نامــــــــــــــــــــردی بســــــــــــــــــــه رفیــــــــــــــــــــق ۱۱۶اشک از چشام جاری شد وقتی که خواهرمو در اون شرایط بحرانی دیدم .. همش تقصیر ستاره بود ..-ستاره می کشمت .. دستم بهت برسه فرزانه : تو هیچ کاریش نمی کنی .. وگرنه با من طرفی .. فرزانه خودشو انداخت توی بغلم .. حالا دو تایی مون با هم گریه می کردیم ..-اگه دوستم داری بذار من برم . بذار من بمیرم و از دست این زندگی نکبت بار خلاص شم .. هق هق گریه فرزانه نمی ذاشت که متوجه حرفاش شم .. -د اداش من که فقط تو و بابا مامانمو دارم .. این رسم روزگاره که آدما به نوبت برن ..نمی خوام سایه ات به این زودی ها از رو سرم بر داشته شه .. -عزیز دلم .. من اگه بمیرم دنیا که نمی میره .. زندگی روی تلخشو بهم نشون داده ... تو باید زندگی کنی .. یه روزی عاشق میشی .. یه روزی دلتو میدی به یکی که قدرت رو بدونه و تو هم قدرشو بدونی .. خواهر خوب و خوشگل من .. آدما وقتی که می میرن ما اونا رو تا یه مدتی به یاد میاریم .. بهشون فکر می کنیم . یادشون به دلمون چنگ میندازه .. یواش یواش وقتی که اون جسم خاک میشه د یگه ما هم آروم آروم اونو از یاد می بریم . دیگه فراموش می کنیم که یه عزیزی هم داشتیم . زندگی ادامه داره . زندگی با همین فراموشی هاشه که قشنگه .. -داداش این چه بلایی بود که بر سرت آوردی . کی تو رو به این روز انداخته .. -خودم .. شایدم دست سر نوشت .. شایدم عشق .. شاید گناه .. ولی هیشکی جز خود من مقصر نیست .فر زانه : ما تازنده ایم باید برای زنده بودن بجنگیم . هر چند می دونیم آخر همه ما مردنه ..-عین ستاره حرف می زنی .. عین اون دختر دیوونه که ادعا می کنه عاشقمه ولی خداییش هست . خیلی واسم زحمت می کشه ..فرزانه : اون وقت تو می خوای بزنیش ..-نه مگه دلشو دارم ؟ تو هر کاری فضولی می کنه ..-دلت میاد در مورد کسی که این جوری عاشقته حرف بزنی ؟ -نمی دونم فرزانه . ولی حس می کنم که دیگه نابود شدم . مرده ام ..-نمی دونم چته .. سخته باور کردن حرفات .. ولی سخته باور کنم داداش شیطون من که دوستای منو یکی پس از دیگری درو کرده اسیر یکی شده باشه که اونو به ین حال و روز در آورده باشه .. -فرزانه من خیلی بد بودم . دخترای زیادی رو اذیت کردم .. -اونا خودشونم مرض داشتن .. نگران نباش خیلی هاشون ازدواج کردن .. -حالا من دارم تقاص پس میدم . -نه ..نه .. من همین جا پیشت می مونم . ولت نمی کنم . حتی اگه عوارض زیادی هم نصیبم شه بازم تنهات نمی ذارم . ولی اینو نمیشه همیشه از بابا مامان مخفی نگه داشته باشی ...داشتم دیوونه می شدم . خدایا .. خداوندا .. این چه حکمتیه .. که آدم نه اختیار زندگی و به دنیا اومدن خودشو داره و نه اختیار مردنشو . من می خواستم بمیرم . از این که این شرایط واسه من پیش اومده بود احساس لذت می کردم . ولی حالا دو تا دختر می خواستند که من برای زنده بودن بجنگم . تازه خیلی ها هم نمی دونستن .. نباید دلم برای کسی بسوزه . نباید واسه فرزانه و ستاره دل بسوزونم .. اونا هم یه چند روزی گریه می کنن تموم میشه .. و مادرم بیش از بقیه اشک می ریزه .. انگاری که به قلبم کارد کشیده باشن .. هنوز فراموشم نشده اون چشای فروزان فروزانو .. همون چشای آبی که می خندید و از دوست داشتن می گفت . همون صورت مظلوم و سفیدش .. هنوز بوی موهای بلوندشو حس می کنم بوی تنشو ..صدا و بوی نفسهاشو که بهم زندگی می داد .چرا فروزان ؟! ... باید یاد بگیرم که بی رحم باشم . بی رحمی رو باید از زندگی یاد بگیرم .از د نیا .. دنیا سپهر رو از من گرفته . فروزانو از من گرفته ...از من یک نامرد پست ساخته ... دیگه بودن من چه فایده ای داره ! -فرزانه من خیلی بد و گناهکارم . می خوام اون اموالی رو که ازش در امور خیریه استفاده می کنم در اختیار تو و ستاره قرار بدم . یه سری مال سپهر بوده .. بچه های زیادی هستند که به من میگن بابا ..عمو ..آقا .. هر کی هر چی دوست داره صدام می کنه . حالا به تو و ستاره میگن خاله .. مامان خانوم ... فرزانه : ولی هیچی نمی تونه جای تو رو توی دل اونا بگیره .. -چرا بچه هام فراموش می کنن . اونا هم خیلی زود همه چی رو فراموش می کنن .. -نه داداش اتفاقا بچه ها خیلی زرنگ تر از ما آدم بزرگا هستند . حتی وقتی که بزرگ میشن و به روزای بچگی فکر می کنن بد جوری یاد اون روزا به دلشون چنگ میندازه ..کارم به جایی رسیده بود که انگاری داشتم زار می زدم و التماس می کردم که فرزانه بهم اجازه بده که بمیرم . که از مرگ من ناراحت نشه .. که ازم دلخور نشه . .... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
نامــــــــــــــــــــردی بســــــــــــــــــــه رفیــــــــــــــــــــق ۱۱۷فرزانه : داداش نامردی نکن .. از خدا بخواه که در مانت کنه . تلاش کن . امید وار باش ... -من ازت می خوام که دست از سرم بر داری .. طاقت دیدن اشکاشو نداشتم . فرزانه : ببین فر هوش هنوز زیاد مشخص نیست که بیماری .. یعنی نشون میده که باید اولش باشه ..اون جورا هم که فکر می کنی نیست . -باشه فرزانه .من فعلا هر چی تو بگی گوش می کنم . ولی از زتدگی بدم میاد . اگه مردم دیگه تقصیر من نیست . فرزانه : باید قول بدی با روحیه باشی . و برای زنده موندن تلاش کنی . کاری به این ندارم که عاشق کی بودی و چرا ولت کرد رفت . هنوزم برام سخته باور کردن این موضوع که به خاطر عشق این قدر داغون شده باشی . فکر می کنم که با هام شوخی داری . شایدم به خاطر سپهر ناراحت باشی و خیال برت داشته .-نمی دونم دارم دیوونه میشم ..فرزانه : ببین داداش .. اگه یه چیزی رو خیلی جدی بگیری ممکنه همون اتفاق واست بیفته .. انرژی مثبت داشته باش ...-اصلا من انرژی ندارم که مثبت باشه یا منفی .. فرزانه : حداقل به وصیت سپهر عمل کن . به این توجه کن که خیلی از بچه های کوچولو چشم امیدشون به توست . زندگی فقط خوردن و خوابیدن که نیست . اونا چه می دونن گرسنگی و تشنگی چیه ازکجا میاد .. اگه گشنه شون باشه گریه می کنن یا با حسرت به غذاهای دست دیگران نگاه می کنن .. وقتی که گشنگی یا تشنگی شون رفع شد یادشون میره چی به چیه اما اونا عشق و دوست داشتن و محبت رو نمی تونن فراموش کنن .. وقتی سایه پدر و مادری رو, رو سرشون نمی بینن ..وقتی می بینن یکی هست که هر روز یا هر چند وقت در میون دست محبت بر سرشون بکشه .. اون وقت دلشون واسش پر می کشه ..اونا عاشقتن .. اگه یه روز تو رو نبینن بی قراری می کنن .. اگه دوروز تو رو نبینن گریه می کنن .. بیشتراشون این طورن ... اگه به یکی بیشتر برسی حسادت می کنن ..-میگم هنوز از گرد راه نرسیده این چیزا رو از کجا می دونی .. نکنه قبلا با ستاره کلی حرف زدی .. فرزانه : فرقی نمی کنه عزیزم . تو نباید حالا حالا ها بمیری .. -باشه یه خورده دیر تر می میرم ..دقایقی بعد من و ستاره و فرزانه رفتیم لب ساحل .. وجب به وجبش منو به یاد فروزان مینداخت .. اون دو تا داشتن با هم حرف می زدن . انگار ستاره چند بار یه چیزی رو بهم گفت و من حواسم جای دیگه ای بود .. چون آهنگ صدا و اسم خودمو می شنیدم . فرزانه : ببخش ستاره جان چی گفتی ؟ستاره : هیچی گفتم که فرهوش جان حالا بازم به من بگو آبجی ستاره!!! ... چند بار بهت گفتم تو فقط یک خواهر داری و اونم فر زانه هست .. می دونی چرا فرزانه جون ؟ البته درش که شکی نیست ..ولی زبونم مودر آورد و آخرشم قبول نمی کرد که واسه درمانش قدم بر داره ..فرزانه : حتما داشت باهات شوخی می کرد ... ستاره : نه این حرفا چیه . حالا خوشحالم که تو اومدی و بالاخره تونستی قانعش کنی فرزانه : اون برادرمه مگه می تونه قانع نشه .دلم گرفته بود . همچنان در کنار ساحل قدم می زدم ..فروزان بی وفا ..من هیچی رو نمی بینم جز تو .. تو خودت بهم گفتی که هیچوقت از پیشم نمیری .. می تونستم بهت دروغ بگم ..می تونستم از سپهر یک تصویر بد واست به جا بذارم ..ولی این بار خودمو قر بونی کردم تا راجع به سپهر فکرای بد نکنی .. فروزان کجایی ؟ چرا در این سیاهی شب نمیای تا زندگی منو مث روز روشن کنی .. بیای و به من بگی همه اینایی که دیدم در خواب بوده . یک کابوسی بوده که واقعیت نداره .. بیای و با هم از آرزو هایی بگیم که نمی دونستیم بسترش کجاست ..چی میشه ..ما رو به کجا می رسونه . شاید این تقاص گناهانم باشه که باید پس بدم . حق من همین بوده . حقی که می دونم بیشتر از اینم نیست . زندگی زشت و سیاه بالاخره اون روی خودشو به من نشون داده بود . بد جوری ازم انتقام گرفته بود . فرزانه و ستاره داشتن با هم حرف می زدن . معلوم نبود که چی دارن به هم میگن . واسم اهمیتی نداشت . حال و حوصله هیشکدومشونو نداشتم . اصلا بیشتر آدما همو واسه خودشون دوست دارن .. نمی دونم شاید فرزانه و ستاره این جوری نباشن . ولی من فروزانو واسه خودش دوست داشتم . اگه این جور نبود حداقل روزای آخرو که این جوری بود . آره این یه تیکه رو پیش وجدانم شرمنده نیستم . می تونستم بذارم که فروزان نسبت به سپهر عقیده ای منفی داشته باشه کارمو پیش ببرم .. اون وقت دیگه به نیرنگ عادت می کردم . نمی تونستم به خودم ببالم که یک عاشق هستم .. حالا هم دارم جونمو سر همین اعتقادم می ذارم .. حس کردم که سرم داره گیج میره .. نمی تونستم راه برم ... قلبم داشت از جا کنده می شد .. رو ماسه ها دراز کشیدم . حس کردم که روح داره از بدنم جدا میشه ... یه لحظه دخترا با هم سرشونو بر گردوندن .. فرزانه : فرهوش ..فر هوش .. وقتی چشامو باز کردم سرم رو پاهای فرزانه بود . خواهرم رو زمین نشسته بود .. ستاره هم همراه با اون گریه می کرد .. جمعیت دورمونو گرفته بودن .. منو بردن به درمانگاه .. یه سرمی بهم زدن و برگشتم خونه .. ... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی
نامــــــــــــــــــــردی بســــــــــــــــــــه رفیــــــــــــــــــــق ۱۱۸فرزانه : داداش خیلی بی خیالی .. بجنب .. چرا این قدر سهل انگاری می کنی . اگه دوست داری همین حالا زنگ بزنم مامان بیاد .-نه .. حالا که هنوز دو روز نشده ..ستاره : یه آزمایش دیگه هم داره که باید بده . دکتر باید اونو ببینه و مقدار دارو های مصرفی رو بگه ..-امان از دست شما دو تا دخترا . من فکر می کنم تا شما دو تا واسه من تعیین تکلیف می کنین من مرگ سختی رو پیش روم دارم . من نمی تونم این جوری پیش ببرم ..بالاخره درمانو شروع کردم . خیلی سخت بود هم برای خودم و هم برای خواهرم . ولی خب واسه اون مشکل ساز نبود .. ستاره و فرزانه هردوشون نگرانی عجیبی داشتند .. مدام با هم پچ پچ می کردند و حرفایی می زدن که سر در نمی آوردم . بعدا متوجه شدم که اونا نگران اینن که نکنه من سلولهای پیوندی رو پس بزنم .. لما با داروهایی که در این زمینه بهم دادند و سیستم ایمنی رو سرکوب می کرد تا حدود زیادی تونستم بر این مشکل خودم غلبه کنم . حس سستی و ناتوانی عجیبی داشتم . ستاره و فرزانه کارای شرکتو انجام می دادند ... درست همزمان با شروع درمانم فرزان برادر فروزان با اجازه خواهرش یک فرد معتمد رو گذاشت جای خودش .. و دست خونواده شو گرفت و موقتا رفت به رامسر .. یه منطقه ای بود که زمیناش افتاده بود توی بورس .. و خرید و فروش ملک در اون جا رونق زیادی داشت . ظاهرا یه چند ماه تا یک سال می خواست اون جا بمونه و بارشو بار کنه و بعد بر گرده به بابلسر .. از یه نظر واسه من خوب شد . چون من نمی خواستم دیگه به اون صورت وارد دفتر شم و خودمو نشون بدم کارا رو سپرده بودم دست فرزانه .. ستاره هم که خودش می دونست چی به چیه . اونی هم که اومده بود جای فرزان یه مرد مومن و مودبی به نظر می رسید .. از ساکنین همون جا بوده دخترش تازه ازدواج کرده بود . خیلی هم خونسرد بود و بیشتر به مسائل کاری توجه داشت و حرفای اضافه هم نمی زد . این کار احسان خان خیلی خوشحالم می کرد . من نمی خواستم که فروزان بفهمه که من سرطان دارم . تا یه مدتی سختم نبود که وارد اجتماع شم .. ولی خیلی ها به دید خاصی بهم نگاه می کردند .. بعضی ها می دونستن مشکلم چیه .. یه عده ای فکر می کردن که من معتاد شدم . صورتم استخونی شده بود .. موهای سرم ریخته بود .. بالاخره پدر و مادرم هم یه جورایی جریانو فهمیده خودشونو رسوندن به شمال ... پدرم مات و مبهوت به گوشه ای خیره شده و حرفی نمی زد و مادرم طوری شیون می زد که انگار من مردم ...-مامان هیشکی زنده نمی مونه که من بمونم . چرا این قدر شلوغش می کنی . دنیا ارزششو نداره که براش این قدر حرص بخوریم . تو زمانی می تونی در مورد دنیا حرف بزنی و تصمیم بگیری که زنده باشی .. مرگ مثل خوابیدنه . وقتی که می خوابی انگار که می میری . انگار دنیایی وجود نداره .. ممکنه صد ها سال مثل اصحاب کهف چشات بسته باشه وقتی که بازش کنی حس کنی که فقط لحظه ای خوابیدی یا همین الان بیدار بودی . مادرم فقط داشت برو بر نگام می کرد و سیل اشک از چشساش جاری بود و من همچنان واسش فلسفه بافی می کردم . بچه های بی سرپرست و اونایی که کمکشون می کردم تعجب می کردن که چرا این جوری شدم . همه واسم دعا می کردن .. شاید تنها کسی که منو می شناخت و شرایط منو می دید و واسم دعا نمی کرد خود من بودم . موهای سرم ریخته بود و بیشتر وقتا از کلاه استفاده می کردم . چهره ام زرد و سفید شده بود . کاملا مشخص بود که خیلی کم خون شدم و تحت در مانم .. ولی خیلی ها که از کنارم رد می شدن می گفتن که من یک معتادم .. سعی می کردم زیاد تو خیابونا آفتابی نشم . فقط شبا می رفتم بیرون . بیشتر وقتا حالت تهوع داشتم . بعضی وقتا هرچی رو که می خوردم بالا می آوردم . معده ام جوابم می کرد . باید غذاهای خیلی روون می خوردم .. نمی دونم چرا یه حسی بهم می گفت که پزشکان به در مان من امید وار نیستند ولی فرزانه می گفت هنوز خیلی زوده که نتیجه گیری شه و این ممکنه تا چند ماه طول بکشه تا میزان اولین پیشرفت ها مشخص شه .. و من بهش می گفتم البته اگه پیشرفتی درکار باشه و اون می گفت که این قدر نفوس بد نزن ... بیشتر وقتا به مرگ فکر می کردم . به اون چیزی که تقریبا اونو یک خواب طولانی می دونستم . یک تاریکی .. ظلمتی که بار ها و بار ها درش غرق می شدم و پس از بیداری به روشنی دنیا می رسیدم . فرزانه دوست داشت که من و ستاره رو با هم تنها بذاره .. ولی بیشتر وقتا من نقشه شو خراب می کردم . اون فکر می کرد که من این جوری بیشتر روحیه می گیرم . اون و ستاره خیلی با هم درددل می کردند .. آخه از دوستان قدیم بودند و از بچگی هم همسایه بودیم . البته گاهی خود به خود من و ستاره تنها می شدیم .. -ستاره اگه در مورد من چیزی شنیدی بهم بگو .. اگه مردنی هستم بگو .. - همه ما مردنی هستیم . خودت همیشه اینو میگی .... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
نامــــــــــــــــــــردی بســــــــــــــــــــه رفیــــــــــــــــــــق ۱۱۹به غیر از خونواده ام و ستاره , بقیه آدمایی که از شرایط من خبر داشتند با یه دید تر حم آمیزی به من نگاه می کردند . من از این دلسوزی ها خوشم نمیومد . دوست نداشتم به من ترحم شه . من خودم علاقه داشتم که بمیرم . چهره ام خیلی زشت شده بود . دماغم خیلی بد فرم شده بود .. مرگ رو با تمام وجودم حس می کردم . پزشکان هر چند وقت در میون پیوند مغز استخوانو انجام می دادند و منتظر بودند اثرشو رو بدن من ببینن . هنوز نمی شد با قاطعیت در این مورد نظری داد . همه می گفتن یه چند ماهی زمان می بره . فرزانه خیلی از کارای منو در شرکت انجام می داد . من و ستاره بیشتر وقتا می رفتیم خودمونو با بچه ها سر گرم می کردیم ... -ستاره جواب منو نمیدی ؟ در مورد من اگه چیزی شنیدی بگو .. ستاره : چرا همش دوست داری حس کنی که ما از تو داریم یه چیزی رو مخفی می کنیم . مثل این که باورت نشده که ما دوستت داریم .. -تو اصلا برای چی دوستم داشتی . من که حالا دیگه قیافه ای ندارم . دلت واسه من می سوزه ؟ آدمی که یه روزی واسه خودش شکل و قیافه ای داشت و یه چند تا دختر هم دور و برش بودن ؟ تو اصلا واسه چی عاشق من شدی ؟ الان واسه چی دور و بر من هستی ؟ یعنی راستی راستی دوستم داری ؟ اگه دوستم داشته باشی همین الان با یه چیزی می زنی توی سر من و منو می کشی ...ستاره : زده به سرت ؟ ببخش که باهات این طوری حرف می زنم . جای فرزانه خالی که اون می دونه با هات چه جوری رفتار کنه . اون خواهرته . حق داره ..من که برات کاری نکردم . من که کس تو نیستم .-آخرش نفهمیدم واسه چی ادعا می کنی که دوستم داری . ببین یه خواستگار خوب که اومد واست میری عروسی می کنی و به منم نگاه نمی کنی . من خودم می دونم چه جوری پیش ببرم و خودمو از این مخمصه نجات بدم .خودمم حالیم بود که اصلا چی دارم میگم . ولی دیگه خسته شده بودم . تحمل این دارو ها .. اذیت کردن خواهرم .. بی اشتهایی .. یاد گذشته ها .. مرگ سپهر .. از دواج فروزان .. همه و همه رو من اثر گذاشته بود و نمی خواستم که زنده بمونم . دوست داشتم بمیرم . شایدم می خواستم باور کنم که ارزش اونو دارم که یکی دوستم داشته باشه . دوست داشتنی که از رو ترحم نباشه .. ولی من جز فروزان هیشکی رو نمی تونستم دوست داشته باشم . زنی که حالا از زندگی من رفته بود .. تازه اگرم می بود وجود یک آدم مرده و داغون چه به دردش می خورد . اون که دوباره نباید بیوه می شد . نمی خواستم آدما منو بیچاره بدونن ولی با این که عاشق ستاره نبودم ولی دلسوزی عاشقانه اونو دوست داشتم . توجه اونو دوست داشتم . دوست داشتم بهم محبت کنه ..ولی از ریخت و قیافه خودم خجالت می کشیدم . گاه حس می کردم که خونواده رو خسته شون کردم . اونا حق زندگی کردن دارند . مخصوصا خواهرم . ولی من با این بیماری خودم فرصتهای زیادی رو از اونا گرفتم . این منو خیلی عذاب می داد و آزرده خاطرم می ساخت . دوست داشتم لجبازی کنم . باور کنم که مزاحم کسی نیستم . مثل بچه ها شده بودم . گاه آروم می گرفتم . فقط وقتی که با اون شرایط بیماری و بدنی نحیف به دیدن بچه ها می رفتم سعی می کردم خودمو کنترل کنم . می دونستم که اونا دل نازکن . هنوز از نا ملایمات دنیا بی خبرن .. گاه از بی حالی می گرفتم یه گوشه ای می نشستم ..-ستاره خسته ات کردم . چرا همش همراه منی .. ولم کن . برو به کارات برس . به حال خودت باش . چرا وقتتو واسه من تلف می کنی .. می دونستم خیلی اذیت میشه .. ولی منو با همه اخلاق بدم تحمل می کرد . همراهم بود . یارم بود . بهم می گفت که به زندگی امید وار باشم ولی خودش نگران بود . نمی دونم چرا .. حتما انتظار داشت یه جوابای مثبتی از پیوند مغز استخوان خواهرم به من دریافت کنه و هنوز خبری نشده بود .-فرهوش تو خیلی خسته ای . بهت حق میدم . یه خورده ساکت باش . به منم حق بده . من فقط نگران وضع روحی تو هستم . خواهش می کنم . به خاطر من نه .. به خاطر خونواده ات . کوتاه بیا . یه حرفایی زدی که دلم گرفت .. اصلا جاش نیست که مطرح کنی . راستش من خودمم نمی دونم چرا دوستت دارم . شاید واسه این که حس می کنم می تونی خیلی خوب باشی .. شاید واسه اینه که تو اواین پسری بودی که از نزدیک حسش کردم .. و خیلی شاید های دیگه ...ولی چه فرقی می کنه .. حالا که دارم .حالا که دوستت دارم .. چرا ازم می پرسی چرا ؟! این قدر آزارم نده که خودت هم اذیت میشی . ... ادامه دارد .... نویسنده ... ایرانی
نامــــــــــــــــــــردی بســــــــــــــــــــه رفیــــــــــــــــــــق ۱۲۰سرمو انداختم پایین و ساکت شدم . حس کردم نباید زیاد حرف بزنم نباید خودمو زیاد لوس کنم . همین که به یه آدم درمانده ای مثل من توجه می کنن خیلیه . همین که واسم ارزش قائلن خیلی ارزش داره . حالا انگیزه شون هرچی که می خواد باشه . عشقه .. رابطه خونیه .. ترس از جداییه ..یه روز توی بیمارستان یکی رو دیدم که وضعی مثل منو داشت . فکر کنم مداوا روش اثری نکرده بود . حالش خیلی بد بود .سرطان خون به دستگاه گوارشش هم ضربه زده بود .. ملاقاتی ها دور و برشو خلوت کرده بودن .. انگاری متوجه شده بودن که من و اون دلمون می خواد که با هم تنها باشیم . راستش زیاد احساس تاثر نمی کردم که اونو این جوری می دیدم . شاید به این دلیل که منم دوست داشتم مثل اون بشم . قبل از این که وارد اتاقش شم از زبون پرستا را که در ایستگاه پرستاری پچ پچ می کردن شنیده بودم که روزای آخرشه .. خیلی ناراحت نشون می داد .. از خیلی چیزا می نالید .. از زندگی .. از این که از روز اول شانس نداشته .. مادرش سر زایمان اون مرد .. پدرش هم میره زن می گیره .. نامادری اونو بیرون می کنه و خاله اش بزرگش می کنه .. شاگردی مردمو کرده تا تونسته یه مکانیک خوب بشه .. از دواج کردو واسه خودش خونه و زندگی تشکیل داده .. یه روز یه ماشین که از روبرو منحرف شده می زنه به ماشین اونا .. زنش و پسری رو که توی شکمش داشته می کشه .. از اون به بعد مثل دیوونه ها ویلون خیابوناست .. -حالا روزم شده این .. فقط همون خاله ای که بزرگم کرده رو دارم و بچه هاشو .. اونم دیگه خیلی پیر شده .. خدایا این چه سر نوشتی بود که من داشتم .. همه یکی یکی رفتند .. پدرمنم که مرد نا مادری همه چی رو تصاحب کرد . قبلش اون عفریته همه چی رو به اسم خودش کرد .-ببینم از مردن می ترسی ..-مرگ آرزومه . ولی اگه بگم نمی ترسم دروغ گفتم . خدایا چرا زنمو ازم گرفتی ؟ چرا مادرمو گرفتی .. پسرمو گرفتی .. چرا پدرمو این قدر خوار و ذلیل کردی که اسیر یک زن طماع و پول پرست شه ..مرد به سختی حرف می زد .. اونم غمهای خودشو داشت و من داشتم به این فکر می کردم که مصیبت من بیشتره یا اون .. درد های اونو قوی تر می دونستم ولی خوب که فکر کردم هر کسی درد و رنج خودشو قوی تر می دونه . دردی قوی تره که آدمو از پا بندازه .. نابودش کنه .. حتی می بینی یکی با از دست دادن سگ مورد علاقه اش به افسردگی می رسه . نباید این طور باشه ولی اونم بالاخره یه دردیه . نمیشه آدما رو به خاطر درد کشیدن .. غمگین شدن به خاطر چیزایی که از دست دادن سر زنش کرد .. و من عشقمو از دست داده بودم . زنی رو که همه چیز من بود . هستی من بود . عشق من بود .. اون کسی بود که از وقتی پاشو گذاشت توی زندگیم به بقیه گفتم نه .. -میگن خیلی از سرطان ها ارثیه وخیلی هاشم در اثر سوء تغذیه هست و استرس و عصبی شدن .. ازم پرسید تو فکر می کنی واسه چی سرطان گرفتی .. همه زندگیمو واسش نگفتم .. فقط همینو گفتم که یکی رو دوست داشتم و ولم کرد و رفت . شاید این به من فشار آورده باشه .. شاید ..-آره حتما همینه .دیگه نمی تونست زیاد حرف بزنه .. از دهنش کف میومد بیرون .. چندشم نمی شد ..چون می دونستم تا مدتی دیگه منم همین جوری میشم . آخه من دل شکسته از خدا خواسته بودم که منو بکشه و از این زندگی خلاصم کنه .. واقعا اون مرد بد بخت و در مونده بود ... ولی بازم نمی شد گفت که درد کدوممون بیشتره . هر دو مون چیزایی رو از دست داده بودیم که برای ما نهایت ارزش و اهمیت رو داشت . به وقت خدا حافظی بغلم زد .. از چشاش اشک میومد .. نمی شد گفت واسه چی داره گریه می کنه .. واسه خیلی چیزا بود .. واسه سر نوشتش .. واسه زندگیش که فقط یه سال روی خوششو نشونش داده بود .. به آرومی و نفس نفس زنان گفت .. -این آخرین باریه که می بینمت .. دفعه دیگه که بیای این جا من نیستم .. راحت میشم . خودم اینو حس می کنم ..اصلا حواسم نبود چی دارم میگم . از اون جایی که هم اونو هم خودمو عاشق مردن و رهایی می دونستم گفتم-جای منو هم خالی کن . اون طرف یه جای خوب واسه من کنار بذار .. دیگه اون جا صبح و غروبی نداریم .. همه جا انگار به تاریکی شب می مونه .دیگه نگران خورد و خوراک و نفس کشیدنامون نیستیم . دیگه نگران نامردیها و بی مرامیها نیستیم .. دیگه نگران این نیستیم که عزیزی بمیره و تنهامون بذاره .. نگران این که یکی به عشقش بی وفایی کنه .. دیگه حسرت دیروز غم فردا رو نمی خوریم . این بار این من بودم که زار زار اشک می ریختم و خودمو به آغوشش سپرده بودم . چند هفته بعد که گذارم افتاده بود به اون جا خیلی دلم می خواست که ببینمش ولی یه حس شومی داشتم . می ترسیدم از کنار اتاقش رد شم . با این حال خودمو رسوندم به اتاق ایزوله .. کس دیگه ای روآورده بودن به جاش .. خبرشو از پرستار گرفتم .. سری به علامت تاسف تکون داد که فهمیدم که اون رفته یعنی مرده .. امیدوار بودم که روحرفش وایسه و یه جایی واسه من کنار بذاره .. دیگه از تنهایی و احساس تنهایی خسته شدم . با این که عزیزان ولم نمی کردن ولی حس می کردم یک وجود بی مصرف و مزاحمم ... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
نامــــــــــــــــــــردی بســــــــــــــــــــه رفیــــــــــــــــــــق ۱۲۱نمی دونم چرا واسه دقایقی حس می کردم که تنها شدم . اون دیگه اون جا نبود .. اون مرد رفته بود و دنیا رو با تمام عذابهایی که بهش داده ولش کرده بود . زندگی اون روی زشت خودشو به اون مرد نشون داده بود .. ولی حالا که اونو با خودش برده بود بزرگترین لطفو در حقش کرده بود . پایان عذابها و درد ها .. آدم وقتی که نباشه خب نیست دیگه تا اون درد ها و رنجهاشو ببینه . شکستهاشو ببینه . دلم گرفته بود . حس می کردم که انگاری داره واسم حرف می زنه . وقتی که از زن و اون پسر به دنیا نیومده اش می گفت درد رو در تمام وجودش احساس می کردم . فرزانه همراه من بود . برای لحظاتی از اون جدا شده بودم . گمم کرده بود .. وقتی هم که پیدام کرد و منو با اون حال زارم دید همه چی رو واسش تعریف کردم .-فرزانه ! باید قول بدی که بعد از من واسه بابا مامان هم دختر باشی و هم پسر . یه کاری کنی که جای خالی منو احساس نکنن . من همین حالا شم یه وجود بی مصرفم . یه موجود زشت .. یه انگل اضافی .. یکی که بودن و نبودنش تاثیری نداره . من می خوام بمیرم . نمی خوام مزاحم و سر بار کسی باشم . چرا دست از سرم بر نمی دارین . چرا عذابم میدین ؟ من نمی خوام وقت شما رو بگیرم . نمی خوام به این فکر کنین که چی میشه و چی نمیشه ..سالن بیمارستانو به آشوب کشیده بودم . منو به زور آرومم کردند ..حالم بد شده بود .. نمی دونستم فشارم بالاست یا پایینه . فر قی هم نمی کرد .. دوست داشتم اونی باشه که منو زود تر به مرگ برسونه ... احساس تنهایی می کردم . با این که خوبی های دیگران رو می دیدم ولی اونو نوعی دلسوزی محبت آمیز می دونستم و از طرفی خودمو هم سر بار بقیه می دونستم . اگرم بی توجهی می دیدم دلم می گرفت . خیلی احساساتی شده بودم . هم دلم می خواست ولم کنن و برن .. هم دلم می خواست شب و روز بهم بگن که دوستت داریم .. یه احساس بدی داشتم . بودن یا نبودن خودمو احساس نمی کردم . این درمانها فقط مردن منو به عقب مینداخت . حتی اگه پنجاه سال دیگه هم زنده می موندم همین آش بود و همین کاسه . بدنم سست شده بود . خودم از دیدن خودم در آینه ترس برم داشته بود . از زشتی خودم چندشم می شد . باورم نمی شد که این همون پسر خوش تیپه باشه که دخترا واسش سر و دست می شکوندن . جایی نمونده بود که واسم دعا نکرده باشن .. دیگه از نذر و نیاز هم کاری ساخته نبود . روز به روز حالم بد تر می شد . انگاری این درمان ها اثر بخش نبود . من همون قدر می تونستم سر پا باشم که کار ای معمولی خودمو انجام بدم .. خاطراتمو بنویسم که بعد از مرگم بتونم به همه بگم که چه آدم پستی بودم و چی شد که با این نکبت از این دنیا رفتم .هر وقت می رفتم سر خاک سپهر یه چند دقیقه ای که با هاش راز و نیاز می کردم به یاد این می افتادم که چه جوری بدون این که اون بدونه زنشو ازش گرفته بودم خجالت می کشیدم و نمی تونستم به حرف زدنم ادامه بدم . ولی هیچ جا مث آرامگاه آرومم نمی کرد . بیشتر وقتا وسط یا اول هفته رو می رفتم سر خاک سپهر . سرمو مینداختم پایین یا دستمو می گرفتم جلو صورتم . مدام حرکات اضافه از خودم نشون می دادم .. نمی خواستم کسی صورت منو حال زار منو ببینه .. بیشتر به این فکر می کردم که مرگ خوابی نیست که یک ساعت دوساعت یا چند ساعت بعد ازش بیدار شم . خودمو آروم می کردم . می خواستم یه حس لطیفی از این رفتن داشته باشم . دیگه یواش یواش خودم واسه خودم عادی شده بودم . داشتم به این بدنم عادت می کردم . ولی خسته شده بودم از این شیمی درمانی ... ..پوست و استخون شده بودم . معلوم نبود این جور زندگی کردن چه به دردم می خوره ! ولی ستاره می گفت باید تلاش کنی .. باید از خدا بخواهی .. آخه من چی رو می خواستم .. دیگه بهش نمی گفتم که من با تمام وجودم از خدا می خوام که مرگ منو برسونه .. حالا این وسط گیر کرده بودم . نه مرگم مشخص بود نه زندگیم .. یکی از روزایی که به قصد سر خاک سپهر رفته بودم امامزاده.. یه لحظه خشکم زد .. پاهام سست شدن .. حس کردم که همه جا رو تار می بینم .. صحنه ای رو, کسی رو دیدم که قلبمو به شدت به تپش انداخته بود . خیلی دوست داشتم اون بی وفا رو ببینم ولی دوست نداشتم که این جور منو خرد و داغون ببینه . فروزان بار دار اومده بود سر خاک سپهر . اون پشت به من قرار داشت ... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی
نامــــــــــــــــــــردی بســــــــــــــــــــه رفیــــــــــــــــــــق ۱۲۲پشت یه درختی پنهون شدم که اون منو نبینه . یه کلاه لبه دار هم سرم بود . از نیمرخ تا حدودی صورتش مشخص بود . تمام تنم می لرزید . قلبم به شدت می زد .. اون لحظه دوست داشتم دارو ندارمو بدم و فقط چند دقیقه با هاش حرف بزنم . ازش بپرسم چرا ؟ ازش بپرسم یعنی تا این حد ؟ ازش بپرسم آیا این اشتباه من اشتباهی که اونم به نوعی درش شریک بوده قابل جبران نبود ؟ حالا که خود سپهر هم قبل از مرگش پیشنهاد داده بود که ما با هم باشیم ؟ ازش بپرسم آیا به نظرش من عاشقش نیستم ؟ دوستش ندارم ؟ به نظر میومد نزدیک زایمانشه .. یه دستی به صورت خسته و استخونی خودم کشیده و یه نگاه به هیکل فروزان انداختم . باورم نمی شد روزی من و این زن عشق و عاشقی ها و روابط سکسی داشته بودیم .. چقدر با خودم در کلنجار بودم که چیکار کنم .. چیکار نکنم . می خواستم با هاش حرف بزنم .. یه حسی بهم می گفت که این آخرین باریه که اونو می بینم . پس چه بهتر قبل از این که دردامو از دفتر خاطراتم بخونه منم ذهنشو آماده کنم . رفتم جلو تر .. هنوز متوجه من نشده بود .. صورتش همون صورت بود .. فقط بدنش در اثر بار داری چاق تر نشون می داد .. یه لحظه سرشو برگردوند .. ترسید .. جیغی کشید و کمی اون ور تر رفت .. سرمو بر گردوندم .. حس کردم که منو نشناخته . فروزان : آقا بفر مایید اون ور تر .. این چه وضعشه ! .. لبخند تلخی سرشار از درد به گوشه لبانم نقش بسته بود .. اون منو نشناخته بود .. حق هم داشت . اون قدر زشت و استخونی و داغون شده بودم که شاید اگه مادرمم به ناگهان و منو واسه اولین بار در این شرایط می دید نمی شناخت .. ولی با این حال دلم گرفته بود .. نمی دونم چرا هنوزم انتظار داشتم که بوی منو حس کنه .. کاش اون عطری رو که واسم گرفته بود به خودم می زدم . راستش از اون عطر خیلی کم استفاده می کردم . همین که منو زیادی به یاد اون مینداخت همین که نمی خواستم تموم شه . .بغضمو فرو بردم ..-حالا منو نمی شناسی فروزان ؟سرشو بر گردوند . تو چهره ام خیره شد .. ماتش برده بود .. نه هنوز نشناخته بود .. انگار که من مرده بودم . انگار که از برزخ باهاش حرف می زدم ..-یه روزی همه چیزت بودم فروزان .. حتی صدای منو نمی شناسی ؟ چقدر دنیا نامرده .. یه روزی در حق یکی نامردی کردم خودشم نمی دونست تا آخر عمر ..اون قدر مرد بود که بهمون وصیت کرد که بعد از مرگش با هم باشیم .. ولی من نامرد بودم .. چوبشم خوردم .. خدا جواب منو این جوری داد .. -فرهوش ..تویی ؟ نهههههه .. چرا .. آخه .. چرا این جوری شدی ؟ ..نمی شد انتظار داشت که همون اول بفهمه که چمه . آخه اون بر خوردی با فامیل شوهرای قبلیش نداشت . داداش فرزانش هم که رفته بود رامسر .. کی میومد از حال و روز من بهش بگه ؟!بدجوری بهت زده شده بود . -معتاد شدی ؟ -آره معتاد شدم به باختن .. به شکست .. معتاد شدم که با فکر تو روزا رو یکی یکی پشت سر بذارم و به امید مرگ بشینم . فروزان .. من چوبشو خوردم ..ولی آخه چرا . سپهر رفته .. عشق من به تو دروغ نبود .. فروزان رنگ به چهره نداشت . انتظار نداشت که منو این جوری ببینه ..-خیلی زشت شدم نه ؟ فکر نمی کنی در حق من ستم کردی ؟ من همیشه دعات می کنم .. هرگز بد تو رو نمی خوام . میگن چوب خدا صدا نداره ..راست میگن .. خیلی آروم چوبشو خوردم ..ولی از همون خدا می خوام که اگه تو یکی در حق من ظلمی کردی که به این جا رسیدم کاری به کارت نداشته باشه .. آره در حق سپهر بد کردیم .. اگرم نمی کردیم اون بازم حالا پیش ما نبود ..ولی توچطور تونستی خودت رو عاشق من حساب کنی و اون جوری منو دور بزنی .. صبر نکردی .. -بس کن .. من که بهت نگفتم برو معتاد شو .. ..بس کن ..برو فرهوش !بدون این که فکر کنم اون دیگه حالا مال من نیست و خودشو واسه من نمی دونه بدون این که فکر کنم سایه مرد دیگه ای رو سرشه رفتم سمتش .. دلم می خواست یه بار دیگه اون دستای سفید و ظریفشو لمس کنم .-به من دست نزن ..-فروزان ... شاید دیگه نبینمت ..یه لحظه حس کردم یکی با آرنج محکم زده به صورتم .. دو تا لگد هم رو پهلو هام حس کردم . نقش زمین شدم .. انگار هیشکی نبود که بیاد سمت ما .. واسم مهم نبود .. نفس تو سینه ام حبس شده بود .. به فر هاد ... پسر خاله و شوهر فروزان نگاه می کردم که اگه فروزان جلوشو نمی گرفت منو به رگبار مشت و لگد می بست .. توانی نداشتم که جوابشو بدم .. فر هاد : برو گمشو معتاد .. برو. فروزان : خواهش می کنم فر هاد .. چیکارش کردی .. چرا زدیش ..-آخه اون داشت به تو و بچه آسیب می رسوند .. به این کثافت نامرد نباید رو بدی .. فروزان : بس کن فر هاد ..صورتم غرق خون شده بود .. فروزان داشت میومد به سمت من .. حالا دیگه اشک از چشام جاری شده بود .. اشک خون صورت و بینی منو می شست و انگار من ناتوان برای لحظاتی قدرت پیدا کرده بودم که ازشون فرار کنم . انگارفروزان می خواست کمکم کنه . دلش به حالم سوخته بود ..این چهره شو هم می شناختم . نمی تونستم جواب مشت و لگد فر هادو بدم .. و نمی خواستم که فروزان به حال من دل بسوزونه .. اون وقتی که باید این کارو می کرد تنهام گذاشته بود . ازجام پا شدم یه نگاهی به اون دو تا انداختم و تلو تلو خوران به سمت درب خروجی رفتم .. فروزان اومد به طرفم .. بازم همه جا رو تیره و تار می دیدم . خون زیادی ازم رفته بود .. طوری از دستش فرار کردم و از تیررس نگاهش دورشدم که خودمم نفهمیدم چه جوری تونستم به پشت ساختمون امامزاده و بعد درب خروجی برم .. تا پام به خیابون رسید و به یه کوچه فرعی رفتم همون کنار یه دیوار افتادم . خیلی ها از کنارم رد می شدن ولی هیشکی بهم اعتنایی نمی کرد .. چشامو رو هم گذاشتم .. سرم همچنان گیج می رفت . دیگه چیزی رو حس نکردم .... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
نامــــــــــــــــــــردی بســــــــــــــــــــه رفیــــــــــــــــــــق ۱۲۳چشامو که باز کردم ستاره رو کنار خودم دیدم . اونم رو تخت اورژانس بیمارستان . از موبایل من یه تماسی می گیرن ستاره گوشی رو می گیره و خودشو سراسیمه می رسونه به اون جا . همش اون صحنه ای رو مجسم می کردم که فر هاد منو زیر مشت و لگد خودش گرفته بود و فروزان از روی ترحم فقط بهش می گفت که کاریم نداشته باشه . نه این که دلش برای من سوخته باشه . واسه این که نمی خواست خون ببینه . خون زیادی از من رفته بود .-کی به تو گفت بیای کمکم ؟ می ذاشتی من می مردم . ای کاش گوشی رو با خودم نمی بردم تا تو پیدام نکنی .. ستاره : تو قول دادی که زنده بمونی . پس این بازیها دیگه چیه . چرا این بلا رو سر خودت آوردی . به خاطر چی خودت رو تا این حد عذاب دادی . چرا دوست داری رو حرفی که زدی نباشی .تمام بدنم درد می کرد . به یاد مشت و لگد هایی که خورده بودم افتادم . ابن روزا خیلی حساس شده بودم . اشک از چشام راه افتاده بود امونم نمی داد . دلم به درد اومده بود . مدام به یاد صحنه هایی می افتادم که فرهاد با آرنج زده بود به صورتم . با مشت و لگد افتاده بود به جانم و من نتونستم از خودم دفاع کنم . توانشو نداشتم . کاش می تونستم اونو بزنم . کاش می تونستم دق دلی مو سرش خالی کنم . ستاره : باید به من بگی چی شده . چرا می خوای خودت رو به کشتن بدی . -دوست دارم ..- مثل بچه ها لج نکن .. فرزانه و پدر و مادرم هم خودشونو رسوندن به بیمارستان .. فقط اینا رو کم داشتم . به حرفاشون توجهی نمی کردم . فقط به گوشه ای خیره شده بودم و به این فکر می کردم که چگونه شاهد سر افکندگی خودم پیش فروزان بودم . اونا فکر می کردن که من معتادم . شاید دوست نداشتم بگم که من مردنی هستم . شایدم دوست داشتم هر وقت که نیاز شد بهشون بگم که شما اشتباه فکر می کنید و من معتاد نیستم . ولی حالا در اون لحظات این من بودم که داشتم عذاب می کشیدم . -شما هایی که این جا هستین بزرگترین دشمنای منین . خیری واسم ندارین . اگه رفیقم باشین ..منو می ذارین به حال خودم که بمیرم تا راحت شم . یه آمپولی بهم می زنین .. یا توی غذام سم می ریزین تا من بمیرم . مردن چقدر خوبه .. الان وقتی که می خوابم و به هیچی فکر نمی کنم خیلی راحتم .. وقتی هم که بمیرم دیگه به هیچی فکر نمی کنم .. دیگه نفسم بالا نمیومد که بتونم بیشتر حرف بزنم .. پدرم مادرمو به زور از اتاق برد بیرون .. ستاره من و خواهرمو با هم تنها گذاشت-فر هوش ساکت باش وگرنه با من طرفی .. خودمو کشتم تا تونستم بهش بگم -چیکار می کنی خواهر! منو می کشی یا بهم زندگی میدی ؟ یکی رو نمی خوای و یکی رو نمی تونی . پس من به چه امیدی باشم ..فرزانه : این من نیستم که به تو زندگی میدم .. این تویی که باید از خدا بخوای . به اون امید داشته باشی . احساس نا امیدی می کنی . پس این خودتی که نمی خوای زندگی کنی .نمی دونم واسه چی از زندگی فرار می کنی . بهونه آوردی که عاشق بودی .. شایدم بودی . شاید یکی تو رو قال گذاشته باشه .. شاید هم به خاطر مرگ سپهر داغون شدی و می خوای بری که تنها نباشه . اما اون تنها نیست .. بالاخره همه ما یه روزی میریم و می میریم . شایدم هیشکدوم از اینا نباشه و تو به خاطر این غمگینی که حس می کنی بیماری مداوا نشدنی نصیبت شده و خودت رو همون اول باختی . هر کسی خودشو بازنده بدونه یعنی باخته یعنی مرگ رو پذیرفته . دیگه درمانش سخته ..بد تر از تو هم هستن ... جون نداشتم چیزی بگم . می خواستم بگم آره بد تر از من هم هستند .. اما با دهها بیماری دیگه .. چند سال دارن بیشتر زندگی می کنن اما انگاری چند مدل مرگ اومده سراغشون .. زبون واسشون نمونده .. تکه تکه شده .. گوشتی به تنشون نمونده .. سیستم ایمنی بدنشون داغونه .. نمی تونن یه غذای درست و حسابی بخورن . حتی قرصاشون هم به زور حل میشه . دیگه هیچی واسشون نمونده . هم اونا با آینه قهرن و هم آینه با هاشون قهر کرده . از آدما فرارین . دوست ندارن کسی اونا رو تا این حد زار و بد بخت ببینه .. -فرزانه ..من مایه درد سرم ..خواهرم سرشو گذاشت رو سینه ام ..اشکای دلش سینه هامو تر کرده بود ..من از آدمایی که خیلی راحت دوستم داشتن فراری بودم و به خاطر کسی عذاب می کشیدم که بهم نشون داده بود که در این دنیای پست و بی ارزش حتی عشق و وفا هم ارزشی نداره .. اگه قدرت نداشته باشی همه لهت می کنن . .... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی
نامــــــــــــــــــــردی بســــــــــــــــــــه رفیــــــــــــــــــــق ۱۲۴چند روز دیگه هم گذشت . روز به روز حالم بد تر می شد . حس کردم که بدنم دیگه نمی کشه . به درمان و شیمی درمانی و پیوند مغز استخوان جواب نداده . روحیه ضعیف من و ملاقات آخر من با فروزان هم بی تاثیر نبود . یه روز که توی اتاقم دراز کشیده بودم از لای در دیدم که فرزانه داره تلفنی با یکی پچ پچ می کنه . کنجکاو شده بودم . حس کردم که باید در مورد من باشه .. آره اون و ستاره با هم حرف می زدند . فرزانه نگران بود . نگران و نا امید . با این که خیلی آروم حرف می زد ولی لرزش صداش کاملا مشخص بود . حتی چند بار نزدیک بود به گریه بیفته .. -ستاره تو داری چیکار می کنی ؟ مگه دوستش نداری ؟ مگه بهش روحیه نمیدی ؟ من ازت بیشتر از اینا انتظار داشتم و دارم . ببین حالا که سپهر رفته اون فقط واسه من و تو مونده . تو که می دونی از دست دادن برادر یعنی چه ..گوشمو تیز کرده بودم .. بعضی حرفاشونو نمی شنیدم .. البته ستاره که اون طرف مکالمه بود و من نمی دونستم چی داره میگه .. فرزانه خیلی دلواپس بود .. فرزانه : ببین ستاره من نمی خوام نا امیدت کنم . به کسی چیزی نگفتم ولی حالا دارم اینو به تو میگم .. دیروز با دو تا از پزشکا که صحبت می کردم اونا می گفتند نه تنها پیشرفتی ندیدیم بلکه مریض افت کرده .. ضعیف شده لاغر تر شده .. و این هر لحظه ممکنه اونو از پا بندازه . وقتی از دکتر پرسیدم اگه روند بهبودی به همین صورت منفی باشه کی ممکنه اونو از پا بندازه گفت بین یک تا دو ماه دیگه ... گفن هر طوری شده باید تغذیه و روحیه اش بهتر شه . اون غذا نمی خوره .. درسته نمی تونه بعضی غذا ها رو بخوره ولی می دونم تازگی ها لج کرده بعضی غذا ها رو خودش نمی خوره . یعنی اگه همین جور پیش بره بیشتر از دو ماه زنده نمی مونه ..دیگه نخواستم بقیه حرفای فرزانه رو گوش کنم . با این که از این خبرش روحیه گرفته خوشحال شده بودم که مرگ همین دور و براست و به زودی میاد سراغم ولی حس کردم که نمی تونم حتی یک هفته دیگه هم دوام بیارم . نمی تونم زنده بمونم . برام دو ماه مثل دو هزار سال بود . چون دیگه از همه چی بدم میومد . هر دقیقه به اون صحنه ای فکر می کردم که فر هاد با لگد به جون من افتاده بود .. اگه حالم خوب بود بهش نشون می دادم .. از نظر جسمی هم خیلی عذاب می کشیدم . فشارم بالا و پایین می رفت . قند بدنم هم همین حالتو داشت .. لبامو گاز می گرفتم . کنترل اعصابم دست خودم نبود .. خوابم میومد ولی نمی تونستم بخوابم . وزنم داشت به زیر چهل کیلو می رسید .مگه فروزان اینا رو ندیده بود ؟! چرا اون این قدر بی رحم بود ؟! چرا منو تنها گذاشت؟! خدایا من نمی خوام تا این حد عذاب بکشم . عذاب روحی و جسمی من به اوج رسیده بود .. تصمیم عجیبی گرفته بودم . زیاد هم برای این تصمیمم با خودم کلنجار نرفتم . چون می دونستم بین یک تا دو ماه دیگه می میرم . می خواستم زود تر بمیرم . سخت بود .. خیلی سخت بود عذاب رو تحمل کردن . صد سال دیگه هم اگه توی این دنیا باشی بازم همینه . چه تاثیری داره .. این یکی دو ماهی هم میاد و میره ..من در این مدت چیکار می تونم بکنم که تا حالا نکرده باشم .. جز این که عذاب خودمو زیاد کنم .. بقیه رو ناراحت کنم .. الان حداقل با دستانی لرزان می تونم چهار کلام مطلب بنویسم و از خودم بذارم و ستاره رو راهنمایی کنم و بهش بگم چی به چیه .. یک ماه دیگه در بستر مرگ چه جوری می تونم حالیش کنم که بره فلان جا دفتر خاطرات منو بگیره .. خدایا این داشته هامو چیکارش کنم ؟! این اموالی رو که سپهر به من داده تا برای بچه ها خرجش کنم و از سودش برای اونا استفاده کنم ؟! باید اونا رو به اسم ستاره می کردم .. چه فرقی می کرد .. من و اون که با هم این حرفا رو نداشتیم ... اگه همین الان بمیرم چی میشه .. باید به فرزانه بگم .. بگم کدوم اموالم مال منه و کدومش مال سپهر ... .. ستاره سراسیمه خودشو رسوند به من .. منو با خودش برد به ساحل ..-حالشو ندارم ستاره .. یه جا می شینم . دراز می کشم .. اصلا توی ماشین می مونیم و از این جا دریا رو نگاه می کنیم . به امواجی که به ساحل می رسن و می میرن .. الان منم به ساحل نزدیک شدم . دارم می میرم .. ستاره : کی گفته که داری می میری .. -خب باشه من نمی میرم .. شما آدما همه تون می میرین فقط من زنده می مونم .. ستاره : بس کن فر هوش چرا داری فریاد می کشی .. مردم همه دارن ما رو نگاه می کنن . میگن چه خبر شده ! راست می گفت .. دیگه هیچی حالیم نبود ..ستاره : عزیزم به جای این که بیماری , تو رو از پا در بیاره تو یه کاری کن که بیماری از پا در آد .... ادامه دارد .... نویسنده .... ایرانی
نامــــــــــــــــــــردی بســــــــــــــــــــه رفیــــــــــــــــــــق ۱۲۵به امواج دریا نگاه می کردم که وقتی میومدن به سمت ساحل کوچیک و کوچیک تر می شدن . یه سری موجا رو می دیدم که توی همون آب می شکنن . حس کردم که منم می تونم یکی از این موجا باشم . زود تر بمیرم . برم به استقبال مرگ . حالم خیلی بد بود . توان نوشتن نداشتم . ولی با دستای لرزون هم که شده باید خاطرات درد و رنج و سوز عشقمو می نوشتم . شاید این تقاص گناهانی هم بود که خیلی ها رو عاشق خودم کرده بودم . آخه من به کسی نگفته بودم که عاشقشون هستم و ولشون کرده باشم . نمی دونم آیا اینم به حساب گناهانم نوشته میشه یا نه . دلم گرفته بود . نمی خواستم بیش از این عذاب بکشم . بازم احساس تنهایی می کردم . حس می کردم که دوست دارم لجبازی کنم . بهانه جویی کنم . اشک یکی رو در بیارم . ستاره رو فرزانه رو آزارش بدم . مادرم رهام نمی کرد ولی من دلشو نداشتم که اونو نزدیک خودم ببینم اونو با داد و فریاد از خودم دور می کردم .ستاره : به خاطر کوچولو هایی که دوستت دارن به زندگی برگردد . -من به زندگی بر می گردم ولی زندگی به من بر نمی گرده ..ستاره : تو اصلا خیالت نیست که ممکنه ....ستاره ادامه نداد . می دونستم که اون دلشو نداره که از مرگ حرف بزنه .. -نه ستاره جون من اصلا خیالم نیست که ممکنه تا دو ماه دیگه بمیرم . اتفاقا خودمو آماده کردم . راستش دوست دارم زود تر از اینا بمیرم . برم و همه شما رو راحت کنم . مخصوصا تو یکی رو که مجبوری ادعای دوست داشتن منو بکنی . از کی تا حالا به توصیه فرزانه منو دوست داری و وانمود می کنی که از من خوشت میاد ؟ ستاره : نمی فهمم چی داری میگی فر هوش .-خودت رو به اون راه نزن .-بس کن .. خسته ام کردی ..-به خاطر این که تو خسته نباشی د لم می خواد زود تر بمیرم و خلاص شی .. -تو چی داری میگی .. اصلا حالیت هست ؟ دوست داشتن تو چه ار تباطی با فروزان داره . خودمم می دونستم که دارم بهانه جویی می کنم . -خیلی تنهام ستاره ..-می دونم . منم تنهام .. منم تنهام فر هوش .. منم عذاب می کشم . از این که اونی که دوستش دارم داره خودشو پر پر می کنه و من نمی تونم هیچ کاری براش انجام بدم . از دست من کاری بر نمیاد . چرا ..چرا ؟ واقعیت رو قبول نمی کنی . تو تنها آدم بیمار این دنیا نیستی . قرار نیست همه مون زنده بمونیم . همون که چشات به روی این دنیا بازه ..همون که خدا تو رو لایق دونسته که نفس بکشی .. زنده ها رو ببینی .. دنیا رو ببینی .. محبت ها رو احساس کنی .. یعنی این که باید زندگی کنی . تو باید حالا حالا ها زنده بمونی . تو باید با تمام وجود از خدای خودت بخوای . از همون عقل بر تری که تو رو آفریده . به تو زندگی داده . تو تنها نیستی فر هوش .. شاید عده ای تنهات گذاشته باشن .. ولی عده ای هم هستند که دیوونه وار دوستت دارن .. فر هوش تو نمی دونی تنهایی چه دردیه .. چه تلخه .. چه عذابیه ! اگه بدونی دیگه این قدر بیرحم نمیشی . دیگه نمیگی که بری و تنهامون بذاری . فکر کردی من در روز بار ها و بار ها واسه سپهر گریه نمی کنم ؟ ولی شاید باور نکنی .. به خاطر تو بیشتر اشک می ریزم . می دونم اشکای من برای باز گردوندن سپهر دیگه تاثیری نداره ولی شاید خدا رحمی به من کنه .. به خاطر دل شکسته ام .. اون دلو زیر پا هاش له نکنه .. خدایا تو بزرگی کمکم کن .. با این حرفای ستاره اشک تو چشام حلقه زد .. از خودم بدم اومده بود ..-ستاره منم مث سپهر ..تازه اون داداشت بود . اون عزیز تر بود . اون از خونت بود . تونستی هر جوری بود نبود اونو تحمل کنی .. منم همینم . منم همین حسو در تو ایجاد می کنم . تازه تحمل مرگ من که باید راحت تر باشه .. ستاره : آخه دیگه چیزی از دلم نمونده که شکسته شه .. چیزی ازم نمونده فر هوش .. خواهش می کنم .. چقدر من بد و نفرت انگیز بودم . همه رو از خودم می رنجوندم ... دیگه چاره ای نبود جز این که ریش و قیچی رو بدم به دست این دور و بری هام . مادرم که فقط گریه می کرد و پدرم هم مثل همیشه مات و مبهوت به گوشه ای خیره می شد و دعا می کرد . چند هفته گذشت .. حالم هنوز بهتر نشده بود . نمی دونم چرا دلم می خواست بازم فروزانو ببینم .. یک بار دیگه اونو ببینم . چند روز پشت هم می رفتم امامزاده .. هر بار هم یه جوری از دست دخترا در می رفتم . .. بالاخره یه بار دیگه اونو دیدم .دیگه قصد اینو نداشتم که برم جلو .. با این که از دیدنش عذاب می کشیدم نمی دونم چرا بازم به سمتش کشیده می شدم .. . این بار اونا رو سه تایی سر خاک سپهر دیدم . فزوزان وبچه و شوهرشو ....ادامه دارد .... نویسنده .... ایرانی