نامــــــــــــــــــــردی بســــــــــــــــــــه رفیــــــــــــــــــــق ۱۶۶دلم می خواست مدتی رو با خودم خلوت کنم . به جمعیتی نگاه کنم که با شور و نشاط خاصی از این سو به اون سو می ر فتند . از بازیهای مختلف استفاده می کردند . سوار فان فار می شدند و سفینه فضایی . یه عده هم سوار قطار می شدند .. ما هم رفتیم به دیدن یه تئاتر و نمایشنامه ای که بیشتر جوک بازی بود . حالافرصت بیشتری برای فکر کردن داشتم . به چهره آدما نگاه می کردم . از این که من زود تر از اونا می میرم احساس حسادت نمی کردم . چون می دونستم که دیر یا زود همه مون این راه رو طی می کنیم و رد خور نداره . اما دلم خیلی گرفته بود . چون آخرین باری بود که ستاره ها ی این جا رو می دیدم .. در این فضای تئاتری که شاید دیگه فرصتی برای باز گشت به این جا نبود . نگاه می کردم به بچه های کوچولویی که زندگی رو به شکل دیگه ای می دیدن . زندگی با همه یه جور بازی می کنه . حتی به خوشی هاش هم نمیشه دلخوش بود . چه برسه برای من که آهنگ جدایی می نواخت . ماه چه زیبا بود . کاملا گرد بود .. ماه شب چهارده بود . . ستاره ها زیاد مشخص نبودند . شاید به خاطر نور زیادی بود که بر اون جا حاکم بود . حس کردم چشام داره تار میشه . کمی هم خجالت می کشیدم . با این که سرم کلاه گذاشته بودم ولی احساس می کردم که مردم یه جور خاصی نگام می کنن . بی خیالش شدم . شاید اونا با خودشون می گفتن که این مرد در هم شکسته رو چه کار با این زن و بچه . راستش هر کس صورت من و پدرم رو می دید و با هم مقایسه می کرد شاید فکر می کرد که من پدر پدرم هستم . مردم از جوک بازیهای هنر پیشه ها می خندیدند ومن حواسم بود جای دیگه . دلم نمی خواست که دور و بری هام به من نگاه کنن . می خواستم تمرکز داشته باشم . در عالم خودم باشم . به رفتنی ها و اونایی که در این دنیا پایدار نیستند هر قدر هم که از این زندگی یه سهمی بدی بازم حس می کنن که کمه . بازم حرص می زنن بیشتر می خوان . دوست دارن که روزای بیشتری رو زندگی کنن . از زندگی لذت ببرن . در حالی که اگه یک هزار سال هم عمر کنی همراه با لذت و آرامش و خوشی همه اینا رو پشت سر می ذاری . پشت سرت محو میشه ... مهم اینه که پیش رو چی داری . و زمان حال رو چطور می گذرونی . این جاست که عشق به جاودانگی در آدما به وجود میاد . این که کسی دوست نداره بمیره . آدما می خوان همیشه زنده بمونن . و بهترین زندگی رو داشته باشن . سپهر کوچولو بیدار شده بود . خیلی آروم پیشونی پسرمو بوسیدم . چقدر از بوی بچه خوشم میومد . می خواستم با خودم بجنگم و به چیزای منفی فکر نکنم . می خواستم فقط مثبت نگر باشم . ولی نمی تونستم .. یادم میاد یه ماه پیش , قبل از خود کشی به یک ماه بعدش که حالا باشه فکر می کردم . این که در چه دنیایی هستم . برزخ و تاریکی های اون به چه صورته ! اما قسمت این بود که زنده بمونم و به خیلی چیزا برسم که تصورشو نمی کردم . آره خدا منو نجات داده . همین که نذاشت خود کشی کنم و منو به پسر و عشقم رسوند و آبروی منو محفوظ نگه داشت من دیگه چه توقعی می تونم از اون داشته باشم ؟! شاید به خاطر همین چیزاست که امام رضا دعا های ما رو قبول نکرده ..خواسته ما رو به گوش خدا نرسونده . شاید مصلحت این باشه که بمیرم .. پدر و مادر و فرزانه و فروزان داشتن می خندیدن ... منم برای این که همگام با اونا باشم لبخند های زورکی می زدم . در حالی که اصلا نمی دونستم موضوع نمایشنامه چیه .. نمی تونستم چیزی بخورم جز سوپ و آب اونو . معده ام تنبل شده بود و تقریبا خیلی از اعضای بدنم کارشو به درستی انجام نمی داد . حتی دکتر بهم گفت که اگه شرایط به همین صورت باشه احتمال این که تا مدتی دیگه کلیه هامو از دست بدم خیلی زیاده . دیگه شنیدن این خبر ها واسه من همچین ترسناک نبود . من دیگه عادت کرده بودم به این که هر روز یه جای بدنم در گیر شه . به درک .. چشام که تار شده بود .. دندونام که یکی یکی می ریخت و یا روکش می کردم یا می کاشتم .. موی سرم که همه ریخته بود ... قسمتهایی از بدنم در اثر مصرف دارو و قرص زیاد و درست کار نکردن کلیه دچار رسوب شده بود .. یه رسوبات سنگی که بهش می گفتن رسوبات کلسیم .. نمی تونستم خوب بشینم و دراز بکشم .. بینی قلمی من شده بود استخونی و عقابی . گونه هام گود افتاده بود . شده بودم اسکلت .. وزنم زیر چهل کیلو و حدود سی و پنج بود ... همه اینا نشون می داد که باید بار سفر رو بست و من خیلی سبکبال در حال رفتن بودم . ..... ادامه دارد .... نویسنده .... ایرانی
نامــــــــــــــــــــردی بســــــــــــــــــــه رفیــــــــــــــــــــق ۱۶۷فروزان رفت داخل ماشین تا به سپهر کوچولو شیر بده . منم فرزانه رو یه گوشه ای گیر آوردم ..-می دونی یاد چی میفتم ؟فرزانه : نه نمی دونم . تو این روزا به خیلی چیزا فکر می کنی ..-یاد اون وقتایی میفتم که بچه بودیم و با هم میومدیم این جا ... زیاد فرقی هم نکرده . انگار همون حال و هوا رو داره . فقط چند تا وسیله کم و زیاد شده .. تو خیلی سر به سرم می ذاشتی فر زانه .. فرزانه : کی میگه داداش . تو همش دعوام می کردی و نمی ذاشتی به حال خودم باشم . مثلا حواست به این بود که پسرا به من نگاه بدی نداشته باشن . ولی پدر همه شونو در می آوردم . در عوض خودت رو به من می چسبوندی تا بری سمت دخترا .. -حالا من که نگفتم از این قسمتاش بگیم . یادم میاد سوار بعضی وسیله ها که می شدیم و دو تایی بود تو از ترس بد جوری بهم می چسبیدی ... -یادش به خیر خیلی زود گذشت .-آره خواهر . چقدر دلم می خواست بازم کنار هم می نشستیم و به اون روزا فکر می کردیم . همش دارم به این فکر می کنم که یعنی ممکنه آسمون این جا با آسمون جا های دیگه هم فرق کنه ؟ وقتی حال و هوای زمینش فرق می کنه شاید آسمونش هم فرق کنه .-نمی دونم . فر هوش .. باور های آدم ممکنه هر لحظه تغییر کنه .-فرزانه من اصلا حالم خوش نیست . حتی به زور دارم نفس می کشم . نمی دونم تا چند روز دیگه می تونم دوام بیارم . می دونم فروزان نمی ذاره که سپهر کوچولو درد بی پدری رو حس کنه ولی ازت می خوام که تو هم هواشو داشته باشی . تو هم در حقش مادری کنی .. -داداش تو سایه ات رو سر پسرت هست . تازه گفتن این حرفا ضرورتی نداره تو چه بگی و نگی من هواشو دارم . مگه یک عمه می تونه برادر زاده شو دوست نداشته باشه ؟ مگه می تونه هواشو نداشته باشه . فداش بشم خیلی شبیه تو شده ... ولی هر کسی جا و ارزش خودشو داره . تو از این بیماری جون سالم به در می بری . -خوشم میاد که تا لحظه آخر نا امیدم نمی کنی . -فر هوش مرگ هر ثانیه ممکنه از راه برسه .. رو اینا حساب نکن . من الان یک سرطان خونی میشناسم که سی ساله داره زندگی می کنه ... -آره تا حدودی تونسته بیماریشو مهار کنه ولی گرفتار بیماریهای دیگه ای شده . بیماری عصبی گرفته . مرض قند گرفته . با یک مرده فرقی نداره ... فرزانه : نمی دونم دیگه به تو چی بگم . اگه خدا هم بخواد به تو زندگی بده باورت نمیشه و میگی چون حتما داری می میری باید حتما بمیری . یه خورده انرژی مثبت پخش کن این قدر نا امید نباش .-چقدر دلم هوای اون روزا رو کرده . دلم می خواد از نو بچه شم . انگار وقتی که بچه بودم اینا رو خیلی بزرگتر می دیدم . اما ستاره ها همون ستاره ها هستند .. با این که خیلی کوچیکن ... فروزان به فکر رفت .. -چی شده خواهر .. -هیچی گفتی ستاره ها به یاد ستاره افتادم . به یاد دختری که دوستت داره و حالا دیگه نمی تونه عشقشو بیان کنه . فقط نشونش میده . اگه بدونی اون روزی که تو رو از دریا گرفت چیکار میکرد . اون خودشو قربونی کرد تا به تو زندگی بده . اون می تونست کاری کنه که فروزان بر نگرده . می تونست خیلی راحت اونو از زندگیت بیرون کنه .. شاید نمی تونست جای اونو بگیره ولی می تونست امید وار باشه . اما تر جیح داد که یک عاشق بمونه . تر جیح داد که خوشی های تو رو خوشی های خودش بدونه . اون دوست نداشت تو رو ناراحت ببینه . اون نمی تونست ذره ذره آب شدنت رو احساس کنه . اونم مثل فروزان عاشق توست . نمیشه گفت کدومشون بیشتر دوستت دارن . هر دو تاشون واست می میرن . هر دو تاشون واسه زندگی تو هر کاری می کنن . ولی ستاره نشون داد که خود خواه نیست . خیلی تحت تاثیرم قرار داد . خیلی با فروزان در گیر شده بود . حتی یه بار بی آن که بخوام حرفاشونو شنیدم . دیگه همه چی تموم شده . ولی اون اگه نبود تو حالا این جا نبودی . سعی کن یه جورایی به کاراش ارزش بدی .. -ولی نمی تونم عاشقش باشم .-آره نمی تونی عاشقش باشی ولی می تونی دوستش داشته باشی . باید که دوستش داشته باشی .. -من دوستش دارم . اون خیلی مهربونه . خیلی . هیچوقت نمی تونم خوبی هاشو از یاد ببرم . این روزا که سر کاریم وقت و بی وقت ازمون جدا میشه وقتی بر می گرده متوجه گریه هاش میشیم . حتی فروزان هم می دونه که چقدر دوستت داره .... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی
نامــــــــــــــــــــردی بســــــــــــــــــــه رفیــــــــــــــــــــق ۱۶۸نمی دونستم در مورد ستاره واقعا چی بگم که بتونم نشون بدم چقدر شرمنده اش هستم . ولی می دونم که اون همه اینا رو به خاطر عشقش نسبت به من انجام می داد .. ولی من نمی تونستم اون جوری که شایسته اونه ازش قدر دانی کنم . داشتم دیوونه می شدم . خدایا من باید چیکار می کردم . -فرزانه من حالم خوب نیست .. انگار چیزی رو نمی بینم ... کمکم کن .. دارم می میرم ... مامان و بابا ... زن و بچه ام کجان .... نفهمیدم چی شد.. فقط وقتی به خودم اومدم که دیدم رو تختی دراز کشیده بهم سرم وصل شده .. یه چند تا قرص بهم دادند ... باید هر چه زود تر بر می گشتیم ... هیچ کاری نمی تونستم بکنم . نه می تونستم بخورم ..نه می تونستم بخوابم .. اعصابم به شدت متشنج شده بود . نفسم به سختی بالا میومد . هیچ کاری رو نمی تونستم درست انجام بدم و از همه مهم تر این که اشتهام کم شده بود و تازه سوپ رو هم به زور می خوردم و بازم حالمو بد می کرد خوردن سوپ . دیگه از این سبک تر چی می خواستم بخورم ! باید برمی گشتیم به شهرمون . دیگه وقتش بود که عزممونو جزم کنیم . این شهر قشنگو با همه جذبه هاش باید می ذاشتیم و بر می گشتیم . وقتی خدا نخواد به آدم شفا بده دیگه از دست امامش چه کاری بر میاد . تا خدا نخواد هیچ کاری انجام نمیشه .برگشتیم و منو بردن به بیمارستان ... هیشکی بهم چیزی نمی گفت . ظاهرا اون جوری که حدس می زدم مثل دفعات قبل برای آرامش من و این که این لحظات آخر رو فک و فامیلام دور و برم باشند ..ولی ظاهرا خانواده ام گفتند که در همین بیمارستان بمونم . این جوری بهتره . خیلی ها منو می شناختند .. هوامو داشتند ... منو بردن به بخش ویژه ... سپهر کوچولو رو از پشت شیشه می دیدم . خیلی باید مراقبش می بودن . ستاره رو صداش کردم ... می خواستم با هاش حرف بزنم ..ولی نتونستم ... فرداش حالم بهتر شد و منو بردن به بخش .. اما یازم در یه اتاق جدا . -ستاره من دیگه جون ندارم ... من تا حالا هرچی بر سرم گذشته رو توی این دفتر نوشتم .. من که زنده نمی مونم .. ولی اینو می دمش به دست فروزان .. تا یه قسمتاشو سانسور کنه .. دلم می خواد درد نوشته هامو تو ادامه اش بدی . تا زمانی که من می میرم و منو به خاک می سپارن .. دیگه نمی تونم .. دلم می خواد دفتر زندگیم با نوشته های تو بسته شه .. و تو به زبون خودت از حال و روز ساعات آخر زندگیم بنویسی . خدا کنه سپهر منو بخشیده باشه . من خیلی آزارت دادم .. الان می تونم تا حدودی بنویسم . ولی قلم توی دستم می لرزه ..می تونم توی ایمیلم بنویسم و ادامه بدم ولی نمی کشم ..دیگه نمی تونم ..پسوردشو باید بدم بهت ... فروزانو صداش کن ..مادرمو .. خواهرمو ..پدرمو ... نذار سپهر بیاد این جا .. بچه ام مریض میشه .. بالاخره هر چی ببینمش بازم باید با هاش خدا حافظی کنم .. قلبم داره وای می ایسته .. حالم بد شده بود .. فروزان اومد ... اون فقط داشت گریه می کرد ... مثل پدر و مادرم .. همه شون باور کرده بودن که من رفتنی هستم .. ولی مستقیما چیزی نمی گفتنن . دیگه کار از مستقیم و غیر مستقیم گذشته بود .. -فروزان .. تو جوونی . می دونم بعد از من از دواج می کنی و باید که این کارو بکنی . به یاد کار خودم افتاده بودم . به یاد کار سپهر که اون چه جوری هوای منو داشت . چه جوری تونست خودشو قانع کنه که از همسرش بگذره . قلبش پاک بود .. ولی راستش من با این که فروزانو دوست داشته باید خوشبختی اونو می خواستم ولی دلشو نداشتم .. اما داشتم خودمو خونسرد نشون می دادم .. خدایا دیگه همه چی تموم شده . این الان دو مین باری بود که به طور جدی می خواستم بمیرم . حالا حرفای خیلی بیشتری واسه گفتن داشتم . نمی دونستم چرا این قدر امروز و فردا می کنم . ما چقدر مرگ رو سخت می گیریم . بدون اراده خودمون به دنیا می آییم و معمولا بدون اراده خودمون هم می میریم . تا وقتی که به دنیا نیومدیم لذت زندگی رو نمی دونیم . شاید خدا می خواست پاکم کنه .. تا این حد عذاب کشیدم .. حالا داشت به من نشون می داد که چه دردی داره جدایی از اونایی که دوستشون داریم و سپهر واقعا مرد بود که اون جوری می خواست من و فروزان با هم باشیم . یعنی اون واقعا عشق من به فروزانو احساس کرده بود ؟ ولی می دونستم .. می دونم از خیانت چیزی نمی دونست .. رفیق منو ببخش ..منو ببخش .. به دست و پات میفتم . من اون طرف تنهام .. تنهام نذار . منو ببخش .. .. مادر و پدر و خواهرم طوری بغلم کرده و منو می بوسیدند که واقعا مرگ رو باور کرده بودند . همه شون توکل بر خدا می کردند .. ولی خدا که نمیاد قانون مرگ رو تغییر بده که اگه بخواد این کارو انجام بده نظم جهان به هم می خوره .... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
نامــــــــــــــــــــردی بســــــــــــــــــــه رفیــــــــــــــــــــق ۱۶۹و داستان از این جا ادامه پیدا می کنه با شرح ماجرا به زبان ستاره .. علتش رو در قسمتهای بعد میشه متوجه شد .. شاید به خاطر قصه های تلخ جدایی های تلخ زندگی باشه ...ادامه ماجرا به زبان ستاره : یه احساس عجیبی داشتم .. پزشکان ما رو نا امید کرده بودند . به ما گفته بودن که اون حداکثر تا یک هفته دیگه می میره ... اینو پزشکان گفته بودند .... من باورم نمی شد که دیگه نمی تونم فر هوشو ببینم .. هر چند اون مال من نبود . دلشو داده بود به یکی دیگه . ولی من دوستش داشتم . با تمام وجودم دوستش داشتم .. نمی خواستم اونو از دستش بدم . برام باور کردنی نبود که اون می خواد تنهام بذاره .. که می خواد ترکم کنه . که می خواد ازم دور شه ... همین که می دیدمش واسم از همه چی مهم تر بود .. نه اون نباید این قدر زود تنهامون می ذاشت . زمانه چقدر نامرده .. اون نباید ولمون می کرد . صد ها نفر بعد از خدا چشم امیدشون به اون بود ... نمی دونستم چیکار کنم . به کی پناه برم . اشک از چشام راه افتاده بود ... اونو مدام از بیمارستان به خونه می آوردند و از خونه به بیمارستان می بردند .. می شد اونو توی خونه هم تحت مراقبت قرار داد . راستش ازش هیچی باقی نمونده بود . گاه چشاشو باز می کرد و به گوشه ای خیره می شد .. یه دارویی براش تجویز شده بود که اونو نتونستن در بابلسر پیداش کنن ... گفتن که در هلال احمر بابل میشه پیداش کرد ... یه بیست کیلومتری اون ور تر . حوصله رانندگی نداشتم . از خونه اومدم بیرون .. چقدر هم شلوغ بود . تاکسی تلفنی هم نبود و فقط یه ماشین بود که یه مسافر می خواست اونم پشت ... دیگه مجبور شدم کنار دو تا جوون دو تا از اون پسرای پر حرف بشینم . سرمو برده بودن ... اما یه مدت که گذشت دیدم حرفای یکی واسم جالبه ... ظاهرا یه پزشک متخصصی بوده که یک دوره فرا در مانی رو در یکی از کشور های خارج طی کرده بود ... و مدام از این می گفت که چند تا بیماری سخت به این شیوه در مان شده ... راستش من همچین چیزی رو برای اولین بار بود که می شنیدم . انرژی در مانی رو شنیده بودم که در مواردی تاثیر داشته و در مواردی هم بی اثر بوده . ولی اینو دیگه نمی دونستم چیه ... محو سخنان اون دکتر شده بودم . دلم می خواست دیر تر به مقصد برسیم تا متوجه بشم چی به چیه . می گفت چند مورد بیماری سخت رو در رابطه با خونواده و غریبه ها در مان کرده .. اینا رو در صحبتاش با بغل دستی متوجه شده بودم . می گفت که این با انرژی در مانی فرق می کنه ... اصلا دارویی در کار نیست . .. می گفت تمام بیماریهایی که در دنیا وجود داره و ما از اون به عنوان یک بیماری صعب العلاج یاد می کنیم یک راه در مان داره . هر بیماری در اثر فقدان یک چیزی به وجود میاد پس اگه اون عامل محو شده اش بر گرده , میشه به بهبود امید وار بود . فرا در مانی یک علم نیست یک احساسه .. که با تمام وجودمون به سوی خدا بایستیم و ازش بخواهیم .. نیازمونو بهش بگیم ... راستش داشتم مشکوک می شدم که این دکتره یا نه ... دین چه ربطی به پزشکی داشت ؟!.. ولی در ادامه حرفای خیلی جالبی می زد .. می گفت علم و دانش رو یک نیروی عقلانی به وجود آورده که خارج از این حس و دنیاست . نیرویی که ما نمی تونیم درکش کنیم فقط می دونیم که هست . همین عقله که جهان رو تحت نفوذ خودش قرار داده . و خداوند اگه بخواد می تونه همه چی رو تغییر بده . همون خدایی که این علم و دانش جزیی از رحمت بیکران اوست ... پسر خوش قیافه ای بود .. به سر و وضعش هم نمیومد که اعتقادش تا این حد قوی باشه ...یه نهیبی به خودم زدم و گفتم چرا ما آدما باید فکر کنیم که ایمان و اعتفاد قلبی مال آدماییه که بد می پوشن و نا مرتب هستند و اهل تمیزی نیستن .. و فر هنگ و با کلاس بودنو در لوکس زندگی کردن می دونن ....می گفت فرا در مانی با انرژی در مانی فرق می کنه . این یک مقوله ای از رحمت الهیه . گاه ممکنه حکمت خداوندی به گونه ای باشه که اون رحمت و نعمتی رو که انتظارشو داریم به ما نرسه .. نمیشه در همه حال توقع داشت ولی تا به حال این آمار هایی که گرفته شده نتیجه داده .. یعنی ممکنه فر هوش رو هم بشه این جوری نجات داد ؟.. نه ... اصلا با عقل جور در نمیاد . اگه این جور باشه که دیگه پزشکا یی که بیماران سخت دارن باید برن سماق بمکن .. ولی جون بیماران خیلی بیشتر از این ارزش داره که بخواد از در آمد پزشکان کم شه ... این کار که ضرری نداره .. سود جویی هم درش نیست . این جا درمانگر خداست .. در مان پیشش کاری نداره فقط باید بخواد ... بی اراده بغضم تر کید .. ... ادامه دارد .... نویسنده ..... ایرانی
نامــــــــــــــــــــردی بســــــــــــــــــــه رفیــــــــــــــــــــق ۱۷۰راننده ازم پرسید چی شده خانوم ؟ اون پسرا ساکت شده بودند . نفر جلویی هم که یک زن بود چیزی نگفت ... اما من خیلی آروم گریه می کردم . نمی دونستم باید چیکار کنم . بالاخره به مقصد رسیدیم . ایستگاه ماشین درست در جایی بود که از اون جا می شد با یک تاکسی به هلال احمر در اون طرف شهر رفت . راه زیادی نبود .. شاید پنج کیلومتر هم نمی شد . اون پسرو تنها گیرش آوردم .. و ماجرامو تا اون جایی که نیاز بود براش تعریف کردم ... نگام کرد و گفت تو نباید از من انتظار داشته باشی .. تو باید از خدای بزرگت بخوای .. وقتی که این خواسته به صورت همگانی باشه و در این حلقه اتصال نیرو های زیادی قرار بگیرند شاید رحمت الهی شامل حال کسی بشه که براش دعا می کنی . اما چیز زوری از خدا نباید بخواهی .. همیشه یه حالت بد هکارو باید داشته باشی . حالت یک نیاز مند .. غیر از اینم نیست ... اگه نتیجه نگرفتی به این فکر نکن که خدا به فکرت نبوده . تو ضرر نمی کنی . وضع از اینی که هست بد تر نمیشه . شاید خداوند صلاح بدونه که این شخصو ببره به نزد خودش .. شاید اونو تطهیرش کرده باشه ... اما گاه نیاز ها .. خواسته ها ی بشر , استغاثه ها , رقت قلب آدما ممکنه سبب بشه که خداوند فرصت زندگی دوباره ای به آدم بده ..مرگ آدمو به تعویق بندازه ..حرفاش آرومم کرده بود ... من فر هوشو دوست داشتم ... حتی در همین وضعیت .. تا به اون حدی که اطمینان داشتم هیچ کس دیگه ای جای اونو در قلبم نمی گیره . واسم مهم نبود که اون با کی زندگی می کنه . این برام اهمیت داشت که اون زندگی بکنه ...-ببین خواهر من ..این کار هیچ فنی نمی خواد .. همون احساس نیاز توست ... تو می خوای در یه ساعت معینی با کسی حرف بزنی که همیشه در هر جایی با همه هست .. وقتی چند نفری یه چیزی رو بخواین این حلقه اتصال بهتر کارشو انجام میده .. درست مثل نماز جماعتی که می خونیم ..با تعجب به حرفاش گوش می دادم ... اون توی ماشین و در صحبت با پسر بغل دستش حتی از تفریح و دیسکو رفتنش در کشور خارجی می گفت و این جور صحبتها و اعتقاد داشتن بهش نمیومد .-از فرداشب در یه ساعت معینی من یه وقتی براش در نظر می گیرم ... بعد ها خودت هم می تونی یک رابط بشی .. اینم شماره تلفن من .. فقط تماس بگیر تا بهت بگم چه ساعتی رو واسش وقت می ذارم ... فقط اینو یادت باشه من کاره ای نیستم .. چه نتیجه بگیری چه نگیری فقط اونی که این بالا و پایین قرار داره همه کاره هست . فقط خدا .. ما یه مبحثی رو داریم که بهمون گفته اگه موفق شدین بیمارو در مان کنین یا بهتره بگم اگه بیمار در مان شد اونو به خودتون نسبت ندین . اسیر غرور نشین . نگین که این من بودم که در مانش کردم . واسه خودتون دکون باز نکنین . بی ریا و شفاف خودتونو بسپرین به خدا .. فقط اینو در نظر داشته باشین که برای دعا و دست نیاز به سوی خدا دراز کردن در این حلقه اتصال نیازی نیست که وضو داشته باشین یا مثلا حتما اهل نماز و عبادت باشین .. این یک رحمتیه که خداوند نصیب بندگانش می کنه . براش گناهکار یا بی گناه فرقی نمی کنه . اگه خداوند فقط به عدالتش توجه می کرد ما امروز هیشکدوممون این جا نبودیم ..حرفاش آرومم می کرد . اصلا یادم رفته بود که واسه فر هوش دارو بگیرم . یعنی واقعا میشه امید وار بود ؟ میشه ؟ نمی دونم تا چه اندازه باید امید وار باشم . خیلی سخته ... خیلی ... خدا کنه که رحمت خدا یه جورایی با حکمتش کنار بیاد .. ولی من نباید ازش طلبکار باشم ... دیگه هیچ راهی نمونده .. بذار همه بهمون بگن که این راه ناتوانانه ... من به اون پسر و حرفاش اعتماد کردم . آخه اون پولی نمی خواست . اون فقط از خدا حرف می زد . از این نمی گفت که یه عده واسه خودشون دکون باز کردن . دارو رو از هلال احمربابل گرفته به سمت بابلسر بر گشتم .. تمام راه رو فکرم مشغول بود . چه جوری می تونستم بقیه رو قانع کنم .. این یک دعا بود .. چیز سختی که نبود .. نه رملی بود و نه اسطرلابی .. نه جادویی بود .. نه از این آبهایی که دعا نویسا به خورد آدم میدن .. این فقط فریاد دل ما و دست دعای ما به سوی خدا بود که باید از اون شفا می خواستیم .. اما اگه خدا اونو ازم بگیره بازم حس می کنم که واقعا این طور خواسته و نباید شکایت کنم ... من باید با فروزان و فرزانه حرف می زدم .. باید رضایت اونا رو می گرفتم .. اما خود فر هوشم باید تا می تونست تمرکز می کزد .. اگرم نمی تونست ما بودیم دیگه .. دیگه یادم رفت در این مورد چیزی بپرسم .. .. ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
نامــــــــــــــــــــردی بســــــــــــــــــــه رفیـــــــــــــــــــــق ۱۷۱با فروزان و فرزانه در این مورد حرف زدم . هر دو شون راضی بودند . به خاطر این که پای خدا در میون بود . واسه این که اونا به خود و خداشون ایمان داشتند و به فطرتشون .-ببینید بچه ها مرگ و زندگی ما دست خداست . اگه الان به صد ها مورد مشابه نگاه کنیم می بینیم که متاسفانه آخر همه اینا به مرگ منتهی شده . من نمی خوام این حس در ما به وجود بیاد که ما حتما موفق میشیم . راستش ما باید ایمان داشته باشیم . از دست علم کاری ساخته نیست . هنوز خدا این قدرتو به علم و دانشمندان نداده که وقتی بیماری به این شکل در میاد باید با هاش چیکار کنن . اما خدا می تونه از رحمت خودش , از منبع فیض خودش واسه ما بفرسته .. من نمی دونم چرا بیشتر پزشکای معالج فر هوش به این حرف من می خندیدند . اونا می گفتن خدا رو قبول داریم ولی درمان به این صورت رو غیر قابل قبول می دونستند و مدام به دلایل علمی و پزشکی اشاره می کردند . حس کردم که این پزشکان هم اسیر نوعی مد روز به نام علم و دانش هستند . یکی شون که می خندید ... ولی خیلی زود ساکت شد . می دونست که نباید بر زخم ما نمک بپاشه . فروزان گریه می کرد . و بقیه هم حال و روز خوشی نداشتند .با امیر حسین همون دکتری که توی ماشین دیده بودم تماس گرفتم .. یه ساعت معینی رو برای تمرکز و راز و نیاز به خدا به من گفت اینو هم گفت که منم می تونم یه حلقه ای بشم برای اتصال کسی که از خدا حاجت می خواد و در این زنجیره خیلی ها می تونن بیان و خواسته مشترکشونو بگن . حتی اگه من یادم بره ولی شما می تونین شروع کنین و ادامه بدین . فر هوش هر چی رو که می خورد بالا می آورد .. من بهش گفتم موضوع رو .. اون فقط با چشایی که انگار پر از خون شده بود به من می خندید . با صدایی که به زور در میومد .. -چی میگی ستاره . خدا منو نجات بده نیست . اون اگه می خواست نجاتم بده دیگه منو به این صورت در نمی آورد . خدا یکی رو که این قدر درب و داغون باشه بهش سلامتی نمیده .. فر هوش رو زمین دراز کشید و من دستشو گرفتم تا از جاش پا شه ... دوست نداشتم که فروزان منو در این حالت ببینه .. باید رعایت حال همه رو می کردم . دوست داشتم به همه کمک کنم . ولی کی میومد به من کمک کنه ؟ کی میومد تا مرهمی بر دل زخمی من باشه ..فر هوش سرشو تکون می داد . که یعنی اونم می خواد که برای موندن تلاش کنه . که برای زنده بودن تلاش کنه . آره ما باید باز هم در بهاری دیگه همدیگه رو ببینیم . بازم باید در بهاری دیگه ببینم شکوفایی اونو . در بهار زندگیش . لبخندشو ببینم . حتی در آغوش دیگری .. دلم می خواست بهش بگم که نمی تونم اون روزایی رو ببینم که نتونم اونو ببینم . اون همه چیز من بود ..امیر حسین گفت که حدود نیم ساعت با هامون همراهی می کنه . ولی از اون به بعدشو ما خودمونم می تونیم ادامه بدیم . خدا به دلهامون کار داره .. با این که با نمام وجودمون میریم سمتش و خواستنی ها مونو از اون می خوایم . دیگه از فر هوش چیزی نمونده بود . منو به یاد کاغذ مچاله شده مینداخت . چهره ها همه لاغر شده بودند . انگار دیگه کسی درمانی نمی دید . همه اسیر درد بودند .. کسی نمی دونست راه خانه شفا کجاست . همه دست به دعا بودند .. اما با احساس نا امیدی خاصی .. ولی من حس کردم که باید با تمام وجودم از خدای خودم بخوام . امیر حسین می گفت گاه تا چند هفته می کشه که یکی در مان شه .. شایدم چند سال بگذره و هیچ اثری از بهبودی نشه دید .. ولی اگه خدا نخواست و اونو با خودش برد مبادا شکایتی جسارتی بکنید .. خدا خیلی بزرگه ... اون خواسته که تحول زندگی به همین صورت باشه . ما باید بپذیریم اون چیزی رو که اون می خواد . اگه ما می میریم اینو اون مقدر کرده . ما همه از خدا می پرسیم چرا مرگ رو آفریده ؟ آیا این مایی که می پرسیم چرا مرگ رو آفریده هیچوقت از خودمون می پرسیم چرا زندگی رو آفریده ؟ ماچه حقی داشتیم که بیاییم و از نعمتهای الهی استفاده کنیم ؟ آن سوی جسم فر هوش روح بزرگی بود که حالا داشت خودشو نشون می داد . چرا ما همش داریم میگم خدا خوبان رو خیلی زود با خودش می بره . مگه دنیای ما دنیای بدیهاست ؟ پس چه کسی باید دنیا رو پر از عشق و خوبی و محبت بکنه ... چه کسی بیاد و قشنگی های زندگی رو نشون بقیه بده تا اونا هم مثل اون عمل کنن . -فرهوش حالت خوبه .. صداش گرفته بود ... دوست داشتم زندگی رو در وجودش احساس کنم .. ولی انگار بوی مرگو می داد ... مرگ پنجه هاشو انداخته بود رو سرش .. سرطان عین خرچنگ به بدنش چنگ انداخته بود . اون درد می کشید .. انگار داشت چشاش بسته می شد ... بهمون گفته بودند که اون تا دو روز دیگه می میره ... یک روزش گذشت .. اون شب دعا های ما اثری نداشت ... ادامه دارد .... نویسنده ... ایرانی
نامــــــــــــــــــــردی بســــــــــــــــــــه رفیــــــــــــــــــــق ۱۷۲نمی دونستیم فردا این موقع چه خبره ؟! آیا حسرت دیروز این موقع رو می خوریم . فر هوش چشاشو بسته بود ... دیگه همه باور کرده بودند . غم و غصه و مرگ را ... از دکتر امیر حسین خواستم که امشبو بیاد و در باغی که رو به دریا بود و در زیر ستارگان شب با ما همراهی کنه ... بهش گفتم نمی خوام این حرفو بر زبون بیارم . ولی این شاید آخرین شانس ما باشه ... امشب شب مرگ یا زندگی فر هوش بود .. هیچ چیز از این نمی گفت که اون به زندگی بر می گرده . اون مثل یک جنازه بود .. هیچ احساسی نداشت . عملا مرده بود ... فقط گاه از حرکاتش می فهمیدیم که یک نفسی می کشه هنوز زنده هست .اون شب چقدر با این که همه جا آروم بود ولی در اون فضا ما یه جمعیتی بودیم حدود پنجاه نفر .. شاید نصفشون بچه هایی بودند که عاشق فر هوش بودند ... اونا رو هم آوردیم تا دسته جمعی از خداشون بخوان که برای سلامتی عشقم دعا کنه .. ولی بیشتر اونا چیزی از اون دعا و حس اون نمی دونستند . دکتر امیر حسین هم اومده بود ... با این که در چهره اش می شد تاسف رو خوند ولی بازم بهمون امید واری می داد . من و فروزان و فرزانه و پدر و مادر فر هوش دورشو گرفته بودیم .. اون هنوز نفس می کشید .. انگار همه منتظر فاجعه ای بودیم .. اون لحظه ای که دیگه صدای نفسی نیاد .. دنیایی از امید و آرزو ها به باد فنا میره . می دونستم که در اون لحظات فر هوش به هیچی فکر نمی کنه . فروزان دستاش رو به خدا بود .... مدام از خدا تقاضای بخشش می کرد ..-خدایا من گناهکارم .. منو ببخش . منو ببخش .. خدایا به خاطر این بچه اونو ببخش .. به خاطر بچه هایی که این جا هستند ... مگه نمی بینی که دسته جمعی اومدیم و ازت می خوایم . مگه بچه ها رو دوست نداری .. مگه خودت نمیگی هر وقت یه چیزی ازت می خوایم بهمون میدی ... دستا به طرف آسمون دراز بود . یه سکوت عجیبی همه جا حاکم بود . ستاره ها خیلی زیاد شده بودند . به غیر از صدای ما که سکوت شبانه رو می شکست این صدای امواج دریا بود که انگار با هامون همدردی می کرد . با دریا چند صد متری فاصله داشتیم . زیر نور ماه همه جا یه روشنی خاصی داشت . چقدر همه جا زیبا به نظر می رسید .. ولی این زیبایی قربانی می خواست . داشت فر هوش زیبای منو با خودش می برد .. دیگه هیچی دست خودم نبود .. دیگه نمی تونستم جلوی خودمو بگیرم .. تصور می کردم اون مجلس عزایی رو که باید در سوگ فرهوش اشک بریزم ... بی اختیار فریاد می کشیدم ... نمی دونستم چی دارم میگم .. دیگه اون لحظه هر کی نمی دونست که من عاشق اونم اینو فهمید .. شاید پدر و مادر منم می دونستن .. ولی به روی من نیاورده بودند ... من باید خدا رو صداش می زدم . اما اون به حرفام توجهی نداشت .. بار ها و بار ها هر کدوم از ما خودمو نو بهش نزدیک می کردیم .. شده بودیم خبر رسان هم ... یکی می گفت نفس می کشه ؟ یکی دیگه می گفت آره تنش گرمه ..هر لحظه منتظر شیونی بودیم از سوی یکی و بیاد بگه که اون دیگه نفس نمی کشه .. اون دیگه بین ما نیست . چه درد ناکه ! خدایا بگو به من واسه چی مرگ رو آفریدی ! چرا جدایی رو آفریدی ؟! دیگه به این فکر نمی کردم که اون زن داره ... به این فکر نمی کردم که نباید خیلی حرفا رو بزنم ... داشتم داغون می شدم . سرم داشت گیج می رفت . انگار ستاره ها هم مثل فر هوش قشنگ من چشاشو بسته بودند .. فرزانه : برین کنار این قدر شلوغش نکنین . داداش من هنوز زنده هست . بذارین نفس بکشه .. اون بیدار میشه . به خدا اون بیدار میشه ... بچه ها کمی ترسیده بودند .. یه سری با کنجکاوی به بدن برروی تشک افتاده فر هوش نگاه می کردند ... فکر نکنم حتی دو دقیقه هم هوش بوده باشه .. کمی با تته پته یه چند کلمه ای گفت و دیگه از حال رفته بود .. یه عده .. چند نفری زیر نور افکن و نور کم در گوشه ای از این باغ نا هموار در حال خوندن قرآن بودند .. انگار آسمون لباس عزاشو پوشیده بود . یک تیرگی خاصی داشت . -فر هوش بیدار شو .. بهت میگم بیدار شو ... به من بگو آبجی ستاره .. به من بگو خواهرتم .. بگو .. بگو .. به خدا دیگه عصبانی نمیشم .. قول میدم ..تو رو خدا بیدار شو .. تو رو به جون فروزان بیدار شو .. تو رو به جون مامانت .. به جون سپهر کوچولوت .. تو رو به روح داداشم قسم بیدار شو .. خواهش می کنم بیدار شو .. بهم بگو آبجی ستاره .. دیگه دعوات نمی کنم .. اصلا نیا سر کار ..خودم کاراتو انجام میدم .. فروزان بغلم زد ... من و اون با هم گریه می کردیم فرزانه هم اومد پیشمون .. ... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی
نامــــــــــــــــــــردی بســــــــــــــــــــه رفیــــــــــــــــــــق ۱۷۳بچه بعضی ها شون داشتن بازی می کردن .. بعضی ها شون خسته شده بودند ... یه عده هم داشتن می خوابیدن . و چند نفر مربی هم با بچه ها بودن که بتونن اونا رو کنترل کنن . شاید خیلی ها هم خسته شده بودن . گاه سکوتی سخت بر همه جا حاکم می شد انگار حتی امواج هم به ساحل نمی رسیدند .. فقط صدای جیر جیرکها سکوت رو می شکافت . همه انگار در انتظار فاجعه ای بودند .. ستاره ها چشاشونو بسته بودن . مهتاب قسمتی از فضای باغو روشن کرده بود . در یا و آسمان به یک رنگ بودند .. به رنگ دلهای خسته و پر درد ما . خیلی ها در سکوت با خدا حرف می زدند . بعضی ها فریاد می زدند ... اون چه جوری می تونه به زندگی بر گرده ... من و فروزان رو زمین نشستیم .. فروزان سرشو گذاشت رو سینه ام ... به گریه کردن ادامه داد ..منم گریه می کردم . فرزانه و مادرش دو تایی شون فرهوشو بغل کرده بودند و پدرش فقط به صحنه می نگریست .. نمی دونستم امیر حسین کجاست .. ما تلاشمونو کرده بودیم . وقتی خدا نمی خواست ما چیکار می تونستیم بکنیم .فروزان : من خیلی بدم ستاره .. عرضه نگه داری داداش و عشقتو نداشتم . حالا بعد از سپهر اون داره تنهامون می ذاره . دیگه امیدی نیست . دیگه امیدی نیست . حتی معجزه هم نمی تونه کاری بکنه .. فرزانه ! نفس می کشه ؟... فرزانه سرشو به علامت آره تکون داد . اونم نمی تونست حرفی بزنه ..فروزان : ستاره ! خیلی دوستش داری نه ؟ اگه من نبودم می تونستی باهاش خوشبخت شی .. ولی اون که داره همه مونو بد بخت می کنه .. من خیلی اذیتش کردم ستاره .. من اونو کشتمش . من خودمو نمی بخشم . منم می خوام با اون بمیرم . منم می خوام بمیرم .. من گناهکارم .. اون وقتی که به من نیاز داشت تنهاش گذاشتم . اونو به حال خودش گذاشتم . گذاشتم در مورد من فکرای بد بکنه . آزارش دادم . به اعصابش .. به رگهای خونیش فشار آوردم .. اونو داغونش کردم . کنار فرهاد عکس مینداختم . به همه گفتم با هاش از دواج کردم ..من اونو کشتم . خدا ازم نگذره . من بالاخره کار خودمو کردم . ستاره من تو رو هم کشتم . تو واسش خیلی زحمت کشیدی . حالا اون با آرامش می میره تو دوبار اونو از مرگ نجات دادی .. یه بار اونو از آب گرفتیش .. یه بار هم ما رو به هم رسوندی ..ولی این سومیش دیگه نشد . خیلی دوستش داری ؟ اگه من نبودم می تونستی با هاش ازدواج کنی .. -نه فروزان اون بهم گفت با این که می دونم فروزان دیگه مال من نمیشه ولی نمی تونم تا آخر عمرم به زن دیگه ای دست بزنم ...البته اون ازت اسم نبرد . به این صورت هم نگفت . گاه توی حرفاش می گفت که یکی رو دوست داشته .. اون رفته ..ولی تا آخر عمرش عشق دیگه ای رو وارد زندگیش نمی کنه . البته طوری هم حرف می زد که من گاه جدی می گرفتم گاه شوخی .. فروزان : خدایا چرا من نمی میرم . چرا من جای اون نمی میرم . من پژمرده اش کردم . من پر پرش کردم . من مستحق مرگم .. خدایا من نمی خوام زنده بمونم . من می خوام زود تر از اون بمیرم .. فرزانه قلب فر هوشو ماساژمی داد . مادر نازش می داد .. پدرش به آرومی گریه می کرد .. و من با چشمانی پر از اشک فروزانو دلداری می دادم . از کشیدن موهاش و چنگ اندازی به صورتش خسته نشده بود . -می خواستم ازش انتقام بگیرم ..-ولی دوستش داشتی .. حسود بودی .فروزان : آره به تو حسادت می کردم . نمی خواستم فکر کنم که اون می تونه یکی دیگه رو دوست داشته باشه . بازم می خواستم که به من اهمیت بده .. اون چقدر مهربون بود و من نمی دونستم . حالا جواب پسرمو چی بدم . بگم باباشو کشتم ؟ بگم نابودش کردم ؟ بگم اونو از عشقم محرومش کردم ؟ بگم اون قدر دل مهربونشو به درد آوردم که خونش جوابش کرد ؟ خون عشقمو در وجودش تباه کردم ؟ من بهش سر طان دادم ..من کشتمش ...و حالا صدای شیون فروزان اون فضا رو گرفته بود ... فر هوش شده بود یک چوب خشک ..-فرزانه قلبش می زنه ؟ .. فرزانه : چیه ستاره . منتظری بمیره ؟ منتظر مر گشی ؟ بس کن دیگه ... بس کن ... حالا منم دارم بی داداش میشم . منم دیگه هیشکی رو ندارم که واسه من غیرت بازی در بیاره ... که راه بیفته و تعقیبم کنه ببینه پسری بهم متلک نگه ... چه کاراش خنده دار بود ...میومد و با دوستام گرم می گرفت ... عزیز : پس کن فرزانه ..چی داری میگی .. زنش این جا نشسته ..فرزانه : خب بشینه . .. اون فقط تازه اومده تو زندگیش .. مگه غیر از اینه فروزان .. چرا آخه .. چرا این قدر اذیتش کردی ؟ چه طور دلت اومد ؟ چه طور ... -فرزانه بس کن . چرا رو زخمش نمک می پاشی . اون که خودش اعتراف کرده ..ولی اینا دلیل نمیشه . شاید بدنش این آمادگی رو داشته . .... ادامه دارد .... نویسنده .... ایرانی
نامــــــــــــــــــــردی بســــــــــــــــــــه رفیــــــــــــــــــــق ۱۷۴انگار شب آبستن حادثه ای تلخ بود .. با این که قسمتی از فضا توسط مهتاب روشن شده بود و چند تا نور افکن ضعیف هم در اون فضا قرار داشت ولی به آسمون و چند متر دور تر از خودت که نگاه می کردی ظلمت عجیبی حاکم بود . ظلمتی که هیشکی از اون خوشش نمیومد . شاید با طلوع خورشید همه چی تموم می شد و یک بار دیگه قانون طبیعت اجرا می شد . یکی که برای مدتی اومده بود تا از نعمتهای الهی استفاده کنه بر می گشت به همون جایی که ازش اومده بود . مادر با آب , لبای پسرشو تر می کرد ... رضا پسر ساده ای که فر هوش هوای اون و مادرشو خیلی داشت خودشو به ما رسوند و با سادگی بچگانه اش گفت : هنوز نمرده ؟ با اشاره دست بهش گفتم که پا شو برو ..می ترسیدم فرزانه به طرفش سنگ پرت کنه . آخه اون با ناله و شیون و داداششو ناز دادن می خواست همه رو متوجه کنه که فرهوش نمی میره . این شب تیره و تار بالاخره به پایان می رسید شاید تا چند ساعت دیگه فر هوش در بین ما نبود .. من مونده بودم که اگه قراره چند سالی .. چند ماهی چند هفته ای حتی چند روزی رو هم زندگی کنم بدون اون چگونه سر کنم . چطور اون لحظات سخت رو تحمل کنم . چطور تحمل کنم که اون وارد دنیای سیاهی ها شده ؟! وارد ظلمتی که فقط وصفشو شنیدیم و نمی دونیم چی به چیه . نه .. من بدون اون نمی تونستم .... فرزانه در همین لحظه فریاد زد -نهههههههه نههههههههه .. عزیز بیا این ور تر .. ببینم داداش تنش سرده .. نههههههه اون نباید بمیره .. داداش بدنش سرد شده .. نهههه . اون نمی میره . اون پیش ما می مونه . اون چشاشو باز می کنه ... بازم سوار دوچرخه میشیم .... بی اراده و بی تحمل ازشون فاصله گرفتم . دوست داشتم تنهایی با خدای خودم حرف بزنم .. ولی حرف من تبدیل شده بود به فریاد . فریادی که می خواستم صدای منو تا به عرش برسونه . اگه خدایی که در کنار من بود صدای منو نمی شنید می خواستم اون خدایی که اون بالاست صدامو بشنوه .. نههههههه نههههههه خدای یگانه ای که همه جا هست ... چرا ..خدا مگه تو پیش من نیستی ... مگه فریاد دل منو نمی شنوی .. جیغ کشیدم .. فریاد زدم . اون حرف همیشگی خودمو بر زبون آوردم . با آخرین توانم فریاد زدم .. خدایااااااااااااا خدایااااااااا تو اونو بهم ندادییییییییش حالا ازمن نگیییییییییییرش .. واژه ها رو می کشیدم .. و گاه پی در پی تکرار می کردم ... خدایا تو اونو بهم ندادیش .. بهم ندادیش . حالا از من نگیرش .. نگیرش ... من که اونو واسه خودم نمی خوام ... همه دور فر هوشو گرفته بودن .. فرزانه : نههههههههههه نههههههههههه یکی زنگ بزنه کمک بیاره .. یکی بیاد بهش نفس بده .. نهههههههه داداشششش.. همه یکی یکی بر سر و صورت خودشون می کوفتند .. فروزان رفت رو سر شوهرش .. بیهوده سعی داشت دهن فر هوشو باز کنه و بهش نفس بده ...دکتر امیر حسینو از یاد برده بودیم ... اون پنجاه متری ازمون فاصله داشت . خودشو رسوند به ما و رفت که فر هوشو معاینه کنه ... سرشو به علامت تاسف تکون می داد ...فرزانه : ستاره ..تو کشتیش ... این دکتر قلابی رو آوردی این جا .. چرا نذاشتی بیمارستان بمونه . چرا آوردیش خونه ... خدا کجا حر فامونو شنید ... با اون حرفات گولمون زدی .. می دونستم دکتر تقصیری نداره . اون به من گفته بود که مرگ چیریه که خدا مقدر کرده .. دعا ها همیشه جواب نمیده . گاه خداوند مصلحت رو در چیز دیگه ای می بینه ... ولی من همچنان فریاد می زدم .. نمی خواستم باور کنم مرگ اونو . اون رفته بود .. اون احساس گناه می کرد . حالا اون و سپهر می تونستن در کنار هم باشن . دو تا دوست به هم رسیده بودن . اون از سپهر خجالت می کشه ... نه من نمی تونستم ببینم که فر هوش دیگه پیش ما نیست . من عاشقش بودم و همیشه عاشقش می موندم . تا اون زمانی که نفسی بود من عاشقش می موندم تا اون زمانی که می تونستم احساس داشته باشم و فکر کنم .. خدایا آخه چرا .. ما این همه آدم .. ازت می خواستیم که اونو به زندگی بر گردونی .. یکی می گفت یه چیزی روش بندازین خوب نیست بچه ها اونو به این شکل ببینن . واسشون یه خاطره ای میشه که رو دل کوچیکشون یه اثر منفی می ذاره . روحیه شونو ضعیف می کنه ... عزیز مادر فر هوش چادرشو انداخت رو سر پسرش .. همه مات و مبهوت مونده بودن . برای چند ثانیه ای سکوت همه جا رو گرفته یود .. انگار امواج دریا هم به عزای فر هوش نشسته بودند .. اونا به جای فریاد زدن سکوت کرده بودند . .... ادامه دارد .... نویسنده .... ایرانی
نامــــــــــــــــــــردی بســــــــــــــــــــه رفیــــــــــــــــــــق ۱۷۵ به ناگهان سکوت شکست . صدای گریه و زاری و شیون از هر سو بر خاست . کسی نمی تونست رفتنشو باور کنه . نهههههههه خدایا .. خدای من .. چرا اونو ازمون گرفتیش ... اونو به من ندادی .. چرا از من گرفتیش ... این تکیه کلام این روزاتی خودمو مرتب تکرارش می کردم . نمی تونستم تحمل کنم . نمی تونستم آرام و قرار داشته باشم . داشتم دیوونه می شدم ... حنجره ام دیگه داشت پاره می شد . آتیش گرفته بودم .. دیگه گریه هم دردی رو دوا نمی کرد ... خدایا ... چرا اونو با خودت بردیش ... اون حالا ما رو می دید .. ولی نمی تونست بهمون دسترسی داشته باشه .. آخه روح ما در قفس بود . اون دیگه راحت شده بود .. دیگه عذاب نمی کشید ... شاید هنوز روحش همین جا بود ..نسیم چقدر روی جسدشو حرکت می داد ... زنها ی محرم رفتند به سمتش و بغلش کردند .. یه لحظه فاطمه کوچولو رو دیدم .. که داشت میومد به سمت ما .. رفتم به سمتش .. بغلش کردم ... -ببین فاطمه مگه تو از خدا نخواستی که بابات رو نجات بده . مگه واسش دعا نکردی .طوری جیغ می کشیدم مجلس عزا رو تحت تاثیر فریادم قرار داده بودم . -مگه خدا یه بار باباتو ازت نگرفت ... مگه بهش نگفتی این بابا دومو برات نگه داشته باشه ؟ فاطمه راستشو بگو تو به بابا فر هوش گفتی که بره اون جا ... نگاه کن به آسمون .. نگاه کن به ستاره ها .. بابات رفته اون بالا بالا ها دیگه نمیاد .. دیگه نمیاد با هات بازی کنه .. بگو بگو به خدا که باباتو نمی خوای . مادرم اومد منو از اون جا دور کنه ولی نمی ذاشتم .. -فاطمه برو به خدا بگو .. ازش شکایت کن ..-دختر کفر نگو ..-نه این کفر نیست ... ما همه ازش خواستیم .. چرا ... امیر حسین : آرم باشین ستاره خانوم . شاید قضای الهی این طور مقدر شده بوده .ستاره : قضای الهی .. قدر الهی ..هرچی باشه اونو انسان می سازه ..من هستم که با اراده خودم سر نوشت خودمو تعیین می کنم . خدا کمکم می کنه ... فاطمه زود باش .. زود باش ...بدن فر هوش هنوز کاملا سرد نشده بود ...امیر حسین : اون مرده ... -فاطمه زود باش ... فاطمه ترسیده بود گریه می کرد ... یهو خودشو انداخت رو فر هوش . می خواستند بچه رو به زور ببرن ولی اون به جسد چسبیده بود ...- بابا جون نرو ... نرو ..از جیبش یه بسته آدامس موزی در آورد و من نمی دونستم جریان چیه ..-بابا باباجون من آدانس دارم ..نمی خواد بری ..مث اون یکی بابام منو تنها نذار .. بابا نرو من آدانس خریدم .. بابا بیدار شو یکی شو میدم به تو .. بابا بیدار شو ..تو اگه بری پیش خدا . دیگه نمیای ... -فاطمه .. از خدا بخواه .. از خدا بخواه ... دست بابا فر هوشت نیست .. فاطمه لباشو ور چیده بود و دستاشو به دو طرف حرکت می داد .. -خدا کو .. قایم شده ..من نمی بینم .. خدا کو ...-فاطمه زود باش .. زود باش .. شاید خدا دلش بسوزه ..-من خودا رو دوس ندارم ..اون بد جنسه ..-این جوری نگو ..-خب آره دیگه چن تا بابای منو باید ببره ..یکی رو بردی بسته دیگه .. من دوستش ندارم .. من بابامو می خوام .. من بابامو می خوام .. فاطمه دستشو گرفته بود به سمت آسمون .. آدامسشو نشون خدا و بابا می داد .. -ببین من دارم .. باباجونم بر گرد .. دیگه دعوات نمی کنم .. قهر نکن .. دیگه گازت نمی گبرم ..بابایی بیا ..خودا رو ولش کن بیا .. فرار کن بیا .. فاطمه حالا به شدت می گریست و بقیه هم نوای با اون گریه می کردند .. دنیای فاطمه ساده دل در یک آدامس موزی خلاصه شده بود . اون فکر می کرد که بابا فر هوشش میره به اون دنیا تا از بابای اصلیش آدامس بگیره و بر گرده .. ولی بهش گفته بودم که دیگه بر نمی گرده ..ناگهان باد شدیدی وزیدن گرفت .. گرد و خاک همه جا رو گرفته بود .. جلو چشممونو نمی دیدیم . باد چادر رو از روی جسد فرهوش بر داشت و به گوشه ای پرت کرد ..عزیز : نهههه پسرم داره پرت میشه .. نذارین بیفته ..مادر بمیره نمی خوام اونو زخمی دفنش کنیم ... به جسد نگاه کردم .. خدای من .. این باد نبود که داشت اونو حرکت می داد .. اون داشت حرکت می کرد ... باورم نمی شد ... یهو جیغ کشیدم .. اون زنده هست اون زنده هست ..اون زنده هست ....رفتم سمتش ...-برین کنار ..اون تکون خورد ... هق هق گریه امونم نمی داد .. بقیه باور نمی کردند .-دیدی فاطمه بهت گفتم خدا کوچولو ها رو دوست داره .. تو دل خدا رو لرزوندی .. تو اونو نجاتش دادی .. دکتر رفت بالا سرش .. نبض و ضربان قلبشو بر رسی کرد .. بدنش گرم تر شده بود .. داشت چشاشو وا می کرد .. فروزان در آغوشم گرفته بود ... یعنی اون هنوز زنده هست ... یعنی چه ؟! اون که خشک شده بود .. فروزان سر تا پای منو غرق بوسه کرده بود .. پدر و مادر و خواهر فرهوش اونو از چپ و راست می بوسیدند ..فروزان : منو ببخش ستاره ..منو ببخش.. منو ببخش .. بازم تو نجاتش دادی ..بازم تو اونو به زندگی بر گردوندی .. -من کاره ای نبودم .. خدا و فاطمه خدا نجاتش دادن .. فروزان : ولی تو بودی که فاطمه رو آوردیش .. تو بودی ...-شاید اینو خدا به دل من انداخت .. شاید می خواست بگه درد یتیم دل خدا رو هم می لرزونه .. عرش خدا رو می لرزونه .. اون اینو می خواست بگه ...فروزان : ازم چی می خوای ستاره .. بگو چی می خوای .. -هر چی که می خواستم خدا بهم داده .. -ولی اونو بهت نداده ..-ولی ازم نگرفته . نگاهمو به صورت فر هوش انداخته بودم . دلم می خواست بغلش می زدم . فروزان احساس منو خوند .. ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی