ارسالها: 3650
#1
Posted: 10 Nov 2014 22:48
درخواست ایجاد تاپیک با عنوان
اغـــــــــــواگـــــــران ۲
در تالار داستان و خاطرات سکسی را دارم
این داستان در بیش از ۵۰ قسمت منتشر خواهد شد
نویسنده : gayman7049
آقا رشــــــــــــــــید
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#2
Posted: 14 Nov 2014 20:35
با درود به دوستان عزیز و خوانندگان گرامی داستان اغواگران
در مورد این داستان بهتر دیدم که پیش از شروع انتشار چند نکته را بیان نمایم این داستان شامل انواع سکس ( گی ، لز ، سکس گروپ و .... ) می باشد .
اول اینکه این داستان داستانی زیبا و فانتزی است و دوم آنکه سعی می کنم هر روز یک قسمت از آن را منتشر نمایم تا دوستداران و علاقمندان بتوانند از خواندن آن لذت ببرند نکته ی آخر : دوست عزیز و گرامیم جناب آقای گی من ۷۰۴۹ عزیز هنوز در حال نگارش داستان هستند و امیدوارم که بتوانند در میان مشغله های زیادی که دارند کار نگارش را نیز به پایان برسانند شخصیت های داستان همه خیالی و فانتزی می باشند جهت آشنایی با این شخصیت ها نامشان را در این پست منتشر می کنم
من : بهزاد 20 ساله
پدر من : سروش 50 ساله
مادر ناتني : اشرف 45 ساله
خواهر ناتني : مژگان 23 ساله
دوست صميمي مژگان : مليسا 23 ساله
مادر مليسا : ركسانا 45 ساله
عمه من : سهيلا 43 ساله
دختر عمه من : شراره 22 ساله
شوهر عمه : اردشير 48 ساله
مربي بدن ساز : رضا 35 ساله
هم باشگاهي : سينا 27 ساله
با سپاس
آقا رشید
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ویرایش شده توسط: aredadash
ارسالها: 3650
#3
Posted: 14 Nov 2014 20:39
قسمت اول
4 سال از مرگ مادرم ميگذشت و پدر بالاخره با اصرارهاي زياد تنها خواهرش با يك خانم بيوه كه يك دختر هم داشت ازدواج كرد ، ثمره ازدواج اول پدرم فقط من بودم كه اونم با كلي نذر و دعا و درمان و دارو بود ،2 ماه به پايان خدمتم مونده بود ، اولين كسي كه خبر ازدواج مجدد پدرم رو بهم داد شراره دختر عمم بود و بعدش عمه سهيلا بهم زنگ زد و گفت پدر نمي دونسته چطوري بهت اين خبر رو بده ، نميدونم با وجود اينكه نميتونستم كسي ديگه رو جاي مادرم ببينم ولي به جهت اينكه پدرم خيلي تنها شده بود از شنيدن اين خبر خوشحال شدم ، پنج شنبه بود كه تونستم يك هفته مرخصي بگيرم و براي ديدن خانواده جديد برم خانه ، ساعت نزديك 11 شب بود كه رسيدم ، با اينكه كليد داشتم ولي به خاطر افراد جديد بهتر ديدم زنگ بزنم ، پشت آيفون صدايي روح انگيز جوابم رو داد و وقتي گفتم بهزاد هستم فقط باز شدن در رو ديدم ، وارد حياط شدم ، روي تراس خانمي كه چادر سفيدي سرش بود ايستاده و داشت به من نگاه ميكرد ، بهش نزديك شدم و بدون اينكه سرم رو بالا بيارم سلام كردم
جواب سلام من صدايي بود زيباتر از صداي اولي ، هنوز از اينكه باهاش رودررو بشم خجالت ميكشيدم ، اون خانم داشت به طرف من ميامد و حالا ديگه جلوم ايستاده بود ، اولين نگاه من روي پاهاي اون بود ، لاك قرمزي كه روي ناخنها بود با پوست سفيدي كه داشت همخواني ميكرد ، تو همين حال و احوال بودم كه دستي زير چونم قرار گرفت و سرم رو بالا آورد ، خداي من چي ميديدم ، چهره خانمي كه مادر ناتني من شده بود(اشرف خانم ) به قول معروف مردافكن بود ، فوق العاده زيبا و جذاب ، لبخند مليحي كه بر لبهاي اون خانم نقش بسته بود بر زيبايي اون چهره اضافه ميكرد ، محو تماشا بودم كه بهم گفت : به خانه خوش آمدي
من فقط تونستم سرم رو تكون بدم و زير لب حرف بزنم و دوباره سرم رو پايين بندازم
((كلا پسري خجالتي بودم و به همين دليل دوستاي كمي داشتم ، چهره اي نسبتا زيبا و كاملا پسرونه داشتم و از اون دسته افرادي بودم كه فكر كنم تا 40 سالگي هم ريش و سبيل در نمياوردم ، رنگ پوستم سفيد و حدود 170 قدم بود ، هيكلم ورزشي نبود ولي شكم هم نداشتم ولي برعكسش كون بزرگي داشتم كه هميشه برام دردسر ميشد ، از همون دوران راهنمايي خيلي ها هوس منو ميكردن و حتي الان هم كه خدمت سربازي رفته بودم بازم اين هوسها رو تو چشمهاي هم خدمتيهام و حتي درجه داران و به خصوص فرمانده گروهانم كه يك افسر كرد بود ميديدم ))
هنوز از شوك خارج نشده بودم كه صداي اولي كه پشت آيفون شنيده بودم بهم سلام كرد ، اون بايد مژگان دختر همين خانمي كه مادر ناتني من شده بود باشه ، واي پسر انگار تو زيبايي مادر و دختر با هم رقابت داشتن ، چهره مثال زدني مژگان با تيپي كه زده بود منو درجا ضربه فني كرد ، مژگان دختري بود قد بلند كه با همون نگاه اول ميشد روحيه شاد اونو تشخيص داد ، تي شرت تنگ و شلوار استرجي كه پاش بود اندام فوق العاده سكسيش رو به نمايش گذاشته ، بر خلاف مادرش كه با چادر سعي كرده بود حجابش رو نگه داره مژگان اصلا براش مهم نبود و موهاي بلندش رو باز گذاشته و خوشگليش رو به رخ من ميكشيد . مژگان خرامان خرامان از پله ها پايين اومد و همين كه به من رسيد دستش رو جلو آورد و گفت : سلام آقا بهزاد
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ویرایش شده توسط: aredadash
ارسالها: 3650
#4
Posted: 14 Nov 2014 20:42
قسمت دوم
تا حالا با دختري دست نداده بودم ، حتي بعضي وقتها عمم تو خيابان يا كوچه منو ميديد و ميخواست باهام دست بده خجالت ميكشيدم ، اشرف خانم (مادر ناتنيم ) محكم رو دست مژگان زد و آروم بهش گفت : مگه آقا سروش بهت نگفت اذيتش نكني
من كه فكر ميكردم مژگان بابت دست ندادنم ناراحت شده باشه بلند خنده اي كرد و به طرفم اومد و ساكم رو از دستم گرفت و به طرف اتاقها رفت و گفت : چيه مگه ، داداشمه خوب
اشرف خانم گفت : بهزاد جان ميخواي تا صبح اينجا بموني ؟
و بعدش به طرف خانه رفت و ادامه داد : بابات الان از حموم ميادبيرون ، بياد داخل ديگه
و زودتر از مژگان كه جلوي در ايستاده بود رفت داخل خانه ، مژگان با همون لبخند لوندگونش بهم نگاهي كرد و گفت : بفرماييد
يخ من يكم باز شده بود و با اشاره دست گفتم : شما اول بفرماييد
وقتي مژگان ميخواست داخل اتاق بشه تازه متوجه سكسي بودن كونش شدم ، كوني كه دستكمي از كون من نداشت ، ولي به خاطر قد بلندش خيلي جذاب بود ، داخل خانه كه شدم اولين چيزي كه جلب توجه ميكرد تغيير كامل دكوراسيون بود ، رنگهاي شادي كه تو تزئين هال و پذيرايي بكار رفته بود انرژي مثبتي به آدم ميداد ، مژگان ساك منو به طرف اتاقم برد و جلوي در گذاشت و برگشت ، با صداي آرومي بهش گفتم : ببخشيد زحمت كشيدين
مژگان همونطوري كه به طرف آشپزخانه ميرفت گفت : خواهش ميكنم داداشي
جالب بود ، تو همون برخورد اول سعي ميكرد صميميت رو به نهايتش برسونه و اين براي من كه خجالتي بودم يكم سخت بود ، صداي اشرف خانم از تو اتاقي كه در انتها راهروقرار داشت و قبلا متعلق به مادرم بود ميومد ، اون داشت منو صدا ميزد ، به طرف اون اتاق رفتم و جلوي در ايستادم ، حالا ديگه اونم چادرش رو درآورده بود و با يك لباس سفيد يكسره كه تا زير زانوش بود جلوي كمد ايستاد ، به محض ديدنم گفت : بهزاد جون كليد اتاقت روي دراور هستش ، من فقط برات تميزش كردم و هيچ تغييري داخلش ندادم تا خودت بياي و طبق سليقه خودت كمكت كنيم
من با همون صداي آروم گفتم : مرسي
با برداشتن كليدم به سمت اتاقم رفتم ، درست ميگفت تنها تغيير تميز بودن كاملا واضح اتاقم بود ، به سمت پنجره رفتم و تو حياط رو نگاه ميكردم كه با صداي پدرم برگشتم ، اون جلوي در اتاقم ايستاده بود ، داخل اومد و با هم دست داديم ، اولين چيزي كه عمه سفارش كرده بود تبريك گفتن بود ، عمه ميگفت با اينكار به پدرم كمك ميكنم تا روحيه و شادابيش رو بدست بياره و از لحاظ من هم خيالش راحت بشه ، براي همين گفتم : پدر تبريك ميگم
پدرم كه انگار منتظر اين جمله نبود چشماش برقي زد و محكم بغلم كرد و با صدايي پر از شادي و نشاط گفت : ممنونم پسرم ، خوشحالم كردي ، واقعا خوشحالم كردي
با وجود اينكه دير وقت بود ولي اونها هم شام نخورده و منتظر من شده و شام مفصلي هم تدارك ديده بودن ، پدرم به خاطر شيفت بودنش بايد فردا صبح زود ميرفت سر كار ، مژگان رو به پدرم و اشرف خانم گفت : شما بفرماييد استراحت كنيد ، من سفره رو جمع ميكنم
پدرم رفت تو اتاقش و اشرف خانم و مژگان شروع به جمع كردن سفره شدن ، پارچ آب رو گرفتم وبه طرف اشپزخانه رفتم كه مژگان بهم گفت : مرسي بهزاد جون
و همزمان رو به مادرش گفت : مامي شما هم برو ديگه ، ميبيني بهزاد هم كمكم ميكنه
اشرف خانم لبخندي زد و بهم گفت : چرا تو زحمت ميكشي ، خودمون جمعش ميكنيم
من كه تا اون موقع سكوت كرده بودم با صدايي آروم گفتم : خواهش ميكنم اجازه بدين ما جمع كنيم و شما استراحت كنيد
اشرف خانم همونطور كه از آشپزخانه خارج ميشد گفت : باشه ، پس من ميرم بخوابم
و بعد رو به مژگان گفت : شستن ظرفها باشه براي صبح
مژگان : باشه مامي
اشرف خانم به طرف اتاق خودشون ميرفت ، حالا كه يكم بهش دقيق شده بودم بيشتر به انتخاب پدرم تبريك ميگفتم ، با وجود داشتن حدود 45 سال سن ولي همچنان شاداب وپرانرژي نشون ميداد،قدش بلند بود و به ظاهر نشون ميداد شكم و چربي اضافه اي هم نداره و براي همين اندام رو فرمي داشت .
تو افكار خودم بودم كه دستي روي شانه ام قرار گرفت ، مژگان تكوني بهم داد و گفت : اگر خسته اي تو هم بروبشين خودم جمع و جور ميكنم
خنده آرومي كردم و گفتم : نه ، كمكتون ميكنم
زياد طول نكشيد كه همه چي جمع و جور شد ، مژگان با سيني كه دو تا چايي توش بود اومد طرفم و گفت : بيا بريم تو اتاق من ، ماميشون ميخوان بخوابن ، صدامون مزاحمشون نشه
من : باشه
مژگان همونطور كه به طرف اتاقش ميرفت ادامه داد : اوه راستي داداشي نميخواي بخوابي ؟
من كه تازه يكم باهاش احساس راحتي ميكردم با لبخند گفتم : نه بابا ، وقت براي خوابيدن زياده
((خانه خيلي بزرگ بود ، خود بابا اونو ساخته و تا ميتونسته اتاق زده بود ، 2 تا اتاق طبقه همكف كه يكيش اتاق خواب اونا بود و يكي بيشتر اتاق كار و مطالعه پدر و 3 تا اتاق هم طبقه دوبلكس با سرويس كامل كه يكيش اتاق من و يكيش هم الان اتاق مژگان شده بود و يكي ديگه هم بعنوان اتاق خواب مهمان ))
پشت سر مژگان رفتم داخل اتاقش ، واي چيكار كرده بود ، انگار همه ديوارها رو با عكسهاي خوانندگان خارجي كاغذ ديواري كرده بود ، عكسهايي كه بعضيهاشون به قول معروف 12- و 14- بودن ، بزرگترين عكسي كه بالاي تختش و تقريبا بيشتر ديوار رو گرفته بود يكي از عكسها جنيفرلوپزبود ، مژگان كه انگار متوجه مبهوت شدن من شده بود گفت :اتاقم چطور داداشي ؟
من يكم خودمو جمع و جور كردم و گفتم : والا چي بگم ، اينطوريش رو ديگه تا حالا نديده بودم
مژگان بلند شد و با دستش همون عكس لوپز رو نشون داد و گفت : من عاشقشم
و بعد دقيقا مثل لوپز كه تو رقصاش كونش رو تاب ميده پشتشو رو بهم كرد و چنان قري به كمرش و كونش داد كه هوش از سرم پريد ، كون گنده و خوش تركيبش با اينكار بيشتر خودش رو نشون داد ، با اينكه نميتونستم خجالت خودم رو پنهان كنم ولي ديدن اندام سكسي و زيبا مژگان بد طور وسوسه ميكرد .
از همه چي صحبت كرديم ، مژگان سال آخر دانشگاه و رشته پرستاري بود واز اون دسته دخترهايي كه اصلا خودشون رو كمتر از پسرها نميدونستن و حركاتش بيشتر پسرونه بود تا دخترونه ، بعد از يكم صحبت من براي خوابيدن رفتم .
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ویرایش شده توسط: aredadash
ارسالها: 3650
#5
Posted: 14 Nov 2014 20:49
قسمت سوم
ساعت حدود 5 صبح بود كه طبق عادت دوران خدمت از خواب بيدار شدم ،بهترين كار خريد نان تازه بود ، لباسم رو پوشيدم و از اتاق بيرون زدم ، تازه ميخواستم از پله ها پايين برم كه چشمم به صحنه تحريك كننده اي افتاد ، اشرف خانم پايين تو هال داشت به طرف آشپزخانه ميرفت ، فقط شورت و سوتين داشت ، ناخودآگاه سرم رو برگردوندم و رفتم عقب تر ، صداي باز شدن در يخچال و بسته شدنش نشون ميداد كه اون چيزي برداشته و بعد بسته شدن در اتاق چراغ رو سبز كرده بود ، تصوير اندام اشرف خانم هنوز تو ذهنم بود ، با اينكه خيلي سريع سرم رو برگردانده بودم ولي تو همون زمان كوتاه بي نظير بودن بدنش گواه نظر ديشبم ميشد كه حدس زده بودم بايد اندام سكسي و زيبايي داشته باشه .
خيلي زود از خانه بيرون زدم ، نانوايي زياد شلوغ نبود و زود برگشتم ، آروم و بدون سر و صدا رفتم داخل خانه ، هنوز نانها رو تو آشپزخانه قرار نداده بودم كه صدای پدرم اومد ، اونم آماده شده بود و داشت از اتاق بيرون ميامد پشت سرش اشرف خانم هم بيرون اومد ولي با همون لباس ديشبي ، با ديدن نان تو دستم اشرف خانم لبخندي زد و رو به پدرم گفت : ديدي درست گفتم
پدرم : آره حدست درست بود
من : چي شده ؟
اشرف خانم : هيچي بهزاد جان ، وقتي بيرون ميرفتي به پدرت گفتم داره ميره نان بگيره
پس خروج منو متوجه شدن ، و احتمال اينكه اشرف خانم ديده شدنش توسط منو هم حدس زده باشه زياد بود ، وقتي پدرم از خانه خارج شد منم به سمت اتاقم رفتم كه اشرف خانم بهم گفت : بهزاد جان اگر خوابت نميبره برات صبحانه رو آماده كنم ؟
من : نه ، مرسي
و بعد برگشتم اتاقم . تا مژگان بيدار شد و صبحانه خورديم ساعت 9 شد ، هنوز سفره پهن بود كه زنگ خانه زده شد ، مژگان جواب داد و در رو باز كرد و رو به مادرش گفت : سهيلا خانمه
من سريع بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم كه اشرف خانم گفت : كجا ميري ؟
من : مهمون دارين من ميرم بالا
اشرف خانم خنده بلندي كرد و گفت : بهزاد جان سهيلا همون عمه عزيز خودته
هنوز جلوي راه پله بودم كه عمه وارد شد ، به طرفش رفتم و اونم بغلم كرد و روبوسي كرديم ، از حق نگذريم عمه سهيلا هم زيباتر از اشرف خانم بود و هم خوش استيلتر ،از همون بچگي وقتي تو بغلش ميرفتم احساس آرامش ميكردم .
اشرف خانم رو به عمه كرد و گفت : پس شراره كجاست ؟
عمه : با دوستاش رفتن بيرون
اشرف خانم : خوب سلامتي باشه ، اردشير خان در چه حالي هستن ؟
عمه همونطور كه به طرف من نگاه ميكرد گفت : اونم خوبه ، اتفاقا با هم اومديم
اشرف خانم : اي ، پس چرا داخل نيومدن؟
عمه : نه ميخواد بره ، فقط گفت قبلش بهزاد رو ببينه
من به طرف در هال ميرفتم كه عمه ادامه داد : بهزاد جان اردشير ميخواد بره باغ يكسري بزنه اگر دوست داري حاضر شو باهاش برو
بدم نميامد ، اينطوري تو خانه حوصلم هم سر نميرفت ،اردشير خان با ديدنم خنده بلندي كرد و گفت : به به بهزاد جان خودمون
اردشير خان به خاطر ورزش بوكس كه خيلي كار كرده بود اندام بزرگ و قوي داشت و من هميشه از ديدنش ياد كشتي كج ميافتادم ، باغشون زياد بزرگ نبود ولي از امكانات رفاهي كاملي برخوردار بود ، يك سوئيت مجهز وسط باغ با يك استخر كوچولو مكاني خوبي براي روزهاي تعطيل و بازيابي انرژي ايجاد كرده بود ، روزهاي آخر تابستان بود و ميوه زيادي نميشد پيدا كرد ، اردشير خان لباساشو عوض كرد و برگشت و شروع به جمع آوري برگهاي داخل آب استخر كرد ، با اينكه روي اب با چادر پوشانده ميشد ولي بازم برگ زياد بود ، من به طرفش رفتم و گفتم : اردشير خان اجازه بدين اينكار رو من بكنم
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#6
Posted: 15 Nov 2014 18:59
قسمت چهارم
اونم وسيله اي كه باهاش برگها رو جمع ميكرد و رو به دستم داد و رفت كارهاي ديگه رو انجام بده ، بر خلاف تصورم كه فكر ميكردم بايد كار راحتي باشه ولي خيلي سخت بود و كم كم دستام داشت درد ميگرفت ، نزديك يكساعت طول كشيد تا تونستم خوب آب رو تميز كنم ، اردشير خان اومد و وقتي ديد دستي به پشتم زد و گفت : آفرين ، انگار اب رو عوض كرديم
در همين اثناء چشمم به يك تكه كوچك چوب كه يكم وسطتر آب بود افتاد ، سعي در گرفتنش داشتم كه اردشير خان گفت : بده به من بگيرمش ، دستت نميرسه
من كه نميخواستم كارم نيمه تمام بمونه گفتم : نه ، ميخوام خودم بگيرمش
اردشير خان گفت : فكر كنم يك چايي الان خيلي بچسبه
و به طرف سوئيت رفت ، براي گرفتن اون شاخه خيلي خودم رو متمايل به اسخر كردم و بالاخره گرفتمش ولي همينكه ميخواستم به طرف خودم بكشمش پام سر خورد و افتادم تو آب ، صداي خنده اردشير خان از تو تراس بلند شده بود ، از توي استخر بيرون اومدم و همزمان اردشير خان هم اومد طرفم و گفت : بيا بريم لباسات رو دربيار تا خشك بشن و سرما هم نخوري
باهاش رفتم تو سوئيت و بلافاصله تو حموم ، همونجا لباسامو درآوردم كه اردشير خان ازم گرفت و برد بيرون روي طناب پهن كنه ، حالا من فقط با شورت بودم ،آيينه قدي كه گوشه هال بود توجه امو جلب كرد ، خودمو كه داخلش ديدم يكم به اونايي كه چشمشون دنبالم بود حق دادم ، پوست سفيد ، بدن بدون مو ، كون بزرگ و خوش فرم ، چهره زيبا و پسرونه ، شكمي كه كوچكترين اثري از چربي درش نبود ، رفتار و اخلاق خجالتي و به قول بعضي از دوستام با كمي ناز و عشوه همه و همه باعث ميشد من براي يك عده از آقايون مثل هدفي براي رسيدن بهش باشم ، نگاهم تو آيينه به نيم رخ كونم بود كه اردشير خان رو پشت سرم ديدم ، حالا ديگه كاملا بهم نزديك شده بود ، هميشه از تنها بودن با اردشير خان يك احساس عجيبي بهم دست ميداد ، نوعي علاقه و در كنارش ترس ، علاقه به خاطر اينكه هميشه اردشير خان رو به عنوان يك تكيه گاه مطمئن ميدونستم ، كسي كه ميتونست حامي من تو همه چيز باشه ، ولي ترسم بيشتر به خاطر بعضي نگاه هاش بود ، بعضي وقتها فكر ميكردم اگر اردشير خان هم بهم چشم داشته باشه و بخواد بكنمه با اين هيكل بزرگش حتما كونم رو پاره ميكنه ، تو همين افكار بودم كه اردشير خان دستاشو روي شانه هام گذاشت و گفت : ولي حسابي بزرگ شدي ها
و بعد بازو و زير بغلم رو دستي كشيد و گفت : ولي بايد اينها رو پرورش بدي تا قوي بشن
و همزمان عقبتر رفت و تي شرتش رو درآورد ، حالا اون فقط شلوار پاش بود ، بعد اومد كنارم جلوي آيينه و شروع به گرفتن فيگور كرد، واقعا بازوهاش چند برابر من بود ، سر سينه و سرشانه هاش فوق العاده زيبا بودن ، چند باري اينطوري ديده بودمش و شديدا شيفته بدن ورزيدش بودم ، من كه يكم جو گير شده بودم جلو آيينه اداي اونو درآوردم و ميخنديدم ، تو يك حركت منو بغل زد و بلند كردو گفت : مسخره ميكني ، ببرمت دوباره تو آب بندازمت ؟
با دست و پا زدن گفتم : ترا خدا اردشير خان ، سردم شده
هنوز تو بغلش بودم و احساس كردم بيشتر به خودش فشردمه ، با همه ترسهايي كه گفته بودم نميدونم چرا ازاينكه يكي قوي تر از خودم منو احاطه كنه لذت ميبردم ، اردشير خان كه حالا لحن صحبتش خيلي آروم و صميمي شده بود گفت : نترس بهزاد جان ، نميزارم سردت بشه
آروم منو پايين گذاشت و به طرف تي شرتش رفت كه گفتم : اردشير خان ميشه يكبار ديگه فيگور بگيرين ؟
اردشير خان به طرفم برگشت و گفت : فيگور خوب وقتي ميشه كه تمرين كرده باشي و خوب عرق كني
و بعد در حالي كه تي شرتش رو تنش ميكرد ادامه داد : باشه به وقتش همه چي رو بهت ياد ميدم
و بعد در حالي كه به سمت كمد كنار هال اشاره ميكرد گفت : بهزاد داخل كمد بايد شلوارك باشه ، شورتت رو هم عوض كن خيسه ، اذيت ميشي .
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#7
Posted: 16 Nov 2014 17:30
قسمت پنجم
ساعت نزديك 2 بعداظهر بود كه به طرف خانه برگشتيم ، عمه رفته بود خونشون و از ما هم خواست بريم اونجا ،اردشير خان هم ميگفت غروب خودش منو تا خونه ميرسونه ، من به اشرف خانم زنگ زدم و براي احترام گذاشتن هم كه بود ازش اجازه گرفتم ، اشرف خانم با لحني كه معلوم بود بر خلاف اينكه دوست داره ناهار پيششون باشم موافقت كرد ، عمه سفره رو پهن كرده بود و بلافاصله بعد از رسيدن ناهار صرف شد ، بعد از ناهار هر سه نفرمون چرت كوتاهي زديم ، حدود ساعت 5 شراره هم برگشت ، دختره جنس خراب انگار رفته بود عروسي ، تيپي زده بود كه بيشتر تو مجالس ميزنن تا پيك نيكها ، مشغول ورق بازي با اردشير خان شدم كه عمه و شراره آماده شدن برن استخر ، من رو به عمه گفتم : پس منم تا خونه برسونين
و بعد در ادامه به اردشير خان گفتم : اينطوري ديگه مزاحم شما هم نميشم
اردشير خان : نه پسر مزاحمت چيه ؟ ، بشين بازيتو كن ، خودم ميبرمت
عمه همونطور كه داشت ميرفت رو به من گفت : آره عمه جون بمون اينجا
و هنوز خارج نشده بود به اردشير خان گفت : بازيت تموم شد برو حموم يك دوشي بگير،ازباغ اومدي خيلي سر و وضعت ناجوره
چند دست ديگه بازي كرديم كه اردشير خان بلند شد و رفت طرف حموم و گفت : بهزاد جان من يك دوشي بگيرم
من : بفرماييد ، عمه راست ميگه تو باغ خيلي عرق كردين
اردشير خان : تو هم يك دوش ميگرفتي خوب بود ، آب استخر زياد تميز نبود
من : بله درست ميگيد ، خونه برم حتما اينكار رو ميكنم
اردشير : اگر لباس داشتي الان با من ميامدي يك ماساژ توپي بهت ميدادم
من هميشه عاشق ماساژ دادن اردشير خان بودم ، خون رو تو همه بدن در جريان مينداخت و حسابي سر حالت ميكرد ، من با لحني كه توش افسوس خوردن نشون ميداد گفتم : آره راست ميگين ، حيف شد
اردشير خان مكثي كرد و رو به من گفت : ميشه يك كاري كردا
من : چيكار ؟
اردشير به طرف اتاقشون رفت و بعد با يك شلوارك برگشت و گفت : اين تميزه و تا حالا نپوشيدم ، الان بيا اينو بپوش ، بعد كه اومدي بيرون شورت خودتو ميپوشي
شلوارك رو از دست اردشير خان گرفتم ، ظاهرا خيلي بزرگ نشون ميداد ، ولي دلم ميخواست هر جوري شده باهاش حموم برم و ماساژ رو از دست ندم ، اردشير خان رفت داخل حموم ، منم همه لباسامو درآوردم و بعدش شلوارك رو پوشيدم ، خيلي بزرگ بود و بايد با دستم نگهش ميداشتم ، در حموم نيمه باز بود ، اردشير خان پشت به در داشت زير دوش آواز ميخوند ، به جرات ميشد گفت هيكلش دو برابر من بود ، وارد حموم شدم و در رو بستم ، اردشير خان كه متوجه حضور من شده بود برگشت و منو زير دوش كشيد ، شورت پاي اردشير خان سفيد رنگ و تنگ بود و با خيس شدن بدنش نمايان ميشد ، اوني كه من وسط پاي اردشير خان ديدم خوابيدش نشون ميداد خيلي گنده هستش ، اردشير خان درپوش روي وان رو گذاشته بود ، شلواركي كه پام بود همش ميافتاد و لبخندهاي اردشير هم نشون ميداد نيم نگاهي به من داره ، من روي درپوش دراز كشيدم و رو به اردشير خان گفتم : من آماده ام
اردشير : خوب پس آماده اي ، حالا بفرماييد ماساژ پا ميخوايين يا سر و بالاتنه ؟
من : نميدونم ديگه ، من ماساژ ميخوام ، دوست دارم همه بدنم رو سر حال بياري
اردشير : پس ماساژ كامل ميخوايي ديگه ؟
من : بببببببببله
اردشير به سمت من اومد و گفت : پس دراز بكش
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#8
Posted: 17 Nov 2014 17:02
قسمت ششم
منم به شكم خوابيدم و سرمو به طرف اون برگردوندم ، اردشير اومد و از مچ پام شروع كرد ، دستهاي خيلي قوي اون باعث ميشد نهايت لذت رو ببرم ،از ماليدن بدنم توسط يكي ديگه خيلي خوشم ميومد ، حالا اگر اون يكي اردشير خان كه خيلي دوسش داشتم باشه كه ديگه معركه بود ، كم كم ميامد بالا ، شلواركي كه پام بود تا نزديكي زانوهام قرار داشت و براي همين ماساژ دادن رو سخت ميكرد ، چند باري اونو داد بالا ولي باز سر ميخورد و روي پام قرار ميگرفت ، خيلي دوست داشتم شلوارك رو هم درمياوردم ولي علاوه براينكه خودم خجالت مي كشيدم ازطرفي بي احترامي به اردشير خان هم ميشد ، تو همين فكرها بودم كه اردشير خان گفت :ولي چه پوست سفيد و حساسي داري
من : چرا مگه ؟
اردشير : ببين چه قرمز شدي
من : دستهاي شما خيلي قويه
اردشير همونطور كه داشت از روي شلوارك رونامو ماساژ ميداد گفت : اينجاها رو زياد فشار نميدم چون ممكنه زخم بشه
من : چرا زخم بشه ؟ خوب اينطوري كه ضد حاله
اردشير : من چيكار كنم ، خوب همين شلواركه تميز بود فقط
من : نميشه كاري كرد ؟
اردشير خيلي آروم ولي طوري كه من متوجه شدم گفت : تنها كار لخت شدنه ديگه
و به ماساژش ادامه داد ، يكم بعد دستاشو آورد روي كمرم و گفت : اصلا اينجاها رو ولش
من به طرفش نيم خيز شدم و گفتم : جر زني نكن ديگه
اردشير بلند زد زير خنده و گفت : مگه مسابقه گذاشتيم پسر كه جر زني كنم ؟
من با لحني گلايه آميز ادامه دادم : نه ديگه قرار شد ماساژ كامل بدين
اردشير يكم ازم فاصله گرفت و دستاشو به كمرش زد و گفت : منم حرفي ندارم ، ولي با اين وضع كه نميشه
و بعد شلوارك پام رو نشون داد ، اصلا دلم نميخواستم لذتم نيمه كاره بشه ، نگاههاش بهم طوري بود كه احساس ميكردم خريدارانه هستش ولي جذاب ، حس عجيبي سراغم اومده بود و فكر اينكه لخت لخت زير دست اردشير خان بخوابم داشت تحريكم ميكرد ، به چشماش نگاه كردم ، مشخص بود اونم حالش مثل هميشه نيست ، دل به دريا زدم و دوباره دراز كشيدم و در حالي كه سرم رو تو دستام گرفتم بلند گفتم : هر كاري لازمه انجام بدين ، من ماساژ كامل ميخوام
سكوتي بينمون برقرار شد و دل تو دلم نبود ، يكمرتبه دست اردشير رو روي كمرم احساس كردم ، خيلي آروم منو فشار ميداد ، يكم خودم رو تكون تكون دادم ، اردشير خان گفت : بهزاد چيكار كنم ؟
من : هر كاري لازمه
اردشير : خودت بگو
من : من ماساژ كامل ميخوام
اردشير : خوب گفتم كه شلوارك پات مزاحمه
من : خوب ...............هر كاري لازمه انجام بدين ديگه
اردشير : آخه
من : من كاملا در اختيار شما هستم
دستاي اردشير دو طرف شلوارك قرار گرفت و اين شروع بازي خطرناكي بود كه خودم خواستارش بودم
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#9
Posted: 17 Nov 2014 17:02
قسمت هفتم
اردشير خان فقط حدود يكي دو سانت اونو پايين آورد و وقتي ديد من خودمو از زمين كندم چراغ سبز رو براي درآوردن كاملش دريافت كرد ، حالا ديگه من لخت لخت زير دستاي قوي اردشير خان بودم ، ماساژ دادن اردشير از حالت قوي و خشن به حالت احساسيتر و لطيفتر تبديل شده بود ، دوباره از مچ پام شروع كرد و اومد بالا ولي بازم وقتي به كون و كپلم ميرسيد دستاش برميداشت و دوباره از كمرم شروع ميكرد و ميومد تا گردنم ، چندين بار اينكار رو انجام داد ، بدنم داغ داغ شده بود و همش منتظر بودم تا تنها قسمت باقي مانده (همون كون و كپلم ) رو هم ماساژ بده ، وقتي ديدم اردشير خان ظاهرا به اون قسمت توجهي نداره بدون اينكه سرم رو از روي دستام بردارم گفتم : بازم دارين جر زني ميكنين كه
اردشير خان خودش رو نزديك صورتم كرد و گفت : باز چرا پسره جنس خراب ؟
من : خوب بازم دارين جا ميندازين
اردشير : جا ميندازم !؟
من : بله ديگه
اردشير : چيو جا ميندازم ؟
من : آخه وقتي ماساژ ميدين يك قسمت رو ولش كردين
اردشير : فكر نكنم
من : ولي جا انداختين
اردشير : كجا رو ؟
من : همونجا
اردشير : خوب كجا
من : همونجا ديگه
اردشير دستي به سرم كشيد و گفت : اينجا رو ميگي ؟
من : نخيرم
اردشير : پس كجا ؟ اصلا خودت نشون بده
من دستامو بردم پشتم و گذاشتم روي كونم ، دستاي بزرگ اردشير روي دستام قرار گرفت و آروم گفت : اي شيطون
همونطور كه دستاش روي دستام بود به كونم فشار مياورد ، آروم دستامو برداشتم و حالا ديگه دستهاي گرم اردشير روي كون و كپلم قرار داشت ، حتي بي حركت بودنشون هم بهم لذت ميداد ، اردشير خان خيلي آروم انگشتاشو روي كونم تكون ميداد مثل كسي كه داره روي ميز ضرب ميگيره ، كونم تكون آرومي دادم كه باعث شد اردشير خان حركت دستشو بيشتر كنه ، مطمئن بودم كون بزرگ و سفيد من اردشير خان رو ضربه فني كرده ، كم كم فشارهاي دست اردشير خان بيشتر شد و فقط متمركز روي كون و كپلم بود ، سرمو آروم به طرفش برگردوندم ، اون محو تماشاي بدن من بود و وقتي نگامو بردم پايين تازه متوجه كير گنده اي كه داشت شورت اردشير خان رو پاره ميكرد شدم ، من هميشه از ديدن عكس كير و كون و كوس تحريك ميشدم و حالا داشتم يكيشو از نزديك رويت مي كردم ، وقتي دوباره به صورت اردشير خان نگاه كردم ديدم اونم حواسش به چشماي منه ، لبخندي بر لب هردومون نشست و با چشم و ابرو كيرشو نشون دادم ، اردشير دستاشو از روي كونم برداشت و اومد بالاتر و حالا دقيقا كيرش جلوي صورتم بود ، اردشير با لحني كه نهايت شهوت توش موج ميزد گفت : تقصير خودته بهزاد جون كه بيدارش كردي
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#10
Posted: 18 Nov 2014 20:36
قسمت هشتم
من با همون لبخندي كه روي لبم بود گفتم : خوب من كه خوابيدم
اردشير : همين خوابيدن تو اينو بيدارش كرده
من : حالا بايد چيكار كرد ؟
اردشير : از من چرا ميپرسي از خودش بپرس
من : از كي ؟
اردشير : از هموني كه بيدارش كردي
و بعد با سرش كيرش رو نشونم داد ، ديگه توي شورت جايي براش نمونده بود و داشت بيرون ميزد ، من كه خيلي دوست داشتم لمسش كنم با لوندي كه بيشتر تو دخترا و زنها هستش گفتم : خوب اين كه جواب نميده
اردشير دستشو روي سرم كشيد و گفت : ازش پرسيدي كه ببيني جواب نميده ؟
من سرمو نزديكتر به كيرش كردم و با مستي كامل گفتم : اردشير كوچولو چرا بيدار شدي ؟
اردشير خان همچنان سرمو رو نوازش ميكرد ، دوباره ادامه دادم : خوب جواب بده ديگه
و بعد رو به بالا نگاه كردم و گفتم : ديدين جواب نميده ، اصلا نگام هم نميكنه
اردشير خان خودش رو نزديكتر به من كرد ، طوري كه كمتر از 10-15 سانت كيرش با صورتم فاصله داشت ، بعد دستاشو روي سرم گذاشت و با صداي ارومي گفت : خوب طفلك يكم خجالتيه ، اول بايد باهاش آشنا بشي
من : چجوري ؟ خودش رو نشونم نميده كه
اردشير كه معلوم بود ديگه صبرش داره تموم ميشه دستمو گرفت و گذاشت روي كيرش ، واي از روي شورت چقدر داغ بود ، اردشير خان يكم خودش رو نزديكترم كرد و گفت : خوب منتظر قدم اول تو هستش
كير اردشير خان رو ول كردم و بلند شدم و جلوش روي همون درپوش نشستم ، اردشير خان دستاشو روي سرم گذاشت ، دوباره كيرش رو تودستام گرفتم و از روي شرت ميمالوندمش ، اردشير خان با همون حس شهوت گفت : ازش پرسيدي ؟
من : بازم جواب نميده
اردشير يكمرتبه شورتش رو پايين كشيد و كير گنده و خفنش مثل فنر بيرون پريد ، تا حالا از ديدن چيزي به اندازه اين كير خوشحال نشده بودم ، حسي درونم بود كه منو ديونه اون ميكرد ، اردشير با صدايي بلندتر گفت : حالا بپرس ؟
من براي اولين بار كير لختش رو تو دستام گرفتم ، تحريكي كه الان شده بودم حتي موقع ديدن فيلم سوپر هم بهم دست نداده بود ، اردشير خان گفت : جوابتو داد ؟
من : هنوز نه ، ولي عجله نكنين ، گناه داره ، تازه داريم با هم آشنا ميشيم
با فشار دست اردشير كه روي سرم بود كم كم صورتم به كيرش چسبيد و من معني اونو ميدونستم ، اولين بوسه بر كير خوشگل و گنده اردشير خان علاوه بر درآوردن صداي صاحبش باعث لذت بيشتر من هم شد ، ديگه كم كم شروع كردم به بوسيدن و مثل ليسك ليس زدن كيرش ، از سرش شروع كردم به فرو كردن در دهانم تا كم كم بيشتر از نصفشو ميخوردم و ميك ميزدم ، همزمان با دستام براش جلق ميزدم و شدت خوردن كيرش رو بيشتر كردم ، فشار دستهاي اردشير روي سرم باعث ميشد بعضي وقتها كيرش به ته حلقم بخوره ولي اين جلوي خوردن منو نميگرفت ، صداي اردشير خان هر لحظه بلند و بلندتر ميشد ، يكمرتبه اردشير خان كيرشو از دست و دهان من بيرون كشيد و خودش شروع به مالوندنش كرد و با فشار آب كيرشو رو روي صورت و بدنم پاشيد .
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم