نـــــگـــــــــــــــاه عشـــــــــــــــق و هـــــــــــــــوس ۵۵سارا دوست نداشت از اون جا تکون بخوره . آروم آروم پاهاش شل شد و بدنش به سمت جلو حرکت کرد . حالا کمی بدنش آزاد تر شده بود .-بغلم بزن سعید . می خوام بازم در آغوش تو گم بشم .. می خوام در همه جای تو جا داشته باشم . زیر پوستت .. توی تنت .. در وجودت ..-جا داری سارا .. تو در تمام وجود من هستی . چه بخوای چه نخوای ..-دیوونه ! تو که می دونی من می خوام و همیشه هم می خوام .. ولی خیلی خوابم میاد سعید . می خوام تو بغلت بخوابم . خیلی آروم .. لذت می برم . لذت می برم .. ولی می دونی چیه .. با همه آرامشی که از خوابیدن توی بغلت نصیبم میشه ولی یه بدی داره ..اگه گفتی ..سعید : هیکلم درشته ؟ توش خفه میشی ؟سارا : نه اتفاقا یه کیسه خواب خیلی خوبیه . بهم آرامش میده . خوشم میاد .. دلم می خواد روزها و هفته ها و ماهها توی بغلت بخوابم ..سعید : نمی دونم چی بگم . ما انسانیم ..-یعنی می خوای بگی اگه خرس قطبی بودیم می شد ؟-من نخواستم چیزی بگم ..دو تایی خندیدند .. -نه سعید .. می دونی چیه .. من وقتی کنار توام گذشت زمانو حس نمی کنم . اگه بخوام در آغوشت آروم بگیرم و بخوابم یهو چش باز می کنم و می بینم که چند ساعت گذشته .. چند ساعت به پایان این روز های خوش نزدیک شدیم .. -نه سارا جون .. مگه اون طرف پایان شروع دیگه ای نیست ؟ مگه بازم نمی تونیم با هم باشیم ؟-چرا .. اونایی که همو دوست دارن .. عاشق همن .. حتی اگه زیر سنگ هم باشن می تونن همو ببینن .سارا : من که نگفتم می خوام فراموشت کنم . همیشه در کنار توام .. با تو ..دو تایی رفتن زیر دوش و دقایقی بعد سارا سرشو گذاشت رو سینه سعید وقتی هم چشاشو باز کرد دید که ظهر شده . دومین روزی بود که اونا در کنار هم بودن . سعید زود تر از اون بیدار شده بود .. و در یک ساعتی که اون بیدار بود و سارا خواب آروم نوازشش می کرد . وقتی به هیکل فانتزی و جمع و جور سارا نگاه کرده اونو با بدن خودش مقایسه می کرد انگاری که سارا خودشو به یک کیسه خواب سپرده باشه . دستشو لای موهای سارا فرو برده و با نوک انگشتاش سر عشقشو مالش می داد . دوست داشت اون لبا رو ببوسه .. با نوک سینه هاش به آرومی بازی می کرد .. نه به اندازه ای که بیدارش کنه . سارا خسته بود .. و با احساس آرامش خاصی چشاشو بسته بود . هر دو شون کاملا بر هنه بودند . چند متر اون طرف تر پدر و مادر سعید فکر می کردند که اون رفته به مسابقات ورزشی .. فاصله بین اونا یکی دو در و دیوار بود . برای سعید مهم نبود که چی میشه و چی نمیشه . اون پروایی نداشت از این که عشقشو ابراز کنه . از این که بگه واسه من مهم نیست که سارا دو برابر من سن داره .. یه پسر بزرگ داره . برای من مهم نیست که اون دختر نیست ..اون فقط از همسرش جدا شه من اونو می گیرم .. ولی می دونست که عشقش سارا خیلی عذاب می کشه ... درسته می تونه با امید و دلگرمی به سعید خیلی از مشکلاتو حل کنه ولی یک زن هر قدر هم مقاوم باشه حرف مردم روش اثر داره . البته سارا بهش گفته بود اگه به جایی برسن که دیگه چاره ای واسش نمونه جزمحو شدن در هم قید همه چیزو می زنه . سارا بهش گفته بود که انسان باید به خاطر خودش زندگی کنه . به حرف مردم اهمیتی نده . بزرگترین بد بختی ما آدما به این خاطره که به خاطر حرف مردم زندگی می کنیم . فلانی مثلا از این کار ما خوشش نمیاد .. از این عقیده ما خوشش نمیاد . در حالی که نباید به اون اعتنا کرد . میشه حرفاشو بر رسی کرد و عقیده شو اما این که ما بخواهیم خودمو نو طوری ردیف کنیم که با خواسته های دیگران هماهنگی داشته باشه جز نابودی خودمون کاری نکردیم . با این حال سعید و سارا قصد داشتند به همین صورت ادامه بدن و سارا سر خونه و زندگیش بمونه . سارا وقتی چشاشو باز کرد و خودشو در آغوش سعید دید اولین کاری که کرد این بود که به ساعت دیواری نگاه کنه .. وای ظهر شده بود . تقریبا روز به نیمه رسیده بود .. سعید از نگاه خاص سارا متوجه شده بود که اون منتظر یک بوسه داغه ..بدن داغ سارا رو در آغوش کشید . لباشو رو لبای گرمش گذاشت ..سارا : گرسنه ات شد سعید ؟ الان پا میشم یه چیزی درست می کنم . -از هر چی سیر شم از تو یکی سیر نمیشم .. سارا : خیلی شیطون و زبلی . اصلا بهت نمیاد که همون سعید خجالتی باشی که وقتی می خواست حرف بزنه انگاری داشت گوشت تنشو می خورد .-دوست داری دوباره اون جوری بشم ؟-دوست دارم هر جوری که میشی و هستی فقط مال من باشی .-دوستت دارم . سارای من عشق من .. هیچوقت فراموشت نمی کنم . من فقط واسه توام سارا : و من هم برای تو ... ادامه دارد ...نویسنده .... ایرانی
نـــــگـــــــــــــــاه عشـــــــــــــــق و هـــــــــــــــوس ۵۶روز ها تقریبا شبیه هم می گذشتند . سکس و عشق و بی خیالی از آن سوی زندگی .. آن سوی روابطی که اونا رو به زندگی وابسته می کرد . سعید هم به پدر و مادرش فکر می کرد . به این که اگه اونا بفهمن که عاشق زنی شده که شوهر داره بچه داره و تازه سنش هم دوبرابر سن اونه چه عکس العملی نشون میدن و مهم تر از اون این که حاضره در صورت جدا شدن اون زن از شوهرش با اون از دواج کنه چه کار می کنن ؟ .. گاه وقتی که سعید خواب بود سارا به آرومی خودشو ازش جدا کرده می رفت یه زنگی واسه شوهر و پسرش می زد تا اونا تماس نگیرن . دوست نداشت که سعید به یادش بیاد که اون زنی وابسته بوده و آزاد نیست .. تقریبا دو سه روز مونده بود که بیان .. سامان : عزیزم واقعا جای تو خالی . دلم واسه بغل زدنت تنگ شده . می دونم توهم حس منو داری . من نمی دونم این کارت چه کاری بوده که از منم واست مهم تر بوده .-چی بگم عزیزم . تو و سهیل هر دو تون واسم مهم هستید .-سارا چقدر آروم حرف می زنی . منو یاد وقتی میندازی که سهیل بچه بود و نمی خواستی با بلند حرف زدن از خواب بیدارش کنی . -عزیزم این واسه من یه عادت شده . این جوری اعصابم راحت تره .-چیزی ناراحتت کرده عریزم ؟ -نه واسه چی این حرفو می زنی سامان ؟-از آهنگ صدات می فهمم از این که کمی بی حوصله به نظر میای . انگاری که دوست نداری من زود تر بیام پیشت و تو رو از این حال و هوا در آرم .-نمی فهمم چی داری میگی سامان . شاید به خاطر اینه که این روزا زیاد کار می کنم و خیلی هم درخواست دارم واسه کارای صنایع دستی .-عزیزم چند بار باید بهت بگم که تو مجبور نیستی . من در آمدو حق ماموریت و اضافه کاری هام به انداه ای هست که از عهده تامین هزینه های زندگی بربیام . با سهیل حرف می زنی ؟ پیش من وایساده ..سهیل : مامان چه طوری ؟ ! بابا راست میگه . انگاری آهنگ صدات طوریه که آدمو به یاد غمهای زندگیش میندازه - اگه شما رو خوشحال نمی کنه و نمی کنم دیگه براتون زنگ نزنم تا بر گردین ... سارا با این که به پسرش سهیل فوق العاده علاقه مند بود ولی از این که حس می کرد این یعنی نوعی فاصله زمانی و سنی با سعید کمی حرصش گرفته بود . از این که سهیل کمی تند بر خورد کرده بود کمی متاثر شد .سارا : پسرگلم .. مامان دوستت داره . خسته ام . حتما شما رو دوست داشتم که تماس گرفتم . با هم خدا حافظی کردند ... سارای کاملا بر هنه از گوشه پنجره طوری که از بیرون دید نداشته باشه بیرونو نگاه می کرد . چقدر همه چی واسش سخت میشه . حالا لذت شیرین عشق و هوس و در آغوش سعید بودنو بی هیچ دغدغه ای می چشه ولی اگه شوهرش برگرده و بخواد یه همچین شرایطی رو پیاده کنه همش باید این استرس رو داشته باشه که اگه سامان سر زده وارد خونه شه و اونا رو با هم ببینه چی میشه .. افکارش در هم و بر هم شده و نمی دونست به چی فکر کنه . به هر چی فکر می کرد به نتیجه ای نمی رسید . دنیای بدون سعید رو دنیای بی ارزشی می دونست . اون با با صدا و گرمای نفسهای سعید به خواب می رفت . به تن گرمش عادت کرده بود . اگه بدنش با بدن سعید تماس نمی داشت خوابش نمی برد .. سامان براش یک بیگانه شده بود . چه جوری می تونست کنار شوهرش بخوابه ؟!با اون عشقبازی کنه .. تنشو بسپره به تن اون ؟! در حالی که روح و وجود و هستی خودشو متعلق به دیگری می دونست . حس کرد که داره گریه اش می گیره . اون دوست نداشت سعید رو از دست بده . نمی خواست شرایط به زیان هر دوی اونا باشه . حس می کرد که خودش بیشتر ضرر می کنه . ولی اونم یک عاشق بود . نمیشه به سعیدجوان و خوش تیپ و خوش اندام ایراد گرفت و گفت که چرا عاشق زنی بزگتر از خودش شده . حس کرد که گریه آرومش می کنه .. اشکهای سارا از دلش حرکت کرده بودند که حس کرد دستانی دور کمرش حلقه شده . سعی کرد به شرایط عادی بر گرده . دستای سعید سینه هاشو لمس کرد .. بازم یه حس هیجان دیگه ای درش به وجود اومده بود . وقتی با سامان سکس می کرد شاید تا چند روز احساس نیاز نمی کرد .. ولی سعید واسش مرد هر لحظه عشق و هوس بود .. -کی از خواب بیدار شدی سارا ؟سارا هنوز یه حالت بغض کرده داشت . دستشو گذاشت پشت دست سعید و انگشتای عشقشو به دهنش نزدیک کرد تا دونه دونه میکشون بزنه و اونا رو ببوسه ... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی
نـــــگـــــــــــــــاه عشـــــــــــــــق و هـــــــــــــــوس ۵۷سارا اون قدر به این کارش ادامه داد تا بتونه بر خودش مسلط شه .سعید : سارا تو چیزیت شده ؟ انگار از یه چیزی ناراحتی ؟ من اینو به خوبی حس می کنم . -تو خیلی خوشحالی ؟-نمی دونم . نمی دونم چی بگم ؟ مگه تو ناراحت نیستی ؟-من از بودن در کنار تو احساس خوشحالی می کنم . واسه این که بهترین لحظات زندگیمو در کنار تو گذروندم . -خب منم به خاطر همین ناراحتم که به این روزا عادت کردم . حس می کنم که تو شوهر من هستی و بدون تو نمی تونم زندگی رو پیش ببرم . نمی تونم به فردا هام فکر کنم . اصلا نمی تونم به هیچی فکر کنم .-حالا به من فکر نمی کنی ؟ سعید سارا رو به خودش فشرد . و سارا با دستای سعید و با نوازش های اون احساس امنیت می کرد . -نهههههههه سعید چقدر منو به بوسه هات عادت دادی به نوازشهات . به دستای گرمت . دیگه من نمی تونم تحمل کنم . نمی تونم حس کنم که تو در زندگیم نباشی-مگه تو می خوای از زندگی من بری که داری این جوری حرف می زنی ؟ نهههههه ...نههههههههه من باورم نمیشه . نمی تونم اینو باور کنم .. احساس کنم که سارای من بخواد تنهام بذاره . یعنی با اومدن سهیل و سامان خان تو می خوای همه چی رو فراموش کنی ؟ به همه چی پشت پا بزنی ؟ من اصلا نمی تونم قبول کنم ..-دیوونه .. پسره دیوونه . کی به تو گفته که من می خوام تنهات بذارم . فراموشت کنم . مگه تو هنوز یک زن رو نمی شناسی ؟ زن وقتی عشقشو پیدا کنه هیچوقت اونو گمش نمی کنه . مگر این که خود اون عشق یا کسی که عاشقشه بخواد تنهاش بذاره فراموشش کنه . و تو هیچوقت همچین کاری نمی کنی . جلوی بدن سعید در تماس با پشت بدن سارا بود خواست روی سارا رو به سمت خودش بر گردونه ولی زن به اون اجازه همچن کاری رو نداد .-سارا چرا صورتت خیسه ؟ تو داری گریه می کنی ؟ آخه واسه چی ؟ -واسه سر نوشت خودم . و این که انگار عاشق شدن برای من حرام و طلسم شده نشون میده .-من این طلسمو می شکنم سارا . با تو .. در کنار تو . من و تو با هم لحظه های خوشی رو خواهیم داشت . من تنهات نمی ذارم . عیبی نداره . مهم اینه که من وتو به یاد هم لحظاتمونو سپری کنیم .. چشامو می بندم سارا . تو با چشایی باز رو تو بر گردون . دلم تنگ شده واسه بوسیدن تو . برای عشقبازی با تو . بذار این دو سه روزی رو هم که در کنارهمیم از هم و از لحظه ها لذت ببریم . فراموش کنیم که فردا های ما چی می خواد بشه . دوستت دارم سارا . با تمام وجودم . بیشتر از هرچی و هر کی که حسش کنی تصورشو کنی .. سارا من چشامو بستم .-بازش کن سعید .. بازش کن ..سعید چشاشو باز کرد . سارا روشو بر گردوند .-عزیزم .. چشات از اشک سرخ شده . می خوام که با اون چشات از ته دلت بخندی . نشون بدی که خوشحالی . نشون بدی که من و تو می تونیم روزای خوبی رو کنار هم داشته باشیم . کافیه که حتی فقط برای چند دقیقه در روز در کنار هم باشیم .-سعید من . این برام رویایی شده که حس کنم فقط می تونم با تو باشم . حس می کنم که با تو متولد شدم . زندگیم عوض شده .. ولی خودم همون سارا هستم . همون سارایی که عشقو طلب می کرد تا این که گمشده شو در تو پیدا کرد . سعید ! من نمی خوام دوباره گمش کنم . من نمی خوام تو رو از دست بدم .. سعید دیگه نذاشت سارا بیشتر از این حرف بزنه و اعصابشو خراب کنه .. دیگه حتی به اون اجازه نداد که خودشو جمع و جور کنه و بر گردن روی تخت . پا هاشو باز کرد و اونو همون جا رو زمین خوابوند .-آخخخخخخخ سعید ... خوب بلدی چه جوری ساکتم کنی . حالا دیگه جز تو به هیچی فکر نمی کنم . جز تو و اون آرامشی که بهم میدی . نگاهت داره داد می زنه که منو با تمام وجودت می خوای . نگاهی سرشار از عشق و هوس . سعید حس کرد که این جوری رو زمین ممکنه به کمر سارا فشار بیاد و سنگینی بدنش تنشو اذیت کنه . واسه همین دستاشو گذاشت زیر کمر سارا و خودش به صورت طاقباز در زیر قرار گرفت . سارا رو, رو رو تن خودش قرار داد .-عزیزم تو نمی خوای کاری انجام بدی . خودت رو بسپر به من . نمی خوای کاری کنی .. کس داغ سارا روی کیر سعید قرار گرفته بود .. سعید کیرشو به آرومی روی کس زن عاشق حرکت می داد . و زن انگار دیگه به هیچی فکر نمی کرد . سکس با سعید می رفت تا یک بار دیگه واسش یه مسکنی باشه که دیگه به لحظه های غم و اندوه فکر نکنه . هر چند که عشق و وابستگی اون به سعید نیاز اصلی اون بود . -دوستت دارم دوستت دارم سعید ..سعید بدنشو کمی جا بجا کرد تا کیرش یک بار دیگه بره به اونجایی که ازش آتیش می بارید ... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی
نـــــگـــــــــــــــاه عشـــــــــــــــق و هـــــــــــــــوس ۵۸سارا احساس آرامش می کرد و لذتی که با آرامش در هم آمیخته بود . -عزیزم سارای من . عشق من حالا به این فکر کن . افکار بد رو از سرت دور کن . حالا فقط این عشقه که بین من و تو حکومت می کنه . حالا این عشقه که تصمیم می گیره چه کاری باید انجام بده . و زندگی فقط این نیست . منم و تو .. ما دو تایی مون . می تونیم با حرف زدن همو آروم کنیم . می تونیم بازم با دیدن هم لحظه های خوشی واسه هم رقم بزنیم . این بار دیگه نگران این نیستیم که طرفمون چه فکری می کنه . بازم لحظه ها کارشو انجام میده . شاید نتونیم این جوری ..همون جوری که عادت کردیم با هم باشیم ولی قلبمون هنوز می زنه . هنوز صدای تپش های قلبمونو می شنویم .. هنوز صدای نفسهای ما میاد . نفسهایی با ارزش تر از هوس . هنوز زندگی به ما لبخند می زنه .. هنوز عشق بر دلهای ما حکومت می کنه . هنوز زندگی بهمون میگه که می تونیم با هم خوش باشیم . می تونیم عشقبازی کنیم . .. -آهههههههههه نههههههههه سعید همین کارا رو می کنی و همین حرفا رو می زنی که روز به روز بهت وابسته تر میشم . حس می کنم از همون روزی که به دنیا اومدم سر نوشت من به تو بسته شده . انگار ستاره های بخت مادر کنار هم بودن . حالا من, تو رو دارم . تو رو که به من امید میدی و می دونی که با من چه رفتاری داشته باشی . چه جوری به من بگی که دوستم داری . شادم کنی . لحظات خوشی رو برای من رقم بزنی . دوستت دارم . عاشقتم . دیوونتم . اووووویییییی کسسسسسم کسسسسسم ... حس می کنم بازم مثل همون دفعه اولی که خودشو تسلیم تو و کیر تو کرد داره لذت می بره شایدم بیشتر . چون حالا داره به خوبی اینو حس می کنه که سعید قشنگ و مهربونش هر گز از دست اون خسته نشده . بازم با همون شور و حال اولیه و شایدم بیشتر اونو می خواد . هوس اونو داره . این جاست که هوس ارزش خودشو نشون میده و این که چون من برات یکنواخت نشدم و دلت رو نزدم این یعنی عشق . -مگه قرار بود دل منو بزنی ؟ مگه قرار بود که از تو سیر شم ؟ مگه تو سارای من ممکنه همچین حسی نسبت به من پیدا کنی ؟-نه .. ولی یک زن اگه یه حس عاشقانه ای داشته باشه وفا دار باشه رو عشق و عقیده اش وای می ایسته . به حرفی که زده ایمان داره . پای بند خواسته های قلبی خودشه . هر گز خیانت نمی کنه . حتی خیلی ها شون هم اگه خیانتی ببینن اهل تلافی نیستن .. و تو سعید من یک مردی .. یک مردی که می تونی این خوی خوب خانوما رو هم داشته باشی . -حالا عزیزم بذار هر دو مون از لحظه های شیرین هوسمون لذت ببریم . چقدر از این مدل حرکت آروم کیر توی کس خوشم میاد . وقتی هم که آبم زود نیاد و بتونم با لذت این خوشی رو به تمام تنم انتقال بدم سارا .. -می دونم چی میگی سعید . یک زن شاید نتونه حس یک مرد رو در این زمینه به خوبی درک کنه ولی می دونم درکت می کنم . یک زن هیچوقت جلو گیری نمی کنه .. البته تقریبا .. اون نگرانی نداره از این بابت .. یک زن خیلی لذت می بره .. یه خورده تند تر .. می خوام مغزم مثل قلبم بلرزه .. همه وجودم بلرزه . آتیش بگیرم بسوزم از این بیشتر .. در آغوش تو خاکستر شم . دوستت دارم . دوستت دارم .-بیا جلو تر سارا .. بیا می خوام لباتو ببوسم . بغلت بزنم . یک بار دیگه سینه هاتو رو سینه هام به حرکت در بیارم . بهت بگم و نشون بدم که دیوونتم . که بدون تو نمی تونم زندگی کنم و تو هم نباید این افکار تلخ و عذاب آور جدایی رو به خودت راه بدی . زندگی قشنگه . خودت هم قشنگی . دنیا قشنگه . -عاشقتم .. عاشقتم . دوست دارم تا ابد اینو فریاد بزنم . به همه بگم .. به همه بگم که جز تو هیشکی رو نمی خوام . جز تویی که منو به زندگی امید وار کرده و نشون دادی که عشق مرزی نداره . سن و سال نمی شناسه . دیوونتم سعید . و این بار این سارا بود که حس می کرد هر دو شون نیاز به سکوت دارن تا در این لحظات خوش هماغوشی عشق و هوس , باز هم اوج بگیرند و به نهایت لذت برسند .. خودشو رو سعید خم کرد و لباشو رو لبای سعید قرار داد . سعید هم همچنان دو تا دستاش رو دو طرف باسن سارا بود . وقتی هم که باسنشو به دو سمت بازش می کرد تا بتونه کیرشو در فضای باز و آزاد تری حرکت بده سارا کلفتی و حرکت کیر رو بیشتر لمس می کرد و غرق هوس می شد .. همه جا سکوت بود .. سکوت با صدای نفسهای گرم و پر هوس و عاشقانه زنی که یک بار دیگه عشقو تجربه کرده بود اما این بار با پسری که خیلی کم سن تر از اون بود . پسری که می گفت واسش مسئله ای نیست که سارا چند سالشه .. فط اونو می خواد . می خواد اونو در کنار خودش احساس کنه و بدونه که سارا برای همیشه مال اونه . و این هوس یاعشق زود گذر جوانی نیست که اومده به سراغش .... ادامه دارد .... نویسنده .... ایرانی
نـــــگـــــــــــــــاه عشـــــــــــــــق و هـــــــــــــــوس ۵۹سارا همچنان در عشق و هوس احساس گرسنگی می کرد و سعید هم دست کمی از اون نداشت . اونا حس قشنگ عاشقانه سر شار از هوس رو بی منت با هم قسمت کرده که در کنار هم قرار داده بودند .. نمی شد گفت کدومشون عاشق تره و بیشتر غرق هوسه .. سارا دوست داشت همچنان در خواب باشه .. اما لحظه ها همچنان در حال گذر بودند .. و اونا یاید ساعتها قبل از خداحافظی با هم به این می اندیشیدند که چه حرفایی رو آماده کنند تا به اونایی که بهشون دروغ گفتن بزنن . و سارا از دروغ متنفر بود . مثل سعید . پیوند قلبی اونا به هم می گفت که نباید به هم دروغ بگن . نباید با احساسات هم بازی کنن . اما سعید باید به خونواده اش دروغ می گفت و سارا هم باید همین کارو در حق پسر و شوهرش انجام می داد . نمی خواست با دروغ همراه شه .. هر چند از روی اجبار بود . اون دوست داشت با وجودی شفاف چون آینه با دلی پاک و خالص و سر شار از عشق و راستی ها در آغوش سعید قرار بگیره . عشق یعنی این .. عشق یعنی پاکی لحظه هایی که تو رو به صداقت و وفا می رسونه به لحظه های بی دروغ , به لحظه هایی که آتش وجود .. وجود عاشق و معشوقو خاکستر می کنه و اونا رو به بهشت موعود پیوند شیرین عاشقانه و بی ریایی می رسونه که نمیشه با قلم وصفش کرد .. سارا به خود اومد حس کرد که اون لذت و سوزش ادامه داره . داشت روی کیر سعید خوابش می برد . ولی حالا بیدار بود . هنوز می تونست یک روز دیگه هم بی دغدغه با عشقش باشه . بدون این که به این فکر کنه که چی میشه و چی نمیشه . بدون این که به دروغایی که برای بعد بسازه فکر کنه . سعید هم تن لخت سارا را خواستنی تر از همیشه می دید . و سارا دستای نوازشگر سعید رو آرام بخش تر از همیشه حس می کرد . دستایی که در کنار آرامش , دنیایی از هوس رو واسش به ار مغان داشت .. حرکت بدن سارا رو تن سعید ادامه داشت حرکاتی که جنب و جوش کیر سعید درکس سارا رو به همراه داشت . . . وقتی نگاه عاشقانه و هوس انگیزانه دو تایی شون یک بار دیگه به هم تلاقی کرد لبها خود به خود به سوی هم حرکت کردند یکبار دیگه سعید دستاشو گذاشت دور کمر سارا و و در یه چرخش , بازم خودشو روی عشقش قرار داد و این بار لبای سعید بود که در بالا قرار داشت مثل کیرش که جاشو با کس عوض کرده بود .. وجود سرشار از عشق و هوس هر دوی اونا در تمنای دیگه ای سیر می کرد . هر دو با لبان خاموش خود فریاد می زدند . منتظر انفجار دیگه ای بودند . انفجاری که هر دوی اونا به عهده سعید بود . برای سعید مثل پسرای دیگه ار گاسم طرفشون خیلی سخت تره تا ارضا کردن خودشون .. ولی سارا حس می کرد که خیلی زود توسط سعید ار ضا میشه . چون با تمام وجود خودشو تسلیم اون کرده بود . با تمام وجود خودشو به اون سپرده با تمام احساسش اونو باور کرده بود .. سعید حس می کید که سارای اون یک بار دیگه دراوج هوس قرار داره و تا لحظاتی بعد با ار گاسمی دیگه به اون سراشیبی می رسه که شیره هوسشو باید خالی کنه .. و پشت اون سعید هم می تونه به سارا نشون بده که چقدر تشنه این بوده که آبشو در وجود سارا بریزه .. دستای سارا به دو طرف باز شده رو زمین غلتیده بود . لبای اونا از هم فاصله گرفته بود .. آخه سارا بازم می خواست به عشقش از معجزه عشق بگه . از این که اگه یکی رو با تمام وجود دوست داشته باشی خیلی راحت می تونی خودشو در اختیار اون قرار بدی از زندگی لذت ببری . می تونی خیلی راحت به خوشبختی و آرامش برسی و حالا سارا می تونست اینو با تمام وجودش حس و لمس کنه .. بار ها و بار ها در این پنج روز اینو حس کرده بود .. و می دونست که این روز ها براش یه خاطره میشه . خاطره ای که در حسرت اونه که چرا نمی تونه ماجرای اونو بار ها و بار ها تکرار کنه . یعنی اگه اون و سعید برای همیشه در کنار هم می بودند این لحظه ها واسش یکنواخت می شد؟ نههههههه نههههه سارا .. این طور نیست . تو نباید خودت رو با این افکار عذاب بدی .. حالا رو حس کن . حس کن که حالا چه نیازی داری .. خواسته ات چیه .. -آههههههههه سعید عشق من .... سعید از نگاه سارا .. از حرکت اون همه چی رو خونده بود . می دونست که کس تشنه اون نیاز به آب کیر سعید داره . بدن سارا یکبار دیگه زیر بدن سعید محو شده بود .. دستای نوازشگر سعید دور کمر سارا قرار گرفته اونو از زمین بالاترش آورده بود . سارا با همه وزن کمش بازم خودشو سبک کرده بود تا به کمر عشقش فشار نیاره ولی اینا واسه سعید مسئله ای نبود . سعید با چند ضربه آرام و ملایم کیرشو داغ و داغ تر کرد .. حالا دیگه وقت اون بود که خودشو رها کنه .. باز هم منی گرم و داغ سعید راهشو به سمت کس سارا پیدا کرده بود .. دیگه عادت کرده بود . چطور می تونست این نیاز رو مهار کنه .. اونم دوست داشت لحظه های شیرین این چنینی رو در کنار عشقش بیشتر داشته باشه .. لحظه های پر هوس در کنار لحظاتی عاشقانه .. سارا چشاشو بسته بود .. تا باز هم قطره قطره و جهش به جهش آب کیر سعید رو با تمام نیاز و وجودش بپذیره .. و سعید حس کرد که وجودش سبک شده .. اما بیش از این که احساس سبکی جسمی و لذت جنسی بکنه حس کرد که روانش به آرامش رسیده از این که سارای اون دوستش داره و خودشو یک بار دیگه عاشقانه و با تمام وجودش تسلیم اون کرده ... ادامه دارد .. نویسنده .... ایرانی
نـــــگـــــــــــــــاه عشـــــــــــــــق و هـــــــــــــــوس ۶۰سعید هم دوست داشت حرف بزنه و هم دوست داشت لبای سارای خودشو ببوسه . هر دو کارو پی درپی با هم انجام می داد . اون می خواست همچنان غرق عشقش باشه . -دوستت دارم . دوستت دارم . هیچوقت طعم شیرین این لحظه ها از زیر پوست و از وجودم بیرون نمیره . دوستت دارم سارا . با تمام وجود .سارا حس می کرد حالا دیگه سعید مثل اون نیاز ها شو میگه .. هم حرف دلشون یکیه و هم زبونشون . حالا اون احساس خوشبختی می کرد . می دونست که می تونه برای همیشه به اون فکر کنه و خوشحال باشه از این که که سعید خوش اخلاق و خوش قیافه اون عاشق اونه . با تمام وجودش حس می کرد که این پسر با تمام وجودش اونو در آغوش کشیده و ازش لذت می بره و با همون حس می خواد که به اون لذت بده .. سارا : منم دوستت دارم .. دوستت دارم . می خوام . می خوام بازم آتیش هوست رو می خوام . بازم تو رو می خوام . همه جای تو رو . این حس قشنگ تو رو می خوام . جوووووووووون .. ووووووووییییییی نهههههههه نههههههههههه درش نیاز .. درش نیار سعید بذار همون داخل بمونه . می خوام آب شدن و سوختن هوسو احساس کنم . می خوام همین جور حس کنم که هوس هم مثل عشق تموم شدنی نیست و ما می تونیم در آغوش هم لحظات پر شوری رو داشته باشیم که ما رو به فر دا و فر دا های شیرین با هم بودن و در کنار هم بودن امید وارمون می کنه .و سعید در حال سوختن و لذت بردن پس از این که قطرات هوسشو به کس سارا ریخته بود همچنان کیرشو توی کس نگه داشته اما این بار دیگه چشای هر دو شون باز بود . حالا نوبت سکوت بود که با لباش بتونه بین اونا حاکم باشه . نوبت سکوت بود که حرفاشو بزنه . راز سکوت همو به خوبی می دونستند . سارا حس می کرد که خیلی قشنگه راز سکوت همو خوندن و با نگاه با هم حرف زدن . و همین حسو سعید هم داشت . یه بازی قشنگ عاشقانه که خسته شون نمی کرد و اونا رو وادار به موندن و حس کردن می کرد .-می خوام برای همیشه مال تو باشم سعید .. واسه همیشه در کنارت بمونم .سارا با گفتن این جملات سکوت رو شکسته بود . حس می کرد اگه این حرفا رو بر زبون نیاره دلش می شکنه ... اون نمی خواست به لحظاتی نزدیک شه که یاید از عشقش دور باشه و به امید لحظاتی بشینه که تصادفی و شانسی و با استرس بتونه در کنار اون باشه . وقتی شوهر و پسرش در نزدیکی اون می بودند همه کار ها , همه با هم بودنها باید با استرس انجام می شد و سارا نمی دونست چیکار کنه . اما می دو نست که این یک هفته براش شیرین ترین خاطره زندگیش می شه . شیرین تر از هر لحظه خوشی که داشته .. حتی شیرین تر از اولین لحظه دیدار با سعید .. شیرین تر از وقتی که برای اولین بار عاشق شده .. شیرین تر از دوران شیرین و تکرار نا شدنی کودکیش .. اون تونسته یه هفته رو در عین بچگی بزرگی کنه و خودشو تسلیم نیاز های قلب و روح و جسمش بکنه . آزاد و فارغ البال از باید ها و نباید ها .. حالا اون اسیر باید هایی به نام سعید بود .. سارا سینه هاشو میون دو تا دستاش قرار داد و سعید هم دونست که باید لباشو رو اون سینه ها قرار بده و میکشون بزنه .. .. و بعد , باز هم هماغوشی.. اما این بار بدنهایی خسته که می خواست خستگیشو با یه هما غوشی عاشقونه رفع کنه .. بوسه هایی سرشار از محبت همراه با امید .. و این بار بازم چشاشون بسته بود و حرکات موجی شکل و آروم عشق و هوس میدونو یک بار دیگه واسه اونا آماده کرده بود تا بتونن حرف دلشونو بازم در سکوت به هم بگن . این بار راز نگاهی در کار نبود .. این بار بدنهای داغشون .. حرکت خون داغ رگهاشون به اونا از عشق می گفت . از لحظه های حاکم بر سر نوشتشون . سارا : تو هم حسی مث حس منو داری ؟سعید : من حالا هر حس خوب و قشنگی رو که در این دنیا وجود داره دارم . هر حسی رو که می تونه به من زندگی بده . منو امید وارم کنه . من تمام احساس لطیف و عاشقونه و قشنگی رو که می تونه وجود داشته باشه دارم .. فقط اینو حس می کنم که نمی خوام از آغوش تو رها شم . نمی خوام از تو دور شم . درسته که بغل زدن و در آغوش کشیدن, همه اون چیزی نیست که من و تو از بودن در کنار هم می خوایم ولی این لحظه های داغ عشق ما رو داغ تر می کنه و بیشتر نشونمون میده که چقدر به هم احتیاج داریم .. چقدر از بودن با هم لذت می بریم .سارا : خیلی خوبه .. انگاری داری از زبون من حرف می زنی . همون چیزایی رو میگی که منم می خوام بگم . منم می خوام بر زبون بیارم . بازم منو ببوس ببوس .. لبام تشنه لبای توست ... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
نـــــگـــــــــــــــاه عشـــــــــــــــق و هـــــــــــــــوس ۶۱و دو عاشق یک بار دیگه غرق لذت بی انتهای بوسه ها یی شدند که نمی دونستن مقصدش کجاست . اما به اون نیاز داشتن . نیاز داشتن که این حسو بازم حسش کنن . نیاز داشتند که در هر لحظه از زندگی وقتی که بیدارن وقتی که در کنار همن به هم بگن و به هم نشون بدن که دیوانه وار عاشق همن .. و حالا یواش یواش داشت اون لحطاتی می رسید که اونا باید از هم دور می شدند . هر دو شون به یاد می آوردند اون لحظاتی رو که بین اونا فاصله ها بود اما ته دلشون این فاصله رو حس نمی کردند . اونا مایه های آرامشو از بودن در کنار هم می جستند و به اون هم رسیده بودند . می خواستند که برای همیشه در کنار هم باشن و اینو دیگران هم به خوبی بدونن . هییچ کس و هیچ چیز مانع بودن اونا با هم نشه . ولی شاید این خیلی سخت می نمود . نمی خواست عذاب بکشه . نمی خواست حس کنه که یک بار دیگه به رویا رسیده رویایی که این بار تحقق اون خیلی سخته . شاید اون تا چند وقت پیش توقع زیادی از زندگی و از سعید نداشت . شاید یکم لبخند یک بوسه و یا یک هماغوشی ساده در ظاهر می تونست نهایت اون چیزی باشه که این روابط می تونست در بر دارنده اون باشه . اما سارا یک زن بد نیود . یک زنی نبود که بخواد عشق اون با سعید نقطه کور زندگیش باشه . هر چند اون تمام این رسوایی ها رو به جون می خرید ولی با خودش می گفت تا زمانی که یک آدم می تونه از راه منطق و اصولی زندگی کنه چرا باید به بیراهه بره . اون حالا عاشقه .. اون می خواد زندگی کنه . باید درکش کرد .. باید اونو فهمید . اون نمی خواست بهش بگن یک زن بد و یک زن بد کاره . اون نمی خواست یک گناهکار باشه .. این شش روز خیلی زود گذشت . حالا اون داشت از خودش بدش میومد . سارا و سعید تا ساعتها سر گرم تمیز کردن یا باز نگری وسایلی بودند که در اون جا قرار داشت . هر چیزی که نشون می داد سعید یا مرد غریبه ای در اون جا بوده . که البته چیز زیادی نبود . ولی وسواس وادارش کرده بود که در این مورد دقت زیادی به خرج بده که یه وقتی لطمات جبران نا پذیری وارد نیاد . از خودش بدش میومد . اون حالا باید شوهر و پسرشو فریب می داد . درسته که به هر کدوم می تونست علاقه خاصی داشته باشه .. به یکی از روی عادت و این که مدیونش بود و به دیگری از روی غریزه . ولی پیش وجدان خود شرمنده بود . این که زنی فریبکاره که فقط وقتشو گذاشته واسه این که چه جوری اطرافیانشو فریب بده . دیگه دو تایی شون خسته شده بودند از بس همه جا رو گشته وارسی کرده بودند . سارا : حالا بهتره کمی استراحت کنیم . خسته شدم از بس فکر کردم به این که فر دا چی میشه و چی نمیشه . از این که من بدون تو چیکار کنم . ..افکار آشفته بازم به سراغ سارا اومده بود .. این که شاید دخترا بخوان سعیدو از چنگش در بیارن و پسر هم با این فکر که زن کنار شوهرش می خوابه عذاب می کشید . از این که سارای اون خواسته یا نا خواسته زیاد هم براش فرقی نمی کرد خودشو در اختیار سامان قرار بده و خوشش بیاد . سارا متوجه این حالت سعید شده بود . فهمیده بود که اون چقدر ناراحته ..سارا : چیه عزیزم .. این قدر غم و غصه دار نشون میدی . دیگه نمی خوای منو ببوسی ؟ نمی خوای بغلم کنی ؟ فقط همین یه هفته ای مال تو بودم ؟ همین یه هفته ای رو بهم گفتی که دوستم داری ؟ همین یه هفته ای رو برات اهمیت داشتم ؟سعید : سارا این حرفا چیه می زنی . تو که خودت می دونی من تو رو از همه دنیا بیشتر دوست دارم . بدون تو نفس کشیدن بر من حرامه . راستش یه جوری شدم . یه حس عجیبی دارم .-نمی خوای با من از احساست بگی ؟ بازم دارم برات یه غریبه میشم ؟-من هیچوقت تو رو یه غریبه ندونستم . حتی اون وقتایی هم که فقط یک لبخند و یک کلام بین ما بود بازم تو رو یه غریبه نمی دونستم . حس می کردم که یه عاملی هست که ما رو به هم پیوند می دونه . عاملی که می تونه ما رو در کنار هم نگه داشته باشه .سارا : پس چته ؟!سعید : حس می کنم که با بر گشت سهیل و سامان دیگه اون جوری که باید و شاید بهم فکر نمی کنی . ممکنه حالا بگی این طور نیست ..سارا روشو بر گردوند . و در حالی که به دمر روی تخت دراز کشیده بود صورتشو روی تشک قرار داده بنای گریستنو گذاشت ..سارا : چرا .. چرا من باید زندگیم به این صورت در بیاد که با این همه عذاب و شکنجه , تو هم این عقیده رو در مورد من داشته باشی .. مگه تو هنوز سارا رو نشناختی ؟ نکنه داری از خودت میگی که نسبت به من سر د میشی ؟ سعید : مثل این که تو هنوز سعید خودت رو نشناختی .سعید دستشو گذاشت رو صورت سارا و سرشو به سمت خودش بر گردوند ..-میشه حالا لبخند بزنی . می دونی که وقتی اشک می ریزی یه جوری مظلومانه گریه می کنی که جیگرم آتیش می گیره ..-پس تو هم این جوری آزارم نده ..سعید : دیگه دوست نداری ببوسمت ؟ دیگه دوست نداری بغلت بزنم و بهت بگم که دوستت دارم ؟ ... ادامه دارد .. نویسنده .... ایرانی
نـــــگـــــــــــــــاه عشـــــــــــــــق وهـــــــــــــــوس ۶۲احساس صمیت فوق العاده ای می کردند . دیگه واسشون موردی نداشت که راحت و کاملا بر هنه بگردن .. و حتی سارا دیگه از این که پیش سعید اشک بریزه اون احساس روزای اولو نداشت که کمی خجالتش بیاد .. می دونست که عشقش دوستش داره . نازشو می کشه . به اون احترام می ذاره و همون جوری که سارا نگران روابطشونه اونم به آینده ای فکر می کنه که در کنار هم سر کنن . سارا در حالی که سمت راست صورتشو رو تشک گذاشته و سمت چپش آزاد بود خواست که سرشو به سمت سعید بر گردونه که پسر خیلی آروم خودشو پشتش قرار داد و لباشو گذاشت رو صورتش ..-می خوام اشکاتو ببوسم و بگم که چقدر واسم مقدسه . اما دوست ندارم این اشکها به خاطر آینده ای که مشخص نیست از چشای قشنگت جاری شه-این اشکهای دلمه . سعید من نمی خوام یه زن بد باشم . هم نسبت به خونواده ام و هم نسبت به تو ..-به من بگو چرا .. -وقتی که یه آدم بد باشه این واسش یه فر هنگ میشه . ولی هر چی که فکرشو می کنم راه دیگه ای نیست .. نمی دونم فردا چه ساعتی رو باید از هم جدا شیم . احتمالا تا غروب می تونیم با هم باشیم ولی تر جیح میدم که یه چند ساعتی رو زود تر تمومش کنیم ..-سارای من .. طوری میگی که انگاری فردا آخرین رو زیه که من و تو با همیم . من و تو زنده ایم . تا زنده ایم عشق هم زنده هست .. تا نفس می کشیم عشق هم نفس می کشه . با من از نا امیدی نگو .. تو فرض کن مثلا من و تو شدیم زن و شوهر .. دیگه نمی تونیم که به این صورت یک هفته رو یکسره با هم باشیم . حالا شرایط فرق می کرد و حریصانه در کنار هم بودیم . سارا : یعنی میگی حالا دیگه نسبت به من حریص نیستی ؟ سعید : تو چرا همش می خوای از حرفای من خرده بگیری . اصلا فقط به فکر خودتی . -بغلم بزن سعید .. با هام حرف بزن . آرومم کن .من نمی دونم چه جوری با زندگی و با خودم بسازم . از فردا یه حس و حال دیگه ای به من دست میده . دلم می خواد واسم حرف بزنی . به من بگی که زندگی برای من و تو ادامه داره . ما بازم همدیگه رو دوست داریم .. -سارا ! سارا ! مگه ما می خوایم این دنیا و زندگی رو ول کنیم ؟ زندگی ادامه داره . همه چی ادامه داره . من و تو با همیم . تو الان باید به من امید بدی . تجربه تو بیشتر از منه ... -آره سعید . ولی عشق آدمو سست می کنه . آدمو تسلیم می کنه .. سعید : شاید عشق آدمو سست و تسلیم کنه ولی تسلیم در برابر کی و چی ؟ در برابر کسی که دوستش داره . در برابر نیاز های اون . ولی به آدم قدرت میده . من احساس قدرت می کنم . حس می کنم که عشق تو به من توان داده . من قدر این لحظات رو می دونم . چه شبهایی بوده چه روز هایی بوده که با رویای تو و تو رو داشتن به خواب می رفتم . خیلی جالبه شاید باورت نشه . ولی این چند روزی که در کنار تو می خوابیدم بازم با همون رویا به خواب می رفتم . من با این حس خودم زندگی می کنم . لذت می برم . جون می گیرم ..سارا سرشو به طرف سعید بر گردوند . آغوششو واسش باز کرد .. و این بار این سعید بود که سرشو رو سینه های سارا قرار داد . سارا : عزیزم منم یه حسی مثل احساس تو رو دارم . یه حس قشنگ ..سعید : پس بیا فقط به چیزای خوب فکر کنیم . طوری که خوابمون نبره .. طوری که هوشیاری خودمونو از دست ندیم . سارا : از همینش می ترسم .. وقتی که غرق یه چیزی میشم دوست دارم که صادقانه با اون مسئله بر خورد کنم . برام خیلی سخته که نقشی بازی کنم که ذهن طرف رو از اون موضوع به موضوعات دیگه بکشونم . یعنی من از فردا باید پیش سامان و سهیل فیلم بازی کنم .. البته کارم با سهیل زیاد سخت نیست . چون اون به فکر درسشه و تو هم حتما بازم بهمون سر می زنی که این خودش یه بهونه ای میشه برای بیشتر دیدن تو -حتما این کارو می کنم که برای سال بعد آماده شه ..-ولی مشکل اساسی من سامانه .. باید دورنگ باشم .. باید یه حرفایی بزنم که اساسش نامعلومه .. نمی دونم .. -سارا جون چی گفتی ؟ فقط به خودمون فکر می کنیم .. سعید خیلی آروم با سینه های سارا بازی می کرد . انگشتاشو هم به آرومی روی پوست بدن سارا می کشید . اون قدر این کارو انجام داد که سارا حس کرد یه لذت و هوسی رفته زیر پوستش که سعید باید فشار دستاشو بیشتر کنه . -من می خوام سعید .. فشارم بگیر .. بغلم بزن .. بگو دوستم داری . بگو منو می خوای .. -تو اینا رو حس نمی کنی ؟ -می خوام بازم از لبات بشنوم .. زود باش .. ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی
نـــــگـــــــــــــــاه عشـــــــــــــــق و هـــــــــــــــوس ۶۳پایان یک حرکت با آغاز حرکت دیگه ای همراه بود . اونا در کنار هم گذشت لحظه ها رو حس نمی کردند . فقط زمانی این گذشتو حس می کردند که به انتها نزدیک می شدند و این که باید باور می کردند که دیگه به این راحتی نمی تونن در کنار هم قرار بگیرن .سارا: انگار دقیقه ها همین جور دارن از من و تو فرار می کنن . سعید : بذار فرار کنن . من و تو که از هم فرار نمی کنیم . مهم من و تو هستیم که اصلا به این چیزا توجهی نداریم . و خودمون در کنار همیم . پس یادت باشه چی شده . از اولش هم قرار بر این بود که فقفط یک هفته رو در کنار هم بمونیم به این صورت . اگه بتونیم واقعیتهای امروز رو باور کنیم فر دایی رو که باید در کنار هم باشیم خیلی راحت تر می پذیریم . خیلی راحت تر می تونیم همو احساس کنیم و دیگه روزای تلخی مثل امروز رو نداشته باشیم . هر چند ما حق نداریم که به این لحظات بگیم تلخ و درد ناک . لحظه ها ارزشی ندارند مگر این که من و تو به اون ارزش بدیم . ما آدما دوست داریم حس کنیم که برای لحظه ها هستیم در حالی که این لحظه هاست که باید برای ما باشه . آره سارای من لحظه ها برای ماست . پس در این جا مهم چیه ؟ مهم من و تو هستیم . ما به لحظه ها نیاید اصالت بدیم . این من و تو هستیم که اصالت داریم . اگه لحظات دارن ازما فرار می کنن بالاخره بر می گردند . چون این من و تو هستیم که مهمیم . ارزش داریم . وقتی زنده هستیم می تونیم لحظات رو بسازیم . وقتی عاشق همیم وقتی به امید رسیدن به هم چشامونو می ذاریم رو هم بازم می تونیم لحظاتو بسازیم . عزیزم امید قشنگه . انتظار شیرینه .. مگه ما در همین لحظات شیرین با هم بودن به هم نگفتیم که در کنار هم می مونیم برای هم می مونیم و برای هم می خونیم ؟ خب حالا هم همونه . هیچی عوض نشده . باید نشون بدیم که به این حرفمون عمل می کنیم . باید نشون بدیم که لحظات برای ما ارزشمنده . و من و تو بازم ار این روزای خوب از این ساعت های خوب و حتی از این دقیقه ها خواهیم داشت . برای من و تو حتی دقیقه هم ارزشمنده .. سارا : سعید ! تو داری ادبیات می خونی یا ریاضیات ؟سعید : من دارم درس عشقو می خونم . درسی رو که چطور با سارای خودم باشم . چطور وقتی که اون گفته دوستم داره بتونم دوستش داشته باشم .. و چطور بتونم جواب محبت هاشو بدم . سارایی که همه چیزشو تقدیم من کرده . سارایی که به خاطر من خیلی چیزا رو زیر پا گذاشته .. به باور هایی پشت پا زده و باور های جدیدی رو وارد زندگیش کرده . باید بهش نشون بدم که این باور هاش اشتباه نیست ..سارا : سعید ! تو که داری بازم منو تحریک می کنی .. کاش باهات میومدم . کاش حالا عروس مادرت بودم . باهات میومدم خونه تون . کاش دنیا می دید و می دونست که چطور من و تو به هم دل بستیم . نه این که بخوام به دنیا نشون بدم . به آدماش پز بدم . بلکه واسه این که دیگه این قدر سخت نگیریم . که با ور های ما رو دنیا باور کنه . که ما رو بپذیره ..سعید به چهره مظلومانه و عاشقانه سارا نگاه کرد .. حس کرد که در کنار عشق و مظلومیت یه چیز دیگه ای هم درچشاش و در وجودش موج می زنه .. دستاشو رو سینه های سفت و بدن لاغر ولی خوش دست سارا گذاشت .. سارا خیلی خوشش میومد از این حرکتی که سعید دستاشو بذاره زیر کمرش و اونو کمی از زمین بالا تر بیاره و به سینه هاش بچسبونه . احساس آرامش می کرد . حس می کرد که دنیایی از عشقو در آغوشش کشیده . آخه سعیدو دنیای خودش می دید . به ساعت دیواری نگاه می کرد . دوست نداشت از این لحظات و از عشقش دل بکنه . ولی هر دوی اونا باید فوق العاده مراقب می بودند . کوچکترین اشتباهی باعث می شد که اونا فرصتهای آینده رو از دست بدن و این براشون خیلی گرون تموم می شد . شاید اگه الان از هم جدا می شدند تا ده دوازده ساعت دیگه هم هیچ مسئله ای پیش نمیومد . اون می تونست برای سامان زنگ بزنه و ازش بپرسه کجائین ولی نخواست این کاروانجام بده . نمی خواست در این لحظاتی که براش مقدس بودند به یاد خودش و سعید بیاره که زنی آزاد نیست . زنیه که شوهر داره و باید خودشو اسیر زندگی دیگه ای بکنه که از حرکت و پویایی در اون زجر می کشه . سارا : سعید! من نمی تونم . سختمه ..ولی باید ... سعید : می دونم چی میگی ..منم بد تر از توام . ولی از حالا به بعد باید به فردا فکر کنیم . گذشته ها برای من و تو مثل خاطره ای میشه که پیوند ما رو محکم تر می کنه و آینده یک انتظار شیرینه .. انتظاری که ما رو به مقصد می رسونه و مقصدی که با آغوش داغ من و تو به همه این انتظارات خاتمه میده .... ادامه دارد ..نویسنده .... ایرانی
نـــــگـــــــــــــــاه عشـــــــــــــــق و هـــــــــــــــوس ۶۴سعید : سارا ! راستشو بگو . تو پشیمونی از این که من و تو با همیم ؟ یعنی به اندازه ای از صمیمیت رسیدیم که نمی تونیم از هم دل بکنیم ؟ می دونم برات درد سر درست کردم . شاید تو حسرت اون روزایی رو می خوری که خیلی راحت داشتی زندگیتو می کردی .سارا : تو که دو دقیقه پیش یه حرف دیگه ای می زدی . دوست داری بازم ازم بشنوی که با تمام وجودم و نیازم دوستت دارم ؟ حاضرم بمیرم و از دستت ندم . هر کاری که دوست داری برات انجام بدم ؟ دوست داری اینا رو ازم بشنوی ؟ همه اینایی هست که حالا بهت گفتم .سعید : منو ببخش سارا جون . من نمی خوام فکر کنی که به خاطر من ضرر کردی . آبروت رفته . و شاید مسائلی پیش بیاد که نشه جمعش کرد ..سارا : نمی دو نم نمی دونم چی میشه . فقط همینو می دونم که اگه به گذشته بر گردم همون کاری رو انجام میدم که انجامش دادم و منو به این جا رسونده . پشیمون نیستم . آدم در زندگی یه انتخابی می کنه . شاید هیشکی از این انتخاب خودش راضی نباشه . شاید هیشکی دوست نداشته باشه اون جایی رو که درش قرار داره . و من اون جایی رو که من و تو در کنار هم هستیم دوست دارم . حالا به هر قیمتی که شده . شاید اگه سهیلی وجود نمی داشت امروز خیلی راحت می تونستم عصیان کنم . ولی با همه اینا بازم اگه مجبور شم و راه دیگه ای برام نمونه این کارو انجام میدم . اگه بدونم چاره دیگه ای برام نمونده . زندگی خیلی با ارزشه و ارزششو وقتی بیشتر نشون میده که آدم در کنار او نی که دوستش داره و عاشقشه باشه . باورم نمیشه که می خوای بری .. سعید : منم همین طور .. فقط وسایلمو اول بذارم دم در واحدمون .. بعد این که کسی هم نباید متوجه شه که من از این در خارج شدم . سارا : من مراقبم . ..سعید به سمت در رفت .. سارا صداش زد ... تلاقی نگاه مظلومانه اونا هماغوشی دیگه ای رو به دنبال داشت . سارا خودشو در آغوش سعید انداخته بود . سرشو گذاشته بود رو سینه اش .. برای دقایقی سکوت و نوازش همراه و همدمشون بود .. سکوتی که هزاران راز آشکار به همراه داشت . سکوتی که همراه با فریاد بود . با حرفای دل دو عاشق . هیشکدومشون حس حرف زدن نداشتند .. راستش می دونستن حرف دل همو . نگاه همو می خوندن . وقتی که در آغوش هم بودن با صدای نفسهای سکوت و سکوت نفسها حرف می زدند .. یک بار دیگه فشار لبها و بوسه ای داغ دیگه نشون داد که چقدر همو دوست داشته به هم فکر می کنن . حالا سارا با نگاهش به سعید می گفت که دوستت دارم و سعید هم نگاهشو با نگاهی عاشقونه جواب می داد . پسر رفت به خونه شون .. و دروغ ها رو تحویل خونواده داد . اما همش در فکر سارا بود .. زن مثل کسی که عزیزی رو از دست داده باشه از پنجره بیرونو نگاه می کرد . اون باید واقعیتها رو می پذیرفت . همه چی مثل یک رویا بود . اما دوست نداشت که عشق مثل یک رویایی باشه دست نایافتنی . اون به این رویا رسیده بود . نمی خواست که از نو و از صفر شروع کنه . من نمی تونم .. نمی تونم .. حس می کنم یه عزیزی رو از دست دادم ..من نمی تونم . تقریبا یه هفته در کنار هم بودیم .. به هر گوشه که نگاه می کرد سعیدو می دید . وقتی رو تخت دراز کشید هر لحظه منتظر بود که دستی دور گردنش دور کمرش حلقه شه .. گاه سعید واسش می شد کیسه خواب . سر و بدنشو طوری رو بدن سعید قرار می داد که راحت و در نهایت آرامش می تونست بخوابه . سعید کجایی . بغلم بزن ..من تو رو می خوام . اشک از چشای سارا جاری شده بود . هنوز ده دقیقه نمی شد که اون پسر رفته بود و سارا بی قراری رو شروع کرده بود . این انتظارو داشت که برای ساعاتی بعد بهتر شه . در همین لحظه موبایلش زنگ خورد ... عشقش بود .. اشکاشو پاک کرد .. طوری که انگاری سعید داره اونو می بینه .. پسر هم حالش گرفته بود . اونم روحیه درست و حسابی نداشت . سارا سعی داشت که سعید متوجه نشه که اون ناراحته و گریه کرده .سعید : عزیزم چته نمی تونی حرف بزنی ؟ سارا : چرا .. یه جوریم . سعید : صدات گرفته عشقم ..سارا : مگه تو از دوری من خوشحالی ؟!سعید : فکر می کنی زنگ زدم که بهت بگم از این که از تو دورم خوشحالم ؟ از این که نمی بینمت احساس آرامش می کنم ؟ دلت میاد این جور با هام حرف می زنی ؟ آره سارا ؟ تو که بد جنس نبودی .-منو ببخش ..عزیز دلم دست خودم نیست سعید .. به من بگو دوستم داری . می خوام بشنوم .می خوام اون چه رو که می دونم آهنگشو در وجودم احساس کنم . ... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی