انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 1 از 9:  1  2  3  4  5  6  7  8  9  پسین »

ده قدم تا آرزو



 
نام رمان:
ده قدم تا آرزو

تعداد قسمت: ۱۰ قسمت، هر قسمت در یک تا پنج پست
در قسمت داستان سکسی ایرانی

کلمات کلیدی:
داستان اروتیک، تهران، شرط بندی، دانشجو، انواع سکس، ریتم کند، همکار، همسایه، سکس گروهی

نویسنده:
میترا افروز

     
  ویرایش شده توسط: Chiyo   

 

لطفا قبل خواندن داستان این توضیحات را بخوانید


* لطفا اگر کمتر از ۱۸ سال دارید از خواندن این گونه داستانها خودداری کنید کمی که صبر کنید همه چیز برایتان طبیعی‌تر خواهد بود. این در مورد بیشتر مطالب و داستانهای از این نوع صدق می‌کند. توصیه می‌کنم تا زمانی که کمی از لحاظ روانی در این زمینه با تجربه‌تر نشده‌اید از پیگیری و خواندن چنین موضوعاتی خودداری کنید. بیشتر داستانهای سکسی تخیلی هستند و ممکن است برای ذهن شما مناسب نباشند و یا تصورات نادرستی در ذهنتان شکل دهند که در روابط آینده‌تان اثرات نامناسبی بگذارد.

* تمامی شخصیتها و وقایع این داستان تخیلی و غیرواقعی می‌باشند هر گونه شباهت با نام و شخصیت اشخاص واقعی و یا مکانهای واقعی کاملا تصادفی است.

* این یک داستان کوتاه بلند اروتیک است. بنابراین ریتم کندی دارد. به این معنی که برای افرادی که به دنبال داستانهای کوتاه با ریتم تند و مملو از صحنه‌های سکسی هستند مناسب نیست.

* این داستان را برای اولین بار در این فاروم منتشر می‌کنم


     
  

 
شهاب و حمید دوستان قدیمی و دانشجوهای سال ۴ حقوق دانشگاه تهران بودند. شهاب از خانواده متوسطی از شیراز آمده بود. دوستی او و حمید از روز اول دانشگاه شروع شد وقتی هر دو در یک خوابگاه بودند. بعدها هم که خانه اجاره کردند با هم بودند. در تمام این مدت مثل دو برادر در کنار هم بودند و هوای هم را داشتند. شهاب قد بلندی داشت. موهای قهوه‌ای و مجعد و صورتی کشیده و استخوانی. عادت داشت ریشش را سه تیغ بزند. چشمان روشنی داشت و صدایی گرم. حمید اما قد متوسطی داشت و کمی چاق بود. همیشه یک ریش پروفسوری مرتب می‌گذاشت و در آرزوی وکیل شدن بود. برخلاف شهاب که شلوار جین و تی شرت از تنش در نمی‌آمد او با کت و شلوار راهی دانشگاه می‌شد. می‌گفت باید از همین دوران دانشجویی مثل وکلا لباس بپوشد. از خانواده فقیری بود و هر شب بعد دانشگاه در یک مغازه فتوکپی در میدان انقلاب کار می‌کرد.

یکی از روزهای پاییز بود و آن دو در حالیکه از دانشگاه بیرون می‌رفتند شاهد اتفاق جالبی بودند. یکی از دخترهای زیبای دانشگاه که هر دو به خوبی می‌شناختند، درست مقابل آنها سوار یک ماشین مدل بالا شد و رفت. معلوم بود که قصد نداشت ولی با صحبتهای راننده راضی شد و رفت، به همین سادگی. هر دو حیرت زده شده بودند و برایش سنگین بود. حمید رو به شهاب گفت:
-"ببین با ‍‌پول هر کاری می‌شه کرد. هر دختری رو که بخوان می‌کنن!"
شهاب اما نظر دیگری داشت. مغز مهمتر بود:
-شرط می‌بندم منم هر دختری رو که اسم ببری می‌تونم بکنم!
-پسر تو که هنوز یک دوست دخترم نتونستی جور کنی چی می‌گی!؟
-نتونستم چون نخواستم...
-شرط می‌بندم نمی‌تونی...
-سر چی؟ ... ‍
-یک میلیون تومن حاضرم شرط ببندم که نمی‌تونی.
-یک میلیون خیلی کمه
-ده میلیون... برای ده نفر
- ده نفر!!!
-آره ده میلیون خوبه دیگه. یک سال هم وقت داری!
شهاب می مردد بود.
-باشه قبول!

به این ترتیب شرط بسته شد.
     
  
↓ Advertisement ↓
TakPorn

 
قدم اول: سارا

حمید و شهاب بارها سارا را دیده بودند. آنها در یک ساختمان یک خانه مشترک اجاره کرده بودند و سارا دختر همسایه دیوار به دیوار آنها بود. او از تیپ دخترای امروزی بود و بدون آرایش غلیظش پاشو از خونه بیرون نمی‌گذاشت. حمید شک داشت که شهاب از پس هیچ موردی بر بیاد برای همین هم دم دست ترین موردی رو که هر دو می‌شناختن مطرح کرده بود.

شهاب برای این مورد نیاز به فعالیت زیادی نداشت تقریبا تمام عادات و علایق این دختر رو می‌دونست. سارا یک دوست پسر داشت که نصف سال با هم قهر بودند. اطمینان داشت که سارا با این پسره بارها خوابیده و به عبارتی قبلا راه داده پس مسیر کاملا برای او هموار بود. شهاب با حوصله تمام شروع کرد به نزدیک شدن به دختر. با او صمیمیتر احوال‍پرسی می‌کرد و بعد یکی دو روز علاوه بر احوالپرسی مسایل بی ربطی رو هم پیش می‌کشید تا مدت مکالمه بیشتر شود. دختر اوایل با شک به این یکباره صمیمی شدن شهاب نگاه می‌کرد اما بعد چند روز او هم به شهاب علاقه‌مند شده بود. شهاب پسر خوش تیپی بود. فقط اشکالش این بود که اصلا به دختر جماعت نگاه نمی‌کرد. با اینکه هیکل ورزشکاری نداشت اما قدش بلند و چهارشانه بود. موهایش را همیشه کمی بلند نگه می‌داشت. پوست سبزه‌ای داشت و چشمانی درشت و یک بینی عقابی اصل ایرانی! با این حال چیزی که او را در نظر دخترها جذاب می‌کرد رفتار محترمانه‌اش بود. شهاب در مقایسه با دوست پسرِ بچه او مسنتر و برای او جالبتر بود. شهاب به سی سالگی نزدیک می‌شد در حالیکه دوست پسر خودش تازه مامانش جشن ۲۰ سالگی‌اش را برایش گرفته بود. سارا که دختر شیطانی بود خیلی دوست داشت با یک مرد واقعی رابطه داشته باشد. گرچه نمی‌دانست که شهاب چندان در این زمینه پر تجربه نیست.

شهاب به خوبی او را زیر نظر داشت. مادر و پدر دختر جدا شده بود و دختر به تنهایی با مادرش زندگی می‌کرد. مادری که به سفرهای بلند کاری می‌رفت. بنابر این هر ماه حداقل یک هفته دختر تنها بود. او این تنهایی را با دو عامل متوجه می‌شد. پیکهای موتوری که غذا می‌آوردند و پیدا شدن سر و کله دوست پسر سارا که یواشکی وارد خانه سارا می‌شد و بعد تا ساعتها صدای بلند موسیقی تا کار پسر تمام شود و برود. البته این شیطنتها با قهر و دعوای اخیر کمتر شده بود و جایش را داده بود به دوستان دختر سارا که این ساعات را با پارتی پر می‌کردند. شهاب منتظر یکی از همین تنهایی‌ها بود که بالاخره پیش آمد.

کمی شانس هر نوع موفقیتی را تضمین می‌کند و در این مورد هم شهاب شانس آورد. مادر سارا رفته بود و طبق معمول پیک موتوری برای پرنسس غذا می‌آورد ولی هنوز بساط مهمانی‌ها برپا نشده بود. شهاب نقشه‌اش را عملی کرد.

شاخه‌ای گل خرید و در حالیکه می‌دانست دختر داخل است در کنار در گذاشت روی آن کارتی نوشت با شعری مبنی بر عشق نامحدود به سارا بدون امضا. خوشبختانه پسر همان شب آمد و قبل از اینکه زنگ را بزند با شاخه گل مواجه شد. یادداشت را خواند و با عصبانیت گل را زیر پا له کرد و رفت. واکنشی کاملا عادی! شهاب بلافاصله بیرون آمد و گل و یادداشت را پاکسازی کرد و گوش به زنگ سر و صداهای خانه مجاور ماند.

صدای زنگ تلفن مصادف شد با قطع موسیقی رمانتیکی که ظاهرا برای ورود دوست پسر مربوطه تنظیم شده بود. شهاب گوش به دیوار چسباند تا متوجه گریه احتمالی دختر شود. ابتدا داد و بیداد پشت تلفن و بعد سکوت و سپس گریه. حال لحظه‌ای بود که او باید شانسش را امتحان می‌کرد. به بهانه چک کردن نشتی آب که مثلا در دیوار خاصی در خانه شهاب بود و در خانه سارا باید چک می‌شد.

یک لباس کار پوشید و مقداری آب روی لباسش پاشید و کمی روی صورتش اسپری کرد که عرق را شبیه‌سازی کند و به سمت در خانه سارا رفت. بعد عذرخواهی داستان ساختگی نشتی را گفت و خود را بی توجه به اشکهای سارا نشان داد. ولی نتوانست از نگریستن به لباس دخترک و آرایشش خودداری کند. یک پیراهن دکولته با دامنی کوتاه و جوراب بلند صورتیَ تنها پوشش او بود. بعد هم خود را متوجه ناراحتی دختر نشان داد و شروع کرد به پرسیدن از حال دختر و آیا اتفاقی افتاده و غیره. اما دختر مرتب می‌گفت چیزی نیست و چیزی نیست و داشتم پیاز پوست می‌کندم!!!

شهاب بفرمایید دختر را شنید و داخل شد کمی دیوار را چک کرد و بعد نمایش را ادامه داد. رو به سارا برگشت در حالیکه داشت خداحافظی می‌کرد ناگهان سکوت کرد و به چشمان اشک آلود سارا چشم دوخت:
-چی شده سارا خانم؟ اتفاقی افتاده؟ ...به خدا من اینجوری نمی‌تونم تنهاتون بگذارم.
و نگاهی به اندام دختر از سر تا پا انداخت. امیدوار بود که دختر متوجه نوع نگاهش که از جنس خریدار بود نشده باشد. ادامه داد:
- به خدا بگید من هر کاری از دستم بر بیاد می‌کنم؟
سارا ماند که چه بگوید و نگاهش افتاد به دکمه‌های باز پیراهن شهاب و عرقی که از بدن به نظر او ورزیده مرد جاری بود و در فکرش مقایسه‌ای کرد با هیکل سوسول و ظریف دوست پسرش که زورش به بلند کردن یک سطل آشغال هم نمی‌رسید با آن صدای نازک و دخترانه‌اش! چرا آن پسر گیر او افتاده بود. در حالیکه در دنیا شهاب‌هایی وجود داشتند؟ بغضش ترکید. شهاب خود را کمی مردد نشان داد. بعد به سمت در نیمه باز خانه رفت و آن را بست و سپس به سرعت به آشپزخانه رفت و لیوانی آب برای سارا آورد و دستی بر شانه‌اش گذاشت و لیوان آب را به دست سارا داد. سارا تا نیمه آب را سر کشید و دوباره به اشکها پناه برد. شهاب اولین تماس را برقرار کرده بود و حال می‌خواست قدم بزرگی بردارد تقریبا چند سانت با دخترک فاصله داشت و از آنجا به خوبی سینه‌های نسبتا بزرگ سارا را می‌توانست دید بزند که از لبه‌های بالایی دکولته می‌خواستند بیرون بزنند. ادکلنی که دخترک روی خودش خالی کرده بود هم تحریک کننده بود به خصوص که تمام این آماده سازیها برای سکس بود منتها با فردی دیگر! به سارا نزدیک شد. بوی عطر و شامپو از موهایش می‌آمد. حتما حمامی هم رفته بود و حسابی خودش را آماده کرده بود. به نرمی او را به خود نزدیک کرد طوری که سر سارا روی شانه هایش جای گرفت. سارا در ابتدا کمی جاخورد ولی مقاومتی نکرد و این شانه به ظاهر معصوم و حمایتگر را پذیرفت و زد زیر گریه. شهاب دستش را پشت دخترک برد و با حوصله و آرامش او را در آغوش نگه داشت و آرام کرد. کمی بعد دستش را روی موهای دختر برد و نوازش آرامی را آغاز کرد. این نوازش مصادف بود با حلقه شدن دستهای دختر دور گردن او به محکمی طوری که گویا می‌ترسید شهاب رهایش کند.

شهاب که تجربه زیادی نداشت فکر نمی‌کرد به این راحتی دختر خود را به آغوش او بسپارد. در واقع انتظار داشت با یک پس گردنی و آب رو ریزی در میان همسایه‌ها بیرون انداخته شود. برای این اتفاقات هم نقشه های بعدی زیادی داشت ولی گویا نیازی به آنها نبود. حتی متوجه شد که دختر سرش را کمی بلند کرده تا گونه هایشان به هم مالیده شود. کمی بعد تنها چند سانت بین لبهایشان فاصله بود و لبهای او تقربیا روی گوش نرم و لطیف سارا نوازش می‌دید. از میان موهای دخترک عطر خوشی به مشامش می‌رسید و او را مست می‌کرد. دست راستش را کمی پایین برد تا نزدیک کمر سارا رسید اما جرات نکرد بیشتر پیش رود.

دختر اما واقعا می‌ترسید شهاب برود. از یک طرف هم می‌ترسید که با شهاب که هیچ از او نمی‌دانست کار به جاهای باریک برسد. آن پایین روی شکمش چیزی حس می‌کرد. حتما پسر تحریک شده بود. همین برجستگی او را بیشتر تحریک می‌کرد. اشکهایش هم دیگر بند آمده بود و همانطور که شهاب را محکم گرفته بود عطر بولغاری که زده بود (و کمی با طرز لباس پوشیدنش در تضاد بود را حس می‌کرد). پسر همانطور ثابت مانده بود که او تکلیف را مشخص کند. بنابراین سرش را کمی بالاتر برد و گونه او را بوسید. بعد از این بوسه شهاب او را از خود جدا کرد و به او چشم دوخت.

نگاه دختر مملو از پرسش بود. اینجا دختر بود که منتظر پذیرش از طرف شهاب بود. شهاب خود را کمی کنترل کرد و به لبهای زیبای سارا چشم دوخت. قدم بعدی آنجا بود. به نرمی لبهایش را به لبهای سارا نزدیک و بوسه ای زد و باز بوسه‌ای و بار سوم لبها را جدا نکرد دخترک را محکم به آغوش کشید و بوسه را ادامه داد. با زبانش سعی در ورود به دهان دختر کرد ولی دختر لبانش را محکم به هم چسبانده بود. کمی ترسیده بود. هنوز شک داشت. شهاب که نگران شده بود کمی عقب نشینی کرد. لبهایش را برداشت ولی به نوازش پشت دختر ادامه داده. اینبار یکی دو بار دستش را پایینتر و به باسن برجسته سارا رساند و نوازشی ملایم کرد. بار دیگر لبهایش را به لبهای سرخ دختر رساند ولی اینبار با زبان دخترک برخورد کرد و کمی بعد داشتند یک فرنچ کیس تمام عیار را تجربه می‌کردند.

شهاب پس از فتح لبها فکرش به جاهای دیگر رفت. سینه‌های برجسته سارا را به خوبی حس می‌کرد. دلش می‌خواست لباس دختر را بدرد و سینه‌هایش را به دندان گیرد ولی زود بود. با کمی صبر دختر را رام خود می‌کرد و کرد. لبها را از هم جدا کردند. هر دو نفس نفس می‌زدند. دختر خندید دستان او را از روی باسنش کنار زد و خود را از آغوش شهاب خارج کرد. در حالیکه لباسش را مرتب می‌کرد گفت:
-تو دیگه از کجا پیدات شد؟! .. وای تا حالا کسی منو اینجوری نبوسیده بود.
- ببخشید من ... واقعا در برابر زیبایی شما مقاومت خیلی سخته... ببخشید اگه یه کم زیاده روی کردم... ببخشید!.
- نه! من واقعن بهش نیاز داشتم. وقت داری کمی پیشم باشی؟
- بله حتمن!
- نشتی چی میشه؟
- اوه اون مهم نیست. میتونه صبر کنه. فوقش دیوار خونه میریزه!
و هر دو خندیدند.
سارا او را به سمت کاناپه هدایت کرد و خودش هم پس از آوردن تنقلات در کنارش نشست. باز سکوت بین آنها ایجاد شد. نه می‌دانستند در مورد چه صحبت کنند و نه بی مقدمه کاری کنند. تلویزیون به کمکشان آمد. سارا کانالها را عوض کرد تا با رسیدن به کانال خاصی جیغی کشید و متوقف شد، گفت که سریال محبوبش این است. شهاب هم گفت که این سریال را دنبال می‌کند. دخترک با خوشحالی ظرف شکلات را برداشت و خودش را به شهاب چسباند شهاب دستش را دور گردن سارا انداخت و سارا در دستان او جا گرفت به دیدن سریال با هم.

شهاب اما به شدت منقلب شده بود. ضربان قلبش به شدت بالا رفته بود. تحریک شده بود و با این حال سعی می‌کرد همه چیز را عادی نشان دهد. اما کم کم آرام شد. هیچ عجله ای نبود. دوست داشت از لحظه لحظه این شب لذت ببرد. شکلات و قهوه و تخمه خوردند و با هم خندیدند و در مورد سریال نظر دادند تا سریال تمام شد.

تصور شهاب این بود که به همین راحتی می‌تواند دختری را به رختخواب ببرد اما کمی در اشتباه بود. در حین سریال تنها کاری که کرد گرفتن دست دختر و یا نوازش پاهایش بود. با این کارها دختر نگاهی به او می‌کرد و لبخندی میزد. یک بار هم که دستش کمی داشت از زانوهای دختر بالا می‌رفت جلویش را محترمانه گرفت. او فهمید که هنوز حد و حدودی وجود دارد. بعد سریال پیتزا سفارش دادند و در حین خوردن از زندگی هم گفتند. فهمید که سارا راهی اروپا است. ویزایش آمده بود و مادرش داشت اموال را می‌فروخت تا بروند. شهاب از دانشگاهش گفت و مختصری از وضع خودش. بعد شام هم بلند شد و تشکر که برود.

فقط جرات کرد شماره تلفنش را روی کاغذی بنویسد و به دختر دهد:
- اگه کاری داشتید من در خدمتم.
دختر خندید. جلو آمد و لبهای شهاب را بوسید:
- حتما!
     
  

 
قدم اول - قسمت دوم

روز بعد سارا پارتی گذاشته بود. تقریبا نیم دوجین دختر آمدند و سر و صدایشان تا شب ادامه داشتند. حمید که شک نداشت شهاب دیگر شانسی ندارد به او تیکه می‌انداخت که دختر سر کارش گذاشته. اما شهاب امیدوار بود. تلفنش را جلو چشمش گذاشته بود و هر لحظه منتظر بود. روز بعد دانشگاه داشتند. تمام روز حواسش به تلفن بود. باز خبری نشد. اما همان شب تلفن زنگ زد. شماره ناشناسی بود. جواب داد. سارا بود.

حمید که نظاره‌گر او بود خنده‌اش گرفته بود. شهاب مثل جن گرفته‌ها دنبال لباسهایش می‌گشت. می‌پوشید، در می‌آورد. جلو آینه می‌رفت و از اول. در این میان بالاخره توانست به حمید بفهماند که سارا با او قرار گذاشته برای شام در رستورانی. اوضاع مالی‌اش خوب نبود بنابراین کمی از حمید قرض گرفت و راهی شد. سارا را برداشت و با یک تاکسی تلفنی راهی رستورانی که سارا انتخاب کرده بود شدند. نمی‌خواست سارا پراید قراضه‌اش را ببیند.

شب وقتی برگشتند و در طبقه خودشان از آسانسور پیدا شدند بوسه‌ای بر لبهای هم گذاشتند و از هم جدا شدند به سوی درهای خودشان. در حالیکه شهاب با کلیدهایش ور می‌رفت که در را باز کند متوجه شد که سارا ایستاده و نگاهی می‌کند.
- با یک قهوه چطوری؟
ساعت ۱۱ بود و فردا صبح کلاس داشت اما چه اهمیت داشت؟
- عالیه!

و تقریبا به دو به سمت خانه سارا رفت تا همسایه‌های فضول متوجه چیزی نشوند. روبه‌روی خانه سارا مدیر ساختمان بود که یک پیرمرد حزب‌الهی دو آتشه بود و منتظر بهانه‌ای که این دو پسر عذب را بیرون کند. بی سر و صدا به داخل خانه سارا خزید و در را پشت سر بست. سارا بی‌درنگ شروع کرد به درآوردن مانتویش. آن را درآورد و اندام زیبایش را نمایش داد. زیرش یک تاپ تنگ ارغوانی بود. روسری البته موها را چندان نپوشانده بود اما وقتی آن را در آورد و موهایش را که گویا در این چند روز در آرایشگاه درست کرده بود باز کرد شهاب یکه خورد. در واقع میان آن دختر اشک‌آلود آسیب پذیر و این دختر سکسی امروز تفاوت بسیار بود. قهوه حاضر شد و دو نفری روی کاناپه لم دادند. سارا اشاره کرد که کت شهاب را دربیاورد و بعد لبخندی شیطنت آمیز زد.
- خب... ناجی من چطوره؟
یک باره خیلی خودمونی شده بود. چه در سرش بود؟
- شما چطورید؟ نبینم اشک بیاد به اون چشمای قشنگ!
و خودش هم از این لحن ساختگی خنده‌اش گرفت.
- نه دیگه خوشبختانه درست شد. دکش کردم.

و دوباره سکوت. سارا بلند شد و موسیقی ملایمی گذاشت و شهاب را دعوت کرد که اتاقش را ببیند. هر دو به اتاق خواب دختر رفتند. دکور و کاغذ دیواری تم صورتی داشت. هنوز در حال و هوای دختربچه‌ها بود. کلکسیونی از عروسکها داشت. یک سری عکس از مرلین مونرو دیوارها را تزیین می‌کرد. می گفت هنرمند محبوبش است. او هم می‌خواست خواننده شود. اما حال وقت حرف زدن نبود. سارا روی تختش نشست و شهاب هم کنارش جای گرفت. آیا نیازی به مقدمه‌سازی بود؟

سارا نیازی نداشت:
- من نمی‌تونم تعهدی بهت بدم.
- من هم.
- خب یعنی میشه فقط یک شب؟
-یعنی میشه؟
شهاب خودش را لو داده بود. اینکاره نبود. اما دیگر برای سارا مهم نبود. دلش خواسته بود. پس عملی می‌شد. شهاب پرسید:
- مادرت کی میاد؟
- پس فردا.
- خب پس یک شب دیگه هم هست.
- خب دو شب.
خندیدند.
     
  

 
قدم اول: قسمت سوم

شهاب با پشت دستش صورت سارا را نوازش کرد. با دست دیگرش گردن و دستان دختر را نوازش کرد و بوسه‌ای می‌زد. دختر کاملا رام بود و در اختیار او. خودش می‌خواست تسلیم شود. مانند کره‌ای در آغوش او حل می‌شد کمی بعد به سمت پسر غلتید و بوسه‌ای تمام لبی رد و بدل شد که اینبار بسیار گرم تر و سکسی تر از اولین دیدارشان بود. در حین بوسه دکمه های شهاب را بازکرد. حس کرده بود که شهاب تجربه زیادی ندارد. دستش را روی سینه او گذاشت و نوازش کرد. شهاب هم در برابر این چراغ سبز آرام و با تردید سینه‌های دخترک را از روی لباس و بعد از زیر بغل لباس نوازش کرد دختر سوتین نپوشیده بود و پستانهای گرم و لطیفش را به راحتی می‌شد لمس کرد. دختر آنقدر تحریک شده بود که در یک حرکت لباسش را از تن بیرون کند و این بالاتنه برهنه‌اش را در معرض تماشای شهاب قرار دهد.

تا هدف تنها چند قدم باقی بود. قدمهایی که به سرعت طی می‌شدند. با فشار دست دختر، شهاب به پشت روی تخت دراز کشیده بود و سارا روی او آمد و خود را به آلت شهاب که در زیر شلوار برجسته شده بود مالید. کمی بعد هم به سمت شلوار شهاب رفت آن را پایین کشید و آلت شهاب را خارج کرد. در حالیکه از نزدیک به آن نگاه می‌کرد آن را نوازش کرد. بعد گونه هایش را به آن مالید و بوسه ای بر آن زد. سپس از روی تخت بلند شد و پشتش را به شهاب کرد و شروع کرد به لخت شدن. شلوار تنگ را درآورد و بعد با حرکتی سکسی شرتش را درآورد. باسن زیبایی داشت و وقتی برگشت تمام زیبایی دخترانه‌اش را در برابر چشمان شهاب قرار داد. شهاب نیم‌خیز شد و مابقی لباسها را سریع درآورد و دخترک که حال لخت شده بود به او پیوست.

تخت خودش و اتاق خودش بود. روزگاری دختربچه‌ای بود و حال داشت با چیزهای خطرناک بازی می‌کرد. شهاب در حالیکه خود را به پاها و کس سارا می‌مالید پستانهای دختر را در دست چنگ می‌زد و ورز می‌داد. دختر روی او بالا پایین می‌رفت. لای پاهایش خیس شده بود. داغی او شهاب تازه‌کار را داشت به ارگاسم می‌رساند. در حالیکه حتی وارد هم نشده بود. بلند شد و دختر را به پشت خوابند و شروع کرد به لیسیدن و بوسیدن و مالیدن بدنش. پوستی به چنین لطافت تا به حال لمس نکرده بود. نرم بود و صیقلی. دختر آه و ناله‌اش بلند شده بود. عادت نداشت اینطور مورد توجه قرار بگیرد. شهاب سرش را به میان پاهای دختر برد ولی بعد یک بوسه ساده دختر او را از ادامه کار واداشت و با اشاره به میان پاهایش گفت: بکن توم!


شهاب هیچ فکر نمی‌کرد این دختر تا این حد حشری باشد. اطاعت کرد و همانطور که نشسته بود پاهای دختر را باز کرد و بلند کرد و روی شانه‌هایش گذاشت و خود را در مسیر درستی که فکر می‌کرد باشد گذاشت. پاهای سارا را از هم جدا کرد و با دستهایش گرفت لبهای سارا را بوسید و به آرامی فشار داد. اولین بود در زندگیش. داشت وارد می‌شد. تنگ بود. نگاهی به پایین انداخت. ترسید که خونی بیاید. اگر باکره بود چه؟ کمی عقب جلو کرد و ترشحات مسیر را هموارتر کرد. بیشتر فشرد. دختر متوجه ناواردی او شده بود. ولی صبر کرد و گذاشت شهاب خودش راه بیفتد.

این کار طبیعیترین کار بشر بود و نیاز به آموزش نداشت. سارا چشمانش را بست و سعی کرد لذت ببرد. شهاب تا آخر داخل کرد. دخترک با هر دخول او جیغ کوچکی می‌کشید، نوعی ناله شهوانی مملو از لذت بود. داخل این تونل تنگ بهشتی داغ بود! خیلی داغ، آنقدر که جای زیادی برای شهاب بی‌تجربه نمی‌گذاشت. جلو آمد و لبهای دختر را بوسید. دختر مست شهوت بود. اما او نگرانی دیگری داشت. آن پایین داشت لذت می‌برد و نزدیک می‌شد به نقطه بدون بازگشت و از طرفی جیغهای شهوانی سارا بیشتر او را تحریک می‌کرد.

بیرون کشید تا کمی نفس تازه کند. به بهانه خوردن سینه‌های دختر کمی وقت گذارند و اینبار دختر را به پشت خوابند و داخل کرد. سعی کرد آرام بکند تا بیشتر طول بکشد اما واژن سارا داشت چنان او را می‌مکید که راهی برایش نبود جز اتمام کار. از سارا پرسید: کجا بریزم. سارا گفت: توش! همشو بریز من قرص می‌خورم. تنها دو دقیقه بیشتر دوام آورد و آخرین ضربه ها سارا را کمی بیشتر به ارگاسم نزدیک کرد هرچند نرسید. شهاب طولانی ترین و قویترین ارگاسم عمرش را تجربه کرد و تقریبا از حال رفت.

آن شب تنها چیز بی‌اهمیت برایش کلاس فردا بود. غایب می شد. بعد سکس با هم حمام رفتند. در حمام حسابی تن هم را نوازش کردند. برای اولین بار میان پاهای دختری رفت و دختر را حسابی خورد و بالاخره او را به ارگاسم رساند. از مردانگی به دور بود که او را نرسیده رها کند. اما دختر هم که تا پیش از این با اورال سکس میانه خوشی نداشت تن به دریا زد. آلت او را به عنوان اولین در زندگی به دهان برد که منجر به دوباره بلند شدن آن شد. گرچه زیاد علاقه‌ای به این کار نشان نداد. تا صبح روز بعد یک بار دیگر معاشقه کردند. اینبار طولانی‌تر و رمانتیک‌تر. دختر را به ارگاسم رساند و نزدیکهای صبح بود که بار دیگر دختر را پر از آب خود کرد و هر دو لخت و برهنه و خیس عرق در آغوش هم به خواب رفتند.

یک ماه بعد وقتی سارا می‌رفت برای آخرین بار همدیگر را دیدند. ایمیل رد و بدل کردند تا تماس را حفظ کنند اما وقت وداع که شد گویا تکه‌ای از وجودش را با خود می‌برد. گرچه می‌خواست یک رابطه گذرا باشد اما جایی ته دلش گیر دختر افتاده بود. آیا باید این شرط بندی مسخره ادامه می‌داد.


«پایان قدم اول»
     
  
مرد

 
Chiyo

بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
ادامه بده جالب بود
     
  

 
قدم دوم: دختری از تبریز

قسمت اول



سولماز دختری بود که حمید در سالهای اول دانشگاه با او دوست شده بود. رابطه‌شان یک سال و نیمی دوام آورد و بالاخره به دلایلی که حمید ندانسته بود به هم خورده بود. سولماز شهاب را دورادور به عنوان دوست حمید می‌شناخت. او هم همچون حمید و شهاب دانشجوی سال چهار حقوق بود. شاگرد متوسطی بود ولی خیلی اجتماعی بود. به نوعی در هر ماجرا لیدر کلاس می‌شد و در سازماندهی اجتماعات توانمندی خاصی داشت. در جریانهای سال ۸۸ تا پای دستگیری هم رفت ولی در نهایت به لطف پادرمیانی یکی از اساتید اتفاقی برایش نیافتاده بود.

به طور کلی خوش لباس بود و به خودش هم خوب می‌رسید. در نتیجه مهمان همیشگی حراست بود. قد متوسطی داشت و بیشتر اوقات یک مانتوی تنگ به رنگ روشن و یک مقنعه متناسب به سر داشت که البته نقش زیادی در پوشاندن موهای سیاه و چتری‌های خوش‌فرمش نداشت. پوست سفید روشنی داشت و صورتی خندان. چشمانی سیاه و ابروهایش به خوبی تنظیم شده صورت زیبایش را تکمیل می‌کرد. استاد آرایش و لباس پوشیدن بود. ماتیک سرخی که بر لبهای پُرش کشیده بود در تناسب با پیراهن سبزی که زیر مانتو می‌پوشید و دکمه‌اش را باز می‌گذاشت به او زیبایی خاصی می‌داد.

پدر و مادرش ساکن تبریز بودند و ظاهرا متمول هم بودند چرا که خانه شخصی خودش را داشت و با ۲۰۶ آلبالویی رنگش دانشگاه می‌آمد. یکی از اولین دانشجوهایی بود که آیفون دستش گرفته بود و با آن پز می‌داد. حمید در آن دوران دوستی افلاطونی‌اش متوجه شده بود که این دختر حد و حدود خاصی برای رابطه دارد. گرچه آن سالهای اول اگر این حد و حدود را هم نداشت او کاری نمی‌کرد. نهایت کاری که کرده بودند گرفتن دست هم در سینما بود آن هم یواشکی و گذرا بود. با این سابقه حمید اطمینان داشت که این مورد شهاب را به زانو در خواهد آورد.

شهاب اما اصلا از این انتخاب راضی نبود. دوست قبلی حمید اصلا مناسب نبود. نه به دلیل سختی کار بلکه به دلیل دوستی‌اش با حمید. این را دور از مرام دوستی می‌دانست. اما حمید به او اطمینان داد که دیگر هیچ احساسی به سولماز ندارد و واقعیت این است که دلش گیر دیگری است. آن البته داستان دیگری است.

مدتی گذشت و حمید اطمینان یافت که شهاب را شکست داده است. آن مورد اول هم از خوش شانسی شهاب بود. به این راحتی‌ها نبود و شهاب هم مهره مار نداشت. اما یکی از روزها که حمید از کار بر می‌گشت شهاب را دید که دم در خانه از ماشین سولماز پیاده شد. وقتی وارد خانه شد لبخند پیروزمندانه شهاب حالش را خراب کرد. سعی کرد به روی خودش نیاورد. اما چیزی ته دلش خالی شده بود.
     
  

 
قدم دوم - قسمت دوم
...شهاب قبول می‌کند و از ماجرایی تلخ در گذشته سولماز آگاه می‌شود.

شهاب برایش داستان را تعریف کرد:
- راستش اولش اصلا شک داشتم که بخوام کاری کنم. ولی راستش بدجوری فکرم رو مشغول کرده بود. دیگه هیچ کاری نمی‌تونستم بکنم. آخرش به خودم گفتم فوقش اینه که میگه: گم شو عوضی! و منم اعلام شکست می‌کنم و خلاص.
اولین کاری که کردم این بود که جام رو با مسعود صمیمی تو گروه کلاس حقوق خانواده عوض کنم. بنابراین افتادم تو گروه سولماز. این باعث شد یک کم روم بهش باز شه و سلام و علیکی داشته باشیم. راستش حال تو رو هم خیلی پرسید.. پسره‌ی احمق!
-چرا؟
-میرسیم بهش، خلاصه اینکه بعد از چند روز شانس به من رو کرد و استاد پیشنهاد بازدید از دادگاه و تهیه گزارش از روند پرونده‌ها رو داد که به عنوان نمره اضافه به پروژه اضافه کنیم. هیچکس کاندید نشد جز من و سولماز که همیشه پایه این جور کارهاست. همین شروعی شد برای دوستی ما.
- دوستی؟
- بله الان رسما و قانونا من و سولماز دوست هستیم البته... نه از اون نوع!
- پس از چه نوعی؟
- دوست دیگه. رفیق. من هواشو دارم و اونم هوای منو داره.
- خب...
- یک هفته‌ای میرفتیم و می‌اومدیم و ناهار با هم میخوردیم و مخ همو میزدیم اما هنوز یک چیزی بود که مانع نزدیکی بیشتر من و اون بود.
تا اینکه یکی از روزها گذرمون افتاد به یک ماجرای طلاق تو دادگاه خانواده میدان ونک. من سرگرم دنبال کردن دعوای مسخره زن و شوهر بودم که دادگاه رو گذاشته بودند رو سرشون که یکدفعه دیدم سولماز داره اشک میریزه. دستشو گرفتن و رفتیم بیرون. هر چی پرسیدم چیزی نمی‌گفت که چرا داره گریه می‌کنه. برگشتیم به ماشین، سوییچ رو ازش گرفتم و رفتیم یک رستورانی جلوی پارک سایی. تا اونجا دیگه آروم شده بود. بعد ناهار برام داستانش رو گفت. می‌دونی پسره‌ی احمق چقدر از دست تو شاکی بود؟
- چطور؟ من چرا؟
-آره. درست اواخر رابطه با تو که اون انتظار داشت تو پا پیش بگذاری و جدی‌ترش بکنی سر و کله یک خواستگار از طرف فامیل براش پیدا شد. پسر عموش بود که ساکن آمریکا بود. با اصرار پدر و مادر راضی میشه و ازدواج می‌کنه. اما به سه ماه که نرسیده میفهمند که با هم تفاهم ندارند. پسره دست بزن داشت و ظاهرا دنبال یک کنیز اومده بود ایران. خلاصه طلاقش رو میگیره و بی‌سر و صدا بر می‌گرده دانشگاه.
حمید که بهت زده شده بود گفت:
- اخه از من یه لا قبا چه انتظاری داشت؟ من پولشو نداشتم که ازدواج کنم.
- نمی‌دونم اما ظاهرا تو همون دوران بوده که تو شروع کرده بودی به گیر دادن بهش که چرا زنگ نمی‌زنه و ازین مضخرفات بدون اینکه یک بار بشینی ببینی چه دردشه.
حمید سرش را پایین انداخت و به فکر رفت. بعد مدتی گفت:
- گذشته رو ول کن. بالاخره چی شد.
- راستش من که این وضعیت رو دیدم بی هیچ فکر بدی گفتم به عنوان یک دوست می‌تونه روی من حساب کنه... راستش تو این لحظه کاملا بی‌خیال این شرط بندی شدم.
حمید لبخندی حاکی از رضایت زد و گفت:
- پس باختی! اشکال نداره من قبول دارم که این کیس مناسبی نبود...
- نه!
- چی؟
- راستش چیزهایی که بهت میگم رو باید قول بدی به هیچ کسی نگی! قول؟
- قول میدم.
- راستش تو یک ماه بعد این ماجرا سعی کردم اون ناراحتی رو از دلش دربیارم. رفتیم تأتر کمدی. سینما، پینت بال، کوه. شبها میرفتم دنبالش و می‌رفتیم شام بیرون. راستش از اونی که به نظر می‌رسه تنهاتر و افسرده‌تر هست. همه این کارها رو بدون چشم داشت می‌کردم. پیش خودم می‌گفتم مثل خواهرم باید بهش نگاه کنم.
حمید که شاکی شده بود گفت:
- آره جون عمت!
- واقعا دارم میگم. اصلا دنبال این قضیه نبودم. راستش کیه که هم صحبتی و بودن با دختری مثل سولماز رو نخواد.
تا اینکه پریشب بهم زنگ زد. پرسید به عنوان یک دوست اگه یک کاری از من بخواد حاضرم بکنم بدون اینکه چیزی تو رابطمون عوض شه؟ بدون فکر گفتم آره. گفت می‌تونم بیام پیشش؟ گفتم آره. راستش ترسیدم کاری بخواد دستش بده چون می‌دونستم که وقتی تنهاست چه قدر حالش بد میشه. اما به در آپارتمانش که رسیدم فهمیدم چه فکری داره و چی‌میخواد.
     
  ویرایش شده توسط: Chiyo   
صفحه  صفحه 1 از 9:  1  2  3  4  5  6  7  8  9  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

ده قدم تا آرزو


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA