انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 3 از 3:  « پیشین  1  2  3

وهم سبز درخت


مرد

 
قسمت بیستم
هر سه با هم از ورودی سینما بیرون آمدند. امیر زودتر از آن دو خود را به خودرو رساند و پشت فرمان نشست. نازنین روی صندلی جلو و کنار امیر، مهدیه هم بر صندلی پشتی راحت گرفت. همه آماده ی حرکت بودند. امیر مدام از آینه به چهره ی مهدیه نگاه می کرد. یک چهار راه از سینما دور نشده بودند که نازنین خطاب به هر دو نفر گفت: به نظرتون فیلم چطور بود؟ من که اصلا" از این مدل فیلم سازی خوشم نمیاد، آخرش رو هوا بود. معلوم نشد چی شد! ها؟ مهدیه تو هم همین طور فکر می کنی؟
مهدیه کمی خود را جابجا کرد و با نگاه به چشمان امیر که از آینه او را می پایید، جواب داد: راستش من نه... من فکر کنم قصد فیلم اصلا" روایت داستان نبود که حالا تموم کردنش مهم باشه یا نه! فکر کنم نویسندش از داستان برای هدف دیگه ای استفاده کرده بود. می دونی یه جورایی حرفاش رو زده بود و نیازی نمی دید از داستان نتیجه ای بگیره. خیلی فیلم خوبی بود، مخصوصا" بازی مرد نقش اولش خیلی خوب بود.
امیر حالا خود را وارد گفتگو کرد: آره... انگار خود شخصیت رو از تو داستان، فیلم نامه، هر چی...کشیده بودن بیرون. خیلی باور پذیر بود نقشی که داشت بازی می کرد. ولی اون صحنه ی آخر فیلم رو منم با نازنین موافقم، تو درست میگی که روایت توی فیلم نامه در خدمت مضمون بود ولی واقعا" باید اینم در نظر گرفت که تموم نشدن داستان توی نتیجه گیری افراد تأثیر میگذاره... تو اگه خودتو جای زن فیلم بزاری و وقتی یه چنین ماجرایی پیش میاد تصمیم به... چه می دونم... قتل شوهرت بگیری اون وقت چی؟ بازم میتونی بگی کارگردان هر چی که می خواسته رو تا پایان نمایش داده؟
مهدیه بدنش را کمی جلو کشید، طوری که سرش بین صندلی های امیر و نازنین قرار گرفت. به نظرش اینطور حرف هایش بهتر شنیده می شد. کمی به نازنین نگاه کرد و بعد رو به امیر پاسخ داد: خب، می دونی؟ من اگه خودم رو جای نفیسه بزارم، مطمئنا" واکنش عقلانی از خودم بروز میدم...
امیر اجازه ی بیشتر حرف زدن نداد و وسط حرفش پرید و گفت: اما ممکنه که این تصمیم رو هم حتی بگیری. مغز در شرایط حساس تصمیم های عجیب رو انتخاب می کنه. در ضمن حتی ممکنه که توی پایان باز داستان مرد خودش بمیره. بیماریش می تونست اونو بکشه...
مهدیه باز عقب کشید و سر جای اولش نشست. کمی از شیشه ی پایین کشیده ی ماشین به رفت و آمد مردم در پیاده رو نگاه کرد و بعد با کم حوصلگی که در صدایش موج می زد، ادامه داد: بازم من فکر کنم هیچ چیزی به داستان اضافه یا ازش کم نمی شد. هدف اصلی شک و تردیدی بود که وسط فیلم توی اون دیالوگ زن و مرد بینشون رد و بدل شد. آخر فیلم کلا" یه استراحت برای نتیجه گیری اون ماجرا بهمون داد.
امیر همانطور که دست هایش را روی فرمان خودرو می کشید و آن را می گرداند، به نازنین- شاید هم پشت صورت او به طرف مقابل خیابان- نگاه کرد و گفت: نظر شما محترمه و من موافقم که داستان نیازی به ته نداشت ولی اینم در نظر بگیر که هیچ کجای دیالوگی که میگی، این شک و تردید رو با عمق وجود نمی شد احساس کرد. بیشتر به یه کم نامطمئن بودن شبیه بود تا شک و تردید...
مهدیه، نازنین و امیر ترجیح دادند بعد از این چند خط گفتگویی که خیلی هم در موضوعش با هم تفاهم نداشتند، با هم صحبتی نکنند. تا خود پارکی که امیر کلی تبلیغش را کرده بود، ساکت ماندند و منتظر تا به آنجا برسند. پایشان را که روی سنگ ریزه های قدم گاه پارک گذاشتند، صدای به هم ساییده شدن سنگ ها گوششان را پر کرد. قدم های کوتاه، همراه با نگاه های امیر به مهدیه برداشته می شد. نازنین احساس بدی نداشت ولی خیلی هم راضی به نظر نمی آمد. سعی می کرد خودش را سرگرم کارهای دیگر نشان بدهد ولی در این کار خیلی موفق نبود. همان قدر که امیر نتوانسته بود خود را به اطراف مشغول کند.
بر روال فصل، باد خنکی از لابلای شاخه های درختان مسیر خود را به سمت ناکجا آبادی دور دست باز می کرد و دل می برد از برگ های سبزی که دل خوش کرده بودند به بهار. حتی بعضی از شاخه ها چنان به نسیم دل می بستند که خود را کمی پشت نسیم جلو می کشیدند و باد را بدرقه می کردند. اگر باد به چناری می خورد، پنجه هایش را به طرف باد می کشید و بعد باز سر جایش بر می گشت.
هر سه روی یک نیمکت نشستند. امیر کنار نازنین و نازنین کنار مهدیه. امیر فکر کرد سکوتی که میانشان شکل گرفته است از ناراحتی بحثی است که در ماشین بر سر فیلم داشتند. برای این که ماجرای فیلم و تحلیل هایشان از خاطر برود، با گفتن یک جمله بلند شد و از نیمکت فلزی سبز رنگ فاصله گرفت: من برم یه چیزی بگیرم این گرما نکشتمون.
امیر به سمت درون پارک قدم بر می داشت و هنوز نمی دانست چطور و به چه بهانه ای می توانست موضوع عشقش را با مهدیه در میان بگذارد. کمی نامطمئن بود که اصلا" درست هست یا نه! مهدیه شوهر داشت و اینطور که امیر پیش خودش فکر کرده بود، او را دوست داشت پس نمی خواست سدی میان آن ها باشد- افکار کودکانه اش به قدری خوش بینانه بود که خود را سدی میان عشق دو نفر دیگر می پنداشت.- از طرف دیگر خود امیر هم نازنین را دوست داشتنی تر از هر کس دیگری می دانست. زنی که زندگیش را تغییر داده بود، رنگ زندگیش را عوض کرده بود و پای عشق را به زندگیش باز کرده بود. زنی که کنارش ایستاده بود و می توانست به او اعتماد بکند، از او یاری بخواهد و حتی می توانست او را شریک رازش بداند. لبخند رضایت روی لب های امیر نقش بست و با سرعت بیشتری تلاش کرد خود را به محوطه ی بوفه های پارک برساند.
وقتی امیر با سینی ای که سه لیوان بزرگ نارنجی روی آن قرار داشت برگشت، چشمان نم گرفته ی مهدیه و دست پاچگی نازنین را فهمید. صدای نازنین می لرزید و مهدیه در دنیای دیگری به زمین نگاه می کرد. امیر گیج و مبهوت و بی خبر از ماجرا، هر فکری به ذهنش رسید. گریه ی مهدیه و دست پاچگی نازنین، هیچ کدام نشانه ی خوبی نبود. چند دقیقه صبر کرد اما در نهایت از آن ها دلیل این بی قراری ها را پرسید: اتفاقی افتاده؟ چیزی شده؟
نازنین که حال بهتری داشت، جوابش را داد: نه... فقط حرفای خاله زنکی. می دونی که؟!
امیر که قانع نشده بود با سر تأیید کرد اما با خودش گفت، حتما" موضوع مهمی است که آن دو را به هم ریخته است ولی حتی کوچکترین تلاشی برای فهمیدن درونیات این دو زن به خرج نداد. آبمیوه ها که به آخر رسید، باز هم هر سه نفر قدم زنان به طرف ماشین رفتند. گفتگوی بین مهدیه و نازنین، در غیاب امیر، عجله شان را برای بازگشتن به خانه بیشتر کرده بود. عطش استراحت و تنها شدن در یک اتاق، مهدیه را کم حرف کرده بود. نازنین بی تاب بود به خانه برسد و شام خانگی برای مهمان ها آماده کند. امیر هم وقتی اینقدر بی خبر بود، حوصله ی تفریح نداشت.
حتی دررون خودرو و روی نرمی صندلی ها هم کسی میل به حرف زدن نداشت. انگار که این سه نفر همان سه نفر قبل از تماشای فیلم- که کل مسیر را درباره ی هر مسئله ی پیش پا افتاده ای بحث کردند- نبودند. باری، در تاریکی سالن سینما، سه نفر دیگر جای خود را با آن ها عوض کرده بودند. امیر هر چند لحظه یک بار از آینه به چشمان مهدیه نگاه می کرد اما نمی دانست رد نگاهش به بیرون، تا کجا می رود و به چه چیز سایه می افکند. می خواست و کنجکاو بود که بداند چه حرفی تا این حد او را آشفته است اما مهدیه حتی نیم نگاهی به او نداشت.
در خانه هم وضع همین طور پیش رفت. مهدیه از بدو ورود به اتاق خواب رفت و بیرون نیامد. امیر ترسیده بود و فکر می کرد که شاید نازنین از ترس یا حسادت، چیزی گفته باشد. بی اینکه قضاوتش را بروز دهد به سمت آشپزخانه رفت و روی یکی از صندلی های میز نهار خوری نشست. نازنین مدام با ظروف از اجاق گاز تا سینک ظرفشویی طی طریق می کرد و در رفت و آمد بود. امیر هنوز نپرسیده بود که نازنین خودش جواب را گفت: امیر... می دونی چرا مهدیه انقدر به هم ریخته؟ من همه چیز رو بهش گفتم، راستش فکر کردم تو نتونی سر صحبت رو اون سمت بکشی. وقتی تو پارک رفتی آبمیوه بگیری، من ازش پرسیدم که رابطتون توی نوجوونی و جوونی با امیر چطور بوده؟ جوابای هول هولکی داد، بعدشم وقتی براش توضیح دادم که چه قدر دیدارمون تو شمال تصادفی محض نبوده، اون اینطور به هم ریخت. نمی دونم درسته یا نه، ولی تا شوهرش برنگشته برو و باهاش حرف بزن. نزار موقعیتی که داری تلف بشه. برو توی اتاق و بدون هر اتفاقی که بیفته من بهت اعتماد دارم. برو و باهاش روبرو بشو.
امیر احساس مخلوطی از ترس، هیجان، ناراحتی، اضطراب و شادی کرد. نمی دانست اتفاق پیش آمده درست بوده است یا غلط، اما به جای تلاش در حذف گذشته، تصمیم گرفت به آینده بیشتر اهمیت بدهد. از روی صندلی چوبی بلند شد و دودل به سمت اتاق خواب رفت. مهدیه مقابل پنجره ی اتاق ایستاده بود و هنوز لباس هایش را هم عوض نکرده بود. امیر با انگشت به در چوبی اتاق کوبید و آهسته پرسید: اجازه هست بیام تو؟
مهدیه به سمت در برگشت و بی اینکه حرفی بزند، فقط اشک روی گونه هایش را با کف دست پاک کرد. امیر وارد اتاق شد و مهدیه باز پشت به اتاق به بیرون و کوچه خیره شد. امیر خیلی آهسته تا کنار مهدیه رفت و با نگاه به کوچه، دست در جیب شلوارش فرو کرد و گفت: نازنین گفت بهت همه چیز رو توضیح داده. نمیدونم الآن در اصل چه حسی دارم. ترسیدم؟ هیجان زدم؟ خوش حالم؟ پشیمونم؟ ناراحتم؟ نمی دونم... باور کن مهدیه که نمی دونم... حتی مطمئنم که تو هم حال عجیبی مثل من داری... ولی اینو بدون که اگه احساسم نسبت به صورت تو، رفتار تو، گفتار تو و هر چیزی که مربوط به تو هست، هوس بود، چارده سال، اینطور عذاب نمی کشیدم. چارده سال رنج نمی بردم... یادته توی بالکن ویلاتون ازم پرسیدی شادی چرا طلاق گرفت؟
مهدیه به نشانه ی تأیید بعد از چند لحظه بی توجهی، به امیر که به صورتش خیره بود نگاه کرد. امیر از شدت عذابی که در نگاه مهدیه بود، نتوانست این سوز را تاب بیاورد. چشمانش را بست و ادامه داد: شادی با یک مرد رابطه داشت... وقتی فهمیدم می دونی چکار کردم؟... نه سر کسی فریاد زدم و نه کسی رو مقصر کردم... جدا شدم. از کسی که از اول هم نباید به زندگیش امید واهی می دا...
امیر حرف هایش را قطع کرد و نفسی عمیق کشید. نمی توانست باقی حرفش را بگوید چون طاقتش تمام شده بود. نفسش کم بود برای ادای این عبارت ها. مهدیه که تمام مدت بی صدا اشک می ریخت، با صدایی که می لرزید گفت: هیچ وقت نفهمیدم دوستم داری. وقتی نگاهت می کردم، توجهت به دیگران بود. وقتی باهات صحبت می کردم، نگاهت به جاهای دیگه بود. وقتی بهت لبخند می زدم، اخم می کردی. هیچ کارت به عاشقا نمی خورد- خنده ای که می لرزید.- مثل مرد تابلوی روی دیوار اتاقم، معلوم نبود کی هستی ولی می دونستم حسین نیستی!
امیر که اشک از گوشه ی چشمش لغزیده بود و گونه ی خشکش را تر کرده بود، با نگاه گره خورده به روبرو جواب داد: اگه نگفتم از شرم بود... هیجده_نوزده سال سن کمی واسه ازدواج بود، اونم منی که آیندم نامعلوم بود...
سکوت بین امیر و مهدیه، مقدس ترین آهنگ دنیا شده بود. بی صدا از چشمانشان اشک می سرید و بر زمین فرش می بارید. نگاهشان شاید هر دو به یک نقطه گره خورده بود اما افکارشان یکسان نبود. یکی پا روی عشقش گذاشته و دیگری عشق را تازه یافته بود.
ادامه دارد...
حتی اگر نباشی، می آفرینمت!
چونان که التهاب بیابان،
سراب را...
     
  
مرد

 
قسمت بیست و یکم
امیر لبه ی تخت خواب نشسته بود و با چشمان خیس به پیکر مغموم و رنجور مهدیه که مقابل پنجره ایستاده بود و اشک هایش را از زندان می رهاند، نگاه می کرد. تمام خونی که قلب در رگ هایش می فشرد به صورتش هجوم می آورد و گویی که بیهوش بود و تصاویر فقط یک رویا بودند. حال یک زندانی را داشت که خبر محاکمه اش شنیده است. مهدیه هم حال بهتری نداشت. با تمام زندگیش درافتاده بود. همیشه فکر می کرد، کسی که او را دوست دارد، کسی نیست که او دوستش دارد اما حالا فهمیده بود که چیزی بالاتر از دوست داشتن هم وجود دارد. حیا و شرمی که باعث شده بود، امیر خود را وسط زندگی او و حسین نیندازد و آرامششان را به هم نزند.
باری، امیر و مهدیه به همسرانشان هم بی علاقه نبودند. حال که از عشق به یکدیگر با خبر بودند، نباید عشق به آن ها را فراموش می کردند. مهدیه از مقابل شیشه های پنجره دور شد و کنار امیر، لبه ی تخت خواب نشست. نگاهش به طرح فرش زیر پایش بود و با امیر گفتگو می کرد.
-وقتی فهمیدی شادی بهت خیانت کرده، چه حالی داشتی؟
-... راستشو بخوای، نمی دونم. ناراحت بودم، خوش حال بودم، افسرده بودم، پر از شور بودم اما بی دلیل نبود. می دونستم که شادی چرا اینطور خیانت کرد. من بهش بی توجهی می کردم، من عاشقش نبودم فقط با اون زندگی می کردم.
-اگه عاشقش نبودی چرا پاتو گذاشتی توی زندگیش؟
-خب، من می خواستم توی زندگی با شادی، درد دوری تو رو فراموش بکنم. فکر می کردم ازدواج، میتونه از یادم ببره کسی دیگه رو دوست دارم.
خیلی دلش می خواست درباده ی راز سر به مهر مانده ی تا آن روز امیر هیچ حرفی نزد اما دلش خواست حداقل بیشتر بداند؛
-امیر تو چرا هیچ وقت هیچ چیزی از احساست به من نگفتی؟
امیر از روی تخت برخاست و دست در جیبش فرو برد و به سمت در اتاق رفت. در را باز کرد و در حالی که باریکه ی نور از بین در و دیوار بر صورت و بدنش می پاشید و خط نگاه نامعلومش را به چشم مهدیه می رساند، گفت: فکر می کردم یه حس معمولیه... نمی دونستم چارده سال طول می کشه...
امیر در اتاق را بست و مهدیه را در تنهایی غم انگیزش جا گذاشت. نازنین روی میز نهار خوری وسط آشپزخانه نشسته بود و با دستمال اشک چشمانش را پاک می کرد. امیر ترجیح داد به سمت آشپزخانه نرود. سیگاری را که یک ساعت پیش قصد داشت بکشد از جیبش بیرون آورد و به طرف حیاط خلوت رفت. روی سکوی گوشه ی حیاط نشست و با تمام افکاری که به سرش هجوم می آوردند، سیگار را هدف بوسه هایش کرد. بهار، غیر قابل پیش بینی، چند تکه ابر در آسمان شهر آورده بود. سیاه و عبوس، مثل مردی که خیلی غم داشت اما غرورش نمی گذاشت بگرید.
چشمانش را بست و بدون اینکه به چیزی جز مهدیه فکر بکند، سیگار بین لب هایش را تا آخر سوزاند. دلش پر بود اما نمی خواست ضعیف به نظر برسد. ته سیگار را کف حیاط انداخت و سرش را به دیوار پشت سرش تکیه داد. آسمان عزا گرفته بود، سیاه به تن داشت. همین وقت بود که نازنین وارد حیاط کوچک خانه شان شد. بی هیچ حرفی رفت و کنار امیر نشست. با صدای کسی که تمام عمر را گریه کرده است، پرسید: حالا چی میشه؟ باید چکار کنیم؟
امیر بی اینکه تغییری در شمایل و وضعیتش بدهد، آرام و با صدای بغض آلود گفت: نمی دونم. قرار بود اینجا تموم بشه. دکتر اینطور گفت، اما فکر نکنم چیزی تموم شده باشه! بیشتر اینطور به نظر میرسه که تازه شروع شده باشه.
نازنین دست راستش را روی شانه ی امیر گذاشت و با دست چپ، دستان در هم گره خورده ی او را از روی پاهایش بلند کرد. دستان امیر را نوازش کرد و شانه اش را مالاند. چند لحظه این کار را ادامه داد و بعد سرش را روی سینه ی امیر گذاشت. با خودش فکر می کرد، اینطور درد او را تسکین می دهد اما نمی دانست که این آرامش، امیر را عذاب خواهد داد. باید خیلی با احتیاط رفتار می کرد. همسرش نازک تر از ظاهری که داشت، فکر می کرد.
امیر و نازنین که درون خانه بازگشتند، مهدیه لباس عوض کرده بود و با چهره ای که دور از غصه بود، روی کاناپه تلویزیون تماشا می کرد. امیر با حالتی که تعجب را نمایش می داد به او نگاه می کرد و نازنین با لبخند به سمت او حرکت کرد و کنارش نشست. هنوز متوجه ورود امیر به سالن نشده بود. وقتی او را دید، لبخند زد و با همان لبخند گفت: حسین زنگ زد و گفت داره میاد. یک ساعت دیگه میرسه. ظهر کارش رو انجام داده ولی یکی از طرفای امضاش کرج نبوده و مجبور شده تا حالا بمونه.
بعد هم باز به صفحه ی تلویزیون خیره شد. امیر هم با آرامش به سمت توالت رفت. وقتی در را باز کرد، صدای خنده ی بلند مهدیه و نازنین را شنید اما نمی دانست چرا می خندند. زندگی بسیار غم انگیزتر از هر تصوری بود. امیر تنها می ماند و حتی مقابله با ترسش هم او را کمکی نمی کرد. عشق معمای حل نشده ی هستی او بود و نمی دانست چطور از پس این راز بر بیاید. دستانش را که می شست نگاهش به دست ها و آب بود اما فکرش به دست های مهدیه بود. دست هایی که در شهربازی لمس کرده بود. فکرش به اندام معصوم او بود که می توانست در آغوش امیر آرام بگیرد. دلش می خواست به هر قیمتی- اما نه به قیمت خیانت- این نیازش را ارضاء کند. دلش می خواست، عاشق واقعی باشد.
امیر متوجه اطراف و تصاویر نامربوطی که بر صفحه ی تلویزیون بود، نمی شد. فقط دوست داشت چند دقیقه ای که فکر می کرد، چشمش حرکت کند تا دیگران او را بی خیال فرض کنند. حسین برگشته بود و با کمی فاصله کنار امیر نشسته بود و با هیجان مخصوصی فیلم را دنبال می کرد. هر چند لحظه هم یک بار به صورت مهدیه نگاه می کرد و به او که کم تر از امیر بی حواس نبود لبخند می زد. شاید متوجه حس مشترکی که میان امیر و همسرش وجود داشت، شده بود اما به روی خود نیاورد. نمی خواست قضاوت کرده باشد. باری، همسرش یک طرف این قضیه بود و نمی خواست او را از دست بدهد. خود را با فیلم سرگرم کرده بود و به آن دو و تمام دقایقی که از آن خانه دور بود فکر می کرد.
شام که خورده شد، یک میز ماند و ظرف های چرب و دو زنی که باید آن ها را برای وعده ی بعدی آماده می کردند. تکراری که هرگز هیچ کس را خسته نمی کرد. هر روز و هر چند ساعت تکرار می شد اما همه از این تکرار راضی بودند. امیر و حسین هر دو با هم برای سیگار کشیدن راهی حیاط خلوت شدند. امیر ناراحت بود وگرنه انقدر اهل سیگار کشیدن نبود. یازدهمین نخ آن روزش را می کشید. برای کسی مثل او این یازدهمین نخ خیلی ناپرهیزی به حساب می آمد. بین پک های دود آلود سیگار، حسین نگاهش را از ستاره های چشمک زن گرفت و رو به امیر پرسید: امروز من نبودم خبری بهتون دادن؟ اتفاق ناگواری افتاده؟
امیر دود را از بینیش خارج کرد و با نگاهی بی حالت به حسین پاسخ داد: نه، چطور؟
حسین ته سیگارش را به طرف امیر دراز کرد و با شانه هایی که بالا می انداخت گفت: آخه تو و مهدیه خیلی امشب تو خودتون رفتید! گفتم شاید چیزی شده...
امیر ته سیگار را کف دستش گرفت و بعد آخرین پک را با ریز کردن چشم به سیگار زد و جواب داد: نه، فیلم... فیلمی که رفتیم دیدیم یه کم اینطوری بهممون ریخت.
حسین ابروهایش را بالا برد و بدون حرف دیگری، زودتر از امیر به سالن بازگشت. وقت رفتن اما با خودش فکر کرد؛ نازنین چرا فیلم را دیده بود و هیچ تغییری نکرده بود...
ادامه دارد...
حتی اگر نباشی، می آفرینمت!
چونان که التهاب بیابان،
سراب را...
     
  ویرایش شده توسط: ellipseses   
مرد

 
قسمت بیست و دوم
-قرار شد، بریم رستوران که از شهرستان زنگ زدن و خبر فوت عمه رو دادن. تا چند لحظه فقط به نازنین که کناز میز تلفن ایستاده بود، خیره موندم. عمه رو زیاد نمی دیدیم، دو سه سالی بود که فقط سالی یک بار می دیدمش. حتی بعد از اومدنم اینجا، دیگه همون سالی یک بار هم تلفن می زدم و بهونه می آوردم. با این وجود ناراحت شدم ولی نه به خاطر عمه بود. نمی دونم، شاید منتظر جرقه بودم تا یه کم خودم رو بی پرده خالی کنم.
رفتم توی اتاق خواب و روی تخت خواب نشستم. اول خواستم گریه نکنم ولی نشد. یعنی اشکم خود به خود سرازیر شد. مهدیه توی تاریکی اومد توی اتاق و با آرامش خودشو رسوند به تخت خواب. صدای حسین رو می شنیدم که داشت با نازنین حرف می زد. می گفت: از سر شب من حس کردم امیر یه طورایی ناراحته، انگار بهش الهام شده بود.
خندم گرفت از حرفش ولی اونقدر حالم خوش نبود که بخوام بخندم. مهدیه اومد جلوم زانو زد و دستامو از صورتم جدا کرد. نمی دونم حس ترحم بود یا نتونست عشق حقیقیش رو بروز نده، صورتشو بهم نزدیک کرد و... می دونید دکتر؟ فکر کنم فقط می خواست دلداریم بده. توی شهرستان تمام مدت با هم برخورد داشتیم ولی اصلا" نگاهی که به من پر و بال بده رو تو چشماش ندیدم...
امیر با چشمان پر از اشک به چهره ی آرام و با وقار روان شناس خیره ماند. حرف هایی که داشت می زد حرف هایی نبود که بتواند به هر کسی و هر جایی بگوید. درد دل های سطح بالایی بودند که خیالش را از اتفاقات دور می کردند. تمام داستان ها زیبا و همه ی رازها دلنشین هستند اما به نظر می رسد زیباترین داستان هر کس، آخرین داستان و دلنشین ترین راز مرگ هر کس باشد. بعد از آخرین داستان، رازی نمی ماند یا اگر بماند، خطای ادراک ما در نام گذاری آن به عنوان داستان خواهد بود.
دکتر از روی صندلی کارش برخاست و همانطور که دست هایش را در جیب هایش فرو کرده بود، به طرف پنجره ی مطبش رفت. چند ثانیه از پشت شیشه به بیرون نگاه کرد و وقتی با خودش به نتیجه رسید، سر جایش به سمت امیر برگشت و دست هایش را دور سینه اش حلقه کرد. روی طاقی پنجره نشست و با با نگاه گره خورده به زمین، گفت: راستش امیر آقا، من حدودا" شش سالی هست که توی این مطب با مشکلات آدما سر و کار دارم. همه ی این سال ها پیش خودم فکر می کردم که افراد نمی تونن جذاب باشن، نمی تونن منو میخکوب اعمال و رفتارشون کنن، اما تو تمامش رو از من دور کردی. حتی برای اولین بار به یه نفر که از عشق سرخورده شده بود، داروی ضد افسردگی و آرام بخش ندادم. نمی دونستم روبرو کردن تو با کسی که زمانی دوستش داشتی نتیجه بخش هست یا نه، ولی این تجویز رو انجام دادم تا بفهمم چقدر قدرتمندی... حالا با این روحیه می بینمت. تو از عشقت گذشتی چون نخواستی به کسی خیانت کرده باشی! بهت تبریک میگم.
امیر بدون اینکه تمام این مدت به حرف های دکتر گوش داده باشد، از روی مبل بلند شد. نگاهی به دکتر و حالت نامتعارفش در مقابل یک بیمار انداخت و بعد بی اینکه حرفی بزند و یا مزاحمی سد راهش بشود، از اتاق بیرون رفت. خارج از مطب هوا آلوده بود و نفس عمیق اصلا" راه خوبی برای نمایش شادابی نبود. به آسمان مات و دود اندود شهر نگاه کرد و با سری پایین انداخته، تصمیم گرفت تمام مسیر را تا خانه پیاده روی کند. مطمئن بود وقتی به خانه برسد، نگاهی در را باز خواهد کرد که تمام خستگی را از تن و روان او دور خواهد کرد. امیر بدون اینکه به گذشته فکر کند، تصمیمش را گرفت. عشقی را که داشت حفظ می کرد تا سال ها بعد، وقتی روی ویلچر نشسته بود و از باغچه ی وسط پارک گل می چید، به رهگذران پیر و جوان که دست کسی بین دستشان بود، با حسرت نگاه نکند. نمی خواست به بوسیدن دختر بچه ها حسادت کند. نمی خواست به بازی پسر بچه های دیگران لبخند بزند.
راه درازی را با همین افکار طی کرد. به جای اینکه با کلید در خانه اش را باز بکند، مثل غریبه ها با زانوی انگشت به در کوبید و منتظر باز شدن در ماند. در که باز شد، لبخند نازنین پشت در ماند. به چشمان اشک آلود و لب های خندان امیر مات مانده بود. نمی دانست چه واکنشی باید به این تضاد داشته باشد. از جلوی راه امیر کنار رفت تا بی مزاحمت داخل شود. اما امیر راهش را به طرف او کج کرد. نازنین را با خود به طرف دیوار برد و به دیوار چسباند. صورتش را که به صورت نازنین می رساند، در را بست و دیگر کسی نمی دانست که چه خوشبختی عظیمی پشت در این خانه ی ساده، پنهان مانده است.
ادامه دارد...
حتی اگر نباشی، می آفرینمت!
چونان که التهاب بیابان،
سراب را...
     
  
↓ Advertisement ↓
TakPorn
مرد

 
قسمت بیست و سوم_ قسمت نهایی
برگه ها تمام شده بود. باورم نمی شد. دوست داشتم این ماجرا ادامه داشته باشد اما باید می پذیرفتم که داستان ها عاقبت می خواهند. کاغذها را روی میز کارم گذاشتم و از پنجره ی اتاق به محوطه ی آسایشگاه نگاه کردم. چند نفر مرد با لباس های لاجوردی، روی چمن ها قدم می زدند. یکی از آن ها دست هایش را پشت سرش گره زده بود و دیگری با حرکت دست هایش با او صحبت می کرد. اصلا" این تصویر را دنبال نمی کردم. به یاد نگاه های داستان از پشت شیشه ی پنجره ها بودم. دلم می خواست که به تمام پنجره های جهان سر بزنم و بفهمم که از قاب آن ها چه چیز می توان دید. آیا همه ی پنجره ها مناظر یکسانی دارند؟
از روی صندلی بلند شدم. برگه ها را مرتب کردم و توی یک پوشه گذاشتم. یکی از پرستارها را صدا کردم و پوشه را به او سپردم. خواستم که پوشه را در کمد امیر محمدی بگذارد. او سوالی نکرد و فقط با پوشه از اتاق بیرون رفت. وقتی کاملا" از اتاق بیرون رفت، روی لبه ی میز نشستم. چشمانم نمناک بودند. با دستمال نم چشمانم را برچیدم. به یاد مهدیه که می افتادم، قلبم از سینه ام متنفر می شد. دوست داشتم دست ببرم سینه ام را بدرم و قلبم را از این قفس تنگ آزاد کنم.
از روی میز بلند شدم. رفتم به گوشه ی اتاق و پالتوی مشکی را از چوب لباسی برداشتم. دکمه هایش را توی راهرو، همانطور که به طرف اتاق امیر می رفتم، بستم. توی چارچوب در که ایستادم، امیر فارغ از هم اتاقی هایش، جلوی پنجره ی اتاق، به محوطه خیره بود. یکی از پرستارها چند روز پیش از او شکایت کرد، "می گفت: برای نظافت هم از ویلچرش دل نمی کند." پیرمرد بیچاره. حالا می فهمیدم چرا انقدر تنها بود و کسی برای ملاقاتش نمی آمد.
آلزایمر داشت. پایین تنه اش هم فلج شده بود. کسی سراغش را نمی گرفت و فقط یک ناشناس هر ماه هزینه ی آسایشگاه را برای ما می فرستاد. با دیگران حرف نمی زد، با پرستارها هم خوش رفتار نبود. یکی از آن ها "می گفت: قبل از اینکه شما منتقل بشید این آسایشگاه، یه پرستار داشتیم که اسمش نازنین بود. با نازنین حرف می زد. حتی نازنین یه روز با خنده اومد پیش ما و گفت، این پیرمرده که تو اتاق آلزایمریاست، برام جوک گفته."
از جلوی اتاق رد شدم و به طرف در خروجی رفتم. توی محوطه نفس کشیدن برایم راحت تر بود. حالا صورت شکسته و رنجورش را از پشت شیشه ی پنجره ی اتاق آلزایمری ها می دیدم که سرش را کج کرده بود و به درخت بلندی که میوه نداشت اما سرسبزترین درخت آسایشگاه بود، با حسرت نگاه می کرد. شاید دست نوشته هایش را می دادم برای چاپ، به اسم خودش. حتما" داستان جذابی می شد اگر انقدر بی پروا نبود.
از راهروی سنگریزه های میان چمن ها به طرف پارکینگ راه افتادم. دو تا از پرستارها را بین راه دیدم و آن ها به من سلام کردند. چون تازه آمده بودم با لفظ خانوم سلام می دادند ولی من جوابی ندادم. فکرم درگیر رویایی بود که از خواندن نوشته ها از جلوی چشمم می گذشت. به ماشینم رسیدم ولی چند ثانیه دستم به طرف دستگیره نمی رفت. باز برگشتم و به ساختمان آسایشگاه نگاه کردم. امیر دیگر پشت پنجره نبود. شاید فهمیده بود که داستانش را خوانده ام و پیش خودش مرا نیازمند آن نگاه ها نمی دید.
سوار خودرو شدم و راه افتادم. انگار مهدیه روی صندلی عقب نشسته باشد، مدام از آینه به پشت نگاه می کردم. برای لحظه ای ساعت را نگاه کردم، هشت ساعت تمام پشت میز یادداشت ها را خوانده بودم. دوباره از آینه نگاه کردم تا خیالم راحت بشود کسی روی صندلی های عقب ننشسته است. در آینه فقط سردر آسایشگاه معلوم بود؛
مرکز توانبخشی و آسایشگاه روانی شهید...
حتی اگر نباشی، می آفرینمت!
چونان که التهاب بیابان،
سراب را...
     
  ویرایش شده توسط: ellipseses   
مرد

 
hamiice: دوست عزیز دست شما درد نکنه و خسته نباشید . واقعا ارزش خواندن را داشت و لذت بخش بود . ای کاش پایان داستان را هم اینقدر سریع و با عجله نمینوشتید . البته این حس منه که سر و ته داستان را هم آوردید . البته منتظر تحلیل و تفسیر شما میتواند بسیار موثر و روشن کننده خیلی از نکات داستان باشه
مرسوم نیست که کسی که نوشته ای رو به جا میگذاره، خودش درباره ی اون قضاوت کنه. هدف من هم قضاوت نیست. من هدفم از نگارش داستان رو می نویسم و خواننده قضاوت بکنه که من تا چه حد در انتقال مفهومی که مد نظرم بوده موفق بودم.

امیر در سنین جوانی و نوجوانی که هنوز قدرت تمایز عشق از هوس را ندارد- که هر چند که خودش سعی می کند، این ناآگاهی را بپوشاند- عاشق می شود. این عشق نه فقط به فرجام نمی رسد، بلکه با ازدواج معشوقه ی او زهر تلخ عشق نافرجام در کامش می ماند و تا پایان عمر همراه اوست. امیر ازدواج نمی کند و همواره و همیشه تنهاست، اما به این تنهایی مغرور. روند خطی داستان اما این مطلب را پوشش نمی دهد، تا پایان داستان و جایی که تمامی داستان از زاویه نگاه رییس یک تیمارستان که مشخص نمی شود چه کسیست و مهم هم نیست، بازخوانی می شود. در اصل تمام داستانی که خواننده با آن روبروست، همگی دست نوشته های یک بیمار آلزایمری به نام امیر است که در یکی از تصاویر پایانی، روی ویلچرش و پشت پنجره ی اتاق تیمارستان نشسته و به درخت تنومند و سرسبز اما بدون میوه و ثمر وسط محوطه ی آسایشگاه خیره است. همین نگاه امیر نمایشی از شباهت میان دو جسم است. هر دو رشد فیزیکی داشته اند، شاداب و سرسبز بوده اند ولی میوه و ثمری نداده اند. امیر وقتی پایان خود را حس می کند دست به نگارش خاطراتش با نگاهی عاقلانه و نو می زند. هدفی در پس جملات و عبارات روایت در زاویه ی دید سوم شخص وجود دارد. امیر نمی خواهد داستان زندگی خودش را بنویسد، اگر اینگونه بود، تمام خاطراتش را به صورت یک کل واحد و به زاویه ی اول شخص به نگارش در می آورد اما سوم شخص می نویسد تا اعلام کند که این زندگی من نیست!
نویسنده- همان امیر- خود را از دل حادثه بیرون می کشد و از دور به اتفاقات دقیق می شود. با خودش فکر می کند که اگر چه اتفاقی رخ می داد بهتر بود؟! اگر چطور می شد، وضعیت بهتری پیش می آمد؟! اینگونه خودش را بازسازی می کند، شاید به دنبال تسکینی برای رنجیست که متحمل می شود. اما چیزی که مشخص است، امیر داستان می بافد و هرگز نمی توان گذشته را با جوهر و کاغذ تغییر داد. حتی خوانده شدن دست نوشته هایش اتفاق است. رییس جدید آسایشگاه که زنی با ابهت به نظر می رسد برای آشنایی به بیماران آن را می خواند.
نکته ای که امیر بارها در داستانش به آن اشاره دارد این هست که امیر با عشق ورزیدن به نازنین می تواند از عشق به معشوقه ی قدیمی خودش بی نیاز باشد.
در ضمن اغواگری های مهدیه هم بی پایان است. در آغاز راه، به امیر که هنوز جوانی بیش نیست لبخند می زند اما از او دور می شود. در شهر بازی دستانش را لمس می کند و باز از او دور می ماند و در نهایت وقتی امیر داغ دار است، او را می بوسد اما باز هم از او دورتر می شود. نکته ی کلیدی شاید همین باشد که امیر وقتی طعم وصل عشق قدیمی خود را می چشد، از او جدا می شود و همین آغاز، پایانی برای عشق ورزیدن به اوست. امیر دیگر عطشی برای تجربه ی آزمایش تکراری ندارد. می تواند با همان عشق روزمره خود را سرگرم کند، اتفاقی که در زندگی او هرگز رخ نداده است و در آسایشگاه، تنهاست و هیچ کس سراغش را نمی گیرد.
اما اگر بخواهم هدف خود را از داستان پردازی شرح بدهم، در یک جمله می گویم: قربانیان عشق حقیقی، بسیارند.
با پایان یافتن داستان متوجه می شویم که هرگز نازنینی در زندگی امیر وارد نشده است. هیچ کودکی به امیر پدر نمی گفته است. پس تمام اتفاقات- به تعبیر یکی از دوستان- رومانتیک داستان، در سلطه ی غرور امیر واقع نشده اند و هرگز به حقیقت نپیوسته اند.
اما از نگاهی دیگر در پس کلمات و عبارات هدف دیگری را هم دنبال کردم که بد نیست به آن ها هم اشاره کنم. عرفان کلاسیک ایرانی و ملی ما به مفاهیمی از جمله عشق بارها اشاره داشته است و من کوشیدم تا با خلق وهم سبز درخت، به سهم خود، پرده از راز این بن مایه ی حیات بشری بردارم. عشق در دو نوع حقیقی یا ازلی-ابدی و عشق در نوع افلاطونی؛ که در سطور داستان هر دو نوع دارای نمایندگان خود هستند. مهدیه نمایش یک عشق ازلی-ابدی است و دلیل نزدیکی نامش با منجی در فرهنگ عرفان اسلامی-ایرانی هم همین موضوع است. کسی که می رسد و تمام پلیدی ها را نابود می کند. نازنین اما نمایش گر عشق زمینی و خاکیست. عشقی که در پایان می آموزد که برای زدودن زشتی ها و پیرایه ها رسیدن به عشق بی انتها لازم نیست و چه بسا دست یابی به آن ممکن نیست. در طول داستان همواره امیر- که هم نام ولی اول شیعه است- با موانعی در احاطه بر عشق کامل، مواجه است.
باری؛ مهدیه دو بار به امیر نزدیک می شود و باز به تاریکی فرو می رود. بعد از مرگ مادر امیر رابطه اش با خانواده ی پدری بهتر می شود و مهدیه را بیشتر می بیند و پس از ازدواج مهدیه هم، خود اوست که از مهدیه غفلت می کند تا فراموشش کند و بعد از مدتی دوباره او را ملاقات می کند و دوری واپسین تا چهارده سال به طول می انجامد. حتی نزدیکی نهایی مهدیه و شوهرش به دریا، خود مفهومی از طریق خطرناک عشق و احتمال غرقه گشتن در معشوق را بازگو می کند.
از طرف دیگر امیر برای رسیدن به درمان هجران، رو به مشورت می برد و هادی و راهنما می خواهد. راهنمایش او را در طریق کمال و رسیدن به معشوق هدایت می کند و تلنگرهای اولیه برای این وصل را خود او می زند اما به طور هدف داری هرگز به ارائه ی راهکار برای وصال اقدام نمی کند. اجازه می دهد امیر برای رسیدن به مهدیه خود عازم سفر شود و با پرس و جو او را بیابد.
طریقت کمال امیر هم همان است که باید باشد.
اول: امیر عشق سطحی و زمینی را کسب می کند.
دوم: دست به انکار می زند که خطرناک ترین مرحله است و می تواند مثل زندگی حقیقی امیر بازگشتی نداشته باشد.
سوم: امیر به وسیله ی عشق زمینی، عشق ازلی-ابدی را فرایاد می آورد.
چهارم: امیر راهنما و مراد خود را می شناسد.
پنجم: امیر راهی می شود و سفر می کند.
ششم: عشق ازلی-ابدی را پس از امتحان ها و وقایع بسیار می یابد.
هفتم: تنها می ماند و می فهمد که قرار نیست وصلی واقع شود. پس عشق زمینی را حفظ می کند و همان را پله ی کمال می کند.

به نظرم به جز سیر تحول امیر در داستان، نکته ی دیگری را در دل ساعت ها نگارش نکاشته ام و امیدوارم که اگر کسی داستان را خوانده است- به جز دوستان با محبتی که از حمایتشان بارها تشکر کرده ام- بتواند قضاوت عادلانه ای نزد خود درباره ی داستان داشته باشد.
حتی اگر نباشی، می آفرینمت!
چونان که التهاب بیابان،
سراب را...
     
  
صفحه  صفحه 3 از 3:  « پیشین  1  2  3 
داستان سکسی ایرانی

وهم سبز درخت


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA