انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 4 از 7:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  پسین »

اغواگران ۲


مرد

 
قسمت بیست و نهم

((دل شوره عجيبي منو در برگرفته بود ، مرور وقايع ديشب و اينكه اردشير خان از بيرون رفتن صبح زود ما باخبر بود گواه بروز اتفاقات ناجوري رو ميداد ))
نتونستم با خودم كنار بيام كه تو ماشين بشينم و از رويدادهاي داخل بي خبر بمونم ،در حالي كه از ماشين پياده ميشدم رو به مليسا گفتم : منم برم كه زودتر وسايل رو جمع و جور كنيم
منتظر جواب مليسا نشدم و خودمو خيلي آروم به داخل حياط رسوندم ، كفشهاي مژگان و يك كفش مردونه ديگه كه مشخصا براي اردشيرخان بود جلوي در هال بودن ، خيلي آروم منم رفتم داخل ، از همونجا ميشد مژگان رو ديدم كه داره سعي ميكنه بدون سر و صدا به اتاق خواب مادرش نزديك بشه ، مژگان متوجه ورود من شد و با اشاره دست بهم ميگفت برم بيرون ، وقتي فهميد كه نميتونه منو منصرف كنه آروم بهم نزديك شد و كشوندمه طرف راه پله ها و رفتيم بالا ، وارد اتاق من كه شديم روي تخت نشست و سرش رو تو دستاش گرفت ، كاملا بهم ريخته بود ، هيچ صحبتي بينمون رد و بدل نشد ، صداي تك بوق ماشين مليسا يكمرتبه ما رو تكون داد ، مژگان موبايلشو درآورد و با مليسا تماس گرفت و گفت : ببين بايد يكم منتظر باشي ، ديگه بوق نزن ، باشه
و قطع كرد ، مژگان بهم نگاهي كرد و گفت : بهزاد ............متاسفم
من خودم همه چي رو فهميده بودم ، جلوش روي زمين نشستم و آروم گفتم : خودتو ناراحت نكن ، راستش من ديروز اولين شوك رو خوردم
مژگان متعجب گفت : ديروز ؟
من هم همه قضاياي ديروز رو براش تعريف كردم ، و در ادامه هم گفتم : براي همين بود ديشب به نظر ناراحت ميامدم
مژگان دوباره سرش رو تو دستاش گرفت و با صدايي بغض آلود گفت : ولي مامي قول داده بود ديگه طرفش نره .
و بعد بهم نگاهي كرد و ادامه داد : اگر پدر بفهمه چي ، ..........، همه چي بهم ميريزه .
ميدونستم كه مژگان نگران شرايط خوبي هستش كه تو زندگيش براش ايجاد شده و در صورت برملا شدن اين قضيه صد در صد بايد دوباره مشكلات زيادي رو تجربه كنه ،با وجود اينكه زن پدرم الان داشت به يكي ديگه كوس ميداد ولي اصلا نميتونستم ناراحتي مژگان رو تحمل كنم ، بلند شدم و كنارش نشستم و بغلش كردم و آروم گفتم : خودت رو اذيت نكن ، قرار نيست كسي بفهمه
مژگان كه يكم چشماش خيس شده بود با همون صداي بغض آلود گفت : ولي تو ...............
من : اين قضيه بين من و تو ميمونه ، فقط من و تو
و بعد براي اينكه بيشتر آرامش پيدا كنه ادامه دادم : قبول كن همه ما يك سري مسايلي داريم كه براي بقيه خوشايند نيست ولي براي خودمون معقوله
و در حالي كه سعي ميكردم آرامش خودم رو حفظ كنم گفتم : اشرف خانم هم حتما دليلي براي اينكارش داره
دوباره سكوت بينمون برقرارشد كه ناله هاي اشرف خانم به گوش رسيد ، صداي به قدري واضح بود كه انگار جلوي در اتاق ما هستن ، من و مژگان به هم نگاهي كرديم و هردو آروم به سمت در رفتيم ، با خروج از اتاق مشخص شد اونا تو هال اومدن ، و از بالا ديده ميشدن ، هر دوشون لخت لخت بودن ، من و مژگان طوري ايستاده بوديم كه كاملا به اونا مسلط و همه چي ديده ميشد ، در حالي كه اشرف خانم چهار دست و پا تو هال شده بود اردشير خان پشتش داشت روي كيرش مايعي رو ميريخت ، اشرف خانم با صدايي كه بيشتر حالت التماس داشت گفت : ترا خدا اردشير يواشتر كن ، دردم مياد
اردشير خان سيلي محكمي روي كون ژله اي و خوشگل اشرف خانم زد و گفت : حرف نباشه ، دردم مياد دردم مياد
و بعد دوباره سيلي ديگه اي زد و همراهش مشغول به انگشت كردن سوراخ اشرف خانم شد و ادامه داد : اين كون اگر با اينهمه كير خوردن بازم دردش بگيره بايد براش جون داد
و خودش رو به اشرف خانم نزديك كردو سر كيرش رو روي سوراخ اون گذاشت ، قدرت هر نوع حركتي از من و مژگان سلب شده بود ، با ورود كير اردشيرخان به اون كون ناز ناله هاي اشرف خانم هم بلند شد ، اشرف خانم مرتب ميگفت : يواشتر ، ترا خدا يواشتر ، اردشير دارم جر ميخورم ، يواشتر
و اردشير هم در جواب ميگفت : نترس جر نميخوري ، اين كون با كير من غريبه نيست ، اوفففففففف چه كوني داري اشرف
و همزمان به مقدار بيشتري كيرش رو فرو ميكرد و بمرور بر شدت تلمبه زدنش هم اضافه ميكرد ، ديگه اشرف خانم همش التماس ميكرد و ناله و اردشير خان هم به گاييدنش ادامه ميداد ، كم كم داشت گريه اشرف خانم درميومد كه اردشير با شدت تمام تو كونش كوبيد و وزنشو روش انداخت ، صداهاي بلند اردشير نشون ميداد داره آبش رو تو كون خالي ميكنه ، اشرف خانم در حالي كه سعي ميكرد خودش رو از زير اردشير خارج كنه گفت : ديگه تموم شدا ، اينم از قولي كه داده بودم
اردشير خنده بلندي كرد و گفت : آخه دلت مياد زير كير من نخوابي ؟
اشرف خانم كه معلوم بود اصلا بهش حال نداده با غيض گفت : آره دلم مياد ، اينبار هم به خاطر قولي بود كه داده بودم
اردشير دوباره خنديد و گفت : يعني تو حال نكردي
اشرف خانم كه داشت به سمت اتاقش ميرفت ايستاد و به اردشير نگاهي كرد و گفت :همش تقصير اون جنده خانمه ، من موندم چطور ميتونه بيخيال باشه
اردشير كه همينطور ميخنديد گفت : چرا تقصير اون ؟ ، بي خيال چيه بايد بشه ؟
اشرف دستاش رو به كمرش زد وگفت: بي خيال چي ؟ بي خيال اين كه بدونه حضرتعالي اومدي اينجا كه كون منه بيچاره رو پاره كني اونم به خاطر باخت شرط
و بعد رفت داخل اتاق و به فاصله كمي برگشت و رفت حموم ، اردشير خان خيلي سريع داشت آماده ميشد كه بره بيرون ، ياد مليسا افتادم كه بيرون منتظر ما هستش و ديدن خروج اردشير از خونه زياد جالب نبود ، به مژگان نظرم رو گفتم و همينكه ميخواستيم بريم پايين اردشيرخان هم رفت طرف در خروجي ، ديگه چاره اي نبود جزء صبر كردن ، با خروج اردشير ما هم وسايل رو گرفتيم و آروم خارج شديم ، مليسا منتظرمون بود و راحت ميشد علامت سوالهاي زيادي رو تو چهرش ديد ، همينكه سوار ماشين شديم رو به ما گفت : اين آقايه كي بود ؟
مژگان سرش رو پايين انداخته و مشخص بود گريه ميكنه ، با علامت سر به مليسا فهموندم ادامه نده ، تا رسيدن خونه مليسا سكوت برقرار بود ، موقع ورود به خونشون من گفتم : نميخوايي زودتر بري به خانواده خبري بدي ؟
مليسا دستمو كشيد و گفت : بيا بريم كسي نيست
مژگان كه كاملا پكر بود دنبالمون اومد و بدون حرفي رفت طرف ساختمان ، مليسا منو نگه داشت و آروم گفت : بالاخره ميگي جريان چيه يا نه ؟
من تا ميخواستم جوابي بدم مژگان كه فاصله زيادي هم باهامون داشت برگشت و گفت : بهزاد مليسا غريبه نيست ، من نميتونم توضيح بدم ، خودت بهش بگو


شب است و ماه می‌رقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
     
  
مرد

 
قسمت سی ام

و رفت داخل ، بعد از اينكه قضيه صبح رو براي مليسا بازگو كردم با هم رفتيم داخل ، مليسا پريد تو بغل مژگاني كه داشت گريه ميكرد ، يكم نوازشش كرد و خيلي جدي رو به من و مژگان گفت : خوب پس حالا بهتر منم مسئله اي رو به شما بگم
و در حالي كه ما رو منتظر ادامه حرفش گذاشته بود به سمت آشپزخانه رفت و گفت : بزارين اول يك چايي درست كنم
من كنار مژگان نشستم و اونو بغلش كردم ، مليسا برگشت و كنار من نشست و گفت : خودتون رو اصلا ناراحت نكنين ، اين مسايل همه جايي شده
و بعد در حالي كه توجه من و مژگان رو به خودش جلب كرده بود ادامه داد : حالا كه ما 3 نفر چيزي نداريم از هم پنهون كنيم منم يك رازي رو بهتون ميگم
و اينطور ادامه داد : حدود شش ماهه پيش پدرم براي يك سفر كاري رفت آلمان ، منم تو اون ايام درگير گذراندن دوره تافل بودم ( زبان انگليسي پيشرفته) ، يكروز عصر كه قرار بود از ساعت 4 تا 8 كلاس باشم بر حسب اتفاق مجتمع تعطيل شد و من ساعت 5 برگشتم ، وقتي خونه رسيدم به سرم زد مامي رو اذيت كنم ، آروم وارد خونه شدم و رفتم بالا ، مامي نه تو اتاقش بود و نه تو آشپزخانه و جاي ديگه ، پيش خودم گفتم حتما رفته پايين تو جكوزي يا سونا ، و يا حتي هوس شنا كرده ، منم لباسامو عوض كردم و آروم رفتم پايين تا اذيتش كنم ، ولي با صحنه اي كه ديدم كاملا شوكه شدم ، مامي زير يك آقايي خوابيده بود و داشت سكس ميكرد ، بعدا فهميدم اون آقايه دوست صميمي و شريك پدرمه ، من نتونستم حضور خودم رو پنهون كنم و ديده شدم ، با شناختي كه از پدرم داشتم به نوعي كار ماميم رو تلافي ميدونستم براي همين با اين قضيه كنار اومدم
و بعد در حالي كه دوباره به سمت آشپزخانه ميرفت رو به مژگان گفت : عزيزم اصلا خودت رو ناراحت نكن ، تو هم سعي كن از زندگيت لذت ببري .
مژگان : ماميت تو رو ديد چيكار كرد ؟
مليسا : هيچي ، اولش مثلا ناراحت بود ولي بعدش به عشق و حال خودش ادامه داد
مژگان : الانم هستش ؟
مليسا : آره بابا ، تازه بي اف ماميم از من خوشش اومده
مژگان : چطور مگه ؟
مليسا : چند روز پيش كه ديدمش ازم خيلي تعريف كرد
مژگان : كجا ديديش ؟
مليسا : خونمون
مژگان بهت زده گفت : مگه بازم مياد اينجا ؟
مليسا : آره بابا
و بعد خنده بلندي كرد وبه شوخي ادامه داد : تازه ميخوايم سكس پارتي راه بندازيم
مژگان كه يكم شرايطش بهتر شده بود لبخندي زد و آروم گفت : از تو بعيد نيست
مليسا خيلي اصرار داشت زودتر بريم پايين تو آب ولي مژگان اصلا حوصله نشون نميداد ، منم خيلي دلم هوس شنا كرده بود ، مليسا وقتي ديد دوستش پا نميده اونم بيخيال شد و منو به استخر تو زيرزمينشون راهنمايي كرد ، تقريبا يك ساعت تو آب بودم ، تنهايي زياد حال نميداد براي همين خودم رو خشك و مايو رو عوض كردم وبرگشتم بالا ، تو هال و پذيرايي اثري از مليسا و مژگان نبود ، حدس زدم بايد بالا تو اتاق باشن ، بدون سر و صدا رفتم بالا تا ببينم چيكار ميكنن ، صدايي شبيه زدن سيلي به گوش ميرسيد ، نزديك اتاق مليسا كه شدم صداي سيلي زدن واضحتر شده بود و ناله هاي مليسا هم مشخصتر ، هيچ راهي براي ديدن داخل وجود نداشت ، يكمرتبه جمله اي رو شنيدم كه كنجكاويمو به نهايت رسوند ، مژگان گفت : خوبه اين خيلي گنده تر از قبلي هستش
مليسا همينطور كه به ناله كردن ادامه ميداد گفت : ترا خدا يواشتر
مژگان : خفه شو جنده
داشتم از فضولي ديونه ميشدم كه صداي جيغ مليسا بيشتر شوك بهم وارد كرد و در ادامه حرفاي مليسا كه داشت ميگفت : مژگان يواشتر پاره شدم
حالا سيلي زدنها بيشتر شده بود و صحبتهاي مژگان .
مژگان : تو پاره شدي قبلا جنده ، تازه اصل جر خوردنت مونده
و در ادامه مليسا ميگفت : نه ترا خدا ، كونم نه ، نميتونم تحملش كنم
من فقط صداهاي اونا رو ميشنيدم و هيچ راهي براي ديدنشون به ذهنم نميرسيد ، ولي چيزي كه كاملا مشخص بود مژگان داشت با وسيله اي ترتيب مليسا رو ميداد ، تو همين فكرها بودم كه جيغ همراه با گريه مليسا منو ترسوند ، مليسا بلند بلند جيغ ميزد و گريه ميكرد و ميگفت : بكشش بيرون ، دارم ميميرم بخدا
و صداي مژگان كه ميگفت : خفه شو جنده ، بايد تحمل كني
ولي مليسا همچنان گريه ميكرد و التماس ، مونده بودم چيكار كنم ، آخه اين ديگه چجور دوستي بود ، لز كردن به اين خشني كه ديگه لذتي نداشت ، يكمرتبه مليسا بلند گفت : مژگان دارم ميميرم بخدا ، بيرون نكشي بهزاد رو صدا ميزنم
كه صداي سيلي محكمي اومد و جمله مژگان كه گفت : بگو جنده ، يالا صداش بزن ، فكر ميكني اون ميشنوه
مليسا با گريه : غلط كردم ، نميگم ، فقط از كونم بيرونش بكش ، تو كوسم كن ، جون من مژگان دارم ميميرم از درد
ديگه تحمل جايز نبود ، اين دختره شايد به خاطر خيانت اشرف خانم ديونه شده و داره دق ودليش رو سر مليسا خالي ميكنه ، چند تا ضربه به در زدم و گفتم : چيكار دارين ميكنين ؟ مژگان ؟


شب است و ماه می‌رقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
     
  
مرد

 
قسمت سی و یکم

سكوتي محض برقرارشد وبه دنبالش صداهايي كه نشون ازانجام كارهايي ميداد،دوباره كه به درزدم صداي مليسا اومد كه گفت:چيزي نيست بهزاد ، الان ميايم
من: در رو باز كن
مليسا : باشه بهزاد ، شما برو پايين من الان ميام
اصلا قصد نداشتم موقعيت رو ترك كنم براي همين بدون اينكه برم پايين فقط گفتم باشه ، يكم كه گذشت و احتمال ميدادم اونا تصورشون پايين رفتن من باشه به صحبتشون ادامه دادن .
مژگان : جنده ديدي اينقدر داد زدي كه بهزاد فهميد
مليسا : تقصير تو بود ديگه
مژگان : خودت گفتي دوست داري با اين جديده باشه
مليسا : گفتم دوست دارم ولي نه اينكه تو كونم كني
مژگان : حالا با بهزاد چيكار كنيم
مليسا در حالي كه معلوم بود به زور ميخنده گفت : ميخوايي بلايي كه سر من آوردي سرش بيار
جنب و جوشي كه به گوش ميرسيد نشان از زد و خورد بينشون بود كه يكمرتبه دستگيره در و صداي چرخاندن كليد نشون داد يكيشون با عجله قصد فرار داره ، باز شدن در و بيرون افتادن مليسا از اتاق در حالي كه مژگان پشت سرش ايستاده بود درستي حدس و گمان من رو نشون ميداد ، ولي ديدن كير مصنوعي بزرگ وصل شده به كمر مژگان شوك بعدي وارد شده به من بود .

نزديك ظهر خونه رسيديم ، اشرف خانم داشت غذا درست ميكرد ، با ديدنمون جلو اومد و گفت : خوش گذشت ؟
من همونطور عادي سلامي كردم و گفتم : خيلي ، جا شما خالي
مژگان كه انگار براي دعوا اومده بود به مادرش اخمي كرد و بدون سلام رفت بالا تو اتاقش ، اشرف خانم كه از رفتار مژگان چيزي سر درنياورده بود به من گفت : چشه اين دختره ؟
من كه به كل قصد داشتم قضيه كش پيدا نكنه با خنده اي مصنوعي گفتم : هيچي ، فكر كنم خيلي خسته شده ، شما كه ميشناسينش اينطور موقعها چقدر بد ميشه
اشرف خانم كه انگار از برخورد مژگان خيلي ناراحت شده بود به طرف راه پله هاي طبقه بالا رفت وبا صداي بلند اول مژگان رو صدا زد و بعد رو به من گفت : خسته باشه ، اين دليل نميشه اينطوري برخورد كنه ، بايد بياد اين كارش رو توضيح بده
من نميدونستم چطوري بايد جلوي تنشي كه هر لحظه احتمالش بيشتر ميشد رو بگيرم ، مطمئنا اگر مژگان به اجبار از اتاقش خارج ميشد همه چي رو خراب ميكرد ، به طرف پله ها رفتم و همونطور كه داشتم بالا ميرفتم گفتم : شما ببخشيد ، الان ميرم ميارمش
تا حالا نديده بودم اشرف خانم اينقدر جدي و بد اخلاق بشه ، با صداي بلندي كه من تا حالا از اشرف خانم نشنيده بودم رو به من گفت : لازم نكرده ، تو پايين باش
و بعد دوباره با صداي بلند مژگان رو صدا زد ، وقتي جوابي ازش نشنيد دوباره ادامه داد و گفت : دختره پر رو بيا پايين ببينم ، از صبح زده بيرون پي تفريح و گردشش ، حالا هم كه اومده طلبكاره ، بيا پايين .
باز شدن در اتاق مژگان با شدت گواه لحظات تلخ و بدي رو ميداد ، مژگان در حالي كه مشخص بود تو چشاش اشك جمع شده به طرف پله ها اومد ، اشرف خانم كه هنوز متوجه تغيير حالت مژگان نشده بود با همون لحن قبلي گفت : بيا ببينم چته تو ؟ خسته بودي غلط كردي رفتي بيرون
مژگان حالا ديگه پايين رسيده بود و در چند قدمي من و مادرش بود ، من رفتم جلوش و خيلي آروم گفتم : ترا خدا ....
كه با ضربه آروم مژگان كنار زده شدم ، مژگان با لحن خشن و خشكي گفت : كه اگه خسته بودم غلط كردم رفتم آره ه ه ؟
اشرف خانم : بله ، بيخود كردي رفتي
مژگان : خوب بفرما اگر ما نميرفتيم شما چيكار ميخواستي كني ؟
اشرف خانم كه از اين سوال مژگان يكم گيج شده بود با خنده تلخي گفت : چي ؟ من ؟ من چيكار ميخواستم كنم ؟
مژگان : بله تو ، هم تو هم اون مرتيكه عوضي
پريدن رنگ اشرف خانم به وضوح معلوم شد ، راحت ميشد ضعف ايجاد شده تو پاهاشو حس كرد ، در حالي كه مثل آدمهاي برق گرفته به مژگان نگاه ميكرد با صدايي كه خيلي خيلي آرومتر از قبل شده بود گفت : معلوم هست چي ميگي ؟
مژگان كه ديگه در حال انفجار بود گفت : مگه تو قول نداده بودي ديگه طرفش نري ؟ هان
من سرم رو پايين انداختم و ديگه شاهد هيچ تغيير حالتي نبودم ، مژگان دوباره ادامه داد : مگه نگفتي ديگه باهاش قطع كردي ، مگه نگفتي بابا سروش همه چي تو هستش
و در حالي كه روي پله ها مينشست ادامه داد : همش دروغ بود .
و دوباره با صداي خيلي بلند گفت : همش دروغ بود ميفهمي ، همش دروغ بود ، تو به من هم كه همرازت بودم دروغ گفتي ، تو به بابا سروش هم دروغ گفتي ، تو ....
و اينجا بود كه صداي افتادن مژگان و از هوش رفتنش منو به خودم آورد .


شب است و ماه می‌رقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
     
  
↓ Advertisement ↓
مرد

 
قسمت سی و دوم

اشرف خانم كنار تخت مژگان نشسته بود و داشت گريه ميكرد ، كم كم حال مژگان بهتر شد و من با باز شدن چشماش از اتاق خارج شدم ، تو اون مدتي كه مژگان بي هوش بود هيچ صحبتي بين من و اشرف خانم رد و بدل نشد ، من تو اتاقم رفتم و سعي كردم بخوابم ، تو خواب و بيداري بودم كه يكي داشت تكونم ميداد ، چشمامو كه باز كردم ديدم اشرف خانم هستش ، از جام كه بلند شدم با صدايي آروم گفت : ناهار حاضره ، ميايي پايين ؟
من لبخندي زدم و با سر جواب مثبت دادم و بلند شدم ، اشرف خانم زودتر از من بيرون رفت ، به اتاق مژگان سري زدم ، روي تختش دراز كشيده و داشت سقف رو نگاه ميكرد ، سلام كردم و جوابشو شنيدم ، كنارش رفتم و روي تخت نشستم و گفتم : بريم پايين ؟
مژگان جوابي نداد ، ميدونستم خيلي ناراحته ولي بايد از اين وضع خارجش ميكردم ، يكمرتبه تو ذهنم وقايع صبح خونه مليسا اومد ، خوب بهترين سو‍‍‍ژه براي عوض كردن اون شرايط بود ،در حالي كه بازوش رو لمس ميكردم با لبخند گفتم : گشنه نيستي مگه ؟
مژگان :نه
من همونطور كه لبخند ميزدم ادامه دادم : با اون همه فعاليت خيلي عجيبه
تيرم به هدف خورده بود ، مژگان سريع خودش رو جمع و جور كرد و با حالتي حق به جانب و يكم هم خشن گفت : كدوم فعاليت ؟
من كه اصلا نميخواستم از همون اول كم بيارم و تصميم داشتم حداقل اين يكبار هم كه شده پيروز ميدان بشم بهش نگاهي كردم و با صدايي محكم ولي آروم گفتم : ورزش صبحگاهي با مليسا
مژگان كه معلوم بود تو منگنه قرار گرفته گفت : آهان ، خوب ديگه بعضي وقتها شوخيهاي ما اينطوريه
دختره پررو اصلا نميخواست عقب نشيني كنه ، وقت زيادي براي بحث نداشتيم براي همين گفتم : آرره ، شوخي
و بعد همونطور كه از روي تختش بلندميشدم آرومتر گفتم : شوخي شوخي داشتين ورزش صبح گاهي گاهي ميكردين
مژگان مثل فشنگ از جاش پريد و از پشت يقمو گرفت و به سمت خودش كشيد و با خشونت گفت : ببين بهزاد من امروز اعصابم خيلي داغونه ها
خودمو از دستش رها كردم و جلوش ايستادم و گفتم : ميدونم ، مشخصه ، اين از برخوردت با مادرت ، اونم بلايي كه سر مليسا آوردي
و در حالي كه به طرف در ميرفتم با خنده ادامه دادم : ولي خيلي خشن هستيا ، خوب شد مرد نشدي
حدسم درست بود ، مژگان رو حسابي به تكون واداشته بودم ، دوباره خودش رو جلوي در رسوند و سد راه من شد ، من خنده اي كردم و با طعنه گفتم : هان چيه ، نكنه به قول مليسا ميخواي همون بلا رو سر من بياري ؟
با كمترين فشار از جلوي در كنار رفت و همونطور كه در حال خارج شدن بودم ادامه دادم : زودتر بيا پايين ، هم غذا بخور و هم از مادرت عذر خواهي كن
و بعد به سمتش برگشتم و خيلي خيلي آروم گفتم :من اشرف خانم روخيلي دوسش دارم وهمه چي رو فراموش كردم
زياد طول نكشيد كه مژگان هم به من و مادرش سر سفره ملحق شد ، بدون كلمه اي صحبت غذا رو خورديم و مژگان بلافاصله شروع به جمع كردن وسايل سفره كرد ،اشرف خانم داشت تو آشپزخانه جمع و جور ميكرد و مژگان ليوان و پارچ آب رو كه آخرين وسايل بود رو برداشت كه ببره ، من نيشگون آرومي از پاش گرفتم و آروم گفتم : عذر خواهي
هنوز كامل كلمه رو ادا نكرده بودم كه كل آب داخل پارچ روي سرم خالي شد ، صداي خنده بلند مژگان و جيغ دخترانه من اشرف خانم رو به طرف ما كشوند ، مژگان خودش رو به آشپزخانه رسوند و من فقط نگاش ميكردم ، اشرف خانم كنارم نشست و رو به مژگان كرد و گفت : دختره ديونه چرا اينكار رو كردي ؟
مژگان فقط ميخنديد و با ادامه كارش من و اشرف خانم هم به خنده افتاديم ، اصلا برام مهم نبود كه خيس خيس شده بودم ، خوشحالي آشتي اون دو نفر همه چي رو برام قابل تحمل ميكرد ، خيلي خوب شد كه فضاي صميمي خانه بهم نريخت ، تازه من داشتم خودم رو مثل اونا ميكردم و ريلكس بودن روز به روز برام روحيه بخشتر ميشد ، رفتم تو اتاق براي تعويض لباسهاي خيسم ، به جزء شورت همه رو درآورده بودم كه مژگان بدون اطلاع وارد اتاق شد ، باز هم همون نگاه خاص رو ميشد تو چشاش ديد ، تو اين مدت هميشه برق عجيبي تو نگاهاش از ديدن بدن من مشخص بود ، منم ديگه از لخت بودن جلوش خجالت نميكشيدم ، لبخندي روي لبان هر دومون نقش بسته بود ، مژگان بوسي برام فرستاد و رفت بيرون ، بازم ديدن بدن خودم تو آيينه منو تحريك كرده بود ، كوني كه تا حالا 2 تا كير رو تو خودش جا داده بود و كيري كه گاينده يك دختر شده بود ،همونطور جلوي آيينه داشتم با خودم كلنجار ميرفتم كه صداي در اومد و بلافاصله بعدش در باز شد ؛ اشرف خانم با ديدنم تو اون حالت خنده اي كرد و سرش رو برگردوند و گفت : هنوز لباس عوض نكردي كه ؟
من سريع يك شلوارك و تي شرتي پوشيدم و منتظر ورودش شدم ، از همصحبتي باهاش خيلي لذت ميبردم ولي الان نميدونستم بعد از اون قضايا چطور پيش ميره ، روي تختم نشست و منم كنارش قرار گرفتم ، مدتي رو همين طور ساكت بوديم تا اينكه شروع كرد
اشرف : بهزاد جان نميدونم چطوري بگم ، ميدونم هيچ توجيهي وجود نداره ولي خوب بعضي وقتها شرايطي پيش مياد كه آدم رو تو عمل انجام شده قرار ميده ، من و عمه سهيلات از دوستاي قديمي هم بوديم ، بعد از جدايي من از همسر اولم رابطه من و سهيلا بيشتر شد و خوب رفت و آمدمون هم بيشتر ، صميميت سهيلا و اردشير با ما سبب شد بيشتر وقتمون با هم باشيم و همين باعث شد رابطمون خيلي خيلي نزديك بشه .
و بعد در حالي كه صداش رو خيلي پايين آورده بود ادامه داد : نميخوام كسي ديگه رو متهم كنم ولي خوب شايد عمت هم بي تقصير نباشه
من : ميشه بگي چرا ؟
اشرف خانم در حالي كه داشت به جلو نگاه ميكرد ادامه داد : مهم نيست ، گفتم كه نميخوام خودم رو توجيه كنم ولي .......خوب .....اصلا ولش كن


شب است و ماه می‌رقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
     
  
مرد

 
قسمت سی و سوم

من دستم رو روي دست اشرف خانم گذاشتم و گفتم : من اصلا از هيچي ناراحت نيستم و فقط ميخوام همه چي رو بدونم ، پس خواهش ميكنم راحت باشين و بگين ، مطمئن باشين بين خودمون ميمونه
اشرف خانم نيم نگاهي به من كرد و گفت : آخه ... چطوري بگم ؟
من : راحت ، راحت
و بعد در حالي كه خودم رو كاملا بهش چسبوندم و سرم رو به بازوش گذاشتم ادامه دادم : اصلا من و شما دو تا دوستيم و داريم درد دل ميكنيم
از كنار هم ميشد لبخندي كه روي لبش نقش بسته بود رو ديد ، وقتي ديدم سكوتش ادامه دار شد گفتم : خوب عمه سهيلا چي ؟
اشرف : ميدوني من و عمه سهيلات از خيلي خيلي وقت پيش با هم بوديم و ميشه گفت با هم بزرگ شديم ، راستش من قبلا با پدرت هم دوست بودم و خاطرات خوبي داشتيم ، سهيلا تو شيطوني زبون زده همه بود و از همون دخترهاي شر و بازيگوش ، صميميت ما به قدري زياد شده بود كه از همه چي هم خبر داشتيم و ........
اينجا اشرف خانم سكوت كرد و من كه ميدونستم سخته براش ادامه توضيحات خصوصيش با خنده و شيطنتي كه كمتر از خودم ديده بودم گفتم : و حتي از شيطوني كردنتون
اشرف خانم قرمز شد و خنديد ، يك حسي بهم ميگفت تو همون دوران جواني با پدرم رابطه داشته ، حالا كه من شاهد همه جور وقايع بودم دليلي نداشت پرده پوشي كنم و چه بهتر كه نوع رابطه من با اشرف خانم هم مثل مژگان بشه ، صميمي و ريلكس ، بدون اينكه بهش نگاه كنم گفتم : يك سوال ازتون كنم قول ميدين طفره نرين و راستشو بگين ؟
اشرف : باشه
من : گفتين همون دوران مجرديتون با پدرم دوست بودين ؟
اشرف : اوهوم
من : صميمي ؟
اشرف : اوهوم
من : عمه سهيلا هم ميدونسته ، درسته ؟
اشرف : آره ميدونست ، خودش باعث دوستي من و سروش شد
من با هدف گيري دقيقي يك شليك ديگه كردم و گفتم : پس عمه باعث شده داداشش به عشق و حالش برسه
بغل گرفتن من و فشردنم صحت صحبتمو رو به اثبات رسوند ، همين باعث شد پر رو تر بشم و ادامه بدم : پس حسابي بهتون خوش گذشته ، برادر ، خواهر ، دوست دختر ، اونم از نوع خوشگل و هاتش
اشرف خانم خنده زيبايي كرد و در حالي كه همونطور فشارم ميداد گفت : اي كاش همونطور ميمونديم ، سهيلا با همه چي راحت برخورد ميكرد و مهمتر اينكه تو اون زمان تونسته بود با داداشش هم صميمي بشه و مثل دو تا دوست با هم رفتار كنن ، همديگر رو درك ميكردن وبه نيازهاي هم احترام ميذاشتن
اشرف خانم داشت هيجاني ميشد و اين به خاطر يادآوري اون دوران بود ، با همون حرارت ادامه داد : يادمه سهيلا قبل از ازدواجش با اردشير 4-5 سال باهاش دوست بود و سروش هم از اين قضيه خبرداشت ، اوايل فكر ميكردم جبهه گيري كنه و باعث جدايي اونا بشه ولي بر خلاف انتظارم با اينكه اصلا اون موقع صحبتي از ازدواجشون نبود بازم به تنها بودنشون كمك ميكرد
و در حالي كه آه بلندي كشيد ادامه داد : جمع 4 نفره خوبي داشتيم
من : اي پس شما از قبل با اردشيرخان آشنا بودين ؟
اشرف : بله همو ميشناختيم ، دوست بوديم ولي ارتباط خاص من فقط با سروش بود
من دل رو به دريا زدم و آخرين تير رو شليك كردم : پس س پارتي داشتين ؟
اشرف خانم با لبخند منو نگاهي كرد و محكم فشارم داد و گفت : تو هم بدجنسيا
همونطور كه تو بغل اشرف خانم بودم و گرماي بدنش تحريكم كرده بود بدون ملاحظه گفتم : از سكس همديگه هم خبر داشتين ؟
شل شدن دست اشرف خانم مشخص ميكرد منتظر اين سوال نبوده ، سكوتي برقرار شد و من اينو نميخواستم ، خودم رو تو بغلش تكون دادم و گفتم : نگفتين ؟
اشرف خانم با صداي آروم گفت : خبر داشتيم
من خودم رو از تو بغلش جدا كردم و رفتم جلوش روي زمين نشستم و گفتم : يعني پدر ميدونست عمه با اردشير خان ميخوابه ؟
اشرف خانم دستش رو تو موهام زد و گفت : آره ميدونست
من : هيچي بهشون نميگفت ؟



شب است و ماه می‌رقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
     
  ویرایش شده توسط: aredadash   
مرد

 
قسمت سی و چهارم

اشرف : نه ، پدرت هم خودش رو با اون شرايط وفق داده بود و از لذت بردن سهيلا راضي بود ، اينو بارها به من ميگفت
من كه حالا از شنيدن اين حرفا داغ شده بودم ادامه دادم : ممكنه حتي اونا رو ديده باشه ؟
اشرف خانم لبخندي زد و گفت : خيلي سوال ميكنيا
من خودم رو به ساق پاي لختش چسبوندم و همين باعث شد شهوتم از شنيدن اين حرفا بيشتر بشه براي همين ادامه دادم : بگين ، من كه با شما ديگه اين حرفا رو ندارم
اشرف خانم هم كه خيالش راحت شده بود گفت : چند باري ديده بود و اتفاقا به قدري اون صحنه هاي ديونش كرده بود كه تلافيش رو سر من درآورد
هم من و هم اشرف خانم از بوجود آمدن شرايط جديد خوشحال بوديم ، من ديگه دليلي براي خجالت كشيدن يا ملاحظه كاري نميديدم براي همين ادامه دادم : پس شما از همون جواني خشونت پدر رو تجربه كردين ؟
اشرف نگاهي متعجبانه بهم كرد و گفت : خشونت ؟
من : آره ديگه
اشرف : چرا خشونت ؟ پدرت اصلا اهل دعوا و خشونت نبود و نيست
من كه تصورم اين بود اشرف خانم منظورم خوب نگرفته دوباره با وقاحت تمام گفتم : منظورم تو سكس هستش
اشرف خانم ضربه اي آروم بهم زد و گفت : جنس خراب ، اين حرفا چيه ميزني ، پدرت خيلي هم آرومه
اختيار حرف زدنم ديگه از دستم خارج شده بود ، هيجان و داغ شدن زياد باعث شده بود هرچي تو ذهنم مياد بگم ، بدون اينكه بهش نگاهي كنم گفتم : پس چرا اينقدر شما بهش التماس ميكنين ؟
با اينكه نميديدمش ولي ميتونستم شوك وارده رو حدس بزنم ، دست اشرف خانم زير چونم قرار گرفت و سرم رو به بالا هدايت كرد تا جايي كه چشمامون بهم افتاد ، اشرف خانم گفت : التماس ؟ منظورت رو نفهميدم
حس كردم واقعا متوجه نشده ، و با نوع نگاهش ترسيدم ناراحت بشه،سرم رو دوباره پايين انداختم و هيچي نگفتم ، دوباره حركت بالا بردن سرم تكرار شد و ايندفعه چهره خندان اشرف خانم جلوي ديده گانم قرار گرفت ، با آرامش و لبخند خاصي گفت : بهزاد ، نميگي منظورت چيه ؟
من : مهم نيست
اشرف : قرار نشد من همه چي رو بگم و تو نگيا
من : آخه ..........
اشرف : آخه نداره ، بگو
دل رو بدريا زدم و گفتم : خوب اگر پدر آروم باشه كه اونطوري شما رو به التماس نميندازه
اشرف خانم خنده كوتاهي كرد و گفت : بدجنس كي منو به التماس انداخته ؟
من از جلوش بلند شدم و به طرف آيينه رفتم ، راحت ميتونستم از اونجا ببينمش ، از بلند شدنش تا نزديك شدن و بغل كردنم از پشت ، سرش رو كنار گوشم آورد و گفت : نميگي من كي به التماس افتاده بودم ؟
من لبخندي زدم و سرم رو پايين گرفتم و گفتم : روز قبل از رفتن پدر
قرمز شدن اشرف خانم به وضوح معلوم بود ، فشار كمي بهم داد و با لكنت زبون گفت : اي بدجنسا ، تو و اون دختره زاغ ما رو چوب ميزنين ؟
من خنده اي كردم و گفتم : نه بخدا ، اتفاقي ديديم
بوس اشرف خانم روي لپم داغم كرده بود ، اشرف خانم در حالي كه به طرف در ميرفت گفت : از اين به بعد بايد خيلي حواسمون رو جمع كنيم ، شما دو نفر خيلي جنستون خرابه .
من براي اينكه برنده اين بحث باشم گفتم : ما هم حواسمون رو جمع ميكينيم تا شاهد ديدنيهاي بيشتري باشيم
و بعد بهش نزديك شدم و آرومتر گفتم : با اينكه نگفتين چرا عمه سهيلا تو اون قضيه مقصره ولي من خودم همه چي رو درك ميكنم
اشرف خانم چهار زانو جلوم نشست و دستام گرفت و گفت : ميدونم عزيزم ، ولي..
نذاشتم ادامه بده و گفتم : ولي نداره ، من و شما دو تا دوست همرازيم ، مطمئنا پدر هم شيطونيهاي زيادي داشته كه شما نميدوني
دلم ميخواست باهاش خيلي خيلي راحت بشم و زمينه صحبتهاي سكسي و راحت بيشتري رو بچينم براي همين جلوش نشستم و خودم رو تو بغلش جا دادم و خيلي آروم گفتم : هر كس ديگه اي هم جا اردشير خان بود از خانم خوشگلي مثل شما نميگذشت
گرمي بدن اشرف خانم و فشاري كه تو بغلش احساس كردم ادامه مقدمه روابط آزاد ما شد .


شب است و ماه می‌رقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
     
  
مرد

 
قسمت سی و پنجم

صبح زودتر از هميشه از خواب بيدار شدم و رفتم باشگاه ، سينا بازم از من زودتر رسيده بود ، لباسامو عوض كردم و باهاش مشغول تمرين شدم ، تقريبا يكساعتي از تمرينمون ميگذشت كه رضا و سينا شروع به گرفتن فيگور كردن ، هر وقت رضا با شورت ميشد هوس خوردن كيرش تمام وجودمو در برميگرفت و حالا علاوه بر اون حس ديدن سينا با اون شورتهاي كوتاه و نازك تحريك بيشتري رو باعث ميشد ، به وضوح ميشد نگاههاي خريدارانه رضا به من و سينا رو فهميد ، تو يكي از فيگور گرفتنهاي سينا ، رضا پشت سرش قرار گرفت تا حركت صحيح رو بهش ياد بده ، تنها بودنمون تو باشگاه منو به فكر شيطوني كردن انداخت ، همينطور كه رضا از پشت كاملا به سينا چسبيده بود و داشت اصولي رو بهش ميگفت با طعنه رو به سينا گفتم : قبول داري آقا رضا تو تشريح حركات خيلي حسي عمل ميكنه ؟
سينا كه هنوز متوجه معنادار بودن جمله من نشده بود گفت : تشريح حركات ؟ منظورت چيه ؟
رضا كه ميشد لبخند موزيانشو ديد گفت : ولش كن سينا اين پسره با خل شده
من رو به سينا ادامه دادم : نه جدي ميگم به خدا ، ببين چطور با تمام وجود داره حركت رو بهت القا ء ميكنه
وبعد چند باري كمرمو به جلو حركت دادم و خنديدم ، سينا كه حالا كاملا فهميد چي ميگم خنده اي كرد و با لحني خاص گفت : خوب اين كه حسادت نداره بيا اينجا تا به شما هم القاء كنه
رضا از پشت سينا جدا شد و به طرفم اومد و دستاشو به كمرش زد و گفت : مثل اينكه باز هوس تنبيه كردي ، آره ؟
من كه بدم نمياد يكم باهاشون لاس بزنم گفتم : مگه دروغ ميگم ، من كه داشتم كاملا انتقال حركت رو به سينا ميديدم
رضا نگاهي به سينا كه داشت ميخنديد كرد و گفت : خوب پس اينطور ، باشه لازمه بعضي حركات هم به تو القاء بشه
و بعد به يكي از ميزهاي شيبداري كه معمولا براي حركات استفاده ميشد اشاره كرد و گفت : لخت شو و به شكم رو اون بخواب
من براي اينكه يكم ناز كرده باشم گفتم : نه خيلي ممنون ، من ديگه بايد كم كم رفع زحمت كنم
سينا حالا كنارم رسيده بود و بازوم رو گرفت و به سمت ميز كشوند و گفت : نه چه زحمتي ، شما رحمت هستين
رضا كه حالا اونم كنارمون ايستاده بود ادامه داد : يالا ، سريعتر كه نه تو وقت داري نه ما
با همون لباسها روي ميز به شكم داشتم ميخوابيدم كه سينا تيشرتم گرفت و بالا كشيد ، خوابيده روي ميز منتظر اجراي حكم بودم ، رضا يكطرفم و سينا طرف ديگه ايستاده و داشتن ميخنديدن ، رضا گفت : چرا شلواركتو در نياوردي ؟ مگه نگفتم لخت شو ؟
و منتظر جواب من نشد و خودش شروع كرد درآوردن ، از كنار نگاههاي سينا كه داشت كون و كپلم رو قورت ميداد رو ميديدم ، رضا با خنده رو به سينا گفت : خوب به نظرت چه حركتي رو بهش القاء كنيم ؟
سينا كه چشم ازاندام من برنميداشت با لحني كه نشون ميداد بدن لختم تحريكش كرده گفت : والا چي بگم
و بعد نگاهي شيطاني به صورتم كرد و ادامه داد : خودت چه حركتي دوست داري ؟
من كه تو اون شرايط تنها كير ميتونست آرومم كنه با ناز گفت : خوب حالا كه اصرار ميكنين يك ماساژ آروم رو ميپذيرم
با نگاه كردن به جلوي شورت هر دوشون ميشد تحريك شدنشون رو فهميد ، رضا دستاشو روي كتفام گذاشت و فشار محكمي داد كه داد من دراومد ، مالوندن سرشانه هام و كتفام با قدرت زياد رضا منو به صدا درآورده بود و سينا هم ميخنديد ، دستاي رضا كم كم پايين و پايينتر رفت تا به كون و كپلم رسيد ، با تغيير موقعيتي كه رضا به خودش داد حالا پشت من قرار گرفته بود و سينا هم كنارم خودش رو به ميز چسبونده بود و داشت آروم پشتمو ميماليد ، ديگه كير سينا هم تقريبا نيم خيز بود ، رضا يكمرتبه خودش رو روي من ولو كرد و اينجا بود كه بلند شدن كيرش رو كاملا حس كردم ، رضا همچنان از بغل داشت منو ميماليد ، لذت عجيبي در من ايجاد شده بود ، رضا رو به سينا گفت : برو در باشگاه رو ببند ، تنبيه اين پسره يكم طولاني ميشه


شب است و ماه می‌رقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
     
  
مرد

 
قسمت سی وششم

همين كه سينا به طرف در باشگاه رفت رضا سرش رو كنار گوشم آورد و آروم گفت : پسر تو با اين كونت ما رو ديونه كردي
منم كه فقط به لذت بردن فكر ميكردم آروم جوابش دادم : شما هم با اون كير خوشگلتون همينكارو با من كردين
رضا : بهزاد سكس كنيم ؟
من : سينا چي ؟
رضا : اونم مايله
من لبخندي زدم و گفتم : باشه
هنوز تاييد من كامل نشده بود كه رضا از دو طرف شورتمو گرفت و پايين كشيد ، حالا كون و كپل سفيد و گنده من در معرض ديد رضا و سينا كه حالا كنارم رسيده بود قرار گرفت ، رضا مثل ديونه ها داشت كونمو چنگ ميزد ، هيچ حرفي ديگه بينمون رد و بدل نميشد ، سينا هم كاملا راست كرده بود و داشت يواش يواش كيرشو ميماليد ، رضا شروع كرد به ليسيدن بدن من و خيلي زود به چاك كونم رسيده بود ، باز كردن پاهام از هم اينكارشو راحتر ميكرد ، دستمو آروم به طرف كير سينا بردم و گرفتمش ، لبخندي كه روي لباش بود نشان از رضايت كاملش داشت ، با كمك خودش كيرشو از شورت خارج كردم و در حالي كه داشتم انگشته رضا رو تو سوراخم حس ميكردم كير نه چندان گنده سينا رو تو دهنم كردم ، صداي آه بلند سينا با جون رضا همراه شد ، سينا شورتشو پايين كشيد و درآورد و دوباره كنارم ايستاد تا من بتونم دوباره به ساك زدنم ادامه بدم ، حالا تعداد انگشتي كه داشت سوراخمو آماده ميكرد به 2 رسيده بود و ساك زدن من هم با حركات تلمبه آروم سينا همراه شده بود ، رضا از پشت سرم بيرون اومد و سمت سينا قرار گرفت و كير گندشو كه از شورت خارج كرده به دست سينا داد ، رضا از سينا لب گرفت و بدون اينكه سرش رو ول كنه به سمت كيرش هدايت كرد ، كير سينا از دهن من خارج شده بود ولي كير رضا تازه رفته بود تو دهن سينا ، واي پسر چقدر حرفه اي ساك ميزد ، مشخص بود بار اولش نيست ، رضا همزمان كه كيرش تو دهن سينا بود انگشتش هم تو كون من قرار داشت ، زياد طول نكشيد كه رضا دوباره پشتم مستقر شد ، سينا هم ادامه خوردن كيرش رو به من واگذار كرد و تحركاتي كه پشتم صورت ميگرفت نماينگر نزديكي ورود كير به كونم بود ، با حس كير رضا روي چاك كونم خودم رو آماده پذيرشش كردم ، رضا داشت كيرش رو با سوراخم تنظيم ميكرد و سينا هم از اينكه تو دهنم تلمبه ميزد داشت نهايت لذت رو ميكرد ، با اولين فشار كلاهك كير وارد كونم شد كه درد تمام بدنم رو دربرگرفت ، با اينكه كونم قبلا پذيراي كير بود ولي بازم درد ناشي از كون دادن هنوز برام قابل تحمل نبود ، رضا مثل قبل منتظر نموند كه سوراخم عادت كنه و با فشار ديگه اي حدود نصفه كيرش رو روانه كونم كرد ، كاري كه با ناله من مواجه شد ، عكس العمل رضا در برابر اعتراض شهوت آلود من صحبتهاي سكسيش بود ، رضا بلافاصله بعد از اولين ناله ناشي از كير خوردنم گفت : جون ، داد بزن خوشگل من ، چه كوني داري بهزاد
و اين صحبتهاي رضا باعث شد نطق سينا هم باز بشه و بگه : واقعا كون بيستي داري بهزاد ، جون ميده براي گاييدن
سينا و رضا داشتن كون منو تفسير ميكردن و اين علاوه بر خوشايند بودنش براي من باعث شد كمتر درد ناشي از فرو رفتن همه كير رضا رو احساس كنم ، شدت تلمبه زدن رضا همراه با خشونتش لحظه به لحظه داشت افزايش پيدا ميكرد ، سينا هم حالا دستش رو به كپلام رسانده بود و ميمالوندش ، يكمرتبه رضا همونطور كه تو كونم ميكوبيد دستشو دور كمر سينا انداخت و به خودش نزديكتر كرد كه باعث شد كير سينا از دهنم خارج بشه ، حالا كون سينا تو دستاي رضا بود و وقتي از كنار به چشمهاي سينا دقت كردم بسته بودنش همراه با احساس لذت نشان از هم حسي اون با من ميداد ، رضا رو به سينا گفت : پس كي ميخواي بزاري بكونمت ؟
سينا كه مست مست شده بود گفت : هر وقت تو بخواي
رضا : ميخواي بهزاد رو بكني ؟
سينا كه از شنيدن اين جمله چشاش برق ميزد به من نگاهي كرد و وقتي ديد با دردي كه دارم بهش ميخندم گفت : چرا كه نخوام
رضا كيرش رو بيرون كشيد و سينا رو به پشت من كشوند ، رضا اومد جلوم ايستاد و بدون معطلي كيرش رو تو دهنم كرد ، دستهاي سينا رو حس ميكردم كه داره با سوراخم بازي ميكنه ، رضا يكمرتبه بلند گفت : بكن تو كونش ديگه
با ورود كير سينا به كونم سومين گايينده من هم مشخص شد ، كير سينا كوچيكتر از رضا بود و اين باعث ميشد لذت بيشتري ببرم ، سينا مرتب ميگفت : واي بهزاد عجب كون سفيدي داري پسر ، جدي جدي دارم ميكنمت
و برشدت تلمبه زدنش افزود ، ازنفس زدناش معلوم بود داره به لحظه انزالش نزديك ميشه ، سينا بلند گفت : داره مياد كجا بريزم ؟
رضا خودش رو روي من خم كرد و ضربه اي به كونم زد و گفت : بريز تو كونش ، بريز
با آخ و اوخ بلند سينا فوران آبش رو تو كونم حس كردم كه اين مصادف شد با پاشيدن آب رضا تو دهن و صورتم ، هر دوشون تقريبا تو يك زمان خودشون رو تخليه كردن يكي تو كونم و ديگري تو دهنم .
تو راه برگشت به خانه سينا اصلا صحبتي نميكرد ، جالب بود من كون داده بودم و اون خجالت ميكشيد ، جايي كه بايد از هم جدا ميشديم سينا آروم گفت : ببخشيد اگر اذيت شدي ؟
من : جبران ميكنم
و بعد خنده اي كردم و ادامه دادم : نه اذيت نشدم ، خيلي هم بهم خوش گذشت
سينا لبخندي زد و گفت : براي جبرانش هر وقت بگي من آماده ام
و از هم خداحافظي كرديم و جدا شديم .


جلوي در خونه اشرف خانم رو ديدم كه حسابي تيپ زده ،بعد از سلام كردن گفت : خوب شد ديدمت ، صبحانه رو براتون آماده كردم ، اون دختره هم بيدارش كن ميگفت بيرون كار داره
من كه بعد از قضيه ديشب باهاش احساس راحتي بيشتري ميكردم گفتم : تيپ زدينا ، اينطوري تلفات زيادي به جا ميزارين
خنده زيبا اشرف خانم منو به شوق آورد ، لپم كشيد و آروم گفت : بدجنس ، تو تلف نشي بقيه مهم نيست


شب است و ماه می‌رقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
     
  
مرد

 
قسمت سی و هفتم

مانتو تنگي كه پوشيده بود بي اختيار چشم رو به طرف خودش ميكشوند ، بعد از رفتن اشرف خانم آروم وارد خونه شدم ، به سرم زد همون بلايي كه مژگان معمولا سرم مياورد و ميترسوندمه رو تلافي كنم ، رفتم تو اتاقم و لباسامو عوض كردم و بعد پشت در اتاقش ايستادم ، دستگيره اتاقشو خيلي يواش چرخوندم و در رو باز كردم ، پاورچين پاورچين رفتم داخل اتاقش كه با تخت خاليش مواجه شدم ، قصد برگشتن داشتم كه يهو از پشت دستهاي مژگان دورم قرار گرفت ، با اينكه دختر بود ولي قدرتش خيلي از من بيشتر بود ، تا رفتم به خودم بيام از زمين بلندم كرد و به ديوار چسبوندمه ، خنده هاي بلند اون نشون ميداد بازم ازش رو دست خوردم ، نفسم داشت بند ميومد با التماس گفتم : ولم كن دختر له شدم
مژگان : چرا يواشكي اومدي تو اتاقم ؟
من :براي صبحانه ميخواستم بيدارت كنم
مژگان : آره جون عمت
من كه خندم گرفته بود گفتم : حالا چرا جون عمم ؟
فشار دوباره مژگان دادم رو درآورد و ادامه داد : جون بدجنستر از عمه سهيلات هيچ كس ديگري رو نتونستم پيدا كنم
من كه ميدونستم همه صحبتهاي مژگان به قضاياي چند روز پيش برميگرده و مطمئن بودم اونم از همه چي خبر داره گفتم : حالا به جون همون عمه بدجنسم ميخواستم بيدارت كنم
مژگان خودش رو طوري به من چسبونده بود كه انگار ميخواد بكنمه ، دوباره با همون لحن خشنش گفت : يا راستشو ميگي يا اينقدر فشارت بدم تا مثل بادكنك بتركي
من كه ميدونستم اين دختره عقل درستي نداره و به اين سادگي دست بردار من نميشه گفتم با اعتراف حتما آرومترش ميكنم براي همين با التماس گفتم : آره ، حق با تو هستش ، ميخواستم يكبار تلافي كارات رو كنم
من خوش خيال فكر كردم لحظه رهايي نزديكه ، چنان از زمين بلندم كرد و دوباره كوبيدمه روي فرش كه پاهام خم آورد و اونم افتاد روم ، خيلي راحت خاكم كرد و حالا مثل كشتي كج كارها يكي از دستامو به عقب برده و فشار ميداد ، ديگه واقعا درد داشت تو بدنم ميپيچيد ، هر چي بد و بيراه بود نثارش كردم تا شايد اينطوري ولم كنه كه بازم نشد ، چون از باشگاه هم برگشته بودم و انرژيم تمام شده بود مثل لاش روي زمين ولو بودم ، با التماس آخرين حربه رو بكار گرفتم و گفتم : بابا غلط كردم ، هر كاري بخواي ميكنم تا جبران بشه ، قبوله ؟
مژگان پيروزمندانه گفت : هر كاري؟
من : هر كاري
مژگان : گفتي هر كاريا
من : آره به خدا ، هر كاري بگي ميكنم ، فقط جون مادرت دستمو ول كن
مژگان يك فشار كوچيك به دستم آورد و گفت : دروغ بگي دهنتو سرويس ميكنما
من با التماس بيشتر گفتم : بابا هر كاري دوست داري باهام كن ، دستم داره ميشكنه
يكم دستمو آزادتر كرد و با شيطنت و خنده گفت : هر كاري آره ؟ هر كاري ؟ هر كاري ؟
اينقدر اين جمله رو با مسخره بازي ادا كرد تا با داد گفتم : آره هر كاري ، اصلا من برده تو خوبه ؟
ول شدن دستم نشون ميداد جمله مورد نظرش ادا شده ، بدون اينكه از روم بلند بشه گفت : بهزاد من برده اي كه نافرماني كنه رو بيچاره ميكنما ؟
من كه يكم خندم گرفته بود گفتم : مگه نظام برده داري منسوخ نشده ؟
يورش دوباره مژگان و گرفتن مچم نشون داد اون حرفش شوخي نيست ، سريع به غلط كردن افتادم و بلند گفتم : غلط كردم بخدا ، من رسما اعلام ميكنم برده تو هستم
فشار هاي متوالي مژگان به من باعث شد چند بار ديگه اعترافات من تكرار بشه
مژگان از روم بلند شد و من بدون اينكه پا بشم چرخيدم و به پشت روي فرش خوابيدم ، تازه تيپش تو ديدم قرار گرفت ، شلوارك تنگي كه برجستگي كوسش رو نشون ميداد با تاپ تنگتر از شلوار همه اندامش رو به نمايش ميذاشت ، نسنجيده زبان باز كردم و با طعنه گفتم : اينا رو به تنت دوختن ؟
مثل فشنگ بهم پريد و منم مثل ماست واكنشي نتونستم نشون بدم ، دوباره بهم مسلط شد ولي اينبار روي شكمم نشست ، با يكم تقلايي كه كردم مجبور شد پايينتر بره و اين دقيقا همراه شد با نشستنش روي كير خوابيدم ، حركتي كه با تمام درد ناشي از اذيتاش باعث شعفم شد ، مچاي دستم رو گرفته بود و فشار ميداد ولي اون باعث نشد جلوي حركت رو به رشد كيرم رو بگيره ، حس سكسي كه به واسطه ديدن برجستگيهاي بدن مژگان بهم وارد شده بود لحظه به لحظه شهوت رو بهم تزريق ميكرد ، كيرم كه قبلا براي راست شدن فرصت بيشتري رو طلب ميكرد ايندفعه قاتل جونم شده بود و تو سريعترين زمان ممكن زير مژگان داشت قد علم ميكرد ، ابراز وجودي كه ميشد از چشمها و حالت مژگان فهميد ، مژگان با نهايت شيطنت چند بار آروم خودش رو روي كيرم تكون داد ، برقي كه از ديدگان اين دختر بيرون ميزد منو ميترسوند ، شل شدن مچام تو دست مژگان نماينگر تغيير شرايط بود ، سكوتي طولاني بينمون رد و بدل شد ، ديگه جاي پنهانكاري نبود ، كيرم به خاطر راست شدن و رو به پايين بودن درد بدي رو بهم وارد ميكرد كه مژگان با حركتش به نجاتم اومد ، مژگان يكم خودش رو بالا داد و رفت پايينتر نشست و دوباره خودش رو، رو به بالا كشوند ،كاري كه درسته منو از درد خلاص كرد ولي باعث شد كير شق شده ام دقيقا با كوسش در تماس قرار بگيره ، مژگان با لحني كه هم خشونت توش بود و هم شيطنت گفت : اين يعني چي ؟


شب است و ماه می‌رقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
     
  
مرد

 
قسمت سی و هشتم

من كه ميدونستم انكار هر چيزي به ضررم تموم ميشه با زاري گفتم : بخدا دست خودم نبود ، بي جنبه بازي درآورد ديگه
مژگان خنده بلندي كرد و گفت : اي ، بي جنبه بازي درآورده ؟ باشه
و بعد خودش رو از روي من بلند كرد و دوباره با شدت بيشتري دقيقا روي كيرم نشست و فشار آورد، فشاري كه بر خلاف درد زيادش لذت خاصي بهم داد ، لبخند ريز من از نگاهش پنهون نموند و با داد گفت : اي ، خوشت اومد ؟
و دوباره همون كار رو با شدت بيشتري انجام داد ، كيرم ديگه داشت ميتركيد ، هم به نهايت شق بودنش رسيده بود و هم فشار زيادي رو ميديد ، مژگان بلند گفت : بايد تنبيه بشه
من : من كه دارم تنبيه ميشم
مژگان : آره جون عمت ، تو نه اون بي جنبه رو ميگم
واي خداي من ، ديگه فكر كنم كار داشت به جاهاي خيلي خيلي باريك ميكشيد ، با التماس گفتم : قول ميدم خودم تنبيهش كنم
مژگان مثل ديونه ها خنده هاي بلندي كرد و گفت : نخير ، نخير ، تنبيه اون با خودمه
و بعد در حالي كه از روم بلند ميشد گفت : تكون بخوري دخلت رو ميارم
ميدونستم هر كاري بگه عملي ميكنه ، با بلند شدنش كيرم هم تو شلواركم بلند شد ، يه نگاه به كيرم كردم و يه نگاه به مژگاني كه چشم ازش برنميداشت ، پاشو روي كيرم گذاشت و فشار داد و گفت : درش بيار
من كه اين درخواست رو باورم نميشد گفتم : چيكار كنم ؟
مژگان : درش بيار ؟
من : چي رو ؟
مژگان پاشو دوباره روي كيرم گذاشت و گفت : همين آقاي بي جنبه رو
تو شوك وارده از ابراز اين خواسته بودم كه مژگان به سمت كمدش رفت و بعد از مدت كوتاهي با چوب نازك و بلندي برگشت ، با چوب روي كيرم زد و گفت : يالا بيا بيرون
از طرفي بهترين فرصت براي برداشتن گامي ديگه تو روابطم با مژگان ميديدم و از طرفي هم از خل بازيهاي اين دختره ميترسيدم ، احتمال اينكه آسيبي بهم برسونه هم بود ، مژگان با نگاهي كه اصلا توش شوخي ديده نميشد گفت : درش مياري يا خودم ؟
چاره اي نبود چون پرده برداري ، آروم شلواركم رو پايين كشيدم ، كيرم داشت شورتم رو پاره ميكرد ، نيش مژگان باز شده بود ولي اصلا نميشد به اين تغيير وضعيتش اعتماد كرد ، دوباره چهرش رو درهم كرد و گفت : بعدي
مقاومت فايده اي نداشت ، با پايين رفتن شورتم كيرم قد علم كرد ، قد علم كردني كه ميدونستم خيلي گرون تموم ميشه
ضربه هاي آروم چوب روي كيرم داشت كم كم شدت ميگرفت و فقط مونده بودم چرا با اين وجود اين بچه پررو بيخيال نميشد و سرش رو پايين نميگرفت ، تقابلي كه بين كير من و مژگان در جريان بود با سوزش من و خشونت مژگان ادامه پيدا ميكرد ، كم كم من به جاي كيرم تسليم شده بودم و گفتم : ترا خدا ، نميشه طور ديگه تنبيهم كني ؟
دوباره نيش دختره باز شد و گفت : چرا نميشه ، خوبم ميشه
من با اشتياق گفتم : چطوري ؟ بگو
مژگان : خودت حاضر به تغيير تنبيه هستي ؟
من بدون معطلي گفتم : 100%
مژگان مثل اربابهايي كه بر روي سر برده شون قدم ميزنن و براندازش ميكنن دورم قدم زد و دوباره ايستاد و گفت : بر گرد ؟
من : من ؟
مژگان : پس نه من ، يالا برگرد
واقعا درمانده شده بودم ، وقتي تغيير پوزيشن من ايجاد شد و به شكم روي فرش خوابيدم مژگان آروم چوب رو روي كون و كپلم تكون ميداد ، واي پسر خدا كنه اين تنبيه جبرانيش باشه ، چقدر لذت بخش بود ، درسته صبح 2 تا كير رو تو خودم جا داده بودم ولي كاري كه مژگان با چوب ميكرد خيلي بهم حال ميداد ، كم كم صورتم باز شد و هر كسي ميتونست رضايت رو توش ببينه ، اصلا ديگه هواسم به مژگان نبود كه پاهاشو دوطرف رونام گذاشته و از پشت داشت ادامه كارش رو ميكرد ، تو حال و هواي خودم بودم كه صداي مژگان دراومد : مثل اينكه اين تنبيه بهت حال داده ها ؟
من با لبخند گفتم : اي كاش همه تنبيهات اينطوري باشه
نشستن مژگان روي رونام نشان از تحولات جديدي رو ميداد ، حركات نرم چوب داشت تندتر و خشنتر ميشد و با اولين ضربه حدسم به اثبات رسيد ، لحظات لذت داشت به زمان ذلت نزديك ميشد ، تعداد ضربه ها بيشتر و محكمتر شد ، ولي طوري نبود كه نشه تحملش كرد ، ياد زمانهايي افتادم كه حس ميكردم مژگان با احساس به كونم دست ميزنه ، جرقه اي به ذهنم زد ، شايد بشه با بازي گرفتن همون احساسات خشونتش رو كم كرد ، يكم به خودم مسلط شدم و با ناز زياد گفتم : يعني واقعا دلت مياد ؟
مژگان منتظر ادامه جمله من بود و وقتي چيزي نشنيد گفت : چي دلم مياد ؟
من با همون لحن ادامه دادم : با خشونت به جون يدونه داداش نازت بيافتي ؟



شب است و ماه می‌رقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
     
  
صفحه  صفحه 4 از 7:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

اغواگران ۲


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA