نامــــــــــــــــــــردی بســــــــــــــــــــه رفیــــــــــــــــــــق ۱۲۶خیلی دلم می خواست صورت فروزانو ببینم . اون همون هیکلو داشت . همون اندامو وقتی که با هاش بودم . چقدر دلم می خواست بغلش کنم .هنوز باورم نمی شد که از دواج کرده منو دور زده باشه . قلبمو شکسته باشه و منو با یه دنیا امید و آرزو به دام مرگ انداخته باشه . شاید فرقی هم نمی کرد . شاید اگه من و اون با هم می بودیم بازم سر طان می گرفتم و همین سر نوشت برای من رقم می خورد . شاید قسمت من این بوده باشه . در هوای گرم تابستون کاملا مشخص بود که این لباسی که تن بچه کرده یه لباس پسرونه هست . چندشم شده بود وقتی اون نوزادو دیدم . لبامو گاز می گرفتم یه حس حسادت عجیبی داشتم .. دلم نمی خواست که اونا منو ببینن . به اندازه کافی آبروم رفته بود . خدا زیبایی منو سلامتی منو ازم گرفته بود . حالا می رفت تا زندگی منو بگیره . این بار تا می تونستم از اونا فاصله گرفتم . از تیر رس نگاهشون دور شدم . رفتم پشت یه درخت تنومندی پنهان شدم سرمو تکیه دادم به درخت و با صدای بلند گریه می کردم . چند نفر که از کنارم رد می شدند هاج و واج بهم نگاه کرده و یه نفرشون گفت خدا بهت صبر بده این شتریه که در خونه همه ما می خوابه . دیر یا زود همه مون باید بریم .. و من به این فکر می کردم که اونی که با تمام وجود از من و از عشق من دم می زد حالا در بغل یکی دیگه می خوابه . حالا عشق کس دیگه ای شده . اصلا چرا من اومدم این جا تا اونو ببینم . من که می دونستم اون شب جمعه نمیاد . چرا خودم شب جمعه نیومدم سر خاک سپهر ..چشام همه جا رو تار می دید . دیگه این بار نمی خواستم که مثل دفعه پیش نقش زمین شم . از حال و روزم و صحبت های پچ و پچی فرزانه و ستاره این طور بر میومد که من حالم درست نیست .. هیچ علامتی از بهبود در من مشاهده نمیشه ... حتی یک بار به نظرم اومد در صحبتای بین ستاره و فروزان کلمه معجزه رو شنیده باشم . دیگه از این ضربه بالاتر چی می تونست باشه که من سه تا شونو با هم ببینم . فروزانو ببینم که میوه از دواج جدیدشو گرفته بغلش و بعد داده دست شوهرش و فاتحه خونده .. بعدشم نشسته و متفکرانه به گوشه ای خیره شده .. حتما داشت به من و خودش و گناهانی که مرتکب شده بود فکر می کرد . شاید منم در فایل اندیشه هاش جایی داشته باشم ..تصمیمو گرفته بودم .. منی که تا یه ماه دیگه می مردم تصمیم گرفتم خودمو بکشم . این چند مین بار بود که این تصمیم رو می گرفتم .. اما این بار دیگه این تصمیم جدی بود . می دونستم که من وقتی تصمیمی بگیرم تا انجامش ندم هیچ چیز جلو دارم نیست تا زمانی که اونو به مرحله اجرا در نیارم از پا نمی شینم .همون روز وقتی فرزانه رو بغل زدم بدون این که بخوام گریه کنم اشک از چشام سرازیر شد . فرزانه هم با من می گریست .-چی شده فر هوش .. تو چته .. -من تا یه ماه دیگه می میرم ؟ راستشو بگو .. همین طوره ؟ حالا ایرادی داره که زود تر بمیرم ؟ بگو فرزانه .. تو از من گله ای داری ؟ از من ناراضی هستی ؟ بدی دیدی ؟ منو ببخش .. اگه گاهی باهات یه شوخی هایی کردم . سر به سرت گذاشتم منو ببخش . من خیلی اذیتت کردم . خیلی عذابت دادم .. -بسه فر هوش .. بسه ..من دلشو ندارم این جوری می کنی .. اگه این جوری بکنی هیچوقت نمی بخشمت . شکایتتو پیش خدا می کنم . تو چرا داری احساساتمو تحریک می کنی .. چرا داری دلمو می لرزونی .. مگه امید مرده ؟ همون خدایی که من و تو رو به وجود آورد امید رو هم به وجود آورد .. همون خداست که زنده می کنه می میرونه . نمی تونی رو هیچی حساب کنی .و نمی دونی رو چی حساب کنی .. اون اگه بخواد کمک کنه می کنه . . -پس من به همین زودی می میرم .فرزانه : خواهش می کنم .. -می تونم یه چیزی ازت بخوام فرزانه ؟ فقط بدت نیاد ..فرزانه : چیه داداش .. اگه بدونم جونمو می خوای تا زنده بمونی اونو هم بهت میدم . من نمی تونم زنده بمونم و ببینم که تو نباشی .. -اون وقت من تنهایی چیکار کنم . می تونم ببوسمت ؟ صورتتو؟ پیشونی ات رو ؟ .. می تونم بغلت کنم ؟ این تازگی ها زیاد بغلت نکردم .. گفتم شاید بدت بیاد .. چندشت شه .. حالت بهم بخوره .. فرزانه : دیوونه ! فرهوش ..قبل از این که لبامو رو صورتش بذارم اون شروع کرد به بوسیدنم .. بوییدنم .. و من به مرگ فکر می کردم . به خود کشی .. به این که تا دو سه روز دیگه تر تیب خودمو بدم . یه وقتی کارم معلوم نبود شاید به جای یک ماه دوماه می کشید تا بمیرم . نمی تونستم بیش از این مرگ سپهر و خیانت به اون و عذاب جدایی از فروزان رو تحمل کنم . ... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی
نامــــــــــــــــــــردی بســــــــــــــــــــه رفیــــــــــــــــــــق ۱۲۷پدرم خیلی آروم بود . اصلا هیچوقت یادم نمیومد در مورد مسئله ای زیاد حرف زده باشه . اون هر وقت خوشحال بود می شد از چهره اش فهمید یا هر وقت هم غمگین بود می رفت توی خودش . قبل از این که مادرمو بغل بزنم اونو بغلش کردم . بوسیدمش . سر و صورتشو .. دستاشو ..-بابا ازم راضی هستی .. -نمی دونم چی داری میگی .. منظورت چیه ؟هیچوقت تا به این حد گریه های پدرمو ندیده بودم . حتما اونم حس می کرد که منم تا یه مدت دیگه مردنی هستم . فقط نمی دونست که به جای چند هفته دیگه .. چند روز دیگه می خوام بمیرم . ولی مادر مثل فرزانه پیش قدم شده بود .. -فرهوش تو چیزیت شده ؟ چرا داری اشک همه رو در میاری ... دلم مثل روز روشنه که تو حالت خوب میشه .. خودم واست زن می گیرم . یه دختر خوشگل که از هر انگشتش صد تا هنر بباره .. یه دختر مهربون .. اونم دیگه نتونست به حرف زدنش ادامه بده و جز گریه دیگه کاری ازش بر نمیومد . سرمو رو سینه اش گذاشته بودم .. چادر نماز سفید و گل گلی رو سرش بود و هنوز چند رکعت از نمازش مونده بود که اشکشو در آورده بودم ..-مامان دعام نکن .. تاثیری نداره . هر دعایی رو که خدا قبول نمی کنه . اگه من نمیرم اون نمیره و فلانی نمیره پس کی باید بمیره مامان ؟ این که نمیشه همه زنده بمونن .. شاید قسمت این بوده که من و سپهر زود تر از اونی که فکرشو می کنیم در اون دنیا به هم برسیم . شاید .. نمی دونم . دوستت دارم . مامان گفتی شیرت حلالمه ؟ خیلی ها هستند که شاید ازشون رضایت نگرفتم .. ولی می دونم هر کی منو ببخشه خدا منو نمی بخشه ..-پسرم عمرت طولانی شه .. اتفاقا خداست که زود تر از همه می بخشه . خداست که گذشت داره .. بنده های خدا گذشت رو از خدا یاد می گیرن . می خواستم بهش بگم درسته که خدا می بخشه .. شاید اگه نمازاتو خوب نخونی .. شاید اگه به خدای خودت بی توجهی کنی اونو عبادت نکنی خدا ببخشدت .. اما اگه خدا یه هدیه ای بهت بده و به اون هدیه دهن کجی کنی هر گز تو رو نمی بخشه .. خدا بهم زندگی داده .. اما من اون قدر در مانده شدم که حتی نمی تونم یک ماه دیگه هم این هدیه رو تحمل کنم .. عذاب به تمام تنم ریشه زده .. اینا رو تحمل می کنم . نفسی رو که بالا نمیاد تحمل می کنم . چون می دونم آخر همه اینا مرگ بر گشت ناپذیره . مرگ رو با تمام وجودم قبول کردم . ولی نمی تونم تحمل کنم که فروزان با شوهر و بچه اش اون جور تنهام گذاشته باشه . اون اگه با هام از دواج می کرد اگه تنهام نمی ذاشت دیگه از این به بعدش که گناه نبود . اون چرا این کارو انجام نداد . چرا رفت و تنهام گذاشت . اون می تونست بمونه . یه حسی بهم می گفت که من به خاطر اونه که این جوری شدم . استرس , ناراحتی منو به این روز رسونده . دلم می خواست تنها باشم . تنها باشم و درددل هامو بنویسم . واسه همه بنویسم . واسه ستاره .. واسه خونواده ام . واسه همه و همه .. وقتی دست مادرو می دیدم به سمت آسمون دراز شده از خودم بدم میومد .. از این که دلش خوش بود و تا دو سه روز دیگه من قلبشو می شکستم . می خواستم بگم مادر هر دعایی که قبول نمیشه ..من دارم می میرم . این جا این اراده و خواست منه که تصمیم می گیره . از علم که کاری ساخته نبود . شیمی در مانی و پیوند مغز استخوان که نتونست روند مثبتی در بهبود من به وجود بیاره خدا هم نخواست من در مان شم .. حالا می خوام زود تر برم .. می خواستم بهش بگم مامان دلت الکی خوش نباشه . ولی گذاشتم که دلش خوش باشه . اون مادرم بود و دیگه چیکار می کردم .مادرو با تمام وجودم بوسیدم . باورم نمی شد که اون گرمای عشق و محبتو دیگه احساس نمی کنم . واقعا آدم از کجا به کجا می رسه . یه روزی واسه خودم کسی بودم . ارزشی داشتم . دخترا هوامو داشتن . منم می تونستم هر جوری که دلم خواست از زندگیم لذت ببرم . ولی حالا داشتم با خاک یکسان می شدم . . اون شب نمی خواستن تنهام بذارم ولی از خونواده خواستم که کاری به کارم نداشته باشن . می خواستم فقط بنویسم .. در دفتر خاطراتم که به دست ستاره می رسید .. یه نامه واسه خونواده ام و یه نامه هم واسه ستاره .. فرزانه : داداش تو حالت خوبه ؟-آره خوبم ..-چیزی نمی خوای .. -دستت درد نکنه .. همه چی ردیفه-پس چرا صدات می لرزه .. انگاری حس نداری ..-من این روزا کی حس داشتم که حالا داشته باشم ؟! مثل این که شوخیت گرفته ها . ... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
نامــــــــــــــــــــردی بســــــــــــــــــــه رفیــــــــــــــــــــق ۱۲۸نمی دونستم اون شبو شب شادی خودم فرض کنم یا شب اندوه .. می خواستم همه اینا رو واسه ستاره بنویسم . شاید واسه ستاره بیشتر و بهتر می تونستم بنویسم تا واسه خونواده ام .. آخه من یه مدت کوتاهی بود که با اون دختر صمیمی شده بودم . ولی پدر و مادر و خواهرمو یه عمری بود که باهاشون بودم و زندگی می کردم . هم خون بودم . مدتها زیر یه سقف زندگی می کردیم .. من و فرزانه مثل هر خواهر و برادر دیگه ای کل کل ها داشتیم ولی همیشه برد با من بود . بزرگ تر بودم .. با این که نازش خریدار داشت ولی منم پسر بودم ..گل به سری , کاکل زری .. هر بار می خواستم قلم به دستم بگیرم و با دستان ناتوانم بنویسم افکار در هم و بر هم به من اجازه و فرصتشو نمی داد . شروع کردم به نوشتن واسه ستاره .. سلام به ستاره عزیزم .. ستاره ای که زندگی منو روشن کرده ولی افسوس روشنایی , روی ظلمت و تاریکی اثری نبخشیده .. رو وجودی که سراسر ظلمته و از درون تیره و تاره , ستاره روشن زندگی من چه تاثیری می تونه داشته باشه ! حالا که تو این نامه رو می خونی من چشامو واسه همیشه به روی این دنیا بستم . و این دیوونه واسه همیشه از زندگیت رفته بیرون . دیونه ای که جز ناراحتی و عذاب ثمره دیگه ای واست نداشته .. بار ها بهم گفتی دوستم داری و عاشقمی ..ومن لیاقت عشق تو رو نداشتم .. هر چند نمی تونستم عاشقت باشم . اینو بار ها بهت گفتم به همون دلیل که می گفتی عاشقمی من نمی تونستم عاشقت باشم .. همون بهتر که هیچ رابطه ای بین ما نبوده تا امروز راحت تر بتونی نبود منو تحمل کنی . خیلی راحت تر از اونی که داداش سپهرت رو از دست دادی . کاش می شد بهت بگم که دارم میرم پیش سپهر تا اگه پیغومی داری بهش برسونم . آدم یه روزی چشاشو به روی این دنیا باز می کنه و قشنگی هاشو می بینه بدون این که فکر کنه اینا چیه ..اصلا واسه چی اومده . ما آدما اون چیزایی رو که هست و وجود داره می بینیم . وقتی هستیم می بینیم . وقتی هستیم عاشق میشیم ..وقتی هستیم خیانت می کنیم .. وقتی هستیم غصه می خوریم .. شاد میشیم .. احساس داریم .. وقتی هستیم دلمون از جدایی ها به درد میاد . وقتی هستیم می تونیم مغرور شیم به خودمون ببالیم . تا وقتی زنده ایم زندگی مفهوم خودشو داره . زندگی معناش عذاب نیست . گاهی می بینی زندگی تو رو زیر مشت و لگدای خودش قرار میده . تو نمی تونی باهاش بجنگی .. اگه باهاش بجنگی شاید خودت رو نابود کرده باشی .. و من حالا نابود شدم .. پس یه جور دیگه ای باهاش می جنگم . من ارزش اونو ندارم که حتی یک ماه دیگه هم در کنارت باشم . ستاره دنیا با همه ستاره هاش به قشنگی و ارزش تو ستاره مهربون نیست . مگه من کی تو بودم ؟! بدی های منو .. تند خویی های منو تحمل کردی . بهم گفتی به زندگی امید وار باشم . کنار من بودی . گفتی که زندگی یعنی امید .. حرفات مثل صدای دلت قشنگ بود .. آخه حرفات همون صدای دلت بود . خیلی سخته توی گور سرد تنها خوابیدن . تنهای تنها .. اما من مدتهاست که به تنهایی عادت دارم .. یعنی عادت کردم . وقتی خنجر نامردمی ها در قلب آدم می شینه و آدم یکی رو می بینه که می خواد اونو از سینه اش در بیاره و بهش زندگی بده تعجب می کنه .. ستاره ! تو همون آدم واسه من بودی . همونی که می خواستی بهم زندگی بدی . همونی که می خواستی منو با معنای خوش عشق آشنا کنی چون آخه عاشقم بودی .. ولی وقتی که آدم دلشو جای دیگه ای می ذاره خیلی سخته .. نمیشه اون دلو از اون جا بر داشتن . حتی اگه دیگه به اون دل توجهی نشه .. حتی اگه اون دل بشکنه .. زیر پا ها له شه .. زیر پاهای آدمای بی وفا .. زیر پاهای روز گار بی مرام .. نمی دونم چرا اینا رو برات می نویسم . آخه اینایی رو که الان دارم بهت میگم به شکلهای مختلف بار ها و بار ها واست گفتم . گفتم از درد های خودم . گفتم از زندگی تلخم .. من که تا چند وقت دیگه رفتنی بودم . ولی اگرم این حالو نداشتم نمی تونستم زندگی کنم .. زندگی آدم سراسر رویاست . اصلا خود زندگی رویاست .. رویا چیزاییه که آدم فکر می کنه نمی تونه بهش برسه یا شایدم رسیدن بهش سخته .. رویا به اون چیزایی هم میگن که یه روزی در اختیارت بوده و حالا دیگه نیست .. رسیدن به کودکی هم میشه یه رویای محال .. یه خواب و خیال .. کاش همیشه بچه می موندیم . کاش درد ها رو با تمام وجودمون حس نمی کردیم . شاید بگی تحمل من کمه .. ولی وقتی رویاهای زندگیتو در کنار خودت داشته باشی و به ناگهان بیای و ببینی که سیل ویرانگر اومد و اون رو یا ها رو با خودش برد و تنهات گذاشت به خودت میگی که ای کاش همراه اون سیل می رفتی اون سیل تو رو هم با خودش می برد .. و من حالا می خوام با اون سیل برم . با اون طوفان خودمو غرق گرداب زندگی کنم .. من هیچوقت رویای زندگی تو نبودم . تو فقط اینو حس می کردی .. اما این حس به حس دیگه ای تعلق داشت . سپهر رفت . اون با رفتش منو شکست داغونم کرد .. شاید می تونستم یه جورایی خودمو سر پا داشته باشم .. ولی عشقی که تنهام گذاشت و رفت عشقی که محصول یک نامردی بود منو زیر پاهاش له کرد .. اون رفت منو له کرد .. منو با نامردی من و نامردی خودش له کرد .. منو به دست مرگ داد تا خودش راحت زندگی کنه .... ادامه دارد .... نویسنده .... ایرانی
نامــــــــــــــــــــردی بســــــــــــــــــــه رفیــــــــــــــــــــق ۱۲۹و من حالا واست می نویسم . نمی دونم چرا درد های زندگی آدما وقتی که زیاد میشه حس می کنن که عذاب بی نهایت اومده به سراغشون . من خیلی از آدمای درد مند روز گارو دیدم . شاید وقتی از درد حرف می زدند اگه نگم به اونا می خندیدم حداقل این بود که هیچ حسی نداشتم . نمی تونستم درکشون کنم . برای من درد یه چیز احساس نکردنی بود . زندگی من سراسر تفریح و لذت بود . من یک آدم گناهکارم . نمی دونم تو چطور می تونستی دوستم داشته باشی . اگه سپهر نبود اگه اون نمی مرد نمی تونستم این بچه های یتیم و صغیرو احساس کنم . نمی تونستم اونا رو درکشون کنم .. نمی دونستم درد اونایی رو بفهمم که از آغوش گرم پدر و مادرشون محرومن .. چه احساس قشنگیه وقتی که حس می کنی چشایی نگران توست .. دلهایی واسه تو می تپه . یکی هست که نازت رو می کشه . لو ست می کنه .. بوست می کنه .. بغلت می کنه . نگران خوردن توست .. خوردن و پوشیدن و خوابیدن تو . ولی اون بچه ها هیشکی رو نداشتند و ندارند .. اونا خدا رو دارن .. آدمای مهربونی که کمکشون کنه . اونا مث فرشته هان .. پاک و بی گناه . نمی دونن گناه چیه . درسته خدا بزرگه . ولی اونا اون چیزایی رو که می بینن بیشتر احساس می کنن . بعد از سپهر خیلی چیزا رو دیدم .. بچه ها خیلی رو با احساسشون بیشتر از ما بزرگترا می فهمن .. خیلی بیشتر از ما بزرگترا قدر محبتو می فهمن .. وقتی بغلشون کنی .. بهشون عشق بدی اونا هیچوقت فراموشت نمی کنن . اونا هیچوقت نسبت به تو بی وفایی نمی کنن . اونا هیچوقت به تو از پشت خنجر نمی زنن . اونا دلشون پاکه . اونا مهربونن . لطیف تر از برگ گل .. تنهاشون نذار ستاره .. تو و فرزانه دو تایی تون بعد از من هواشونو داشته باشین .خیلی حرفا واسه گفتن دارم .. خیلی چیزا واسه نوشتن .. نمی دونم چرا دلم می خواد طوری بگم و بنویسم که دل سنگ دنیا به رحم بیاد . واسه من اشک بریزه .. واسه اون چیزایی که از دست دادم .. واسه اون چیزایی که نتونستم به دست بیارم .. ستاره تو خیلی خوبی .. تو بهترینی .. من لیاقت تو رو نداشتم . من خیلی بدم . خیلی پستم . میگن خیلی از بهترین ها عاشق بد ترین ها میشن . آخه چرا .. مگه دوست داشتی که منم تو رو با پستی و پلیدی های خودم آلوده کنم ؟فردا بازم آفتاب در میاد .. وقتی که آفتاب میره و خورشید غروب می کنه ستاره ها در میان ..ماه در میاد ..اما خیلی از آدمایی که دوستشون داشتیم میرن و دیگه نمیان .. دیگه طلوع نمی کنن .. واسه من خیلی سخت بود جای خالی خیلی ها رو ببینم . همش از خودم می پرسیدم اونا کجا میرن ؟ اونا کجا هستن ؟ چرا ما اونا رو نمی بینیم ؟ آیا فقط خاک میشن ؟ دفعه پیش که خاک بودم این روح در تنم نبود . پس این بار که خاک شم مثل دفعه پیش نمی تونه باشه ..آخه روح آدم که خاک نمیشه . اون حس من بودن آدم که خاک نمیشه .. تو می تونی تا قیامت حرف بزنی . از عذاب زندگی بگی . از تنهایی هات بگی .. از خود خواهی های آدما بگی .. ما همه آدما از همین می نالیم . ولی خیلی کم پیش اومده که به خودمون و کارای خودمون فکر کنیم . فکر کنیم و حس کنیم که خودمون چیکار کردیم . آیا تونستیم اون حس قشنگ زندگی اون احساس قشنگ بودن و احساس لطیف عشق و محبت و دوستی های پاک و صمیمیت داشتن ها رو در دیگران زنده کنیم ؟ اون احساس امید رو ؟ آره ؟ مایی که از نا امیدی حرف می زنیم آیا تونستیم دیگری رو به زندگی امید وار کنیم ؟ بهش بگیم که تو تنها نیستی ؟ بهش بگیم که ما در کنارتیم ؟ و تو ستاره .. تو با خیلی از آدمای این روز گار تفاوت داری . تو مظهر عشق پاکی . اصلا تو خود عشقی .. نمی تونم بهت بگم که بزرگترین اشتباه زندگیت این بوده که عاشق من شدی . آخه واسه عاشق شدن و عاشق بودن و دوست داشتن که نمیشه کسی رو محکوم کرد . من که خودمو محکوم نکردم چطور می تونم تو رو محکوم کنم ؟! تو به این دنیا می تونی بگی زشت .. می تونی بگی زیبا .. ولی دنیا من و تو هستیم . دنیا ما آدمایی هستیم که در کنار هم می مونیم . به هم خیانت می کنیم . به هم وفادار می مونیم . این من و تو هستیم که دنیا رو به وجود میاریم .. همه ما حتی خود من عادت کردیم که به دنیا بد بگیم . حتی من در همین آخرین نامه ام بار ها و بار ها از دنیا بد گفتم . ولی وقتی که ما همه آدما با هم خوب باشیم ..وقتی که به هم دروغ نگیم و خیانت نکنیم .. دیگه دنیای بدی وجود نداره که از بدی هاش بگیم . حتی مرگ هم واسه آدم شیرین میشه .. حتی آدم جدایی از زندگی رو به امید پیوندی دیگه به جون می خره .. خیلی سخته بین آدما فاصله ای نباشه کنار هم باشن ولی فر سنگها فاصله باشه .. میشه اون فاصله ها رو یه جوری جبرانش کرد .. ولی در ماورای زندگی .. در خاک گور وقتی که یکی میاد رو خاک آدم ..دیگه اون جسد نمی تونه حرکتی کنه .. دیگه نمی تونه فریاد بزنه .. می دونی ستاره ؟ دیگه اون دردی رو احساس نمی کنه .. درد ها باهاش خاک شدن .. درد های منو می تونی در خاک پیدا کنی .. اما می دونم یه درد دیگه ای جای همه اون درد ها رو می گیره . درد جدایی از اوناییه که دوستشون دارم . من اون درد ها رو چیکارش کنم .. دیگه چیزی ندارم که خاکش کنم ...... ادامه دارد .... نویسنده .... ایرانی
نامــــــــــــــــــــردی بســــــــــــــــــــه رفیــــــــــــــــــــق ۱۳۰ستاره گلم ! خیلی حرفا دارم که بهت بزنم . حرفایی که تمومی نداره . حتی اگه این یه ماهی هم زندگی می کردم و می نوشتم بازم مطالبم تموم نمی شد . آخه درددلها وقصه دلها هیچوقت تموم نمیشه . داستان زندگی آدمایی که خاک میشن . دوباره به دنیا میان اما این بار زندگی اونا فرق می کنه . هیشکی نمی دونه و هیشکی ندیده که سر آدما وقتی که می میرن چه بلایی اومده . فقط هر چی که تا حالا دونستیم از نوشته های این و اون بوده . وقتی مادر بزرگم واسم از گذر عمر می گفت و از بی ارزشی دنیا فقط به چهره اش نگاه می کردم . راستش نمی تونستم حس کنم که اون چی داره میگه . واسه من لذت دوران جوانی بود و سالهایی که باید زندگی کنم . سالهایی که تمام اونو در خوشی می دیدم و لذت می دونستم . فقط به طنین صداش توجه داشتم . می دونستم چی داره میگه ولی درکش نمی کردم . مادر بزرگ پیر بود . و این حرفا رو وقتی می زد که دیگه گذشته های شیرین زندگیش واسش یه خاطره شده بودن . اما من هنوز جوونم با دلی پیر .. با همون احساس . حالا می تونم بفهمم که اون چی می گفته . نوشته هامو بابت فرشته کوچولو ها گذاشتم لای دفتر خاطراتم که زیر تختمه و می تونی برداری . منو ببخش به خاطر این که نا خواسته زندگیت رو خراب کردم . نتونستم بهت بگم عاشقتم . آخه دلی که یه بار عاشق میشه خیلی سخته که اون عشقشو فراموش کنه . حتی اگه اون عشق رنگ و بوی نفرتو بگیره . من نمی خواستم یه زندگی سیاه و تیره و تار داشته باشم .. حالا دیگه همه چی تموم شده .. وقتی که باهات تماس گرفتم بهت میگم که نامه کجاست تا فرصتی برای پیدا کردن من نداشته باشی . .. من از ساحل واست زنگ می زنم . از همون جایی که به دریا نگاه می کردم تا که شاید گمشده های منو بهم بر گردونه . از همون جایی که موج سرگردونو می دیدم که میاد به طرف ساحل تا در ماسه های کنار دریا خاک شه . گاه به کرانه ها نگاه می کردم . هنگام غروب خورشید به افق زیبا نگاه می کردم تا که شاید تصویر عزیزمو ببینم . سپهر رفته بود .. و عشقم منو تنها گذاشته بود .. نمی دونم حالا که این نوشته ها مو می خونی به دفترم رسیدی و می دونی که عشقم کی بوده یا نه ؟ ولی همه چی رو اون جا توضیح دادم . دیگه نمی دونم چی بگم . حتی نمی دونم چه جوری با دنیا روبوسی کنم وازش خدا حافظی کنم . شاید اون به خاطر من گریه کنه . واسه خیلی ها هم گریه کرده .. ولی اون گاه شاده گاه غمگین .. بیشتر از اونی که بمیرن به دنیا میان .. اون بیشتر می خنده تا بخواد گریه کنه . هرگز منو به عنوان اولین عشق زندگیت ندون . یه آدم پستی که به دوستش خیانت کرده لیاقت نداره که عاشقش شن . من خیلی بدم . می دونم اگه بدونی یا می دونستی چیکار کردم خودت با دستای خودت سرمو می کردی زیر آب . دیگه اون وقت عشق برات مفهومی نمی داشت . خیلی دلم می خواست اون لحظه ای رو ببینم که تو از همه چی با خبر میشی .. فکر نمی کنم واسه فاتحه خونی هم بیای سر خاک من . ولی ازت می خوام این موضوع بین تو و من باشه . به اندازه کافی با شخصیت آدما بازی کردم . اگرم به تو گفتم به خاطر اینه که می خوام تو خوشبخت باشی . نمی خوام به خاطر من به یاد من زندگی خودت رو تباه کنی . دوست دارم از من بدت بیاد .. خوشحال باشی که مردم و دیگه پیشت نیستم . دیگه اذیتت نمی کنم .. حالا که تا مرگ یک قدم بیشتر فاصله ندارم این دم آخری می خوام بازم اذیتت کنم .می خوام آبجی ستاره خودمو اذیت کنم .. سرم داد نکش ستاره .. دیگه صدای تو رو نمی شنوم . شایدم بشنوم ولی جواب تو رو نمی تونم بدم . باشه هر چی دوست داری داد بزن ولی دیگه نمی تونم اذیتت کنم . دیگه نمی تونی شکایت منو پیش فرزانه بکنی .. یادت هست ؟ مثلا می خواستی بهش بگی که چقدر برام عزیزه و بهش می گفتی که مگه فر هوش غیر از تو هم می تونه خواهر دیگه ای داشته باشه ؟ دیگه نمی دونم چی بگم ستاره .. دیگه نمی دونم .. فقط دلم می خواد وقتی دفتر خاطراتمو بخونی که من زنده نباشم .. کلید رو میدم به رضا که برات بیاره .. دفترو گذاشتم زیر تخت .. دیگه نمی دونم چی بگم .. حرف واسه گفتن زیاده .. دوباره باید چشامو ببندم . بازم می خوام بخوابم . اما این بار می خوابم به خوابی برم که دیگه همون روز بیداری نداره .. کسی نمی دونه که آخر دنیا کی از راه می رسه . ولی فکر نکنم که اون روز امروز و فر دا باشه . شایدم خدا منو ببخشه .. فقط یه ماه زود تر دارم می میرم .. برات آرزوی خوشبختی می کنم . من که جز خاطرات تلخ چیز دیگه ای واست به یاد گار نذاشتم اما کوچولوهای شیرین و آدمایی رو که نیاز به کمک دارن هر گز از یاد نبر .. ستاره تنهای تنهای روز و شب .. کسی که از آب به خاک می رسه : موج سرگردان در هم شکسته ... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
نامــــــــــــــــــــردی بســــــــــــــــــــه رفیــــــــــــــــــــق ۱۳۱یک نامه هم واسه خونواده ام نوشتم . واسه مادرم پدرم و خواهرم .. و بیشتر به خاطر مادرم ناراحت بودم .. یه قسمتشو به این صورت نوشته بودم .. مادر ! هیشکی مث تو نمیشه .. مادر هیچوقت نسبت به فرزندش کینه ای به دل نمی گیره . مادر از خودش می گذره تا بچه اش راحت باشه .. دست دعای مادر واسه بچه هاش همیشه به سوی خدا درازه . میگن نفرین مادر اثر نداره .. آخه خدا عاشق مادراست . می دونه که مادرا هم به عشق خدا بچه هاشونو دوست دارن . می دونه که اگه یه وقتی مادری فرزندشو نفرین کنه بعدا پشیمون میشه .. آخه دل مادر که از سنگ نیست . می دونم که دوست داشتی عروستو ببینی . و بچه منو .. می دونم واسه من آرزو ها داشتی .. خیلی اذیتت کردم . خیلی شیطون بودم . نتونستم تو رو به آرزو هات برسونم . خودمم به آرزو هام نرسیدم . دنیا ی به این بزرگی منو نخواست دیگه . منو فرو برد تو دل خاک خودش تا دیگه هیشکی منو نبینه . حالا من می مونم و این گور سرد . خاکی که همدم منه .. منم دوباره میشم مث خاک .. مثل همونی که اول بودم . ولی تو مادر با اون اشکای پاکت که از دل پاکت جاری میشه رو هیچوقت نمی تونم فراموش کنم .. هیچی عوض نشده .. یه خورده دارم زود تر میرم .. ولی منو ببخش .. من پسر خیلی بدی بودم .. خیلی بد , ولی امید وارم فرزانه بتونه هم دخترت باشه و هم پسرت . روی ماه تو و بابا و خواهرمو می بوسم ... و این نامه رو هم گذاشتم لای دفتر خاطراتم تا که ستاره اونو برسونه به دست فروزان .. می دونستم این کارو واسم می کنه ..فروزان گلم سلام ! .. حالا که داری نوشته های منو می خونی من ساعتها و شاید هم روز هاست که آرزوهای خودمو به گور برده باشم . البته من ماههاست که آرزو هامو دفن کردم . از اون روزی که تو رفتی .. من و آرزو هام هر دو خاک شدیم . من و رویا هام اسیر طوفان زندگی شدیم . شاید واسه همین بود که خودمو در دریا غرق کردم تا دیگه هیچ طوفانی به من آسیبی نرسونه .. تا دیگه قلبم نلرزه .. دلم نشکنه .. خودت می دونی چی شده .. خودت می دونی که با تمام وجودم دوستت داشتم . عاشقت بودم . عشقی که با خودش نامردی رو به دنبال داشت . تو خودت می دونی که هر گز بهت دروغ نگفتم .. به دروغ نگفتم که عاشقتم .. هیچوقت نخواستم فریبت بدم . می دونم عقیده ات رو راجع به سپهر عوض کرده بودم ولی خودم به اشتباه خودم اعتراف کردم . خیلی داغون شدم .. نمی خوام ازت گله ای کنم .. تو زندگیت رو انتخاب کردی .. راهت رو انتخاب کردی .. من که نمی تونم اعتراضی داشته باشم .. همیشه هم گفتم به زور نمیشه عاشق کسی شد .. به زور نمیشه موندگار شد .. یه روزی عشق در خونه آدمو می زنه توی دل آدم می شینه .. ولی تعجب می کنم اون عشق چه جوری می تونه خودشو از دل آدما بیرون کنه و فراموش کنه که بین اونایی که عاشق هم بودن یه پیوند خاص بر قرار کرده . نمی خوام محکومت کنم . نمی خوام بگم اگه نمی رفتی من مردنی نبودم . نمی خوام بگم خیلی سنگدلی .. هر چند حس کردم که سنگدلی .. دلم می خواست یه لبخند تو رو ببینم .. من که جدایی از تو رو باور کرده بودم ..من که نفرت تو از منو باور کرده بودم .. ای کاش قبل از مرگم بهم می گفتی که اون روزایی که با هم بودیم با تمام وجودت دوستم می داشتی . عاشقم بودی . کاش بهم می گفتی که اون روزا دوستم می داشتی .. که من به یاد اون روزا چشامو واسه همیشه به روی این دنیای خاکی ببندم . نمی دونی چه عذابی واسه بیماری ام کشیدم .. زبونم کنده شده ..نمی تونم درست حرف بزنم .. غذا توی شکمم هضم نمیشه . همه اینا رو تحمل کردم . اما دلم خیلی به درد اومده .. کاش بهم می گفتی که اون روزا دوستم داشتی .. حس می کنم که داشتی ولی من نیاز داشتم که بشنوم ..نیاز داشتم که باور های اون روز هامو حس کنم . حالا هم واسه تو ..واسه اونایی که عاشقشونی آرزوی خوشبختی می کنم . منو ببخش فروزان .. به خاطر گناهانم منو ببخش . درسته سپهر هم می مرد و تو تنها می شدی ولی این رسمش نبود که من در حقش جفا کنم .. حالا دارم به حقم می رسم . من چه جوری تو روش نگاه کنم . من یک گناهکارم . ولی تو یک بیگناهی .. تو پاکی .. تو نجیبی .. یادت هست گفتی که دروغ رو تحمل نمی کنی ؟ من از اون وقتی که بهت قول دادم دروغ نگم دروغ نگفتم .. و همون بد جلوه دادن سپهر تنها دروغم به تو بود که تو رو به دست بیارم . بیا سر خاکم .. بیا و به من بگو که منو بخشیدی .. ولی تو رو قسمت میدم به اون پسر کوچولوت به هر عزیزی که دوستش داری بهم بگو که اون روزا دوستم داشتی .. با تمام وجودت دوستم داشتی .. چقدر دلم گرفت وقتی که من خوار شده پیشت خوار شدم .. وقتی بهم گفتی معتاد .. وقتی که نتونستم از خودم دفاع کنم .. کاش زیر اون مشت و لگدا می مردم .. کاش اون لبای قشنگت نیش حرفاتو نثارم می کرد که شاید زود تر بمیرم .. ولی من برای تو برای کسی که با تمام وجودم دوستش دارم و هنوز عاشقشم آرزوی خوشبختی می کنم .. و هر گز حق ندارم که ازت گله ای داشته باشم . کسی که از وقتی که بهت گفته علشقته و عاشقت شده هر گز بهت دروغ نگفته و با صداقتش مرگ رو به جون خریده : فر هوش ناکام ... کاش می تونستم به خودم اجازه بدم که بنویسم فر هوش ناکام تو ... ادامه دارد .. نویسنده ... ایرانی
نامــــــــــــــــــــردی بســــــــــــــــــــه رفیــــــــــــــــــــق ۱۳۲دیگه به خودم گفتم هر کاری کردم و هر چی نوشتم و هر وصیتی که کردم تا همین جا بسه . دیگه رسیدم به خونه آخرش . خسته شدم . هر چه بادا باد . بالاخره این که نمیشه آدم می خواد سفر کنه قصه لیلی و مجنون بنویسه . حالا باید به رفتن فکر می کردم به لحظه ای که چشامو واسه همیشه می بستم . به لحظه ای که برای عزرائیل دعوتنامه می فرستادم تا بیاد جونمو بگیره . می دونستم کار زشتیه ولی شاید خدا منو می بخشید . اگرم نمی بخشید اون قدر گناه نا بخشودنی داشتم که دیگه همون برای سوزوندن من کافی بود . رضا رو صداش کردم .. اونو تا نزدیکی های ساحل با خودم بردم .. دلم واسش می سوخت .رضا : داریم میریم آب تنی ؟ این پسره هنوزم ساده بود .ده سالش هم نشده بود ..-پسر من با این حالم میرم آب تنی ؟رضا : من باهات بیام ؟ من میرم توی آب تو مواظب باش .. -یکی می خواد مراقب من باشه ..رضا : پس تو برو توی آب من مواظبم .می خواستم بهش بگم که دارم میرم توی آب ولی نمی خواد که تو مراقب من باشی . -ببین آقا پسر من خیلی دوستت دارم . دلم برات تنگ میشه . فقط مراقب ماهرخ جونت یعنی مادرت باش .. رضا : دلم می خواد تو شوهرش بشی . بشی بابای من .. -عزیزم زشته دیگه از این حرفا نزن .. رضا : هر کی شوهر می کنه زن می گیره کار زشتیه ؟ ای خدا .. دلم می خواست سرش داد بکشم ولی دلشو نداشتم .آخه این چه بد بختیه که واسه مردن هم آسایش نداریم آزاد نیستیم . مردن ما هم به دست دیگرانه . خودمون هیچ اراده ای نداشته پخی نیستیم ..این پسره پاک قاطی کرده بود . خیلی ساده بود .. ولی در مورد من و مادرش زبون دار شده بود . -یه پسر خوب واسه مامانت میشی ..-مگه تو کجا می خوای بری .. -خدا یه کاری باهام داره .. یه روزی منو بر می گردونه .. پسر این کلید رو می بری میدی به ستاره خانوم . من الان با هاش تماس می گیرم .. اون الان باید خونه باشه .. رضا با تعجب نگام می کرد . شانس آوردم که بیشتر چیزا رو حالیش نمی شد . .. .. -ستاره جان سلام .. ببین همین الان میری داخل ماشینت همون جایی که پشت فرمون می شینی و منم کنارت .. یه سوراخی داشت که یه نامه انداختم داخلش .. البته عاشقانه نیست .. برادرانه هست . رضا هم تا پنج دقیقه دیگه می رسه و یک کلید واست میاره . کلید خونه یا همون واحد منه . اول اون نامه کوتاه رو می خونی بعد هر وقت دوست داشتی میری سراغ اون دفتر ... ستاره : تو تنهایی کجا رفتی پسر؟ چرا بهم نگفتی که با هم بریم ؟-دلم برات تنگ میشه ستاره .. من دارم میرم به یک سفر طولانی .. ستاره : کجا داری میری .. میری وتنهام می ذاری . داری میری تهرون ؟ خارج پیش پزشکایی که به نظرت خیلی قوی ترن ؟ من از اولم بهت گفتم که باید این کارو بکنی . حالا داری عاقل میشی .. ببینم چرا چند ساعت پیش چیزی بهم نگفتی ؟ کی همراهت میاد ؟ من با هات میام ..-چی داری میگی دختر .. ببین برو اون نامه رو بخون کار خیلی مهمی با هات دارم . کلید خونه رو هم از رضا بگیر ..-خیره ؟-مگه من کار شر هم انجام میدم ؟ستاره : راستشو بگو .. آخه بهم نگفتی واسه چی امروز که داشتی با هام خدا حافظی می کردی پیشونی منو بوسیدی ؟ -می خواستم از زحمات خواهرانه تو قدر دانی کنم .. ..ستاره : حالا رسیدم به ماشین و نامه .. آخه این چه وضعشه ؟!-زود باش بخون .. من دارم میرم .. کاری با هام نداری ؟ ستاره : کی باهات میاد .کجا داری میری .. -دارم تنها میرم . نامه رو بخون همه چی نوشته من دیگه وقت ندارم خدا نگه دار . موبایلمو خاموش کردم .. دیگه باید همه چی رو فراموش می کردم . خورشید و آفتاب و اون چند تیکه ابری که تو دل آسمون خود نمایی می کردند دیگه واسه من ارزشی نداشتند . انگار عمری بود که با اونا غریبه بودم . آدما رو مثل مسافرایی می دیدم که که از یه ماشینی پیاده شده دارن میرن پی کارشون . دنیا رو زیر پای خودم می دیدم . این که حالا دیگه این منم که هر کاری که بخوام می تونم انجام بدم . حالا من می تونم فر مانروای خودم باشم . می تونم واسه خودم تصمیم بگیرم . اگه برای زندگی خودم تصمیم نگرفتم می تونم واسه مرگم تصمیم بگیرم . حالا همه چی رو زشت می دیدم . آماده فرار بودم . دیگه فرار از روی دیوار و از دست میله های زندان نبود . فرار از یک احساس بد تر از زندان و زندانی شدن بود . فرار از تار هایی بود که سالهای سال به دورم تنیده شده استخونامو خرد کرده نفسمو بند آورده بود و من داشتم از اون زندگی فرار می کردم که جز مرگ معنای دیگه ای نداشت . کمی هیجان زده بودم . یکی دو ماه زود تر داشتم می رفتم . حالا بهتره . راحت می تونم به ریش دنیا بخندم . بهش بگم که پوزه تو رو به خاک مالیدم ... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی
نامــــــــــــــــــــردی بســــــــــــــــــــه رفیــــــــــــــــــــق ۱۳۳با همه بی جانی خودم قلم و کاغذو از خودم دور نکرده بودم . حتی تا آخرین لحظات هم می خواستم بنویسم . این آخرین چیزی بود که باید باهاش وداع می کردم . یه ساک دستی با خودم آورده بودم .. می خواستم این چند خط نامه آخرو هم بذارم داخلش .. به دور و برم نگاه کردم . دریا خیلی آروم بود .. هیشکی رو تا دهها متر اون طرف تر نمی دیدم . یه دو سه نفر پشتشون به من بود .. تازه این روزا وقتی که فریاد می زنی کسی به کمکت نمیره . چه برسه به این که خیلی آروم بخوای خودت رو فرو ببری توی آب .. یه نگاهی به دور و برم انداختم . دیگه باید قلم و کاغذمو می بوسیدم . فقط لحظه ای رو تصور می کردم که دیگه به هیچی فکر نکنم . فقط به مرگ و آرامش فکر می کردم . دیگه از شیمی درمانی و پیوند مغز استخوان خبری نبود .. دیگه کسی این نگرانی رو نداشت که خوب میشم یا نه .. همه پس از یه مدت می رفتن سر خونه زندگیشون .. یه نگاهی به دنیا انداختم . برای آخرین بار می خواستم که همه جا رو خوب ببینم . زندگی رو .. انگار همه چی عادی بود . انگار نه انگار که یکی داره میره بمیره . انگار نه انگار که یکی داره خودشو از عذاب خلاص می کنه .. انگار نه انگار اون یه آدمی بوده که سالها توی همین دنیا زندگی کرده .. نفس دنیا رو کشیده و دنیا هم نفسشو کشیده .. حالا چی میشه .. میرم زیر آب .. به یه جای گود .. فکر نکنم مردن راحت تر از این داشته باشیم . یک مرگ آرام .. یه لحظه می بینی حس می کنی که نفس نمی تونی بکشی .. دیگه همه چی تموم شد .. حالا تومی مونی و دنیایی که کسی ازش خبری نیاورده وهمش نقل قول بوده .. ..... چشامو باز کردم .. همه چی واسم غریب می نمود .. نمی تونستم چیزی رو به خاطر بیارم .. فقط تنها چیزی که توی ذهنم بود این بود که باید برم شرکت .. از کارای ساختمونی عقبم .. ولی چرا رو تخت بیمارستانم ؟ چرا همه جا ساکته ؟ اینا چیه به تنم نصبه ؟ سرم و کلی آمپول .. می تونستم همه جا رو ببینم ولی این ماسک چیه رو بینیمه ... فقط شرکتو به یادم میومد ...چرا هیشکی این جا نیست .. چرا من کسی رو نمی بینم . چه اتفاقی افتاده ! چرا هیچ تصوری از آدما ندارم .. می دونستم یه چیزی به نام آدم وجود داره ..می دونستم آدما کنار همن .. با هم زندگی می کنن .. هر چی به ذهنم فشار آوردم فقط فرزان برادر فروزان به یادم میومد .. اونم قیافه اش .. وگرنه نمی دونستم اون کیه .. لحظاتی بعد صدای گریه و زاری عده ای رو پشت در می شنیدم که بیشترشون زن بودن .. مات و مبهوت به زنی نگاه می کردم که از پشت پنجره ای نگام می کرد و آروم اشک می ریخت .. اون مادرم بود شناختمش ... چشامو بستم .. خوابم میومد .. حالا کی به کارای شرکت می رسه ؟ من باید پاشم و برم .. چرا اینا منو آوردن این جا . چرا ولم نمی کنن . تا یکی دو روز به همون حالت موندم .. تا این که خیلی چیزا یادم اومد .. جریان سپهر و فروزان .. و سرطان خون ..اما مهم ترین یا تنها عاملی که منو به این جا کشونده بود رو هنوز یادم نمیومد .. بر این باور بودم که منو آوردن تا به معالجه شون ادامه بدن . شاید یکی از دلایلی که یادم نمیومد چیکار کردم این بوده باشه که تا میومدم فکر کنم درجا خوابم می گرفت .. اون چیزایی رو که راحت تر بود به خاطر می آوردم .. نمی دونم چند روز در اون حالت بودم که یه روز متوجه شدم جامو عوض کردن .. دیگه از پشت شیشه نمیومدن به دیدنم .. مادرم اولین کسی بود که بغلم کرد .. وقتی که اون اومد هیشکی دور و برش نبود .. وقتی گفت چرا ..چرا این کارو کردی ؟ چرا می خواستی بری و تنهام بذاری ؟ عین یک شوک همه چی به خاطرم اومد . تمام کارایی رو که کرده بودم .. تمام اون مقدماتی رو که برای مردن چیده بودم .. آره من می خواستم خودمو بکشم .. رفتم بودم به قسمت پر عمق آب .. خودمو ول کرده بودم .. ولی دیگه هیچی یادم نمیومد . چی شد .. کی منو از آب گرفت .. هیچی یادم نمیومد .. فقط می دونم چشامو بسته بودم و به مرگ فکر می کردم . همه جا سیاهی بود و تاریکی .. این تاریکی هنوز هستی بود .. هنوز وارد عدم و نیستی نشده بودم . آره فقط به اون فکر می کردم .. چی شد که بر گشت کرده بودم . هیچی یادم نمیومد . شاید یکی منو دیده از آب در آورده باشه . ولی من اینو یادم میومد که خوب دور و برمو دیدم یه صد متری هم با ساحل فاصله داشتم .. کی منو کشید بیرون ... -مادر چرا این قدر عذابم میدن .. چرا یه آمپول بهم نمی زنن و خلاصم نمی کنن ؟ چرا راحتم نمی کنن ؟! من تا به کی باید این همه عذاب بکشم .. مادر من می خوام بمیرم .. من که تا یه ماه دیگه می میرم .. واسه چی طوری رفتار می کنی که انگار یه عمر دوباره ای پیدا کردم ؟ در همین لحظه در به آرومی باز شد ... مادرم یه نگاهی به ستاره انداخت .. فرزانه هم کنارش بود .. فرزانه منو بوسید و دست مادرو گرفت و دو تایی شون از اتاق خارج شدند .. ستاره اومد بالا سرم ..-ستاره من می خواستم بمیرم . چرا دست از سرم ور نمی دارین . چرا منو به حال خودم نمی ذارین . بذارین بمیرم .من می خوام زود تر بمیرم .. بمیرم . ستاره : واسه چی این قدر سر و صدا می کنی .. سرم داد می کشی بکش ولی حق نداری سر مادرت فریاد بکشی .. تو شاید هیچوقت دوستم نداشته باشی .. شاید هیچوقت عاشقم نشی و من اینو حس می کنم ..ولی یه آدم تا اون جایی که بتونه برای نفس های عشقشه که نفس می کشه .. آخه عشقش اگه نفس نداشته باشه به چه امیدی زندگی کنه و نفس بکشه ؟ اگه فریادی داری سر من بکش .. اگه از کسی طلبکاری از من باش .. من نجاتت دادم .. من خودمو به خاطر تو انداختم توی آب .. من بودم که به خاطر تو , توی آب و خشکی فریاد می زدم .. بذار خدا هر وقت که خودش دوست داره تو رو ازمون جدا کنه .. ستاره از اتاق خارج شد و من همچنان در اندیشه فروزان و شرمنده از عشق پاک و ایثارگری و فداکاری دختری به نام ستاره در آرزوی مرگ بودم ... ادامه دارد .... نویسنده ... ایرانی
نامــــــــــــــــــــردی بســــــــــــــــــــه رفیــــــــــــــــــــق ۱۳۴فرزانه وارد اتاق شد .. خیلی ناراحت بود . دوباره بغلم زد .. دو تایی مون با هم گریه می کردیم ..-داداش چرا با اون دختر بد رفتاری کردی .. اون اگه نبود تو مرده بودی . این چه کاری بود که کردی .. نمی دونی که اون فاصله خونه تا دریا رو چه جوری دوید .. اگه رضا نبود و جاتو بهش نمی گفت تو حالا زنده نبودی .. نزدیک بود بره زیر ماشین .. هیشکی دور و برش نبود .. آدما با هاش فاصله داشتن .. تازه کی میومد کمک ؟ مردم همه جونشونو دوست دارن .. اون خودشو انداخت توی آب فاصله زیاد بود ..می گفت تمام راه خدا رو صدا می زده .. بهم گفت که از خدا خواسته اگه غرق شدی اونو هم غرقش کنه . ولی هیچوقت مثل توی دیوونه خودشو نمی کشت . می گفت خیلی معجزه آسا دستش به بدنت خورد .. دیگه بریده بود .. آروم آروم تو رو رسوند نزدیک ساحل .. رضا کمک آورد .. تو بیهوش بودی و اونم از پا افتاده بود .. خیلی بد جنسی فر هوش ..-فقط واسه یه ماه زندگی ؟ !فرزانه : اینه تشکر تو از ستاره ؟ اون داشت خودشو به خاطر تو می کشت .. تو میگی فقط یه ماه دیگه زنده ای ؟ گیریم که حرفت درست باشه ولی حالا که زنده ای باید که زندگی کنی . این رسم انسانیت نیست .. -فرزانه من ارزش زنده بودنو ندارم . من می خوام بمیرم . من انگیزه ای واسه زندگی ندارم . فرزانه : پس اون بچه هایی که چشم امیدشون به توست اونا کی هستن ؟ این که فقط واسشون خرج کنی کافی نیست .. تو باید به اونا درس اخلاق و زندگی بدی . اگه یه وقتی هم در این دنیا نبودی اونا باید به وجود تو افتخار کنن . ببین حالا اونا با مربی و پرستارا شون میان ملاقاتت . - اونا می دونن که من خودکشی کردم ؟-نه .. مگه خود کشی کردی ؟ ما هم چیزی نمی دونیم .. یه مطلبی بوده که برای ما و ستاره نوشتی ... دیگه چیز دیگه ای نبوده .. رفته بودی تنی به آب بزنی ..به علت ضعف بدنی رفتی زیر آب .. همین .. شاد باش .. روحیه ات شاد باشه .. الان ریز و درشت می ریزن این جا .بازم به یاد فروزان افتادم . به یاد اون زنی که منو ولم کرده بود و شاید فشار عصبی و استرس رو فعالیتهای عصبی و خونی من اثر گذاشته به این روز رسیده بودم . من ستاره رو رنجونده بودم . اون از من دلخور بود . ولی دلم می خواست بازم فروزانو می دیدم . ولی اون منو نمی دید . دلم برای دیدن اون چشای خوشگلش تنگ شده بود . اون چشای ناز به رنگ دریاش .. منم می خواستم خودمو توی دریای آبی به رنگ چشاش غرق کنم .. در فکر فروزان بودم که ستاره رو بالا سرم دیدم .. -به خاطر همه چیز ازت ممنونم .. منو ببخش .. می بینی که نمی تونم درست حرف بزنم . الان زیر چهل کیلو وزنمه .. ستاره به شدت می گریست .. شاید نه به این خاطر که من قلبشو شکسته بودم .. قدرشو ندونسته بودم .. درسته عاشقش نبودم ولی می تونستم حالت اونو حس کنم . اون به خاطر چیز دیگه ای اشک می ریخت . حس کردم که بهش گفتن که این آخرین روزای زندگیمه .. اما با همه اینا اون برای زندگی من تلاش می کرد . می جنگید . -ستاره چرا گریه می کنی . منو ببخش .. من دلم شکسته . یه سوال دارم ازت .. تو حالا پشیمون نیستی از این که نجاتم دادی ؟ستاره در میان هق هق گریه هاش گفت واسه چی این سوالو می کنی ؟-مگه دفتر خاطراتمو نخوندی ؟-نه من بهش دست نزدم .. راستش کلید واحد تو رو نداشتم .-من که داده بودمش به رضا .. -رفت بهم بده نمی دونم چی شد انگاری رفت وسط شنها و دیگه پیداش نشد .-یعنی تو اون مطالبی که توی دفتر نوشته بودم نخوندی ؟ -نهههه چند بار بهت بگم درخونه رو می شکستم ؟ البته می تونستم کلید رو از فرزانه بگیرم ولی چه ضرورتی داشت در اون شرایط نگرانی بخوام برم دنبال این چیزا .. حالا مگه چی شده؟ -هیچی یه مطالبی نوشته شده که باید بعد از مرگم اونو بخونی . و یه نامه ای لاشه که باید برسونی به یک نفر ..اونم بعد از مرگمه .. ستاره : بس کن ..این قدر روقلبم ناخن نکش . چه خبرته ! بس کن .. من دیوونه شدم . چرا این قدر از مردن حرف می زنی . تا چشات به روی این دنیا بازه تا نفس می کشی باید به خدا ایمان داشته باشی .. اونی که من و تو رو زنده کرده همون می دونه چه جوری مرگمونو عقب بندازه .. می دونه راه درمان ما رو .. -ازمن بدت میاد ستاره ؟ ستاره : نه از خودم بدم میاد .. از خودم که چرا نمی تونم خیلی چیزا رو فراموش کنم .. چرا خیلی چیزا رو توی قلبم حک کردم که محو شدنی نیستند .-واسه این که دوستم داری خودت رو دوست نداری ؟ستاره : چرا من هر حرفی می زنم تو یک نکته می گیری ؟ -ستاره گریه نکن .. حالم اصلا خوش نیست . احساس ضعف می کنم . هیچی نمی تونم بخورم . همین سوپی رو هم که می خورم حالمو به هم می زنه . .. نیم ساعت بعدش حدود صد تا ملاقاتی داشتم که بیست تا بیست تا میومدن داخل ... یه چند تا از بچه ها منو نمی شناختند .. بعضی ها حرفاشون دلسوزانه بود . با همون لهجه های شیرین کودکی و خرد سالی .. دست کوچولو ها رو می بوسیدم .. به ستاره و فرزانه نگاه می کردم . اشک توی چشام جمع شده بود .. از اونا کمک می خواستم ... .. ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی
نامــــــــــــــــــــردی بســــــــــــــــــــه رفیــــــــــــــــــــق ۱۳۵شاید این بچه ها رو آورده بودن که منو تحت تاثیر قرار بدن . کوچولو هایی که زندگی رو طور دیگه ای می دیدن . چقدر دلم می خواست نازشون کنم . دستاشونو بگیرم و باهاشون بازی کنم . اونا رو ببرم به گردش . فرصت زیادی نمونده بود . چرا نتونسته بودم که بمیرم . چرا همه چی تموم نشد ؟! یعنی من یکی دوروزی رو چشام بسته بود . بیهوش بودم . هیچی حالیم نبود . یعنی اینو میشه به حساب خواب گذاشت یا مرگ هم به همین صورت بوده و هست . چقدر مردن راحت بود . هیچی رو احساس نکردم . من عذاب نکشیده بودم . حالا باید با عذاب می مردم . ستاره واسم اشک می ریخت . اون نجاتم داده بود که واسم گریه کنه ؟ کارای این دختر واسم تعجب داشت . واقعا شانس آورده بودم که این روزای آخرو نمی دونست که من با زن داداشش رابطه داشتم . اگه می دونست حالا دیگه سایه منو با تیر می زد . می گفت ای کاش می ذاشتم بمیره . اون وقت نفرت جای عشقو می گرفت . یک نفرتی که به معنای واقعی نفرت باشه . با موهای سر دخترا و پسرای کوچولو بازی می کردم . نمی خواستم اونا از چهره من وحشت کنن . ستاره و فرزانه کلی وسیله خریده بودن تا بین اونا تقسیم کنم . آخه بچه ها از هدیه خوششون میاد . مث ما آدم بزرگا .. ما هم دوست داریم یه کسی بهمون یه چیزی بده .. فروزان دلشو بهم داده بود . چطور دلش اومد دلشو ازم پس بگیره ... مادر دستشو گذاشت رو سرم .. نمی دونم چرا دیگه مثل سابق بهم قرص و دارو نمی دادن .. شاید دیگه نمی خواستن که بیش از این عذابم بدن . شایدم این بر داشت غلط من بود . بچه ها ازم می خواستن که با هاشون بازی کنم . با بی حالی بهشون جواب می دادم .. ستاره و فرزانه و مامانم جورمو می کشیدند .. و من فقط نگاهشون می کردم .. وقتی ماهرخ و پسرش رضا اومدن به ملاقاتم ستاره خیلی حرص می خورد ... این دختره به ماهرخ حسادت می کرد .. آخه ماهرخ یه داغون شده رو به مرگو می خواست چیکار کنه . فقط ستاره نشون داده بود که نسبت به من عشقی خالص داره . هیچوقت فراموشم نمی کنه تنهام نمی ذاره . ماهرخ دستشو رو صورتم کشید .. ستاره چشاش در اومده بود .. حتما ماهرخ حس می کرد حالا که من در این شرایط بحرانی جسمی هستم ایرادی نداره منو ببوسه . -زحمت کشیدی ماهرخ خانوم .. رضا کجاست ؟ماهرخ : اون گوشه در قایم شده .. میگه کلید خونه ات رو گم کرده . می ترسه دعواش کنی ..خیلی ترسیده . -بیا این جا آقا رضا .. یه کلید گم کردی .. آدم که نکشتی . دقت کن دیگه گم نشه . شاید یه حکمتی بوده که اون کلید گم شه .ستاره یه نگاه عجیبی بهم انداخت که جا رفتم .. حتما براش یه معمایی شده بود که توی اون دفتر چی نوشته شده .-فرزانه من تا کی باید این جا باشم ..پدر کجاست ؟ .. تازگی ها بیشتر وقتا که صداشون می زدم فوری جواب منو نمی دادن .انگار فرزانه و مامان و ستاره همیشه در حال گریه کردن بودند ... سعی می کردن خودشونو آروم نشون بدن . .. دو روز بعد رفتم خونه ... نگاهم به تختم که می افتاد به یاد در آغوش کشیدن فروزان می افتادم .. ولی گاه به یاد اون لحظات یه لبخندی رو لبام می نشست ..لبخندی ملایم که دلنشینی اونو احساس می کردم . ستاره : من می خوام برم سر خاک سپهر باهام میای ؟ .. فقط دوست دارم دو تایی مون بریم ..-مگه کس دیگه ای هم قراره بیاد .. ستاره : نه گفتم شاید یه وقتی فرزانه یا مامانت بخوان بیان .. من دوست داشتم دو تایی مون بریم سر خاکش .. چون عشق ما به سپهر یه عشق خاصی بود ..یه لحظه به خود لرزیدم ..-کاش می دونستی ..ستاره : چی رو ..-هیچی من خیلی بدم . هر وقت مردم می فهمی . اون دفعه هم بهت گفتم اگه بدونی حتی تف رو صورتم نمیندازی .ستاره : مگه چیکار کردی ؟ آدم کشتی ؟ -نه من یک آدم مرده رو کشتم ..ستاره : نمی فهمم چی داری میگی ..می خواستم بهش بگم من روح سپهر رو کشتم . اون تا زنده بود هیچی نمی دونست . ولی بعد از مرگش فهمیده که من با زنش فروزان بودم . با این که خودشم وصیت اینو کرده بود ولی این رابطه یه وقتی جوش خورده بود که ما بایستی بهش وفادار می بودیم . شهامتشو نداشتم که این چیزا رو بهش بگم .. .. ستاره دستمو داشت تا زمین نخورم . نفس نفس می زدم .ستاره : حالت خوبه ؟-آره یه خورده سر خاک می شینم .. ستاره : من برم یه آب میوه بگیرم الان میام ..-منو تنها می ذاری ؟ستاره : الان بر می گردم . شایدم نخوای که دیگه بر گردم .این تیکه شو نفهمیدم منظورش چی بود .. اون رفت .. و من درددلام با سپهرو شروع کردم .. یه لحظه یکی رو بالا سرم حس کردم .. یه دستی رو سرم قرار داشت .. دست یک زن .. دست مادرم نبود .. دست فرزانه هم نبود .. ستاره هم که تازه رفته بود .. بوی عطر فروزان بود .. مانتوشو که دیدم از قد و قواره اش فهمیدم که خودشه .. دلم داشت از جاش کنده می شد .. سرمو پایین انداختم . نمی خواستم با اون قیافه منو ببینه .. دوست داشتم فرار کنم . نمی تونستم .... ادامه دارد .... نویسنده .. ایرانی