یـــــک ســــــــــر و هـــــــــــــــزار ســـــــــــــــودا ۵۰هنوز در شوک اون ضربه ای بودم که از ملیکا خورده بودم . باورم نمی شد .. ولی همون دختر داشت بی هوا منو می بوسید . دوبار پشت هم غافلگیرم کرده بود . چرا ملیکای مثلا خجالتی یا این که اصلا توی باغ نبوده راضی شده که این کارو با هام انجام بده . انگیزه اش چی بوده . ؟ اول میاد دق دلی شو سر من خالی می کنه و بعد از اون جایی که می دونه با من چیکار کرده این بلا رو بر سر من میاره .. تازه داشتم گرم می افتادم که بهم گفت -حالا شهروز جون اگه ایرادی نداره بریم توی جمع .. چون تعداد مون که به اندازه یک مهمونی خیلی پر جمعیت نیست که غیبت ما به چش نیاد ..-ملیکا می تونم بازم ببینمت ؟ -تو که هر روز داری منو می بینی ؟ -منظورم چیز دیگه ای بود ؟- راستش تو خیلی ها رو هر روز می بینی . اصولا این خصلت بیشتر شما پسراست . اونایی که یه ریخت و قیافه و زبونی دارن می خوان خیلی ها رو ببینن . -ولی تو با بقیه فرق می کنی ملیکا ..-هیچ فرقی ندارم . منم مثل همه اونا به موقعش ساده و زود باور میشم . منم به موقعش اونی رو که ازش خوشم میاد مثل خودم می بینم . می دونم این طور نیست و نباید که این طور باشه . ولی دلم می خواد برم به سمت چیزایی که دلم می خواد .. دوست دارم واقعیتها رو همون جوری ببینم که دوست دارم و به این میگن یک آدم رویایی . کی می تونه این وسط گناهکار باشه ؟ شاید هیچکس .. شاید همه کس .. آدما اگه می خوان خودشون باشن ایرادی نداره . فقط خداست که می تونه بر اونا ایراد بگیره . شاید ما آدما این حقو نداشته باشیم که از خودمون ایرادی بگیریم . ولی باید همونی باشیم که ساخت درونی ماست تا دیگران ما رو به خوبی بشناسن و بدونن که آیا ما همونی هستیم که اونا می خوان ؟ ما رو با همین شرایط می پذیرن ؟ خلاصه کنم شهروز ! هر گز کسی رو که دوست نداری وبهش علاقه خاص عاطفی نداری امید وار نکن . به کسی که عاشقش نیستی نگو عاشقشی .. خودت باش .. اگه کسی تو رو همون جوری که هستی قبولت کرد هنر کردی . اون وفته که می تونی به خودت ببالی که شیر کشتی پلنگ کشتی . این که مخ یکی رو مثلا بزنی و به کارش بگیری تا گول حرفای تو رو بخوره جای کف زدن و هورا کشیدن نداره ..ملیکا یک بار دیگه صورتشو بهم نزدیک کرد و یک بار دیگه بوسه ای کوتاه اما داغ زبون دلامون شد .. ولی حرف دل اون خالص تر بود ..-ملیکا این یکی واسه چی بود ؟ چرا منو بوسیدی ؟ -خواستم خودمو اون جوری که هستم نشون بدم ..-چرا دیگه نمی خوای نشونش بدی ؟-تو از کجا متوجه شدی که من دیگه نمی خوام نشونش بدم ؟ -از حرکاتت و طرز حرف زدنت ..-راستش شهروز ! این بوسه حالا واست دلچسب نشون میده ولی سه چهار بارکه تکرار شه اون وقت دیگه دستتو می ذاری رو شونه ام و به جای این که منو در آغوشم بگیری پرتم می کنی به یه طرف .. اون وقته که من دیگه از جام نمی تونم پاشم . ولی حالا پای رفتنو دارم . می تونم امید وار باشم که فردایی هست که میشه امید وار بود به این که بازم این راه رو طی کنی و شاید به یه جایی برسی . رفتن هم قشنگه .. میشه گفت هر جایی که درش هستی یه مقصدیه ..یا بهتره بگیم مقصدک . .. اما اگه پای رفتن , نای رفتن نداشته باشی دلت می خواد همون جایی که هستی آخرین نفسهاتو بکشی .. گذاشتم که ملیکا بره .. حال و حوصله شنیدن حرفای منطقی اونو نداشتم . حال و حوصله هیشکی رو نداشتم . اون مثلا می خواست بهم بگه از من خوشش میاد ولی فایده ای نداره با من بودن . چون من اون آدمی نیستم که بشه روش حساب کرد . دوست داشتم از اون جمع فاصله بگیرم از مهمونی برم بیرون . همهمه شادی و سر و صدا و شلوغی .. حرفای الکی .. تبریک گفتن هایی از روی عادت .. قبل از این که من برم به میون جمعیت این مهشید بود که اومد به سراغ من . مهشید : چته پسر !کجایی ؟ این روزا خودت نیستی ولی توی خودتی .. یه لبخندی بهش زدم و واسه این که وانمود کنم که کم نیاوردم گفتم چرا اتفاقا خودم هستم . دستمو گرفت ..مهشید : بیا بریم میون جمع .. می دونم واسه فیروزه ناراحتی .. اون دیگه تموم شد رفت . -نه مهشید مثل روزای اول ناراحت نیستم . یه زن یا یه دختر یه آرزو هایی داره .. و یک پسر با فر هنگ خودش یه آرزوهای دیگه ای که ممکنه نتونن با هم بسازن و جور در بیان ..- پس بهتره جنگ اولی باشه که بهتر از صلح آخره ..مهشید : اما هستند عده ای که ریسک می کنند و صلح اول رو می پذیرند به این امید که شاید صلح آخری هم در کار باشه . پیشم بمون .. دوست دارم این لحظه ها رو کنار من باشی .. پیشم بمونی .مهشید شمعها رو فوت کرد و کیکو برید .. تنها پسری که می تونست دستشو بذاره دور کمرش و صورتشو ببوسه من بودم . بقیه اجازه این کارو به خودشون نمی دادن . مثلا من شده بودم دوست پسر اون در این مهمونی ..یکی دوبار هم فیروزه یه نگاههای غریبی بهم انداخت و منم تحویلش نگرفتم . راستش اصلا یادم رفته بود اونم اون جا هست .. چقدر شاد بودیم . می گفتیم و می خندیدیم و می رقصیدیم .قرار بود که خونواده مهشید تا فردا ظهر بر نگردند .. نمی دونم چی شد که دم صبح دخترا و پسرا خونه رو تمیز کردند و همه شون اون جا رو ترک کرده من و مهشید رو با هم تنها گذاشتن . منم می خواستم برم که مهشید نذاشت .. -چی شده همه رفتن .. مگه قرار نبود دخترا تا ظهر پیشت بمونن و ما پسرا بریم دنبال کار و زندگیمون ؟ مهشید : اونا پیش خود حسابن دیگه . نترس .. فکر می کنن که تو هم رفتی خونه ات . ولی یه حسی بهم می گفت که احتمالا مهشید بعضی از دخترا رو حالیشون کرده که می خواد از فرصت استفاده کنه و چند ساعتی رو با من تنها باشه .... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی
یـــــک ســــــــــر و هـــــــــــــــزار ســــــــــــــــــــودا ۵۱مهشید به پر و پای من می پیچید و من زیاد تحویلش نمی گرفتم . راستش خسته بودم خوابم میومد . این روزا از بس با این و اون بودم دیگه وقتی که یک موقعیتی پیش میومد مثل قدیما هیجان زده نمی شدم .-خیلی خسته ام خانومی . اگه میشه و کاری نداری منم برم .-کجا می خوای بری . مگه قرار نبود ناهارو پیش من بمونی -من کی همچین حرفی زدم . تازه خونواده ات بر می گردن و زشته .-اتفاقا اونا غروب بر می گردن .-پس تو چرا به بچه ها گفتی که ظهر بر می گردن ..-واسه این که چند ساعتی رو با تو باشم . اونا هم زود تر برن . ببینم نمی خوای بهم هدیه بدی ؟ دوست داری من بهت هدیه بدم .. لباساشو در آورد و اون اندام دخترونه شو نشونم داد . اصلا انتظار این حرکتشو نداشتم . -بیا عزیزم . بیا می دونم خسته ای . بریم رو تخت بابا مامانم بخوابیم . -اگه بر گردن .. -بهت میگم نمیان ..-مهشید تو که این جوری نبودی .-من چه جوری بودم . جوری بودم که از بقیه بچه ها باید عقب افتاده تر می بودم ؟ از قافله عقب . خوشت میاد ؟ ببین سوتین و شورت طرح دار مشکی منو ببین ؟ خیلی به پوست سفیدم میاد . مگه نه ؟ -چرا این کارا رو می کنی-واسه این که می دونم تو چشم و دلت همش به دنبال این چیزاست . -برای تو چه اهمیتی داره که من به دنبال چه چیزی باشم . یه جوری نگام کرد که منو به یاد نگاه راضیه و خیلی از اونایی انداخت که تمام توجه شونو معطوف من کرده بودند ولی من همین که از پیش اونا پا می شدم انگار نه انگار که ساعتی رو با اونا خوش بودم با این حس و حال طرفم که اونا خودشونو با تمام وجود تقدیم من می کردن . برای اونا سکس با من نوعی عشق بود . راضیه و ملوک و فیروزه و مژده از این گروه بودن . مهناز و مهسارو دقیقا نمی دونستم که باید از کدوم مدلش باشن .ملوک که حسابش جدا بود . اونا احتمالا مثل خودم اهل حال بودن ولی تا اون جایی که می دونستم با خودم حال می کردن . یعنی مهشید هم آره ؟ یا واسه این که از دخترای دیگه عقب نمونه داره خودشو بهم می چسبونه . تازه مگه من با چند نفر دوست بودم . نمیشه که به همه شون رسید . اون دختر جذابی بود که این جوری که به خودش رسیده بود می شد بهش گفت خوشگل . مهشید : دوست نداری بهت کادو بدم ؟ خوابت میاد ؟ بریم بخوابیم ..-وای دختر تو دیگه کی هستی .. ببینم تو می خوای به من کادو بدی یا کادو بگیری .-هردو تاش عزیزم . هر جوری که می خوای حساب کن .فقط نگاش می کردم . به حرفای دوست دخترایی فکر می کردم که یه جورایی بهم علاقه مند بودن . و یه زمانی هم فکر می کردن که تنها دوست دخترم هستن ..-فکر نمی کردم این قدر راحت باهام کنار بیای ..مهشید : این همون فکریه که من دارم می کنم . -می تونم ازت بخوام که بی خیالش شیم .؟راستش تا اون جایی که می دونستم مهشید دختری نبود که تا این حد پیشرفت جنسی داشته باشه . احتمالا می خواست هوای منو داشته باشه . یا یه جورایی توی دلم جا کنه . بین بچه ها جا افتاده بود که من اهل تفریح و دختر بازی و این حرفام . شاید اون با این روش می خواست منو بکشونه طرف خودش و بعدش احتمالا به خیال خودش منو اسیر خودش کنه . کاری که تا حالا هیشکی نتونست کامل انجامش بده . راستش بیش تر به خود مهشید اهمیت می دادم که نمی خواستم داغونش کنم . دلشو خوش کنم به این که می تونه یک رابطه سالمو با من داشته باشه . نمی خواستم داغونش کنم . اون دختر پاک و ساده اس بود . ولی تا به خودم اومدم دیدم که دو تایی مون توی اتاق خواب و روی تخت بابا مامان مهشیدیم و اون سرشو گذاشته رو سینه ام و منم دارم با بند سوتینش ور میرم . ولی با همه اینا هنوزم دوست داشتم مهشید مهربون و ساده دلو یه جوری قانعش کنم که دست از سرم ورداره ..-تو که می دونی من یه پسر شیطونم چه جوری خودت رو راضی کردی که با من باشی . در حالی که این خصلت تو نیست که بخوای خودت رو در اختیار یکی بذاری .. دوست داری آدمم کنی ؟ مهشید : مگه الان آدم نیستی ؟ این چه طرز حرف زدنه ؟راست می گفت .هنوز چیزی نشده نباید این جور قضاوت می کردم . با خودم گفتم بهتره صغری کبری بافی رو بذارم کنار و از لحظات زندگی ام لذت ببرم . از سکس های تکراری ... از نوازش کردنها .. از لب رو لب گذاشتن ها .. از مکیدن سینه و کس , و کردن کون جنس مخالفی که هنوز دختره .. مهشید خودشو با تمام وجود به من سپرده بود . وقتی داشتم سوتینشو بازش می کردم تغییر رنگ صورتشو به خوبی می دیدم . گرمای تنش می رفت که آتیشم بده . اون عکس من خیلی هیجان داشت . نمی دونم کی بهش گفته بود که این جوری می تونه منو به دست بیاره .. یعنی کار فیروزه بوده ؟ دیگه وقت لذت بردن از مهشید بود . وقتی خودش این طور می خواد من چیکاره ام ؟ خیلی وقت بود که یه سینه دخترونه و تازه نچشیده بودم . بدنش تازه و بکر بود . سینه هاش لطیف و دست نخورده .تا رفتم دهنمو بذارم رو یکی از سینه هاش .. اون خودش سینه شو گذاشت رو دهنم ... دیگه یادم رفته بود دقایقی پیش به چی فکر می کردم . ... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
یـــــک ســــــــــر و هـــــــــــــــزار ســــــــــــــــــــودا ۵۲بوی یه دختر به مشامم خورده بود . بوی تازگی و طراوتی که خیلی وقت بود نچشیده بودمش . خیلی از اونایی رو که با هاشون بودم شروع زندگی جنسی اونا هم با من بود . یعنی من اولین دوست پسرشون بودم و تا زمانی که رهاشون نکرده بودم تنها رفیق پسرشون بودم . ولی پس از یه مدت دیگه اون طراوت و تازگی رو واسه من از دست می دادن . حالا مهشید همون حالت رو واسه من داشت . چقدر از طعم و بوی این سینه ها خوشم میومد . وقتی می خوردمش صاحبش به خلسه ای می رفت و ناله هایی می کرد که دلم می خواست که در اون لحظات راه کسش باز می بود و می تونستم از مرز کسش رد شم . منم بی اندازه تشنه اش می شدم . حالا مهشید همون حسو به من داده بود . .-شهروز مال توست .. مال توست .. نهههههههه .. گازش بگیر ..ولی من می دونستم نقطه حساس اون کجاست .. مثل هر دختر دیگه ای .. طوری باید اون سینه ها رو میکش بزنی که نشون بدی داری با تمام وجود ازش لذت می بری . انگار اون اولین دوست دخترته و تنها دختر روی زمین که می تونی بهش دسترسی داشته باشی ... و منم می خواستم یه همچین حسی رو به اون دختر بدم . حالا که خودش می خواد و خیالش نیست ..-مرسی عزیزم تو داری بهم هدیه تولدمو میدی .. ؟ من می خوام هر روز متولد شم .. با تو .. با تو عشق من ... با تو شهروزجون .باخودم گفتم دختر ما توی فاز این کس خل بازی ها نیستیم . دیگه خودمونو وابسته به هیشکی نمی کنیم که اگه یه مصیبتی مثل مصیبت فیروزه پیش اومد غصه اونو بخوریم . چقدر سینه هایی رو که به این حجم و اندازه بودن دوست داشتم . سینه هایی تا به حال دست نخورده که خودم مسئول رشد و بزرگ شدنشون بودم . جوووووووووون ... چه کیفی داشت . لبامو مرتب از رو این سینه بر داشته می ذاشتم رو اون سینه . -اوووووووخخخخخخ شهرو ز .. مال خودته .. وقت زیاده ..کل بدنش به لرزه افتاده بود .. چشاش باز نمی شد .. خودشو رها کرده بود و من در اون لحظه می تونستم با اون هر کاری رو انجام بدم . این بار لبامو گذاشتم رو شورت دخترونه و فانتزی مهشید خوش بدن .. دستامو رو سینه هاش قرار دادم . بوی تازه یک کس تازه .. گذاشتم که همین جور در آتیش و انتظار لبام بسوزه چون خیلی آروم لبامو روی شورتش حرکت می دادم .. کسشو به طرف بالا و روی دهنم فشار می داد . دستشو گذاشت پشت سرم و همراه با حرکت کس روی دهنم جیغ می کشید .-شهروز درش بیار بخورش ..بی حس شده بود از حال رفته بود . مهشید تقریبا خجالتی خودشو سپرده بود به من . فکرشو نمی کردم یه روزی بشه اونو تا به این جا رسوند و با هاش حال کرد . نمی دونستم فیروزه تا چه اندازه همراهیش کرده .. یعنی منو به عنوان یک هوسباز معرفی کرده و این دختر با همین شناخت از من خودشو تسلیم من کرده ؟ برای مهشیدی که می خواست برای اولین بار با من باشه بعید بود به این صورت تسلیم شدن ولی من دیگه کاری به این کارا نداشتم . مهم همین بود که اون خودشو در اختیار من گذاشته بود . شورتشو هم کشیدم پایین چشای خمارشو باز ترش کرد و یه نگاهی بهم انداخت . می خواست ببینه که من تا چه حد مشتاق اونم . پاهاشو که باز ترش کرد خیسی کسشو اون چسبندگی لای پاشو به خوبی می دیدم . با نگاهش وحالت گونه ها و لباش بهم زار می زد . دوست داشت زود تر دست به کار شم یعنی زود تر لب به کار شم . چون اون کس آکبند رو که نمی شد کرد . کس مودارش طعم خوبی می داد . بوی کس همراه با عطر دلپذیری که با بوش آشنایی نداشتم ولی بوی فابریک کس فابریکو به خوبی می شناختم . یه کس گرم و تازه .. یه کس کوچولو و نقلی و داغ . زبونو در آورده و روی کسش پهن کردم . از پایین تا سر و بالای کسشو با همون زبون می رفتم و بعد لبامو غنچه کرده لبه های کس و چوچوله شو بین دو لبم قرار داده طوری که بتونم اونو به قله هوس برسونم میکش می زدم ..-ول نکن .. ولش نکن .. کسمو ولش نکن .. عزیزم ..دو تا دستامو یک بار دیگه به سینه هاش رسوندم . چقدر از بازی کردن با نوک سینه های سفیدش خوشم میومد ! دوست داشتم کیرمو فرو کنم به یه جایی . به کونش .. به کون گرد و بر جسته و طرح قلنبه ای اون . -کجا می خوای فرار کنی دختر .. به اوج شهوت رسیده بود .. از همه جای بدنش آتیش پخش می شد .. می خواست خودشو از اون فضا رها کنه ولی من با این که لبام روی کسش بود و حواسمو باید جمع مکیدن کسش می کردم با دستام به شونه هاش فشار می آوردم وولش نمی کردم .. می دونستم تا یکی دو دقیقه دیگه ارگاسم میشه ... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
یـــــک ســــــــــر و هـــــــــــــــزار ســــــــــــــــــــودا ۵۳فشار لبهامو زیاد ترش کردم . باید کار مهشیدو یکسره می کردم . تمام تنش داغ بود . و من اون گرما و اون حرارت هوسو دوست داشتم . می خواستم که با تمام وحودم بهش لذت بدم . و اون این حس و لذتو از من بخواد . سرخی و سپیدی پوستش یه تر کیب قشنگی رو درست کرده بود . که من با گوشه چشام فقط به زحمت می تونستم قسمتی از پاشو ببینم . ولی کسش حرف نداشت .. .. چاره ای جز کشیدن موهای سرم نداشت .. و من با فشار دستاش می دونستم که باید فشار لبام روی کسشو بیشتر کنم .-نهههههه .. سوختم .. سوختم .. بد جنس .. بذار من برم .. آزادم کن .. آزادم کن ..اگه زبون داشتم بهش می گفتم که می دونم که دوست داری بازم اسیر من باشی . اگه آزادت کنم بازم خودت رو میندازی توی دام من . به دام هوس . فقط از من بخواه که تو رو سر حالت کنم . من می تونم با تمام وجودم بهت لذت بدم . در حال فریاد کشیدن بود و من می دونستم که فعلا صداش رسوامون نمی کنه . گذاشتم که جیغ بکشه و مثل یک موج طوفانی آروم و آروم و آروم تر شد تا به ساحل رسید . اون ار گاسم شده بود . اما من دوست داشتم طوفان دیگه ای به پا کنم . تازه گرم افتاده بودم و می دونستم که اونم اینو می خواد . نوازشش کردم . به چشاش نگاه کردم .. لباشو باز کرد و در حالی که نگاهشو از نگاهم نمی گرفت گفت می دونم خیلی شیطونی ولی دوستت دارم . کاش بتونی شیطنت ها تو فقط واسه من بذاری کنار .. توی دلم گفتم به همین خیال باش .. من تا به اندازه تار های موی سرم دوست دختر نگیرم ول کن نیستم . اووووووووخخخخخ که چه کیفی میده وقتی که بدونی یه دختر خودشو وابسته به تو می دونه و از تو انتظار داره . و منم البته طاقچه بالا نمی ذاشتم . با این حال طوری رفتار می کردم که اونم قدرمو بدونه و غرورم حفظ شه . کیرمو به طور افقی منطبق با کس قرار دادم البته در یه حالت چسبیده و سر به هوا طوری که نوک و سر اون به طرف ذاخل کس نباشه و خطری ایجاد نکنه . تنه کیر وسط کسو لمس می کرد و از نقطه پایینی کس به طرف بالا می رفت و بر می گشت ..-نه .. نه... نه.. شهروز .. نههههههههه .. نههههههه .... این کارو داری می کنی ممکنه من دلم خیلی چیزا بخواد .. کیرمو که ول کردم و از روی کس بر داشتم گفت ببخش عزیزم .. دوباره این کارو بکن . من می خوام می خوام .. می خوام ..بهم فرصت نداد که یک بار دیگه این کارو انجام بدم . می خواست در این حالت , مدیرت لذت و کام گیری به دست خودش باشه . منو طاقبازم کرد و اومد روم . کیرمو به حالت خوابیده رو شکمم قرار داد و کسشو روش حرکت می داد .-آخخخخخخخخخ عزیزم .. عشق من .. دوستت دارم .. کیف می کنم . این جوری لذت می برم ..کیرم خیلی داغ شده بود .. و لبه های کس و اون وسطش یه جوری کیرمو قفلش کرده بین خودشون قرار داده بودن که داغ داغ شده بودم . دیگه جلوی ریزش آبمو نگرفتم گذاشتم آب کیرم هر جوری دوست داره خودشو خالی کنه . مهشید خودشو عقب کشید و زبونشو گذاشت روی کیر و شکمم و با زبون و لباش اون آبی رو که ازم خارج شده بود به نرمی و با اشتها و هوس می خورد .. و همون لبا رو که احتمالا بوی آب کیرمو می داد گذاشت روی لبم . چندشم شده بود ولی وقتی به این فکر کردم که اون عاشقانه و خالصانه آبمو خورده و حالا من می خوام اون لباشو ببوسم دیگه بی خیال این تفکرات شم ... حالا نوبت این بود که کون اونو بکنم . و خودشم می دونست که حرکت بعدی من چیه . یا حس ششم قوی داشت یا این که می دونست نیاز پسرا چیه و در این مرحله و شرایط هوس چی رو می کنن . و یا این که فیروزه با اون حرف زده گفته بود که چه جوری با من رفتار کنه . درسته که سوراخ تمام کون ها و حتی کس ها یه تونل تنگ و تاریک و بن بستیه ولی یه دنیا ارمغان دنیایی از نور هوسه .. نفس در سینه مهشید حبس شده بود . می دونستم که اون استرس داره . واسه اولین بارشه .. -نترس عزیزم . اگه دیدم درد ت می گیره ولت می کنم . -تو چقدر خوبی شهروز . ولی من دوست دارم بهت خوش بگذره حال کنی ..-من تا حالا به اندازه کافی حال کردم .-ولی مردا تا وقتی کیرشونو به یه قسمت از بدن زن فرو نکنن بهشون مزه نمیده .-فکر کنم واسم ساک زده باشی .. -آره ولی می دونم کردن کونو شما پسرا خیلی دوست دارین . اون قدر کونشو بوسیدم تا این که از بس خوشش اومد دیگه ترسش تحت الشعاع هوس و لذت بردن و لذت دادن قرار گرفت . -آههههههه شهروز کف دستتم که می مالونی روی کونم دارم آتیش می گیرم . چقدر کرم می مالی فکر کنم همین قدر کافی باشه ...سر کیرمو به سر سوراخ کونش چسبونده و رو به جلو فشارش دادم .... ادامه دارد .... نویسنده ... ایرانی
یـــــک ســــــــــر و هـــــــــــــــزار ســــــــــــــــــــودا ۵۴سرشو به سمت من بر گردوند و با چشاش نگام کرد . یه نگاهی که حاکی از نوعی عشق و احساس و التماس بود . نگاهی که به خوبی می شناختم . نگاه دخنرایی که خودشونو با تمام عشق ووجودشون تسلیم من می کردند . عاشق این نگاه بودم ولی در این لحظات دوست نداشتم که مهشید این طوری نگام کنه . شاید دلم نمی خواست که احساسات اونو به بازی بگیرم یا اونو امید وار به رابطه ای داغ کنم . چون دیگه حالا دستگیرم شده بود دخترای مهربون و با فرهنگی که خودشونو این جوری تسلیم می کنن انتظار آینده ای داغو در کنار اونی که خودشونو بهش تسلیم کردن دارن و من نمی تونستم اون انتظارشو بر آورده کنم . -شهروز خوابت برده ؟ چرا این قدر منتظرم میذاری . می دونستم که دوست داره که با تمام وجود تسلیم من شه تا نشون بده که عاشق منه . خیلی دوست داشتم ازش بپرسم که آیا فیروزه تمام این بر نامه ها رو تر تیب داده یا نه . ولی بعید به نظر می رسید . تازه اگرم این کارو کرده باشه در علاقه و عشق مهشید نمی شد تر دیدی کرد . کیرمو رو سوراخ کونش حرکت می دادم . همزمان با حرکت من دهنشو باز می کرد . -خوشت میاد مهشید ؟-هم خوشم میاد . هم می ترسم . می دونم شاید واست سخت باشه باور کردنش . ولی این اولین باره که می خوام تسلیم یکی شم ..لعنتی این چه حرفی بود که می زد . فیروزه هم همین حالتو داشت . اونم واسه اولین بار تسلیم من شده بود . من تنها دوست پسرش بودم . بار ها پیش اومده بود که همین حرفو بهش زده بودم که خوشم میاد که من تنها کسی هستم که تو با اون رابطه داری . خیلی ها بودن که پلمب کونشون توسط من باز شده بود . شاید یه چیزی حدود بیست نفر .. دخترایی خیلی خجالتی که حتی حرف زدن با یه پسر واسشون سخت بود ..-مهشید اگه حس می کنی که دردت میاد می تونم همین حالا کنار بکشم .. -تو چقدر خوبی .. ولی از این و اون شنیدم که پسرا وقتی به این جا می رسن اصلا رحم در وجودشون نیست . گذشت ندارن ..-حتما اینو اون دخترایی گفتن که خودشون جنسشون خرده شیشه داشته نتونستن خیلی چیزا رو ببینن . به حرف این و اون توجه نکن .مهشید : ولی من دوست دارم تو هر جوری که دوست داری ازم لذت ببری . تو اگه خوشت بیاد منم خوشم میاد . حس می کنم تن من و تو یکی شده . مثل احساس من و تو . وقتی صحبت احساسو کرد تنم لرزید .. دلم می خواست کیرمو توی کون کسی فرو می کردم که برام احساس بازی در نیاره .-آخخخخخخخ شهروز .. زود باش . طلسمو بشکن .. من می خوام نشون بدم که لذت این کار بیشتر از دردشه وقتی که آدم با کسی که دوست داره سکس می کنه . بالاخره کیرمو به سوراخ ریز کون مهشید فشار دادم . چشم و دهن و بینی و صورت مهشید به شکل عجیبی در اومده بود نشون می داد که داره به خودش فشار میاره . بیشتر از اون فشاری که من به کونش می آوردم . انگار کیرمو به سنگ فشار می دادم . خیلی سخت به سمت جلو می رفت . ولی من دست بردار نبودم . کیر باید این راه رو می رفت . باید این مرز رو می شکافت و نشون می داد که سلطان واقعی عملیات اونه .. بالاخره رفت .. تونستم که جای کیرمو محکم کنم ..-شهروز رفت ؟-آره عزیزم حسش می کنی ؟ -تو خوشت میاد توچی ؟ ..نزدیک بود از زبونم بپره که این حس برای من آشناست برام یه چیز تازه ای نیست .. ولی معلوم نبود کی می خوام آدم بشم و وقتی با یکی سکس می کنم حواسم نره پیش سکس هام با دیگران و تازه گاهی واسه پز دادن بخوام اونو به رخ طرف بکشم .. دستمو رسوندم به سینه های مهشید و با یه حرکتی که به قفسه سینه اش آوردم اونو به سمت عقب کشیدم . کیرم یه حرکت رو به جلوی دیگه ای هم داشت ولی دیگه بیشتر از چهار پنج سانت نتونستم اونو توی کون مهشید فرو کنم . چشای خمار و دهن باز و فریاد های هوس آلود مهشید نشون می داد که اون داره بی اندازه لذت می بره .. کس کوچولو و نازشو با کف دستم فشارش می دادم و اون دهنش به همون صورت وا مونده بود .. -اووووووفففففف شهروز .. کسسسسسم کسسسسم .. ببین چقدر از هوس تپل شده .. بزن روش .. بزن روش .. منم با کف دستم چند بار پی در پی می زدم روی کسش .. دستای مهشید رو سینه هاش قرار داشت .و من با کف دستم محکم می زدم روی کسش ... یه دست دیگه رو هم رو صورتش گذاشته لباشو به سمت لبم کشوندم .. راه فراری نداشت ... کف دستم کاملا خیس شده بود و من ولش نمی کردم ... طوری شد که خودشو کاملا صاف کرد .. کیرم از کونش اومد بیرون ولی اون ارگاسم شده بود ... دقایقی بعد پاهاشو باز کرد تا من یک بار دیگه اونو از کون بکنم و ار گاسمش کنم .. بعد از این که کارمون تموم شد.. یکی زنگ خونه رو زد ... ترس برم داشت .. سریع رفتم و لباسمو تنم کردم . مهشید هم خیلی با سرعت لباساشو تنش کرد ... هردومون تیپمونو طبیعی تشخیص دادیم -نترس خونواده کلید دارن .. طرف دوباره زنگ زد .. مهشید دفعه قبل متوجه نشده بود که کی زنگ زده طرف خودشو کنار کشیده بود .. اما این بار درو باز کرد .. -چیکار کردی ؟کی بود ؟ -استاد مژدهی بود .. -مژده ؟ -ببینم دختر خالته ؟ خوب استاد ه دیگه پیش اون به اسم کوچیک صداش نکنی ها . یه دسته گل و شیرینی هم با خودش آورده ...از همون پشت آیفون گفت استاد بفر مایید ...ولی خیلی آروم بهم گفت زشته .. بهتره برم استقبالش ..تا دم در .. تا خواستم بهش بگم نگو من اینجام رفت .. تازه اگره بهش می گفتم نگو من این جام , این جوری بیشتر مشکوک می شد ..... ادامه دارد .. نویسنده ... ایرانی
یـــــک ســــــــــر و هـــــــــــــــزار ســــــــــــــــــــودا ۵۵سریع رفتم جلوی آینه و خودمو مرتب تر کردم .. یه لیوان آب خنک خوردم .. یه آبی هم به سر و صورتم زدم .. می خواستم نشون بدم که فقط برای کمک به مهشید این جام . یه لرزش عجیبی رو در تمام تنم حس می کردم . مژده خیلی زرنگ بود . می دونستم اون خیلی زرنگ تر از این حرفاست . خدا کنه مهشید سوتی نداده باشه .. چیزی به ضرر من نگفته باشه . اصلا چه لزومی داره که مژده فهمیده باشه که من این جا موندم . اون حتما اومده یه تبریکی بگه و بره . تازه اصلا ضرورتی هم نداشت که بیاد . اگه می خواست بیاد همون دیشب میومد . خروس بی محل ... سعی کردم بر اعصاب خودم مسلط باشم . بالاخره خانوم خانوما تشریف آوردند . رفتم به سمتش و سلام کردم .. سعی داشتم خیلی طبیعی و بی خیال نشون بدم . انگار نه انگار که بین من و مهشید اتفاقی افتاده .. اون خیلی زرنگ بود . می دونستم حتی ممکنه حالت پوست تنمون اونو مشکوک کنه . وااااااییییی اگه اون بفهمه . . چرا من باید این قدر در مورد اون حساسیت داشته باشم . مگه اون چه تفاوتی با بقیه داره ؟ چرا باید یه حس خاصی رو در من ایجاد کنه ؟ اون که زن من نیست . عشق من نیست .. ولی من همین جوری دوستش دارم . من دارم زندگیمو می کنم . اصلا به اون چه مربوطه که من چیکار می کنم . داره در کار من دخالت می کنه . لعنتی ..-سلام استاد ..واقعا جای شما خالی بود . دیشب منتظر شما بودیم .. -خب شما جوونا بودین به جای من .. دیگه دست شما رو ناجور نکردم ..-خواهش می کنم استاد .. شما از خیلی از جوونا جوون ترید ..مهشید رفته بود یه چیزی بیاره که از مژده پذیرایی کنه .. یه نگاهی به دور و برم انداختم و حس کردم فرصتش هست که یه چیزی بهش بگم ..-دلم برات خیلی تنگ شده بود . کاش می شد پیش این بچه ها می تونستم بگم که چقدر دوستت دارم . یه نگاهی بهم انداخت و یه نیشخندی زد و گفت دیشب خوش گذشت ؟ -اگه تو بودی بیشتر خوش می گذشت .. -منظورم بعد از دیشبه .. یعنی نیمه شب که همه رفتن و تو و مهشید تنها موندین .. -منظورت چیه ..سعی کردم بر خودم مسلط باشم .. نخواستم و بهتره بگم نمی تونستم که دروغ بگم . چون می دونستم اون به یه طریقی فهمیده که من و مهشید تنها بودیم . چه کسی می تونسته این موضوع رو با مژده در میون گذاشته باشه ؟. بچه ها تا اون حد صمیمی نیستند باهاش که بخوان مثلا از مسائلی صحبت کنن که وابسته به موضوعی ممنوعه هست . اون باید از یکی شنیده باشه که باهاش حرفای خصوصی هم می زده . اونایی که این حرفو زدن چه انگیزه ای می تونستن داشته باشن ..-یکی باید کمکش می کرد ..مژده : یک پسر ؟ من اینو مطمئنم که تو در خونه دست به سیاه و سفید نمی زنی .. حالا دلت واسه یه دختر سوخت ؟-چی می خوای بگی مژده .. می خوای بگی من و این دختر با هم رابطه داریم ..؟ بس کن . چرا در جامعه ما این ذهنیت گرایی منفی وجود داره که اگه یه دخترو پسری چند ساعتی رو با هم تنها باشند باید این توهم ایجاد شه که اونا با هم رابطه داشتن ..چرا از این زاویه خشک و تر باید با هم بسوزن .. خودمو زدم به ناراحتی .. و خیلی هم راحت فیلم بازی می کردم . چهره ام خیلی گرفته بود و طوری هم مظلوم نشون می دادم که انگاری از دست اون ناراحتم و این انتظارو نداشتم که در مورد من همچین قضاونی داشته باشه . -مژده جون .. از تو یکی این انتظارو نداشتم .-ولی من از تو این انتظارو داشتم ..می دونستم از دست من خیلی عصبیه . و جملات آخرشو هم طوری بر زبون آورد که نشون می داد چقدر از من دلخوره و می خواد هر جوری که شده خشم خودشو نشون بده و بگه که فکر نکنم که زرنگم .. مهشید بر گشت .. منم خونسردی خودمو حفظ کرده و دیگه هم زیاد با استاد گرم نگرفتم و مهشید هم اینو به حساب این گذاشت که به عنوان یک مرد و دانشجو زیاد هم نباید با اون یه حالت پسر خاله ای دختر خاله ای داشته باشم .. مژده صورت مهشیدو بوسید و براش بهترین ها رو آرزو کرد .. قبل از رفتن هم یه حرفای کلی به مهشید زد که می دونستم داره به من نیش می زنه . بهش سفارش می کرد که حواسش به گرگ های جامعه باشه .. به انسان های بی مرامی که جز دروغ و فریب و پیش بردن کارشون وسیله و هدف دیگه ای ندارن .. با کمال خونسردی از مژده پرسیدم برای من نصیحتی نداری ؟ حرف بزرگ تر شنیدن ادبه .. یه نگاه معنی داری بهم انداخت و گفت تو خودت به همه درس میدی .. من خیلی چیزا ازت آموختم ..-خواهش می کنم استاد چوبکاری می فر مایید .. به وقت خداحافظی مهشید داشت تا دم در باهامون میومد یه چشمکی بهش زدم و گفتم برو بالا من یه کاری در مورد درسام دارم .. خیلی آروم به مهشید گفتم می خوام ببینم باهام راه میاد بهم نمره میده یا نه ... خودمو رسوندم به مژده ..-امروز می تونم بیام پیشت ؟بدون این که نگاهی بهم بندازه گفت .. برو یکی از من جوون تر منتظرته .. برو جناب وزیر نمی خوام درصفحه شطرنج تو یک سر باز شکست خورده باشم .. منو به حال خودم رها کرد و رفت و من با توپی پر به سمت مهشید رفتم .... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی
یـــــک ســــــــــر و هـــــــــــــــزار ســــــــــــــــــــودا ۵۶خیلی عصبی بودم . انگار تمام اون سکسی رو که با مهشید داشتم واسم زهر ماری شده بود . دوست داشتم زمین دهن باز می کرد و منو می بلعید . اصلا دوست نداشتم مژده منو در اون حالت ببینه .. اون لحظه واسم مهم نبود که اون یک فوق متخصصه .. استاد منه .. ده سال ازم بزرگتره .. اونو به عنوان یک معشوقه زیبا و با وفا می دونستم که دلم نمی خواست با اون وضع از پیشم بره . می دونستم که ازم دلخوره . می دونستم که پیش خودش حدس که چی بگم یقین داره که من و مهشید با هم یه کارایی کردیم ..-مهشید کی بهش گفته که من و تو با هم تنها بودیم ..-ببینم از این می ترسی که ما رو به داد گاه تحویل بده ؟ یا می ترسی که عقدم کنی ؟ ببینم از کی می ترسی ؟ از چی می ترسی ؟ اون بهت نمره نداده ؟ این چه وضعشه . چه طرز بر خوردت با منه ؟ برو بشین درساتو بخون که این قدر کم نیاری . اگه هم ردیف و هم سن تو بود آدم خیال می کرد که عاشقشی ..-نمی دونم شایدم که عاشقش باشم ..-شهروز تو دیوونه شدی ؟ راست میگن بعضی ها که وقتی یه دختری خودشو در اختیارت قرار میده خودت رو گم می کنی . فکر می کنی کی باشی .-حوصله کل کل با تو رو ندارم .تازه کی بهت اینو گفته خانوم دهن بین . -شهروز این همه داری با هام کل کل می کنی اون وقت میگی حوصله شو نداری . من به تو چی بگم پسر . خیلی دیوونه ای . برای چیزایی که جای غصه خوردن نداره الکی خودت رو ناراحت می کنی .-اصلا اون برای چی اومد این جا . اصلا کی بهش گفت بیاد .-همون دیشب دعوت بود و نیومد . شاید فکر می کرد که با اومدن خودش نظم سنی و فکری ما به هم بخوره . بازم اون فرهنگشو داشت که حالا اومد . -ای کاش نمیومد-بیا منو بزن شهروز اگه فکر می کنی دلت خنک میشه منو بزن . حالا که اومد و رفت میگی چیکار کنیم . بیا منو ببوس . اگه دوست داشته باشی تا قبل از اومدن با با مامانم یه بار دیگه با هم باشیم ؟ واسه این که توی ذوقش نزنم گفتم یه مقدار مراقب باشیم بهتره . منو ببخش مهشید .. بی خود ناراحتت کردم . دست خودم نبود . آخه استاد اون دفعه روژخواهرم شهرزاد رو رو یقه پیرهنم دید و اون افتضاح توی کلاس درست شد . -مال خواهرت بود ؟-چرا حالا این قدر گیر میدی .. نمی خوام فکرکنه که من دانشجویی هستم که فقط به دنبال این چیزا هستم و اصلا توجهی به درس و مشقم ندارم . -اوووووووههههههه چه پسر درس خونی . حالا شهروز منو ناراحتم کردی نمی خوای قبل از رفتن منو ببوسی ؟ قبل از این که منتظر جوابم بشه خودشو طوری به گردنم آویخت و لباشو به لبام چسبوند که حس کردم داره با یه عشق و علاقه خاصی این کارو انجام میده .-چه بی احساس !-چیه واست برقصم مهشید ؟ -نه لباتو برقصون .. و من با حرارتی خاص اون جوری که اون می پسندید و به اصطلاح دختر پسند جواب بوسه شو دادم .. -خیلی دلم می خواد پیشم بمونی ... بازم جور می کنم که با هم باشیم به من نه نگو .. -کی می تونه این همه مهربونی و خوشگلی رو ببینه و نه بگه-فدای تو عشقم .. شهروز خوشگله من . از فردا چش اون دخترایی رو که بخوان بهت نزدیک شن از حدقه در میارم . هر کی که بخواد بهت نزدیک شه و یه نظر خاصی بهت داشته باشه میگم تو فقط مال منی ...این دختر گیج شده بود .. فقط همینو کم داشتم . تنشو در اختیار من گذاشته بود فکر می کرد که حتما ما الان شدیم زن و شوهر یا عاشق و معشوق . اصلا از دخترایی که با یک سکس فکر می کنن تمام هستی خودشونو در اختیار پسر گذاشتن خوشم نمیاد .. ولی می دونستم که مهشید دختر خوب و سالمیه .. شاید این من بودم که خیلی بد بودم .. وقتی از خونه مهشید بیرون اومدم به هیچی دیگه فکر نمی کردم جز این که مژده رو ببینم .. یا با هاش حرف بزنم . خیلی خنده دار بود .. من با شخصیتی مواجه بودم که حداقل باید دو گونه بر خورد باهاش می داشتم . یکی بر خورد به عنوان دوست دختر و معشوقه و یکی هم به عنوان استاد . رفتم دم در خونه اش ... اتفاقا ماشینش جلوی خونه پارک بود . احتمالا می خواست بره بیرون . وقتی براش زنگ زدم گفت که خونه نیست .. همین خیلی ناراحتم کرد . رفتم یه گوشه ای منتظرش موندم . باید از دلش در می آوردم .. تا از خونه اومد بیرون تو چشاش نگاه کرده گفتم فکر نمی کردم دروغ بگی .. -اینو از استاد شهروز خودم یاد گرفتم .-دو نفر که همو دوست دارن به هم اعتماد دارن .-من بهت اعتماد داشتم ولی حالا دیگه ندارم . اگه پسر زرنگی باشی منظورمو می گیری .. -مژده پس عشقمون چی ؟-برو تا بیشتر از این منو نخندوندی .. آخه تو رو چه به این حرفا ... برو خودت رو مسخره کن . نذار بیشتر از این خیطت کنم . تو اصلا معلوم نیست هدفت در زندگی چیه . فقط دوست داری یه جوری وقت بگذرونی .. روزا رو بگذرونی . نمی دونی به کجا می رسی . اصلا ثبات برات اهمیتی نداره . من که برام مهم نیستم ولی با قلب دیگران بازی می کنی ..-با قلب تو هم بازی کردم ؟-سالها پیش یاد گرفتم که قلب نداشته باشم ..-ولی چند روز پیش این حرفو نمی زدی حتی تا دیروز ..-داشتم گولت می زدم شهروز .. داشتم انتقام دخترای دیگه رو ازت می گرفتم . می خواستم بگم دست بالای دست بسیار است .. پاک قاطی کرده بود .. شایدم حرفای درستی می زد .. ولی می دونستم که نباید به پر و پاش بپیچم ... ادامه دارد .... نویسنده ... ایرانی
یـــــک ســــــــــر و هـــــــــــــــزار ســـــــــــــــودا ۵۷خیلی ناراحت و افسرده رفتم خونه . حال و حوصله هیچی رو نداشتم . حتی ناهار خوردنو . چرا مژده باید انتظار داشته باشه که من نسبت به اون وفا دار باشم . من خودم دارم حال خودمو می کنم و به اونم حال میدم . اصلا بی خیال این حرفا . راستش در اون لحظات یک زدگی خاصی از سکس پیدا کرده بودم . سکسی که گاه بین آدما فاصله میندازه .. در مورد مژده من خودم مقصر بودم . اون ده سال ازم بزرگ تر بود . ولی تازگی و طراوت و روحیه خاصی داشت که اینو نشون نمی داد . اون یک بار گول یکی رو خورده بود و دیگه توبه کار شده بود تا این که خودشو قانع کرد که می تونه با من باشه . در من چه دیده بود . می خواست که بهش وفادار بمونم . ؟ من که نمی تونستم خودمو قانع کنم که در همچین شرایطی باشم . ولی اینو هم نمی تونستم بهش بگم ... وای خواهر بزرگم شهرزاد هم بود خونه مون . تا وقتی حال و روز منو دید متوجه شد که خیلی خسته و کوفته ام .. شهرزاد : دیشب تولد خوش گذشت ؟ چی شد الان اومدی خونه ؟ دیگه نگفتم که همه رفتن و من و مهشید تنها بودیم .. ولی ظاهرا تنها کسی که نمی دونست من و مهشید تنهاییم خواجه حافظ شیرازی بود . اون از کجا بو بر دار شده بود نمی دونستم .به روم آورد . -شهرزاد جون داشتم کمکش می کردم .. تو رو خدا تو هم دیگه مثل مژده گیر نده .. -مژده ؟ ! اون دیگه کیه ...پاک قاطی کردم .. حس کردم که این روزا در سکس زیاده روی کردم و باید کمی هوای خودمو داشته باشم . -هیچی عزیزم . همین جوری یه حرفی زدم . یکی از دخترای کلاسمونه که اونم خیلی بهانه جوست . تو که خودت می دونی این دوره و زمونه تا دخترا یه پسر مجرد رو گیر میارن واسش قلاب میندازن به این امید که اونو به دام ازدواج بکشونن . شهرزاد : خب تو چرا ازدواج نمی کنی .. -چی داری میگی شهرزاد . من الان درس دارم . تازه وضع بابا اون جوری نیست که بر نامه رو جور کنه .. شهرزاد : الان دیگه خیلی ها ازدواج و مراسم اونو ساده می گیرن . مهم خود تو و زن زندگیته .. -ولم کن شهرزاد .. بذار حالا که بعد از چند روز دیدمت با لذت نگات کنم ..-میگم من کی ماچت کردم که اثر روژمن رو پیرهنت مونده و توی کلاس آبرو ریزی کردی .. این قدر شلوغش نکن . فکر سلامت خودت هستی ؟ -چرا که نباشم . ولی تو از کجا می دونی که من در کلاس همچین حرفی زدم .. -شهروز ! خواهرت جاسوس نیست . به فکر سلامتی توست و من خبر چین ندارم . خبر ها خود به خود به دستم می رسه .. با خواهر یکی از دخترای همکلاست دوستم .. همکلاست هم از دوستی ما و نسبت تو با من خبر داره .. موضوع رو به خواهرش گفت و او نم به من گفت . به همین سادگی . نکن این کارا رو داداش گلم . آقا دکتر ...افتخار خونواده .. میگم بابا شهرام و مامان شهلا دارن قانع میشن که بد نیست دختر عمو شراره رو بگیری .. -اون دیوونه لوسو ؟ عمرا .. من که زن نمی خوام . تازه مگه بابا خودش نگفته تا آخر عمرش جز سلام علیک و حرفای معمولی زدن با عمو کاری نداره ؟ شراره تازه بیست و دوسالش شده بود . اون آخرین بچه عموم شاهرخ خان بود که سه تا پسر داشت و این آخری زد و دختر از آب در اومد . عمو جان ارث بابامو خورد . ده سالی رو از پدرم بزرگتر بود . اونا وضعشون توپ بود . چند بار بابام رفت شکایت کنه رو ملاحظه فامیل بودن پشیمون شده بود . عموم همیشه بهترین رو می خواست . دخترش وقتی که دیپلمشو گرفته بود بیکار افتاده بود خونه وردل باباش .. سالی یک بار این عید به اون عید که می رفتیم خونه شون تا منومی دید می خواست خودشو جا کنه . اعصاب منو به هم می ریخت . شراره دختر خوشگلی بود .. می دونستم اگه من داماد عموم بشم از نظر مخارج عروسی مشکلی ندارم ..و اون خیلی کمکم می کنه . آخه اونا خیلی دوست داشتن پز بدن که دامادشون دکتره . ولی من نمی خواستم سرم پایین باشه .... -شهرزاد من برم یه هوایی بخورم بیام .انگار یه چیزی رو می خواست در مورد ملوک بهم بگه که من از خونه خارج شدم .. نمی دونم شایدم بامن کار داشت ... ولی اصلا حال و حوصله اونو نداشتم .. با این حال در خونه شونو زدم . مهین دختر دومیش درو باز کرد . یه چند وقتی می شد که یه دلخوری و اخم و تخم خاصی رو در نگاههاش می دیدم . سه چهار ماهه بار دار بود . شوهرشم مهندس راه بود و یه کار و نون و آبداری به گیرش افتاده بود که بیشتر روزای هفته رو خارج از شهر بود .. من و اون تا چند وقت پیش خیلی صمیمی بودیم . مثلا خواهر و برادر رضاعی بودیم و محرم . مادرشو که محرمم بود کرده بودم و هنوزم می کردمش ولی حساب این دخترا دیگه جدا بود . مهین با قدی متوسط و صورتی گرد و تیپی فانتزی خیلی جذاب و تو دل برو نشون می داد . هیچوقت به فکر رابطه جنسی با دخترای ملوک نبودم . شاید ملوک رو زن خودم و اونا رو دخترای خودم حساب می کردم ..-مامان ملوک تشریف داره .. -نه اون بیمارستانه .منم بعد از ظهر یه سری بهش می زنم . شبو خواهرم پیشش می مونه ..-متوجه نشدم مگه چی شده .. -مگه خبر نداری یه جراحی سرپایی داشته ولی یه خورده فشارش افتاده گفتن شبو نگهش داشته باشن .. -چش شده .. -یه مسئله زنونه هست .. -آخه برای چی ؟ ببخشید ..خب پیش میاد .. یه نگاه معنی داری بهم انداخت و گفت بعضی چیزا پیش میاد بعضی چیزا رو پیش میارن .. بفرمایید داخل سر پا بده ..منم تعارفشو رد نکردم .. لباس بارداری خیلی بهش میومد .. چرا اون بهم گفت بعضی چیزا رو پیش میارن .. یعنی به خاطر من ملوک دچار مشکل شده ؟ اگه این طور باشه مهین از کجا می دونه . یعنی اون می دونه من و مامانش با هم رابطه داریم ؟ می دونم ملوک بهش چیزی نگفته ..صندوق پیامهای دریافتی موبایلم پر شده بود چند تا پیامو که حذف کردم درجا یه پیام از ملوک واسم رسید ...-عزیزم کسمو واست تنگش کردم .. حالا می تونی بیشتر از گذشته لذت ببری . ... تازه دوزاریم افتاد .. باید می فهمیدم که مهین تا چه اندازه از رابطه من و مامانش خبر داره .. خیلی زشت می شد .. اون رو من حساب خاصی باز کرده بود .. به من می گفت داداش دکتر ..منم بهش می گفتم آبجی ...من حکم برادری رو واسش داشتم که ملوک واسش نیاورده بود . مهینو خیلی زیبا تر از همیشه می دیدم . شکم تا حدودی بالا اومده اش بهش میومد ... ادامه دارد .... نویسنده ... ایرانی
یـــــک ســــــــــر و هـــــــــــــــزار ســــــــــــــــــــودا ۵۸با این که هنوزمی تونست از لباسای عادی توی خونه استفاده کنه ولی تر جیح داده بود لباس مخصوص بار داری بپوشه .. ساده و راحت و آزاد .. یه پیرهن گل گلی قرمز و سفید .. که خیلی بهش میومد و نازش می کرد ... لعنت بر شیطون .. اصلا هر گز به فکر رابطه با اون نبودم .. ملوک رو دوست داشتم . اون منو با دنیای سکس آشنا کرده بود .. از بچگی همراهم بود و شاید اگه محبت های ملوک نبود من نمی تونستم این قدر راحت با مسائل سکسی کنار بیام و با دخترا راحت باشم . ملوک با اون سنش دوست داشت که من فقط مال اون باشم . می دونست که این امکان نداره با این حال نسبت به دختراش احترام خاصی قائل بودم و هر گز در این فکر نبودم که بخوام همون رفتار و احساسی رو که راجع به دخترای دیگه دارم در مورد اونم پیاده کنم . مهین : خب داداش دکتر من . خوبی ؟ بالاخره ما شیرینی عروسی تو رو کی باید بخوریم ..- من نمی دونم این خواهرای گل من چرا بیکار نشستن و یه دختر خوبو به من معرفی نمی کنن . مهین : تو که خودت خیلی استادی . از زنای شوهر دار گرفته تا دخترایی که تازه خودشونو می شناسن تجربه همه شونو داری . -آبجی مهین تو داری مثل یک دادستان محکومم می کنی ..-نمی دونم از خودت باید بپرسی ؟ این مامانم عجب خوش حواسه . نمی دونم چرا یادش رفته گوشی موبایلشو با خودش ببره ...ترس برم داشته بود . حس کردم اگه اون جا بشینم یه چیزی هم دستی بده میشم . خواهر هم همون خواهرای اصلی آدم . کاش می نشستم ور دل آبجی شهرزاد و به غرولندای اون گوش می دادم تا بیام این جا و خودمو اسیر مشتی حرف نا کجا آبادی این زن بکنم که معلوم نبود دلش از چی پره ولی یه حسی به من می گفت که اون می دونه من و مامانش با هم رابطه داریم ..مهین : می خوام یه چیزی رو در مورد مامان بگم به شرطی که بین خودمون بمونه و در این مورد چیزی بهش نگی . چون تو جای داداشمی و منم برادر ندارم بهت اعتماد کردم و می کنم . بیچاره بابام . همش دور از خونه هست و داره جون می کنه تا زنش راحت باشه ولی نمی دونه که اون زن به دور از چشای اون معشوق گرفته .. -داری از چی حرف می زنی ؟-از مامان ملوک خودم که دوست پسر گرفته .. ولی بین خودمون بمونه ..یه خورده آروم شدم . پس اون حتما پیام رو خونده و متوجه نشده که برای کی فرستاده شده ...مهین ادامه داد : همه چی از اون جا شروع شد که من چند ماه پیش یه روز که سر زده اومدم خونه دیدم که از پشت در اتاق مادر صدا میاد .. صدای عشقبازی .. نفس نفس زدنها .. و خلاصه حرفایی که آدم نمی تونه پیش داداشش بر زبون بیاره .. من عادت داشتم هر وقت که میام خونه در بزنم .. هیچوقت شب و اونم دیر وقت نمیومدم .. ولی اون شب خیلی دیر اومدم و از کلید استفاده کردم . صدای بابا نبود ..می دونستم پدر بازم داره کار می کنه خارج از شهره .. خودم خجالت کشیدم و با چشایی گریون از خونه رفتم بیرون .. -پس اونو نشناختی ..من اگه جای تو بودم همون جا می موندم و هر چی از دهنم در میومد به دوست پسر مامانت می گفتم .. راستش واسه چند لحظه این تردید در من به وجود اومدئ که نکنه ملوک به غیر از من دوست پسر دیگه ای هم داشته باشه .. ولی بعید به نظر می رسید . زنای نسل قبل اگه به شوهراشون وفادار نبودند حداقل به معشوقشون خیانت نکرده به همون یک دوست پسر قانع بودند ...مهین : من اونو شناختم ..-به اکبر آقا گفتی ؟ به بابات گفتی ؟ اون بیچاره خیلی ناراحت میشه .. ولی اگه نگفتی کار خوبی کردی ...مهین : می دونی چی ناراحتم می کنه ؟ از چی ناراحتم ؟ از کی ناراحتم ؟-از دست کی ناراحتی ؟ حتما از مادرت .. یا اون دوست پسر نامردش .. یا از بابایی که کاری نمی کنه تا بیشتر به زنش برسه نزدیک خونه اش باشه ...نمی دونم اون از کی داشت می گفت ؟ من اونو شناختم منظورش چی بوده ؟ مهین : از همه شون ناراحت هستم ولی اگه خودمو بذارم جای اونا شاید یه جورایی هم بشه به اونا حق داد . می دونی چرا .. بابام شاید اون سر مایه و امکانات و مهارتشو نداشته باشه کارشو عوض کنه .. مامانم یک زنه .. نیاز داره .. شاید شوهرش نتونه تامینش کنه ..می خواد احساس جوونی کنه . از زندگی خودش لذت ببره . و اون دوست مرد یا دوست پسرش هم دیگه می خواد به اصطلاح مردا حال کنه .. یه مورد راحت و بی دردسر به گیرش افتاده .. زنی که شوهرش شاید ده روز از ماه رو هم در خونه نباشه و تنهاست .. چی می خواد از این بهتر و راحت تر ... ولی با این حال یکی هست که من بیشتر از اون ناراحتم .. از اون گله دارم ...رنگم پرید . حس کردم به من میگه .. ولی اون که گفت از دوست پسر مادرش گله نداره بهش حق میده . شاید هم به این خاطر ناراحت باشه که از من انتظار داشت توجه بیشتری به مادرش می کردم مراقب کاراش می بودم ..-مهین جون از من گله داری ؟ آخه من چیکار می کردم . من سرم به درسم گرم بود .. یه نگاه معنی داری بهم انداخت و گفت نه شهروز .. نه داداش دکتر! من از خودم گله دارم از خودم که از دلم فرار کردم و امروز رسیدم به این جا .. به خاطر یه مشت حرفی که معلوم نبود از کجا آب می خوره .. -اگه اجازه میدی مهین جون من دیگه رفع زحمت کنم . مهین : نرو بابا شهروز من .. تو حالا هم جای بابامی و هم داداشم ..اگه از این جا بری همه چی رو به بابام میگم ... تمام حرفای مهین از دو پهلو هم گذشته بود و یه حالت سه پهلو داشت . اون خیلی قوی تر از کار آگاه قهرمان داستان جنایت و مکافات داستایوسکی عمل می کرد . منوحسابی به شک مینداخت .. سعی داشت خونسردی خودشو حفظ کنه .. بعد از جریان فیروزه و مژده وامید های آزار دهنده راضیه و مهشید این یکی رو فقط کم داشتم .. خودشو بهم نزدیک کرد ..-داداش بابا ازم نترس از قدیم گفتن که ترس برادر مرگ است .. تو هم که برادر رضاعی منی .. شیر مامانمو خوردی و ما همه با هم شدیم خواهر و برادر ..تو هم شدی پسر مادر .. میگن تا سه نشه بازی نشه ...-مهین جان من برم حالت خوب نیسترفتم به سمت درخروجی پذیرایی .. دیگه اعتنایی بهش نکردم .. در قفل بود .. لعنتی اون کی درو بسته بود ؟ سرمو که بر گردوندم اونا بر هنه با شورت دیدم . سوتین هم نداشت .. -مهین این یعنی چه ..-یادت رفته تو شیر مامانمو خوردی ؟ من و تو محرمیم دیگه ..موبایل مامانشو داد دستم .. این پیام آخرش به توست ... لعنتی اسم منو ذخیره کرده بود ..مشخص بود پیامو واسه من فرستاده ..-پس تو از اول همه چی رو می دونستی مهین ؟ -چند ماهه .. از همون وقتی که صدای تو رو پشت در اتاق خواب خونه مون شنیدم می دونستم ..-من می خوام برم .. -حق نداری بری تا رویاهای منو تبدیل به واقعیت نکردی وگرنه همه چی رو به بابام میگم .... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی
یـــــک ســــــــــر و هـــــــــــــــزار ســــــــــــــــــــودا ۵۹می دونستم که اون زن چی داره میگه و از من چی می خواد . با این که با همه خستگی و کوفتگی و اعصاب خراب و سر دردی که داشتم تا حدودی وسوسه شدم ولی نمی دونم چرا در این مورد حس می کردم که اگه دست از پا خطا کنم به ملوک خیانت کردم . من اینو نمی خواستم . در حق ملوک نامردی کردن بود . نه این که چرا با دخترش این کارو کردم . بلکه اونو یه نمک نشناسی در حق اون می دونستم . این که با دخترا و زنای دیگه باشم خیالم نبود ولی در مورد دخترش یه حالت نمک خوردن و نمکدون شکستن وجود داشت .-مهین جون من باید چیکار کنم . رویاهای تو چه جوری تبدیل به واقعیت میشه ؟ مگه قبلا چه آرزو هایی داشتی .. -هیچی همیشه دلم می خواست کاش من و تو خواهر و برادر مثلا شیری و رضاعی هم نبودیم و من می تونستم دوست دخترت باشم ..-حالا هم فکر کن هستی و من و تو می نونیم باهم باشیم . مثل سابق درددلامونو با هم بکنیم .. مشکلات خودمونو محترمانه با هم بگیم .. -خودت رو لوس نکن داداش بابا دکتر .. سابقه نداشت مهین این جور با هام حرف بزنه اونم از وقتی که من دانشجو شدم و به اصطلاح سری توی سر ها بلند کرده بودم . مهین : این جور ملاحظه کاری های من مال زمانی بود که مامان خودمو یه زن نجیب و سر به زیر می دونستم و تو رو هم معتقد به یک سری اصول و اصلا فکر این جاشو نمی کردم . تازه اگه غیر از مسئله محرمیت هم می بود تو و مامانم سنتون به هم نمی خوند و نمی خورد ..-امکان نداره بهت تعرض کنم .. -کی گفته تو بهم تعرض کنی ..من این کارو می کنم .. این جوری خوبه ؟-نه مهین ... من به یک زن شوهر دار دست نمی زنم . در مرام من نیست ... مهین شروع کرد به خندیدن .. منم متوجه شدم که چه سوتیی دادم .. فکر کردم ببینم چیزی به ذهنم می رسه که از سکس با مهین طفره برم یا نه .. -مهین جون مگه خودت نگفتی که قبلا مامانتو یک زن نجیب و سر به زیر می دونستی ؟ پس معتقد به اخلاق نیک هستی . خودت که نمی خوای نا نجیب باشی .. -اتفاقا درسی که این روزا گرفتم اینه که نجیب بودن یا نبودن مهم نیست مهم اینه که از زندگیت لذت ببری و اون کاری رو که دوست داری انجام بدی ..- من که نمی خوام با تو باشم ولی فرضا اگه بودم تو بعدا ممکنه به من هم خیانت کنی و بری سراغ یکی دیگه ...-اگه اون چیزی رو که می خوام در تو نبینم شاید.. ولی اگه نشون بدی مرد دلخواه منی هر گز دورت نمی زنم .. -پس چرا تا حالا این کارو نکردی .. می تونی منو ول کنی بری دنبال یکی دیگه -سیلی نقد به از حلوای نسیه هست ..- در ضمن من دوست دختری نمی خوام که بخواد با یکی دیگه باشه .. حالا شوهر داری اون فرق می کنه ... -شهروز چرا داری با احساسات من بازی می کنی ... چرا همش داری موضوع رو عوض می کنی و منو به حرف میاری . مگه خودت حس نمی کنی که من چقدر بهت نیاز دارم .. این مسئله رو که دورت می زنم جدی نگیر .. با نگاهش و با تمام وجودش و با تمام سکوتش التماس می کرد که با اون عشقبازی کنم .. اومد جلو تر ... مهین : چقدر خوشگل و ناز میشی وقتی که این جوری مظلومانه بهم نگاه می کنی . من نمی دونم مامان چه طور تونست تورت کنه و تو هم چطور راضی شدی که یا زنی که جای مامانته رابطه داشته باشی ....راستش دوست نداشتم دهن لقی کنم و بگم که از بچگی هام رو من کار کرده .. -می دونم تقصیر تو نبوده .. ولی میگن عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد .. -نه .. نه این کارو نکن . گناهه . -تو با من از گناه حرف نزن . می دونم الان بهم میگی که خیلی زشت به نظر میام . سینه هام وا رفته شده .. شکمم تا یه حدی بر جسته و قلنبه نشون میده . ولی از مامانم که خیلی جوونترم .. دگمه های پیرهنمو بازش کرد و اون به یه سمتی پرت کرد .. دستاشو گذاشته بو د رو سینه هام .. -فکر نکن خوشم میاد که این جوری تو رو تسلیم ببینم . دوست دارم که من تسلیم تو باشم . اسیر تو .. منو بغلم کنی .. توی بغلت فشارم بگیری .واسه اولین بار بود که می خواستم یه زن حامله رو بکنم . برام یه تازگی خاصی داشت . یه هیجان .. سعی کردم فراموش کنم اونی که روبروم وایساده کیه .. این که آیا اون راستی راستی محرم منه یا نه برام اهمیتی نداشت . ولی هر کی بود دختر همسایه بود و حالا دیگه شوهر داشت . دختر ملوک .. وقتی شلوارو از پام کشید پایین و دستشو رو شورتم قرار داد گفت می دونم شهروز که میگی نباید دلمو به این شق شدنها خوش کنم .. آخه میگن خصلت تمام مردا اینه . ولی من که می دونم نمی تونی عاشقم باشی .. اما من دوستت دارم .. -تو شوهر داری .. -چند بار میگی شهروز هنوز از یادم نرفته .. وقتی دستشو گذاشتم دور کمرش و گفتم پس بریم روی تخت .. حس کردم که دنیا رو بهش دادم چهره اش حسابی بشاش شده بود ..... ادامه دارد .... نویسنده .... ایرانی