ارسالها: 3650
#22
Posted: 29 Dec 2014 23:45
یک ســــــــــر و هـــــــــــــــزار ســــــــــــــــــــودا 21
مهسا و مهناز دو تایی شون با هم رقابتی کار می کردند . با عجله دامنشونو کشیدن پایین و منو هم لختم کردن .. سه تایی مون دیگه با شورت بودیم . مونده بودم به کدوم تن و بدن نگاه کنم . گاهی به این و گاهی به اون نگاه می کردم . دو تایی شون عشوه گری می کردن .. حواسمم باید به ساعت جفت می بود که از کلاس عقب نمونم . ساعت 11 با مژده درس داشتم . حتما فیروزه هم می دید که از من خبر نشده دیگه خودش می رفت . لعنت بر این مژده . من نباید سر کلاسش تاخیر می کردم . یه عده می گفتن که اون خیلی سختگیره . تازه اگه سختگیر هم نبود با من یکی بد جوری پیچیده بود . می دونستم که یه چیزیش میشه . احتمالا یه سوتی هایی در مورد تنبلی ها و ور رفتن با بقیه دخترا داده بودم . من چه می دونستم اون میشه استاد ما , اونم نیمی از واحد های ما میفته گردنش . لعنتی . بسوزه پدر کس که ما رو این جور اسیر کرد . ولی حالا این دو تا رو عشق است . از هر میوه ای که می خواستی در وجود این دو خواهر وجود داشت . لبا عین گیلاس .. صورت عین هلو .. سینه ها عین لیمو .. کون نگو هندونه بگو .. کس .. اووووووففففففف چه کس تنگ و کوچولویی .. عین توت فرنگی که از وسط گاز زده باشی .. کون لق مژده .. آخخخخخخخ که با این دو تا چه عشقی می کردم ! گذاشتم یه خورده اونا با من عشق کنن . شورتمو کشیدن پایین .
-فدای جفت دستای هر جفتتون بشم . چه حالی میدین به آدم .
مهناز : واااااااااااووووووووو ..
مهسا : عجب چیزیه خواهر !
مهناز فوری سرشو گذاشت رو کیر من .. مهسا هم کف دستشو گذاشت زیر بیضه هام و دونه دونه هر طرفشو به نوبت میک می زد . کف دستشوهم گاهی می ذاشت رو آلتم . این جوری تمام افکارمو از این محیط دور می کردن . دیگه به چیزی جز اون دو نفر نمی تونستم فکر کنم . مهسا خودشو کمی به پهلوم متمایل کرد . لباشو گذاشت رو لبام . منم دستمو از کناره ها گذاشتم رو شورتش .. سه تایی مون دراز کشیدیم . اول شورت مهسا رو در آوردم ولی کیر من همچنان در دهن مهناز بود . می دونم که می ترسید از این که مهسا پیشدستی کنه و کیرمو بقاپه . منو رو همون تشکچه خوابونده اسیرخودشون کرده بودن . چه سینه های خوش فرمی داشت این مهناز . خودش شورتشو پایین کشیده بود که از خواهرش عقب نمونه . سینه های درشت و نوک تیزشو رو سینه هام می مالوند .
-وووووووییییی نههههههههه .. کیرت رو می خوام . کیرتو بده به من بده ..
مهسا : مهناز منم هستم ..
-اووووووففففف شیش ماهه به دنیا اومدی ؟ هنوز که شهروز جون نرفته . باز خوبه که هوای هر دو تا مونو داره
-فعلا این تویی که داری عجله می کنی
-عزیز یه بزرگی گفتن کوچیکی گفتن ..
-دخترا شما که همیشه با هم خوبین کل محل از تفاهم شما با هم حرف می زنن . حالا این قدر با هم نپیچین دیگه . واقعا کیر چیزیه که اگه این زنا سر هر چی به تفاهم برسن سر اون نمی تونن به یه هم فکری برسن ..
-بده .. بده به من کیر بده کیر بده ..
مهناز خودشو انداخت رو من .. دو تا دستامو گذاشتم رو کون گنده اش ..
اووووووففففففف دیگه چی بود این دختره .. معلوم بود از پشت گیشه .. بازم خوبی عملیات من در این بود که هم کیر کلفت و کاری داشتم و هم از اون جایی که اکثرا سیراب شده بودم می تونستم راحت جلو گیری کنم و تابا ضربات زیاد وشدید به دخترا و زنایی که می گاییدم حال بدم . مهناز هم در یه همچین حالتی قرار داشت . مهسا یه پهلو کرده خودشو رسونده بود به نزدیک من . انگشتامو فرو کردم توی کسش .. کیرمنم توی کس مهناز بود .. دختره همچین خودشو انداخته بود رو من که می ترسید دزد منو ببره .. من چه جوری می تونستم دست از این حال کردنای خودم ور دارم . انگاری هر دختر یه هیجان خاصی رودر من به وجود می آورد . مهناز کونشو مرتب سر کیرم بالا و پایین می کرد یه لحظه طوری جیغ کشید که مهسا جلوی دهن خواهرشو گرفت و گفت مهناز الان آبرو مون میره همه می فهمن که این جا چه خبره .. پاشو حالا نوبت منه .. اون رو زمین طاقباز شد . از دو جهت واسه تنوع خوب بود حالا من مهسارو از رو برو و بالا می کردم . دو تایی شون کس یک مدلی داشتن .. اون کس رو باید سر فرصت حسابی می خوردم و لیسشون می زدم . نمی دونم این چه حالی بود من داشتم که اگه صد تا زن و دختر رو هم می گاییدم دوست نداشتم بعد از قرار گرفتن در زیر کیر من , برن به زیر کیر دیگران . دوست داشتم هر صد تاشون مال خودم باشن . نسبت به اونا احساس مالکیت کنم . ولی مژده به من ضد حال زده بود .. مهسا دو تا پاهشو مرتب جمع و باز می کرد .. یه بازی مخصوص در آورده بود . مهنار که تازه خواب از سرش پریده بود گفت
-شهروز توی کس من آب نریختی ها ...
-تکلیف من چیه شما با هم کنار بیایین که من چیکار کنم ..
مهسا : این قدر حرف نزن مهناز بذار شهروز کارشو بکنه بذار جرم بده ..
سینه هاشو دو نه به دونه می خوردم
-گازم بگیر گازم بگیر .. .
نزدیک بود آبم بریزه توی کسش ولی وقتی که مهسا رو ار گاسمش کردم کیرمو کشیدم بیرون به دوتا خواهر گفتم که حالا هر دو تا تون قمبل کنین که یه صفای مشتی و جانانه می خوام با کونتون بکنم .. این که سوراخ کون نبود بتن آرمه بود .. هر کدوم از این خواهرا از بس گفتن جر خوردیم و پاره شدیم ولشون کردم و گفتم دفعه دیگه با کون شروع می کنم .
-هر کدوم شما از کون دادن به من طفره رفت دورشو قلم می گیرم .
کیرمو کرم مالی کرده سراشونو گرفتن سمت کیر من و رو صورتای دو نفرشون خالی کردم .. آب جمع شده رو صورتشونو خوردند .. کیرمنو هم ساک زده و تمیز کردند . موقع خدا حافظی هم یه روبوسی حسابی کردیم ... واااااایییییی زمان چه زود گذشته بود ... تاکسی تلفنی گرفتم . راننده آژانس طوری بهم خیره شده بود که انگاری من یک فراری باشم . نمی دونستم چرا این جور داره به من خیره نگاه می کنه . یک ربع دیر رسیدم . کلاس شروع شده بود .. استاد مژده مژدهی از ورود من به کلاس جلو گیری کرد
-ببخشید پشت ترافیک بودم .
-آقای شاهانی این همه دانشجو اینجان ..ترافیک برای اونا هم هست . برای منم هست . ما و شما خونه مون نزدیکه ..
با خشم نگاهش کردم .. فیروزه زیر لب گفت کجا بودی موبایلت خاموش بود .. مژده به طرز عجیبی به کناره گردنم خیره شده بود ..
-حقته که دوباره بیرونت کنم ..
یکی از دوستام عباس خیلی آروم از پشت سرم گفت گند زدی .. جای روژ , ماتیک .. شکل یک جفت لب رو گردنته ..
ووووووویییییی باید یه بهانه ای رو آماده می کردم . لعنت بر شما خواهرا .. واقعا که منو به گاییدن دادین . پچ پچ عجیبی در کلاس در گرفت .. به نزدیک فیروزه که رسیدم یه لگدی به زیر پام زد که به زحمت جلو افتادنمو گرفتم . از دست من ناراحت شده بود که از دید مژده پنهون نموند .. یه لبخندی زدم و گفتم ببخشید استاد همش تقصیر خواهر بزرگمه .. اومده بود خونه مون .. خیلی دوستم داره .. آخه همین یه داداشو داره . اصلا حواسم نبود وقتی که منو بوسیده ممکنه چی پیش اومده باشه . . کلاس از خنده منفجر شد .. یک پسری هم از اون ته داد زد ای کاش ما هم از این خواهرا داشتیم که این بار یه پس لرزه دیگه ای هم ایجاد شد ..
مژده : بسه دیگه ... این اولین و آخرین باره که کسی تاخیر می کنه .. دفعه دیگه اون شخص تاخیری رو نه به کلاس راه میدم و نه کمکش می کنم ..
رفتم سر جام نشستم و از خجالت به کسی نگاه نمی کردم .... پایان ... نویسنده .... ایرانی
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#24
Posted: 6 Jan 2015 00:20
یک ســــــــــر و هـــــــــــــــزار ســــــــــــــــــــودا 23
-متاسفم من نمی دونم چی بگم . یک پزشک که نمی تونه همه کاره این جا باشه .. اون حالا که داره تعیین تکلیف می کنه وای به حال بعد ..
در همین لحظه دیدم که مژده داره از دور میاد .. فوری خداحافظی کرده ترجیح دادم اون جا نایستم . راستش زیادی سر و صدا کرده بودم و حال و حوصله درگیری و کل کل با مژده رو نداشتم . این زن دیوونه بود و هیچ بعید نبود که به من نمره نده . و ما رو مشروطمون کنه . تا الان به هزار مصیبت و جون کندن بالا اومده بودم . بعضی وقتا آدم باید در زندگی شکست رو قبول کنه .. . کاش می شد بدون سلام کردن در رفت .. یا کاش می تونستم اصلا سرمو برگردونم و تحویلش نگیرم و برم . زنیکه آشغال . فکر کرده کی باشه داشتم به این فکر می کردم که سلام کنم یا نکنم و چیکار کنم که دیدم خودش صدام زد
-آقای شاهانی کارتون دارم ..
اصلا حال و حوصله این که باهاش خصوصی حرف بزنم رو نداشتم ولی اون خودشو از جمع چند دانشجویی که دور و برش بودن جدا کرد و منوکشید گوشه ای ..
- توی دانشگاه سراغتو می گرفتم گفتن حالت بد شد و واسه استراحت رفتی خونه .. حالا هم که این جایی
-بله اومدم خودمو نشون بم به متخصصان این جا که ببینم چم شده ..
-شاید من بدونم .
-خانوم مژدهی شما همون که خودت رو درمان کنی غنیمته لازم نکرده دیگران رو در مان کنی ..
-معلومه چی داری میگی ؟
-معلومه تو داری چیکار می کنی ؟
-کی توی کلاس اسباب خنده همه شد ؟
-شما هم خندیذید ؟
-واسه کسی تعریف نکردی که بین ما چه اتفاقی افتاده ..
-خانوم دکتر مژده مژدهی پر افاده ! منم آبروی خودمودوست دارم . فکر کردی با یک فوق متخصص اسبی اعصاب و روان بودن واسه من افتخار بوده که بخوام واسه هر کسی تعریف کنم ؟ نه ...نههههه .
-تو اصلا حالیته چی داری میگی ؟
-تو حالیته داری چیکار می کنی مژده ؟
رفتم توی خط احساسات . از اونایی که میشه با هاش مخ زنی کرد .. مخ زنا رو حسابی تیلیت کرد . در هر سنی در هر شغلی و در هر مقامی که باشن .
-درسته من کس تو نبودم خانوم دکتر ! درسته که رو یه حس خاص و زود گذر و بی اهمیت واسه دقایقی رو با هم بودیم اما اون لحظه ها برای من با ارزش بوده .. اون شخص واسم با ارزش بوده ..برای من لحظات با تو بودن به شیرینی لحظاتی بوده که یه غنچه ای آروم آروم در حال شکفتن باشه .. احساس لطیف و پاکی که نمی دونم به چی تعبیرش کنم .. هنوز هیچی نشده اومدی و بدون هیچ قضاوتی صلاح دونستی منو از اون بخش بر داری . .. فکر نمی کنی این معناش چی می تونه باشه ؟ یعنی من استحقاق تحصیل در این رشته رو ندارم ؟ یعنی من آدم نا قابلی هستم .. فقط به خاطر این که حالا در حرفام شاید یه خورده اغراق کرده باشم ..
با این که تحت تاثیر قرار گرفته بودولی بازم خواست یه جورایی حاکمیت خودشو نشون بده .
-من از کجا می دونستم تو دروغ گو هم هستی شهروز خان ..
-اگه به هر کی دروغ گفته باشم به تو یکی دروغ نگفتم ..
-اگه کارم نداری من برم .
-چرا کارت دارم . این میل شخصی من نیست . از همه طرف دارن به من فشار میارن .. از طرف بیمار و بیمارستان که این بیماران فعلی بد جوری به تو وابسته شدن .. می تونی به کارت درهمون ساعات قبلی و در همون بخش اعصاب و روان ادامه بدی به عنوان نماینده و دستیار من ..
-ولی شما این طور نمی خوای
-نه..نمی خوام
-چرا خانوم دکتر؟
-چراشو خودت گفتی و منم حس کردم .. در رفتار بیماران زن و دختر اون جا دیدم .
-حتما به نظر شما همجنس باز هم هستم چون در میان مردان هم خیلی طرفدار دارم ..
-همجنس باز نیستی ولی حقه بازی ...
راستش دلم می خواست حالشو بگیرم .. ولی باید یواش یواش این کارو می کردم . در اون لحظه و با اون شرایط بهترین کار این بود که خونسردی خودمو حفظ می کردم . تا بتونم بعدا بهتر با این مسئله کنار بیام . همراه با مژده برگشتم به بخش . با این که باید می رفتم خونه و ساعت استراحت من بود ولی ترجیح دادم کنار بیماران بمونم .. وقتی بیمارا و چند تن از پرستارا شنیدن که من بر گشتم طوری ولوله کردن که انگاری من شدم رئیس جمهور ملتی که بهش رای دادن .. از گوشه و کنار شعار های عجیب و غریبی داده م یشد که منو به یاد دوران محصلی ام مینداخت که بچه ها با چه شور و حالی واسه هر چیزی یه شعر می ساختن .. مژده به من گفت نمی دونم تو این همه آدموچه جوری گولشون زدی ..
-همون جوری که تو رو گول زدم ..
خورد و دم نکشید .. خوشم اومد .. با خودم گفتم اگه خونه زندگیت رو یه اسم من کنی و تنها زن روی زمین باشی و جلو پام به خاک بیفتی امکان نداره دیگه آب کیرمو حرومت کنم . ولی برای دقایقی مژده رو فراموش کرده سرمست از پیروزی یه بادی به غبغب انداخته و رفتم سراغ تک تک بیمارا .. به نوعی از همه شون تشکر می کردم . منصوره اومد پیشم و گفت یکی از این شبا که شب کاری دارم باید بیای و شیرینی منو بدی . اگه بدونی چقدر تلاش کردم تا تو رو نگه داشته باشن .. اصلا شیفت این بخش معلوم نبود چه جوریه .. در بعضی از شیفت ها هفت هشت تا از دوستان زن و دخترم میومدن سر کار ..
-منصوره جون ! ظاهرا خانوم مژدهی به من حساسیت پیدا کرده .. تا موقعی که اون این جاست زیاد نمیشه خودمو با شما صمیمی نشون بدم . اون در روز نیم ساعت یک ساعتی میاد و دور می زنه . الان چون تازه وارده تعداد بیمارای سایر پزشکان بیشتره ..
-فدات شم دکتر من این چیزا حالیم نیست .. باید حتما بیای و منو بسازی . من که خودم می دونم تو غیر از من با خیلی های دیگه هستی . دیدی تا حالا بهت سختگیری کنم ؟ یا مایه بیام ؟
-ببینم بازم شوهرت بهت نرسیده ؟
-دکتر! شوهر من همه چیز من تو هستی ..
-مثل این که از مسئول بخش نمی ترسی ..
-اونم امروز داره میره یه بخش دیگه ..
-جاش کی داره میاد ..
-خانوم رضایی
-کی راضیه ؟
-چی ؟ طوری صداش می زنی که انگار دختر خاله ات باشه ..
-نه همین جوری گفتم .. این راضیه چه طور شده مسئول بخش ..
اون مسئول آشپز خونه بود ولی ظاهر درس خوند و بعدش پرستار شد و همین جور پر تلاش بود .. اونم متاهل بود ..یه زمانی جزو دوست دخترا ی آتیشی و حشری من بود . چه بعد از از دواج و چه قبلش با ر ها با هاش سکس کرده بود م .. ولی از اون جایی که خیلی ها زاغ سیاه ما رو چوب می زدن دیگه خود به خود یواش یواش رابطه مون قطع شد .. منصوره : ماتت برده نکنه با این راضیه خانوم هم بله .. .... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#25
Posted: 7 Jan 2015 22:29
یک ســــــــــر و هـــــــــــــــزار ســــــــــــــــــــودا 24
در مونده وگرفتار داشتم به منصوره نگاه می کردم . اصلا حال و حوصله ای نداشتم . جونی واسه سکس نمونده بود برام . تازه هنوز بوی مژده رو این دور و برا می شنیدم . با این مژده چیکار می کردم . اگه متوجه می شد که من سر جای خودم نیستم . تازه شاید کارمم می داشت . ظاهرا دستمو خونده بود که مریض نیستم وگرنه می گفت برو خونه استراحت کن که ای کاش می گفت . مگه می شد از دست منصوره در رفت ؟ مژده اومد و منو کشید به کناری و گفت من دارم میرم و تو تا چند ساعت دیگه این جایی . فقط حواست باشه من دوست ندارم بشنوم که نماینده من دستیار من به جای طبابت داره زیر دست زنا و دخترا وول می خوره ..
-ببینم خانوم دکتر این حقو دارم که در خارج از این جا با زنا و دخترا وول بخورم ؟
-طرز حرف زدنت رو هم باید اصلاح کنی . بدونی با بزرگ تر از خودت چه جوری صحبت می کنی ..
-مژده آخه چرا تو این جوری شدی .. از چی فرار می کنی ..
-برو به کارت برس ..
توی دلم گفتم به هم می رسیم . صبر کن این کست بازم به خارش بیفته . بهت نشون میدم . گذر پوست به دباغخانه می رسه . همون که رفت و شرشو کم کرد غنیمت بود .. دلم می خواست رو یکی از این تختا دراز می کشیدم و می خوابیدم . ولی بیمارا ول کن نبودن . هر کدومشون مدعی بودن که اگه داد و بیداد های اونا نبود خانوم دکتر منو بر نمی گردوند .. رو صندلی لمیده و چشامو رو هم گذاشتم . آخیش تازه بخش اعصاب داشت می شد همونی که باید می شد .. رفتم به عالم خماری که به ناگهان یه صدایی منو از چرت بیدارم کرد ..
-دکتر .. دکتر جونم پس کی منو ویزیت می کنی ؟
-منصوره برو الان یکی میاد زشته خودت رو به من نمالون . آبرومون میره .. خواهش می کنم .. اوخ .. امان از دست تو ..
-بیا بریم ازاین طرف ..
یه اتاقی بود مخصوص معلولین که کلیدش دست منصوره بود .. یه اتاق تنگی بود که بوی چند تا لباس شسته داشت خفه ام می کرد ولی هر جوری بود باید یه ناخنکی به این منصوره حشری می زدیم ..
-منصوره جون این شوهرت پس چیکاره هست ..
-هیس دکتر حرف نزن این جا صدای پچ پچ میره بیرون .. اگه هر کی از این جا رد شه می شنوه و محبوبه و محجوبه اگه بشنون مهم نیست ولی اگه افراد دیگه ای رد شن ..
-خوبه حالا تو که بیشتر داری حرف می زنی .
نمی تونستیم کاملا لخت شیم ولی لباسشو داد بالا و سریع سینه های درشتشو نشونم داد .
-ببین روز به روز داره آبدار تر میشه .
-قربونش برم من منصوره جون ..
-کو تو که نمیری .. بازم داری تعارف می کنی ..
عجب سینه هایی داشت این منصوره .. درشت و آبدار و تازه . کبودی نوک و دورنوکش کم بود .. واقعا خوردن داشت ... یه خورده که نوک سینه هاشو وسط لبام گردوندم و بهش حال دادم حالی به حالی شد و دراز .. دوست داشتم می کردم توی کونش .. کونش هم مثل سینه هاش خوش استیل و گنده بود ... ولی اون کسش می خارید . لباسمو دادم بالا از همون پشت کردم توی کسش .. خیلی آروم زیر گوشش گفتم خوبه ؟ حال می کنی ؟ لذت می بری ؟ .. سرشو تکون می داد و منم کیرمو پرت می کردم به طرف جلو تا ته کسش می رفت و زیر شکمم وقتی می خورد به کون و کپلش تمام وجودم داغ می شد و حس می کردم که سیل آب می خواد سد پشت سر کیر منو بشکنه و راه بیفته به سمت کس منصوره . ولی با این حال تند و تند می کردمش .. با سینه هاش بازی می کردم .. آخ که چه حالی می داد . روح مژده از این کار من با خبر نبود و من داشتم حالمو می کردم . کون لق دکتر .. و هر کی که مزاحمه . منصوره از هوس انگشتامو می لیسید و من از این کارش لذت می بردم طوری که حس می کردم کیرم با این که به حداکثر تیزی و شقی رسیده یه پرشهایی رو توی کس داره انجام میده .. سرشو به سمت من بر گردوند . زبونشودر آورد و منم با یه حال دادن زبون به زبون بیشتر حشریش کردم .
-اووووووووففففف ....وووووووووییییییی ... کسسسسسسم ..
-آروم تر خوشگله ..
بازم خودمو به لباش چسبوندم .. یه چند تا تکونی خورد و گفت
-دکتر آب بده .. من تشنمه ..
-فداش میشم .. منصوره کون تپل ..
سرمو بردم عقب تا قالب کونشو خوب ببینم و کیرمو که با لذت می کنم توی کس آبم در اوج هوس خالی شه ... دستامو گذاشتم دور شکم و کمرش و اونو به خودم چسبوندم و در حالت سکون کیرم با چند پرش داخل کس تا می تونست خودشو خالی کرد .. جاااااااااان خیلی عالی بود ... .. یکی داشت دنبالمون می گشت .. یکی نه و دو سه نفر -آقای دکتر شاهانی .. آقای دکتر شاهانی ...
کوفت .. معلوم نبود این دیگه کیه .. محبوبه هم داشت دنبال منصوره می گشت ..
-منصوره کجایی .. دکتر شاهانی رو ندیدی ؟ الان خانوم رضایی اومده و دارن معارفه سرپایی انجام میدن ..
-هیس منصوره .. صبر کن صاحب صدا دور شه ..
ما داخل اتاقکی بودیم که داخل فرعی راهرو بود .. یعنی اگه میومدیم بیرون هر کس در دو سه متری ما بود ما رو می دید .. اول من رفتم بیرون ... این راضیه رضایی اومده بود و شده بود مسئول بخش .. هر چند کشیک عوض می شد ولی بالاخره هفته ای دو سه بار باید همو می دیدیم .. اون وقتی که دختر بود خیلی کرده بودمش .. اون اواخر زیاد تحویلش نمی گرفتم . ولی خیلی هوای منو داشت و هر وقت ازش می خواستم از دادن غذای اضافی به من و بقیه دریغ نداشت .. با هیشکی جز منم دوست نبود .. ولی اون آخرا دیگه دلمو زده بود .. یه مدت هم داشت درس می خوند کمتر می دیدمش .. فکر کنم لیسانس پرستاری گرفته بود . دیگه زیاد باهاش بر خورد نداشتم ... و اکثرا به وقت غذا به بچه ها می گفتم برن غذاموبگیرن که اونو نبینم .. گاهی هم که خودش نبود .. چند بار هم شانسی اونو در محوطه دیده . بودم . وای چقدر چهره اش فرق کرده زنانه و تپل شده بود .. ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#27
Posted: 13 Jan 2015 00:25
یـــــک ســــــــــر و هـــــــــــــــزار ســــــــــــــــــــودا 26
با این حال حس می کردم که نباید به این سادگیها دم به تله بدم . یعنی اون جوری که بوش میومد هوس این خانوم دکتر گل کرده بود و کسش می خارید . ولی من کیرمو مفت از سر راه بر نداشته بودم . به اندازه کافی دوست دختر و زن داشتم که نمی دونستم به کدومشون برسم . مردم واسه خودشون به آبدارچی پارتی دارن به اندازه یه مدیر کل هواشونو داره . حالا این خانوم دکتر و استاد دانشگاه ما رو پیش دیگران بورمون کرده ..
-خانوم دکتر شما بفر مایید من مزاحم نمیشم . نمی خوام کلاس شما بیاد پایین شما چند درجه از من بالاترید . و خب رئیس بنده اید .. منم برم زود تر درسامو بخونم که دیگه منت شما رو نکشم .
اصلا معلوم نبود چی دارم میگم . راستش احساساتم گل کرده بود . مژده خیلی ناز و خوشگل بود و به این آسونی ها نمی تونستم ازش دل بکنم ولی اون رفتاری که با من داشت اصلا قابل تحمل نبود .. زدم از کوچه پس کوچه ها ووقتی از تیررسش دور شدم خودمو در یکی از این مغازه ها پنهون کردم نمی خواستم ببینمش . حداقل می خواستم بهش بگم که منم واسه خودم شخصیت دارم . در همین فاصله تلفن پشت تلفن .. به هیشکدوم جواب ندادم . خانوم دکتر اعصاب منوخط خطی کرده بود . داشتم فکر می کردم که شاید تا حدودی هم تند روی کرده باشم . ولی بهتر بود که با هاش رسمی باشم . همون جوری که خودش بوده . تمام راه فقط به اون فکر می کردم . به این که اگه دوباره سر راهم سبز نشه چی .. یعنی به این صورت که بازم منت منو بکشه .. اگه سبز شه چی ؟ اون وقت چیکار باید بکنم . بازم خودمو می زنم به مظلومیت . اون چرا باهام این رفتارو کرد . هنور از گرد راه نرسیده فوری شمشیر دو دم یا دوسرو گرفت دستش . در همین حال و هوا بودم که دیدم رسیدم نزدیک خونه . اصلا حواسم به خونه اش نبود .. سر کوچه و دم درمنتظرم بود ..
-آقا شهروز ماشینم روشن نمیشه ..
می دونستم داره حرف بی ربط می زنه . فقط می خواست یه چیزی واسه گفتن داشته باشه ..
-پس چه جوری تا این جا اومدی .
-شاید دوست داره تو روشنش کنی ببری به خونه ام . ببین شهروز بچه بازی رو بذار کنار ..
-می تونم چند کلام باهاتون حرف بزنم ؟
بدون این که ماشینو ببره داخل درو باز کرد رفتیم داخل .. اون دو تا نره خر و ماده خر تا منو دیدن شروع کردن به پارس کردن .. دلم می خواست آجری رو که یه گوشه حیاط افتاده بود بر دارم بزنم به سرشون ..
-بیا بریم بالا
-نه همین جا خوبه خانوم دکتر . فقط می خواستم اینو بگم که خودت گفتی که هر چی که بین ما بوده باید فراموش شه .. خب روز اول مگه من چیکار کرده بودم .. چرا اون بر خورد رو با من داشتی .. می خواستی چی رو ثابت کنی . این که حرف حرف توست ؟ کی می دونست که من و تو با هم بودیم ؟ آیا من کاری کرده بودم که بقیه متوجه شن که ما از قبل همو می شناختیم ؟ یا رابطه خاص داشتیم ؟ پس بذار حالا که اومدم برای لحظاتی حس کنم که تو همون مژدهی هستی که قبلا بودی .. می دونی چی بهت میگم .. میگم تو یک آدم خود خواهی ..مغرور و از خود راضی .
-فکر می کنی من یک زن هوسبازم که به خاطر هوس خودم تو روکشوندم به این جا ؟ -آره همینه و جز این هم هیچی نیست .. ولی می شینم درسامو می خونم تا دیگه واسه من سخنران نشی . ولی اینو بدون اگه یه روزی برسم به اون جایی که تو الان رسیدی هیجوقت مث تو نمیشم ..
-منم مث تو نمیشم .چون تو حالا فقط داری حرف خودت رو می زنی . شاید من اشتباه کرده باشم . ولی تو هم باید حرفامو بشنوی .. من با هات تند بر خورد کردم . تو نگفتی که کی هستی چیکار می کنی کجا درس می خونی .. از دوست دخترات گفتی از این که هواتو دارن .. گفته بودی که اهل درس خوندن نیستی و ناپلئونی اومدی بالا .. نمی دونم چه جوری بهت بگم وقتی بار اول توی بیمارستان در کنار دانشجو های دیگه دیدمت با خودم گفتم کاش منم امروز جای یکی از اون دخترا بودم . کاش از این جای بالایی که تو میگی درش قرار دارم میومد پایین تر ..حداقل ده سال جوون تر می شدم . می رسیدم به اون سنی که برای رسیدن به امروز تلاش کنم و تو در کنارم باشی .. اون وقت با این که می دونستم تقلب دادن کار درستی نیست می نشستم و می خوندم و کمکت می کردم ..
-واسه همین بود که اون جوری کمکم کردی ؟
-هنوز خیلی سخته که یک زنو بشناسی .. گاهی یک زن حسشو عشقشو در قلبش پنهون می کنه .. گاه خشمش همون عشقشه ..عصیانشه ..دوست داره صدای انفجارشو یکی دیگه بشنوه .. حس کردم که تو باید با خیلی ها رابطه داشته باشی ولی نمی خواستم اینو باور کنم .. می خواستم دورت کنم .. شاید تعجب کنی که چرا این حسو دارم .. شاید بهم بخندی ..شاید اگه یه روزی داستان زندگیمو از روز آشنایی با تو بنویسم بگی چطور میشه یک پزشک خودشو تسلیم یکی کرده که نمی دونسته کیه و کارش چیه ..اونم یکی خیلی کم سن تر از خودش .. من هیچ فرقی با بقیه ندارم . منم یه آدمم . منم مثل همه احساس دارم . منم یه دنیا خاطره دارم از وقتی که به سن تو بودم و این روزا رو می گذروندم . ولی مثل تو نبودم که به هر کی که از راه می رسه یه تلنگری بزنم و برم . آره شهروز خان بیشتر آدمای دنیا از خودشون فرار می کنن همه اونایی که از خودشون فرار می کنن هیچوقت به هم نمی رسن .. ولی یه حسی بهم می گفت که تو از خودت فرار نمی کنی . تو در یه دنیای دیگه ای هستی ...
-وحالا من برای چی این جام ؟
-برای این که بهت بگم منو به خاطر رفتارتندم ببخش .. نمیشه آدما رو عوض کرد .. نمیشه به زور خندید . نمیشه به زور اشکها رو به لبخند ها تبدیل کرد .. نمیشه به زور از کسی خواست که اونو درکش کنه .. من الان ده ساله که دارم از خودم فرار می کنم . شاید به دیدن تومی خواستم یه فلاش بکی به اون روزای پرالتهاب زندگیم بزنم .. روزایی که دیگه بر نمی گردن ........ ادامه دارد .... نویسنده .... ایرانی
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#28
Posted: 13 Jan 2015 00:26
یـــــک ســــــــــر و هـــــــــــــــزار ســــــــــــــــــــودا 27
مژده یه غمی در سینه اش بود که نمی خواست بهم بگه . ولی حدس می زدم یه روزی عاشق بوده شاید حالا هم باشه .. و اونی که دوستش داشته به امان خدا ولش کرده . نخواستم حدسمو بهش بگم ولی انگار تمام اون کارای بدشو از یاد برده بودم ..اشکاشوپاک کردم .
-بگو من چیکار کنم ..
-هیچی می خوام دیگه ازم دلخور نباشی . می خوام هروقت که جلو پات ترمز زدم سوارشی ..
-من ازت دلخور نیستم .. همه چی رو فراموش کردم استاد خانوم دکتر مژدهی .. یه نگاهی بهم کرد و گفت یه چیز دیگه ای هم ازت می خوام ..
-چی می خوای ..
مژده : منو با این خطاب کردنهات دست نندازی ..
-من دستت ننداختم مژده خواستم بهت بگم که باید حواسم باشه که تو چی و کی هستی ..
مژده : ولی فکر نکنم هنوزم بدونی که من چی هستم ..
-می تونم یه چیزی ازت بخوام ؟
-تا چی یاشه شهروز
-می دونم اون چیزایی که بین ما اتفاق افتاده یه خوابی بوده که دیگه نمیشه اونو دید ولی می خوام بوسه اونو باور کنم .
نگاهشو به نگاه من دوخت . نگاهی که به من اعتماد به نفس می داد . زنی با یک شخصیت پیچیده شاید منو به خاطر گذشته هاش دوست داشت . به خاطر نیازی که سالها ازش دور مونده بود . به خاطر حسی که در من دیده بود این که از خودم فرار نمی کنم . یعنی من این قدر شیطونم ؟ حس کردم که باید شجاع باشم . نگاهش بهم اعتماد به نفس می داد . لبامو گذاشتم رو لباش .. لبایی که با حرکت لبام حرکت می کرد . وقتی که می خواستم آروم میکش بزنم اونم فشارشو رو لبام زیاد می کرد .. مثل بیشتر وقتا بوسه ای با چشمان بسته انگار ما رو به آرامش و سکوت شب می رسوند . به یاداولین بوسه ام از اون افتادم حالا هم همون شده بود .. کیرم باز شق شده بود و من بازم ازش فاصله می گرفتم . این بار اون دیگه این فاصله رو پر نکرد . شاید حسم می کرد . شاید دیگه نمی خواست با من سکمس داشته باشه شاید حس می کرد که من نمی خوام برهنه اش کنم و شاید هم هیشکدوم از اینا .. چقدر آغوش اون آرومم می کرد . از بوسیدن هیشکی به اندازه مژده لذت نمی بردم . هر چیزی یه انتهایی داره .. این بوسه هم به آخرش رسید . مژده آروم شده بود .. دلم می خواست باهاش سکس می کردم .. خودمو کشتم حواسمو بردم جای دیگه تا کیرمو از حالت بیداری به شرایط نیمه خواب رسوندم .
-مژده خدا نگه دار
-خداحافظ شهروز .. مطمئنی چیزی رو این جا جا نذاشتی ؟
-نه منظورت کتابه ؟
مژده : اون که آره ولی منظورم چیز دیگه ای بود .. مطمئنی که خودتو جا نذاشتی ؟
-من از خودم فرار نمی کنم..
-از من فرار می کنی ؟
-باید یاد بگیرم که پامو از گلیم خودم دراز تر نکنم ..
مژده :آدما باید بگن که چی می خوان .. خواسته هاشونو بیان کنن ..حتی اگه شکست بخورن بازم سربلندن . چون از خودشون فرار نکردن ..
-پس تو کی می خوای از خودت فرار نکنی ؟
حس کردم که مژده داره این جوری خواسته شو بیان می کنه . نیازشو میگه . احساسشو بر زبون میاره . و من باید که درکش کنم. حتی اگه شکست بخورم . حتی اگه یک بار دیگه غرورمو بشکنه .. بهتر از اینه که نگفته برم و دلواپسی برام بمونه و این حسرت که چرا درکش نکردم که چرا نخواستم اونو بفهمم .
-می دونی به چی فکر می کردم مژده ؟ به این که اگه ازت می خواستم که با هم باشیم و خاطره قشنگمونو تجدید کنیم تو چی جواب می دادی ..
- نگاه می کردم تو چهره ات شاید ازت می خواستم که یه بار دیگه بر زبونش بیاری . اگه از ته دلت بود اون وقت می گفتم باشه ..
-به خاطر من ؟
مژده : هیچوقت سعی نکن به خاطر دلسوزی کاری رو انجام بدی ..
به زور جلو اشکاشو گرفت . می دونم یه خاطره ای اونو آزار می داد ..
-حالا فرض کن من اون سوالو ازت کردم .
-حالا من تو چشات نگاه می کنم و ازت می خوام که بیانش کنی ...
-مژده می تونم یه ساعتی پیشت بمونم ؟
-آره بمون .. واست چای و شیرینی میارم با هم می خوریم .
-نه منظورم چیز دیگه ای بود ؟
-می خوای بهت درس بدم ؟
-نه استاد ..اون باشه برای کلاس .. می خوام پیشت بخوابم ..می خوام با تو باشم ..
-باشه جواب تو رو دو دقیقه دیگه بهت میدم ..
-متوجه نگام نشدی ؟
مژده : چراهنوز تایید ولایت فقیه مونده ..
بغلم کرد ولباشو گذاشت رو لبام .. یه بوسه داغ دیگه این بار دستاشو محکم گذاشت رو باسنم . منو به خودش فشرد طوری که دیگه نتونستم بین وسط پاهام با وسط بدنش فاصله بندازم .. کیر شق شده امو به خوبی احساس می کرد . لباشو از رو لبام برداشت ..
-چی شد عزیزم مژده قشنگ من .. می تونی یه مژده خوب بهم بدی ؟
-عزیزم حله . رهبر تایید کرد .... ادامه دارد .. نویسنده : ایرانی
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#29
Posted: 15 Jan 2015 00:26
یـــــک ســــــــــر و هـــــــــــــــزار ســــــــــــــــــــودا 28
با هم رفتیم به اتاقش .. خاطره چند روز پیش برای من زنده شد . خاطره روزی که نمی دونستم دست سرنوشت من و اونو در کجا به هم می رسونه . روزی که نمی دونستم مژده کیه .. شاید خیلی راحت باشه به بر هنگی جسم رسیدن ولی این که بخوای روح برهنه خودت رودر اختیار کسی بذاری شاید زمان ببره . من و مژده یک بار دیگه رسیده بودیم به نقطه برهنگی هماغوشی . آیا این پایان همه چیز بود یا نقطه عطفی بر آن چه که می توانست آینده ای رو برای ما رقم بزنه که لحظه های بیشتری رو در کنار هم باشیم ولی حالا داشتم به این فکر می کردم که اگه مژده بازم بخواد بازی در بیاره چی میشه . دستمو گذاشته بودم رو موهاش .. آروم آروم باهاش بازی می کردم . چشاش مث چند روز پیش می درخشید و نگاهش از صداقتی می گفت که منو با خودش به اعماق رویا می برد . شاید رویایی که از یه واقعیت می گفت . این که اون ارشد من .. استاد منه .. و شاید دنیای خارج از این جا یه رابطه دیگه ای برای ما رقم بزنه . چطور می تونم اونو بذارم کنار دنیای یکرنگی ها . آیا من خودمم نسبت به اون یکرنگم ؟ احساس خستگی می کردم . این افکار منو آزار می داد . مژده متوجه این حسم شد که یه چیزی منو کندم کرده .. کف دستشو گذاشت رو سینه هام . می دونست که من از چی خوشم میاد . خیلی آروم شروع کرد به حرف زدن با من ..
-چته شهرور ؟! بگو ازم چی می خوای ..
-هیچی نمی خوام . بیشتر از چیزی که ازبودن بار اولم با تودر این لحظات نصیبم شد نمی خوام . فقط اینونمی خوام که اون چیزی رو که بهم دادی ازم پسش بگیری .
مژده : چی رو
-خودت رو .. لحظات شیرینی رو که حس میکنم جز تو هیچ زن دیگه ای نمی تونه عشق و هوسو در تمام وجودم شعله ور کنه ..
مژده : و اون وقت , وقتی که یکی دیگه رو دیدی حس کنی که می تونی کس دیگه ای رو جایگزین کسی کنی که این حس قشنگ عشق و هوسو در تو به وجود آورده ..
-تو نمی تونی برای این حرفت دلیل قانع کننده ای داشته باشی . من قبل از دیدن تو با خیلی ها بودم ولی ...
نذاشت به حرفام ادامه بدم . طعم شیرین و رنگ یاقوتی لباش و بوسه ای که با اون لبامو بست همون حس آرامش دفعه قبلو بهم بر گردوند .همون عشق , همون هوس .. نه فاصله ای .. انگار من و اون تنها شنا گران دریای عشق بودیم که با هم به سمت ساحل محبت شنا می کردیم .
مژده : حالا وقت صحبت از کار و درس نیست .. کار و درس برای زندگیه .. حالا وقت زندگیه شهروز ..
می خواستم بهش بگم اگه یه وقتی حس زندگی رو ازم بگیری ؟ اون وقت چی ؟! اگه یه وقتی دوباره فکر کنم که همه اینا یه خواب و خیال بوده اون وقت چی ؟ یک بار دیگه بغلم زد .. سرشو گذاشت رو شونه ام ..
-شهروز چرا ازم فرار می کنی ؟ نمی خوای منو ببوسی ؟
-می ترسم .. می ترسم . می ترسم از این که یک بار دیگه حس از دست دادن تو بیاد سراغم .. حس فاصله ها . حسی که دنیای من و تو رو از هم جدا می کنه .. یه حس زمانی .. یه حس مکانی ..
مژده : این فاصله ها رو فقط من نیستم که می شکنم . تو هم می تونی و باید که این فاصله ها رو بشکنی .. اما شاید این یه انتظاری بیجا باشه ..
در اون لحظات نخواستم به این فکر کنم که چی داره میگه .. فقط به آهنگ صداش توجه داشتم . به این که می خواستم از اون بوی محبت و دوستی و آرامشو حس کنم .. -یه سوالی ازت بکنم مژده ؟
-مژده : بکن عزیز دلم . هر چند تا سوال که دوست داری بکن ...
-فکر می کنی اگه نفسی بیاد و بره بازم بتونیم همین جا .. توبغل هم یه بار دیگه با هم باشیم ؟
برای لحظاتی سکوت کرد وگفت گاهی مردا فکر می کنن که خیلی راحت می تونن یه زنو بشناسن .. یه زنو از رو کاری که انجام داده می شناسن . در حالی که اون زن خودشو از روی کاری که انجام نمیده می شناسه .. شاید باور نکنی خود من خیلی بیشتر از اونی که تو حالا حرفشو می زدی به این فکر می کردم که آیا این لحظه میاد یا نه ؟
-برای همین بود که گفتی فراموش کنم که چه اتفاقی بین ما افتاده ؟
مژده : نمی دونم چه جوری توضیح بدم . یه وقتایی می رسه که حس می کنی خودت رو غرق یکی کردی که اصلا حست نمی کنه .. شاید صدای آشنایی تو رو نمی شنوه .. شاید صدای قلب تو رو نمی شنوه .. اون وقته که من باید توقعمو از خودم کم کنم ..
با این حرفاش داشت اعصابم می ریخت به هم . چند تا رو متوجه می شدم و از چند تایی هم سر در نمی آوردم . چشامو بستم و سفت و سخت بغلش زدم . نمی دونستم اون با من چیکار کرده که این بارم وقتی که می خواستم با اون باشم احساس می کردم که با یه انگیزه و هیجان خاصی دارم میرم طرفش . اون تسلطی رو که در عشقبازی با دیگران داشتم انگاردر این جا کمتر شده بود ..
-اگه یه بار دیگه اذیتم کنی می زنمت ..
مژده : راست میگی جون من ؟ اگه می تونی همین حا بزن ..
دستاشو گرفتم و خودمو انداختم روش . نذاشتم تکون بخوره ..
مژده : می خوای بهم تجاوز کنی ؟
-نه به خواسته خودت این کارو می کنم .
پاهاشو باز کرد .. نگاش کردم
مژده : این راضیت می کنه ؟
خیلی خوب دست وحرکت منو می خوند . .... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم