ارسالها: 1131
#11
Posted: 4 Jan 2015 18:37
قسمت دهم
چند هفته ی آخر، امیر به حدی درگیر ماجرای مهدیه بود و بدون حضور ذهن مطلب می نوشت که ستون طنز نوشته هایش که پیش تر پر خواننده ترین ستون هفته نامه بود، حالا به کسل کننده ترین ستون بدل شده بود. با خواندن سه مطلب آخر حتی بغض راه گلو را می گرفت.
پشت میزش نشسته بود و زیر نور چراغ مطالعه خودکارش را روی ورق می رقصاند. مطلب جدیدی ذهنش را درگیر کرده بود که می خواست، آن را به نظر دیگران هم برساند:
دیروز بود فکر کنم. از خانه که بیرون آمدم، اجتماع عظیمی از اهالی محل را دیدم که جلوی یکی از دکان های محل به اعتراض برآمده بودند. زن و مرد، پیر و جوان، آمده بودند تا سهمی از اعتراض داشته باشند. دو روز می شد که قیمت مرغ و گوشت چند برابر چند روز پیش شده بود و می شد پیش بینی این اعتصاب را در نظر داشت.
اما دیری نپایید که دریافتم مردم محله مان آنقدرها هم معترض نیستند. فقط می خواستند تا از این گران تر نشده، بخرند و انبار کنند. صف کشیده بودند تا گران تر نخرند...
اینجای مطلب اما کاغذ را مچاله کرد و دور انداخت. به نظرش هیچ اتفاقی که نیش طنز آلود داشته باشد، نمی رسید. کشوی میزش را کشید و با حالتی ناامیدانه، دیوان حافظ را خارج کرد و روی میز کار گذاشت. کتاب را باز کرد و همان غزلی را که اول به چشمش رسید، برای خودش و دو نفر دیگری که در اتاق نشسته بودند، بلند خواند. دو مرد میانسال که با سرعت کتاب های روی میزشان را باز و بسته می کردند و چیزهایی از درون آنها بر کاغذ های جلوی دستشان می نوشتند. امیر بی توجه به اینکه مزاحم کار دو هم اتاقی اش شده است، قلمش را برداشت، کاغذ را پیش کشید و با عجله شروع به نگارش ذهنیاتش کرد:
هر وقت که پیامی از شما به دستم می رسید- چه به شکل نامه هایی که برای دفتر هفته نامه می آیند و چه در شبکه های اجتماعی و صفحات اینترنت- با خودم می گفتم؛ گویا حقیقتا" حرف شیرین می زنم یا واقعا" طنازم! همین چند دقیقه پیش بود که از ناامیدی دیوان حافظ ورق می زدم، بیتی نظرم را جلبکرد. لبخند که زدم، حیفم آمد شیرینی کلام خواجه ی شیراز را با دیگران سهیم نشوم!
مقام اصلی ما گوشه ی خرابات است
خداش خیر دهاد آن که این عمارت کرد
نمی خواهم سعی بکنم که خرابات را به زور در معنای "غیر ما وضع له" جا بیندازم ولی این گوشه ی خرابات کجاست؟ ساخته ی کیست؟ و خدا باید چه کسی را خیر بدهد؟ اگر خرابات دنیاست و حافظ بجای جهان و کهکشان می گوید "خرابات"، "میکده"، "خمخانه" و... پس حال، همین خالق دنیا باید خودش را خیر بدهد که این دنیا را خلق کرده است؟! آیا خداوند باید خداوند را خیر بدهد؟
باری، حتی اگر گوشه ی خرابات همان کنج می فروشیست، خدایی که با شراب مخالف است چطور باید سازنده را خیر دهد؟! مگر عرق فروشی ها آثار ماتأخر ندارد که تا ابد حرامش به پای سازنده است!
هر چه کوشیدم از طنز این بیت بگریزم، نشد. نمی شود آن را خواند و نخندید به زیرکی خواجه حافظ! نمی دانم چرا حافظ تا این حد خود را مرموز جلوه می دهد ولی مطمئنم حالا اگر پیامی بخوانم که چه زیبا طنازی می کنم، هرگز این حرف ها را جدی نخواهم گرفت!
باز هم طنز مطلبی که نوشته بود، به نظرش کم بود. آن خنده یا لبخند را هم به لب نمی نشاند اما به نظر خودش جالب ترین مطلبی بود که توانسته بود، پیدا بکند. حالا باید عنوان خوبی می یافت. به همین منظور صندلی را چرخاند و از پنجره ی پشت سرش به خیابان پر رفت و آمد خیره شد. همه ی اجزای کوتاهه ای که نوشته بود را مدام مرور کرد اما از خود لغات چیزی عایدش نشد. می خواست خیلی دور و خیلی نزدیک، عنوانی بیابد که توضیح کافی را در بر داشته باشد. پیرمردی ناتوان گوشه ی دیوار یک ساختمان چند طبقه، پتو پیچ کرده و رک زده، به نمای ساختمان تکیه زده بود و سرش را به زیر انداخته بود. کسی به او وقعی نمی گذاشت و کسی کاری به کارش نداشت! همه از مقابلش می گذشتند و برخی سکه ای در کاسه اش می انداختند. همین تصویر برای امیر کافی بود. سریع پشت میز بازگشت و خودکار دست گرفت و عنوان را اینطور نوشت؛ بهای باده
تمام شد. همه ی چیزی که باید برای آن هفته تسلیم می کرد، همین بود. سرش را با خیال آسوده روی دستانش گذاشت و می خواست کمی استراحت کند اما فرصت نشد. صدای موبایل اجازه نداد، خبر مهمی در راه بود؛
-الو، سلام...
-سلام پسر دایی. آدرسی که خواستی رو پیدا کردم. مهدیه و شوهرش دو ساله رفتن شمال... شوهرش یه شرکت زده اونجا... حالا آدرس ریزشو برات پیام میفرستم...
-سعید جان دستت درد نکنه... خیلی زحمت کشیدی... یه دنیا ممنون! با مامانت صحبت کردی؟ کی میای تهران؟
-آره... اون مشکلی نداره؛ فقط پسر دایی مطمئنی من اونجا کار گیر میارم؟
-تو اون مدارک که گفتم رو جور کن بیار، استخدام با من...
-من هفته ی دیگه میام، خوبه؟!
-ایشالا... فعلا" کاری دیگه نداری؟
-آها پسر دایی، شهره خواهرم شماره ی مهدیه خانوم رو گیر آورده که اونم پیامک می کنم.
-ممنون!
-کار دیگه ای نداری با من؟
-نه، قربونت... سلام برسون به عمه و بقیه.
-بزرگیت رو... خداحافظ!
-خدا...
امیر تلفن را قطع کرد و بعد دوباره سرش را روی دستانش گذاشت...
ادامه دارد...
اگر کسی یا به احتمال ضعیف، کسانی داستان رو دنبال می کنند، با نظراتشون داستان رو کمک کنند تا به بشه!
حتی اگر نباشی، می آفرینمت!
چونان که التهاب بیابان،
سراب را...
ارسالها: 1131
#12
Posted: 5 Jan 2015 15:43
قسمت یازدهم
نازنین کنار امیر نشسته بود و به چشمانش نگاه می کرد. می ترسید این تجویز دکتر امیر را از او بگیرد ولی نمی خواست این موضوع را بفهمد. خودش خودش را می خورد و بعضی اوقات سعی می کرد هر طور شده، او را از ترتیب ملاقات منصرف کند.
امیر در فکر فرو رفته بود. چشمش را به ظاهر به اشیاء اطراف دوخته بود و به دلیل محکمی برای دیدار بعد از چند سال فکر می کرد. نمی فهمید که به چه بهانه ای می توانست به سراغ کسی برود که سال ها از او دور مانده بود و سراغش را نمی گرفت. نازنین هم به جای کمک کردن همه ی ایده هایش را رد می کرد. هر کدام را با دلیل قانع کننده ای کنار می زد و غیر منطقی بودنشان را ثابت می کرد. باز هم فکری به ذهنش رسید؛
-نازنین؟... چطوره زنگ بزنم و همون ماجرای مسافرت و اینا رو بهش بگم، اگه گلایه ی چند سال بی خبری کرد، میگم من عروسیم دعوتتون کردم نیومدید.
-ولی من یادم نیست اسم اونا رو تو مهمونی عقد...
-نه عروسی قبلیم. منظورم جشن عروسی شادیه!!!
-آها... ببین اصن لازم نیست اونا بگن که چند سال بی خبر بودیم از هم، همین که تو زنگ بزنی و یه کاره بعد از چند سال- چارده سال دوری کم نیست- بگی میخوام بیام با هم رفت و آمد کنیم ناجوره خب... به نظرم اگه یه جور برخورد تصادفی و بی خبر از همه جا باشه بهتره!
-چطور خب؟؟؟
-نمی دونم... مگه نمیگی تو نوشهر زندگی می کنن؟
-آره. که چی؟
-خب، میریم اونجا و توی بازاری، خیابونی، کوچه ای جایی یه طوری که مثلا" خبر نداشتیم سر راشون می رسیم. اونا هم اینطوری نمیگن چی شد بعد چند سال بی رفت و آمد، دوست شدیم ما!
-به فرض که بریم نوشهر، اگه از کنارمون رد شدن و نشناختن چی؟
-خب، مگه تو این چارده سال چقدر تغییر کردی؟
-نه... شاید دیدن و خودشون رو به نشناختن زدن. وانمود کردن که نشناختن.
-خب مگه نمیگی اون هم به تو یه طوری نگاه می کرده و یه طوری باهات حرف می زده؟ اگه حسی داشته، وانمود کردنش معلومه... نمی تونه حسش رو، تعجبش رو پنهان کنه! اگر هم اونطور که تو میگی بود یعنی حسی به تو نداره و تکلیف روشن میشه!
-آره... ولی به نظرم همه ی این جریان روبرویی با مهدیه بی نتیجه میاد، اینطور فقط یه مشکل دیگه به وجود میاد. شاید اصن حسم بالا بگیره. شاید این کار خیانت به تو باشه!
نازنین دستی در موهای امیر کشید و صورت او را به سمت خودش چرخاند. در چشمانش نگاه کرد و گفت: هر چی بشه، تو هنوز عشق منی. من حاضرم تو رو رها کنم تا حالت خوب باشه.
امیر نخواست به چشمان نازنین ترین موجود زندگیش خیلی زل بزند. چشمانش را بست. اینطور حتی قطره ی اشک کوچکی که گوشه ی چشمش لانه کرده بود، سرگردان شد. روی خط کج و معوجی می لغزید و روی گونه اش می سرید. نازنین لب هایش را جلو برد و این قطره ی کوچک را میان لب گرفت. گونه ی امیر را سرخ کرد و سپس لبانش را پس گرفت. سرش را روی سینه ی امیر گذاشت و منتظر نوازش دست امیر ماند. او هم زیاد منتظرش نگذاشت. با دست موهایش را از هم جدا می کرد و از شیشه ی پنجره ی اتاقشان به آسمانی که از همیشه آبی تر بود، نگاه می کرد.
چند دقیقه این وضع ادامه داشت تا اینکه نازنین خسته شد و تصمیم گرفت کار دیگری بکند. سرش را از روی سینه ی امیر بلند کرد و از روی لبه ی تخت بلند شد. از جلوی امیر که رد می شد، او دستش را گرفت و روی پایش نشاند. دست دور کمرش پیچیده بود و به چشمانش خیره شد. لب هایشان به هم جذب می شدند. یک لحظه بعد کف دست نازنین روی گونه ی نم دار امیر بود و لبانش اسیر زندان لب های او بودند.
دستان امیر هم بیکار نماندند. گاهی سینه های نازنین و گاهی ران هایش را می مالاند. نفس های عمیق و سنگین نازنین شروع شده بود. دست راست امیر زیر ژاکتش رفته بود و او را از شکم تا گلو قلقلک می داد. زیباترین لحظات آن روز برای هر دوشان رقم می خورد. امیر، همسرش را روی تخت خواب دراز کرد و یکی یکی با حوصله لباس هایش را از تنش درمی آورد. اول تک پوش کاموایی او را که از سرش کشید، شروع به بوسیدن گلو، سینه و شکمش کرد. سینه بندش را باز کرد و بعد مشغول لیسیدن و مالاندن سینه هایش شد. ناله های نازنین ناشی از شهوت بسیار زیادی بود که در رگ هایش نبض می زد.
امیر این کار را خیلی ادامه نداد و سریع شلوار و شرتش را پایین تخت انداخت. دستی زیر باسن نازنین کشید و دامن او را بالا داد. خط باریک شرت او را کنار زد و بعد میان تنش را به او فشرد. ناله ی هر دو در هم مخلوط شد. بیرون هر چه هوا سردتر می شد، گرمای عشق امیر و نازنین هیزم بیشتری می طلبید! امیر تکان می خورد و مدام لب های نازنین را می بوسید. رفته رفته سرعت تکان هایش بیشتر شد. لبانش را از لب هایش نازنین دزدید و دو پهلوی او را سفت میان دستانش فشرد. کمی غیر معمولی خود را به تن او فشرد و ناله ی سنگین تری نسبت به قبل کشید.
سست و بی حال کنار نازنین افتاد. دستش را در اختیار او گذاشت و بعد خودش چشم بر همه چیز بست. باز هم فکر به مهدیه در سرش جولان می داد. حالش مخلوطی از لذت و شرم بود. نازنین را دوست داشت، اما به راحتی مقابل او از عشق به دیگری سخن می گفت. چشم باز کرد، نازنین دستش را میان پاهایش برده بود و مدام تکان می داد. تصمیم گرفت، برای او جبران کند. خودش دستش را هر جا که فکر می کرد نازنین را بیشتر تحریک خواهد کرد می برد و دست دیگر را از زیر بدنش رد کرد و با آن سینه ی راستش را می مالید. ناله های نازنین هم اوج می گرفت. چند ثانیه گذشت، نازنین مثل کسانی که جنون به آن ها دست می دهد، به امیر نگاه کرد و چشمانش را تنگ کرد. آه بلندی کشید و با دو دست صورت امیر را پیش کشید. لب های امیر را می کشید، می بوسید، گاز می گرفت و بعد با چند لرزش میان دستان قوی امیر ارضاء شد.
رد انگشتان امیر بر سینه اش نقش بسته بود و سرخی لب هایش دور دهان امیر را قرمز کرده بود. هر دو بی رمق روی تخت دراز کشیده بودند. امیر به آینده می اندیشید و نازنین به گذشته ای خیلی نزدیک. لبخند بر لبان هر دو نقش بست...
ادامه دارد...
حتی اگر نباشی، می آفرینمت!
چونان که التهاب بیابان،
سراب را...
ارسالها: 1131
#13
Posted: 5 Jan 2015 15:45
قسمت دوازدهم
-خونشون همون در سبزست. همون که دور چارچوبش شمشاد پیچوندن.
امیر در حالیکه این توضیح را می داد، با انگشت اشاره ی دست راستش به دری که توصیف می کرد، اشاره داشت. نازنین روی صندلی کناری نشسته بود و از حالت تأیید کردنش معلوم بود هنوز سردردش تسکین نیافته است. مسافرت همیشه برایش این طور ملال آور بود. نگاهی به در سبز رنگی که با شمشاد اطرافش را پوشاناه بودند انداخت و بعد با بی حالی پرسید: حالا چقدر منتظر بمونیم که بیان بیرون و تعقیبشون کنیم؟!
امیر لبخند زد و صورتش را به سمت او گرداند و جواب داد: مثه که خودت گفتی بریم خودمون رو بندازیم جلو راشون... از من می پرسی؟ ولی به نظرم در کل احمقانست بخوایم همین طوری اینجا وایسیم تا اونا برن بیرون. حتی شاید همین حالا هم بیرون باشن. به نظرم الآن بهتره بریم یه عصرونه ی شمالی بزنیم به بدن تا خدا چی بخواد.
این تک گویی که تمام شد، ماشین را از جا کند و از کوچه ی باغی سرسبز بیرون رفت. صدای امواج رفته رفته از گوششان دور می شد. جای دنجی داشتند مهدیه و همسرش. سرسبز و ساحلی... همه ی هر آن چیزی که برای عاشقانه شدن یک زندگی لازم به نظر می آمد. امیر و نازنین به دنبال یک قهوه خانه، در خیابان به دو طرف چشم داشتند تا نهایتا" آن را پیدا کردند. ماشین که کنار خیابان پارک شد، امیر دست همسرش را گرفت و با هم وارد قهوه خانه شدند. از دور می شد فهمید که چقدر او را دوست دارد ولی در وجود خودش مهدیه را ارزشمندتر از نازنین می دید. با هم، در کنار هم، شانه به شانه و سایه به سایه، وارد قهوه خانه شدند و خیلی زود یک تخت برای نشستن پیدا کردند. فضای قهوه خانه در ساحل و تخت ها روی ماسه بود، اما با توجه به فصل، اطراف تخت ها با طاق های چوبی و پلاستیک هایی که روی آن ها کشیده بودند، سرپوشیده شده بود. اگر حتی باران می بارید، لطمه ای به کاسبی نمی خورد.
یک قوری چای، دو استکان بلورین، چند سیخ جگر تازه کباب شده و لواش سفید و نازک در یک سینی روی تخت آمد. امیر با خوشحالی دست دراز می کرد و برای خودش و نازنین لقمه های کوچک می پیچید و بعد با خوشحالی توضیح می داد که حتی اگر مهدیه پیدا نشود، همین مسافرت برایشان خاطره خواهد شد. از بزرگی هم نقل کرد که می گفت: بعضی وقتا، مسیر از هدف مهم تره. پس باید از مسیر بیشتر لذت برد. هدف ممکنه به دست بیاد، ممکنه به دست هم نیاد.
نازنین اما مدام تأکید داشت که نباید بد به دل راه داد. می گفت که تا می توانند، باید انرژی مثبت از خودشان پراکنده کنند تا بالاخره مهدیه و شوهرش را بیابند. همان لحظه چشم امیر چیزی دید که انتظارش را نداشت. دو چشم عسلی که تا عمق وجودش رسوخ می کردند. از روی تخت بلند شد. یادش نبود که باید کفش بپوشد، پای برهنه- فقط جوراب به پا داشت- روی شن های ساحل به طرف تخت مورد نظرش رفت. صورت را کامل ندیده بود و فقط دو چشم قابل رویت بود برایش. مرد قوی اندام و زن میانسالی، روی تختی که نظرش را جلب کرده بود، نشسته بودند. حتی چشمان زن عسلی نبود. رنگ سبز روشن...
امیر جا خورده بود. یک لحظه با خودش گفته بود؛ تیرش به هدف نشسته است. اما حالا می دید که کنار دریای پر از آب، سرابی بیش ندیده بوده است. سر جایش مانده و خیره به زن و مرد بود. زن و مردی که اصلا" به او التفات نداشتند. سردرگم و پریشان، مات و مبهوت به ماسه ها نگاه کرد. صدای امواج در گوشش زمزمه می کرد و او نمی دانست که چرا باید انقدر به مهدیه اهمیت بدهد که به خاطرش رنج بکشد. موضوع ناراحت کننده ی دیگر، حضور نازنین در همه ی این لحظات رو به وخامت بود. پیش روی او ذره ذره آب می شد و او را هم لحظه لحظه حقیر تر می ساخت.
با سرخوردگی روی تخت خودشان برگشت. تظاهر می کرد که ماجرایی پیش نیامده است و با لبخند قوری را بالای استکان ها خم می کرد. شن های چسبیده به پایش روی تخت پخش شده بودند. چای داغ را با قند روی منبع آهن فرو می بلعید و لذت می برد. به این فکر بود که اگر با مهدیه روبرو نشد، برمی گردد و مثل سابق عشق او را سرکوب می کند. لزومی بر دیدار نمی دید. شاید دکتر اصرار داشت که امیر معشوق اسطوره ایش را ببیند تا دیگر کنجکاوی نکند اما امیر در نظر داشت که به جای عشقش، کنجکاویش را سرکوب کند.
خیلی زود از عصرانه ی لذت بخشی که فکر کرده بود، نیم ساعت گذشت و امیر دست نازنین را گرفت تا به درون خودروشان برگردند و جایی برای مسکن شب فراهم کند. خیابان های شهر خلوت بود اما باران شدیدی که رفته رفته بیشتر خود را نمایان می کرد، عجله می طلبید. همه ی مسافرخانه ها تقریبا"، اتاق دو نفره ی خالی نداشتند. تنها یک مسافرخانه پیدا کرد که به ظاهر جای مناسبی به چشم نمی خورد اما از روی اجبار تصمیم گرفت شب را همانجا بگذرانند. از لحظه ی ورودشان حس بدی نسبت به زنی که پشت میز جلوی مسافرخانه نشسته بود پیدا کرد. مدام در حال صحبت عشوه می ریخت و وقتی شناسنامه ها را از امیر می گرفت، سعی کرد که دستان امیر را لمس بکند. زن چهل ساله ای که دماغ تازه عمل کرده ای داشت و پوستش سفید مایل به سرخ بود. نگاه نا خوشایندی به امیر داشت که او را می آزرد.
همین که امیر توانست نازنین را روی تخت خواب کنار پنجره ی نیم باز اتاق کرایه شده، دراز بکند از در اتاق بیرون رفت تا برایش شام و تسکینی برای دردسرش بیابد. از جلوی میز پذیرش که رد شد، به نظرش آمد که شاید بد نباشد از زن که محلی بود سوال بکند. همین کار را هم کرد. پیش رفت و بعد از گفتن خسته نباشید، سوال کرد: ببخشید خانوم، داروخونه و رستوران این نزدیکی کجاست؟
زن که تلویزیون تماشا می کرد، با دیدن امیر کاملا" بیخیال آنچه می دید، جواب داد: واسه چی می خواید؟ شاید خودم داشتم.
امیر خواست حرفش را بی منظور تأویل کند و به همین خاطر گفت: خانومم سرش درد می کنه و می خوام براش مسکن بخرم.
زن از روی صندلی فلزی زیر پایش -که با تا کردن پتو، نشیمن آن را نرم کرده بود- برخاست. دستانش را روی لبه ی میز تکیه داد و به جلو خم شد تا به امیر نزدیک تر باشد. بعد با حالت خاصی که به صدایش می داد، گفت: من آرام بخش قوی دارم، بده به خانومت و خودت هم بیا پیشم تو این اتاقک پشت با هم شام می خوریم. ها؟!
و با زبان گوشه ی لبش را پاک کرد و با چشمان منتظر، انتظار جواب مثبت می کشید. امیر باز هم خواست ماجرا را تغییر بدهد، جواب داد: ممنونم از لطف شما. ولی اگه زحمت بکشید و آدرس رو به من بگید، هم آرام بخش و هم شام تهیه می کنم.
زن که امیر را مقاوم تر از آنچه فکر می کرد یافته بود، با اخم سر جایش نشست و به صفحه ی تلویزیون خیره شد. بدون آنکه به امیر نگاه کند، ادامه داد: منظورم این نبود که میخوام لطف بکنم بهت. دیدم زنت حالش خوب نیست و امشب تو حال خودشه، گفتم منم تو اتاقک تنهام و الآن که برادر زادم بیاد پشت میز، باید تا صبح تو اتاقک تنها باشم... اصن به تو چه اینا؟ داروخونه از کوچه که رفتی بیرون، دست چپ دو تا چار راه رد می کنی، تابلو داره این هوا- در این وقت دستانش را از هم باز کرد تا بزرگی تابلو را نمایش بدهد-. رستورانم این اطراف فت و فراوونه.
لهجه ی محلی زن به نظر امیر دلنشین بود. با اینکه از رفتار و افکار زن اصلا" خوشش نیامده بود، بدش نمی آمد که صحبت کردن او ادامه پیدا بکند. چتری که همراه داشت را باز کرد و از در مسافرخانه بیرون آمد. چشمان زن مسافرخانه دار، او را تعقیب می کرد...
ادامه دارد...
حتی اگر نباشی، می آفرینمت!
چونان که التهاب بیابان،
سراب را...
ارسالها: 1131
#14
Posted: 8 Jan 2015 12:01
قسمت سیزدهم
وقتی امیر به مسافرخانه بازگشت، پسر جوان و تنومندی جای زن را روی صندلی فلزی گرفته بود. سعی کرد که خود را بی توجه به این تغییر نشان بدهد و راه اتاقشان را گرفت که برود. اما جوان با صدایی که به شمایلش نمی آمد، او را صدا کرد؛
-آقای محمدی؟... شما هستید دیگه؟!... عمه گفت بهتون بگم که توی اتاقک منتظره، با شما کار واجب داره مثه اینکه!
امیر حرف های او را با سر تکان دادن، تأيید کرد و بعد تصمیم داشت بی توجه به زن صاحب مسافرخانه، به اتاقشان برود. حتی اراده ی قدم برداشتن هم داشت اما یک لحظه مکث کرد. به موزاییک های کف محوطه چند ثانیه خیره شد. افکار مشوش و پریشی در ذهنش رسوخ کرده بود و دلش می خواست که این ماجرا زودتر تمام بشود. خوب می دانست که زن با او چه کار داشت، اما تصمیم گرفت که قضاوتی نکند و به اتاقش برود. سر جایش چرخید و به جوان قوی هیکل نگاه کرد و با صدایی که از شرم می لرزید، گفت: اینا رو بزارم اتاق میرم پیششون...
جوان به طور واضح نسبت به جواب امیر بی تفاوت بود. چشم از تلویزیون برنداشت. مردمک چشم امیر می لرزید. فشار روانی زیادی را تحمل می کرد. به سمت اتاقی که اجاره کرده بود رفت و هنوز مطمئن نبود که تصمیم درستی گرفته یا نه! می خواست دل به دریا بزند و خودش را محک بزند. در اتاق را که باز کرد، نازنین هنوز هم روی تخت دراز کشیده بود. خوابیده بود. دلش نمی آمد او را بیدار کند. ورقه ی مسکن را روی لبه ی پنجره ی اتاق گذاشت و ظروف غذا را هم روی میز فلزی که با سفره ی پلاستیکی ظریف و گلدار پوشانده بودند.
بیرون مسافرخانه هنوز آسمان دلش پر بود. می بارید و طراوت می بخشید بر همه جا. امیر پشت پنجره ی باز رو به کوچه ی پهن مسافرخانه ایستاد، سیگار چاق کرد و پیش خودش اینطور فکر کرد که وقتی این نخ سیگار مرد، به اتاق زن صاحب مسافرخانه سر می زند. یطرات باران نسیم خنکی در فضای شهر پراکنده بودند. این خنکی مهدیه را در ذهن امیر بازآورد. شاید او و همسرش حالا در یکی از چند اتاق خانه ی ویلاییشان، در آغوش هم، روی یک تخت خواب دراز کشیده بودند و همین فکر، امیر را آرام می کرد. دود سیگار به خاطر خنکی هوا، غلیظ تر به نظر می رسید. وقتی تمام شد، امیر پنجره را بست تا نازنین سرما نخورد. بعد بالای سر او رفت و به چهره اش دقیق شد. مثل کودکان، معصومانه در خواب بود. پیشانی اش را بوسید. یک بیت در نظرش آمد که آن را تا جلوی در اتاق زن مسافرخانه دار مرور می کرد؛ پیشانی عفو ترا پر چین نسازد جرم ما/ آیینه کی پر چین شود از زشتی تمثال ها
به در چوبی سفید رنگ- که قسمت هایی از رنگ آن ریخته بود- خیره شد. هنوز دو دل بود که این ملاقات صحیح است یا نه. زانوی انگشتانش را به در اتاق چند بار کوبید و منتظر جواب ماند. زن از درون اتاق سوال کرد. امیر خودش را معرفی کرد و منتظر ماند تا در به رویش باز بشود، اما به نظرش کنی بیش از حد اندازه ی اتاق طول کشید. در که باز شد، زن با روسری زرد سرش، نیم تنه ی بالایی را از پشت در کج کرد. چشمانش پف کرده و کمی قرمز بودند. امیر را به یاد ابرهایی می انداختند که ساعت ها در آسمان گریه کرده بودند، تکه های سترون و کبود و تکه های سرخ و رعد و برق خورده...
زن با لبخند گفت: فکر نمی کردم بیاید اینجا... راستش اونطوری که از مسافرخونه رفتید، فقط برای دلخوشی خودم به برادرزادم گفتم بهتون بگه بیاید...
امیر در حالیکه وارد اتاق می شد، جواب داد: خودم هم نمی دونم چرا اینجام... راستش فکر کنم من نظر شما بد تعبیر کردم.
زن که حالا امیر را در اتاقش می دید، در را با خوشحالی بست و از امیر خواهش کرد روی یکی از چند مبل زوار در رفته ی اتاق بنشیند. بعد هم با شوقی وصف نشدنی کامل کرد: راستش شما هیچ اشتباهی نکردید، من واقعا" با منظور حرف زدم اما شما باید به حرف من گوش بدید تا منطقی درباره ی پیشنهاد من فکر کنید. اگه اجازه بدید وقتی چایی آوردم توضیح بدم...
هیچ چیز در خنکای یک شب بارانی_پاییزی شمال مثل یک لیوان چای داغ نمی چسبید، اما امیر در این لحظه گفت: خواهشا" چایی برای من نیارید چون هنوز شام نخوردم و با شکم گرسنه چایی نمی خورم.
زن که مشخصا" کمی رنجید، با فروخوردن لبخندش به سمت پستوی گوشه ی اتاق رفت. امیر فرصتی یافت تا در غیاب دو چشم ناظر، کمی اتاق را بررسی کند. نگاه تند و تیزش را در اتاق می گرداند. هیچ اثری از قاب عکسی از مرد یا پسری نبود. تنها یک قاب کوچک روی میز گوشه ی اتاق- میزی که پایه ی یک آینه ی بیضی شکل بود- و یک قاب بزرگتر آویزان بر دیوار از خود زن وجود داشت. به نگاه نخست مشخص بود که عکس مربوط به جوانی زن است. شاداب تر، میان باغی سبز و پر درخت.
وقتی زن به اتاق برگشت، امیر چشم از تصاویر گرفت و به زن که با سینی حاوی چای و کیک به سمتش می آمد، نگاه کرد. با کنجکاوی پرسید: شما عکسی از شوهرتون ندارید؟
زن نگاهی به قاب عکسش که آویزان دیوار بود، انداخت و بعد جواب داد: اسم من مرضیه هست. اگه ممکنه توی صحبتامون به جای ضمیر از اسامی استفاده کنیم- میشه شما رو امیر صدا بزنم؟.
امیر که جواب بی ربطی به سوالش شنیده بود، گفت: مشکلی نیست، زحمت افتادین. من شام گرفتم حالا با این وضع یا باید شما رو ناراحت بکنم یا شام نخورم.
مرضیه با لبخندی گفت: حالا کو تا موقع شام خوردن مسافرا برسه. این رو برای ته بندی بخور. میتونم دلیل اون رفتار زشتم رو به شما بگم حالا؟
نگاهش زیادی صمیمی بود. امیر این را می فهمید اما حس بی منبعی او را مطمئن می کرد که هر اتفاقی ناخوشایند نخواهد بود. مرضیه دست راست امیر را که روی پایش گذاشته بود، بین دست هایش گرفت و بدون اینکه به صورت او نگاه کند؛ شروع به بازگویی ماجرا کرد: هم سن و سال تو بود. وقتی دیدمش بیست و دو سه سالم بود. جوون، خوشگل، پر نشاط و بمب انرژی. بابام زنده بود و خودش پشت اون میز می نشست. وقتی دیدمش اولین بار، لبخندی روی لبش بود که تا عمق وجود آدم جاری می شد. صورتش خیلی به صورت تو شبیه بود-حالا به صورت امیر نگاه کرد تا مطمئن شود که اشتباه نمی کند-. شاید برادرت بود! نمی دونم، شاید وقتی تو رو دیدم اونو دیدم که اون جملات رو بهت گفتم... دوست داشتنی ترین موجود زندگیم رو...
دستان امیر را نوازش می کرد. چند قطره اشک گوشه ی کاسه ی چشمانش جمع شده بود. امیر می خواست این احساس او را به هم نزند، سکوت کرده بود. مرضیه هم فقط به دستان امیر نگاه می کرد. احساساتش دروغی نبود، امیر این را خوب می فهمید. اگر در هر چیزی بی دست و پا بود، عاشق را خوب می شناخت. مرضیه باز هم نگاهی به صورت امیر انداخت و با عشوه ی بیشتری گفت: وقتی رفت، هیچ وقت عاشق هیچ مردی نشدم، هیچ وقت هم ازدواج نکردم.
صورتش را به صورت امیر نزدیک کرده بود اما نامحسوس. لب هایش را به آرامی روی لب های امیر گذاشت، طوری که امیر، خود باور نمی کرد...
ادامه دارد...
حتی اگر نباشی، می آفرینمت!
چونان که التهاب بیابان،
سراب را...
ارسالها: 1131
#15
Posted: 10 Jan 2015 01:03
قسمت چهاردهم
چشمانش را بسته بود و نمی خواست، کاری بکند که بعدا" پشیمان باشد. دلش نمی خواست مرضیه را از کسی که با عشقش شبیه بود، بگیرد. از طرفی وقتی نازنین را به یاد می آورد، در دلش انقلاب به پا می شد. نمی دانست درست و غلط این لحظه کدام است. باز هم دو راهی...
امیر دستانش را بالا آورد و روی گونه های مرضیه گذاشت. لب هایش را برای اولین بار در چند لحظه ی گذشته تکان داد، بعد به آرامی صورت مرضیه را از صورت خودش دور کرد. مرضیه هنوز چشمانش را باز نکرده بود. کمی خودش را به سمت امیر می کشید، اما حریف نیرویی که امیر برای عقب راندنش صرف می کرد، نمی شد. امیر همانطور که به لب های مرضیه خیره بود، گفت: ببینید مرضیه خانم... من خیلی دوست دارم شما دوباره بتونید سعید رو ملاقات کنید، ولی چیزی که هست اینه که من سعید شما نیستم، از طرفی من امیر همسرم هستم. همون قدر که من نازنین رو دوست دارم، او هم منو دوست داره و حالا باید برگردم پیشش تا نگرانم نشه.
وقتی حرف های امیر به آخر رسید، مرضیه چشم باز کرد و به چشمان امیر نگاه ملتمسانه ای انداخت. گویی که حقیقتا" در امیر عشقی ابدی یافته بود. نگاهش هوس آلود یا از روی شهوت نبود. فقط می خواست باز هم او را ببوسد. چشمانش را بست و به دستان امیر فشار برد و همانطور که برای رسیدن لبانش به لب های امیر تقلا می کرد، گفت: امیر فقط چند دقیقه مال من باش، اونوقت یک عمر راحت و خوش با همسر خوشگلت زندگی کن. من فقط امشب تو رو می خوام.
امیر که می دانست عشق مرضیه زودگذر نیست، با تلخی و اخم جواب داد: مرضیه... خانوم، هر چقدر مدت این ملاقات ما بیشتر طول بکشه، وابستگی تو... یعنی چی بگم؟ اصلا" درست نیست من این کار رو بکنم. من میرم و فردا با زنم از اینجا میریم و تو هم دیگه منو نمی بینی...
همین زمان هم از روی مبل بلند شد و به سمت در اتاق رفت. مرضیه از جا برخاست و چند گام به سمت امیر رفت و با حالتی ناراحت و صدایی که از بغض می لرزید، گفت: تو خیلی سنگدلی، من زندگیم نابود شده و تو اصلا" به این اهمیت نمی دی.
امیر جلوی در ایستاد و با کمی شک و دودلی تا نیمه ی راه چرخید، اما از گفتن جملاتی که در فکرش بود منصرف شد و از اتاق بیرون رفت. پشت در اتاق هم کمی مکث کرد، اما افکارش را از حالات چهره اش نمی شد فهمید. تردید مشخص ترین باره ی ذهنی اش بود که در دشت عشق می تاخت. مثل آدمی که راهش را گم بکند. با سری پایین گرفته و حواسی به کلی از همه جا پرت به طرف اتاقشان می رفت. هیچ کجا و هیچ کی را نمی دید. لحظه ای به خود آمد که با تنه به مردی خورده بود، چاق و کوتاه قد که توده ای از رخت خواب را روی دو دست گرفته بود و روبرویش را نمی دید. شرمندگی این اتفاق در چهره ی امیر به وضوح دیده می شد. دست دراز کرد و اول مرد را از کف زمین بلند کرد و سپس به کمک او رخت خواب هایش را تا جلوی اتاقش برد.
وقتی به اتاق برگشت، نازنین روی کتف چپش خوابیده بود. امیر حوصله ی بیدار کردنش را نداشت، از طرفی هم حوصله ی خوردن چیزی نداشت. حتی در اتاق مرضیه فراموش کرده بود که چای و کیکی را که آورده بود، بخورد. فکرش ناراحت و ذهنش درگیر بود. باز هم پشت پنجره ی رو به کوچه رفت. باران قطع شده بود. پنجره را باز کرد و سیگار چاق کرد. دود سیگار به کوچه هجوم می برد و از زندان کاغذی که او را می زایید، فرار می کرد. چه ساده انگارانه امیر پک می زد و این دود را در زندان دیگری محبوس می کرد.
در افکار و ذهنیاتش غوطه ور بود و به پشت سرش بی اهمیت بود که صدای کسی را شنید که صدایش می زد: امیر؟... امیر؟...
سیگار نیم سوخته را از پنجره بیرون انداخت و برگشت تا مطمئن شود که نازنین بیدار است. نازنین همانطور که روی کتف چپ دراز کشیده بود، امیر را صدا می زد. امیر هم خود را کنار تخت کنار پنجره رساند و بالای سرش ایستاد. نازنین با صدایی که سر دردش را حمل می کرد، گفت: چرا برق اتاق خاموشه؟ میشه روشنش کنی؟ مسکن گرفتی؟
امیر همانطور که به سمت کلید برق می رفت تا چراغ آویزان از سقف اتاق را روشن کند، جواب داد: رفتم غذا و قرص بگیرم، برگشتم دیدم خوابی نخواستم مزاحمت بشم... بعدم رفتم بیرون و کاری داشتم انجام دادم و برگشتم. راستش... بازم دلم نیومد مزاحم استراحتت باشم. حالا پاشو غذا بخوریم. یخ کرده فکر کنم.
و با لیوانی که حین صحبت کردن پر کرده بود، به سمت تخت برگشت. ورقه ی قرص را از لبه ی طاقچه ی پنجره ی مسافرخانه برداشت و یکی از آن ها را کف دستش گرفت و به طرف نازنین دراز کرد. نازنین با لبخن از جایش بلند شد و قرص را از کف دستش برداشت و بعد با کمی آب، مسکن را فرو بلعید. دوست داشتنی ترین موجود زندگیش را که کنارش می دید، خوشحال ترین آدم بود. لبخند می زد به او اما سرش درد داشت...
ادامه دارد...
حتی اگر نباشی، می آفرینمت!
چونان که التهاب بیابان،
سراب را...
ارسالها: 1131
#16
Posted: 11 Jan 2015 03:20
قسمت پانزدهم
امیر و نازنین از جلوی میز مرضیه که رد می شدند، او سعی داشت، حواسش را متمرکز و متوجه تلویزیون نشان بدهد. ته دلش می خواست امیر را صدا کند و با او حرف بزند ولی این احساس را به اجبار سرکوب می کرد. آن ها رفتند و او باز هم تنها ماند. قبل از آمدن امیر تنها بود حتی وقتی او کنار همسرش در اتاقی که کرایه گرفته بود، خوابید هم او تنها بود و حالا که می رفتند، باز هم تنها بود. تنهایی او را احاطه کرده بود و دست از سرش برنمی داشت. سرنوشت را باور نداشت اما محکوم بود. به تقدیر معتقد نبود اما رها شده بود.
امیر همین که روی صندلی ماشین، پشت فرمان جا گرفت، در حالیکه کمربند ماشین را از روی سینه رد می کرد، با لبخند گفت: حالا که حال خانوم خانوما اومده سر جاش بریم بازار که وقت وقت خریده! اصن مسافرت بی خرید مثه آش رشته بی نعنا داغ می مونه. متوجهی ناز بانو؟ بی نعنا داغ...
نازنین که چهره اش را در آینه ی جیبی که از کیفش بیرون آورده بود، نگاه می کرد با اخم از آینه چشم برداشت و به امیر نگاه کرد. لب هایش را مثل وقتی که می خواست امیر را ببوسد کرد و صدایی مثل ناله از بینی اش خارج شد. واکنشی به دلیل نامعلوم به تشبیه امیر. خنده ی معنی دار امیر به رازی در کلامشان اشاره داشت. حین همان خنده سویچ را گرداند و ماشین را به حرکت درآورد و خیلی زود به بازاری که آدرسش را از برادرزاده ی مرضیه گرفته بود رسیدند.
وسط راهروی نسبتا" کم عرضی که میان دو ردیف دست فروش ایجاد شده بود، دستش را دور بازوی امیر قلاب کرده بود و قدم هایش را با قدم های او تنظیم می کرد. با اینکه امیر از این کار خوشش نمی آمد اما مخالفتی نمی کرد تا نازنین ناراحت نباشد. دو طرف آن ها مرد هایی، چیزهایی روی گاری یا زمین پهن کرده بودند و مردم را به خریدن آن ها فرامی خواندند. نازنین با دقت به هر چیزی که برای فروش آنجا بود، نگاه می کرد و امیر به چیزهایی که می دید اعتنا نداشت. می دید اما به چیز دیگری می اندیشید. زنده بودن را مرور می کرد.
هنوز پیاده رویشان در بازار طولی نکشیده بود که اتفاقی که انتظارش را نداشتند، پیش آمد. مرد چاق و سر حال و زنی با چشم های عسلی جلوی آن ها را گرفتند. زن که روسری سیاه و ساده به سر کرده بود، با لبخندی به لب و حالت متعجب گفت: امیر؟... خودتی؟
امیر که شوکه شده بود و تصاویر پیش رویش را باور نمی کرد، فقط با خنده ای بریده و نفسی که پس می رفت، گفت: شما اینجا چی کار می کنید؟
مهدیه با لبخندی بر لب، به همسرش نگاه کرد. بعد به امیر و نازنین نگاه کرد و جواب داد: ما باید از شما این سوال رو بپرسیم، شما اینجا چکار می کنید؟ ما خونمون اینجاست...
امیر مثل کسی که از شنیدن حرفی تعجب کرده است به مهدیه و همسرش خیره شد و چیزی نگفت. حسین حالا به اعتراض برآمد و به همسرش گفت: نمی خوای معرفی بکنی؟ من هنوز امیر آقا رو به جا نیاوردم.
مهدیه سر تا پای نازنین را برانداز کرد و با دقتی که به او داشت گفت: امیر نوه ی عمه شکوه خدا بیامرزه دیگه. من فکر کردم یادته. خونه ی عمه دیدیش... یه بار دیدیش یادت نیست.
بعد به امیر نگاه کرد و ادامه داد: حالا تو هم این خانوم خوشگلتو نمی خوای به ما معرفی بکنی؟
امیر تازه به یاد آورد که نازنین همراهش است. نگاهی به چهره ی او انداخت و رو به مهدیه گفت: ما انقدر دست پاچه شدیم یادمون رفت به هم سلام کنیم... نازنین همسرم... سه ماهه ازدواج کردیم. الآنم اومدیم مسافرتی که باید اول ازدواج می اومدیم... ماه عسل!
مهدیه دستان نازنین را در دست گرفته بود و با صدایی که انگار فقط خودشان می شنیدند، با هم خوش و بش می کردند. امیر، تازه به خبر آمد که باید با حسین صحبت کند. چند کلمه هم بین آن ها رد و بدل شد و بعد مهدیه دوباره رو به امیر کرد و گفت: راستش من باید ازت معذرت بخوام. شنیدم از شادی جدا شدی خیلی ناراحت شدم. اومدید که بمونید نوشهر؟
امیر دستی به موهایش برد و نگاهی به نازنین کرد و جواب داد: تو که عروسی و طلاق منو فقط شنیدی که... خب آره، چطور مگه؟ نمونیم؟
مهدیه اخم کرد و کمی ساکت ماند. دستش را به بدن شوهرش تکیه داد و بعد با حالت ناراحت گفت: تو هنوزم دست از این شوخیات برنداشتی؟ منظورم اینه که اگه موندنی هستین فکر هیچ جا نباشید که ما تو خونه تنهاییم!
امیر کمی متعجب بود. هنوز شوک این برخورد ناخواسته را کنار نگذاشته بود که دعوت مهدیه هم به این شوک اضافه شد. حالا به همه ی اطرافش خیره شده بود و با خودش فکر می کرد که چقدر احمقانه به درک وقایع چند وقت اخیر نرسیده بوده است. همه چیز به هم ربط داشت ولی او ندیده بود. هیچ اتفاقی تصادفی نبود ولی او همه را بی ربط انگاشته بود. دلش می خواست ربطی بین آن ها نباشد.
امیر و نازنین بعد از اصرار زیاد از طرف حسین و مهدیه دعوت آن ها را پذیرفتند و همه با هم راهی ویلای آن دو شدند. امیر همه ی دقایقی که پشت فرمان نشسته بود و خودروی آن ها را تعقیب می کرد، نمی فهمید چطور شد که انقدر ساده همه چیز به اینجا رسید...
ادامه دارد...
حتی اگر نباشی، می آفرینمت!
چونان که التهاب بیابان،
سراب را...
ارسالها: 1131
#17
Posted: 12 Jan 2015 02:44
kingvinchenzo: بسیار جالب
فدای محبتت
قسمت شانزدهم
به نرده های بالکن طبقه ی بالای ویلا، رو به دریا تکیه زده بود و سیگار بین لب هایش، فرو رفتن خورشید را در بی کرانگی نیلگون- که خونین رنگ شده بود- تماشا می کرد. حتی اگر این خطای دید بود، واقعیت را تغییر نمی داد. خورشید بعد از این، دیگر نوری نخواهد داشت. چه در تاریکنای آسمان لایتناهی و چه در ژرفنای لایه های زیرین دریا... خورشید فرو می شد تا دف مهتاب، سماع خود را در سما آغاز کند. نورش هم حالا در پایان عمر کور کننده نبود. می شد به راحتی به خورشید خیره شد، چرا که رو به زوال بود. عظمت نور آفتاب هم در اوج آسمان کور کننده بود.
در تقارنی شگفت انگیز، امیر آخرین کام را از سیگار گرفت و آن را روی نرده خاموش کرد و از در بالکن به اتاق برگشت. نازنین لبه ی تخت نشسته بود و با دقت لباس ها را از چمدان جلوی پایش در می آورد و روی تخت پهن می کرد. چشمش که به امیر افتاد، خیلی سریع تر از چیزی که او انتظار داشت، کنایه ها را شروع کرد: ولی خوب شد مهدیه ما رو پیدا کرد ها! وگرنه تو این ویلا باید تنها می موند. خدا خیرت بده که دعوتش رو رد نکردی...
امیر دست به کمر، به سمت کمد خالی اتاق رفت و با دست روی پیشانی به طرف نازنین برگشت. با لحنی جدی- طوری که سعی داشت نشان بدهد مسئله خیلی مهم است- در جواب نازنین گفت: آخه چرا انقدر بدبینی؟ اصن مگه ندیدی چی گفت؟... حسین هر دو سه ماه اینجور سفرایی میره و مهدیه اینجا تنها می مونه. خب حالا ما اینجاییم که بد نیست!
نازنین از لباس ها دست کشید و از لبه ی تخت هم بلند شد و به سمت امیر رفت. به چشمانش خیره شد تا تأثیر حرف هایش بیشتر باشد و بعد با صدایی که سعی داشت فریادش را کنترل بکند، گفت: تو به قول خودت چارده ساله مهدیه و شوهرش رو ندیدی، حالا امروز بعد از اون همه سال درست وقتی که قراره شوهرش بره دبی واسه جلسه ی چه میدونم چی چی، توی بازار وسط بوی ماهی و ترشی و لواشک می بینیمشون و اونا انگار هزار ساله منتظرمونن ما رو به اصرار می کشن خونشون. حالا تو این ماجرا رو چطور نگاه می کنی من نمی دونم، ولی به نظرم این قضیه بی هدف نیست. ندیدی مهدیه چقدر از این که تو توی ویلاشون هستی خوشحال بود؟
امیر چند ثانیه منتظر ماند تا اگر حرفی نگفته مانده بود، کامل شود. وقتی مطمئن شد که نازنین حرف دیگری ندارد- این را از پشت کردن نازنین به خودش دریافت- ابروهایش را بالا انداخت و خطاب به او جواب داد: آهاااا... پس ناراحتیت از جای دیگست. اینکه مهدیه خوشحاله من رو دیده و جایی که فکرشم نمی کرده منو پیدا کرده، ناراحتت کرده؟ نازنین مراقب رفتار و حرفات باشی ها! نکنه فکری پیش خودت کردی؟ من و تو و مهدیه ی تنها، تو این ویلای رمانتیک، هر اتفاقی ممکن است بیفتد، نه؟...
امیر هم حالا چرخید و قصد داشت از اتاق بیرون برود. دستش را روی دستگیره ی در نگه داشته بود و به چیزی فکر می کرد. بدون اینکه بخواهد به نازنین نگاهی بکند، همانطور که به دست خودش و دستگیره ی در نگاه می کرد، گفت: راستی... اون توصیفت از صحنه ی ملاقات خیلی شاعرانه بود.
بعد هم لبخند زد و از اتاق بیرون رفت. هیچ خبری در راهروی پیش رویش نبود. همه چیز برای آرام قدم برداشتن و به دیوار ها به دقت نگاه کردن، آماده بود. دست در جیب فرو برد و به آرامی از جلوی دو تابلو گذشت. دو تابلو از دو منظره؛ یکی دریایی و دیگری برفی. اما تابلوی سوم او را سر جایش میخ کوب کرد. دوست داشت به این تابلوی سوم بیشتر نگاه کند، بیشتر دقت بکند! تصویر زنی که موی آشفته داشت و پشت به دوربین ایستاده بود و یک مرد که فقط مرد بودنش را می شد فهمید، در دور دست منظره به چشم می آمد. نگاه زن به او بود یا نه، هیچکس نمی دانست. هر کس بنا به سلیقه اش تفسیر و تأویل جداگانه ای داشت.
امیر مات این تابلوی عجیب بود که دستی بر شانه اش نشست. با ترس و دست پاچگی همزمان که جلو رفت، چرخید تا صاحب دست را ببیند. حسین همسر مهدیه با لبخندی که فقط مردان چاق بر لب می زنند، پشت سر امیر ایستاده بود و با لحن پدرانه ای گفت: این تابلو تو رو هم تو خودش فرو برد؟ این تابلوی مورد علاقه ی مهدیه ست. چند ماه تو اتاقمون بود و چون من ازش می ترسیدم بالاخره از اتاق آوردمش بیرون و اینجا آویزونش کردیم... نمی دونم چرا مهدیه اینو خرید! وحشتناکه به نظرم. تازه وقتی ازش می پرسم به نظرت اون مرد توی دور دست کی میتونه باشه، جواب میده؛ "نمی دونم ولی صد در صد تو نیستی."
امیر دوباره نگاهی به تصویر انداخت و رو به حسین، در تأييد حرف های او گفت: زنا همشون عجیب و غریبن. مخصوصا" اگه زیبا باشند که از بخت ناگوار دو تا از همون عجیب تر ها گیر ما افتادن. راستش من از بچگیام خیلی خاطره برام نمونده ولی همونایی که هست، مهدیه رو همین طور که میگی عجیب و غریب یادمه!
حسین با اشاره ی دست چپش از امیر دعوت کرد تا همراه او قدم بزند، بعد هم خودش راه افتاد تا مهمان از او تبعیت کند در این مسیر. با هم از پله ها پایین رفتند، از سالن اصلی ویلا به سمت در ورودی ساحل حرکت کردند و در نهایت، وقتی دو پله از سطح خانه پایین آمدند، پا روی شن های مجاور دریا گذاشتند. نیم ساعت یا بیشتر، درباره ی اتفاقات مردانه تر و حتی بی ارتباط- حتی درباره ی سردی و گرمی هوا در مناطق مختلف- گپ زدند و با هم یک نخ سیگار کشیدند و بعد هم همچنان که صحبت می کردند، با هم به درون عمارت بازگشتند. ساعت های عزیمت حسین فرا می رسید و باید خیلی زود مهمانان تازه پیدا شده را تنها می گذاشت.
نازنین و مهدیه هم در آشپزخانه ی ساختمان، روی دو صندلی میز ناهار خوری نشسته بودند و هر کدام چاقویی به دست، اسباب شام را آماده می کردند. شاید آن ها هم حرف های زنانه تر و حتی بی ارتباطی- مثلا" رنگ روسری دختری که یک ماه پیش در جایی که یادشان بود، دیده بودند- با هم می زدند. در حرف هایشان برای همدیگر عشوه پنهان می کردند و پشت چشم نازک می کردند. خاله زنک بازی در می آوردند، هر چند خوب بلد نبودند اما باید از یک جا شروع می کردند و یاد می گرفتند.
امیر و حسین چند دقیقه ی دیگر هم روی مبل های جلوی تلویزیون با هم حرف زدند و بالاخره وقت رفتن فرا رسید. حسین به اتاقشان رفت تا مهیای سفر بشود. وسایل و زاد ره را از پیش آماده کرده بودند و فقط کافی بود تا آن ها را دست بگیرد و برود. هر چند ماه یک بار به این جلسات خارج از کشور می رفت. مهدیه عادت داشت ولی هنوز هم تنهایی را دوست نداشت. خوشحال بود که آن چند روز امیر و نازنین کنارش می ماندند.
حسین که رفت، امیر میان دو زن که هر دو معشوق هایش بودند، تنها ماند. سر میز شام همه ی توجهش به این بود که طبیعی رفتار کند که مهدیه شک نکند و نازنین ناراحت نشود. کم تر صحبت می کرد و کم تر به مهدیه نگاه می کرد اما همان یکی دو بار هم که به صورت مهدیه دقیق شد، قلبش را نیمه سوخته کرد. همه چیز روند غیر منطقی برای هدفش پی گرفته بود. منطقی بی ربط به هم، نهان در تصاویر پیش رو و پشت سرش بود.
بعد از شام به دعوت مهدیه، قرار شد که چای و هم صحبتی را در ساحل برپا کنند. یک زیر انداز و چند پتوی سبک با خود برده بودند. زیر انداز برای زیر پایشان که ماسه به لباسشان نچسبد و پتو برای شانه هایشان تا از سرما نلرزند. در چند قدمی ساحل، روی یک زیر انداز حصیری نشستند و لیوان هایشان را از چای پر می کردند تا احساس سرما نکنند. آن زمان هم که چای در لیوان ها نبود، دهانشان را پر از کلمات می کردند. مخصوصا" امیر و مهدیه که از کودکی خاطراتی داشتند. امیر کم تر می گفت، چون حافظه اش ضعیف بود و چیز زیادی به یاد نمی آورد اما مهدیه همه چیز را به یاد می آورد.
آخرین خاطره را اما امیر بازگو کرد. به زحمت جزئيات را به یاد آورد و حتی چند نقطه، باز هم مهدیه همه چیز را مرتب کرد؛ "یه روز هممون، خاله های بابام، دایی هاش، مهدیه اینا، عمه ها و عموی خودم خونه ی مامان جون جمع بودیم. مامان و بابا هم زنده بودن. نمی دونم مامان جون به چه نیتی حلیم پخته بود. خلاصه جمع ما بچه های فامیل هم جمع بود و داشتیم توی حیاط و شبستون خونه بازی می کردیم. من و شادی و میلاد پسر عموم یه تیم بودیم و مهدیه و دختر عمه هاش یه تیم سه چار نفره ی دیگه، داشتیم بازی می کردیم و خوش و خندون بودیم که یهو مهدیه وسط حیاط ولو شد. یادته؟... هممون ترسیده بودیم و فقط رفتیم و مامان جون رو صدا زدیم تا بیاد. خون دماغ و شل شده بود. براش اسفند دود کردن و تا آخر شب کلی بهش رسیدن. بقیه بچه ها بهش حسودیمون می شد."
مهدیه همان طور که زانوهایش را در شکمش بغل کرده بود و به امواج بیهوده کوش دریا نگاه می کرد، پرسید: امیر؟ چطور این یکی خاطره رو انقدر خوب یادته؟ قبلیا رو ناقص یادت بود... خون دماغ اون روز منو ولی خیلی خوب یادت مونده.
نگاه معنی دار نازنین به امیر فهماند که نباید این سوال را جواب داد. باید سکوت کرد تا هر کس هر طور راضی تر است فکر بکند. صدای تلاش بی نتیجه ی آب های پر از امید و انگیزه ی دریا گوششان را پر کرده بود. دریایی که از آغاز این امید وصال را داشت اما هنوز به معشوقش، خشکی، نرسیده بود. دریایی که در دل سیاهی شب، درونش را نمی دید، بی خبر از آنکه خورشید این آسمان را خودش بلعیده است. هر سه نفر، بساط را از ساحل جمع کردند و به داخل عمارت برگشتند تا به قول نازنین، سرما بیشتر از آن اذیتشان نکند.
ادامه دارد...
حتی اگر نباشی، می آفرینمت!
چونان که التهاب بیابان،
سراب را...
ارسالها: 1131
#18
Posted: 16 Jan 2015 02:51
قسمت هفدهم
-چطور شد که از شادی جدا شدی؟
-خب، اگه بخوام دروغ بگم، اون انتظار بیخودی از من داشت، توقع بیجا. یه دروغ دیگه هم اینکه ما تفاهم نداشتیم.
-یعنی هم تفاهم داشتید، هم اون انتظار بیجا و توقع بیخودی نداشت، بازم با این وضع جدا شدید؟ می دونی چرا می پرسم؟... بالاخره من با شادی صحبت کرده بودم، بیشتر از هر کسی توی یکی دو سال باهاش صمیمی بودم، اون درباره ی تو با من حرف می زد. نمی دونم گفتنش درسته یا نه، اما اون وقتا که تازه ازدواج کرده بودم و بیست، بیست و یکی دو سالم بود، شادی رو زیاد می دیدم. با هم راحت بودیم، اونقدری که درباره ی هر چیزی با هم حرف می زدیم. اون دختر خیلی خوبی بود، اخلاقش خاص بود. هیچ وقت عصبانی نمی شد. کم پیش می اومد چیزی بخواد از آدم... ناراحت نشی امیر؟ اما فکر کنم جداییتون به خاطر خودت بوده.
-منم که گفتم، در ضمن من گفتم اونا دلایل اصلی طلاقمون نبودن، ولی نگفتم که همه چیز خوب بود. شادی همونطور که دوست خوبی برای تو بوده، یه زن عالی برای زندگی من هم بود. رنجی که کنار من تحمل کرد، میله ی آهنی رو خم می کرد ولی اون سعی می کرد، هر طور شده منو ناراحت نکنه.
-ازش خبر داری؟ ازدواج نکرده؟
-راستش دو سه ماه بعد از جداییمون ازدواج کرد. خب اون زن بود و تنهایی براش سخت تر. اونم اینجا توی این کشور، می دونی که! سخته واقعا"...
امیر در همین لحظه به صورت مهدیه که چشم بر صبح بی نظیر دریا دوخته بود، نگاه کرد و بعد با اخم صورتش را به سمت دریا گرداند. چند ثانیه هر دو به صداهای بی منبع و نامشخص گوش فرادادند و بعد از چند لحظه زل زدن به بی کرانه ی پیش رویشان، امیر با سوال معنی داری، باز هم باب گفتگو را گشود: حسین گفت تو از اون تابلوی زن مو پریشون خیلی خوشت میاد. چرا؟
مهدیه نگاهی به امیر کرد و با لبخند باز به دریا چشم دوخت. می شد خجالت را در چشمان او دید. شاید نمی خواست راز دلش را سریع در اختیار گمشده اش بگذارد. امیر هم سعی در حرف کشیدن از مهدیه نداشت. وقتی سکوت مهدیه را شنید، خواست تا مطلب مرتبطی را که به آن فکر می کرد، برای مهدیه شرح بدهد. دستش را به نرده ی آهنی و آبی رنگ بالکن تکیه داد- در حقیقت تمام بدنش را به نرده تکیه داده بود- و کلماتی را که به آن ها می اندیشید در قاب جملات چید: مهدیه می خوام یه ماجرایی رو بگم که با تابلویی که به دیوار راهرو هست، بی ربط نیست. ما پریروز که رسیدیم نوشهر، به خاطر اینکه نازنین سر درد داشت و بدحال بود، یه اتاق توی مسافرخونه کرایه گرفتیم. صاحب مسافرخونه، یه زن چهل ساله و تو نگاه اول ناسالم بود. من از رفتارش موقع ورود خوشم نیومد و تا یه جایی اشتباه نکرده بودم. شب وقتی رفتم تا ازش آدرس بگیرم، با هم صحبت کردیم و تازه فهمیدم، چقدر چشمام خطا می کنن. زن بیچاره عاشق یه پسر بوده توی جوونیش و وقتی منو تو نگاه اول دیده، به خاطر شباهت یا هر چی، اشتباه می گیره! وقتی تابلو رو روی دیوار دیدم، زن مسافرخونه دار یادم اومد. اون هم مثل زنی که توی قاب حبس شده، به مردی که می خواست، از دور نگاه می کرد. مطمئن نبود که مرد زندگیش کی هست، اما مطمئن بود کسی که کنارش بود، نبود. می دونی؟
مهدیه با تکان دادن سر، همه ی هر چیزی که امیر گفت را تأیید کرد و بعد نظر خود را اینطور ابراز کرد: می دونی امیر؟ من همیشه فکر می کردم اون زن توی تابلو، آشفتست، ولی تازه فهمیدم چقدر خوشحال و حتی آرام و پر از شور حیاته.
امیر چشم از چشمان مهدیه گرفت و به دریای مواج چشم دوخت. نگاهی که نه فیلسوفانه بود و نه خیلی عمیق، اما معنادار تر از هر نگاهی بود. زخم های کهنه ی امیر، اگر در نگاهش بودند، دریا برایشان مرهم نبود. تازه می کرد زخم های نگاه امیر را اگر زخم ها در نگاهش بودند. دو راهی، زندگی، همه چیزی که امیر در عمر خود تجربه کرده بود، همین بود.
نگاهش را به راحتی به دریا می دوخت اما دل به دریا زدن برای هر کسی مشکل است. می ترسید، انقدر زود به کس دیگری رازش را بگوید. تازه مهدیه را یافته بود و فرصت لازم داشت تا او را دوباره از دست ندهد. باید به او می گفت که چه زخمی از او و عشقش در سینه داشت اما باید کمی صبر می کرد و مترصد می نشست تا زمان مناسبی برای این منظور می رسید. مقدمه چینی می کرد و دانه می پاشید. نباید ناگهانی و به یکباره چیزی می گفت. نباید مهدیه را به واسطه ی بی پروایی و رک بودن می رنجاند!
وقتی امیر به خود آمد، تنها و یکه، به نرده ی بالکن تکیه زده بود و به دریای صبحدم خیره بود. مهدیه بی خبر رفته بود یا او خبردار نشده بود؟ خودش هم دیگر خوب نمی دانست اطرافش چه وقایعی رخ می دهند. افکارش رقیق تر از قبل بود. سریع اوج می گرفت و سریع هم سقوط می کرد. لحظه ای بر روی زمین بود و تا چیزی می دید که بی ربط به نظرش می رسید، باز در آسمان منطق و دلیل را پی می گرفت. اما چه سود که رستاک های امید از اندیشه اش جدا می شدند، بسان امواجی که با تلاش خود را تا ساحل می رساندند اما تا به خود می آمدند، دست نامرئی آن ها را به عقب می راند.
امیر از ایستادن روی پاهایش خسته شده بود. داخل رفت و در اتاقی که مهدیه در اختیار او و همسرش قرار داده بود، کمی به اطراف نگاه کرد. چیز جالبی نبود. همه چیز تکراری و کلیشه بود. دلش هوای چیزهای تازه داشت، هوای خلاقیت کرده بود. از در اتاق بیرون رفت و خود را مقابل تابلوی عکسی که ذهنش را مشغول کرده بود، رساند. زن پشت به تماشاچی، همچنان خوش بینانه به مردی که او را نمی شناخت نگاه می کرد. شاید اگر مرد کمی به او نزدیک می شد، می توانست او را بهتر ببیند و لااقل با او کمی صحبت کند.
از پله های وسط راهروی طبقه ی بالا، پایین رفت و مهدیه و نازنین را دید که روی مبل های وسط سالن پذیرایی نشسته بودند و با هم صحبت می کردند. حتما" همان حرف های خاله زنکی که هیچ مذکری میلی به شرکت در آن بحث ها ندارد. دو زن غیر از حرف های معمولی و بی ربط به هم، چه حرف هایی می توانند برای گفتن داشته باشند؟ از نظر امیر این اصل، مهم ترین اصل برای شناختن زن ها بود. یک زن تنها تا زمانی زنده است که صحبت می کند.
جلو رفت و ابتدا رو به نازنین گفت: نظرت چیه بریم بیرون یه گشتی بزنیم؟..
بعد هم رو به مهدیه کامل کرد: تو هم باهامون میای...
مهدیه خیلی سریع جواب داد: نه... من میمونم خونه غذا درست کنم واسه ناهار. خودتون برید و برگردید.
امیر با اخم به او پاسخ داد: من که دعوتت نکردم. جمله امری بود، باید بیای بریم. تازه ما مسافریم و جایی بلد نیستیم، تو چند وقت اینجا زندگی کردی باهامون بیای خیلی خوبه. پس من میرم آماده بشم، نازنین تو هم زودتر بیا بالا لباستو عوض کن.
جمله ی آخر را هم در حالی ادا کرد که به سمت پله های بالا رونده، بازمی گشت. سرش را پایین انداخته بود و فکری مجهول ذهنش را مدام قلقلک می داد. اندیشه های سیالی که همواره در او موج می زدند، از نو جان گرفته بودند و بر کرانه ی عقل و داناییش سر می کوفتند.
ادامه دارد...
حتی اگر نباشی، می آفرینمت!
چونان که التهاب بیابان،
سراب را...
ارسالها: 1131
#19
Posted: 17 Jan 2015 03:55
قسمت هجدهم
امیر روی تخت خواب، کنار نازنین دراز کشیده بود و خاطرات مسافرتشان را مرور می کرد. هر چند ملاقات با مهدیه ناخواسته تر و ناگهانی تر از چیزی بود که پیش از شروع مسافرت به آن اندیشیده بود و حتی زمان دیدار کوتاه تر از آن بود که انتظار داشت، بعد از چهار ماه تصاویر از مقابل چشمانش کنار نمی رفت. سه روز کنار مهدیه بود ولی به اندازه ی یک عمر لذت برده بود. با وجود اینکه کل مکالمه ای که با او داشت از یک ساعت تجاوز نمی کرد، لغت به لغت حرف هایشان را به خاطر داشت. صدا و عطر مهدیه در گوش و بینی او هنوز زنده بود و انگار همان موقع، همان جا بود. نگاهش را از سقف سفید و صاف اتاق گرفت و سر جایش چرخید و روی کتف راستش به ماه کامل پشت شیشه ی پنجره ی اتاق خیره شد. دلش پر بود از آرزوی هم آغوشی یک نفر که سراسر چهارده سال آخر را به او فکر کرده بود. یک لحظه، حتی یک ثانیه از میل در آغوش کشیدنش کاسته نشده بود.
لحظه ای را به یاد آورد که روی صندلی کشتی شهر بازی بین مهدیه و نازنین نشسته بود. کشتی که اوج می گرفت و آهنگ فرود می کرد، مهدیه فریاد می زد و از ترس دستش را می فشرد. خودش را به یاد آورد که چه بی حواس به اطراف سر جایش نشسته بود و هیچ هیجانی نداشت. تنها فکرش به نرمی دست مهدیه بود و تنها هدفش لذت بردن از این تماس ناخودآگاه. چشمانش را بست و با همین افکار خود را سرگرم کرد و خوابش برد.
همین که چشمانش را باز کرد، شدت نور باعث شد که نتواند آن ها را باز نگه دارد. دستانش را جلوی چشمانش گرفت و سعی کرد اطرافش را بشناسد. با این وجود هم چیز زیادی نمی دید. تنها چند صدای مخلوط در هم به گوشش می رسید. صدای امواج، صدای خنده ی کودکانی که مشغول بازی بودند و شاید صدای زنی که امیر را صدا می کرد. از روی شن های نرم برخاست و به اطراف نگاه کرد. کمی از کلیات اطرافش را می دید اما هنوز چشمانش متوجه نبودند. یک دختر و پسر روی امواج کم جانی که به ساحل رسیده بودند، بازی می کردند و بلند بلند می خندیدند. زن سفید پوشی هم کمی آن طرف تر ایستاده بود و با لبخند می گفت: داری بیدار می شی... داری بیدار می شی...
اما امیر نه فقط زن را نمی شناخت، بلکه از این جمله ی او هم هیچ نمی فهمید.
نازنین بالای تخت ایستاده بود و با سر انگشتانش به تن مچاله شده ی امیر می زد. امیر با چشمانی پف کرده بیدار شد و لبه ی تخت نشست. به ساعت روی میز کوچک کنار تخت نگاه کرد و بعد رو کرد به نازنین و پرسید: چیه؟ تو خواب حرف می زدم؟
نازنین با لبخند به صورت خواب آلوده ی همسرش نگاه می کرد. چند لحظه بی حرکت ماند و بعد تخت خواب را دور زد تا از اتاق بیرون برود و در همین بین هم گفت: پاشو بیا صبحونه آمادست.
امیر به پنجره ی اتاق نگاه کرد. نور از شیشه ها می گذشت و درون اتاق را دیدنی می کرد. سرش را پایین انداخت. سعی کرد چیزی از تصاویر خوابی که دیده بود را به خاطر بیاورد اما چیزی در ذهنش مجسم نمی شد. تنها نور شدیدی را به یاد داشت که جلوی دیدن جزئیات را می گرفت. به ساعت روی میز کوچک کنار تخت خواب نگاهی دوباره کرد و سپس از روی تخت برخاست و به سمت در اتاق گام برداشت. بین راه چشمش به قاب عکسی که روی میز آرایش نازنین بود خورد. عکسی که مهدیه در ساحل آن ها گرفته بود. امیر می خندید و دستش را روی شانه های نازنین انداخته بود. نازنین هم به وضوح از شدت خوشحالی، سرش را پایین گرفته بود و می خندید.
صبحانه خورده شد و امیر و نازنین مثل هر روز خود را به دفتر هفته نامه رساندند. امیر باز هم با سه نفر مرد بی حوصله و اخمو که تمام وقتشان را با نوشتن روی کاغذهای جلوی دستشان می گذراندند هم اتاق شد. فکرش در پی ایده ای بود که بتواند لبخند آفرین باشد و خوب می دانست چه چیزی آن روزها بیشتر بر سر زبان هاست اما تجربه ی چند ماه اخیر نشان می داد که مردم خیلی هم ثابت فکر نمی کنند. چند هفته پیام محبت آمیز بود که به صندوقش می آمد و چند هفته هم کسی حتی انتقاد نمی کرد. نمودار سینوسی بازتاب دست نوشته های امیر چند شماره حسادت برانگیز بود و ولی بعد از چند شماره، باز مایه ی ارائه ی راهکار می شد.
امیر پشت میز چهارگوش و شلوغش نشسته بود و به مطالب قابل پردازش روز فکر می کرد که تلفنش میز را به لرزه درآورد. نازنین بود و امیر گویی که در اتاق برای نفس کشیدن هوا کم است، از اتاق بیرون رفت و در راهروی درازی که به اتاق کار نازنین ختم می شد، تماس او را وصل کرد.
-الو... بله؟
-الو امیر، سریع بیا جلوی اتاق سردبیر کارت دارم.
-تو راهرو ام. دارم میام.
بعد هم تلفن را قطع کرد و به سمت انتهای راهرو حرکت کرد. حتما" اتفاق مهمی رخ داده بود که نازنین تا این حد عجله به خرج داد. امیر شتابان به سمت آخر راهرو می رفت که نازنین از اتاق سردبیر بیرون آمد و با عجله به سمت امیر آمد. هنوز چادرش را درست و حسابی سرش نکرده بود. وقتی به امیر رسید، بی آنکه توضیحی بدهد، در حال حرکت گفت: مرخصی گرفتم واسه جفتمون بدو برسیم خونه.
امیر که مطمئن بود ماجرای ساده ای پیش نیامده است، همانطور که پشت سر نازنین قدم بر می داشت، پرسید: کسی طوریش شده؟ اتفاقی افتاده؟
نازنین لحظه ای سر جایش ایستاد، چرخید و به چهره ی نگران امیر دقت کرد. یک لحظه نتوانست جلوی رشد لبخندش را بگیرد و به همین خاطر زد زیر خنده. بین خنده هم با صدای بریده گفت: یادم رفت اصلا". مهدیه زنگ زد و گفت تو راه خونتونیم. بدو بریم که من گفتم تا یک ساعت دیگه خونه ایم.
امیر حالا با شنیدن این جمله عجول تر از نازنین، شتاب گرفت و به سمت در ورودی و یک تکه ی هفته نامه یورش برد. خبری تا این حد نمی توانست او را به وجد بیاورد. دیدار دوباره ی مهدیه... این بار باید حتما" به او می گفت که چقدر دوستش داشته و زخم عشقش را مرهمی باید. این بار می خواست که فرصت را از دست ندهد و به او بگوید و هر چه بادا باد... نازنین پشت سر امیر سوار تاکسی دربستیی که امیر کرایه کرد، شد و بی حرف، تمام مسیر به چهره ی هیجان زده و پر از نبض امیر از پهلو نگاه می کرد. هیچوقت او را تا این حد مشوش ندیده بود.
تاکسی که سر کوچه ی خانه ایستاد امیر و نازنین با عجله پیاده شدند و مسیر کوچه را چند دقیقه با سرعت طی کردند. از دور جثه ی همسر مهدیه پیدا بود. کنار ماشین آلبالویی رنگ گران قیمتی ایستاده بود و زن جوانش هم روبروی او و مقابل خانه به آغاز کوچه نگاه می کرد. امیر از دور پیدا بود و همین هم باعث شد تا مهدیه به سرعت متوجه آن دو بشود و این خبر را به حسین بدهد. امیر و نازنین با شرمندگی در گفتار و رفتار به مهمانانشان رسیدند. با هم خوش و بش و احوال پرسی های مرسوم را انجام دادند و بعد دو زوج وارد خانه شدند. امیر و همسرش مثل دو میزبان مجرب و با تجربه از ورود مهمان ها خوش حال بودند و رفتارشان این شادی را به خوبی نمایش می داد.
خیلی زود اتاق خودشان را در اختیار مهمان قرار دادند و نازنین هم به آشپزخانه رفت تا وعده ی غذای پیش رو را مهیا کند. مهدیه و همسرش هم بعد از استقرار وسایل و تعویض پوشاکشان به جمع میزبان پیوستند و گفتگویی میان دو گروه جنسی شکل گرفت. خانم ها در آشپزخانه و مردها روی کاناپه ی مقابل تلویزیون. چند دقیقه ی ابتدایی به پرس و جو از احوالات گذشت و بعد امیر از حسین سوال کرد: آقا چقدر یهویی شد. شاید باور نکنی من اصلا" نفهمیدم چطور از محل کار رسیدیم خونه.
حسین با لبخندی که منحصر به افراد چاق است، جواب داد: والا یه کاری واسه من اینجا پیش اومد که خواستم بیام انجام بدم، مهدیه هم گفت دیگه این بار که کارت تهرانه، منم ببر با خودت. از طرف دیگه آقاجون اینا- منظور پدر مهدیه بود- تعطیلات رو رفتن شمال، این شد که مهدیه گفت مزاحم شما بشیم... حقیقتش من نظرم این بود بریم این یکی دو شب هتل.
امیر کمی خود را به سمت آشپزخانه چرخاند و با صدایی که مهدیه هم بشنود، گفت: ای بابا، خوب کاری کردید... ما هم تنهاییم و همش اینجا خودمون رو می بینیم. دلمون می پوسه والا. حسین آقا واقعا" دلت اومد من اینجا هستم و بری هتل؟
حسین لبخندی زد و جوابی نداد. همین موقع مهدیه با سینی که دو فنجان چای روی آن چیده شده بود، از آشپزخانه بیرون آمد. وقتی امیر به پیرهن گل دار و گل درشتش نگاه می کرد، باغی از گل می دید که عطرشان سرمستش می کرد. مهدیه جلوی امیر و حسین خم شد و منتظر بود تا فنجان ها برداشته شوند. در این بین هم با دست دیگرش، قندان پر از قند را از سینی برداشت و روی میز جلوی پای دو مرد گذاشت. امیر که مات چشمان عسلی رنگ مهدیه شده بود، با کمی دودلی دست دراز کرد و فنجان را بلند کرد. مهدیه همین موقع گفت: راستش حسین گفت زشته، الان میگن سریع اومدن تلافی کنن. من گفتم امیر اونطوری نیست. خودش گفته خاطر تو رو خیلی میخواد.
امیر به مهدیه که به طرف آشپزخانه بر می گشت نگاه می کرد و کامل کرد: خوب گفتی. والا آدم چار تا فامیل دور و برش باشه اصلا" نباید غصه بخوره.
ادامه دارد...
حتی اگر نباشی، می آفرینمت!
چونان که التهاب بیابان،
سراب را...
ویرایش شده توسط: ellipseses
ارسالها: 1131
#20
Posted: 17 Jan 2015 16:59
قسمت نوزدهم
در تاریکی به آرامی قدم بر می داشت و مراقب بود که دیگران را بیدار نکند. سیگار در مشت دست راستش بود و فندک در جیب شلوار. قصد داشت در هوس آغوش مهدیه، سیگار را نفس بکشد. اگر به نازنین دروغ می گفت که فکری درباره ی ارتباط با مهدیه در سرش نیست، خودش را نمی توانست بفریبد. حیاط کوچک و نقلی خانه برای سیگار دود کردن، آنطور که امیر می خواست، بهترین مکان بود. سکوی کوتاه گوشه ی حیاط خلوت هم به آرامشش کمک می کرد. روی سکو می نشست، ستاره ها را تماشا می کرد و بعد یک ستاره بر روی زمین می افروخت. تماشای ستاره های ریز و درشتی که حتی شاید دیگر زنده نبودند، نه فقط تفریحش بود، بلکه افکارش را جهت می داد. همه چیز این جهان تصویر در تصویر برایش معنادار بود. نمی خواست اثبات یا انکار کند که هدفی در این تصاویر هست یا نه، فقط قبول کرده بود که همه ی هر آنچه اطرافش بود، معنا داشت.
دو سه کام بیشتر نگرفته بود که در حیاط خلوت باز شد و حسین از سالن پذیرایی وارد حیاط شد. امیر از روی سکوی گوشه ی حیاط بلند شد و با تعجب و صدایی که حجمش را کم کرده بود، پرسید: حسین آقا نخوابیدی هنوز؟
حسین یک نخ سیگار بین لب هایش گذاشت و به طرف امیر رفت. بدون حرف به امیر فهماند که به آتش فندک او نیاز دارد. دست راستش را روی دست امیر که آتش فندک را زیر سیگارش گرفته بود، گذاشت و وقتی پک اول را به سیگار زد، با سر انگشتانش آرام روی دست امیر زد. دود کام اول را بیرون داد و بعد با نگاه به آسمان گفت: نمی دونم تو اینطوری هستی یا نه؟ من وقتی میرم جایی مهمونی یا هتلی جایی، شب اول بد خواب میشم. پیش اومده شب اول مسافرت کلا" نخوابیدم.
امیر آخرین کام را از سیگارش گرفت و قبل از اینکه دود را کامل از سینه خارج کند، جواب داد: نه... من زیاد نمیتونم جلوی خواب مقاومت کنم. تحت هر شرایط و أى نحو كانا" می خوابم.
و بعد ته مانده ی رقیق دود را از دهان و بینی خارج کرد. ته سیگارش را هم کف دستش گرفت تا بعدا" در سطل زباله بیاندازد. هوا نمایشی از گرمای تابستان و سرمای پاییز را در دل اعتدال بهار نمایش می داد و دو مرد جوان با نگاه به ستاره ها، در اندیشه ی فتح باب تازه ای در گفتگو بودند. حسین وقتی به سیگار پک زد، چشمانش تنگ شد و ابروهایش به هم گره خورد. بعد هم رو به امیر کرد و در حالیکه به اطراف حیاط خلوت نظر می کرد، گفت: جای دنجی داری واسه سیگار کشیدن ها!!
امیر به چهره ی معصومانه ی- شاید این صفت برایش فریبنده بود- حسین نگاه کرد. از اینکه مهدیه شوهر خوبی داشت حس آرامشی درونی در او جریان یافت اما از اینکه مهدیه سهم خودش نبود، کمی رنجید. به کف حیاط و موزاییک های طرح دار آن نگاه کرد و وقتی باز سرش را بالا برد، خطاب به حسین گفت: ولی به اون ساحل شخصی شما نمیرسه که!
حسین آخرین کام سیگار را در سینه حبس کرد و جواب داد: ای بابا. وقتی نتوتی یه نخ سیگار بکشی چه فایده...
امیر که کنجکاو شده بود، با عجله وسط حرفش پرید و گفت: چطور؟ مگه سیگار نمی کشی تو خونه؟
حسین ته سیگار دستش را به طرف امیر دراز کرد، یعنی باید با آن چه کار می کرد. امیر آن را کف دستش و کنار ته سیگار خودش گرفت و بدون اینکه خللی در گفتگو ایجاد بشود، با تکان سر از حسین جواب خواست. حسین دستی روی شکم بر آمده اش کشید و نظری به مقابل کرد و ادامه داد: مهدیه میگه بوی دود می گیری حالم رو به هم می زنی، منم واسه اینکه بهونه دستش ندم و ناراحتش نکنم، توی ویلا و ساحل اصلا" سیگار نمی کشم. الآنم ناپرهیزی کردم. گفتم اینجا روش نمیشه جلوی شما چیزی بگه!
امیر با صدای کم و کوتاه خندید. به طرف در ورودی اتاق حرکت کرد و مهمان مجبور بود از او پیروی کند. در را که باز کرد، کنار رفت و با دست از حسین خواست تا ابتدا او وارد بشود. حسین هم همین کار را تکرار کرد اما امیر با دست کمر حسین را گرفت و تقریبا" او را هل داد تا زودتر وارد اتاق بشود. حسین بی صدا و بی حرف به اتاق خواب امیر و نازنین که تنها اتاق خواب خانه و در اختیار او و همسرش بود رفت و امیر را همانجا در سالن پذیرایی جا گذاشت. امیر هم با کمی خستگی به طرف رخت خوابی که نازنین گوشه ی سالن پهن کرده بود رفت و کنار او دراز کشید.
از جای آن شب به هیچ پنجره ای نمی توانست نگاه بکند. سقف برایش نا آشنا بود و تماشایش لذتی نداشت. از شدت بی حوصلگی، تنها عمل جذابی که به ذهنش رسید این بود که بچرخد و روی کتفش دراز بکشد تا یک دستش را روی جسم نرم و معصوم نازنین بیاویزد و بعد هم بوسه ای بی صدا روی موهای او بنشاند. خستگیش به حدی بود که چشم ببندد و وقتی باز کند که هوا روشن شده باشد و نور از شیشه های پنجره به درون خانه سر ریز بشود.
چند لحظه از بستن چشم هایش گذشته بود که صدای آرامی از اتاق خواب به گوشش رسید. پیش خودش فکر کرد که شاید مهدیه متوجه سیگار کشیدن حسین شده بود و داشت کمی غرغر می کرد. اهمیتی نداد و باز هم چشم هایش را بست. چند لحظه بعد باز صدایی از اتاق بیرون پرید. این بار بلند شد و سر جایش نشست. صدا باز هم قطع شده بود اما امیر کنجکاو تر بود. دلش می خواست بداند و ببیند که در اتاق خوابی که مهدیه و شوهرش روی تخت آن دراز کشیده اند چه اتفاقی می افتاد که صدای آن دو از در بیرون می رفت. از زمین برخاست و پاورچین و آهسته به سمت در اتاق رفت. در کاملا" بسته نشده بود و می شد از بین در و دیوار درون اتاق را دید، اما نور کمی که چراغ کوچه به درون اتاق می پاشید برای دیدن جزئيات کافی نبود. تنها سایه ی حسین و مهدیه را می دید که روی تخت خواب دراز کشیده بودند و هیچ حرکتی هم نداشتند. صدا باز هم تکرار شد. زنانه بود و امیر فهمید که حتما" مهدیه این صدا را تولید می کند. جسم آن دو اما خواب بودنشان را نمایش می داد.
امیر همین طور به تصویر اتاق خواب دقیق بود که به یکباره دستی بر شانه اش نشست. با عجله و ترس برگشت تا مطمئن بشود که نازنین پشت سرش هست. نارنین با چهره ای آشفته و موهای پریشان به امیر که ترسیده بود، نگاه می کرد. امیر چشمانش را بسته بود و نازنین دستش را تازه از روی شانه ی امیر برداشت. کمی به صورت امیر دقت کرد و بعد با صدایی که سعی داشت دیگران آن را نشوند پرسید: اتفاقی افتاده؟!
امیر که انتظار نداشت نازنین او را در این حال ببیند، صدایش می لرزید: یه صدایی از اتاق اومد، گفتم ببینم چه خبره... خوابن ولی. فکر کنم داره تو خواب حرف میزنه!
نازنین کمتر از چیزی که امیر فکر می کرد به حرفش اهمیت داد و بی پرس و جوی بیشتر چرخید و به سمت آشپزخانه رفت. یک لیوان آب نوشید و بعد باز خود را به رخت خواب رساند. امیر کنارش دراز کشیده بود و به سقف چشم دوخته بود. نازنین با دست گونه ی امیر را نوازش کرد و پرسید: برنامت برای فردا چیه؟
امیر دست نازنین را گرفت و بوسید و بعد دست خودش را به طرف موهای آشفته ی او برد. آن ها را مرتب می کرد و همین طور می گفت: حسین گفت که فردا صبح میره دنبال کارش و احتمالا" تا شب برنمی گرده. منم گفتم مهدیه رو می بریم سینما و تفریح که حوصلش سر نره. راستش حسین زیاد راحت نیست که اینجان... فکر کنم اصن خوشش نمیاد جایی بره! فکر می کنه مزاحم شده.
نازنین دست امیر را گرفت و روی پهلوی خودش گذاشت و صورتش را به صورت امیر نزدیک کرد. به چشمانش خیره شد و گفت: امیر تو خیلی خوبی...
و بعد لب هایش را بوسید. امیر هم در این کار همکاری کرد و بعد از چند ثانیه هر دو چرخیدند و چشم بستند تا بخوابند.
ادامه دارد...
حتی اگر نباشی، می آفرینمت!
چونان که التهاب بیابان،
سراب را...