ارسالها: 3650
#41
Posted: 20 Dec 2014 22:55
قسمت سی و نهم
با اينكه نميتونستم ببينمش ولي مطمئن بودم تيرم هدر نرفته ، اينو ميشد از توقف ضربه ها فهميد ، بايد اين روش رو ادامه ميدادم تا نتيجه لازم رو بگيرم و از دستش خلاص بشم ، براي همين دوباره ولي ايندفعه با حسي كه بيشتر دخترونه بود گفتم : جنس نرم رو كه نبايد زدش
منتظر عكسالعمل مژگان بودم ، ميدونستم دنبال جمله مناسبي ميگرده ، و بالاخره گفت : پس چيكارش ميكنن ؟
من : نوازش
افتادن چوب از دست مژگان نشون از درستي استراتژي من مياد .
مژگان با صدايي كه كاملا مشخص بود تو حالت دفاعي رفته گفت : نوازش ؟ خوب
من : خوب نداره ، نوازش كه بهتره
حركتي كه اصلا انتظارش رو نداشتم اتفاق افتاد .
مژگان طوري كون و كپلم رو تو چنگش گرفت و فشار داد كه دادم به هوا رفت و همه تصوراتم رو بهم ريخت .
دختره ديونه انگار ميخواست خمير ورز بده ، چنان به كون و كپلم چنگ مينداخت كه هر لحظه احتمال كنده شدن قسمتيش رو ميدادم ، هزار بار خودم رو لعنت فرستادم به خاطر فريبي كه فكر ميكردم درست انجام شده ، ديگه تحمل تمام شده بود با داد و فرياد گفتم : ديونه معلوم هست چته ؟ اسم اينكاراتو چي ميشه گذاشت ؟
صدام از اوني كه فكر ميكردم بلندتر و تاثير گذارتر بود ، اينو از متوقف شدن مژگان ميشد فهميد ، سوزش زيادي تو تمام كون و كپلم احساس ميكردم ، با اين وجود سعي كردم از اين شرايط جديد بهتر استفاده كنم ، با عوض كردن لحنم و التماسي كردن بيشتر گفتم : آخه مگه من چيكارت كردم كه اينقدر بيرحمانه باهام رفتار ميكني ؟ من كه هر كاري گفتي انجام دادم ، اين چه شوخي هستش كه تو ميكني ؟
مژگان بدون اينكه صحبتهاي من تغييري تو لحن خشنش ايجاد كرده باشه گفت : خودت شروع كردي ؟
من : بابا 100 بار غلط كردم ، مثلا ميخواستم يكم باهات شوخي كنم نميدونستم اينقدر ناراحت ميشي
مژگان : ولي من شوخي نميكنم ، تو خودت قبول كردي برده من بشي
من با التماس ادامه دادم : بابا بخدا الانم ميگم من حاضرم برده تو باشم و هر كاري بگي انجام بدم ، ولي جون هر كي كه دوست داري تنبيه خشن رو كنار بزار، بابا الان ديگه اونايي هم كه برده دارن باهاشون بد رفتاري نميكنن
مژگان كه روي رونام نشسته بود خودش رو روي من ولو كرد و سرش رو كنار گوشم گذاشت و با لحني شيطنت آميز گفت : تو ديگه برده من هستي واگر فكر كردي با اين حرفات ميتوني منو خر كني كاملا در اشتباهي
من : نه به جون بابا ، خر كردن چيه ؟ تو هر كاري دوست داري باهام كن فقط خشن نباشه
مژگان : برده داري بدون خشونت مزه نداره
من كه كم مونده بود گريه كنم گفتم : آخ كه چقدر تو بي رحمي ، اون از مليسا بيچاره كه ......
ادامه حرفم با سيلي محكم مژگان به كونم قطع شد ، واي باز اشتباه ديگه و دادن بهانه به اين دختره ديونه ، مژگان با عصبانيتي كه نميشد فهميد كه واقعي هستش يا نه گفت : آه يادم انداختي ؟ راستي چرا ديروز وقتي بهت گفتيم برو پايين الان ميايم نرفتي ؟
من كه مونده بودم بخندم يا گريه كنم گفتم : خوب يعني چي ، من ديدم مليسا داره گريه ميكنم ترسيدم
مژگان : اون گريه نميكرد
من : خودم شنيدم با گريه همش بهت التماس ميكرد
و بعد با حالتي كه بيشتر كنايه توش موج ميزد ادامه دادم : حتما اون بنده خدا هم از برده هاي جنابعالي هستش
سيلي مجدد مژگان همراه شد با اين جملش : آره ، اونم برده من هستش ، و خيلي هم خوشحاله از اين موضوع
من خنده مسخره اي كردم و گفتم : معلوم بود
مژگان : مسخره ميكني ؟
من : نه ديگه از التماس كردن و زار زار زدنش معلوم بود
مژگان : ميخواي باور كن ميخواي باور نكن مليسا عاشق اين رفتاراست ، اون داشت نهايت لذت رو ميبرد
من كه باز هواسم پرت شده بود و به جاي بكار بردن جملاتي كه در رهاييم كمكم كنه از مزخرفاتي استفاده كردم كه بيچارترم كرد ، با همون لحن مسخره گفتم : ببخشيدا ، قصد توهين ندارم ولي اي كاش يكبار خودت هم مزه اين لذت رو ميچشيدي تا بفهمي درد زياد هيچ لذتي به آدم نميده ، اونم با چيزي كه تو به كمرت بسته بودي
مژگان خنده اي شيطاني حوالم كرد ، خنده اي بلند و بلندتر ، دقيقا مثل ديونه ها شده بود ، ديگه واقعا ترس برم داشت ، حركات نرم دستاش روي كون و كپلم خلاف نظرم رو ميرسوند ولي من ديگه نميتونستم به اين كاراش هم اعتماد كنم ، مژگان با صدايي آرومتر از قبل گفت : اشتباه نكن ، اولا مليسا خودش هميشه اينو ميخواد ، و بعدشم خودش اون وسيله رو تهيه كرده بود
و بعد از كمي سكوت ادامه داد : و اما در مورد خودم ، درسته من تجربه نكردم ولي كاملا به همه چي واقفم
و بعد در حالي كه داشت از روي من بلند ميشد ادامه داد : تو هم خودت خواستي برده من باشي ، حالا هم اگر نخواهي اين قضيه همين جا خاتمه پيدا ميكنه
و خيلي آروم به طرف در اتاق رفت ، من به هيچ قيمتي دوست نداشتم بينمون مشكلي پيش بياد ، تازه من جزء اون دسته پسرهايي بودم كه علاوه بر گاييدن دوست داشتم كون هم بدم و بوجود اومدن قضاياي امروز نشون ميداد ميتونم تجربه مفعول بودن براي يك دختر هم داشته باشم ، همه اين فكرها باعث شد قبل از خروج مژگان بگم : من الان هم ميگم برده خوشگل خانمي مثل تو بودن خيلي لذت بخشه
مژگان كه از در خارج شده بود سرش رو به طرفم برگردوند و گفت : پسر خيلي تو پر رويي
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#42
Posted: 22 Dec 2014 22:02
قسمت چهلم
من بدون معطلي گفتم : به جون يدونه آبجي خوشگل و نازم كه از همه دنيا بيشتر دوسش دارم جدي ميگم
لبخندي روي لباي مژگان نشست و به در تكيه داد و آروم گفت : بهزاد من وقتي تو حس ميرم خيلي خشن ميشم و تو نميتوني تحمل كني
من : ميتونم ، بهت قول ميدم خودم رو براي هر كاري آماده كنم
مژگان خنده اي آروم كرد و گفت : نميتوني پسر
من : من ميگم ميتونم ديگه
مژگان با خودش چيزايي گفت و ادامه داد : اذيت ميشيا ؟
من : نه
مژگان : بهزاد دارم بهت ميگم اذيت ميشيا
من : تو چيكار داري ، من به خودم ميبينم كه ميگم
مژگان : آخه ديونه من ممكنه هر بلايي سرت بيارما
من در حالي كه داشتم بلند ميشدم كه لباس بپوشم گفتم : باشه
و در حالي كه شورتم رو داشتم بالا ميكشيدم با خنده گفتم : مليسا يك كمكي ميخواد دیگه ، طفلكي گناه داره
خنده هاي بلند مژگان در حالي كه داشت دور ميشد نشون از پذيرش اين مسئله بود .
مزگان که انگار تازه یادش اومده بود کار داره کمی صبحانه خورد و مثل فشنگ از خونه خارج شد ، من زیاد عجله نداشتم و با حوصله حسابی خودم رو سیر کردم ، بعد از اینکه وسایل صبحانه رو جمع کردم رفتم طرف حمام ، هم به خاطر ورزش و هم کونی که داده بودم باید حتما دوش میگرفتم ، دیگه مثل قبل از کون دادن دردی زیادی برام نمیموند ، تو حمام مشغول شستن و آواز خوندن بودم که صدای اشرف خانم اومد : سلام ، من اومدم
نمیدونم چرا با اینکه اختلاف سنی زیادی بینمون بود دیگه نمیتونستم به چشم نامادری ببینمش و بیشتر برام حکم یک دوست رو پیدا کرده بود ، از شنیدن صداش خوشحال شدم و بلند با آواز گفت : سلام ، سلام ، سلام
صدای اشرف خانم که معلوم بود از سری قبلی نزدیکتر شده اومد که گفت : سلام گل پسر ، چیه معلومه تو حموم بهت خوش میگذره ها؟
با همون صدای بلند و پر انرژی جوابش دادم : چرا خوش نگذره ؟ تو این خونه همه جاش به آدم خوش میگذره
و بعد در رو یکم باز کردم و ادامه دادم : مگه میشه کنار شما فرشته ها بد بگذره
صداي خنده اشرف خانم بلند شد و گفت : فرشته ها ؟ آخه اون دختره بیشتر شبیه دیو میمونه تا فرشته
دوباره سرم رو بیرون آوردم و ایندفعه هیکل زیبا و سکسی اشرف خانم که مانتوش رو درآورده بود و تاپ بندی سکسی تنش بود جلوی دیدم قرار گرفت ، اونم در رختکن رو باز کرده بود و داشت داخل رو نگاه میکرد که چشممون بهم افتاد ، لبخند قشنگش منو دیونه میکرد ، چشمکی بهش زدم و گفتم : به جاش شما یک فرشته تمام عیار هستین
نمیدونم چرا هیچ خجالتی دیگه تو ارتباطم با اشرف خانم نداشتم ، همونطور که داشت نگام میکرد ادامه دادم : خوش بحال پدر که شما رو داره
اشرف خانم با همون لبخند گفت : واقعا خوشبحال من كه هم اونو دارم وهم گل پسري مثل تورو
و بعد در حالي كه داشت در رختكن رو ميبست ادامه داد : كاري داشتي صدام بزن
خوب ميدونستم اين جمله بيشتر تعارف هستش ولي من ديگه دست بردار اين خانم خوشگله نبودم و ميخواستم نهايت استفاده و شايدم سوءاستفاده رو كنم ، قبل از اينكه در كاملا بسته بشه با صدايي بلند و با خنده گفتم : راست ميگين ؟ اي بابا راضي به زحمت شما نبودم ، شما آخه الان خسته هستين ، درست نيست مزاحمت ايجاد كنم ولي باشه حالا كه اصرار ميكنين منم حرفي ندارم
در رختكن دوباره باز شد و چهره خندانش هويدا شد ، در حالي كه سرش رو تكون ميداد با همون شور و شعف گفت : واقعا كه مثل پدرت هستي ، چي داري با خودت ميگي ؟
من كه شورت پام نبود از قصد طوري جلوي در ايستادم كه بالا تنم تو ديد قرار بگيره و گفتم :با خودم نبودم كه ، به شما ميگفتم
اشرف : خوب چي گفتي گل پسر ، خوب متوجه نشدم
من : هيچي بيخيال
اشرف خانم وارد رختكن شد كه همين باعث شد در رو نيمه لاتر كنم ، حالا اون خودش رو به در رسونده بود و سرش رو نزديك سر من كه حالا فقط تنها قسمت بيرون زده بدنم بود چسبوند و با ناز و ادا گفت : چي رو بيخيال ، كاري داري بگو عزيز ، بيام پشتت رو بكشم ؟ آره عزيز ؟
پيشنهادي كه اصلا نميشد ازش گذشت ، درسته من اونو موقع گاييده شدن و اونم منو با شورت ديده بود ولي اينكه حتي با لباس تو حموم كنارم بياد هيجان زدم كرده بود ، با لكنت زبان مختصري گفتم : خخخوب راضي به زحمت شششما نيستم
اشرف : نه عزيزم زحمتي نيست الان ميام
فكر اينكه درجا در رو باز كنه و منو لخت ببينه باعث شد سريع بگم : هان ميخواين بياين ؟ يك لحظه من لختم
صداي خنده بلند اشرف خانم اومد كه گفت : خوب تو حموم بايد لخت باشي ديگه
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#43
Posted: 24 Dec 2014 00:44
قسمت چهل و یکم
و پشت سرش در باز شد ، تنها عكس العملي كه من تونستم انجام بدم پشت كردنم بهش بود ، اشرف خانم كه معلوم بود كاملا داخل حموم شده با صدايي كه ميشد هيجان رو توش فهميد گفت : واي تو كه لخت لخت هستي ؟
من : خخخخوب ممممنم همين رو ميگفتم ديگه
اشرف : ايرادي نداره همونطوري بشين عزيزم تا پشتتو ليف بزنم
من تو همون حالت چهار زانو نشستم و ليف رو كه كنارم بود رو رو به عقب دادم ،با برخورد دست اشرف به بدنم انگار بهم برق وصل كرده بودن و چنان تكوني خوردم كه باعث ترس اونم شد ، با خنده گفت : بهزاد چي شد ؟
من : هيچي ، دستتون سرد بود
اشرف : خوب عزيزم يكم آب بريز پشتت
من كاسه رو از تو تشت بزرگ آب كردم و بدون ملاحظه پشتم ريختم كه صداي جيغ اشرف خانم بلند شد و گفت : واي چيكار كردي بهزاد ،خيس خيس شدم من كه
بدون اينكه هواسم به نداشتن شورتم باشه به طرفش برگشتم و با التماس گفتم : واي ببخشيد ، چقدر خنگم من
اشرف خانم كه ايستاده بودوتاپ سكسي وتنگش هم به خاطر خيس شدن به بدنش چسبيده بود لبخندي زد وبا صدايي آروم گفت :اي بدجنس ، از قصد كردي ؟
من : نه بخدا
اشرف خانم شلوارك پاش هم حالا داشت خيس ميشد نگاهي زيبا بهم كرد و گفت : آره جون بابات ، مگر تو پسر همون پدر نباشي
و بعد در حالي كه دستش رو به كمرش زده بود ادامه داد : خوب حالا من با تو چيكار كنم ؟
من ليف رو كه روي زمين افتاده بود گرفتم به سمتش و گفتم : بي زحمت
با همون حالت به لباساش اشاره اي كرد وادامه داد : نخير، اينا رو ميگم
من كه حالا راحت ميتونستم از نوع نگاه شيطنتهاي دروني اونو بخونم تغيير موضع دادم و از حالتي دفاعي به مهاجم تبديل شدم و با لحني هوس آلود گفتم : خوب بايد عوضش كنين ديگه
اشرف : اي ، كه دوباره خيسشون كني ؟
من :خوب الان عوض نكن ،باشه وقتي بيرون رفتين
اشرف خانم مثل دختربچه ها قيافه اي گرفت و گفت : خوب من اينطوري بدم مياد
حدسم درست بود ، اون دنبال شيطنت بازي بود ، دقيقا مثل خود من ، پس دليلي نداشت به قول قديميها با پا پس بزنم و با دست پيش بكشم ، نوع رابطه ما بايد وارد مرحله جديدي ميشد و بهترين فرصت هم همين حالا بود ، اطمينان داشتم باهام همراهي ميكنه و براي همين سرم رو پايين انداختم و با خنده آرومي گفتم : خوب اگر اينطوره درش بيارين
بدون اينكه سرم رو بالا بگيرم منتظر جوابش شدم ؛ سكوت بينمون يكم طولاني شده بود و من اصلا نميدونستم اون تو چه وضعيتي قرار داره ، آروم آروم سرم رواز كنار بالا گرفتم و با ديدن پاهاش فهميدم موقعيتش عوض نشده ، به بالا بردن سرم و وسعت ديدم ادامه دادم و دست به كمر بودنش هم عيان شد ، با كامل شدن نگام لبخند شيطاني اشرف خانم و نگاه خيرش به من نشان از موفق بودنم تو نقشه بود ، يكم كه بهم نگاه كرد گفت : ديدي حدسم درست بود ، تو جنست خرابه
اصلا نيازي به فيلم بازي كردن نبود ، من تصميم گرفته بودم باهاش راحتر باشم و فقط ميخواستم آروم آروم و با لذت اينكار صورت بگيره ، برام مسلم بود خودش از من بيشتر مشتاقه ولي ميخواستم براي اين منظور كمكش كنم ، با چهره اي مصمم و با لحني آروم بهش گفتم : باور كنين اصلا از روي عمد خيستون نكردم ، ولي خوب بايد اعتراف كنم الان از اينكارم هم پشيمان نيستم
اشرف : اونوقت چرا پشيمان نيستي ؟
من با همون حالت ادامه دادم : خوب چون ديدن فرشته اي كه خيس شده باشه و.....
اشرف : و لباساش به بدنش چسبيده باشه
من خنده اي آروم كردم و ادامه دادم : بله درست ميگين ، اينطوري زيباييهاي فرشته بيشتر نمايان ميشه
و سرم رو دوباره پايين انداختم و تير خلاص رو بهش زدم و گفتم : باشه كه من اون زيباييها رو قبلا به صورت كامل ديدمشون
صداهايي كه از پشت سرم ميومد نشون از تحركاتي ميداد ، تحركاتي كه ناخواسته فكرش باعث به خروش اومدن كيرم شده بود ، زياد طول نكشيد كه دستهاي نرم و لطيفش روي كتفام قرار گرفت ، حسي كه عملا دستور خبردار به كيرم داد ، صداي اشرف خانم ايندفعه با لحني كاملا هوس آلود اومد كه گفت : ليف رو بهم بده
با اينكه خودم مسبب اين وضع شده بودم ولي باز هم استرس عجيبي تووجودم افتاده بود،ليف رو كه ازم گرفت دوباره گفت : خوب عزيزم حالا با خيال راحت آب بريز پشتت
من با خنده آرومي گفتم : باز خيس ميشينا
اشرف خانم كه سعي كرده بود بدون تماس بدنش با من خودش رو بهم نزديكتر كنه گفت : اشكالي نداره عزيز
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#44
Posted: 24 Dec 2014 22:48
قسمت چهل و دوم
چند تا كاسه آب ريختم و پشت سرش ليف زدن شروع شد ، كم كم پام از چهار زانو نشستن خسته شده بود و براي همين با فشار ناشي از ليف زدن اشرف خانم ولو ميشدم ، اشرف خانم با همون صداي روياييش گفت : ميخواي وايستا ، اينطوري راحتري
درست بود كه ايستادن برام بهتر بود ولي با كير راست شدم ميخواستم چيكاركنم
من : نه خوبه اينطوري
هنوز جمله من تموم نشده بود كه با فشار دست اشرف خانم با زانو به كف حموم خوردم
اشرف : واي چيزي شد بهزاد ؟
من : نه
دستهاي اشرف خانم از پشت زير كتفام قرار گرفت و شروع به بلند كردنم كرد و گفت : وايستا عزيزم ، وايستا
حالا من و كيرم هر دو ايستاده بوديم ، فقط فرقش اين بود كه من سعي در پنهان كردن كيرم داشتم ، ليف زدن اشرف خانم تندتر شده بود و ناگهان ليف از روي شونم از دستش افتاد جلوي پام ، من كه فقط قصد برداشتن و دوباره دادن بهش رو داشتم عملا كيرم رو رها كردم و خم شدم ، همين كه ليف رو گرفتم دست اشرف خانم هم روي دستم قرار گرفت ، درسته ، اون حالا كنارم اومده بود و علاوه بر به نمايش گذاشتن سينه هاي خوشگلش كه تو سوتين بدن نماش داشت شورش به پا ميكرد به كير آماده به رزم من هم مسلط شد ،تلاقي نگاهامون فقط يك چيز رو ثابت ميكرد ، شهوت بسيار زيادي كه تو وجود هر دومون موج ميزد ، من با همه نقشه هاي تو سرم قدرت تكلم ازم گرفته شده بود و اونم احتمالا سكوت رو بيشتر ميپسنديد ، هر سه نفرمون دوباره ايستاديم (اشرف خانم ، من ، كيرم) اشرف خانم ديگه پشت سرم نرفت و در حالي كه ليف تو دستاش بود به كارش ادامه داد ، ليف زدني كه علاوه بر پشتم ، شكم و پهلو رو در برگرفت ، لحظه به لحظه فاصله بين من و اون كمتر ميشد و درست زماني كه دستش روي كيرم قرار گرفت بدنش هم بهم چسبيد .
فقط آه واوه بود كه شنيده ميشد وحركت تند دست اشرف خانم كه حالا دقيقا شبيه جلق زدن برام شده بود ، برخورد سينه هاي گنده اي كه با وجود سوتين بازم خوب حسش ميكردم ، ديگه صدام رو رها كردم و بلند بلند آخ و اوخ ميكردم و زماني به اوج رسيد كه فوران آبم روي دست و كف حموم پاشيد .
با اينكه نهايت لذت رو برده بودم و ميدونستم اشرف خانم با رضايت كامل تن به اين عشق بازي داده ولي بازم نميتونستم از حموم بيرون بيام ، اشرف خانم بعد از آوردن آبم بدون كلمه اي صحبت دوش گرفت و زد بيرون ، وقتي از حموم بيرون اومدم اشرف خانم تو آشپزخانه مشغول بود و با اينكه سعي كردم چشم تو چشمش نندازم ولي يك لحظه اين اتفاق افتاد و لبخند اون باعث شد يكم شرايطم بهتر بشه .
مژگان زودتر از اوني كه فكرشو رو ميكردم برگشت و بعد از ناهار دوباره رفت ، اشرف خانم هم ميگفت غروب با يكي از دوستاش قرار بازار داره ، حدود ساعت 5 بعداظهر حوصلم سر رفت و از خونه زدم بيرون ، همينطور داشتم قدم ميزدم كه دست محكم روي شونم خورد ، سينا با تيپي دختركش پشت سرم ايستاده بود و گفت :حال بچه خوشگل محلمون چطوره ؟
باهاش دست دادم و گفتم : والا مثل اينكه خودت رو تو آيينه نميبيني ، الان كه تو از همه خوشگلتري
شروع به قدم زدن كرديم ، نزديك خونه پاركي كوچك بود كه با پيشنهاد سينا به اون سمت رفتيم ، 1 ساعتي رو با هم بوديم و از همه چي صحبت كرديم ، سينا با مادرش زندگي ميكرد و پدرش هم 4 سال پيش فوت كرده بود ، يك خواهر بزرگتر از خودش هم داره كه بعد از ازدواج رفته بود اصفهان ، ازش پرسيدم پس چرا فروشگاه نرفته كه گفت برق اون منطقه به خاطر مشكلي قطع شده و براي همين اونم زده تو خيابان گردي ، حدود ساعت 7 بود كه برگشتيم خونه ، هنوز اشرف خانم و مژگان نيومده بودن ، داشتم لباس عوض ميكردم كه صداي در اومد و پشت سرش صداي مژگان ، بازم از اون تيپهاي خفن زده بود ، مانتوي كوتاه كوتاه كه بيشتر كون خوشگلش رو بيرون مينداخت و از تنگي ميشد سينه هاي خوردنيش رو شماره زد ، همونطور كه از پله ها بالا اومد و از كنارم رد شد بهش گفتم : ميگفتي يك آمبولانس دنبالت راه ميافتاد
بدون اينكه برگرده گفت : چرا ؟
من : خوب تو با اين تيپت صد در صد پشت سرت تلفات دادي
خنده نسبتا بلندي كرد و گفت : آره راست ميگي ، آمبولانس هم خبر كرده بودم ولي دو نفر ديگه بيشتر نياز داشتن و ازم گرفتنش
و بعد نگاهي طعنه آميز بهم كرد و رفت تو اتاقش ، جلوي در اتاقش رفتم ، شروع به كندن مانتوش كرده بود ، ديگه كل كل كردن باهاش شده بود جزئي از زندگيم ، با دستم سر تا پاش رو نشون دادم و گفتم : ولي بعيد ميدونم كسي ديگه بتونه در مقابل اينا عرض اندام كنه
مژگان كه حالا با تي شرت تنگ و بدن نماش و شلوار استرجي كه تمام برامدگيهاي كوسش رو نشون ميداد جلوم رسيده بود دستش رو روي سينم گذاشت و با طعنه گفت : حالا كه تونسته
من : خوب اون رقيب ناناز خانم ما كيه ؟
مژگان : تو و اون دوست خوش تيپت
من : اي ، كجا ما رو ديدي ؟
مژگان : جلوي پارك
من : پس چرا ما تو رو نديديم ؟
مژگان : تو ماشين بودم
من با شيطنت گفتم : ماشين دوست پسرت ؟
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#45
Posted: 26 Dec 2014 22:38
قسمت چهل و سوم
همين يك جمله كافي بود كه شور نهفته در اون بيدار بشه و مثل يقه گيرهاي چاله ميدان منو از جلوي در به داخل اتاق بكشه و چفت ديوارم كنه و يك پاشم بزار وسط پام ، مژگان كه ميشد از رفتارش فهميد داره دوباره ديونه بازي رو شروع ميكنه با لحني خشن گفت : نه با ماشين دوست پسر عمت بودم
اصلا قصد عقب نشيني در كارنبود براي همين در جوابش گفتم : اي ، جدي پس عمه خودش كجا بود ؟
مژگان : عمت عقب ماشين زير دوست پسر من خوابيده بود
چقدر حال ميداد اينطور كل كل كردن ، علاوه بر سكسي بودنش هيجان شنيدن حرفهاي غير منتظره هم توش بود ، براي اينكه شعله بحث رو زيادتر كنم گفتم : زير دوست پسر تو ؟ يعني اينقدر خسته بودن كه تو ماشين خوابشون برده ؟
مژگان : نخير خسته نبودن ،خارش عمه جنابعالي تمومي نداره
من : آخه ، عمه سهيلا بيچاره ، حتما اردشير خان خوب نميخارتش
مژگان : نخير ، عمه جون تو تنوع رو دوست داره
من : آهان ، من نميدونستم ، حالا كجاشو ميخاروند ؟
سوالي كه بالاخره مژگان رو به حركتي مجدد واداشت ، مثل پليسها دستمو پيچوند و منو برگردوند و با صورت به ديوار چسبوند ، دو تا دستشو روي كون گذاشت و گفت : اينجاهاشو
من در حالي كه هم خندم گرفته بود و هم ميخواستم بازم ادامه بدم گفتم : خوب تقصير تو هستش ديگه ، بنده خدا نميدونسته كه تو فاميل خودشون يكنفر حرفه اي براي اينكار هستش
مژگان با فشار محكم ديگري كه به كونم آورد گفت : كي رو ميگي ؟
من : خوب تو رو ديگه
مژگان كاملا خودش رو بهم چسبوند ، به راحتي ميتونستم تماس تمام بدنشو رو با خودم حس كنم ، سرش رو كنار گوشم گذاشت و گفت : آره تو راست ميگي ، ولي من ميخوام تمام انرژيمو براي خارندن دو نفر بزارم
من : اينكه همش بفكر من و مليسا هستي جاي تقدير داره ، ولي خوب عمه سهيلا هم غريبه نيست ، گناه داره
مژگان گاز كوچكي از لاله گوشم گرفت و ادامه داد : مليسا جاي خودش رو داره ، ولي منظور من تو هستي و يكي ديگه
((من هستم و يكي ديگه )) اين چه معنايي ميتونست داشته باشه ، مگه به جزء من و مليسا مژگان با نفر سومي هم رابطه داره ، اينا سوالايي بود كه مثل برق تو ذهنم گذشت ، ميخواستم اين سوالها رو عيان كنم كه مژگان ادامه داد : خوشم مياد ازت ، دوستايي كه انتخاب ميكني دستكمي از خودت ندارن
جريان خوني كه بر اثر شنيدن اين جمله ها تو دست و پاهام و بعدش سر و صورتم دويد باعث شد با قدرت خودم رو ازش جدا كنم و جلوش وايستم و با صدايي محكم بگم : آي ، ايندفعه رو داري خطا ميزني
مژگان دست به كمرش زد و گفت : من تيرانداز حرفه اي هستم ، هيچ وقت تيرم خطا نميره
من : ولي ايندفعه رو اشتپ كردي ، بدطور هم خطا زدي
مژگان : بهت ثابت ميكنم
من : ثابت ميكني ؟ اصلا ميدوني چي داري ميگي ؟ اون از تو حداقل 4 – 5 سال بزرگتره
مژگان با بي اعتنايي گفت : خوب باشه ، اينكه دليل نميشه
من : دختره ديونه اون خودش يكپا اينكارست
مژگان : اتفاقا اينا رو بيشتر ميپسندم
من كه يكم كنترلم رو از دست داده بود بدون اينكه فكر كنم گفتم : آره مطمئنم ميپسندي ولي چيزي ديگه اي از اون رو
و با دستم مثلا يك كير گنده و بزرگ رو بهش نشون دادم ، مژگان بهم نزديك شد و گفت : اونش با من
من : اتفاقا اگر هوس سينا رو كني حتما بايد اونش با تو باشه
مژگان خنده اي كرد و با طعنه گفت : تو نگران من نباش
من كه مثل هميشه جملات بدون فكر از دهنم خارج ميشد بدترين سوتي ممكن رو دادم و گفتم : چرا نباشم ، بايد باشم ، اوني كه من تو شلوار سينا ديدم ناناز منو بيچاره ميكنه
برقي كه از چشماي مژگان بيرون زد دقيقا نقطه مقابل خاموشي كامل من بود ، تازه فهميدم چي گفتم و با شناختي كه از مژگان داشتم منتظر شروع بازجويي بودم ، بازجويي سخت و دشوار.
مژگان دست به كمر رفت داد بزنه كه فرشته نجات من رسيد ، صداي بلند اشرف خانم كه داشت ورودش رو اعلام ميكرد .
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ویرایش شده توسط: aredadash
ارسالها: 3650
#46
Posted: 27 Dec 2014 22:54
قسمت چهل و چهارم
اشرف خانم همش موقع شام با مژگان از خريداش ميگفت و اينكه تونسته با قيمت مناسب كلي لباس بخره ، من و مژگان داشتيم سفره رو جمع و جور ميكرديم كه مژگان رو صداش زد ، وقتي ديگه وسيله اي نموند منم رفتم بالا تو اتاقم ، يك مجله ورزشي گرفته بودم كه پر بود از عكسهاي بدن سازها و من خيلي ازش خوشم ميامد ، مشغول نگاه كردن بودم كه اشرف خانم اومد داخل اتاقم ، تو دستش يك نايلكس بود كه به طرفم گرفت و گفت : اينم براي تو گرفتم
بلند شدم و از دستش گرفتم و داخلش رو نگاه كردم ، يك شال و يك كلاه و دو تا جعبه بود ، ازش تشكر كردم كه گفت : خواهش ميكنم عزيزم ، كم كم هوا رو به سردي ميره و شال و كلاه نيازته
و بعد در حالي كه داشت بيرون ميرفت گفت : اون دوتا هم حدسي گرفتم ، اميدوارم اندازت باشه
جعبه هاي كوچك رو كه باز كردم 2 تا شورت اسليپ زيبا توش بود ، ميخواستم يكي از شورتها رو امتحان كنم كه صداي بسته شدن محكم در حياطمون رو شنيدم ، پدر اومده بود ، سريع رفتم پايين به استقبالش ، مژگان و اشرف خانم هم اومدن تو حياط ، كلي وسيله دستش بود ،مژگان ميخواست برنامه شام رو براي پدر مهيا كنه كه مشخص شد تو راه غذا خورده و فقط چاي رو آماده كرد ، بعد از حال و احوال چون ساعت نزديك 12 شب شده بود من و مژگان شب بخير گفتيم و رفتيم بالا ، مژگان جلوي در اتاق بهم گفت : بهزاد بيا ببين مامي چي برام گرفته
باهاش هنوز تو اتاقش نرفته بوديم كه صداي جيغ آروم اشرف خانم همراه خندش اومد ، مژگان لبخندي زد و آروم گفت : عمليات شروع شد
جفتمون لبخند زنان رفتيم داخل اتاق ، مژگان دو تا نايلكس بزرگ رو آورد و كلي لباس ازش بيرون ريخت ، از شال و روسري بگير تا تاپ و دامن ، و بعد رو به من گفت : براي تو چي گرفته ؟
من : شال و كلاه و دو تا شورت
مژگان : برو بيار تا ببينم
من رفتم و نايلكس خريدهاي اشرف خانم رو گرفتم و برگشتم ، وارد اتاق مژگان كه شدم گفت : ماميشون خوابيدن ؟
من : صدايي كه نمياد ، برقهاي پايين هم خاموشه
مژگان دوباره لبخند ريزي زد و گفت : خوب پس رفتن براي عمليات
نيم نگاهي بهش كردم وآروم گفتم : اونم چه عملياتي
براي يك لحظه چشممون تو هم افتاد ، از همون لبخندهاي شيطاني بر لبش نقش بسته بود ، با صدايي آروم گفت : خوب ببينم چي برات خريده
من نايلكس رو بهش دادم ، نميدونم چرا يهويي اضطراب بدي تو دلم افتاد ، مژگان شال و كلاه رو انداخت روي تختش و شورتا رو از تو جعبه درآورد و جلوي صورتش گرفت و بعد به من گفت : كوچيكت نيست ؟
من : نميدونم
مژگان : نپوشيدي ؟
من : نه ، ميخواستم امتحانش كنم كه پدر اومد
مژگان نگاه معني داري بهم كرد و با لحن خاصي گفت : خوب الان پرو كن
من : الان ؟
مژگان : خوب آره مگه چيه ؟
من : معلومه حالت خوب نيستا
مژگان : حتما خجالت ميكشي ؟
من : خوب ........
مژگان شورت رو به طرف انداخت و گفت :يالا بپوش
من : ديونه اگه پدر بياد بالا چي ؟
مژگان به طرف در رفت و در حالي كه قفلش ميكرد گفت : اونا نميان ، تازه عمليات شروع شده
من : بيان چي ؟
مژگان يكي آروم به بازوم زد و گفت : زياد حرف ميزنيا
و بعد رفت و روي تختش نشست ، ميدونستم چاره اي جزء اطاعت ندارم ، شورت رو گرفتم و رفتم اونطرف تخت پشت مژگان و در حالي كه داشتم شلواركم رو درمياوردم گفتم : پس يك لحظه اينجا رو نگاه نكن
مژگان از جاش بلند شد و به طرفم برگشت و گفت : ببين امشب بايد خيلي چيزها روشن بشه ، پس الكي خودت رو مظلوم نكن
اضطرابم بيخودي نبود ، اين دختره امشب تا منو به گريه نندازه دست بردار نيست ،با لحني التماس گونه گفتم : مژگان ترا خدا فقط آروم باش ، باشه هر چي تو بگي
شلوارك رو درآورده بودم و داشتم اين دست و اون دست ميكردم تا روشو برگردونه ، ولي مژگان ميخ داشتن منو نگاه ميكرد ، يكم كه گذشت گفت : يالا ديگه
من : آخه ...
مژگان خودش رو به من رسوند و كنارم روي تخت نشست و گفت : خودت درش مياري يا من ؟
چاره اي نبود ، شورت رو از پام درآوردم و همين كه خواستم شورت جديد رو بپوشم مژگان از دستم گرفت و گفت : خخخخوب
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#47
Posted: 28 Dec 2014 22:19
قسمت چهل و پنجم
من كه حالا فقط يك زيرپوش تنم بود پايين تنه لختم تو معرض ديدش قرار داشت گفتم : خوب چي ؟ بده بپوشم ديگه
مژگان : تو چي تو شلوار دوستت ديدي كه براي من نگراني ؟
بايد فكرشو ميكردم اين دختره تا همين چي رو نفهمه ول كنم نميشه ، اصلا اشتباه كرده بودم كه به حرفش اومدم تو اتاقش ، ولي ميدونستم وضعيتم با انكار و مقاومت بدتر ميشه ، اينو قبلا هم تجربه كرده بودم ،من انگار نه اينكه با كير و خايه آويزون و كون و كپل لخت جلوي مژگان ايستاده بودم ، منمن كنان گفتم : مممميگمت بخدا ، ببباور كن سر وقتش ميگم
مژگان يكم صداش رو بالا آورد و گفت: وقتش همين حالاست
من : باشه ولي.....
مژگان : ولي نداره ، بگو
واقعا مونده بودم چطوري و از كجا بايد بگم ، سكوتمون تقريبا طولاني شده بود كه مژگان زيرپوشم رو گرفت و منو به طرف خودش كشوند و آروم گفت : ببين بهزاد امشب نميخوام خشونت بكار ببرم ، البته همش بستگي به خودت داره
من : ميدونم
مژگان دستشو از زيرپوشم رها كرد و روي پهلوم گذاشت و كم كم سر داد و رفت پايين تر و روي كون و كپلم گذاشت و با لحني جدي گفت : تو باهاش سكس كردي ؟
من آب دهنم رو قورت دادم و سرم رو پايين انداختم ، مژگان دستي كه روي كونم بود رو بالا و پايين كرد و ادامه داد : ميدونم شما پسرها از ما دخترها بيشتر همجنس دوست دارين ، و اينم ميدونم كه تو يكي از اون دسته پسرها هستي
و بعد از روي تخت بلند شد و پشتم رفتم و دستاش رو خيلي آروم دستاش رو روي كونم گذاشت و ادامه داد : من و تو هم كه چيزي براي پنهان كردن از هم نداريم ، خيالتم هم راحت باشه من از اينكه تو با پسر هم سكس كني ناراحت نميشم
قدرت تكلم از من گرفته شده بود ، مژگان دوباره اومد و جلوم روي تخت نشست و به چشمام نگاه كرد و با قاطعيت گفت : پس نيازي نيست بترسي يا خجالت بكشي ، دوست دارم همه چي رو بدونم
بازم سكوت بود كه فضاي اتاق رو در برگرفت ، مژگان دوباره گفت : با اين دوست سكس كردي ؟
من سرم رو به علامت تاييد تكون دادم ، مژگان منو چرخوند و همونطور كه روي تخت نشسته بود با كونم بازي ميكرد ، تو اين مدت هميشه ميخواستم بدونم چطور ميشه يك دختر بعضي حساش مثل پسرها باشه .
همينطور كه آروم داشت باهام ور ميرفت گفتم : مژگان چرا تو ........
مژگان : چرا من چي ؟
من : چرا تو مثل پسرها هستي ؟
مژگان خنده آرومي كرد و گفت : مثل پسرها ؟ كجا من مثل پسرها هستش ؟
من : همين كارات
مژگان : كدوم كارام ؟
منمن كنان گفتم : همين ديگه ، راستش .......، خوب خوب ...، چطور بگم ؟
مژگان منو به سمت خودش كشوند و همونطور لخت روي پاهاش نشوندمه و آروم كنار گوشم گفت : هر طور راحتي ، فقط اينو بدون من زياد مهربون باقي نميمونما
اين جمله مژگان تهديد بالقوه بود ، براي همين خودم رو جمع و جور كردم و گفتم : خوب راستش من احساس ميكنم وقتي به بدن من دست ميزني خوشت مياد
مژگان : خوب اندام تو خيلي قشنگه
و بعد در حالي كه به مالوندن من ادامه ميداد گفت : به اون پسره حال دادي ؟
من سرم رو به علامت تاييد مجدد تكون دادم ، مژگان ادامه داد : كامل ؟
من همونطور تاييد كردم ، مژگان كه فشار دستش رو روي كپلام بيشتر احساس ميكردم گفت : اذيت نشدي ؟
من : يكم
مژگان : ديگه با كي بودي ؟
واي ، اين دختره امشب منو كاملا ميخواست تخليه كنه
من : خخخوب ........
مژگان خيلي آروم گفت : يكنفر ديگه رو كه خودم ميدونم
من : كي ؟
مژگان : اون اردشير كثافت
شوك وارده به من ايندفعه واقعا زبونم رو بند آورده بود، فشارزيادي كه پنجه هاي مژگان بهم وارد كرد دوباره منو به خودم آورد ،
مژگان ادامه داد : درسته ؟
من : از كجا فهميدي ؟
مژگان با لحني مسخره و البته اندوهناك گفت : اون كثافت همه رو كرده
من : تو از كجا ميدوني آخه ؟
مژگان : ميدونم ديگه نياز نيست بهت بگم همه اينا بين خودمون بمونه ، ولي خوب چيزهايي كه الان ميشنوي تا حالا به هيچ كس نگفتم
و بعد با صداي اروم ادامه داد : تنها كسي كه دستش به من رسيده همون كثافته
و بعد منو از روي خودش بلند كرد و روي تخت دراز كشيد ، من همونطور لخت كنارش روي تخت نشستم و گفتم : واقعا ؟ كي ؟
مژگان : پارسال
من : خودت خواستي ؟
مژگان : شايد باورت نشه شراره باعث شد اردشير دستش بهم برسه
من : شراره ؟!!!
مژگان به چشام نگاهي كرد و گفت : آره شراره
من : آخه چطوري ؟
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#48
Posted: 29 Dec 2014 23:51
قسمت چهل و ششم
مژگان در حالي كه به سقف نگاه ميكرد گفت : يكروز پدركه ماموريت بود عمه سهيلا بد طور مريض ميشه و مامي شب ميره بيمارستان پيشش ، منم با اصرار شراره ميرم خونه اونا ، دختره ديونه اون شب اونقدر با من ور رفت تا مجبور شدم از حقش دربيام ، خيلي دوست داشت نقش شوهر رو براش بازي كنم ، منه خر هم كه از زير دست بودن افراد خوشم ميامد ديلدويي كه دنبالم بود رو بستم و حسابي كردمش ، نگو اردشير داشته زاغ ما رو ميزده ، وسطاي كار وارد اتاق ميشه ، و با كلك و زور و خواهش منو ميكنه
من : پرده .....؟
مژگان : نه ، از پشت
من : واي
مژگان : ولي ميدوني بعد كه به شراره بابت اينكار پدرش گير دادم ميدوني چي بهم گفت ؟
من : نه ؟
مژگان : شراره ميگفت پدرش ازش خواسته اينكار رو كنه تا اون بهانه كردن منو بگيره
و بعد سرش رو تكون داد و گفت : اين مرتيكه اينقدر عاشق كون كردن هستش كه از خير دخترش هم نگذشته
من : نه ، جدي نميگي ، يعني شراره هم ....؟
مژگان سرش رو تكون داد و گفت : آره شراره بعدا خودش بحرف اومد كه اردشير 1 هفته قبل از من ترتيب اونم داده
واي ، برام باورش سخت بود ، نه از اينكه اين روابط بينشون بوده ، بيشتر به خاطر اينكه اصلا به رفتار و برخورد اونا نميخورد اينهمه با هم راحت باشن .
مژگان لبخند تلخي زد و رو به من گفت : خوب ولش كن حالا ، بگو ديگه با كي بودي ؟
من : خوب راستش همه شيطونيهاي من تو اين مدتي كه اومدم پيش شما انجام شده
مژگان : اي ، قبلش اصلا ؟
من : باور كن نداشتم
مژگان : خوب ، نفر سومي هم هستش ؟
من : اوهوم
مژگان : كي ؟
من : مربي باشگاه بدنسازيم
مژگان خنده آرومي كرد و گفت : واي پسر كلي ارايه خدمات داريا ، ديگه كي ؟
با اينكه اين در اصل فحش و بدبيراه بود ولي نميدونم رگ بي غيرتي من از همه رگها داشت كلفتر ميشد ، با خنده بهش نگاه كردم و گفتم : ديگه هيچ كس
مژگان روي تخت نشست ومنو كه كنارش نشسته بودم به طرف خودش كشوند ؛ به نوعي كاملا در اختيارش بودم ، از خشونت خبري نبود و اين منو راضي ميكرد ، با هدايت اون من به پشت خوابيدم ، كيرم كم كم داشت تكونايي ميخورد و اين وقتي شدت گرفت كه مژگان دستشو خيلي اروم روي رونام كشيد ، بلند شدن كيرم نيش مژگان رو هم باز كرد ، كلا اون مژگاني كه قبلا ديدم نبود،آرومتر و ساكت تر ، دستش يواش يواش روي كيرم قرار گرفت ، حالا ديگه نهايت قدش رو كشيده بود ، چشمامو بسته بودم ،
روز خوبي براي كيرم بود ، صبح مادرش و الان هم اون داشت ميمالوندش ، صداي آروم مژگان اومد كه گفت : براي اين چيكار كردي ؟
من بدون اينكه چشمامو باز كنم گفتم : فقط مليسا
حركات نرم مالوندن كيرم داغ داغم كرده بود ، مژگان دوباره گفت : هر سه نفر كامل كردنت ؟
من :اوهوم
مژگان : از كدومشون بزرگتر بود ؟
من : اردشير خان
مژگان خنده آرومي كرد و با ادا گفت : اردشير خان
و بعد در حالي كرد منو مجبور به برگردوندن كرد با كون و كپلم بازي رو ادامه داد و گفت : همشو تو كرد ؟
من كه از مالوندن آروم خوشم ميومد گفتم : فكر كنم آره
مژگان : واي پس خيلي درد كشيدي
من : خوب بدون درد كه نبودش
مژگان : ميدونم چي ميگي خيلي گنده هستش
من : خيلي
مژگان : بهزاد راستش رو بگو تو هم لذت هم ميبري؟
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#49
Posted: 30 Dec 2014 23:35
قسمت چهل و هفتم
من يكم منمن كردم و گفتم : قبلا فكرش رو هم نميكردم همچين حسي داشته باشم ، ولي خوب از اينكه يكي ميمالونمه خيلي خوشم مياد
مژگان رفته بود و روي پاهام نشسته بود ، مالوندن كونم حالا بيشتر شده بود ، يكمرتبه وزن مژگان رو روي خودم حس كردم ، اون روم خوابيد و سرش رو كنار گوشم گذاشت و خيلي آروم گفت : فقط مالوندن يا از اينكه بكننت هم خوشت مياد ؟
من : از هر دوش
مژگان : خودت بكني چي ؟ كدومش رو بيشتر دوست داري؟
همه اينا رو مژگان وقتي روم دراز كشيده بود و داشت از كنار اروم ميمالوندمه ميگفت ، من از كنار دستامو روي دستاش گذاشتم و گفتم : كردن رو كه ديگه نگو، بيشتر از همه
مژگان : تو سكس از چي بيشتر خوشت مياد ؟
من : از همه چي سكس لذت ميبرم ، ولي راستش سينه هاي گنده رو خوردن خيلي حال ميده
از صداي جفتمون معلوم بود تو اوج شهوت هستيم ، مژگان آروم از روم بلند شد و به طرف در رفت و گفت : يك دقيقه بزار يك سر و گوشي اب بدم ، الان ميام
مژگان بيرون رفت و كمتر از يك دقيقه بعد برگشت ، من تو همين فاصله زيرپوشم رو هم درآوردم ، ميخواستم هر طوري شده يك حالي بامژگان كنم ،مژگان برگشت ودوباره در روبست و روبه من كه حالا لخت لخت روي تختش خوابيده بودم كرد وگفت :مشغولن ، دارن حسابي حال ميكنن
من : صداشون مياد مگه ؟
مژگان : اوه ، معلومه پدر داره حسابي از حق مامي درمياد
و بعد اومد كنارم و با خنده گفت : لباسي ديگه اي نيست درش بياري؟
براي اولين بار به خودم جرات دادم و گفتم : لباسهاي تو
مژگان كه ميشد از چشماش شهوت رو ديد بدون كلامي كنارم خوابيد و دستشو دوباره روي كيرم گذاشت و گفت : به يك شرط ميزارم درش بياري ؟
من كه شهوت ديونم كرده بود و از طرفي ميدونستم دير يا زود بايد خودم رو دراختيارش بزارم گفتم : هر شرطي بگي حاضرم
مژگان : مطمئني ؟
من : اوهوم
مژگان : نميخوايي اول شرطم رو بشنوي ؟
من پشتمو بهش كردم و خودم رو بهش چسبوندم و گفتم : شنيدن نداره ، بايد اين شرطها رو حس كرد
حركتهاي مژگان روي تخت نشون ميداد داره كاري ميكنه ووقتي كنارم دراز كشيد و بهم چسبيد مشخص شد ، حس كردن سينه هاي بزرگش وقتي به پشتم چسبيد همه لذتها رو تو وجودم سرازير كرد ، واين لذت وقتي بيشتر شد كه دستم رو به بدنش رسوندم و متوجه شدم اونم مثل من لخت لخت هستش ، مژگان همونطور كه منو سفت بغل كرده بود آروم كنار گوشم گفت : خودت خواستيها
من : باشه ، من حاضرم
مژگان منو برگردوند و به پشت خوابوند همونطور كه كيرم رو ميمالوند سرش رو پايين و پايينتر برد تا صورتش رو به كيرم زد ، داغ شدن كيرم نشون داد كه مژگان اونو به دهنش گرفته ، كاري كه اصلا منتظرش نبودم ، مژگان كم كم خودش رو به وسط پاهام رسوند و شدت ساك زدنش رو بيشتر كرد ، من سعي كردم خودم رو بالاتر بكشم و حالتي نيمه نشسته بگيرم ، حالا بهتر به اندام سكسيش مسلط شده بودم ، واقعا كون معركه اي داشت ، مژگان يكم ديگه خودش رو بالا كشيد و اينجا بود كه كيرم بين 2 تا پستون بزرگ قرار گرفت ، واي ، واي ، مثل جنده ها برام با سينه هاش جلق ميزد ، مژگان مخلوطي از ساك زدن با دهانش و جلق زدن با سينه هاش رو برام تكرار ميكرد وبعد از چند مرحله عوض كردن اينكار و وقتي داشت برام ساك ميزد با اعلام خودم بهش سينه هاش رو به كيرم چسبوند و پاشش آبم رو بين اون دو تا پستون سفيد و بزرگ مهار كرد ، مژگان بعد از اينكه آبم رو روي سينه هاش ماليد خودش رو روم كشوند و گفت : خوب بود ؟
من با لبخند گفتم : عالي بود ولي فكر ميكردم من بايد بهت ........
كه مژگان انگشتش رو روي لبم گذاشت و گفت : اونم به موقعش .
با اومدن پدر هم اشرف خانم و هم مژگان بيشتر رعايت ميكردن و چند روزي به همين منوال گذشت ، رابطه من و سينا هم خيلي خوب شده بود و بعضي وقتها بعد اظهرها ميرفتم فروشگاه پيشش ، يكروز بعداظهر وقتي داشتيم با سينا جلوي فروشگاهش گپ ميزديم مژگان از بوتيكي كه چند تا مغازه اونطرف بود بيرون اومد و تو ويترينش رو نگاه ميكرد ، من با ديدنش لبخند رو لبام نقش بست ، سينا كه متوجه اين موضوع شد گفت : بهزاد اين دختره رو ميشناسيش ؟
هوس كرده بودم سربه سر سينا بزارم براي همين گفتم : نه ، چرا مگه ؟
سينا همينطور كه ميخ مژگان بود گفت : هيچي ، همينطوري گفتم ، فكر ميكنم طرفا شما ميشينن ، خيلي كارش درسته ، كونش رو ببين جون ميده براي گاييدن
من خنده اي كردم و گفتم : خوب برو تو نخش
سينا : فكر نميكنم پا بده
من : ميخواي برم باهاش صحبت كنم ؟
سينا ضربه اي آروم به بازوم زد و گفت : ديونه ، ميخوايي آبروتو ببره ، نميبيني چقدر پر جذبه هستش
من : تو چيكار داري اگر مخش زدم چي ؟
تو همين حين مژگان دوباره داخل بوتيك رفت ، سينا ادامه داد : نميتوني
من : حالا اگر زدم چي ؟
سينا لبخند مسخره اي زد و گفت : خوب يكدست بهت ميدم
درحالي كه ازش جدا ميشدم وبه سمت بوتيك ميرفتم گفتم : خودت خواستيا ، پس بهت بگم خودت رو از همين حالا گاييده شده بدون
سينا وقتي ديد دارم ميرم گفت : ديونه نشيا ، بيا بابا دنبال شر نگرد
ولي من داشتم ميرفتم و سينا وقتي ديد تصميمم جدي بلند گفت : بابا تو ديگه كي هستي
و زد فروشگاش ، من داخل بوتيك رفتم ، مژگان داشت با فروشنده صحبت ميكرد كه منو ديد ، بعد از سلام و احوال پرسي كناري كشيدمش و خيلي سريع قضيه رو بهش گفتم ، لبخند شيطاني معروفش روي لبش نشست و گفت : تو برو بهش بگو شمارمو گرفته و گفته زنگ ميزنم ، بقيه كار باشه با هم هماهنگ ميكنيم
وقتي داخل فروشگاه شدم سينا سريع خودش رو بهم رسوند و گفت : خوب چي شد ؟
من : هيچي آماده شو كه ميخوام تو كونت بزارم
سينا : مسخره بازي در نيار ، چي شد ؟
من : شمارمو گرفت
سينا : دروغ ميگي ؟
من : وقتي زنگ زد و باهاش قرار ملاقات گذاشتم ميبيني كي دروغ ميگه
سينا : واقعا ؟ چي مگه بهش گفتي ؟
من : حالا
سينا : بهزاد به خدا اگر دروغ گفته باشي طوري ميكنمت كه تا چند روز راه نتوني بري
من خنده بلندي كردم و گفتم : فعلا كه قرار من بكنمت
من و سينا داخل فروشگاه صحبت ميكرديم كه مژگان از جلوي دررد شد و من با ديدنش دست تكون دادم كه اونم خنديد و دست تكون داد و رفت ، سينا درجا هنگ كرده بود و مثل برق گرفته ها منو نگاه ميكرد ، از فروشگاه بيرون رفت و يكم به سمتي كه مژگان داشت ميرفت نگاه كرد و دوباره برگشت داخل و گفت : پسر واقعا كارت درسته ، اين دختر كوسيه براي خودش ، يك محله رو ديونه كرده ، وقتي راه ميره كونش باهات حرف ميزنه
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#50
Posted: 31 Dec 2014 22:07
قسمت چهل و هشتم
من مثل كساني كه تو يك شرط بندي بزرگ برنده شدن قيافه اي گرفتم و گفتم : خوب ديگه منم تو مخ زدن اينطور دخترها استادم
سينا مچ دستمو گرفت و برد و نشوند و همش ميخواست بدونه چي بهش گفتم ، نزديك يك ساعتي باهام كلنجار رفت و منم الكي يه چيزهايي بلغور كردم ، موقعي كه ميخواستم ازش جدا بشم سينا گفت : بهزاد جون من اگر بيرون قرار گذاشتين منم ميگي بيام ؟
من : كه چي بشه ؟
سينا : خوب با من هم آشنا كني ديگه
من : اي ، اون قرار دوست دختر من بشه ها
سينا : باشه ، دوست دختر تو بشه ولي با منم دوست باشه ، دوستي ساده
من : ولي كونه رو بايد بديا
سينا : تو با من آشناش كن ، هر روز بهت ميدم
با خنده بلندي ازش خداحافظي كردم ، وقتي خونه رسيدم مژگان بيشتر منتظرم بود ، تمام صحبتهايي كه بين من و سينا ردوبدل شده بود رو براش گفتم ، خنده زيبايي كرد و گفت : براي فردا حدود ساعت 5 بعداظهر قرار بزار ، بهش بگو ميخواييم من و تو پارك همو ببينيم
من : اونم بياد ؟
مژگان : آره ، ولي نه اينكه فكر كنه من ميدونم ، بهش بگو گذري رد بشه و ما رو كه ميبينه بياد جلو
من : خوب بعدش ؟
مژگان : حالا بعدش رو بايد ببينيم چي پيش مياد
فردا صبحش توباشگاه به سينا قرار بامژگان رو بهش گفتم ، باورش نميشد به همين سرعت تونسته باشم وارد عمل بشم (( بيچاره نميدونست تو چه بازي گرفتار ميشه )) ، بعداظهر من زودتر رفتم و تو پارك نشستم ، راس ساعت 5 مژگان اومد ، واي پسر ، يكي از خفنترين تيپاش رو زده بود ، وقتي كنارم نشست گفت : خوب چه خبر ؟
من : فكر ميكنم كم كم پيداش بشه
سينا كه نميتونست منتظر بمونه بعد از حدود 10 -15 دقيقه ديده شد ، از همون مسافت هم ميشد اضطراب و استرس رو توش ديد ، من و مژگان خيلي رسمي با هم صحبت ميكرديم كه سينا رسيد و اومد نزديكمون و گفت : بهزاد جون سلام
من :سلام آقا سينا
سينا بلافاصله به مژگان هم سلام كرد كه با جواب گرم اون مواجه شد ، بعد همين كه خواست بره مژگان بهش گفت : ببخشيد آقا شما تو كار كامپيوتر هستين ؟
سينا نيشش تا بناگوشش باز شد و گفت :بله خانم ، امري باشه در خدمتم
مژگان : ميتونم چند سوال ازتون كنم ؟
سينا كه خركيف شده بود گفت : شما امر بفرماييد
خيلي سعي ميكردم جلوي خندم رو بگيرم ، مژگان بلند شد وجلوي سينا ايستاد و گفت : سيستمم ويروسي شده و نميدونم چيكارش بايد كنم ؟
سينا : خوب اگر ميتونين بدين بيارنش من براتون رديفش ميكنم
مژگان يكم منمن كرد و گفت : خوب راستش ، اي ، اوم ، ميدونين توش خيلي .......
سينا سريع گفت : آهان ، بله درست ميفرماييد ، اگر مشكلي نباشه آدرس بدين من خدمت ميرسم و براتون درستش ميكنم
مژگان لبخندي زد و گفت : مرسِي آقا
و بعد در حالي كه به من نگاه ميكرد گفت : من آدرسم رو به بهزاد جون ميدم ، اگر زحمتي نيست با ايشون هماهنگ كنيد
سينا رو پاش بند نميشد و نفهميد چطوري خداحافظي كنه و بره ، من و مژگان وقتي سينا دور شد نزديك بود از خنده بتركيم ،دختره هنوز هيچي نشده بود بلايي سر پسر مردم آورد كه فكر كنم مدتها بيخوابي به سراغش بياد .
وقتي خونه رفتيم به قدري ميخنديديم كه اشرف خانم و پدر داشتن شك ميكردن ، مژگان برنامه رو طوري تنظيم كرد تا سينا رو براي پنجشنبه بعداظهر دعوت كنيم ، آخه پدر واشرف خانم اول ميرفتن سر مزار و بعدشم معمولا توبازار و جاهاي ديگه سر ميزدن و هميشه 2 -3 ساعتي طول ميكشيد تا برگردن ، به سينا روز اومدنش رو گفتم ، و وقتي ازم آدرس خواست بهش گفتم خودم ميبرمش ، بعداظهر پنجشنبه قبل از پدرشون از خونه بيرون زدم و با سينا چند تا كوچه اونطرفتر منتظر تماس مژگان شديم ، بالاخره وقتش رسيد و مژگان كه مثلا با دوست پسرش (من) قرار ميزاره اجازه رفتن به خونه رو داد ، همش دعا دعا ميكردم تو اين فاصله آشنايي پيدا نشه و فيلممون رو نشه ، وقتي جلوي خونه رسيديم و با اولين زنگ در باز شد ، سريع با سينا داخل حياط رفتيم ، من هم كه مثلا غريبه بودم مثل سينا منتظر شدم و وقتي در هال باز شد مژگان با يك تاپ مشكي چسبون و دامن همرنگ و كوتاه خارج شد ، من با اينهمه نزديكي داشتم راست ميكردم ديگه سينا جايه خودش رو داشت ، سينا وقتي داشت سلام و احوالپرسي ميكرد كاملا به لكنت زبون افتاده بود و برعكسش مژگان خيلي ريلكس و راحت ، وقتي وارد خونه شديم سينا كه مشخص بود قدرت تفكر و عمل ازش گرفته شده همش پرت و پلا ميگفت ، و با هر صحبت مژگان همش ميگفت ((خيلي ممنون ، شما لطف دارين ، مزاحمتون شديم )) مژگان كه فهميد اگر جو رو صميميتر نكنه بچه مردم پس ميافته رو به من گفت : آقا بهزاد چرا دوستتون اينقدر رسمي برخورد ميكنه ؟
من نگاهي به سينا كه رنگش دايما در حال تغيير بود كردم وبا خنده گفتم : والا مژگان خانم چه عرض كنم ، طفلكي بار اول اومده خونه براي تعمير سيستم همش ميترسه نتونه درستش كنه
سينا كه انگار كلا حرف زدن يادش رفته بود فقط نگام ميكرد ، كم كم عرق از سر و صورت سينا راه گرفت ، خجالت كشيدنش از يك طرف و كتي كه پوشيده بود هم مزيد بر علت بود ، مژگان تو آشپزخانه داشت شربت ميريخت كه گفت : ببخشيد آقا بهزاد ميشه يه دقيقه بياين اينجا؟
من از جام بلند شدم و در حالي كه به سمت آشپزخانه ميرفتم به سينا گفتم : خودت يكم جمع و جور كن
سينا با منمن گفت : بخدا دارم سكته ميكنم ، نميدونم چرا كم آوردم
من لبخندي زدم و آروم بهش گفتم : اشكالي نداره ، زير من كم نياري
و قبل از اينكه عكس العملش رو ببينم رفتم ، مژگان آروم بهم گفت : اين چرا اينطوري شده ؟
من : خوب حق داره ، اين تيپي كه تو زدي منو داره بيچاره ميكنه چه برسه به اين بنده خدا
مژگان : شربت رو خورديم بريم بالا
من : اوكي
سينا علاوه بر بند اومدن زبونش حتي نميتونست چيزي بخوره ، مژگان هم دايما كون و كپل زيباش و اندام سكسيش رو جلوي اون به نمايش ميذاشت ، مژگان عذر خواهي كرد و رفت بالا ، طولي نكشيد كه ما رو صدا زد و با سينا رفتيم بالا ، مژگان كامپيوترش رو نشون سينا داد و گفت : ببخشيد اينم مريض ما
بالاخره نيش سينا باز شد و گفت : خواهش ميكنم ، در خدمتم
سينا پشت كامپيوتر نشست و روشنش كرد ، من و مژگان هم پشت سرش ايستاده بوديم ، همين كه صفحه اصلي بالا اومد اولين شوك به سينا وارد شد ، عكس زمينه صفحه اصلي سيستمش يكي از پوسترهاي سكسي جنيفر لوپز بود كه بيشتر سينه هاش و البته كون مشهورش تو ديد قرار داشت ، مژگان نگاهي به من كرد و لبخند شيطانيش ديده شد ، سينا كه مشخص بود از ديدن اون عكس خجالت كشيده مجددا تغيير رنگ رو شروع كرد ، سينا يك سري كارها انجام داد و بعد آروم گفت : ببخشيد خانم...اوممم ...شما به اينترنت هم وصل ميشين ؟
مژگان رفت كنارش ايستاد و گفت : بعضي وقتا
سينا : كامپيوتر شما آنتي ويروس داره و با آبديت شدنش سيستم ايمني اون بالاتر ميره ، البته به نظر مياد نبايد سيستمتون مشكل خاصي داشته باشه ولي بازهم اينكار صورت بگيره بهتره
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم