ارسالها: 3650
#11
Posted: 20 Nov 2014 00:26
قسمت نهم
اولين رابطه سكسي من درسته بيشتر يكطرفه بود ولي بهم لذت داد ، هميشه تو تصوراتم اينو ميديدم كه اولين رابطه با يك مرد باشه و چه خوب شد كه اون نفر يكي از مطمئن ترين اشخاصي بود كه ميشناختم ،همه اش صحنه هاي حمام تو ذهنم نقش ميبست ، و جالبتر اين بود كه بر خلاف اوني كه فكر ميكردم بعد از چنين مسئله اي دچار بحران روحي بشم ولي شادابتر و سرحالتر شده بودم .
اردشير خان با عمه و شراره منو جلوي خانه رسوندن و رفتن ، 2 – 3 روز بعدي بيشتر مواقع مژگان خانه بود و اشرف خانم بيشتر ميرفت بيرون ، رابطه من و مژگان روز به روز كه نه بايد بگم ساعت به ساعت بهتر و صميمي تر ميشد ، خيلي زودتر از اوني كه فكر ميكردم تونستيم 4 نفري با هم كنار بيايم ، مرخصي من تموم شد و برگشتم و مدت باقي مونده خدمتم هم تموم شد ، روزهاي اول بيكاري همه اش تو خونه بودم ، تا اينكه با راهنمايي اردشير خان و موافقت پدرم تو يك باشگاه بدنسازي اسم امو نوشتم ، مربي بدنسازي من پسري بود حدود 35 ساله كه مثل هركول بود ، باشگاه ساعت 6 صبح باز ميشد و خيلي ها همون اول وقت ميومدن ، آقا رضا مربي باشگاه بهم گفت براي ثبت نام و گرفتن برنامه تمريني بهتر حول و حوش ساعت 8 صبح برم كه خلوت تر باشه، وقتي وارد باشگاه شدم جز يكنفر كه اونم داشت لباس ميپوشيد كس ديگه اي ديده نشد ، آقا رضا از توي دفترش بيرون اومد و با ديدنش بهش سلام كردم اونم اومد جلو و باهام دست داد و يك كليد بهم داد و گفت : خوش اومدي ، برو لباساتو عوض كن و بيا
منم رفتم تو رختكن و لباسامو عوض كردم ، يك تي شرت و يك شلوارك لباسهايي بود كه من پوشيده بودم ، وقتي تو سالن برگشتم هيچ كس رو نديدم ، يكم خودم رو با عكسهاي روي ديوارها مشغول كردم كه آقا رضا از توي دفترش بيرون اومد و گفت : خوب بيا تو ببينم
به دنبالش داخل دفترش شدم ، خودش رفت و روي يك صندلي گردون كنار ميزش نشست و گفت : خوب اسمتون چي بود ؟
من : بهزاد
رضا : خوب اقا بهزاد لخت شو تا ببينم با چه برنامه هايي بايد شروع كنيم
من لباسامو درآوردم ، آقا رضا نميتونست تحسيني كه تو نگاش هستش رو پنهون كنه ، مشخص بود از ديدن بدنم خوشش اومد ، لبخند ريزي روي لبش نقش بست و گفت : چقدر سفيدي تو پسر
و بعد به طرفم اومد و جلوم زانو زد و از مچ پام شروع به دست كشيدن كرد و اومد بالا ، به رونام كه رسيد مكث بيشتري كرد و بعد بلند شد و زير بغل و سر شانه هامو دست زد ، نگاهي ديگه بهم كرد و گفت : دور بزن
منم پشتم رو بهش كردم ، دستاش دوباره روي شانه هام قرار گرفت و زير كتف و همينطور رفت رو به پايين ، وقتي دستش به كمرم رسيد دوباره پشت سرم روي زانوش نشست و گفت : خوب آقا بهزاد كمر به پايين هم ميخواي رديفش كني ديگه ؟
من همونطور كه پشتم بهش بود گفتم : هر طور شما صلاح بدونين
رضا : خوب حقيقت اينه كه پايين تنه زيبا و خوش فرمي داري و مطمئنا يكم باهاش كار كني زيباتر هم ميشه
من : پاهامو ميگين ؟
رضا : كلا كمر به پايين
و در حالي كه دستش دو طرف پهلوهام بود همونطور رو به پايين كشيد و روي كونم توقف كرد و گفت : يكم چربي اينجا زياد به نظر ميرسه ، ولي خوب بد تركيب نيست و اتفاقا خيلي قشنگ هم شده
و در حالي كه دستاش رو به وسط كونم متمايل ميكرد ادامه داد : رديفش ميكنم ، چند جلسه با خودم كار كني راه ميافتي
راستش از تماس دستش با بدنم و بخصوص كونم خيلي خوشم اومد ، كون و كپلم با اينكه بزرگ بودن ولي دستاي اقا رضا تونسته بود اونو احاطه كنه
وقتي به طرفش برگشتم لبخندي رو روي لباش ديدم و همزمان با بلند شدنش گفت : كلا بدن قشنگي داري ، خوشم اومد
من همونطور جلوش ايستاده بودم ، به طرف ميزش رفت و شروع به نوشتن مطالبي كرد و گفت : خوب چه ساعتهايي ميتوني بياي ؟
من : الان كه بيكارم و فرقي برام نميكنه
رضا : خوب پس همين ساعت 8 بهتره ، منم سرم خلوتره و بهتر ميتونم كمكت كنم
من : چشم
رضا به طرفم اومد و در حالي كه بهم لبخند ميزد گفت : توآينده خوبي داري
من لبخندش رو جواب دادم و گفتم : مرسي
كم كم شروع به تمرين كرديم ، بيشتر نرمش بود كه انجام ميدادم و كمتر سراغ دستگاه هاي كششي و وزنه ميرفتم ، باشگاه از ساعت 9 به بعد كم كم شلوغ ميشد .
تا وقتي خانه بودم مژگان دست از سرم برنميداشت ، نوع رابطه من باهاش بهتر شده بود ، ديگه خيلي راحت باهاش دست ميدادم ،خيلي دلم ميخواست باهاش راحتر بشم تا بتونم به عنوان يك هم صحبت و همراز باهاش درد و دل كنم ، اونم از هيچ كاري براي نزديكتر شدن به من دريغ نميكرد ، لباس پوشيدناش كه ديگه كم مونده بود با شرت و سوتين دور بزنه ، جالب اين بود كه نه پدرم و نه اشرف خانم هيچ گيري بهش نميدادن ، تازه اشرف خانم هم داشت به اين سمت ميرفت و نوع پوشش اونم كمتر ميشد ، از اون روزي كه باشگاه ميرفتم مژگان همش بهم گير ميداد كه فيگور بگيرم و مرتب با بدنم ور ميرفت ، منم ديگه خجالت نميكشيدم و تازه خوشم هم ميومد .
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ویرایش شده توسط: aredadash
ارسالها: 3650
#12
Posted: 20 Nov 2014 19:58
قسمت دهم
چند روزي از تمريناتم با آقا رضا ميگذشت ، مشخص بود علاوه بر نظارت بر تمرينام خيلي هم تو نخ اندامم و بخصوص كونم ميره ، بارها به بهانه هاي مختلف دستي روش ميكشيد ، پنج شنبه وقتي لباسمو پوشيدم رفتم پيشش و گفتم : ببخشيد اقا رضا جمعه كه تعطيله ؟
آقا رضا مكثي كرد و گفت : خوب راستش آره جمعه ها باشگاه تعطيله ، ولي من خودم نرمش ميكنم ، اگر دوستداري ميتوني بياي
من : مزاحم نيستم ؟
رضا : نه بابا چه مزاحمتي
من : همون ساعت 8 بيام ؟
رضا : نه ميتوني ديرتر هم بياي
من : هر ساعتي شما بفرماييد ميام
رضا : جمعه كار با وزنه و اين چيزها نداريما ، فقط نرمش سبكي ميكنيم
من : باشه خوبه
رضا : پس ميخواي حول و حوش ساعت 10 زنگم بزن تا بهت بگم كي بياي
من ازش تشكر كردم و شماره موبايلشو گرفتم و رفتم خانه ، فردا صبح (روز جمعه) وقتي بهش زنگ زدم براي ساعت 11 قرار گذاشت و گفت چون باشگاه تعطيله بايد وقتي رسيدم بهش تك زنگ بزنم ، جلوي در باشگاه همينكه تماس گرفتم در رو باز كرد ، وارد كه شدم گفت : در رو ببند
دررو بستم و رفتم داخل سالن ، آقا رضا با يك مايو و تي شرتي كه تنش بود وسط سالن ايستاده بود و وقتي منو ديد گفت : لباساتو عوض كن و بيا
طبق معمول هميشه تي شرت و شلواركم رو پوشيدم و رفتم تو سالن ، با حركات نرم شروع كرديم و زياد نرمش رو تند نكرد ، كمتر از 15 دقيقه نشد كه آقا رضا تي شرتش رو درآورد و رفت جلوي آيينه ، انگار تمام بدنش رو كنده كاري كردن ، به قدري ماهيچه ها و اندامش زيبا بود كه آدم دلش نميخواست چشم ازشون برداره ، انواع فيگورها رو گرفت و زيبايي بدنش رو به رخ من كشيد ، منم كنارش ايستادم و خودمو تو آيينه ديدم و گفتم : آقا رضا فيگور گرفتن رو بهم ياد ميدي ؟
رضا خنده اي كرد و گفت : پسر براي تو هنوز خيلي زوده
و بعد در حالي كه بهم نگاه ميكرد تو فكر رفت و يكمرتبه گفت : خوب البته ياد گرفتنش ضرر كه نداره
و در حالي كه به طرفم ميومد گفت : خوب حالا كه ميخواي فيگور بگيري تي شرت و شلواركت رو دربيار
من لخت شدم ، شورت پام از اين كوتاها بود ، از جلو كيرم رو توش جا داده بود و از پشت هم خيلي كم عرض ، و كناراش هم كمتر از 2-3 سانت ، به وضوح برق رو تو چشمهاي رضا ديدم ، رضا منو جلوي يكي از آيينه ها بزرگ برد و پشت سرم ايستاد ، حداقل 1.5برابر من هيكل داشت ،آقا رضا شروع كرد به توضيح دادن روش فيگور گرفتن و همزمان خودش هم انجامش ميداد، يكي از فيگورهايي كه شروع به گفتنش كرد فيگور پا بود ، واقعا جالب بود ، ازم خواست همون كار رو من هم انجام بدم ، ديدن كون بزرگم تو آيينه خودم رو تحريك كرده بود تا برسه به رضا ، واقعيت اين بود كه دوست داشتم رضا باهام لاس بزنه و از برانداز كردنش خوشم ميومد ، براي اينكه عكس العملش رو بيشتر ببينم اين فيگور رو همچنان ادامه ميدادم و به بهانه پاهام بيشتر كون و كپلم رو به نمايش ميذاشتم ، رضا كنارم زانو زد و گفت : خوب دوباره فيگور بگير
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ویرایش شده توسط: aredadash
ارسالها: 3650
#13
Posted: 20 Nov 2014 20:02
قسمت یازدهم
منم مثلا ماهيچه هامو سفت كردم ، رضا دستاش اول روي ماهيچه هاي رانم گذاشت و گفت : خوبه ، اينا رو بسازي عالي ميشه
من : يعني فقط اونا رو؟
رضا تو چشمام نگاهي كرد ، همون برق دوباره هويدا شد ، دستشو برداشت و گفت : نه ، بالاترش هم لازمه
من : كجا ؟
رضا كه انگار منتظر اين سوال بود دستاشو كنار كون و كپلم گذاشت و گفت : اينجاها هم مهمه
من : كنار پام ؟
رضا تقريبا فهميده بود كه دارم باهاش بازي ميكنم ، لبخندي زد و گفت : نخير ، همه جاش
من : يعني از كنار تا مچ پام ؟
رضا كه معلوم بود كم كم صبرش رو به اتمام رفته دستاش روي كونم گذاشت و گفت : اينارو ميگم
من كه با قرار گرفتن دستاي رضا روي كونم داغ شده بودم با لحني كه تغيير توش كاملا معلوم بود گفتم : مگه اينجا هم ميشه ساختش ؟
رضا همونطور كه دستاشو روي كونم نگه داشته بود گفت : آره ، خيلي خوب هم ميشه
من رسما داشتم بهش چراغ سبز نشون ميدادم و فقط نميدونستم تا كجا جلو مياد ، من بدون اينكه بهش نگاه كنم گفتم : ولي تا حالا تمرين خاصي براي اينجا بهم ياد ندادين – درسته ؟
رضا بلند شد و پشت سرم ايستاد و خودش رو بهم چسبوند ، دستاشو دو طرف كونم گذاشت و آروم گفت : براي اينجا فقط بايد تنها باشيم تا تمرين كنيم
من كه هوسم بيشتر و داغتر شده بود با ناز و ادا گفتم : خوب الان كه تنهاييم
رضا بيشتر خودش رو بهم فشرد و گفت : مطمئني ميخواي تمرين كنيم ؟
من : بله ميخوام
رضا : تمرين اختصاصي اختصاصي ؟
من با تكون سرم تاييد كردم ، حالا دستاي رضا روي سينه و گردنم رو نوازش ميكرد ، رضا سرش رو آورد كنار گوشم و خيلي آروم گفت : تمرين اختصاصي شرايط خودش رو داره ها
من : چه شرايطي ؟
رضا : براي پرورش اونجا بايد هيچ پوششي نداشته باشه
من : فقط من يا شما هم .......؟
رضا كه حالا از برخورد بدنش با پشتم ميشد راست شدن كيرش رو حس كرد گفت : هر دو در شرايط مساوي
من از همون جلوي آيينه با لبخند بهش اوكي رو دادم ، دستهاي رضا دو طرف شورتم قرار گرفت و خيلي آروم اونو درآورد ، حالا من لخت لخت بودم و كون و كپلم داشت يكه تازي ميكرد ، رضا مشغول به ماليدن و بازي با كونم شد ، لذت بردن رو ميشد تو نفس كشيدنش حس كرد ، به طرفش برگشتم و اون موقع كير شق شدش كه داشت زير شورت خودش رو خفه ميكرد رو ديدم ، زياد بزرگ نبود ، به چشماي رضا نگاهي كردم و گفتم : پس كو شرايط مساوي ؟
رضا خنده اي كرد و گفت : وقتي مساوي ميشيم كه كار من رو هم تو انجام بدي
متوجه منظورش شدم ، مايوشو گرفتم و پايين كشيدم ، همونطور كه ديده بودم كيرش هم كوچيكتر و هم نازكتر از كير اردشير خان بود ، حالا هر دو لخت جلوي هم ايستاده بوديم ، من رابه طرف يكي از صندليها برد و روي اون نشوند و خودش جلوم زانو زد ، همش با بدنم بازي ميكرد ، سرش رو جلو برد و در كمال ناباوري كيرمو كه يكم سيخ شده بود تو دهنش گرفت و شروع به ساك زدن كرد ، اولين بار بود كه اين مسئله داشت برام اتفاق ميافتاد ، واي چه لذتي داشت ، كيرم تو دهان رضا بلند شد و اونم حسابي برام خوردش ، بعد روي زمين دراز كشيد و من رفتم سراغ كيرش ، با اينكه زياد بلد نبودم ولي مشخص بود خيلي به رضا حال ميده ، يكم كه خوردم رضا سعي كرد دستش رو به سوراخ كونم برسونه و شروع به ور رفتن باهاش كنه ، رضا منو بلند كرد و روي سكوي مخصوص ورزش شكم خوابوندمه ، حالا داشت همه كونمو رو ميبوسيد و با باز كردن پاهام ليس زدن سوراخم رو شروع كرد ، فكرشم نميكردم اينقدر لذت بخش باشه ، كم كم رضا داشت سعي ميكرد يكي از انگشتاشو تو كونم فرو كنه ، درد زيادي داشتم ولي لذتي كه از لمس شدن بدنم بهم ميداد باعث شد تحمل كنم ، يك انگشت رضا به دو تا انگشت تبديل شد ، رضا يكمرتبه به طرف دفترش رفت و طولي نكشيد كه با تيوپ كرمي كه دستش بود برگشت ، وقتي از اون روي كيرش ميمالوند متوجه شدم اون نوعي ژل روان كننده هستش ، رضا از اون ژل روي سوراخم هم ماليد،منو برگردوند وكاملا مسلط پشتم قرارگرفت واروم گفت:آماده اي ؟
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#14
Posted: 22 Nov 2014 18:28
قسمت دواردهم
من كه يكم ترس سراغم اومده بود گفتم : فقط آقا رضا بار اولمه ها
رضا خنده آرومي كرد و گفت : باشه عزيزم ، هواتو دارم
كير رضا رو وسط كونم حس ميكردم ، رضا اونو از بالا به پايين ميكشيد و اين هوس منو بيشتر ميكرد ، سر كير رضا حالا روي سوراخم قرار گرفت و با يكم فشار داخل شدن اون كه همراه با درد وحشتناكي بود منو به ناله انداخت ، رضا يكم نوازشم كرد و دوباره فشار ديگه اي آورد ، مشخص بود حداقل 3-4 سانتي تو كونم رفته ، من كه هم سرم گيج ميرفت و هم حالم بهم ميخورد با ناله گفتم : آقا رضا دارم ميميرم
رضا همونطور به نوازشم ادامه داد و گفت : نترس عزيزم ، يكم تحمل كني عادي ميشه برات
من : ولي فكر كنم دارم جر ميخورما ؟
رضا كه با فشار مجدد مقدار بيشتري رو داشت تو كونم جا ميداد گفت : جر نميخوري خوشگله ، نميزارم اين كون خوشگلت آسيبي ببينه ، اين بايد حالا حالاها عرض اندام كنه
درد همه بدنم رو فرا گرفته بود ، با يك فشار ديگه و برخورد بدن رضا با كونم فهميدم همه كيرش رو تو كونم جا كرده ، نزديك بود بالا بيارم ، درد امانم رو بريده بود ، رضا بدون توجه به ناله های من شروع كرد به تلمبه زدن تو كونم ، خارج شدن حداقل نيمي از كيرش و فرو رفتن دوباره اون از آيينه كناري كاملا ديده ميشد ، پهن شدن كونم زير وزن رضا وقتي همه كيرش رو تو كونم جا ميداد با وجود درد زياد برام قشنگ بود ، ديگه رضا با تمام وجود داشت منو ميگاييد ، كاملا به ميز پرس شده بودم ، شدت تلمبه زدن رضا بالا رفت و يكمرتبه با داد بلند همه كيرش رو تو كونم جا كرد و روم خوابيد ، جاري شدن مايع داغ تو كونم نشانگر خالي كردن آبش بود .
نميتونستم خوب راه برم و اين نتيجه اولين كون دادن من بود ، با وجود لذتي كه از ور رفتن با اندام و كون و كپلم بهم دست داده بود ولي درد بجا مونده داشت اذيتم ميكرد ، وقتي خانه رسيدم اولين كسي كه متوجه غير عادي بودن من شد اشرف خانم بود ، اون داشت تو حياط گلدونها رو مرتب ميكرد ، خيلي ترسيده بود و من بهش گفتم به خاطر تمرين سنگين يكم كمر درد گرفتم ، پدر فقط بهم توصيه كرد كه اصولي كار كنم تا آسيب جدي نبينم ، (( خبر نداره كه پسرش به خاطر تمرين غير اصولي اسيب نديده بلكه اصولا به خاطر كون دادن دچار مشكل شده )) ، موقع ناهار اشرف خانم گفت كه شب قرار بوده بريم خانه يكي از دوستاش شام و شب نشيني ، ولي با شرايط جديد من قصد داشت تماس بگيره و كنسلش كنه ، من ازشون خواهش كردم منتفي نكنن و اونا برن ، منم خانه ميمونم ، هم اشرف خانم و هم پدر موافق من نبودن ، و ميگفتن با اين وضع منو تنها نميزارن ، اشرف خانم قصد داشت تماس بگيره كه مژگان بهش گفت : خوب منم پيش داداش ميمونم ، شما با پدر برين
اونا به هم نگاهي كردن و بالاخره قرار به همين شد ،حدود ساعت 8 پدر با اشرف خانم رفتن و من موندم و اين دختره شيطون ، مژگان بلافاصله بعد از رفتنشون رفت كه دوش بگيره و منم رفتم تو اتاقم ، سرگرم خودم بودم كه مژگان ازم خواست برم براي چاي خوردن ، پس معلوم بود زياد تو حموم معطل نكرده ، از همون بالاي پله ها ديدمش ، باز از اون تيپهاي خفن زده بود ، شلوارك تنگ و يك تاپ بندي كه اونم خيلي به بدنش چسبيده بود ، وقتي از پله ها پايين ميرفتم مژگان منو نگاه ميكرد و وقتي بهش رسيدم گفت : بهزاد كمرت درد ميكنه يا پات ؟
من : كمرم ، چرا مگه ؟
مژگان : آخه بيشتر لنگ ميزني
خيلي هواسش جمع بود ، خنده اي كردم و گفتم : حالا چه فرقي ميكنه ؟
مژگان : خوب آخه اگر گرفتگي كمرت باشه شياف بزني خيلي زود ول ميكنه
من : شياف ؟
مژگان : خوب اره
من : من شياف بزنم ؟
مژگان با طعنه ادامه داد : ميخوايي من به خودم بزنم تو خوب بشي
من : آخه ........
مژگان به سمت آشپزخانه رفت و گفت : آخه نداره
من همونطور لنگ لنگان به طرفش رفتم و گفتم : آخه من اصلا بلد نيستم چيكار كنم
مژگان كه يك شياف تو دستش بود به سمتم اومد و گفت : آمپول نيست كه بلد بودن بخواد ، يكم خيسش كن و .............
شياف رو گرفتم و رفتم توالت ، با هزار مكافات بالاخره استفاده كردم ، سوراخي كه كير رضا توش رفته بود براي شياف ديگه مشكلي نداشتم .
ولي واقعا چقدر اون شيافه كمكم كرد ، خيلي دردم رو كمتر كرده بود ، حالا ميتونستم برم دوش بگيرم ، تو حموم همش صحنه هاي سكسم با رضا برام تداعي ميشد ، شايد قشنگترين صحنه اي كه تو ذهنم نقش بسته بود همون ديدن فرو رفتن كيرازآيينه بغلي بود ،از حموم بيرون اومدم و رفتم طبقه بالا ،لباسهايي كه تو حموم پوشيدم زياد راحت نبود و براي همين قصد تعويضشون رو داشتم ، ديدن بدن لخت خودم تو آيينه اتاقم منو دوباره ياد رضا انداخت ، واقعا رضا حق داشته كه از من نگذشته و گاييدمه ، بدنم از بدن دخترا كمي نداشت و كون خوش فرم و بزرگم با سفيدي خاصي كه داشت كير هر مردي رو شق ميكرد ، هنوز لخت جلوي آيينه بودم كه صداي در اومد و پشت سرش مژگان وارد شد ، من فقط شورت پام بود ، منتظر بودم مژگان سرش رو برگردونه و بره بيرون ، ولي اينكار رو كه نكرد هيچ زد زير خنده و گفت : چيه ميخواي بري لب دريا يا استخر
من كه دست و پام رو گم كرده بودم به طرف كمد رفتم كه پام كنار تخت گير كرد و محكم زمين خوردم ، مژگان سريع خودش رو بهم رسوند و كنارم نشست و گفت : چيكار ميكني با خودت ، چيزيت نشده ؟
دستاي مژگان روي بازوي لخت من قرار داشت و ناخودآگاه احساس ميكردم حرارتي داره بهم تزريق ميشه ، به چشماش كه شرارت ازش ميباريد نگاه كردم و با ناله گفتم : همه اش تقصير تو هستش ديگه
مژگان : چرا من ؟
من : آخه من لختم
مژگان خنده بلندي كرد و گفت : تو لختي تقصير منه ؟
من : خوب من فكر نميكردم بياي داخل
مژگان : خوب چه عيبي داره ؟
من : آخه ..........
مژگان دستشو روي انگشتاي پام گذاشت و ماساژ آرومي داد و با شيطنت گفت : اوف شده ؟
من : نه چيزي نيست
مژگان كمكم كرد بلند بشم و وقتي جلوش ايستادم گفت : لباسات كجاست تا برات بيارم ؟
من به طرف ديگه تخت رفتم و گفتم مرسي ، خودم ميگيرمشون
مژگان چشم از من برنميداشت و خيره بهم نگاه ميكرد، من شلوار راحتيمو پام كرد مو مشغول پوشيدن تي شرت شدم و گفتم : چيه ؟ به چي خيره شدي ؟
مژگان : به پسر خوشگله خونمون
من : تو خجالت نميكشي اينطور بهم خيره ميشي ؟
و بعد طوري كه انگار با خودم صحبت ميكنم ادامه دادم : واقعا كه ، همه چي عوض شده ، به جاي اينكه اين خجالت بكشه و بره من دارم حرص ميخورم
تو حال خودم بودم كه يكمرتبه دستاشو روي كمرم احساس كردم، مژگان همونطوري منو ماساژ ميداد سرش رو كنار گوشم گذاشت و گفت : قربون داداشي خوشگلم برم ،من بايد از چي خجالت بكشم ، اصلا انگار باهات رفتم دريا
من : دريا ؟ آره جون خودت ، كدوم دريا هستش كه مرد و زن با هم ميرن تو آب
مژگان كه حالا ميتونستم حرارت بدنشو كاملا حس كنم گفت : خيلي جاها
من : مثلا ؟
مژگان : خارج كه همه جاش ،تو ايران هم بعضي جاها هستش
من : ايران ؟
مژگان : بله ، ايران
من به طرفش برگشتم و ادامه دادم : تو ايران ؟ ساحل دريا مختلط ؟
مژگان : اوهوم
من : الكي نگو ديگه
مژگان : چرا الكي من خودم رفتم
من : تو ؟
مژگان : آره
من : كي ؟ كجا ؟
مژگان كه خنده شيطنت اميزي ميكرد به طرف در رفت و گفت : حالا!!!!!!!!!!!!!!!
من كه نميخواستم مغلوب اين بحث باشم گفتم : ديدي چاخان كردي
مژگان : نخيرم
من : عيبي نداره ، ميدونم بعضي وقتها چاخان كردن هم حال ميده ، خوش باش
مژگان يكمرتبه به طرفم برگشت و با سرعت خودش رو بهم رسوند و تو يك حركت از جلو كمرمو گرفت و فشار كمي بهم وارد كرد (( من كه نميتونستم كمر درد مصلحتيمو پنهون كنم شروع به آخ و اوخ كردم)) ، همونطور كه فشارم ميداد گفت : چي گفتي ؟ بگو غلط كردم
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#15
Posted: 23 Nov 2014 20:37
قسمت سیزدهم
من براي خلاصي خودم هر كاري كردم فايده نداشت ، براي همين سعي كردم با قلقلك دادنش دستاشو باز كنم ، تو همين كش و قوس دستم از كنار سينه هاش رد شد ، تازه تو اون وضع چشمم به چاك سينه هاش افتاد ، مژگان با سينه هاي بزرگي كه داشت تو اون وضعيت كه منو به خودش فشار ميداد صحنه سكسي از سينه هاش درست كرده بود ، ديگه از فشار و درد يادم رفت و خيره تو سينه هاي اون شدم ، ناگهان تعادلم بهم خورد و پخش زمين شدم و مژگان هم افتاد روم ، سينه هاي هولويي اون دقيقا جلوي صورتم قرار گرفت ، مژگان كه يكم ترسيده بود گفت : چيزيت نشد ؟
من بلند ميخنديدم كه باز عصباني شد و دستاشو روي گلوم گذاشت و فشار داد و گفت : ميگي غلط كردم ؟
من : نوچ
مژگان : ميخوايي بهت ثابت كنم ؟
من : اگر ثابت كردي ازت عذر خواهي ميكنم
مژگان : نخير ، عذر خواهي تنها نه ، بايد تنبيه منو هم قبول كني
من : ميخوايي شلاقم بزني ؟
مژگان : حالا ، ولي بايد قبلش قولي بهم بدي
من : چه قولي ؟
مژگان : كه هر چي شنيدي و ديدي بين خودمون 2 نفر بمونه
من : باشه
مژگان از روم بلند شد و رفت بيرون و همونطور صداش اومد كه گفت : بهزاد بيا اتاق من
من بعد از يكم مكث رفتم ، مژگان پشت كامپيوترش نشسته بود و داشت كاري ميكرد ، بعد منو نگاه كرد و گفت : بهزاد قول ميدي هر چي ميبيني بين خودمون بمونه ؟
من : مطمئن باش، اصلا نيازي نيست چيزي رو ثابت كني ، من شوخي كردم ، همينطوري هم قبولت دارم
و برگشتم كه برم پايين ، مژگان دوباره صدام زد و گفت : بيا ديگه
رفتم كنارش ، اون روي صندلي نشسته بود و اينطوري راحتر سينه هاش تو ديد من قرار داشت ، مژگان يك نگاهي ديگه بهم كرد و با صدايي آروم ولي محكم گفت : بهزاد ببين من بهت اطمينان كردم كه دارم اينارو بهت نشون ميدم
لبخندي بهش زدم و گفتم : خيالت راحت
مژگان يك فايلي رو باز كرد پر از عكس ، اولين عكسي كه همه صفحه رو گرفت از خودش بود ، واي خداي من چه تيپ سكسي و نازي ، عكسهاي بعدي تعدادي دختر بهش اضافه شدن ، همشون راحت لباس پوشيده بودن ، ولي به جرات ميتونستم بگم مژگان از همشون خوشگلتر و سكسيتر بود ، حدود 30-40 تا عكس بود ، بعد مژگان گفت : خوب حالا سري بعدي ، ولي ....
من : ولي چي ؟
مژگان : خوب حالا ميخوام ببرمت لبه دريا ، ايرادي كه نداره ؟
من كه حدس ميزدم عكسها ميخواد سكسيتر بشه بي صبرانه منتظر بودم ، لبخند من جواب مژگان رو داد و اولين عكس سري بعدي باعث هنگ كردن سيستم من شد ، مژگان با لباس شنا يكسره روي ماسه ها دراز كشيده بود ، تكونهايي رو تو شلوارم احساس كردم ، عكسها ادامه پيدا كرد و دوستاش هم كم كم با لباسهاي شنا دوتيكه و يكسره نمايان شدن ، من مات و مبهوت اون تصاوير بودم ، مژگان با لبخند گفت : خوب حالا اون قسمتي كه گفتم بهت ثابت ميكنم ، قولت كه يادت هست ؟
من كه هنوز گيج بودم با سر تاييد كردم ، اولين عكس سري سوم مثل پتك تو سرم خورد ،تو جمع اون دخترها عكسهاي قبلي حالا 3 تا پسر هم قاطي بودن ، مژگان وسط جمع نشسته بود و دخترهاي ديگه كنارش و پسرها هم بالا ي سرشون ، چند تا عكس ديگه نشون داد و بعد به طرفم برگشت ، متوجه مبهوت شدنم شد و گفت : بهزاد فقط قولت يادت نره ها ؟
من عقب عقب رفتم و روي تختش نشستم و گفتم : دوست پسراتن ؟
مژگان طوري زد زير خنده كه من ترسيدم ، اومد كنارم و در حالي كه سعي ميكرد جلوي خندشو بگيره گفت : دوست پسرام ؟
من : آره ، خنده داره ؟
مژگان : اولا كه من اگر هم دوست پسر داشته باشم يكيش زياد هم هست ، ثانيا نه بهزاد جون من دوست پسر ندارم و اينا دوستاي همون دختراي تو عكس هستن
من : خوب تو هم باهاشون هستي كه
مژگان : بله ، همشون همكلاسيهام هستن ، ولي فقط در حد سلام و تفريح و پيك نيك
و بعد خودش رو بيشتر بهم چسبوند و با لحني كه حس خاصي رو ميخواست منتقل كنه خيلي آروم گفت : من تا حالا به هيچ پسري علاقمند نشدم به غير از يكنفر
من : كي ؟
مژگان سرش رو كنار گوشم آورد و آروم گفت : تو
سكوت زيادي بينمون برقرار شد ، مژگان بدون اينكه بهم نگاه كنه آروم گفت : تو چي ، دوست دختر داري ؟
حس ميكردم ميتونم باهاش راحت باشم و از اينكه يكي هست كه ميتونم باهاش صحبتهاي اينطوري كنم خيلي خوشحال بودم ، مژگان سرش رو به طرفم برگردوند و دوباره گفت : نگفتي
من همونطور كه تو چشماش خيره شده بودم گفتم : نه ، من تا حالا با هيچ دختري رابطه نداشتم
مژگان : واقعا ، يعني ............؟
من با لبخند ملايمي ادامه دادم : بله ، من خيلي پسر مثبتي بودم
مژگان سرش رو به بازوم چسبوند و بدون نگاه كردنم گفت : كاملا مشخصه ، من تا حالا پسري به آرومي تو نديدم
و بعد بلند شد و جلوم ايستاد و ادامه داد : البته پسري كه از زيبايي كمي از دخترا نداره
(( برام عجيب بود ، مژگان خيلي از نگاهاش و حركاتش مثل پسرها بود ، حالا با اين اظهار نظرش نشون داد حتي حسهاي پسرونه هم داره ))
من براي اينكه بيشتر بهش نزديك بشم گفتم : مژگان ميدوني چيه ، باورش سخته دختري با انرژي و شادابي تو و شور و هيجاني كه داري تا حالا با هيچ پسري دوست نشده باشه
مژگان دوباره پشت سيستمش نشست و گفت : بهزاد بيا
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#16
Posted: 24 Nov 2014 21:22
قسمت چهاردهم
من بلند شدم و دوباره بالا سرش ايستادم ، اولين جايي كه دوست داشتم ببينم سينه هاش بود ، سينه هايي كه هوش از سرم برده بود ، مژگان شروع به نمايش دادن عكسهايي كرد ، ميشه گفت ادامه همون عكسهاي قبلي بود ، يكي از عكسها كه يك دختر سكسي و خوشگل بود رو نشون داد و گفت : اين صميمي ترين دوست منه ؛ دوست كه چي بگم عشق منه
و بعد به طرفم برگشت و گفت : خوشگله ؟
من با لبخند سرمو به نشونه تاييد تكون دادم و گفتم : بله ولي نه به اندازه تو
مژگان خنده اي كرد و با گفتن مرسي شروع به نمايش بقيه عكسها كرد و در همون حال گفت : من دوست پسر كه اختصاصي خودم باشه اصلا نداشتم ، ولي هيچ وقت تو روابطم سخت گير نبودم
و بعد دوباره بهم نگاهي كرد و گفت : البته نه با همه ، اونايي كه جنبه داشتن
و دوباره به سمت كامپيوترش برگشت ، چند تا عكس ديگه نشونم داد ، حس دوگانه اي داشتم ، از طرفي سكس با رضا و رابطه ام با اردشير خان بهم ثابت كرده بود آغوش يك مرد برام جذابيت داره و اينكه در اختيار يك گايينده خوب مثل رضا بودن لذت بخشه و از طرف ديگه ديدن سينه و كون دخترها و زنها منو خيلي شهوتي ميكرد ، مژگان از روي صندلي بلند شد و بهم گفت : بريم شام ؟
من : بريم
من زودتر از اتاق خارج شدم و داشتم از پله ها پايين ميرفتم كه مژگان هم بهم رسيد و يكم عقبتر ولي كنارم ميومد ، مژگان دستشو روي كمرم گذاشت و خيلي نرم فشار داد ، من يكمرتبه ايستادم و چون مژگان به پايين اومدنش ادامه داده بود دستش كه روي كمرم بود پايين تر رفت و روي كونم قرار گرفت ، مژگان يك فشار محكمي به كون و كپلم آورد و گفت : برو ديگه
مژگان خيلي سكسي عمل ميكرد و سعي داشت نوع رابطه اش با من رو ريلكستر كنه ، بعد از شام مشغول ديدن تي وي شديم كه پدرشون اومدن ، اشرف خانم جدا تيپ خفني زده بودن ، ساعت حدود 12 بود كه من رفتم بخوابم ، مژگان هم چند دقيقه اي بود كه براي استراحت شب بخير گفته بود ، تو تختم همش به اتفاقات اين چند روز فكر ميكردم ، شبه سكسي كه با اردشير خان داشتم ، كوني كه به رضا داده بودم و رابطه صميمي و يكم سكسي كه با مژگان ايجاد شده بود همگي منو از اون پسر خجالتي و كم رو داشتن فاصله ميدادن ، هر كاري ميكردم خوابم نميبرد ، تو همين اثناء احساس كردم كسي پشت در اتاقمه ، خودم رو به خواب زدم و باز شدن در رو فهميدم ، صداي آروم پدرم بود كه داشت ميگفت : خوابيده ، مطمئنم اين دختره شيطون حسابي خسته اش كرده
و بعد صداي خنده آروم اشرف خانم اومد ، در اتاقم دوباره بسته شد ، من باز رفتم تو روياها و افكار خودم ، بد طور خواب از سرم پريده بود ، ساعت رو نگاه كردم نزديك 1:30 بود ، شديد احساس تشنگي داشتم ، آروم از اتاق خارج شدم و رفتم پايين ، بدون سر و صدا از توي يخچال شيشه آب رو گرفتم و همينكه رفتم تو ليوان بريزم صداي جيغ اروم اشرف خانم از توي اتاقشون اومد ، اززير درمعلوم بود چراغشون روشنه،سريع رفتم طرف راه پله تابرم اتاقم كه باز دوباره صداي اشرف خانم اومد كه گفت : سروش جر خوردم يواشتر
واي مسئله سكس و گاييدن در كار بود ، پله ها رو به بالا ميرفتم كه سايه اي رو بالا سرم حس كردم ، نزديك بود داد بزنم ، مژگان بالاي پله ها داشت منو نگاه ميكرد و ميخنديد ، بهش نزديك شدم و گفتم : ديونه ، نميگي سكته كنم ؟
مژگان با همون لبخند روي لبش گفت : كجا بودي ؟
من شيشه آب رو بهش نشون دادم و گفتم : تشنه ام بود رفتم آب بخورم
مژگان : گلوت خشك شده ؟
هنوز جوابش رو نداده بودم كه دوباره صداي اشرف خانم اومد : آخ ، بكشش بيرون دارم جر ميخورم سروش
و به دنبالش صداي پدر كه گفت : يواشتر ، چته ؟ انگار بار اول كه داري كون ميدي
شنيدن اين جملات اونم در حالي كه مژگان روبروم بود هم باعث خجالت كشيدنم شده بود و هم يكم هيجاني ، مژگان خنده ريز و شيطنت آميز ديگه اي كرد و گفت : حق داري داداش ، منم گلوم خشك شده
و بعد همونطور كه به سمت اتاق من ميرفت گفت : بيا بالا
هنوز تو اتاق نرسيده بودم كه مژگان شيشه اب رو ازم گرفت و سر كشيد و بعد روي ميز كنار اتاق گذاشت و به سمت در رفت و با همون شيطنت خاصش گفت : واي واي واي ، باز مامي داره تنبيه ميشه
من : تنبيه ؟
مژگان در حالي كه از اتاق خارج شده بود و داشت در رو ميبست ادامه داد : آره ديگه تنبيه ، مگه نميشنوي پدر داره ........
به صحبتش ادامه نداد و با بوسي كه با دستش فرستاد در رو بست ، واي چقدر اتفاق غير منتظره ، فكرشم نميكردم پدر اهله كون كردن باشه ، اشرف خانم چقدر درد داشته كه نتونسته تحمل كنه ، يا شايدم كير پدر خيلي گنده هستش ، يعني الان داره پدر كونشو پاره ميكنه ، مگه كوس چه بدي داره كه كون اشرف خانم رو داره جر ميده ، اينا فكرهايي بود كه باهاش خوابم برد .
صبح با تكونهاي مژگان از خواب بيدار شدم ، صبحانه آماده بود و منتظر من بودن ،پدر صبح زود رفته بود با ديدن اشرف خانم كه سر سفره نشسته بود ياد ناله كردنش افتادم ، ناله هايي كه به خاطر فرو رفتن كير تو كون گنده و زيباش باعث شده بود ، بعد از سلام كردن رفتم و صورتم رو شستم ، مژگان هم اومده بود و كنار مادرش نشسته بود ، به محض ديدنم گفت : خيلي ميخوابيا
من : نه اتفاقا ، زياد نخوابيدم كه
مژگان ساعت رو نشون داد و گفت : ساعت 10 هستشا
من نيم نگاهي به ساعت كردم و نشستم كه مژگان با شيطنت ادامه داد : البته ديشب هم دير خوابيدي
به اشرف خانم كه داشت ميخنديد نگاهي كردم و دستپاچه گفتم : اي .. نه ... يعني بله ......... خوب دير خوابيدم ديگه
مژگان چشمكي بهم زد و گفت : منم دير خوابيدم ، بعضي وقتها تو خونه اينقدر سر و صدا زياده كه آدم خوابش نميبره
اشرف خانم كه تغيير رنگ چهره اش كاملا واضح بود نگاه تندي به مژگان كرد و نيشگون از رونش گرفت و خيلي يواش بهش گفت : كثافت
مژگان خيلي شرتر از اوني بود كه فكر ميكردم ، حتي به مادرش هم رحم نميكرد و سربه سر اونم ميذاشت ، صبحانه رو خورده ، نخورده از سر سفره بلند شدم ، باشگاه كه نميتونستم برم چون بهشون گفته بودم كمرم درد ميكنه ، ولي دوست داشتم رضا رو ببينم ، داشتم لباس عوض ميكردم كه در اتاقم صدا كرد ، اشرف خانم بود كه ميخواست بياد داخل ، من هنوز زير پوش تنم بود كه وارد اتاق شد و گفت : كجا بهزاد ؟
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#17
Posted: 25 Nov 2014 22:50
قسمت پانزدهم
من : برم باشگاه
اشرف : باشگاه ؟ مگه كمرت درد نميكنه؟
من :تمرين نميكنم ، همينطوري
مژگان داخل اتاق شد و گفت : كجا ميخواي بري ؟
من : برم يكسري باشگاه بزنم
مژگان : خوب بيا بريم تا خونه دوستم من يك كتابي هست بگيريم و برگرديم
اشرف خانم نگاهي بهم كرد و ادامه داد : بد هم نيست ، حالا ميخواي سر راه باشگاه هم سر بزن
قبول كردم و با مژگان از خونه زديم بيرون ، ازش پرسيدم تا خونه دوستش چقدر راهه كه گفت : زياد ، ميدونم خسته هم هستي و سر و صدا هم نذاشته ديشب خوب بخوابي
اين جمله آخري رو با لحن خاصي گفت ، نگاهي بهش كردم و گفتم : خيلي هفت خطي
مژگان آروم خنديد و گفت : مگه دروغه
و بعد در حالي كه به جلو نگاه ميكرد با شيطنت گفت : اصلا مردم بي ملاحظه شدن ، خوب يواشتر ، نميگين جوان مردم تا صبح از ترس خوابش نميبره
مژگان اصلا هيچ حدي رو براي صحبت كردن نگه نميداشت و راحت حرف دلش رو ميزد ، اول رفتيم جلوي باشگاه ، مژگان بيرون موند و من رفتم داخل ، رضا تو دفترش بود ، همين كه منو ديد اومد طرفم و گفت : كجايي پسر ؟ از نگراني داشتم ديونه ميشدم
من : چرا ؟
رضا : گفتم حتما خيلي اذيت شدي
من لبخندي زدم و آروم گفتم : خوب اذيت كه يكم شدم ، هنوز خوب نميتونم راه برم
رضا دستي روي كونم كشيد و گفت : آخه ، تقصير من بود كه بار اول همشو..........
كه با خنده من ادامه نداد ، بهش گفتم خواهرم بيرون منتظرمه و فقط براي سر زدن رفتم پيشش .
موقع بيرون رفتن رضا بهم گفت : فردا صبح ميايي كه ؟
من : سعي ميكنم بيام
رضا : نه ديگه حتما بيا
من با لبخند دستي روي كون و كپلم كشيدم و رو به رضا گفتم : منظورت منم يا اين
خنده بلند جفتمون همراه شد با خداحافظي ، تا خونه دوست مژگان نزديك نيم ساعت راه بود ، يكي از مناطق اعيان نشين و پولدارهای شهر ، خونه اي كه جلوش ايستاديم حداقل 3 – 4 برابر خونه ما نشون ميداد ، مژگان زنگ رو زد و به دنبالش صداي خيلي نازك و دخترونه اي جواب داد و گفت : سلام عزيزم ، خوش اومدين ، بفرمايين داخل
و در رو باز كرد ، من نگاهي به مژگان كردم و گفتم : خوب من منتظرت ميمونم
مژگان مچ دستمو گرفت و به سمت داخل ساختمان كشيد و گفت : بيا بريم تو
من : كجا بريم ، خونه مردمه ، برو كتابتو بگير و بيا
مژگان همونطور كه مچم رو ول نميكرد ادامه داد : خونه مردمه چيه ؟ دوستمه ، بهش گفتم با داداشم ميام ، منتظرمونه ، زشته ديونه
من : من خجالت ميكشم
مژگان : از چي ؟ بيا بريم ، تنهاست
و ديگه نذاشت ادامه بدم و به داخل كشوندمه ، حياط خيلي خيلي بزرگي داشتن ، محوطه سازي فوق العاده زيبا با گل كاري بي نظيري ، واي چه عمارتي ، محو تماشاي اطراف بودم كه با صداي همون دختر به جلو نگاه كردم ، دختري قد بلند و سفيد رو با موهاي بلندي كه روي شونه هاش ريخته بود و دامن كوتاهي كه به زحمت تا زانوهاش ميرسيد و از تنگي زياد معلوم نيست چطوري راه ميره و تاپ بندي و سكسي كه تمام قسمت بالا تنش لخت بود منو از تماشاي اطراف منصرف كرد ، ديدن اون دختر سكسي هوش از سرم برده بود ، طوري مژگان رو بغل گرفت و همو بوسيدن كه انگار 20 سال همو نديدن ، اين دختر چقدر شبيه هموني بود كه ديشب بهم نشونش داد ، مژگان منو به طرف اون كشوند و گفت : اينم بهزاد جون يدونه داداش خوشگل من
ودر حالي كه اون دختر دستش رو به طرفم گرفته بود مژگان ادامه داد:اين دخترلوند ونازمليسا خانم هستن صميمي ترين دوست من
حدسم درست بود ، اين همون دختره بود ، چشمهاي جادويي داشت ، كلا رفتار و حركاتش بوي سكس و لوندي ميداد ،سه نفري به داخل ساختمان رفتيم ، واي مثل قصر ميمونه اينجا ، محو تماشاي دكوراسيون خونه شده بودم ،مژگان به همراه دوستش از پله هايي كه در گوشه ساختمان قرار داشت بالا ميرفتن ، سكسي بودن جفتشون تصوير زيبايي از پشت درست كرده بود ، مانتو تنگ و چسبون مژگان از يك طرف و دامن مليسا از طرف ديگه ، به جرات ميشد گفت تا حالا كوني به زيبايي و بزرگي كون مژگان نديده بودم ، نه به خاطر گنده بودنش ، به خاطر اينكه علاوه بر بزرگي و تو چشم بودنش از فرم قشنگي هم برخوردار بود ، اين دختر خجالت و حيا رو داشت از من دور ميكرد ، محو تماشاي اونا بودم كه مژگان دستشو كه روي كمر مليسا بود پايين آورد و كونش رو ماليد ، مليسا هيچ عكس العملي نشون نداد كه اعتراض رو مشخص كنه ، بالاي راه پله كه رسيدن مژگان رو به من گفت : الان ميايم
و پشت سرش مليسا گفت : آقا بهزاد ببخشيد شما بفرماييد تو پذيرايي الان خدمت ميرسم
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#18
Posted: 26 Nov 2014 22:03
قسمت شانزدهم
((خدمت از ماست مليسا خانم ، واقعا آدم با ديدن اين 2 تا اختيار از كف ميده ))
مبلماني كه تو پذيرايي بود فقط ميشد تو فيلمها ديد ، مژگان در حالي كه داشت بهم نزديك ميشد گفت : ميبيني چقدر زيباست
من به پشت سر مژگان نگاهي كردم و وقتي مطمئن شدم تنهاست گفتم : چقدر پول دارن اينا
مژگان روي يك مبل 2 نفره نشست و با دستش كنارش رو نشون داد و گفت : بشين تا بهت بگم
مژگان شالش رو از سرش برداشت و انداخت كنار و رو به من گفت : بهزاد ميخوايي باهاش دوست بشي ؟
من : من ؟
مژگان : خوب آره
منمن كنان ادامه دادم : آخه من ......تا حالا
مژگان دستش رو روي پام گذاشت و آروم گفت : ازت خوشش اومده
من : به اين زودي ؟
مژگان : قبلا عكستو ديده بود ، دختر خوبيه
من كه بدم نميومد اولين تجربه دوست دختر داشتن رو پيدا كنم گفتم : ولي من بلد نيستما
مژگان لبخندي زد و گفت : نگران نباش به جاش مليسا خوب وارده ، تو سومين دوست پسرش ميشي
من با تعجب گفتم : سومين ؟ يعني 2 تا ديگه هم داره ؟
مژگان يواش پشت سرم زد و گفت : نه ديونه ، الان با اونا نيستش كه
من : ولي خوب باهاشون بوده ديگه
مژگان از روي مبل بلند شد و به سمت پله ها نگاهي كرد و آروم ادامه داد : خوب باشه ، الان كه نيست ، حسادت ميكنيا
من مونده بودم چي بگم كه مليسا از پله ها داشت ميومد پايين ، مژگان به طرفش رفت و با هم رفتن تو آشپزخانه و خيلي زود با سيني شربت و ميوه برگشتن ، مژگان دوباره كنار من نشست و مليسا هم روبرومون ، هنوز كاملا نتونسته بودم تو چهره اش دقيق بشم ، تو فرصتي كه مژگان به حرفش گرفته بود دقت كردم و از اينكه دختر زيبا و دلربايي هستش مطمئن شدم ، سينه هاش هم نسبتا بزرگ بود و به راحتي ميشد بالاي اونا رو ديد ، يكم كه گذشت رو به مژگان اشاره اي كردم و گفتم : بريم ؟
مليسا كه متوجه من شد گفت : كجا ؟
مژگان : بريم خونه ديگه
مليسا : مگه ميزارم ، ناهار بايد پيش من بمونين ،تا شب تنها هستما
مژگان : نه ديگه
مليسا در حالي كه به طرف در ساختمان ميرفت گفت : اگه گذاشتم برين ، من تازه خوشحال شدم كه پيشم اومدين
مژگان نگاهي به من كرد و گفت : چيكار كنيم ؟
من : نميدونم ولي .....
مژگان با لوندي ادامه داد : بد نيست بمونيما ، تو همين فاصله با هم جورتون ميكنم
واقعيت اين بود كه بدم نميومد ولي يه جورايي استرس هم داشتم ، مليسا به طرفمون دوباره اومد و با حالتي التماس گونه به مژگان گفت : ترا خدا بمونين ديگه
مژگان از جاش بلند شد و شروع به باز كردن دكمه هاي مانتوش كرد و بعد رو به من گفت : گناه داره طفلك ، بمونيم
من با علامت سر موافقت خودم رو اعلام كردم ، زير مانتو مژگان نيم تنه زيبايي داشت كه نافش از پايين و خط سينه هاش از بالا كاملا مشخص بود ، مليسا خودش رو به مژگان رسوند و طوري بغلش زد كه من فكر كردم شوهرش رو بغل كرده ، از كنار برخورد دو سينه بزرگ و خوردني بهم داشت ديونه ام ميكرد ، مژگان همونطور كه مليسا تو بغلش بود دستش رو برد و يك بيشگون از كون نرم و ژله اي مليسا گرفت ، داد دختره بيچاره بلند شد ، مشخص بود خيلي دردش گرفته ، مليسا خودش رو از مژگان جدا كرد و رو به من گفت : ميبيني چقدر بي رحمه
من لبخندي زدم و سرمو رو پايين انداختم ، مژگان به همراه مليسا دوباره بالا رفتن و به فاصله كمي منو هم صدا زدن كه برم پيششون ، صداشون از اولين اتاق ميومد ، در نيم لا بود و ميشد يكم داخلش رو ديد ، مژگان داشت شلوارش رو درمياورد ، واي چه بدن سفيدي داشت ، شورتي كه پاش بود از بغل فقط يك بند داشت و وقتي ميخواست شلواركي كه مليسا به دستش داد بپوشه پشتش رو به در كرد ، ديگه نزديك بود سكته رو بزنم ، كوني كه منو ديونه كرده بود لخت جلوي چشمام بود ، شورتش از پشت هم بندي بود كه اونم لاي كونش قرار داشت ، مژگان شلوارك رو داشت بالا ميكشيد كه مليسا هولش داد مژگان در حالي كه سعي ميكرد تعادلش رو نگه داره به عقب برگشت و اين دقيقا همزمان شد با چشم تو چشم هم افتادن من و اون ، من كه كاملا هنگ كرده بودم ولي مژگان خيلي عادي شلوارك رو بالا كشيد و خنده اي بهم كرد و گفت : بيا تو
انگار اصلا اتفاقي نيوفتاده و من اونو اصلا به اون وضع نديدم ، داخل اتاق شدم ، مليسا كه داشت از خنده ميمرد خودش رو تختش رسونده و نشسته بود ، مژگان رو به من گفت : قشنگه ؟
من : چي ؟
مژگان به خودش اشاره كرد و با لحني كه توش نهايت بد جنسي مشخص بود گفت : من ،.......... اتاقش رو ميگم
مليسا دوباره خنده اي كرد و گفت : تو كه فرشته هستي
من كه ديدن كون و كپل هوش از سرم برده بود اصلا متوجه وضع اتاق نبودم و همه اش تصوير پايين تنه سكسي مژگان تو ذهنم نقش ميبست ، مليسا رو به من گفت : آقا بهزاد براي شما هم يك لباس راحتر كنار گذاشتم
و بعد شلواركي كه كنارش بود رو بهم داد و ادامه داد : ما ميريم تا شما لباستون رو عوض كنين
و به طرف در رفت ، مژگان خودش رو سرگرم كتابهاي تو قفسه كرده بود كه مليسا قبل از خروجش بهش گفت : بيا بيرون ديگه
مژگان : براي چي ؟
مليسا اشاره اي به من كرد و رو به مژگان ادامه داد : خوب لباسش رو عوض كنه
مژگان يكي دو قدم به طرف من برداشت و طوري كه طرف صحبتش مليسا باشه رو به من گفت : خوب عوض كنه
مليسا : ديونه ميخواد شلوار عوض كنه ها
مژگان همونطور كه به من نزديكتر ميشد جواب داد : خوب باشه ، عوض كنه
و بعد رو به مليسا كرد و ادامه داد : چه عيبي داره ؟
مليسا با آرامش خاصي گفت : خوب به نظر من هيچي ، ولي .........، شايد اينطوري راحتر باشه
مژگان دوباره رو به عقب رفت و روي تخت نشست و رو به من گفت : راحت باش ، بفرما
من كه از اين رفتار مژگان شوكه بودم با صدايي اروم بهش گفتم : خوب زشته ديگه
مژگان بر خلاف من خيلي بلند گفت : اي زشته ، اونوقت تو منو ببيني زشت نيست ؟
مليسا با نگاهي سوالي به مژگان اشاره كرد و به دنبالش مژگان ادامه داد : خوب آره ديگه ، الان من لباس عوض ميكردم اين آقا داشت ديد ميزد
به راحتي ميتونستم قرمز شدن خودم رو حدس بزنم ، مليسا خنده زيبايي كرد و گفت : يعني چي ؟ كي ؟ الان ؟
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#19
Posted: 28 Nov 2014 00:16
قسمت هفدهم
مژگان : اوهوم
مليسا : ولي ..........
مژگان رو به من گفت : درسته ؟
من كه يكم خودم رو پيدا كرده بودم گفتم : از قصد كه نبود ، اتفاقي ديدم
مژگان با لحني محكم گفت : حالا اتفاقي يا از عمد ، من بيرون نميرم
مليسا ديگه از اتاق خارج شده بود و از صداش كه داشت ميگفت مشخص بود داره دور ميشه ، اون ميگفت : شما دو تا هر وقت به توافق رسيدين بياين پايين ، من ميرم سفارش ناهار بدم
من كه از رفتن مليسا مطمئن شدم گفتم : ديونه شدي مژگان ، اين چه حرفايي ميزني ؟
مژگان : عيبي نداره ، براي مليسا و خانواده شون اين مسايل حل شده هستش
من : خوب باشه ، من خجالت كشيدم ، حالا برو بيرون ديگه
مژگان : نميرم
من كه بدم نميومد بازم فاصله ارتباطيمو باهاش كمتر كنم و راحتر باشم ادامه دادم : نميري ؟
مژگان : نوچ
كمربندم رو باز كردم و شلوارمو درآوردم ، مژگان كه انگار صحنه عجيبي ديده از روي تخت بلند شد و به طرفم نزديك شد و در حالي كه نميتونست جلوي هيجانش رو بگيره گفت : واي بهزاد چقدر تو سفيدي ، اون دفعه اصلا دقت نكرده بودم
من كه از هول پوشيدن شلوارك نزديك بود زمين بخورم گفتم : يواشتر
مژگان تو يك حركت شلوارك رو از دستم قاپيد و گفت : بهزاد پيراهنت رو هم دربيار
من : ديونه شلوارك رو بده ، الان دوستت مياد
مژگان : ترا خدا ، ميخوام بدنت رو ببينم
من : مخت عيب پيدا كرده ها
مژگان شلواري رو كه در آورده بودم هم گرفت و آروم گفت : اگر نميخوايي لخت بفرستمت پايين هر چي ميگم گوش كن
به طرفش حمله ور شدم تا از دستش بگيرم ، مژگان هر دوتا شلوار و شلوارك رو انداخت عقب و خودش جلوم ايستاد ، تو كش و قوس رد شدن ازش تو بغل هم جا گرفتيم ، عطر ديونه كننده اي كه هميشه به خودش ميزد با چسبيدن بهش بيشتر مستم كرد ، با وجود دختر بودنش ولي خيلي از من قدرتش بيشتر بود ، صداي مليسا اومد كه داشت ميگفت : بچه ها من تا تو حياط برم الان ميام
مژگان همونطور كه جلوم ايستاده بود با صدايي آروم و رام كننده گفت : بهزاد بزار بدنت رو ببينم
نميدونم چرا زياد تقلا نكردم تا به شلوارها برسم ، ازش فاصله گرفتم و گفتم : خوب براي چي ؟
مژگان : دوست دارم ببينم
من : تو كه بدن پسر زياد ديدي
مژگان اخمي كرد و گفت : تو از كجا ميدوني ؟
من : از عكسهات
مژگان : آهان ، ولي دوست دارم بدن تو رو ببينم
ديگه مقاومت فايده اي نداشت ، پيراهنم رو درآوردم و با زير پوش جلوش ايستادم ، مژگان با چشماش اشاره كرد كه اونم در بيارم ، منم چاره اي جزء اطاعت نديدم ، حالا من فقط با يك شورت اسليپ جلوش ايستاده بودم ، مژگان بهم نزديك شد و دورم يك چرخي زد و بعد جلوم ايستاد ، از نگاهش شرارت و شهوت ميباريد ، خيلي آروم گفت : چقدر بدنت شبيه دختراست
و بعد دوباره دورم چرخيد ، مثل مسخ شده ها در اختيارش قرار گرفته بودم ، مژگان دستش رو آروم روي سينم كشيد و اونو تا روي نافم پايين آورد ، تماس دستش با بدنم داشت داغم ميكرد و اين حرارت بدون اينكه بخوام به سمت كيرم هدايت شده بود ، تكونهايي كه بين پام ايجاد شده بود داشت وضعيتم رو خراب ميكرد و اين مسلما از نگاه تيز بين مژگان پنهان نميماند ، دوباره رفت پشتم و ايندفعه از پشت شروع به دست زدن به كتفام كرد و آروم آروم اومد پايين تا به كمرم رسيد و اينجا بود كه احساس كردم دستش به سمت كونم متمايل شده ،مژگان خيلي نرم خودش رو از پشت بهم چسبوند و سرش رو كنار گوشم آورد و گفت :نه تو نبايد براي مليسا باشي
و بعد دستش رو از پشت از زير دستام رد كرد و روي سينه هام گذاشت و ادامه داد : تو فقط و فقط براي من هستي
مژگان با لحني اين كلمات رو ميگفت كه انگار يك مرد به يك زن داره ميگه ، ناخواسته كيرم بلند شده بود و اين ميشه گفت از حرارت ايجاد شده بدن مژگان بود ، دستم رو روي دست مژگان گذاشتم و به آرومي گفتم : دختر تو خواهرميا
مژگان خودش رو جلوم رسوند و اولين نگاهش به كيرم افتاد ، خيلي آروم نگاهش رو از كيرم به چشمام رسوند و گفت : نه ، من و تو رسما خواهر و برادر نيستيم ، تازه باشيم اصلا مهم نيست ، من ترا از دست نميدم
مژگان كه انگار تونسته بود خودش رو كنترل كنه به طرف در اتاق رفت و ادامه داد : اصلا يك كاري ميكنيم
و بعد به طرفم برگشت و ادامه داد : براي اينكه تو هم يكم راه بيافتي اول مليسا رو برات جور ميكنم
با خروج مژگان از اتاق يك دنيا فكر و خيال و توهم سراغم اومد ، يعني چي ؟ مژگان چرا اينقدر شيفته من شده بود ؟ با اون همه پسر خوش تيپ و قوي كه دوروبرش بودن باز سراغ من اومده بود ، مني كه نه هيكل درستي داشتم و نه جذابيتي براي يك دختر ، درست ميگفت ، از نظر خوني هيچ نسبتي با هم نداشتيم ولي خوب تو جامعه ما 2 تا رو خواهر و برادر ميدونستن ، فكرش هم نميكردم اين دختر اينقدر سكسي و هات باشه ، اينقدر راحت و ريلكس با مقوله سكس كنار اومده و حتي منو تو ارتباط با يكي ديگه كمك و همراهي كنه ، و از همه مهمتر اين مسئله برام جالب شده بود ، بهزادي كه تا چند ماه پيش سكس فقط براش عكسهاي كون و كوس و كيري بود كه ميديد حالا تو كمتر از چند روز هم كون داده بود و حالا هم داشت مقدمات گاييدن دختر براش مهيا ميشد .
نفهميدم چقدر تو اين افكار غرق بودم كه صدام زدن ، سريع شلوارك و زيرپوشم رو پوشيدم و پايين رفتم ، از چشم تو چشم شدن باهاشون و به خصوص با مژگان طفره ميرفتم ، مژگان و مليسا همش با هم كلنجار ميرفتن ، مژگان رو به من كرد و گفت : راستي بهزاد ميدوني مليسا رقص فوق العاده اي داره ؟
من : از كجا بدونم
مژگان خنده بلندي كرد و گفت : خوب راست ميگي ديگه
و بعد رو به مليسا ادامه داد : بلند شو عزيزم يك چشمه بهش نشون بده
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#20
Posted: 28 Nov 2014 20:23
قسمت هجدهم
مليسا كه انگار منتظر اين درخواست بود به سمت يك سيستم خيلي زيبايي رفت و روشنش كرد ، آهنگي از ليلا فروهر بود ، مليسا خيلي خوب شروع كرد و با ادامه نشون داد صحبت مژگان درسته ، كم كم مژگان هم بلند شد و باهاش همراهي كرد ، آهنگ بعدي هم از ليلا بود و بعديش بندري ، مژگان اومد كنار من كه روي مبل نشسته بودم ايستاد ، مليسا رقص بندري واقعا زيبايي داشت ، بخصوص لرزوندن سينه هاش ، يكمرتبه مژگان كنترل سيستم رو گرفت و آهنگ رو قطع كرد و رو به مليسا گفت : راستي اون لباس مخصوصت رو هنوز داري ؟
مليسا : آره هستش
مژگان : ميري بپوشيش ؟
مليسا : كاملشو ؟
مژگان : آره ديگه ، با اين آهنگ رقص تو اون لباس ديدن داره
مليسا رفت بالا و مژگان تو همين فرصت اومد كنارم و آروم گفت : حالا كم كم نوبت تو داره ميرسه
من : نوبت من ؟
مژگان : بله ، نوبت تو
من : براي چه كاري ؟
مژگان سرش رو كنار گوشم آورد و ادامه داد : مليسا
من : آخه ...........
مژگان از كنارم بلند شد و به طرف پله ها رفت و آروم گفت : از دنياي تنهایي بيرون بيا ، از اين زمانها استفاده كن و لذت ببر
دوباره افكار سكسي سراغم اومد ، صداي صحبت مليسا و مژگان توجه منو به بالاي پله ها معطوف كرد ، واي چي ميديدم ،
مليسا دقيقا خودش رو مثل رقاصهاي عربي درست كرده بود ، كفشهاي پاشنه بلند ، از دامن قبلي ديگه خبري نبود و به جاش دامن چاك چاكي كه شورت قرمز زيرش مشخص بود قرار داشت ، تاپ سكسي هم جاشو به سوتين همرنگ و هم مدل دامن و شورت داده بود ، اونا آروم آروم از پله ها پايين اومدن و من با ايستادنم انتظارم رو بهشون نشون دادم ، پايين پله ها كه رسيدن مژگان رو به من كرد و گفت : اينم هنرمند خوشگل و ناز ما مليسا عزيزم
و با روشن كردن دوباره سيستم اونو به وسط فرستاد ، ديگه عملا غرق بدن و اندام مليسا شده بودم و اونم با رقصش كم كم به من نزديكتر ميشد ، سينه هاش وقتي به لرزه در ميومدن تك تك سلولهاي منو به حركت وا ميداشت ، مژگان دست منو گرفت و برد وسط ، اصلا رقص بلد نبودم ولي اگر هم بلد بودم نميتونستم اجراش كنم ، حركات مليسا رو به سكسيتر شدن ميرفت و اين هموني بود كه مژگان ميخواست ، آهنگ بعدي آرومتر شد و مژگان و مليسا با هم ميرقصيدن ، تو همين اوضاع و احوال مژگان خودش رو به پشت مليسا رسوند و در حالي كه هر دوشون به من خيره بودن بهم چسبيدن ، دستهاي مژگان دو طرف پهلوي مليسا بود و با حركات اون هماهنگ ميشد ، مژگان شروع به سكسي كردن رفتارش كرده بود و با مالوندن كمر مليسا اونو هم مست كرده و به مرور دستهاي مژگان روي كون مليسا رفت ، ادامه وضع فوق منو هم بي اختيار كرده بود و با نزديك شدن اونا به من عملا داشتن قاطيم ميكردن ، حركت دست مژگان كه هنوز پشت مليسا بود داشت رو به بالا ميومد و اين براي من كه فاصلم كمتر از يك متر باهاشون شده بود تحريك كننده بود ، حالا سينه هاي دختري كه قرار بود اولين جي اف سكسيم بشه تو دستهاي كسي بود كه خواهرم ميدونستمش ، چشمهاي مليسا كاملا خمار بود و 100% خودش رو در اختيار مژگان قرار داده بود ، مژگان خودش رو از مليسا جدا كرد و اونو به سمت من هول داد ، حالا ديگه من و اون بهم چسبيده بوديم ، ولي نه من ميتونستم كاري انجام بدم و دستام كنار بود و نه مليسا حركتي ميكرد ، مژگان اومد كنارمون و يكي از دستهاي منو گرفت و دور كمر مليسا گذاشت ، مليسا يكي از دستاشو روي شونم گذاشت و وقتي دست ديگه من هم با كمك مژگان دور كمرش رفت مليسا كاملا تو بغلم بود ، به خاطر بلند بودن قد مليسا از يكطرف و كفش پاشنه بلندش از طرف ديگه سر من دقيقا در راستاي شونه هاي اون قرار داشت و اين باعث ميشد به سينه هاش مسلط بشم ، مژگان هم از كنار هر دومون رو بغل زد و دستاشو روي كون و كپل هر دومون گذاشت ، حركاتمون با هم هماهنگ شد ، مژگان يك بوس از لوپ من گرفت و در همين حين مليسا لبش رو جلوي صورت مژگان گرفت ، لبي كه با قرار گرفتن لب مژگان بر رويش آتشي در من ايجاد كرد ، دستهاي مژگان روي بدن من و مليسا در حركت بود ، از شانه ها تا كون و كپلم گرفته همش تو مالش مژگان قرار داشت ، دوباره همون آهنگ از اول توسط مژگان پخش شد ، كم كم مژگان خودش رو پشت مليسا رسوند ، سر من وسط سينه هاي مليسا قرار گرفته و همزمان با مالوندن كمرش فرمان شق شدن رو به كيرم داده بودم ، احساس كردم سوتين مليسا شل شد و روي صورتم افتاد ، مژگان كار خودش رو كرد ، بند سوتين دوستش رو باز كرده بود، بدون مقاومتي سوتين مليسا كناري افتاد و سينه هاي لخت و بلوريش صورت منو در برگرفت ، لرزوندن سينه هاي مليسا صورتمو نوازش ميكرد ، مژگان دستشو پشت سرم قرار داد و به سمت سينه هاي مليسا فشرد ، حالا ديگه صورتم به اون بلورهاي زيبا چسبيده بود ، اولين بوسي كه به نوك سينه مليسا زدم صداي شهوت انگيزش رو بلند كرد ، دستامو بالا آوردم و روي سينه هاي سفت و سكسيش گذاشتم ، در همين لحظه دستهاي مژگان هم از پشت سينه هاي مليسا رو گرفت و بهم فشارشون داد ،برخورد دستهاي ما با هم و بازي اون با بلورهاي آويزون مليسا منو بيشتر تحريك كرد ،مژگان دوباره شروع به تحركات جديدي كرده بود و خودش رو به پشت من ميرسوند ، برام جالب بود مژگان بيشتر از همه روي كون و كپلم متمركز ميشد و اونو رو تو دستاش فشار ميداد ، مليسا از دو طرف دستاش رو روي پهلوهام گذاشت و همزمان شد با قرار گرفتن دستهاي مژگان روي همون قسمت ، كاملا برام مشخص شد اون دو نفر قصد درآوردن شلواركم رو دارن كه حدسم با عملشون به حقيقت پيوست ، حالا من با زيرپوش و شورتي كه نميتونست راست بودن كيرم رو پنهون كنه ايستاده بودم ، زانو زدن مليسا جلوي پاهام همزمان شد با دراومدن زيرپوشم توسط مژگان از پشت ، مليسا دستشو از روي شورت روي كيرم ميكشيد ، و كم كم سرش رو جلو آورد و زبونش رو روي شورتم كشيد ، هيچ اختياري از خودم نداشتم ، مليسا از جلو و مژگان از پشت نشسته و داشتن باهام ور ميرفتن با اين تفاوت كه مليسا روي كيرم كار ميكرد و مژگان روي كونم ، دستهاي مژگان رو حس كردم كه قصد پايين كشيدن شورتم رو داره و همين اتفاق هم افتاد ، بيرون پريدن كيرم با پايين آمدن شورتم مليسا رو شديد ذوق زده كرده بود طوري كه بدون معطلي بيشتر كيرم رو تو دهنش جا داد ، ديگه واقعا داشتم ديوانه ميشدم ، ساك زدن خيلي حرفه اي مليسا با ليس زدن كون و كپلم توسط مژگان نويد يك سكس خاطره انگيز رو ميداد ، ديگه اصلا برام مهم نبود كه اسما منو مژگان خواهر و برادريم ، مليسا از جلوم بلند شد و شروع به درآوردن دامن و شورتش كرد و تو همين فاصله دستهاي گرم مژگان كيرم رو در برگرفت ، با فشاري كه مژگان بهم وارد كرد مجبور شدم بشينم و در ادامه به پشت خوابوندمه ، حالا فقط از ما سه نفر مژگان بود كه لباس داشت ، مليسا دوباره سراغ كيرم اومد و حسابي برام خوردش ، با اشاره مژگان مليسا به سمت كشوي ميزي كه به فاصله كمي از ما قرار داشت رفت و با كاندومي به دست اومد ، كاندوم كشيدن كيرم هم توسط خودش صورت گرفت ، حالا مليسا داشت روي شكمم ميومد و با تنظيم كردن كيرم با كوسش نشون داد از پرده خبري نيست ، تو كمتر از يك ثانيه مليسا همه كيرم رو تو كوس تپلش جا داد كه داغي وحشتناك اون منو به اوج رسوند ، فكرش رو هم نميتونستم بكنم كه اينقدر دوام آورده و آبم دير بياد ، حركات مليسا روي كيرم و بالا ،پايين پريدنش همزمان شده بود با مالوندن سينه هاش توسط مژگان ، مليسا سرش رو كم كم به عقب برد و همونطوري كه كيرم تو كوسش جا گرفته خوابيد ، سعي كردم منم بلند بشم و اين تغيير پوزيشن رو ايجاد كنم ، حالا مليسا با پاهاي باز به پشت زير كيرم خوابيده و تلمبه زدن من تو كوسش صداهاي شهوت انگيزش رو تبديل به فرياد كرده بود ، ديگه نزديك به اومدن بودم كه احساس كردم بدني لخت از پشت منو در برگرفت ، تنها چيزي كه قبل از فوران آبم تو كوس مليسا تونستم از بغل ببينم يك سينه گنده و بلوري ديگه بود كه از كنارم آويزون شده بود .
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم