انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 3 از 7:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  پسین »

اغواگران ۲


مرد

 
قسمت نوزدهم

دقيقا از زماني كه آبمو تو كوس مليسا خالي كرده بودم نطقم بسته شده بود و حتي تو راه خونه هم قدرت هيچ تكلمي رو نداشتم ،مژگان هم كه حالمو درك ميكرد اصلا گير نميداد ، تو كمتر از چند ساعت كلي اتفاق عجيب و غريب برام افتاده بود ، ديدن اندام لخت مژگان ، تجربه گاييدن اولين كوس و... اتفاقاتي كه هضمش براي من خيلي سنگين بود ، حدود ساعت 7 بعد اظهر خونه رسيديم ، مژگان كه چند قدمي از من جلوتر بود در رو باز كرد و رفت داخل ، جلوي در حياط يكم ايستادم و سعي كردم خودم رو بيشتر پيدا كنم ، با تاخير وارد حياط شدم و ميخواستم در رو ببندم كه با صداي آروم مژگان به سمت ساختمان نگاه كردم ، مژگان در حالي كه انگشتش به علامت سكوت جلوي صورتش بود به طرفم اومد و آروم گفت : يواش در رو ببند و با من بيا
من كه از اين كار چيزي نفهميده بودم در حياط رو بستم و پشت سرش راه افتادم ، مژگان بر خلاف تصور من وارد ساختمان نشد و مچ دست منو گرفت و طرف حياط كناري كه به پذيرايي مشرف بود كشوند ، مژگان مثل كسي كه ميخواد دزد بگيره آروم آروم و با خم كردن سرش منو برد كنار يكي از پنجره ها و بعد با دستش داخل رو نشون داد و خيلي آروم گفت : اونجا رو ببين
من يواش سرم رو بالاتر بردم و از كنار پنجره و فاصله اي كه بين ديوار پنجره و پرده ايجاد شده بود داخل خونه رو ديدم ، چيزي كه ميديدم باعث شل شدن پاهام و پا شدن شلم(كيرم) شد ، پدرم با شدت داشت از پشت اشرف خانم رو ميگاييد ، هر دوشون لخت لخت بودن و تكونهاي شديد سينه هاي اشرف خانم وقتي پدرم با ضربه خودش رو بهش ميكوبيد اين صحنه ها رو خلق ميكرد ، از اون فاصله مشخص نبود داره تو كوسش ميكنه يا كونش ، ولي به خاطر نديدن علامت دردي تو حركات و چهره اشرف خانم ميشد حدس زد داره كوس ميده ، اصلا از مژگان يادم رفته بود ، دست مژگان كه ميخواست منو پايين بكشه روي كونم قرار گرفته و منو دوباره متوجه اون كرد ، وقتي كنارش نشستم لبخند شيطنت آميزش بر لبش بود و با لحني خاص گفت : اينم فيلم سينمايي
من كه از خونه مليسا تا اون موقع كلامي نگفته بودم با لكنت زياد جواب دادم : خخخوب چيچيكار كنيم ؟ ببببريم بيرون ؟
مژگان با صداي بلندتر از قبل خنده اي كرد و گفت : تو چرا ترسيدي ؟ چي شده مگه ؟
من با دست داخل رو اشاره كردم و گفتم : اگه بابا بفهمه ........
مژگان كه انگار ديدن اين صحنه براش عادي بود ادامه داد : نميفهمه ، از كجا ميخواد ما رو ببينه ؟
و بعد بلند شد و يكم داخل رو ديد و دوباره كنارم نشست و ادامه داد : تازه بفهمه ، نه ما رو ميكشه و نه ميكنه
وقتي با نگاه من روبرو شد دستش رو روي رون پاهام كشيد و اونو به سمت كپلام برد و با همون شيطنت ادامه داد : ولي يك چيزي هست
من با دلواپسي گفتم : چي ؟
مژگان يكم قيافه جدي به خودش گرفت و ادامه داد : راست ميگي ، اگر ما رو ببينه ممكنه همين بلا رو سرمون بياره
و همونطور كه به چشمام خيره شده بود ادامه داد : من كه حالا يطوري ميتونم كار مامي رو انجام بدم ولي تو رو بگو
و دستش رو روي كپلم و كونم كشيد و آروم و با شهوت گفت : ولي اينو بگو ، تازه اگر بدونه چقدر قشنگه مطمئن باش ول كنت نيست
واقعا بعضي وقتها با اينطور صحبت كردن مژگان شك ميكردم كه اون مرد هستش يا زن ، جوري به بدن و بخصوص كون و كپلم نگاه ميكرد و دست ميكشيد كه رضا ( مربي باشگاه بدنسازيم ) اينكارا رو نميكرد ،غرق اين افكار بودم كه مژگان در حال ديدن بقيه قضايا منو به بالا كشوند ، چيزي كه ميديدم كاملا نشون دهنده ادامه گاييده شدن اشرف خانم اونم نه از كوس كه از كون بود ، پدر اونو چهار دست و پا كرده و داشت از بالا تو كونش ميكرد و ناله هاي اشرف خانم كه حالا راحت شنيده ميشد نشانگر درد زيادش بود ،التماسهاي اون كه همش ميخواست كير رو از كونش در بياره هم شنيدني و هم تحريك آميز بود ، پدر با تمام توانش داشت كون خوشگل و سفيد زنش رو ميگاييد و اصلا توجهي به درد كشيدن اون نداشت ،تصوير فرو رفتن كير فوق العاده گنده و وحشتناك پدر تا آخر تو كون اون بدبخت و حركات آونگي سينه هاي اشرف خانم منو محو تماشاي اونا كرده بود ، كير من بدون اراده خودم راست شده بود ، من و مژگان غرق اون مناظر بوديم كه پدر داد بلندي زد و همه كيرش رو تو كون اشرف خانم كوبيد و با فشار وزنش اونو مجبور به خوابيدنش كرد ، بالاخره لحظات دردناك اشرف خانم به اتمام رسيده بود ، من و مژگان همونطور آروم از اونجا دور شديم و رفتيم تو كوچه ، نگاههاي بين من و مژگان به خاطر بودن تو كوچه كمتر شده بود و بعد از حدود 3 -4 دقيقه مجددا رفتيم داخل خونه ، مژگان با سر و صدا ورودمون رو خبر داد ، در حال باز كردن بند كفشم بودم كه اشرف خانم از ساختمان خارج شد و با صداي نسبتا بلند گفت : چه خبرته چرا داد ميزني ، معلوم هست شما 2 نفر كجايين ؟
مژگان كه زودتر از من كفشاش رو درآورده بود به طرف مادرش رفت و گفت : ما داد ميزنيم ؟؟!!
و بعد سرش رو به اشرف خانم نزديكتر كرد و خيلي آروم ولي طوري كه من هم بشنوم بهش گفت : اون صداي ما نبود كه ، صداي از تو خونه ميومد
تغيير رنگ تو چهره اشرف خانم به قدري واضح بود كه اونو ميشد از فاصله دور هم ديد ، من سريع سلامي كردم و از كنارشون رد شدم و رفتم داخل خونه و بعد از بستن در از گوشه پرده بهشون نگاه كردم ، ديگه از صحبتهاشون چيزي نميفهميدم ، ضربه هاي متوالي اشرف خانم روي بازو و سر و كله مژگان نشون ميداد اون حسابي بهمش ريخته ، مژگان خودش رو از دست مادرش رهانيد و زد تو خونه و وقتي متوجه شد من داشتم نگاشون ميكردم با صداي آرومي گفت : ضربه فنيش كردم
تو اتاقم مشغول انجام كارام شدم كه با صداي مژگان كه منو براي شام صدا ميزد شروع به جمع و جور كردن وسايلم كردم ، ريخت و پاش زيادي بود و يكم كارم طول كشيد ، اشرف خانم با در زدن ميخواست داخل اتاقم بشه ، با گفتن بفرماييد من خانم خانه در اتاقم رو باز كرد ، تمام صحنه هايي كه از گاييدنش توسط پدرم ديده بودم مثل برق از جلوي چشمام گذشت ، تصوير اون سينه هاي بلوري و كون گندش كه توسط كير پدرم فتح شده بود ، ناله ها و فريادهاي اون كه درد ناشي از فرو رفتن كير تو كون زيباش باعثش شده بود ، همه وهمه تو همون چند لحظه تو ذهنم نقش بست ، اشرف خانم حالا با يك دامن نسبتا تنگ ولي بلند كه تا زير زانوهاش بود و تاپي كه فقط يكم از بالا باز بود و سينه هاي خوشگلش رو به نمايش ميذاشت جلوي در ايستاده بود و با لبخندي زيبا بهم نگاه ميكرد ، بلند شدم و جلوش ايستادم و گفتم : سلام ، ببخشيد داشتم اتاقم رو جمع و جور ميكردم ، الانه ميام



شب است و ماه می‌رقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
     
  ویرایش شده توسط: aredadash   
مرد

 
قسمت بیستم

اشرف خانم داخل اتاقم آمد و تو جمع كردن كمكم كرد ، هيچ حرفي بينمون رد و بدل نميشد كه صداي مژگان از پايين اومد كه ميگفت : مامي بيا ديگه ، مثلا رفتي بهزاد رو بياري
اشرف خانم بلند گفت : اومديم بابا
و بعد رو به من گفت : پدرت خيلي گشنشه ، مژگان هم كه ديگه بدتر
من : ببخشيد ، بفرماييد بريم پايين
اشرف خانم همونطور كه به طرف در ميرفت ادامه داد : بقيه باشه براي بعد از شام
و رفت پايين ، پدر خيلي تو خودش بود ، با اينكه چند ساعت قبل حسابي كوس و كون خوبي رو گاييده وبه خودش رسيده بود ولي اون موقع دمق و بي حوصله بود ، هر سه نفر ما هم سعي كرديم كمتر صحبت كنيم ، شام رو كه خورديم اشرف خانم شروع كرد به جمع كردن سفره و مژگان هم وسايل رو ميبرد ، من هم بلند شدم كه كمكش كنم ، اشرف خانم رو به من گفت : بهزاد ، برو عزيزم اتاقت رو جمع كن ، مژگان ميبره
مژگان با همون شيطنتي كه هميشه ازش ديده ميشد گفت : نخيرم ، بايد كمك كنه
پدر كه مشخص بود اصلا رو فرم نيست با لحن خيلي بدي رو به من گفت : كجا ؟ خوب تو هم كمك كن ديگه
من كه اصلا تا حالا يادم نمياد با پدرم يكه به دو كرده باشم و توقع اين برخورد رو هم ازش نداشتم با گرفتن چند تا از وسايل شام و بردن به طرف آشپزخانه خيلي آروم گفتم : چشم
شرمندگي رو كامل تو چهره مژگان ميديدم ، اون كه اصلا فكرشم نميكرد نتيجه شوخيش به اينجا ختم بشه وسايل رو از دستم گرفت و آروم گفت : بهزاد بخدا شوخي كردم
من لبخندي تحويلش دادم و گفتم : ميدونم
ديگه هيچ صحبتي بينمون رد و بدل نشد ، پدر رفته بود تو اتاقش و مژگان داشت كمك مادرش ميكرد تو شستشو ظرفها ، من با گفتن يك شب بخير رفتم بالا تو اتاقم ، كمتر ميشد از پدرم دلگير بشم ولي توقع اينگونه برخوردها هم ازش نداشتم ، شايد 10 – 15 دقيقه از بالا اومدن من نگذشته بود كه اشرف خانم رو دوباره جلوي اتاقم ديدم ، ازم اجازه ميخواست داخل بشه و منم با خوشرويي دعوت به داخلشون كردم ،پشت سرش مژگان هم اومد و با مادرش روي تخت نشستن ، لبخد زيبايي روي لب اشرف خانم نقش بسته بود ، با صداي آرومي گفت : از پدرت دلگير نشو ، يكم عصبي بود
من : چرا دلگير ، شما و پدرم بزرگتر من هستين و اختيار برخورد با من رو دارين
هنوز جمله من تموم نشده بود كه مژگان با حالتي پرخاشگر رو به من گفت : چرا اينو ميگي ؟ مگه چيكار كرده بودي ؟
كه اشرف خانم نيشگوني از رون پاش گرفت و گفت : تو ساكت شو ، همش تقصير تو بود
مژگان : چرا تقصير من ؟ اصن من داشتم شوخي ميكردم
اشرف خانم : ميدونم شوخي ميكردي ولي پدرت امشب يكم خسته بود ديگه
مژگان از روي تخت بلند شد و رو به ديواري كه من بهش تكيه داده بودم ايستاد و سرش رو به طرف من خم كرد و در حالي كه نگاه هامون به هم گره خورده بود چشمكي زد و با همون لحن شيطنت آميز هميشگيش ولي آروم گفت : البته درسته ، منم اگر جاي پدر بودم خسته و بي حال ميشدم
مژگان نتونست از يورشي كه مادرش بهش كرد فرار كنه و محكم با صورت به ديوار خورد ، اشرف خانم آنچنان محكم از پشت به كتف مژگان زد كه تعادلش بهم خورد و ديوار رو درنورديد ، مونده بودم بخندم يا از خجالتي كه تو چهره اشرف خانم ديده ميشد سكوت كنم ، مژگان كه حسابي دردش گرفته بود كنارم نشست و با غيض گفت : چرا ميزني ؟
اشرف خانم چشم غره اي بهش رفت و خيلي آروم گفت : بايد بكشمت ، دختره پررو
و بعد بلند شد و به طرف در رفت و ادامه داد : تو رو بايد مدتي تحريمت كنم تا آدم بشي
مژگان كه مشخص بود اصلا اهل عقب نشيني نيست جواب داد : به من چه ، راست ميگي تحريم هات رو بزار براي اوني كه مراعات هيچي رو نميكنه
و بعد آروم و با خنده ادامه داد : بي رحمي هم حدي داره
ناخود آگاه خندم گرفت و اين دقيقا مصادف شد با نگاه اشرف خانم به من و مژگان ، لبخندي برروي اون صورت خشمناك نشست ، اشرف خانم مكث كوتاهي كرد و با گفتن شب بخير خارج شد.
مژگان مثل ديونه ها به دل و پهلوي من ميزد و ميگفت : خوبش كردم ؟ حالشو گرفتم
من : خوبش كردي ؟ مادرت گناه داره اذيتش نكن
مژگان از كنارم بلند شد و در حالي كه قصد خروج از اتاقم رو داشت گفت : گناه داره ؟ حالا حرف زدن من اذيته ولي ....پدر اذيت نيست
مژگان با حركاتش منظورش رو ميرسوند و اون شب هم با اين اتفاقات به اتمام رسيد .



شب است و ماه می‌رقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
     
  
مرد

 
قسمت بیست و یکم

از خستگي زياد نتونستم صبح زود براي باشگاه رفتن بلند بشم ، ساعت حدود 10 بود كه با صداي اشرف خانم بيدار شدم ، اثري از اون دختر شر نبود كه بعد از نشستن سر سفره مشخص شد دانشگاه رفته ، اشرف خانم دامن نسبتا كوتاه و تنگي پاش بود با تاپ بسيار زيبا كه به صورت يقه هفت ميشد با كمي دقت سينه هاش رو ديد زد ، بعد از صبحانه خودم شروع به جمع كردن سفره شدم ، خودمو مشغول كتابها تو اتاقم كردم كه صداي پدرم اومد ، رفتم پايين ، پدر داشت با اشرف خانم صحبت ميكرد كه منو ديد ، به سمتم اومد و گفت : بهزاد چند روزي هواي خونه رو داشته باش
من : سلام ، چرا بابا ؟
پدر : من دارم ميرم ماموريت 5-6 روزي نيستم
من : خوب سلامتي باشه كجا ميرين ؟
پدر همونطور كه به سمت اتاقشون ميرفت گفت : بندر ، بندر عباس
تو كمتر از 1 ساعت پدر دوشي گرفت و وسايل سفرشو آماده كرد ، با اومدن دوستاش از منواشرف خانم خداحافظي كرد ورفتش ، تو حياط بوديم كه صداي زنگ تلفن خونه منو مجبور كرد سريعتر برم داخل ، مژگان بود و ميگفت براي ناهار نميتونه بياد و بعداظهر با دوستاش برنامه اي دارن ، اشرف خانم خنده اي كرد و رو به من گفت : اينم از دختر ما
و در حالي كه داشت به طرف آشپزخانه ميرفت گفت : بايد زودتر شوهرش بديم بره
من لبخندي زدم و بدون اينكه فكر كنم گفتم : نه بابا زوده هنوز ، كو هنوز تا سن ازدواج مژگان
اشرف خانم بهم نگاهي كرد و ادامه داد : راست ميگي ولي اين دختره خيلي شيطونه
و همونطور كه داشت آشپزي ميكرد گفت : تو كه حالا ديگه بهتر ميدوني ، مژگان شر و شيطونه و من ميترسم كار دسته خودش بده
و بعد نيم نگاهي بهم كرد و ادامه داد : خيليها براي اينطور دخترها دام پهن ميكنن
من كه دلم ميخواست صحبت با اشرف خانم رو ادامه بدم تا هم وقتم بگذره و هم صميمي تر بشم باهاش روي يكي از صندليهاي غذا خوري نشستم واداي آدمهاي با تجربه رو درآوردم و گفتم : نه بابا ، خيالتون راحت باشه ، مژگاني كه من شناختم به هيچ كس باج نميده ، ممكنه لب چشمه ببرشونه ولي تشنه برميگردونه
اشرف خانم كه انگار انتظار اينو نداشت به طرفم برگشت و گفت : ميدونم ، مژگان خيلي هواسش هست
و بعد دوباره به كارش ادامه داد و خيلي آروم و با لحن خاصي گفت : ولي من ميترسم يكي سمج پيدا بشه و به زور آب بخوره
من از روي صندلي بلند شدم و با صدايي محكم و بلند گفتم : غلط ميكنه اون نفر ، پدرشو در ميارم
اشرف خانم بهت زده به سمتم برگشت و خنده اي كرد و خودش رو بهم رسوند ،منو تو بغل خودش جا داد و سرشو پايين آورد و از لپم بوسي گرفت ،برخورد سينه هاي بزرگش در من حرارتي ايجاد كرد و مسير نگاه من خط سينه هاي بزرگ اونو در نورديد ، اشرف خانم همونطور كه ميخنديد گفت : آفرين بهزاد جان ،ازت خيلي خوشم اومد
و بعد در حالي كه به ادامه كارش رسيد گفت : بيا عزيزم كه بايد امروز كمكم كني
از اينكه كنار اشرف خانم بودم و كمكش ميكردم و گاه گاهي سينه و كون و كمرش رو ديد ميزدم لذت ميبردم ،اشرف خانم بعد از درست كردن غذا شروع به ريختن لباس تو ماشين كرد و چون با من كاري نداشت رفتم تو اتاقم ، داشتم تو كتابها و جزوه هاي زمان محصليم ميچرخيدم كه چشمم به يك مجله مد قديمي افتاد ، عكسهاي نيمه سكسي و زيبايي از مدلهاي خارجي كه كيرم رو درجا راست ميكرد ، آنقدر محو تماشاي اونا شده بودم كه حضور اشرف خانم جلوي در اتاقم رو متوجه نشدم ، و بدتر اينكه دستم روي كيرم بود و داشتم ميمالوندمش ، هنگي كه در اثر ديدن اشرف خانم بهم دست داده بود به راحتي برطرف نميشد و عملا قدرت هر عكس العملي رو ازم گرفته بود ، وقتي به خودم اومدم مجله رو دست اون ديدم كه داشت با اشتياق ورق ميزد ، حالا روي تختم نشسته و كاملا محو تماشاي مجله شده بود ، خجالت ناشي از عملكردم منو به گوشه اي كشوند و منتظر نتيجه كار بودم ، اشرف خانم بعد از مدتي بهم نگاهي كرد و با هيجان گفت : واي بهزاد ميدوني اين چقدر قديمي هستش ؟
من كه از لحنش فهميدم ناراحتي در كار نيست خودمو جمع و جور كردم و گفتم : بله قديمي هستش
اشرف : از كجا آوردي ؟
من : يكي از دوستام بهم داده بود
اشرف خانم دوباره سرش رفت تو مجله ، كيرم ديگه كاملا خوابيده بود ، ولي ديدن روناي سفيد و سكسي اشرف خانم كه از روي تخت آويزون شده بود دوباره فرمان آماده باش ميداد ، هيز بودن من به آخرين حد ممكن رسيده بود و عملا قدرت كنترل چشمامو نداشتم ، منم محو تماشاي اون پاهاي زيبا بودم كه اشرف خانم با لحني خاص گفت : بهزاد تو هم شيطون بوديا
وقتي به چشمهاي اشرف خانم نگاه كردم برق عجيبي توش نمايان بود ، و بعد بدون اينكه منتظر كلامي ازم باشه ادامه داد:البته هر چي باشه تو هم پسر سروشي
من فقط ميخنديدم كه اشرف گفت : بگو ببينم حالا چي اين مجله براي شما پسرها جالبه ؟
سوالي كه مطمئنا بدون منظور نبود ، ((هر چي باشه اشرف خانم هم مادر مژگان بود ، دختري كه تو شيطنت و شرارت نظير نداشت )) مونده بودم چي جواب بدم ، اشرف خانم منو به كنارش دعوت كرد و گفت : بيا اينجا ببينم
من خيلي آروم رفتم كنارش ايستادم كه با دست اشاره كرد بشينم ، حالا با فاصله خيلي كمي ازش روي تخت نشسته بودم كه با گذاشتن مجله روي پام خودش رو كاملا بهم چسبوند ، صفحه اي كه باز بود و جلو قرار داشت مدلي بي نهايت خوشگل و خوش اندام با شورت و سوتين بود ، مدلي كه سينه هايي خوش فرم و زيبا داشت ، اشرف خانم كه حالا خودش رو بهم نزديك كرده بود با لحني آروم و دلنشين گفت : خوب نگفتي



شب است و ماه می‌رقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
     
  
↓ Advertisement ↓
TakPorn
مرد

 
قسمت بیست و دوم

من كه ديگه اون پسر خجالتي و كم رو نبودم با صدايي آروم گفتم : تنوع رنگي و كيفيت بالاي عكساش ،
اشرف : عكساش ؟ كدوم عكسها ؟
من : خوب همشون به نوعي قشنگ هستن ، عكسهاي رنگي زيبايي داره
اشرف خانم همونطور كه مجله روي پام بود چند ورق زد و صفحه اي كه مدلي فقط با شورت و دستاش روي سينه هاش بود رو آورد و ادامه داد : از تنوع و كيفيت خوشت مياد ؟
من نگاهي بهش كردم ، چشماي زيبا و سحرانگيزش نشون ميداد مادر از دختر كم نداره كه هيچ خيلي بدتر هم هستش و فقط حضور پدر اونو رام ميكرد ، ديگه اصلا قصد نداشتم مغلوب بحثي بشم ، اونم بحثي كه بين يك مرد و يك زن بود ، درسته از كون دادن لذت ميبردم ولي مزه گاييدن كوس هم چشيده بودم ، با همون آرامش گفتم : شما بدتون مياد ؟
اشرف چند صفحه ديگه هم ورق زد و گفت : نه ، نه من بدم مياد و نه هيچ كس ديگه اي
و بعد در حالي كه تو چشام نگاه ميكرد ادامه داد : ميدوني ، خيلي خوشحالم ، خيلي
من كه منظورش رو خوب نفهميده بودم گفتم : خوشحالين ، از چي ؟
اشرف خانم ازروي تخت بلند شده بود ودر حال خروج ازاتاق بود ،جلوي در ايستاد و سرش رو به طرف من برگردوند و گفت : از اينكه من و دخترم با پدر و پسري زندگي ميكنيم هم عقيده و هم احساس خودمون ، شاد و راحت ، خوش و اهل صفا
و در حالي كه داشت دور ميشد ادامه داد : عزيزم ناهار آماده هستش
ناهار رو تو آسمانها خوردم ، از ارتباطي كه بين خودمون ايجاد شده بود هر دو راضي به نظر ميرسيديم ، اشرف خانم كمتر سعي ميكرد اندامش رو كه از زير دامن و تاپ بيرون ميزنه رو پنهون كنه ، ناهار رو كه خورديم هر كدوم براي استراحت رفتيم تو اتاق خودمون .
غروب اشرف خانم پيشنهاد داد بريم بيرون و گشتي بزنيم و حدود ساعت 8 شب بود كه مژگان برگشت خونه ، تا آماده شد و زديم بيرون ساعت نزديك 9 شد ، يك پارك نزديك خونه بود كه محل خوبي براي قدم زدن به حساب ميامد ، خيلي شلوغ بود و با تيپي كه مژگان و مادرش زده بودن تقريبا بيشتر مردها رو متوجه خودشون ميكردن ، مانتوهاي كوتاه و چسبون با استرجهايي كه سكسي بودنشون رو بيشتر ميكرد و آرايش نسبتا غليظ ، اون پسرهايي كه مجردي بيرون زده بودن اكثرشون متلك بارون ميكردن و بقيه هم كه با خانواده بودن با چشاشون ميخوردنمون ، روي يك نيمكتي كه نسبتا اطرافش خلوتر بود نشستيم ، تيپ اسپرت منم چشم نواز خوبي براي بچه بازها بود ، به راحتي ميشد نگاههاشون روي صورت و كونم رو فهميد ، جالبتر اين بود كه هم مژگان و هم مادرش از متلكها ناراحت نميشدن و بعضي وقتها با خنده به همديگه نوعي احساس رضايت هم نشون ميدادن .
يكم كه نشستيم مژگان گفت بازم قدم بزنيم ، تو راه احساس كرديم 3 تا از اون پسرهاي خيلي شر پشت سرمون دارن ميان و فاصله رو كم ميكردن ، ديگه كمتر از 2 متري باهامون هم قدم شدن تا جايي كه اطرافمون كسي نبود ، يكيشون خيلي بلند طوري كه كاملا ما شنيديم گفت : عجب كونايي ، پسر باهات صحبت ميكنن
يكي ديگه ادامه داد : يكي از يكي بهتر
اشرف خانم وسط ما بود ، صداي نفر ديگه شون كه تا حالا چيزي نگفته بود بلند شد : بچه ها من ديونه اين كون شدم
مونده بودم منظورش چيه كه ادامه داد : ما از خير كوس گذشتيم ، اون 2 تا كوس ماله شما من ديونه اين كونم
هم از حرفاشون خوشم اومده بود و هم با وجود شلوغي نسبي پارك ترسيده بوديم ، يكمرتبه احساس كردم بهمون خيلي نزديك شدن كه دو نفرشون از دوطرف من و مژگان و يكيشون از بين من و اشرف خانم رد شد و ماليدن محكم كونم رو احساس كردم كه همزمان جيغ مژگان و فحشهاي اشرف خانم فراريشون داد ، اشرف خانم بهمون گفت بريم خونه زودتر ، تو راه ديگه صحبتي نكرديم و سريع خودمون رو خونه رسونديم ، وارد خانه كه شديم مژگان همونطور كه مانتوش و درمياورد و روي دسته مبل مينداخت چنان زد زير خنده كه اولش فكر كردم گريه ميكنه ، همونطور كه مثل ديونه ها دور خودش ميچرخيد رو به من و مادرش گفت : كثافتها ديدين چيكار كردن
و بعد دستي به كون و كپلش كشيد و رو به مادرش ادامه داد : چقدر ميسوزه ، فكر كنم زخمي شدم
و بعد پشتش رو به ما كرد كه ديديم از قسمت وسط كونش تا كنار رونش استرج پاره شده ، اشرف خانم به طرفش رفت و نگاه كردو گفت : وحشي بودن عوضيها
و بعد رو به من گفت : تو كه چيزيت نشده ؟
هنوز جواب نداده بودم مژگان گفت : شلوار بهزاد لي هستش ، محكمه
اشرف خانم رو به من گفت : مگه تو هم ...؟
كه مژگان در حالي كه به طرف راه پله هاي طبقه بالا ميرفت گفت : آره ديگه ، نديدي پسره چقدر از بهزاد خوشش اومده بود
لبخندهاي اشرف خانم به من باعث شد منم بخندم و گفتم : خيلي مشكل داشتن
مژگان ديگه بالا رفته بود ، اشرف خانم همونطور كه به سمت اتاقش ميرفت گفت : برو عزيزم تو هم لباستو عوض كن تا منم شام رو آماده كنم
لباسامو عوض كردم و برگشتم پايين ، اشرف خانم هم داشت مقدمات شام رو آماده ميكرد ، خبري از مژگان نشد و هر چي مادرش و من صداش ميزديم ميگفت الان مياد ، اشرف خانم رو به من گفت : بهزاد برو ببين اين دختره باز سرش به چي گرم شده
رفتم طرف اتاق مژگان و در زدم ، مژگان گفت بيا تو ، داخل كه شدم ديدم با يك شلوارك كوتاه روي تختش نشسته و داره با استرجش ور ميره ، بهش گفتم : چيكار ميكني ؟ بيا بريم شام
مژگان مثل بچه ها نگاهي بهم كرد و شلوارشو نشونم داد و با غصه گفت : خيلي از اين خوشم ميومد
رفتم پيشش و نشستم و از كنار بغلش زدم و گفتم : اين كه غصه نداره يكي ديگه
مژگان : نه ، اينو مليسا بهم داده بود ، خيلي ازش خوشم ميومد
و بعد پاهاشو روي زمين كوبيد و گفت : نامردا ، الهي دستتون بشكنه
و رو به من كرد و ادامه داد : اصلا جنس شما مردا خشنه
من خنده اي كردم و گفتم : من كجا خشن هستم ؟ ، خوبه تازه خودم هم مورد سوء قصد قرار گرفتم
هنوز حرفم كاملا تمام نشده بود كه مژگان با هيجان گفت : تو هم ماليدن ؟
من خودم رو زدم به اون راه و گفتم : پاشو بريم ، شام حاضره
و به طرف در رفتم كه مژگان خودش رو بهم رسوند و ادامه داد : آره ، مالوندنت ؟
لبخندي زدم و گفتم : ديونه نشو دختر بيا بريم
مژگان كه حالا پشت سرم بود خودش رو بهم چسبوند وبا سمجي خاصي ادامه داد : آره بهزاد ، اون پسره مالوندت ؟
من بدون اينكه برگردم گفتم : خوب آره
دستاي مژگان روي كونم و كپلم قرار گرفت و با عشوه و ناز خاصي گفت : راستش رو بخواهي حق داشته بچه مردم ، به قدي قشنگه كه همه رو به هوس ميندازه
سرمو به طرفش برگردوندم و آروم گفتم : نخيرم ، من به هوسشون ننداختم ، هوس ديگه اي اونا رو وحشي كرد



شب است و ماه می‌رقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
     
  
مرد

 
قسمت بیست و سوم

مژگان كه خودش رو زودتر از من به در اتاقش رسونده بود ، در رو بست و با شيطنت و ناز زياد گفت : چه هوسي ؟
من : خودت كه بهتر ميدوني
مژگان : نه نميدونم ، تو بگو
من اشاره اي به استرجش كه روي تخت انداخته بود كردم و با طعنه گفتم : اوني كه تو اون پنهونش كرده بودي
مژگان كه ازچشماش معلوم بود بازشيطنتش گل كرده همونطوري كه به درتكيه داده بود كونش روبه طرف من گردوند وگفت :اين ؟
من لبخندي زدم و با سر تاييد كردم ، مژگان گردوندن كون و كپلش رو بيشتر كرد و ادامه داد : قشنگه ؟
من فقط لبخند ميزدم و سرم رو بالا نميگرفتم ، مژگان خودش رو بهم رسوند و با شهوت ادامه داد : نگفتي ، قشنگه ؟
من كه اصلا دلم نميخواست صميميت خوب خودمون رو كمش كنم با صدايي آروم گفتم :اگه قشنگ نبود كه اونا و بقيه دوروبري ها رو ديونه نميكرد
مژگان كه حالا كاملا بهم چسبيده بود دستش رو آروم روي كونم كشيد و سرش رو كنار گوشم گذاشت و گفت : ولي از تو قشنگتره
صداي اشرف خانم كه دوباره ما رو صدا ميزد باعث شد اول مژگان و بعدش من روانه شام خوردن بشيم .

بعد از شام مژگان رفت تو اتاقش كه درس بخونه و من و اشرف خانم هم نشستيم پاي ماهواره ، يكي از فيلمهاي قديمي كه جميله هم بازي ميكرد نظر اشرف خانم رو جلب و به تماشاي همون نشستيم ، صحنه اي از فيلم جميله با همون لباس مخصوص رقصهاي عربي داشت هنرنمايي ميكرد ، من هميشه از ديدن اين فيلمها لذت ميبردم كه اين شوق از ديد اشرف خانم پنهان نمانده بود چون رو به من گفت : معلومه از فيلمش خوشت مياد ؟
من كه تازه فهميدم اشرف خانم هم تو نخ من رفته يكم خودمو جمع و جور كردم و گفتم : خوب آره ، من هميشه فيلمهاي قديمي رو دوست داشتم
اشرف خانم لبخندي زد و با كنايه گفت : اونم حتما از اين جور فيلمها
و بعد ادامه داد : البته فيلمهاي اون موقع همشون همينطوري بودن و مثل فيلمهاي هندي رقص توشون زياد بوده
من : درست ميگيد ، رقص و آواز جزيي از فيلمهاي اون زمانه و البته قشنگ هم هستش
و بعد رو به اشرف خانم ادامه دادم : شما خوشتون نمياد ؟
اشرف خانم همونطور كه از جاش بلند ميشد و به طرف آشپزخانه ميرفت گفت : منم خيلي نگاه ميكنم
مشغول ديدن ادامه فيلم بودم كه اشرف خانم داشت ميوه مي آورد كه صحنه اي از فيلم هنرپيشه اصلي مرد جميله رو چفت ديوارش كرد و سينه هاشو فشار ميداد ، من ميخواستم كانال رو عوض كنم كه صداي اشرف خانم از پشت سرم اومد : عوضش نكن زود تموم ميشه
و با ظرف ميوه اومد و كنارم روي مبل نشست ، من كه از ديدن اون صحنه با اشرف خانم يكم خجالت كشيده بودم آروم گفتم : مثل اينكه سانسور هم نميشه
اشرف خانم خنده اي كرد و گفت : اينا كه ديگه سانسور نميخواد
ادامه فيلم مجدد با رقص بود كه اينجا اشرف خانم بلند شد و شروع به تكون دادن خودش كرد ، رقص زيبايي داشت ، اندام خوش تركيب اشرف خانم تو اون تاپ نسبتا تنگ و دامن زير زانويي و چسبونش با رقصيدن بيشتر نمايان ميشد و اين براي من كه به جرگه چشم هيزان پيوسته بودم خيلي لذت بخش بود ، اشرف خانم به طرف من اومد و دستمو گرفت و بلندم كرد و گفت : بيا ديگه
رقصي بلد نبودم ولي همراهي باهاش خيلي حال ميداد،يكي از كانالهاي موزيك رو گذاشتيم وخيلي رقصيديم ، هم من و هم اشرف خانم كاملا به عرق نشسته بوديم و اگر صداي اعتراض مژگان كه داشت درس ميخوند بلند نميشد بازم ادامه ميداديم ، اشرف همون كانال فيلم رو دوباره آورد و رو به من گفت : تو بقيه فيلم رو ببين ، من يك دوشي بگيرم كه خيس عرق شدم
و به طرف اتاقش رفت ، اشرف خانم تو حموم بود كه مژگان غرغر زنان پايين اومد و بلند گفت : ديگه نميتونم درس بخونم ، هواسمو پرت كردين
كل كل من و مژگان شروع شده بود كه مادرش در حالي كه يك حوله يكسره بزرگ دورش گرفته بود از حموم بيرون اومد ، حوله به اندازه كافي بزرگ بود كه روي سينه ها تا زانوي اونو بپوشونه ولي ديدن شونه هاي لختش بازم تحريك آميز بود ، مژگان همچنان داشت غر ميزد كه مادرش بهش گفت : چته دختر ؟
مژگان با اعتراض گفت : چمه ؟با اون صداي بلند تلويزيون منو از درس انداختين
اشرف : بهانه نگير ،صدا تلويزيون بلند نبود
اشرف خانم داشت ميرفت طرف اتاقش كه مژگان دوباره شروع كرد ، مادرش هم كه معلوم بود ديگه اعصابش داره بهم ميريزه گفت : برو دختر ، تو از همون اولش هم با درس خواندن مشكل داشتي
مژگان كه جلوي در اتاق مادرش ايستاده بود انگار كاردش زدن و با صدايي نسبتا بلند گفت : نخيرم ، پس حتما تا اينجا هم شما برام نمره گرفتين
كه اشرف خانم زد زير خنده و در حالي كه داشت ميرفت به سمت در اتاق دستش رو روي شونه مژگان گذاشت و به كناري هولش داد و گفت : پس نه تو گرفتي
مژگان كه تعادلش داشت بهم خورده بود دست انداخت و حوله مادرش رو گرفت ، همين كافي بود تا حوله از دور مادرش باز بشه و پايين بيافته ، چشمام داشت از حدقه بيرون ميزد ، نيم رخ كاملا لخت اشرف خانم حالا تو ديد من بود ، سينه هاي بزرگ ، كمر نسبتا باريك و كون فوق العاده زيبا و سكسي ، صداي جيغ اشرف خانم با خنده هاي ديوانه وار مژگان هم نتونسته بود منو از شوك وارده خارج كنه ، درسته زود تو اتاق رفت ولي همون فرصت كم تمام زيبايي اون اندام سكسي رو به نمايش گذاشته بود و براي فرمان شق شدن كير من كه خيلي بي جنبه بودم كافي بود .
اشرف خانم همنطور بلند بلند داشت مژگان رو بدوبيراه ميگفت و تهديدش ميكرد كه لباس بپوشه و بياد بيرون به حسابش ميرسه ، مژگان كه ميدونست موندن جايز نيست بلند شد و سريع به سمت طبقه بالا حركت كرد و وقتي از كنارم رد شد آروم گفت : اي سوء استفاده گر
اشرف خانم خيلي زود از اتاق اومد بيرون و با ديدنم گفت : كجا رفت اين دختره ؟
من با اشاره دست بهش فهموندم كه رفته بالا ، مژگان در رو از داخل بسته بود و هرچي مادرش گفت باز نكرد ، چند دقيقه بعد اشرف خانم داشت از پله ها پايين ميومد ، من با نگاهم بدرقه اش ميكردم كه بهم رسيد ، يكم بهم نگاه كرد و يكمرتبه زد زير خنده ، من هم كه ديگه خيالم از عصباني بودنش راحت شده بود زدم زير خنده ، اشرف خانم كنارم نشست و به ديدن فيلمي كه آخراش بود پرداخت ،هيچ كلامي بينمون رد و بدل نميشد ، ساعت نزديك 12 بود كه فيلم تمام شد .
از بالاي پله ها صداي مژگان اومد كه گفت : مامي ببخش ديگه
اشرف خانم كه ديگه مثل قبل عصباني نبود بدون اينكه بالا رو نگاه كنه گفت : الان كاريت ندارم ولي بعدا حالتون رو ميگيرم
مژگان با شنيدن اين حرف اومد و جلوي مادرش روي زمين نشست و زانوهاي اونو بغل زد و گفت : بعدا نه ديگه ، ميخوايي بزني همين الان تمامش كن


شب است و ماه می‌رقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
     
  
مرد

 
قسمت بیست و چهارم

و بعد سرش روي زانو اون گذاشت ، اشرف خانم به من نگاهي كرد و لبخندي زد و شروع به نوازش سر مژگان كرد و گفت : آخه اين چه كاري بود كردي ؟
مژگان بدون اينكه سرش رو برداره گفت : داشتم زمين ميخوردم و جايي ديگه رو پيدا نكردم براي گرفتن
اشرف : خوب حالا مگه حوله نگهت داشت ؟
و بعد خيلي آروم روي سر مژگان زد و با صدايي آروم و شنيدني ادامه داد : منو پيش بهزاد ضايع كردي
مژگان كه سرش رو بلند كرده بود به من نگاهي كرد و با خنده اي شيطاني گفت : اين سوء استفاده چي كه خيلي ..........
و ادامه نداد كه مادرش گفت : بهزاد چه تقصيري داره؟
مژگان كه مشخص بود شيطنتش باز گل كرده گفت : تقصيري كه نداره ولي خوب از موقعيت استفاده كرد
اشرف خانم نگاهي به من كرد و گفت : چي ميگه اين ؟
من سرمو پايين انداختم و گفتم : نميدونم بخدا
كه هنوز حرفم تمام نشده بود مژگان نيشگوني از كنار پام گرفت و گفت : اي بد جنس ، حتما بدت هم اومده بود ؟
اشرف خانم رو به مژگان گفت : چي ميگي تو واضح حرف بزن
مژگان كه حالا جلوي من روي زمين نشسته بود خيره به چشمام شد و خيلي محكم گفت : خوب ديد زديا
مشت اشرف خانم ايندفعه بدون هيچ عكس العملي از مژگان روي بازوش نشست ، مژگان كه معلوم بود دردش گرفته يكم فاصله گرفت و رو به مادرش گفت : باور كن مامي با چشاش داشت شما رو ميخورد
اشرف خانم دوباره لگدي آروم بهش زد و گفت : پاشو ديونه
مژگان كه حالا ايستاده بود با سمجي و شرارت هر چه تمامتر رو به من گفت : صحنه قشنگي بود مگه نه
با حمله مادرش مژگان دوباره به طرف پله ها دويد و همونطور كه بالا ميرفت با خنده و لوندي رو به من گفت : چشات در بياد كه مامي خوشگل منو لخت ديدي
از خجالت سرمو پايين انداخته بودم ، صداي بسته شدن در اتاق نشون ميداد مژگان رفته و حالا من و اشرف خانم كنار هم بوديم ، يكم كه گذشت تازه متوجه ساق پا سفيد و زيبا اون شدم ، محو تماشا بودم كه اشرف خانم خودش رو به سمتم متمايل كرد و از كنار دستش رو دور بازو گذاشت و به خودش فشردمه و با صدايي ناز و دلنشين گفت : ازش ناراحت نباش ، جنسش خرابه ديگه ، اتفاق مهمي كه نيافتاده ، تازه غريبه كه نيستي
خنده من باعث شد سرش رو بياره جلووازلپم بوسي بگيره وقبل ازدور شدن كنار گوشم آروم گفت :اصن بزار دلش بسوزه كه ديدي
و بلند شد و رفت ، تو رختخواب خيلي اينور و اونور رفتم و همش صحنه لخت اشرف خانم با اون پستونهاي بلوري و كون كردنيش جلوي چشمام بود .

صبح ساعت 7:30 بيدار شدم و رفتم طرف باشگاه ، داخل باشگاه كه شدم غير آقا رضا يك پسره ديگه هم داشت انتهاي باشگاه نرمش ميكرد ، رضا به محض اينكه منو ديد اومد طرفمو و دست داد و من برد تو بغلش و فشردومه و آروم كنار گوشم گفت : فكر كردم ديگه نميايي پيش ما
شروع به تعويض لباس كردم كه آقا رضا اومد كنارم و وقتي با شورت شدم و قبل از پوشيدن شلوارك و تي شرت ورزشي رضا شروع كرد به ماليدن بدنم كه بهش گفتم : اين پسره يه موقع ميادا
رضا از پشت بغلم زد و چسبوند بهم ، كيرش نيمه راست بود ، همينطور كه سينه هامو ميماليد گفت : نه ، نميادش
من : ببينه خيلي ضايع است .
رضا كه معلوم بود مست كرده گفت : نترس دوست صميمي خودمه ، پسره خوبيه
من : تازه اومده؟
رضا : 3-4 ماهي هستش كه باشگاه من اومده ، بعداظهرها معمولا ميومد ، خودم بهش گفتم ميتونه ساعتش رو صبح بندازه
تو باشگاه رو نگاه و پسره رو خوب براندازش كردم ، واي چقدر بدنش خوب بود قد بلند و زيبا ، يك لحظه كه به سمت من نگاه كرد متوجه شدم خيلي هم قشنگه و نشون ميداد 26 -27 سالش بايد باشه ، به سمت رضا رفتم و با طعنه گفتم : شكار جديدتونه ؟
رضا خنده اي كرد و گفت : ولي تو هم داري خبره ميشيا
و دوباره بغلم زد و شروع به ماليدنم كرد و گفت : فكر كنم بتونيم سه تا دوست خوب باشيم براي هم
من : اونم آره ؟
رضا : به نظرم خيلي دلش ميخواد باهام صميمي بشه ، از اينكه بدنش رو دست ميزنم و نگاش ميكنم مشخصه خوشش مياد
و بعد در حالي كه به داخل باشگاه و به اون پسره نگاه ميكرد آروم گفت : بدنش عاليه
من آماده شده بودم كه رضا اون پسر رو مخاطب قرار داد و گفت : سينا جان بيا
با نزديكتر شدنش به ما تازه مشخص شد چقدر چهره زيبايي داره ، با قد بلندي هم كه داشت فوق العاده جذاب نشون ميداد ،رضا ما رو به هم معرفي كرد و بعد از دست دادن شروع به نرمش كرديم ، رضا ميگفت ميخواد منو دست اون بسپاره تا باهاش تمرين كنم ، كمتر از 5-6 دقيقه از نرمش نگذشته بود كه رضا رفت و در باشگاه رو از داخل بست و صداي ضبط هم كمتر كرد ، و بعد كه با نگاههاي پرسشگرانه من و سينا مواجه شد گفت : الان كسي نمياد و گفتم عبوريا هم مزاحم نشن



شب است و ماه می‌رقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
     
  
مرد

 
قسمت بیست و پنجم

لبخند من و سينا نشون داد هر دو ميدونستيم رضا ميخواد با ما لاس بزنه و اين وقتي تاييد شد كه رضا لباساشو درآورد و با شورت تنگ و كوتاش جلومون شروع به نرمش كرد ، من به سينا كه نگاه كردم ديدم اونم داره منو ميپايه و همين باعث شد لبخندي دوباره بر لبانمون بشينه ، شدت نرمشها بيشتر شده بود ، هر لحظه منتظر بودم رضا پيشنهاد لخت شدن رو به ما هم بده كه اين انتظار زياد طول نكشيد ، رضا به سمتون برگشت و با لحن جدي گفت : خوب شما هم لخت شين ، كمتر اذيت ميشين
ولي وقتي چشمش به من افتاد نتونست جلوي خنده اش رو بگيره و به سمتم اومد وبا همون لبخند گفت : تو اگه ميترسي يك دست ديگه هم روش بپوش
من كه اطمينان داشتم سينا هم ريلكس و راحته بدون جواب شروع كردم به درآوردن تي شرت و بعدشم شلواركم ، به وضوح معلوم بود سينا محو بدن من شده ، اونم داشت تي شرتشو درمياورد ، واي پسر چه بدن ورزيده و زيبايي ، يك ذره چربي توش پيدا نميكردي ، حالا سينا فقط با شلوارك بود كه رفت كنار رضا و آروم چيزي گفت ، رضا هم بلافاصله بهش گفت : بهزاد از خودمونه راحت باش
سينا به طرفم اومد و گفت : منو ببخشيد آروم صحبت كردم
و بعد شروع به درآوردن شلواركش كرد ، شورتي كه پاي سينا بود زنونه نشون ميداد چون مثل شورتهاي لامبادا از كنار و پشت بند بود و از جلو فقط كيرشو توش پنهان ميكرد ، سكسي بودن بدن سينا با اين شورت تكميل شده بود ، رضا سينا رو جلو فرستاد و گفت : نرمش رو تو ادامه بده
حالا از پشت من و رضا مسلط بوديم به كون زيبا سينا ، وقتي هواسم جمع و جور بود بيشتر حركات نرمشي رو من نميتونستم درست انجام بدم و رضا مرتب بهم تذكر ميداد ، حالا كه با لخت شدنمون ديگه كلا هواسم از تمرين خارج بود ، رضا يكمرتبه رو به من گفت : اگر يكبار ديگه اشتباه بري جريمه ميشي
و دوباره سينا شروع كرد و بلافاصله حركت اشتباه بعدي از من سر زد ، رضا به سينا گفت كه تمرين رو متوقف كنه و رو به من گفت : خوب مثل اينكه بايد يكبار جريمه بشي
و بعد رو به سينا گفت : خوب چيكارش كنيم ؟
سينا خنده اي كرد و گفت : اعدام
هر سه نفريمون بلند زديم زير خنده ، چقدر چهره سينا زيبا و دلنشين بود ، رضا به سمتم اومد و همون موقع نيم خيز بودن كيرش هم معلوم شد ، جلوم كه رسيد دستاشو به كمرش زد و گفت : خودت بگو ، چيكارت كنم ؟
اگر سينا نبود همون موقع بهش ميگفتم كه دنبال بهانه نگرد ميخواي بكني منو بيا ، ولي بودن سينا نميذاشت راحت حرفمو بهش بزنم ، خنده اي كردم و گفتم : بهم رحم كن
طوري اينو گفتم سينا از شدت خنده اشك تو چشاش جمع شد ، رضا هم نميتونست جلوي خودش رو بگيره و بلند بلند ميخنديد، سينا اومد كنارم و دستي به بازو زد و گفت : اي ول خيلي با حال گفتي
و بعد رو به رضا گفت : يعني دلت مياد پسره به اين خوبي رو تنبيه كني ؟
رضا كه حالا كاملا بهم نزديك شده بود تو يك حركت بغلم زد و از زمين بلندم كرد و شروع كرد به فشار دادنم ، بعد پايين گذاشتمه و رو به سينا گفت : نميدوني چقدر دوسش دارم
سينا هم كه حالا كنارمون بود دستشو روي شونه من گذاشت ورو به آقا رضا گفت : ولي اگر مرتب تمرين كنه بدنش خوب ميشه
رضا 2-3 قدمي ازم فاصله گرفت و با دست كنار خودش رو به سينا نشان داد و گفت : بيا اينجا ، براي همين هم بهش فشار ميارم
حالا اون دو نفر كنار هم بودن و من با فاصله جلوشون ، نگاههاي خريدارانه سينا كاملا مشهود بود ، رضا بهم گفت دور بزنم و پشتمو بهشون كنم ، از تو آيينه معلوم بود بهم نزديك شدن ، رضا شروع به تشريح بدن من براي سينا كرد و همزمان از شونه هام گرفت تا كمرمو رو دست زد و بعد پشت سرم روي زمين زانو زد و كون و كپلم رو تو دستاش گرفت و رو به سينا گفت : اينجا چربيش زياده
و بعد رو به سينا ادامه داد : بيا ببين
حالا سينا هم داشت دستماليم ميكرد و اين حسي بود كه لذت زيادي به من ميداد ، بعد از اتمام تشريح اندام من تمرين ادامه پيدا كرد و كم كم به خاطر اينكه احتمال اومدن نفرات ديگه اي بود رضا در سالن رو باز كرد و همين باعث شد از فضاي سكسي خارج بشيم ، سالن شلوغتر شد و ما هم قبل از اومدن كسي لباسامون رو پوشيده بوديم ، آقا رضا سرگرم برنامه دادن به اشخاص ديگه اي شد و تمرين من و سينا هم تموم شد ، بعد از تعويض لباس من و سينا از مربي خداحافظي كرديم و با هم رفتيم بيرون ، مسير خونه سينا هم تقريبا با من يكي بود ، اين پسر علاوه بر خوشگلي خيلي خوش تيپ هم ميگشت و اينو ميشد از نگاههاي تحسين برانگيز مرد و زني كه از كنارمون رد ميشدن فهميد ، سينا مهندس كامپيوتر بود و فروشگاهي به همين منظور داشت ، قبل از خداحافظي قرار گذاشتيم فردا صبح با هم بريم باشگاه ، ساعت حدود 10 بود كه خونه رسيدم ، بازم با وجود داشتن كليد زنگ زدم ، اشرف خانم داشت تو آشپزخانه كار ميكرد و همين كه منو ديد بعد از جواب دادن سلامم گفت : بهزاد مگه كليد نداري ؟
من : دارم
اشرف : پس چرا زنگ ميزني ؟
من : خوب ......... خوب گفتم ممكنه مهمون داشته باشين
اشرف خانم لبخندي زد و گفت : نه عزيزم خونه خودته ، ديگه نيازي نيست زنگ بزني با كليد خودت وارد شو


شب است و ماه می‌رقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
     
  
مرد

 
قسمت بیست و ششم

من تشكر نصفه نيمه اي كردم و رفتم بالا ، خيلي عرق كرده بودم و يه دوش ميتونست سرحالم بياره ، حوله و لباسامو گرفتم و رفتم پايين ، اشرف خانم با ديدنم گفت : حموم ميخوايي بري ؟
من : بله
اشرف : پس صبحانه باشه اومدي بيرون
و همونطور كه داشت به كارش ادامه ميداد گفت : بايد به سروش بگم حموم بالا رو رديفش كنه تا راحت بشين
من در حالي كه نزديك در حموم بودم گفتم : من راحتم
لباسامو درآوردم و تو رختكن گذاشتم ، اولين چيزي كه نظرمو جلب كرد شورت قرمز رنگي بود كه روي چهارپايه كوچيك افتاده بود، منم شورتم رو درآوردم و گذاشتم كنارش ، بعد از شستنه خودم هر دو تا شورتو با پودر شستم و گذاشتم تو كاسه و كنار رختكن قرارش دادم ، ديگه داشتم آبكشي ميكردم كه صداي اشرف خانم اومد ، از پشت در رختكن ميگفت : چايي رو بريزم ؟
من : دارم دوش ميگيرم الانه ميام
صداي باز شدن در رختكن رو فهميدم و پشت سرش يك صداي جيغ كوتاه ، وقتي از حموم بيرون اومدم ديدم كاسه لباسهاي زير نيستش ، خودمو خشك كردم و لباسامو پوشيدم.
اشرف خانم روي صندلي غذاخوري تو آشپزخانه نشسته بود و وقتي منو ديد گفت : ببخشيد ، اصلا يادم رفته بود برش دارم
ميدونستم در مورد شورتش ميگه لبخندي زدم و گفتم :چيز مهمي نبود كه ، يكم پودر زدم و شستمش
اشرف خانم لبخندي زيبا زد و آروم گفت : مرسي ، ولي از اين به بعد لباس خودت هم بزار من ميشورمش
و بعد در حالي كه ليوان چاي منو جلو ميذاشت ادامه داد : شانس آورديم اين دختر نبود وگرنه همين رو باز بهانه ميكرد
صبحانه رو خوردم ودوباره رفتم اتاقم ، عمه سهيلا زنگ زد و براي پنجشنبه شب دعوتمون كرد باغشون ، مژگان زياد از شنيدن اين خبر خوشحال نشد ، اينطور كه من فهميدم ميانه خوبي باهاشون نداشت و بخصوص از حرفاش متوجه شدم اصلا از شراره خوشش نمياد .
پنجشنبه وقتي از باشگاه اومد اشرف خانم گفت عمه زنگ زده و باهام كار داشته ، وقتي تماس گرفتم عمه گفت اگر دوست دارم اردشير خان بياد دنبالم و زودتر بريم باغ و يكسري از كارها رو انجام بديم تا عمه و شراره هم بعداظهر بيان دنبال اشرف خانم و مژگان و بيارتشون اونجا ، حدود ساعت 11 اردشيرخان اومد و باهاش رفتم ، قرار شد ساعت 5-6 هم بقيه بيان ، تو راه از همه چي صحبت شد ، همين كه رسيديم اردشير خان بساط چايي دودي رو رديف كرد ، دوباره صحبتمون گل كرد و كشيد به ورزش ، همينطور كه چايي ميخوردم بهش گفتم : اردشيرخان اين آمپولهايي كه بعضي بدنسازها ميزنن ضرر نداره ؟
اردشير : خوب نميشه گفت بدون عوارضه
من : ولي اونايي كه استفاده ميكنن بدناشون خيلي قشنگ ميشه
اردشير : درسته كه بدنشون رو فرم نشون ميده ولي اگر دقت كني چهره هاشون بهم ميريزه
من : خوب راستش دقت نكردم
اردشير خان لبخندي زد و گفت : نكنه تو استفاده كنيا ، اصلا ارزش نداره چهره زيبات به خاطر بدنت بهم بريزه
و بعد نيم نگاهي بهم كرد و ادامه داد : همينطوري بدنت قشنگتر از خيليها هستش
من هم لبخندي زدم و گفتم : تازه بزارين خوب تمرين كنم اونوقت ميبينين چي ميشم
اردشير تو چشام نگاهي كرد و گفت : آفرين ، حالا پاشو يك فيگور بگير ببينم
سريع بلند شدم و همونطوري اداي فيگور گرفتن رو درآوردم كه اردشير گفت : تا حالا كيو ديدي با لباس فيگور بگيره؟
لخت شدن جلوي كسي كه براي اولين بار مزه كير رو بهم چشونده بود و براش ساك زده بودم سخت نبود ، وقتي با اون شورت تنگ و كوتاهي كه شبيه همه لباسهاي زيرم بود جلوي اردشير ايستادم ميشد تحسين رو تو نگاههاي اون ديد ، اردشير با دستش بهم اشاره كرد كه دور بزنم و وقتي 360 درجه چرخيدم گفت : من جاي داورها باشم همين حالا هم تو رو نفر اول معرفي ميكنم
جفتمون زديم زير خنده ، نوع نگاههاي اردشير داشت عوض ميشد و شهوت رو ميشد توش ديد ، از اينكه يكي با اشتياق منو ديد ميزد خوشم ميومد و براي بيشتر شعله ور كردن حس اردشيرخان شروع كردم به فيگورهاي سكسي ، با ايستادن اردشير خان شق بودن كيرش هم معلوم شد ، حالا فاصله بينمون كمتر از يك متر بود ، تو همين حركات من بود كه اردشير خان پشتم قرار گرفت و بغلم كرد ، حس خوبي داشتم ، ماليدن گردن و سينه هام و به دنبالش ور رفتنش با كون و كپلم منو هم داغ كرده بود ، حالا با چسبوندن خودش بهم كيرشو حس ميكردم ، آروم خودم رو تو دستاش چرخوندم و روبروش قرار گرفتم ، دستاش سر و گردنم رو رو به بالا گرفت و لبهاي اردشير خان لبهاي منو درنورديد ،شدت مالوندن كون و كپلم بيشتر شد و دستاي اون حالا از زير شورت پوستمو لمس ميكرد ، بدون اينكه كلمه اي بينمون رد و بدل بشه عشق بازي ميكرديم و ادامه كار با گرفتن كيرش وارد مرحله جديدي شد ، با رد كردن دستم به زير شلوار و شورتش حالا كير داغ و گنده اون تو دستاي من قرار داشت ، اردشير خان كار خودش و منو راحت كرد و سريع لخت شد ، منم كه مشتاق خوردن كيرش بودم بدون معطلي تو دهنم جاش دادم ، دراز كشيدن اردشير تسلط منو به كيرش بيشتر كرد و با درآوردن شورتم دستاش بين چاك كونم فعال شد ، با اوج گرفتن ساك كير خوشگلش گاييده شدن منم نزديك ميشد ، حالا اردشير داشت با سوراخم بازي ميكرد و انگشتاي خيسش كم كم داشتن راه رو باز ميكردن ، اردشير همونطور كه داشت منو براي كون دادن آماده ميكرد با حرارت گفت : بهزاد اذيت نميشي ؟



شب است و ماه می‌رقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
     
  
مرد

 
قسمت بیست و هفتم

من كه حاضر نبودم يك لحظه كيرشو از دهنم خارج كنم گفتم : نه
اردشير : ميخوايي همينطوري آبمو بياري ؟
من كه شهوت كون دادن ديونه ام كرده بود سرمو از روي كيرش برداشتم وبا اشتياق گفتم : نه
اردشير : دردت نمياد ؟
من : تحمل ميكنم
اردشير : پس هر وقت اذيت شدي بگو
و قبل از اينكه من جواب بدم اردشير بلند شد و منو روي فرش خوابوند ، حسابي با كون و كپلم بازي كرد ، با قرار دادن متكا زير شكمم كونم بيشتر آماده پذيرايي شده بود و وقتي اردشير خان شروع به چرب كردن كونم با كرم شد فهميدم از قبل مقدماتش فراهم شده بود ، حالا با چرب شدن سوراخم و كير اردشير مرحله نهايي شروع شد ، اردشير حالا كيرش رو روي سوراخم تنظيم كرده بود و هر لحظه منتظر ورودش به كونم بودم ، فشارهاي اوليه براي ورود با درد و استرس آغاز و با فرو رفتن سر كيرش ادامه پيدا كرد ، با اينكه براي اولين بار نبود كه ميخواستم كون بدم ولي بزرگتر بودن اين كير نسبت به كير رضا درد بيشتري رو برام بهمراه داشت ، فعاليت اردشير خان كم كم باعث شد كير راه خودش رو تو كونم پيدا كنه و ناله هاي من هم به خاطر شهوت اردشير نميتونست مانعي باشه ، احساس ميكردم دارم جر ميخورم و تلمبه زدنش اين حس رو قويتر ميكرد ، ديگه اثري از صحبتهاي ملايم و آروم اردشير نبود و شدت شهوت اونو وحشي كرده بود ، همزمان با گاييدن من تيكه كلامهاي سكسي هم گفته ميشد ، ((واي چه كوني داري بهزاد ، دارم ميكنمت خوشگله ، تو كوني خودمي ، بالاخره گاييدمت خوشگله )) ، اين حرفها علاوه بر مست كردن بيشترم لذت بهتري از كون دادن بهم دست ميداد ، ديگه كم كم با برخورد بدن اردشير بهم فهميدم اون كير گنده كاملا تو كونم جا گرفته و شالاپ و شلوپ راه افتاده حاكي از كاملا گاييده شدنم بود ، به وضوح پهن شدن كون و كپلم وقتي همه كير اردشير تو كونم جا ميگرفت و وزنش روم ميافتاد رو ميديدم ، شدت تلمبه زدن بالا گرفت و تو همين وضعيت بود كه تيكه كلام زيباي ديگه اي از اردشير منو وقيحتر كرد ، (( بهزاد ، اووووووف ، چه كوني داري پسر ، عمت هم اينطوري كون بهم نميده كه تو دادي )) ، من كه تو اوج لذت بودم بلند گفتم : مگه اونم از كون ميكني ؟
اردشير كه با اين سوال وحشيتر شده بود با نهايت قدرتش كيرشو تو كونم ميكوبيد و با گفتن اين جمله : آره ، كوني من ، اونم مثل تو ، حسابي كونش ميزارم
م آخر جمله اش همراه بود با كوبيدن خودش به من و صداي بلند آهش و فوران آب داغ و سيلابيش تو كون گاييده شده من .

زودتر از انتظارمون عمه و بقيه اومدن ، مژگان و شراره انگار ميخواستن برن عروسي و تيپهاي خفني زده بودن ، عمه و شراره و به دنبالش مژگان مانتوها و شال و روسري رو دراوردن ، ولي اشرف خانم با همون مانتو و روسري موند ، شراره يك توپ واليبال آورد و همين مسبب جمع شدن همه به دور هم شد ،با اينكه نسبت به كون دادن قبلي درد كمتري رو داشتم ولي بازم سوزش سوراخ دست بردار ازم نبود ، حيفم ميومد بازي واليبال رو از دست بدم ، من و اردشير خان و عمه يك طرف و اشرف خانم و شراره و مژگان طرف ديگه ، بازي گرمي شده بود ، بعد از بازي عمه و اشرف خانم رفتن داخل خونه و مژگان و شراره هم رفتن تو باغ بگردن ، اردشير خان هم باز مشغول به آماده كردن چايي بود ، هوا ديگه كم كم داشت تاريك ميشد ، به سرم زد يك ترسي به مژگان و شراره بدم ، حدود 50 متر دورتر از خونه يك انباري بود كه معمولا بچه ها موقع برگشتن بايد از كنار اون ميگذشتن ، بدون اينكه كسي منو ببينه آروم رفتم داخل انباري و گوشه كه مسلط به بيرون بود پنهان شدم ، طولي نكشيد كه صداي اشرف خانم اومد كه داشت ميگفت : من الان ميارمش
و به فاصله كمي در انباري باز شد ، اشرف خانم ازهمون جلوي در داخل رو نگاهي كرد و بلند گفت : سهيلا جون اينجا كه خيلي تاريكه
صداي اردشير خان بود كه جواب داد : صبر كنين الان ميام
اشرف خانم يكم ديگه داخل انباري شد و به بيرون نگاه ميكرد ، طولي نكشيد كه اردشير خان هم رسيد ، مونده بودم حضور خودم رو تو انباري اعلام كنم يا نه كه صحنه هايي منو شوكه كرد ، به خاطر تاريك بودن داخل و روشنتر بودن بيرون راحت ميشد اون دو تا رو ديد ، و بخصوص دستاي اردشير خان كه روي كون اشرف خانم بازي ميكرد ، نزديك بود سنگكوب كنم ، اردشير خان در حالي كه مالوندن رو به سينه هاي اشرف خانم رسونده بود آروم گفت : چطوري جيگر من ، خوش ميگذره ؟
اشرف كه كاملا مشخص بود داره حال ميكنه گفت : نه به خوشي شما
اردشير در حالي كه لحظه اي از مالوندن كون و كپل و سينه هاي اشرف دست نميكشيد ادامه داد : سروش خوب ميكنتت ؟
اشرف : خيلي خوبه
و در حالي كه روشو به طرف اردشير خان برميگردوند گفت : من خيلي به تو و سهيلا مديونم
اردشير : اين حرف رو نزن خوشگله
اشرف : شما باعث آشنايي من و سروش شدين
اردشير همينطور كه به كون اشرف خانم ميزد ادامه داد : سروش از حق اينم در مياد ؟
اشرف كه به سمت در ميرفت گفت : اوه نگو ، شما مردا همتون كون پرستين ، فقط بدنيا اومدين براي آزار دادن ما
و بعد به كونش اشاره كرد و گفت : اين از من كه سروش ديونم كرده ، اونم سهيلا بيچاره كه خودم شاهد داد و فريادش بودم
اشرف خانم حالا داشت به سمت خونه ميرفت و اردشير هم بدنبالش منقلي كه جلوي در بود رو گرفت و رفت بيرون ، آنقدر تو فكر بودم كه حتي رد شدن بچه ها رو هم متوجه نشدم ، پس اشرف خانم قبل از اينكه با پدرم ازدواج كنه معشوقه اردشير خان بوده و جالبتر اينكه از صحبتهاشو ميشد فهميد عمه سهيلا هم كم و بيش در جريان كارا قرار داشته .



شب است و ماه می‌رقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
     
  
مرد

 
قسمت بیست و هشتم

از اون به بعد همش تو فضا بودم و هيچي رو متوجه نميشدم ، تنها كسي كه متوجه تغيير حالتم شده مژگان بود ، عمه و شراره با ماشين خودشون رفتن و اردشير خان هم ما رو تا خونه رسوند ، موقع برگشتن مليسا به مژگان زنگ زده بود و ازش ميخواست براي فردا صبح برنامه پياده روي بچينه ، مژگان هم اولش قبول نكرد ولي با اصرارهاي مليسا تسليم شد ،و بعد از اتمام صحبتش با مليسا اينقدر به من گير داد تا اوكي منو هم گرفت كه ساعت 6 بزنيم بيرون ، بعد از اينكه خونه رسيديم من براي تميز كردن خودم رفتم حمام ، وقتي بيرون اومدم متوجه شدم اشرف خانم خوابيده و مژگان هم تو اتاقشه ، داشتم براي خواب آماده ميشدم كه مژگان آمد ، و در بدو ورودش گفت : بهزاد چيزي شده ؟
من : نه
مژگان روي تخت نشست و ادامه داد : دروغ نگو ، چهرت نشون ميده ، مامي هم قبل از خوابيدن ميگفت بهزاد ناراحته
من نيم نگاهي بهش كردم و گفتم : نه ، يكم خسته هستم
مژگان : مطمئن باشم چيزي نشده ؟
من لبخند كوتاهي زدم و گفتم : آره
مژگان وقتي داشت از اتاق خارج ميشد گفت : بهزاد اگر حالشو نداري فردا نميخوايي با ما بياي
من با لبخند گفتم : نه مشكلي نيست ، خيلي وقته خودم هم هوس پياده روي صبح رو دارم
مژگان با دستش يك بوسي فرستاد و شببخير گفت .
ساعت هنوز 6 نشده بود كه مليسا جلوي خونه ما بود ، يكي از اين ماشينهاي شاسي بلند كه معمولا من تو اسمشون هميشه دچار مشكل بودم منتظر ما بود ، مليسا با ديدنمون پريد پايين و اول مژگان و بعدشم منو حسابي با بوسيدنش آبكاري كرد ، با اصرار مژگان من جلو نشستم و مژگان هم پشت و راهي شديم ، حدود 20 دقيقه اي همينطور تو راه بوديم كه من گفتم : ببخشيد اومديم پياده روي يا رالي خانوادگي ؟
كه هر دوشون زدن زير خنده و مژگان گفت : عجله نكن ، الان ميرسيم
من : بابا اگر اينقدر دور بود يكباره به جاي پياده روي ميرفتيم شمال دريا ديگه.
هنوز حرفم تموم نشده بود مليسا در جا زد روي ترمز و كناري ايستاد ، و بعد رو به من گفت : واقعا ؟ هوس شنا كردي ؟
من كه اولش هنگ كرده بودم با خنده گفتم : نه بابا شوخي كردم ، بريم
مليسا رو به مژگان كرد و ادامه داد : نظر تو چيه ؟
مژگان : دريا ؟! الان نميشه ، خيلي راهه
مليسا : خوب پس بيا بريم خونه ما ، ميريم استخر ، تازه هم آبشو عوض كرديم
مژگان : نه ، ولش كن
من : آره بابا ، بخدا شوخي كردم
مليسا با شوق ادامه داد : منم خيلي هوس يك شنا توپ كردم ، يك آب بازي حسابي
مژگان : آخه من و بهزاد كه لباسي برنداشتيم
مليسا ماشين رو حركت داد و دور زد و گفت : خوب اين كه ايرادي نداره الان ميريم برميداريم
ديگه نه صحبتهاي من و نه مژگان تاثيري روي تصميم مليسا نداشت ، ((بد هم نشد ، هم يك آب تني حسابي ميكرديم و هم اگر شرايط جور بشه يك كوس ناب )) ديگه داشتم براي خودم و كيرم نقشه ميكشيدم كه به خونه رسيديم ، من و مژگان از ماشين پايين اومديم كه مژگان درجا ايستاد و به نقطه اي دورتر خيره شد ، بهش نگاهي كردم و گفتم : چرا ايستادي ؟
مژگان با دستش دورتر رو نشون داد و گفت : بهزاد اون ماشين اردشيرخان نيست ؟
چند قدمي به اون ماشين نزديكتر شديم ، درسته ماشين اردشير خان بود ، مژگان مثل برق گرفته ها شده بود ، هيچي نميگفت و خيره به ماشين نگاه ميكرد ، خاطرات ديروز دوباره تو ذهنم نقش بست ، آروم به مژگان گفتم : چي شده ؟
مژگان همونطور مات و مبهوت منو نگاهي كرد و گفت : ن ن نميدونم
مليسا متوجه شرايط غير عادي شد و پايين اومد ، مژگان يكم خودش رو جمع و جور كرد و گفت : شما برين سوار ماشين بشين ، من خودم لباسا رو ميارم
و بعد خيلي آروم در حياط رو باز كرد و رفت داخل و در رو بست ، مليسا رو به من گفت : چي شد يكمرتبه ؟
من همينطور كه به طرف ماشين ميرفتم گفتم : نميدونم ، بيا بريم تو ماشين


شب است و ماه می‌رقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
     
  
صفحه  صفحه 3 از 7:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

اغواگران ۲


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA