minairani: داستان جدیدتون قسمت سکسی خیلی کم داره ولی خیلی زیبااست با درود به مینا ایرانی عزیز ... البته این داستانو تا این لحظه و و به غیر از مطلب و فضایی که برای چند قسمت آخر داستان در نظر دارم میشه به حساب واقعی بودن گذاشت که نمی تونم بیشتر از این توضیح بدم .. این قسمت از سایت پر شده از مطالب سکسی و دیگه برای تنوع هم که شده گاه سنت شکنی لازمه ..و همچنین یه اشاره ای به حس و حال دخترا و زنا در شرایط خاص و زمانی که دچار بحران روحی و تردید در تصمیات و عشق و شور و هیجانی نا خواسته میشن . هیجانی که اونا رو گاه دچار سردرگمی می کنه و عذاب وجدان ..ولی وقتی به نوعی با این مسئله کنار میان براشون لذت بخش میشه و دلشوننمیاد ازش دل بکنن .. مثل زنایی که دوست پسر می گیرن و حس می کنن که عاشقشن و شاید هم که باشن ..هر چند این دوستی ها انواع و اقسام مختلفی داره ... مثلا یک زنی رو می شناختم که شوهرش معتاد و در زندان بود .. اون عاشق دوست پسرش نبود .. نیاز مالی هم نداشت فقط به خاطر ارضای تمایلات جنسی دوست پسر گرفت .. حالا یکی مثل قهرمان قصه ما عاشق یه پسری میشه و می خواد فراموش کنه دنیای شوهر و بچه داری رو .... زنی مثل تمام زنای دنیا با افکار و روانی پیچیده اما عاشق و مهربان که اگه از ته دل عاشق کسی بشه و بی وفایی نبینه هرگز بهش خیانت نمی کنه .. آیا سارا عاشق شوهرش نیست ؟ آیا سارا وجه تشابهی بین سعید و عشقی که قبل از ازدواج از دستش داده احساس می کنه .. ایا سارا عاشق خوش تیپی سعید شده ؟ یا عاشق سادگی اون و آیا سارا عاشق عشقه دلش می خواد به خودش بقبولونه که این بار پیروز میشه .. باید یک زن رو درک کرد ...و هر چند من یک مرد هستم اما خودمو به عنوان یک انسان در قالب سارا می ذارم .. سعید چه هدفی داره ؟ می خواد سارا رو بازی بده .. به اندام و تیپش می نازه ؟ یا اون از رو سادگی و احساس پسرونه نسبت به جنس مخالف یه حسی نسبت به سارا پیدا کرده که تبدیل به عشق شده ؟ اما پسرا در این سن اگه عاشق زنی خیلی بزرگتر از خودشون شن و با توجه به ابتدای بلوغ و ارضا نشدن با کسانی دیگه علاوه بر احساس عاشقونه می تونن فانتزی های سکسی هم داشته باشن .. و مسائل بسیار دیگه ای که قابل بر رسیه ..من تازه ازسفر فشرده ام بر گشتم بی اندازه خسته ام و الان می خوام بشینم رو چند تا از داستانهام .تازه بنویسم .. .دست گلت درد نکنه ..با سپاس ..دوست و برادرت : ایرانی
نـــــگــــــــــــــاه عشـــــــــــــــق و هـــــــــــــــوس ۱۱سارا چشاشو باز کرد نمی دونست چند ساعته که خوابیده .. به ساعت دیواری نگاه کرد . دو سه ساعت خوابیده بود .. نمی دونست چه چیزی اونو بیدار کرده . شاید همین اندازه چش رو هم گذاشتن واسش کافی بود . دوست داشت از جاش پا شه و بره پشت در از عدسی از اون چشمی پشت در اون طرفو نگاه کنه تا ببینه می تونه اونو ببینه یا نه ؟ ولی می دونست که این ساعاتی نیست که در اون بتونه سعیدو ببینه . اون در این ساعت آفتابی نمی شد . و خودشم رعایت می کرد . با این حال حتی در خونه شون هم براش پیام آور عشق بود .. ظاهرا شوهرش بیدار بود .. -سارا بیداری ؟ بیداری سارا ؟ زن نمی خواست جوابشو بده . ولی برای لحظاتی شک کرده بود که آیا چشاشو باز کرده یا نه ؟ برای همین مجبور شد که جواب بده-آره بیدارم .. -حالت چطوره-کمی بهترم ..دست سامان رفت رو بدن همسرش .. انگاری سعید دستشو گذاشت رو سینه سارا .. سارا تا چند وقت پیش از رو عادت از عشقبازی با سامان لذت می برد . با این که با عشق ازدواج نکرده بود ولی خودشو عادت داده بود که یک زن متعهد باشه .. و اون با همه چیز این زندگی عادت کرده بود . اما حالا این عشق بود که می خواست ریاست می کنه . می خواست مدیریت کنه . می خواست به اون بگه که چیکار کنه .. چیکار نکنه . سامان دستشو از زیر تی شرت به شکم و سوتین سارا رسوند ..سارا : سامان امشب اصلا حوصله شو ندارم .. ولی برای یه لحظه حس کرد که این سعیده که دستشو گذاشته رو سینه اون .. چشاشو آروم بست .. بازم به دنیای عشق و رویاهاش پناه برد .. می خوام به اون فکر کنم . همه چیزمو خلاصه شده در اون ببینم .. پسری با قدی بلند هیکلی درشت و مردونه .. چهره ای جذاب که با هر دختری که بخواد می تونه راحت دوست شه اما اومده منو انتخاب کرده .. یعنی من این طور حس می کنم .. هیچ کس حاضر نیست که عشق و تفریحشو ول کنه و سالها وقتشو بذاره واسه زنی که هیجده سال از اون بزرگتره .. این معناش چی می تونه باشه .. آههههههه سعید با سینه هام بازی کن .. من چرا این قدر اخموم ... چرا بی حالم . تو که می دونی چقدر دوستت دارم ..سامان : سارا فکر نمی کنی اگه کاری بکنیم آروم تر شی؟! حالت بهتر شه .؟!سارا از جاش پا شد .. بدون این که جوابی بده به سمت دستشویی رفت .. صدای همسرش یک بار دیگه به یادش آورد که حالا در چه فضایی قرار داره .. این بار به آینه دستشویی نگاه می کرد .. به نیاز همسرش فکر می کرد .. به این که اون چیزی از این ماجرا نمی دونه .. می خوام فرار کنم . از این لحظه ها فرار کنم . از حقیقت عشق فرار کنم .. سارا ! سارا ! نگو نمی تونی .. تو می تونی . اما خودت نمی خوای .خودت نمی خوای . دوست داری در این نا آرامی باشی .. دوستش داری . تو عاشق سعیدی ولی دوست نداری رسوایی رو به جون بخری .. دومرد دیگه هستند که در زندگیشون تو رو می بینن .تو رو می خوان . تو رو همه چیز خودشون می دونن . چرا می خوای از اونا فرار کنی .. چرا داری کاری می کنی که به خودت بقبولونی که اونا مث دشمنت هستند .. سامان دلش می خواد در آغوشت بگیره .. باهات سکس کنه .. اون شوهرته .. ولی تو فقط سعیدو می بینی .. اشک یک بار دیگه از چشای سارا جاری شد . خیلی آروم گریه می کرد .. چشاشو شست .. سرشو به عقب بر گردوند . به نظرش اومد که سامان خوابیده .. ولی یه حسی بهش می گفت که بیداره . اون تا زمانی که امیدی به سکس با اون داشت بیدار می موند . یعنی میشه یه روزی سعیدو این جا ببینم ؟ اون که حالا همش روبرومه .. هر جا که میرم ولم نمی کنه . شده سایه سرنوشت من . احساس کرد که تصور سعید به جای سامان می تونه یک خیال شیرین و رویایی باشه . یه حسی که امید هاشو زنده نگه می داره .. تی شرت و دامنشو در آورد .. حالا اون با یه شورت فانتزی و سوتین فانتزی تر جلو آینه میز آرایش ایستاده بود .. نور چراغ خواب تا حدودی به گوشه های آینه می تابید .. هر چند سارا نمی تونست به خوبی ببینه ولی با روژی که به لباش زد و دستی که به موهاش کشید و عطری که به بدن و صورتش زد حس کرد که خودشوداره واسه یه هماغوشی داغ آماده می کنه .. سامان در فضای تقریبا نیمه تاریک با چشایی نیمه باز به زنش نگاه می کرد . هر وقت سارا خودشو با اکراه و ناز در اختیارش می ذاشت خواستنی ترش می دید .. متوجه شده بود که تا لحظاتی دیگه شروع سکسی دیگه رقم می خوره .. سارا به آینه نیمه روشن خیره شده بود .. سعید من می خوام تو رو حس کنم . خوشت میاد ؟ از این شورت فانتزی من خوشت میاد ؟ انگار هیچی پام نیست . دوست دارم بغلم بزنی . منو توی بغلت فشاربگیری .. در آغوشت گم شم . بهم بگی دوستم داری عاشقمی .. و من مثل یک پرنده در دنیای عشق تو پرواز کنم . مثل یه ماهی در دریای عشق تو غرق شم ..مثل ستاره سرنوشت در آسمان خیال تو باشم .... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی
نـــــگـــــــــــــــاه عشـــــــــــــــق وهـــــــــــــــوس ۱۲فضای اتاق عطر اگین شده بود .. سامان حس می کرد که دیگه نمی تونه تحمل کنه . ولی باید صبر می کرد تا سارا خودش اقدام می کرد .اخلاق زنشو می دونست .سارا آرام آرام کنار شوهرش قرار گرفت .. دستشو گذاشت رو بدنش .. می خواست بازم عشقشو حس کنه . سعیدو حس کنه . اونو خیلی نزدیک احساس می کرد .. عطر سارا همچنان به مشام سامان می رسید و اون اسیر تردید بود که چیکار کنه . که چه حسی داشته باشه . شوهر دستشو دور گردن همسر حلقه زد وخودشو به سمت اون کشوند .. و سارا چشاشو بسته بود تا اون مردی رو تصور کنه که می دونست دو تایی شون دارن واسه هم می سوزن ولی نمی دونست باید چیکار کنه که این شعله های سر کش عشق و هوس مهار شه . راهی نبود جز این که خودشونو به تن گرم و احساس داغ هم بسپرن . سارا نمی تونست از عشق ببره .. نمی تونست از احساسش فرار کنه .. احساسی که هست وجود داره . احساسی که نمیشه ازش فرار کرد .. سارا به لباش حرکتی داد و طوری که فقط خودش بشنوه سعیدو صدا ش می زد .. کلماتو اسیر لباش کرده اونا رو در زندون لباش حبس کرده بود .درخیال می گفت سعید بیا بیا .. بیا .. منو ببوس .. بیا نزدیک تر ..سامان به نرمی لباشو گذاشت رو لبای زنش ..و سارا باسکوت ادامه داد نهههههه نههههههه سعید .. این قدر زود نه .. زود نه .. ازم لذت ببر .. بگو که بدنم چقدر قشنگه .. مثل تن خوشگل و مردونه تو نیست .. ولی بهم بگو که آتیشت زده .. ببین من مال توام . فقط تو رو می بینم . فقط تو رو حس می کنم .. سامان رفت سوتین زنشو باز کنه ...ولی سارا طفره رفت .. بازم با ذهنش درگیر بود و در خیال با خود زمزمه می کرد .. سعید سعید عجله نکن .. می خوام بیشتر باهات باشم .. بیشتر منو در آغوشت داشته باشی ... لحظات به انتها می رسن .. ولی می خوام وقتی که این لحظات به پایان می رسه به شروع دیگه ای فکر کنم . وقتی که این لحظات تموم میشه شیرینی اون تمام سوزش درونمو درمان کنه و از نو منو بسوزونه ... عشق هم دردش قشنگه هم درمانش .. و تو دردمی و درمانم . تو همه چیز منی .. تو نیاز منی .. و می دونم که بهم نشون دادی که منم نیاز توام .سامان یک بار دیگه خواست که سوتین سارا رو بازش کنه . اون دوست داشت زود تر به بر هنگی کامل برسن .. زودتر به اوج سکس برسن . اون هر گز سارا رو تا به این حد وسوسه انگیز ندیده بود .. تا به این حد تو دل برو و خواستنی که خودشو غرق سکس و فضای سکس کنه .. شاید می خواد خودشو آروم کنه . شایدم حس می کنه که این جوری بهتر آروم می گیره و درمان میشه . ..و سارا یک بار دیگه دستای سعیدو رو کمرش حس می کرد که داره سوتینشو باز میکنه .. باشه سعید باشه هر کاری دوست داری انجام بده من تسلیم توام .. اسیر تو .. تو فرمانده منی .. آقای منی .. فقط تو رو به عشقمون قسم .. به اون نگاهای آتشینی که ما رو به امروز رسونده قسمت میدم که زود تمومش نکنی .. سارای تو یک زن هوسباز نیست .. این یک هوس نیست .. این شعله عشقیه که سالهاست داره ما رو می سوزونه .. منو بسوزون .. بیشتر .. بیشتر .. بعدش خنکم کن .. من اسیر توام .. تسلیم توام .. مال توام .. ساما ن کاملا لخت شده بود .. دوست داشت چشای بسته زنشو ببوسه . این روزا بیشتر وقتا سارا دوست داشت که زود تر ار گاسم شه سکسشون زود تر تموم شه ولی در اون لحظات سامان حس می کرد که زنش حالا این طور نمی خواد .. اون احساس و هوس خودشو به زیبایی نشون می داد .. سارا دسشو گذاشته پشت سر سامان و اونو بیشتر به سینه اش فشرد . لبای سامان روی نوک سینه سارا قرار داشت .. سعید .. سعید آتیشم بده .. اوووووففففف بخورش .. بخورشششش مال توست عزیزم ... فقط مال تو .. هیشکی دیگه نمی تونه بهش دست بزنه .. من مال توام .. سینه هام مال توست .. تنم مال توست .. روح و روان و وجودم مال توست .. من زندونی عشق توام .. با اسیر خودت هر کاری می تونی بکنی ..سارا با ناله های آرومش سامان و هیجان سامانو بیشترش می کرد . هوشیاری اونم تا به اندازه ای بود که حواسش جفت بود به این که اگه چیزی هم میگه اسم سعیدو بر زبون نیاره .سامان : خیلی خوشگل شدی .. خیلی ناز شدی ؟سارا : فقط امشب ؟سامان : تو همیشه واسه من قشنگ ترین و بهترین بودی .. و سارا یه بار دیگه چشاشو بست و سکوت کرد .. در سکوت زمزمه می کرد . فریاد می زد .. سعید حالا که هر دو تا مون می خوایم چرا باید از هم فاصله بگیریم ؟ ببین من با یاد تو دارم می سوزم .. با فکر تو .. شاید فکر می کنی که یکی دیگه داره بهم لذت میده .. ولی من ناچارم .. تو رو حس می کنم . تو رو .. می خوام منو در آغوشت فشارم بگیری .. من با اراده خودم , تسلیم بی اراده تو میشم . .... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی
نـــــگـــــــــــــــاه عشـــــــــــــــق و هـــــــــــــــوس ۱۳لبای سامان رو نوک سینه زنش قرار داشت و اونو به آرومی میکش می زد طوری که گازش نگیره طوری که باعث سوزشش نشه .. کف دستاشو رو کمر سارا می مالید و یواش یواش میومد پایین تر .. حالا دستاش رو شورت خیلی نازک و فانتزی همسرش قرار داشت . شورتو بی خیالش شد و دستارو آروم آروم روی باسن همسرش قرار داد .. سایه سیاهی از اون باسنو رو دیوار روبرو و اونم چند برابر می دید و دستاشو که در حال چنگ انداختن به اون باسن سفت و خوش فرم بود .. . انگشت شستشو به شورت لا کونی سارا رسوند ..شورت نخ مانندو به کناری داد و انگشتاشو روی شکاف وسط و کس سارا قرار داد ... زن بازم غرق رویاهای شیرین و داغی شده بود که دسترسی به اونواز یک نفس, نزدیک تر به خودش می دید .. خوشت میاد سعید ؟ ازاین شورت خوشت میاد ؟ اگه دوست نداری بگو این دفعه یکی دیگه پام کنم . هر طوری که تو بپسندی . مهم اینه که تو از چی خوشت بیاد . منم از همون خوشم میاد . دوستت دارم .. دوستت دارم .. دوست دارم اون انگشتایی رو که با نازم بازی می کنه ببوسم .. میکش بزنم . بهم بگو واسه چی دوستم داری . واسه چی منو می خوای ؟ لحظاتی بعد سامان لباشو رو لبای همسرش گذاشت و در حالی که شورت سارا رو به آرومی از پاش در می آورد بدنشو به اون نزدیک و نزدیک تر کرد . خودشو به زنش چسبوند . ..سامان و سارا هر دو سکوت کرده بودند .. اما اسیر شکست سکوت و بازی با کلمات و احساس و اندیشه های خود شده بودند . سامان مدتها در آرزوی چنین سکس و شور و حالی از سوی همسرش بود و سارا در عین سستی و شهوت می دونست که داره چیکار می کنه . دوست داشت غرق لذت ناشی از اندیشه عشقش باشه .. سارا و سامان کاملا بر هنه و در آغوش هم بودند .. از پهلو و در زاویه ای تند دستاشونو دور کمر هم حلقه زده هیچ فاصله ای بینشون نبود ..سعید عزیزم این همون چیزیه که مدتهاست انتظارشو می کشیدم ..این بار سامان با دستاش کیرشو روی کس سارا تنظیم کرد و با یه حرکت کیرشو به غلاف و لونه کس سارا فرستاد .. سارا دستاش شل شده و اسیر بی حسی شده بود .. خودشو ول کرده به دست سعید خیالی خود سپرده تا با اون به اوج لذت برسه .. زاویه دید اون به قسمتی از دیوار به صورتی بود که حرکات دست و بدن سامانو روی خودش می دید بدون این که بر جستگی های تنشو ببینه .. لحظه به لحظه احساس لذت بیشتری می کرد . از لحظه هیجان و لذت خوشش میومد .. سعید! نگو میری و دیگه تا مدتها پیدات نمیشه . من از این حس تو خوشم میاد . از این احساس خوشم میاد . از لذتی که منو به اوج برسونه .. حالا دارم می رسم به بالا . همون جایی که تو منو می رسونی .. ولم نکن .. سامان حس می کرد که زنش داره می رقصه با حرکاتی نرم و می خواد که به نهایت لذت برسه . انگشت وسطی دست چپشو روی سوراخ کون سارا لغزونده و یواش یواش یه بندشو فرستاد توی کونش .. .. نههههههه سعید آروم تر عشق من .. عیبی نداره .. تو هر کاری می تونی باهام انجام بدی . آخه من خودم بهت گفتم . خودم بهت گفتم که آدم حتی واسه اونی که دوستش داره می میره . بین من و تو هیچ فاصله ای نبوده .. حالا بین جسم من و تو هم فاصله ای نیست . دوستت دارم .. دوستت دارم عشق من .سامان سرعت سکسشو زیاد و زیاد تر کرد . لباش از رولبای سارا کنده شد .. سارا لباشو گاز می گرفت که چیزی بر زبون نیاره . تمام وجودش سعیدو فریاد می زد .. احساس عحیبی داشت .. هر گز به این سرعت به ار گاسم نزدیک نشده و هر گز تا به این حد از سکس لذت نبرده بود . تمام بدنش به لرزه افتاده بود . طوفان لذت اونو مثل یک موج به اوج می رسوند .. وقتی اون موج به دامنه ای می رسید که باید پروازشو با موجی دیگه آغاز می کرد دوست می داشت که با تمام وجودش اونو فریاد بزنه پسری رو که جز اون به کس دیگه ای نمی تونست فکر کنه . اون طوفان بار ها و بار ها اونو به سرزمین امواج بلند رسونده بود .. سارا حس می کرد که دیگه بالاتری براش وجود نداره .. سعید اونو به هرچی که می خواسته رسونده .. برای لحظاتی فقط می لرزید .. هوسی که اونو اسیر خودش کرده بود .. احساس کرد که از یه بلندی و از سرسره شهر بازی سر خورده و داره به دامنه اون می رسه .. طوفان حالا واسش شده بود یه نسیم .. سامان متوجه شد که سارا رو به آخر لذت رسونده .. حالا دیگه نوبت اون بود که به آرامش و نهایت لذت برسه .. حدود نیم ساعت بعد وقتی سارا از جاش پا شد این بار دیگه سامان به خواب رفته بود .. یواش یواش به یادش اومد که چی بر سرش گذشته .. حالا دیگه نمی تونست سامانو , سعید رویایی خودش بدونه .. اون پسر در یک قدمی اون بود .. بار ها و بار ها نگاهشون به نگاه هم دوخته شده صدای قلبشون همدیگه رو فریاد می زد . چرا نباید کنار اون باشه .. واسه لحظاتی به دور و برش نگاه کرد .. به چهره مردی که واسه خونواده تلاش می کرد .. و در اتاقی دیگه پسری بود که شاید از نظر خجالتی بودن در بعضی مسائل شباهت زیادی با سعید داشت .. من مادر سهیل و همسر سامانم .. چه چیز سعیدم .. چرا این جوری شدم .. چرا نمی تونم کاری بکنم .. چرا احساس ناتوانی می کنم . چرا ... چرا اون احساس خودشو بهم نمیگه .. چرا من دارم هویت خودمو گم می کنم ؟! سارا بازم خودشو سرزنش می کرد . آروم آروم اشک می ریخت .. خودشم درمونده شده بود . بازم نمی دونست یا نمی خواست بدونه که واقعا واسه چی داره اشک می ریزه .. عذاب وجدان ناشی از بی توجهی به شوهر و پسرش ؟ یا اشک به خاطر عشق به پسری که نصف اون سن داره و تمام فکر و ذهنشو مشغول کرده .. من باید بیشتر ببینمش .. تا بیشترفرصت آماده کردن زمینه ای رو داشته باشم که اون حرف دلشو بزنه . حالا تابستونه .. سعید هم درساش خوبه .. شاید بتونه یکی دو تا از درسای سال آینده روالان با سهیل کار کنه .. و این یک بهونه ای باشه برای بیشتر دیدنش .. حادقل این چند ماه تابستونو که دانشگاه نداره بهترین موقعیته .. یه جوری هم باید سهیلو قانعش کنم ... .. ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی
satiar: عالی استاد عالی ..مرسی یه داستان متفاوت!! درود بر ساتیار عزیز ... ممنونم ..کجایی ؟ قسمت بعد این داستانو هم تا دو سه ساعت دیگه منتشرش می کنم ..شاید هم به خاطر گل روی ساتیار گل همین الان رفتم روی باز خونی اون و تا یک ربع دیگه ردیفش کردم .. البته قسمت بعد اونم یه تم ملایم داره و بیشتر به افکار و احساسات سارا می پردازه تا خواننده روان شناختی خاصی از این شخصیت داشته باشه تا یواش یواش ببینیم کار سارا و سعید کجا می کشه و می رسه .. و شاید در بعضی قسمتها به جهشی خاص نیاز باشه و شخصیت پردازی بعد از اون جهش ادامه پیدا کنه .. با تشکر از تو آبجی سارای نازنین ..دوست و داداشت : ایرانی
داداش ایرانی کارت ۲۰ته جذاب!! مثل موج میمونه نوشته هات کافیه پای ادم به این دریای داستانهات برسه موج ادمو میبره!!من تاجایی که وقت کنم میخونم نه بخاطر تم سکسش بیشتر وقایع داستان برام جذابه!! مرسی از همه زحمتایی که میکشی..
نـــــگـــــــــــــــاه عشـــــــــــــــق و هـــــــــــــــوس ۱۴یک زن وقتی که اراده کنه خیلی کارا ازش بر میاد . سارا اینو برای خودش اثبات کرد ..وقتی سارا این موضوع رو با سعید در میون گذاشت اون از خوشحالی نمی دونست چیکار کنه ولی سعی کرد شادی خودشو به گونه ای نشون نده که سارا متوجه شه . اما زن تلاش کرد از چهره پسر نوجوونی که واسه خودش مردی شده بود فکر و احساسشو بخونه . سعید به این فکر می کرد که باید کارشو به بهترین نحو ممکن انجام بده . با این که درسش خوب بود و می تونست سه چهار کلاس پایین ترو به خوبی تدریس کنه ولی همون یکی دودرس ریاضی رو سعی کرد مطالعه کامل تری داشته باشه که به عنوان یک معلم هم بتونه خودشو نشون بده و سهیل هم ازش خوشش بیاد و اونم بیشتر به خونه شون سر بزنه . اون ساعاتی که سعید می خواست واسه تدریس بیاد دل تو دل هیشکدومشون نبود . سارا واسه دقایقی می رفت جلو آینه . با این که تا حدودی از سهیل خجالت می کشید ولی ترجیح می داد که پیش سعید کم نیاره . گاه یه شوکی برش وارد میومد .. بازم می رفت توی فکر .. و اون زمان وقتی که نمی تونست به خودش بقبولونه که همه اینها یک خواب و خیاله با خودش مبارزه می کرد سرزنش و نکوهش خودشو شروع می کرد اما هیچوقت نمی تونست با خودش پیمان ببنده که فکر سعیدو از سرش دور کنه .. به خودش می گفت چرا من باید به نگاهش جواب بدم . چرا اون سالهاست که همون حرکاتو داره .. تا به کی می خواد همین جوری باشه . تا به کی باید سیستم بین من و اون به همین صورت باشه ؟ نههههه نههههه ... نمی دونم چیکار کنم . من دو راه دارم یا باید به این وضع.. به این موش و گربه بازیها و نگاههای دزدکی و آشکار خاتمه بدم ..تمومش کنم . یا معشوقه اون بشم .. فکر تموم کردن این لحظات با دنیای شیرینی که واسه خودم درست کردم برام کشنده هست .. اگه بخوام به همین صورت هم پیش برم نگرانی و شاید هم حسرت , منو از پا بندازه . نگرانی به این خاطر که اون تا چند وقت دیگه میره دانشگاه .. همیشه که به این صورت خجالتی و محجوب نمی مونه شاید یه دختری بیاد و خیلی راحت اون حرکاتی رو که من انجام ندادم انجامش بده و تورش کنه اون وقت جز حسرت چیزی برام نمی مونه .. آره من خیلی بزرگ تر از اونم ولی یه حسی در من به وجود اومده که داره قلقلکم میده . من با این احساس بیگانه نیستم .. و فکر می کنم که نمی خوام بیگانه باشم . دوست دارم اونم اینو بدونه . درکم کنه .. و در میان سه گزینه این که من معشوقه اون باشم , در کنارش باشم , جسم و روح خودمو متعلق به اون بدونم و بتونم زندگی زناشویی و خانوادگی خودمو هم کنترل کنم از همه اینا می تونه بهتر باشه . سارا و سعید سعی می کردند به بهانه های مختلف سر صحبتو با هم بازکنن .. جالب این جا بود با این همه سلام و علیک و احوالپرسی در منزل بازم اون برنامه آسانسور و تعقیب وکمک کردن به زن در حمل وسایل خریداری شده ادامه داشت . هر وقت سارا بو و سایه سعیدو حس می کرد تا اون جایی که می تونست صبر می کرد و دور و بر شو ور انداز می کرد که اون کجاست . البته پسر اکثرا خودشو نشون نمی داد .دوست داشت سارا همه چی رو تصادفی بدونه ولی دیگه خط همو خونده بودن . زن همچنان با خود و افکارش درگیر بود .سارا یه روز کلی خرید کرده در حال بر گشتن به خونه بود که پسرش سهیل اونو دید و وسایلشو گرفت و رفت به طرف خونه . سارا این بهونه رو آورد که منتظر یکی از دوستاشه .. داشت با خودش فکر می کرد که آیا عشق اون به سعید فقط یک هوسه ؟ یک نیاز ؟ نیاز به این که با مرد جوونی باشه که خوش اندام تر و خوش قیافه تر از شوهر ش باشه . بتونه بهش یه حس تازه بده ؟ یه احساس نشاط و جوانی ؟ اگه اون با سکس با یه غریبه خودشو ارضا کنه می تونه یه خط بطلانی بر این عشق بکشه .. از این فکرش داشت دیوونه می شد که یک ماشین پرشیا ی شفید جلو پاش ترمز زد ..یه لحظه ترسید -سوار شو .. خانوم سوار شو .. به غیر از راننده یکی هم اون جلو نشسته بود .. هر دو تا شون خیلی خوش قیافه و خوش بدن بودن . حالا بهترین موقعی بود که سارا می تونست جواب خودشو بده . اون سعید رو هم درست در همین لحظات دید که با مادرش وارد خونه شد . ظاهرا به این علت نیومده بود سمت سارا, هم این که سهیلو دیده بود که وسایل مادرشو گرفته و از طرفی مادرش هم یهویی رسیده بود .. اگرم می خواست بره سمت سارا بدون تردید مادرش تعجب می کرد . ..سارا می تونست سوار اون ماشین شه و دیگه به همه چی پشت پا بزنه .. اون دو پسر سارا رو زن خیابون گرد فرض کرده بودن . اما زن عاشق سرشو انداخت پایین و به سمت خونه رفت .. اون فقط به سعید فکر می کرد و این که نباید به عشقش خیانت کنه . شوهرشو ازیاد برده بود . ببین سعید اون قدر عاشقتم که جز تو به هیشکی بله نمیگم .... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی
satiar: داداش ایرانی کارت ۲۰ته جذاب!! مثل موج میمونه نوشته هات کافیه پای ادم به این دریای داستانهات برسه موج ادمو میبره!!من تاجایی که وقت کنم میخونم نه بخاطر تم سکسش بیشتر وقایع داستان برام جذابه!! مرسی از همه زحمتایی که میکشی.. ساتیار عزیز و نازنین ..ازت ممنونم که به من دلگرمی میدی و خودت که دیگه کلی با احساس و خوش بیان و خوش قلمی و کلا سعی می کنم اگه تا پایان داستان هم سکسی هم وجود داشته باشه تا هشتاد درصد فضای سکس و اون صحنه یه حالت اروتیک و عاشقانه و طبیعی بوده اون بیست درصد صراحت لهجه هم به گونه ای باشه که غرق در اون هشتاد درصد باشه یا بشه ..سپاسگزارم از این که همراه منی و شاید این واقعیت زندگی بسیاری از افراد امروز جامعه یا جامعه امروز ما باشه .. شاد و پیروز باشی ... با احترام ..دوست و برادرت : ایرانی
نـــــگـــــــــــــــاه عشـــــــــــــــق وهـــــــــــــــوس ۱۵کاش سعید بود و می دید که من چه طور دارم از خودم محافظت می کنم . چطور دارم فرق بین عشق و هوسو به خودم نشون میدم .. چرا اون باید این قدر خجالتی باشه ؟ اگه احساسشو بگه .. اگه نگه .. و سارا زندگیش از این رو به اون رو شده بود .. حس می کرد یه نعمتی , یه شانسی, یه خوشی بهش رو کرده که اگه بخواد ازش روی گردون بشه بعدا پشیمونی اون بیشتر از اینه که بخواد از این حس قشنگش پشیمون شه و فراموش کنه که چه احساسی داشته .. چه نیازی داشته .. سعی می کرد وقتی که با شوهر و پسرش حرف می زنه جملات رو کوتاه بر زبون بیاره . گاه شرم اون به حدی می رسید که از خودش خجالت می کشید به گوشه ای پناه می برد و با خود فکر می کرد . واسه این که بقیه حساس نشن که اون در عالم خودشه تلویزیون روشن می کرد و اون بر نامه ها و فیلمهایی رو هم که قبلا علاقه ای به دیدنشون نداشت روشن می ذاشت که اون حالت فکر کردن سارا رو در شرایط فیلمی ببینن ...... نه .. نههههههه .. این سارا اون سارای چند وقت قبل نیست . . از جون من چی می خوای سعید ! بودن یا نبودن ؟ رفتن یا نرفتن , موندن یا نموندن ؟ وقتی همه فایلای زندگی تو پر شه از عناصر مثبت و منفی و ندونی که کدومش تو و آینده تو رو می سازه و کدومش برات بهتره , اسیر سر درگمی ها میشی . مث یه گناهکار به گوشه ای پناه می بری .. حس خودت رو نمی تونی به کسی بگی جز به همون کسی که این احساس رو در تو به وجود آورده . دوست داری براش حرف بزنی ..سارا خودشو غرق در این افکار کرده بود . با خودش حرف می زد .. فکر می کرد .. کلمات رو جملات رو توی ذهنش هجی می کرد مرور می کرد .. هر بار به خودش می گفت این آخرین باریه که به این صورت و با نگاه همه چی رو بهم میگن .. دیگه اون پیشقدم میشه و بهم میگه که دوستم داره .. اون وقت من باید چیکار کنم .. چقدر تیپ مردونه پیدا کرده .. حتی لباس پوشیدنش فرق کرده .. من نمی تونم اونو با یه دختر دیگه ببینم وقتی که منو می خواد .. شایدم این حسو نداشته باشه که منم بهش یه گرایشی دارم . شاید نمی دونه که اگه احساس خودشو بیان کنه من بهش نه نمیگم . می دونم که نگاه این پسرا در این سن چه معنایی داره .. یه بار در آتش این نگاه سوختم و عبرت نگرفتم . شاید می خوام اونو یه جوری جبرانش کنم .. سارا می دونست اسیر بازی خطرناکی شده .. خطری که ازش خوشش میومد .. وای از اون روزی که شوهر یا پسرش متوجه همه چی می شدن .. وقتی پای غیرت و تعصب در میون میاد دیگه چه انتظاری میشه از شوهر داشت .. باید بهش حق داد . آدم انتظار خیانت از کسی رو که دوستش داره نداره . .. سارا به خوبی می دونست که همین حالاشم نمی تونه سعید رو با یکی دیگه حس کنه . یه گشت و گذاری در این سایتها زد و داستانهایی رو که زنا ی متاهل دوست پسر می گیرن رو مطالعه کرد .. یهو یه فکری به ذهنش رسید .. اون که دوستم داره .. اگه اون یه حسی بهم داشته باشه و بتونه شهامتشو پیدا کنه که بگه همه چی حله .. من باید این ریسکو به جون بخرم .. باید خاطرات خودمو بنویسم و یه جوری بهش بگم که بره و اون داستانو بخونه .. بهتره اول بیشتر ماجراها و احساسات خودمو به صورت شبه داستان و خاطره وارد سایت کنم وقتی مطالب به روز شد که سعی می کنم این کارو یکی دوروزه ردیفش کنم از یه ایرانسل ناشناس و بدون مشخصاتی که در اختیار منه یه پیام یا حتی ده تا پیام براش می فرستم که بره اون داستانو در فلان جا بخونه خیلی جالبه .. بالاخره متوجه حس من میشه .. ..سارا می دونست که باید زود تر بجنبه چند روز دیگه اگه سعید می رفت به دانشگاه و اون حس خجالت و شرم قشنگش از بین می رفت و دخترای پررو دورشو می گرفتن خیلی راحت می تونستن تورش کنن .. ولی اگه اون می تونست زود تر شکارش کنه شاید پاد زهر اینو داشت که عشق و نیاز و خواسته سعیدو اون قدر قوی کنه که جز اون به کسی فکر نکنه .. شروع کرد به نوشتن . اون روز به جای مشغول کارصنایع دستی شدن, نشست رو کامپیوتر و اون چیزایی رو که دوست داشت نوشت .. این که چی بنویسه که نه سیخ بسوزه نه کباب .. چی بنویسه که سعید اونو یک زن هوسباز ندونه ..و خیلی چیزای دیگه بار ها و بار ها مجبورش کرده بود که برای انتخاب کلمات و واژه ها فکر کنه وسواس زیادی به خرج بده اما همین که مشغول می شد احساس درونی اون مثل یه چشمه جوشان از دلش سر باز می کرد و اونو غرق آرزو ها و خواسته ها و احساسات خودش می کرد .. سعی کرد چند ساعته هر چی رو که توی دلشه بریزه بیرون و بالاخره اینارودرسایت نوشت ..... نمی دونم از کجا شروع کنم . از کدوم حس خودم بگم .. شاید توی فیلمهای حرکت آهسته باز شدن گلها رو دیده باشین ..وقتی که به غنچه ای نگاه می کنین حتی اگه چشم ازش نگیرین فکر می کنین که یهو باز شده .. افکار و اندیشه های آدمی هم شاید که مثل گلها باشن . و زنها مثل گلند .. شکننده و لطیف وظریف .. اما همین گلها گاه استوار تر ازصخره هایی میشن که امواج ناملایمات زندگی رو تحمل می کنن . شاید ندونی قلب باز تو که دنیا و قشنگی ها رو می بینی چطور به ناگهان فقط می خواد که یکی رو بینه و به روی دیگران بسته میشه .. اگرم می خواد دیگرانو ببینه با چشای اون می بینه .. با حس اونو در کنار خود داشتن می بینه .. منم یک زن هستم .. مثل خیلی از زنای دیگه شوهر دارم بچه دارم .. و مثل همه آدما یه احساسی دارم که مثل یک پلی منو از گذشته به آینده می رسونه . در جایی که ما زندگی می کنیم فرق بین ما زنا و مردا در اینه که اگه هر کاری که یک زن انجام بده با ذره بین نگاش می کنن . اگه روسریش ده سانت بره عقب مردا قلابشونو آماده می کنن .. اگه یه شلوار جینی پات کنی که بر جستگی های تنتو نشون بده طوری نگاهشونو می دوزن بهش که اگرم از چهار تا از این نگاهها خوشت بیاد آخرش به خجالت و پشیمونی ات می کشه .. اگه شبا دیر وقت توی خیابون باشی به این فکر می کنن که تا حالا کجا بودی ..یک زن وقتی ازدواج می کنه باید در همون محدوده ای بمونه که براش تعیین شده که براش تعریف شده .. نور خورشیدو به اندازه ای حس کنه که جامعه و همسرش براش تعریف کرده ..شاید گاهی اون از خورشید زندگی فقط گرمای اونو حس می کنه و گاه هم ممکنه این خورشید براش حرارتی نداشته باشه .. یک زن اگه می خواد زن باشه نباید دریچه قلبشو به روی مرد دیگه ای باز کنه و اونو در خودش جای بده . ولی عشق و احساس و عاطفه این چیزا حالیش نیست . وقتی قلب یک زن بلرزه تمام وجودش می لرزه .. نمی دونه واقعا نمی دونه چرا و ازکی و کجا لرزیده .. فقط اینو می دونه که اگه عشقو با تمام وجودش حس کنه می رسه به جایی که انجام هر کاری براش ممکنه .. وقتی عشق بیاد دیگه سن و سال نمی شناسه .. ممکنه عاشق کسی بشه که نصف اون سن داره و یا حتی دوبرابرش .. شاید وقتی که برای اولین بار سعیدهیجده سال کوچیک تر از خودمو دیدم که چطور بهم توجه داره و برای نشون دادن خودش مدام سر راهم سبز میشه فکر نمی کردم که یه روزی خودمو اسیر دامی احساس کنم که نخوام ازش رها شم بلکه می خوام که اونم بدونه منم مثل اون اسیرم ..اسیر یه حس قشنگ .... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی