انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 5 از 13:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  ...  13  پسین »

نگاه عشق و هوس


زن

 
moheyla69: خیلی حال میکنم با داستان
با درود و سلام .. و تشکر از همراهی تو عزیز گل .. دستت درد نکنه . دوست و برادرت : ایرانی
     
  
زن

 
Sobasa93: خیلی عالیه استاد امیدوارم و مطمینم اینم مثل اون یکی داستانات گل میکنه

سلام سوبا سا جان .. ممنونم که در این جا هم منو همراهی می کنی . دست گلت درد نکنه و خسته نباشی . با احترام ..دوست و داداشت : ایرانی
     
  
زن

 
satiar: سلام اقای استاد ایرانی میخونم این داستان رو و به اینجا که رسیده یه حس عجیب خیلی رمانتیک!!!! بزار یه اعتراف بکنم!! من با خوندن قسمت هیجدهم داستانتون گریه کردم!!! اشکام اومد!! نمیدونم چرا !!!ولی خیلی دلم بحال قهرمان داستانتون میسوزه!! اصلا معلوم نیست عاقبتش بکجا میکشه!! مخصوصا اگه در دنیای غیر مجازی این اتفاق قرار باشه برا یه سارایی بیفته!! موفق باشین و قلم شیرینتون آفرین داداش

سلام بر ساتیار نازنین من اومذم قسمت ۱۹ داستانو بنویسم یک صفحه بر گشتم عقب یه کاری داشتم این پیامت رو شانسی دیدم باید منو ببخشی دیر متوجه شدم .. تو را به خاطر این احساس قشنگی که داری ستایش می کنم به خاطر احساس لطیف و رمانتیکت .. قسمت نوزدهم اونم خیلی طولانی تره و یه حس خاصی داره بلافاصله پس از این پاسخ اونو منتشر می کنم . و بقیه داستانهامو می ذارم برای چند ساعت دیگه .. شاید به خاطر این که حس می کنم یه خواننده مشکل پسند عاطفی مثل شما داره این داستانو پیگیری می کنه و به من افتخار داره و این متنو پذیرفته انگیزه ام بیشتر شده اینو زود تر نوشتم تا آپش کنم . دیگه نمی دونستم این پیامودادی .. ساتیار مهربان و نازنین .. احساس مقدس گونه ات در خور ستایشه .. کاش ما انسانها رو در هر شرایطی درک می کردیم . کاش عشق هم اسیر قانون و مقررات نمی شد .. منو ببخش اگه این پیامو دیر دیدم .. شرمنده ..شرمنده .. شرمنده ... دوست و داداشت : ایرانی
     
  
↓ Advertisement ↓
TakPorn
زن

 
نـــــگـــــــــــــــاه عشـــــــــــــــق وهـــــــــــــــوس ۱۹

چند روز بعد : من از فردا دیگه تنها میشم تا یک هفته .. چرا اون مطلبو نمی گیره . چرا همه چی رو یک شوخی فرض می کنه . چرا نمیاد به سمت من ؟ چرا یک قدم بر نمی داره که من کمکش کنم . چرا نمیاد و نمیگه که منم می تونم ..منم هستم ..منم عاشقتم . منم می تونم برای شکستن دیوار فاصله ها حرکتی داشته باشم . من تا کی می تونم صبر کنم ؟ چرا لحظات دارن این جور ازم فرار می کنن ؟ چرا همه چی رو یک تباهی می بینم ؟ سعید ! عزیزم بیا حرفت رو بزن . اگه سارا رو دوست داری اگه عاشقشی .. اگه از گفتن دوستت دارم می ترسی همین جا بهت میگم نترس .. آره من با توام .. با خودتو .. با تویی که سالهاست با نگاههای آتشینت تا اعماق وجود و قلب من نفوذ کردی و روز به روز دامنه این آتشو بیشترش می کنی ..اگه خودتم درحال سوختن در تب عشقی بیا تا با هم بسوزیم . نمیگم بیا و این شعله رو خاموش کن .. شعله های عشق باید دو طرفو بسوزونه .. دو طرفو که با صدای ضربان قلب هم اوج می گیرن و با چشمان هم به فرداو فرداها نگاه می کنن . بیا سعید .. شاید ندونیم که آینده چی میشه .. شاید اگه خیلی ها ماجرای من و تو رو ببینن بهمون بخندن ولی بیا عشق من عزیزم بیا تا ما با دلامون با چشامون با وجود عاشقمون به این دنیا و کاراش بخندیم . سهیل و سامان فردا دارن میرن سفر .. آره عزیزم می تونیم ناگفتنی های سالها ی عشق و سکوتمونو به هم بگیم . بیا عزیزم .. فریاد سکوت, درونمو شکسته .. اگه دوستم داری منتظرتم . می خوام عشقمون با صدای تو حرکت کنه همون جوری که با نگاه تو حرکت کرده ......
ظاهرا در این جا آن چه که سارا به زبون خودش و در سایت نوشته به انتها رسیده بود .. سعید بلافاصله پس از دریافت پیام میره و شروع می کنه به خوندن داستان . اون متوجه نشد که این پیامو کی براش فرستاده . شماره براش آشنا نبود . اولش به این فکر می کرد که ممکنه یکی از دوستاش این کارو انجام داده .. دوستی بوده که یک داستان هیجان انگیز و سطح بالایی رو خونده و حس کرده که سعید هم ازش خوشش میاد . چقدر مطالب این داستان به ماجرای زندگی اون شباهت داشت . ولی زن این داستان مدتی بعد عاشق اون پسره میشه . در حالی که در این جا همچین چیزی نیست . فقط نگاههایی هست که سالهاست به همین صورت مونده . چقدر این داستان از حس و حالات اون داره میگه . انگار یکی در روحش در وجودش زندگی می کنه . گویی یکی هست که خیلی بیشتر از خود اون اونو می شناسه . باورش نمی شد . اون دوست کی بوده که شرایط زندگی اونو می دونسته ؟ آیا این یک تصادف بوده ؟ تنها چیزی که به ذهنش نمی رسید این بود که ممکنه خود سارا این پیامو داده باشه . شاید به این دلیل بود که فکرشو نمی کرد اون زنی که نقطه اوج آرزو هاش بود مثل اون عاشق باشه .. مثل اون به هیجان اومده باشه . شاید فکر نمی کرد که نگاههای اون زن هم می تونه نگاهی فاصله شکن باشه . نگاهی که داره از التهاب درون میگه . اون واسه خودش این موضوع رو که نصف این زن سن داره و تونسته عاشقش بشه با ارج نهادن به مقام مقدس عشق حل کرده بود تصورشو نمی کرد که این زن با دوبرابر سن این حسو در خودش به وجود آورده باشه .. هر چه بیشتر این خاطراتو می خوند بیشتر به فکر فرو می رفت ... چی شده ؟ یعنی چه .. این کیه که همه چیز منو می دونه . اگه اون باورش می شد که می تونه خیلی از ناباوری ها رو باور کنه شاید خیلی زود می تونست متوجه شه که این ساراست که داره با تمام وجود فریادش می زنه با همون حس درون خود اون . با همون احساس سعید .. این ساراست که صدای عشق اون شده .. ساراست که داره زمینه رو برای سعید می چینه تا پسر راحت تر بره جلو تا جراتشو پیدا کنه که به چشای زن نگاه کنه و بگه که دوستش داره .. چرا همه این اسمها مشابه اسامی زندگی اونن . چرا هیچ چیز تغییر نکرده .. اون نمی خواست فکر دیگه ای بکنه .. این که اون همسر و یک فرزند داره و نمی تونه خودشو قانع کنه که خودشو به دام شیرین عشق بسپره داشت آتیشش می داد .. هر روز که می گذشت بیشتر از روز قبل دچار استرس و اضطراب می شد ولی سعی می کرد این اضطراب خودشو نشون نده .
و سارا داشت دیوونه می شد . فکر این که یک هفته هم توی خونه تنها بمونه و نتونه زمزمه های عشقو زمزمه های دوستت دارمو با صدای قشنگ سعید بشنوه داشت دیوونه اش می کرد . اون نمی تونست آروم و قرار بگیره . و بالاخره سارا در آخر کار و آخرین پستی که داده بود از فردایی گفته بود که سهیل و سامان می خوان واسه یک هفته برن سفر .. سعید اینو شبی خونده بود که چند ساعت بعدش پدر و پسر می خواستن خونه رو ترک کرده بسپرنش به دست زن عاشق .. سعید تازه داشت باورش می شد که این پیامو سارا داده .. بازم همون چند درصد تردید داشت دیوونه اش می کرد .. ممکنه ؟ یعنی من می تونم بهش بگم می خوامش ؟ اگه این اشتباه باشه چی ؟ التهاب سعیدو دیوونه کرده بود .. خدایا من باید بفهمم که سامان و سهیل میرن یا نه ... شاید بعدا اینو بفهمم ولی می خوام خودم اول با چشای خودم ببینم تا مطمئن شم .. اگه شده بیست و چهار ساعت هم پشت در وای می ایستم .. توی راهرو قدم می زنم .. میرم به پارکینگ .. دم در .. باید ببینم که آیا اونا میرن یا نه .. و اون شب سعید همش در هال خونه اش بود ..
-سعید چه خبرته امشب .. چرا همش از دوربین داری بیرونو نگاه می کنی .
-یه صداهای عجیبی می شنوم مامان ..
-برو بگیر بخواب پسر .. حواست کجاست ..
سعید به اتاقش رفت .. خوابش نبرد .. از اون فاصله نمی تونست خوب صداهارو بشنوه .. گاه برای دقایقی می خوابید ولی فوری چشاشو باز می کرد ..دلش به خواب نمی رفت .. به نظرش اومد دم صبح یه صداهایی رو از آپار تمان روبرو شنیده .. و صدای عشقشو که میگه خدا پشت و پناهتون .. خوش بگذره .. .. کاش پشت در بود و دقیقا حرفاشونو می شنید ..
زود تر از اون چه که تصورشو می کرد به بهونه تمرین اومد بیرون .. باید دیگه کارو تموم کنم . باید بهش بگم ولی اول ازش می پرسم که سهیل و سامان کوشن .. باید مطمئن شم .. شاید اینم یک تصادف باشه .. نه ..نهههههه بهش چی بگم .. بهش چی بگم .. چه جوری بگم .. اون منو از خودش نمی رونه . اون بهم گفته که منو می خواد .. دیگه همه چی با ماجرای ما می خونه ..
سارا از خونه اومد بیرون .. سبدی رو بی احساس خرید در دست گرفته بود و سعید هم خودشو رسوند به اون .. دو تایی شون وارد آسانسور شدن .. در ساعاتی که انگار آسانسور مال اونا بود .. سعید حس کرد که داره دچار لکنت زبون میشه .. و سارا هم وضعیت غیر عادی اونو حس می کرد ..
سعید : می خوام یه چیزی بپرسم ..
سارا با استرس گفت بپرس
سعید : آقا سامان و سهیل جان خونه نیستن ؟
برای ثانیه هایی نگاهشون با هم تلاقی کرد سارا سرشو انداخت پایین .. انگار رسیده بود به نوک قله ای که در حال پرت شدن از اون بود یا سعید در دامنه کوه اونو با همون سرعت در آغوش می گیره یا میذاره که پرت شه .. ولی باید جوابشو می داد .با همون سر پایین در حالی که صداش می لرزید جواب داد .. اونا واسه یه هفته رفتن مسافرت .. صورت سارا عین گچ سفید شده بود .. دیگه فهمیده بود که سعید همه چی رو فهمیده .. آسانسور به طبقه هم کف رسیده بود سعید این بار کلید طبقه شونو فشرد تا یک بار دیگه به طرف بالا برن .. هردوشون فکر طرفو می خوندن .. سعید به خودش می گفت حالا باید دستاشو بگیرم .. حالا باید بهش بگم که دوستش دارم . حالا باید حرکتمو شروع کنم . بالاخره یه جای کار باید نشون بدم حس و قدرتمو .. باید نشونش بدم که یک مرد شدم ..مردی که می تونه بگه که عاشقه . با دو دستش دو مچ دست سارا رو گرفت ..برای اولین بار بود که به این صورت دستای این زنو لمس می کرد .. و سارا هم احساس خوبی بهش دست داده بود اما هر دو شون بیشتر از اون چه به فکر احساس این لمس باشن در اندیشه شروع لحظه های رسمی شدن عشقشون بودن .. سارا با درونی ملتهب و لرزان و سعید با ترس از پاسخی که خواهد شنید ..
-می تونم یه چیزی بگم ؟
سارا : بگو نترس ..
درحالی که خودش می ترسید سعید واسه این که شکش بر طرف شه و با اطمینان بیشتری احساس عاشقونه شو بیان کنه گفت اونا رو تو نوشتی ؟ تو برام پیام دادی ؟
سارا سکوت کرده بود ..هم دوست داشت بگه آره و هم سکوت کنه .. سعید جوابشو گرفته بود ..
-می تونم بگم دوستت دارم ؟ می تونم بگم عاشقتم ؟ می تونم بگم تمام فکر و ذکرم تویی ؟ می تونم بهت بگم وقتی که می بینمت انگار هیچی دیگه رو نمی تونم ببینم ؟ می تونی منو به خاطر این احساسم محکوم نکنی ؟ آره سارا جون ؟
سارا حس کرد گونه هاش سرخ شده .. صدای تپش قلبشو می شنید .. انگار قلبش داشت حرکت می کرد ..درداشت باز می شد .. یه لحظه دو تایی شون دستپاچه شدن که نکنه کسی پشت در باشه . سارا دستشو رها کرد .. به سمت آپارتمانش رفت .. بالاخره سعید حرفشو زده بود .. سعید به دنبالش نرفت .. می خواست برای لحظاتی اونو به حال خودش بذاره ..
و سارا هم رفت به آپار تمانش .. حس کرد که سعید با این حرفش بار سنگینی از رو دوش هر دوی اونا بر داشته .. یک بار دیگه به جلوی آینه رفت .. چهره اش خیلی سرخ تر از زمانی شده بود که برای اولین بار حس می کرد که عاشق سعیده .. حالا چند قدم به هدف نزدیک شده بود .. این راهی بود که انتخاب کرده بود .. زندگی با عشق و لذت .. یعنی واقعا میشه در یک راه و با دو هدف گام بر داشت ؟ سارا به خوبی می دونست که تا دقایقی دیگه زنگ خونه شون به صدا در میاد و سعیدو در کنار خودش می بینه ..یه عالمه حرف داشت که بزنه و یه عالمه حرف بود که بشنوه .. حالا اون می تونست به این دلخوش باشه که عشقش به اون اظهار عشق کرده .. گام اولو بر داشته .. و این نهایت همون چیزی بود که درگام اول در سخت ترین قدم می خواست .... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی
     
  
زن

 
نـــــگـــــــــــــــاه عشـــــــــــــــق و هـــــــــــــــوس ۲۰

در وجود سارا طوفانی بر پا بود .. طوفانی در کنار آرامش .. درونش پر از هیاهو و کشمکش بود .. تا دقایقی پیش احساس می کرد که در آرامشی قبل از طوفان به سر می بره و حالا به این می اندیشید که داره درطوفانی قبل از آرامش سیر می کنه .. خسته شده بود از بس از این سمت به اون سمت می رفت .. آینه رو در و دیوارو کف اتاقو خسته کرده بو.د .. سارا .. سارا خودت رو نباز .. به این فکر کن که اونم مثل خودته .. و شاید بد تر از تو .. اعتماد به نفست رو از دست نده .. ببین اون بهت اظهار عشق کرده .. حرفشو زده .. گفته که می تونم بهت بگم عاشقتم ؟ دوستت دارم ؟ تو هنوز چیزی بهش نگفتی .. درسته خیلی چیزا نوشتی .. و اون همه شونو خونده . اما وقتی که این حرفا رو با تمام وجودش بهت زده دوست داشته که بازم بشنوه .. از لبات صدای قلبتو بشنوه .. هنوز چیزی بهش نگفتی .. سارا بازم به چهره اش در آینه نگاه می کرد ... همه میگن حداقل ده سال کمتر از سنم نشون میدم .. برات از این هم جوون تر میشم سعید .. عشق من .. حالا می بینی .. اینو قبل از این که به تو نشون بدم به خودم نشون میدم . من با خودم صادقم .. من دوستت دارم ..
و سعید سری به خونه زد .. خودشو مرتب تر کرد . با این که اون زن احساس خودشو در قالب نوشته ها واسش گفته بود بازم نگران بود .. از این که هر لحظه ممکنه یه طوفانی بیاد و خونه آرزو هاشو با خودش ببره . سالها حس رویایی اون می رفت تا رنگ واقعیت به خودش بگیره .. چی پیش میاد . اون تا حالا نگران این بود که سارا چه حسی راجع بهش داره . حالا که فهمیده .. حالا که می دونه همه مطالب نوشته شده از سوی سارا برای اون بوده .. بهتره برم یک بار دیگه اونا رو بخونم . یک بار دیگه تا ببینم برام چی نوشته .. سعید به خودش می گفت پسر تو دیوونه ای .. داستانی رو که برای تو و خطاب به تو نوشته شده بود تا آخراش رو نفهمیدی که قصه زندگی خودته و.. قصه زندگی زنی که رویای توست .. زنی که سالهاست در آرزوشی . بدون این که حس کنی بین تو و اون فاصله ای هست .. همون حسی رو که اون مدتهاست که داشته و تو از اون بی خبر بودی .. خیلی سریع نوشته ها رو خوند تا با اعتماد به نفس و قدرت بیشتری در خونه سارا رو بزنه .. اون روح سارا رو در این نوشته ها می دید . ولی وقتی جسم اونو می دید شاید نمی تونست باور کنه که همه اینا رو اون نوشته باشه .. و اگرم باور می کرد دوست داشت که اونا رو با تمام وجود و احساسش احساس کنه . مثل خون توی رگهاش به اون زندگی بده .. لبخند به لباش بیاره .. حس کنه که می تونه با بالهای عاشقونه پروازش , بر فراز آسمان خوشبختی پر بکشه و به دنیا بگه که من خوشبخت ترین آدم روی زمینم . باورش نمی شد ..
و سارا کمی نگران شده بود .. چرا این قدر دیر کرده .. چرا منو در انتظار گذاشته .. چی بهش بگم ؟ اون چی می خواد بشنوه .. ادامه یک التهاب .. ادامه لحظه هایی که انفجارلحظه های بعد رو در پی داره .. مهم اینه که من و اون هر دو اسیر و قربانی این انفجاریم . انفجار خوشبختی .. از دوربین به بیرون نگاه می کرد .. یه لحظه سعیدو دید که اومد بیرون .. یه جوری شد . نمی تونست خونسردی خودشو حفظ کنه .. چرا نمیاد .. چرا زنگ نمی زنه .. چرا همش میره عقب و میاد جلو .. دیوونه .. دیوونه .. هنوز ازم حساب می بری ؟ هنوز ازم می ترسی ؟ هنوز جراتشو نداری که بیای به سمت من ؟ هنوز یه ساعت نمیشه که بهم گفتی که دوستم داری . چیه جوابمو نشنیدی ؟ دوست داری از زبونم بشنوی که دوستت دارم ؟ که منم به تو فکر می کنم ؟ خیلی دیوونه ای .. دیوونه ای .. سارا از در فاصله گرفت .. منتظر شنیدن صدای زنگ بود .. چقدر دوست داشت وقتی که درباز میشه و عشقشو می بینه خودشو بندازه در آغوشش . ولی هنوز زود بود . دوست داشت حس کنه که قدرت در دستای اونه ..و این باورو درش تبدیل به یقین کنه که سارا یه سارای محو شده در وجود سعیده و اون می تونه با تسلط هر کاری که دوست داره با سارای عاشق انجام بده .. عزیزم عشق من .. تو رو همین جوری که هستی دوستت دارم یه وقتی فکر نکن که حس می کنم تو خیلی از قافله عقبی .. بذار هر دومون عقب باشیم .. بذار هر دومون آخر این کاروان باشیم ولی با هم باشیم . اینه که مهمه .. با هم بودن و در کنار هم بودن .
بالاخره سعید زنگ زد .. و سارا درو باز کرد .. انگار هردوشون شده بودن یک مجسمه سنگی با قلبی انسانی .. جسمی که نمی تونست حرکت کنه .. و قلبی که به شدت می تپید .. سارا این بار سرشو پایین ننداخت ولی هنوز یه حس شرمی گونه هاشو سرخ کرده بود طوری که مردمک چشاشو خیلی آروم می گردوند و سعی داشت به سمت راست و چپ سعید نگاه کرده توچشاش خیره نشه .. اما پسر به چهره و حرکات زن زل زده بود ..
سارا : بیا تو .. این جوری خوب نیست ..
سعید وارد خونه شد و درو بست .. سارا نمی دونست چی بگه .. سعید رو کاناپه نشست .. سارا منتظر بود که سعید شروع کنه ..سعید دوست داشت که سارا کنارش بشینه .. ولی زن وسط هال ایستاده بود .. انگار این اونا نبودن که سالهاست که با هم آشنان .. سلام و علیک دارن .. نشست و بر خاست دارن .. همسایه ان . سعید از جاش پا شد .. این بار شونه های سارا رو گرفت و یه تکونی بهش داد تا اون سرشو بالا بگیره ..
سارا : چی می خوای ..
سعید : تو رو .. ادامه دارد .. نویسنده ... ایرانی
     
  
زن

 
استادگرامی شب ات زیبات به خیراین داستان ات بااین که سکس نداره زیبا است مثل گناه وعشق ونامردی بسه رفیق که سکس اش کم نیست من اون دوتاداستان چندقسمت شوخوندم خوش ام نیومد پوزش میخام برای انتقادکردم ازاستادبزرگی مثل شما
tanha khoda
     
  
زن

 
minairani: استادگرامی شب ات زیبات به خیراین داستان ات بااین که سکس نداره زیبا است مثل گناه وعشق ونامردی بسه رفیق که سکس اش کم نیست من اون دوتاداستان چندقسمت شوخوندم خوش ام نیومد پوزش میخام برای انتقادکردم ازاستادبزرگی مثل شما
درود بر مینای عزیز .. البته داستان نگاه عشق و هوس و نامردی بسه رفیق سکس داره ولی کمه .... داستان گناه عشق سکس نداره .... داستان نامردی بسه رفیق در حال اوج گیریه که به نظر خودم بعدا بهترین داستان از داستانهای در جریان میشه .. ممکنه قسمتهای اولش یه خورده باعث عصبانیت بعضی ها از دست قهرمانان اصلی داستان شه ولی بعدا داستان رو طوری می گردونم و اونو اوجش میدم که خودمنم همیشه منتظر قسمت بعدیش می مونم و میگم ایرانی .. زود باش نامردی بسه رفیق رو زود تر بنویس .. با تشکر از مینای گل .. دوست و داداشت : ایرانی
     
  
زن

 
نـــــگـــــــــــــــاه عشـــــــــــــــق وهـــــــــــــــوس ۲۱

سارا نمی دونست چی بگه . خیلی حرفا داشت که بزنه .. ولی حس کرد که بهتره برای ثانیه هایی سکوت کنه . اون حالا به اندازه کافی تجربه داشت . از یک شکست عشقی و سالها زندگی مشترک با شوهرش . شاید اون اگه همون سارای سه سال قبل می بود می گفت که یکی دیگه منو زود تر خواسته و اگه همون سارای چند ماه قبل می بود می گفت من حق ندارم عاشق شم حق ندارم مال یکی دیگه شم حق ندارم تسلیم قلبم شم .. همون جوری که یک بار باختم و غرق در شکست , خودم اومدم به سمتی که شاید نهایت خواسته ام نبود و رسیدم به این جا ..
حالا سعید می رفت که همه چی رو در دست بگیره . با حرفاش با کاراش .. سارا این بار دیگه سرشو پایین ننداخت . توی چشاش نگاه کرد . باورش نمی شد که این سعید همون شیطون پاک و ساده ای باشه که یه روزی احساس اونو سرسری گرفته و اونو یه حس گذرای نوجوانی خاص همه پسرا می دونست و فکرشو نمی کرد که یه روزی به دام این احساس بیفته . اون تا این جا اومده بود . تا این جای کار .. اگه بخواد عقب نشینی کنه چی ؟ اگه بازم اونو به دنیای شرم و خجالتش ببرم ؟!. چرا این جوری شدم ؟! چرا نمی دونم که باید چیکار کنم . ؟!..سعید به چشای سارا نگاه می کرد .. به سکوتش فکر می کرد . به مغزش فشار می آورد . به چیزایی که از خودش و احساسش نوشته بود . فقط چند سطری از اونا رو به یاد می آورد . دوست داشت اون نوشته ها کنارش می بود و اون گام به گام پیش می رفت . گام به گام از احساس خودش می گفت . دوست داشت سارا رو بغلش کنه .. بوی عشقو با تمام وجودش حس و لمس کنه .. از نفسهای سارا .. از حس و بوی گرم خون گرم رگهای عشقش ..
سارا با صدایی آروم گفت :
-گفتی چی می خوای ؟
سعید : تو رو ..
سارا مگه نداری ؟
قلب سارا به شدت بیشتری می تپید وقتی که حرکت سعیدرو به طرف خودش دید .. وقنی که دستای اونو دور کمرش حس کرد انگار سبکبال تر از همیشه شده بود .. سرشو رو شونه های اون احساس می کرد و سعید با قدی بلند تر می خواست سرشو خم کنه و صورتشو به قسمتی از بدن اون برسونه .. حالا سارا احساس امنیت می کرد . آرامشی طوفانی که مدتها انتظارشو می کشید .. دستای پسر رو کمر زن قرار گرفته بود .. سارا حس کرد که با این کار سعید شعله های آنش عشق و هوس در تمام بدنش در حال جون گرفتن و تحرک بیشتریه . هردوشون دوست داشتن که یه دنیا حرف عاشقونه رو به زبون بیارن از راز دلشون بگن اما انگار این حرفا غرق آغوش گرم اونا شده بود ...
دستای سعید رو سر سارا قرار گرفته بود . خیلی آروم سرشو موهاشو نوازش کرده و باهاش بازی می کرد . سارا خیلی خوشش میومد . انگشتای سعید بوی عشقو می داد . از دوست داشتن می گفت . انگاری تمام اون پسر شده بود زبون عشق و احساس . اون چیزایی رو که دوست داشت بشنوه از حرکاتش می شنید .
و سارا در طوفان وجود خویش مثل یک نسیم با خود در درون خود زمزمه می کرد
سعید تو حالا می تونی هر کاری باهام بکنی .. می بینی که چه جوری تسلیم تو شدم . می بینی که چه جوری فریادت می زنم ؟ چه جوری بهت میگم که دوستت دارم ؟ این برات کافی نیست ؟ حتی اگه بخوای پیشم بخوابی می تونی ؟ من اینو بهت نمیگم . چون دارم حسش می کنم . من عشقو از نگاهت از گرمای وجودت احساس می کنم و هوسو در تار و پودت ..
سارا دوست داشت برای ساعتها در همون حالت بمونه چون لذت می برد وچون نمی دونست برای حرکت بعدش باید چه کاری انجام بده .. و سعید شجاع تر شده بود .. پسر به مغزش فشار آورد .. فقط می دونست که سارا از حس عاشقونه یک زن گفته از این که اون می تونه به دنیای دلش بر گرده از حس قشنگش لذت ببره .. از این که یک زن محکوم نیست .. خنده اش گرفته بود .. اون حالا می تونست خیلی از حرفای سارا رو به یاد بیاره . شاید این آغوش گرم و عاشقانه سارا بود که تمام حواس و تمرکزشو متوجه اون لحظه کرده بود .
سعید : سارا جون گفتی که همه اونا رو خودت نوشتی ؟ همه از اون حس درونته ؟ سارا : می خواستی کی نوشته باشه ؟ به این احساس می خندی ؟
سعید : این نیاز این احساس برای من مقدسه .. تو چی ؟ تو به من می خندی ؟
سارا : من به خودم می خندم ..
سعید : چرا این حرفو می زنی .. وقتی که عشق در قلب من و تو احساس آرامش می کنه . حس می کنم که رویای خودمو توی بغلم دارم ..
سارا لحظه را , زمان را زمانی می دید که واسه اون و سعید متوقف شده و تنها مکان دنیا رو همین جایی می دید که در آغوش سعید بود .. دوست نداشت لحظات این حس قشنگ به پایان برسه .. این لحظه هم مثل هر لحظه دیگه ای از زندگی به آخرش رسید . شاید هر دوی اونا به یک چیز مشترک فکر می کردند . به یک هفته دور بودن سارا از شوهر و پسرش .. سعید با این که خونده بود که سارا یه هفته تنهاست و با تمام وجودش دوست داره اونو در کنارش داشته باشه اما هنوز حجب و حیاش این اجازه رو نمی داد که مستقیما درخواستشو بگه حرفشو بزنه که اگه این جا بمونه اشکالی نداره ؟ اون می تونست به خونواده بگه که داره واسه یه دوره مسابقه والیبال یه هفته ای ای یا حتی شرکت در یه اردویی اعزام میشه به یه شهر دیگه . کسی پیگیر قضیه نمی شد . و سارا هم دل تو دلش نبود .. می دونست سعید هم مثل اون هیجان داره .. حالا دو تایی شون کنار هم و روی کاناپه نشسته بودن .
سعید : تا یک هفته دیگه تنهایی ؟
سارا : دوست داری تنها بمونم ؟ دلت می خواد بیای این جا و این یک هفته رو با هم باشیم ؟
سارا به چهره سعید خیره شده بود .. انگار پسر منتظر بود همین حرفو بشنوه .. گویی که صورت سعید می خندید .. ذوق زده شده بود .. از جاش بلند شد ..
-من الان میرم همه چی رو ردیف می کنم و بر می گردم ..
-پس منم یک ساعت میرم چند تا وسیله بگیرم و بیام . فقط یادت باشه جلو آسانسور و توی کوچه وای نایستی .. این بار دیگه خودم می خوام بارامو بیارم بالا .. خیلی زود بر می گردم . تا یه ساعت دیگه خونه ام .
سارا می دونست چیز زیادی لازم نداره .. شاید واسه این که دروغ نگفته باشه می خواست یه سری به سوپری پایین بزنه و بر گرده .. می خواست خونه رو تبدیل به فضایی کنه که سعید یه دختر مجردو در اون حس کنه .
-فقط یادت باشه سعید این قدر از دوربین نگاه نکنی .. من واست زنگ می زنم .. هر وقت آماده شدم بهت میگم که بیای ..
پسر رفت .. لبخندی گوشه لبای زن نقش بسته بود .. دیوونه دیوونه چرا این قدر زود پا شدی . دوست داشتم منو ببوسی . می دونم خودتم می خواستی ولی شوق و ذوق یک هفته کنار من بودن باعث شد که پاشی ..
سارا رفت سوپری سر کوچه و دو سه تا وسیله گرفت و بر گشت .. اولین کاری که کرد این بود که عکس عروسی قاب شده اش با سامانو از رو دیوار اتاق خوابش برداشت .. ... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی
     
  
زن

 
استاد واقعا خسته نباشین..عالی و بنظرم یه واقعیت تلخ!! با همه داستانهاتون تا جایی که من خوندم فرق میکنه!! خیلی قشنگه خیلی.مرررررررررسی از زحمات و ذوق زیباتون در نوشتن.
پسر کوچلوی شیطون!!
     
  
زن

 
satiar: استاد واقعا خسته نباشین..عالی و بنظرم یه واقعیت تلخ!! با همه داستانهاتون تا جایی که من خوندم فرق میکنه!! خیلی قشنگه خیلی.مرررررررررسی از زحمات و ذوق زیباتون در نوشتن.

سلام ساتیارجان .. رسیدن به خیر .. ممنونم که همراه من و این داستانی و با نظرات گرمت بهترین راهنما و انگیزه بخش من برای ادامه نگارش این داستانی .. البته از واقعیت تلخ گفتی .. درسته ممکنه داستان وقتی که به پایان می رسه ماجرای خیلی از عشاق و بسیاری از پسرای جوون و خانومایی با این شرایط باشه که در یک حالت ابهامی بدون تصور پیش بینی آینده اون ادامه داشته باشه ... یعنی خارج از داستان ماجرا ی اونا به همین صورت پیش بره و میره ولی نباید فراموش کرد که این عشاق با همه سختی ها و تحمل درد و شکیبایی لحظه های شیرینی سر شار از عشق و هوس رو در کنار هم و برای هم رقم می زنند و بار ها به اوج لذت می رسند اما ابهام و نگرانی و ای کاش ها و اما و اگر هاو خدا کنه لو نریم ها و کاش به هم می رسیدیم ها ست که به نوعی یک واقعیت تلخ نشون داده میشه .. با سپاس و تشکر مجدد و تحسین تو ساتیار نازنین به خاطر احساس قوی و درک بالایی که داری . با احترام ..دوست و برادرت : ایرانی
     
  
صفحه  صفحه 5 از 13:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  ...  13  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

نگاه عشق و هوس


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA