انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 8 از 20:  « پیشین  1  ...  7  8  9  ...  19  20  پسین »

نامردی بسه رفیق


زن

 
نامــــــــــــــــــــردی بســــــــــــــــــــه رفیــــــــــــــــــــق ۶۹

لج بازیهای فروزان ادامه داشت .. با این که من و ستاره و فروزان به خاطر شرایط کاری ساعاتی از روز رو با هم بودیم ولی اون اصلا بهم محل نمی ذاشت و فکر کنم به خاطر حفظ سیاست و این که ستاره متوجه نشه که بین ما چه اتفاقی افتاده جواب سلام منو به سردی می داد و یا هر وقت در مورد مسله خاصی در پرونده ساختمونی یا کاری مشابه سوالی واسش پیش میومد و اگه ستاره از عهده جوابش بر نمیومد خیلی جدی و محکم ازم می پرسید .. لحن کلامش خیلی سرد و جانکاه بود . نمی تونستم هضمش کنم . نمی تونستم درک کنم که اون چرا این طور شده . اون چند روزی رو که فرهاد دور از بابلسر بود من اعصابم خیلی راحت بود .. شاید من بی خود فکر می کردم که اونا با هم رابطه دارند .. خب اونا دستای همو لمس کردند . شاید این بین دختر خاله و پسر خاله در خونواده اونا یه چیز معمولی باشه ..و من نباید خودمو به خاطر این چیزا ناراحت کنم .. ول کن فروزان نبودم . می خواستم اونو به حال خودش بذارم . می دونستم که اگه غفلت کنم فر هاد اونو ازم می گیره . ولی چرا آخه . چرا .. یه روز بهم گفت فرهوش به زودی زود شاید تا چند هفته دیگه از این جا بره ... وقتی این حرفو زد انگار دیگه من در این دنیا نبودم . گفت که میره ولی کاراشو وکالت میده به فر هاد که انجامش بده ..
-فروزان بهش اعتماد می کنی ؟
-اون کسیه که از بچگی می شناختمش .. من از دواج فامیلی رو دوست نداشتم . شاید اشتباه می کردم . اون با همه شرایطم حتی همین حالاشم ساخته .. حاضره باهام ازدواج کنه ..ولی از نظر شرعی باید یه مدتی صبر کنم .
فروزانی که از حرف زدن با من طفره می رفت حالا خیلی راحت داشت از فرهاد حرف می زد ..
-فروزان تو این حرفا رو واسه این می زنی که با من بدی ؟ می خوای منو ناراحتم کنی ؟ جبران کنی ؟ من دوستت دارم . عاشقتم .
فروزان : آره اینو همش داری میگی .. ولی بهش اعتقادی نداری . منم دیگه به حرفات ایمان ندارم . نمی خوام از غمها بگم .. نمی خوام از درد آدما بگم .. درد در تمام وجودم وجود داره .. رفته تو خونم . تو بزرگترین ضربه زندگیمو بهم زدی . فکر می کردم اونی رو که می خواستم پیدا کردم . ولی اونی رو هم که داشتم از دست دادم . به همین سادگی . بیا فر هوش این نامه اداری رو بگیر بخون . البته نمیشه گفت اداری . تو به سپهر چی قول دادی .. اون وصیتی کرد ؟
-آره .. ازم خواست که مسئولیت یه سری از کار های خیرشو قبول کنم و ادامه بدم ..
-چند تا نامه از امور خیریه بابل و بابلسر داشتی . چرا این قدر سهل انگاری می کنی . بیچاره سپهر .. دلشو به کی خوش کرده .. چه ربطی به من داره .. زنشو که خیلی راحت ازش گرفتی و بد نامش کردی .. واسه تو به دست آوردن مالش که کاری نداره .. ولی سعی کن این یکی رو نامردی نکنی .. چوبشو می خوری .. مال یتیمو خوردن گناه داره .. این پولا مال کودکان بی سر پرست و معلوله .. اونایی که بیمارن .. نیاز به کمک دارن و مال آدمایی که در مانده ان . اگه در این مورد بخوای کوچکترین خلافی بکنی خودم رسوات می کنم ..
-بهم اعتماد نداری ؟
فروزان : به سایه خودمم اعتماد ندارم .اگه می بینی چند کلام دارم باهات حرف می زنم واسه اینه که می خوام بهت یاد آوری کنم که حواست باشه . دست از پا خطا کنی با من طرفی ..
- ببینم نکنه سپهر تو رو ناظر خودش کرده ..
فروزان : نصف سرمایه اشو که داده دست تو ..
-ولی به من نداده ..
فروزان : ولی میشو سپرده دست گرگ ..
شونه های فروزانو گرفتم و بهش نزدیک شدم ..
فروزان : دستتو بردار جیغ می کشم ..
-یک بار دیگه بهم گفتی دزد هرچی دیدی از چش خودت دیدی ..
فروزان : اگه دزد نیستی پس کی هستی چی هستی ؟ مگه همین تو نبودی که زن دوستتو دزدیدی و اونو اسیر عذابی کردی که تا آخر عمر رهاش نمی کنه ؟
دستامو از رو شونه هاش بر داشتم ..
-حق با توست فروزان . من یک دزدم .. ولی دزد پول نیستم .هر کاری که اون گفت انجام میدم . ولی خودت هم می دونی من حرام نمی خورم ..
فروزان : ولی پولای حراموبه عده ای میدی که نقش شوهر منو بازی کنند و منو گولم بزنن که شوهرم خائنه .
-فروزان ! بیا از نو شروع کنیم همه چی رو از نو بسازیم . با هم کارای خوب سپهرو ادامه میدیم . دیدی که من دوستت داشتم . چرا نمی خوای قبول کنی که اگه من بهت حقیقتو نمی گفتم هیچوقت متوجه نمی شدی ...
فروزان : اینا دلیل نمیشه که آدم پستی نباشی ... شوک عجیبی بر من وارد اومده .. ولی یه روزی تاوانشو پس میدی .. خدا انتقام منو می گیره .. ..... ادامه دارد .... نویسنده .... ایرانی
     
  
زن

 
نامــــــــــــــــــــردی بســــــــــــــــــــه رفیــــــــــــــــــــق ۷۰

حالا این فروزان بود که اشک می ریخت و هر چی از دهنش در میومد بهم می گفت .
فروزان : تو بیچاره ام کردی . من دیگه هیچوقت رنگ خوشبختی رو نمی بینم . حتی از دواج با فر هاد هم نمی تونه منو به این زودی ها آرومم کنه ..
-نه این کارو نکن . با فر هاد از دواج نکن ..
فروزان : به تو چه مربوطه عوضی . الان مرگ بزرگترین آرزومه . ولی می خوام تا اون جایی زنده بمونم که قطره قطره آب شدنت رو ببینم . زجر کش شدنت رو ببینم . وقتی ببینم که تو با خاک یکسان شدی اون وقت خودمم می میرم . من غرق گناهم .. آلوده ام . وجودم سراسر کثافت و تعفنه . نمی خوام بیش از این گناه کنم .
-فروزان عشق من .. گناه نه .. با هم از دواج می کنیم .
فروزان : من جز فر هاد دیگه به هیچ مردی اعتماد ندارم . اون از بچگی باهام آشنا بوده .. پسر خاله ام بوده .. روحیه منو می دونه . می دونه که چی برام خوبه چی آرومم می کنه ..
-پس واسه چی با سپهر از دواج کردی ..
فروزان : هیچی حماقت .. از بس به گوشم خوندن که ازدواج فامیلی خوب نیست و از این حرفا ...
-فروزان من می میرم .. دق می کنم ...
فروزان از روی درد می خندید و صدای قهقه اش فضای اون جا رو می لرزوند ..
فروزان : من این کارا رو دارم می کنم که تو بمیری .. مثل یه سگ .. مثل یه حیوون .. دیگه نذار بیشتر از این اون حرفایی رو که نباید بزنم و در شان من نیست بر زبون بیارم . تو لیاقتشو نداری که من با هات حرف بزنم . نمی تونم . نمی تونم تو رو ببینم . نمی تونم وجود تو رو تحمل کنم . نمی تونم تو رو در کنار م حس کنم . بوی تعفن و لجن می شنوم . بوی گند .. نفس کشیدن در فضایی که تو هستی برام غیر ممکنه .
-فروزان ..من می تونستم بهت نگم .. چرا به این موضوع دقت نمی کنی ..
فروزان : نه من دیگه نمی خوام به هیچی دقت کنم .. به زودی از این جا میرم .. فر هاد کارامو انجام میده .. اگرم ازدواج کنیم میگم همین جا بمونه . آخر هفته ها بیاد تهرون پیش من .. اون صادقانه و خالصانه دوستم داره ..اگرم داداش فرزان وقت داشته باشه بهش میگم اون بیاد این جا .
-فروزان وقتی که از فر هاد حرف می زنی خیلی آروم میشی ... انگار دوست داری منو با تمام وجودت بسوزونی . راستشو بگو .. فقط داری به خاطر این که حرصم بدی اعصاب منو خط خطی کنی از فرهاد میگی ؟ آخه هنوز کفن سپهر خیسه .. تو آدمی نیستی که این جور اخلاقا رو داشته باشی ....
فروزان : چرا خوبم دارم . مگه یادت رفته که چه جوری خودمو تسلیم تو کردم ؟ تازه الان که شوهر ندارم ... دیگه فایده ای نداشت .. من عاشق شده بودم . عاشق کسی که دیگه عاشقم نبود . کسی که احتمالا قصد ازدواج با پسر خاله اش فر هاد را داشت تا هم بتونه سر پوشی بر اشتباهات گذشته اش بذاره هم دق دلی شو سر من خالی کنه . چرا می خواد ازم انتقام بگیره .میگن هر جا انتقام و کینه ای دیدی سایه عشقی هم بوده . اما شاید این نفرت فرق داشته باشه . فکر نمی کردم هیچوقت عشق منو تا به این حد پست و خوارم کنه که دست گدایی به سوی یکی دراز کنم .
فروزان : مرد باش و این قدر مزاحمم نشو . اگه فرهاد متوجه شه که تو نظر خاصی بهم داری ناراحت میشه . من نمی خوام اون فکرای ناجوری بکنه .. هرچند اگه جزئیات کارو هم براش شرح بدم اون قدر آقا و با شخصیته که همه چی رو درک می کنه ..
حرفاش مث یه نیشی بود که به قلبم فرو می رفت .
-واسه این که بهت نشون بدم چقدر دوستت دارم و خوشبختی تو واسم مهمه دست از سرت بر می دارم . یعنی دیگه ازت چیزی نمی خوام ولی عشق تو تا آخرین نفسم با منه ..
دیگه این آخرین امیدم بود .. خیلی سخته بخوای کسی رو فراموش کنی که با تمام وجودت عاشقشی ... دیوونشی .. واسش می میری ... آخه که این نمیشه .. ودرد ناک تر از اون وقتیه که تو فکر می کنی در اون لحظاتی که تو در سیاهی شب به سیاهی زندگیت فکر می کنی اون خودشو به آغوش مرد دیگه ای سپرده .. باهاش می خنده .. و شاید هم به اون بگه که عاشقشه .. یه روزی همه اینا واسه من بود .. یعنی من باید نامردی خودمو تکمیل می کردم ؟ .. فروزان رفت پیش خونواده اش در تهران .. فرهاد و گذاشت این جا . نمی دونم چه عاملی باعث شد که من بتونم اونو تحمل کنم که به عنوان نماینده فروزان پیشم بمونه . قرار بود آخر هفته ها فرهاد بره تهرون ولی تا یه مدتی فروزان میومد شمال . خونواده سپهر از این کارش خیلی ناراحت بودند . اونا ترجیح می دادند اگه قراره یه روزی فروزان ازدواج کنه بهتره که من شوهرش باشم تا طبق سفارش سپهر کاری صورت گرفته باشه و هم این که شاید این جوری منو خیلی راحت تر جای پسرشون تصور می کردند .. مدتی بعد فرهاد هم رفت به تهرون و فرزان برادر فروزان جای فر هادو گرفت . فرزان زن داشت ولی بچه نداشت و در همین بابلسر زندگی می کرد و اونم بنگاه معاملات ملکی داشت که اونوبایکی شریک بود و خیلی راحت می تونست به کارای شرکت ما هم سر و سامونی بده .. با این که می تونستم برادر فروزانو راحت تر تحمل کنم ولی استرس داشت دیوونه ام می کرد . ستاره از رفتن فروزان و فرهاد خیلی خوشحال بود . ظاهرا از این می ترسید که من و فروزان با هم از دواج کنیم ... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
     
  
زن

 
نامــــــــــــــــــــردی بســــــــــــــــــــه رفیــــــــــــــــــــق ۷۱

دوست داشتم بیشتر عقیده خونواده سپهر رو بدونم .
-ستاره ! فرهاد و فروزان خیلی با هم جور شدن .. ولی داداشت دوست داشت من با فروزان از دواج کنم . هر چند الان درست نیست که از این چیزا حرف بزنیم . زن داداشت باید عده نگه داشته باشه . اون اصلا معلوم نیست داره چیکار می کنه . من نمی خوام به سپهر و وصیت اون بی احترامی بشه ..
ستاره : کدوم وصیت ؟ اون رو مریضی خودش یه حرفی زده . تازه نه تو از فروزان خوشت میاد و نه فروزان بهت علاقه ای داره . آدما که نمی تونن خودشونو به خاطر یک توصبه بد بخت کنن . داداش رفته پیش خدا . اون حالا درک می کنه که نباید اون حرفو می زده . تو هم فراموش کن این قضیه رو .. تازه اون با فر هاد باشه .. چه اشکالی داره ! داداش من مرده .. ما که نباید بی انصاف باشیم . اون یک زن بیوه هست . حق زندگی کردن داره .
-ستاره ! فروزان زن خوبیه . من نمی خوام فر هاد اذیتش کنه .
ستاره : طوری ازش حرف می زنی که انگار سالهاست که عاشقشی ..
-نمی تونی یه کاری بکنی که خونواده ات با هاش حرف بزنن ؟ یعنی از اون بخوان که حداقل با فر هاد از دواج نکنه ؟
ستاره : بس کن فر هوش .. خونواده ام در مورد من اختیاری ندارن . چه برسه به این که به دختری که دخترشون نیست و هیچوقت هم نبوده دستور بدن ..
-حالا چرا سرم داد می زنی . هر کی ندونه فکر می کنه که ..
نمی دونستم چه جوری ادامه بدم ..
ستاره : چیه .. چرا حرفت رو خوردی . نترس .. بگو من جنبه و ظرفیت شنیدنشو دارم ..
رومو بر گردوندم و می خواستم ازش فاصله بگیرم .. اما اون دستمو کشید تا بی اراده سرمو بگیرم به سمتش ..
-هیچی ستاره فراموش کن . می خواستم از یه تشبیه استفاده کنم .
ستاره : بگو چی می خواستی بگی ..
-به شرطی میگم که ادامه اش ندی .. محکومم نکنی ..
می خواستم بگم یه جوری حرف می زنی که انگاری یکی با کسی که دوستش داره ..داره حرف می زنه ..
-اوووووففففف لاغر شدم ستاره .. اصلا عادت ندارم اینم جوری حرف بزنم ..
ستاره : خیلی خجالت می کشی .. نهههههههه ؟ اون وقتا که کلی دختر دور و برت رو گرفته بود و نمی دونستی با کدومشون باشی خجالت نمی کشیدی ؟ اون وقت حالا می خوای یه حرف معمولی برزبون بیاری روت نمیشه ؟
-ستاره من قلب کسی رو نشکستم . من به کسی نگفتم که دوستت دارم و رهاش کرده باشم .
ستاره : پس حالا چته ؟ چرا همش به خاطر چیزی که ربطی به تو نداره ناراحتی ؟
-تو چرا این قدر جوش می زنی ؟ تو چرا به خاطر من ناراحتی ..
ستاره : واسه این که تو بوی سپهرو میدی .. شریک منی .. دوست منی .. نمی تونم تو رو ناراحت ببینم . نمی تونم تو رو این قدر خرد شده ببینم ..
-ازت ممنونم دوست خوبم . من خودم می دونم چیکار کنم ..
ستاره : یعنی دیگه بهم مربوط نیست ؟ ..
به شدت عصبی بودم . فکر فروزان دیوونه ام کرده بود . این که اونو هر لحظه در آغوش فر هاد حس می کردم .. که دارن به هم حرفای عاشقونه می زنن یا همو می بوسن .. اون وقت این دختر هم بیشتر رو اعصاب من راه می رفت . نمی تونستم . اون یک ریز داشت حرف می زد .. شونه هاشو گرفتم سرش داد کشیدم
-بس کن ستاره ! من به خاطر سپهر اعصابم به هم ریخته .. تو هم بیشتر داغونم نکن . انگار نه انگار که داداشت مرده .. برو به فکر پدر و مادرت باش .. برو اونا رو دلداری بده ...
ستاره رو صندلی نشست .. سرشو گذاشت رو میز .. بازم از اسلحه زنونه اش استفاده کرد .. اما از ته دلش می گریست ..برای اولین بار دلم می خواست که اون حرف دلشو بگه تا من با منطق بهش بگم که نمی تونم دوستش داشته باشم .. نمی تونم عاشقش باشم .. به همون دلیلی که اون خودشو عاشق من حس می کنه و می خواد با من باشه من نمی تونم با اون باشم .. این جوری که اون پیش می رفت بیشتر خردم می کرد .. دستمو گذاشتم رو سرش .. خیلی آروم با موهای سرش بازی می کردم . یواش یواش آروم شد ولی یه متلکی هم انداخت که نشون می داد از این که دارم نوازشش می کنم خوشش میاد ..
ستاره : داری سر می شوری ؟ چیزی نداشتم بگم . جز این که من که عاشقش نبودم اونو با تمام احساسم که نمی تونستم نوازش کنم .
-ستاره حالا من ازت می خوام حرف دلت رو به من بگی .. چته .. تو چته ..
ستاره : بعضی حرفا بهتره که توی سینه آدم بمونه . آدم گاه بین زمین و آسمون گیره .. مثل یه پرنده .. اگه بالش بشکنه می خوره زمین ..شاید هیچوقت نتونه به اون بالا باالا ها برسه .. به آخر خونه عشق ..اون جا مال خداست .. من اگه بالم بشکنه می میرم ..
-کی می خواد بالت رو بشکنه ستاره . هر کی این کارو بکنه من خودم می شکنمش ..
ستاره : حاضرم بمیرم و شکست و شکستنت رو نبینم ... ادامه دارد .. نویسنده ... ایرانی
     
  
↓ Advertisement ↓
زن

 
نامــــــــــــــــــــردی بســــــــــــــــــــه رفیــــــــــــــــــــق ۷۲

ستاره طوری این حرفو بر زبون آورد که واسه لحظاتی نگاهمونو به نگاه هم دوختیم .. می تونستم از اون نگاه خیلی چیزا بخونم . یه حس لطیف عاشقونه . دوست داشتم اشتباه فکر کنم . ولی اون نگاهی بود که من در چشای فروزان هم می دیدم . اون روزایی که با هام خوب بود . حالا فروزان ازم فر سنگها فاصله گرفته بود . اون دیگه دوستم نداشت . دیگه عاشقم نبود . می دونستم که ستاره اون نگاهی رو که دوست داره اون چیزایی رو که دوست داره ازم بشنوه حس کنه نمی تونه از چشام بخونه .. ظاهرا اون فهمید که من متوجه نگاه غریب و دلنشینش شدم .. فوری یه شکلک در آورد و گفت چیه ؟ چی شده ؟ چرا این جوری نگام می کنی ؟ مگه تا حالا آدم ندیدی ؟
-چرا ولی ستاره ای ندیدم که نز دیک من باشه . انگار از آسمون اومده ..
ستاره : از آسمون اومده که چی بشه . بشینه ور دل تو ؟
نخواستم ادامه بدم . نخواستم ازش بپرسم که چرا دوست نداری شکست منو ببینی . چرا دوست نداری غم منو ببینی . یه بار یه جوابی داده بود که خودشم می دونست منطقی نیست . حتی از روی احساسش هم نیست . بالاخره همه آدما نمی تونن همه راز ها شونو توی سینه نگه داشته باشن . یه روزی آدما دوست دارن حرف دلشونو بر زبون بیارن و میارن . روزی که بخوان عقده دلشونو باز کنن . پس من نباید اونو تحریک کنم . فروزان خیلی خوب و زود متوجه حس وحالت اون شده بود ..
-بهتره بریم یه هوایی عوض کنیم . این فرزان هم از روزی که اومده بود کارا رو خیلی با حوصله انجام می داد . شباهت زیادی به فروزان داشت ولی چشای اون آبی نبود .. یه حالت عسلی روشن داشت . زیاد حرفی نبود و کاری هم به کار من و ستاره نداشت . کم پیش میومد که سه نفری با هم باشیم . هر چی بود خیلی بهتر از این بود که فر هاد رو در کنار خودم ببینم . به وصیت سپهر هم عمل می کردم . اون جوری که اون می خواست . گاه خودم مستقیما به خونواده تحت پوشش امور خیریه سر می زدم .. یه خونواده هایی هم بودن که جدای از این بر نامه ها بودند و سپهر جداگانه هواشونو داشت .. اما یه پسری بود که بهزیستی هم اونو تحت پوشش خودش قرار داده بود . پدر نداشت .. مادرش هم با این که زن جوونی بود ولی از کمر درد و بیماری دیسک رنج می برد و باید جراحی می کرد . بیمه هم نبود که هزینه درمانشو تحت پوشش قرار بده .. پسرک 9 سالش بود . اسمش بودرضا . فصل تابستون بود . اونو می خواستم بیارم شرکت .. دیدم نمیشه . با وجود اون انجام کارای شرکت برام خیلی سخته . دیگه نمی دونستم باید چیکار کنم . یه تعمیرانی ماشین و آپاراتی آشنا داشتم و اونو سپردم به اون جا .. یه روز خواستم یه سری به خونه شون بزنم و از حال مادرش با خبر شم . اون باید جراحی می شد و هزینه شو نداشت . نمی خواستم ستاره رو با خودم ببرم . ولی رضا سوتی داد که می خوایم بریم خونه شون .. ستاره هم گفت که منم میام .
-تو واسه چی میای . کلی کار داریم و کلی هم پرونده که باید کنترلش کنی ..
ستاره : همچین میگی پرونده که انگار پرونده های معاملات بانکی باشه . آخه درست نیست اون یک زنه .. شاید نتونه خوب بشینه . نیاز به کمک داشته باشه واسه نشست و بر خاست ..
-طوری میگی که انگار این تویی که شب و روز پیششی ..
ستاره : حالا چه اصراری داری که من نیام ؟
-ستاره ! تو شدی مادر شوهر من ..
ستاره : هرچی میگی بگو .. من خیالم نیست .
این یه تیکه رو راست می گفت .. دیگه یه جا ننشست و اشکاشو ول نکرد . این جا دیگه پای حسادت زنونه در کار بود . اون باهام اومد .. از اون جایی که ماهرخ می دونست ما می خوایم بریم اون جا قبلش رضا رو فرستادم که یه دستی به خونه بکشه که مامانش خجالت نکشه .. ماهرخ زنی بود زیبا بیست و شش سالش بود . دو سالی می شد که شوهرشو از دست داده بود . وضع مالی خوبی هم نداشت و خونواده پدریش هم این شرایطو داشتن .قدش متوسط بود وزنش هم متعادل بود .. احتمالا کار خونه و حمل و نقل وسایل سنگین اونو به این جا کشونده بود .. وقتی بهش گفتم هزینه درمانشو قبول می کنم درجا گریه اش گرفت ..
-ستاره نگاه کن .. یاد تو میفتم ..
ستاره : بد جنس .. هیس ..
ماهرخ باورش نمی شد ..
-این از طرف من نیست .. امانتیه که بهترین دوستم در اختیار من گذاشته و من دارم هزینه می کنم .. دوستی که حالا پیش شوهر شماست ..
اون و رضا سپهرو به خوبی می شناختن .. این اواخر رضا و سپهر خیلی با هم جور شده بودن ... رضا واسم تعریف می کرد ..
وقتی از اون جا بیرون اومدیم ستاره شروع کرد به متلک پرونی و حرفای نیش دار زدن .. که نمی دونم چرا زنایی که این شرایطو دارن ازدواج نمی کنن ..
-دختر زده به سرت ؟ کی میاد یه زنو با این شرایط بگیره ؟ تازه مگه ما وکیل وصی مردم هستیم ؟ اون شایدنخواد از دواج کنه . خدا رو چی دیدی شاید یکی پیداش شد و اونو گرفت . دراون لحظات خوشم میومد حرص خوردن ستاره رو ببینم .... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی
     
  
زن

 
نامــــــــــــــــــــردی بســــــــــــــــــــه رفیــــــــــــــــــــق ۷۳

ستاره به طرز عجیبی نگام می کرد . طوری که انگارمی خواست بهم بگه که نکنه خودت می خوای با ماهرخ ازدواج کنی ... از این که تونسته بودم دلی رو شاد کنم خیلی خوشحال بودم . می تونستم حق شناسی رو در نگاه ماهرخ بخونم ولی اون مدیون خداو بعد سپهر بود . من یک وسیله بودم یک امانت دار .
-ستاره جون به نظرت ثواب ازدواج با یک زن بیوه ای که وضع مالیش خوب نیست و نیاز به حمایت داره تا چه اندازه می تونه باشه ..
ستاره : واسه چی اینو می پرسی . نکنه گلوت پیش ماهرخ گیر کرده .. تو که اصلا با من از این حرفا نمی زدی . همچین عادتی نداشتی . نمی دونم تازگی ها چرا رعایت نمی کنی ..
-اصلا کی بهت گفت با من بیای . ؟ می ترسی پول داداشت رو بالا بکشم ؟
ستاره : می خوای عصبانیم کنی نمی تونی .. حالا تو راستی راستی می خوای ثواب کنی ؟ اگه این جوره این جا پره از زنایی که شرایطی مثل ماهرخ رو داشته باشن . یعنی باید بری با همه شون عروسی کنی ؟
خنده ام گرفته بود .. با خودم گفتم ای ستاره ای ستاره .. دیگه از تو ساده تر خودتی . شاید اگه عشقم به فروزان نمی بود می تونستم عاشقت شم ولی دوستت دارم .. خیلی ما هی ..
-شوخی کردم دختر . فقط می خواستم اذیتت کنم . آخه دیدم تو خیلی حساسیت به خرج دادی ..
یه لحظه لبخندی رو رو لبای ستاره دیدم . ولی درجا بهم گفت
ستاره : به خاطر من ؟ اصلا به من چه مربوطه ؟! مگه من چه نفعی می برم . تو هر کاری دوست داری می تونی انجام بدی .
-می دونم ستاره . حالا بیا بریم ..
ستاره : اصلا حوصله رفتن به خونه رو ندارم ..
-پس بیا بریم شرکت ..
ستاره : اون جا هم حال و حوصله روبرو شدن با فرزان رو ندارم .
-چی شده مگه می خواد تو رو بخوره ؟
ستاره : نه بیچاره کاری که به کارم نداره .. همش از پرونده و این چیزا داره حرف می زنه . کار , کار و کار .. خسته شدم .
-خب دیگه اون این جوری فکر می کنه بهتر می تونه خودشو به ما نشون بده که چقدر دلسوزه و از منافع خواهرش فروزان حمایت می کنه .
ستاره : اون دفعه می گفت شاید زنشو هم بیاره کمک حالمون شه .. من اصلا دوست ندارم شرکت شلوغ شه .
-باشه ستاره مگه دوست داری یه چند دقیقه ای بریم لب آب و رود خونه یه دوری بزنیم ؟ بریم ببینیم این همشهریهای مسافر این جا رو چقدر شلوغش کردن ..
ستاره : مگه همه شون تهرونی هستن ؟
-بیشتراشون هستن .
من و ستاره لحظاتی رو اطراف پل فلزی بابلرود یا همون رود بابل نشستیم .. نمی دونم ازچی داشت حرف می زد ولی من به آب خیره شده و به فروزان فکر می کردم .. گاه به حاشیه رود خونه و چمنهای اطرافش نگاه کرده می دیدم که زیر درختی عاشق و معشوقی یه زیلویی پهن کرده روش نشسته دارن از امید و آرزو هاشون میگن . این حالتها واسم بیگانه نبود .
ستاره : حواست کجاست . اصلا گوش به حرفام میدی فرهوش ؟
صدای بلند ستاره منو ازعالم خواب بیدار کرد و فقط همون عبارت آخرو شنیدم ..
-آره ستاره حواسم به توست . گاه آدم شنونده باشه خوبه ..
ستاره : بگو من چی می گفتم ؟
-بس کن .. داری مچ می گیری ؟
ستاره : مشکلی هست که بتونم کمکت کنم ؟
اعصابم ریخته بود بهم . نمی تونستم حس کنم که الان عشق من و فر هاد دارن با هم میگن و می خندن . بازم سر ستاره داد زدم
-آره ستاره من مشکل دارم . می خوام ازدواج کنم ..نمی دونم دختر خوب از کجا پیدا کنم . کسی رو می شناسی ؟ ستاره لباشو می جوید و چشاشو گرد کرده بود ..
ستاره : بس کن فرهوش دستم میندازی ؟ من که حرف بدی نزدم ..
-پاشو بریم حالم خوش نیست ..
در همین لحظه موبایلم زنگ خورد فرزان بود . گفت اگه می تونم بیام شرکت کارم داره .. ستاره می خواست بره .. قهر کرده بود ..
-بیا با هم بریم .. فکر کنم فرزان هر دو تامونو کار داشته باشه ..
ستاره : نه من باهات نمیام . در ضمن به فروزان بگو شاید دختر خوب سراغ داشته باشه ..
-دیوونه نشو تو که می دونی من شوخی کردم . از وقتی که سپهر رفته این جوری شدم ..منوببخش
. خیلی سخته اعصابت واسه یه زنی ناراحت باشه و بخوای ناز یه زن دیگه رو بکشی .. رفتیم دفتر .. فرزان خیلی متفکرانه به گوشه ای نگاه می کرد و می خواست یه چیزی بگه ولی سختش بود ..
-فرهوش جان ! ستاره خانوم ! من یه چند روزی رو تهرون کار دارم ..
حالتش دگرگون به نظر می رسید ..
-مشکلی پیش اومده ؟
فرزان : فروزان ... فروزان ... حالا دیگه می تونه ....چه جوری بگم من بهش گفتم عجله نکن .. ولی نمی دونم چشه .. داره با پسرخاله اش ازدواج می کنه . آخر همین هفته عروسیشونه ..خیلی بی صدا و معمولی .. دیگه شرمنده .. اگه هم شما رو دعوت نکرده به خاطر اینه که سختشه ..
فرزان یکریز داشت واسه خودش حرف می زد .. حالم بد شده بود .. نمی تونستم بشینم فرزان : آقا فر هوش چی شده ..
ستاره : یه آب بیارین ..
همه جا رو تیره و تار می دیدم .. اون فاجعه ای رو که منتظرش بودم بالاخره از راه رسید . دیگه توجهی نداشتم به این که ستاره و فرزان دور و برمنن . اشک از چشای تارم به روی صورت و گونه هام می ریخت .. ادامه دارد .. نویسنده .. ایرانی
     
  
زن

 
نامــــــــــــــــــــردی بســــــــــــــــــــه رفیــــــــــــــــــــق ۷۴

حس می کردم وارد یک برزخ شدم . برزخی که فقط من هستم و من .. دور و برم دیگه کسی رو نمی دیدم . مشتامو گره می کردم . شکست رو با تمام وجودم پذیرفته بودم . احساس کردم که زندگی من در سراشیبی نیستی قرار گرفته .. تا یه مدت دیگه مرگ میاد به سراغم . چیزی که ازش می ترسیدم بالاخره اومد سراغم .. دیگه نمی دونستم واسه چی زنده بمونم . و دیگه نمی تونستم مدت زیادی رو زنده بمونم . مرگ رو با تمام وجودم حس می کردم .. زیر پوست و استخونم .. چرا اون قبول نکرد که من دوستش دارم .. کار ما به نوعی نامردی بود .. حالا سپهر پیش ما نیست . منم که با تمام وجودم عاشق فروزان بودم و هستم . چرا اون عشق منو ندید و رفت با یکی دیگه ... گناه من چی بود که اون داره با یکی دیگه ازدواج می کنه ... گناه من در حق فروزان چی بود ... خودش گفته بود که تا حالا عاشق نشده . فرزان و ستاره فکر می کردند من از این که حس می کنم به روح سپهر توهین شده دچار این حالت شدم ..
-بیا بریم ستاره .. بیا بریم ...
ستاره : نه تو حالت خوب نیست ..
-چرا بهترم .. آدما آزادن که هر کاری رو که دوست دارن انجام بدن .. ما زنده ها رو فراموش می کنیم . جای تعجبی هم نداره که مرده ها رو از یاد ببریم .
فرزان : فرهوش خان ..چند دقیقه ای بشین و بعدا برو ..
می خواستم بگم نمی تونم در این شرایط حتی ریخت تو رو هم ببینم . تویی که جز چشات .. قالب سر و صورتت عین خواهرته ..
من و ستاره از دفتر اومدیم بیرون ... اون می خواست با من باشه ولی من ازش خواستم که تنهام بذاره .
-ستاره برو تنهام بذار ..من الان بی ستاره هستم . توی هفت آسمون یک ستاره هم ندارم . پس الکی دور و بر من نباش .. برو ..
دیگه واسم مهم نبود که اون چه حسی داره و چیکار می کنه . رفتم به اتاقم .. رو همون تختی که بار ها و بار ها روش با فروزان سکس کردم .. براش از دوست داشتن گفتم . بهش گفتم که جز اون کسی رو دوست نخواهم داشت .. فقط اون برام موندنیه .. هیشکدوم نمی دونستیم که آینده چی میشه .. اما خوشبخت بودیم .در کنار هم زشتی ها رو نمی دیدیم . بدی ها رو نمی دیدیم . برای هم بهترین ها رو می خواستیم . شبا به یاد اون می خوابیدم .. و صبحها وقتی که بیدار می شدم اولین چیزی که بهش فکر می کردم اون بود .. از کارم لذت می بردم .. قبلا منتظر بودم کی غروب میشه و من بر گردم برم استراحت کنم . برم به دنبال دختر بازی هام .. ولی از وقنی که بهش دل بستم از کارم لذت می بردم . یه حس خوبی بود عاشق شدن .. ولی نمی دونستم به دردش می ارزه یا نه ؟ حس کردم که تا سال آینده این موقع زنده نیستم . یه چیزی بهم می گفت که من به خاطر این درد می میرم .. تحملشو ندارم .. می میرم و شاید یه روزی درد نوشته هام بیفته به دست کسی و این خاطراتمو بخونه .. از زبون من برای همه تعربف کنه .. مرگو حس می کردم ... از درون در حال انفجار بودم .. اون اگه ازدواج کنه .. نه ..نه ... اون چطور می تونه خودشو به آغوش یکی دیگه بسپره .. نه .. من نمی تونم تحمل کنم . چرا نمیرم حقیقتو به فر هاد نمیگم ؟ چرا نمیرم و نمیگم که من با این زن بودم .. من فروزانو دوستش دارم . اونم دوستم داره . می دونم .می دونم اونم دوستم داره . شاید چون انتظار این دروغو نداشته داره این طور با هام بر خورد می کنه . خدایا کمکم کن .. من دیگه نمی تونم .. نمی تونم .. نمی تونم .. می خوام بمیرم .. می خوام بمیرم .. ولی به سپهر قول دادم .. ماهرخ باید درمان شه .. رضا چشم امیدش به منه و خیلی های دیگه .. من این پولا رو به کی بسپرم که برای نیازمندان به خدا خرج کنه .. برای یتیما و معلولین .. من نمی تونم .. نمی تونم خدایا چه عذابیه .. چه دردیه .. من می خوام بمیرم .. چرا آدم آزاد نیست که بمیره .. خدایا زندگی ما که دست ما نبوده .. حداقل بهمون اجازه می دادی که خودمون واسه مردن خودمون تصمیم بگیریم که اگه یه وقتی از زندگی بد مون اومد بمیریم . من با چه امیدی زنده باشم . چرا اون رفت ..چرا اون رفت .. من چیکار کنم حالا . یعنی با مرگ من اون متوجه دردام میشه ؟ نه توی خونه می تونستم بمونم و نه این که برم بیرون . همه جا اونو می دیدم . همه جا .. رفتم بیرون .. کنار ساحل نشستم .. به آدمای به ظاهر خوشبخت نگاه می کردم . نمی دونستم که در باطنشون چی می گذره . شایدم در حقیقت خوشبخت بودند .. هر جا که می رفتم حضور اونو حس می کردم . ولی حالا اون رفته بود تا با یکی دیگه باشه .. براش زنگ زدم ولی گوشی رو بر نمی داشت .. براش پیام دادم.... فروزان ! فقط بهم بگو هنوزم دوستم داری .. بگو عاشقمی .. با همه نفرتی که از من داری .. ولی اون جوابمو نمی داد .من که به اون خیانت نکرده بودم . من که به کس دیگه ای نگفته بودم که عاشقشم .. دوست داشتم بخوابم و به این فکر نکنم که اون با یکی دیگه هست ولی نمی تونستم .... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی
     
  
زن

 
نامــــــــــــــــــــردی بســــــــــــــــــــه رفیــــــــــــــــــــق ۷۵

شب درد و غم از راه رسیده بود .. بازم ستاره ها یکی پس از دیگری پیداشون شد . اونا گم نشده بودن که پیدا شن . وقتی که روشنی هست ما اونا رو نمی بینیم . قدرشونو نمی دونیم . آره .. ما قدر ستاره رو وقتی می دونیم که همه جا رو تاریکی گرفته باشه .. ظلمت و سیاهی .. اونو در کنار خودمون حسش نمی کنیم . خوبی هاشو نمی بینیم . حالا من حتی یک ستاره هم ندارم . اون ستاره ای که در کنار منه و دلسوزی منو می کنه .. ستاره ای که خواهر سپهره .. نمی تونه آرومم کنه .. نمی خوام که آرومم کنه .. می خوام فروزان بیاد و منو بسوزونه . نمی خوام اونو در آغوش یکی دیگه حس کنم . نمی خوام حس کنم که اون با یکی دیگه هست . می خوام دنیا رو با اون قشنگ تر حس کنم . زندگی رو با اون قشنگ تر بینم .. ولی حالا عشق اون برام شده یک درد .. اون دیگه نمی خواد منو ببینه .. به حرفام توجه کنه . آسمون پر از ستاره شده .. چرا میگن هر آدم یه ستاره ای داره . شاید اونا هم مثل ما آدما زیادن .. ستاره ها تنها ن .. کنار همن ولی تنهان . به هم نمی رسن. شاید درد همو درک کنن . اونا اون بالان .. و ما این پایین . هر دو همدیگه رو می بینیم . اون با همه بزرگی و تنش که همون چشاشه ما رو می بینه و ما با چشای کوچیکمون اون بزرگی ها رو می بینیم . ستاره هانمی تونن همدیگه رو بغل بزنن ولی ما آدما می تونیم کنار هم باشیم . می تونیم تنها نباشیم .. ستاره فروزان منم یک انسان بود .. شاید حق با تو باشه فروزان .. شاید بدونی که چقدر دوستت دارم .. برات می میرم .. شاید بدونی که با نفسهای تو نفس می کشم . شاید بدونی که چقدر دیوونه وار دوستت دارم . اما حس می کنی که با شخصیت تو بازی کردم . کاری کردم که هویتت از دست بره . و حالا تو می خوای یک بار دیگه اون هویت گمشده رو به دست بیاری . به این که یک زن وفادار برای همسری دیگه باشی .. نههههههه نههههههه این کارو نکن ..
دلم می خواست خودمو بندازم توی آب .. خفه شم .. غرق شم . بمیرم .. بگم من این زندگی رو نمی خوام . کفر بگم . بگم که هدیه خدا رو نمی خوام . می دونستم که یه روزی این کارو می کنم . یه روزی می میرم که بتونم نوشته هامو حرف دلمو به فروزان برسونم . می دونم که اونم دوستم داره . آره اونم دوستم داره . شاید جسمشو بسپره به دست یکی دیگه اما روحش با منه . آره فروزان با منه .. فقط دو کلمه .. بگو فقط دوستم داری .. بگو ... من دیگه نمیام سراغت .. دیگه ازت انتظاری ندارم . دیگه بهت نمیگم که چقدر به خاطرت اشک می ریزم .. نمی دونم آیا فروزان اشکامو می بینه .. خدااااااااا خدااااااااااا چرا صدای گریه هامو به گوش عشقم نمی رسونی .. اون دلش مهربونه .. اون مهربونه . ..من دارم می میرم .. بدنم دیگه حسی نداره .. شدم سرد تر از این آبهای سرد .. خدایا تو کمکم کن .. می دونم خیلی بدم . می دونم خیلی نامردم .. دیگه نمی خوام این طور باشم .. منو بکش خدا ..منو بکش تا این عذابو نبینم .. تا نبینم که عشق من چه جوری اسیر یکی دیگه شده . نمی خوام حس کنم که فروزان بازم عاشق شده باشه .. نه ..
می خواستم به زوج هایی که دست در دست هم از کنارم می گذشتند حسادت نکنم ولی نمی تونستم حسرت نخورم . یادش به خیر لحظاتی رو که در آغوش هم خوش بودیم .. هر دومون نمی دونستیم که آینده چی میشه . چون تصوری نداشتیم از این که سپهر این قدر زود بمیره و ما رو تنهامون بذاره . با صدای بلند گریه می کردم .. یه چند نفری از کنارم رد شده با تعجب نگام می کردن .. یکی شون می گفت که انگار عزیزی رو از دست داده باشه ..
راست می گفت من عزیز ترین عزیزمو از دست داده بودم . شاید دوست داشتن اون یک گناه بود .. شاید حالا داشتم تاوان اون نامردی هامو که در حق سپهر کرده بودم پس می دادم . ولی اون خودش پس از بیماری و این که دونست تا چند وقت دیگه از پیش ما میره به من و فروزان گفت که با هم از دواج کنیم . و حالا دیگه پیش ما نیست . چرا دیگه اشکهام تمومی ندارن . شاید دیگه ازش چیزی نشنوم بهتر باشه .. شاید اگه ندونم اون چیکار می کنه برام خیلی بهتر باشه . آره باید فکر کنم که هرگز وجود نداشته .. هرگز وجود نخواهد داشت .. ولی نمی تونم .. مگه یه معتاد می تونه فراموش کنه که خونی هم در بدنش وجود داره ؟ چرا باید این قدر عذاب بکشم ..
صدای زنگ گوشی موبایلم رشته افکارمو پاره کرد .. شماره واسم آشنا بود .. تمام تنم می لرزید .. فروزان بود .. خدایا چی بهش بگم .. چی بگم که دل سنگشو نرم کنه ؟ چی بهش بگم که دلش واسم بسوزه ؟ کاش خودمو واسه این لحظه آماده کرده بودم . چرا باید غافلگیرم کنه ؟! نههههههه خدای من .. دستم می لرزید ..می دونستم رنگم پریده ..
-فروزان تویی ؟ تو رو خدا ...
ولی صدای اون نبود .. صدای یک مرد بود .. صدای رقیب و جانشین لعنتی من بود .. فرهاد بود .. .. ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی
     
  
زن

 
نامــــــــــــــــــــردی بســــــــــــــــــــه رفیــــــــــــــــــــق ۷۶

حالا کار به اون جا رسیده بود که فرهاد واسه من تعیین تکلیف می کرد .. سرم دادمی کشید .. تهدیدم می کرد .. بهم تشرمی رفت . نمی تونستم چیزی بهش بگم ..
فرهاد : چرا برای کسی که می خواد زنم شه زنگ می زنی ؟ چرا دست از سرش بر نمی داری . اون همه چی رو واسم تعریف کرده . و من از این صداقتش خوشم میاد . این یک رازه بین من و اون . چرا با صداقت و پاکدلی و احساساتش بازی کردی ..
-فرهاد من با احساساتش بازی نکردم . من دوستش دارم . هنوزم عاشقشم .
فرهاد : تو حق نداری در مورد زنی که من دارم با هاش ازدواج می کنم این حرفو بزنی . تو نباید اینو بگی ..
-دوست داشتن کسی گناه نیست . عاشق بودن گناه نیست ..
فرهاد : اون دیگه دوستت نداره . من دارم با اون ازدواج می کنم . این حالیت باشه . می فهمی ؟
-فرهاد فروزان اون جاست ؟ من حسش می کنم . گوشی رو میدی به دستش ؟ فقط می خوام یه جمله بهش بگم ..
فرهاد : اون نمی خواد باهات حرف بزنه . اون اشتباه کرده . دست از سرش بر دار .. از هفته دیگه ..نه چرا این قدر دور بریم از همین حالا اگه بخوای کوچکترین مزاحمتی واسش ایجاد کنی با من طرفی . سیمکارتشو هم تغییر میدم .. دیگه نمی تونی مزاحم شی . فکر اونو از سرت به در کن . تو لیاقت اونو نداری . تو از یک حیوون هم پست تری . نامردا حق زندگی ندارن . نامردا حتی لیاقت مردنو هم ندارن ..
-من در حق فروزان نامردی نکردم ..
فرهاد :آدم قلب کسی رو با نیرنگ و فریب نمی دزده .
نفهمیدم چه جوری با هم خداحافظی کردیم . دیگه حرفی نبود که بهم نزده باشه از حرفای درد ناک . از اونایی که رنج و عذابمو زیاد کنه و نیشش مثل نیش خنجر قلبمو خراش بده .. تمام تنمو بسوزونه .. باورم نمی شد . بدنم می لرزید .. تمام تنم درد می کرد .. سرمو گذاشتم میون زانوهام . دستا و پاهام رو زمین و ماسه ها قرار داشت . هیچوقت فکر نمی کردم تا به حال واسه کسی اونم تا به این اندازه اشک بریزم . فروزان عاشق , زنی که فکرشو نمی کردم یه روزی اون قدر عاشقش بشم که از دست دادن اون برام مرگبار باشه .. می دونستم بعد از رفتن اون زندگی من بیشتر از یک سال ادامه نداره . بدون اون مرگ رو خیلی نزدیک می دیدم .. ولی فعلا جرات خود کشی رو نداشتم . من به سپهر قول داده بودم . شاید اون گناهمو می بخشید ..
روز بعد ستاره خیلی اخمو بود و تحویلم نمی گرفت . منم حوصله اونو نداشتم . تا این که رضا کوچولو از بیمارستان برام زنگ زد که مادرشو بردن به اتاق عمل و اون و مادر بزرگش بیمارستانن . خودمو رسوندم .. یه سری وسایلی رو که لازم بود آماده کردم .. دلم نمیومد اونا رو ترک کنم . صبر کردم تا ماهرخ به هوش بیاد ... وقتی چشاشو باز کرد و ما رو اون جا دید خیلی خوشحال شد ..دقایقی گذشت تا تونست چند کلمه ای حرف بزنه ..
ماهرخ : نمی دونم با چه زبونی ازت تشکر کنم ..
-از خدای سپهر و سپهر باید تشکر کنی ..من که کاره ای نیستم ..
ماهرخ در حالی که قطره ای اشک از گونه اش در حال چکیدن بود با همون صدای گریونش گفت شاید سر نوشت من این بوده .. و مادرش مریم خانوم دستشو رو صورت دخترش گذاشت و در حالی که دعام می کرد گفت دخترم همه چی درست میشه .. خدا این آقا رو واسه ما رسونده .. از خدا می خوام که نا امیدش نکنه و اونو به آرزوش برسونه ..
بغضم ترکید ... هق هق گریه امونم نداد .. می خواستم بگم مادر جان آرزوی من به خاک سپرده شده .. جز مرگ آرزوی دیگه ای ندارم . هم به خاطر فروزان و هم به یاد سپهر گریه می کردم . رضا رو بغلش کردم . آخه اونم با اشکای من اشک می ریخت . رضا ها و ماهرخ های جامعه ما زیادن . ما خیلی از اونا رو نمی بینیم .. ولی حداقل هر کدوم از مایی که حال و روزمون بهتر از اوناست کافیه که یکی از اونا رو ببینیم .. و من حالا با لبخند ماهرخ احساس آرامش می کردم .. یه لحظه دیدم که ماهرخ پشت سرم و کنار در رو نگاه می کنه ..
-اتفاقی افتاده ؟
سرمو بر گردوندم . ستاره رو دیدم .. می خواستم تحویلش نگیرم ... ولی یه حسی بهم می گفت اگه هر جایی به جز این جا میومدم به دنبالم نمیومد . وقتی که با ماهرخ و مادرش و رضا خداحافظی کردیم بهش گفتم چی شد اومدی این جا ؟ تو که از اول صبح عین مادر فولاد زره های برج زهر ماری بودی ..
ستاره : تو خودت به کی میگی ..
-من به خاطر ازدواج فروزان و فرهاد ناراحت بودم . نمی تونستم ببینم یکی اومده جای رفیقم ..
ستاره : واسه خودت ناراحت نبودی ؟
-چی داری میگی ؟ انگار تمام زنای دنیا رو می خوای بچسبونی بهم . میگی از ماهرخ خوشم میاد ..حالا هم میگی که شاید از فروزان خوشم بیاد ؟ اصلا .. اصلا ...
چند بار رفتم بهش بگم مگه تو فضولی ؟ دهنمو جمع کردم . ... ادامه دارد.. نویسنده ... ایرانی
     
  
زن

 
نامــــــــــــــــــــردی بســــــــــــــــــــه رفیــــــــــــــــــــق ۷۷

ستاره دوباره رفته بود توی فکر و باهام حرف نمی زد . خنده ام گرفته بود .. می خواستم یه چیزی بهش بگم می دونستم اگه یه حرفی بهش بزنم تا چند ساعت ولم نمی کنه ..
-ستاره فکر می کنی کار در شرکت برات خوب باشه ؟
ستاره : یعنی دوست نداری با من کار کنی ؟ سپهر که دیگه نیست . پس این کارا رو کی انجام بده . تازه من پیش پدر و مادرم هستم .
-می تونی با اونا بری تهرون .
ستاره : چی داری میگی . این جا تنها پسرشون رو توی خاک خودش جا داده . اونا هر وقت بخوان میرن سر خاکش ..اصلا تو واسه چی داری این حرفا رو می زنی ؟ داری یه کارایی می کنی که بگی من ستاره مزاحمتم ؟
واسه یه لحظه فکر کردم که اون داره از اختلاس و دزدی و سر شریکم کلاه گذاشتن میگم .. شونه های ستاره رو گرفته و گفتم یک بار دیگه از این حرفا زدی نزدی .. اون قدر می زنمت تا حرف زدن یادت بره .. من تا حالا مال کسی رو نخوردم از سهم خودم گذشتم تا شک نداشته باشم که سهمم با سهم طرف قاطی شده .. بار آخرت باشه . یا جای تو این جاست یا جای من ..
ستاره : چی داری میگی .. تو چرا این قدر کج خیالی .. من بهت گفتم دزد ؟ آره ؟ خیلی بدی .. خیلی بد جنسی ... هیچی حالیت نیست . چشاتو بستی و فقط به خودت فکر می کنی .. انگار سپهر داداش من نبوده .. انگاری که پسر پدر و مادرم نبوده . همه به یه نحوی داریم زندگیمونو می کنیم ولی تو فرق می کنی . انگار تافته جدا بافته ای . من که کاریت ندارم . هر غلطی که دوست داری بکن . با هر دختری که می خوای باش . می خوای دنبال عیش و نوش و تفریحت بری برو . همه همینو می گفتن . تازه دوزاریم افتاده بود که اون داره از چی میگه .. رفتارم باهاش درست نبود . کمی خشن شده بودم .. حالا که متوجه اشتباهم شده بودم . رفتم طرفش تا ازش دلجویی بکنم .. ولی اون از دستم در رفت . شده بود مثل دخترای لجباز .. من و اون در دفتر شرکت بودیم و فرزان هم که رفته بود برای کارای عروسی فروزان و شرکت در مراسم عقدش .. یه لحظه طوری ستاره رو به سمت خودم کشیدم که افتاد توی بغلم .. واسه چند ثانیه ای مکث کرد بعد خودشوازم جدا کرد ...
-ستاره من بد متوجه شدم فکر کردم بهم میگی دزد . تازه این حرفتم درست نیست ولی از اون حس دزدی بهتره ..
ستاره : واسه اینه که این راسته ؟
-اولا درست نیست . ثانیا برای تو چه فرقی می کنه .. یعنی اگه من فساد اخلاقی داشته باشم می ترسی که با من بیای بیرون و هم کلام شی ؟ اصلا این مدتی که با هم هستیم دیدی که از من کار خلافی سر بزنه ؟ تماس مشکوکی داشتم ؟ چرا این قدر تو کج خیالی دختر ...
با این که حس می کردم آروم شده و شر خوابیده باشه ولی یهو زد زیر گریه .
-ستاره خواهش می کنم . چرا این قدر احساساتی هستی ؟ یعنی باید یک روز در میون گریه کنی ؟ این که رسمش نشد . ازت معذرت می خوام .
ستاره : کار همیشگیته ..
-آخ دختر اگه منو نبخشی چیکار می تونی بکنی ؟ میگن دخترا خیلی مهربونن . دلشون پاکه .. دل نازکن .. حالا منو ببخش .. ببین چه جوری ازت می خوام . اشکاتو پاک کن .
دستمو گذاشتم رو صورت خیسش .. خوشش میومد .. حس کردم زیاده روی کردم . یه حس دوستی با اون داشتم .. شایدم یه حسی بین دوستی و نوعی رابطه خواهر برادری بود .. این که گاه که می خندید منو به یاد داداشش مینداخت . لحن بعضی حرفاش منو به یاد سپهر مینداخت . شاید وجود اون بود که سبب می شد تا حدود زیادی جای خالی سپهر رو احساس نکنم و از طرفی دوری و نا مردی فروزان رو هم تا حدودی تحمل کنم . بالاخره بازم آرومش کردم .. ماهرخ اومد خونه .. یه پرستار براش گرفتم مادرشم کمک حالش بود .. رضا رو هم گفتم که این تابستونی مراقب مادرش باشه و فعلا نره سر کار . ماهرخ دیگه یواش یواش حالش بهتر شد ولی باید رعایت می کرد .. حالا می تونست راحت بشینه و پاشه و کارای خودشو انجام بده . چند بار اولی که اونو دیدم حجابشو کامل حفظ می کرد ولی حالا روسریشو تا یه حدی داده بود عقب که اگه اونو بر می داشت شاید بهتر بود . با این حال همه اینا رو به حساب صمیمیت گذاشته بودم و این که می خواد به نوعی احترام منو رعایت کنه . گاهی که تنها می رفتم اون جا تعجب می کردم که چه جوری تونستم ستاره رو قال بذارم . آخه اون دختر تابلو بود .. سوتی می داد . علنا نشون می داد که به ماهرخ حسادت می کنه . من که نمی تونستم یه دنیا رو عاشق خودم کنم . بیشتر وقتا اول صبح می رفتم که اون خواب بود .. بعدکه بهم می گفت چرا اونو با خودش نبردم بهش می گفتم که دلشو نداشتم که بیدارت کنم ... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی
     
  
زن

 
نامــــــــــــــــــــردی بســــــــــــــــــــه رفیــــــــــــــــــــق ۷۸

یه روز واسه سر زدن به بچه های بی سرپرست و معلول رفتم به یکی از مراکز نگه داری این کودکان در یکی از شهر های اطراف .. خیلی با عزت و احترام ازم استقبال کردند . دلم می خواست با بچه ها بازی کنم . با اونا دوست باشم . با دخترا و پسرای کوچیکی که هر کدومشون سرشون به چیزی گرم بود . دوست داشتم با دنیای اونا آشنا شم . با اونایی که شاید زندگی رو حالا به همون رنگی می بینن که بقیه بچه ها می بینن ولی خیلی چیزا ندارن که بقیه دارن . شاید این جا گرسنه ای نباشه که از گرسنگی بمیره ولی در اون لحظه حس کردم که روح انسانها هم گرسنه و تشنه هست . نیاز داره به این که بدونه بقیه ازش راضین . به کسی بدهی نداره .. نمی دونم چرا بازم به یاد فروزان افتاده بودم . احساسات خودمو به سبک کلاسیک در دفتری می نوشتم و می خواستم بعد از مرگم به دست فروزان برسه . شاید اون وقت دلش به حال من می سوخت و می دونست که چه اشتباهی کرده . دیگه از بس اونو در کنار یکی دیگه حس کرده بودم خسته شده بودم . فایده ای نداشت . به نتیجه نمی رسیدم . سعی کردم خودمو از این حالت خوابی که هستم در بیارم . با بچه ها بگم و بخندم . هر کی منو یه چیزی صدام می زد . یکی بهم می گفت عمو .. یکی می گفت آقا .. وقتی یه دختر کوچولو بهم گفت بابا قلبم لرزید .. اشک تو چشام حلقه زد ... سرمو بر گردوندم تا کسی متوجه این حالتم نشه . دیگه ول کنم نبودن .. با پسرا توپ بازی می کردم و با دخترا عروسک بازی .. خودم که بچه ای نداشتم ولی یه وقتی بچه بودم .هیچوقت یادم نمیره ..اون روزایی رو که منتظر پدر می شدم تا از در در آد و یه چیزی واسم بیاره . خیلی ها میگن بچه ها باباشونو می خوان واسه این که واسه شون خوراکی بیاره .. یه چیزی بخره ..منم اینو دوست داشتم ولی اگه یه وقتی یادش می رفت یا جا می ذاشت اون چیزی رو که واسم خریده بود , اولش یه جوری می شدم ولی بعد طوری با هام بازی می کرد که همه چی یادم می رفت . یادم میاد یه روز رفته بود سفر .. اون شب نیومد ... گریه می کردم و از مادرم سراغ اونو می گرفتم . هر چی هم که واسم می خرید قبول نمی کردم . آروم نمی شدم .. و این نشون میده که وابستگی من به چیز دیگه ای بود . اینا حالا نه پدر داشتند و نه مادر .. نمی دونستم این بچه های ناز آخر و عاقبتشون چی میشه . من که همیشه کنارشون نیستم .. تازه اگرم باشم چه جوری می تونم به این همه محبت کنم . یه روزی اونا بزرگ میشن . میرن توی اجتماع .. نباید کاری کنیم که اونا با یک هویت گمشده به همه معرفی شن . اونا هم انسانن . عشقو احساس می کنن . چقدر بوی خوش بیگناهی رو دوست دارم . بوی خوش بچه ها رو .. بوی موهاشونو .. اونا بزرگ و بزرگ تر میشن . تا یه مدت دیگه دخترا از پسرا جدا میشن .. زندگی ادامه داره . این چرخه ادامه داره . ...این ستاره هم ول کنم نبود ...
-کجایی فرهوش .. پیش ماهرخی ؟
-آره اون جام ..
-چرا به من نگفتی ...
-درست نیست من و تو رو با هم ببینه .ممکنه یه فکرای بد بکنه .
-حالا منو دست میندازی ؟ می دونم باهام شوخی کردی . این سر و صدا ها از چیه ..
براش توضیح دادم ..
-اگه تکون نخوری من خودمو می رسونم اون جا ..
-چی میگی دختر .. بیست کیلومتر راهه ...
-ای بابا ... همچین میگی که انگار دویست کیلومتره .. ببینم مربی زن یا دختر هم دارن ؟
-تا دلت بخواد .. البته هنوز نپرسیدم که دختر هستن یا نه .. صبر می کنم تو بیای ازشون بپرسی ...
-می کشمت فر هوش ..
-تو همش حرف می زنی و عمل نمی کنی . منو بکش و از شر این زندگی خلاصم کن ...
ستاره خودشو رسوند به من . اونم مثل من با بچه ها به مهربونی رفتارکرد ..
-ستاره اگه یه وقتی اتفاقی برام افتاد تو می تونی هوای اینا رو داشته باشی ؟ من اون پولا و امکاناتی رو که داداشت در اختیارم گذاشت با یه سری از سر مایه های خودمو در اختیارت می ذارم تا بتونی بازم به اینا برسی . آخه چقدر باید به این انتظار باشیم که دولت به اینا کمک کنه .. ؟
-سردر نمیارم . تو زده به سرت ؟ دیوونه شدی ؟ مخت تاب بر داشته ها ...
-ستاره تو که این قدر تند باهام حرف نمی زدی
-از این به بعد می زنم تا اون سیمهای قاطی کرده مغزت ردیف شه بیاد سر جاش . .... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی
     
  
صفحه  صفحه 8 از 20:  « پیشین  1  ...  7  8  9  ...  19  20  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

نامردی بسه رفیق


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA