نامــــــــــــــــــــردی بســــــــــــــــــــه رفیــــــــــــــــــــق ۱۷۶با حسرت به اون نگاه می کردم ... ولی سعی می کردم دیگه چیز اضافه ای نخوام . اون مال من نبود ..اما خدا اونو ازم نگرفته بود . هنوز نمی دونستیم چی به چیه ... فروزان همه رو دعوت به آرامش کرد ..نگام کرد .. سرشو تکون داد . .. -بغلش کن .. ستاره بغلش کن . این کمترین حقته ...فروزان سرشو بر گردوند ... جمعیتو کمی به عقب تر خوند .. هنوز عده ای در شوک بودند . شاید می شد به این لحظات بگم بهترین لحظات زندگیم .. شاید بهتر از اون لحظه ای بود که اونو از دریا نجات داده بودم ... و بهتر از اون لحظه ای که مرگ خودمو از وصال اون و فروزان احساس می کردم و به خاطر خوشحالی و آرامش اون آروم شده بودم بغلش کردم کمی خودم و اونو به سمت پایین کشیدم .. اما در اون لحظه خیلی ها دست بر دارمون نبودند . دلم می خواست اونو با تمام احساس و عشقم بغل کنم . همون حسی که رویای من بود .. آرزوی من بود .. همون حسی که فکر نمی کردم یه روزی در آغوشم حس کنم دستامو دور گردنش قرار دادم ... می رفت تا بفهمهه چی به چیه . چرا جمعیت این جا رو خلوت نمی کنه .. حق هم داشتند . می خواستند بدونن چی شده . نمی خواستن اونی که نجات پیدا کرده یک بار دیگه حالش بد شه .. ولی اون جمعیت طوری رفتار می کردند که انگار عشق من نجات پیدا کرده .. وقتی دکتر مرگ اونو تایید کرده بود و حالا نفس می کشید همه معجزه رو باور کرده بودند ... خیلی آروم حرف می زدم .. بذار حرفامو بشنوه .. هر چند شاید هنوز نمی دونست چی به چیه ... بذار من واسه یه بار هم که شده بتونم راحت با هاش حرف بزنم .. به من نگه آبجی ستاره .. ولی در اون لحظات حاضر بودم که به من بگه . چون من خودم بهش گفته بودم که بیدار شو .. هر چی می خوای بهم بگو .. آرزوی این لحظه رو داشتم ولی نمی دونستم چی بگم .. دنیایی از واژه ها راه گلومو بسته بودند .. انگار کتاب عشقی به وسعت دنیا شده بود بغضی که تمومی نداشت . -فرهوش تو بیداری ... صدای نفسهاتو حس می کنم . کاش چشاتوباز می کردی و می دیدی که این جا چه خبره ! حالا یه ابر شادی این جا سایه انداخته ... پدر و مادرت خیلی خوشحال تر از لحظه تولد تو هستن .. عشق من .. آدمی که برای بار دوم به دنیا میاد دور و بری هاش خیلی خوشحال تر از اون بار اولند .. هر چند اونا همونایی نیستند که در تولد قبلش حضور داشتند ولی احساس اونا یه احساس دیگه ایه .. چشاتو باز کن ... خدایا سپاسگزارم .. سپاسگزارم که صدای جمعیتو صدای من و فاطمه رو شنیدی .. می خواستم ببوسمش .. فقط تونستم لبامو بذارم رو صورتش ... دستمو بذارم لای موهاش .. موهاشو بو کنم ... دیگه داشت کاملا بیدار می شد ... ولی دلم می خواست این لحظه طوری واسم طولانی می شد که منو به انتهای عمرم می رسوند . حس می کردم این منم که در آغوش اونم .. در آغوش خوشبختی ... چقدر مرگ در آغوش خوشبختی قشنگه . چقدر من این مرگ رو دوست داشتم .. آدم وقتی که به همه آرزو هاش می رسه قشنگترین آرزوی زندگیشو در آغوش می کشه و می خواد با این با ور بمیره که دیگه چیزی رو از دست نمیده که واسش عزیزه .. اون آرزو شو بیشتر از جان شیرینش دوست داره ..می خواستم باور کنم که این آرزو مال منه که بهش رسیدم .. می خواستم فریاد بزنم عشقم این قدر خوشحالم که می خوام بمیرم ... که مرگ هم چیزی از این احساس زیبای من کم نمی کنه .آخه آدم از فردا و روز گار خود خبر نداره . من نمی خوام زنده بمونم تا که شاید یک بار دیگه شاهد لحظه تلخ جدایی باشم ... حالا مثل دیوونه ها تند و تند صورتشو می بوسیدم ...دکتر امیر حسین اومد نزدیک من ..-ستاره خانوم .. الان شرایطش نا معلومه ..چشای فر هوش باز شده بود .. اون بیدار بود و با تعجب همه جا رو می نگریست . اون که خودش می دونست ما واسه چی اومدیم ... جمعیت لحظه به لحظه بیشتر دورمونو می گرفتند .. دلم نمی خواست اونو بدم فروزان یا به دست کس دیگه ای ... یا بذارمش زمین ...فر هوش : چی شده ؟چه خبره ! چرا این جا این قدر تاریکه . الان که هوا آفتابی بود . یهویی چرا شب شد ... فرهوشو دادم به دست عزیز ... به دست مادرش .. فرشته ای که اونو بزرگ کرده بود ... فر هوش : الان همه جا آفتاب بود .. این قدر شلوغ نبود ..من بیدارم ؟فروزان : آره عزیزم .. فدات شم .. تو بیداری .. می خواستم حسرت نخورم ولی با حسرت به فروزان نگاه می کردم . حسرتی که بوی حسادت هم می داد .به خودم گفتم ستاره .. ستاره الان وقت شکر گزاریه ... در مقابل نعمتهایی که حق ما نیست بلکه لطف و مرحمت الهیست . .. ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
نامــــــــــــــــــــردی بســــــــــــــــــــه رفیــــــــــــــــــــق ۱۷۷عزیز : آره الان وقت دعاست .. نزدیک سحره ...فر هوش : چه خبره ..من گیج گیجم ... من گشنمه ... این جا چیزی واسه خوردن پیدا میشه ؟ چیزی هست که من بخورم ؟ یه چیزی بدین من بخورم ...فروزان : من الان میرم سوپتو گرم می کنم ..فر هوش : حالم به هم خورده از بس سوپ خوردم . یه غذای بهترمی خوام ..دکتر با تعجب نگاش می کرد ... چشای امیر حسینو در اون فضای نیمه تاریک و روشن به خوبی نمی دیدم . ولی حس کردم که اونم متاثر شده ... چون نمی تونست درست حرف بزنه ... هر چند فر هوش همون حالتو داشت .. همون تیپ و همون لاغری رو ... معجزه خدا و رحمت و عنایت اون اومده بود کمکش .. ولی این طور نبود که در جا اونو بر گردونه سر جای اولش . هنوز هیچی نمی شد گفت . باید اونو برای معاینه می بردیم بیمارستان تا علم و دانش پزشکی بفهمه و متوجه شه که خداوند کدوم قسمت از بدن فر هوش رو دستکاری کرده ... دانشی که فقط بیننده بوده و تا فر مان پروردگار و این عقل و اندیشه بر تر نباشه کاره ای نیست ... فروزان رفت طرف ساختمون .. دکتر هم به سمت اون رفت ...امیرحسین : ببخشید خانوم الان جز سوپ اونم به مقدار کم چیزی بهش نمیدین . بذار این احساس گرسنگی درش بمونه . به بدنش فشار نیارین .. فروزان : یعنی باید باور کنم ؟ یعنی درسته ؟ به طرف دکتر رفت تا دستشو ببوسه ...امیر حسین : من که کاری نکردم . این راهی بوده برای این که خدا رو صداش کنیم . خداوندی که دنیا رو هستی رو ..هر چی رو که در اون هست آفریده . قشنگی ها رو آفریده .. لحظه هایی رو که ما ازش لذت ببریم .. خودمون و اونو حس کنیم . مثل همین لحظه ... قشنگتر و روشن تر از این لحظه چی می تونست باشه ؟! این خدا بود که کمکون کرد ... ما بنده ها خیلی نمک نشناسیم ... گاه خدای تنها هم احساس تنهایی می کنه ... خدای آفریننده مورچه با شگفتی هاشون .. خدای افریننده فیلها ... خدایی که زمین و آسمونو آفرید .. ستاره ها رو که هنوز هم ندونستیم که این همه ستاره برای چیه ؟ با همه اینا گاه خدا هم احساس تنهایی می کنه .. آدما می خورن و می خوابن و عصیان می کنن . هیشکی صداش در نمیاد .. هیشکی دلش به حال خدا نمی سوزه . گاهی احساس می کنم که اون خیلی تنهاست .. وقتی صداش می کنی وقتی با تمام وجودت میری سمتش . .. با همه دلخوریهایی که داره حست می کنه ... اون می دونه رنج یعنی چه .. دوری یعنی چه ؟! اون می دونه تنهایی یعنی چه ؟! اون صدای همه ما رو می شنوه .. واسه خواستنش نیاز نیست فریاد بزنی یا آروم حرف بزنی .. واسه صدا کردنش می تونی به ستاره ها نگاه کنی .. به خودت نگاه کنی .. قلبتو حس کنی که در هر تپشش زندگی نهفته .. واسه خواستنش می تونی سکوت کنی ..می تونی با قلبت اونو صداش کنی .. می تونی به آسمون نگاه کنی و ازش بخوای که نگات کنه .... وقتی که خیلی ها با هم صداش می کنن و یه چیزی رو می خوان دلش می گیره واسشون غصه می خوره . می دونه بیشتر آدما به وقت نیاز میان سمتش ولی بازم فراموششون نمی کنه . .. من زیاد حرف زدم ... بفرمایید .. اونی که خدا دوستش داره منتظره .. اون منتظره ..فروزان و امیر حسین از هم فاصله گرفته منم رفتم به مسیری که کسی منو پیدا نکنه . رفتم لا به لای درختانی که می دونستم کسی از اون سمت رد نمیشه ... نمی دونستم فاطمه کوچولو کجاست . همونی که با سر زنش خودش دل خدا رو به رحم آورد .. همون که عرش خدا رو لرزوند ... خدا بیداره .. خدا همه چی رو می دونه . از دلهای ما با خبره . حتی اگه چیزی رو به ما نده به یه صورت دیگه میده . زندگی قشنگه .. و حالا این شب خیلی قشنگه .... یه قسمتش تاریکه .. یه قسمتش زمینو مهتابی کرده ... دریا تاریکه ... امواج تاریکه فقط وقتی که به ساحل می رسند کف سفیدشونو می بینم که چه جوری در شنهای ساحل محو میشن . سر و صدای جمعیتو می شنیدم ... یه عده داشتن قرآن می خوندن ... یه عده داشتن گریه می کردند و ناله ... و از خدای بزرگ طلب عفو و آمرزش داشتند .. و من داشتم به بهترین شب زندگیم فکر می کردم . شبی که دلم نمی خواست صبح شه .. دلم می خواست تا آخر دنیا همین شب باقی بمونه .. این احساس قشنگو واسه همیشه داشته باشم . یه زن با حوصله ای داشت از تمام این صحنه ها فیلم می گرفت .. حالا صدای امواج بیشتر به گوش می رسید . انگار دریا هم خدا رو همین نزدیکی ها دیده بود .. در بهترین شب زندگیم ...... ادامه دارد .... نویسنده ..... ایرانی
نامــــــــــــــــــــردی بســــــــــــــــــــه رفیــــــــــــــــــــق ۱۷۸وقتی فر هوش اون جور از غذا خوردن و خسته شدن از سوپ می گفت دیگه یه حسی بهم می گفت که اون داره در مان میشه . که اون داره به زندگی بر می گرده . که اون تونسته فعلا مرگ رو شکست بده . هر چند کسی نمی تونه مرگ رو از بین ببره ولی در ابتدای جوانی با این همه امید و آرزو زندگی رو ترک کردن می تونست عذاب بزرگی باشه . وقتی همه دوستت دارن وقتی حتی خود خدا هم ازت راضیه به دعاهای بنده هاش توجه می کنه تا اونا بدونن پاداش کار نیک رو . نمی دونستم که فر هوش فهمیده جریان چیه یا نه ؟ آیا می دونه که می رفته تا لب مرگو ببوسه اما حالا زندگی رو در آغوش کشیده ؟ می دونستم اون حالا در آغوش خانواده شه . می دونستم که دیگه اون لحظه رویایی نمیاد که اون در آغوش من باشه . آره من امشب شاهد خوشبختی رو در آغوش کشیدم .. لحظه ای که می دونستم تکرار نمیشه ... کاش امشب طولانی می شد .. کاش تموم نمی شد .. شاید وقتی صبح بیاد همه جا روشن شه فکر کنم که همه اون چه را که دیدم در خواب بوده . اما نه .. نه... این نه یک خوابه و نه یک سراب . باید باور کنم زندگی رو . لحظات شادی رو . عشق و امید رو . چقدر فرصت واسه همه چی کمه . ساعتی پیش چقدر دیر می گذشت . ساعتی پیش آرزوی مرگو داشتم . ساعتی پیش نور رفته بود و همه جا ظلمت بود و حسرت . اما حالا همه جا عشق بود و لذت . حس کردم که نور یواش یواش داره جای تاریکی می شینه .. حالا دیگه من این شب قشنگو دوست داشتم . تلخ ترین شب زندگیم به شیرین ترین اونا تبدیل شده بود .. انگار کسی دوست نداشت اون جا رو ترک کنه . حتی بچه ها همه بیدار بودند . یه عده می خواستن خدا رو ببینن . کمی نزدیک تر شدم بدون این که کسی منو ببینه . نزدیک بچه ها بودم ... اونا یه حلقه ای دور فاطمه کوچولو تشکیل داده بودند ... یکی می گفت حالا فاطمه پیغمبر ماست .. یکی دیگه که بزرگتر بود می گفت زشته زبونتو گاز بگیر .. اون آبروی ما رو برد ... آدامسشو می گیره طرف خدا ... یکی دیگه می گفت اگه اون نبود حالا بابای ما می مرد . دلم می خواست منم می شدم اندازه اونا . منم می شدم یه بچه ... یکی که گناهی به اسمش نوشته نمیشه ... حالا دیگه هر کی سرش به کار خودش گرم بود ... دیگه کسی اسم منو نمی برد . شاید من این طور احساس می کردم . ولی دیگه این چیزا واسم مهم نبود . دلم می خواست یه دنیا مطلب می نوشتم .. و به وسعت دنیا از این شب زیباش فیلم می گرفتم . انگار ستاره های امشب با ستاره های هر شب فرق می کردند .. انگار ناله های امواج ناله های عشق و محبت و مناجات بود ... انگار نور آسمان مرگ ابدی ظلمت بود ... انگار سایه های خیال برای همیشه رفته بودند تا حقیقت روشنو با تمام وجودمون ببینیم . انگار عشق آمده بود تا برای همیشه در دلهای ما بشینه .. انگار خدا باورمون کرده بود تا ما باورش کنیم و بدونیم و با تمام وجودمون احساش کنیم که اونم در وجود ماست .. آن چنان که ما هم در وجوداوییم .خداوندا تو را به خاطر همه آن چه که به من داده ای و آن چه را که مصلحت دانسته ای و نداده ای سپاس می گویم ... هنوز هم در اون لحظات عاشق تنهایی بودم . تنهایی رو دوست داشتم .صدای ستاره ستاره از هر سو به گوش می رسید .. ستاره می خواست تنها باشه .. تنها بمونه .. مثل ستاره تنهای شب . مثل ستارگان تنهای شب ... ستاره ها هم اندازه منن . اونا ازم بزرگتر نیستن . آخه منم خدا رو همون قدی می بینم که اونا می بینن . پس نمی تونن از من بزرگتر باشن .. یواش یواش باید از پشت پرده میومدم بیرون ... انگار صدای قرآن و اذان از هر سو به گوش می رسید ... جمعیت خودشونو برای عبادت و نماز دسته جمعی آماده کرده بودند ... منم رفتم پیششون ... همه نگرانم بودن ... مادرم دلواپسم بود .. -دختر کجا رفتی ..-پیش خدا بودم مامان .. داشتم ازش تشکر ویژه می کردم . آخه این جا اگه یکی یه لیوان آب بده به دست آدم یه شکلاتی بهش بده و یا یه تیکه نون .. میگن دست شما درد نکنه خدا قبول کنه . میگن خدا قبول کنه ولی اصلا بهش فکر نکردن قبول کنه یعنی چه .. ما هیچوقت واسه اون چیزایی که داریم شکر گزار پروردگار عالم نبودیم . همین نفسی که می کشیم .. همین خودش جای شکر داره .. همین زندگی ما .. همین احساس قشنگ نجات .. همین شادیها ... مادرم بغلم زد .. طوری بغلم زد و می گفت بیچاره دخترم که حس کردم که احساس کرده که من چقدر فرهوشو دوست دارم . دوست داداشمو .. همونی که قسمت من نشد .. ولی حالا دیگه متاثر نیستم . خدا اون چیزی رو که به من نداده بود از من نگرفت ..همه داشتن به غذا خوردن فر هوش نگاه می کردند ...فر هوش : من گفتم این سوپ حالمو به هم می زنه ..ولی دست شما درد نکنه .. یعنی من راستی راستی مرده بودم ؟ نبضم نمی زد ؟ .... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی
نامــــــــــــــــــــردی بســــــــــــــــــــه رفیــــــــــــــــــــق ۱۷۹همیشه آخر قصه ها یکی شاده و یکی غمگین . بیشتر قصه ها رو طوری می نویسن که آدمای خوب یا اونایی رو که خوبی ها رو دوست دارن شاد و خندون باشن . به چیزایی که می خوان برسن ..حالا قصه ما هم همین بود .. با این که فاطمه کوچولو خدای به اون بزرگی رو تحت تاثیرش قرار داده بود ولی تقریبا همه منو فرشته نجات و عاملی می دونستن که که سبب شده بودم که فر هوش نجات پیدا کنه .. در حالی که قبل از من این امیر حسین بود که به ما گفته بود همچین حس و حالتی هست ... و مهم تر از همه اینا این اراده و خواست عموم بود که تونست موثر واقع شه ... صدای اذان در گوش من می پیچید .. شهادت می دهم که نیست خدایی جز خدای یگانه ... بشتابید به سوی نماز .. بشتابید به سوی رستگاری ... و جمعیت یکدل و یکصدا رو به خدا ایستادند ... صدای فاطمه کوچولو رو می شنیدم .. که داشت با بقیه بچه ها حرف می زد .. -هیس ساکت فاطمه دارن نماز می خونن .. فاطمه : نماز چیه ..همش داریم می خونیم . الان خدا گشنه شه ...نگاش کردم .. فاطمه : بیا اینو پاره اش کن .. بسته آدانسو میگم .. زود باش دیگه الان خدا میره .. -مگه تو می بینیش ..به نظرم میومد فاطمه کوچولو هم از بس اونو تشویقش کرده بودند وعزیز خدا دونسته بودن رفت توی خالی بندی .. فاطمه : آره می بینمش .. باز کن حمید آدانسو .. من نمی تونم پاره کنم .حمید بسته آدامسو بازش کرد و اونو داد به دست فاطمه ... فاطمه یکی از اون پنج تا رو به طرف آسمون دراز کرد .. -خدا جون اینم جایزه تو .. تو رو می بخشم .. دیگه با تو قهر نیستم . یه بابامو بردی حالا اینو نبردی ..بیا بگیرش .. این مال تو .. زود نندازش .. همین یکی بود .. دیگه ندارم ... ببین خدا جون نگو من بهت گفتم ..ناهار که می خوای بخوری آدانسو در میاری می چسبونی به یه جایی ..ناهار که خوردی می ذاری دهنت . میکرب هم نداره ولی بشورش ....فاطمه دید که کسی نیست آدامسو از دستش بر داره .. اونو رو به بالا و به سمت آسمون پرتش کرد ... یکی رو داد به حمید ...حمید : من یکی دیگه هم می خوام .. فاطمه : بس کن الان خدا می بینه میگه یکی دیگه هم به من بده ..حمید : دیوونه خدا همین حالا هم دیده ... سوادت کجاست بچه .. خدا همه جا هست . فقط دندون نداره خوب بجوه ...خنده ام گرفته بود ... به یاد این افتاده بودم که وقتی بچه بودم خدا رو یک پارچه نور احساس می کردم . زندگی اون روز ها با زندگی این روز های من از زمین تا آسمون تفاوت داشت . من دیگه اون بچه سابق نبودم . فاطمه و حمید همچنان داشتن سر آدامس حرف می زدن ..فاطمه : اگه یکی دیگه بدم به تو واسه خودم چی بر دارم .. یکی برای بابا فرهوش ..یکی هم برای مامان ستاره .. شاید مال خودمو نخوردم دادمش به خدا .. آخه اون زحمت کشیده واسه بابا جونم .حمید : خدا که پولکی نیست .. فاطمه : کله خراب ! من که بهش پول نمیدم .. این آدانسه ...رفتم سمت فاطمه .. اون جوری که دلم می خواست سیر سیر بغلش نزده بودم ... لباشو بوسیدم . طفلک تعجب می کرد ..-مامان ستاره ..حمید اذیتم می کنه ...-هیشکی نمی تونه تو رو اذیت کنه عزیزم . وقتی که خدا با توست و دوستت داره . هیشکی نمی تونه تو رو ناراحتت کنه . من پیش تو هستم و تنهات نمی ذارم . دوستت دارم عزیزم . حمید هم خوبه . اصلا شما کوچولو ها همه تون خوبین . همه دعا کردین و از خدا خواستین . خدا حرف همه رو گوش کرده .. حرف همه بچه ها رو .. همه رو دوست داره .فاطمه : پس چرا میگن منو بیشتر از بقیه دوس داره .. از من ترسید ؟ سرش داد کشیدم .. یه خانومه می گفت خدا به داد شوهرش برسه ..فاطمه : من نمی خوام عروس بشم . -تو همین حالاشم عروسی . تو عروس کوچولوی این جایی .. -پس لباسم کو .. عروس بزرگه تویی ؟ .. یه نگاهی به فاطمه کرده و گفتم عزیز دلم وقتی که بزرگ تر شدی اون وقته که می تونی بگی می خوای عروس شی یا نه .. ولی من حالا می تونم بگم که هیچوقت عروس نمیشم .. هیچوقت ...حس کردم که فاطمه چیزی از حرفای منو نمی فهمه ولی من دوست داشتم با یکی درددل کنم . حرفامو بهش بزنم . از رنجم بگم .. اون شب یا بهتره بگم اون صبح نمازمونو همونجا خوندیم . هنوز عده ای نگران بودن از این که فرهوش وقتی بره دکتر بازم حرفای نا امید کننده ای تحویلش بدن ... بگن که مرگش به تعویق افتاده .. این که درست بود .. اگه انسانی امروز نمیره یکی از فر دا ها یا امروز های بعدی رو می میره . حالا دیگه دم صبحی طوری شده بود که انگار اومده بودیم پیک نیک . چه هوای لذت بخشی بود ! یک شب باور نکردنی و رویایی رو پشت سر گذاشته بودیم . شبی که اولش کابوس بود .. نسیم خنک دریا و باد های ملایمی گونه هامونو نوازش می داد . از شرجی هوا خبری نبود .. تا سه چهار ساعت دیگه می شد راحت در اون جا نشست . فرهوش سرشو گذاشته بود رو سینه مادرش و خوابیده بود .. عزیز نوازشش می کرد ...فروزان بار ها و بار ها اومد سمت من تا دستمو ببوسه ولی اجازه این کارو بهش ندادم . گذاشتم بغلم کنه . صورتمو ببوسه .. گذاشتم برام حرف بزنه . .... ادامه دارد .... نویسنده ... ایرانی
نامــــــــــــــــــــردی بســــــــــــــــــــه رفیــــــــــــــــــــق ۱۸۰دلم نمی خواست روشن شدن هوا رو ببینم . این قشنگ ترین و روشن ترین ظلمتی بود که من در تمامی عمرم دیده بودم . این شب آروم می رفت تا جاشو به روز روشن بده . می رفت تا یک بار دیگه به یادم بیاره که اگه خوشبختی نیومده سراغم بغلم نکرده من تونستم بغلش بزنم . اون در کنار من قرار داره . حاضر بودم بمیرم تا اون چشاشو واکنه . تا یک بار دیگه به زندگی سلام بگه هوا رفته رفته رفته روشن و روشن تر می شد . چند تا از بچه ها توی بغل بزرگترا خوابشون برده بود . فر هوش بیدار شده بود .. انگار می خواست واسه ما قصه بگه .. ظاهرا تازه کاملا هوشیار شده بود .. حالا می دونست جزئیات اون چیزی رو که بر سرمون اومده بود . نگاش می کردم . کمی بهتر به نظر می رسید .. انگار غذا جونی دوباره بهش داده بود فر هوش : راستی راستی من مرده بودم ؟ فروزان : نمی دونم چی بگم .. اگه تو رو ببریمت دکتر همونا یه توجیهی میارن . میگن زندگی در گوشه ای از بدنت قایم شده بود .. یهو خودشو نشون داد . اونا زمانی احساس قدرت می کنن که کاراشون نتیجه بده . دیروز وقتی که از در مان تو نا امید شده بودند و می گفتند تو در فلان ساعات می میری اون وقت بود که یال و کوپالشون ریخته بود .. الان اگه بری پیششون همچین می کنن که انگارا ین اونا و علم پزشکی بود که فر هوشو منو از مرگ نجات داده ..رو کردم به فروزان و گفتم-تو الان این جوری پیش فر هوش از مردن حرف می زنی ؟ فرهوش : من خودم از همه خواستم که دیگه چیزی رو از من پنهون نکنن . بدی ما آدما اینه که نمی خوایم واقعیات رو قبول کنیم . مرگ به همون اندازه واقعیت داره که زندگی واقعیت داره . ولی چون کسی از حس بعد از اون چیزی واسمون نگفته .. رو این حسابه که باور کردنش سخته .. اما من امشب احساس می کنم که مرگ رو با چشای خودم دیدم .. حس کردم یه چیزی آرومم کرده .. یه چیزی منو با خودش برده ... انگار دارم پرواز می کنم .. گویی رو فضای همین جا بود ... سر و صدایی می شنیدم عین صدای شما ... ولی به نظرم میومد همه جا آفتابی بود . خورشید رو نمی دیدم ولی همه جا روشن بود . شاید هم مهتاب بود که این قدر زیبا شده بود . نمی دونستم که شاید مرده باشم .. شایدم خوابم برده بود و خواب می دیدم .. صدای فریاد می شنیدم .. صدای ناله هایی که یکی رو فریاد می زدند ولی من بدون توجه به اونا می رفتم و می رفتم . مثل این که اجازه نداشتم وایسم و با آدما حرف بزنم .. اجازه نداشتم که ببینمشون .. انگار که هم من زندانی بودم و هم اونا . من زندانی دنیای جدید خودم بودم و اونا زندانی بدنهاشون بودند که بهشون اجازه نمی داد که وارد دنیای من شن .. حالا اینا رو می فهمم .. راستش احساس ترس نمی کردم . هنوز نرسیده بودم به مرحله ای که به گذشته ها فکر کنم . چقدر همه جا رو نورانی می دیدم . راستش نمی دونستم کجام . شایدم اجازه اینو نداشتم که کنجکاو باشم ... نمی دونم چی شد که بر گشتم به عقب .. به همون جایی که حرکتو شروع کرده بودم . ولی بازم همه جا روشن بود اما به ناگهان همه جا تاریک شد .. ... دیدم که زنی بالدار با چشمانی نگران و گریان که دست کوچولوی بالدار دیگه ای رو گرفته اومد به سمت من ... یک بار دیگه همه جا روشن شد .. اما دیگه آفتابی نبود .. یه چیزی بود شبیه به مهتاب .. شبیه به همین فضایی که درش قرار داریم .. چشای اون زن بالدار برق می زد .. انگار پر از اشک حسرت بود ..حالا که فکرشو می کنم حس می کنم که اونا فرشته هایی بودن از سوی خدا که اومده بودن به سمت من ..نمی دونستم ازم چی می خوان .. اصلا نمی دونستم اونا فرشته ان ..ولی حالا به جرات می تونم بگم که اونا فرشته های خدا بودن .. نمی فهمیدم که فرشته کوچولو چی داره میگه .. دستشو گرفته بود به سمت آسمون .. یه چیزایی رو زمزمه می کرد .. فریاد می زد ... نمی دونم صدای اون بود یا یه صدای دیگه ای که برام زمزمه می کرد .. اقرا باسم ربک الذی خلق .. خلق الانسان من علق ...بخوان به نام پروردگاری که تو را آفرید .. انسان را از خون بسته آفرید ... تمام وجودم می لرزید وقتی که این اولین آیات قرآنی رو می شنیدم .. و بعدش این آیه به گوشم رسید ..بل الله فاعبد وکن من الشاکرین ...بلکه تنها خداوند را عبادت کن و از شکر گزاران باش ...وقتی اینو شنیدم دیگه فرشته ها رو ندیدم .. دیگه آیه ای به گوش نرسید .. فقط همون صدا های در همو می شنیدم . انگار خوابم میومد . دوست داشتم دوباره بخوابم .. دیگه هیچی یادم نمیاد جز چند فریاد .. جز باز هم آیاتی از قرآن که این بار ظاهرا بر زبان آدمای زنده جاری بود ... حالا هوا خیلی روشن تر شده بود .. به ناگهان فر هوش فریادی کشید که همه مون ترسیدیم .. بی اراده فریاد می زد .خیره به چهره من و فاطمه نگاه می گرد ... نمی دونم داشت به چی فکر می کرد. یهو رفت سمت فاطمه بغلش زد . بعد اومد سمت من تا دستامو ببوسه اما اجازه این کارو بهش ندادم .... همه ترسیدیم که چی شده و اون در میان هق هق شدید می گفت که تو ستاره و تو فاطمه صورتتون صورت همون فرشته ها بوده .. حالا که ماجرا رو تعریف کرده به چهره ما خیره شده بود به یادش اومد .... وقتی اینو گفت همه زدن زیر گریه ... نمی تونستم اون جا وایسم .. ولی فروزان دستمو کشید و بازم بغلم کرد .. و اونم با صدایی بغض آلود بهم گفت که یک انسان پاک از یک فرشته بالاتر و والاتره ... فرشته کوچولوفاطمه ی خوشگل و ناز بی خبر از همه جا گفت بابا گریه نکن .. گریه نکن .. اون من بودم که صدات می کردم .... بابا دعوام نکن .. من یه دونه آدانس برات کنار گذاشتم .. گم شد .. شاید حمید شکمو بر داشته خورده .. دعوام نمی کنی ؟ آدانسو ندیدی ؟.. دهنشو باز کرد و آدامس جویده شده رو در آورد و دادش به دست فر هوش .. اینو بذار دهنت فردا یکی نو برات می گیرم .. یه خیلی پول دارم .... دیگه به حمید شکمو نمیدم ..فرهوش آدامس فرشته کوچولو رو گذاشت توی دهنش و یک بار دیگه سر تاپاشو غرق بوسه کرد .. .. ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی
نامــــــــــــــــــــردی بســــــــــــــــــــه رفیــــــــــــــــــــق ۱۸۱و حالا یک بار دیگه داستانو از زبان فر هوش پیگیری می کنیم ... این که آدم حس می کنه دوباره به زندگی بر گشته به یک طرف و این احساس که این همه آدم به خاطر تو دست به دعا شن تا تو نجات پیدا کنی به یک طرف دیگه .. این که بدونی واسه آدما ارزش داری . همه کاری کرده بودن کارستون . خدا شاید به خاطر یک یا دو نفر نبود که نجاتم داده بود . این همه آدم ! این همه نیاز!مگه من کی بودم ؟! یه بنده گناهکار .. یعنی خدا از نظر پاکی ستاره و فاطمه رو دو فرشته حساب کرده بود. دلم نمیومد فرشته کوچولو رو از بغلم دور کنم .. ولی اون خوابش برده بود .. -بذارین بخوابه . برای رفتن به دکتر هیچ عجله ای نیست . خدا اگه بخواد به همین روند ادامه میده و اگرم نخواد منو بازم می بره به اون دنیا . تو که نمی تونی ازش طلبکار باشی فروزان .. ولی یه حسی بهم میگه که معجزه شده . همون خدایی که منو از مرگ نجات داده .. همون خدا احساس زندگی رو یک بار دیگه در من زنده کرده . من دیروز از همه چی بدم میومد .. یعنی نمی تونستم چیزی بخورم . اصلا این روزا بیشتر ساعتهاش توی کما بودم . الان بازم گشنمه .. ولی فعلا چیزی نمی خورم . پسر حرف گوش کنی میشم . هر چی دکتر بهم گفت گوش می کنم . کاش خدا واسم نسخه هم می نوشت . خیلی خوشحالم . .. بذارین فاطمه توی بغلم بخوابه . هر وقت چشاشو باز کرد با هم میریم .. اون می خواست واسم آدامس بخره .. شنیدم که با خدا در گیر شده .. خیلی هم تند باهاش بر خورد کرده ... طفلک ! من خودم بابات میشم . نمی ذارم کسی آزارت بده .. اگه زنده بمونم خودم عروست می کنم فرشته ناز من .. تو اگه نبودی .. ستاره اگه نبود .. این آدمای خوب اگه نبودن خدا اگه نبود من زنده نبودم .ستاره چند متر اون ور تر و پشت به من به دور دستها می نگریست . می تونستم از همون حالتش بفهمم که به چی فکر می کنه . من این احساس عاشقونه رو می شناختم . فروزان واسم خیلی چیزا رو تعریف کرده بود ... این که از خدا می خواست که حالا که فر هوشو به من ندادیش اونو از من نگیرش ... عبارتی به عظمت شکوه عشق و ایثار ... به عظمت دلهای پاک و عاشق ... اصلا نمیشه این عبارت ستاره رو در یک کتاب و دو کتاب جاش داد و توصیفش کرد ... استقامت اون .. مبارزه و عقب ننشستن اون .. همه و همه از روح و اراده والای اون می گفت . وقتی که همه فکر می کردند من کارم تمومه اون با یه کورسوی امید خودشو دلشو داد به دست خدا .. ازش خواست که نجاتم بده . اون می دونست که خدا در مقابل فرشته کوچولو ها کم میاره .. آخه خدا دوستشون داره و هر کی رو هم که اونا رو دوست داشته باشه دوستش داره . فاطمه چشاشو باز کرد .. -بابا جونم گریه می کنی ؟ گفتم واست می خرم .. دهن باز کن ببینم .. ننداختیش که .. دهنمو باز کردم و آدامسو نشونش دادم ..-عزیزم مگه میشه چیزی رو که تو بهم میدی من بندازمش ؟فاطمه رو ازم دور کردند . خوابم میومد .. پزشکان درست همون طوری که همه مون حدس می زدیم نتیجه گیری کردند . اونا دیگه به این توجهی نداشتند که من رفته بودم اون ور دنیا .. اونا فقط هر اتفاقی رو که صورت گرفته بود می دیدند . به این توجه نداشتند که این اتفاق در اثر چه فعل و انفعالاتی روی داده . چطور میشه که کل بدن و سیستمش از هم بپاشه ... و در یک آن همه چی ردیف شه .. چه عاملیه که این عوامل رو به هم پیوند میده . اون شعور بر تر اون عقل بر تر رو که با این اندیشه ها تفاوت داره خیلی ها درکش نمی کنن . فرشته کوچولوی من تونست دل خدا رو به دست بیاره .. یه روزی اونم خدا رو اون جوری که هست احساس می کنه .. دیگه با اون حس معصومانه اش آدامسشو نمی گیره سمت اون . اون تمام وجودشو تقدیمش می کنه .. مثل من .. مثل من که هنوز هم غرق در ناباوری هایی هستم که باید باورش کنم . تا خدا و عشق به اون هست چیزی به نام نا باوری وجود نداره . زندگی قشنگه ... میشه قشنگ ترش هم کرد . هر وقت زشتی ها اومدن سمتت تو از اونا دور شو . اصلا بیشتر وقتا این تویی که میری طرف مصیبت .. تا وقتی خدا هست مصیبتی نیست .. چه زنده بمونی چه مرده باشی و به برزخ رفته باشی ... چه نقص عضو داشته باشی و چه سالم باشی تو متعلق به خودت نیستی .. خودت رو بچسبون به خدای خودت .. شاید هزار ثانیه دیگه ..شاید هزار دقیقه .. شاید هزار سال و شاید هزاران هزار سال دیگه اون چیزی رو که دوست داری بهت بده . تو نمی تونی ازش طلبکار باشی . تو حق نداری ازش طلبکار باشی . مگه تو به خواسته خودت به دنیا اومدی که حالا به زور ازش چیزی بخوای ؟ حالا بهت نداده .. فردا بهت میده .. جایی بهت میده که به دردت بخوره .. شیمی درمانی من در شعاع خیلی کوچیکتری ادامه یافت ..هر چند پزشکان تعجب می کردند و می گفتند امکان نداره در عرض یک روز تا این حد بهبود پیدا کرده باشم ...دیگه با این که نمی خواستند داروهامو کم کنن ولی یواش یواش کم و کمترش کردند ... فرا در مانی برای من همچنان ادامه داشت .. باز هم جمعیت با همون حس و حال میومدن و واسه من دعا می کردن ..حالا دیگه پسرم سپهرو بااعتماد به نفس بغل می زدم . یکی از این شبها که با جمعیت کمتری و همین خود مونی ها زیر نور ماه با خدای خودمون راز و نیاز می کردیم فاطمه کوچولو یه دستی به سرم کشید و گفت بابا کچلی من ! داری مو در میاری ها ..دیدی گفتم بیام سرت رو بشورم مو در میاره ؟ فرشته کوچولو چند بار سرمو شسته بود ... -آره دخترم . دستای کوچولو و خوشگلت یه کاری کرد که دنیای به اون بزرگی نتونست بکنه . حالا همه رو ستاره و فاطمه حساب خاصی باز کرده بودند . مخصوصا این فاطمه شیرین زبونو چون کوچولو بود و یتیم خیلی دورش می گشتند .. کسی که از نظر بقیه , نظر کرده خدا بود . ... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی
نامــــــــــــــــــــردی بســــــــــــــــــــه رفیــــــــــــــــــــق ۱۸۲این روزا از بس برام اسپند دود کرده بودند دیگه داشتم مشکل ریوی می گرفتم ..-عزیز فدات شم چیزی نشده که پسرت فقط چهار پنج کیلو چاق شده .. موهای سرش زده بیرون و زخم زبونش هم داره بهتر میشه ... ببینم این کارا چیه داری می کنی مامان . چرا داری لباسامو قیچی می زنی ... حداقل اون کهنه تراشو بزن ... -دارم تیکه تیکه اش می کنم تا بدم به هر کی که می خواد واسه تبرک .. .. فکر کنم کم میارم .-میگم چه طوره بریم بازار چند دست نوشو بخریم و پاره پاره اش کنیم . مادر این کارا چیه ؟ -فر هوش جان اون لباسایی قبوله که هنگام شفا مال تو بوده ..-ببینم اونی رو که تنم بوده چیکارش کردی ... -اون همون اول نصیب فامیلای درجه یک شده ... حق داشتند فامیلا که این جور هیجان زده شن . -باورم نمیشه فر هوش که شفا پیدا کرده باشی . ...مادر تا حالا پنج تا گوسفند قر بونی کرده بود . بیشتر وقتا فاطمه رو در کنار خودم داشتم . راستش اون وقتی می رفت به بهزیستی لجبازی می کرد .. گریه می کرد ..واسه من بی قراری می کرد . دیگه همه اونو می شناختند .. هیشکی به خودش اجازه نمی داد که بهش بگه بالای چشت ابروست . هر کی هرچی می خواست بهش می گفت که واسطه اون و خدا شه .. می دونستم خدا اهل پارتی بازی نیست . اون در دل آدما جا داره . اون به دلهای پاک میده اون چیزایی رو که می خوان . اون عاشق خوبی هاست . اصلا دنیا رو بر اساس خوبی ها بنا کرده . هنوز اونایی که زیر نور ماه شاهد معجزه خدا بودند اون شبو از یاد نبرده بودند . اون شبی که دل همه رو نورانی کرد و نشون داد که دنیای ما اون چیزی نیست که فقط می بینیمش . خارج از این دنیا .. و در ماورای اون وجود داره چیز هایی که ما رو پیوند میده به دنیا و زندگی دیگه ای که برای ما رقم خورده . یه روزی همه ما باید سفر کنیم . یه روزی همه ما باید دنیا رو با همه زشتی ها و زیبایی هاش ببوسیم و با هاش وداع کنیم . فاطمه عاشق سپهر بود .. اونم بهش عادت کرده بود . اگه چند ساعت بوی فاطمه رو نمی شنید بی قراری می کرد . فاطمه صداش می زد داداشی ... ستاره همون ستاره بود .. همون ستاره ای که در نگاهش دنیایی عشق موج می زد . همون ستاره ای که گاه می خواست عشقشو نشون نده . خونسردیشو حفظ کنه .. هر بار می خواستم باهاش حرف بزنم در مورد مسائل اون شب تا اون جایی حرف می زد که از خودش چیزی نگه . و من همچنان براش متاثر بودم .دلم می خواست باهاش حرف بزنم . اون از خودش بگه ...-ستاره چرا این قدر گرفته ای ؟-از خوشحالی زیاده . به من نگو گرفته ای . می ترسم خدا ناراحت شه .. -خدا مگه اهل بچه بازیه . اون از راز دل من و تو با خبره .. -من توی دل خودم رازی ندارم .. -چیه آبجی ستاره .. -می خوای عصبی ام کنی ؟ من به خدا ی خودم گفتم که اگه فر هوش چشاشو یه بار دیگه باز کرد و باهام حرف زد تا آخر دنیا هم بهم بگه آبجی من ناراحت نمیشم .. ولی ...ولی ... -ولی چی ستاره . حرف دلت رو بزن . چرا با هام قهری . حس می کنم همش داری از من فرار می کنی ..-من از تو فرار نمی کنم فر هوش من از خودم فرار می کنم . من و تو حالا دو تا دوست و دو تا همکاریم .. دیگه بیش از این بین ما نیست .-من مگه گفتم چیزی هست . چرا این جوری از کوره در میری ..حالا ولی چی ؟ چی می خواستی بگی ..-هیچی می خواستم بهت بگم تو بهم می تونی بگی خواهر ولی من به تو نمیگم برادر ..اینو گفت و از اتاق رفت بیرون ... آدم از کارای این زنا سر در نمیاره . خیلی عجیبن . اصلا نمیشه اونا رو شناخت ... خواستم برم طرفش .. ولی حس کردم که شاید احساسات خاصی رو درش بیدار کنم . برای همین همراهش حرکت نکردم . می دونستم که چه دردی رو تحمل می کنه . می تونستم احساس اونو درک کنم . ولی کاری ازم بر نمیومد . فروزان منتظرم بود . من گناهی نداشتم . نیاز من و اون هر دو یکی بود . اون عاشق من بود و من عاشق فروزان بودم . شاید خدا اونو خیلی بیشتر از فروزان دوست داشته باشه ...فقط یه چیزی رو باید واسش روشن می کردم .. رفتم سمتش ..-یه دقیقه صبر کن .. واسه چی تقاضای ازدواج دکتر امیر حسین رو رد کردی ... ستاره : حتما باید جواب بدم ؟ اون که از تو خواستگاری نکرد ؟ دوست نداشتم از دواج کنم . تا آخر عمرم نمی خوام سایه مردی رو سرم باشه . خوشم نمیاد ..-ستاره به خاطر کسی که دوستش داری خودت رو علاف نکن ..لباشو گاز گرفت و چیزی نگفت ... فقط بر گشت و همینو گفت ...-یادم میاد یه جا در دفتر خاطراتت خونده بودم که حالا که فروزان رفته امکان نداره تا آخر عمرم با زن دیگه ای از دواج کنم و عاشق کس دیگه ای بشم ... فکر کردی عشق من از اون احساسی که تو داری ضعیف تره ؟!... ادامه دارد ... نویسنده ..... ایرانی
نامــــــــــــــــــــردی بســــــــــــــــــــه رفیــــــــــــــــــــق ۱۸۳خودمو به ستاره نزدیک کردم . دلم نمی خواست ازم فرار کنه . دلم نمی خواست دلخور باشه . اون ازم دلخور نبود .. اون از روز گار دلخور بود .. -ستاره .. تو اگه نبودی من حالا با خاک یکسان بودم . اصلا نمیشه کاری رو که تو در حق من کردی با چیزی و کاری مقایسه کرد ... ستاره : واسه خودمم بود . واسه دل خودمم بود .. حالا می ذاری من برم ؟ -از من فرار می کنی ستاره ؟ستاره : چرا این قدر با دل من بازی می کنی ؟ چی رو می خوای بشنوی ؟ می خوای بشنوی که دوستت دارم ؟ این راضیت می کنه ؟ چرا فکر می کنی که من ازت دارم فرار می کنم . من دارم از خودم فرار می کنم . از اندیشه های سر کش , از رویا هایی که دوست دارم حتی دیگه یک رو یا هم نباشن . رو یا ها وقتی قشنگن که تبدیل به یک کابوس نشده باشن . رویا ها وقتی قشنگن که یه امیدی حتی یه کورسو امیدی هم باشه که یه روزی به واقعیت می رسن .. اون موقع حتی موقع مرگ هم لبخند می زنی . با خودت میگی درسته که آرزو هاتو به گور می بری ولی شاید اونی که دوستش داری رو اون ور دنیا بهش برسی .. اما وقتی با دستای خودت رو یا هاتو دفن کنی دیگه هیچوقت این امیدو نداری که به اونا برسی .. رویا تا وقتی رویاست که بهش نرسی .. وقتی که رسیدی دیگه رویا نیست ... فر هوش چرا فکر می کنی من بد بختم .. چرا رو زخم من نمک می پا شی . وقتی تو زنده هستی من خوشبختم .. وقتی صدای خنده هاتو می شنوم می خندم .. با نفسهای تو نفس می کشم .. می خواستی اینا رو بشنوی ؟ چرا از تو فرار می کنم ؟ ..من هیچوقت از تو فرار نمی کنم .. آخه توانشو ندارم . آخه نمی تونم .آخه نمی خوام ..نمی خوام که ازت فرار کنم . هر جا میرم تو با منی .. من از خودم فرار می کنم .. از خودم ....داشتم به خودم می گفتم خدایا چرا عشق این جوری میاد به سراغ آدما .. چرا دو تا دو تا در خونه شونو با هم نمی زنه ..-ستاره بگو برات چیکار کنم . بگو ازم چی می خوای .. بگو چیکار کنم تا آرومت کنم .. یه لحظه سرشو بالا گرفت .. نگاهشو به نگاهم دوخت .. حس کردم که آغوش منو می خواد ..-من آرومم فر هوش . هیچی ازت نمی خوام . از وقتی که خدا حرفمو شنیده و تو رو با این که برای من نیستی به من بر گردونده من دیگه چی می تونم ازش بخوام ..چی می تونم ازش بخوام که ارزش زندگی با ارزش تو رو داشته باشه ؟! کاش فروزان این جا بود .. کاش بازم دلش به حال ستاره می سوخت .. شاید اون شب یک شب استثنایی بود ..-چی می خوای ستاره .. بگو بهم ..-اون شب وقتی که تو نجات پیدا کردی وقتی حس کردم بهترین لحظه زندگی منه .. فروزان اومد و شیرینی اون لحظات منو کامل کرد . فروزان خیلی خوشحال بود .. یک زن هیچوقت راضی نمیشه عشقشو بده به دست کس دیگه ای . اون برای دقایقی بهم این اجازه رو داد که بغلت کنم . تو چشات باز نبود .. شاید هوش نبودی .. شاید هم حس می کردی و نمی دونستی که منم . راستش با این که واسه به هم رسیدن تو و فروزان هم تلاش کردم ولی احساس خوبی نسبت بهش نداشتم .. اما اون شب حس کردم با این حرفش دنیا رو بهم داده .. اون حس می کرد بهم مدیونه ..گفت می تونم بغلت کنم ... حالا به خاطر اونم که شده می خوام فراموشت کنم ولی نمی تونم .. دست خودم نیست . نمی خوام کاری کنم که ازم ناراحت شه .-خودت رو ناراحت نکن ستاره .. منم دوستت دارم .-چقدر از شنیدن واژه های دوستت دارم خوشم میاد .. حالا تو ی نگاهت یه حس گرم تری رو می بینم . شاید شما مردا این جوری نباشین ولی ما زنا وقتی که عاشق میشیم حتی عاشق مردی که دلشو داده به یکی دیگه ولی بیاد و به ما هم اظهار عشق کنه خیلی سست و ناتوان و شکننده میشیم .. و خیلی راحت هم تسلیم .. من فروزانو دوست دارم ومی دونم تو هم دوستش داری . به فکر من نباش . شب و روز از پی هم میان و میرن . زندگی از خورشید تا زمینه . خلاصه شده بین همین فضا .. دنیا خیلی بزرگه .. می تونه تمام غمها رو بخوره .. هنوز باورم نمیشه چه جوری زار می زدم و از خدا می خواستم که نجاتت بده . حالا دارم با خودم می جنگم .. -ستاره ! عشق مقدسه .. همین عشقه که باعث میشه تو خوبی ها رو , احساسات پاک و لطیف و مهربونی ها رو بشناسی . .. ستاره رفت خونه .. و منو با دنیایی از اندیشه های در هم و بر هم تنها گذاشت . خدای من ... .. چی میشه که یه آدم گناهکاری مثل منو با دو تا عشق پاک و مقدس در گیر می کنی ..ولی من که فقط فروزانو می خوام . اون شب فرزانه اومد و سپهرو برای چند ساعتی با خودش برد . شاید می خواست که داداشش با زن داشش خلوت کنه .. من و فروزان اون خونه نجاتو ولش نکرده بودیم . همون جا ساکن شدیم تا هر شب بریم زیر آسمون و ستاره هاش . تا هر شب خدای خوبمونو شکر کنیم . .. فروزان : خیلی پکری . یه چیزیت هست .. -نه فروزان چیزیم نیست .-باشه اگه می خوای ازم پنهون کنی بکن . من ناراحت نمیشم . ...ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی
نامــــــــــــــــــــردی بســــــــــــــــــــه رفیــــــــــــــــــــق ۱۸۴فروزان : نمی دونم چرا اخلاقت عوض شده . فکر می کنم باعثش ستاره باشه . آره ؟ همین طوره ؟ اگه این طوره منم بیام شرکت و بچه رو صبحها بسپرم دست یکی . حداقل یک نصفه روز پپیش تو باشم .-نه عزیزم . من نمی خوام کوچولوی من که حالا بیش از هر وقت دیگه ای به مادر نیاز داره ازش دور بمونه . چیه می ترسی ستاره منو از راه به در کنه ؟ فروزان : نه اصلا این طور نیست .. من خودم می دونم با کی از دواج کردم . عاشق کی شدم . تو در بد ترین شرایط زندگیت به من پشت نکردی .. -می دونی چیه .. باور کردن این همه سعادت خیلی سخته . ولی این همه خوشبختی جای شکر داره . آخه اگه به وجود خودمون فکر کنیم می بینیم ما در واقع یه وجود اضافه ای هستیم در این دنیا .. همه ما .. همه آ دما .. همه موجودات یه وجود اضافه ایم . وجودی که احساس من بودن رو داره . می تونه لذت ببره , می تونه عاشق شه .. می تونه به هیجان بیاد .. می تونه قشنگی های زندگی رو ببینه ..می تونه سر عشقشو بذاره رو سینه اش .. مثل حالا که من دارم با موهای قشنگت بازی می کنم .. کاش ستاره هم می تونست خوشحال باشه ...فروزان : ستاره خوشحاله . اون خیلی خوشحاله . نگاه نکن اندوه ستاره رو . هر کسی خوشحالی خودشو یه جوری نشون میده . با یه چیزی احساس لذت می کنه . یکی با فریاد یکی با سکوت .. یکی با عشق و هوس .. یکی با رویا هایی که انگار تمام زندگیشه . اگه بدونی اون شب که مرده بودی اون چیکارا که نمی کرد ! انگار که دوست داشت بمیره .. منم فکر می کردم که برای همیشه تو رو از دست دادم . اون لحظه می خواستم خودمو بکشم . انگار همه چی در من مرده بود . حتی سپهر کوچولو رو هم فراموش کرده بودم .. ولی اون بازم ته دلش یه کورسوی امیدی بود . اون هنوز باور نداشت رفتن تو رو , هنوز باور نداشت که دیگه تو رو نمی بینه . مگه ازت چی می خواست .. اون فقط می خواست صدای نفسهای تو رو حس کنه . نمی تونست اون قدر بهت نزدیک باشه که صداشو بشنوه . می خواست لبخند تو رو ببینه . می خواست خوشبختی تو رو ببینه ..یه نگاهی به اطرافم انداختم . همه جا آروم بود .. لبامو رو لبای عشقم گذاشتم .. خیلی آروم بهش گفتم .. حالا میای به خودمون فکر کنیم ؟-من که همیشه به تو فکر می کنم . این جایی که ما در آغوش همیم همون جاییه که تو رفتی به آسمون و بر گشتی . خدا دلش واسه مون سوخت .-بس کن فروزان .. حالا دیگه وقتشه که از این لحظه ها استفاده کنیم . شاید این فرود گاه لحظه ای دیگه شاهد پروازی دیگه باشه . هیشکی واسه رفتن بلیط نمی گیره . کسی نمی دونه ساعت پروازو .. کسی نمی دونه مقصدکجاست .. فروزان : من می دونم فرود گاه کجاست .. مقصد کجاست ..-بگو عزیزم ..منو محکم در آغوش کشید . لبهای ما طوری به هم چسبیدند که دیگه نمی شد حرفی زد .. چشامونو بسته بودیم . فقط به خودمون فکر می کردیم . هر دومون حس یک پروازو داشتیم . پروازی که می دونستیم بر گشتی داره . پروازی همراه با عشق . لبهای فروزان رو به طراوت تمام گلهای تازه دنیا احساسش می کردم . چون نمی تونستم حس کنم اندازه این لذتو . هیچ لحظه ای به شیرینی لحظه هایی نیست که رویا و واقعیت رو با هم در آغوش بکشی . حس می کردم خدا گناهانمو بخشیده . حس می کردم که حالا دیگه می تونم به آینده امید وار باشم . آینده ای که تا می تونم به فرشته کوچولوهایی که از نعمت داشتن پدر و مادر محرومند و یک سر پناه مناسبی ندارند کمک کنم . به آدمایی که نیاز دارن .. و نیازشون به خداست .. و خدایی که منو بخشیده تا همراهش باشم . اون منو از اون بالا بالا ها آورد به یه نقطه پایین تا احساس سر بلندی کنم . لبان داغ فروزان به آرومی روی لبهام حرکت می کرد .. نسیم ملایمی موهای قشنگشو رو صورتم می پا شوند .. نمی دونم و نفهمیدم دست نسیم بود یا دستای خودمون که نیمه برهنه مون کرد ..-سردته فروزان ؟-آخخخخخخخ پس تو چیکاره ای .. واسه تو می ترسم .. -واسه من ؟ پس تو چیکاره ای ؟هر دو در تب عشق و هوس می سوختیم .. تمام غمها و اندوه رو به آسمون و ستاره هاش سپردیم . همه چی رو فراموش کردیم . فقط به خودمون فکر می کردیم . به عشقبازی زیبا . حالا می تونستم خیلی بهتر از آخرین باری که باهاش سکس کردم قدرتمو نشون بدم . حس می کردم خیلی بهتر شدم .. حس می کردم اعتماد به نفس و بیش از نیمی از توانم بر گشته .... ادامه دارد .... نویسنده .... ایرانی
نامــــــــــــــــــــردی بســــــــــــــــــــه رفیــــــــــــــــــــق ۱۸۵عطر تن فروزان اون فضا رو واسم مثل یه باغ بهشت کرده بود . من و اون تنهای تنها بودیم . فقط خدا ما رو می دید .. در همون نقطه ای که مرگ و زندگی مرا به هم پاس داده بودند روح ما احساس آرامش می کرد . بدنهای داغ و به هم چسبیده ما برای ما از راز های داغ عشق و هوس می گفت . صدای نفسهای فروزان , نفسهای زندگی من بود .. نوک سینه هاشو رو سینه هام حس می کردم .. لبامو به آرومی رو نوک سینه های داغ فروزان می ذاشتم .. عشق من پا هاشو باز کرد .. چشاش در فضای نیمه تاریک برق می زد . اون چشای آبی روشن .. همونی که به رنگ دریا و آسمون روز بود . برای لحظا تی بین من و اون سکوتی حکمفر ما شده بود .. دستشو به طرف لای پام دراز کرد . دستشو بوسیدم و خودمو به طرف بالا کشیدم .. حالا فروزان چشاشو گرفته بود طرف آسمون .. طرف ستاره ها .. شاید به اون شبی فکر می کرد که خدا داشت منو می برد اون بالا بالاها .. و حالا من پیش اون بودم . روی همین زمین پست هم میشه بزرگی کرد . همین جا هم میشه خدا رو دید ..لای پای فروزان داغ و خیس بود . کس داغ و تنگ فروزان سوزانم بازم مثل دهن یه ماهی کوچولو بود .. حس می کردم کیرم چاقتر شده .. حالا دیگه خجالت نمی کشیدم . نوک کیرمو رو داغی کسش گذاشتم . حرکت کیرم به سمت بالا و داخل کس فروزان شروع شده بود .. نگاه همو به درستی نمی دیدیم ولی احساسش می کردیم . یه ملافه کافی نبود که کمر لطیف فروزان احساس سر ما نکنه . دستمو گذاشتم پشتش و اونو از زمین آوردم بالاتر .. حالا سرعتمو زیاد کردم ..فروزان به آرومی ناله می کرد .. شاید می ترسید که نسیم, صدای هوس اونو به دور دستها برسونه . نگاه من به دریا بود و نگاه اون به آسمون . آروم آروم لبامو گذاشتم رو لباش .. حالا هر دومون چشامونو بسته بودیم و من کیرمو به آرومی توی کسش حرکت می دادم . کمی گرمتر شده بودیم . پاهاشو انداختم رو شونه هام .. سایبون چشای خوشگلشو می دیدم که اومده پایین ..-فر هوش تند تر .. تند تر ... بذار ستاره ها ببینن . بذار ببینن که تو بر گشتی پیش من .. تو مال منی .. تو مال منی .. بذار ببینن که خدا تو رو داده به من .. تو عشق منی ... تو ناز منی .. تو همه چیز منی .. دستای فروزان هم دور کمر من قرار گرفت . چه زیبا و شاعرانه بود زیر نور ماه و ستاره و در سکوت شب همراه با موسیقی امواج عشقبازی کردن ! دلم می خواست لبامو می ذاشتم رو دهن ماهی کوچولو .. کیرمو بیرون کشیدم . می دونستم فروزان خوشش میاد که کسشو بخورم مخصوصا در این فضای لطیف و شاعرانه .. اون شب این جا چقدر شلوغ بود .. و حال دنیا مال من و اون بود . دهن ماهی کوچولو به راحتی تو دهنم جا شد .. اون پا هاشو مرتب به این سمت و اون سمت پرت می کرد .. دستمو گذاشتم میون لباش .. تا هوسشو با گاز گرفتن دستام کنترل کنه .. و با هر فشار دندوناش رو دستام انگار هوس منم زیاد تر می شد . احساس کردم که تا سپیده و سحر هم می تونم کس نازشو بخورم .. اون همچنان به آرومی دستمو گاز می گرفت و من کسشو میک می زدم .. وقتی که دیگه پا هاشو پرت نکرد و دستمو گاز نگرفت دونستم که ار گاسم شده .. یک بار دیگه کیرمو توی کسش گذاشتم ..فروزان : فرهوش آبتو می خوام .. خواهش می کنم بدش به من ..-نه عزیزم .. می ترسم بار دار شی .. می ترسم هنوز نطفه ام یه اثری از بیماری داشته باشه . اگه بار دار شی چی ..-نمی دونم .. نمی دونم .. دلم می خواد بچه بعدی ما ..مال زیر همین آسمون باشه .. مال زیر همین ستاره ها .. مال همین فضا .. مال آرامش شب .. صدای دریا .. تو که بد جنس نبودی فر هوش .. آب کیرت رو می خوام . خواهش می کنم بدش به من ..-نه عزیزم می ترسم . بریم دکتر آزمایش بدیم یه شب دیگه . اون وقت دوست داری ستاره ما بیمار باشه ؟فروزان : ستاره ؟ -آره دوست دارم اسم دخترمونو بذارم ستاره .. فروزان : تو از کجا می دونی دختره ..-خوابشو دیدم فروزان .. شاید اشتباه کنم .. یه فرشته ای یه فرشته کوچولویی رو بهم هدیه داد .. از همین آسمون اومد .. یه ستاره روشن و بزرگ هم با هاش بود .. اون فرشته بزرگ بود .. یه دختر شاید نه ساله ده ساله .. شاید باورت نشه اون شبیه فاطمه بود ..همون فرشته بزرگتره رو میگم .. -تو دیوونه ای فر هوش .. دیوونه . شیطون دوست داشتنی من .. -ناراحت نمیشی اسمشو بذاریم ستاره ؟ آخه اون از آسمون داره میاد .. -نکنه می خوای بریم رو آسمونا عشقبازی کنیم ؟ چقدر خوشحال بودم . از این که تونستم با قدرت و خستگی نا پذیرانه زنمو ارضاش کنم . دیگه نه از تنگی نفس خبری بود و نه از سر گیجه .. می دونستم که روز به روز دارم بهتر میشم .. دکتر خدا وقتی آدمو در مان کنه دیگه بنده های خدا باید برن غاز بچرونن . فروزان اومد روم .. رو کیرم نشست .. حس کردم نمی تونم جلومو بگیرم . دستمو گذاشتم رو چمنها و زمینو فشارش می گرفتم .... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی