یـــــک ســــــــــر و هـــــــــــــــزار ســــــــــــــــــــودا ۱۳۰دیگه تصمیم گرفتم هر طوری که شده مخ این ملوکو به کار بگیرم .-ملوک جون الان نگاه کن .. این خانوم استاد منه . استاد دانشگاهه . اون بیشتر وقتا سرش شلوغه . یا مطبه یا در دانشگاه داره تدریس می کنه . خب این جوری من و تو می تونیم بیشتر با هم باشیم . من به فکر خودمون هم هستم . وقتی داشتم این حر فا رو به ملوک می زدم یه حسی به من می گفت که شاید درست نباشه که من بخوام به اون وعده سر خر من بدم یا خودم توش بمونم . ولی راه دیگه ای نداشتم . می دونستم که اون نفوذ زیادی داره رو مادر من . و می تونه یه جورایی قانعش کنه . مامان خیلی علاقه داشت به این که یه عروس ناز و جوون و خوشگل بگیره . ولی حالا من با عشقی که به مژده پیدا کرده بودم دیگه این آرزو شو بر باد داده بودم . خودمم از این وضع ناراحت بودم . ولی هر چی فکر شو می کردم من باید برای خودم زندگی می کردم . اون که نمی خواست با من زیر یک سقف زندگی کنه . خودمم گیج شده بودم . نمی دونستم تا چه حد می تونم از این زندگی جدیدم راضی باشم . آیا این همون چیزی بود که من می خواستم ؟ چطور می تونستم این همه دوست دختر و بودن با اونا رو فرا موش کنم . اما فرا موش کرده بودم . جریان دزدیده شدنم کمی مضحک به نظر می رسید . اصلا نیازی به این نبود که منو بدزدند .. ولی حالا می تونستم از ملوک خیلی چیزا بخوام . -ملوک جون اگه من بخوام یک زن خانه دار و هم سن خودم بگیرم شرایطم خیلی سخت میشه . تو هم که می دونی که من نمی تونم تا ابد مجرد بمونم . مامان منو که می شناسی . دست از سرم ور نمی داره ول کنم نیست .. یه دستی به بدن ملوک کشیده و طوری سست و بی حسش کردم که لحظاتی بعد دو تایی مون تو رختخوابش بودیم . از این که می دونستم می تونم رو اون تسلط کافی داشته باشم خوشحال بودم .-ملوک جون مامان و این بابا خیلی وقته که می خوان واسه من این دختر عموی منو جور کنن . شایدم واسه این باشه که این جوری حس می کنن که یه خیلی از اون حق پدری منو که عموم خورده بر گشت بدن ولی من اینو نمی خوام . من ملوک خوشگله خودمو می خوام که همیشه با من باشه ... در حال حرف زدن سرمو گذاشته بودم لای باسن ملوک و به آرومی به شکاف وسطش زبون زده و می گفتم عزیز دلم تا تو رو دارم نگران نیستم می دونم همه چی حل میشه . درست میشه . -زود باش شهروز زود باش ... من می خوام . من کیرت رو می خوام . این قدر حالا زبون نزدی ایرادی نداره . -باشه الان .. همین الان . ولی اگه بخوام یه زنی بگیرم که خونه دار باشه یا سیستم کاری اون با من جور در نیاد دیگه از این خبرا نیستا .... خودم از این حرفم پشیمون شدم . آخه ملوک بزرگتر من بود و من نمی بایستی به خاطر کاری که در حق اون انجام می داد م منت می ذاشتم البته اونم توجهی نکرد به این که من چی دارم میگم . فقط کونشو از پشت به کیر من می مالوند . می دونستم که باید تا می تونم به فکر ار ضا کردنش باشم و از این طریق بتونم رو اون اثر بذارم و خوشحالش کنم .-ملوک جون خیلی خوب ش تنگش کردی . الان با یه لذت خیلی بیشتری نسبت به گذشته می کنمش .-نوش جونت . .. منم با لذت بیشتری بهت میدم . خوشم میاد که تو لذت ببری .. تا می تونستم ملوکو غرق بوسه اش کردم . -جوووووووووون .. چه حسی به من می داد این زن ... زیر گوشش گفتم -قول دادی به من کمک کنی ها . باشه .. -شرط داره-چه شرطی !-وقتی که خانوم دکتر اومد تو زندگیت و با هاش از دواج کردی منو فراموش نکنی .. -من که حرفی ندارم ملوک جون من خودم دارم بهت میگم که اگه مژده بیاد تو زندگی من وقت زیادی دارم برای این که به خیلی از کارام برسم . -مثلا چه کارایی ! -یکی این که به ملوک جونم سر کشی کنم . -اگه بتونی همین نزدیکی ها یه خونه بگیری خوبه ..عجب چیزی گفته بود این ملوک . در جا بهش گفتم -اتفاقا خونه دکتر همین نزدیکیه . اون خونه ویلای بزرگ و شیک سر کوچه . اون جا که می پچیم به کوچه بعدی .. اینو گفتم از خوشحالی یه تکونی خور و به من گفت راست میگی ؟ جون من راست میگی ؟ خیالت تخت تخت . فقط این امشبو باید حسابی ردیفم کنی تا منم کارت رو راه بندازم . یه جوری مخ مادرت رو کار بگیرم و تیلیتش کنم که خودش ندونه چی شده .-اوخ جون فدای تو ملوک . اگه تو رو نداشتم چیکار می کردم .با ضربه های سنگین کیری که به ته کسش وارد می کردم مثلا داشتم بهش پا داش می دادم ... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی
یـــــک ســــــــــر و هـــــــــــــــزار ســــــــــــــــــــودا ۱۳۱ملوک تا می تونست خودشو به من می مالوند و منم دیگه حسابی سنگ تموم گذاشته بودم . از اون جایی که می دونستم نقطه ضعف اونو, مدام ازش تعریف می کردم . از این که چه تن و بدنی داره !-اووووووووخخخخخخ ملوک جون یادت باشه که وقتی که من زن بردم همین جور این تن و بدنت رو در اختیار من بذاری . فکر نکنی که حالا چون پای یه زن دیگه ای در میونه ممکنه من تو رو فراموش کنم . -یعنی واقعا ممکنه توهمین نزدیکی باشی و زود زود به من سر بزنی ؟-آره اگه با این مورد از دواج کنم دیگه همه چی حله . فکر کردی من تن و بدن و اندام حرفه ای ملوک جونو فراموش می کنم ؟ تازگی ها واسه خودش یه کلاس سونا و جکوزی و از این بر نامه ها هم گذاشته بود . ترد میل هم که می زد . کوسش رو هم که تنگ کرده بود . حسابی خودشو برام شیک کرده بود . از خوشحالی در پوست نمی گنجید همون جوری که از پشت بغلش کرده فرو کرده بودم توی کسش و خودمو به کونش چسبونده بودم دستمو گذاشتم رو سینه هاش و بهش گفتم لذتی که بدن ملوک به من میده هیچ تن و بدن دیگه ای به من نمیده . فقط ملوک جون حواست باشه این زن ده سال ازم بزرگتره . خونه اش همین نزدیکیه . کارش طوریه که بیشتر ساعات روز رو خونه نیست . پس سعی کن که همین جا رو ردیفش کنی . ..-باشه عزیزم ... -اگه من با کس دیگه ای از دواج کنم اون وقت تمام بر نامه های من و تو به هم می خوره . حالا پا شدن و اومدن رو میگیم خب درسته از این سر دنیا به اون سر دنیا نیست ولی دیگه چه تضمینی وجود داره اونی که به عنوان همسرم انتخاب میشه کار مند باشه .. یا شرایطش طوری باشه که هر وقت من خونه ام اون خونه نباشه . .. همچین زیر دل ملوک رو خالی کرده بودم و در همون حال , بهش حال می دادم که دیگه از خود بی خود شده بود و با آه و ناله و در حالی که مرتب از من کیر می خواست گفت باشه .. باشه ... حتما ... می دونستم که خیلی دوست داره که من اونو در حالت طاقباز و از رو برو بکنم . همین کارو هم انجام دادم . دو تا پا ها شو انداختم رو شونه هام و کیرمو یه ضرب فرستادم تا انتهای کسش بره .. -اوووووووخخخخخخخ کسسسسسسم کسسسسسسسسم ... بفرست .. بفرست بره بازم بره ..-ملوک جون رسیده .. کیر درشت و دراز من رسیده به ته کست . .. آخخخخخخخ ... آخخخخخخخخخخ چه حال خوبی به آدم میده ! -جااااااااااان اووووووووفففففففف چه کیفی داره !-پس ملوک جون منو از این کیف محروم نکن . باشه ؟ باشه ؟ قول دادی ها ..-کاریت نباشه .. اصلا میگم وقتی که دارم با مادرت حرف می زنم تو هم حرفای ما رو گوش کن و ببین ملوک چه می کنه ! -من شاید نتونم توی خونه یه جای مناسبی گیر بیارم که حرفاتو گوش کنم .-عیبی نداره من مامانتو میارم خونه خودمون .. این جا با هاش حرف می زنم تا ببینی که من چه کاری از دستم بر میاد . کیرمو از خوشحالی می کوبوندم به طاق کس ملوک و به سلامتی اون هورا می کشیدم . . ولی هر چی با خودم فکر می کردم که بعدا دلم چه جوری رضایت میده که بخوام مژده رو دور بزنم عقلم به جایی قد نمی داد . .. ... قبل از این که برم بیرون ملوک بهم گفت تو الان میری خونه تون . بعد من مادرت رو صداش می زنم و اونو می کشونم این سمت . کلید در پشتی رو میدم بهت و تو از اون سمت خودت رو می رسونی به جایی که باید برسونی . سعی می کنم جایی رو برای نشستن انتخاب کنم که که مادرت متوجه ات نشه-می ترسم . من بهت اعتماد دارم . می دونم تو کارت رو خوب انجام میدی .-نترس شهروز جون . می خوام بدونی که ملوک چقدر دوستت داره و تا اون جایی که از دستش بر بیاد تلاششو می کنه که تو بتونی راحت باشی . ..-فدای تو ملوک جون .داشتم آماده می شدم و از هیجان زیاد نمی دونستم چیکار کنم که کون قمبل شده اش رو گرفت به سمت من و با دستاش دو طرفشو باز کرد و گفت اصل کار رو فراموش نکردی ؟ -آخخخخخخخخ ملوک .. واااااااایییییییی چه منظره قشنگی ! تو که می دونی من چقدر این صحنه رو دوست دارم .راستی راستی هم خیلی خوشم میومد . عاشق سوراخ کون ملوک بودم ... می دونستم که هر قدر خودمو پر حرارت تر نشون بدم اثر بهتر و بیشتری می تونه روش داشته باشه . اول چند تا انگشتمو همزمان فرو کردم توی کس و کونش و بعد کیرمو مالوندم به سوراخ کون .. نرم نرم رفت توی کونش .... ادامه دارد .... نویسنده .... ایرانی
یـــــک ســــــــــر و هـــــــــــــــزار ســــــــــــــــــــودا ۱۳۲چه کیفی می کردم هم از کردن کون ملوک و هم از این که می دونستم از دست اون کاری بر میاد که بتونه من و مژده رو به هم برسونه و موافقت خونواده ام رو جلب کنه . مامان اگه قبول می کرد دیگه کار تموم بود ..-ملوک جون .. من اینو می خوام . برای همیشه می خوام . تو باید کاری بکنی که من واسه همیشه داشته باشمش ... تو اولین و آخرین خاطره سکس زندگی من بوده و خواهی بود ...تا می تونستم از این حرفا تحویلش دادم طوری که دیگه پشیمون نشه از این که می خواد کاری برام انجام بده و یه حسی درش به وجود بیارم که انگاری می خواد برای خودش بره خواستگاری و این بر نامه ایه که من و اونو به عقد هم در میاره . کون ملوک رو تپل تر و درخشنده تر از هر زمان دیگه ای می دیدم . با لذت و حرص دو طرفشو به سمت کناره ها کشیده تا بتونم حرکت کیرمو توی حلقه کونش بینم و ببینم که چه جوری میره داخل و بر می گرده . کف دستمو هم گذاشته بودم روی کسش و به آرومی چنگش می گرفتم و لحظه به لحظه این فشارو زیاد ترش می کردم .ملوک : نکن شهروز ولت نمی کنما ...-من می کنم . خیلی خوبم می کنم . لب می خوام . سرتو بر گردون این طرف .. و ملوک زن میانسال و همسن مامان که منو با سکس آشنا کرد و کاری کرد که بعد از بلوغ سختی نکشم . و شاید بی پروایی در رابطه با اون بود که سبب شده بود من بتونم با دخترا و زنای دیگه کنار بیام و اعتماد به نفسم زیاد شه و به جایی که امروز درش قرار دارم برسم . هر چند اومدن مژده تمام این معادلات رو بر هم می زد . با چند حرکت رفت و بر گشتی کیر اونو از توی کون کشیدم بیرون .. چون با لذت تمام تونستم توش خالی کنم . ملوک به من گفت که برم خونه , خودمو نشون مادرم بدم . بعد با یه بهونه ای از خونه بیام بیرون و توی خونه شون مخفی شم و گوش بدم به حرفای اون و مادرم . دل تو دلم نبود . هم دوست داشتم حرفاشونو گوش کنم و هم این که نمی خواستم حضور داشته باشم . استرس منو دیوونه می کرد . شاید مامان واسه خودش یه توجیهی می آورد که نمی تونست حرف ملوکو گوش بده . اون واسه خودش غرور خاصی داشت . درسته که اون در موارد زیادی از حرفای ملوک تبعیت می کرد یا تحت تاثیر حرفاش قرار می گرفت ولی علاقه خاصی به من داشت و این هم موردی بود که تا حالا پیش نیومده بود و نمی تونستم قضاوت خاصی در موردش داشته باشم . در یکی از اتاقهای مشرف به پذیرایی و داخل جا رختخوابی پنهون شدم ... بالاخره مامان و ملوک صحبتاشون شروع شد .ظاهرا روی کاناپه ای نشسته و گرم صحبت شده بودند ... مامان شهلا : چیکار کردی تونستی راضیش کنی که از خر شیطون پیاده شه ؟ .. من که فکر می کنم چیز خورش کرده باشه .. ملوک : وااااا حرفی می زنیا .. دکتر مملکت و این حرفا ؟! من با هاش خیلی حرف زدم . اون واسه خودش مردی شده . دلیل و منطق خودشو داره . راستش ما الان در عصری زندگی می کنیم که نمیشه رو هیچی حساب کرد . اون قدیما رو نگاه نکن که ما از پدرو مادرمون حساب می بردیم . الان آدم خیلی چیزا رو می بینه که باور کردنش سخته ... من اون دفعه توی روز نامه خونده بودم یه پسر بیست ساله با یک زن شصت ساله از دواج کرد . اون دو نفر عاشق هم شده بودند . مامان شهلا : یعنی چه ؟! من کاری به این کارا ندارم . شهروز رو حرفت خیلی حساب می کنه ...ملوک : منم خیلی حرفا واسش زدم . یه سری حرفای منطقی .. بهش گفتم الان رو نگاه نکن که اون یک زن جوونه .. ده سال دیگه که سنش رفت بالا و از اون حس و حال جوونیش کم شد چین و چروک به صورتش افتاد و بدنش از فرم خارج شد می خوای چیکار کنی ؟ تو تعهد داری .. نمی تونی بزنی زیرش . به من گفت من دوستش دارم . برام مهم نیست اون الان ده سال ازم بزرگتره . حتی اگه بیست سال هم بزرگتر می بود بازم اونو دوستش داشتم . بازم می خواستمش .. یه حرفای گنده ای هم می زد که اگه شوهرمون تا حالا از این حرفا واسه مون زده بود واسش مرده بودیم . می گفت من درون و احساس و وجود عشقمو درک می کنم .. شهلا جون ! اون به یه وضعیتی رسیده که نمیشه به همین صورت رهاش کرد . اون داره به یه افسردگی می رسه . خطر ناکه . هیشکی نمی تونه هیچ کاری بکنه . اون خودش داره تخصص اعصاب و روان می گیره . گیریم اونو ببری پیش یک مشاور , روان شناس .. خیلی راحت اونو می پیچونه .. تاثیری نداره . می تونی بهش فشار بیاری . خودت رو بزنی به بیماری شهلا جون و بگی که مادرت داره از دستت دق می کنه ..-راستی راستی دارم دق می کنم .. ملوک : ولی اون اصلا حالش مساعد نیست . به نظرم اگه دوستش داری باید رضایت بدی که این دو جوون عاشق به هم برسن ... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی
یــک ســـر و هـــــزار ســــــــــــودا ۱۳۳(قسمـــت آخـــر )می دونستم که ملوک داره کارشو به خوبی پیش می بره . اخلاق مامانو می دونستم .. وقتی مامان رفت ملوک به من گفت حالا دیگه نوبت توست که بری توی خط فیلم . البته این از اون فیلمهاییه که می تونه خیلی طبیعی بازی شه . می تونی رو احساسات مادرت انگشت بذاری . می تونی کاری کنی که اون تحت تاثیر قرار بگیره . با توجه به این که مادرا خیلی به بچه ها شون علاقه مندن ... -می دونم چیکار کنم ملوک جون جبران می کنم ..ملوک : می دونی جبران کردن برای من چیه ؟ اینه که فراموشم نکنی . هر گز فراموشم نکنی ..رفتم خونه .. تمام دستوراتو مو به مو انجام دادم . دیگه همه نگرانم شده بودند . گیج بازی در می آوردم . یه دو سه روزی رو مامان شهلا سعی کرد صبر و تحمل کنه . آخرشم دید نمیشه که نمیشه . دیگه چاره ای نداشت . جز این که برن خواستگاری واسه مژده ... وقتی این خبر رو به استاد مژده دادم اون از خوشحالی نمی دونست چیکار کنه . چقدر ناز شده بود اون شب خواستگاری . انگار شده بود همسر من . مامان هنوز اخم کرده بود . ولی وقتی عروس خوشگلشو دید نتونست که لبخند نزنه ..-مامان می بینی ؟ خانوم دکتر رو می بینی ؟-آره می بینمش . فقط می دونم خیلی سختگیره . اگه درس نخونی کاری می کنه که بری به عنوان یک پزشک عمومی مطب بزنی .- یعنی میگی گربه رو دم حجله می کشه ؟ مامان من گربه رو خیلی وقته کشتمش . مامان شهلا : جوجه رو آخر پاییز می شمرن .وقتی من و مژده این خبرو که به زودی با هم از دواج می کنیم به دانشجویان دادیم .. خبر مثل بمب توی دانشگاه تر کید ... هر جا می رفتی تا چند روز صحبت همین بود . هر کسی یه چیزی می گفت . بعضی ها هم سکوت می کردند و چیزی نمی گفتند . هر دو مون دلایلی واسه خوشحالی خودمون داشتیم . بعضی وقتا خود عشق هم از کار عاشقا تعجب می کنه . مراسم از دواج رو در باغ و فضای سبز خونه مژده بر گزار کردیم . .. چه مجلسی شده بود ! خیلی با حال بود . خیلی از بر و بچه های کلاس حضور داشتند . و همسایه ها ... وشاید حدود سی نفر از اونایی که با هاشون رابطه جنسی داشتم از اون زنا و دخترای خوشگل هم تو مجلس بودن . ملوک هم خیلی ناز شده بود . خیلی ... قرار بود که در همین خونه زندگی کنیم . اون وقت ملوک خیلی راحت تر می تونست بیاد پیشم بخوابه . وقتی که مژده نبود و اگه بچه هاش میومدن خونه اش می تونست بهونه خرید کنه و بیاد پیش من . هنوز هیچی نشده این طرح و بر نامه ها رو خودش به من ارائه داده بود . فیروزه هم حضور داشت .. فیروزه : حالا دیگه بی حساب شدیم .. وای اینا از کجا اومده بودن . این چند تا زنی هم که منو به گروگان گرفته بودن توی مجلس بودن .. خیلی ها شون با چشمک و اشاره طوری با هام حرف می زدند که انگاری داشتند به من یاد آوری می کردن که بازم از اون بر نامه ها خواهیم داشت و من به این فکر می کردم که فقط از دست این ملوک نمیشه در رفت .دانشجویان ضمن تبریک به من می گفتند از این به بعد نونت توی روغنه و سفارش ما رو پیش مژده بکن ... یه بار که عروس خانوم این حرفو شنید گفت که خود شهروز هم توی رادیکال قرار داره و بی خود و بی جهت از این حرفا نزنین که من با سر نوشت انسانها بازی نمی کنم . با این که صداقت در هر کاری حرف اولو می زنه ولی من طوری خونواده امو متوجه کردم که من بودم که با برقراری ار تباط جنسی با مژده اونو از دختر بودن به درجه زنانگی رسوندم ... یواش یواش دیگه خونواده با مژده خو گرفته طوری که سالهاست همو می شناسند .. این چند همسایه ای که با من رابطه داشتند با دمشون گردو می شکستند ولی من جز به ملوک اونم واسه این که مدیونش بودم به کس دیگه ای فکر نمی کردم . هر چند نمی شد رو چیزی حساب کرد . .. بالاخره مجلس تموم شد . من و مژده تنها شدیم . انگار هیشکدوممون باور نداشتیم که زن و شوهر شده باشیم . دعا می کردیم که همیسه همین جور صمیمی بمونیم .. . یه لباس خواب ناز به رنگ صورتی بدن نما تنش کرده بود که در جا منو به سمت خودش کشوند ...مژده : خوشم میاد مثل همیشه حریصی .. حریص ... لحظاتی بعد دو تایی مون کاملا بر هنه در آغوش هم بودیم . لبامو گذاشتم رو سینه هاش .. بعد آروم آروم کسشو میک زدم .. پا هاشو به دو سمت باز کرد تا من راحت تر کارمو انجام بدم . .. کیرمو واسم ساک زد ... و بعد در حالی که لباشو رو لبام گذاشته بود گفت ..- می دونم هر دو مون خیلی کار داریم ..ولی کار همیشه هست ..من بچه می خوام ...نگاهمو به نگاهش دوختم و گفتم عشق من منم همونی رو می خوام که تو می خوای . کیرمو خیلی آروم کردم توی کسش .. مسیری که بار ها ازش رد شده بود .. ولی اون لحظه حس می کردم که برای اولین باره که داره از این راه عبور می کنه .. آخه اون تازه زنم شده بود . یه هیجان تازه ... این خودش یه تنوع بود . شهروز داماد شده بود .. از دواج کرده بود .. هیشکدوم از دهها زن و دختری که تر تیبشونو داده بودم و در مجلس عروسی من بودند باورشون نمی شد که این قدر راحت دارم از دواج می کنم . خیلی ها فکر می کردند به خاطر موقعیت مژده هست که دارم با هاش از دواج می کنم ولی اصلا این طور نبود . من عاشقش بودم و هستم ... خیلی زود ار گاسمش کردم .. و بعد یک بار دیگه لبامون رو لبای هم قرار گرفت . و در همون حالت با حد اکثر هوس و نهایت لذت خیلی آروم آبمو توی کس نازش خالی کردم ...-جوووووووون .. اوووووففففففف ...بازم آروم تر .. بازم آروم تر .. شهروز .. می خوام با تمام وجودم پرش ها شو حس کنم .... تازه داشت چشامون گرم می افتاد که جیم و آلیس پارس کردنو شروع کردند ... -من که فکر می کنم از دست این دو تا سگ آخرش بی شوهر شی ...-خدا نکنه عشقم .. ظاهرا تو فردا بعد از ظهر کلاس نداری .. ولی من یه کار واجبی دارم باید برم .. امید وارم بشینی خونه و خوب درساتو بخونی ..-اگه این جیم و آلیس بذارن ...می خواستم برم دستشویی که دیدم چراغ پیام گوشی من چشمک می زنه .. کد گذاری شده بود و واسه باز کردنش پسورد می خواست .. پیامو بازش کرده تا ببینم چی نوشته .. وای این دیگه آخرش بود .. از کجا می دونست من فردا رو خونه تنهام .... ملوک بود .. نوشته بود قولت یادت نره . می دونم فردا بعد از ظهر رو تنهایی .. قول میدم زیاد نمونم ... .. وای پسر این دیگه دست شیطونو از پشت بسته بود . از دست عزررائیل اگه در رم از دست تو یکی نمی تونم در رم ملوک !... پایان ... نویسنده .... ایرانی