نامــــــــــــــــــــردی بســــــــــــــــــــه رفیــــــــــــــــــــق ۷۹ستاره : نمی دونم تو چت شده که همش از این حرف می زنی . می خوای یه جوری ناراحتم کنی . دلمو به درد بیاری . تو شوخیت گرفته ؟ بهتره بری خودت روبه روانپزشک نشون بدی . از من که بد تر نیستی . من حالا نه برادر دارم نه خواهر . فکر کردی برای بابا مامانم آسونه ؟ تو چرا این جور حرکات عجیب و غریب از خودت در میاری .-هیچم عجیب و غریب نیست . اگه این طور باشه الان این بچه ها سراغم نمیان . خودت که شاهدی و می بینی که این بچه ها به من بیشتر عادت دارن تا به تو .ستاره : خیلی نا مردی-بازم که داری از اون حرفای تکراری و همیشگی خودت رو بر زبون میاری .این بچه ها رو دیده بودم با این که دلم گرفته بود و به خاطر یتیمی و صغیری اونا ناراحت بودم ولی از این که تونستم تا حدود زیادی دل اونا رو شاد کنم خیلی خوشحال بودم . دیگه همه چی قاطی پاطی شده بود ... ستاره رو هم آوردم توی تیم فوتبال .. چند تا دختر رو هم قاطی پسرا کردم .. دیدم که پسرا بد جوری لگد می زنن به این دخترای بیچاره .. خودشون که با خودشون بازی می کنن از همه حساب می برن ولی دخترا رو که می بینن دور می گیرن ... ستاره هم شده بود دروازه بان تیم حریف ما .. یه بار دسته جمعی بچه ها افتادن روش و اون در حالی که دست و پا می زد می خندید .. حس کردم که همبازی شدن با اونا روحیه منو شاد می کنه .ستاره : عجب حوصله ای داری تو .. خسته نشدی ؟ من که داغون شدم ..-بچه سوسول .. زیاد می خوابی ..یه بار من نزدیک شده بودم به دروازه حریف ... در همین لحظه دوسه نفر از یاران خودی همچین هلم دادن که افتادم سر ستاره و دو تایی مون افتادیم زمین .. اون طاقباز افتاد و منم افتادم روش رو چمنها .... یکی دو تا از بچه زبلها گفتن عمو جون ببوسش .. ببوس .. عجب بچه هایی شده بودن بچه های این دوره زمونه . اینا رو از کجا یاد گرفته بودن نمی دونستم . آخه این جا ماهواره و فیلمهای آن چنانی هم واسه اینا نشون نمیدن که بگیم مثلا علتش تماشای این فیلمهاست .-پاشو ستاره زشته .. انگار اون بدش نمیومد که من همین جور باشم روش .با این که می دونستم اون از اون دخترایی بوده که به غیر از دو سه تا دختر مثل خودش .. دوست دختر نداشته چه برسه به دوست پسر . معلم نبود کدوم بچه تخس همش می گفت عمو جون خاله رو ببوس ..ستاره یه حرفی زد که فقط داشتم نگاش می کردم . شانس آوردم که در اون فضا فقط خودمون بودیم و مربی خاصی نبود ..ستاره : آدم دلشم نمیاد دل بچه ها رو بشکنه .. -آدمو رسوا می کنن . ستاره : از رسوا شدن توسط بچه ها می ترسی ؟-پس باید از چی بترسم ...خواستم پاشم و خودمو بکشم عقب دیدم دو سه تا افتادن رو سرم .. -بچه ها باشه ..می بوسمش ... پیشونی ستاره رو بوسیدم .. یکی می گفت صورت ..یکی می گفت لبشو ببوس ... صورتشو هم بوسیدم و دیگه به همون حالت آشفته بلند شدم . صورتم سرخ شده بود ... دو تایی مون از جامون بلند شدیم . من که اصلا دوست نداشتم از این جریان حرف بزنم .. فقط رو کردم به بچه ها و گفتم اگه یک بار دیگه از این شلوغ بازیها در آوردین دیگه نمیام این جا و با هاتون بازی نمی کنم . دیدم دو سه نفری بغض کرده رفتن به یه گوشه ای . فقط همینش مونده بود که ناز اونا رو بکشم و همین کارو هم کردم .. اون قدر باهاشون بازی کردم تا این که خاطرم جمع شد که تونستم لبخند به لب همه شون بیارم .. من و ستاره اون جا رو ترک کردیم ..ستاره : گاهی فکر می کنم اصلا نمیشه تو رو شناخت ... اون جور بی حوصله و این جور حوصله دار . حتما می خوای بگی همه اینا به خاطر وصیت سپهره .-نمی دونم ستاره . شاید همین طور باشه . ولی من حس می کنم بعد از رفتن سپهر خیلی داغون شدم . و این که .. ستاره : چی می خوای بگی .. چی می خواستی بگی ... زندگی خصوصی تو به من مر بوط نیست . آیا کسی در زندگی توست ؟ زنی که باعث شده روحیه ات یه جوری بشه ؟ ما همه مون ناراحتیم . نمی تونیم نبودن سپهر رو تحمل کنیم . ولی یه چیزی بهم میگه تمام غم و غصه هات نباید به خاطر داداش من باشه .. -ستاره تو هم که همش می خوای سر به سرم بذاری . مگه خودت نگفتی که من اصلا در ذاتم نیست که بتونم رمانتیک باشم ؟ستاره : من همچین حرفی زدم ؟ شاید گفتم تا حالا نبودی ولی اون استعدادشو داری . یعنی چون خیلی مهربونی می تونی یه روزی هم دیگه اون اشتباهات گذشته ات رو تکرار نکنی ... -خیلی بده یک شیر از یک موش هم بد تر شه ..ستاره : ولی گاهی وقتها موشها هم شیر میشن .... ادامه دارد .... نویسنده .... ایرانی
نامــــــــــــــــــــردی بســــــــــــــــــــه رفیــــــــــــــــــــق ۸۰فکرم مشغول این بود که چرا ستاره رو بوسیدم . حالا اون چه احساسی راجع به من داره . شاید واقعا دوستم داشته باش . شاید هم این خیال خودم باشه و اون به عنوان یک دوست ازم خوشش میاد-ستاره ازت معذرت می خوام ..ستاره : واسه چی .. -واسه اون اتفاقی که پیش بچه ها افتاد .. بوسیدن تو رو میگم .. ستاره : خب از روی اجبار بود دیگه . می تونم درک کنم . خیلی عذاب کشیدی فرهوش ؟ -راستش بیشتر ناراحتی من به این خاطر بود که تو چی فکر می کنی .. حتما میگی عجب پسر پررویی هستم . یا خدای نکرده من به دختری که مثل خواهرمه .... ستاره : بس کن فر هوش .. این حرفت بیشتر از هر چیزی منو ناراحت می کنه . چرا از این نمایش بازی ها در میاری . من الان محرم تو هستم ؟ یعنی چه جوری بگم .. حالا میگن در مثال مناقشه نیست .. اگه فرضا بخوام باهات ازدواج کنم اون وقت میگم که چون خواهر تو هستم نمیشه ؟ داری حرف الکی می زنی دیگه ... ستاره جوش آورده بود . صورتش سرخ شده بود . هیچوقت اونو تا این حد عصبی ندیده بودم .-چرا این قدر در مورد این مسئله حساسی . آخه این یک عادته . یک احترامه . ستاره : من دوست ندارم از این عادت های مسخره رو . نمی خوام به یه چیزی تظاهر کنی که اصلا امکانش نیست . الان وقتی تو رو می بینم به یاد این می افتم که تو و سپهر رو سال های سال با هم و در کنار هم دیدم . بگم تو داداش منی ؟ اون جایگاه خودشو داشت و رفت . تو هیچوقت که برادرم نمیشی ... -ستاره چرا اصلا خودت رو توی کارای ساختمونی دخالت میدی ؟ اصلا واسه چی میای ؟ همون یک فرزان رو دارم که رو دلم سنگینی می کنه .. تو هم که دیگه اصلا بد تر از اونی .ستاره : کور خوندی که بخوای منو بفرستی برم . -ستاره اگه بهت بگم تو نیازی نیست که کنار من باشی تمام کار ها رو خودم انجام میدم و از نظر اقتصادی همون پول رو هم بهت میدم و درآمد تو و خونواده همونه و همون باشه قبول می کنی ؟ یه چیزی هم بهت دستی میدم که بری و دیگه من از دست تو خلاص شم .. لعنت بر شیطون .. تو که عین بچه ها بازم داری گریه می کنی .. باشه اصلا شوخی کردم .. چقدر تو حساسی .. برای دقایقی دو تایی مون ساکت بودیم . تا این که سکوتو شکست ..ستاره : اگه این قدر از بوسیدن من زجر کشیدی دیگه این قدر صغری کبری بافتن نداشت که ..-اصلا کی در این مورد حرف زد . چرا موضوع رو به بوسه ربطش میدی .. اونم که من فقط یه بار پیشونی و یه بار صورت تو رو بوسیدم تموم شد رفت .. دوست داشتم اون بچه ها شاد شن .. حالا بس کن دیگه .. من اون وقتا که بچه بودم یه چند وقتی یه همبازی دختر داشتم . گاه سر بعضی چیزا با هم کل کل می کردیم . من عروسک اونو می گرفتم و اون هم توپ منو می گرفت ولی این جوری مثل موش و گربه نبودیم . اون هیچوقت گریه نمی کرد و بچه بازی در نمی آورد ...ستاره : ولی حالا تو عروسک منو نگرفتی ..-پس چی تو رو گرفتم .. سکوت کرد و چیزی نگفت و من حس کردم سوال بی خودی کردم . خسته شده بودم .. مرگ سپهر .. ازدواج فروزان , بچه بازیهای ستاره ..همه و همه اعصاب منو به هم ریخته بود . من نمی تونستم این شرایطو تحمل کنم . دلخوشی واسه من نمونده بود .. شاید اگه این بچه های یتیم و صغیر و آدمای نیاز مند به همراهی نبودند من هم این جا نمی موندم . -ستاره من اصلا حالم خوش نیست . این بچه بازیها رو بذار کنار . من نمی خوام فکر کنم که الان این جا یه بچه بازی دیگه ای راه افتاده .ستاره : خسته شدم از دستت . باشه هرچی تو بگی .. من لال میشم . دیگه هر چی تو بگی می ریزم تو دلم . به نظرم باید کمتر باهاش حرف می زدم . کمی جدی تر می بودم و جز در مورد مسائل کاری دیگه حرفی نمی زدیم . آخه اون خیلی گیر می داد . همش دوست داشت در مورد مسائلی که مربوط به اون نبود یه جوری دخالت کنه . خودی نشون بده . در حال رانندگی حس کردم که سرم داره گیج میره به زور فرمونو گرفتم سمت راست و پارک کردم ..ستاره : چیزی شده ؟-نه .. حالم خوب نیست ...به یاد فروزان افتاده بودم . چه جوری قالم گذاشته بود . چه جوری اون همه حرفای عاشقونه .. اون همه با هم بودن ها رو یک شبه فراموش کرده بود .. چه زود رفت .. اون می خواست به من نشون بده که من شکست خوردم . می خواست به من نشون بده که حیله گری من فایده ای نداشته و من برای به دست آوردنش شکست خوردم . لعنتی ... اون چی رو می خواست نشون بده ؟ جدایی دو عاشق رو ؟ می دونستم .. اون باید هنوزم دوستم داشته باشه .. .. ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی
نامــــــــــــــــــــردی بســــــــــــــــــــه رفیــــــــــــــــــــق ۸۱ستاره خیلی راحت با کلمات بازی می کرد . می دونستم این صدای قلبشه که اونو داره وادار به بازی کردن می کنه . ولی هیچوقت با قلب من و قلب خودش بازی نمی کرد . می دونستم که یه چیزی در درونش هست که داره آزارش میده . می خواد از عشق بگه . می خواد از پیوند دلها بگه . من اون حسو می شناختم . اون منو به یاد فروزان عاشق مینداخت . آره ستاره عاشق بود یک عاشق لجباز . من خودم داغون بودم و می دونستم که شکست یعنی چه . درد عشق یعنی چه . نمی خواستم ستاره هم اینو حس کنه . اون نباید دلشو به این خوش می کرد . نباید فکر می کرد که یه روزی می تونه با مهربونی هاش می تونه منو بکشونه طرف خودش . که من صدای عشق و دوست داشتنشو بشنوم و بهش بله بگم . اینا رو نمی شد به حساب زرنگی هاش گذاشت . منم یه روزی در حال و هوایی مثل حالا وامروز اون بودم . روزایی که نمی دونستم چه جوری فروزان و روحشو تسخیر کنم . نه .. ستاره باید از من نا امید شه ...-نمی دونم چرا از عشق و دوست داشتن بدم میاد . یعنی این که یک زن و مرد به هم بگن عاشقتیم اینا همش دروغه .. آدما فقط خودشونو دوست دارن .ستاره : نه این دروغه . دروغه . تو داری دروغ میگی . چرا این حرفا رو می زنی . -ستاره چرا این جوری شدی . چرا جوش آوردی . من و تو اصلا با هم نمی سازیم . من دیگه از این جا میرم . چون میدونم جز کل کل کردن کار دیگه ای با هم نداریم . اعصاب تو رو می ریزم به هم .ستاره : نه خواهش می کنم . ما رو تنها نذار . پدر و مادرمو تنها نذار .. من فقط یه چیزی ازت می پرسم دیگه هم اذیتت نمی کنم . تو میگی آدما فقط خودشونو دوست دارن . مگه تو داداش منو دوست نداشتی .-ستاره اون فرق می کنه . من منظورم عشق یک زن و مرد به هم بود . ستاره : ما که اصلا در این مورد حرف نزده بودیم . فراموش کن چی گفتیم . تنهامون نذار .. خواهش می کنم . تو رو خدا .. به خاطر سپهر ...ستاره خیلی جدی گرفته بود . به شدت اشک می ریخت . خیلی راحت احساسشو درک می کردم . ولی نمی تونستم کاری کنم که اون بهم بگه دوستم داره . می دونست که اگه این حرفو بزنه من بهش جواب مثبت نمیدم . آخه عشق به معنای دلسوزی نیست . من که نمی تونستم از رو دلسوزی بیام و عاشق ستاره شم . من فروزانو دوست داشتم . همونی که رفته با یکی دیگه .. همونی که انتقام سختی ازم گرفته . تا حالا هیچ زنی منو این جور داغون نکرده بود . اصلا زنی منو داغون نکرده بود . عشق سرمو پایین انداخته بود . تسلیم زندگی تسلیم سر نوشت شده بودم . می خواستم سر نوشت خودمو تغییر بدم . زندگی خودمو . ولی نشد . بعضی وقتا صداقت آدمو می سوزونه . نابود می کنه .. ستاره : فرهوش می مونی ؟ -کجا رو دارم برم . درسته خونواده ام تهرونن ولی من این جا خیلی کار دارم . اون دلی رو که از بچگی با هام بوده این جا جا گذاشتم .. می خواستم بهش بگم یه عشق دیگه ای رو هم این جا جا گذاشتم . روزایی رو که دیگه بر نمی گردن همین جا جا گذاشتم . کنار ساحل عشق و امید . -ستاره تو خیلی خوبی . من خیلی بدم . خیلی اذیتت می کنم . من خیلی بدم ..ستاره سکوت کرده بود . چیزی نمی گفت . می ترسید اگه حرفی بزنه منم بازم ساز رفتن بزنم . هر چند من آدمی نبودم که به این نون و ماستها از این جا برم و از طرفی اینو هم می دونستم که اون اگه بخواد حرفای دلشو بزنه و مثلا منو تسکین بده باید یه چیزایی رو بگه که پای خودشم به وسط کشیده میشه . من و اون رفتیم به سمت شرکت . فرزان هنوزم میومد ... ازش خواسته بودم که دیگه در مورد فروزان باهام حرف نزنه . اسمشو پیشم نیاره . نمی دونم چرا با یه دید خاصی به من و ستاره نگاه می کرد . حدس می زدم که حس می کنه من و اون با هم رابطه داریم . بذار از این فکرا بکنه دیگه واسه من مهم نیست . ستاره بیشتر حرفاشو به شمردگی آغاز می کرد . انگار می ترسید که بازم ناراحتم کنه . ای دختر ! اگه بدونی که من چه آدم بد و جنایتکاری هستم دیگه این جور با هام رفتار نمی کنی . من لیاقت اونو ندارم که تو عاشق من شی . نگاهت داره داد می زنه که دوستم داری . حتی وقتی که با بچه های بی سرپرست بودیم راضی بودی که لباتو ببوسم .. ستاره من لیاقت خوبی های تو رو ندارم .. حتی لیاقت فروزان رو هم ندارم . یه روزی تو هم میری . میری از پیشم . من بهت عادت کردم . ولی نه اون جوری که به فروزان عادت کردم . من حرفای قشنگ عاشقونه مو واسه اون زدم . دلم واسه اون تپید . هنوزم می تپه . حتی اگه حالا هم بر گرده و بگه اشتباه کرده قبولش می کنم . آخه آدما همه شون اشتباه می کنن .... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی
نامــــــــــــــــــــردی بســــــــــــــــــــه رفیــــــــــــــــــــق ۸۲نمی دونم چرا حس می کردم ماهرخ یه دید خاصی رو نسبت به من پیدا کرده . دیدی فراتر از یک قدر دانی . همش حس می کردم اون به نوعی می خواد خودشو به من نزدیک کنه . یا این که نوعی قدردانی داشته باشه . حتی یه افکار منفی هم به سراغم میومد از این نظر که بخواد خودشو در اختیار من بذاره . ستاره هم متوجه شده بود . با این که سعی می کردم بدون اون به ماهرخ سر بزنم ولی گاهی همرام میومد . منم حوصله نداشتم باهاش بحث کنم . یه بار که ستاره نبود حرفو کشوند به چیزایی که انتظارشو نداشتم . هرچند رضا خونه بود ولی اون زیاد توی نخ این مسائل نبود و سنش هم قد نمی داد به این که راز و رمز این حرفا رو متوجه شه .ماهرخ : فر هوش خان .. کی شیرینی عروسی شما رو می خوریم مشخص نیست ؟ دعا می کنم که یک خانوم خوشگل و مودب و با فر هنگ مثل خود شما نصیبت شه . هر چند این دوره و زمونه نمیشه به همه اعتماد کرد ولی یه سری مسائلی هست که نمیشه همیشه مجرد بود ...صورتش سرخ شده بود . نمی دونستم چه عاملی اونو وادار کرده که این حرفا رو بزنه . انتظارشو نداشتم . اون زنی نبود که اهل خلاف باشه . من بهش ایمان داشتم . شاید اگه دو سال پیش بود و قبل از آشنایی با فروزان من خیلی راحت می رفتم به سمت این زنا .. ولی حالا هیچ حس و هیجانی برای من نداشت . چون دیگه فروزان هیچی واسم نذاشته بود و منم تمایلی بهش و به هیچ کس دیگه نداشتم . ولی شاید هم بی خود افکار منفی به خودم راه داده بودم .-البته آقا فر هوش خیلی باید دست به عصا بود . الان دیگه جامعه پر شده از پسرای مجردی که میرن زن صیغه ای می گیرن ...دیگه یواش یواش داشت دوزاریم میفتاد . نمی تونستم محکومش کنم . شاید اون یک سر پرست و یک حامی می خواست . من که همه جوره هواشو داشتم . شاید بیشتر از این می خواست و یا این که می خواست این دلگرمی رو داشته باشه که برای همیشه و تا لحظه پایان زندگیش می تونم اونو در کنار خودم داشته باشم . زن زیبایی بود و یه مظلومیت خاصی در زیبایی اون وجود داشت ولی من نمی تونستم اونو قبول کنم . حتی برای یک بار و این که با هاش سکس داشته باشم . گاه نیاز های سکسی میومد به سراغم . ولی نمی خواستم جز فروزان با کس دیگه ای باشم . با این که اون بهم نا رو زده بود و به نظر خودم هر چند که شاید حق هم داشت ولی بهم خیانت کرده بود ولی من دلشو نداشتم که با زن دیگه ای باشم . من هنوز همون روزای خوش گذشته رو می دیدم . در مقابل این حرف ماهرخ سکوت کرده چیزی نگفتم . اونم دیگه ادامه نداد . سعی کردم دیگه خیلی کمتر برم به اون جا و اصلا ضرورتی نداشت . بیشتر تقصیر رضا بود که من به خاطر اون مجبور می شدم برم خونه شون .ستاره دختری بود که زیاد به خودش نمی رسید . حتی اون اوایل که اومده بود این جا اصلا آرایش نمی کرد ولی یواش یواش یه آرایش نرمو رو سر و صورتش پیاده می کرد و تازگی ها هم که غلیظ ترش کرده بود . ظاهرا می خواست پیش من بیشتر جلب توجه کنه . واسه من زیاد فرقی نمی کرد . با این که من قبلا خیلی خوشم میومد که مورد توجه زنا و دخترا باشم ولی حالا از این که ستاره بخواد خودشو به من دلخوش کنه ناراحت بودم .. حس می کردم دارم بیمار میشم . یه بیماری روحی و عصبی پیدا می کنم . همش خواب سپهرو می دیدم . خواب روزای خوش گذشته رو . ولی هیچوقت این خوابو ندیدم که مثلا بیاد بهم بگه که از همه چی خبر داره .. خواب فروزانو خیلی کم می دیدم .. چند بار هم که دیدمش خیلی زود محو شد . گاهی خونواده میومدن و بهم سر می زدن . خواهرم بهم می گفت که تو و ستاره خیلی بهم میایین .. و بهم توصیه می کرد که اونو بگیرمش ...-فرزانه تو هم حوصله داری ها . کی حال و حوصله زن گرفتن داره . برای خودم چرا دردسر درست کنم . اصلا خوشم نمیاد از این کارا . دوست دارم خودم باشم و خودم . فرزانه : با اون شناختی که از تو دارم داداش .. تو فقط با چند تا از دوستای من دوست بودی . من تعجب می کنم چه طور شده که خیلی آروم شدی ... ولی این حرفت رو که کاری به کار ستاره نداشتی , قبول می کنم .-فرزانه اصلا حال و حوصله این بحث ها رو ندارم . چه معنی داره که یک خواهر با برادرش در مورد این مسائل حرف بزنه . فرزانه : اون وقتا که بودی تهرون و همش نام و نشونی ازم می خواستی و بهونه های عجیب و غریب می آوردی فکر می کردی من حالیم نیست .. -فرزانه تمومش کن .. من نمی دونم این دختر با همه متانش چرا این یه تیکه رو شلوغ کرده بود و هر جوری بود سعی داشت یکی رو بهم بچسبونه . شاید یک زن داداشی می خواست که آرامش طلب باشه و اهل حاشیه نباشه .... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی
نامــــــــــــــــــــردی بســــــــــــــــــــه رفیــــــــــــــــــــق ۸۴به هر کلکی بود خواهرمو یه جوری قانعش می کردم که من فعلا زن نمی خوام و اگه هم بخوام ستاره رو نمی خوام . یواش یواش حس کردم که دیگه نمی تونم راحت بخوابم . همین منو عصبی می کرد.. اهل این بر نامه ها هم نبودم که بخوام قرص بخورم . برای همین چند روز پشت سر هم دچار کم خوابی شدم و یه بار هم که دو روز نخوابیده بودم . با همه بحث می کردم . نزدیک ترین آدمی رو که گیر می آوردم سرش داد بکشم ستاره بود . یه بار نزدیک بود فرزانو بزنم . -تو چه جور برادری هستی . هنوز کفن سپهر خشک نشده گذاشتی که اون بره از دواج کنه . رفتم به سمتش .. ولی اون خودشو کنار کشید ...فرزان : تو حالت خوب نیست . مرگ سپهر روی تو اثر گذاشته .می دونستم دارم چیکار می کنم . به هم ریخته بودم ولی نمی تونستم جلو خودمو بگیرم . دوست داشتم یکی باشه آرومم کنه . ولی چه جوری ! یکی بیاد و بگه که همه اینا یم خواب و خیاله . بیاد و بگه که فروزان از دواج نکرده . تنهام نذاشته . ولی می دونستم که اون رفته . این این عذاب بی نهایت درد ناک فقط یه عذاب مختصریه از اون عذابی که باید بکشم . مرگ رو با چشای خودم می دیدم . حس کردم که دارم لرزش دست می گیرم . اعصابم به هم ریخته بود . حتی به زحمت خود کار رو به دستم می گرفتم . گاه که یه وسیله رو بر می داشتم از دستم میفتاد ...ستاره : چته فر هوش ؟ چرا این قدر واسه سپهر داری خودت رو به کشتن میدی . اگه تو بمیری اون بر می گرده ؟ دلم می خواست بهش بگم که فقط واسه سپهر نیست . شاید بیشترش به خاطر فروزان باشه . من آرزوی مرگ می کردم . از زندگی بدم اومده بود . گاه اون قدر عذاب و خستگی می کشیدم که می افتادم و می خوابیدم . چش باز می کردم و می خواستم سپهر و فروزانو ببینم ولی هیشکدوم نبودند . من هر دو تا شونو می خواستم . در واقع می شد گفت که در حق هر دو تا شون نا مردی کرده بودم . ولی عاشق هر دو شون بودم . نمی دونم نمی دونم چطور یه آدم راضی میشه در حق کسی که عاشقشه و دوستش داره نا مردی کنه و من در حق سپهر و فروزان هر دو این کارو کرده بودم . فشار کار افتاده بود رو دوش ستاره . پدر و مادر ستاره دیگه اونا هم به خاطر من خیلی ناراحت بودند . من نمی خواستم واسه شون درد سر درست کنم . به پدر و مادرم چیزی نگفتن تا اونا رو نگران نکنن . منو بردن پیش یک دکتر اعصاب و بعدشم رفتم پیش یک روان پزشک . .. این یه تیکه رو حواسم جفت بود که چیزی از ماجرای خودم و فروزان نگم . چون می دونستم که روان پزشک نمی تونه کمکی به من بکنه . ولی در مورد سپهر و این که از بچگی با هام دوست بوده و از دستش دادم یه چیزایی رو تعریف کردم . راستش اصلا اومدن پیش روان پزشک منو بیشتر عصبی می کرد . اعصاب منو می ریخت به هم . ولی چاره ای نبود همه بهم می گفتند که باید خودت رو به یک متخصص اعصاب و روان نشون بدی . منم واسه این که اونا نگن چقدر بی خیالم این کار رو انجام می دادم . دیگه مغزم فکرم نمی کشید .ستاره : من نمی تونم ادامه بدم ..ستاره : چی رو نمی تونی ادامه بدی . غصه کارت رو نخور . اگه فکر انجام وصیت داداشی تا موقعی که حالت خوب شه همه اینا رو به عهده می گیرم . سعی کن قرصات رو بخوری .-ولی اونا سستم می کنه . عصبی ام می کنه .ستاره : من کنارتم . تنهات نمی ذارم . .. ولی من دوست داشتم بیدار باشم . فکر کنم به این که آدما چقدر می تونن بد و فراموشکار باشن . با این که می دونستم فروزان کار بدی نکرده ولی ته دلم دوست داشتم که اون تنهام نذاره درکم کنه . به خاطر عشق همه چی رو حل کنه . گذشت داشته باشه . ولی دیگه کار از این حرفا گذشته بود . اون فراموشم کرده بود . وقتی که فکر می کردم اون الان توی بغل شوهرشه جیگرم می سوخت . تنم می لرزید . فشار خاصی رو من بود . دلم می خواست آروم بگیرم . برم با بچه ها بازی کنم . همونایی که سپهر سفارششونو به من کرده بود . من و ستاره بازم واسه دیدنشون رفتیم . ستاره به بچه ها گفته بود که عمو فرهوش بیماره .. بعضی از اونا مخصوصا دختر کوچولوهای شیرین زبون منو بابا صدام می زدن . می خواستم بخندم . می خواستم با هاشون حرف بزنم ولی نمی تونستم . دلم می خواست فریاد بزنم به دنیا بگم که چی می کشم . بگم که از خدا آرزوی مرگ دارم . ولی همون که می تونستم پیش این بچه ها سکوت خودمو حفظ کنم هنر کرده بودم .-ستاره بیا بریم . من نمی تونم این جا باشم . حالم خوش نیست . خواهش می کنم .... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی
نامــــــــــــــــــــردی بســــــــــــــــــــه رفیــــــــــــــــــــق ۸۴ستاره : من همه کارا رو انجام میدم . حتی اگه فرزان هم نیاد . دیگه می دونم چی به چیه .. -نه ستاره .. یه سری کارای مردونه هست ..یعنی سر و کله زدن با عمله و بنا .. چیزایی که کم داریم .. اونا رو باید یکسره خرید کنیم . ستاره : من که نمی خوام اونا رو حمل کنم ..-سعی می کنم حالم بهتر شه ...ولی روز به روز بد تر می شدم . خیلی برام سخت بود باور این که دیگه فروزانی در زندگیم نیست . عذاب می کشیدم . نمی تونستم باور کنم .. اینو هر لحظه به خودم می گفتم . نه ..نهههههههه خدایا چطور یک زن می تونه در مدت زمان کوتاهی خودشو بندازه توی بغل دو تا مرد . اون چطور راضی شده با من این کارو انجام بده ... دیگه یواش یواش عادت کردم به این که با قرص بخوابم . قیافه ام طوری شده بود که هر کی منو نمی شناخت فکر می کرد که معتاد شدم . دست کمی از معتاد ها نداشتم . چشام گود افتاده دورش کبود شده بود . کم اشتها شده بودم . فشار عصبی شدیدی بر من وارد اومده بود . هر چی می خواستم فکر نکنم نمی تونستم . به ستاره گفتم که به پدر و مادرم و فرزانه چیزی نگن . آخه نمی خواستم اونا رو نگران کنم و از طرفی خواهرم فرزانه هم تهرون کار داشت.. درس داشت و نباید اونو تنها می ذاشتن . نمی خواستم ستاره بیش از این اذیت شه . نمی خواستم اونو ناراحتش کنم . اون به اندازه کافی بابت سپهر ناراحت بود .. و شاید هم واسه من که بهش اجازه نداده بودم عشقشو به من ابراز کنه . حالا دیگه اینم رفته بود روش که بد تر ولی با همه اینا از این که اون منو همراهی می کرد و رفیقم شده بود خوشم میومد . این که تنهام نذاشته بود . ولی همه اینا سبب نمی شد که من فروزانو فراموش کنم . من پیمان عشقمو با اون بسته بودم . اون اولین زن زندگیم نبود ولی اولین عشقم بود . من جز اون کس دیگه ای رو نمی خواستم . من عاشقش بودم . نه .. نهههههههه اون نباید در حق من نا مردی می کرد . چرا .. خدایا .. نهههههههه نههههههههه ... من دارم می میرم . من دارم نابود میشم . من بدون اون می میرم ... شبا کابوس می دیدم . شاید این خوابو چند بار دیده باشم . کابوسی که برای من یک واقعیت بود . ولی می رفتم به دنیای خوشی هام . به اون زمانی که من و فروزان با هم خوب بودیم .. اینو خواب می دیدم و بعد می دیدم که اون نامرد اومد و فروزانو از چنگ من درش آورد . همش خوابهای با محتوای تکراری . من که این کابوسو حسش کرده بودم . خدایا چرا باید این قدر زجر کش شم .. چند هفته گذشت . بچه ها یی که منو عمو و بابا صدام می زدند نگرانم بودند .. سعی می کردم ورزش کنم .. تغذیه مناسب داشته باشم ولی وقت و بی وقت به یاد عشق از دست رفته ام میفتادم . چرا من قدرت اینو نداشتم که خودمو با این مسئله هماهنگ کنم . چرا نمی تونم دوری و جفای اونو تحمل کنم . یعنی اون نمی تونست منو ببخشه ؟ اون نمی تونست تنهام نذاره ؟! یه روز ستاره بچه ها رو آورد پیشم . خیلی خمار بودم .ستاره : پاشو فر هوش . این بچه ها منتظر توان . اونا تو رو می خوان . هر قدر من با هاشون بازی می کنم بازم تو رو می خوان . تو رو صدا می زنن . -میگی من چیکار کنم . ستاره : خودت رو در مان کن .عصبی شده بودم . انگاری من خودم خودمومریض کرده بودم که باید خودمو در مان می کردم .-ستاره تو شوخیت گرفته ؟ یا داری اذیتم می کنی . من نمی دونم از دستت چیکار کنم . ببینم یه دختر خوب سراغ نداری که من برم با هاش از دواج کنم و در مان شم ؟ از حرص و عصبانیت نگام کرد و گفت اگه یه بیوه بالای شصت باشه می خوای ؟ فرهوش دیگه منو دست ننداز . هر وقت تنها می شدم تا ساعتها گریه می کردم . یه شب خواب سپهرو دیدم . لبخند به لبش بود . با یه شاخه گل سرخ اومد سراغم . نمی دونم تعبیرش چی می تونست باشه ولی به من لبخند می زد . یعنی از من راضیه ؟ حتما منو بخشیده . حتما از این که من دارم به بچه ها کمک می کنم خوشحاله . باید نشون بدم بهش که می تونه رو من حساب کنه .... ورزش .. تغذیه خوب .. و کمی هم گوش دادن به موزیک شاد ..هر چند اون جوری که دوست داشتم اثر نداشت ولی بی تاثیر نبود ... دو تا از دوستام از تهرون اومده بودند فکر کنم با همسراشون بودند . نمی دونستم که اونا از دواج کردند . ازشون دعوت کردم که بیان خونه من . مهران و میلاد وقتی که شنیدن سپهر مرده خیلی ناراحت شدند ..حالا نمی دونم چی شد که قبول نکردن بیان پیشم و فکر کنم دوست داشتن زن و شوهرا با هم تنها باشن .. ولی مهران بهم گفت که اونا دوست دختراشون هستن . یکه خوردم . واسم مسئله ای نبود . چون تا چند وقت پیش قبل از آشنایی با فروزان من خیلی بد تر از اونا بودم .... ادامه دارد .... نویسنده ... ایرانی
نامــــــــــــــــــــردی بســــــــــــــــــــه رفیــــــــــــــــــــق ۸۵مهران و میلاد هنوز اون شناخت گذشته ها رو در مورد من داشتند . در مورد دید من نسبت به دخترا . واسه همین وقتی بهشون گفتم میرم یه جا دیگه می خوابم و خونه یا واحدمو در اختیار اونا می ذارم قبول نکردند و گفتن داداش تو الان روحیه ات ضعیفه و مشکلی واست پیش اومده که باید حسابی حالتو جا آورد . ازم خواستن که با این دخترا حال کنم . احساس نیاز شدیدی می کردم . ولی با همه اینها ته دلم از همه این بر نامه ها بدم اومده بود . اما زهره و زری خیلی خوشگل و ناز بودند . خیلی هم خونگرم نشون می دادن .مهران : دخترا رفتن یه دوری بزنن و بیان . در مورد تو هم با اونا حرف زدم و کلی هم خوشحال شدن که باهات حال کنن و بهت حال بدن . راستش ازت خوششون اومده.. -بچه ها شما ناراحت نمیشین که این دو تا لقمه چرب و نرم رو شریکتون شم ؟ میلاد : اتفاقا این جوری خیلی بیشتر به ما حال میده . من میگم رفقای با مرام یه لقمه چرب و نرمو که دارن باید با هم بشینن و بخورن و حالشو ببرن . مردی و مردانگی به همین میگن . ما اینو از تو یاد گرفتیم فر هوش جان . یادمون نرفته که تو چقدر هوای ما رو داشتی . این قدر نمک نشناس که نیستیم . دورا دور شنیدیم که تو خیلی اذیت شدی و شاید به خاطر مشکلات کاری و روحیه ضعیف دیگه نتونی بری دنبال این بر نامه ها یا این که بتونی یه تیکه ای رو برای خودت جور کنی .به هر مصیبتی بود از دست ستاره خلاص شدم . خودمو خیلی آراسته کردم تا بتونم زهره و زری رو به طرف خودم بکشونم . هر چند این اونا بودند که باید منو به طرف خودشون می کشیدند . هر دو تا شون تپل بودن و یه استرچی پاشون کرده بودن که دلم می خواست از همون پایین پا تا با بالای باسنشونو یکسره توی دیدم داشته باشم . خیلی ناز بودند . ولی با همه اینها با همه تحریک شدنها نمی دونستم چرا دلم بود پیش فروزان و این که من آخرین بار با اون بود که سکس کردم و این تقریبا دوساله اخیر رو با هیچکس دیگه غیر از فروزان نبودم . از زمانی که به اون دل بستم تا به حالا . ولی مهران و میلاد کارشونو کردند . میلاد و زهره رفتن روی تخت و مهران و زری هم اون پایین خودشونو رو تشک ولو کرده بودند . به همین سادگی و بی پر وایی هر چند مهران و میلاد گفته بودن که اونا جنده نیستن ولی با همه اینا نشون نمی داد که از اون دخترایی باشن که قبلا دست مرد دیگه ای بهشون نرسیده و حتما هم باید همین طور باشه . چون وقتی به همین راحتی خودشونو رسوندن به این جا و از خونواده جدا کردن دیگه نمیشه گفت که مثلا از اون تیپ آدمایی هستند که تا قبل از اومدن به این جا آفتاب روی ماهشونو ندیده . من درست رنگ و حالت پسر خجالتی ها رو پیدا کرده بودم . از اونایی که انگار تا به حال دستشون به دختر غریبه و نا محرمی نرسیده . خودمو انداخته بودم رو کاناپه .. و به اون چهار نفر نگاه می کردم . با این که شور و حال خاصی در من زنده شده بود ولی فضایی رو احساس می کردم که من و فروزان در اون فضا داریم با هم از عشق و هوس و رابطه صمیمانه خودمون میگیم . مهران خودشو رسوند به من و آروم طوری که بقیه نشنون ولی می دونم حواسشون به ما بود گفت پسر آبرومونو نبر من به این دخترا گفتم که تو شیر می کشی و پلنگ می کشی و از این حرفا و گفتم که هر کدومشونو به تنهایی سه بار تا صبح ار گاسمشون می کنی . دیگه ما رو خیطمون نکن دیگه . اگه سه بار نتونستی دوبار رو که می تونی .. با همه ناراحتی و خرابی اعصابم خنده ام گرفته بود که بعضی ها چقدر دلشون خوشه که دارن سر چی با هم کلنجار میرن ؟ ! دلم می خواست از خونه میومدم بیرون . احساس کردم که فروزان داره منو می بینه . یه حس بدی داشتم . رو همون تختی که من و فروزان بودیم حالا میلاد و زهره داشتند عشقبازی می کردن . خیلی وقت بود که من از سکس دور بودم . میلاد با دست بهم علامت می داد که من برم جای اون . نمی دونم حالا زهره متوجه این دست تکون دادن ها شده بود یا نه ولی حتم داشتم که براش فرقی نمی کرد که چه کسی با اون عشقبازی کنه . دستای میلاد رفته بود روی شورت زهره .. وقتی اونو پایین کشید و کون گنده شو کاملا بر هنه رو بروی چشام قرار داد دیگه چشامو بستم ولی کیرم طوری شق شده بود که می دونستم هر کی به سمت من نگاه کنه کاملا متوجه میشه که من چقدر مشتاق سکسم . ولی نمی خواستم که فروزانمو ناراحت کنم . اون رفته بود .دیگه به من فکر نمی کرد و من هنوز در خونه رویایی شیشه ای که واسه عشقمون ساخته بودم به سر می بردم . .... ادامه دارد ..... نویسنده .... ایرانی
نامــــــــــــــــــــردی بســــــــــــــــــــه رفیــــــــــــــــــــق ۸۶یه احساس عجیبی داشتم . انگار تمام اینا یه فیلم بود .تعجب می کردم که چرا اونا تا این حد نسبت به من بی پروا شدن . چرا بی خیال نشون میدن . چرا ... هر کاری رو که دوست دارن راحت انجام میدن . من این طور دوست نداشتم که بخوام خودم وارد ماجراشم . خوشم میومد از این که می دیدم میلاد رفته پشت زهره . زهره کونش یه بر جستگی خاصی داشت که برای لحظاتی آرزو کردم کاش جای میلاد بودم .. اون بیچاره حرفی نداشت . ولی یه چیزی مانعم می شد و نمی ذاشت که من برم طرفش .. شاید اگه می رفتم سمتش .. اگه با یکی دیگه غیر فروزان سکس می کردم تمام این بلاهایی رو که بر سرم اومده بود می تونستم یه جوری جبران کنم . شاید می تونستم آروم بگیرم . سرم بالا باشه .. دیگه احساس حقارت نکنم . حالا داشتم زمین و زمانو متهم می کردم .. نگاهمو به ضربات کیری دوخته بودم که از پشت وارد کس زهره می شد . مهران و زری هنوز به مرحله اوج نرسیده بودند . دو تایی در حال قلقلک دادن هم و خندیدن بودند. برای لحظاتی مهران نگاهشو به من دوخت . متوجه عمق ناراحتی من شد .-چته فر هوش . ما هم ناراحتیم . از دست دادن سپهر برای ما هم ضایعه بزرگی بود . سعی کن متوجه باشی که زندگی بدون اون هم ادامه داره . از روزی که آدم خلق شده تا حالا میلیونها و شاید هم میلیارد ها انسان جونشونو از دست دادن . و علاوه بر اون میلیارد ها موجود ریز و درشت دیگه با واژه مرگ آشنا شدند ...زری : اینا رو آقا فر هوش وارده نمی خوای این جا فلسفه با فی کنی .. زری اومد سمت من .. زری : با اجازه آقا مهران .. می خوام ببینم می تونم حال آقا فر هوشو جا بیارم یا نه .. با همون شورت و سوتینش اومد سراغ من . دستشو گذاشت رو سوتینش اونو پایین کشید . نوک سینه شو به دهنم چسبوند . گیج شده بودم که چیکار کنم . یعنی نمی بایستی توی ذوقش می زدم ؟ یه لحظه به نظرم اومد که اون از همون عطری استفاده کرده که فروزان به سینه هاش می زده . گاه یه گل یاسی بین سینه هاش می ذاشت و می گفت که این عطر و بوی طبیعی رو داره .. منو مست مستم می کرد . حالا اون رفته بود . مهران سوتین زری رو باز کرد .. شورتشم در آورد .. زری حس کرد که سینه هاش دلمو برده . وقتی سرمو رو سینه اش گذاشت انتظار داشت که نوک سینه هاشو بذارم توی دهنم و میکشون بزنم . دو دستی سینه و نوکشو به طرف دهنم می فرستاد ولی من جفت لبامو بسته بودم . زری کمر بندمو باز کرد . دستشو گذاشت رو کیرم و با هاش بازی کرد .. خیلی خوشم میومد .. ولی خودمو کنار کشیدم . واسه لحظاتی حس کردم که حالا فروزان داره با یکی دیگه این کارو انجام میده .. اشک از چشام جاری شد .. اشکی که سینه های زری رو خیس کرده بود . ازش فاصله گرفتم .. .. .-مهران دستت درد نکنه .. من اصلا حالشو ندارم . زری جون منو باید ببخشی . شما با هم خوش باشین .انگار به قلبم کارد کشیده باشن . خاطرات با فروزان بودن یکی پس از دیگری برای من زنده می شد . دویاره خودمو انداختم رو کاناپه . زری : آقا فر هوش من نمی خواستم ناراحتت کنم . ولی تو که خودت هوس داری .. سکوت کردم و چیزی نگفتم .. هیشکی نمی دونست که من عاشق فروزانم . نمی دونست که من چوب نامردی و صداقتمو می خورم وتقاص لحظاتی رو پس میدم که با صحنه سازی فروزانو به خودم علاقه مند کردم . ولی عشق بین من و او یک عشق دروغین نبود . من دوستش داشتم و دارم .. و. تا ابد خواهم داشت . چرا اون اینو نفهمید . مهران عین گرگها به طرف زری حمله ور شده بود . اونو بغلش کرد و ایستاده و در حالی که اونو رو پا هاش قرار داده بود از زیر کیرشو می زد به سقف کس زری .. زری : آییییییییی مهران .. مهران جون مهران جون فدات شم .. کسسسسم کسسسسسم ... زهره که عین کشتی گیری که اون زیر قرار داشته باشه مدام از این سمت به اون سمت فتیله پیچ می شد . در یه حالت دستاشو رسونده بود به لبه های فلزی تخت و در یه حالت دمر قرار گرفته و میلاد هم افتاده بود روش و کیرشو از پشت می کرد توی کس زهره و درش می آورد .. پی در پی این کارو انجام می داد و من با لذت شاهد این صحنه بودم ولی فقط سعی می کردم که شاهد باشم . هی با خودم زمزمه می کردم بس کن فر هوش فروزان مرده .. فرض کن اصلا وجود نداشته .. اونم یک نامردیه مثل خودت . وقتی بهش حقیقتو گفتی اون بهت اهمیتی نداد و رفت . یعنی تو هم باید دروغ می گفتی ؟ تو هم بی وجدان می بودی ؟ در این دوره و زمونه هیشکی نمی تونه سالم زندگی کنه . اگه بخوای سالم زندگی کنی ناسالم میشی . سلامتی و تندرستی ازت دور میشه .. ... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
نامـــــــــــــــــــردی بســــــــــــــــــــه رفیــــــــــــــــــــق ۸۷چند بار داشتم خودمو قانع می کردم که برم وسط اونا . برم با یکی از این دخترای تپل حال کنم .. ولی بازم یه چیزی مانعم می شد . با این که می دونستم فروزان دورم زده و به من پشت کرده با این که می دونستم تنهام گذاشنه ولی بازم دلم رضا نمی داد . بازم نمی تونستم خودمو قانع کنم که بخوام کار خلافی انجام بدم . ولی من یک مرد بودم . یک انسان .. و نیاز جنسی من به شدت وادارم می کرد که برم به سمت اونا .. یه لحظه زهره رو دیدم که چه جوری داره جیغ می زنه که ار گاسم شده .. و بعد زری هم داره با همین حس و حال خودشو رو مهران می غلتونه . زود لباسامو پوشیدم تا از خونه خارج شم . دوست داشتم برم و شبو یه جای دیگه سر کنم . یک آپار تمان دیگه هم که یه خورده خرت و پرت توش ریخته باشم داشتم ولی از اون جا فاصله داشت ... خونه رو سپردم دست اونا و ار خونه خارج شدم .. با این که یه طبقه بالاترش ستاره و پدر و مادرش زندگی می کردند و در واقع در خونه سپهر و فروزان بودند و منم می تونستم شبو اون جا سر کنم ولی تر جیح دادم که برم بیرون . دم در ستاره رو دیدم ... این دیگه کجا بود .. -ببینم دختر این وقت شب بیرون چیکار می کنی ؟ستاره : حتما کار داشتم .. ببینم مگه تو مادر شوهرمی ؟ -به نظرت مادر شوهر همچین غلطی می کنه ؟ خندید وگفت ستاره : خواهش می کنم تو صاحب اختیاری . حالا من ازت می پرسم تو کجا میری . چرا اعصابت به هم ریخته . ببینم مهمونات با خانوماشونو تنها گذاشتی ؟ -دوست داشتم اونا راحت باشن . ستاره : یعنی چه ... پس بیا خونه ما بخواب . -نه ممنونم ستاره جون .ستاره : کشتی هات غرق نشون میده . حالت گرفته .. چیزی شده ؟ -نه ستاره . ستاره : راستشو بگو . من به کسی نمیگم . انگار چیزی رو داری پنهون می کنی . -بهت میگم چیزی نشده .ستاره : باور کردم . حرفت رو باور کردم . چون می دونم تو هیچوقت دروغ نمیگی . ولی خیلی دلمو می شکنی . خیلی اذیتم می کنی .-ستاره . من کی دلت رو شکستم ؟ یه چیزایی میگی و یه حرفایی می زنی که اگه من طبق خواسته ات عمل نکنم اون وقت به من میگی که من دلت رو می شکنم و بد جنسم . تو خودت می دونی که من آدم مهربونی هستم .اینو گفتم و خندیدم . ستاره : اوه آقا رو باش .. چه از خود متشکره .. -ستاره اگه یه چیزی بهت بگم پیشت می مونه ؟ .. زده بود به سرم . نمی دونم چرا حس کردم که نباید به ستاره دروغ بگم و اگه راستشو هم بگم اون می تونه راز نگه دار خوبی باشه . -ستاره اونا زن و شوهر نیستند . دوست دختر و دوست پسرن .. تا اینو گفتم برق از سرش پرید . -چی ؟ چی ؟ چی !!!! چی گفتی ؟!!!!!!!!!!!! اصلا تو به چه حقی این کارو کردی . دستمو گذاشتم جلو دهنش و اونو به سمت خونه کشوندم .-ببینم دختر تو خجالت نمی کشی ؟ مردم میگن چه خبر باشه . من چیکارت کردم . درست نیست . این جا محیطش بزرگ نیست . زود یه چیز همه جا می پیچه .ستاره : من ازت این انتظارو نداشتم . -پس انتظار چی رو داشتی .. ستاره فکر بد نکن . من خودمم تازه فهمیدم که اونا دوست دختر و پسرن . ستاره : مردا خیلی کثیفن .. جوونای این دوره زمونه همه شون آشغالن ..-می فهمی چی داری میگی ؟ تو داری به من توهین می کنی . من نمی دونستم . حالا هم که دعوتشون کردم زشته که بگم برین . مهمون من هستن . تازه خلاف هم که نمی کنن . دیگه می خوان با هم خوش باشن . کاری هم به کار بقیه ندارن . تو چرا این قدر شلوغش می کنی . واقعا ازت انتظار نداشتم ستاره .... من بهت اعتماد کردم و یه چیزی گفتم ..فقط صداشو در نیار .. ازش جدا شدم و راه بیرونو پیش گرفتم . دیگه اون قدر دل مشغولی داشتم که زخم زبون ستاره در مقابلش صفر بود . با این حال دلمو به درد آورد .. رفتم تا واسه خودم قدم بزنم . صدای قدمهایی رو پشت سرم حس می کردم ..ستاره : فرهوش ! من منظوری نداشتم . منظورم تو نبودی .. -منظورت منم بودم ..ستاره : نه .. ولی راستش اولش ترسیدم که تو هم شریک تفریح اونا بوده باشی ... -دختره دیوونه . مگه تو زن من بودی که بخوای این جور متلک بارم کنی ...مثل دختر بچه ها گریه رو سر داد ستاره : حالا چرا سرم داد می کشی .. من دلم نمی خواد کسی که خودشو دوست من می دونه فساد اخلاقی داشته باشه .. -حالا برو بگیر بخواب . من اگه می خواستم تفریح کنم دیگه این جا و اونم این جوری رفتارنمی کردم . دیگه خونه رو ول نمی کردم . بازوهای ستاره رو گرفته و گفتم در این مدتی که باهام هستی عین کنه بهم چسبیدی و ولم نمی کنی ازم خلافی دیدی ؟ من کی به دنبال بی بند و باری رفتم ؟ برو بگیر بخواب . دیگه هم دنبالم راه نیفت . این قدر هم درمورد کارای دیگران فضولی نکن . ... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
نامــــــــــــــــــــردی بســــــــــــــــــــه رفیــــــــــــــــــــق ۸۸ستاره : تو بهم میگی فضول ؟ مگه من بهت چی گفتم ؟ مگه من ازت چی خواستم نامرد ؟ چرا دلمو می شکنی .. چرا اذیتم می کنی ..سرشو انداخته بود پایین و حرفی نمی زد . من احساس اونو می دونستم . می تونستم درکش کنم . می تونستم اونو بفهمم . اون دلش پاک بود . اون عاشقم بود . دوستم داشت . ولی روش نمی شد بهم بگه . شایدم از شرمش بود .. و شاید هم از این که نمی دونست چه پاسخی ازم دریافت می کنه و با این حرفایی که بهش زدم و ذهنشو آماده کرده بودم می دونست که من اهل عشق و عاشقی نیستم . این روزا باهاش صمیمی تر شده بودم . خیلی از حرفای در حد معمولو که یک دختر و پسر به هم نمیگن ما به هم می گفتیم . البته من بیشتر می گفتم . مثل دو تا دوست . در اون لحظه هم بهش گفتم -ستاره ! من اگه جات بودم به اولین خواستگاری که میومد برام بله رو می گفتم . تو مشکلت اینه که باید از دواج کنی تا از این بحران فکری نجات پیدا کنی .ستاره : همینو کم داشتیم که تو یکی برام تعیین تکلیف کنی .. -از تو یاد گرفتم ستاره .. -خدا ازت نگذره که این جوری دلمو می شکنی .. روحیه منو کسل می کنی . هر چی که از دهنت در میاد بهم میگی ..-دختره دیوونه . من چی بهت گفتم . کدوم حرف من بهت بد بود .. جز این که صادقانه خواستم مسائلی رو برات تعریف کنم ؟ جز این که نتونستم بهت دروغ بگم ؟ نخواستم ؟ اصلا چه لزومی داشت که تو حقیقتو بدونی . برای تو چه فرقی می کرد .. برای تو چه اهمیتی داشت ... ستاره : یعنی من برات مهم بودم ؟-آره مهم بودی ..-حالا دیگه نیستم ؟-حالا برو خونه ات . این قدر هم سوالای الکی نکن .. برو دیگه ..- کجا می خوای بخوابی ؟ -قبرستون .. همون جایی که وقتی برم از دست من راحت میشی .. دیگه دلت نمی شکنه . دیگه کارای یه آدم عوضی مث من برات اهمیتی نداره . ..-فر هوش .. من کمکت می کنم . نمی دونم از چی عذاب می کشی .. به خاطر داداشم ناراحتی ؟ یا موضوع دیگه ای هم هست .. -ستاره منو به حال خودم بذار .. می خوام قدم بزنم . می خوام سرمو بگیرم پایین و گریه کنم تا ستاره ها وآسمون تیره و تار اشکامو نبینه . نمی خوام هیشکی گریه های منو ببینه ..ستاره : ولی من دوست دارم تو و خدا و ستاره ها اشکامو ببینین . منم دلم گرفته . بیا با هم گریه کنیم ...-دختره خل و چل و دیوونه .. -هر چی میگی بگو .. چطور وقتی تو می خوای گریه کنی خل نیستی ..من خل میشم ؟ !-من از تو خل ترم ستاره .-یه چیزی رو می دونی فرهوش .. ؟-چی رو ستاره ..-این که تو با همه بد جنسی هات خیلی مهربونی .. یا بهتره بگم تو نمی تونی بد جنس باشی . فقط داری ادای اونا رو در میاری .. -و تو هم یه چیزی رو می دونی ستاره ؟ -چی رو؟! -این که من یه حساسیت عجیبی به تمام زنای دنیا پیدا کردم ؟ البته اونایی که نامحرم هستند رو میگم .. ستاره : خب دیگه . وقتی به اندازه کافی سرشون شیره مالیده باشی معلومه که دیگه چیز تازه ای ندارن که تحویلت بدن .-تو کسی رو سراغ داری که چیز تازه ای تحویلم بده ؟-این قدر پر رو نشو فر هوش ..-تا حالا این جوری با هام حرف نمی زدی ..-از الان به بعد می زنم . حالا بیا بریم خونه ما .. اتاق زیاد داریم .-راستش این خوب نیست که در حضور یک دختر تنها منم بخوام توی اون خونه بخوابم ..ستاره : مگه می خوای منو بخوری ؟-راستش با این شلوغ بازیهایی که در میاری شایدم تو رو خوردم تا از شرت خلاص شدم ..-دلت میاد این جوری راجع به من حرف بزنی ؟ من که جز خیر تو هیچی نمی خوام . -شوخی کردم ..-می دونم فر هوش من تو رو بیشتر از خودم می شناسم .. ستاره رو فرستادم که بره . همراهش نرفتم .. ... روز بعد من و فرزان برادر فروزان در دفتر کار تنها بودیم . ستاره هنوز نیومده بود . بهش گفتم که بیشتر بخوابه و دیر تر بیاد . فرزان رفته بود به دستشویی ... منم در عالم خودم بودم . ناگهان وسط دفتر یه کاغذی رو شبیه به عکس دیدم که رو زمین افتاده . برداشتمش .. قلبم لرزید ... فروزان رو در کنار برادرش فرزان و شوهرش فر هاد دیدم .. چهره اش کمی تغییر کرده بود . نگاهم به شکمش افتاد ... نهههههه خدای من ..این چاق شده یا بار داره ؟ صدای در دستشویی منو به خودم آورد و فوری عکسو گذاشتم توی جیبم . استرس داشت دیوونه ام می کرد .. فرزان متوجه حالتم شده بود .-چی شده فر هوش حالت خوب نیست ؟-نه .. خیلی خوبم .. برم یه آبی به صورتم بزنم ..رفتم دستشویی . عکسو در آوردم . نگاش کردم . هر کاری کردم تا خودمو قانع کنم که اون چاق شده نتونستم . فروزان من بار دار بود .. کنار داداشش و بابای بچه اش ایستاده بود .. سرمو آروم می زدم به دیوار .. اگه فرزان در دفترنبود محکم تر می زدم .. نمی خواستم کسی درد منو بدونه .. چه عذابیه آدم یکی رو با تمام وجودش دوست داشته باشه خودشو به خاطرش تا مرز نابودی برسونه ولی اونی که به خاطرش نابود شده بهش هیچ اهمیتی نده ... ادامه دارد .... نویسنده .... ایرانی