انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 5 از 9:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  پسین »

ده قدم تا آرزو



 
قدم پنجم: برخورد کوتاه از نوع طبیعت
قسمت دوم: بی خوابی


شب کنار آتشی همه جمعیت نشسته بودند و گروه گروه مشغول صحبت و مسخره بازی بودند. چند نفری از جمله آتوسا آهنگ گذاشته بودند و می‌رقصیدند و در این میان شهاب و حمید با دو نفر از پسرها مشغول حکم بودند. قبل بازی وقتی حمید مورد بعدی را به شهاب گفت شهاب که خبری از متاهل بودن آتوسا نداشت با تردید قبول کرد. حمید اما دیگر شکی نداشت که شرط را برده است. برای اینکه شهاب کلک نزند از او خواست که اینبار خودش باید شاهد ماجرا باشد.

در حین بازی شهاب به فکر رفته بود که چه کند. نگاهی به آن ور آتش انداخت که آتوسا کنار داشت می‌رقصید! به نظر سخت نمی‌آمد. در همین حین آتوسا برگشت و به شهاب نگاه کرد و چشمکی زد! گویا دختر فهمیده بود! کمی جا خورد. اما چشم حمید به جواد بود که چگونه با نگرانی حرکات و رفتار آتوسا را زیر نظر داشت.

گرچه جمع دوست داشت شب را بیدار بماند و بزنند و برقصند ولی لیدر کم کم جمعشان کرد و به زور همه را به سمت چادرها فرستاد تا از برنامه جنگل نوردی صبح عقب نمانند. تقریبا هیچ راهی برای رسیدن به آتوسا به ذهنش نمی رسید. از طرفی خوابش هم نمی برد. سر و صداها کم کم خوابید و جز صدای باد میان درختان صدایی شنیده نمی شد. سعی کرد بخوابد. شاید فردا در میان پیاده رویها فرصتی پیش می آمد.
به یاد تلاشهایی که در این مدت کرده بود افتاد. ترسها و لذتها و ناامیدها و موفقیتها... ساعت ۳ نیمه شب بود و او هنوز بیدار و در فکر بود. معلوم بود همه خوابیده‌اند. حتی جنگل هم آرام بود. تنها صدای ملایم سوختن باقیمانده هیزم می آمد. از چادرش بیرون آمد تا کمی قدم بزند شاید خوابش ببرد. آتش هنوز پابرجا بود و کمی اطراف را روشن کرده بود. ناگهان متوجه شد که یک نفر دیگر هم جلوی آتش نشسته و غرق تفکر به میان شعله ها چشم دوخته, آتوسا بود. آتوسا با دیدن او سر بالا آورد و اشاره کرد کنارش بنشیند. شهاب بی اراده به آن سمت رفت و نشست. آتوسا گرچه با معیارهای معمول زیبا به حساب نمی آمد ولی وقتی از نزدیکتر او را دید متوجه چشمان زیبا و صورت جذاب و گردش شد. موهایش را از پشت بسته بود و روی تاپ مانتواش را انداخته بود. بعد چند لحظه به شهاب تکیه داد و شروع کرد آرام حرف زدن:
من از آتیش خیلی خوشم میاد. فقط آتیشه که میتونه اینطور مسخم کنه.
...
بی مقدمه پرسید؟
راستی تو متولد چه ماهی هستی؟
فروردین.
اوه عالیه من اسفندم. راستی دوست دختری چیزی نداری؟
نه با دوستم اومدیم.
آهان.
من با جواد اومدم.
جواد؟
آره. همون پسره که الان صدای خورخورش میاد.
آهان.
راستی تو هم از آتیش خوشت میاد؟
آره
چه خوب. اسمت چیه؟
شهاب...
اسم قشنگیه. دانشجویی؟
آره
خوبه, چی می خونی؟
حقوق.
اوه. یک آقای وکیل.
شما چطور؟
من تموم کردم. هنر.. ولی الان تو شرکت بابام مدیر یک بخشی هستم. کار صادرات واردات... بگذریم (خندید) بیوگرافیم فکر نکنم برات جذاب باشه.
چرا جذابه؟
(با نگاهی خریدار) خب.. چی رو دوست داری بدونی؟
...
خجالت نکش. یک چیزی بپرس.
خب مثلاً رابطت با آقا رضا..؟
اوه اون. اصلاً مهم نیست. یک‌جور رابطه بی اهمیت.
اوکی.
اوکی؟
آره یعنی خوبه.
چطور؟
یعنی میشه راحتتر... باهات..... چیز! ... حرف زد.
(آتوسا به تمسخر گفت) نیست که قبل اینکه بدونی راحت حرف نمی‌زدی.
     
  

 
قدم پنجم: برخورد کوتاه از نوع طبیعت
قسمت سوم: در پناه طبیعت



به همین ترتیب یک ساعت تمام حرف زدند تا اینکه آتوسا پیشنهاد داد قدمی در اطراف بزنند. شهاب موافقت کرد و دست در دست هم رفتند. زیاد دور نشدن. نور مهتاب همه جا را روشن کرده بود. همان نزدیکی ها ناگهان آتوسا متوجه چیزی شد دست شهاب را ول کرد و کمی دوید و جیغی از شادی کشید. نقطه ای از جنگل بود, تپه مانندی که درختان کمتر بودند و ماه کامل در میان دو کوه دیده می شد. شهاب هم به آتوسا پیوست و با هم نظاره گر زیبایی این صحنه شدند بعد آتوسا نشست و شهاب هم کنارش و با هم در سکوت به ماه چشم دوختند.

امنیت ناشی از تاریکی، طبیعت، نور مهتاب و دور بودن از بقیه آدمها و قضاوتشان، همه اینها در کنار انگیزه قوی در دو موجود از جنسهای متفاوت که به طور طبیعی به هم جذب می‌شوند کافی هستند برای یکی شدن. اما فقط یک قدم لازم است تا سدهای حیا و دفاع طبیعی در برابر غیر شکسته شود.
آتوساکاملا آماده بود که این قدم را بردارد. روی زمین دراز کشید و سرش را روی پاهای شهاب گذاشت. لازم نبود چیزی بگوید. شهاب شروع کرد به نوازش موهایش و او چیزی نگفت. بعد صورتش، دختر با نفس نفس زدن تندش او را تشویق کرد. و او آرام روی گردن و بعدسینه‌ها دست برد. سکوت یعنی در اختیارت هستم. کمی که پستانها نسبتا کوچک دختر را از روی لباس نوازش کرد دستش را از زیر بند تاپ رد کرد و سینه های گرم دختر را چنگ زد. دختر آه های شهوانی می کشید. بعد دستش را دور گردن شهاب حلقه و لبهایش را به لبهای او رساند و شهاب را روی خودش کشید. همچون دو عاشق قدیمی مشغول بوسه شدند. اما آیا نیازی به قدمت بود. هورمونها و جوانی کافی هستند برای شور و شهوت و هیجان جنسی.

آتوسا نتوانست زیاد زیر دستان ماهر و لبهای داغ شهاب مقاومت کند. بلند شد و روبروی شهاب ایستاد و شروع کرد به در آوردن لباسهایش. تمام آنها را در آورد و لخت مادر زاد مقابل نور ماه بدنش را به شهاب عرضه کرد . شهاب همانطور که نشسته بود این زیبایی زمینی را در آغوش گرفت و شروع به بوسیدن رانها و بعد میان پاهای او که هم سطح صورتش بود کرد. آتوسا کاملا خیس بود. و تنها چند دقیقه با یک ارگاسم تمام عیار فاصله داشت. شهاب بوسیدن و لیسیدن را ادامه داد. دختر تقریبا از حال رفت. شهاب با تعجب شاهد این صحنه بود. تا حالا دختری را به این سرعت به ارگاسم نرسانده بود. آتوسا وقتی به هوش آمد به شهاب حمله کرد و مستقیم به سمت شلوارش رفت. آن را باز کرد و پایین کشید و با سر به سمت آلت سیخ شده رفت و لیسید و مکید. نسبت به تجربیات قبلی شهاب حرفه‌ای‌تر بود. کمی بعد روی چمنها دراز کشد. شهاب باقی لباسها را درآورد و به دختر روی چمنها پیوست.

کمی آن سو تر حمید پشت بوته‌ای نشسته بود و داشت آن دو را می‌داد. دختر پاهایش را باز کرده بود و شهاب داشت با قدرت او را می‌کرد. هر دو ساکت بودند اما صدای نفسهایشان خوب شنیده می‌شد. حمید خیلی دوست داشت جای شهاب باشد.

شهاب هنوز توان ادامه داشت. بعد اینکه دختر را با همین کار به ارگاسم رسانده بود سرعت را کمتر کرد و به نرمی و باحوصله در زیر نور ماه با آتوسا عشق بازی کرد. کمی بعد از لباسهایشان زیر اندازی ساخت و آتوسا را رویش خواباند و از پهلو او را در آغوش گرفته و بوسید و همزمان داخل شد. حس می کرد این دختر به محبت بیش از هر چیز نیاز دارد. پس او را به نرمی می بوسید و نوازش می کرد و همزمان از پایین با او یکی شده بود.
- تو چه استقامتی داره
-خسته شدی؟
آه نه... ادامه بده که دوست دارم تا ابد ادامه بدی..
شاید یک ساعتی این معاشقه ادامه یافت تا اینکه با انزال کامل در درون آتوسا خاتمه یافت. بعد از آن در کنار آتوسا دراز کشید و شروع به نوازشش کرده بود این دختر پر شر و شور چون گربه ای آرام شده بود! در همین حال متوجه اشکهای دختر بود.
چی شده؟
هیچی
چرا گریه می کنی؟
هیچی, آخه تا حالا هیچوقت... اینقدر عالی و با محبت کسی نبوده برام. مرسی
...
..مرسی، تو یک فرشته ای...
لطف داری. اما تو هم فوق‌العاده بودی. دختری تا حالا ندیدم که اینقدر با هیجان عشق بازی کنه.
من هم مردی ندیده بودم که بلد باشه مثل تو جنتلمن باشه تو سکس. همه فقط می‌خوان اون صاب مردشونو بکنند توی آدم و خالی کنند و بعد خواب.. بگذریم. راستش می‌خوام یک اعترافی کنم؟
چی؟ ایدز داری؟ (و خندید)
نه بابا... بدتر. راستش یک دروغی بهت گفتم. اون پسره، جواد، شوهرمه.
جدا
آره. ولی رابطه ما فقط در حد اسمه. اون یک کارمند جزء تو شرکت بابام بود. من ساده هم زد به سرم و عاشق شدم و گولش رو خوردم. شش ماه بعد ازدواجمون بود که با یکی از منشی‌های جنده شرکت در حال سکس گیرش آوردم. بدتر اینکه فهمیدم آقا از همین دوران عشق و عاشقی با اون رابطه داشته. خلاصه ازش خواستم طلاقم بده نداد. بعدش اما به فکرم رسید اینطوری عذابش بدم. بعد اون ماجرا دیگه تو رختخوابم راهش ندادم ولی خودم دیگه آزادم با هر کی می‌خوام باشم. خلاصه سرت رو درد نیارم. می‌بینم که شهاب کوچولو دوباره بیدار شدند.
می‌خوای بخورمت.
آره عزیزم. ولی نرسون منو. زود بیا روم و ایندفعه خوب ترتیبم رو بده می‌خوام همزمان باهم به ارگاسم برسیم.

صبح روز بعد شهاب مطمئن نبود که این ماجرا در خواب بود یا بیداری. تمام روز بعد تا پایان تور آتوسا همان دختر شاد و اجتماعی بود و گویا ماجرایی شب قبل اتفاق نیافتاده. فقط موقع رفتن در حالیکه از همه خداحافظی می کردند. نگاه خاص آتوسا به نگاه او گره خورد. دو انسان که تنها چند ساعت مسیر مشترکی یافته بودند که زیبا بود ولی سرنوشتهایشان تماما متفاوت بود و باید جدا می شدند. موقع خداحافظی آتوسا صورتش را جلو آورد و لبهایش را بوسید. آیا کسی دید؟ مهم نبود.

پایان قدم پنجم
     
  
مرد

 
عالی،فقط یکم زودتر آپ کن
     
  
↓ Advertisement ↓
TakPorn
مرد

 
چی شد پس ادامش؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
     
  
مرد

 
چقدر دیرررررررررررررررررررررررررررررررررررررررر

     
  

 
قدم ششم: تاریکی و ترس
قسمت اول



تقصیر خودته که عجولی
به من چه! زمین لیز بود. منم مثل همیشه راه می رفتم! که افتادم و اینجوری شد.

پاهای حمید تا بالای زانو در گچ بود و شهاب بالای سر او، قرار بود یکی دو شب اول بعد عمل در همین بیمارستان بماند. محیط بیمارستان سرد و خسته کننده ای بود بدتر اینکه در حال تغییر ساختمان بودند و بیمارستان تقریبا خالی بود. در یک سالن که اتاق حمید قرار داشت هیچ مریض دیگری نبود. البته شهاب خوشحال بود که تخت کناری را می‌توانست شب برای خواب استفاده کند. عصر دو ملاقات کننده غیر منتظره داشتند، دو تا از دخترهای دانشگاه، آرزو و سعیده. رابطه آن‌ها بیشتر درسی و در حد رد و بدل کردن جزوه بود. از همان سالهای اول سلام علیک داشتند با این دو. پسرها خیلی خوشحال شدند. هر دو همانطور که همیشه در دانشگاه دیده بودنشان با چادر آمده بودند. ابتدا چیز زیادی برای گفتن نبود. گل و شیرینی آورده بودند و بیشتر وقت صرف خوردن شیرینی شد. حمید که از خجالت سرخ شده بود چندین بار تشکر کرد. شهاب اما گویا برایش کاملاً عادی بود شروع کرد به جوک گفتن راجب دانشگاه و اساتید. در این حین پرستاری داخل شد و بچه ها خودشان را جمع کردند.

بعد از رفتن دخترها باز محیط کسالت آور بیمارستان بود و شهاب و حمید.

راستی تا حالا ۵ تا شده ولی قبول کن که دیگه ادامش ندیم.
اصلاً حرفش رو نزن
باشه من که مشکلی ندارم آخرش این تو هستی که میبازی.
شهاب کمی فکر کرد و ادامه داد:
- اصلاً نمیفهمم به تو چی میرسه پسر؟ منم که دارم عشق و حال می‌کنم.
من و تو نداره رفیق. راستی ببینم تو از این‌ آرزو خوشت میاد؟
شهاب با تعجب نگاهی به حمید کرد و در دل دعا کرد که حمید آرزو را به عنوان مورد بعدی مطرح نکند... سکوت کرد
آره؟
چطور؟
چون مورد بعدی اونه!
خفه شو!
چی شد؟
نمیشه...
پس باختی آره؟
آره... قبوله!
حمید که از این رفتار عجیب جاخورده بود با تعجب نگاهی به شهاب انداخت که سرخ شده بود.
خب، میشه بپرسم چرا؟
شهاب می‌دانست نمی‌تواند این سؤال را بی‌پاسخ بگذارد. حمید ولش نمی‌کرد.
خب ، دختر خوبیه. می دونی من فکر می کنم این کارای ما یه جورایی داره زیاده از حد میشه. بهتره که تمومش کنیم.
ببین من هم نقش دارم. می دونی این ماجرا چه بلایی سرم آورده. به هیچ زنی نمی‌تونم درست نگاه کنم. همش دارم فکر می کنم میشه یا نمیشه!
منحرف!
ببین من تو رو خوب میشناسم. تو از خیر هیچ‌کس نگذشتی. حالا آرزو که باید هم برات مطلوب باشه و...
ببین نمیشه دیگه اینقدر نپرس.
باید بگی چرا؟ می‌دونم داری یک چیزی رو ازم مخفی می‌کنی.
.. (بعد کمی سکوت) راستش این هست که آرزو خواهرمه.
این دروغ واقعاً معرکه بود.
چطور. پدر و مادرم سالها پیش از هم جدا شدند و مادرم آرزو رو با خودش برد.
ولی آرزو که شیرازیه؟
(دروغ باز دروغ می‌آورد) خب مادرم رفت شیراز.
پس مادرت که من دیدم..
آره نامادریمه...
عجب.. من واقعاً شرمندم. نمی‌دونستم...
دیدم چهره شرمسار حمید جالب بود. شهاب نفس راحتی کشید و سعی کرد بحث را عوض کند.
     
  

 
قدم ششم: تاریکی و ترس
قسمت دوم


ورود پرستار شب بحث آنها را قطع کرد و کمی هم حال آنها را تغییر داد. دختر زیبایی بود به نظر سی ساله حجاب کامل و انگشتری در دست. ابروهای سیاهش متناسب با چشمهای سیاه عمیقش بود و مقنعه سیاه و مانتوی سفید ترکیب زیبایی ایجاد کرده بود. فشار و نبض حمید را گرفت، داروها را داد و بیرون رفت. قد متوسطی داشت ولی پری سینه هایش از روی مانتو هم به خوبی به چشم می آمد. وقتی از اتاق بیرون می رفت هر دو به او چشم دوخته بودند.
حمید گفت:
ببین همین یک نمونش , من قبلا اینجوری به مردم نگاه نمی کردم!!
خوب چشم و گوشت باز شده دیگه!
آره خیلی زیاد!
به شهاب نگریست و لبخندی زد.
آره؟
بله خودشه! و فکر کنم فرصت زیادی هم نداری.

شهاب به یک عملیات کوتاه شبانه فکر کرده بود اما وقتی بیدار شد که ساعت از سه گذشته بود. دیشب تا دیروقت با حمید ورق بازی کرده بود و فکر می کرد حدود ساعت یک زمان خوبی باشد اما الان شاید دیگر پرستار آنجا نبود یا خوابیده بود. از اتاق بیرون آمد و به سمت استیشن پرستاری رفت. بخش در سکوت عجیبی فرو رفته بود. هیچ صدایی جز قدمهای او نبود. در بعضی اتاقها باز بود ولی تاریک بودند. داخل استیشن کسی نبود. اما در اتاقک کوچکی که پشت استیشن بود صدای موسیقی ضعیفی می آمد. یک موسیقی ملایم شاید فرانسوی بود. آرام به در اتاق نزدیک و داخل را نگاه کرد. همان پرستار تنها روی مبلی لم داده بود و داشت کتابی می خواند، دل و جراتش را جمع کرد و سرفه ای کرد. پرستار به ناگاه از جا پرید و کتاب از دستش افتاد. شهاب را که به جا آورد با اخمی رو به شهاب گفت: بله چی می خوای؟ - هیچی! حوصلم سر رفته بود داشتم تو بخش قدم می زدم صدای این آهنگ رو شنیدم... قشنگه. به طرف کتاب رفت و آن را از روی زمین برداشت و به پرستار داد. پرستار کتاب را گرفت و تشکر کرد. ولی منتظر به شهاب نگاه کرد که شهاب پیش دستی کرد و پرسید که می‌تواند بنشیند؟ پرستار بدون فکر گفت نه. لطفا برید اتاق خودتون. شهاب عذر خواهی کرد و برگشت. در آخرین لحظه برگشت و گفت.
-داستان قشنگیه، غرور و تعصب. منم خوندمش.
پرستار لبخند ضعیفی زد و نگاهی به کتاب انداخت. و شهاب بیرون رفت.

صبح موقع بازدید بیماران بود. شهاب که با ورود پرستار بیدار شده بود باز بابت دیشب عذرخواهی کرد. اینبار قبل از رفتن پرستار به سمت در رفت و طوری که مثلا حمید نشنود پرسید: - امشب هم شما کشیک هستید. پرستار لبخندی زد ولی جواب نداد.

تا شب بعد شیفت عوض شد و اینبار پرستاری مسن بود تا اینکه شیفت شب شد. امشب آخرین شب بستری حمید بود و اگر نمی آمد کار خیلی مشکل می شد. بالاخره شهاب که مرتب راهرو را چک می کرد متوجه ورود پرستار دیشب شد. از دور با شهاب چشم در چشم شد ولی حرکتی نکرد و داخل استیشن شد.

شهاب خوشحال و شاد خبر را به حمید داد. ساعت دو زمان خوبی بود. بخش خلوت بود و حتی حمید هم خوابش برده بود. شهاب بلند شد و به سمت استیشن رفت. همه جا سکوت بود. از دور صدای تهویه سالن به گوش می رسید. همان صدای موزیک هم باز نزدیک استیشن شنیده می شد. حمید وارد اتاقک شد. پرستار مثل دیروز روی مبل لم داده بود و کتابش را می‌خواند. با یک فرق. اینبار جا نخورد. سلامی کرد و جواب شنید. پرستار بی مقدمه به مبل مقابل اشاره کرد و شهاب نشست. هنوز داشت کتاب را می خواند.
تو که کتاب رو خوندی بگو ببینم اینا آخرش به هم می رسن یا نه؟
می رسن. ازدواج می کنند و زندگی خوبی رو با هم شروع می کنند.
آهان.
شما ازدواج کردید؟
من؟ چه سئوال رکی؟ چطور مگه؟
همینجوری. آخه یک حلقه دستتونه.
نه این الکیه. ازدواج نکردم.
و به همین ترتیب صحبتشان گل گرفت. از تحصیل و دانشگاه تا سختی کار در بیمارستان. شبی ۱۰-۱۵ کشیک در بیمارستان با حقوق کم و عصرها در مطب یک پزشک منشی بود. شهاب همدردی می کرد و گوش می داد. هنری که به خوبی به کارش می‌آمد. دختر پرستار نیاز به هم صحبتی داشت و او هم صحبتش شده بود. شهاب متوجه زیبایی او بود و دختر به نرمی دلش را پیش او باز کرده بود و می گفت. بحث به روابط رسید. شهاب گفت دوستی دارد. پرستار سریع حدث زد. یکی از همان دو دختری که برای عیادت آمده بودند. شهاب به نظرش رسید کمی زیادی صداقت داشته اما سعی کرد مسیر بحث را عوض کند:
شما چطور؟
من. داشتم. یک ماه پیش ازدواج کرد.
اوه چه بد.
بهتر. از وقتی رفته راحتتر شدم.
به فکر رفت، معلوم بود چندان هم راضی نبوده از این جدایی. شهاب نمی‌دانست چطور باید هم دردی کند. اما برعکس سؤال مستقیمی پرسید:
باهات رابطه هم داشت؟
دختر کمی سرخ شد!
تو چقدر رکی!
ناسلامتی ما آدم بزرگ به حساب می آییم. این حرفها که تابو نیست.
تو خودت داشتی؟
آره.... خیلی زیاد! (و زیاد را با لحنی شیطانی گفت)
خب راستش من قبل اون باکره بودم. به هیچکس راه نداده بودم. ولی اون اواخر طوری بود که مطمئن بودم می خوام باهاش ازدواج کنم. تا اینکه بالاخره کارش رو کرد.
..
راستی یه سئوال به نظر تو برای مردا مهمه که زنشون باکره باشه؟
الان مردای امروزی حداقل تو تهران فکر کنم دیگه اونطور نباشن. فکر کنم قدیم خیلی ها رو این مسایل حساس بودن ولی الان دیگه نه! اگر باشه به نظر من باید دور اون مرد رو خط بکشی چون نشون می ده که بهت به عنوان یک آدم آزاد نگاه نمی کنه.
اوه چه تفکری داری تو! ولی ۹۰ درصد مردها فقط تو حرف اینجوری فکر می‌کنند. تو عمل دنبال دست نخوردن.
صداقت مهمه. اگه موردی بوده باید طرف بگه این به نظر من مهمتره تا خود قضیه.
شما چطور؟ شما مردها هم حاضرید برای همسر آیندتون فهرست تمام فتوحاتتان رو ذکر کنید... به‌خصوصی وقتی طرفتون حداقل ظاهرن دست نخوردست؟
...
راستی اسم شما؟
پریا هستم.
منم شهابم.
شهاب دستش را جلو آورد تا دست بدهد. دختر هم دست داد. دست دختر نرم و لطیف بود، شهاب قبل رها کردن دست پریا خم شد و بوسه ای روی انگشتان اوگذاشت.
پرستار باز سرخ شد اما دستش را پس نکشید و فقط نگاهی خاص حاکی از تعجب به شهاب کرد. تا حالا هیچکس دستش را اینطوری نبوسیده بود. به یاد فیلمهای قدیمی خارجی افتاد.
     
  

 
قدم ششم: تاریکی و ترس
قسمت سوم





شهاب نگاهی به ساعت انداخت و ادامه داد:
خب ساعت تازه شده۲ تا صبح چیکار کنیم؟
من که عادت دارم. کتاب می خونم و آهنگ گوش می دم.
واقعا حوصلت سر نمیره؟ خوابت نمی بره؟
سخته ولی عادت کردم... راستی با یه قهوه چطوری؟
عالیه!
پریا بلند شد و به سمت سماور گوشه اتاق رفت. قهوه را آورد و در سکوت نوشیدند. شهاب به چشمان پریا چشم دوخت و سعی کرد با نگاهش در درون دختر نفوذ کند. بالاخره او هم احساسات داشت. دختر اما نمی توانست این نگاه را تاب آورد و به زمین نگاه می کرد. به خانه فکر کرد. آیا این شروع هرزه شدن بود؟ بعد آن ماجرا با نامزدش حالا با یک غریبه؟ شاید هم فکر او بود که خراب بود. این پسر فقط حوصله‌اش سر رفته بود. اما چیزی ته دلش اذیتش می‌کرد. حس خاصی بود. شب و تنها با یک پسر. خواهرش اگر می فهمید او در این وضعیت خود را قرار داده چه فکر می‌کرد. یا اگر مترون به سرش میزد بازدید شبانه‌ای کند و او را با این پسر می‌دید چه می‌شد؟
اما در آن پایین میان پاهایش چیزی داشت اذیتش می کرد. یک لحظه نگاهش به شلوار پسر افتاد و زود نگاهش را برگرداند. ظاهرا پسر خوب و مرتبی بود. قابل اعتماد و مودب. یک هرزه نبود. با او ظاهرا فقط یک فرق داشت. جنسیتش و همین هم بود که او را جذاب تر کرده بود. پسر به او چشم دوخته بود و قهوه را می نوشید. نگاه سنگینی بود. سعی کرد به چیز دیگری فکر کند. باید این فکر ها را از سرش بیرون می کرد.
اِ...
بفرمایید.
بگذریم.. ولش کنید. هیچی.
چی؟
نه. نمیشه. شاید ناراحت بشید.
قول می دم نشم. بگو
راستش همینجوری به ذهنم رسید.. اگه نمی خواید این حرفو نشنیده بگیرید.
بفرمایید..
می توانم موهاتونو ببینم. یعنی می تونید مقنعه رو در بیارید.. یک لحظه؟
پرستار اینبار بیشتر سرخ شد. ولی خندید.
تو خلی پسر! چرا؟
همینجوری می خوام ببینم... موهاتون.... یعنی همینجوری هم خیلی زیبا هستی ولی بدون حجاب... اِ .. به این چیزا که اعتقاد ندارید؟
نه. اصلن... ولی یه جورایی عادته دیگه. باشه. در می یارم.
و خندید. از پاسخ خود حیرت کرده بود. کمی مکث کرد و فکری به ذهنش رسید، گفت.
فقط اینجا نمیشه. قهوه رو تموم کنید و با من بیایید.

شهاب قهوه را سرکشید و دنبال دختر رفت. به هدف زده بود. باورش نمی‌شد به این سادگی ممکن باشد. پرستار داخل بخش رفت و به تک تک سه بیمار سرکی کشید. همه خواب بودند. نگاهی هم از پنجره به سمت بخش مقابل انداخت. همه جا ساکت و آرام بود. به شهاب اشاره کرد و با هم به سمت انتهای راهرو رفتند. آرام و بی صدا. شهاب امیدوار بود چیزی بیشتر از روسری در آوردن در انتظارش باشد. انتهای بخش پرستاری کلیدی در آورد و در اتاقی را باز کرد و بعد داخل شدند. در را قفل کرد. داخل اتاق از نور چراغهای بیرون کمی روشن بود. اتاقی با چند تخت دو طبقه و یک میز و چند صندلی با اساسه مختصر دیگر. پاویون خالی انترن ها و رزیدنتها بود. پریا مقابل نور روی یکی از تختها نشست و به آرامی مقنعه را از سرش بیرون آورد. موهایش را کمی مرتب کرد و خیلی جدی به واکنش شهاب چشم دوخت.
پرستار گفت:
- فکر نمی‌کنم فقط برای دیدن موهای شونه نزده من اومده باشی اینجا؟
- خیلی زیباست. حتی شونه نزدش.
شهاب لبخندی زد و کنار پریا نشست و خوب او را نگاه کرد بعد دستش را جلو برد و موهای لطیفش را نوازش کرد. پرستار لبخندی زد و مخالفتی نکرد. تصمیمش را گرفته بود. می‌دانست چه می‌خواهد. بار قبل جز زور و ترس چیزی حس نکرده بود. حال که دیگر پرده‌ای در کار نبود حداقل آنچه از خوبی سکس شنیده بود را می‌خواست تجربه کند.
شهاب بی‌اطلاع از طوفانی که در ذهن دختر بود به نرمی صورتش را نزدیک کرد و لبهای او را به لبان خود نزدیک کرد و بوسید. ابتدا بوسه ای آرام و بعد دور شد اینبار دختر که دیگر تمامی مهارهایش را کنار گذاشته بود دو دستش را دور گردن شهاب حلقه کرد. او را به خود چسباند و شروع کردند به فرنچ کیس. خیلی ملایم ولی با اشتیاق و حرارت. دختر با استاد این نوع بوسیدن طرف بود و شهاب در لذت و زیبایی این لحظه غرق شده بود.
     
  

 
قدم ششم: تاریکی و ترس
قسمت چهارم


شهاب دستش را پشت دختر رساند و از روی شانه ها تا پایین را نوازش داد و در حرکت دوم کمی پایینتر برد و از کمر دختر لغزاند تا روی رانها ولی پایین نرفت و آرام پهلوی دختر را کاوش کرد و بالاتر آمد تا اینکه خیلی زود به برجستگی سینه دختر رسید. و سینه دختر را از روی لباس در دستش فشار داد. پریا بوسیدن را قطع و صورتش را دور کرد، سرش را پایین آورد و به دستان شهاب چشم دوخت. شهاب دستش را از روی سینه راست به چپ رساند و آن را هم نوازش کرد. دختر ساکت بود. در زیر این نور کم و با لباس سفید و تنگش مثل یک عروس در شب زفاف شده بود. شهاب این را گفت. مثل یک عروس تو شب زفاف. دختر لبخند زد و دستانش را کمی عقب برد و سینه هایش را جلو داد. شهاب دستانش را بالا برد و گردن و صورت او را خوب نوازش کرد. پوست لطیفی داشت و از این فاصله بوی مطبوع عطرش را خوب احساس می کرد.

شهاب دستانش را به سمت روپوش سفید برد و شروع کرد به باز کردن دکمه ها. گویا تمام وقت عالم را داشت آرام و با هنرمندی خاصی تک تک دکمه ها را باز کرد تا به آخرینش رسید. بعد روپوش را باز کرد و نگاهی کرد. زیر این روپوش یک پیراهن دکمه دار بود و یک شلوار پارچه ای سفید. روپوش را به ارامی از تن دختر درآورد و بعد به سراغ پیراهن رفت به همان ترتیب دکمه ها را باز کرد و پیراهن را هم در آورد. آن را روی روپوش گذاشت و بعد دکمه و زیپ شلوار را باز کرد و سپس شلوار را هم به آرامی از پاهای دختر خارج کرد. حال دیگر زیبایی اندام دختر بیش از پیش آشکار شده بود. یک سوتین سفید و یک شورت زیبای سفید آخرین لباسهای پرستار بودند. جورابی نپوشیده بود. پریا تمام این مدت مسخ شده و تسلیم بود و می دید که چگونه پسر ذره ذره او را لخت می کند. نامزدش یک ماه تلاش کرده بود تا سینه‌های او را ببیند ولی این پسر بعد دو شب داشت او را لخت می کرد. به درخواست شهاب بلند شد و جلویش ایستاد و شهاب در حالیکه او را خوب برانداز می کرد سر تا پایش را در آغوش خود گرفت و فشرد و نوازش کرد و بوسید. در همین حین سوتین را باز کرد. و سینه های او را به دهان گرفت و لیسید و در حالیکه دستانش روی رانهای او بالا و پایین می رفت شرت او را گرفت و پایین کشید. به همین راحتی لخت مادرزاد در پاویون خالی نیمه شب مقابل این پسر ایستاده بود و هنوز شب ادامه داشت.

شهاب سپس او را روی تخت خواباند و بدون اینکه لباسهایش را در آورد روی او دراز کشید و شروع کرد به بوسیدن سر تا پای او از لبانش شروع کرد و بعد سینه ها نرم و ترد دختر را حسابی لیسید. آرام پایین رفت و بعد پاهای دختر را باز کرد و او را برای اولین بار با این لذت آشنا کرد. واکنش دختر چنان بود که او دلش نیامد تا آخرش نرود. یک ربع تمام آن پایین بود. آنقدر لیسید و با انگشتش دختر را تحریک کرد که دختر به ارگاسمی شدید رسید. پریا تنها با گاز گرفتن پیراهنش که کنارش بود توانست جلوی خود را بگیرد تا جیغ نکشد. بعد از آن شهاب بالا آمد و سریع در میان دستان دختر و بوسه هایش قرار گرفت. دختر سعی کرد قشنگ او را ببوسد و مخصوصا زبانش را داخل دهان شهاب کرد تا به او نشان دهد ترشحات خودش را می‌خواهد باز بچشد. با صدایی لرزان و زیبا در گوش شهاب گفت:
مرسی. مرسی. این اولین بارم بود. مرسی... من مال توام هر کاری می خوای باهام بکن.
شهاب دستانش را به سمت شلوارش برد و آن را در آورد و آلتش را آزاد کرد. دختر پاهایش را باز کرد. دستش را به آلت رساند و سعی کرد حجم چیزی که قرار بود داخلش برود را تخمین بزند. – وای چه کلفته این!

شهاب آرام آلتش را میزان کرد. کمی روی خیسی و نرمی آن پایین مالید و بعد به آرامی آن را در محل ورود گذاشت و به نرمی فشار داد. دختر خیلی تنگ بود. ولی به اندازه کافی خیس بود. پس راحت داخل رفت و تا تهش با یک فشار مداوم فرو رفت و بعد با حرکتی نرم و آرام شروع کرد به عشق بازی با این پرستار زیبا!

دقایق به سرعت می‌گذشتند و این دو جوان در آغوش هم عرق می‌ریختند. پریا با هر ضربه ناله کوتاهی حاکی از لذت می کرد. ناله هایی که آرام آرام شهوانی‌تر و شهوانی تر شد تا جاییکه دستانش را پشت شهاب برد دو طرف باسن شهاب را در دستانش چنگ زده و او را با تمام قدرت به سمت خود می فشرد. زیر لب می گفت. آره، آره، منو بکن! بیشتر بیشتر.. همشو می خوام... تا اینکه دومین ارگاسمش را تجربه کرد. شهاب با رضایت او را نگاه می کرد که زیر ضربات او مراحل لذتی شبه عرفانی را طی می کرد.

ساعت چند بود؟ شهاب نمی‌دانست. هنوز معاشقه‌شان ادامه داشت. شهاب به ارگاسم خود نزدیک تر و نزدیک تر می شد. یک لحظه ایستاد و پرسید: -بریزم داخل؟ -نه نه! حامله میشم. – باشه میریزم بیرون. – نه صبر کن.
شهاب بیرون کشید و در حالیکه بدن لخت دختر را می‌دید فواره‌ای از آب داغ روی بدن زیبایش خالی کرد. دختر جیغی کشید و خندید. - وای چه داغه!

نیم ساعت بعد هر دو لباسهایشان را پوشیده بودند. پریا در لباس کامل پرستاریش بود. شهاب برای بار آخر پریا را روی لب بوسید و خداحافظی کرد. به تخت خود برگشت و خیلی زود خوابش برد. صبح روز بعد خبری از پریا نبود و تا شب که مرخص شدند به هر طریقی سعی کرد آدرس یا تماسی از پریا به دست بیاورد نتوانست. وقتی به خانه برگشتند داخل جیب پیراهنش یک پاکت کوچک بود. رویش نوشته بود. ممنون از همه چیز. من دیگه به این نیازی ندارم. اگه می خوای به یادم باشی نگهش دار. داخل پاکت همان حلقه ای بود که در دست پریا دیده بود. حلقه را به حمید نشان داد و بعد به دستش کرد. حمید گیج شده بود.


-پایان قدم ششم-
     
  
مرد

 
دمت گرم واقعا عالی بود سعی کن زود تر اپ کنی ادامش رو
     
  
صفحه  صفحه 5 از 9:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

ده قدم تا آرزو


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA