shahrzadc: بادرودداستان سکسی:نگاه عشق و هوسنویسنده : استاد ایرانیدر تالار خاطرات و داستانهای سکسی را دارمتعداد پستها : حداقل ۱۵ تا خواهد بودکلمات کلیدی : نگاه .. عشق .. هوس .. آسانسور .. عدسی .. نیاز .. پسرمجرد .. زن متاهلبا سپاسشهرزاد سطر دوم متن بالا در اصل بوده درخواست ایجاد تاپیک با عنوان .......و جایگزینی عبارت یا واژگان داستان سکسی که اشتباه بوده از سوی اینجانب نمی باشد . من دیشب متوجه این تغییر اشتباه ازسوی دوستان شدم و با این تغییر سطر ۲ تا ۵ درخواست نامفهوم می باشد ... با سپاس دوست و برادر شما : ایرانی
نـــــگـــــــــــــــاه عشـــــــــــــــق وهـــــــــــــــوس ۱۶چرا من همون روز اولی که دیدمش عاشقش نشدم . چرا اون روزا همه چیزو یک شوخی می دونستم .مگه من خودم در دوران نوجوونی خودم عاشق نشده بودم ؟ مگه حس یه پسری رو که تازه به سن بلوغ می رسه نمی دونستم ؟ مگه من با این واژه بیگانه بودم ؟ نمی دونم شاید فکر می کردم که این بازی یه روزی تموم میشه . شایدم می خواستم به خودم نشون بدم که من هنوزم قدرت دارم . هنوزم می تونم ..هنوزم می تونم دلربایی کنم . حتی اگه کسی باشه که خیلی ازم جوون تر باشه و یا خوش سیما تر .. اما دوست داشتن اینا سرش نمیشه . می دونم اونم اینو با تمام وجودش حس می کنه .. گاه احساس می کنی که یکی رو بیشتر از خودت می شناسی بدون این که هفته ها روز ها , ساعتها و یا دقایق زیادی رو با هاش سر کرده باشی .. نگاه آدما .. حرکات و رفتارشون خیلی چیزا رو نشون میده .. و مهم تر از اینا صبر و انتظارشون . صبری که آدم ندونه باید به انتها و نتیجه اون امید وار باشه یا نه .. بار ها و بار ها جلوی آسانسور , سر کوچه .. توی خیابون , در پارکینگ ..همو دیدن... همه و همه شاید به ظاهر یه رنگ و بوی یکنواختی رو به رابطه ما داده باشه ولی همین فضاها و سیستم های یکنواخته که منو تا صبح بار ها و بار ها از خواب بیدارم می کنه تا من به خودم فکر کنم .. به درون پر تلاطم خودم به این بازی که مدتهاست شروع شده .. بازیی که نمیشه گفت برنده اش کیه .. اما می تونه هر دو بازیگرش برنده باشن .. ولی هستند کسان دیگه ای که ظاهرا در این بازی شرکت ندارند ولی می تونن شکست خورده های ا ین بازی باشن .. من نباید کاری کنم که اونا این حسو پیدا کنن . نمی خوام اونا رو وارد این بازی کنم و یه حالتی به وجود بیارم که احساس شکست خورده ها رو داشته باشن . نمی دونم اگه زن دیگه ای به جای من بود چیکار می کرد . وقتی که یه پسر بچه 15 ساله ای با اون چشا وصورت قشنگش بهتون زل می زد و انگار نه انگار که یه مرزی بین شما هست و شما هم هیچ احساس خاصی و گرایشی به این نگاه نداشتین چی بهش می گفتین ؟ توی ذوقش می زدین ؟ به امید آینده می نشستین تا پشیمون شه و عقل به سرش بر گرده ؟ ومن شاید می خواستم خودموغرق در سادگی این پسر کنم .. از احساسی که نسبت به زنا داره . خیلی ازپسرا از زن واسه خودشون یه غول می سازن .. خیلی ها زنو خیلی دست کم می گیرند واسشون صحبت کردن با یک زن خیلی راحته .. اعتماد به نفسهای بیجایی هم دارن . فکر می کنن که با هر زنی که صحبت می کنن خیلی راحت می تونن تورش کنن . چون زن وقتی که یه چیزی رو بخواد چه در عشق چه در هوس توانش چند برابر مردا میشه ... و هستند عده ای که از زن واسه خودشون یک بت می سازند . شاید براشون سخت باشه که دنبال هر دختری برن .. به هر کی اعتماد کنن . شاید که شنیدن آهنگ صدای زن براشون لذت بخش باشه .. زنی که ازنظر مکانی نزدیک تر از زنای دیگه به اوناست .. طنین کلام زن و تماشای چهره اش شاید یه احساس قلبی هم در اون به وجود بیاره .. این احساس با گذشت زمان در قلبش ریشه می زنه .. حس می کنه که دیگه نمی تونه اون ریشه رو ازقلبش در بیاره ..کندن اون ریشه یعنی کندن قلب خودش .. یعنی مرگ خودش .. وقتی خون عشق از قلب آدم جاری شده بدن بی تپش عشق یعنی بدنی مرده .. وجودی که نه به درد زندگی می خوره و نه زندگی به درد اون می خوره . آره من احساس می کردم که برای اون شدم یک بت .. بتی که روح داره .. بتی که جون داره احساس داره . بتی که قلبش از سنگ نیست . بتی که می فهمه عشقومی شناسه .. دهها بار به وقت خروج از خونه با هم بر خورد می کردیم .. وقتی چیزی می خریدم چه سبک چه سنگین از دستم می گرفت ونمی ذاشت که حملش کنم .. ومن رفته رفته با نگاههای سعید انس گرفتم .. به اون نگاهها عادت کردم .. اون تخم عشقودرقلبم کاشته بود ومن نمی دونستم.. یه وقتی حسش کردم که ریشه های عشقودر قلبم احساس کردم . وقتی که من سارا با تمام وجودم لرزیدم احساس کردم که این ریشه های عشقه که در قلبم می لرزه وتمام وجودمومی لرزونه .. این که کسی رودوست داشته باشی گناه نیست ..ولی وقتی که آدم عاشق کسی بشه می خواد خودشودرش غرق کنه .. خودشومتعلق به اون می دونه. داروندار وهستی خودشو. نمی خوام که پرده شرم زیبا رو پاره کنم . من می خوام که این فاصله رو بشکنم . فاصله ای که نمی ذاره احساس خودمونو بیان کنیم . پسری با خجالت برش غلبه داره و زنی که می خواد با حفظ غرورش بشنوه که اون پسر بگه که عاشقشه تا اونم بتونه با غرورش کنار بیاد تا اونم بتونه به عشقش بگه که عاشقشه .. من نمی دونستم که باید چیکار کنم . اون با من چه رفتاری در پیش می گیره . و من همچنان غر ق دراندیشه های دورودرازخودم بودم .زنی درسکوت , زنی پراز فریاد . ادامه دارد ... نویسنده... ایرانی
نـــــگـــــــــــــــاه عشـــــــــــــــق و هـــــــــــــــوس ۱۷نمی دونم جرا احساس می کردم که خیالبافی های سعید هم تمومی نداره . اونم در رویاهای خود می بینه که با من و در کنار منه . مثل من جراتشو نداره که احساس خودشو به من بگه . دوست داشتم فقط به من بگه که دوستت دارم . .. اولش فقط دوست داشتم برام از عشق بگه . ولی حالا رسیده بودم به جایی که فقط دوست داشتم یه چیزی بگه . یه چیزی که اون فاصله ها رو بشکنه . یه چیزی که بتونه بهش اعتماد به نفس بده و منو تسلیمم کنه . از عشق بگه از هوس بگه . از سالهایی که با نگاه گذشت .. دوست داشتم دیگه از من استرسی نداشته باشه . جرات کنه حرفشو بزنه ..هر روز بیشتر از روز قبل التهاب و اضطراب من بیشتر می شد . انگاری من زندگی می کردم برای اون . خوابیدن ها , بیدار شدنها .. نفس کشیدنها و حتی عشق بازی کردنهام با سامان فقط برای اون بود .. اگرم گاه حوصله نداشتم و سامان نیاز داشت با شکنجه و عذاب خودمو در اختیارش قرار می دادم همون جوری که بیشتر وقتا سعید رو جای سامان حس می کردم که داره با من سکس می کنه در موارد بی حوصله بودن و خسته شدن از این وضع موجود فکر می کردم که هماغوشی با شوهرم یعنی خیانت به عشقم و اگه اون بخواد با یه دختر دیگه باشه من چه احساسی پیدا می کنم . با این حال سعی می کردم خودمو زود ترا ز زیر بار سکس نجات بدم و خیلی هم سخته یک زن بخواد کاری کنه که شوهرش متوجه تغییر روحیه و حالات و رفتارش نشه . و من همه اینا رو سعی می کردم که به خاطر سعید هم که شده به نحو احسن انجام بدم . آره من زن هوسبازی نیستم که بخوام بنده بدنم باشم .اصلا حال و حوصله انجام کار های شخصی و حرفه خودمو نداشتم . همیشه و همه جا اون میومد جلو چشام . وقتی می خواستم یه کاری رو انجام بدم کلی می رفتم توی فکر .. وقتم گرفته می شد . رو این حساب بود که دیگه سفارش کمتری رو برای کار های دستی قبول می کردم . مثل آدمای درمانده و ناتوان نمی دونستم که باید چیکار کنم . راه اصلی خودمو انتخاب کرده بودم . اون اوایل فقط برای این می گریستم که چرا باید این جوری شده باشم .. چرا باید دوباره عاشق شده باشم ولی حالا اشکهام , گریه هام شاید علاوه بر دگرگونی روحی به این خاطر هم بوده باشه که راه شکستن این طلسمو نمی دونستم و یا هنوزم امید چندانی نداشتم به نتیجه کاری که می خواستم انجام بدم یعنی نوشتن خاطراتم و ارسال پیامی برای سعید که بره خاطرات منو بخونه ..برام دیگه مهم نبود که اون چقدر از من کوچیک تر و کم تجربه تره . می دونستم اگه یه شروع دیگه ای برای ما رقم بخوره اون می تونه مثل یک مرد باهام رفتار کنه . می تونه احساس قدرت کنه و منم بهش تکیه کنم و من دلم می خواست هر کاری رو واسه اون انحام بدم . دلم می خواست از سلیقه های اون با خبر باشم . لباسایی رو تنم کنم که اون خوشش میاد .. شاید به نظر خنده دار بیاد ولی اگه دست خودم بود ازش می پرسیدم که از کدوم مدل شورت و سوتین خوشش میاد تا از همون استفاده کنم . نه این که زن هوسبازی باشم بلکه می خواستم همه کارام احساس و انگیزه ام فقط برای اون باشه..قرار بود که برای یه هفته دیگه سامان به مدت یک هفته بره به ماموریت و از اون جایی که می خواست بره به جایی که خیلی از فامیلامون اون جا زندگی می کردند و سهیل هم دیگه حوصله اش سر اومده بود تصمیم گرفت که اونوبا خودش ببره و به منم گفت که بریم .. اگه سامان تا قبل ا ز این جریان واسم از مسافرت می گفت تا زمانی که راه نمی افتادیم هیجان زده بوده تا چند روز دنبال ردیف کردن اسباب و اثاثیه سفر می بودم .. دوست داشتم حتی واسه یه روز هم که شده از این شهر و دیار دور شم روحیه بگیرم اعصابم آروم شه ولی پیشنهاد سامان مبنی بر این که تو هم بیا با هم بریم ناراحتم کرد به روی خودم نیاوردم ولی ناراحتی خودمو یک برگردون زدم به این که چند تا سفارش کاری دارم وبه مشتری قول دادم و از این حرفا به خاطر این که همراهشون نرم .. انگار این فضا و این آپار تمان و راهرو و آسانسور و کوچه و پارکینگ و..همه و همه شده بود کاخ آرزو های من و رویاهای من که نمی تونستم یه لحظه این جا رو رها کنم .-باشه من یه وقت دیگه میام .. زشته من نمی دونستم شرایط به این صورت در میاد . اون وقت سفر بهم خوش نمی گذره و دوست ندارم که مشتریا فکر کنن که من آدم بد قولی هستم .الان بهترین موقع و موقعیتی بود که من می تونستم برای سعید پیام بفرستم که بره خاطرات منو بخونه .. یعنی اون متوجه میشه که این خاطرات , خاطرات من و ماجراهای اونه ؟ دو سه تایی شماره ایرانسل ناشناس داشتم . خیلی دلهره داشتم . اضطراب داشت دیوونه ام می کرد . اگه موفق شم .. اگه اون مطلبو در این چند روزه بگیره .. اگه بفهمه جریان چیه ..یعنی ممکنه این یک هفته ای رو با هم باشیم ؟ در عین استرس و هیجان شدید خنده ام گرفته بود . هنوز میوه روی درخت غوره نشده من مویزش می خواستم .... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
وااای استاد داستانت واقعا معرکه شده این یکی بخدا یه چیزی دیگه شده!! با همه متفاوته! عشق رو چقد زیبا تصویر کردی توی ذهن خواننده!! مرسی مرسی داداش ایرانی..
satiar: وااای استاد داستانت واقعا معرکه شده این یکی بخدا یه چیزی دیگه شده!! با همه متفاوته! عشق رو چقد زیبا تصویر کردی توی ذهن خواننده!! مرسی مرسی داداش ایرانی.. ممنون و سپاسگزارم از لطف و همراهی و دلگرمی و انگیزه بخشی تو خواهر گل و نازنین و مهربان !البته در صحنه ها و ماجراهایی از داستان که حس کنم شرح مطلب ممکن است تکراری باشد و یا حالت یکنواختی به خود گیرد صحنه را عوض کرده و با حرکتی رو به جلو شرح و عنوان بسیاری از مسائل را به فضاهای دیگر و آینده سپرده ام ..یعنی جریاناتی که شما و خوانند گان گل دیگر ممکن است تا حدودی از آن را حدس زده باشند ..در این جا حرکت مهم تر از جهش می باشد .. جهش انجام شده ..هرچند این جهش هم تدریجی بوده .. قلب و روح و وجود سارا مدتهاست که پر از شور و نشاط و هیجان شده و این شور و نشاط را آن سوی قضیه سعید هم دارد جوانی مجرد در التهاب رسیدن به زنی که سالهاست ملکه ذهن و جسم و جان اوشده در مقابل سارایی که احساس می کند با عشق سعید تولدی دیگر یافته است .. تفاوت ها هرچه باشد هدف مشترک است و صدای قلب پر التهابشان از تبلور عشق و هوس می گوید .. از عشق به هوس رسیدن ..از هوس به عشق رسیدن یا آمیزه ای از هر دو را در همان ابتدا در کنار هم داشتن تفاوت خاصی ندارد ..آن چه مهم است یکدیگر را دوست داشتن ..در کنار هم بودن و درک متقابل است ..با درود مجدد و نهایت تشکر ..دوست و برادرت : ایرانی
نـــــگـــــــــــــــاه عشـــــــــــــــق وهـــــــــــــــوس ۱۸حالا فقط دارم به اون فکر می کنم . به این که چطور می تونم کارمو پیش ببرم . اون باید همه چیزو بدونه . که منم مث اون حس می کنم . شاید این جوری راحت تر بتونه بیاد سمت من . ولی اگه اون جوری نباشه که من حدس می زنم . حتما همینه . خیلی سخته اون لحظات اولیه ای که آدم نمی دونه کارش به کجا می رسه . با این که می دونه احساسش اشتباه نمی کنه ولی بازم استرس دیوونش می کنه . یعنی چه جوری می تونم تو روش نگاه کنم .. چه جوری ؟!بالاخره پیامو فرستادم .. خیلی با خودم فکر کردم که چی بگم و چی بنویسم . که اون اولش فکر نکنه اونا رو من فرستادم . با ابن که می دونستم یه روزی متوجه میشه و یه روزی باید که متوجه شه . چون وقتی که من قصد داشتم این حس و رابطه رو به نوعی عشق با شکوه تبدیلش کنم دئگه نباید هیچ فاصله ای بین ما می بود . وقتی می خواستم این پیامو براش بنویسم و بفرستم دستم می لرزید . واسه خیلی چیزا ...نه فقط واسه این که نمی دونستم اون عکس العملش چیه به این دلیل هم بود که می خواستم وارد زندگی جدیدی شم . زندگیی که منو روانمو تمام وجودمو از این رو به اون رو می کنه . هر چند همین حالاشم دگرگون بودم ولی دریچه ای به روی استرس ها و نگرانی های شدید به روم باز میشه .. نگرانی از این که دیگران بویی نبرن .. نگرانی از این که اگه من و اون با حس قشنگمون یه رابطه قشنگی رو واسه خودمون رقم بزنیم تا چه اندازه می تونم در حفظ و تداوم این رابطه موفق باشم . هر روز باید نگران این باشم که اون چیکار می کنه . اونایی که با یک آس تازه جوونی میرن سمت اون تا چه اندازه می تونن موفق باشن .. من پیامو واسش فرستادم . اونم نه یک بار بلکه چند بار . تا اگه یکی رو پاک کرد یکی به دستش نرسید یکی دیگه بهش برسه .. ازش خواستم که بره به فلان سایت و فلان داستان رو حتما بخونه خیلی قشنگه .. به نفعشه به دردش می خوره .. خیلی تاکید کردم . دوست داشتم خودش بفهمه جریان چیه خودش حس کنه موضوع ما رو . وقتی که حس کرد اون وقت می تونه پا پیش بذاره و به من اظهار علاقه کنه .. این جوری من راحت تر بودم . شاید فکر می کردم که به هر حال بازم یه پرده ای روی مسئله رو می گیره و می تونه تا حدودی غرورمو حفظ کنه . نگران بودم .. نمی دونستم که حالا چیکار می کنه . آیا این پیام به دستش رسیده یا نه .. نمی خواستم و نمی دونستم به هیچی دیگه فکر کنم . احساس یه دختر مجرد رو داشتم .. دختری که عاشق شده و خواب و خوراک نداره . .. نسبت به خونواده ام همه کارام شده بود کلیشه ای . نمی خواستم کاری کنم که شوهر و پسرم متوجه این تغییر حالتم بشن ولی هر کاری می کردم بازم یه نکاتی بود که اونا رو حساس می کرد ..قبلا خیلی شوخ و شنگ بودم . مزه مینداختم .. ساکت نمی نشستم ..اما الان تمام فیلم بازی کردن هام به راه بود .. پخت و پز و رسیدگی به کارای خونه و تسلط در حرف زدنهام سرجاش بود .. ولی یه کاری رو نمی تونستم خوب انجام بدم یا اصلا انجام بدم و اون تحرک داشتن و بگو بخندم بود .. سهیل و سامان هر دو تاشون متوجه این تغییر روحیه ام شده بودن . برای منم فرقی نمی کرد که در این مورد خاص چی میگن . سعی می کردم رفتار مشکوک دیگه ای از من سر نزنه ..نوشتم و نوشتم و نوشتم .. حالا که حس می کردم ممکنه عشقم مطالبمو بخونه بازم تا می تونستم از عشق گفتم . و در مورد عشق هرچی بگی بازم کم گفتی . سخن از عشق همیشه تازگی داره . میشه همین حرف و همین نوشته های تکراری رو بازم به سعید گفت بازم براش نوشت اگه اون بخواد و اگه بخواد که با هم باشیم . و می دونم که می خواد . فردای اون روز که سعیدو دیدم شرایطش عادی بود .. مثل هر وقت دیگه ای .. انگار نه انگار که اتفاقی افتاده باشه یا چیزی رو خونده باشه . و من مضطربانه نگاش می کردم .. بازم همون نگاه ..همون حس و حالتهای همیشگی .. پسر تو خسته نشدی .. چرا ساکتی .. این عشق با یک نگاه نبوده .. اون پسری که یه روزی به شوخی پیش دوستام می گفتم که این دوست پسر منه و بی خیال از کنارش می گذشتم حالا واسه خودش مردی شده بود .. این عشق یک شبه و یک لحظه ای در دلم ریشه نزده .. سارا , سارای بوالهوس نیست که هر کسی رو به خونه دلش راه بده .. تا کی به امید فردا و فر داهای دیگه بنشینم ؟ فقط چند روز مونده بود به رفتن سهیل و سامان به سفر و یک هفته تنهایی من در خونه .. میشه رویای بودن با اون در این مدت برام یه واقعیت بشه ؟ چیزی نمونده .. فقط چند روز ...... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
سلام اقای استاد ایرانی میخونم این داستان رو و به اینجا که رسیده یه حس عجیب خیلی رمانتیک!!!! بزار یه اعتراف بکنم!! من با خوندن قسمت هیجدهم داستانتون گریه کردم!!! اشکام اومد!! نمیدونم چرا !!!ولی خیلی دلم بحال قهرمان داستانتون میسوزه!! اصلا معلوم نیست عاقبتش بکجا میکشه!! مخصوصا اگه در دنیای غیر مجازی این اتفاق قرار باشه برا یه سارایی بیفته!! موفق باشین و قلم شیرینتون آفرین داداش