ارسالها: 3650
#61
Posted: 5 Feb 2015 17:59
قسمت پنجاه و نهم
،حالا پشت در رسيده بوديم و واضح همه چي شنيده ميشد .
ركسانا : دختر چه بدني كردي تو
مژگان با خنده : مرسي ، ولي به شما نميرسه
ركسانا : ميگم داداش خوشگلي داريا
مژگان : چشاتون خوشگل ميبينه
ركسانا : نه جدي ميگم ، خيلي نازه
مژگان : مرسي ، بله همه اينو ميگن
ركسانا : باهاش راحتي ؟
مژگان : خيلي
ركسانا : يعني اصلا محدوديتي ندارين با هم ؟
مژگان : نه ، مثل خودمون ميمونه
ركسانا : باهاش سكس هم كردي ؟
مژگان : نه كامل ، ولي خوب هواشو دارم
ركسانا : پس شيطونه
مژگان : خيلي
و بعد با خنده ادامه داد : خدا به داد مليسا برسه
ركسانا با لحني سوالي گفت : مليسا ؟ چرا مگه ؟
مژگان : بعيد ميدونم بهزاد ول كنش باشه
ركسانا : جدي ؟ الان ؟
مژگان : يه فرصت طلبي اون پسر كه نگو
ركسانا : واي ، يعني ممكنه مليسا رو الان
مژگان : خوب ديگه ، البته اينم بگم مليسا خودش از همه بدتره ها
ركسانا خنده بلندي كرد و گفت : هر چي باشه دوست تو هستش
براي مدتي حرف زدنشون قطع شده بود ، مليسا دستش رو روي كيرم گذاشته بود و ميمالوند
كنار گوشش آروم گفتم : چطوري ببينيمشون پس ؟
مليسا :يكم صبر كن
صداي آه مژگان دوباره همه هواسمون رو به داخل معطوف كرد ، كم كم صداهاي آه واوه هر دوشون بلند ميشد ، يكمرتبه مژگان آخ بلندي گفت و بدنبالش ركسانا ادامه داد : جون خوشگله ، ميدوني چند وقته اين سينه هاي خوشگلت رو نخوردم
عشق بازي اون دو نفر ادامه داشت و من همش منتظر اقدام مليسا براي ديدنشون بودم ، از طرفي كيرم شديدا هوس كون و كوس كرده بود ، كم كم از خير ديدن اونا گذشتم و مليسا رو بزور با خودم پايين بردم ، همين تو پذيرايي رسيديم معطلش نكردم و روي يكي از مبلهاي 3 نفره خوابوندمش و همراه با لب گرفتن شروع به لخت كردنش كردم كه مليسا گفت : ديونه ممكنه بيان پايين
من كه شهوت ديونم كرده بود به كارم ادامه دادم و گفتم : خوب بيان ، اونا رو هم ميكنم
مليسا با لبخند : ماميه منو ميكني ؟
حالا سينه هاي لخت مليسا تو دستام و شدت حشري بودن مغزم رو از كار انداخته بود كه گفتم : آره ، مامي جنده و خوشگلتو ميگم
مليسا يك سيلي آروم به صورتم زد و مثلا اخم كرد و گفت : بي ادب
من كيرم رو از تو شلوارم در آورده بودم و به صورتش نزديك كردم و ادامه دادم : اوه ببخشيد هواسم نبود الان سه تا جنده دارم كه ميتونم بكنمشون
مليسا همه كيرم رو تو دهنش كرده بود و امكان جواب دادن نداشت ، از همون جا با سوارخ كونش بازي ميكردم كه مليسا كيرم رو از دهنش درآورد و گفت : اول كوسما
من : باشه جنده من
بدون اينكه كاندومي به كيرم بكشم كوس سفيد مليسا رو هدف قراردادم و همشو با يك فشار داخل كردم ، به قدري بلند آه گفت كه مطمئن شدم اونا هم شنيدن ، ولي ديگه برام مهم نبود و تلمبه زدن من داشت سرعت ميگرفت ، سينه هاي ناز مليسا به خاطر ضربات ناشي از فرو رفتن كيرم به كوس تپلش شديدا به تكون افتاده بود ، همونطور كه داشتم ميگاييدمش گفتم : دوست داري الان مامانت كوس دادنت رو ببينه ؟
مليسا با آه و اوه گفت : آره ، چرا كه دوست نداشته باشم
من : دوست داري بياد كنارت بخوابه و اونم بهم كوس بده
مليسا : بياد ، اره ، بياد كوس بده
من مليسا رو مجبور كردم برگرده و شروع كردم به ليسيدن سوراخ كونش ، اونم همش با كوس و سينه هاش بازي ميكرد ، وقتي حسابي احساس كردم خيس شده روي سر كيرمو يكم آب دهان انداختم و به سوراخش چسبوندم
مليسا : صبر كن ديونه ، بزار برم ژل بيارم
ولي اصلا تحمل نداشتم و با سرعت كيرمو با سوراخ كونش تنظيم و با يك فشار 3-4 سانتي روانه اون كردم ، حتي جيغي كه زد نتونست منو از ادامه كارم منصرف كنه و با گرفتن پهلوهاش دوباره يكم ديگه رو تو كونش كردم ، مليسا التماس ميكرد كه بيرون بكشم و يواشتر ادامه بدم ، حركات رفت و برگشت كيرمو تو كونش شروع كردم و مليسا هم همينطور به التماس كردنش ادامه ميداد كه صداي مژگان منو به خودم آورد ، مژگان ملافه اي دور خودش گرفته بود و از بالا داشت ما رو ميديد ، همينكه سرم رو به طرفش گرفتم گفت : وحشي داري چه غلطي ميكني ؟
دو تاسيلي محكم روي كون مليسا زدم و گفتم : ميبيني كه
مژگان از پله ها پايين اومد و خودش رو رسوند بهم و تا خواستم كيرمو بيرون بكشم چنان انگشتي منو كرد كه احساس كردم كناره هاي سوراخ كونم خون اومده ، بلند دادي زدم و سرمو بالا گرفتم كه متوجه ركسانا شاه كس اون خونه شدم ، اون در حالي كه يك ديلدو به كمرش بسته بود داشت ما رو ميديد ، هر سه داشتيم اونو ميديديم ، سكوتي بينمون برقرار شد ، ركسانا خيلي آروم شروع به پايين اومدن از پله ها كرد ، بي نظير بود ، قد بلند ، بدني بدون چربي اضافي ، سينه هاي خوش فرم وسر بالا ، كوني متوسط ولي خوشگل ، مليسا لخت زيرم خوابيده بود و منم با كير شق شده پشت سرش بودم ، ركسانا خودش رو بهمون رسوند و ملافه مژگان رو از دورش كشيد و كناري انداخت ، اونم لخت لخت بود ، ركسانا بازو مژگان رو كشيد و روبرو مليسا برد و با خشونت به روي دسته مبلي كه مليسا داشت روش كس ميداد خمش كرد ورو به من گفت : هر كاري كني تلافي ميكنم
منظورش رو فهميدم ، به نوعي ميخواست فضاي سكسي جديدي رو تجربه كنه ، اصلا قصد نداشتم كم بيارم ، دوباره سر كيرمو خيس كردم و گذاشتم روي سوراخ مليسا ، ركسانا هم اومد پشت مژگان و بهش مسلط شد و سر ديلدو رو كه مشخص بود با مايعي خيس شده روي سوراخ مژگان گذاشت ، مژگان داشت بهم نگاه ميكرد ، اولين بار ميخواست جلو من كون بده ، اونم به يك زن ، ديدن كون خوش فرمش منو بيشتر هيجاني كرد و همين باعث شد كون مليسا رو دوباره بگام ، فرو رفتن كير من همراه شد با فرو رفتن ديلدويي كه همه هواسم بهش بود تو كون مژگان و فرياد بلند و التماسي اون ، ناخودآگاه صورتم جلوي صورت مژگان بردم و برخورد لبامون بهم همرا شد با بيرون كشيدن و فرو كردن مجدد ديلدو ، ركسانا كمر مژگان رو گرفت و با خشونت تمام شروع كرد به گاييدن كونش ، شدت ضربه هاي اون به حدي بود كه سينه هاي مژگان داشت كنده ميشد ، همين بلا رو من سر مليسا داشتم مياوردم ولي سينه هاي اون به مبل پرس شده بود ، صداي آه و اوه با آخ و اوخ قاطي شده بود و ديدن سينه هاي دو تا كوسي كه جلوم داشتن لز ميكردن منو به اوج ميرسوند ، ركسانا خيلي وحشيانه مژگان رو ميگاييد و اشكهاي كنار چشم مژگان اينو تاييد ميكرد ، حالا فهميدم وقتي مليسا گفت مامانش جبران ميكنه يعني چي ، مليسا سرش رو عقب آرود و گفت : كوسم
گناه داشت كه فقط تو كونش كنم و به خواسته هاي اون بي توجهي بشه ، از كونش بيرون كشيدم و روي مبل نشستم ، مليسا بلند شد و اومد كه روم بشينه كه ركسانا از كون مژگان بيرون كشيد و اونو به طرف ما هول داد و تا مليسا ميخواست وضعيت بگيره به عقب راندش و مژگان رو به پشت به طرف من آورد و گفت : اين حالش بيشتره
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#62
Posted: 12 Feb 2015 20:35
قسمت شصت ام
واي باورم نميشد ، چيزي كه فكرشو نميكردم داشت اتفاق ميافتاد ، بين مژگان و ركسانا حركات لب و چشمي رد و بدل شد كه ركسانا دوباره با هول دادن مژگان اونو به من چسبوند و گفت : بشين رو كيرش
مژگان : اما ركسانا .......
ركسانا سيلي به كون مژگان زد و ادامه داد : اما نداره ، بايد بهش كون بدي
مژگان بدون اينكه منو نگاه كنه پاهاشو از هم باز كرد ، ديدن كون زيبايي كه داشت خودش رو براي ورود كيرم آماده ميكرد منو به وجد آورد ، ركسانا اومد جلومون و با دستش كيرمو با كون مژگان تنظيم كرد و با اولين افت وزني سرش داخل رفت ، احساس ميكردم كيرم تو تنور رفته ، داغ داغ بود ، تو همين حال و احوال بودم كه ركسانا دستاشو روي شانه هاي مژگان گذاشت و با يك فشار محكم باعث شد كاملا روم بشينه كه همين امر همه كيرمو تو كونش محو كرد ، صداي آخ بلند مژگان منو بيشتر ديونه كرد و اصلا نتونستم جلوي خودم رو بگيرم و فوران آبم تو كون مژگان همراه شد با فريادهاي شهوتي من .
بعد از اومدن آبم عملا فضاي سكسي ما هم تموم شد و همه به قصد عادي كردن شرايط اقدام كرديم .
تو راه خونه اصلا صحبتي بين من و مژگان ردوبدل نشد ، بعد شام مژگان زودتر رفت بالا و منم بعد از كمي صحبت با پدر و اشرف خانم داشتم تي وي ميديدم كه اونا هم رفتن بخوابن و منم پشت سرشون رفتم بالا. جلو اتاق مژگان ايستادم و با در زدن اجازه ورود گرفتم ، مژگان روي تختش دراز كشيده بود و مطالعه ميكرد ، با ديدنم نيم خيز شد و گفت : چيزي شده ؟
من كه احساس ميكردم مژگان بر خلاف ميل خودش مجبور شده بود بهم كون بده همش تو فكر بودم ، خيلي آروم گفتم : بابت امروز عذر ميخوام ، نميخواستم اذيت بشي
مژگان لبخند ريزي زد و گفت : نترس جبران ميكنم
من : هر طور كه تو دوست داشته باشي من حاضرم
مژگان از روي تختش بلند شد و رفت بيرون اتاق و بعد از چند لحظه برگشت و در رو بست و پشت سرم ايستاد و آروم گفت : كه اينطور ، حاضري جبران كني ؟
من : اوهوم
مژگان خودش رواز پشت بهم چسبوند و يكي از دستاش روگذاشت روي كيرم و كنار گوشم گفت : داره گنده ميشه ها
من خنده آرومي كردم كه دستهاي مژگان روي كونم قرار گرفت و ادامه داد : ولي اينا چيزه ديگه اي هستن
من يك تابي به خودم دادم و گفتم : قابلي نداره
مژگان چنگ محكمي به لمبرهاي كونم زد و آروم كنار گوشم گفت : دوست داري ؟
من خنده ريز مجددي كردم كه مژگان با فشاري دوباره ادامه داد : ميدوني ركسانا هم از كون تو خوشش اومده ؟
من سرمو به طرفش گردوندم و گفتم : جدي ؟
مژگان : آره ، ميگفت خيلي خوش فرمه ، جون ميده براي گاييدن
من : خوب ؟
مژگان دستاش از زير شلواروشورتم رد كرد و به كونم لختم رسوند و يكم مالوند و گفت : ركسانا ميگفت بالاخره تو رو هم كنار من ميكنه
من : تو چي بهش گفتي ؟
مژگان دوباره به طرف در رفت و اونو قفلش كرد و برگشت و تو يك حركت شلوار و شورتم رو پايين كشيد ، مژگان طوري كون منو نوازش ميكرد كه فكر ميكردم يك پسر داره اينكار رو ميكنه ، مژگان دوباره خودش رو بهم چسبوند و آروم گفت : چرا تو اينقدر سكسي هستي ؟
من : به خاطر اينكه سكس رو دوست دارم
مژگان همونطور كه كونم رو ميماليد اوف اوفي كرد و ادامه داد : ميدوني الان هوس چي كردم ؟
من : ميدونم ، فقط اينو نميفهمم چرا اين حس تو يك دختر بايد باشه ؟
مژگان با آرامش به لاس زدنش ادامه داد و گفت : خودم هم نميدونم چرا
من : يك سوال كنم ؟
مژگان : بپرس
من : تا حالا پسري رو كردي ؟
مژگان : نه
من : پس من اولين ...........
ادامه ندادم كه مژگان محكمتر فشارم داد و گفت : ميخوايي اولين نفر باشي ؟
كونم رو به عقب فشار دادم و گفتم : آره
زانو زدن مژگان پشت سرم رو متوجه شدم و اولين بوسي كه به لمبرهام خورد به من اعلام آماده باش كرد ، مژگان مثل يك پسر داشت با كونم ور ميرفت و كم كم هر دومون لخت شديم ، ميخواستم سينه هاش رو بگيرم كه گفت : نه ، الان ديگه نوبت منه
به شكم روي تخت خوابوندمه و حسابي باهام ور رفت ، كم كم شروع كرد به انگشت كردنم و قربون صدقه من رفتن ، يكم كه گذشت بلند شد و رفت و از تو كمدش يك ديلدو كمري آورد و به خودش بست و با ژلي كه تو دستاش بود همه كون و كپل و سوراخمو چرب كرد ، مژگان خودش رو كنار سرم رسوند و ديلدو رو تو دهانم فرو كرد ، مثل ساكي كه براي مردا ميزدم براش زدم و بعد رفت پشتم و بهم مسلط شد ، سر ديلدو رو با سوراخم بازي ميداد و يكمرتبه روم دراز كشيد و كنار گوشم گفت : حاضري ؟
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#63
Posted: 23 Feb 2015 00:27
قسمت شصت و یکم
من : اوهوم
مژگان : ميخوام تو كونت كنما
من : بكن
مژگان : من شروع كنم خشن ميشما
من : باشه
مژگان : كون دادن رو دوست داري ؟
من : آره
مژگان : فرو رفتن كير تو اين كون ناز رو دوستداري ؟
من : آره آره
مژگان : گاييده شدن توسط منو دوستداري ؟
من : آره ، آره بكن ديگه
هنوز حرفم تموم نشده بود درد همه وجودم رو فرا گرفت و اگه دستهاي مژگان جلوي دهانم نبود صدامو همه ميشنيدن ، مژگان تو يك حركت و با يك فشار محكم همه ديلدو رو تو كونم فرو كرده بود كه همين باعث شده بود اتاق دور سرم بچرخه ؛ تو اين مدتي كه من كون داده بودم هيچ وقت به اندازه اون موقع اذيت نشدم ، مژگان بدون حركت روم خوابيده بود ، يكم كه گذشت و حالم جا اومد آروم و با ناله گفتم : جرم دادي
مژگان خنده ريزي كرد و بيخ گوشم گفت : مگه عادت نكرده بودي ؟
من : به چي ؟
مژگان : كير خوردن
من : نميدونم چرا اينقدر دردم اومد
ديلدوتوكونم آروم آروم داشت حركت ميكرد وچون دردش هم كمتر شده بود داشتم لذت ميبردم،مژگان با صداي نازش گفت : بهتر شدي ؟
من :اوهوم
مژگان در حالي كه داشت به گاييدن من سرعت ميداد گفت : مگه به اردشير كون نداده بودي ؟
من : دادم ، چرا ؟
مژگان : اون كه كيرش خيلي گنده تر از اين ديلدو هستش ، پس چرا اينقدر درد داشتي ؟
من كه لذت دادن همه وجودمو گرفته بود با شهوت گفتم : اون كه يهويي تو كونم نكرده بود
مژگان شدت تلمبه زدنش رو زياد و زيادتر ميكرد و منم بي پرواتر حرف ميزدم و ميگفتم : اولين كيري هم كه خوردم از اين بزرگتر بود ولي حسابي بهم حال داد
مژگان : تو كون دادن رو دوست داري ؟
من : خيلي
مژگان هم مست شده بود و كم كم داشت خشنتر عمل ميكرد و در حالي كه همه ديلدو رو تو كونم فرو ميكرد و در مياورد و مرتب لمبرهاي كونم رو چنگ و سيلي ميزد ادامه داد : كونت واقعا گاييدن داره پسر ، تو بايد دختر ميشدي
من : كون تو هم گاييدن داره ، امروز وقتي همه كيرم يكمرتبه تو كونت فرو رفت خيلي لذت بردم
رد و بدل كردن حرفهاي سكسي بين من و مژگان سكسمون رو داغتر و شديدتر ميكرد ، تا حالا اينقدر تو يك جلسه تو كونم كسي تلمبه نزده بود ، خيلي بهم حال ميداد ، نفهميدم چقدر از كون دادنم گذشته بود كه مژگان ديلدو رو از كونم بيرون كشيد و از كمرش باز كرد و جلوم دراز كشيد و پاهاشو باز كرد وكوسشو نشونم داد و گفت : بيا بخورش
سرمو روي كوسش گذاشتم و شروع به خوردن اون كردم ، مژگان سرم رو به كوسش فشار ميداد و يكمرتبه تكونهاي شديدي خورد و شل شد ، من از جلوش بلند شدم وهمينطور كه بهش نگاه ميكردم كيرم هم تو دستم بود كه مژگان گفت : ديگه بسه
2 – 3 روزي از گاييده شدن مژگان توسط من ميگذشت ، يكروز صبح كه ديرتر از وقت معمول بيدار شده بودم وقتي براي صبحانه رفتم پايين ديدم فقط روي ميز صبحانه چيده شده ولي خبري از هيچ كس نيست ، يه چيزي خوردم و ميز رو داشتم جمع ميكردم كه اشرف خانم رسيد ، با ديدنم گفت : بالاخره بيدار شدي ؟ ، صبحانه خوردي ؟
من : بله ، مرسي ، رفته بودين خريد ؟
اشرف نايلون تو دستش رو نشونم داد و گفت : نه ، بعداظهر خونه يكي از دوستام دعوتم ، رفته بودم دامنو از همين همسايه كناري كه كارهاي خياطي ميكنه بگيرم
من : تازه دوختين ؟
اشرف : نه ، يكم گشاد بود دادم تنگترش كنه
با خنده و بدون اينكه نگاش كنم گفتم : باز ميخواين پشت سرتون تلفات به جا بزارين
اشرف خانم كه بهم نزديك شده بود بغلم زد و بوسي از لبم گرفت و گفت : نه عزيزم ، همه خانم هستن
من كه داشتم به درآوردن مانتوش نگاه ميكردم ادامه دادم : شما همه رو ديونه ميكنين ، مرد و زن نداره كه
اشرف خانم در حالي كه يك استرج تنگ پاش بود و تاپ بنفش خوشگل و بازي هم تنش بهم نزديك شد و گفت : تو هم منو ديونه ميكني
دوباره تو بغل هم رفتيم كه ادامه داد : راستي بزار بپوشمش ببينم نظر تو چيه
و بعد نايلون رو برداشت ورفت تو اتاقش، پشت سرش منم رفتم و جلوي درايستادم ،اشرف خانم نيم نگاهي بهم كرد و گفت : اصلا بزار لباس بعداظهر رو بپوشم ببين خوبه ؟
من سري تكون دادم كه صداي زنگ در اومد ، به طرف آيفون رفتم و جواب دادم ، عمه سهيلا بود ، اشرف هم كه جلوي دراتاقش اومده بود وقتي فهميد كي جلوي درهستش گفت : بگو بياد داخل تا من لباسمو بپوشم
من رفتم تو حياط به استقبال عمه ، تنها بود ، مثل هميشه خوشگل و خوش تيپ ، بعد از روبوسي كردن گفت : اشرف كجاست ؟
من : داره لباس ميپوشه
عمه خنده ريزي كرد و با طعنه گفت : مگه لخت بوده ؟
من : نه ، منظورم لباس مهموني بعداظهرش رو ميخواد پرو كنه
عمه در حالي كه داخل خونه ميشد بلند بلند گفت : كجا ميخواد بره باز اين دختره
صداي اشرف خانم اومد : سلام سهيلا ، خوش اومدي ، الان ميام
عمه سهيلا روي يكي از راحتيها نشست و رو به من گفت : خوبي عمه ، خوش ميگذره ؟
من : مرسي ، حسابي
عمه : مژگان كجاست ؟
من : نميدونم ، بيدار شدم نبودش
بين من و عمه همين صحبتها درجريان بود كه اشرف خانم اومد ، واي پسر چه تيپي زده بود ، دامن فوق العاده كوتاه و تنگ با لباسي كه اصلا بندي روي شونه هاش نبود وعلاوه بر بيرون بودن بالاي سينه هاش تقريبا2-3سانتي ازشكمش هم معلوم بود،جلومون چند قدمي زد و رو به من و عمه گفت : خوبه ؟
عمه سوتي كشيد و جواب داد : پارتي دعوتي ؟
اشرف : مهموني يكي دوستامه
عمه : تنهايي ؟
اشرف : اوهوم
عمه نيم نگاهي به من كه محو اشرف شده بودم كرد و ادامه داد : كار دست خودت ندي
اشرف به قدم زدنش ادامه داد و پشتش رو بهمون كرد ، واقعا كونش داشت دامنو جر ميداد ، عمه دوباره گفت : اين كه خيلي تنگ شده
و بعد همونطور كه لبخند زده بود گفت : يهويي دامنت جر نخوره همه چي بيرون بريزه ؟
اشرف خنده بلندي كرد ورو به عمه گفت : قشنگ نيست ؟
عمه : قشنگ كه هست ، ولي ......
اشرف نگاه تندي بهش كرد و گفت : ولي چي ؟
عمه سهيلا در حالي كه خندش بلندتر ميشد منو به اشرف نشون داد و گفت : حداقل به اين پسر رحم ميكردي
اشرف با تعجب بهم نگاهي كرد و بعد دوباره رو به عمه گفت : منظورت چيه ؟
عمه از روي راحتي بلند شد و اومد طرفم و از كنار بغلم زد وبا شيطنت ادامه داد : ببين چطوري شوكه شده
اشرف : خوب چرا ؟
عمه منو ول كرد و به سمتش رفت و دستش رو روي كون اشرف كشيد و گفت : به خاطر اينا ، نميبيني بهزاد رو لال كردن
هر دوتاشون بلند زدن زير خنده ، واقعيت رو گفته بود ، زبونم با ديدن اون اندام تو اون لباسا بند اومده بود ، اشرف شروع به رقصيدن كرد ورو به من گفت : بهزاد يك آهنگي بزار
منم سريع يك آهنگ توپ گذاشتم ، عمه هم مانتوش رو درآورد و با وجود درد پاش شروع كرد كنارش رقصيدن ، هردوشون كردن داشتن ، سكسي و خوشگل ، اشرف تو اون لباسا هر كسي رو ديونه ميكرد ، عمه سهيلا دستاشو روي كون اشرف گذاشته بود و ميمالوندش و به من اشاره ميكرد ، دو نفريشون به سمت من اومدن و بينشون قرار گرفتم ، پشتم به طرف عمه سهيلا بود ، منو بين خودشون چفت كردن و حالا ديگه صورتم راحت به سينه ی اشرف مسلط شده بود ، دستمو دو طرفه پهلوهاي اشرف گذاشتم و همراه با اون تكون ميخوردم ، اشرف خانم يكم كه گذشت ازمون فاصله گرفت و گفت : درشون بيارم بهتره ، دارم عرق ميكنم كثيف نشن
عمه : آره ، منم دارم عرق ميكنم
اشرف در حالي كه به طرف اتاق ميرفت گفت : من الان ميام
ما هم ديگه ايستاديم ، عمه هم به طرف اتاق رفت ، آهنگ رو قطع كردم كه عمه گفت : ميذاشتي بخونه
من با يك چشم دوباره استارتش كردم ، عمه هم تواتاق رفته بود كه موبايلش زنگ خورد ، گفتم : عمه گوشيتون زنگ ميخوره
عمه : برام مياريش ؟
گوشي رو برداشتم و به طرف اتاق رفتم ، قبل از داخل شدن در زدم كه عمه گفت بيا تو ، در رو كه باز كردم اشرف جيغ كوتاهي كشيد ، تازه متوجه وضعيت اشرف شدم ، دو تادستاش جلوي سينه هاي لختش بود و با شورت فانتزي خوشگلي جلوي آيينه ايستاده بود ، عمه با شيطنت رو به اشرف گفت : ديونه ، چرا جيغ ميزني ؟ موش ديدي مگه ؟
اشرف : مگه نميبيني لختم ، چرا بهزاد رو گفتي بياد تو ؟
عمه : پاشو بابا ، باز دهنمو باز ميكنيا
اشرف با يك دستش محكم به شونه عمه زد و گفت : باز بشه مگه چي ميشه ؟
عمه كه معلوم بود از همون اول حال و روز خوبي نداره و كلا سكسي ميزد ادامه داد : ميگمتا
اشرف : بگو ، كيو ميترسوني ؟
عمه : نه اينكه لخت نديدتت
اشرف : خوب تو رو هم ديده ، پس چرا جلوش لباس ميپوشي ، تو هم بلند شو لخت شو
عمه نگاهي به من كرد و گفت : ميشم ، فكر كردي ترسي دارم ؟
اشرف در حالي كه داشت تاپي رو تنش ميكرد گفت : اون كه نه ، تو و ترس
وقتي اشرف داشت شلواركشو رو پاش ميكرد دوباره اون كون نازش رو به سمت من كرد تا بيشتر ديونه بشم ، كيرم هم ديگه نتونسته بود طاقت بياره و كم كم داشت ابراز وجود ميكرد ،اشرف وقتي لباساشو پوشيد به سمت عمه رفت و گفت : پس پاشو ديگه
عمه : براي چي ؟
اشرف : لباساتو در بيار ديگه
عمه در حالي كه داشت اشرف رو به عقب هول ميداد گفت : برو ديونه
و بعد يكمرتبه به سمت كمد لباسا رفت و گفت : راستي اشرف اون لباس مجلسي قرمزت هنوز هستش ؟
اشرف : آره ، چطور مگه ؟
عمه : يكبار ديگه امتحانش كنم ؟
اشرف : باشه
و به طرف كمد رفت ، من از اتاق بيرون اومدم ، تازه داشتم به دلم صابون ميماليدم كه لحظات سكسي رو خواهم داشت ، رفتم بالا تو اتاقم و داشتم براي وقت گذروني فكر ميكردم كه صداي اشرف خانم اومد : بهزاد يك دقيقه مياي ؟
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#64
Posted: 26 Feb 2015 19:27
قسمت شصت و دوم
سريع رفتم پايين كه ديدم جلوي اتاقش ايستاده و به محض ديدنم گفت : بيا كمكم كن ببينم ميتونم اين زيپش رو بالا بكشم
وارد اتاق كه شدم عمه رو تو لباس فوق العاده زيبايي ديدم ، لباسي كه از پشت تقريبا تا روي كمرش لخت بود واز كناره هاي رونش هم توري و سكسي ، يك زيپ از بغل بايد تا راستاي سينه هاي عمه بالا ميرفت ، اشرف دو طرف لباس رو بهم نزديك كرد و بهم گفت زيپ را بالا بكشم ، با هزار مكافات بالاخره موفق شديم و تازه اون موقع ناز شدن عمه بيشتر خودش رو نشون ميداد ، بهش خيلي ميومد ، صداي زنگ تلفن خونه منو به بيرون كشوند ، يكي از پر صحبت ترين دوستاي اشرف خانم پشت خط بود ، شايد نزديك به 4-5 دقيقه از تماسش گذشته بود كه عمه گفت : واي ، بهزاد بيا كمكم تا لباس رو دربيارم
اشرف خانم تو پذيرايي نشسته بود و صحبت ميكرد ، من و عمه رفتيم تو اتاق ، هر طور بود زيپ رو پايين كشيدم و همينكه ميخواستم بيرون برم عمه گفت : نرو عزيزم ، تنهايي نميتونم درش بيارم
عمه با دستاش جلوي لباس رو بالا نگه داشته بود تا از افتادنش جلوگيري كنه ، با سرش روي تخت رو نشون داد و گفت : سوتين منو مياري ؟
قلبم داشت از جاش كنده ميشد ، وقتي سوتين رو به طرفش گرفتم گفت : نگهش دار
ودستاش رو از روي لباس برداشت سينه هايي كه قبلا ديده بودم بازم برام تازگي داشت ،سوتين ازم گرفت و گفت : برام ميبنديش ؟
كيرم داشت شلوارمو پاره ميكرد ، هيكل ناز عمه كم كم داشت نمايان ميشد ، وقتي سوتين بسته شد عمه گفت : بهزاد تو از پشت كمك كن تا پايين بياد ، پايين كشيدن اون لباس همراه بود با عيان شدن كون و كپل عمه ، براي اينكه بهش مسلط باشم و بتونم لباس رو در بيارم نزديك شدم و صورتم يكدفعه به كونش چسبيد ، لباس هم پايين اومده بود كه عمه از كنار نگاهي بهم كرد و با شهوت زياد گفت : از من قشنگتره يا اون
و با سرش بيرون اتاق رو نشون ميداد ، دليلي براي خجالت كشيدن نداشتم ، با خنده گفتم : هردوتاتون معركه هستين
عمه : كدوم نرمتره ؟
دستمو روي كونش كشيدم و گفتم : مثل هم هستين
عمه تكوني به كونش داد و تو همين لحظه صداي اشرف خانم كه جلوي در اتاق ايستاده بود اومد كه گفت : سوال بعدي ؟
عمه : دير اومدي تموم شد
اشرف خانم به سمتمون اومد و دستش رو روي كون عمه كشيد و گفت : تموم نشده يك سوال ديگه مونده
و سرش رو كنار گوش عمه برد و يه چيزي رو گفت ، ناز كردنهاي عمه نشون ميداد خيلي خيلي حالش خرابه ، اشرف رو به عمه بلند گفت : من ازش بپرسم ؟
عمه مثل دخترايي كه براي دادن مست ميكنن فقط ناز ميكرد كه اشرف رو به من با شهوت و لوندي گفت : من ازت بپرسم ؟
من با تكون سر بهش علامت مثبت دادم كه گفت : كدوم كردني تر هستن ؟
و بعد دستي به كون عمه كشيد و ادامه داد : البته با نگاه نميشه اينو جواب داد
عمه با چشماي خمارش فقط بهم نگاه ميكرد ، اشرف دستامو گرفت و روي كون عمه گذاشت و گفت : ميخواي جواب درست بدي ؟
من فقط ميخنديدم كه با دستاش روي كون عمه زد و ادامه داد : آماده تست كردن هستشا
اشرف خانم دستش رو به جلوي شلوارم رسوند و كيرم رو گرفت و رو به عمه گفت : سهيلا اينم آماده هستش
عمه به طرفم برگشت و جلوم روي زمين زانو زد و منو به سمت خودش كشوند ، از پايين اومدن شلوارم تا خورده شدن كيرم توسط عمه وقت زيادي صرف نشد ، سوتين عمه رو اشرف باز كرد تا من بتونم اونا رو تو دستام بگيرم ، اشرف عمه رو بلندش كرد و روي تخت خوابوندش و رو به من گفت : بيا هم تو كوسش بزار هم كونش
دراومدن شورت عمه توسط اشرف منو وادار كرد ليس زدن كوس تپل عمه رو شروع كنم ، كوسي كه معلوم بود از صبح تميز و آماده شده براي دادن ، صداي عمه بلند شده بود كه اشرف گفت : معطلش نزار ، اين كير ميخواد
پاهاي عمه رو بالا دادم و رفتم بينشون ، با كيرم روي كوس تپلش ميكشيدم كه عمه با ناله گفت : بكن توش ديونم كردي
سر كيرم با هدايت اشرف روي كوس عمه قرار گرفت و با يك فشار همش داخل رفت ، صداي برخورد بدنامون وقتي همه كيرم با شدت تو كوسش جا ميشد با ناله هاي شهوتي اشرف و عمه سمفوني زيبايي توليد ميكرد ، اشرف جلوي ادامه گاييدن عمه رو گرفت و رو بهش گفت : دور بزن
عمه بدون حرفي به شكم روي تخت داشت ميخوابيد كه اشرف با گذاشتن يك بالشت كون اونو گاييدني تر كرد ، من يكم كون و سوراخ عمه رو خوردم كه اشرف گفت : زودتر ممكنه كسي بياد
اين تذكر باعث شد سريع به عمه مسلط بشم و كيرمو كه اشرف با كرم چربش كرده بود دم سوراخ كون عمه قرار بدم ، با يكم فشار ورود به اون سوراخ گاييدني شروع شد ، سوراخي كه نشون ميداد بارها ورود كير را تجربه كرده ، زياد نياز به تقلا نبود چون خيلي راحتر از اوني كه فكرشو ميكردم همه كيرم توش جا گرفت ، تلمبه زدن من شدت ميگرفت و ناله هاي عمه هم همينطور ، تكونهايي كه اون كون زيبا بر اثر فرو رفتن كيرم توش ايجاد ميشد ديونه ترم ميكرد ، داشتم به لحظه فوران نزديك ميشدم كه اشرف از چهره ام فهميد و گفت : تو كونش خالي كن به سرعت گاييدن عمه اضافه كردم تا اينكه با فرياد ترزيق آبم رو تو اون كون زيبا صورت دادم .
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#65
Posted: 7 Mar 2015 21:19
قسمت شصت و سوم
سريال گاييدن همه نزديكان داشت ادامه پيدا ميكرد و حالا ميشه گفت تعداد كردنهاي من از تعداد دادنهايم بيشتر شده بود ، رابطه مژگان با سينا خيلي صميمي شده بود و حالا بيشتر مواقع با هم گرم ميگرفتن ، يك شب وقتي با مژگان تو اتاقش تنها بودم بهش گفتم : مخ اين پسره رو خوب زديا
مژگان : كي ؟
من : سينا رو ميگم
مژگان خنده اي كرد و ادامه داد : ازش خوشم مياد
من : منم خيلي دوسش دارم
مژگان نگاه معني داري بهم كرد و آروم گفت : بهزاد چند روز ميخوام مطلبي رو بهت بگم ولي فرصتش نشده
من : چي ؟ الان خوب بگو
مژگان يكم با خودش كلنجار رفت و گفت : ميدوني سينا ازم خواستگاري كرده؟
من كه منتظر شنيدن اين مطلب نبودم گفتم : جدي ؟ كي؟
مژگان : 3 روز پيش
من : خوب ؟
مژگان : به مامي هم گفتم
من : خوب چي گفت ؟
مژگان : مامي ميگه هر چي خودم بگم
من : مباركه پس
مژگان : نه بابا ، هنوز كه من 100 در 100 جواب ندادم
من : به خدا پسره خوبي ، من خيلي قبولش دارم
مژگان : ميدونم ، ولي چند تا مسئله هستش كه منو يكم نگران ميكنه
من : چيا ؟
مژگان : مهمترينش اين كه بفهمه ما با هم خواهر و برادريم
و يكم مكث كرد و ادامه داد : و بدتر اينكه از روابط ما هم چيزي بفهمه
خوب مژگان درست ميگفت ، تا همين الانشم اگر نفهميده به خاطر اينه كه طبيعتا پسر فضولي نيست ، تو همين فكرا بودم كه مژگان گفت : بهزاد يك كاري براي من ميكني ؟
من : به چشم ، امر بفرماييد
مژگان : ميتوني به سينا واقعيت رو بگي ؟
من : همه چيرو ؟
مژگان : نه ، فقط نسبت بين من و تو
من يكم فكر كردم و گفتم : باشه ، فردا بهش ميگم
مژگان بدون اينكه سرش رو بالا بياره گفت : ميخوام قبل از اينكه دير بشه تكليفم رو روشن كنم
كاملا مشخص بود مژگان عاشق سينا شده ، و با مواردي كه من از سينا ديده بودم حس اونم كمتر از مژگان نبود ، تا صبح هزارتا فكر و خيال تو سرم گذراندم ، وقتي از باشگاه بيرون اومديم و زمان جدا شدن به سينا گفتم : سينا مطلب مهمي هستش كه بايد بدوني
سينا خيلي آروم گفت : بفرما
من : اينجا نميشه
سينا : خوب بيا بريم خونه ما ، هم صبحانه ميخوريم و هم صحبت ميكنيم
من : مزاحم نميشم
سينا در حالي كه دستم رو ميكشيد با خنده گفت : تنها هستم ، بيا بريم
من : نه ، باشه بعداظهر ميام فروشگاه
سينا همينطور كه مچم رو گرفته بود و ميكشيد با صدايي اروم گفت : نترس يواش ميكنمت
هر دومون خنديديم و دنبالش راه افتادم ، تا خونشون ديگه غير مسايل جنبي صحبتي نشد ، در حالي كه داشتيم صبحانه ميخورديم سينا گفت : خوب چي ميخواستي بگي
من يكم منمن كردم و گفتم : راستش در مورد مژگان هستش
چشماي سينا برقي زد و گفت : مژگان خانم ؟
من : اوهوم
سينا : چيزي شده ؟
من : نه
سينا : پس چي ؟ حرف بزن ديگه
من : ميگم ديگه
يكم بهش نگاه كردم و گفتم : تو از مژگان خوشت اومده ؟
تغيير رنگ صورت سينا كاملا معلوم بود ، آب دهانش رو قورت داد و گفت : چطور مگه ؟
من : تو بگو خوشت اومده يا نه ؟
سينا : خوب راستش دختري خيلي خوبيه
من : چقدر خوب ؟
سينا از پشت ميز بلند شد و چند قدمي زد و مثل كساني كه ترس داشته باشن ادامه داد : به خدا بهزاد من بهت نارو نزدما ، اصلا رابطه اي بين ما نبوده ، يعني مثل خودت كه باهاش دوستي منم همينطوري ، تازه شايد كمتر ، تو راحت خونشون ميري من كه جرات هم نميكنم طرفشون آفتابي بشم
من خنده آرومي كردم و گفتم : حالا مگه من چي گفتم كه اينطوري جواب ميدي ، بيا بشين
سينا دوباره نشست ، يكم بهش نگاه كردم و گفتم : ازش خواستگاري كردي ؟
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#66
Posted: 13 Mar 2015 11:49
قسمت شصت و چهارم
به وضوح شوكه شدن سينا مشخص بود ، بلافاصله براي اينكه آرومش كنم ادامه دادم : واقعا بهترين كار رو انجام دادي
چهره سينا با شنيدن جمله دوم يكم باز شد ، دوباره ادامه دادم : منم اگر موقعيت تو رو داشتم و با دختري مثل مژگان آشنا ميشدم اصلا ول كنش نبودم
سينا ديگه خودش رو پيدا كرد و با لبخند گفت : جدي بهزاد ؟ پس ناراحت نشدي ؟
من با لبخند گفتم : چرا ناراحت خيلي هم خوشحال شدم
و براي اينكه زياد مطلب رو طولش ندم گفتم : فقط مسئله اي هستش كه تو ازش خبر نداري
سينا با كنجكاوي زياد گفت : مسئله ؟
من : آره
سينا : چيه ؟
من : قبلش فقط اينو بدون كه من هيچ وقت دوستي با تو رو فراموش نميكنم
سينا : بهزاد ديونه شدي ؟ اين حرفا چيه ميزني ؟
من : آخه ميترسم با شنيدن ديگه ادامه دوستيمون مشكل باشه
سينا از جاش بلند شد و به طرفم اومد ، كنارم ايستاد و آروم گفت : بهزاد چي شده ؟ كم كم دارم ميترسم
من سرمو پايين انداختم و گفتم : مژگان خواهر منه
چون هيچ تسلطي به صورت سينا نداشتم نتونستم عكس االعملش رو ببينم ، منتظر هر نوع واكنش عصبي از طرف سينا بودم ، يكمرتبه سينا مثل ديونه ها بغلم زد و از روي صندلي بلندم كرد و چرخي داد و روي زمين خوابوندمه و بوس محكمي از لپم گرفت و با صداي بلند گفت : وايييييييييييييييييييييييي
و دوباره بوسم كرد و از روم بلند شد ، تنها واكنشي كه فكرشو رو نميكردم صورت گرفته بود ، سينا با هيجان بهم نگاهي كرد و ادامه داد : مسخره ، ديونه ، چرا زودتر نگفتي پس ؟
من كه ميخواستم بيشتر محكش بزنم گفتم : خوب ديگه اون موقع به خاطر مژگان هم كه بود منو نميكردي
سينا با يك يورش خودشو روم انداخت و مجبورم كرد دور بزنم ، به شكم خوابوندمه و همزمان شروع كرد مالوندن كونم وبا هيجان گفت : من هيچ وقت از گاييدن اين كون دست برنميدارم
من : هيچ وقت ؟
سينا خودش رو بهم ميمالوند و فشار ميداد و گفت : هيچ وقت
من : حتي وقتي دامادمون بشي ؟
سينا كه حالا به كونم چنگ مينداخت با صدايي كه هم جدي نشون ميداد و هم شهوتي گفت : آره خوشگله
من كه ادامه بحث رو دوست داشتم گفتم : واي پسر تصورش رو كن دامادي هم زنش رو ميكنه هم برادر زن رو
انگار شنيدن اين صحبتها سينا رو وحشي تر كرده بود چون با خشونت مجبورم كرد كمربندم رو باز كنم و مثل برق شلوار و شورتم را پايين كشيد ، ديدي به كيرش نداشتم ولي انتظارم طولي نكشيد ، چون با خوابيدنش روم كير كاملا راست شده اونو لاي كونم حس كردم ، برخورد كيرش با كونم منو شهوتي تر كرد و ادامه دادم : ميدوني داماد خوشبختي ميشي
سينا كيرش رو لاي كونم عقب جلو ميكرد و گفت : آره خوشگله
من بايد شناخت بيشتري از حسهاي سينا بدست مياوردم و بهترین فرصت الان بود كه داشتم بهش كون ميدادم و اونم در اوج شهوت قرا ميگرفت براي همين با صداي بلند و طوري كه با خودم صحبت ميكنم ادامه دادم : واي پسر يعني مژگان تنها خواهر نازم هم ميخواد زير همين كيري بخوابه كه الان ميخواد تو كون من بره
سينا با صدايي بلندتر گفت : آره كوني خودم آره
من : يعني ميخواي اينو تو كون اونم كني ؟
سينا كه از شدت شهوت ديونه شده بود گفت : آره ، زن خوشگل من بايد خودش رو براي دادن آماده كنه
با انگشت شدنم و خيس كردن سوراخم آماده دادن شده بودم و طولي نكشيد كه سوراخم پذيراي كير سينا شد ، با وجود درد ناشي از فرو رفتن كيرش ولي شهوت داشت منو به حد جنون ميرسوند ، با صداي بلند گفتم : اون آماده هستش ، هميشه آماده بوده
سينا با فشار بيشتري تقريبا داشت همه كيرش رو تو كونم فرو ميكرد ، شدت ضربات سینا هر لحظه بیشتر میشد و من همه کیرش رو تو کونم حس میکردم ، سینا دیگه همه تمرکزش روی گاییدن من بود و اینو میشد از چنگ زدن کونم و سیلی زدنش وقتی همه کیرشو فرو میکرد فهمید ، دوست داشتم بازم از مژگان بگم و اگر سینا آبش میومد مطمئن بودم دیگه نمیشه ادامه داد ، هر طوری بود کاری کردم تا کیرش از کونم خارج بشه ، سینا مرتب قصد فرو کردن دوباره داشت که بهش گفتم به پشت بخوابه ، وقتی کاملا دراز کشید رفتم روشکمش و با دستم کیرشو برای فرو رفتن تو کونم تنظیم کردم ، یکم که خودمو روش نشوندم دوباره حس پر شدن منو در برگرفت ، همینطور که به چشمای سینا نگاه میکردم ادامه دادم : دوست داری ؟
سینا : اوف خیلی
من : کون کردن دوست داری ؟
سینا : کون تو رو دوست دارم
من : یعنی مژگان رو از کون نمیکنی ؟
سینا : اون بخواد میکنم
من : خودت چی ؟
کم کم خودمو روش تکون میدادم و کیرش یواشتر از قبل در حال رفت و برگشت تو کونم بود ، سینا همینطور که سعی میکرد دستاشو دور کونم بندازه و چنگش بزنه گفت : من که دیونه کون کردنم ولی باید دید اون چی میخواد
من : اون میخواد
سینا که با فشردن دندوناش بهم شدت شهوتشو نشون میداد گفت : بچه کونی تو از کجا میدونی ؟
من : میدونم
سینا با فشار منو مجبور کرد به پشت بخوابم و پاهامو داد بالا روی شونه هاش ، کیرش روی سوراخم گذاشت و با تمام توانش فشار داد داخل ، دردی که بهم وارد شد مشخص کرد همه کیرشو تو کونم جا داده ، سینا چند تا تلمبه محکم زد و با صدای بلند و محکمی گفت : تو از کجا میدونی ؟
من : میدونم
سینا محکمتر تو کونم کوبید و ادامه داد : خوب از کجا بچه کونی من
من : میدونم دیگه
سینا : نکنه تو هم کردیش ؟ ، هان ؟ ، راستش بگو ؟
باید همین الان تکلیفمون روشن میشد و اینکه سینا بیشتر بدونه تا راحتر تصمیم بگیره
من : اگر بدونی من و مژگان مثل دوست بودیم چیکار میکنی ؟
سینا : کردیش ؟
من : اگر بدونی مژگان بیشتر از اینکه خواهرم باشه دوسته دخترم بوده چی ؟
سینا محکمتر تو کونم کوبید طوری که احساس میکردم داره همراه با کیرش همه جسمشو تو من فرو میکنه ، سینا با همون شدت و شهوت پرسید : بگو دیگه ، گاییدیش اون خوشگله رو ؟
من : تو چی فکر میکنی ؟
سینا همه وزنشو روم انداخت و با اینکار پاهام به دو طرف سرم رسید ، تلمبه زدن وحشیانه اون منو هم دیونه کرده بود ، سینا سرشو آورد پایین و ازم لب گرفت و گفت : من میگم گاییدیش ، من میگم تو بچه کونی اون خوشگله رو حسابی کردی ، من میگم تو بچه کونی زن من گاییدی ، آره ؟ آره ؟
من : آره گاییدمش
سینا محکم و با تمام قواش کوبید و کیرش رو نگه داشت و فوران آبش رو تو کونم حس کردم و همزمان گفت : جانننننننن پس کون زن من آماده کیرم هستش .
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#67
Posted: 6 Apr 2015 23:01
قسمت شصت و پنجم
2 شب بعد وقتي پدر خونه اومد خبر خواستگار رو به ما داد ، سينا زياد نتونسته بود تحمل كنه و از طريق يكي از آشنايانش اقدام كرده بود ، پدر وقتي فهميد سينا با من دوست صميمي هستش بيشتر تمايل نشون داد و از خواستگاري تا نامزد شدن سينا و مژگان بيشتر از يكماه نگذشت ، بالاخره روز موعود رسيد و مژگان به عقد دايم سينا دراومد ، خطبه عقد تو محضر جاري شد و قرار عروسي براي 6 ماه ديگه گذاشته شد تا هر دو خانواده آماده بشن ، بعداظهر وقتي از محضر برگشتيم پدر راهي ماموريت شد و من و سينا با اشرف خانم و مژگان رفتيم خونه ، هر چي به عمه و بقيه اصرار كرديم شام بيان پيشمون قبول نكردن و گفتن براي روزهاي آينده برنامه اي چيده بشه ، تا اون روز اشرف خانم همش با مانتو و چادر و بعضي وقتها روسري جلوي سينا ميومد . ولي بعد از عقد اون دو نفر اشرف خانم هم كشف حجاب كرد و اونموقع بود كه به وضوح تغيير نگاه سينا مشخص شد ، نگاههاي خريدارانه و هيز آقا داماد بر روي اشرف خانم از من پنهان نماند . دامادي كه با گاييدن برادر زن شروع كرده بود و به احتمال زياد همون شب ترتيب زنش رو هم ميداد .هر 4 نفريمون حسابي شاد و شنگول بوديم .
بعد از شام داشتيم تي وي ميديديم كه من رو به اشرف خانم گفتم : آخه اين چطور عروسي هستش كه رقص داماد رو نديديم؟
اشرف خانم كه حالا با يك دامن زير زانو و تاپ خيلي ناز داشت زيبايي خودش رو به رخ دامادش ميكشيد خنده بلندي كرد وگفت : منم موافقم
و بعد رو به سينا و مژگان كه بهم چسبيده بودن و دل ميدادن و قلوه ميگرفتن كرد و گفت : بلند شين ديگه
سي دي شادي كه من گذاشتم از جا بلندشون كرد و رقص دو نفريشون شروع شد ، مژگان با لباس مجلسي زيبايي كه تنش بود و راحت نصفه سينه هاش تو چشم قرار داشت وكون گنده و كردنيش هم عرض اندام ميكرد شروع به اشوه و ناز آمدن كرد ، كاري كه سينا رو مست و مدهوش كرد و بدون خجالت برد تو بغلش ، تم آهنگ آروم شده بود و همين باعث شد تا مژگان كه تو لوندي حرفه اي هستش خودش رو در اختيار دستهاي سينا بزاره ، يك دست دور كمر مژگان و دست ديگه روي شونه ، چشمهاي هر دوشون مست و خمار بود و البته ما دو نفر هم كمي از اونا نداشتيم ، همونطور كه ميرقصيدن به طرف اشرف خانم رفتن و اونم بلندش كردن ، يكم از رقصشون كه گذشت منم بهشون اضافه شدم ، خيلي خوش گذشت و اصلا خستگي حاليم نميشد ، ديگه ساعت حدود 12 شب شد كه سينا قصد رفتن كرد ، باورم نميشد ديونه بخواد كوس به اين خوبي رو بيخيال بشه ، من داشتم با سينا كل كل ميكردم كه اشرف خانم مژگان رو صدا كرد و رفتن تو اتاق ، زياد نگذشته بود كه اومدن و اشرف خانم رو به سينا گفت : عزيزم اگر خونه نگرانت نميشن بمون ؟
سينا : مزاحم نميشم
اشرف خانم به طرفش رفت و كنارش ايستاد و دستشو دور كمر سينا انداخت و رو به ما گفت : چه مزاحمتي ، تو ديگه عضوي از اين خانواده هستي و اينجا خونه تو هم هستش
و همينطور كه به طرف من هدايتش ميكرد بهم گفت : بهزاد جون سينا رو ببرش بالا و لباس راحتي بهش بده
سينا بدون مقاومت اومد و اين نشون ميداد همش تعارف و كلك بوده ، وقتي تو اتاق رسيديم در رو بستم و بهش گفتم : خيلي كلك هستيا
سينا با خنده : من ؟
من : آره ديگه ، كدوم آدم عاقلي كوس به .................
و حرفمو خوردم ، نبايد اينطوري ميگفتم ، بايد اين احتمال رو ميدادم كه سينا با عقد شدن ممكنه حساسيت روي مژگان پيدا كرده باشه ، براي همين بدون جمله ديگه شلوار راحتي بهش دادم و رفتم طرف در كه سينا گفت : خوب آدم عاقل چي ؟
من مثل آدمهاي شرمنده بدون اينكه سرمو بالا بيارم گفتم : هيچي ، ببخشيد ، اين زبون من خيلي هرز شده
سينا مثل برق خودش رو به من رسوند و از پشت بغلم كرد و كيرشو به كونم فشار داد وآروم كنار گوشم گفت : زبونت هرزه نشده كونت ميخاره
خوب پس معلوم شد سينا تغييري نكرده ، همينطور كه كونمو تو بغلش ميپيچوندم آروم گفتم : كدوم آدم عاقلي كوس به اين خوبي رو ول ميكنه بره خونه خودشون ؟
سينا كه ميشد نيم خيز شدن كيرش رو حس كرد گفت : منم ول نكردم
من : پس امشب ....
سينا : نميدونم ، بايد ديد مژگان چي ميخواد
من : خوب معلومه
سينا : چي ؟
من : كير ، اون كير ميخواد
با صداي مژگان كه معلوم بود پشت در رسيده سينا منو رها كرد ، مژگان اجازه ورود به اتاق خواست و با بفرماي من در اتاق رو باز كرد ، من بدون معطلي رفتم بيرون ودر حالي كه از كنار مژگان رد ميشدم گفتم : خوش بگذره
از پله ها كه پايين رفتم اشرف خانم داشت تو آشپزخانه كار ميكرد ، همين كه منو ديد گفت : بالا هستن ؟
من : بله
اشرف : خوب چيكار ميكنن ؟
من لبخنده ريزي زدم و با صدايي اروم گفتم : دارن خودشون رو گرم ميكنن
اشرف خانم دست از كار كشيد و به طرفم اومد و با خنده گفت : چي ؟
من : هيچي
اشرف : جون من بهزاد چي گفتي ؟
در حالي كه پشتمو بهش كرده بود و مثلا سرگرم آب ريختن شده بودم گفتم : دارن نرمش ميكنن ديگه
اشرف خانم از پشت بغلم زد و با خنده گفت : اي شيطون
و بعد در حالي كه دستاش دور سينه هام بود فشار كوچيكي بهم داد و از كنار لپم بوسي كر د و اروم گفت : پس امشب اينجا خبرايي هستش ؟
من : اومممم ، اونم چه خبرايي
اشرف خانم در حالي كه منو رها كرده بود به طرف هال رفت و آروم گفت : ميگم امشب تو هم بيا پيش من ، هم من تنها نيستم ، هم اونا راحتر .............
و حرفش رو ناتمام گذاشت ، برق اشپزخانه رو خاموش كردم و با اشرف خانم رفتيم تو اتاق خواب اونا .
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#68
Posted: 11 Apr 2015 13:49
قسمت شصت و ششم
هميشه اتاق خواب اونا رايحه خوبي رو به مشام آدم ميرسوند ، اشرف خانم در حالي كه به سمت كمدشون ميرفت گفت : تو با همين لباسها ميخواي بخوابي ؟
اوه ، تازه يادم اومد كه فقط به سينا شلوار راحتي دادم و خودم همونطوري اومده بودم پايين ، از اتاق بيرون اومدم كه اشرف خانم گفت : بيا نميخواد بري بالا ، از لباسهاي پدرت بهت ميدم
شلوار راحتي كه بهم داد خيلي بزرگ بود ولي چاره اي نداشتم ، با يك ببخشيد پشتمو به اشرف خانم كردم و شلوار بيروني رو درآوردم و اوني كه بهم داده بود رو پوشيدم ، خيلي بزرگ بود و اصلا نميتونستم خوب راه برم ، اشرف خانم در حالي كه ميخنديد به طرفم اومد و گفت : اينكه خيلي بزرگه
من : خوب چيكار كنم ؟
اشرف : ممممم ، خوب ميشه يك كاره ديگه كرد
من : چيكار ؟
اشرف : اصلا نپوشي
من كه ديگه از همه نظر باهاش راحت بودم گفتم : خوب آره ، فقط ....
اشرف : فقط چي ؟
من : اگه مژگان يا سينا ...
اشرف : اونا كه قرار نيست بيان اينجا
من : سينا آره ، ولي اگه مژگان بياد چي ؟
اشرف : نمياد
اشرف خانم در حالي كه پشتش رو بهم كرده بود داشت تاپشو در مياورد ، بدن سفيدش هر آدمي رو مست ميكرد ، لباس خواب زيبايي كه گوشه تخت گذاشته بود رو تنش كرد و بدنبال اون دامنش رو هم درآورد ، با اينكه سعي ميكرد چاك لباس خواب رو جمع و جور كنه ولي شورت خوشگلي كه كوس تپلش رو پوشانده بود ديده شد . خنده ريزي كردم كه اشرف خانم به طرفم اومد و آروم گفت : نميخواي بخوابي ؟
شلوار راحتي بزرگي كه پام بود رو درآوردم و رفتم روي تخت خواب ، اشرف خانم در اتاق رو از داخل بست و رو به من آروم گفت : اينم براي اينكه خيال تو راحت باشه
و بعد اومد و كنارم دراز كشيد ، عطر هوس انگيزي كه ازش به مشام ميرسيد بي اختيار باعث شد منو به سوي خودش بكشه ، در حالي كه روبروي هم خوابيده بوديم اشرف خانم آروم بهم گفت : ولي چه شبي هست امشب
من : براي ما ؟
اشرف خانم بدون معطلي از لبم بوسي گرفت و با خنده گفت : چرا كه نه
و بعد در حالي كه سعي ميكرد منو تو بغلش بكشه ادامه داد : هم براي ما و هم براي اون دو تا بالايي
من كه حالا كاملا تو بغلش رفته بودم و برخورد بدنش مست مستم كرده بود گفتم : آره ، اونا هم شب خاطره انگيزي دارن
اشرف خانم از من فاصله گرفت و تو چشمام نگاهي كرد و گفت : سينا پسر خوبي هستش ، درسته ؟
من : بي نظيره
اشرف : پس تو هم تاييدش ميكني ؟
من : همه جوره
اشرف : اخلاق و رفتارش نشون ميده مثل خودمونه
من : دقيقا
اشرف : هميشه دوست داشتم دامادم هم مثل خودمون باشه
من : مطمئن باشين همينطوريه
اشرف : باهاش خيلي دوستي ؟
من : خيلي
اشرف : مثلا چقدر ؟
من : همين رو بگم كه از همه چيز هم خبر داريم
اشرف خانم يكمرتبه ميخ چشمام شد و گفت : همه چي ؟
من : خوب آره
اشرف : همه همه چي ؟
من تازه متوجه سوال اون شدم و با خنده گفتم : نه همه همه چي ، ولي خوب ناگفته هامون به هم زياد نيست
اشرف : مثلا چيا رو نميدونه ؟
من صورتم رو بردم و از لبش بوسي گرفتم و با لحن خاصي گفتم : اينكه من يك دوست دختر بزرگتر از خودم دارم كه حاضرم براش بميرم
اشرف خانم لبش رو دوباره روي لبم گذاشت و بوسي طولاني تر گرفت و گفت : خدا نكنه عزيزم
اشرف خانم يكم ناز و نوازشم كرد و ادامه داد : اونم ريلكس هستش ؟
من : خيلي
اشرف : منظورم رو گرفتي ؟
من :بله فهميدم
اشرف : پس شيطونه ؟
من : اوه تا دلتون بخواد
اشرف خانم لبخند مجددي زد و گفت : واي ، پس امشب كار مژگان رو يكسره ميكنه ؟
من : شك نكنين
اشرف خنده ريزي كرد و گفت : پس بهتره گوش وايستيم ببينيم چي ميشه
من : اگه اونا گوش وايستن ببينن اينجا چي ميشه چي ؟
اشرف خانم منو روش كشيد و باعث شد كير سيخ شده ام لاي پاش و روي كوسش قرار بگيره ، بعد در حالي كه منو به خودش فشار ميداد گفت : گوش وايستن ، مهم نيست ، امشب هم لذت خودش رو داره
شروع به مالوندن اشرف خانم كردم و همزمان با كنار زدن لباس خوابش سينه هاي بلوريش رو از سوتينش خارج كردم و زبون زدن رو شروع كردم ، اشرف خانم همونطور كه داشت لوند بازي درمياورد گفت : سينه دوست داري ؟
من همينطور كه ميخوردمشون گفتم : خيلي زياد
اشرف : دامادم هم دوست داره ؟
من : اوه نگو ، خيلي
اشرف : يعني اونم داره الان سينه ميخوره ؟
من : 100% ، ولي سينه هاي تو خوردنيتره
اشرف : اي كثافت مگه از مژگان رو خوردي ؟
شهوت و مستي افسار گسيختگي منو زياد كرده بود ، با لحن خاصي گفتم : حسوديت ميشه ؟
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#69
Posted: 15 Apr 2015 20:08
قسمت شصت و هفتم
و سينه هاشو آماج بوس و ليس كردم ، اشرف در حالي كه سرمو به سينه هاش فشار ميداد گفت : آره پدر سوخته ، اينطور كه معلومه تو از هيچ كس نگذشتي /
من براي اينكه آرومش كنم گفتم : نه اينطوريا هم نيست
اشرف : آره جون بابات ، منو كه كردي ، سهيلا هم همينطور ، شك ندارم شراره هم همينطور
و بعد در حالي كه سعي ميكرد دستش رو به كيرم برسونه گفت : حتما مژگان دستش به اين رسيده
طولي نكشيد كه هر دومون لخت لخت شديم و كير شق شده من تو دهان اشرف رفت ، طوري ساك ميزد كه انگار ميخواست شيره جونم رو بيرون بكشه ، منم شروع كرده بودم به انگشت كردن كونش كه بهم گفت : امشب فقط بايد كوسم رو حال بياري
من : باشه ، هر چي تو بگي
در همين حين صدايي از بيرون اومد كه باعث شد هر دونفرمون درجا خشكمون بزنه ، من خيلي آروم از روي تخت پايين اومد و شورتمو پوشيدم و رفتم نزديك در ، اشرف خانم هم كاملا زير پتو رفت ، آروم در رو باز كردم و بيرون رو پاييدم ، ظاهرا كسي پايين نبود ولي بازم براي احتياط رفتم طرف آشپزخانه كه سايه اي رو ديدم ، مژگان با شورتو سوتين داشت آروم از پله ها بالا ميرفت كه با ديدن من جيغ زد ، اول صداي سينا از بالا اومد كه ميخواست ببينه چي شده ، مژگان سريع جواب داد كه چيزي نيست و الان مياد ، به فاصله كمي اشرف خانم هم كه لباس پوشيده بود از اتاق بيرون زد و با ديدن مژگان روي پله ها گفت : چي شده ؟
مژگان كه حالش جا اومده بود رو به من كرد و گفت : ديونه ، از ترس داشتم سكته ميكردم
من : به من چه
مژگان : چرا قبلش صدام نزدي ؟
من : متوجه نشدم خوب
اشرف خانم كه حالا كنار من ايستاده بود خنده ريزي كرد و با لحن خاصي به مژگان گفت : معلومه بالا هوا خيلي گرمه
مژگان هم كه هيچ وقت تو جواب دادن كم نمياورد با اشاره كردن به سمت من گفت : هواي پايين هم كمي از بالا نداره
من كه قصد ماست مالي كردن و از طرفي جبران طعنه مژگان روداشتم گفتم : نخيرم ، چون لباس راحتي نداشتم اينطوري خوابيدم ، تازه تقصير منه كه نميخواستم بي موقع مزاحم جلسه شما بشم
و بعد در حالي كه به سمت اتاق ميرفتم به اشرف خانم گفتم : مگه غير اينه ؟ ، اونم جلسه به اين مهمي
فكرشم نميكردم مژگان رو سرم خراب بشه ، مثل شصت تير از پله ها پايين اومد و من فقط تونستم خودمو تو اتاق برسونم و فرصت بستن در رو بهم نداد ، مثل پلنگ روم پريد ، اشرف خانم هم كه خودش رو بهمون رسونده بود سعي در جدا كردنش داشت و همش مژگان رو به عقب ميكشيد كه بند سوتين دكلتش پاره شد و سينه هاي گاز زدنيش بيرون پريد ، مژگان از روي من بلند شد و سينه هاش رو تو دستاش گرفت و گفت : بعدا حسابت رو ميرسم
من : اوه اوه ترسيدم ، حالا فعلا برو بالا تا سينا به حسابت برسه
اشرف خانم كه از خنده داشت ميتركيد به مژگان گفت : ول كن تو هم ديگه ، بيا برو همه چيزت رو بيرون ريختي
مژگان رو به مادرش گفت : من اينو بيچارش ميكنم
اشرف : باشه ، برو
و به بيرون هدايتش ميكرد كه من گفتم : حالا قبل اينكه اينو بيچاره كني بايد براي اون چاره اي كني
متلك من دوباره مژگان رو جوشي كرد و به سمتم كشوند و من كه فكر ميكردم ميخواد سيلي بزنه جلو صورتم گرفتم ، ولي چه خيال باطلي ، كير و خايه هاي من تو دست مژگان داشت له ميشد ، اون قيد پنهون كردن سينه هاش رو زده بود و داشت با فشار دادن آلات تناسلي من تنيبه بدي رو اجرا ميكرد ، اشرف پريد و با هزار زحمت سعي در آزاد سازي من كرد ، با وجود دردي كه داشتم نميدونم چرا كيرم شروع به باد كردن كرده بود ، اشرف با صدايي آروم به مژگان گفت : ولش كن ديگه دختر ، داغونش كردي ، بيا برو بالا سينا منتظرته
مژگان كه فشار دستش كمتر شده بود با غيض گفت : نميبيني چي ميگه ؟
اشرف سرش رو برد كنار گوش مژگان و طوري كه منم فهميدم گفت : خوب راست ميگه ديگه ، الان بايد به فكر بالا باشي نه تنبيه اين
مژگان چشم غره اي به مامانش رفت كه اشرف خانم از لوپش بوسي گرفت و دوباره آروم گفت : امشبت رو خراب نكن ، بايد شب خاطره انگيزي برات بشه
مژگان كه داشت كم كم از روم بلند ميشد آروم گفت : نه بابا ، ميخواستيم بخوابيم ، اومد آب بخورم كه اين ديونه
و بعد به من نگاه خشمناكي كرد كه با چشمك زدن من خندش گرفت ، اشرف مژگان رو بلندش كرد و در حالي كه به بيرون ميبردش دست روي سينه هاي اون گذاشت و با خنده گفت : سعي كن بهشون خوش بگذره
مژگان همين كه داشت از اتاق خارج ميشد با طعنه با مادرش گفت : ولي هواي اتاق خيلي گرمه ها ، فكر كنم شما هم كم كم بايد ...
منظورش رو خوب رسونده بود ، اون نيم ساعت بعد رو پيش بيني كرده بود ، آينده اي كه كير من داشت كوس تپل و ناز اشرف رو پر ميكرد ، كوسي كه از حرارت زيادش كيرم داشت آب ميشد ، كوسي كه هيچ وقت از گاييده شدن سير نميشد .
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#70
Posted: 15 Apr 2015 20:10
قسمت شصت و هشتم (پايان فصل اول داستان )
ساعت حدود 5 صبح بود كه از خواب پريدم ، علتش هم صداي بسته شدن در اتاق بود ، اشرف خانم منگ خواب بود ، من كه بعد از گاييدنش بدون شورت خوابم برده بود با اون صدا سريع شورتم پا كردم و بلند شدم ، در اتاق رو يادمه اشرف خانم بسته بود ، وقتي رفتم و دستگيره زدم ديدم بازه ، پس شايد بعد از كوس دادنش بيرون رفته و براي همين در باز بوده ، آروم از اتاق بيرون زدم ، يكي از لامپهاي آشپزخانه روشن بود ، آروم رفتم طرف اونجا و با ديدن مژگان كه روي صندلي نشسته و داشت آبميوه ميخورد همه دستگيرم شد ، مژگان با ديدنم ليوان دستشو نشونم داد و آروم گفت : برات بريزم ؟
من : نه ممنون ، خوابت نميبره ؟
مژگان : تشنه بودم
من : سينا هم بيداره ؟
مژگان : نه
و بعد نگاهي به سر و پام كرد و با نيشخندي گفت :پس ترتيب مامي ما رو هم دادي ؟
من بدون اينكه نگاهي بهش كنم گفتم : ديونه شدي ؟ حرفايي ميزنيا
مژگان : آره راست ميگي من ديونه شدم ، مخصوصا از 5-4 ساعت پيش شدتش بيشتر شده
من : يعني چي ؟ منظورتو نميفهمم
مژگان : منظورم لخت خوابيدن حضرتعالي تو بغل مامي ماست
من : معلومه ديشب سينا حسابي ...........
مژگان خيلي آروم گفت : آره عزيزم ، حسابي
من : براي همين خواب ديدي پس
مژگان : اونا كه من شنيدم تو خواب نبود ، بيداري كامل كامل
من در حالي كه سعي كردم بلند بشم گفتم : من كه نميفهمم
مژگان ايندفعه خشنتر مچ دستمو گرفت و ادامه داد : بايدم نفهمي ، هركس ديگه اي هم بود و يك زن سكسي و مست بهش كوس ميداد همه شعورش رو از دست ميداد
و بعد سرش رو كنار گوشم آورد و ادامه داد :ديشب خيلي بهتون خوش گذشت ؟ صداتون كه اينو نشون ميداد
گند بدي زده بوديم ، ما رو بگو كه ميخواستيم براي اون و سينا گوش وايستيم ، ديگه مخالفت فايده اي نداشت بدون اينكه سرمو بالا بگيرم گفتم : سينا هم فهميد ؟
مژگان : نه
من : براي چي گوش وايستادي ؟
مژگان : قصد قبلي نبود ، اومدم براي سينا آب بالا ببرم گفتم ببينم خواب هستين يا بيدار كه صداهاي مستانتون منو مجبور كرد گوش وايستم
من يكم منمن كردم و ادامه دادم : حالا ميخواي چيكار كني ؟
مژگان خنده تلخي كرد و گفت : چيكار ميخوام كنم ؟ مگه ديگه كاري هم ميشه كرد ؟
مژگان آه عميقي كشيد و ادامه داد : بايد اين حقيقت رو پذيرفت ، خانواده ما دربند هيچي نيستن
و بعد خنده آروم ديگه اي كرد و ادامه داد : اينم از داماد خانواده
من : چرا ؟
مژگان به چشمام نگاهي كرد و گفت : چرا نداره ، سينا از ما ريلكس تره
من : مگه چيزي گفته ؟
مژگان : هرچيزي كه فكرش رو كني و نكني
من : مثلا چي ؟
مژگان : مثلا اينكه ..................
مژگان ادامه نداد و از آشپزخانه خارج شد ، درسته ما هيچي براي پنهان كاري ديگه نداشتيم ، خانواده اي كه هر كاري براي لذت خودشون ميكردن .
(پايان فصل اول اين داستان )
از همه دوستان به خاطر تاخيرهاي زياد پوزش ميطلبم ، اميدوارم به زودي فصل دوم اين داستان رو بتونم كامل كنم و به دوستان تقديم كنم .همينجا از دوست عزيزم كه زحمت ويرايش و قرار دادن تو سايت روكشيدن كمال تشكر و سپاسگزاري رو دارم و براي همگي آرزوي سلامتي و شادكامي رو دارم .
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ویرایش شده توسط: aredadash