انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 5 از 20:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  ...  20  پسین »

نامردی بسه رفیق


زن

 
نامــــــــــــــــــــردی بســــــــــــــــــــه رفیــــــــــــــــــــق ۳۹

-پسریه خورده تحمل کن و سوسول بازی رو بذار کنار . معده ات حساس شده زیاده روی کردی . حس می کنی دیگه داری می میری . نکنه مشروب می خوری و من خبر ندارم .
یه طوری نگام می کرد که من دیگه نمی دونستم چه عکس العملی نشون بدم . جوابشو چی بدم .
سپهر : من سزطان دارم .. می فهمی من دارم می میرم . دارم می میرم . شاید تابستون دیگه این موقع این جا نباشم . تو این دنیا نباشم ..
-ببینم زده به سرت ؟ غذا چی خوردی ؟
سپهر : بعضی وقتا آبم که می خورم بالا میارم .
.-سپهر بازی در نیار . خالی بندی رو هم بذار کنار . ببینم چه مرگته پسر ..
سپهر در حالی که فریاد می کشید گفت
-فر هوش ! چرا حرفمو باور نمی کنی . من دارم می میرم . من سرطان گوارشی دارم . معده ام روده ام کبدم ..همه جام داغونه .-چی داری میگی ؟ چرا داری پرت و پلا میگی .. می زنمتا .. این قدر حرف مفت نزن .. تو که اهل شوخی و خالی بندی نبود ی
.. ولی رنگم پریده بود .. منتظر بودم که بیاد و بگه شوخی کردم .. ولی رفت به سمت گنجینه ای که کلیدش دست خودش بود .. مدارک ساختمونی و استادو می ذاشت داخلش .. به اندازه یه گونی مدرک و نوشته در آورد .. نوشته ها و آزمایش هایی در مورد بیماری اون بود .. و یه سری دارو هایی که مصرف می کرد و اونا رو نشون فروزان نداده بود ..
-سپهر .. باورم نمیشه ..
همه جا رو تیره و تار می دیدم ..
-سپهر چرا نا امیدی .. میشه درمان کرد .. میشه جراحی کرد .
سپهر : آره میشه ولی همه پزشکا یک در هزار امید وار نیستند . سرطان رشد کرده .. به بیشتر معده من رسیده .. حتی یکی از آشناهام که در خارج طبابت می کنه و متخصص همینه چند وقت پیش اومد ایران و شرایط عمومی و وضعیت منو که دید بهم گفت که باید با واقعیت روبرو شم .. ولی نا امید نباشم .. شاید یه معجزه ای بشه ..
دیگه متوجه نبودم که اون داره چی میگه . فقط همینو فهمیده بودم که سپهر می خواد بره و تنهام بذاره .. دیگه به هیچی دیگه نمی تونستم فکر کنم .. باورم نمی شد .. نمی تونستم نگاش کنم .. پس همه اون موش و گربه بازیها .. همه اون غیب شدنها .. به دنبال این بوده که اون می خواسته کسی از جریانش بویی نبره ؟ خدایا آخه چرا ؟
-نه رفیق من باور نمی کنم . این دروغه .. این دروغه .. حقیقت نداره .. نه تو نباید بمیری ..
لبخند تلخی روگوشه لباش نشسته بود ..
-همه ما یه روزی می میریم ولی من نمی خواستم .. نمی خواستم الان بمیرم . هنوز باور نکردم که باید بمیرم .. فکر می کردم که خوب میشم .. منتظر بودم وقتی که در مان شدم موضوع رو با شما در میون بذارم . حال و حوصله اینو نداشتم که با تو و فروزان برم سر ساختمونا .. واسم مهم نبود که چی فکر می کنین . طقلک فروزانو خیلی اذیتش کردم . نمی دونم راجع به من چی فکر می کنه .. ولی یه مدتیه اصلا مثل غریبه ها شدم . انگار که اون زنم نیست .. اونم فکر کنم یه چیزایی رو حس کرده باشه .. چند بار صدامو بردم بالا ولی اون تحملم کرد .. بهم گفت نمی دونم چته سپهر ولی کاری به کارت ندارم تا خودت بهم بگی ..
- حالا من چی رو می تونم بهش بگم .. بهش بگم شوهرت اون مردی که با هزاران امید و آرزو باهاش ازدواج کردی داره می میره .. ؟ نه نهههههه من چه جوری اینو بهش بگم .. نه سپهر ... از من نخواه که اینو بهش بگم ..من چه طور می تونم چیزی رو که هنوز خودم باور ندارم بهش بگم .. خواهش می کنم ازم نخواه .
به دیوار تکیه دادم تا روی زمین نیفتم .. دوست داشتم گریه کنم ولی اشکام خشکیده بودن .. انگار دلم سنگی شده بود .. تف بر این دنیای بی وفا .. لعنت بر این زندگی .. لعنت بر نامردی ها و بی مرامی ها .. خدا داره آدمای خوبو با خودش می بره .. داره اونا رو با خودش می بره .. و من بد هنوز دارم راحت نفس می کشم .. اما حالا دیگه نمی تونم راحت باشم ..
سپهر : چت شده فر هوش .. من که هنوز نمردم . نگاه کن ..من همونم .. همون رفیق تو .. همونی که سی ساله با همیم . همونی که از بچگی پیش هم بودیم . همون که با هم رفتیم مدرسه .. من گریه می کردم و تو سر به سر بچه ها می ذاشتی ..یادته ؟ من که هنوز نمردم رفیق .. اگه می بینی این جور زرد و لاغر شدم هنوز درونم همونه .. ..
حالا دیگه اشکامو در آورده بود .. به شدت می گریستم .. بغلش زدم .. بوسیدمش .. اون لحظه تمام بدیهامو فراموش کرده بودم .. ولی وقتی اونو به حال خودش گذاشتم تا برای دقایقی برم بیرون و خودمو تخلیه کنم به یاد خیانتم افتادم . به یاد فروزان .. به یاد کاری که در حق اون دو نفر کرده بودم .. به یاد ظلم و ستم ... رفتم به فضای پارکینگ .. به سمت باغچه .. به در و دیوار لگد می زدم .. چند شاخه گلو با حرص از ریشه وچند تا رو به زور ازشاخه در آوردم .. تیغ گل سرخی رو که پر پر کرده بودم دستامو زخمی کرد ..ولی من می خواستم قبل از مرگ سپهر مرگ اونا رومرگ گلها رو حس کنم . تازه فهمیده بودم که من همه چی رو رو یایی می خواستم .هم سپهرو هم فروزانو .. حالا خدامی خواست یکی شونو ازم بگیره ... ادامه دارد .. نویسنده ... ایرانی
     
  
زن

 
نامــــــــــــــــــــردی بســــــــــــــــــــه رفیــــــــــــــــــــق ۴۰

اون می خواست فروزانو طلاق بده که با من باشه .. خیلی خنده دار بود .. آخه واسه چی ؟ نمی دونستم چیکار کنم .. به چی فکر کنم .. از خونه اومدم بیرون .. فکرم از کار افتاده بود . نمی تونستم تصمیم درستی بگیرم .. اصلا اون لحظه تصمیمی نبود که بگیرم . شب شده بود .. همه جا تاریک بود .. واسه این که به ساحل برسم پنج دقیقه دویدن دیوونه وار لازم بود و من همچنان می دویدم .. بدون این که توجه کنم بقیه چه فکری می کنن . دوست داشتم خودمو بندازم رو شن ها .. و تا می تونم به زمین مشت بزنم .. فریاد بزنم .. نه .. اون نباید منو تنها بذاره . چرا فراموشش کردم ؟! چرا فقط خودمو می دیدم ؟! چرا بهش توجهی نداشتم ؟! من و فروزان فقط خودمونو می دیدیم . اون تقصیری نداره . عشق من تقصیری نداره .. حالا باید چیکار کنم . سی سال .. از بچگی از نوزادی با هم بودیم . شایدم وقتی که توی دنیای تاریک رحم مادر بودیم همو حس می کردیم . حالا اون می خواد بره و تنهام بذاره .. حتی اگه از همین امروز سی سال بگذره تا یه دوستی مث اون پیدا کنم بازم که سپهر نمیشه .. هیشکی مث اون نمیشه .. حس کردم که می تونم تا صبح هم بدوم . اصلا احساس خستگی نمی کردم . در امتداد دریا زیر آسمان شب و ستارگان می دویدم .. از کنار هر مسافری که رد می شدم سرشو به سمت من و عقب بر می گردوند .. یه عده خودشونو از مسیر من کنار می کشیدن که رو اونا نیفتم .. و من به شدت مثل زندانی از بند گسیخته می دویدم .. دوست داشتم برم به جایی که جز من و این شب تیره روز هیشکی دیگه دورمون نباشه .. وقتی دیدم صد ها متر از شلوغی ها دور شدم و هیشکی دور و بر من نیست و حتی مغازه ای هم دیگه نیست خودمو انداختم رو شنها .. فریاد می زدم .. با لگد افتادم به جان ماسه ها .. مشتمو پر ازشن کرده و اونا رو به سمت آسمون می پا شوندم .. ولی دیگه فایده ای نداشت .. قلب منم شده بود مثل دل این شب تیره و تار .. جز صدای رفت و آمد ماشین ها و امواجی که به ساحل می رسیدند هیچ صدای دیگه ای به گوش نمی رسید ..حتی پرنده ای آواز نمی خوند . سپهر هنوز زنده بود ولی من به روزی فکر می کردم که اون پیشم نباشه . اون با ما نباشه .. چرا من این کارو باهاش کردم .. چرا من عاشق زنش شدم و با حیله زنشو عاشق خودم کردم .. حالا اون نگران آینده فروزانه .. کدوم دیوونه حاضر میشه در این شرایط بیاد و این حرفو بزنه . این پیشنهاد رو بده . من اخلاقشو می دونستم . اون وقتی که بیمار می شد اصلا دوست نداشت مزاحم کسی بشه . حتی پدر و مادرش ... حتی خواهرش ستاره که اونم عمران خونده بود وچهارسالی رو ازمون کوچیک تر بود .. ستاره دوست داشت بیاد این جا پیش ما ولی خونواده این اجازه رو بهش نداده بودن که یه دختر و تنها بفرستند به دیار غربت ..هرچند داداشش بالا سرش باشه .. نمی تونستم خود نگه دار باشم .. دلم می خواست دنیا دلش به حال من بسوزه و خدا هم واسه من دلسوزی کنه . شاید اونو به من بر گردونه . سپهرو ازم نگیره .. ازم نگیره .. اشکهامو نثار شنهای ساحل می کردم . چقدر درد ناک بود نگاه کردن به ستاره ها و این که حس کنم خیلی پست تر از اونی هستم که بخوام از خدا یه چیزی بخوام . من فروزانو گرفته بودم و حالا خدا داشت تلافی می کرد . داشت بهم می گفت حالا تو قدر اون چیزایی رو که داشتی و داری از دست میدی بدون .. ومن جز گریه کاری از دستم بر نمیومد . جز درد و حسرتی که نمی دونستم تا به کی ادامه داره . منو تا به کجا می رسونه . برام باور کردنش سخت بود .. این که یه روز از خواب پاشم و ببینم اونی رو که هر روز می دیدم دیگه نمی بینمش که بهش سلام بگم .. که بهش دست بدم .. که بهش بگم رفیق دیشب خوب خوابیدی ؟ که با هم بریم سر ساختمونا .. که با هم از آرزوهامون بگیم . خیلی وقت می شد که با هم زیاد هم صحبت نشده بودیم .. از بچه های نداشته مون می گفتیم .. از این که چون هیشکدوم داداش نداشتیم پس ما می شدیم عموی بچه های طرف .. یه چند وقتی همو عمو صدا می زدیم .. و کلی هم می خندیدیم .. .. موبایلم زنگ خورد .. فروزان بود ..
-کجایی فرهوش .. چی شده با سپهر حرف زدی ؟ می تونم بیام خونه ؟ چرا جواب نمیدی ؟ چرا ساکتی ؟ داری گریه می کنی ؟ ... حرف بزن .. تو که منو کشتی .. کجایی ؟ ..
حوصله کسی رو نداشتم .. ولی حس کردم که باید به یکی بگم که من چی می کشم .. حالا که داشتم بهترین دوستمو از دستش می دادم تازه قدرشو می دونستم . حالا که می رفت واسه همیشه تنهام بذاره .. من چه طور می تونم روزی رو تحمل کنم که به جای دیدن اون فقط سایه های خیالشو به فکرم راه بدم .. دستمو به سوش دراز می کنم اما می بینم که اونی وجود نداره انگار از دستم در رفته .. آدرس محلو دادم تا فروزان بیادپیشم .. بهش چی می گفتم ؟ باید دیر یا زود می فهمید که آخرین روزای عمر شوهرشه .. کاش این روزا به انتها نرسه . کاش زمان وایسه و ما همش در امروز باشیم یا شایدم فردایی که در اون فردا بازم سپهر پیش ما مونده باشه . فروزان اومد پیشم ..
فروزان : این جا کجاست اومدی ؟ چرا این جوری رو زمین دراز کشیدی .. ... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی
     
  
زن

 
نامــــــــــــــــــــردی بســــــــــــــــــــه رفیــــــــــــــــــــق ۴۱

حال و حوصله ای نداشتم . نمی دونستم این خبرو چه جوری به فروزان بدم . درسته که این اواخر دل خوشی از سپهر نداشت ولی این انتظارو داشتم که با شنیدن این خبر ناراحت شه ..
فروزان : عزیزم ازدست من دلخوری ؟ با سپهر حرفت شده ؟ من که بهت گفتم از روزی که من و تو با همیم رابطه خاصی با اون نداشتم . اون اصلا حوصله شو نداشته . واسه چی این جایی ؟ اونم در این شبی که ماه در این جا گم شده و ستاره ها انگاری که قهر کردن . اون نوری که باید این جا نیست . شب داره خودشو نشون میده . حتی کف روی آب و شکست امواجو هم میشه به زور دید ..
-ولی می تونی شکست دل آدما رو خیلی راحت ببینی ..
فروزان خودشو بهم نزدیک تر کرد .
فروزان : من دلت رو شکستم ؟ ازم دلخوری ؟ آقا رو باش حالا اون داره واسه ما ناز می کنه . دیوونه .. ببین اگه دوستت نداشتم سراغ تو رو نمی گرفتم . اصلا دوست نداشتم که تو بری با سپهر خصوصی حرف بزنی . اون که دیگه معلومه داره چیکار می کنه . مگه خودش تلفنی بهمون نگفت . مگه اون به تو نگفت که واسش زن جور کنی ؟ به تو چه ربطی داره ؟! بیا بریم پشت اون تپه کوچیک .. دلم می خواد ببوسمت .. می دونم دلت گرفته . می دونم به خاطر من ناراحتی .. واسه این که فکر می کنی هنوز زیر سقف خونه یکی دیگه ام . ولی باور کن دلم با اون نیست . اصلا می خوام سر به تنش نباشه ..
نزدیک بود سر فروزان فریاد بکشم .. ولی می دونستم تقصیر منه که اون این جور در مورد سپهر حرف می زنه .. با این حال تحمل حرفای اونو نداشتم ..
-باشه بریم پشت اون تپه ..
فروزان : آره تا چند صد متر اون ور تر آدمی نیست اگرم کسی بیاد از پشت نمیاد .. فروزان لباشو رو لبای من قرار داد .. بعد از دقیقه ای خودشو کنار کشید ..
فروزان : چته فرهوش .. امشب خیلی بی احساسی .. معلومه دلت جای دیگه ایه .. حتی چشاتو وقت بوسه نمی بندی ..
-تو چطور می تونی چشای بازمو ببینی وقتی که چشات بسته شده ؟
فروزان : چشای دل من که بازه . من اینو حس می کنم . چون دوستت دارم . چون عاشقتم . هیچوقت فراموشت نمی کنم . من صدای دلت رو می شنوم . دلم با توست . مثل تو نیستم که باهام قهر کردی و نمیگی چرا .. باشه فرهوش ..ایرادی نداره . هر طوری که تو بخوای . می دونم حالا که منواسیر خودت کردی و به خواسته ات رسیدی دیگه دوستم نداری . تازه چشات باز شده به خودت اومدی و فهمیدی که من یک زنم . یک دختر نیستم که بهش ببالی ..
-فروزان بس کن . مگه من گفتم دیگه دوستت ندارم ؟ مگه من گفتم دیگه واست نمی میرم ؟ من واسه تو می میرم .. من جونمو برات میدم . من همون آدمم . ولی حس می کنم فرصتی نداشته باشم که واسه تو بمیرم .. چرا ما آدما نمی تونیم به همه اون چه که دلمون می خواد برسیم ؟
فروزان : چرا باید همچه چیزی بخواهیم ؟ تو کی رو دیدی که به همه خواسته هاش برسه .. حتی اونایی که به خیلی از خواسته هاشون رسیدن حس می کنن که از همه محتاج ترن .. حالا که من بهت گفتم نیاز من تویی حالا که بهت گفتم با تمام وجودم دوستت دارم این جور باهام رفتار می کنی ؟ این انصافه ؟
فروزان قهر کرده می خواست از پیشم بره .. دستشو گرفتم .. پنجه شو به لبام نزدیک کردم تا دستشو ببوسم و اون نمی ذاشت ..ولی دستش به صورتم خورد
فروزان : فرهوش توداری گریه می کنی ؟ فروزدلشونداره اشکاتو ببینه
-پس چرا داری میری و تنهام می ذاری ؟ حالا که بیش از هر وقت دیگه ای بهت نیاز دارم ؟
فروزان : واسه این که تو نمی خوای همدمت باشم .. فدات شم .. عشق من ..
سرمو گذاشتم روسینه هاش ..
فروزان : حالا واسم تعریف کن ..
-سپهر .. سپهر ...
بغض امونم نداد .حتی نمی تونستم جمله ای رو بر زبون بیارم که از مرگ بگه .
فروزان : سپهر چی شد ؟ همه چی رو فهمید ؟ خب به درک . شتر سواری که دولا دولا نداره .. تقصیر خودشه .. چشمش کور .. دندش نرم نره دنبال خانوم بازی .
-فروزان ! اون داره می میره ..
مثل این که منظورمونگرفته بود ..
فروزان : به درک .. از بس زیاده روی کرده .. داره خودشو هلاک می کنه ..
-عزیزم اون راستی راستی داره می میره .. این یه متلک نیست . اون سر طان داره .. می دونی سرطان ..
فروزان سکوت کرده بود .. دستاش دور کمرم شل شد ..
فروزان : نمی فهمم تو شوخیت گرفته ؟
-خودش اینو بهم گفت . جلوی من حالش بهم خورد .. نمی تونه یه غذای معمولی رو تحمل کنه .. میگه تا شیش ماه دیگه زنده نیست ..
فروزان : باورم نمیشه فر هوش .. باورم نمیشه .. اون که تو حونه نشون نمی داد ..پس بگو چرا کم غذا شده بود و کمتر میومد تا با هم غذا بخوریم . با این که دل خوشی ازش ندارم در حق من خیانت کرده ولی نههههه اون نباید بمیره .. اون که اهل هیچی نبود .. نه سیگاری نه مشروبی .. اهل فست فود هم که نبود .. شاید پزشکای این جا نمی تونن خوب در مانش کنن . - اون خودشو به دکترای تهرون هم نشون داده .. یکی از دوستاش یا آشناهاش هم که در خارج طبابت می کنه و خیلی هم به کارش وارده آب پاکی رو رو دستش ریخته .. میگه کارش تمومه .. صدای گریه ام فضای اون جا رو پر کرده بود .. دیگه نتونستم ادامه بدم .... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی
     
  
↓ Advertisement ↓
TakPorn
زن

 
نامــــــــــــــــــــردی بســــــــــــــــــــه رفیــــــــــــــــــــق ۴۲

نمی دونم چرا اون جور که شایسته این لحظات بود ناراحتی رو در وجود فروزان احساس نمی کردم . و به خوبی می دونستم علت این شوکه نشدن و راحت تر بر خورد کردن با این مسئله از طرف فروزان به این دلیله که من تا می تونستم جو رو بر علیه سپهر مسمومش کرده بودم .. ولی دوست داشتم که اونم در این دقایق مثل من دلش بگیره .. چرا من باید دو شخصیتی شده باشم . چرا باید دلبسته به دو نفر باشم که دوست دارم ازهم جدا شن ؟ شاید اگه نامرد دیگه ای به جای من می بود اون لحظه از این که حس می کنه رقیبش از میون بر داشته میشه حداقل احساس بی خیالی می کرد .. ولی من عذاب می کشیدم . من نمی تونستم جای خالی اونو با چیز دیگه ای پر کنم . فقط همینو می دیدم که اون داره متفکرانه به گوشه ای نگاه می کنه .. همه جا تیره و تار بود .. ماه غیبش زده بود .. ستاره ها انگار تاریک بودند .. چشاشون بسته بود .. دیگه پلک نمی زدن .. فروزان اومد کنار من نشست .. دستشو گذاشت رو صورتم ..
فروزان : آدم از فردای خودش خبر نداره .. دنیایی که نمی دونی درش یه ساعت دیگه زنده ای یا نه چه فایده ای داره که این همه دوز و کلک و نیرنگ و دروغ درش باشه ...
می دونستم فروزان از چی داره میگه . اون داشت از این می گفت که سپهر بد کرده .. سپهر نباید بهش خیانت می کرده .. دنیا ارزش این ریا کاریها رو نداره .. اون داشت این طور در مورد اون قضاوت می کرد اونم در این شرایط بحرانی ..
-بیا بریم برگردیم فروزان .. اون حالا تنهاست ..شاید حالش بد شه . خیلی بی فکری کردم .. باورم نمیشه .. مرگ هم مثل یک سیله .. مثل یک طوفانه .. شایدم مثل یک زلزله .. به ناگهان میاد و همه چی رو با خودش می بره . هرچی رو که داشتیم . با خون دل ساختیمش .. میشه این خونه رو دوباره ساخت اما اونی رو که یه روزی باهاش در این خونه زندگی می کردیم چی میشه ..
-فروزان بغلم کن .. داغونم .. کمکم کن .. تنهام نذار ...
فروزان : عزیزم من پیشتم . همین جام . تنهات نمی ذارم ..
-می تونم ازت بخوام فراموش کنی که اون چیکار کرده .. اصلا به روش نیار .. چیزی بهش نگو .. دیگه اگرم کاری کرده این روزا دیگه نایی نداره .. همه آدما یه اشتباهاتی در زندگی خودشون دارن . ولی اون حسابش از بقیه جداست .
تازه یه بار دیگه به یادم اومد که سپهرازم چی می خواسته .. من چطور می تونستم به خودم این اجازه رو بدم که در این شرایط بحرانی روحیه شو کسل شده ببینم .. که همسرش مثلا ازش جدا شه و بخواد با من از دواج کنه .. خیلی مسخره هست و خنده دار . هیشکی اینو باور نمی کنه . تازه اگه خیلی ها بشنون و من و فروزان حرفشو گوش کنیم همه لعنتمون می کند .. اول از همه خود من خودمو لعنت می کنم . چقدر همه جا غم انگیز بود .. سرم روسینه های فروزان قرار گرفته و اون همچنان به آرامی اشکامو پاک می کرد .. زنگ زدم واسه سپهر ..
-رفیق کجایی ؟
سپهر : کجا رو دارم برم جز همین خونه و گوشه تنهایی خودم .. توکجایی ..
-کنار دریا .. نمی تونم ستاره سرنوشت خودمو پیداکنم . میگن آدما هر کدوم یه ستاره ای دارن .. میون این همه ستاره من ستاره خودمو چه طور می تونم پیدا کنم ؟! تازه چطور می تونم بخونم که توش چی نوشته شده .. واسه من چی رقم زده .. سپهر من هنوز امیدوارم ..
سپهر : رفیق ! مرگ برای همه هست . خدا به کسی تضمین نداده که تو رو هشتاد نود سال زنده نگه می دارم . قسمت من این بوده ..
-سپهر من چند دقیقه دیگه بر می گردم ..الان حالی واسم نمونده .. نایی برای بر گشت ندارم ..
سپهر : فروزانو ندیدی ؟ واسش زنگ می زنم گوشی رو نمی گیره ..
-شاید گوشی رو سایلنت باشه . چیه احساس تنهایی می کنی ؟
سپهر : این دنیا به هیشکی وفادار نمونده که به من بمونه .
-رفیق خودت رونباز .. هنوز هیچی معلوم نیست ..
باهاش خداحافظی کردم . راستش می ترسیدم یه چیزایی بگه که با حرفای اون روز اسفندیار مغایرت داشته باشه . آخه فروزان داشت حرفامونو می شنید . من در حال و هوایی نبودم که پی در پی ضربه بخورم .. آدما بیشتراشون فقط واسه آینده هست که می دون .. کسی به سمت عقب نمی دوه .. دویدن به سمت عقب خیلی قشنگه .. گذر از لحظاتی که بتونی لحظات پیش روی خودت رو ببینی . گذشته ها فقط برای حسرت خوردنه ..شایدم لذت بردن .. شایدم واسه اینه که لبخند زدنو فراموش نکنیم . وقتی یه خاطره ای واسه ما زنده میشه گوشه لبامون یه لبخندی نقش می بنده انگار ما غرق یه دنیا میشیم دنیای بزرگو واسه خودمون کوچیکش می کنیم و دنیای کوچیک دور و بر خودمونو به وسعت کهکشانش می کنیم . به همه جا پر می کشیم .. ازفردا باید بیشتر پیشش می موندم .. بهتر ه اونو به چند جا دیگه هم نشونش بدم . باید ببرمش تهران .. یا حتی خارج از کشور .. ..ادامه دارد ... نویسنده .. ایرانی
     
  ویرایش شده توسط: shahrzadc   
زن

 
نامــــــــــــــــــــردی بســــــــــــــــــــه رفیــــــــــــــــــــق ۴۳

فروزان دستشو داده بود به دست من .. می تونستم ناراحتی اونو حس کنم . می تونستم شوک شدن اونو ببینم .. با این حال اون سعی داشت که منو دلداری بده .. همش ازم می خواست که تنهاش نذارم .. چرا دچار سردر گمی شده بودم . چرا با این که عذاب وجدان داشتم ولی احساس پشیمونی نمی کردم .. اشک امونم نمی داد .. انگار داشتم تاریکی ها رو با اشکام می دیدم .. فروزان لباشو گذاشت رو چشام .. یه عده ای میگن اگه چش کسی رو ببوسی شاید بین تو و اون جدایی بیفته .. شاید که نه , حتما میفته .. ترسیدم .. ولی گذاشتم که چشامو ببوسه .. دستمو گذاشتم دور کمرش .. حس کردم خیلی سردم .. نمی دونستم به کدوم عذابم فکر کنم .
-بریم فروزان اون حالا بهمون نیاز داره نباید تنهاش بذاریم .... از اون جا رفتیم . رفتیم پیش سپهر ... و روز بعد به فروزان گفتم تو برو دنبال کارا ..من باهاش می مونم . راستش در این لحظات نمی تونستم اون جوری که دوست دارم و شایدم فروزان دوست داشته باشه با اون باشم .درست هم نبود .. عکسا و آزمایش ها رو فرستادم واسه یکی از دوستام که برادرش یه پزشک متخصص گوارشی بود توی انگلیس ... اونم اونا رو فرستاد واسه داداشش ... و بازم جواب نا امید کننده .. حالا من مونده بودم و مشتی غم .. دردی که می تونست تا آخر زندگی باهام باشه . نمی تونست زیاد غذا بخوره .. نمی تونست هر چیزی رو بخوره .. یک دفعه بیماریش شدت پیدا کرده بود .. مرتب آب سوپ می خورد .. و می دونستم یه مدت دیگه همینو هم نمی تونه بخوره . ..دوست نداشتم از مرگ و رفتن صحبت کنم . شاید مرگ خیلی شیرین و لذت بخش باشه .. شاید بیشتر اون که ما به خود مرگ حساس باشیم به اسم اون حساسیت داریم . شاید مرگ ما رو برسونه به اون جایی که نمی شدو نمیشه در زندگی بهش رسید .. می خواستم بهش روحیه بدم .. می نشستیم با هم فیلم تماشا می کردیم . هی این کانال اون کانال می کردم .. یه کانال داشت بچه ها رو نشون می داد .. روز اولی که می رفتن به مدرسه ..دیدم سپهر رفته تو فکر ...
-چیه پسر به یاد چی افتادی ..
سپهر: هیچی .. داشتم به زمانی فکر می کردم که بچه بودیم ..
-به مدرسه ؟
سپهر : نه ..به یاد اون وقتا افتادم که هنوز نمی رفتیم مدرسه و توی شیطون بچه ها گربه ها رو با دستت می گرفتی و منو می ترسوندی .. همش دوست داشتی شجاعت خودت رو به من نشون بدی .. ولی خودمونیم اون بچه ها ازت حساب می بردن .. -ولی من بچه بودم .. -آره منم بچه بودم . یه روز خواستم که منم مث تو باشم .. یکی از اونا رو گرفتم .. اون بچه گربه گازم گرفت . ولی دوست داشتم نازش کنم . ترسیدم .. ولی این سوال برام باقی بود که تو چطور با اونا کنار میای .دوست داشتم منم مث تو باشم ..
-حالا چی ؟ حالا هم ازشون حساب می بری ؟
سپهر : حالا دیگه از هیچی حساب نمی برم . همه چی برام آسونه .. برام پریدن آسونه .. بال زدن آسونه .. ما آفریده های ناتوانی بیش نیستیم .. آدمایی که تعیین سر نوشتمون به دست خودمون نبوده . کسی ازمون نپرسید دوست داری بیای به دنیا یا نه ؟ کسی بهمون نگفت که می خوای در شرق به دنیا بیای یا در غرب ؟ سیاه بشی یا سفید ؟ بابات پولدار باشه یا فقیر ؟ کسی ازمون نپرسید که در کدوم قسمت از روز گاری که یه روزی بهش میگن تاریخ می خوای به دنیا بیای ..
-اگه ازت می پرسیدن چی جواب می دادی ..
سپهر : می گفتم اون زمانی که خدا تازه انسان رو آفرید .. اون زمانی که از مرگ تلخ و شیرین خبری نبود .. اون زملنی که خدا دنیا رو واسه این نیا فرید که آدماشو به کشتن بده .. واسه این به دنیا آوردشون که خوش باشن و اون مثل یک پدر از خوشیهای بچه هاش لذت ببره .. اون زمانی که همه چیز به معنای جاودانگی بود ..شاید نمی ذاشتم که شیطان بابامو فریب بده مامانمو از راه به در کنه .. شاید نمی ذاشتم که برادر , برادرشو بکشه .. اون وقت دیگه غم جدایی از تو و فروزانو نداشتم .. این که بعد از من اون چیکار می کنه ..شاید خیلی عذاب بکشه .. ولی اون نباید واسه همیشه تنها بمونه . نمی دونم دست کی میفته .. نمیشه بعد از مرگ انتظار داشت که آدما با یاد یک مرده زندگی کنن . و من اون مرده ای هستم که دلم به حال زنده هام می سوزه .. به این که اونا چیکار می کنن . اسیر کی می خوان بشن .. آیا گیر آدمای نامرد زندگی میفتن ؟ آدمای نامرد و بی مرام ... ..
حس کردم که سپهر بازم می خواد موضوع من و فروزانو پیش بکشه .. ولی تمام تنم می لرزید . شاید این می تونست برام بهترین نعمت و بهترین فرصت باشه .. همه چی تموم شده باشه و تموم شده بشه .. ولی وقتی اون چهره مظلومانه و لاغر و بی ریای سپهرو دیدم نتونستم از این راه وارد شم . نتونستم خودمو قانع کنم که بیش از این بهم محبت کنه .. ولی اگه اون می خواست خودشو به این خوش کنه چی ؟ نه هیچ آدم عاقلی این کارو نمی کنه .. فروزان باید کاری می کرد که از این فکرا نکنه .. باید نشون می داد که دلسوخته اونه .. ولی من هر دو تاشونو دوست داشتم .. . ادامه دارد .. نویسنده ... ایرانی
     
  
زن

 
نامــــــــــــــــــــردی بســــــــــــــــــــه رفیــــــــــــــــــــق ۴۴

من مونده بودم که چیکار کنم .. داشتم داغون میشدم . اصلا این عمل سپهر هیچ توجیهی نداشت .. بازم اون خواسته شو تکرار کرد ..
سپهر : می دونم شاید تو نخوای یه زنی داشته باشی که یه روزی وابسته به مرد دیگه ای بوده .. در عقد مرد دیگه ای بوده .. تو با خیلی ها بودی .. می دونم از از دواج خوشت نمیاد می دونم دوست نداری خودت رو وابسته به یکی دیگه کنی . اما حساب فروزان از خیلی از زنا جداست . اون خیلی مهربونه . مهربون و بی ادعاست . این اواخر بیماری من باعث شد که اصلا بهش توجهی نداشته باشم و اون رفتارش اون قدر صبورانه بود که من موندم چیکار کنم . شرمنده ام کرد . اون که نمی تونه تا ابد مجرد بمونه ..
-سپهر کی گفته می خوای بمیری .. این دیوونه بازیها چیه . فروزان همسر توست و خواهد موند .. بس کن رفیق .. خواهش می کنم بس کن بیشتر از از اینها عذابم نده .. خواهش می کنم
سپهر : می خوام یه چیزی رو اعتراف کنم .. راستش من یه سال پیش , از این می ترسیدم که تو بخوای بری سراغ فروزان .. قاپشو بدزدی .. از از بس خوب و مهربون و خانوم و بی ریا نشون داد که دلم نیومد گولش بزنی ازش خوشم اومده بود می ترسیدم اونو از چنگم در بیاری .. گفتم تا فرصت دارم بگیرمش .. یه وقتی اونو هم به سرنوشت بقیه دخترایی که با هاشون بودی دچار نکنی ..
-رفیق تو چرا این حرفو می زنی ؟ یعنی من این قدر جلادم ؟ بیشتر زنا و دخترایی که با هاشون بودم خودشون می خواستن . اونا راضی بودن .حتی می دونستن که کار عشق ما به کجا می کشه . این حرفو نزن داداش .. من قلبی رو نشکستم . به کسی وعده ای ندادم که بهش عمل نکرده باشم ..
سپهر : خب خودم آخه در این مسائل نبودم فکر می کردم که باید با هر دختری که دوست شد هواشو داشت . دلشو نشکوند ..
-عزیزم ..داداش گلم این که نمیشه آدم با هر جنس مخالفی که دوست میشه از دواج کنه . چند تا زن مگه میشه گرفت ؟!
سپهر : یعنی در مورد فروزان دست رد به سینه ام می زنی ؟ چند وقت پیش که بین من و فروزان صحبت تو شده بود اون می گفت که تو دیگه اون آدم سابق نیستی ومدتیه که نمی بینه تو با دختری زنی باشی .. من به حرفاش و خودش اعتماد دارم . من فقط ازت خواهش کردم ..
-رفیق تا زمانی که تو زنده ای حتی صد سال دیگه هم باشه امید وارم که سایه هر دو تاتون رو سر هم باشه ..
معلوم نبود چی دارم میگم . اصلا هیچی معلوم نبود .. گیج شده بودم .. فقط به خاطراتمون فکر می کردیم . خاطرت خودم و سپهر . به این که هر وقت که می رفتم دختر بازی و از درسام می موندم اون بهم توی امتحانات تقلب می رسوند .. منم درسام بد نبود ولی دیگه خیلی شیطنت می کردم ..
-آخرشم راستی راستی نفهمیدم واسه چی از دخترا فراری بودی .. چون فکر می کردی تپیت زیاد دختر کش نیست ؟همون موقع هاش هم پسرای زشت کلاسمون کلی دوست دختر خوشگل داشتن .. یا این که خجالتی بودی و اعتماد به نفس نداشتی .. شایدم از اونا می ترسیدی ..
سپهر : نمی دونم فر هوش .. شایدم همه اینا با هم بود .. شایدم واسه این بود که حس می کردم یه دختری رو که با هاش دوست میشم باید با هاش از دواج کنم اگه نشه و اگه نتونم ظلم بزرگی در حقش کردم ..
-از من یاد می گرفتی ..
سپهر : ولی تو که حالا خودت این کارا رو ترک کردی ..
سپهر کمی خسته نشون می داد .. گذاشتم استراحت کنه .. به راحتی خوابید .. فکر کنم اثر قرص ها بود .. .. از اتاق که اومدم بیرون و رفتم سمت مسکونی خودم فروزانو دیدم که ناراحت دم در ایستاده .. با هم رفتیم داخل ..
فروزان : خیلی نگرانم ..
-نگران من یا سپهر
فروزان : اشکالی داره نگران هر دو تاتون باشم ؟
-من هر دو تا تونو دوست دارم ولی حالا دوست داشتن شوهرم از رو عادت و ترحمه از این که دوست ندارم انسانی که شریک زندگیم بوده بمیره . خونواده اش رو عزادار کنه .. دوست ندارم غم اطرافیانشو ببینم ..
-غم خودت رو چی ؟
-چی شده فرهوش .. چرا این روزا همش سعی داری به من و به خودت بقبولونی که من از این وضع پیش اومده برای سپهر ناراحت نیستم .. هر کی ندونه فکر می کنه تو چه رفیق فدایی واسش هستی .. تو که زنشو اسیر خودت کردی عاشق خودت کردی .. حالا که اونو به این جا رسوندی داری با قلبش با روحش بازی می کنی ؟ چرا این کارو باهام می کنی .. من که با این احوال دوستت دارم . واست نگرانم اومدم دلداریت بدم ولی فکر می کنم خیلی بدی .. خیلی ..
دستشو کشیدم و نذاشتم بره
-درکم کن .. یه آدم داره می میره .. سی سال از زندگی من از خود من بوده ..
-آره و تو زنشو ازش گرفتی ..محکوم نمی کنم تو رو . اون خودش هر چی رو که کاشته بود درو کرد با این حال دعا می کنم سالم شه .. شفا پیدا کنه . طوری رفتار نکن که بخوای بهم بگی که من آرزوی مرگ شوهرمو دارم .. گریه امونش نداد .. در آغوشش کشیدم صورتمو به صورتش چسبوندم .. اشکهای من و اون مثل دلهامون مثل وجودمون یکی شده بود ... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی
     
  
زن

 
نامــــــــــــــــــــردی بســــــــــــــــــــه رفیــــــــــــــــــــق ۴۵

خیلی حرفا داشتم که بهش بزنم .. اصلا وجود من غرق بودنها و نبودنها شده بود .. غرق دنیایی از تضاد . دلم نمی خواست که اون بفهمه که من چه دروغی گفتم . چقدر پستم و دلم می خواست که فریاد بزنم . پیشش اعتراف کنم . بگم که من دروغ گفتم . بگم که نقشه چیدم تا سپهر رو بد معرفی کنم . تا دل تو رو به دست بیارم . حداقل این دم آخر که اون داره از پیش ما میره این عقیده بد رو در موردش نداشته باشه . ولی جرات این کار رو نداشتم .نمی تونستم و نمی خواستم که از دستش بدم . نه .. تصور اون که فروزان در کنار من نباشه دیوونه ام می کرد . اگه اون متوجه دروغ من می شد دیگه امکان نداشت منو ببخشه . باید برای همیشه دور اونو قلم می گرفتم . می دونستم که اون نمی تونه پستی منو قبول کنه .. می دونستم که فرهوش دروغ گو رو میندازه دور .. حتی اگه اطمینان داشته باشه تا آخر عمر نسبت به اون صادقم .. لعنت بر من .. لعنت بر این زندگی .. لعنت بر نیرنگ هاش .. لعنت بر شیطان . لعنت بر این روز گار که نمیشه رو هیچی حساب کرد ..
فروزان دستاشو گذاشت رو صورتم .. مثل این روزای اخیر بازم اشکامو پاک می کرد .. وقتی لباشو واسه شروع یه بوسه طولانی گذاشت رو لبام من نتونستم چیزی بگم .. می دونستم که اون یه بوسه طولانیه . چون می تونستم حسش کنم . حالت لباشو .. صدای نفسهاشو .. حرارت تنشو .. همه و همه رو می دونستم . می دونستم که اون می خواد آرومم کنه .. می خواد آروم شه .. ولی حالا سپهر بهمون نیاز داشت . این بوسه هم مثل بوسه های دیگه انتهایی داشت .
-فروزان ! واقعا خنده داره نه ؟ که اون می خواد ازت جدا شه .. تا من با تو از دواج کنم . تا شاهد این باشه که من و تو سر و سامون می گیریم . تا ببینه که تو بعد اون دست کسی نمیفتی که آزارت بده . شایدم روح اون عذاب می کشه از این که ببینه تو با یه غریبه رفتی .. ولی می دونم یه مرد زنشو با هر کی دیگه ببینه عذاب می کشه حتی اگه ازش جدا شده باشه . جدایی یعنی عذاب ..
فروزان : نمی فهمم چی میگی .. ولی تعجب می کنم . شاید اون حس می کنه که با من چیکار کرده .. شاید می دونه که نباید اون رفتارو باهام می داشته .. من نمی دونم ..نمی دونم . حالا باید چیکار کنیم ..
-واسه من خواسته رفیقم خیلی مهمه .. اما این یکی رو با این که بهترین آرزوی زندگیمه ولی نمی تونم انجامش بدم . نمی تونم خودمو قانع کنم که وقتی اون زنده هست دست به همچین کاری بزنم . اون همه چیزشو داره از دست میده .. زندگی و عشق و روحیه و امید ها وآرزو هاش دارن محو میشن .. پس چرا این آخرین دلخوشی رو هم ازش بگیریم .اگه واقعا تقدیر و دست سرنوشت اینو براش رقم زده که در بهترین سالهای جوانی , چشاشو به روی این دنیا ببنده پس بذار حس کنه که تا آخرین لحظه تنها نبوده .. تنها نبوده ...
فروزان : فرهوش خواهش می کنم این قدر خودت رو عذاب نده .. کاری نکن که تو هم خودتو طوری از پا بندازی که نتونی پا شی ..نهههههه باورم نمیشه .. اون نباید بمیره . همه اینا شوخیه .. یه کابوسه .. به من بگو فروزان .. بگو من خوابم .. بگو وقتی بیدار شم می بینم که همه چی آرومه .. بگو همه چی آرومه .. بگو .. بگو بازم من و اون می تونیم بریم بادبادک بازی .. همش دوست داشت مث من باد بادکو تا یه ارتفاع زیاد ببره بالا .. آرزوهای ما هم مث یه باد بادکه .. میره بالا بالا بالاتر ... دست خودمونه .. وقتی می بینیم دیگه بالاتر از اینا نمیاره میاریمش پایین همه چی دست خودمونه .. پرواز می کنیم .. اگه دستامونو ول کنیم آرزو هامون میره تو دل آسمون .. بعد پرت میشه میفته رو زمین .. همه چی تموم میشه .. اون چقدر دوست داشت اندازه من باد بادکارو هوا کنه .. کار سختی نبود ... فروزان ! اگه دوست داشته باشی یه روز با هم میریم ساحل بهت یاد میدم .. از نخای خوبی باید استفاده کنی ...
فروزان : تو حالت خوب نیست .. نمی فهمم چی داری میگی
-مگه به حرفام گوش نمیدی . پس حواست کجاست . به من بگو حواست کجاست . خواهش می کنم بگو ..-نههههههههه نههههههههه ... من دارم دیوونه میشم .نمی تونم باور کنم . نمی تونم هیچی رو باور کنم ..
فروزان : بهتره کمی استراحت کنی .
-مگه الان دارم چیکار می کنم ..برو ببین اون داره چیکار می کنه . تنهاش نذار .. من خیلی بدم فروزان .. نه .. نهههههه من از مرگش خوشحال نمیشم .. واسه چی .. بهترین دوستم داره می میره ..
فروزان رو که نگران حال من بود فرستادم که بره ..خودم از پنجره بیرونو نگاه می کردم . خیلی چیزا برای فکر کردن داشتم . آدم نمی دونه چقدر فرصت داره تا بتونه به چیزایی که دوست داره فکر کنه . آدم دلش خیلی چیزا می خواد . آرزو هایی که تموم نمیشن . آرزوهایی برای آرامش .. برای راحتی .. و برای اون چه تصور می کنیم میشه اسم خوشبختی روش گذاشت .. و آرزو ها , خوشبختی ها , آرامش ها انگار که همه تکرار تکرار هستند و ما چیزی نیستم جز یه تصویر خیالی در آینه ای که هر روز خودمونو درش می بینیم . ... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
     
  
زن

 
نامـــــــــــــــردی بســـــــــــــــه رفیـــــــــــــــق ۴۶

لحظه ها واسم خیلی سخت می گذشت ... لحظه به لحظه دچار عذاب روحی بیشتری می شدم . از سپهر خواسته بودم که در مورد این که می خواد از فروزان جدا شه چیزی بهش نگه .. آخه این کار که شدنی نبود . اولا وجدانم اجازه نمی داد در ثانی حرف مردم رو چیکارش می کردیم . برای من نجات و زندگی سپهر از همه اینا مهم تر بود . روزها از پی هم می گذشتند . دیگه کنترل چندانی بر امور نداشتیم و مهندسی ما شده بود بنایی . یعنی یه مدت کارا رو گذاشتیم به عهده چند تا بنا که اونا پیش ببرن . سپهرو بردم تهرون .. بابل , اصفهان , مشهد .. پیش انواع و اقسام متخصص ها .. بهم گفتن میشه با جراحی مرگو به تعویق انداخت ولی حتی شاید زیر عمل و بعد از جراحی هم بمیره .. روز به روز بیشتر تحلیل می رفت .. من و اون کارمون شده بود فقطخاطره تعریف کردن . دیگه فقط کابوس می دیدم . کابوس هایی در خواب و بیداری . مرگ خیلی ترسناکه .. ما ازش تصور خیلی بدی داریم . هم برای اونی که می خواد بمیره چهره کریهی داره هم برای اونی که می خواد از دستش بده ... سپهر دیگه توانشو از دست داده بود . لحظاتی که جون بیشتری داشت براش بازم از روزای خوبمون می گفتم .
-آخرشم راستشو بهم نمیگی .. ببینم تو بالاخره عاشق شدی یا نه ...
سپهر: دیوونه شدی پسر چند بار بهت بگم ..نه .
چهره اش خیلی زشت و وحشتناک و استخونی شده بود .. خونواده اش اومده بودن شمال .. دیگه در همون واحد اونا و دسته جمعی زندگی می کردند . مادرش اکثرا به گوشه ای زل زده و گریه می کرد .. پدرش سیامک خان هم مدتی بود که دست از دعا بر داشته بود .. حالا این خواهرش ستاره بود که کارای ساختمونی ما رو انجام می داد . نمی دونستیم نیمه کاره طرحها و پروژه ها رو رها کنیم .. فروزان خیلی متاثر بود . حرفایی که من بهش زده بودم سبب شده بود که اون جوری که باید نسبت به شرایط سپهر دلسوزی کنه , نکنه . دلم می خواست در این روزای آخر بیشتر با هاش مدارا میکرد ..
فروزان : خیلی وقته بهم توجهی نداری ..
-راستی راستی حال و حوصله ای هم برات مونده ؟
فروزان : میگی چیکار کنم ؟ تومی خوای چیکار کنی .. تا حالا چه کسی رو با گریه و زاری به زندگی باز گردوندیم که این دومیش باشه . حداقل جلوی سپهر روحیه ات رو شاد کن که اون از پیش خودشو یک مرده ندونه . بذار حداقل این روزای آخرشو با شادی و نشاط زندگی کنه ..
-چه تلخه اون لحظه ای که من حس کنم قلب سپهر دیگه نمی زنه .. اون دلی که آرزو های زیادی درش بود .. نمی تونم باورکنم .
فروزان : میگم این ستاره می خواد همین جا بمونه ؟
-نمی دونم خب بمونه چه اشکالی داره ! خونه داداششه ..
فروزان : به نظرت از عهده کارای ساختمونی و شرکت بر میاد ؟
-درسته که یک زنه . مثل خودتو . ولی هر کاری تجربه می خواد . یه مدت که کار کنه یاد می گیره ..
فروزان : حتما متوجه نگاههای اون شدی .
-آره این روزا خیلی واسه داداشش ناراحته . خیلی هم گریه می کنه ...
فروزان : منظورمو نگرفتی ؟
-نه .. مگه چیزی شده ؟ چیزی بهت گفته ؟!
فروزان : از نگاههای اون این طور می فهمم که یه علاقه خاصی بهت داره . مبارکت باشه . بی خود نیست که این روزا طبعت خیلی سرد شده ..
- سپهر بهترین رفیقمه . شوهر توست .. انتظار داری من چیکار کنم .
فروزان : من اینو می خوام بهت بگم .. بیماری سپهر چه ربطی به رابطه من و تو داره ..کار تو درست مثل اون افراد مشرک و کم خردیه که مثلا در ایام عاشورا مشروب نمی خورند و میگن داریم به امام حسین احترام می ذاریم .. ولی بعد از ایام عزاداری و محرم شروع می کنن به شرابخواری ... یعنی نعوذ بالله توهین به خدا جایزه ؟ زبونم لال خالق دنیا ارزشی نداره که به خاطر بنده ومخلوقی مثل حسین مثلا چند روز مشروب نمی خوره طرف , ولی واسه خالق و آفرید گار حسین اهمیتی قائل نیست ..
-چی داری میگی .. اصلا این چه ربطی به موضوع داره. ؟
فروزان : زیاد بی ربط هم نیست . من می خوام از اعتقاد و رفتار بی اساس بعضی آدما بگم ..
حس کردم که اون به خاطر وجود ستاره کمی ناراحت شده ..
-عزیزم داداش ستاره در یه شرایط بحرانیه .. اومده این جا پیش خونواده .. سپهر دوست نداره بره تهرون .. اونا اومدن این جا من بهش بگم بره ؟اصلا چه ربطی به من داره !
فروزان : اصلا من کی گفتم که بی توجهی تو ربطی به ستاره داره . چرا حرف تو دهن آدم میندازی .
واقعا که این زنا شیطونو درس میدن . مستقیم و غیر مستقیم حرفاشونو می زنن و میگن کی گفتم ؟ رفتم سمتش .. نوازشش کردم .. اونم خودشو انداخت توی بغلم .. چرا دیگه واسم حرفای قشنگ نمی زنی ؟ .... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی
     
  
زن

 
نامــــــــــــــــــــردی بســــــــــــــــــــه رفیــــــــــــــــــــق ۴۷

ترجیح دادم که لحظاتی رو سکوت کنم . چرا اون این روزا درکم نمی کرد ؟ چرا نمی خواست متوجه شه که من چه احساسی دارم . از این که حس می کنم در بن بستی قرار دارم . بن بستی به نام پایان رویاهای شیرین مشترک من و سپهر ..
-فروزان چی دوست داری ازم بشنوی ؟ این که این روزا نمی دونم در زمینم یا در آسمان ؟ فروزان : تو که منو داری از زمین باید به آسمون برسی .
فروزان : از کجا می دونی که نرسیدم .. معمولا مردا و زنا وقتی که یکی رو دوست داشته باشن اونو از بقیه آدمایی دنیا خوشگل تر می بینن .
-من هم تو رو زیبا ترین می بینم و هم زیبا ترین می دونم .
فروزان : پس ستاره چی ؟ اونم دختر خوشگلیه ..
-خب اون موهاش مشکیه .. چشاش هم مشکیه ..و صورتش گرد و سفید .. خیلی از سپهر خوشگل تره .. ولی مثل تو که بلوند و چشم آبی نیست .
فروزان : اولا این جوری که تو داری ازش تعریف می کنی آدم حس می کنه اگه یه روزی بخواد بیاد سمت تو بهش نه نگی . بعدش این که مردا تنوع طلبن . زنشون زشت باشه .. زیبا باشه بازم هوس یه زن دیگه ای رو می کنن .
-من که زن ندارم .
فروزان : در مورد دوست دخترشون هم صدق می کنه .
-می دونی چیه همه اینا در اثر اینه که خیلی وقته بهت نگفتم که عاشقتم .. می خوامت . واست می میرم . دلم می خواد غرق دریای چشات شم .. دلم می خواد در دنیای بغل تو بمیرم .
فروزان : نمیشه حالا یه خورده آروم تر بگی که حرفات دیر تر تموم شه ؟ ..
در همین لحظه صدای زنگ در منو ترسوند ...
-فرهوش ! خونه ای ؟ ..
صدای ستاره بود . از وقتی که اومدو کمک کارای ساختمونی ما شده خیلی خودمونی تر شده بود و راحت تر باهام حرف می زد و دیگه آقا فر هوش و فر هوش خانو کمتر بر زبون می آورد . با اشاره فروزانو حالیش کردم که خودشو مرتب تر کنه ..
-من خونه ام ستاره . فروزان هم هست .داشتیم با هم در مورد داداشت حرف می زدیم و این که چیکار کنیم که اون روحیه اش شاد تر شه . انرژی مثبت بگیره .
ستاره روسریشو در آورد موهای لخت و سیاهشو که تا شونه هاش می رسید افشونش کرد .. خیلی خوشگل شده بود -خانوما اگه اجازه می فرمایید من برم پیش سپهر شما عروس و خواهر شوهر تا دلتون می خواد دل بدین و قلوه بگیرین و در مو.رد سپهر حرف بزنین .
ستاره : تو هم باید باشی ..
فروزان ساکت شد . و من به چهره ریزه میزه تر ستاره نگاه می کردم . ستاره ازمون خواست که سه تایی مون بریم کنار ساحل و قدم بزنیم .. چیکار می تونستیم بکنیم . ما که هر کاری از دستمون بر میومد انجام داده بودیم . فروزان تقریبا ساکت بود و ستاره همش حرف می زد . بیشترش حس می کردم که اون فقط حرف می زنه تا یه چیزی برای گفتن داشته باشه . واسه همین بود که زیاد به حرفاش توجه نمی کردم شایدم حق با فروزان بود .. آخه ستاره یه مدت خیلی توی کارای من و داداشه سرک می کشید . سپهر می گفت که خواهرش به این توجه داره که من فر هوش داداششو از راه به در نکنم . ولی ستاره با یه مکث خاصی نگام می کرد .من این نگاه رو این طور فرض می کردم که اون از این که یه آدم شیطونی مث من با داداشش دوسته که خیلی راحت دختر جور می کنه و داداشه رو از راه به در می کنه ناراحته . اما به نظر میومد که شاید اون سنگ خودشو به سینه می زنه ولی دیگه نباید کاری می کردم یه دختر حساس طوری عاشقم شه که اگه واقعیت , سر نوشت دیگه ای رو براش رقم بزنه از غصه ندونه چیکار کنه . ستاره برادرشو خیلی دوست داشت . یهو زد زیر گریه ..
ستاره : باورم نمیشه فر هوش .. من بیشتر وقتا عادت داشتم شما دو تا رو با هم ببینم . وقتی تصورشو می کنم که اون نباشه .. ومن دیگه شما رو دو تا یی کنار هم نمی بینم کابوس مثل خوره به جونم میفته ..
یه نگاهی به فروزان انداختم در حال جویدن لباش بود . فکر کنم یه زن می دونست که زن دیگه چه حرکتی می کنه . ستاره کف دستشو گذاشت توی دستم .. دلشکسته بود .ن می تونستم اون دستو پس بزنم . ولی فروزانو چیکارش می کردم . فکری به ذهنم رسید ..
-بیا دسته جمعی براش دعا کنیم ..
فروزان : فکر بدی نیست شما که تجربه شونو داربن . می تونین دو دستی دعا کنین ..
ستاره همچنان اشک می ریخت . سرشو از پهلو به شونه ام چسبونده بود ..
ستاره : فرهوش تو رو که می بینم یاد داداشم میفتم ..
-فروزان جون اگه می تونی خواهر شوهرت رو آرومش کن . خیلی دلش شکسته ..
فروزان : تو که چینی بند زنی ات بد نیست ..
-ولی هر چیزی رو که به این سادگیها نمیشه بند زد ... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی
     
  
زن

 
نامــــــــــــــــــــردی بســــــــــــــــــــه رفیــــــــــــــــــــق ۴۸

خشم و حسادت رو در حرکات فروزان به خوبی می دیدم . با این که دوست نداشتم اون چنین حالی داشته باشه ولی خوشم میومد از این که به خاطر من داره حسادت می کنه . من که توجهی به ستاره نداشتم و علاقه ای به اون . شاید دختر خوبی بود .. یک دوشیزه بود . مهربون بود . می دونستم اخلاق و روند زندگیش طوری بوده که تا حالا دوست پسر نداشته .. شاید اگر جریان فروزان نمی بود اون یک گزینه خوبی واسه این بود که همسرم باشه و شریک زندگی و عشقم . با همه اینا من دریچه قلبمو به روی فروزان باز کرده اونو در خودم جاش داده بودم ..
-ستاره جون .. امیدت رو از دست نده .. همه چی درست میشه .. همه ما یه روزی از این دنیا میریم .. ولی خب فکر می کنی من عذاب نمی کشم ؟ تو این قدر با داداشت سر نکردی که من با هاش بودم . من باهاش خاطره ها دارم ..
ستاره یک بار دیگه دستشو داد به دست من .. فروزان ازمون فاصله گرفته بود و با حرص نگام می کرد ..
-فروزان بیا دیگه داری به چی فکر می کنی ..
فروزان خودشو به ما رسوند .. از این که ستاره دستمو گرفته لجش گرفته بود . واسه این که آرومش کرده باشم و به ستاره هم بگم فکرای خاصی توی سرش نداشته باشه بهش گفتم
-به این فکرکن که منم جای سپهر .. منم داداش تو .. فکر کن که همیشه یک برادر دومی هم داری ..
اینو که گفتم یه نگاهی به فروزان انداختم .. دیدم یه لبخند ملیحی گوشه لباش نقش بست و سرشو انداخت پایین .
-فروزان هم می دونه که من چه احساسی راجع به خونواده شما دارم ..
ستاره : ولی کسی که نمی تونه جای برادر آدمو بگیره ..
-یعنی میگی من ارزش اونو ندارم که جای داداشت باشم ؟
ستاره : فرهوش چرا تعبیر بد می کنی .من می خوام بگم برادر و یک دوست دو مقوله از هم جدا هستند . اینا رو نمیشه با هم مقایسه کرد .. این که ما بعضی وقتا میگیم فلانی جای داداشمه و از این حرفا فقط یک حرفه ..ممکنه خیلی عزیز باشه .. چی جوری بهت بگم .. اصلا ممکنه بعضی وقتا دوست از یک برادر هم بالاتر باشه .. البته گاهی .. حالا بیا این بحثو ولش کنیم ..
فرشته مات و مبهوت ستاره رو نگاش می کرد .. به نظرمنم میومد که اون می خواد بهم بگه فرهوش فکر نکن اگه این حرفو زدم می خواستم ارزش تو رو بیارم پایین . من اینو به این خاطر گفتم که می خواستم بگم تو هیچوقت نمی تونی داداش من باشی . من ستاره نمی خوام که این طور شه .. یعنی حق با فروزانه و اون ممکنه یه گرایشی نسبت به من داشته باشه ؟ باور کردنش سخته .. من که مدتها بود ندیده بودمش . تازه اون وقتا هم که بودیم تهرون با هم بر خورد خاصی نداشتیم . شاید این فقط یه فانتزی خاص محبت باشه .. از اون جایی که تا حالا هیچ پسری در زندگیش نبوده .. اون حتی دو بار منو با دختری دیده .. یعنی هر بار با یکی که اولی با دومی فرق می کرد ..می دونست سبک و شیوه منو ..
-فروزان تو یه چیزی به این ستاره بگو .. تو که خوب روضه می خونی ..
فروزان : ستاره جون الان نیاز به لالایی داره نه روضه ..
-میگی براش لالایی بخونم ؟
از اون دو تا فاصله گرفتم . دیگه یواش یواش داشتن منو از کوره به در می بردن . هیشکدوم حرف حالیشون نبود . یکی برادرشو داشت از دست می داد و یکی هم شوهرشو .. ولی جفتشون داشتن به من فکر می کردن . راست می گفت فروزان . اون خیلی زود تر از من متوجه جریان شده بود . شایدم اگه بهم نمی گفت من دقت نمی کردم . دریا کمی ناآرام شده بود ..مثل من که لحظه به لحظه آرامش خودمو از دست می دادم . سرمو که بر گردوندم یه لحظه ستاره رو دیدم که نگاهشو به من دوخته .. فروزان سرشو انداخته بود پایین . موبایلش زنگ خورد .. از خونه اش بود .. پدرشوهرش تماس گرفته بود .
-فروزان حال سپهر بد شده ؟
فروزان : نه یه کاری پیش اومده باید برم ..
-باهات بیام ؟ ستاره بیا با فروزان بر گردیم ..
فروزان : نه تو همین جا باش واسه ستاره جون لالایی بخون شاید خوابش بگیره ..
قبل از این که من حرفی بزنم ستاره پیشدستی کرد و گفت زن داداش اگه کاری هست که انجام بدم بگو منم باهات بیام ..
فروزان واسه لحظاتی مکث کرد وگفت نه .. می تونین از این لحظات نهایت بهره رو ببرین ..
چرافروزان نخواست که ما باهاش بریم .؟ می خواست منو امتحان کنه ؟ یا این که دوست داشت من از زندگیش برم بیرون ؟
-ستاره جون یه لحظه وایسا الان بر می گردم ..
به سمت فروزان دویدم ..
خیلی آروم بهش گفتم ..
- من دوستت دارم .. دلم می خواد باهات بیام ولی تو داری منو از خودت می رونی ..
فروزان : این تویی که داری ازم دور میشی و دیگه دوستم نداری ..
-عزیزم تو من و ستاره رو با هم تنها گذاشتی .انتظار داری چی فکر کنم .. یعنی تو این طور می خوای ؟
فروزان : این روزا کی کی رو تنها گذاشته ؟ کی کی رو فراموش کرده ؟ شاید منم واسه تو یه تاریخ مصرفی داشتم -خیلی بد جنسی ..خیلی ... حالا که این طور شد باهات میام ..
فروزان : نه برو باهاش باش .. عیبی نداره .. مهم این نیست که همراهش باشی یانه .. مهم اینه که چه جوری همراش باشی ..
-فروزان دیگه دوستم نداری ؟ دوست داری ازم جدا شی ؟
فروزان : برو زشته .. ستاره میگه چه خبر شده ..
-به چشام نگاه کن تا جوابمو ندادی نمیرم ..
فروزان : زنی که یه بار از ته دلش عاشق شده باشه تا لحظه مرگش و حتی تا ابد اون عشق از ته دلش خارج نمیشه اینو گفت و به سرعت دور شد و منو با ستاره تنها گذاشت .... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی
     
  
صفحه  صفحه 5 از 20:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  ...  20  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

نامردی بسه رفیق


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA