نامــــــــــــــــــــردی بســــــــــــــــــــه رفیــــــــــــــــــــق ۵۹دستام می لرزیدن .. می خواستم برای اسفندیار زنگ بزنم . نمی دونستم به عشقم چی بگم . چه جوری متوجهش کنم که جریان چیه ... آره یا نه .. آره یا نه ... صحنه مرگ احتمالی سپهر در روز های بعد رو مجسم می کردم و عمری حسرت و پشمونی رو که چرا در زمان حیاتش حقیقتو به فروزان نگفتم .-فروزان : من خیلی بدم .. فقط یه خواهشی ازت دارم . این که از من نخوای که اونی رو که کمکم کرده بهت معرفی کنم . و خواهش مهم تر این که وقتی خودت متوجه جریان شی قبولش می کنی . متوجه جریان که شدی به هیچ وجه به سپهر نمیگی .. می دونی چرا ؟ اون داغون میشه . شاید در جا بمیره .. بذار با دلی آروم بمیره ..اون یه چیزی ازم خواسته که بهش قول انجامشو دادم . بذار دلش به اون خوش باشه . بذار حس کنه که بعد از مرگش من برای خواسته های انسانی اون ارزش قائلم و جز این هم نیست . بهم قول میدی فروزان ؟ این آخرین چیزیه که ازت می خوام .. فروزان : چی می خوای بگی فر هوش . منو می تر سونی . یعنی می خوای بگی که عشق تو نسبت به من همش دروغ بوده ؟ من برات ارزشی نداشتم ؟-تو برام ارزش داشتی و داری .. ولی برای به دست آوردن تو .. کار بدی انجام دادم . فکرت رو , عقیده ات رو راجع به اونی که به عنوان شریک زندگیت پذیرفته بودی عوضش کردم . اونی که اون روز ازم خواست که واسش دختریا زنی رو جور کنم سپهر نبود . اونی که از عشقبازی خودش با زنای دیگه می گفت اون نبود .. سپهر بهن خیانت نکرده ..فروزان چهره اش در هم شده بود ..خیلی سخته که انجام دادن یا ندادن یک کار هردو واست یه نتیجه ای داشته باشه ..فقط مجبوری بچسبی به اون حالتی که می تونی فرصت چبران اونو داشته باشی . اگه بتونی تاب بیاری .. اگه بتونی عذاب روزایی رو تحمل کنی که عشق تبدیل به نفرت و کینه میشه .. می دونستم که فروزان هرگز منو نمی بخشه و انتظار گذشت یک رویای واهیه .. فروزان : نمی فهمم چی داری میگی . میگی بهت قول بدم ؟ اونم به آدمی که حس می کنم عقلشو از دست داده ؟ از اولشم یه دیوونه بوده ؟ دیوونه هوسبازی که وقتی به خواسته اش رسیده و حالا به دیدن یه دختر جوون تر دل و دینشو از دست داده ؟ البته نمیشه گفت که تو دینی داشتی . -باشه من دیگه حرفی نمی زنم فروزان . از من گفتن بود . فقط پیش من اجازه نداری که از سپهر بد بگی ..فروزان : چرا ؟ چون برادرعشقت به حساب میاد ؟ همونی که می خواد بعدا جای منو پر کنه ؟ اشک از چشاش جاری بود .. -فروزان چند بار باید بهت بگم . من با تو عشقو شناختم . با تو فهمیدم که شیرینی زندگی یعنی چه . با تو دونستم که میشه هوسباز نبود .. لذت زندگی رو در چیز دیگه ای جست و همون عشق به توست که امروز وادارم کرده از همه چیزم بگذرم . عشق به توست که سبب شده از خود تو هم بگذرم . فروزان : اگه این طوره که میگی پس چرا وقتی که قرار نبوده سپهر حالا بمیره وقتی که بیماری اون برای ما مشخص نشده بود نخواستی که اعتراف کنی ..-باور کن شب و روزای زیادی بود که خوابم نمی برد . شاید بازم به همین روز می رسیدم . وقتی که تو از دروغ در عشق می گفتی تمام بدنم می لرزید . حس می کردم که من نمی تونم اسم یه عاشق روخودم بذارم . فروزان : نمی دونم کدوم حرف تو رو باور کنم ولی حس می کنم که نباید عاشقت می شدم .-پس هنوزم دوستم داری ؟ هنوزم عاشقمی ؟ فروزان همین واسم کافیه . -که مرگ منو ببینی ؟ که تباهی منو ببینی ؟ اگه سپهر خوب نشه و حالا بمیره شاید تو در مرگش تقصیری نداشتی ولی در مرگ من چرا ؟ تو مقصر نابودی منی .. .. تو منو کشتی .. تو عشقو در وجود من شعله ور کردی اما عشقی که به نابودی من منتهی شد . باشه فرهوش بهت قول میدم .. هر چند قول به یک نامرد می تونه شکسته شه ولی من نمی خوام یک نامرد باشم .. آره بذار حس کنم که یک زن هم می تونه یک مرد باشه .. یک جوانمرد باشه یک انسان باشه .. فقط می خوام این معما واسم روشن شه ..-یه چیزی ازت بپرسم ؟ فروزان : بپرس .. -دوست داری کدومش درست باشه . همون تصور غلط تو که میگه من ستاره رو دوست دارم ؟ یا همون حرف من که واسه سپهر پاپوش درست کردم ..فروزان : هر دو تاش یعنی مرگ من ..یعنی نابودی عشق ما , یعنی آسودگی توی هوسباز و این که میری به دنبال یه عشق دیگه ... با دستایی لرزون شماره اسفندیارو گرفتم .. خدا کنه جواب بده .. خیلی زود گوشی رو برداشت .. صدا رو گذاشته بودم رو آیفون .. فروزان کاملا صداشو می شنید .. فروزان : سپهر ؟!انگشتمو جلو بینی ام گذاشتم و اونو دعوت به سکوت کردم .. اسمشو هم بر زبون نیاوردم ..-داداش خواستیم حالتو بپرسیم یه وقتی فکر نکنی کارمون تموم شد فراموشت کردیم ؟ اسفندیار : وظیفه مون بود . بازم اگه مشکلی داشتی همه جوره فیلم بازی می کنیم . رنگی , سیاه و سفید .. چند دقیقه ای چند ساعتی .. کوتاه وسریالی .. ولی خیلی واسه آقا سپهر ناراحتم .-خب دیگه قسمت همین بوده ..-آقا فر هوش تو رو خدا یه وقتی به کسی چیزی نگی که من خودمو سپهر جا زدم ..-چی داری میگی داداش .. مگه من دیوونه ام گور خودمو با دستای خودم بکنم ؟ ... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
نامــــــــــــــــــــردی بســــــــــــــــــــه رفیــــــــــــــــــــق ۶۰دیگه نفهمیدم اسفندیار چی گفت و من چی گفتم و چه جوری با هم خداحافظی کردیم . فقط به چهره فروزان نگاه می کردم . به این که اون چه واکنشی نشون میده . اون به من نگاه نمی کرد . فقط به گوشه ای خیره شده بود . دوست داشتم منو بزنه .. دوست داشتم توی صورتم تف بندازه . خیلی آروم لبخند می زد . -فروزان من دوستت دارم . اگه عاشقت نبودم اینا رو تعریف نمی کردم . هیچوقت اینا رو واست نمی گفتم . فروزان : هیچ کلمه ای هیچ جمله ای , هیچ عبارتی پیدا نمی کنم که نشون دهنده پستی و بی شرمی تو باشه .. که نشون بده توسنگدل ترین و نامرد ترین آدم روی زمینی .. تو خیلی ریا کاری .. تو اسمتو می ذاری رفیق ؟ تو برای سپهر ارزش قائلی ؟ تو برای مرگش ناراحتی ؟ تو وجدان داری ؟ تو اصلا از عاطفه و عشق چیزی سرت میشه ؟ تو عاشقمی ؟ تو اصلا می دونی عشقو چه جوری می نویسن ؟ تو اصلا می دونی یه جو معرفت داشتن یعنی چه ؟ -فروزان من می تونستم خودمو به این صورت نابود نکنم .. ولی از درون نابود شده بودم . نمی خواستم اون عقیده رو در این دم آخر نسبت به سپهر داشته باشی . خودمم خسته شده بودم از بس به صداقتت و پاکی و بی ریایی تو نگاه می کردم و زیر بار این عذاب بودم که چرا باید بهت دروغ گفته باشم .. -نامرد ! عوضی ! کاری می کنم که از به دنیا اومدن خودت پشیمون شی . تو رو می رسونم به همون جایی که منو رسوندی .. هرلحظه از خدا آرزوی مرگ کنی .. آرزوی لحظه ای که ننگت رو خاک کنی . اما روح کثیف و آلوده تو با خاک پاک نمیشه . تو کثیف ترین موجود روی زمینی .. فروزان گفت و گفت و گفت هرچی می تونست بهم گفت . حرفایی که از ته دلش و از سوز درونش می گفت .. فروزان : حتی مرگ هم نمی تونه گناه منو پاک کنه . چرا این کارو با هام کردی ..حالا دیگه حرفاشو با اشک می زد .. فروزان : چرا فر هوش .. مگه تو مدعی نبودی که دوستم داری .. مگه تو نمی گفتی که عاشق منی .. چطور دلت اومد دل اونی رو که به به ادعای خودت دوستش داشتی و داری بشکنی . چطور دلت اومد فریبم بدی ؟ شاید نخوام جواب سپهرو بدم . ولی جواب خودم و خدا رو چی بدم . چرااااااااااا ؟ چرااااااااااا ؟ .. راستش جوابی نداشتم بدم . هر جوابی که می دادم نمی تونست یک جواب منطقی باشه .. ولی اومد و یقه پیر هنمو گرفت .. -فروزان : هم بگو چرا .. -می خواستم به هر قیمتی که شده تو رو داشته باشم و اون وقت بهت نشون بدم که چقدر عاشقتم .. و فروزان نفرتشو آن چنان در کف دستش جمع کرد و گذاشت زیر گوشم که حس کردم قلب و مغزم هر دو از جاش حرکت کرده .. فروزان : به من بگو من حالا چیکار کنم . حالا چه جوری لکه ننگو پاکش کنم . حتی اگه خودمو بکشم هیچی عوض نمیشه ..می خواستم بهش بگم حالا که سپهر خودش می خواد من و تو با هم باشیم .. می خواستم بگم حالا که داره می میره می تونیم با هم باشیم .. ولی می دونستم که اون هدف و منظور و بر داشتش نسبت به این قضیه فراتر از این هاست . عشق واسه اون مقدس بود . می تونست وجود نداشته باشه و بهش فکر نکنه . حالا که در قلبش ریشه دوانده بود می خواست اونو پاک پاک پاک حسش کنه . نمی تونستم عذابشو ببینم . نمی تونستم رفتنشو تحمل کنم . حس کردم که خیلی پررو هستم که در این لحظات بازم انتظار بیجایی از فروزان دارم ولی باید آخرین تلاشهامو می کردم . -فروزان یعنی تو هم هیچوقت دوستم نداشتی ؟ هیچوقت عاشقم نبودی ؟ لحظاتی نبود که حس کنی دنیا برای من و تو ساخته شده ؟ فروزان : این جهنمه که برای من و تو ساخته شده . ای کاش تو رو ببرنت به بهشت تا جهنم من خراب نشه .. تو منو کشتی .. قلبمو کشتی .. احساس منو کشتی .. منو با یک خوک همسانم کردی .. چرا این قدر راحت گول حرفاتو خوردم . چرا ؟ من یک زن بدم . یک زن پستم . یک هرزه .. هرزه ها شرف دارن که من شرف ندارم ..-فروزان تو که تقصیری نداری . تو که نمی خواستی بد باشی ..فروزان : آفرین پسر خوب و با وجدان ! چه حرفای قشنگی می زنی ! اینا رو کی بهت یاد داده ..-فروزان ! مگه نگفتی آدم یه بار عاشق میشه و اون عشق واسه همیشه در دلش باقی می مونه ..فروزان : حالا هم همینو میگم . یاد اون عشقی که عشق نبوده همیشه در قلبم باقی می مونه . به یادم میاره که چه آدم پستی بودم که به آدم پستی مثل تو اعتماد کردم . هیچوقت از یادم نمیره .. از یادم نمیره که چه لحظات خوشی با هم داشتیم ... فروزان غرق سیل اشک منو به حال خود گذاشت و رفت .. و من به گوشه ای خیره مونده بودم . به یادم اومد که باید برم ببینم چه بر سر سپهر اومده و شرایطش به چه صورته . ضربه بزرگی به فروزان زده بودم . ولی اون باید اینو می فهمید که من اگه جنسم خرده شیشه می داشت می تونستم واقعیتو بهش نگم ... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی
نامــــــــــــــــــــردی بســــــــــــــــــــه رفیــــــــــــــــــــق ۶۱چشم آبی خوشگل من از پیشم رفته بود . با یه دنیا اشک و کینه . می دونستم دیگه باهام آشتی نمی کنه . اون عشقو با صداقت پذیرفته بود . من شده بودم همه چیز اون. حالا اون همه چیزشو از دست رفته می دید . سپهرو جراحی کرده و آورده بودن به بخش .. وضعش خیلی وخیم بود . چشاشو به زحمت باز کرده بود . اوضاع اسف باری داشت . می دونستم خیلی عذاب می کشه . متوجه می شد که چی داریم میگیم . ولی نای حرف زدن نداشت . با ایما و اشاره با هامون حرف می زد . دستمو گرفت . می دونستم از من چی می خواد . می تونستم حس کنم درد اونو . سرمو تکون دادم می خواستم به اون بگم که نگران نباشه و من هواشو دارم . می خواستم بهش بگم که من رو قولم هستم .دلم دنیایی از آشوب بود . فروزان بهم پشت کرده بود . من نگاش می کردم . ولی اون بهم توجهی نداشت . پدر و مادر و خواهر سپهر به شدت اشک می ریختن .. در این مدت یه سری از فامیلا از تهرون اومده و یه سری بهش زدن و رفتن . ولی اون روزا حالش به این شدت وخیم نبود .. همه مون غیر فروزان اتاقو ترک کردیم . ترس برم داشت . یعنی فروزان چی می خواد به سپهر بگه . یه زن وقتی تحت تاثیر احساسات قرار می گیره ممکنه حرفایی بر زبون بیاره که بعدا از گفتنش پشیمون شه .. حرفایی بزنه که دنیایی رو به آشوب بکشونه . می خواستم فالگوش وایسم ولی نمی شد .. سر و صدای بخش نمی ذاشت و تازه بقیه هم تعجب می کردن که چرا من پشت در گوش وایسادم . می دونستم فروزان عاقل تر از این حرفاست . دلم طاقت نیاورد .. یه لحظه وارد اتاق شدم .. فروزان : چه خبرته . می خوام با شوهرم تنها باشم .. صدامو آوردم پایین تر ..-اون نیاز به آرامش داره . باید بهش امید بدی .. فروزان : برو بیرون .. برو بیرون. طوری باهام بر خورد کرد که دونستم باید یک معجزه ای شه تا اون بشه همون آدم سابق .. ولی یه حسی بهم می گفت که اونو برای همیشه از دست دادم . دیگه پشت گوشمو ببینم عشق و محبت اونو ببینم .-فروزان تو رو خدا .. دیوونگی نکن .. فروزان : برو .. من مث بعضی ها دیوونه نیستم .. برو بس کن .. برو .. رفتم واونو به حال خودش گذاشتم . حالا باید چیکار کنم . هم اون و هم سپهر ؟! هر دو رو باید از دست بدم ؟! ستاره رو یه گوشه ای دیدم که سرشو به دیوار تکیه داده آروم گریه می کرد .نمی دونم .. نمی دونم چی می خواد بشه .. حتی گاه آدم به معجزه هم نمی تونه امید وار باشه ..ستاره با چشایی گریون خودشو به نزدیکی من رسوند . ستاره : فر هوش کمکم کن .. کمکم کن .. بگو اون نمی میره .. تو بهم بگو .. من حرفای تو رو قبول می کنم .. ستاره دستشو گذاشت توی دستم و من می خواستم خودمو کنار بکشم ولی دیدم اون فشار دستشو بیشتر کرد . نمی خواستم فروزان از در بیاد بیرون و این حالتو ببینه .. -بریم بیرون یه هوایی بخوریم . بریم کمی قدم بزنیم .ستاره : چه عجب !-بریم این قدر حرف نزن .. ستاره : ما داریم میریم حرف بزنیم دیگه ؟ نمی دونم این دختر چش بود . هم واسه داداشش ناراحت بود و هم از هر فرصتی استفاده می کرد تا بتونه خودشو یه جوری به من بچسبونه . فروزان خوب اونو شناخته بود . ستاره دختر بدی نبود . مهربون و دانا , خوش قلب .. کسی که می دونستم شرایط خونوادگی و تر بیتی و فر هنگی اون طوری بوده که تا به حال دوست پسر نداشه . با این حال عشق , اونو بهم معرفی نکرده .. عشق بابت اون در خونه منو نزده .از بخش اومدیم بیرون و رفتیم به محوطه بیمارستان .-فرهوش واسه من حرف بزن . برام از زندگی بگو .. بهم بگو اون آدمایی که ما رو ترک می کنن یه جورایی ما رو می بینن .. بگو هیشکی در این دنیا نمی میره . بگو سپهر نمی میره .. می دونم خیلی ناراحتی فر هوش . شما با هم خاطره ها دارین . اون بیش از اونی که با خونواده اش باشه با تو بوده . من تنهات نمی ذارم . پیشت می مونم . کارا رو که با هم انجام میدیم . شریک خوبی هم واسه هم میشیم ..-می دونی که سپهر چی خواسته ؟ خواسته که من و فروزان با هم از دواج کنیم . به نظرت باید به خواسته اش توجه نکرد و بهش بی احترامی کرد ؟ستاره : فرهوش حالا چیزی بهش نگفتم و نمیگم .. خونواده هم باهاش بحث نکردن . آخه اون حرفش غیر منطقیه . دو نفر که با هم از دواج می کنن باید همو بخوان ..این که من بگم شما دو تا با هم از دواج کنین .. فلان کارو بکنین یا نه نوعی تحمیل عقیده هست . -ولی اون این طور نتیجه گرفته که من و فروزان خوشبخت میشیم ..ستاره : شما که اصلا به هم نمیاین . شما مثل خواهر و برادر همین .. اون به نوعی زن داداشت بوده .. زشته .. تو چرا این حرفا رو می زنی ؟! -راست میگی ستاره .. اون مثل زن داداش آدمه .. درست مثل این می مونه که خواهر داداش سپهرم , خواهر من باشه .... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
نامــــــــــــــــــــردی بســــــــــــــــــــه رفیــــــــــــــــــــق ۶۲ستاره یه جور عجیبی نگام کرد که متوجه شدم که از دستم خیلی عصبی شده و نمی دونه که باید چیکار کنه .. -چیه آبجی ستاره ناراحت شدی ؟ خب وقتی من و سپهر مثل دو تا برادر باشیم من و تو هم مثل خواهر و برادر میشیم دیگه . ستاره : فعلا نمی تونم بیشتر از این چیزی بگم . هر چی بگم تو هم حرف خودت رو می زنی . -ببینم به خاطر همین ازم ناراحتی ؟ ستاره : نمی دونم دیگه چی مونده که من باید به خاطرش نگران باشم .-ستاره چقدر تو حساس شدی . من که حرف بدی نزدم تازه تو باید خیلی هم خوشحال باشی که من تا این حد دارم با تو احساس صمیمیت می کنم و احترام می ذارم بهت .. ستاره : حتما بابت این مدال هم می خوای . باید بهت جایزه داد . -نمی دونم تو چرا به خاطر مسائلی که نباید حساسیت به خرج بدی خودت رو ناراحت نشون میدی ؟ستاره که ظاهرا فهمیده بود نباید تا این حد خودشو ناراحت نشون بده گفت تقصیر من نیست . حال و روز ناخوش سپهر باعث شده که نتونم درست فکر کنم . ولی می دونستم که خیلی ازم ناراحته . چند ساعت بعد سپهر حالش بد شد اونو بردن به آی سی یو ... تحت مراقبت های ویژه .. نفسش نمیومد . اکسیژن بهش وصل کردن . حالش وخیم بود . دیگه پزشکا جوابش کرده بودند . همه منتظر معجزه ای بودیم که حالش خوب شه . ولی می دونستیم که این رویایی بیش نیست . مگه میشه مرگو از بین برد . این رسم روز گاره . حالا می بینی یکی شفا می گیره ..ولی سپهر حالا در وضعیتی نبود که ما بتونیم به معجزه معتقد باشیم . نمی تونستم باور کنم که دیگه نمی تونم با سپهر حرف بزنم . اون جوری که مشخص بود اون دیگه به شرایطی بر نمی گشت که بشه باهاش حرف زد . دلم می خواست با هاش درددل کنم و بهش بگم که نگران چیزی نباشه . دوست داشتم بازم ازگذشته ها بگم . ولی دیگه از آرزو هامون نگم . از خاطراتمون بگم . از روزای خوبمون . از روزایی که این روزا رو نمی دیدیم و نمی دونستیم به روزی مثل امروز می رسیم . دلم می خواست بازم بهش بگم که چقدر دوستش دارم . ولی از خودم نفرت داشتم . غم فروزان به یک طرف و اندوه سپهر در طرف دیگه .. دیگه بر ای دیدن سپهر و رفتن به نزدیک اون باید لباس مخصوص به تن می کردیم . دلم می خواست فروزانو ببینم . ببینم که نسبت به من چه عکس العملی داره . یه چیزی بهم می گفت معجزه این که فروزان باهام آشتی کنه احتمالش خیلی کمتر از درمان شدن سپهره . یعنی باید رویای رسیدن به وصال فروزانو در خواب ببینم . اونو می دیدم که چطور نزدیک سپهر وایساده و آروم آروم اشک می ریزه . البته فقط به یک نفر این اجازه رو می دادن که اونو از نزدیک ببینه . با این حال تونستم زمانی برم اون جا که فروزان هم حضور داشت ولی تحویلم نگرفت . منم صداش نکردم . وقتی اومد بیرون به بهانه پرسیدن حال سپهر به دنبالش به راه افتادم . -حالش چه طوره فروزان .. فروزان : تا چند روز دیگه می تونی لباس سفید تنت کنی . می تونی جشن بگیری که بالاخره از شر رقیبت خلاص شدی نه از نعمت رفیقت . ولی این که بخوای با من باشی این آرزوی خودت رو به گور می بری . من نقره داغت می کنم . می دونم که تو دوستم نداشتی . ولی بهت نشون میدم که فروزان هم می تونه خیلی کارا بکنه . تو از من یه آدم پست ساختی . من شرمم میاد که برم و با شوهرم درددل کنم . با کسی که آخرین نفسهاشو می کشه .. و حتی به من و تو بیشتر از دو تا چشاش اعتماد داره . خیلی بده .. آدم به کسی اعتماد کنه و اون جوابشو با خیانت بده . هم من بهش خیانت کردم هم تو .-فروزان ! فکر نمی کنی من و تو هم حقی برای زندگی کردن داشته باشیم ؟فروزان : چرا اتفاقا همین فکرو می کنم . ولی نه در کنار همدیگه . من و تو هیشکدوم حق هم نیستیم .. راهمون از هم جداست . دیگه همه چی تموم شد . مثل یک رویای تلخ . یک نقطه سیاه و کور در زندگی من .. لکه ننگی که تا ابد پاک نمیشه . مگه من بهت نگفتم که دیگه نمی خوام با من هم کلام شی ؟ آخه من به کی بگم ؟ -فروزان حداقل پیش بقیه کاری نکن که متوجه شرایط ما شن ..فروزان : پس این قدر به پر و پای من نپیچ . ببین مار از پونه بدش میاد دم لونه اش سبز میشه ..هنوز سالن اون قسمت از بیمارستان و جلوی بخش آی سی ی. روترک نکرده بودیم که حرکات سریع و تند پرستارا و پزشکو می دیدیم .. ظاهرا تمام رفت و آمد ها و جنب و جوش ها در اتاق سپهر بود .. از هرکی می پرسیدیم چیزی بهمون نمی گفت .. صدای سوتی رو شنیدیم فکر کنم از یه دستگاهی بود که در اتاق سپهر نصب بود .. یکی دو تا از پرستا را اومدن و با ناراحتی سر تکون می دادن .. همه چی دستگیرمون شده بود .. سپهر تموم کرده بود .. ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
نامــــــــــــــــــــردی بســـــــــــــــــــه رفیــــــــــــــــــــق ۶۳واسه دقایقی مات مونده بودم . با این که انتظار این لحظات رو می کشیدم ولی انگار بازم ته دلم می خواست یه اسبابی فراهم بیاد که که این لحظات دیرتر و دیر تر بیاد دور تر و دور تر باشه .. غرق ناباوری ها و بدون توجه به چیزی از اون فضا بیرون اومدم . دیگه نمی تونستم به چیزی جز دوست از دست رفته ام فکر کنم . باور کردن مرگ برای من سخت بود . سخت تر ار اون چه که می شد تصورشو کرد . باورم نمی شد ... شاید این درد ناک ترین چیزی بود که می تونست در این کره خاکی وجود داشته باشه که حس کنی اونی رو که با تمام وجودت دوستش داشتی از پیشت رفته دیگه اونو نمی بینی . من هنوز باور نداشتم این خیانتو . شاید فکر نمی کردم که رابطه ام با فروزان می تونه یک خیانت جدی باشه . شاید اینو جدای از دوستی ام با سپهر می دونستم . هرچه بود اون رفته بود .. جای خالی اونو حس می کردم . دیگه باید باور می کردم که نمی بینمش .. شاید انتظار داشتم که اونو ببینم . ببینم که نفس می کشه . ببینم که بیداره داره با من حرف می زنه . داره با من از خاطراتش میگه . از آرزو هاش .. داره از پسری که آرزو شو با خود به اون دنیا برده میگه .. از پسر خبالی خودش که می خواست اسمشو بذاره فر هوش و منم اون وقت اسم پسر خودمو بذارم سپهر و اونا با هم دوست شن .. دیوونه چه آرزو هایی داشت ! یعنی من دیگه نمی بینمش ؟ دیگه نمی تونم بغلش بزنم ؟ دیگه جسم خاکی اون با من و در کنار من حرکت نمی کنه ؟ دیگه لبخند قشنگشو نمی بینم ؟ سادگی اونو ؟ بی شیله پیله بودنشو ؟ چقدر نصیحتم می کرد که این قدر به دنبال دوست دختر نباشم . دختر بازی و زن بازی رو بذارم کنار .. ومن به شوخی بهش گفتم سپهر دست از سر من بر دار هر کسی یه علاقه ای داره . یکی دوست داره کفتر بازی می کنه و یکی هم مثل من عاشق دختر بازیه . حالا اون رفته بود و منو با دنیایی از غم تنها گذاشته بود . کاش من و فروزان حرفشو گوش می دادیم . اونا از هم جدا می شدند و پس از پایان عده می تونستم فروزانو عقدش کنم . ولی حالا باید درد همه چی رو به جان می خریدم ..عذاب می کشیدم . دوست داشتم برای دقایقی رو تنها باشم .. می دونستم حالا دیگه وقت شیون و فریاد و گریه و زاریه .. اشکهایی که مرده رو بر نمی گردونه . تاثیری هم نداره . اگه خدا بخواد مردگانو زنده کنه باید همه رو از خواب بیدارشون کنه .. شاید اونا راحت شده باشن .. رفتن به جایی که دیگه غم دنیا و جدایی از یار آزارشون نمیده .ستاره و پدر و مادرشو می دیدم که از این سو به اون سو می دون .. جز سر و صدا و گریه و ناله و زاری انتظار دیگه ای ازشون نمی رفت . حالا تا چند روزی رو باید سرمون شلوغ می بود .. مجالس عزا .. حسرت و افسوس .. ما زنده ها باید به هم دلداری می دادیم . سامان پدر سپهر و سارا مادرش داشتن خودشونو می کشتن و ستاره هم اشک ریزان اومد سمت من .. دستامو گرفت تو چشام نگاه کرد ...-دیدی فر هوش ؟ بالاخره داداش رفت .. چرا منو با خودش نبرد ... انگار اشکهام شده به اندازه یه دریا و در وجودم جا گرفته بودن .. داشتم می ترکیدم ولی اشک , زندانی وجود سراسر درد و رنجم شده بود .. نمی دونم چرا بغضم نمی ترکید .. شاید می خواستم بشنوم که همه اینا دروغه یه خواب و خیاله . اون بر می گرده . بر می گرده و میگه من حالم داره خوب میشه . فروزان هم خودشو به ما رسونده بود . درست در لحظه ای که ستاره دستامو گرفته بود و شاید اگه یه جای خلوتی بود خودشو به آغوشم مینداخت .. یعنی این دختر واقعا ساده هست یا خودشو زده به اون راه . ولی اون لحظه فقط همینو می دونستم که از ته دل داره واسه برادرش اشک می ریزه ... من از درون داشتم آتیش می گرفتم و در حال انفجار بودم . پدر و مادر سپهر رفتن دنبال مقدمات دریافت جنازه و من حس کردم که نمی تونم اون جا وایسم .. نمی تونم خودمو در جایی حس کنم که روح سپهر, مرغ جان سپهر از اون جا پرکشیده دنیا رو ولش کرده و تنهام گذاشته ..رفتم به سمت دریا ... روی ماسه ها و در امتداد دریا می دویدم .. می خواستم خودمو برسونم به اون جایی که من و سپهر واسه آخرین قدم زدنمون کنار ساحل به اون جا رفته بودیم .. فکر کنم ماشینمو چند صد متری قبل از موازات اون محل پارک کرده بودم . به آدما نگاه می کردم . آدمایی که می گفتند و می خندیدند و شاد بودن .. به بچه ها .. به زنایی که دست شوهر یا عشقشونو گرفته بودند و در امتداد ساحل نگاه عاشقونه شونو به دریا دوخته بودند .. و زندگی ادامه داشت .. سپهر رفته بود و زندگی ادامه داشت . با رفتن اون نه مرگ مرده بود و نه زندگی .. دختر کوچولوی سه چهار ساله ای دست باباشو داشت و در حالی که داشت واسش شیرین زبونی می کرد یه لبخندی بهم زد و رفت .. .. یه لحظه به یادم اومد که من و سپهر از همون سنین بود که با هم بازی کردنو تجربه کردیم و حتی یکی دو خاطره از اون روزا رو به یاد دارم .. به اون جایی که می خواستم رسیدم .. حالا دیگه بغضم ترکیده بود .. دیگه هیچ چیز و هیچ کس نمی تونست جلو اشکامو بگیره ... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
نامــــــــــــــــــــردی بســــــــــــــــــــه رفیــــــــــــــــــــق ۶۴بعد از این که دقایقی رو اشک ریختم حس کردم که آروم شدم .. سرمو برگردوندم در فاصله ده بیست متری خودم ستاره رو دیدم . اونم مثل من بود و حال و روز خوشی نداشت .-ستاره واسه چی این جایی . چرا بابا مامانتو تنها گذاشتی .. ستاره : سپهر همه ما رو تنها گذاشت . اونا همو دارن .. ولی نمی خواستم تنهات بذارم . -خواستم تنها باشم . می خوام باور کنم ولی خیلی چیزا رو نمی تونم باور کنم . ستاره : می دونم منم حس تو رو دارم . دنیا همینه فر هوش . ما زنده ها باید قدر هم بدونیم ... -ولی ستاره مگه ما قدر سپهرو دونستیم ؟ آره ؟ چه می دونستیم و چه نمی دونستیم اون حالا دیگه رفته . رفته و ما رو تنها گذاشته . اون رفته و دیگه نمیاد . ستاره : الان من و تو همو داریم . بهم کمک کن فر هوش . منم کمکت می کنم . ما هر دومون بوی سپهرو میدیم .با خشم نگاش کردم . درد جدایی از فروزان و این جور حرف زدناش عصبی ام می کرد . من عاشق فروزان بودم . زنی که یه زمانی عاشقم بود و حالا می خواد که سر به تنم نباشه ... برای مراسم تد فین سپهر خیلی ها اومده بودن . وصیت کرده بود که در امامزاده ابراهیم بابلسر دفنش کنن . با این که خونواده اش از ته دل راضی نبودن ولی مجبور شدن به وصیتش عمل کنن . پدر و مادر و خواهر منم از تهرون اومده بودن .و خیلی های دیگه ..مثل خونواده فروزان ..داداش فرزان اون .. وقتی سپهرو می خواستن به دست سرد خاک بسپرن خونواده و بستگان برای آخرین بار باهاش دیدار می کردند . سرشو برای لحظاتی در آغوش گرفتم .. طوری ناراحت و خشمگین بودم که انگاری دست خودش بوده که مرده .. کاش منم می مردم و این همه عذابو تحمل نمی کردم . دیگه امیدی نبود که واسش زندگی کنم .-بد جنس حالا جوابمو نمیدی ؟ نامرد ! چرا رفتی و تنهام گذاشتی .. حالا صدامو می شنوی و جوابمو نمیدی ؟ چرا تنهام گذاشتی .. بهم بگو .. بهم بگو چرا ؟ یعنی تمام اون باهم بودنا یه خواب و خیال بوده ؟ یعنی من باید تمام اندیشه هامو به دست باد بسپرم و تو به دست خاک بسپریشون ؟ چرا رفتی .. به من بگو دروغه ..فریاد می کشیدم .. ضجه می زدم و اشک می ریختم .. منو به زور از کنار قبر دورم کردند .. و من رفتم کنار درختی و سرمو چند بار کوبوندم به درخت .. به زور نگهم داشته بودن .. یه لحظه به یادم اومد که حالا اون می دونه من چقدر پست و نامردم . اون دیگه همه چی رو می دونه . دیگه می دونه که من در حقش نا مردی کردم . اون حالا می دونه که من با زنش رابطه داشتم . رفیقی که در بود خودش بهم گفته بود که از زنش می گذره تا من با اون از دواج کنم . نمی دونست که من برای بودن با فروزان قبلا دست به کار شدم بدون این که به اون بگم .. بدون این که از شرایط بیماری اون خبر داشته باشم ... چرا همه جا رو تیره و تار می دیدم . چشام سیاهی می رفت . چرا فروزان ازم فاصله می گرفت ؟ چرا به من توجهی نداشت ؟ چرا تنهام گذاشت . من حالا بیش از هر وقت دیگه ای بهش نیاز داشتم . فروزان خیلی آروم اشک می ریخت . چه دنیای تلخی ! کاش مرگ میومد و منو هم با خودش می برد . می برد و کنار سپهر جاش می داد . شاید بازم می تونستیم با هم حرف بزنیم . واسه هم درددل کنیم . شاید اون به روم نمی آورد که من چه کار بدی در حقش انجام دادم . اون خیلی با گذشت بود . شایدم خودش بهم می گفت که این همون خواست اون بوده . ولی عمل من قبل از خواسته اون بوده .. چرا من نمی تونستم اون همه جمعیتو تحمل کنم . باید سر پا می بودم و می رفتم به دنبال تدارکات . به دنبال هزینه ها . به زحمت با بقیه احوالپرسی می کردم . شاید در اون لحظات فقط فروزان بود که می تونست آرومم کنه ولی اونم ازم دوری می کرد . اونم ازم فاصله می گرفت . نمی خواست منو ببینه . نمی خواست مرهمی بر دل زخمی من باشه . آخه می گفت من قلبشو به بازی گرفتم ... چهره سپهرو هم نمی تونستم از یاد ببرم . اون در آخرین لحظات زندگیش از بس لاغر شده صورتش جمع شده بود و حالا که اصلا مشخص نبود .. خیلی کوچولو شده بود . انگار تمام خون تنش خشکیده بود . ..چند بار فروزانو صداش کردم .. یه بار منو به گوشه ای کشید و گفت فر هوش دست از سرم بر دار نذار که آبرو ریزی شه . نذار من بی خیال شم و آبروی خودم و تو رو ببرم . بذار مراسم به خوبی پیش بره ..-فروزان من عاشقتم . دوستت دارم . هیشکی دیگه رو نمی خوام .لحظاتی بعد یکی اومد نزدیکمون . یه مرد جوونی بود تقریبا هم سن من .. نمی شناختمش .. -فروزان .. این جا چیکار می کنی .. خیلی ها به دنبالت می گردند .دست فروزانو گرفت و اونو با خودش برد ... خشم و حسادت و کنجکاوی بر ناراحتی من اضافه شده بود . فروزان یک برادر بیشتر نداشت .. یک بار دیگه رفتم سمت فروزان ... -می بخشی یه کاری داشتم . بازم اونو کشوندم جای خلوت تر .. فروزان : فر هوش آبروی خودت رو نمی خوای ؟ می خوای جیغ بکشم ؟ بگو چی می خوای . این دیگه بار آخرته خیلی پر رویی حیف که در آرامگاه و میون جمعیتیم .. -اون کی بود ؟فروزان : به تو مربوط نیست .. -با نگاهش داشت تو رو می خورد ..دوستت داره؟-ربطی به تو نداره . مگه باید از تو اجازه گرفت ؟ تو که کس من نیستی .. مگه تو که کس من نبودی از کس من اجازه گرفتی ؟ اگه نمی دونی بدون . اون پسر خاله ام فر هاده .. قبل از ازدواجم یکی دوبار ازم خواستگاری کرده بود ...حالا برو نذار من از اینی که هستم داغون تر شم .. -اگه ازت بخواد باهاش ازدواج می کنی ؟ -عوضی من هنوز یه روز نمیشه شوهرم مرده اون وقت تو داری از چی حرف می زنی ؟ .... ادامه دارد ... نویسنده .. ایرانی
نامــــــــــــــــــــردی بســــــــــــــــــــه رفیــــــــــــــــــــق ۶۵-فروزان ! این بر خورد رو با هام نداشته باش . مگه من و تو با هم روزای خوب و قشنگی نداشتیم ؟ چرا اون روزا رو داری خرابش می کنی ؟ چرا همه چی زود ازیادت رفت ؟ فروزان هیچوقت بهت دروغ نگفتم این که دوستت دارم . این که واست می میرمفروزان : شاید ساقه هات به من دروغ نگفته باشه ولی ریشه بهم دروغ گفته . اصلا خود دروغه . تو می دونی باهام چیکار کردی .. چرا داری با احساسات من بازی می کنی . بفهم من ازت متنفرم .. به خواسته ات رسیدی .. اگه ازم دور نشی همین جا جیغ می کشم . به روح سپهر قسم اول تو رو رسوا می کنم بعدا خودمو . دیگه از هیچی باک ندارم . تو به من نشون دادی که به هیشکی نباید اعتماد کرد . ولی چرا پسر خاله ام اون آدم خوبیه . می تونم بهش اعتماد کنم . ما از همون بچگی با هم همبازی بودیم . خیلی به هم علاقه داریم . آدم با شخصیتیه .. الکترونیک خونده .. ولی قلبش الکترونیکی نیست . دلم می خواست تو چشای فروزان نگاه می کردم .. چشای کسی که یه روزی عاشق بوده به اون عشقش دروغ نمیگه . حتی اگه اسیر نفرت شده باشه .. شاید بشه از اون نفرت بوی عشقو احساس کرد . شاید بشه به آینده امید وار بود . ولی اون از چی می گریخت .. عشق من از چی فرار می کرد .. خونم به جوش اومده بود .. فرهاد هم پسر خوش تیپی بود . قد متوسطی داشت .. خیلی هم شیک پوش بود .. و بیشتر همگام با فروزان این طرف و اون طرف می رفت . حسادت داشت منو می سوزوند . و من نمی تونستم اینو تحمل کنم .. غم سپهر این همه سر و صدا و شلوغی و مراسم عزاداری به یک طرف نگاه من به فروزان به طرف دیگه .. من ول کن اون نبودم . قبل از مراسم هفت سپهر یه شب اونو تنها گیرش آوردم . نمی دونستم ستاره و پدر و مادرش کجا رفته بودن که اون همراهشون نرفت . فکر نمی کرد من خونه باشم . رفتم سراغش .. فروزان : تو ؟ این جا چیکار می کنی .. برو فر هوش ..-چی شده آقا فر هاد دور و برت نیست .. فروزان : فردا بر می گرده ..اون و خاله ام باهم میان ..ولی به توچه مربوطه که اون دور و برم هست یا نه .. -فروزان دیوونگی نکن . عاقل باش . من ففط عاشق توام . جز تو هم به زن دیگه ای دل نمی بندم .. خواهش می کنم . تنهام نذار فروزان .. من بی تو می میرم ..فروزان : تو و ستاره با هم جورین .. -ولی من تو رو دوست دارم . فروزان : تو حتی خودت رو دوست نداری . اون وقت میای منو دوست داشته باشی . ضربه ای که تو بهم زدی کسی به دشمن خودش نمی زنه .-تو با فر هاد ازدواج می کنی ؟ فروزان خواهش می کنم . ببین سپهر چی گفت ؟ مگه اون نگفت که من و تو با هم باشیم ؟ مگه اون دوست نداشت خوشبختی ما رو ببینه ؟ فروزان : اون برای وقتی بود که فکر می کرد هر دوی ما آدمیم ولی دیگه فکر نمی کرد که یکی از یکی مون پست تره .این چند روز عزایی هم گذشت . دیگه چیزی نیست که آدم بخواد از لحظه های تلخش بگه .. شاید یکی از خوبی های این روزای عزاداری این باشه که آدم تا میاد به خاطراتش فکر کنه تا به اون عزیزی که از دست داده یهو یکی میاد و باهات سلام و علیک می کنه . رشته افکارت رو پاره می کنه . هنوز فرصت خوبی پیدا نکرده بودم که با سپهر تنها باشم . راستش خجالت می کشیدم . از این که اون در مورد من چی حس می کنه . هر چند می دونستم که اگرم با هاش حرف نزنم اون خودش همین حالا همه چی رو در مورد زشت کاری من می دونه . همه بر گشتن به خونه هاشون اما فر هاد در کنار فروزان موند .. نمی دونم چرا اونا بیشتر با هم بودند و چرا فروزان حداقل ملاحظه پدر شوهر و مادر شوهرشو نمی کرد هر چند رفتارش محترمانه بود ولی نمی دونستم چی بگم . یه حسی بهم می گفت که اون داره از من انتقام می گیره تا یه جوری دق دلی شو خالی کرده باشه . ولش نمی کردم ... از این که عشقو گدایی کنم باکی نداشتم . ولی اون ازم زده شده بود ... در مراسم هفت هم فر هاد همه جا خودشو نخود توی آش می کرد و همین حرص منو در می آورد .. بار ها و بار ها به بهانه های مختلف فروزانو صداش می زدم . اما اون تحویلم نمی گرفت . جوابمو نمی داد . واسه این که پیش بقیه کم نیارم دیگه ادامه ندادم .. .. یکی دو روز بعد توی شرکت تنها گیرش آوردم .. اون دیگه با هام خیلی جدی بر خورد می کرد . جدی و خشک . حرفاش از چند کلمه بیشتر نبود ..-فروزان تو چرا این قدر سنگدلی ..فروزان : من با چه زبونی بهت بگم ازت متنفرم .. حالمو به هم می زنی .. من سنگدلم .. آره به تو ربطی نداره . باشه ... تو مهربون .. تو با احساس ترین فر هوش ...تو بهترین و عاطفی ترین و دلرحم ترین .... من می خوام نا مهربون باشم که تو بدت بیاد و بری .. چون می دونم از بس با عاطفه و با گذشتی دور نا مهربونا رو قلم می گیری .. اگه همینو می خواستی بشنوی من گفتنی ها رو گفتم .. الان فر هاد از مرکز شهر بر می گرده اگه حالت من و تو رو ببینه که این جور داریم به هم پر خاش می کنیم ناراحت میشه .. اون وقت فکر می کنه بین من و تو چیزی هست . کاش قبل از از دواج با سپهر پیشنهاد ازدواج اونو قبول می کردم !.. ادامه دارد .... نویسنده .... ایرانی
نامــــــــــــــــــــردی بســــــــــــــــــــه رفیــــــــــــــــــــق ۶۶چرا آدما یه لحظه همه چیزشونو از دست داده حس می کنن .. چرا در یه لحظه شادیها به غمها تبدیل میشن . چرا نمیشه برای همیشه خوشحال بود ؟ من داشتم تاوان چه چیزی رو پس می دادم ؟ خبانت به سپهری که حالا پیش ما نبود و تازه خودشم وصیت کرد که من فروزانو بگیرم ؟ یا شکستن قلب دخترایی که بهم اظهار عشق می کردن . من نمی تونستم عاشق اونا باشم . من اونا رو دوست نداشتم . به اونا در همون حد اهمیت می دادم که ازشون لذت ببرم . خودشون اینو پذیرفته بودن . به اونا گفته بودم که اهل عشق و عاشقی نباشن .. نمی دونستم چیکار کنم . دلم شکسته بود . هنوز باورم نمی شد اون چیزی رو که به سختی به دست آورده به این راحتی از دست داده باشم . شاید این برام یه حالت باد آورده رو داشت . از اون باد آورده هایی که به این راحتی هم به دست نیومده .. اون بره با فر هاد باشه ؟ نه ..اون نباید باهام همچین کاری بکنه .. اون نمی تونه تنهام بذاره . اون نباید رهام کنه . من دوستش دارم . درسته چند ماه باهاش بودم ولی به اندازه دنیایی ازش خاطره دارم .. حرفای قشنگی که با هم رد و بدل می کردیم .. هر دو مون دیوونه بودیم .. گاه از فاصله ده بیست متری که فقط بینمون یه دیوارکشیده شده بود با هم چت می کردیم . به هم ایمیل می دادیم . حرفای عاشقونه می زدیم . خیلی دیوونه بودیم . هر دو مون از این دیوونه بازیها خوشمون میومد . لذت می بردیم . یعنی من نباید موضوع فریبکاری خودمو بهش می گفتم ؟ نه .. اگه نمی گفتم حالا طور دیگه ای عذاب می کشیدم . نمی خواستم اون بر پایه یک ریا کاری دوستم داشته باشه . می خواستم منو به خاطر خودم بخواد . به خاطر همونی که هستم . منو به خاطر خودم فریاد بزنه .. به خاطر خودم عاشقم باشه . به خاطر این که با همه ناپاکی هام اونو در قسمتی از قلبم که پاک نگهش داشتم جاش دادم . حالا اون می خواد بره با یکی دیگه باشه ؟ با کسی که میگه یه روز ازش خواستگاری کرده . از بچگی اونو می شناخته .. اشک امونم نمی داد . دیگه عقده ها رو قلبم سنگینی می کرد . باید گریه می کردم تا آروم می شدم و این کارو کردم .. دور و برم کسی نبود .. شاید حتی ستاره هم در اون لحظات برام مایه تسکین بود . دختری که اصلا دوست نداشتم هیچوقت بهش بگم که دوستش دارم . البته دوستش داشتم به خاطر این که خواهر بهترین دوست زندگیم بود .. به خاطر این که شباهت زیادی به اون داشت ولی هر گز نمی تونستم اونو به عنوان عشقم ..به عنوان شریک زندگیم قبول کنم . آخه عشق و دوست داشتن که یک چیز قرار دادی نیست .. کارم شده بود از پشت پنجره نگاه کنم و منتظر باشم که عشق من کی بر می گرده .. فر هاد اونو می رسوند و می رفت . یکی دوبار دستشو توی دست اون دیدم . چهره اش از دور داد می زد که ناراحته .. یعنی منو دوست داره ؟ ممکنه جای امیدی باشه . نه .. خدای من . من نمی خوام باور کنم که اون واسه همیشه از پیشم رفته . چرا . چرا اون باید منو آزارم بده . چرا .. چرا منو عذابم میده .. چرا گناه منو نمی بخشه .. مگه عشق اون نیست که از درون چیزی رو بخوای و بپرستی ... خدای من .. چرا من این قدر تنهام . دیگه سپهر هم نیست که من با هاش درددل کنم . فروزان دیگه بهم اعتنایی نمی کنه . چرا آدما این قدر زود به عشق و عشقشون پشت می کنن ؟ خب من گناه کردم .. ولی به اون که دروغ نگفتم .. وقتی زنگ در اتاقم به صدا در اومد یه لحظه تمام وجودم لرزید . قلبم به شدت می زد . بدون این که بپرسم کیه درو باز کردم تا با چهره عشقم روبرو شم .. ولی فروزان نبود .. ستاره بود ...ستاره : چرا این قدر داغونی فر هوش ؟ -مگه تو روبراهی ؟هنوز نتونستم رفتنشو باور کنم . خونواده میگن یه مدت بریم تهرون . ولی می دونم اگه برم اون جا دیوونه دتر میشم . اعصابم بیشتر به هم می ریزه . اصلا دیگه نمی تونم شهر های بزرگ رو تحمل کنم . به زندگی در این جا عادت کردم . هر روز سپهرو مجسم می کنم . که داره با من حرف می زنه . از آرزو ها و رویا هاش میگه . از کارایی که می تونسته انجام بده و نیمه تموم مونده . ستاره : منم دارم داغون میشم .. ولی چاره چیه .. بعد از مرگ عزیزان غصه خوردن اونا رو بر نمی گردونه . داغیه که به دل ما میشینه . رفتنشونو با ور نداریم . ولی می رسه یه روزی که باید رفتن خودمونو هم باور کنیم . باید یه جوری خودمو نو سر گرم کنیم . با چیزایی که میشه بهش دل بست . نباید به غمها فکر کنیم . زندگی با همه زشتیهاش قشنگه . عشق با همه سکوت و فریادش قشنگه . ما رو وادارمون می کنه که به زندگی ادامه بدیم . فرهوش تا به حال عاشق شدی ؟ ..معلوم نبود این چه سوال بی موردی بود که کرده بود ! جوابشو ندادم .. اونم دیگه ادامه نداد ... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی
نامــــــــــــــــــــردی بســــــــــــــــــــه رفیــــــــــــــــــــق ۶۷چرا اون از عشق حرف زده ؟ چرا می خواد همش از چیزایی حرف بزنه که من بهش حساسیت دارم . من اونو در وجود یکی دیگه می بینم . از یکی دیگه می خوام . ستاره : فرهوش ! مگه نمی دونی دنیا اساسش عشقه ؟ -من نمی دونم چی داری میگی ..ستاره : فکر نمی کنم تا این حد بی احساس باشی که نتونی درکش کنی . مگه تو سپهر رو دوست نداشتی .. نسبت به رفیقت یک عشق داشتی . علاقه ای که تو رو پای بند به زندگی می کرد . با هاش درددل می کردی اون همراهت بود . همین جورم هست مثل علاقه یک زن و مردی به هم ..-حالا چه وقت این سوالاته ..ستاره : اشکال داره من از روحیات بهترین دوست داداشم که همکار منه با خبر باشم -نه آبجی ستاره .. ستاره : من هیچوقت نمی تونم جای فرزانه رو بگیرم . تو فقط یک خواهر داری . توی گوشت فرو بره . نمی تونی همون احساسی رو که به فرزانه داری نسبت به منم داشته باشی ..-اتفاقا بیشتر احساس می کنم حس خواهرانه ام نسبت به تو رو . آخه اونم سرش تولاک خودشه و داره درس می خونه .. خیلی هم کم حرفه .ستاره : هرچی باشه من و تو از یک پدر و مادر نیستیم . -تو چی رو می خوای ثابت کنی . این که من و تو به هم نزدیک نیستیم ؟ستاره : تو چی رو می خوای ثابت کنی .. این که من و تو از هم دوریم ؟ -نمی فهمم این بچه بازیها دیگه واسه چیه .. مگه تو با با ننه نداری .. به وقت کار هم باید ببینمت الان هم از دستت امون ندارم ...ستاره : فرهوش این تویی که داری با هام این طور حرف می زنی ؟-من نمی فهمم تو چی داری میگی . حرفای الکی می زنی . من خسته شدم . باورم نمیشه . خیلی از باور نکردنی ها رو باید باور کنم. آینده رو روشن نمی بینم . فردا رو نمی تونم باور کنم . چرا این درد ها همه تکراری شده ... درد ها داره منو از پا میندازه ولی نمی دونم چرا منو نمی کشه تا از این زندگی راحتم کنه ... اشک ستاره رو در آورده بودم . به آرومی گریه می کرد ولی نمی خواست از پیشم بره .-چی شده ستاره . ناراحتت کردم ؟ حرف بدی که نزدم ..منو ببخش .واسه داداشت ناراحتی ؟ خب ما همه ناراحتیم ..ستاره : نه علتش هیشکدوم از اینا نیست ..-پس چته ؟ چی می خوای .. چرا این قدر عصبی هستی .. ستاره : واسه تو ناراحتم . نمی تونم تو رو تا این حد غمگین و ناراحت ببینم .. اعصابم می ریزه به هم . می تونم خیلی چیزا رو تا حدودی تحمل کنم ولی رنج تو رو تحمل کردن برام خیلی سخته ..می دونستم که ستاره این حرفو با تمام وجودش از ته دلش می زنه ولی نمی خواستم که ادامه اش بده . هنوز اطمینان نداشتم از این که اون دوستم داره و عاشقمه ولی تا حدودی حرکاتش این طور نشون می داد . شاید می شد این عشقو به نوعی بچه بازی تشبیه کرد . به اولین تجربه ای که اونو گرفتار کرده یا مثل بعضی از دخترایی که به طرف جنس مخالفشون کشیده میشن و عکسش هم صدق می کنه ..خیلی ها در اثر این که عاشق عشقن به اولین جنس مخالفی که امکان دسترسی و صحبت به اونو داشته باشن گرایش پیدا می کنن و منم برای ستاره همون حسو داشتم . شاید اگه یه خواستگار خوب واسش میومد می تونست خیلی راحت فراموشم کنه و این بازیها رو در نیاره . -می تونم ازت خواهش کنم که واسه من ناراحت نباشی ؟ستاره : یعنی این واست هیچ اهمیتی نداره که کسی باهات همدردی کنه ؟ که من در کنار تو باشم ؟-ستاره بابا مامانت تنهان . اونا بیش از هر وقت دیگه ای بهت نیاز دارن ..-اونا همو دارن .. خیلی دلم می خواست به یه باوری در مورد ستاره برسم . ولی این کار خطرناک بود از این نظر که ممکن بود اون بهم وابسته تر شه .. می خواستم دستاشو بگیرم توی چشاش نگاه کنم .. ولی دستاشو نگرفتم و توچشاش نگاه کردم .. اونم همین جور نگاه می کرد . اولش با تردید و ناباوری و ناراحتی خاصی نگام می کرد .. بعد لبخندی گوشه لباش نقش بست . سرمو انداختم پایین . ترسیدم . از این که اون ادامه اش بده . ستاره : چقدر این نگاههاتو دوست دارم . آدم حس می کنه تو خیلی مهربونی وقتی این جوری نگاه می کنی .. -یعنی به نظر تو من خیلی بد جنسم ؟ ستاره : من که این حرفو نزدم ولی نمی دونم چرا درکم نمی کنی ؟ -مگه تو درکم می کنی ؟ستاره : آره بیشتر از خودتو . می دونم الان چی می تونه هر دوی ما رو آروم کنه . یه حسی که فاصله ها رو از بین ببره .. کاری کنه که بتونیم غصه هامونو خاک کنیم .. اما غصه هامون مثل علف های هرز بازم سر از خاک بیرون میارن ولی من و تو در کنار هم بازم می تونیم اون علفا رو بچینیم و بدیمشون به دست خاک .. سعی کردم سکوت کنم . اون اسیر احساسات شده بود . من نمی خواستم کاری کنم که نوعی بازی با قلبش باشه .. با قلب من به اندازه کافی بازی شده بود یعنی من این طور حس می کردم با این که فروزان حرف درستی می زد حق با اون بودولی ته دلم امید داشتم که شاید با گذشت خودش همه چی رو حل کنه ولی اون راه انتقامو انتخاب کرده بود ... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی
نامــــــــــــــــــــردی بســــــــــــــــــــه رفیــــــــــــــــــــق ۶۸ستاره : می دونی قشنگترین چیزی که در دنیا وجود داره و می تونه آدمو به زندگی و فردا امید وار کنه چیه ؟ -می دونم چی می خوای بگی فروزان .. ستاره : چی ؟ اسم کی رو بردی ؟-هیچی اصلا حواسم پرته .. وقتی می بینم اون چه جوری واسه شوهرش ناراحته بی قراری می کنه جیگرم کباب میشه از زبونم پریده .. حالا مگه چی شده .. ستاره : من می خواستم چی بگم . اصلا منظورم چی بود ..-منظورت همون چیزی بود که گاه آدمو به مرز نا امیدی می رسونه . انگار که بد ترین چیزیه که در این دنیا وجود داره . عشق مثل یه پلیه که بین دو سر رود خونه کشیده باشن . اگه یه طرف این پل خراب شه دیگه نمیشه از اون مسیر رفت . حتی خود عشق هم اوضاع رو جور نمی کنه .. آدم بد ترین درد ها رو می کشه . به فردا و فردا های خودش بد بین میشه ..ستاره : طوری حرف می زنی که انگار عاشقی . یا یه عاشق شکست خورده .. ولی تا اون جایی که خبر دارم تو با همه مهربونی هات توی خط عشق و عاشقی نبودی نمی دونی چیه ...این حرفش شاید به نفعم بوده باشه که دیگه این قدر به دنبالم نباشه .. ولی از یه نظر بهم بر خورده بود . انگار اون لحظه یه حسی داشتم که دلم می خواست دنیا بدونه که من عاشقم که بدونه من فروزانو با تمام وجودم دوست دارم . که براش می میرم . اون لحظه می خواستم که دنیا وجودمو صادقانه و عاشقانه حس کنه . ولی نمی تونستم ... نمی دونم حواسم کجا بود و یا این که منم می خواستم چیزی برای گفتن داشته موضوع رو عوض کنم و یا علت دیگه ای داشت که از ستاره پرسیدم مگه تو عاشق شدی ؟ که این جور داری از ش خوب میگی ؟ برای لحظاتی نگام کرد .ستاره : نمی دونم . نمی دونم . گاه می بینی یکی سالهاست عاشقه ولی نمی دونه اون حس چیه . یعنی بعدا می فهمه اون حسی که سالهاست باهاش زندگی کرده .. با اون بیدار شده و با اون چشاشو بسته همون عشق بوده . همون چیزی که اونو یواش یواش به امروز رسونده . ولی از خیلی ها شنیدم تو این حسو نداری .. یعنی تو نمی تونی هیچوقت عاشق باشی . شاید اگه می تونستی در برابر عشق قلبی نرم داشته باشی امروز می تونستی یه طور دیگه ای به آرامش برسی . -ستاره ! همه آدما می تونن عاشق بشن . عشق چیزیه که خدا بهمون هدیه داده . ولی به شکلهای مختلف خودشو نشون میده .. تو واسه این که عاشق شی باید اول عاشقو پیدا کنی .. یعنی اون موردی که بتونه تو رو به خودش وابسته کنه .. اگه بخوای عاشق عشق باشی شاید نتونی اون رابطه ای رو که ارزش داره نسبت به اونی که عاشقش میشی پیدا کنی .. عشق رو فقط در عشق یک زن و مرد غریبه که بعدا آشنا میشن نمیشه دید .. من سپهرو دوست داشتم .. ستاره : چون که سالها بود که باهاش بودی .. می دونستی که آدم خوبیه .. -ولی خیلی ها با وجود این که می دونن اونی که دوستش دارن خیلی بده بازم عاشقش میشن ..ستاره یه نگاه پر معنایی بهم انداخت و گفت-کاملا با این حرفت موافقم . شاید این به این خاطر باشه که که اونا منتظرن که یه روزی اون آدم بده آدم خوبی بشه ..-چرا اون عاشق شکیبایی پیشه می کنه ؟ ستاره : واسه این که از جدایی می ترسه .. انگار من و اون داشتیم با هم شطرنج می کردیم .. انگار داشتیم افکار همو می خوندیم . ولی می دونستم که در شرایط فعلی اون جرات اینو پیدا نمی کنه که بهم بگه دوستم داره . ومن نمی خواستم که هیچوقت جراتشو پیدا کنه . ولی در اون لحظات یکی رو می خواستم که واسش از درد هام بگم . بگم عشق گاهی کشنده میشه . گاهی سوزناک میشه .. عذاب آور.. دوست داشتم یکی آرومم کنه .. ولی شاید درست نبود که زیاد با ستاره باشم . ستاره رفت و من با دنیای بی ستاره خود تنها موندم . به این فکر می کردم که حالا فروزان من داره چیکار می کنه . یعنی اون واقعا فرهادرو دوست داره ؟ یا به خاطر این که با من بپیچه داره این کارا رو می کنه . چرا داره خودشو به دامی میندازه که در آمدن از اون خطر ناکه . اون به خاطر چی ناراحته . ؟ به این دلیل که من در حق سپهر نامردی کردم ؟ یا به اون دروغ گفتم ؟ ولی در عشق من که نسبت به اون تردیدی وجود نداره . چرا فروزان نمی خواد اینو بفهمه .. چرا ... چرا ستاره مثل یه سایه داره تعقیبم می کنه . اون حتما یه روزی بهم میگه که دوستم داره اگه فروزان اشتباه حدس نزده باشه و منم اشتباه نکرده باشم . باید خودمو آماده کنم که چی جوابشو بدم . می خواستم بی خیال فروزان شم و برم به دنبال اون کارایی که سپهر ازم خواسته بود ولی انگار پا و نای حرکت نداشتم ... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی