انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 7 از 14:  « پیشین  1  ...  6  7  8  ...  13  14  پسین »

یک سر و هزار سودا


زن

 
یـــــک ســــــــــر و هـــــــــــــــزار ســــــــــــــــــــودا ۶۰

رفتیم روی اون تختی که من و ملوک بار ها و بار ها روی اون با هم سکس کرده بودیم . همچنین ملوک و شوهرش رو همین تخت کنار هم می خوابیدن . کاری به این کارا نداشتم .
-مهین جون من وجدانم اجازه نمیده نون و نمک این خونواده رو خوردم دلم نمی خواد بی وجدانی کرده باشم . مهین که می دونست بازم دارم از روی کس خلی حرفای خنده داری می زنم چیزی بهم نگفت و اجازه داد هر چی که می خوام بگم . طوری روی تخت دراز کشید که به بچه داخل شکمش فشار نیاد ..
-شهروز دوست دارم بابای بچه بعدی من تو باشی ..
-مهین هنوز امروز رو تمومش نکردیم تو از چی داری حرف می زنی . قرار نیست که در یه روز از تمام آرزو هات حرف بزنی ...
-باشه هر چیر تو یگی عشق من .راستش دوست داشتم همین اولین بچه ای هم که تو ی شکممه باباش تو باشی ..
-شر نشو دختر . با این جور حرف زدنات نذار کیر ما بخوابه . بذار حال خودمونو بکنیم ..
چشاشو بسته بود .. نفس زدنهاش نشون می داد که هیجان زیادی داره . شاید این هیجان واسه جنین خوب نبود . وقتی به شکم بر جسته اش نگاه می کردم و این که اون زن تسلیم من شده لذت می بردم . لبمو گذاشتم رو همون شکمش . از همون جا شروع کردم ...
-آخخخخخخخخ شهروز .. زدی به هدف .. چقدر یک زن حامله دوست داره که قبل از سکس شکمشو ناز کنن .
سرم کمی درد می کرد و خسته بودم . مهشید دیگه جونی واسم نذاشته بود و بعدش هم در گیری لفظی من با مژده پاک اعصاب منو بهم ریخته بود و حتما شهرزاد هم به دنبال من می گشت .. ولی خوشم میومد . پهلو های مهین سفت شده بود . بوی عطر تن اون همراه با بوی پوست تنش حالمو جا آورده بود . یواش یواش حس کردم که سر دردم داره بهتر میشه .. انگار زنای بار دار هم یه بوی خاص و منحصر به فردی دارن . از لیس زدن شکم رسیدم به بوسیدن اون قسمت . نوک زبونمو هم گذاشتم روی نافش .. و بعد رفتم رو سینه هاش ... دور سینه هاش کمی کبود شده بود ...
-شهروز خجالت می کشم .. نکردی اون وقت که هنوز بار دار نشده بودم بیای سراغم . باید همون وقت که تو رو با مامان دیده بودم میومدم سمتت . همون وقتا بود که بار دار شده بودم . اندامم بهتر از حالا بود . ولی الان .. نمی دونم . نمی دونم چی بگم .
-هیچی نگو دختر . فقط بذار من حال خودمو بکنم و این قدر هم از گذشته و آینده نگو . الان رو بچسب .
-بد جنس نمی ذاری احساسات خودمو بیان کنم ؟
-بگو هر چی دوست داری بگو ..هرچه می خواهد دل تنگت بگو..
قبل از این که شورت مهینو بکشم پایین اون دستشو به سمت شورت من دراز کرد ... -شهروز برسونش به من . بدش به من ... اگه بدونی اون شبی که کیر تو رو توی تن مامان ملوک حسش کردم چقدر حسرتشو خوردم ..
-حالا میدمش به تو تا خودشو بخوری .
رفتم بالا سرش ..
-بذار خودم بکشمش پایین شهروز . این جوری بیشتر بهم حال میده .. حس می کنم دسترنج خودمه ...
-همچین میگی که انگار کیرمو خودت کاشته باشی .. دیوونه .. دیوونه ...
-آره شهروز من دیوونه توام .
خودمو بهش نزدیک و نزدیک تر کردم تا گردنش درد نگیره . شورتمو که درآورد دهنش از تعجب وا موند . حتما فکر می کرد که چه جوری می تونه اونو توی دهنش جا بده . یا این که این کیر همون کیری بوده که رفته توی کس و کون مامانش ؟ پس بی خود نبود که ملوک به خاطر این تمام تابو ها رو شکسته .. دیگه تا می تونستم گذاشتم که کیرمو بخوره و حال کنه .. فکر کنم که انتظار داشت که آبمو توی دهنش خالی کنم ولی از اون جایی که چند بار رو مهشید انزال شده بودم و اون منو حسابی آب بندی کرده بود این جا رو تونستم مقاومت داشته باشم ولی در حرکت بعدی حس می کردم که باید داغ کنم . ولی خیلی حرفه ای کیرمو ساک می زد . فکر کردم که باید برای شوهرش خیلی ساک زده باشه .. واسه این که توی ذوقش نخورده باشه گفتم خیلی حال میدی مهین .. حالا دیگه نوبت منه ... شورتشو از پاش در آوردم .. کس زنای حامله یه حالت عجیبی پیدا می کنه . انگاری که وا میره .ولی من همون کس شل و ول شده رو گذاشتم توی دهنم ..
-اووووویییییی شهروز ... عزیزم ...
-چقدر خیسه دختر
-کار توست دیگه ...
-تو که می دونی من اصلا عادت ندارم با خانومای شوهر دار حال کنم .
-جون مامان ملوکم راست میگی ؟ صبر کن ازش بپرسم ؟
-اونم تایید می کنه ..
گردنم درد می گرفت اگه می خواستم درست و حسابی کسشو بخورم . چون بر آمدگی شکمش طوری بود که نمی تونستم قسمت بالای کسشو به خوبی میک بزنم .. از جام پا شدم .. یه دستی رو کیرم کشیدم .. درست مثل یه قصابی که واسه سر بریدن قربانی کاردشو تیز می کنه .. ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی
     
  
زن

 
یـــــک ســــــــــر و هـــــــــــــــزار ســــــــــــــــــــودا ۶۱

مهین همین جور چشاشو به صورت و چشای من دوخته منتظر بود . یه نگاه دیگه ای به شکمش انداختم و حس کردم که بازم می تونم بیشتر از این ها روش نفوذ داشته باشم .. ولی دلم نمیومد که اونو هم مثل راضیه به خودم وابسته کنم . خیلی سخته سکس با زنای بار دار . مخصوصا در ماههای آخر بار داری . هر چند مهین تقریبا به وسطاش رسیده بود .اگه می خواستم در یه حالتی اونو بکنم که هم به کسش فشار نیاد و هم به بر جستگی قسمت پایین شکمش ضربه نخوره باید خیلی رعایت می کرد م . با سرعت کمتری اونو می کردم .. شیب گایشی رو از پایین به بالا و در یه حالت ضد شیب قرار می دادم و اگه می خواستم روی یه خط مستقیم اونو بکنم یا به شکمش فشار میومد یا به اون لذت نمی داد . با این حال کیرمو چسبوندم کسش ... یه چند تار مو دور و بر کسش خود نمایی می کرد . احتمالا نمی تونست خوب دید داشته باشه موهای کسشو بگیره .
مهین : شهروز .. بذارش تو ی کسسسسسم . من منتظرم ... زود باش ...
-این جوری تا آخر نمیره ..
-تا هر جا که میره اونو بکن توی کسم . بعدش هر جور که بخوای برات می گردم و یه کاری می کنم که تا آخرشم اونوبفرستی توی کس .
با این که قسمت بیرونی و ظاهری کس مهین کمی گشاد به نظر می رسید ولی وقتی کیرمو فرو کردم توی کس تنگی لذت بخشی رو حس کردم که دوست داشتم کیرمو در یه حالت نرم و آروم بکنمش تا ته کس و به همون صورت برش گردونم عقب . همراه با حرکت کیر توی کس کف دستمو روی شکمش حرکت می دادم . حالت شکم و سفتی اون هوس منو زیاد می کرد .
-خوشت میاد شهروز ؟ چشات خیلی خوشگل تر میشه وقتی که با هوس به شکمم نگاه می کنی . فکر می کنم کوچولوی منم خیلی خوشش میاد وقتی که تو نازش می کنی .. شکمم داغ میشه ...
- شاید شکمت از یه چیز دیگه هم داغ میشه ..
-اون که آره . دلم می خواد با فشار منو بکنی ...
-مهین فکر بچه ات هستی ؟
-اونم باید به فکر مادرش باشه دیگه . هر چی این مامانش سر حال تر باشه بیشتر بهش می رسه .
دوست داشتم یه جایی از بدن اونو بخورم . ولی راحت ترین جایی رو که می شد خوردو کسشو هم به همون صورت کرد دستش بود . دستشو گرفته انگشتاشو گذاشتم توی دهنم .. ازش خواستم که انگشتاشو به همون حالت دونه دونه یا دو تا دو تا بذاره تو دهنم تا با دستام تنشو نوازش کنم . مهینو سرخش کرده بودم . خودم داغ شده بود .. قبل از این که متوجه شم این منم که در اثر لذت و هوس زیاد آب کیرم توی کس مهین راه افتاده ریزش سریع اونو از کس احساس کردم ...کس داغش طوری کیرمو داغ کرد و اشکشو در آورد که اصلا نفهمیدم چه جوری گولش زد ... ولی من اون کیرو از توی کسش بیرون نکشیدم . ممکن بود در اون حالت سخت باشه دوباره اونو کردن . ریموت کنترلو گرفت توی دستش و سی دی رو روشن کرد ...آهنگ هایی از یه خواننده زن ترکی روگذاشته بود .. نه تند بود و نه کند . فقط با این ترانه ها احساس آرامش می کرد .. لباشو گاز می گرفت به چشاش فشار می آورد . می خواست حس قشنگ سراسر هوس آلودشو نشون بده .
-شهروز عزیزم خسته شدی ؟ می دونم این جوری واست یکنواخت شده ..
خواست از جاش پا شه و قمبل کنه که ازش خواستم فعلا در همین حالت بمونه .. تازه داشتم از میک زدن انگشتاش اوج می گرفتم . وقتی می دیدم چه جوری با عشق و با تمام حس درونش خودشو تسلیم من کرده آروم می شدم . کیرم بازم احساس لذت می کرد . سردردم کاملا رفع شده بود . اون لحظه سایه غمها ازم دور شده بود . فقط به این فکر می کردم که تا می تونم از مهین لذت ببرم و بهش حال بدم . دختر ملوک که از مامانش خیلی خوشگل تر بود و خیلی هم ناز تر از خواهر بزرگترش .
-شهروز بذار خودمو جلو تر بکشم . پا هامو بذارم رو زمین ..
-نه عزیزم این جوری پاهات رو باید بذاری رو زمین دردت می گبیره ..
-نه خیلی بهتره ..
-باشه .. حرف حرف توست مهین ..
راست می گفت مهین . اگه این جوری پاهاش درد نمی گرفت خیلی راحت تر می تونستم اونو ردیفش کنم . بهش پیشنهاد دادم که پاهاشو بندازه رو شونه هام و یه خورده کمرشو بالا تر بیارم . این طور دیگه پاهاش درد نمی گرفت .. ولی کمرشو نمی دونستم . واقعا حال کردن یک زن بار دار واسه خودش مکافاتیه . ولی یه حالی به مهین دادم که اون ول کنم نبود ..
-مهین مهین .چته خانومی ؟
انگشتاشو لای سینه هام فرو کرده بود و لی من خودمو همین جور رو به جلو می کشیدم . حس کردم به بچه فشار میاد ولی اون چیزی نمی گفت ...
-آههههههه شهروز شهروز .. ولم نمی کنه .. ولم نمی کنه ... آتیش داره میاد بیرون. داره میاد بیرون ..
حس کردم یکسره در حال ار گاسم شدنه .. شاید این حس برای اون و فشارش خوب نبود ولی التماس می کرد که ولش نکنم ..
-شهروز ولم نکن .. ادامه بده .. ولم نکن که عصبی میشم .. ... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
     
  
زن

 
یـــــک ســــــــــر و هـــــــــــــــزار ســــــــــــــــــــودا ۶۲

منم به شدت اونو می کردم . ولش نمی کردم . کیرمو به همون سرعت می کردم توی کسش ..
-جووووووووون .... جووووووووون شهروز .. من فدات شم ... بکن .. بکن ... هر وقت گفتم خوبه .. خوبه ... جووووووووون ... کسسسسسسم .. آتیش گرفتم ..
دستامو با لذت و هوس روی شکمش حرکت می دادم .. از حس سفتی اون شکم خیلی خوشم میومد ... با این که همیشه تصور این که غیر من یه مرد دیگه ای طرف منو بکنه برام خوشایند نبود ولی از این که بچه توی شکم مهین بابای دیگه ای داره و منم دارم مادر اون بچه رو می کنم احساس آرامش می کردم . لذتی که نمی دونستم چه جوری وصفش کنم . مهین آروم شده بود ...پاهاشو از رو شونه هام بر داشتم و حالا پاهاش به صورت عمود رو زمین و پشتش رو تخت قرار داشت .. احساس ضعف شدیدی می کردم ولی تمایل زیادی داشتم به این که حداقل برای یک بار هم که شده توی بدن مهین خالی کنم ..
مهین : بگو ازم چی می خوای .. بگو ..
-نه مهین جون خسته ای .. کمرت درد می گیره ..
-ناز نکن شهروز . تو نمی خوای ارضا شی ؟ خوشت نیومده ؟
-خیلی .. خیلی خوشم اومده ؟ بییشتر از اونی که فکرشو می کنی ..
-یه چیزی می خوای بهم بگی ولی طفره میری شهروز ..
-می تونی قمبل کنی ؟ زانو بزنی .. پشت به من ؟ دوست دارم بکنم توی کونت ..
-هر چی تو بگی عشقم . هر چی تو بخوای ...
قالب کسش انگاری از پشت گنده تر به نظر می رسید . اگه اون می خواست زایمان طبیعی داشته باشه حتما کس بی قواره تر می شد . فکر کنم یکی از علتهای مد شدن بی رویه سزارین همین باشه . به من چه مربوطه .. ولی انگار سوراخ کونش هم از زاویه ای که من می دیدم فعال نشون می داد شاید اینم از اثر بار داری بوده باشه .. لاپاشو باز کرد . در یه حالت قمبلی و سگی و پشت به من ازم خواست که هر کاری دوست دارم با هاش انجام بدم . چه استیل قشنگی پیدا کرده بود . بر جستگی شکمش رو به پایین قرار داشت و من از طرف کون و لاپاش وقتی اون حالتو می دیدم به شدت وسوسه می شدم دوست داشتم زود تر کیرمو فرو کنم توی کونش . کرم مالی رو شروع کردم .. مهین همچین جیغی کشید که گوش فلک کر شد . راستش حالت بیرونی مقعد مهین منو به اشتباه انداخته بود . فکر نمی کردم کونش این قدر تنگ باشه . وقتی مهین بهم گفت که تا حالا کون نداده.. داشتم ار تعجب شاخ در می آوردم . در همون حالت درد و ناله بهم گفت چیه شهروز فکر کردی چی ..که من در این زمینه ها خیلی تجربه دارم ؟ این اولین باریه که دارم کون میدم ... فقط یواش تر ..
-اگه خوشت نمیاد ولش کنم ..
مهین : تو اگه بخوای ولم کنی من ولت نمی کنم .. یواش یواش ...
خیلی خوشم میومد از این که یکی به وقت کون دادن می گفت که واسه اولین بارشه که داره کون میده .. حالا شاید خیلی از اونا حقیقتو نگفته باشن .. ولی در هر حال کون تنگ مهین هیجان زده ام کرده آروم و قرار نداشتم واسه این که زود تر کیرمو بفرستم جلو تر .
مهین : چی می بینی ..
-یه چیزایی رو که فقط واسه امروز مال منه ...
مهین : اگه بخوای و دوست داشته باشی واسه همیشه مال تو میشه . یعنی هر وقت که تو اراده کنی .. البته اگه مامان جونم بذاره ..
-بد جنس نشو مهین . آدم که جواب خوبی های مادرشو نمیده . تازه تو رو دست اون بلند شدی .
مهین : اونم باید می دونست که نباید لقمه گشاد تر از دهنش بر داره .
-بس کن مهین جون .
مهین : چیه بهت بر خورد ؟
-نه ولی باید احترام اونو نگه داشته باشی .
این مهین فکر می کرد که من فقط یکی مادرشو می کنم .. دیگه نمی دونست که دیگه کیر و کمر واسه ما نمونده . سوراخ کونش تنگ بود ولی اون داخل یه درازی خاصی داشت . باورم نمی شد . داشتم به این فکر می کردم که مگه این مقعد طول استانداردی نداره ؟ پس این کیر من چرا همین جور داره رو به جلو حرکت می کنه ...
- شهروز .. عشق من با شکمم بازی کن . با هاش ور برو . خوشم میاد . احساس آرامش می کنم ..
دیگه زندگی من شده بود فقط همین .. انگار عشقبازی شده بود یکی از کارای حرفه ای من . جایی که خیلی از پسرا آرزوشون بود که حتی به دور و بر و حاشیه عملیات سکسی برسن من نمی دونستم که با کدوم یک از معشوقه هام حال کنم . کس مهینو هم بی نصیب نذاشتم و باهاش ور می رفتم ...
-آخخخخخخخ شهروز شهروز کونم داره می سوزه .. درد نیست هوسه ..
با چهار تا انگشتام لبه های کسشو باز کرده و انگشتارو در یه حالت دورانی روی لبه های کس و به داخل حرکت داده و یه جوری بهش فشار می آوردم که خودشو از پشت به کیرم می کوبوند تا کونش بیشتر حال کنه ..... ادامه دارد ....نویسنده .... ایرانی
     
  
↓ Advertisement ↓
TakPorn
زن

 
یـــــک ســــــــــر و هـــــــــــــــزار ســــــــــــــــــــودا ۶۳

مهین بازم خوشش اومده بود .. اصلا از این رو به اون رو شده بود . با انگشتایی که توی کسش فرو کرده بودم مرتب ازم می خواست که کونشو جر بدم . طوری که دیگه نتونه سر جاش بشینه ..
-مهین کست خیلی ورم کرده ..
مهین : فکر کن که از گشادی خودشه .. یا بار داری من . این از هوسه که بازم کیر می خواد . خیلی بی حیا شده . ول کنم نیست . خوشش میاد . از خودت بپرس .. حالا می فهمم که چرا مامان این قدر به خودش می رسه و دل نداره دست از سرت بر داره . -مثل این که خیلی اونو تعقیبش می کنی و زاغ سیاهشو چوب می زنی . شما زنا راحتین .
مهین : چرا عزیزم ..
- تا می تونین حال می کنین . وقتی هم که کستون قلقلکش میاد خیلی ادامه داره با یه لذت طولانی و بعد هم ارگاسم میشین ولی ما مردا با چند تا ضربه هم آبمون میاد .. مثل حالا که دلم می خواد تا می تونم با کونت حال کنم . کیف کنم . به هیجان بیام . لذت ببرم .
مهین : می تونی یه بی حسی به کیرت بزنی ..
-نه اونم همچین چیز نر مالی نیست ..
دو تا کف دستم روی کون مهین قرار داشت و بدنمو به سمت جلو کشیده و در یه حالت رو به عقب به خوبی حرکت حلقه و سوراخ کون مهینو می دیدم که چه جوری دور کیرم کشیده میشه .. کونشم کیرمو خیس کرده بود .
-مهین خیلی خوشم میاد داره میاد ..
کف دستشو گذاشت زیر بیضه هام اولین جهش آب کیرم که به طرف کونش حرکت کرد کیر رو به کونش چسبونده ثابت نگهش داشتم .. دستشو گذاشت زیر بیضه هام اونو به کسش چسبوند . وقتی داشتم توی کونش خالی می کردم اونم با کف یه دست دیگه اش به کسش می زد . جیغ می کشید که متوجه شدم در حال و هوای ار گاسمه واسه همین بود که وقتی آخرین قطره آب کیرمو توی کونش خالی کردم در جا کیرو کشیدم بیرون و اونو فرو کردم توی کسش . با این که کمی شل شده بود ولی دیگه کیر شهروز این جور نبود که پس از انزال نتونه وارد سوراخی شه . تلنبه زدنهای درون کس رو اون قدر ادامه دادم تا یه بار دیگه تونستم ار گاسمش کنم . از حال رفته بود . پس از اون همه کیف و حال کردن تازه یادش اومد که این همه هیجان برای بچه خوب نیست .. ولی طاقباز دراز کشیده بود و ازم می خواست که سینه هاشو میک بزنم . تمام وجودش سر شار از هوس و نیاز بود . طوری رفتار می کرد که انگاری می خواست به خودش بقبولونه که این اولین و آخرین باریه که داره با من حال می کنه در حالی که اگه می خواست و شرایط اون فراهم میومد بازم راضی بودم به این که با اون حال کنم . هر چه بود اون دختر ملوک بود از وضع من و مادرش و رابطه ما خبر داشت و نمی خواستم طوری شه که بین اون و مادرش مشکلی پیش بیاد و یا این که بره بهش بگه . وای اگه یه وقتی ملوک می فهمید که من با دختر اون رابطه داشتم اون وقت چیکارمی کرد معلوم نبود ... . شده بودم عین جنازه .. کمرم درد گرفته بود . شوخی نبود این چند روزه این همه فعالیت سنگینو باید چیکارش می کردم .. تازه قصد داشتم بعد از ظهرو برم ملاقات ملوک . یه بهونه ای آوردم که همراه خونواده خودم نرفتم . بهانه درست کردم و بعد از این که وقت ملاقات تموم شد رفتم اون جا . اتفاقا قرار بود که مهین شبو پیشش بخوابه . به مهین هم سفارش کردم موبایل مادرشو بذاره داخل همون وسایل بیمارستانی که اون فکر کنه این چند روزه این جا بوده .. اتفاقا ملوک خبر موبایلشو هم گرفت ..
مهین : راستش نمی دونم کجاست ..
ملوک : فکر کنم دادمش به تو ..
مهین : نمی دونم به نظرم گذاشته باشم داخل وسایلت ...
ملوک کمی مضطرب به نظر می رسید . مثل این که تازه یادش اومده بود که اگه پیامش ذخیره شده باشه و کس دیگه ای اونو خونده باشه ممکنه چه دردسری براش درست شه . مهینو از اتاق فرستادمش بیرون و سفارشش کردم که نیاد داخل .. مهین خارج از اتاق بهم گفت که یه وقتی نکنه این جا با مامانش ور برم ..
-دختر تو دیوونه ای ؟
-دیوونه تو .. یادت باشه از سهمیه مامانم کم کنی ها وگرنه میرم به همه جا میگم تو چیکار کردی .
-مهین تو شوخی شوخی داری خیلی جدی حرفاتو می زنی ها ..
-حالا این قدر بی جنبه نباش . باهات شوخی کردم . جنس جوون و تر و تازه رو ول می کنی و به دنبال پیر و پاتال ها هستی ؟ ..
ملوک : شما دو تا دارین چی به هم میگین
مهین : هیچی مامان داریم در مورد سلامتی شما با هم حرف می زنیم . ..
من و ملوک که تنها شدیم اولین چیزی که بر زبون آورد این بود که پیامو خوندم ؟
-آره ملوک جون . این چه کاری بود . با همون کس فابریک تو هم حال می کردیم .
ملوک : آدم وقتی می تونه امکانات خودشو به کیفیت مطلوب برسونه چرا این کارو نکنه .... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
     
  
زن

 
یـــــک ســــــــــر و هـــــــــــــــزار ســــــــــــــــــــودا ۶۴

نگاه ملوکو خیلی عاشقونه دیدم .. چهره اش خیلی جوون تر شده بود . فکر کنم تنگ شدن کس و واژن بهش روحیه داده بود ..
ملوک : با جراحی پلاستیک من موافقی ؟
-من چرا من باید موافق باشم . اکبر آقا باید موافق باشه و نظرشو اعلام کنه .
ملوک : چیه .. چی شده شهروز ! تو که می دونی من از همون وقت که بچه بودی دوستت داشتم . عاشقت بودم . پس برای تو هر کاری می کنم .
-راستش ملوک جون .. تنگ کردن کس به کیر من حتی به خودتو لذت بیشتری میده . هر چند ممکنه در بعضی حالت ها باعث دردت هم بشه ولی بازم می چسبه .. ربطی هم به چین و چروک نداره . ولی بعضی از جراحی پلاستیک ها هست که مصنوعی در میاد اون جوری که باید دلنشین نمیشه . طراوت و تازگی پوست رو می گیره . یه براقیت مصنوعی درست می کنه . دیگه راه باز گشت رو از آدم می گیره . به جای اون از کرم های طبیعی استفاده کنی بهتره ..
-هر چی تو بگی شهروز . به شرطی که همیشه به یاد من باشی . هیچوقت فراموشم نکنی . دستتو بذار زیر ملافه من ..
ملوک ازم می خواست که با باسنش ور برم . به یاد حرف مهین افتادم . درسته که از ساعت ملاقات گذشته بود و من با پارتی و موقعیت خودم اومده بودم داخل ولی هر لحظه ممکن بود یه پرستاری بیاد و منو در اون شرایط ببینه . با این حال نگاه ملوک طوری بود که می دونستم در اون لحظات نیاز داره که من اونو سر حالش کنم . ولی دوست داشتم بدونم که مهین کجاست . مهینو در راهرو ندیدم .. ملوک خودشو عقب تر کشید و من هم از زاویه ای دستمو رسوندم به لباسش و رسوندم به کونش که اگه کسی از بیرون میومد متوجه نمی شد مگر این که در حال بیرون کشیدن دستم دقت می کرد و می فهمید
-آخخخخخخ شهروز شهروز .. اگه بدونی چه لذتی می برم . خوشم میاد . خیلی دلم می خواد با کسم ور بری . همین حالا چقدر سنگین شدم . تا چند روز نباید آمیزش کنم .. می خوام بینم وقتی کیرت رو می کنی توی کسم چه جوری میشه ..
-راستشو بگو واسه حال کردن خودت این کار رو کردی یا برای هر دو تا مون ؟
-برای هر دومون .. ولی بیشتر برای تو . برای تو که خوشت بیاد و سیر باشی .. می دونم با دخترای دیگه هستی ولی این جوری دلمو خوش می کنم دیگه ..
کف دستمو خیلی آروم گذاشتم روی کسش که مو ریزه های سیخ سیخی کس یواش یواش داشت می زد بیرون .. بالای کسشو آروم می مالیدم ..
-محکم تر چنگش بگیر ..
-ملوک جون خطر ناکه ..
- این قدر نترس چیزی نیست .. یکی دو تا دو خت و دوز ساده بود . چه ربطی به اون قسمتهای دست کاری شده داره .. شهروز دستتو یواش بذار لای پام .. ببین داره واست گریه می کنه .. کمرم سنگین شده . کیرت رو می خواد . کاش الان خونه بودم ..
-ملوک جون .. این قدر بی طاقت نباش . اگه الان خونه بودی که نمی تونستم تو رو بکنم ..
-خب می کردی توی کونم . الان اگه بر گردم خونه و شوهرم واسه چند روزی رو بیاد خونه چی ؟
-دلواپس چی هستی ملوک جون . این جوری نیست که اصلا از خونه بیرون نره .
خلاصه به هر مکافاتی بود از اون جا اومدم بیرون . قبلش هم مهین یه چند دقیقه ای به ما پیوسته بود . یه نگاههای خاصی به من و مادرش مینداخت .
مهین : خیلی دلم می خواد برگردم خونه و با تو باشم ولی فعلا این جام .. تا دم در باهام اومد و بهم گفت مثل این که مامانو تحریکش کردی ..
-مامانت تحریکم کرد . این قدر بهش گیر نده ..
توی دلم گفتم اگه خواهر بزرگتم بکنم دیگه سرویس کامل میشه . قبل از این که بیام به ملاقات ملوک یه مسکن خورده بودم . و همون کمی منو سر پا نگه داشته بود ولی حس می کردم خیلی خوابم میاد .. به دم در خونه که رسیدم یاد مژده افتادم . که چه جوری من و مهشیدو غافلگیر کرده بود . هر چند ندیده بود که با هم کاری کنیم ولی می دونست که همچنین امامزاده ای هم نیستم که واسه کمک به مهشید اون جا مونده باشم . خیلی شلوغش کرده بودم . دلم می خواست همه دوستم داشته باشن . همه با هام باشن . لذت ببرن و لذت بدن . من با همه حال کنم ولی همه فقط با من حال کنن . می دونستم این خود خواهیه ولی این خود خواهی رو دوست داشتم . دلم می خواست و برم و در خونه مژده رو بزنم . خیلی خسته بودم .. خسته و عقب مونده از درس .. دیگه فیروزه ای هم نبود که در یه سری کارای تحقیقاتی بیاد کمکم .. وقتی رسیدم خونه خودمو انداختم رو تختم و وقتی که چشم بازکردم دیدم که باید صبحونه بخورم و برم دانشگاه .. مژده و مهشید و فیروزه و خیلی های دیگه ای رو باید توی کلاس می دیدم ولی از همون دم در شروع شد که مهینو دیدم . مهین پستشو تحویل داده بود و گفت که ملوک تا بعد از ظهر مرخص میشه .. ازم خواست که برم خونه شون و باهاش باشم ..
-من باید برم دانشگاه ولی اگه تونستم قبل از ظهر جیم بزنم حتما میام .. دیگه جونی برام نمونده بود .. به دانشگاه هم که رسیدم استاد مژده رو که اخمو دیدم مهشید که خندون بود و فیروزه هم ساکت .. خلاصه یه داستانی داشتم . چند تا دختر هم متلک مینداختن و خبری من به هم می گفتن ظاهرا امروز خواهرش اونو نبوسیده .. شیطونه می گفت پاشم بذارم زیر گوش شنونده و گوینده که خود همون شیطونه رو لعنتش کردم و سر جام نشستم ... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی
     
  
زن

 
یـــــک ســــــــــر و هـــــــــــــــزار ســــــــــــــــــــودا ۶۵

دیگه بیش از اندازه عصبی شده بودم . نمی دونستم چیکار کنم . اگه هر استاد دیگه ای جز مژده بود از جام پا می شدم و هر چی از دهنم در میومد به اون دخترای پشت سری می گفتم . این جا هم دبستان نبود که انگشت کنیم هوا و بگیم که خانوم اجازه این ما رو اذیت می کنه .. آخرش سرمو بر گردوندم و به اون دخترا گفتم که این دفعه قبل از این که بیام به شما میگم که یقه پیرهنمو قرمزش کنین .. دو تا از اون دخترا بد جوری سرخ شدن و یکی دیگه شون که پر رو تر بود گفت مرد می خواد نگه ..
-حتما این کارو می کنم .
مژده : آقای شاهانی شما که دیگه بچه نیستید .. شوخی و حرف زدن و مزه پراکنی هم وقت و جایی داره ..
ساکت موندم و چیزی نگفتم .. ولی دلم طاقت نیاورد .
-استاد .. آقایون دو برابر خانوما می ارزن . حتما صداشونم دوبرابرصدای خانوماست که شما سر و صدای این سه تا دختر پشت سریمو نشنیدین .. کلاس زد زیر خنده ... فضا شده بود عین فضای مکتب خونه های قدیمی .. این مژده هم شده بود ملا باجی .. فقط یه چوب کم داشت منو بزنه .
-بفر مایید بیرون آقای شاهانی تا من تکلیفتو روشن کنم .
-تکلیفمو خیلی وقته که روشن کردین ..
خیلی ها متوجه متلک من شدن .. ولی اونا که نمی دونستن من با استاد خودم که ده سال بزرگتر از من بوده رابطه جنسی داشتم . حالا نمی دونم مژده هم فهمیده بود یا نه .. در میان همهمه و سر و صدای بچه ها خودمو به مژده نزدیک کرده گفتم هیچ غلطی نمی تونی بکنی .. این قدر واسم دور نگیر ... یخ شده بود . هر چند حرفمو فقط خودش شنید . ولی انتظارشو نداشت . منم دیگه به این جام رسیده بود می دونستم حق با اونه ولی دیگه منو بیش از اندازه پیش بقیه سر افکنده کرده بود ..
-سعی کن واسه همه سیاست بری ..
از کلاس رفتم بیرون . تنها کسی که ازم حمایت می کرد مهشید بود اونم به خاطر کیری بود که دیروز بهش زده بودم . نمی دونستم کدوم موبایلمو با خودم آوردم ولی همه رو خاموش کردم . دیگه خسته شده بودم . یعنی واقعا این مژده می خواست واسه من درد سر درست کنه ؟ اون به خاطر موضوع مهشید که ازم دلخور بود . می خواستم بزنم برم خونه ولی دیدم که ساعت بعدو با یه استاد دیگه کار دارم . منتظر بودم که ساعت تفریح شه و بتونم حال اون دختری رو که سر دسته متلک گویان بود بگیرم . اسمش بود سودابه .. خونشو می خوردم سیر نمی شدم . صاف در رفته بود . من تازه می خواستم کاری کنم که مژده فراموش کنه که منو با مهشید دیده ولی اون رابطه ما رو شکر در آب تر کرده بود .. پس از این که زنگ خورد بازم اون سه تفنگدار با هم بودن . یه چند متری که از بقیه دور شدن تعقیبش کرده تا در فضای طبقه هم کف جلوش پیچیدم .. هیچوقت تا این حد گستاخ نشده بودم که بخوام کلمات رکیکی رو بر زبون بیارم ..
-شما دو تا برین گمشین من با این عوضی کار دارم ..
سودابه : ما سه تا با همیم می خوام ببینم چه غلطی می خوای بکنی ؟
-می خوام از لاپا جرت بدم . کونتو پاره کنم ..
دستشو آورد بالا .. خواست بذاره زیر گوشم که جا خالی دادم .
سودابه : من مرد نمی بینم که این کارو بکنه ..
-نامرد باشم اگه نذاشتم توکونت ..
مهشید هم خودشو رسونده بود به ما .. سعی کردم متعادل تر شم .. مهشید هم در دفاع از من چند تا بارشون کرد .. مهشید و سودابه بنای کل کلو گذاشته و من رفتم وسطشون که مثلا جداشون کنم .. بالاخره سودابه کاسه کوزه شو جمع کرد و رفت ولی مگه من ول کنش بودم . خشمی که از بابت مژده داشتم منو گستاخم کرده بود ..
مهشید : چرا با اینا می پیچی ..من شاهد بودم که اونا چه متلک هایی بهت می گفتن . اینا رو به استاد مژدهی هم گفتم ولی اون زیاد اهمیتی نداد ..
-مهشید اگه بخواد برام شر درست کنه شهادت تو به دردم می خوره ..
دستشو گذاشت توی دستم و انگار نه انگار که این جا فضای دانشگاهه . مژده رو دیدم که از دور داره میاد . دستمو از دست مهشید جدا کرده رفتم طرف اون ..
-استاد می تونم یه لحظه وقت شما رو بگیرم ؟
مژده : من وقت ندارم .
-واسه چی ناراحتی ؟ چرا مسئله شخصی رو وارد کلاس می کنی .
مژده چون دید محیط برای بحث کردن مناسب نیست به سمت بیرون رفت .
-شهروز خان یا آقای شاهانی هر کسی در زندگیش اشتباهاتی می کنه .. اون دفعه هم بهت گفتم فراموش کن چی بین ما بوده . مقصر خود منم که دوباره فریب خوردم . ولی جریان امروز ربطی به مشکل من با تو نداره . من باهات کاری ندارم که مشکلی داشته باشم . به اندازه کافی خودمو سبک کردم .
-مژده من دوستت دارم
مژده : اینو همیشه ازت می شنوم .,ولی من دوستت ندارم ..
-بابت جریان کلاس من مقصر نبودم ..
مژده : می تونستی سکوت کنی
-تو که مردا رو خوب می شناسی ..کی می تونم ببینمت ..
- هیچوقت ..اون جوری که تو می خوای دیگه هیچوقت ... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی
     
  
زن

 
یـــــک ســــــــــر و هـــــــــــــــزار ســـــــــــــــودا ۶۶

ظاهرا مژده خیلی جدی حرف می زد و همین باعث ناراحتی من شده بود .. نه ..نه ... اون نباید با هام این رفتارو می کرد . برای خودم حق زیادی رو قائل بودم .
-حالا می خوای واسم گزارش بنویسی ؟
مژده : از همینش می ترسی ؟
-نه ..من از این می ترسم که تو رو از دست داده باشم .
مژده : خیلی احمقانه هست که تصور کرده باشی منو داشتی و حالا از دست دادی .اون دفعه هم بهت گفتم من و تو راهمون جداست . حالا یکی دوبار رو با هم بودیم ..من که فرشته نیستم که بزرگم کردی . دیگه تموم شد . فراموشش کن . درمورد اون مسئله هم نگران نباش .. عشق جدیدت ازت دفاع کرده .. مهشید خانومو میگم .. می خواستم به حرفاش توجهی نکنم ولی چند تا از بچه های دیگه هم به نفعت قیام کردند .. یکی شون عشق قدیمت فیروزه خانوم . اگه خوب دقت کنیم همینایی هم که امروز بهت متلک انداختن یه جورایی می خواستن جلب توجه کنن . من خودم زن هستم و جنس اونا رو خوب می شناسم . ولی از من به تو نصیحت .. سعی کن کمتر دور و بر اینا بپلکی .. هدفت چیز دیگه ایه ..من و استادان دیگه تا یه حدی می تونیم با هات راه بیاییم . ولی مدارا کردن حد و اندازه ای داره . باید وجدان داشت . فردا پس فردا اگه یه پزشک ناشی از آب در بیای و بخوای یه بیماری رو بد مداوا کنی و دخلشودر بیاری اون وقت ما استادا نباید خودمونو ببخشیم . نا سلامتی تو می خوای متخصص اعصاب و روان شی ..
-خیلی رسمی حرف می زنی .. ببینم خودت بر اعصاب خودت مسلط هستی ؟
مژده : بهتر از هر وقت دیگه ای .. مخصوصا حالا که یه مهمون عزیزی داره واسم می رسه .. یکی از کانادا .. چند ساله که ندیدمش .. ولی اون بازارش در اون جا خیلی گرفته .. خیلی مشهور شده ..
اینو گفت و رفت .. کنجکاو شده بودم .. اون کی می تونه باشه . یک زن یا یک مرد ؟ چرا اینو بهم گفته ؟ مگه خودش نگفته بود که زندگی خصوصی ما به هم ربطی نداره . چرا این جوری باهام تا کرده بود ؟ چرا اینا رو بهم گفته بود ؟باید روی این سودابه رو هم کم می کردم . ولی حالا این طور حرف زدن مژده داشت عصبی ام می کرد . می دونستم باید تا ساعتها فکرم به خاطر همین مسئله مشغول باشه و نمی تونم هیچ کار دیگه ای انجام بدم . مثل یه مردی بودم که یه حرمسرایی داره و هر زنی هم واسه خودش اهمیت خاصی داره .. اگه یکی از این زنا بخواد کوچک ترین قدم خلافی بر داره رو اعصابش راه رفته . فیروزه که این کارو کرده بود .. ولی حس می کردم که مژده باید سوگلی این حرمسرا بوده باشه . چون اون خیلی بیشتر از فیروزه رو من اثر داشت . وقتی که فیروزه ازم دور شد و حق هم داشت دلم به مژده گرم بود با یاد و فکر کردن به اون بود که تونستم خودمو آروم کنم ولی حالا بایاد کی بتونم خودمو تسکین بدم .. خودمو سریع رسوندم به مژده ..
-می تونم یه چیزی ازت بپرسم ؟
مژده : در مورد سلولهای عصبیه ؟
-یه جورایی به اونا هم ربط پیدا می کنه . این مهمونی که داری زنه یا مرد ؟
مژده : واسه تو چه فرقی می کنه .
سرمو انداختم پایین و از اون جا دور شدم . ولی لحظاتی بعد فهمیدم که اون یک پروفسور مرده ..بچه ها صحبتشو می کردن .که اومده در یک سمینار شرکت کنه . اون با مژده چیکار داشت . حتما همکارشه دیگه .. لعنت بر من .. توی دستام بود .. درسته چند سال ازم بزرگتره ولی خیلی مهربون و با حال بود . مفت از دستش دادم . حالا مگه درس توی کله ام می رفت . نمی دونم چرا این ترم بیشتر استادای ما زن بودن .. اونا هم خیلی جدی و سخت کوش ..دیگه گاه رحم نمی کردند .. بازم اون سه تا دختر پشت سرم نشسته بودن .. سودابه ول نمی کرد .. می خواستم چند تا متلک بارش کنم که مهشید و فیروزه جایی نشسته بودن که هر پچی که می کردم صدامو می شنیدن .. می خواستم به سودابه بگم بد جوری کونت می خاره .. فقط سرمو بر گردوندم و خیلی آروم گفتم خانوم میشه خفه شین ؟ ما داریم درس گوش میدیم .. این جا مکتب خونه که نیست ..
گوش تا گوش قرمز شد .. دواش همین بود .. تغطیل که شدیم سریع خودمو از بقیه دانشجوها دور کرده و رسوندم به یه دوستی که در قسمت اداری کار می کرد و خیلی هم به دردش خورده بودم و یکی از دخترای دانشجو رو هم از طریق یکی از دوست دخترام واسش جور کرده بودم .. ازش کمک خواستم تا آدرس سودابه رو بهم بده ..
-نگران نباش من که نمی خوام بگم تو اینا رو بهم دادی . ..
ولخرجی کرده و با تاکسی تلفنی خودمو رسوندم به همون آدرس .... یکی از این سه تفنگدار ماشین داشت و ظاهرا با هم میومدن ..ماشین اونا جلوی یه ساختمون آپارتمانی ظاهرا ده واحده ایستاد . سودابه خانوم پیاده شد .. صبر کردم تا ماشین بره ... رفت تا احتمالا از کیفش کلید ورودی رو در بیاره زدم مچ دستشو گرفتم . ... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
     
  
زن

 
یـــــک ســــــــــر و هـــــــــــــــزار ســــــــــــــــــــودا ۶۷

یکه خورد . انتظارشو نداشت که من اونو در این شرایط و دم در خونه شون گیر بندازم . ترسیده بود .. واسه لحظاتی قفل کرده نمی دونست چی بگه .
سودابه : ولم کن .. ولم کن . یکی میاد می بینه بده .
-چه بدی داره . چیزی که بد باشه همه جا بده و خوب باشه همه جا خوبه . ببینم خیلی دور گرفتی واسه ما .. تا روی تو رو کم نکردم ول کنت نیستم ..
سودابه : از جون من چی می خوای ..
-تو از جون من چی می خوای . اگه کونت می خاره بگو همین جا بخارونمش .. سودابه : فکر نمی کردم این قدر بی ادب و بی تر بیت باشی ..
-کاری نکن که شلوار تو پزشک آینده مملکت رو همین جا پایین بکشم . من الان خون جلو چشامو گرفته . آبروی منو پیش استاد هم بردی . اون به جای این که تو رو محکوم کنه منو گیر داد . فقط خواستم بهت بگم که با من یکی در نیفتی . من خیلی راحت می تونم هر بلایی که تصورشو کنی سرت بیارم .
دستشو تا اون جایی پیچوندم که نشکنه ..
-ولم کن ..
-خوشم میاد تو رو این جوری اسیر و درمونده می بینم . فقط یک بار دیگه اگه این حرکاتو ازت ببینم همین جا کنار همین در جلو چش همه خفه ات می کنم . خیالم نیست که چی به سرم میاد ..
سودابه : فکر نمی کردم این قدر هیولا باشی ..
-در مقابل آدمای بی ادب و بی تر بیت و گستاخ و لوس و ننر و از خود راضی هایی مثل تو که کاری جز سر به سر گذاشتن دیگران ندارین باید هم این جور هیولا بود .. من با دخترای زیادی دوستم .. اگه اراده کنم همیشه یکی دم دستم هست که بتونم با هاش حال کنم . حالا یه بار سوتی دادم دیگه مسخره کردن نداره ..
سودابه : خواهش می کنم شهروز ..
-باید معذرت بخوای ..
سودابه : باشه منو ببخش الان یکی میاد ولم کن ..
-می خوام عذرخواهی ات از ته دل باشه ..
سودابه : تو از کجا ته دل منو می خونی . دوست داری بهت دروغ بگم ؟
-نه دوست دارم صادق باشی ..
دستشو ول کردم .
-حالا می تونی بری .
سودابه که بد جوری ترسیده بود با عجله درو باز کرد و رفت . بد جوری ترسونده بودمش . دیگه فهمیده بود که گیر حریف افتاده .. وقت نکردم به مهین برسم و این ملوک هم دست بر دار نبود . برام زنگ زد .
ملوک : شهروز میای این جا ؟ تو که الان کلاس نداری ..
معشوقه های من بهتر از من بر نامه های کلاسی منو می دونستن .
-مگه کسی پیشت نیست ؟مهین رفته ؟
-آره هر دو تا دخترام رفتن . گفتم می خوام تنها باشم . تازه این عملی نبود در واقع میشه گفت یه عمل سر پایی بود ..
-ملوک هنوز زوده .. بذار یه خورده اون داخل جوش بخوره . خوب جا بیفته . تازه مثل سابق فکر نکنم بتونم محکم بکنمت .
ملوک : شهرور دیگه این جوری نگو . درد خفیف از سکس محکم تو رو تحمل می کنم ولی درد بی توجهی تو رو نه ..
-چقدر احساساتی شدی ملوک جون . اگه کوچکترین اشتباهی بکنی و اون وقت بر گردی به حالت قبلت اونم با سوزش و دردی که معلوم نیست چند روز ادامه داشته باشه ارزششو نداره ..
هر جوری بود خودمو از دست ملوک خلاص کردم . می تونستم برم و اونو از کون بکنم ولی تمام حواسم رفته بود پیش مژده .. نمی تونستم بی خیال مژده شم . چرا اون با یه لحنی از اون پزشک حرف زده بود .. یه لحظه ترس تمام وجودمو گرفت .. نه .. یعنی ممکنه این اولین عشق مژده باشه که باهاش رابطه داشته ولش کرده رفته و حالا بر گشته ؟ مژده که ازش متنفر بود . اون که پس از ده سال منو گذاشته بود جای اون تا براش یه مسکنی باشم . نه اون نمی تونه نمی تونه .. نمی تونه این کارو با من بکنه . نباید این کارو بکنه . یعنی بازم غرورم له شده ؟ بازم احساس حقارت می کنم ؟ بازم حس می کنم که دارم اعتماد به نفسمو از دست میدم ؟ کارم شده بود تحقیقات در مرکز دانشگاه تا ببینم مژده و اون دکتر کجا درس خوندن . حدسم درست بود . اونا با هم یه جا درس می خوندن .. حالا چه رابطه ای با هم داشتن رو نمی دونستم . کسی هم نمی دونست جز خود مژده و طرفش .. خیلی از بقیه همکلاسی هام عقب افتاده بودم . خیلی ها بودن که اصلا اهل این بر نامه ها نبودن . یا اگرم بودن دیگه مثل من شورشو در نمی آوردن . تمام تن و بدنم می لرزید وقتی که نزدیک خونه می شدم . کلید رو از همون پنجاه متر مونده به خونه می گرفتم دستم که حتی یک مکث چند ثانیه ای هم برای پیدا کردنش نداشته باشم که یکی دم در غافلگیرم کنه . همچین رفتم داخل خونه امون که انگار از دیوار مردم رفتم بالا ... ولی کنجکاوی و فضولی و حسادت ولم نمی کرد . دوست داشتم برم دم درخونه مژده و ببینم چه خبره .. خسته شده بودم از بس واسه درس خوندن امروز و فردا می کردم ... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی
     
  
زن

 
یـــــک ســــــــــر و هـــــــــــــــزار ســــــــــــــــــــودا ۶۸

نمی دونستم که باید تا کجا پیش برم . دم در در خونه مژده ایستادم . ولی صدای اون سگهای لعنتی امونمو بریده بود . اصلا دوست نداشتم که با اونا کل کل کنم . اعصابمو به هم ریخته بودن . یه لحظه حس کردم که سر و صدای مژده میاد . انگار داره با یکی حرف می زنه و به اون میگه که برم بیرون ببینم چه خبره .. نتونستم بفهمم که اون کیه . پا به فرار گذاشتم . دوست نداشتم که اون ضعف منو حس کنه . اون شب با یه شکنجه خاصی یه نگاهی به درسام انداختم . سعی داشتم که تا یه مدتی دور سکس و این جور بازیها رو قلم بگیرم . هر چیزی زیاد اونم به ضرر آدمه . گاه در اثر سکس زیاد همچین سردردی به سراغم میومد که دوست داشتم سرمو بزنم به دیوار .. بیچاره طرف سکس من که تقصیری نداشت . اون فکر می کرد که حتما تنها کسیه که دارم با هاش حال می کنم . دیگه ازم انتظار داشت . روز بعد بالاخره اونو دیدم . همون مردی روکه می گفتن پرفسور مغز و اعصابه و خرش خیلی میره و واسه خودش یه آدمی شده . یه حسی بهم می گفت این همونیه که مژده رو قال گذاشته و به خاطر همون بوده که ده سالو با کسی نبوده و من طلسم شکنش شدم . هیکلش از من درشت تر شده بود . یه تیپ خارجی و درشت داشت .. رفتم به سمت مژده ..
-حالا دیگه خبر ما رو نمی گیری ..
مژده : نوکه اومد به بازار کهنه شده دل آزار ..
-خودشه ؟ ..
منظورمو گرفته بود ..
مژده : آره خودشه . همونی که دوستش داشتم و گذاشت و رفت .
-حالا واسه تو بر گشته ؟
مژده : بازم داری وارد مقولات خصوصی مردم میشی ها .. نه اون با یک پزشک ایرانی مقیم همون جا ازدواج کرده .. ولی حالا که این جاست زن نداره ..
نتونستم این حرفشو تحمل کنم . ازش فاصله گرفتم . همین طور از بقیه دخترا و بقیه پسرا .. حوصله هیشکی رو نداشتم . اما این بار این مژده بود که میومد به سمت من .. مژده : نمی فهمم برای چی ناراحتی . یه پسری که نمی فهمه معنای عشق چیه و به چیزی و کسی دل نمی بنده اصلا معنا نداره که تا این حد خودشو برای مسائل مختلف ناراحت کنه . سر در نمیارم . تو واسه چی این روزا ناراحت و گرفته ای .. میای پیش در خونه آدم کشیک وای می ایستی ...
-تو از کجا می دونی من اومدم اون جا ..
مژده : درسته که سگا بوی تو رو حس کردن .. دوربین دم در تو رو نشونم داد .. ولی یه حس قلبی هم بهم می گفت که تواون جایی ..
-پس تو هم می دونی که من دوستت دارم . که عاشقتم ..
مژده : قرار نشد از این حرفای مسخره و الکی بزنی . من این حرفو از همونی هم که حالا از کانادا اومده این جا ماموریت و قالم گذاشته شنیده بودم . عشقو باور ندارم .
-پس واسه چی این قدر نگران توو شرایط خودمون هستم .
مژده : تو نگران خودت هستی . چون یه آدم خود خواهی . حکایت تو حکایت خروسیه که یه حرمسرا داره با یه لشگر مرغ . همه اونا رو واسه خودش می خواد .. یه جوجه ای داشتم که بزرگش کردم . اون خروس شد .. دیگه شرایطش نبود که در خونه ازش نگه داری کنم . اونو بردمش به یه روستایی .. به خونه یکی از بستگان .. اون خروس تا اون روز با مرغی نبود .. تا یه مرغو می بینه میفته روش . اون مرغ هم بهش راه میده .. خروس خونه از راه میرسه و خروس خوشگل و تپل و قوی منو می زنه .. با این که بیشتر از ده تا زن داشت و شایدم نمی تونست به اون زنش خوب برسه ولی حرص می زد . نمی تونست ببینه یکی دیگه داره به زنش حال میده .. همه رو واسه خودش می خواست . می خواست که مرغا به اون متکی یاشن . و تو هم یه خروسی .. حالا غیرتت رو نمی دونم . باید بدونی که آدما با خروس فرق می کنن .
-استاد ! یه چیزی بگم ناراحت نمیشی ؟
مژده : بگو دیگه واسه من فرقی نمی کنه ..
- میگی من یه خروسم .. شاید این جوری که تو میگی نباشه . ولی تو همون مرغ داستانی .. همونی که خروسشو رد کرد و رفت به سمت خروس دیگه ..
حرص و ناراحتی و خشمو در چهره مژده می خوندم . زده بودم به هدف دیگه اون جا وای نایستادم و به خودم گفتم بذار هر غلطی می کنه بکنه . فرار رو برقرار ترجیح دادم .. ساعت درسی دیگه سرمو بالا نکردم تا یه وقتی چشام به چشاش نیفته .. بعد از تعطیل شدن هم رفتم سراغ ملوک . دیگه بی انصافی بود که بعد از سه روز بهش سری نزنم . می گفت کاملا ردیف شده و آماده برای عملیاته . چقدر خوشگل و ناز شده بود . بازم صحبت پروتز و جراحی پلاستیک لب و صورتشو کرد که مخالفت کردم .
-عزیزم من همین جوری قبولت دارم . کیرم یه چند روزی بود غذا نخورده حسابی گشنه اش بود . ... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
     
  
زن

 
یـــــک ســــــــــر و هـــــــــــــــزار ســــــــــــــــــــودا ۶۹

الان بهترین موقعی بود که من بخوام ملوک رو بکنم و یه حال درست و حسابی با هاش بکنم . واقعا اشتها داشتم . اونم که مرتب از چیزای دیگه حرف می زد و اعصاب منو ریخته بود به هم . نمی دونم چی داشت می گفت . دیوونه ام کرده بود . حالا داشت از این می گفت که نمی دونم شکمش داره گنده میشه و از ریخت و قواره میفته . نه این که دوست نداشته باشم که اونو تر و تازه و جوون تر ببینم . انتفاقا با هر جراحی که می کرد یه چند روزی رو می تونستم از دستش خلاص باشم . ولی نمی خواستم که این جوری توقعش از من بیشتر شه . دلش خوش شه که من فقط به اون توجه دارم . یک زن هر قدر از این کارا بکنه جراحی پلاستیک بکنه چربی های شکمشو آب کنه .. پروتز بکنه لباشو . چشاشو لنز بذاره .. بازم در مقابل یک زن جوون آرایش نکرده چیزی برای عرض اندام نداره . همه اینا مصنوعی و مشخصه . یه دل خوش کنکی برای خودشه . مهم اینه که آدما درون همو بخوان .. و سیرت همو زیبا ببینن . واسه خودم داشتم چی می گفتم . خودم داشتم از اصول می گفتم . از سیرت و از درون .. مژده رو که رنجونده بودم و یه جورایی اونو نا امید و دلسردش کرده بودم و حالا خودم ازش ناراحت بودم .
-چقدر خوشگل شدی ملوک .. چه لباس خوابی تنت کردی .
یه لباس خواب کوتاه فانتزی مینی به رنگ صورتی براق تنش کرده بود .واقعا ناز و تو دل برو شده بود ..
-ملوک نکنه از این چیزا پیش شوهرت اکبر آقا بپوشی و دل اونو ببری . اون وقت از سهمیه من بدی به اون .
وقتی این حرفا رو بهش می زدم کیف می کرد . لذت می برد . انگاری دنیا رو بهش داده باشم ..
-اکبرکوفتش بشه . وقتی اون بر می گرده اون قدر شند رمندری تنم می کنم و سعی می کنم بدنم بوی بد بده که اون ازم فراری شه .. تازه اونم از خداشه که من کاری به کارش نداشته باشم و راحت بیاد بیفته و کپه مرگشو بذاره ..
-نه دیگه ملوک جون آدم که پشت سر شوهرش این جور حرف نمی زنه . حالا مگه چیکار کرده که از دستش دلخوری .
-دلخور که نیستم . فقط دوست داشتم همین ده روز در ماه رو هم خونه نباشه .. ولی باید یه فکری کنم با یکی دو دوست قدیمی و صمیمی خودم طوری بر نامه بچینم که حداقل در این ده روز دو بار هم که شده تو رو ببرم خونه اونا .
-نه ملوک جون .. دیگه اسرار خودمون رو نباید به این و اون بگی ...
-بیا جلو شهروز .. این روزا خوب از دست من در میری . می دونم دخترای زیادی دورت رو گرفتن . همه شون پر مدعا هستن و دوست دارن که با هاشون از دواج کنی من اخلاق دخترارو به خوبی می دونم . تقصیر هم ندارن . در یک دورانی هستند که نگرانی از مجرد بودن مثل خوره افتاده به جونشون . شوهر کردن و به کی شوهرکردن هم یه نوع چشم و هم چشمی و رقابتی شده . این که در این قمار هم دوست دارن برنده باشن و هم در رقابت با دیگران هم کم نیارن ..
-ملوک جون یه سری حرفای علمی و روانشناسی در سطح کار شناسی بالا رو داری میگی ..
-دست شما درد نکنه یعنی من این قدر بی سواد بودم و خودم نمی دونستم ؟
-فدات شم . تو حالا چرا از همه این چیزا بر داشت بد می کنی . حالا اگه میشه زتعارف کم کن و بر مبلغ افزا . بریم سر اصل مطلب . ببینم این جا رو چه جوری درست کردی ...
اون شورت منو پایین کشید و منم لباس خوابشو در آوردم و سوتینشو .. خیسی کسش جلو شورتشو خیس کرده بود .. کیر منم طوری تیز شده بود که اون از این حالت خیلی لذت می برد ...
-اووووووهههههه ملوک اگه بدونی چقدر گرسنه ام .
-امید وارم که همیشه گرسنه باشی .. همیشه . این چند روزه رو باید حسابی بهم برسی . تا دو سه روز دیگه اکبر می رسه ...
همون ایستاده سرمو گذاشتم لای پای ملوک و شورتشو با کس خیسشو دو تایی با هم گذاشتم توی دهنم . حالتی که ازش خیلی لذت می برد .. مثل همیشه دستشو گذاشت رو سینه اش . می خواست هوسشو نشون بده . نشون بده که چقدر داره لذت می بره ...
-اوووووووهههههههه نههههههه نهههههههههه کسسسسسسم کسسسسسسم ... کیر می خواد .. زبون تو رو می خواد ..
اونو خوابوندمش .. شورتشو کشیدم پایین . قالب کس که چیز خاصی رو نشون نمی داد . من باید درون رو می نگریستم و حال را ...
-ملوک جون ردیفی ؟
-آره عشقم . فقط تو رو کم داشتم که اومدی و داری منو می سازی . روز منو می سازی .
لاپاشو باز کردم .. زبونمو رو کسش کشیدم .. و بعد جفت لبامو گذاشتم روش .. برام مهم نبود که کس ملوک تا چه اندازه تنگ و گشاد باشه . مهم این بود که اون خیلی خالصانه و با تمام وجودش خودشو در اختیار من می ذاشت . .... ادامه دارد .... نویسنده .... ایرانی
     
  
صفحه  صفحه 7 از 14:  « پیشین  1  ...  6  7  8  ...  13  14  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

یک سر و هزار سودا


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA