نامــــــــــــــــــــردی بســــــــــــــــــــه رفیــــــــــــــــــــق ۱۵۶سپهر خوشگلمونو خوابش کرده بودیم . شباهت زیادی به من داشت . و تا حدودی هم به مادرش رفته بود . ولی حیف که چشاش مثل چشای مادرش آبی نبود . شب زفاف ما هم خیلی آروم تر از اونی گذشت که فکرشو می کردیم . حالا فروزان زن من بود ... هنوزهم اسیر ناباوری بودم . سرم مرتب گیج می رفت . مرتب داشتم فشار خونمو اندازه می گرفتم . گاه توانشو نداشتم فروزان این کارو برام انجام می داد . بعضی وقتا فشار خونم به هشت می رسید . گاه به شونزده .. از عرق خیس می شدم .. ناتوان می شدم . معلوم نبود اصلا طرز قرص خوردن من به چه صورت در اومده . نمی خواستم به مردن فکر کنم ولی انگاری مردن می خواست به من فکر کنه . صبح با یه گیجی خاصی از خواب بیدار شدم . فروزانو لخت در آغوش خودم دیدم . با سینه هاش بازی می کردم . -همسرم قشنگم .. چقدر دلم می خواد یه خورده بیشتر در کنارت زندگی کنم . -شروع نکن فر هوش . من به اندازه کافی اعصابم خرده .-واسه چی . سپهر طوریش شده ؟-نه بابای سپهر یه چیزیش میشه . باید امروز و فردا بستری شی . تو باید تحت نظر باشی . این جوری نمی تونی در مان شی ..-فروزان ! بذار این چند روزی رو که در کنار تو هستم درست و حسابی بگذرونم و زندگی کنم . هر چند هیچ وقت سیر نمیشم ولی بذار سیر سیر تو و بچه مو ببینم . خواهش می کنم .-نههههه امکان نداره . تو وقتی بری بیمارستان خب ما اون جا پیشتیم . بچه رو هم چی بگم .. بالاخره این جوری نیست که نبینیش ..-من می خوام همین جا پیش تو بمیرم . -اصلا کی گفته تو می خوای بمیری .. یعنی الان برات اتفاقی بیفته . خواهش می کنم فر هوش . این روز اول از دواجمونو خرابش نکن . بذار لذتمونو ببریم . باشه ؟-باشه هر چی تو بگی . من تسلیمم .حالم خیلی بد بود ولی نمی خواستم چیزی بهش بگم . حالا هر خوشی که این چند روزه که کرده بودم باید پسش می دادم . می دونستم که آغاز راه مرگ منه . هنوز توانی داشتم که بتونم خاطرات خودمو بنویسم . اون طرف از سپهر خجالت می کشیدم . با این که تصادفی به وصیتش عمل کرده با فروزان از دواج کرده پولی رو هم که در اختیارم گذاشته بود صرف امور خیریه کرده بودم ولی از اون جایی که می دونستم اون دیگه حالا می دونه که من قبلش چیکار کردم خیلی ناراحت بودم . نمی خواستم به فروزان نشون بدم که بد حالم . ولی بعضی وقتا بد حالی طوری به سراغ آدم میاد که اگه هر کاری هم بکنی نمی تونی نشون بدی که حالت خوبه . من از پا افتاده بودم .. یه وقتی به خودم اومدم که صدای سوت آمبولانس و گریه های فروزانو می شنیدم . یه حالتای عجیبی داشتم . یه حسی بین مرگ و زندگی .. گاه حس می کردم که دارم پرواز و حرکت روحمو می بینم و این یعنی همون مردن. اگه این طور باشه پس خیلی راحته . همین الان خیلی راحت دارم می میرم . دیگه نباید از ایستادن قلبم بترسم . اگه ترسی هست واسه اینه که زندگی رو دوست دارم . دیگه گوشام چیزی نمی شنید . صدا ها رو در هم و بر هم می شنیدم . فروزان رو چند تایی می دیدم . دیگه به هیچی نمی تونستم فکر کنم ..ظاهرا بهم خون وصل کرده بودن .. مرتب فشار منو می گرفتن .. وقتی چشامو باز کردم خودمو رو تخت بیمارستان دیدم و عده ای رو مه انتظارمو می کشیدن . گریه و زاری ها شروع شده بود . نه پس این پیش بینی من غلط از آب در اومد . فعلا زنده بودم . گاه مرگ در اثر غفلت و اشتباهی از طرف خود اون شخص پیش میاد اما حالا من هر چی فکر می کردم نمی تونستم بفهمم که چرا به این مشکل دچار شدم . آدم تا زنده هست درد می کشه . تا زنده هست می تونه زندگی رو درک کنه و از خوشی های اون لذت ببره . من که تا ابد نمی تونستم به این دلخوشی ها دل خوش کنم . انسان وقتی ناتوان میشه پیش از هر وقت دیگه ای می فهمه که هیچی نیست . این همه باد و فیس کردناش هیچ تاثیری نداشته . اون بار و بندیلشو جمع می کنه و میره . کسی که میره سفر به امید روزیه که بر گرده و عزیزاشو ببینه . ولی مرگ سفریه بی بازگشت . دیگه به اون جایی که ازش رفتی بر نمی گردی . بر نمی گردی تا ببینی اون سپهر کوچولویی رو که یه روزی با همه مظلومیت ها و معصومیت هاش ولش کردی حالا چیکار می کنه . همه مون یه روزی خاک میشیم . ولی خدایا .. تو رو خدا من حالا نمی خوام بمیرم . خدایا این روزا نه . این سالها نه . من یک پسر دارم . خدایا غلط کردم .. اگه گفتم واسم مرگ برسون . من اشتباه کردم ... خدایا فقط این تویی که اشتباه نمی کنی ..... ادامه دارد .... نویسنده .... ایرانی
نامــــــــــــــــــــردی بســــــــــــــــــــه رفیــــــــــــــــــــق ۱۵۷صدای گریه زنها رو می شنیدم . انگار ناقوس مرگ دور و بر من به صدا در اومده بود . هیچ چیز واسم معنایی نداشت . جز این که بتونم صدای نفسهای خودمو بشنوم و صدای نفسهای دیگرانو . و من در میان هیاهوی زنا و صدای گریه های اونا در حالی که نمی تونستم چشامو باز کنم و درست بشنوم در سکوت و خلوت خودم با خدا راز و نیاز می کردم . ازش می خواستم که منو ببخشه . خدایا من غلط کردم . من اشتباه کردم که مرگ عاجل خواستم . پیش تو که کاری نداره بخشیدن . تو می خواستی به من نشون بدی که آدم باید قدر چیزایی رو که داره بدونه . قدر نفسها و لحظه های زندگیشو بدونه . خدایا من می خواستم بمیرم و تو به من زندگی دادی . این زندگی رو حداقل حالا ازم نگیر . بذار از نعمتهایی که بهم دادی استفاده کنم . من تازه به فروزان رسیدم تازه به پسرم رسیدم . به مادر و خواهر و پدرم .. حتی همین ستاره ای که عاشقمه می دونم دلش می گیره .. خدایا ازت معجزه می خوام . معجزه ای که منو نجات بده .. معجزه ای که به یک بیمار سر طانی کمک کنه . آخه همه بهم میگن تو مردنی هستی .. همه با یه ترحم خاصی بهم نگاه می کنن . در همین حال و هوا بودم که حس کردم پس از یه خواب سنگین چشامو باز کردم . چیزی یادم نمیومد . فقط اینو به یاد داشتم که داشتم با خدای خودم حرف می زدم که خوابم برد . داشتم از اون می خواستم که به من زندگی بده . .. و حالا صدای گریه های ستاره رو می شنیدم . خدایا داداشمو ازم گرفتی .. اونو دیگه چرا ..مثل این که دور و برش شلوغ بود نمی تونست بگه که دوستم داره . شاید اونم منتظر روزی بود که طوری شه که به هم برسیم . ولی من دلمو داده بودم به فروزانی که به خاطرش پیه هر چیزی رو به تن مالیده بودم . من از مرگ هراسی نداشتم . من از جدایی می ترسیدم . من از روزای تلخی می ترسیدم که بقیه به یاد من اشک بریزن .. هر چند که من هم می رفتم جزو فراموش شدگان .. مثل میلیونها انسان دیگه ای که از بدو آفرینش تا حالا خاک شدن . فرزانه : بچه ها بریم فعلا این جا رو خلوت کنیم . من با دکترش حرف می زنم . اون هنوز هوش نیست .. ولی حالش بد نیست . ما باید کمکش کنیم بهش روحیه بدیم . ستاره بغضش ترکید و گفت پس کی به ما روحیه بده ؟ پس کی بهمون بگه که ما غصه نخوریم . خدایا تو چرا همش دلمو می شکنی ؟ من اونو از تو می خوام .. خدایا اگه چیز زیادی می خوام بگو .. خودت منو هلم دادی و انداختی توی آب تا به دنبالش بگردم .. منی رو که از شنا خوشم نمیاد انداختی توی دریا تا برم اونو نجاتش بدم .. خودت خواستی خدا که کمکش کنم .. حالا می خوای تمام اون زحماتمو به باد بدی .. خدایا من دست از سرت بر نمی دارم ... من دوستش دارم .. فرزانه : بس کن ستاره .. خواهش می کنم .وقتی که فروزان بر گشت دیگه از عشق و عاشقی حرف نزنی . فر هوش دیگه از دواج کرده ..-می دونم حواسم هست . از دواج کرده باشه . من که نمی تونم قلبمو از سینه در آرم و بندازمش دور . فرزانه : تو دلت خیلی پاکه .. خودتم خیلی پاکی .. پاک تر از همه پاکان دنیا .. پاک تر از فروزان .. پاک تر از فر هوش .. و شاید پاک تر از کودکان معصومی که اونا هیچ از دیروز و فرداشون نمی دونن . اما تو می دونی .. تو خیلی خوبی ستاره .. تو خیلی ماهی ستاره .. تو کارای فرشته ها رو می تونی انجام بدی ولی فرشته ها نمی تونن کاراتو انجام بدن . تو به خدا بگو .. بگو داداشمو بهم پس بده ... دکتر جوابمون کرده ... گفته تا آخرین لحظه تلاش می کنه ولی دیگه نباید امید وار باشیم . روز به روز بافت های بیشتری تخریب میشه . وزن بدنش داره کم میشه . به من گفته حتی اگه بخواهیم می تونیم اونو ببریم خونه تا این روزای آخرشو در کنار خونواده آروم باشه ...ولی هق هق گریه نذاشت که فرزانه به حرفاش ادامه بده . یک بار دیگه اون متوجهم کرده بود که همه اینا جدیه .و یک بار دیگه منو به فکر فرو برده بود . به فکر این که من این چند روز آخرو چیکارش کنم . بشینم و توبه کنم . به خاطر کارای بد گذشته ام . به خاطر دخترایی که ولشون کرده بودم . ولی خدا خودش می دونه که من قصد از دواج با هیشکدومشونو نداشتم . به اونا وعده ای نداده بودم که درش بمونم . دیگه حس من نسبت به زندگی سرد شده بود .. ... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
نامــــــــــــــــــــردی بســــــــــــــــــــه رفیـــــــــــــــــــــق ۱۵۸خودم دیگه خسته شده بودم . شاید مرگ واسم بهترین چاره بود . شده بودم دردسری برای بقیه . هم این که واسم غصه می خوردن و هم این که باید کلی وقتشونو واسه من می ذاشتن . برام فرقی نمی کرد که از این اتاق به اون اتاق پاس شم . چی بهم تزریق کنن .. چی بهم بدن ..دیگه بیشتر وقتا بالا می آوردم . معده و کبد و روده منم یواش یواش داشت از کار می افتاد و به زحمت کارشو انجام می داد . کلیه و ریه هم وضع خوبی نداشتن . چشام تار شده بود . دیگه شده بودم مرده قبل از مرگ . حالا با این تفاصیل و تفاسیر چه جوری می خواستم مرگ آسون داشته باشم رو نمی دونم . اصلا حال و روزم درست نبود ... لحظاتی بعد صدای بحث فروزان و پزشکمو شنیدم . ستاره هم اومده بود به حمایت فروزان .. من نفهمیدم واسه چی دارن بحث می کنن . اونا اصلا این اخلاق رو نداشتند که به این صورت با کسی در گیر شن .وقتی رفتم به بخش, ملاقاتی ها زیاد تر شدند ... با این حال تصمیم بر این شد که منو مرخص کنن . تعجب کردم این معناش چیه ؟ من هنوز حالم خوب نشده . حداقل می تونن یه معایناتی رو من انجام بدن .. دو سه روز بعد منو دوباره بردن بیمارستان .. اصلا ملاحظه منو نمی کردند . ولی یه حسی بهم می گفت از اون جایی که من مردنی هستم می خوان در معرض اونا نباشم و یا شاید فکر می کنن که عفونی هستم و با این کارشون می خوان سلامت اون جا رو تضمین کنن یا به این فکر می کنن که من اواخر عمرمو برم سر خونه و زندگیم باشم . این نهایت خواسته خودمم بود ولی دور و بری هام تا لحظه آخر نا امید نمی شدند . شاید اگه منم جای اونا بودم همچین حسی رو می داشتم . واسه عزیزم ..مادرم ارزش قائل بودم . آن چنان که همبن حالا هم هستم . چرا هیشکی حرف راستو بهم نمی زنه .. ولی بازم از جملات رد و بدل شده اونا متوجه شدم که موضوع همون مرگ منه و اونا می خوان که من برم خونه یا این جا رو بذارم برای یکی که شانس در مان شدن داره در حالی که اصول پزشکی همچین حرفی رو نمی زنه . شاید حتی در بعضی کشور ها بیمارانی مث منو با تزریق یک آمپول خلاص کنن ولی به نظرم این یک جنایته . یک انسان تا زمانی که زنده هست حق زندگی کردن داره . خنده ام گرفته بود . چون من با خودکشی خودم علنا به این عبارت خودم دهن کجی کرده بودم .قرار شد برم خونه ام به یه اتاق مخصوص ... همون جا دارو هام بهم داده شه .. ترجیح دادم برم به اون خونه ای که چند نفر دور هم نشسته و شب عقد کنون من و فروزان یه مهمونی چند نفره رو اون جا گرفتیم . همون خونه ای که من و ستاره و فروزان درش شریک بودیم . چون دور نمای زیبایی داشت و می شد از اون جا دریا رو دید و خونه هم پر از درخت و گلگاری شده بود .یواش یواش دیگه سوپ هم شده بود واسه من مثل یک زهر مار . سیستم بدنم به هم ریخته بود . دیگه هیشکی واسه من شانسی قائل نبود وقتی از مادرم می پرسیدم چی میشه اون فقط گریه می کرد . بقیه هم یه جور خاصی با هام حرف می زدند . یعنی دوست نداشتند که زیاد در این مورد حرف بزنن . دوست نداشتن به من دروغ بگن و ناامیدم کنن . فقط دعا می کردند و می گفتن که مرگ و زندگی دست خداست . حالم اصلا درست نبود .. اما خودمم دوست داشتم که بیشتر خونه باشم . از دور و بری هام می خواستم که زیاد شلوغ نکنن . مادر که در بیشتر ساعات روز با من بود . فروزان هم که بیشتر وقتا بود ولی به خاطر سپهر نمی تونست که زیاد بمونه . چون بچه نیاز به رسیدگی داشت . مرگ یک بار شیون یک بار . اون لحظه کی می رسه ؟ لحظه تلخ فاصله ها . لحظه ای که غم چهره پلیدشو نشون آدم میده . شاید ما آدما مردن و رفتن رو خیلی زشت می دونیم اما ممکنه اینطورام نباشه . گاه بچه ها رو می آوردن نردیک من . تا یه فاصله ای که اذیت نشن . اگه فقط یه مشکل داشتم مهم نبود . بدنم دیگه جواب کرده بود . ستاره عین مرغای پرکنده و پرنده های بال شکسته بود . اما وقتی که بهم می رسید سعی می کرد خودشو ناراحت نشون نده . امیدوارم کنه . روزها و شب ها واسه من یکنواخت شده بودند . حالا بیش از هر وقت دیگه ای فکرم رفته بود پیش اونی که ما رو آفریده . می تونه بهمون زندگی بده . می تونه معجزه آفرین باشه . آره الان بیش از هر وقت دیگه ای به خدای بزرگ فکر می کردم . ولی خدا هم که نمی تونست یا نمی خواست مرگ رو از بین ببره . نظام جهانی بر هم می خورد . .... ادامه دارد .... نویسنده ..... ایرانی
نامــــــــــــــــــــردی بســــــــــــــــــــه رفیــــــــــــــــــــق ۱۵۹و من و ستاره بار ها و بار ها با هم صحبت کردیم . از خیلی چیزا گفتیم . اون از خدا واسم حرف زد . از این که اونو میشه در هر ذره ای از ذرات طبیعت احساس کرد . اون می تونه همین حالا به هر صورتی که اراده کنه دنیا رو دستخوش تحول کنه . برای اون شد و نشد نداره .- اون خیلی قویه . تو می تونی بهش تکیه کنی . هیچ قدرتی بر تر از قدرت خدا نیست . تو می تونی بهش تکیه کنی . وقتی اون منبع تمام قدرتهاست پس نمی تونی انتظار داشته باشی که قدرتی بر تر از قدرت اون وجود داشته باشه . علم و دانشی که امروزه هیاهو به پا کرده و دم از ترقی می زنه فقط قطره ای از فیض و رحمت بیکران اونه که نصیب بنده هاش کرده و به شرایط زمان و زندگی هراز گاهی این فیضشو زیاد می کنه . و اگه ما از این توان میگیم دلیل بر ناتوانی ما انسانها نیست . دلیل بر این نیست که ما دوست داریم متکی بر همچین قدرتی باشیم . این قدرت خودش داره بهمون میگه که جهان رو به همین صورتی که می بینید خلق کرده .. یه روزی دوباره همین میشه ... مثل زمستون که میره و بهار میاد . درختا شکوفه میدن ... دنیا سبز سبز میشه .. میشه از همه جا بوی زندگی شنید . بوی عشقو احساس کرد . آدم احساس می کنه به جایی می رسه که دیگه نمی میره . بهار فصل زندگیه . زمانی که تو فکر می کنی به دنیا اومدی تا برای همیشه بمونی .. اما یهو تابستون میاد خاک رو برگهای سبز می شینه پاییز میاد . با این که بارون اون خاکها رو می شوره اما برگها می پوسن . حس می کنی بوی برزخ و مرگ رو از پاییز و زمستون ... باز دوباره بهار میاد ... و زندگی تکرار لحظه های تلخ و شیرینه .... آدما دوست دارن لحظه های تلخ و شیرین بیشتری رو در کنار عزیزانشون داشته باشن . دوست دارن که زندگی واسشون روال عادی خودشو طی کنه ... و ما باید به اونی امید وار باشیم که ما رو آفریده . می تونه همه چی رو تغییر بده اگه بخواد . اگه حوصله کنه . اگه ما ازش بخواهیم ..ستاره در این جا به شدت می گریست .. -آخه فر هوش ما هیچوقت خدای خودمونو اون جور که باید و شاید نشناختیم . ما آدما خیلی بی نمکیم . خیلی نمک نشناسیم . خیلی نادان و غافلیم . خیلی . همش نگاه می کنیم به دست این و اون . نگاه می کنیم که فلانی نمی بخشه و سالمه . فلانی داره سر فلانی کلاه می ذاره و به همه چیز رسیده . پس اگه من اگه بخوام خوب باشم من اگه بخوام ببخشم سرم کلاه رفته . چرا اونا زرنگی کنن و من نتونم زرنگ باشم . خداوند به من و تو نیازی نداره . ولی نمی دونم چرا گاه دلم واسش می سوزه .. به خدا هیچ مظلومی مث خدا نیست . آخه اون چه گناهی کرده که باید گیر آدمای بدی مث ما بیفته .. فرهوش نا امید نباش .. اون با ماست . اون هر طوری که صلاح بدونه عمل می کنه . تا وقتی که اون زیر برگه مرگ کسی رو امضاء نزنه مرگ به سراغش نمیاد . نترس مرد ! شجاع باش ...اینو می گفت و بازم می گریست ... ستاره به دریا نگاه می کرد .. به آسمون آبی . به درختایی که می رفتن تا چند ماه دیگه میوه هاشون برسه . و من هر چند عاشق اون دختر نبودم اما دوستش داشتم . به من آرامش می داد . مرگ رو با حرفاش واسم ساده تر کرده بود . انگار اون از طرف خدا اومده بود تا مردنو واسه من راحت تر کنه . ولی اون از زندگی می گفت . می گفت باید یه چیزی رو با تمام وجودت با تمام احساست از خدا بخوای . تا اون جایی که حس کنی وجودت داره از هم می پاشه اراده کنی از خدا بخوای .. وقتی که حس کنی به اوج نا امیدی رسیدی اما با امید به خدا می توئنی هر کاری انجام بدی اون تنهات نمی ذاره . حتی اگه یه وقتی حس کردی چیزی خواستی و بهت نداد مطمئن باش یه چیزی برات در نظر داره که از اونی که می خوای و می خواستی خیلی بهتر و سود مند تره . و اون داشت با این حرفاش به من می گفت که اگه مردم اگه چشامو به روی این دنیا بستم شاید زندگی خیلی بهتری انتظار منو می کشه ..ستاره : می بینی در هر گوشه ای هر موجودی داره زندگی خودشو می کنه ..-آره ستاره . گاه به این فکر می کنم که چرا عمر خیلی هاشون کوتاهه . چرا اون مورچه آدم نشد .. و چرا من مورچه نشدم . اون مورچه چه سرنوشتی داره که وقتی من دارم راه میرم و ناخواسته لگدش می کنم اون باید بمیره . چرا عمر شبتاب کوتاهه .. و به این فکر می کنم که پرستو ها هر سال در بهار به زندگی دیگه ای می رسن . اونا می تونن خودشونو به همون جایی برسونن که کوچشونو از اون جا شروع کرده بودن . من دیگه برگشت پرستوها رو نمی بینم . اونا تا چند وقت دیگه از این دیار میرن . من دیگه بر گشت اونا رو نمی بینم .. -فرهوش خواهش می کنم . تو رو به خدا بس کن . خدا الان صداتو می شنوه . اون با توست . اون از دلت خبر داره . حتی اون حرفایی رو که تو بهم نمی زنی ازش با خبره . نمی تونی هیچی رو از اون پنهان کنی . خدا بزرگترین راز نگه دار آدماست . اون آبروی من و تو رو حفظ می کنه . .... ادامه دارد .... نویسنده ..... ایرانی
نامــــــــــــــــــــردی بســــــــــــــــــــه رفیــــــــــــــــــــق ۱۶۰ستاره همچنان حرف می زد و من به صدای امواجی که به ساحل می رسیدند گوش می دادم . امواجی که که تا مدتی دیگه نمی تونستم اونا رو به این صورت حسشون کنم . باز هم به پرنده ای فکر می کردم که از قفس تن من جدا میشه . باید زن و فرزند و عشق و این دنیا رو ولش می کردم . آخه من که نخواسته بودم پا به این کره خاکی بذارم . حالا چرا نباید با اراده خودم از این دنیا برم . من که نمی خوام بمیرم .-ستاره من نمی خوام بمیرم . نمی خوام حالا بمیرم . حالا که همه چی بر وفق مراده . من اینو به کی بگم . ببین من یه آدم بی مصرفم . خیلی ها دوستم دارن ولی من نتونستم اونا رو اون جوری که شایسته اوناست دوست داشته باشم . من نمی تونم اسم خودمو بذارم یک انسان . من نمی تونم یک انسان باشم .ستاره : چرا این حرفو می زنی . تو هر کی که باشی دیگه از اون حضرت آدمی که خدا بهش دل خوش کرده بود که بالاتر نیستی . اون خدا رو ناراحت کرد .. ولی با این حال اونو بخشید . گاه می بینی گناهکارا ازت راضین . خشنود هستن . چرا ؟ چون در جهت اونا گام بر می داری . کاری می کنی که اونا خوششون میاد .. ولی حالا ببین .. ببین که چه جوری آدمای مهربون .. اونایی که دلشون پاکه دوستت دارن ؟ ببین که چگونه یه عده ای که تا دیروز معتاد بودن و امروز ترک اعتیاد کردن دارن با تمام وجود از خدا می خوان که بهت سلامتی بده . چرا این قدر دور بریم ... فرض می کنیم همه این آدما هیچ .. فرض می کنیم که تو همه اونا رو گناهکار بدونی که این جور نیست . تو بهشون خد مت کردی ... اما این فرشته کوچولو ها رو چی میگی ؟ فرشته هایی که به اقتضای سنشون هنوز اون جور که باید و شاید خدا رو نمی شناسن . اونا تو رو حس می کنن . خدا رفته توی وجود تو .. توی وجود تو هست و اونا تو رو حس می کنن . عزیزم وقتی اون فرشته کوچولو ها دوستت دارن .. تو رو صدا می زنن پس بدون که تو دوست داشتنی هستی و خدا هم دوستت داره . ولی نمی تونی حکمت اونو تشخیص بدی . شاید بعضی وقتا خود خدا این اجازه رو بهت بده که از کاراش سر در بیاری .. تو نمی تونی رو هیچی حساب کنی .. نمی دونم چه جوری بگم فر هوش . یه حسی هست که واسه خود منم درد ناکه-بگو من ناراحت نمیشم ستاره . من خودم می دونم که همین روزا کارم تمومه .. دیگه چیزی ازم نمونده ... فقط همین قدر می تونم بخورم که بتونم نفس بکشم و چند جمله ای بر زبون بیارم .... ستاره : دلم نمیاد اینا رو بگم ولی خب دو حالت داره .. یا خدا تو رو به همین زودی با خودش می بره .... ستاره نتونست ادامه بده ... اشک بازم امونش نداد ....-ستاره ..منو ببخش .. منو ببخش ... ..ادامه داد ..-یا این که معجزه شو نشون می ده . رحمت و کرامتشو لطفشو نشون میده .. هر کاری بکنه درسته . در هر صورت تو باید مصلحت اونو قبول کنی . ولی من نمی تونم دوری تو رو تحمل کنم . من نمی تونم بپذیرم که که تو رو دیگه در کنار خودم نداشته باشم . من نمی تونم ..نمی تونم ... من الان دارم شبانه روز دعا می کنم . همه مون داریم همین کارو می کنیم . نمی تونم .. نمی تونم .. نمی تونم .. نمی تونم نبودن تو رو حس کنم ..-ستاره این حرفا رو نزن . من که عشق تو رو رد کردم ... ستاره : ولی همین که در کنارمنی این بزرگترین مایه امید و دلخوشی منه . حالا گاهی می بینی آدم به اونی که دوستش داره نمی رسه . خودت گفتی که در عشق باید به دو سوی قضیه توجه داشت . باید دو طرف رو در نظر گرفت . نمیشه کسی رو محکوم کرد که چرا کس دیگه ای رو دوست داره و یا این که یکی دیگه رو دوست نداره . من هر شب دارم کابوس می بینم . نباید اینا رو به تو بگم . نباید بگم ولی می دونم که درکم می کنی . تو حالا همسر فروزانی . درست نیست که من بخوام تا این حد احساسات خودمو نشون بدم . ولی ..ولی .. دیگه نمی دونم چیکار کنم . منم در مانده ام . جز خدا امیدی ندارم . اون تو رو مریضت نکرده . یه جای کار اشتباه کردی تا به این جا رسیدی . وقتی خدا تو رو به دنیا میاره پاک و معصومی .. ولی اون می تونه حالا معجزه خودشو بفرسته .. اون می تونه ... خدا می تونه ... تو داری از خاطراتت می نویسی . تو داری از نوشته هات میگی ... تو داری این روز ها رو به روی کاغذ میاری . منم دارم همین کارو می کنم . منم دارم از خاطره هام میگم ... منم دارم احساس خودمو بیان می کنم .. ولی دوست ندارم به یه سدی بر خورد کنم که دیگه نتونم بنویسم . دلم می خواد از خوبی ها بنویسم . از پیوند آدما . از محبت و عشق بین اونا . ... ادامه دارد .... نویسنده .... ایرانی
نامــــــــــــــــــــردی بســــــــــــــــــــه رفیــــــــــــــــــــق ۱۶۱نگاهمو از ستاره نمی گرفتم . دلم می خواست اون هرچی از خدا می خواد بتونه بهش برسه . فقط نمی تونست به من برسه ..حالا باید چیکار می کردم . چیکار باید می کردم . جز دعا چه کاری ازم بر میومد . این که صبح منو می بردن به بیمارستان و غروب بر می گردوندند که دردی رو دوا نمی کرد . .. یک بار با گوشای خودم شنیدم که نباید هزینه بی خود کنم .. البته اینو به من نگفتن . من نمی دونم این چه طرز بر خورد بود . تازه مثلا من آدم خیر شهر بودم .. ولی بازم دستشون درد نکنه . بیمار زیاد بوده تخت واسه بستری شدن کم بود . منم انتظاری نداشتم از کسی که بخواد توجه بیش از اندازه به من داشته باشه . سر گیجه های شدیدم شروع شده بود . دیگه حتی سبک ترین غذاها رو هم نمی تونستم بخورم . و این زنگ خطری بود که داشت به من می گفت داریم می رسیم به خونه آخر . فقط می تونستم یه مقدار آب جوشیده بخورم . حالا دیگه از گوشه و کنار صداهایی می شنیدم که خدایا چرا این قدر باید عذاب بکشه .. نمی دونستم که واسه من آرزوی مرگ می کنن یا زندگی . نمی دونستم .. خدایا نمی دونم چرا حس می کنم که منم دارم ایمانمو از دست میدم . آخه از کارات سر در نمیارم . منو از مرگ نجات میدی و چند چشمه از زندگی رو نشونم میدی . تشنه ترم می کنی و حالا که وابسته ترم کردی می خوای که منو با خودت ببری . واسه چی ؟ خدایا .. به من بگو این چه حکمتیه ! من که گفتم اشتباه کردم . گناه کردم که ازت مرگ خواستم .. من نمی خوام بمیرم . من می خوام پسرمو بغل کنم . عطر خوش بچگی ها شو با تمام وجودم احساس کنم . فروزانمو در کنار حودم داشته باشم . پدر و مادر و خواهرمو .. حتی ستاره ای رو که با همه بدی هام با همه بی توجهی هام دوستم داره و اون اگه نبود که کمک های تو رو به من برسونه من امروز هیچی نبودم . خدایا ..چیکار می تونی بکن . یه کاری بکن .... منو ببخش خدا اگه حرفی می زنم که ناراحتت می کنم . دست خودم نیست . من به دنیا به اون چیزی که درش هست علاقه مند شدم . من به لبخند پسرم به گریه هاش عادت کردم . به این که چطور وقتی گرسنه اش میشه با اون حرکات نازش به دنبال سینه مادرش می گرده . من به شنیدن کلام دوستت دارم های فروزان عادت کردم . عادت کردم به این که هر روز صبح وقتی که بیدار میشم سرمو رو سینه اش ببینم .. که چه جوری منو تحمل کرده .. چه جوری امید وارم می کنه .. چه جوری لبهای خشک و زبون بریده شده منو تحمل می کنه . چه جوری تحمل می کنه که یک اسکلتو در آغوشش داشته باشه .. من عادت کردم به ناز کشیدنهای مادری که همیشه براش یک کودکم .. مادری که من همه چیز اونم . هر چند اون فر زانه رو داره ولی اون دوستم داره تقصیر من که نیست و پدری که بیشتر وقتا عشقشو به من توی سینه اش نگه داشته ولی می دونم اگه بمیرم یه داغی رو سینه اش می شینه که تا ابد با هاشه .. و خواهری که خودشو وقف من کرده .. و یه عده آدمی که خدا لیاقت داده یاور و مونس اونا باشم . خدایا تو مرگ رو حکمت و راهی برای رسیدن به تکامل حقیقی قرار دادی . ولی حالا زوده .. زوده .. یعنی من نمی خوام که الان بمیرم .. الان که میرم خودمو پیدا کنم . حالا می تونستم خیلی چیزا رو ببینم . مثل بچگی هام به کف موج در روی ساحل فکر کنم . به این که پرستو ها چقدر واسه ساختن لونه ها شون زحمت می کشن . ولی دیگه نمی تونستم ببینم که پرستو ها چه جوری به جوجه هاشون پرواز یاد میدن .. دیگه نمی تونستم سبز شدن درختا رو ببینم . شکوفه های بهاری رو ... دیگه نمی تونستم شاهد خوشحالی مردمی باشم که عید رو به هم تبریک میگن . زندگی خیلی قشنگه ..اما وابستگی ها رو این قشنگی ها اثر می ذاره . نمی ذاره که آدم اون جوری باشه که خودش دوست داره ...-فروزان ..نمی خوام بگم بعد از من چیکار کن و چیکار نکن . چون مرده ها نمی تونن واسه زنده ها تصمیم بگیرن . من تا زمانی که در کنار توام و نفس می کشم حق حرف زدن دارم . فقط می خواستم ازت بخوام که به یادم باشی .. بازم یه جایی واسه من توی قلبت نگه داشته باشی ... من همه چی رو می بینم . این طور میگن . ولی دستم دیگه بهت نمی رسه .. همین که حس کنم به من فکر می کنی یه دنیا ارزش داره واسه من . می تونم در کنار تو باشم .. می تونم حست کنم . این طور میگن .. آدم تا خودش نمیره که نمی تونه تجربه کنه .. مراقب سپهر باش . می دونم که هستی . می دونم که خودت رو وقف اون می کنی .. من می دونم .. فروزان : یه چیزی بهم میگه تو حالت خوب میشه ..-یعنی به زودی یه داروی جدیدی کشف میشه ؟فروزان : ستاره میگه درمان همه درد ها در این جهان هست . میگه مگه غیر از اینه که تمام بیماریها علتی داره و در اثر نبودن یه چیزایی بیماری به وجود میاد ؟ -آره .. همینه فروزان ..فروزان : خب وقتی همونا باشن ..عوامل ایجاد کننده اش تقویت شن سلامتی بر می گرده دیگه ..-به شرطی که ما بدونیم اون عوامل چیه .. چقدر زمان می بره برای باز گردوندن اون عوامل به بدن ... و چطور میشه اونا رو بر گردوند .. اما من فرصت زیادی ندارم .. اینا رو فعلا میشه به حساب حرف و رویا گذاشت ... ادامه دارد .... نویسنده .... ایرانی
نامــــــــــــــــــــردی بســــــــــــــــــــه رفیــــــــــــــــــــق ۱۶۲یکی از این روزا دیدم فروزان و ستاره و فرزانه که ستایی شون رفته بودن به بچه های بی سر پرست سری بزنن در برگشت فاطمه کوچولوی تقریبا شش ساله و شیرین زبونو با خودشون آورده بودند . فاطمه خیلی دوستم داشت . فاطمه پدر نداشت . مادرش هم تقریبا از بیماری سختی رنج می برد که هزینه در مانش زیاد می شد و من تا می تونستم کمکش می کردم . تازگی ها اونم مثل خیلی ها بابا صدام می زد . نمی دونم مربی اون بود یا مامانش که بهش گفته بود پدر اصلی اون من نیستم و باباش پیش فرشته هاست ... با این حال بازم بابا صدام می زد . اگه دو سه روز منو نمی دید بی قراری می کرد . لجبازی و کتک کاری می کرد و سر به سر خیلی ها می ذاشت . دختر خیلی آرومی بود ولی هر وقت که واسه من دلتنگ می شد کسی نمی تونست حریفش شه . وقتی برای بار اول دیدمش خیلی هم دیر جوش بود . خیلی کار برد تا تونستم اونو به خودم عادت بدم ودر اخلاق و رفتارش اثر مثبت بذارم . ولی اون به من وابسته شده بود ... من و فاطمه رو با هم تنها گذاشتن . اون خیلی شسرین زبون بود . بعضی وقتا یه حرفایی بر زبون می آورد که شاید در اون لحظه آدم بزرگ هم به عقلش نمی رسید که اون جوری حرف بزنه ... به من گفت -باباجونم دیگه منو دوس نداری ؟-دخترم واسه چی این حرفو می زنی ؟ من که بیشتر وقتا میام پیشت ...-دروغ نگو ..الان یه خیلی روزه نیومدی که .. خندیدم و بهش گفتم باشه بعدا یه خیلی روز میام .دلم می خواست باهاش درددل کنم . آخه به آدم بزرگا اگه یه چیزی می گفتی مدام از روحیه و حفظ روحیه می گفتند از این که باید واقعیتها رو قبول کرده توکل بر خدا کنم . من که این کارو کرده بودم . ولی این که اونا انتظار داشته باشن تا یک معجزه ای بشه و درمان شم احتمالا یک آرزوی محال بود . -فرشته کوچولوی من . فاطمه قشنگم .. تو اون یکی بابالتو که ندیدیش دوست داری ؟-من که ندیدمش .. ولی دلم براش تنگ شده ...-فاطمه قشنگم . من دارم میرم پهلوش .. اگه باهاش کاری داری به من بگو واست انجامش بدم .. بهش یه چی بگم ... یه جور خاصی نگام کرد که دلم سوخت . انگاری داشت مثل آدم بزرگا فکر می کرد ولی نمی دونست چی بگه . -فدات شم فاطمه . چی می خوای بگی ..-بابا یی تو زورت به اون بابا می رسه ؟ می خوام کتکش بزنی ..منو چرا ول کرده ..-چی شده عزیزم . مگه حالا بهت بد می گذره ..نمی دونست چی جواب بده .. فقط از من می خواست که یه خیلی باباشو بزنم .. دلم نمیومد بهش بگم که دارم میرم و هیچوقت بر نمی گردم . نمی خواستم ناراحتش کنم . دل ما آدم بزرگا مثل شیشه هست . دل بجه ها از شیشه هم نازکتره . خودشو بهم جسبوند . سرشو گذاشت رو پا هام تا من موهاشو نوازش کنم ..-بابا یی اون یکی بابای منو یه خیلی بزنش .. کفششو قایم کن . نذار دیگه ما رو تنها بذاره . دعواش کن ..-دیگه کار دیگه ای نداری -گازش بگیر ... بهش مشت بزن .. چراهر چی صداش می کردم نمیومد منو ببینه ..این دختر خوشگل و سفید رو با صورت گرد و نازش منو دیوونه کرده بود . با اون موهای خرگوشی بسته و دامن چین دار گل گلی ..با یه بلور سفید خوشرنگ که خیلی بهش میومد . اونو بغلش کرده و بوسیدمش . سرشو گذاشتم رو سینه هام . اشک توی چشام حلقه زده بود .. آروم آروم گریه می کردم .-بابا گریه می کنی ؟-به خاطر توست عزیزم . به خاطر این که تو رو در بغل خودم دارم . دختر خوبی شدی و دیگه شیطونی نمی کنی و همه دوستت دارن .-منو دوست داری-کیه که فاطمه رو دوست نداشته باشه .. یه دختر خوب و خوشگل ... من دارم میرم .. میرم به یه جایی که بابای تو هم اون جا هست ...-من چند تا بابا دارم .... -واسه اون بابا حرفی نداری که ببرم ؟متوجه نشد که چی میگم .. اون آدامسی رو که در حال جویدنش بود از دهنش در آورد و داد به دستم ... -من اینو چیکار کنم فاطمه .. -ببر بده به بابام ... بعد که داری بر می گردی یه دونه گاز نزده شو واسم بیار ...-از بابات بگیرم ؟ اگه من خودم نیومدم چی ؟ دیدم که با مشت های کودکانه اش داره منو می زنه و گریه می کنه ... بغلش کردم .. -دست من نیست فاطمه .. خدا همه ما رو با خودش می بره . همون خدایی که ما رو آورده ... من که خودم نمی خوام برم ....-من دوست ندارم ..من خدا رو دوس ندارم ...-عزیزم این حرفو نزن . اون دوستت داره . اون دوستت داره ..-نه ..دوسم نداره ..اگه دوستم داشته باشه باباهای منو نمی گیره .. .... ادامه دارد .... نویسنده .... ایرانی
نامــــــــــــــــــــردی بســــــــــــــــــــه رفیــــــــــــــــــــق ۱۶۳فاطمه رو بغلش کردم . نازش کردم اونو بوسیدم . بوش کردم .. آروم شده بود . خوشش میومد . حس کردم که توی بغلم آروم گرفته و داره می خوابه . -عزیزم تو دیگه امساله رو باید بری مدرسه . بزرگ شدی .. خانوم شدی . من دوستت دارم . من پیشت می مونم . منو ببخش که باهات این طور حرف زدم .نمی دونم چرا این طور شده بودم . اصلا نمی تونستم دروغ بگم . حتی به بچه ها .. ولی نباید فاطمه کوچولویی رو که دنیایی از عشقو در دلش جا داده ناراحت می کردم . من فاطمه رو دوستش داشتم . اون منو با همین قیافه هم دوست داشت . یعنی ازم نمی ترسید . فقط داشتم نازش می کردم .-دخترم وقتی بزرگ شدی می خوای چیکاره شی ...-می خوام خانوم دکتر شم .. آمپول نمی زنم .. یکی می زنم . بابامو می زنم .. اونو دوس ندارم . -منو هم آمپول می زنی ..خندید و گفت نه تو رو نمی زنم ... صورت داغون شده امو جلوی لباش قرار داده و ازش خواستم که منو ببوسه . اونم با چند بوس آبدار و صدا دار حسابی حالمو جا آورد . آرزوی خوردن یه نصف استکان آبو در یک وهله داشتم . من و فاطمه انگاری درددل هامون تمومی نداشت . فاطمه رو خوشحال و خندون فرستادم . می دونستم که ازحالا تا چند روز شارژشارژه . بچه های بهزیستی از دستش در امانن . ولی همش خبر منو می گیره . یه مدت زیاد می بردمش بیرون . با هاش بازی می کردم . سر به سرش می ذاشتم . این کارو با همه می کردم . همه شون یعنی بزرگترا و اونایی متوجه جریان بودن و خونواده ام دوست داشتن به من روحیه بدن ولی نگرانی خاصی رو در چهره اونا می دیدم . انگار منتظر لحظه ای بودن که فاجعه ای شروع بشه .. حالا یا با هاش می جنگند یا به نوعی مجبورن باهاش کنار بیان یعنی با غم از دست دادن من . خیلی درد ناکه عزیزی رو از دست دادن و به این فکر کردن که دیگه هیچوقت بر نمی گرده .مگر در روزی که همه آدما بر گردن .. فروزان کوچولوی خوشگل منو با خودش آورد ... هنوزم دلم نمیومد بغلش بزنم . فروزان : بیا عزیزم . بغلش کن . عیبی نداره . مریض نمیشه . در ضمن نترس من از پشت نگهش می دارم . الان خیلی سر حاله . شیرشو خورده .. پوشکشو هم عوض کردم .. خواب هم نداره . فقط دوست داره با باباش بازی کنه . حالا اگه باباش حوصله شو داشته باشه . -فروزان تو که می دونی باباش همیشه حوصله اونو داره . تمام نفسم واسه اونه ..دوستش دارم . -میگم الان چند مین باره که با این سوتی دادنهات حس خودت رو نسبت به من بیان می کنی ها . پس من که مادر بچه هستم چی ؟! واسه تو مهم نیستم ؟ اون وقت همش می گی که سپهر کوچولو همه چیز توست-فروزان تو همه چیز منی ... حالا این دیگه یک عادت شده برای ما که بچه هامونو این جوری ناز بدیم . این تویی که می تونی .... ادامه ندادم . می خواستم بگم این تویی که می تونی بازم برام بچه بیاری .. ولی حس کردم که اگه اینا رو بگم حرف خیلی بی خود و خنده داریه .... فروزان هم چیزی نگفت . حدس زدم که اونم متوجه شده که من چی می خوام بگم . موضوع رو عوض کرد ..فروزان : میگم عمه فروزانش داره خیلی لوسش می کنه ها ... سپهر هم با اون سن کمش داره بهش عادت می کنه . ..-چیه فروران می ترسی دیگه مادرشو نشناسه و بهش احترام نذاره ؟ احترام عمه به جای خود و احترام مادر به جای خود . واسه بچه هیشکی مثل مادرش نمیشه .-می دونم عشقم . ولی نمی دونم چرا یه حسی بهم میگه که تو حالت خوب میشه .-حتما همون حسیه که به من میگه تو می خوای به من روحیه بدی . فروزان دستشو گذاشت توی دست من . اون حالا زنم بود . زن من ... به یک ماه پیش در چنین روز هایی فکر می کردم . خیلی چیزا داشتم که یک ماه پیش نداشتم . زن و فرزند و اون آبرویی رو که حس می کردم شاید یه روزی از دست رفته ببینمش . و عشق به زندگی رو دارم که اون موقع نداشتم . اما یک وجه مشترکی بین این دو زمان وجود داشت که اون استرس و عذاب بود . یکی عذاب به خاطر بودن و عذابی دیگه به خاطر نبودن . احساس ضعف شدیدی می کردم ... -فروزان اصلا حالم خوب نیست .. دلم می خواد بغلم بزنی . دلم می خواد سرمو بذارم رو سینه ات . نوازشم کنی .. حسم کنی . می خوام توی بغل تو بمیرم . مثل کسی که به خواب میره و هیچی حالیش نیست . وقتی که دیگه چشاتو باز نکنی شاید واست سخت نباشه .. ولی دیگه غصه رفتن واسه همیشه تموم میشه . دیگه چیزی نمی مونه که غصه اونو بخوری ... یعنی اون بسترش وجود نداره . بستر اندوه تا زمانیه که روح تو در جسم خاکی تو قرار داره .-فر هوش ! پس من چی ؟ پس سپهر کوچولو چی ؟ ما برات ارزش نداریم ؟! .... ادامه دارد .... نویسنده .... ایرانی
نامــــــــــــــــــــردی بســــــــــــــــــــه رفیــــــــــــــــــــق ۱۶۴یه نگاهی به فروزان انداخته و گفتم اصل کار که مادرشه . چون هر چه می کشیم از دست اون می کشیم .. به خاطر عشقیه که به اون داشتم و دارم . یعنی به تو فروزان .. فروزان : پس هر چی که می کشی از دست منه . کاری نکن که امشب توی رختخواب نفست رو بگیرم ... نگاهش می کردم و می خندیدم . احساس یه آدمی رو داشتم که اومدم به خونه اش مهمونی . یعنی اون میزبانه و من مهمان . و باید به همین زودی ها از اون خداحافظی کنم . دیگه قصد نداشتم ناراحتش کنم . بالاخره یه کوفتی می شد دیگه . ما که تا آخر دنیا نمی خوایم زنده بمونیم . مگر این که همین حالا رستاخیز شه . سرمو گذاشتم رو پاهای فروزان . . از نوازش دست های نوازشگر اون خوشم میومد . هر چند دیگه مویی بر سرم نمونده بود جز یه ته مونده هایی در بعضی قسمتای سرم که اگه یه فشار به اونا می آوردم اثری از اونا هم نمی موند . یه دست فروزانو توی دستام گرفته اونا رو به لبام نزدیک کردم . دلم می خواست به وقت مردن همه اونایی که همین حالا دور و برم بودن و هستن با من باشن ... و ستاره ... اونی که عاشقم بود ... اونی که سالها عشقشو در قلبش مخفی کرد و زمانی هم به سراغم اومد که من قلبمو به یکی دیگه داده بودم . ستاره کسی که ستاره بخت من شده به من زندگی داده بود . شاید این بزرگترین نعمت باشه که آدم به وقت مردن کنار عزیزاش باشه . ما خیلی مرگ رو سخت می گیریم . فقط یک لحظه هست . ما زمانی می تونیم از زندگی حرف بزنیم که زنده باشیم . زمانی می تونیم از بیداری و در بیداری حرف بزنیم که به خواب نرفته باشیم . و ما حالا بیداریم و احساس خودمونو بیان می کنیم . وقتی که می خوابیم و می میریم نیستیم تا به خاطر چیزایی که در دنیا از دست دادیم حسرت بخوریم . حسرت رو شاید زمانی بخوریم که روح برای بار دیگه به جسممون باز گشته باشه .. اما اونایی که شاهد از دست دادن ما هستند حسرت این که ما رو در کنارشون ندارند رو می خورند .. همون جوری که ما هم حسرت روز های دیدار با عزیزانی رو می خوریم که دیگه در بین ما نیستند . این رسم روزگار و زندگی و طبیعته . به اصطلاح آسیاب به نوبت . حالا یه عده ای خارج از نوبت هم گندمشون آرد میشه ولی بالاخره زنده اند که این کار واسشون انجام میشه. واسم دهها مدل نذر کردند ...به پیشنهاد مادرم خانوادگی رفتیم مشهد .. پا بوس امام رضا ... شاید که اون چاره ای کنه . ولی یه احساسی به من می گفت که اونم کاری برام انجام نمیده . آخه این که نشد هر کسی هر چیزی که خواست بهش برسه . اگه این طور می بود که نظم و نظام دنیا از بین می رفت .. ولی با این حال من دلمو بزرگ کردم . دست به دامان امام شدم که صدای منو به خدا برسونه ... ولی بازم یه چیزی بهم می گفت که برای رسیدن به خدا هیشکی بهتر از خود ما نیست . با همه احترامی که برای امامان و پیامبران قائل بودم ولی با خودم حساب می کردم اونا که خالق من نیستند . این خداست که منو آفریده ..به من هستی بخشیده .. اون اگه اراده کنه می تونه همه چی رو وارو کنه ..می تونه اون چیزی رو که می خوام به من بده . پاک گیج شده بودم .. نمی دونم شاید گاه خدا صدای منو مستقیم نشنوه .. شاید امام بیاد کمکم .. من دیگه به مرز جنون و نا امیدی رسیده بودم ... ولی حس می کردم که اون گلدسته های امام در دل شب یه آرامش خاصی بهم میده . حتی اگه از این بیماری نجات پیدا نکنم ولی یه آرامش عجیبی بهم دست داده بود . به مردمی نگاه می کردم که مثل من شفا می خواستند ..مثل من امید ها و آرزو ها داشتند .. به بچه هایی که واسه باباهاشون دعا می کردند .. مادرایی که بچه های فلجشونو آورده بودند و نجات می خواستند .. و من در کنار خونواده ام نشسته بودم . در گوشه ای از صحن مبارک حرم مطهر .. به آسمون حرم نگاه می کردم . انگار که ستاره ها هم به امام تعظیم می کردند .. ناتوان بودم . سرم رو دل مادرم بود و اون به آرومی گریه کرده زیر لب دعا می کرد از امام می خواست که نجاتم بده .. دستای مادر روصورتم بود وبه من آرامش می بخشید .. فروزان هم از گوشه ای دیگه نوازشم می کرد .. حتی پدرم هم گریه می کرد . اونم تحت تاثیر اون فضا قرار گرفته بود . فرزانه هم که سپهرو در آغوش گرفته بود و اونو رو به گنبد طلایی امام گرفته و واسه اون و باباش دعا می کرد .. حالم اصلا درست نبود .. ناگهان صدای همهمه ای به گوش رسید ... ملت طوری از این سو به آن سو می دویدند که انگار زلزله ای اومده باشه .. فرزانه سپهرو داد به دست فروزان و همراه بابام رفت تا ببینه چه خبر شده ... ظاهرا نا بینایی بینا شده بود و مردم می رفتند که لباسشو تکه تکه کنند و به عنوان تبرک با خودشون ببرن ... این مردمی که این جوری می دیدمشون بعید نبود که بنده خدا رو تکه تکه کنن .. مامورین دخالت کردند ..خونواده ام حتی سپهر کوچولو به گریه افتاده بودند .. ولی من در سکوت امام و خدای امامو فریاد می زدم .. پس من چی ؟ من نباید نجات پیدا کنم ؟ خدایا منو شفا نمیدی؟ پس من چی ؟ اون شب توی هتل تا صبح نخوابیدم .. از پنجره به گنبد امام نگاه می کردم .. هر لحظه منتظر بودم شاید معجزه از لای شیشه بیاد و نیومد .. منتظر بودم که با سحر بیاد و نیومد منتظر بودم که با خورشید بیاد و نیومد صبح شد و نیومد .. ناگهان و بی اراده از روی درد و ناامیدی فریادی کشیدم که به خواب رفته ها رو بیدار کردم . آرومم کردند .. دیگه دونستم که امام هم نمی خواد که من شفا پیدا کنم . شاید خدای امام هم این طور می خواست ..... ادامه دارد .... نویسنده ... ایرانی
نامــــــــــــــــــــردی بســــــــــــــــــــه رفیــــــــــــــــــــق ۱۶۵اونا به زور منو ساکت کردند . مادرم می گفت پسر تو آبروی ما رو نبر دیگه . مردم میگن چه خبر شده .! دارن استراحت میکنن . حق با اون بود . بقیه که گناهی نکرده بودند . سپهر رو بیدار کرده بوده به گریه اش انداخته بودم -من همه رو اذیت می کنم . تا چند وقت دیگه راحت میشین . حالم بد شده بود . بازم از پنجره به بیرون نگاه می کردم . همه شون دست به دعا شده بودند . ولی من می دونستم که حتما که نباید تمام دعا ها مستجاب شه . یک حکمتی در بعضی کار ها نهفته . شاید خدا صلاح دونسته که هر چه زود تر منو ببره و از دست این زندگی نجاتم بده . در حالیکه من دوست نداشتم به این زودیها بمیرم . عکس ماه قبل که برای مردن عجله داشتم و حتی خودم اقدام به این کار کرده بودم . میگن کسی که خود کشی می کنه انگار دنیا رو کشته . زشت ترین و منفور ترین گناه خود کشیه . حتی گناهش بیشتر از کشتن دیگرانه . البته اگه خود کشی در راه خدا باشه حسابش فرق می کنه . مثل کاری که شهید فهمیده کرد . و شاید خدا می خواست خودش منو از این دنیا ببره تا گناهم زیاد نشه و جهنم دائمی رو بر من واجب نکنه . چون اونایی که خودشون رو می کشن تا ابد در دوزخ می مونن و خدا اونا رو نمی بخشه . دوست داشتم بر گردم خونه مون .... خسته شده بودم . این فرزانه هم عجب حوصله ای داشت . می گفت بریم پارک و شهر بازی .... رفتیم به کوهستان پارک وکیل آباد . من و فروزان و سپهر تنها شدیم . شب شده بود . چراغای کوهستان پارک زیبایی خاصی به این شهر بازی بخشیده بود . پسرم در آغوش مادرش خوابیده بود اون دیگه حالا به من عادت کرده بود و منم بهش عادت کرده بودم . ولی کاری از دستم بر نمیومد که کمک حال فروزان باشم . با این حال دوست داشتم تا اون جایی که از دستم بر میاد به فروزان کمک کنم . فروزان : به چی فکر می کنی عزیزم . این قدر به فکر چیزای منفی نباش ..-می دونی به چی فکر می کنم ؟ به آرزوهایی که نمی دونم تا چه حدش بر آورده میشه . نمی دونم چرا حس می کنم که این آخرین باریه که میام این جا .چقدر دلم می خواد وقتی که پسرم بزرگ میشه من این جا باشم با هم بریم این وسیله ها رو سوار شیم .. فروزان : بازم داری منو عصبی می کنی ها . صد دفعه بهت گفتم منو فراموش نکن . ما سه نفر هستیم . این توی گوشت فرو بره . دوست داری داد بزنم تمام ملت متوجه شن تو زنت رو دوست نداری ؟-وقتی عصبی میشی خیلی خوشگل تر میشی .فروزان : یعنی قبلش خوشگل تر نبودم ؟ خیلی خندیدیم .فروزان : می دونی من به چی فکر می کنم ؟ -به چی عزیزم .-به این که دلم می خواست یه اتاق و سوئیت جدا می داشتیم و با تو سکس می کردم . چه کیفی داشت !می خواستم بهش بگم تو هم عجب حوصله ای داری ها .. راستش روحیه این کارو نداشتم . شایدم فروزان داشت این حرفا رو می زد که به من روحیه بده . آخه من با این ریخت و قیافه و در هم شکستگی چه حسی رو می تونستم درش بیدار کنم . نمی دونم شایدم واقعا تمایل داشت . من که نمی تونستم اون چه را که واقعا حس می کنه حس کنم . این روزا فکر زیاد داغونم کرده بود و نمی تونستم مسائل رو خوب حلاجی کنم .فروزان : تو برای من همیشه همون فر هوش دوست داشتنی و خوشگل و مهربونی . من اونو دوست دارم . شاید خیلی بیشتر از گذشته ها دوستت داشته باشم . بیشتر از اون روزای اولی که دوستت داشتم . چون حالا درونتو بیشتر شناختم . تو میای .. تو بازم به این جا میای . اینو قلب عاشق من میگه ... -شاید این چیزی باشه که قلب عاشق تو می خواد . ولی خدا نشون داده که اگه بخواد به تمام دعا ها جواب بده سنگ روی سنگ بند نمیشه . فروزان : این قدر نا امید نباش . تمام درد های این دنیا رو خداست که در مانشو می دونه . اگه یه پیشرفت علمی صورت می گیره که بشر قیافه می گیره و بهش می نازه و بعضی از خود خواهان با چهار تا کشف علمی از خدا فاصله می گیرن علتش همونه که خدا می خواد ما از اونا با خبر شیم . تا خودمونو بیشتر بشناسیم .. و اونو هم بهتر بشناسیم . معجزه کاریه که از خدا بر میاد ..-پس تو هم احتمال مرگ منو زیاد می دونی ..فروزان : منم که الان پیش تو ام احتمال مرگم زیاده . هر لحظه ممکنه قلبم از حرکت بایسته ... دلم گاهی بی جهت درد می گیره .-فدای اون دلت بشم من .. به خودم میگم دیگه ناراحتت نکنم ولی دلم پره . چیکار کنم . دست خودم نیست ... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی