ارسالها: 9253
#11
Posted: 5 Dec 2014 01:06
قسمت دهم و پایانی
-"انسان همیشه برنده ست. بازنده ها متولد نمیشن... اونا ساخته میشن. همین
که هریک از ما تو میلیاردها اسپرم یه اسپرم موفق بودیم، اولین نشونه ست"
-"نمیتونم... با جدایی نمیتونم زندگی کنم... نمی تونم آینده رو بسازم... اگه اون نباشه. ، نمیتونم..."
-"جدایی یه عمل ساده ست، اول پای چپت رو برمیداری بعد پای راست، همین!!!"
با خودم فکر میکنم و تکرار میکنم. "جدایی یه عمل ساده ست."... "جدایی یه
عمل ساده ست."... فکرم میره به ده سال بعد که تو سنندج دارم با یه زن
زندگی میکنم... اون زن منه. اون ئاگرین نیست.
-"بهم کمک کن. میخوام آینده رو بسازم..."
-"سیروان یعنی کسی که به تنهایی برای موفق شدنش تلاش میکنه و این معنی
اسمته"
آخرین کلماتش تو ذهنم مدام تکرار میشه و زخم پیشونیم زق زق میکنه... یاد آخرین قسمتای خوابم می افتم. اون پسر بچه و اون فیلم قدیمی و کهنه. اون زخم قدیمی که ناشی از تموم شکست هام بود. اون زخم پیشونی برام حکم یه دروغ بزرگ بود. یه افترا که باعث شد هیچوقت به خودم اعتماد نداشته باشم. ولی الان دیگه یک بار برای همیشه معجزه باید اتفاق بیافته. معجزه فقط وقتی اتفاق میافته که به نقطه عطف زندگیت برسی. نقطه ای که پرده ای از جلو چشمت برداشته میشه و میتونی واقعیت جدیدی کشف کنی. وقتی این واقعیت جدید رو کشف میکنی با تعجب فکر میکنی که قبلا اینو میدونستی ولی هیچوقت یادت نمی اومد. مثل زنی که سالها دنبال گردنبند گمشده اش میگرده و بالاخره با تعجب اونو گردنش می یابه. تو باید اونقدر از معجزه مطمئن باشی که هیچ چیزی نتونه نظرت رو برگردونه. برای رسیدن به این مرحله باید از گذرگاه شک عبور کنی. به اندازه کافی تا اینجا شک کردم. دیگه وقتشو ندارم. تموم نیرومو جمع میکنم و با آخرین قدرتم داد میزنم و به طرف بالا دستو پا میزنم. طناب
پاره میشه و همزمان با رسیدن به سطح آب سو سوی روشنی از دور میبینم. به سطح آب میرسم. رد روشنایی ضعیف رو تو قرص کامل ماه میبینم. شاخه آویزون درخت بید مجنونی که بالای سرمه میگیرم و خودمو به لبه برکه میرسونم. ئاگرین رو از آب بیرون میکشم. تو چشماش نگاهی میندازم و هردو بشدت شروع به سرفه زدن میکنیم. صدای آروم و دیوونه کننده ش رو دوباره میشنوم که میگه :
-"سیروان... تویی؟؟؟"
-"الان دیگه سیروانی وجود نداره. همه ش تویی...!!!"
***
دستای خواهر عزیزمو تو دستم میگیرم و به طرف تاکسی و پیرمرد حرکت میکنیم.
وقتی سر جاده میرسیم پیرمرد از تاکسی پیاده میشه و بلند رو به من میگه :
-"مرگ و زندگی دست ما آدما نیست مرد جوان..." درحال حاضر این بهترین جمله ایه که باید بشنوم. لبخندی میزنم وبه طرفش میرم. سلام میکنم و تو چشماش خیره میشم و میگم:
-"چطور ممکنه؟؟؟ تو حتی خیس نشدی..."
لبخندی به پهنای صورتش میزنه و میگه :
-"یعنی میخوای بگی به معجره اعتقاد نداری؟ زیاد خودتو درگیر حاشیه ها نکن"
لبخندی میزنم و به نشانه تشکر دستاشو تو دستم فشار میدم. سوار تاکسی
میشیم و به طرف شهر حرکت میکنیم. همین که وارد هتل میشیم. مرد میانسالی
که داره با دو نفر نظامی صحبت میکنه دستهاشو به نشانه اشاره به طرف من
میکشه. دو مرد نظامی به طرفم آمده و دست بند فلزی را به دستم زده و در
جواب نگاه پرسشگرانه من، یکی از اونا که نشون میده مافوق اونیکیه میگه :
-" شما متهم به استعمال مواد مخدر در هتل شده اید..."
جواب میدم :
-"میشه لطفا چند دقیقه به بنده وقت بدید؟"
با سر اشاره میکنه که اشکالی نداره. رو میکنم به ئاگرین و بهش میگم :
-"برگرد خونه خواهر جون. عمو خیلی وقته دلش برات تنگ شده..."
صورت هامون به همدیگه نزدیک میشه ولی بوسه ام روی پیشونیش میشینه و
برمیگردم تا با مامورا به طرف ماشین شون برم...
.
.
.
------------------
* یک سال بعد...چت...!!! *
سیروان : "ضعیفه !دلمون برات تنگ شده بود، اومدیم زیارتت کنیم!"
ئاگرین: "توبازگفتی ضعیفه؟"
سیروان: "خب... منزل بگم چطوره؟"
ئاگرین: "وااااای... از دست تو!"
سیروان: "باشه... باشه ببخشید ویکتوریا خوبه؟"
ئاگرین: "آه...اصلاباهات قهرم"
سیروان: "باشه بابا... توعزیز منی، خوب شد؟... آشتی؟"
ئاگرین: "آشتی... راستی گفتی دلت چی شده بود؟"
سیروان: "دلم...! آها یه کم می پیچه...! ازدیشب تاحالا."
ئاگرین : "واقعا که...! "
سیروان: "خب چیه؟ نمیگم، اصلامریضم... خوبه؟"
ئاگرین: "لوووس!"
سیروان: "ای بابا... ضعیفه! این بار اگه قهرکنی دیگه نازکش نداری ها!"
ئاگرین: "بازم گفتی این کلمه رو...!"
سیروان: "خب تقصرخودته! میدونی که من اونایی رو که دوست دارم، اذیت میکنم...
هی نقطه ضعف میدی دست من!"
ئاگرین: "من ازدست توچی کارکنم؟"
سیروان: "شکرخدا...! دلم هم پیچ میخوره چون تو تب وتاب ملاقات توبودم...!"
ئاگرین: "چه دل قشنگی داری تو ! چقدر به سادگی دلت حسودیم میشه!"
سیروان: "صفای وجودت خواهر گلم!"
ئاگرین: "می دونی! دلم... برای پیاده روی هامون... برای سرک کشیدن تومغازه های
کتاب فروشی... ورق زدن کتابها... برای بوی کاغذ نو... برای شونه به شونه ات راه
رفتن ... آخه هیچ خواهری که برداری مثل من نداره!"
سیروان: "می دونم... می دونم... دل منم تنگه... برای دیدن آسمون چشمای تو... برای
بستنی شاتوتی هایی که باهم میخوردیم...!"
ئاگرین: "یادته همیشه به من میگفتی "خاتون""
سیروان: "آره... آخه تو منو یاد دخترهای ابرو کمون قجری می انداختی!"
ئاگرین: "ولی من که بور بودم!"
سیروان: "باشه... فرقی نمی کنه!"
ئاگرین: "آخ چه روزهایی بودن... چقدردلم هوای دستای داداشمو رو کرده... وقتی
توی دستام گره می خوردن... "
سیروان : "..."
ئاگرین: "چت شد؟ چرا چیزی نمیگی؟"
سیروان : "..."
ئاگرین: "نگاه کن ببینم! منو نگاه کن..."
سیروان : "..."
ئاگرین: "الهی من بمیرم! چشات چرا نمناکه...؟ فدای توبشم...!"
سیروان: "خدا... نه..."(گریه)
ئاگرین: "چراگریه میکنی؟"
سیروان: "چرا نکنم... ها؟"
ئاگرین: "گریه نکن ... من دوست ندارم مرد گریه کنه... جلو این همه آدم... بخند
دیگه... بخند... زودباش..."
سیروان: "وقتی دستاتو کم دارم چطوری بخندم؟ کی اشکامو کنار بزنه که گریه نکنم...؟؟؟"
ئاگرین: "بخند... و گرنه منم گریه میکنماا"
سیروان: "باشه... باشه... تسلیم... گریه نمی کنم... ولی نمی تونم بخندم"
ئاگرین: "آفرین! حالا بگو برام کادو چی خریدی؟"
سیروان: "توکه میدونی من از این لوس بازی ها خوشم نمیاد... ولی امسال برات یه
کادو خوب آوردم..."
ئاگرین: "چی...؟ زودباش بگو... آب از لب و لوچه ام آویزون شد "...
سیروان : "..."
ئاگرین: "دوباره ساکت شدی؟"
سیروان: "برات... کادو برات یه دسته رز زرد... ویه بغض طولانی آوردم...!
پنج شنبه ها دیگه بدون تو خیابونها صفایی نداره...!
اینجا کنار "آبیدر"مینشینم و به شهر خیره میشم...
هوا تاریک شده و شهر چراغونی. خیابونا... پارکها... مجسمه های میدونا...
شعله "میدون گاز" هنوزم روشنه...شکل هرمی هتل "شادی" برام نشونه ست
همون شهری که یه گمشده لابلای کوچه هاش داشتم...
اون گمشده پیداش شد و رفت. انگار گمشده من نبود...
پایان
**************
نوشته : هیوا
توضیحات : تکه آخر مربوط به چت رو به طرز عجیبی تو یکی از پیج های فیس بوک دیدم و چون خیلی قشنگ بود و به طرز جالبی به موضوع ربط داشت، بعد از مقداری دستکاری اضافه کردم
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم