انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 7 از 9:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  پسین »

ده قدم تا آرزو



 
توضیح و تشکر

لازم است از لطف دوستانی که نظر می گذارند و این داستان را دنبال می کنند تشکر کنم.

به نظر من آنچه یک داستان اروتیک را لذت بخش تر می کند باورپذیری آن است. به همین دلیل هم در قسمت قبل هیچ صحنه ای نبود (به جز اشاره های غیر مستقیم به ماجرای بین سعیده و آرزو که بعدا واردش می شویم.) و همه اش برای تقویت خود داستان بود تا باور پذیری اش را از دست ندهد.

منتظر ادامه داستان باشید.
     
  

 
قدم هشتم
قسمت دوم



شب هنگام بود که به رشت رسیدند. هتل نزدیک سالن همایش بود. صبح روز بعد، اولین روز همایش بود. بچه‌ها برای شام به رستوران هتل رفتند. با دخترها خودمانی‌تر شده بودند. تا جاییکه سعیده از علت قهر آن دو پرسید و آن دو هم یک دروغ دست و پا شکسته از خود درآوردند و شر قضیه را کم کردند. بعد شام زیاد نتوانستند شب نشینی کنند. هر کدام به اتاق خود رفتند تا بخوابند. شهاب پیش خود فکر می‌کرد که این روز هم به خیر گذشت ولی اگه حمید دوباره یاد شرط بندی بیفته چه می‌شه؟ آرزو را شاید پیشنهاد نمی‌کرد ولی سعیده چه؟ مثلاً خود حمید از سعیده خوشش می‌آمد. اما اگر همان بلایی که سر خواهرش آورده بود سر سعیده می‌آورد چه؟

نیمه‌های شب شهاب با صدای در اتاق بیدار شد. حمید در خواب ناز بود. دم در آرزو بود. آشفته بود. شهاب برای اولین بار او را بدون چادر می‌دید. اتفاقی افتاده بود. سعیده هم آنسو با عجله در حال بستن در اتاق با چمدانهایشان دیده می‌شد. شهاب به نظرش رسید که سعیده دارد گریه می‌کند. از آرزو پرسید:

-چی شده؟
- الان خبر دار شدیم که مادربزرگ سعیده فوت کرده، ما همین امشب داریم برمی‌گردیم تهران. خواستیم خداحافظی کنم.
- صبر کنید..
رفت داخل و لباسهایش را پوشید. حمید هنوز خواب بود، بیدارش نکرد. برگشت و بعد تسلیت گفتن به سعیده دخترها را تا ترمینال همراهی کرد. صبح روز بعد حمید که ماجرا را شنید کلی دمغ شد. با رفتن دخترها دیگر انگیزه زیادی برای این همایش برایشان نمانده بود. تصمیم گرفتند حداقل عصرها برنامه‌ای برای گشتن دور و اطراف بچینند.

برنامه صبح همایش از کلاسهای دانشگاهشان هم خسته‌کننده تر بود. دو ساعتی طول کشید تا قرآن خواندن و سخنرانی حاج آقا فلان و .. و ... تمام شود. اما قسمت ارائه مقاله از این هم بدتر بود. تنها دلیلی که باعث شده بود بمانند این بود که اگر می‌رفتند ناهار مجانی را از دست می‌دادند. موقع ناهار از این تصمیمشان خوشحال شدند. غذا عالی بود. انواع غذاهای خوشمزه گیلانی به همراه انواع دسرها و سالادها. هر دو دلی از عذا در آوردند و بعد راهی اولین مقصد تور گیلان گردیشان شدند. با یک راننده دربستی طی کردند تا آن‌ها را به قلعه رودخان ببرد و عصر برگرداند. هر دو اولین بارشان بود که این اثر تاریخی را می‌دیدند و بسیار لذت بردند. در راه برگشت راننده پیشنهاد داد در فومن توقفی کنند و آن‌ها هم پذیرفتند. جای زیادی برای دیدن نداشت اما بعد از عصرانه‌ای در آنجا صرف کردند هوس کردند قدمی در پارک معروف شهر بزنند. با راننده حساب کردند تا برای برگشت آزادتر باشند. هوای غروب خنک‌تر شده بود و برای آن‌ها که از دود تهران آمده بودند هر نفسی لذت بخش بود.

در کنار پارک در حال نظاره مجسمه‌ها بودند که یک توریست خارجی را دیدند. اول فکر کردند پسر است چون چیزی شبیه کت پوشیده بود با یک کلاه حصیری. قد بلندی داشت هم قد شهاب. صورت چرکی داشت و موهای بور و چشمان آبی. چهره دلچسبی داشت. به نظر حدود ۳۰ ساله می‌آمد. وقتی آن‌ها به او رسیدند به نظر گیج و عصبانی می‌آمد. شهاب که اندکی انگلیسی بلد بود سلامی داد و او هم که گویا منجی خود را یافته جواب سلام داد و جلو آمد و شروع کرد تند تند با لهجه عجیبی حرف زدن. شهاب از او خواست که آرام‌تر حرف بزند تا بفهمد. این بار شمرده تر منظورش را گفت. وسیله نقلیه‌اش موتوری بود که خراب شده بود. شهاب و حمید نگاهی به هم انداختند و بعد اطمینان دادن به او که کمکش می‌کنند و کمی صحبت با هم، از محلیها پرس و جو کردند تا یک مکانیکی پیدا کنند. راه زیادی نبود و به او کمک کردند که موتور را به آنجا ببرد. در راه بیشتر با هم صحبت کردند.

اسمش جولیتا بود. یک سالی بود که در حال مسافرت با موتور بود. تقریباً کل آسیا را چرخیده بود و در حال برگشت به اسپانیا سرزمین خودش بود. با خنده تعجب پسرها از سفرش به تنهایی را پاسخ داد و گفت که شغل اصلیش عکاسی و مقاله‌نویسی در یک مجله است. هر چند وقت یک بار پولهایش را جمع می‌کند و دنیا را می‌گردد. یک کارت ویزیت به هر کدام از آن‌ها داد که رویش آدرس سایت و فیس بوکس را آورده بود و خواست که به سایتش سر بزنند و عکسهایش را ببینند. وقتی رشته تحصیلی آن دو را شنید با تحسین نگاهی به آن‌ها انداخت و گفت:
- I see "MONEY" in your futue, boys!
همه خندید!

موتور یک اشکال اساسی داشت. در‌واقع چند روزی کار داشت. پسرها که وظیفه شان را انجام داده بودند دنبال فرصتی برای خداحافظی بودند اما گویا جولیتا چندان از این مساله راضی نبود. وقتی شهاب بیشتر پرسید فهمید که این خانم جایی برای شب ندارد. بلکه طبق هماهنگی‌هایی که کرده می‌خواست شب در خانه یکی از دوستانش در آستارا بماند که این خرابی پیش آمده بود. شهاب عجله داشت که پیش از تاریکی برگردند که حمید نکته‌ای را به او گفت:
- ببین شهاب به نظرم این پول کافی همراهش نیست... نگاه کن داره چادرش رو از وسایلش در میاره به نظرم می‌خواد شب تو چادر بخوابه.
- خب هوا خوبه تو شهرم که امنه.
- آره ولی خب رسم مهمانداری این نیست که... به هر حال مهمونه تو کشور ما.
- خب تو میگی چی کار کنیم.
- پیشنهاد کن بیاد با ما هتل. اتاق سعیده و آرزو که هنوز رزروه. تو این روزها که موتورش درست شه هم با هم میریم میگردیم منطقه رو.
- اتفاقاً کلید اتاقشون رو دادن به من، هنوز پس ندادم.
- عالیه!
شهاب با کمی تردید به حمید نگاه کرد. ته دلش فکر کرد نکند باز حمید دارد داستان آن شرط بندی را دنبال می‌کند. به هر حال رو به جولیتا کرد و پیشنهاد کرد با آن‌ها به رشت بیاید. وقتی برایش توضیح داد که آن‌ها برای چه آمده‌اند رشت و برنامه روزهای بعدشان چیست بیشتر خوشحال شد. خیلی زود وسایل مورد نیازش را در یک کوله پشتی جا داد و از مکانیکی شماره تلفن گرفتند و راهی رشت شدند.

موقع ورود متصدی هتل چپ چپ به آن‌ها نگاه می‌کرد اما آن‌ها بی توجه سرشان را انداختند و رفتند داخل. خوشبخانه شلوغی هتل به خاطر همایش باعث شد کسی به آن‌ها گیر ندهد. اتاق را تحویل جولیتا دادند و قرار شد نیم ساعت بعد همه در رستوران پایین برای‌شام حاضر شوند. حمید و شهاب زودتر پایین بودند و سر میز نشسته بودند که از دور چشمشان به جولیتا افتاد. ابتدا تردید داشتند که خودش باشد. ظاهراً در این مدت سر و صورت خود را شسته و لباس مرتبی پوشیده بود. به جای آن کلاه حصیری یک روسری زیبای ارغوانی را شل روی سرش انداخته بود. از زیر آن موهای زیبای طلاییش به خوبی دیده می‌شد. یک مانتوی بلند و نسبتاً تنگ پوشیده بود که اندام زیبا و قد بلندش را به خوبی نشان می‌داد. آرایشی نکرده بود و نیازی هم نبود. صورتش واقعاً زیبا بود. چشمانی درشت و آبی رنگ که نگاهی خاص به او می‌داد. گونه‌های سرخ و پوستی سبزه داشت، لبهای سرخ شرابی و دندانهای سفیدی که با هر لبخندش می‌درخشیدند. اندکی چین و چروک که در گوشه‌ چشمانش بود تنها باعث افزایش اصالت این مجموعه از زیبایی‌ها می‌شد. در یک کلام جولیتا عصاره زیبایی ناب سواحل گرم اسپانیا را در خود داشت.

شهاب هم مترجم حمید بود و هم گرم کننده بحث. بحثشان از وضع سیاسی ایران شروع شده بود و کشیده شده بود به نظر او در مورد سیاست اسپانیا و اتحادیه اروپا و در آخر برگشته بود به زندگی‌های خصوصی شان چرا که او زیاد از سیاست سرش نمی‌شد. اول تصویر می‌کرد هر دو با توجه به شرایط ایران چشم و گوش بسته باشند. حمید البته خیلی سریع وسط پرید و روابط متعدد شهاب را لو داد! شهاب چشم غره‌ای به حمید رفت اما بعد متوجه شد که این در نگاه جولیتا چیز بدی نیست، چون رو به او کرد و گفت:
- So, you are the lady's man, huh?
و بعد به او چشمکی زد و گفت:
- Oolala
شهاب مطمئن بود که در این لحظه قلبش فراموش کرد یکی دو ضربان را بزند. اما خوشبختانه قبل از اینکه از حال برود دوباره ضربانش را ادامه داد!

اما متأسفانه غذاهای چرب و خوشمزه گیلانی در ترکیب با هوای تمیز باعث خواب آلودگی می‌شوند و شب را کوتاه می‌کنند. به‌خصوص که روز پر ماجرایی داشته باشید. این وضعیت هر سه آن‌ها بود. جولیتا را تا در اتاقش بدرقه کردند. حمید بلافاصله که با شهاب تنها شد گفت:
- خب برای challenge بعدی آمده‌ای؟شب هنگام بود که به رشت رسیدند. هتل نزدیک سالن همایش بود. صبح روز بعد، اولین روز همایش بود. بچه‌ها برای شام به رستوران هتل رفتند. با دخترها خودمانی‌تر شده بودند. تا جاییکه سعیده از علت قهر آن دو پرسید و آن دو هم یک دروغ دست و پا شکسته از خود درآوردند و شر قضیه را کم کردند. بعد شام زیاد نتوانستند شب نشینی کنند. هر کدام به اتاق خود رفتند تا بخوابند. شهاب پیش خود فکر می‌کرد که این روز هم به خیر گذشت ولی اگه حمید دوباره یاد شرط بندی بیفته چه می‌شه؟ آرزو را شاید پیشنهاد نمی‌کرد ولی سعیده چه؟ مثلاً خود حمید از سعیده خوشش می‌آمد. اما اگر همان بلایی که سر خواهرش آورده بود سر سعیده می‌آورد چه؟

نیمه‌های شب شهاب با صدای در اتاق بیدار شد. حمید در خواب ناز بود. دم در آرزو بود. آشفته بود. شهاب برای اولین بار او را بدون چادر می‌دید. اتفاقی افتاده بود. سعیده هم آنسو با عجله در حال بستن در اتاق با چمدانهایشان دیده می‌شد. شهاب به نظرش رسید که سعیده دارد گریه می‌کند. از آرزو پرسید:

-چی شده؟
- الان خبر دار شدیم که مادربزرگ سعیده فوت کرده، ما همین امشب داریم برمی‌گردیم تهران. خواستیم خداحافظی کنم.
- صبر کنید..
رفت داخل و لباسهایش را پوشید. حمید هنوز خواب بود، بیدارش نکرد. برگشت و بعد تسلیت گفتن به سعیده دخترها را تا ترمینال همراهی کرد. صبح روز بعد حمید که ماجرا را شنید کلی دمغ شد. با رفتن دخترها دیگر انگیزه زیادی برای این همایش برایشان نمانده بود. تصمیم گرفتند حداقل عصرها برنامه‌ای برای گشتن دور و اطراف بچینند.

برنامه صبح همایش از کلاسهای دانشگاهشان هم خسته‌کننده تر بود. دو ساعتی طول کشید تا قرآن خواندن و سخنرانی حاج آقا فلان و .. و ... تمام شود. اما قسمت ارائه مقاله از این هم بدتر بود. تنها دلیلی که باعث شده بود بمانند این بود که اگر می‌رفتند ناهار مجانی را از دست می‌دادند. موقع ناهار از این تصمیمشان خوشحال شدند. غذا عالی بود. انواع غذاهای خوشمزه گیلانی به همراه انواع دسرها و سالادها. هر دو دلی از عذا در آوردند و بعد راهی اولین مقصد تور گیلان گردیشان شدند. با یک راننده دربستی طی کردند تا آن‌ها را به قلعه رودخان ببرد و عصر برگرداند. هر دو اولین بارشان بود که این اثر تاریخی را می‌دیدند و بسیار لذت بردند. در راه برگشت راننده پیشنهاد داد در فومن توقفی کنند و آن‌ها هم پذیرفتند. جای زیادی برای دیدن نداشت اما بعد از عصرانه‌ای در آنجا صرف کردند هوس کردند قدمی در پارک معروف شهر بزنند. با راننده حساب کردند تا برای برگشت آزادتر باشند. هوای غروب خنک‌تر شده بود و برای آن‌ها که از دود تهران آمده بودند هر نفسی لذت بخش بود.

در کنار پارک در حال نظاره مجسمه‌ها بودند که یک توریست خارجی را دیدند. اول فکر کردند پسر است چون چیزی شبیه کت پوشیده بود با یک کلاه حصیری. قد بلندی داشت هم قد شهاب. صورت چرکی داشت و موهای بور و چشمان آبی. چهره دلچسبی داشت. به نظر حدود ۳۰ ساله می‌آمد. وقتی آن‌ها به او رسیدند به نظر گیج و عصبانی می‌آمد. شهاب که اندکی انگلیسی بلد بود سلامی داد و او هم که گویا منجی خود را یافته جواب سلام داد و جلو آمد و شروع کرد تند تند با لهجه عجیبی حرف زدن. شهاب از او خواست که آرام‌تر حرف بزند تا بفهمد. این بار شمرده تر منظورش را گفت. وسیله نقلیه‌اش موتوری بود که خراب شده بود. شهاب و حمید نگاهی به هم انداختند و بعد اطمینان دادن به او که کمکش می‌کنند و کمی صحبت با هم، از محلیها پرس و جو کردند تا یک مکانیکی پیدا کنند. راه زیادی نبود و به او کمک کردند که موتور را به آنجا ببرد. در راه بیشتر با هم صحبت کردند.

اسمش جولیتا بود. یک سالی بود که در حال مسافرت با موتور بود. تقریباً کل آسیا را چرخیده بود و در حال برگشت به اسپانیا سرزمین خودش بود. با خنده تعجب پسرها از سفرش به تنهایی را پاسخ داد و گفت که شغل اصلیش عکاسی و مقاله‌نویسی در یک مجله است. هر چند وقت یک بار پولهایش را جمع می‌کند و دنیا را می‌گردد. یک کارت ویزیت به هر کدام از آن‌ها داد که رویش آدرس سایت و فیس بوکس را آورده بود و خواست که به سایتش سر بزنند و عکسهایش را ببینند. وقتی رشته تحصیلی آن دو را شنید با تحسین نگاهی به آن‌ها انداخت و گفت:
- I see "MONEY" in your futue, boys!
همه خندید!

موتور یک اشکال اساسی داشت. در‌واقع چند روزی کار داشت. پسرها که وظیفه شان را انجام داده بودند دنبال فرصتی برای خداحافظی بودند اما گویا جولیتا چندان از این مساله راضی نبود. وقتی شهاب بیشتر پرسید فهمید که این خانم جایی برای شب ندارد. بلکه طبق هماهنگی‌هایی که کرده می‌خواست شب در خانه یکی از دوستانش در آستارا بماند که این خرابی پیش آمده بود. شهاب عجله داشت که پیش از تاریکی برگردند که حمید نکته‌ای را به او گفت:
- ببین شهاب به نظرم این پول کافی همراهش نیست... نگاه کن داره چادرش رو از وسایلش در میاره به نظرم می‌خواد شب تو چادر بخوابه.
- خب هوا خوبه تو شهرم که امنه.
- آره ولی خب رسم مهمانداری این نیست که... به هر حال مهمونه تو کشور ما.
- خب تو میگی چی کار کنیم.
- پیشنهاد کن بیاد با ما هتل. اتاق سعیده و آرزو که هنوز رزروه. تو این روزها که موتورش درست شه هم با هم میریم میگردیم منطقه رو.
- اتفاقاً کلید اتاقشون رو دادن به من، هنوز پس ندادم.
- عالیه!
شهاب با کمی تردید به حمید نگاه کرد. ته دلش فکر کرد نکند باز حمید دارد داستان آن شرط بندی را دنبال می‌کند. به هر حال رو به جولیتا کرد و پیشنهاد کرد با آن‌ها به رشت بیاید. وقتی برایش توضیح داد که آن‌ها برای چه آمده‌اند رشت و برنامه روزهای بعدشان چیست بیشتر خوشحال شد. خیلی زود وسایل مورد نیازش را در یک کوله پشتی جا داد و از مکانیکی شماره تلفن گرفتند و راهی رشت شدند.

موقع ورود متصدی هتل چپ چپ به آن‌ها نگاه می‌کرد اما آن‌ها بی توجه سرشان را انداختند و رفتند داخل. خوشبخانه شلوغی هتل به خاطر همایش باعث شد کسی به آن‌ها گیر ندهد. اتاق را تحویل جولیتا دادند و قرار شد نیم ساعت بعد همه در رستوران پایین برای‌شام حاضر شوند. حمید و شهاب زودتر پایین بودند و سر میز نشسته بودند که از دور چشمشان به جولیتا افتاد. ابتدا تردید داشتند که خودش باشد. ظاهراً در این مدت سر و صورت خود را شسته و لباس مرتبی پوشیده بود. به جای آن کلاه حصیری یک روسری زیبای ارغوانی را شل روی سرش انداخته بود. از زیر آن موهای زیبای طلاییش به خوبی دیده می‌شد. یک مانتوی بلند و نسبتاً تنگ پوشیده بود که اندام زیبا و قد بلندش را به خوبی نشان می‌داد. آرایشی نکرده بود و نیازی هم نبود. صورتش واقعاً زیبا بود. چشمانی درشت و آبی رنگ که نگاهی خاص به او می‌داد. گونه‌های سرخ و پوستی سبزه داشت، لبهای سرخ شرابی و دندانهای سفیدی که با هر لبخندش می‌درخشیدند. اندکی چین و چروک که در گوشه‌ چشمانش بود تنها باعث افزایش اصالت این مجموعه از زیبایی‌ها می‌شد. در یک کلام جولیتا عصاره زیبایی ناب سواحل گرم اسپانیا را در خود داشت.

شهاب هم مترجم حمید بود و هم گرم کننده بحث. بحثشان از وضع سیاسی ایران شروع شده بود و کشیده شده بود به نظر او در مورد سیاست اسپانیا و اتحادیه اروپا و در آخر برگشته بود به زندگی‌های خصوصی شان چرا که او زیاد از سیاست سرش نمی‌شد. اول تصویر می‌کرد هر دو با توجه به شرایط ایران چشم و گوش بسته باشند. حمید البته خیلی سریع وسط پرید و روابط متعدد شهاب را لو داد! شهاب چشم غره‌ای به حمید رفت اما بعد متوجه شد که این در نگاه جولیتا چیز بدی نیست، چون رو به او کرد و گفت:
- So, you are the lady's man, huh?
و بعد به او چشمکی زد و گفت:
- Oolala
شهاب مطمئن بود که در این لحظه قلبش فراموش کرد یکی دو ضربان را بزند. اما خوشبختانه قبل از اینکه از حال برود دوباره ضربانش را ادامه داد!

اما متأسفانه غذاهای چرب و خوشمزه گیلانی در ترکیب با هوای تمیز باعث خواب آلودگی می‌شوند و شب را کوتاه می‌کنند. به‌خصوص که روز پر ماجرایی داشته باشید. این وضعیت هر سه آن‌ها بود. جولیتا را تا در اتاقش بدرقه کردند. حمید بلافاصله که با شهاب تنها شد گفت:
- خب برای challenge بعدی آمده‌ای؟
- چلنج؟
- تا اینجاشو که خوب پیش اومدی ولی آیا برای مورد هشتم آماده‌ای؟
شهاب فقط با نگاهی جوابش را داد. در نگاهش داشت می‌پرسید: - تو از رو نمی‌ری؟
- خانم جولیتا از اسپانیا. مورد هشتم هست.
- چلنج؟
- تا اینجاشو که خوب پیش اومدی ولی آیا برای مورد هشتم آماده‌ای؟
شهاب فقط با نگاهی جوابش را داد. در نگاهش داشت می‌پرسید: - تو از رو نمی‌ری؟
- خانم جولیتا از اسپانیا. مورد هشتمته.
     
  ویرایش شده توسط: Chiyo   
مرد

 
دمت گرم بهترین داستان کل سایته
فقط اگه زود تر اپ کنی عالیه
     
  
↓ Advertisement ↓
TakPorn
مرد

 
سلام داستانت جالبه اما به نظر من خیلی موردات زود پا میدن , به نظرت حتی در حد یه داستان هم کمی غیر واقعی نیست؟
     
  

 
ssoheyl: سلام داستانت جالبه اما به نظر من خیلی موردات زود پا میدن , به نظرت حتی در حد یه داستان هم کمی غیر واقعی نیست؟
ممنون از توجهتان

مسلما غیرواقعی است. داستان اروتیک به ندرت در دنیای «واقعی» اتفاق می‌افتد. باورپذیری اما چیز دیگری است. همانطور که ما مثلا فیلم آیرون‌من را می‌بینیم و می‌دانیم که اینها واقعی نمی‌تواند باشد به هزار دلیل علمی ولی این مانع نمی‌شود که باورپذیر نباشد. باورپذیر بودن یعنی پشت سطح داستان حداقلی از عمق باشد تا بتوانیم از یک اثر تخیلی لذت ببریم.
     
  

 
قدم هشتم
قسمت دوم



جولیتا واقعاً پر انرژی بود. صبح روز بعد در رستوران زودتر از آن‌ها آماده بود. برای شهاب و حمید کوچکترین سؤالی در مورد عدم شرکت در مابقی همایش وجود نداشت. همان روز اول به اندازه کافی استفاده کرده بودند. همزمان با صبحانه برنامه بازدید آن روز را چیدند. تصمیم گرفتند سری به تالاب انزلی بزنند. صبح آنجا بودند و بعد ناهار در شهر زیبای بندانزلی می‌گشتند. در این مدت برخلاف دیروز متوجه توجه عجیب مردم به مهمانشان شدند. هر جا می‌رفتند آدمهایی بودند که با انگلیسی خوب یا بد باب گفتگو را باز کنند و اگرجایی نیاز به کمک یا راهنمایی بود با کمال میل در اختیارشان بگذارند. از آن طرف اما جایی که صحبت پول بود قیمتها بالا می‌رفت. از پول قایق گرفته تا ورودی‌ها یا گاهی غذا. به این ترتیب آن روز هم شب شد و هر سه خسته ولی با ذهنی پر از خاطرات خوش راهی هتل شدند.

در این مدت بین شهاب و جولیتا ارتباط صمیمانه‌ای برقرار شده بود. علت اصلی هم شاید زبان بود. حمید فقط به طور غیرمستقیم و با واسطه شهاب می‌دانست حرف بزند. با این حال جولیتا سعی می‌کرد مرتب حمید را هم وارد گفتگو کند و با یکی دو کلمه فارسی که بلد بود با او حرف بزند.

به این ترتیب یک روز دیگر به خوشی طی شد. صبح روز سوم بود که خبر از مکانیکی رسید که فردا صبح می‌توانند موتور را تحویل بگیرند. شهاب با وجود اینکه می‌دانست وقت زیادی برای آن کارش نمانده اما عجله‌ای نداشت. از یک طرف چنان با این مهمان خارجی صمیمی شده بود که به راحتی می‌توانست با او در مورد هر چیزی صحبت کند و از طرفی فاصله فرهنگی باعث می‌شد نداند چه کار باید بکند. اگر او یک دختر ایرانی بود برای شهاب ساده‌تر بود. راحتتر زبان غیر کلامی‌اش را درک می‌کرد و راحتتر می‌توانست در برابرش رفتار کند اما جولیتا از فرهنگ متفاوتی بود. چیزی مثل یک دیوار ناملموس وجود داشت. که او دوست نداشت با یک رفتار غلط و نسنجیده خرابش کند.

اما همانطور که همیشه شانس آورده بود اینبار هم شانس آورد تا حداقل زمان بیشتری به دست بیاورد. در دو روز قبل گیلان گردی تمام انرژی‌شان را می‌گرفت تا شب که همه خسته‌تر از آن بودند که کار دیگری همچون شب نشینی کنند. اما در این روز درست وقتی داشتند برنامه گردش در شهر رشت را می‌چیدند باران شروع شد. بنابراین برنامه خود به خود کنسل شد. در عوض یک تاکسی گرفتند و صبح را در خانه و موزه میرزا کوچک خان طی کردند. اگر سوالهای پی در پی جولیتا نبود یک ساعته کارشان تمام می‌شد ولی در عمل تا ناهار آنجا بودند. بعد ناهار باز به هتل برگشتند.

باران کماکان ادامه داشت. هر سه در اتاق جولیتا بودند. حمید داشت ورق‌ها را بُر می‌زد و شهاب داشت قوانین حکم را برای جولیتا توضیح می‌داد. البته مجبور بودند حکم سه نفره بازی کنند. جولیتا فقط بلد بود پوکر بازی کند که از آن طرف حمید بلد نبود. در نهایت وقتی بعد از یکی دو دور دیدند حکم جذابیتی برای جولیتا ندارد تصمیم گرفتند پوکر بازی کنند. شهاب در حال توضیح دادن بازی به حمید بود که گفت:
- راستی استریپ پوکر هم یادم بده!
جولیتا که لغت «استریپ پوکر» را به خوبی می‌شناخت خندید و پرسید:
- استریپ پوکر؟؟؟
حمید که تازه متوجه شوخی‌اش شده بود رو به شهاب گفت:
- شهاب این فهمید من چی گفتم!
- خب معلومه احمق کلمه انگلیسیه دیگه! تو اصلاً از کجا بلدی؟
- یک بازیشو دارم تو کامپیوتر... چی میگه؟
- می‌گه تو میخوای استریپ پوکر بازی کنی؟
- نه من غلط کنم! ...
جولیتا جواب حمید را که شنید زد زیر خنده و چیزی در پاسخش گفت:
- حالا چی گفت؟
- میگه معلومه پسر شیطونی هستی!
- ای بابا عجب غلطی کردم... بگو معذرت می‌خوام اشتباهی از دهنم پرید.
- میگه نگران نباش اشکالی نداره... میگه اگه می‌خوای اونم میتونیم بازی کنیم‌ها!
- خب... من که بلد نیستم. اگه می‌خواید ....
شهاب در پاسخ حمید گفت:
- نه بابا من از خودم در آوردم نگفت می‌خوایم بازی کنیم!
و زد زیر خنده.
همان پوکر معمولی رو با نفری ۱۰ تومن بازی کردند. یک ساعت بعد حمید تمام پولهایش را باخته بود و داشت شهاب و جولیتا را نگاه می‌کرد که خیلی جدی بازی می‌کردند. بعد بلد شد و گفت بر می‌گردد. شهاب تصور کرد که حمید آن‌ها را از قصد تنها گذاشته. اما نیم ساعت بعد سر و کله حمید با یک کیسه اغذیه پیدا شد. در میان چیزهایی که آورده بود یک بطری اسمیرنف بود. شهاب که کمی شاکی شده بود با حمید کمی سر انتخابش بحث کرد. جولیتا که کاملاً متعجب از خرید حمید بود با علاقه خاصی منتظر سرو ودکا بود. شهاب که در این زمینه آدم معتدلی بود فقط در حد یک پیک نوشید. اما هر چه می‌گذشت حمید و جولیتا بیشتر می‌نوشیدند. این شد که او شیشه را از جلوی دستشان برداشت. خیلی زود اما اثرات الکل آشکار شد.
     
  

 
قدم هشتم
قسمت سوم


ساعت ۱۰ شب بود. به جای شام از چیزهایی که حمید خریده بود خورده بودند. بعد مدتی گوش دادن و رقصیدن با آهنگی که حمید از موبایلش پخش می‌کرد باز حوصله‌شان سر رفت. دوباره بساط ورق را راه انداختند. اما هر چه می‌گذشت حمید بیشتر چرت میزد. اثر الکل روی حمید بود. بالاخره وقتی دیدند ادامه بازی میسر نیست بازی را قطع کردند. به ناچار حمید را همانجا گذاشتند تا بخوابد و دو نفری لباس پوشیدند تا بروند بیرون و قدمی بزنند.

باران به تازگی بنده آمده بود و هوای خنک و دلچسبی بود. حس خوبی داشتند. شهاب حس می‌کرد مدتهاست این‌ دختر را می‌شناسد. دیگر آن حس ناآشنایی و غریبگی یک دختر خارجی را نداشت. جولیتا هم همین حس را داشت. از علایق شخصی‌تر شان صحبت کردند. جولیتا گفت که دوست دارد خانه‌ای در جایی نزدیک دریا بخرد و مابقی عمرش همانجا بماند. گفت که چقدر بچه دوست دارد اما از رفتن زیر تعهد ازدواج فراری است. شهاب گفت که آرزویش زندگی در جایی وسط یک شهر بزرگ است، جایی همچون نیویورک. گفت که می‌خواهد از این مملکت برودولی چیزی همیشه مانع است. دلش گیر این دیار است.
یک ساعت بعد در حال قدم زدن در یک پارک بودند که زوجی را روی یکی از نیمکتها در حال بوسه دیدند. همینطور که در سکوت به مسیر ادامه می‌دادند و هیچیک از فکر دیگری خبر نداشت، ایستادند. به سوی هم برگشتند و همدیگر را بوسیدند. به همین سادگی نشان دادند که هر دو دارند به یک چیز می‌اندیشند. در راه برگشت به زحمت موضوعی برای بحث پیدا کردند. فقط جولیتا از بوسیدن شهاب تعریف کرد و شهاب تشکری کرد.

بدون اینکه لازم باشد چیزی بگویند هر دو به سویت شهاب رفتند. بعد بسته شدن در چند دقیقه‌ای سعی کردند اوضاع را عادی جلوه دهند. شهاب فکر می‌کرد بعد بستن در مثل فیلمها باید وحشیانه به هم حمله کنند و تا تخت‌خواب لباسها از تن بدرند اما اینطور نشد. شهاب به سمت یخچال رفت، چیزی اما پیدا نکرد. برگشت به اتاق جولیتا و با بطری اسمیرنف برگشت. چند قطره‌ای برای خودش و جولیتا ریخت و با دلستر لیمویی رقیقش کرد و هر دو نوشیدند. و باز سکوت. در زمانی که شهاب برای آوردن اسمیرنف رفته بود جولیتا مانتو و روسری را درآورده بود و موهایش را باز کرده بود. شهاب برای اولین بار متوجه تاپ تنگ او شده بود. به سختی می‌توانست نگاهش را از بدن زیبای او بردارد. جولیتا از این توجه راضی بود.

جولیتا گفت که مثل دو تا نوجوان شدیم که بار اولمونه! هر دو خندیدند. شهاب دست جولیتا را به دست گرفت و شروع به نوازشش کرد. بعد آن را بالا برد و بوسید. و بعد همینطور بوسه‌هایش را روی دست ادامه داد تا گردن و لبهای دختر. تا اینجا دیگر آخرین مرزهای حیای دختر اسپانیایی شکسته بود. البته که خودش هم می‌خواست این شب آخر را در آغوش شهاب بگذراند ولی اگر شهاب پا پیش نمی‌گذاشت او کاری نمی‌کرد.

بوسه ادامه یافت و به نوازش رسید. دستهایشان زیر لباسهایشان رفت و شروع کردند به سر زدن به جاهای ممنوعه و تحریک پذیر. شهاب سرش را گذاشته بود روی موهای مواج و طلایی جولیتا و بوی خوشش را با تمام وجود حس می‌کرد. دختر وقتی دید شهاب با تاپ او دارد کلنجار می‌رود خودش آن را درآورد و اجازه داد شهاب با خوردن و لیسیدن سینه‌های بزرگ ولی متناسب او بیشتر تحریکش کند. شهاب هنوز سیر نشده بود که جولیتا عذر خواست که برود دستشویی. قبل بستن در به شهاب گفت که لخت روی تخت منتظرش بماند.

شهاب اطاعت کرد. یک ملافه هم روی خود کشید. کمی بعد که دختر آمد کاملاً برهنه بود. بدون اینکه اجازه دهد شهاب خوب بدن زیبایش را ببیند چراغ را خاموش کرد و از همان پایین تخت زیر ملافه خزید و بالا آمد. تا رسید به جایی که نفس شهاب را بند بیاورد. شروع کرد به لیسیدن، خوردن و معجزه کردن. شهاب که می‌خواست او را ببیند ملافه را کنار زد ولی دیدن این صحنه وضع را بدتر کرد. او که داشت به اوج می‌رسید مانع ادامه کار شد و او را به روی خودش کشید. همدیگر را محکم در آغوش گرفتند. موهای طلایی دختر را از روی صورتش کنار زد و دوباره بوسه‌ای عمیق و طولانی را شروع کردند. بعد آرام آرام او را به زیر خود کشاند و شروع کرد به ادامه خوردن سینه‌ها. برای اینکه نشان دهد یک جنتلمن واقعی است پایینتر هم رفت تا او را خوب بخورد. اما جیغ و داد دختر واقعاً نگران کننده بود. فراموش نکرده بودند کجا هستند و چه شرایطی دارند. وقتی دختر آرام شد دوباره به او حمله کرد. اینبار عمیقتر و سریعتر. می‌خواست او را به ارگاسمی برساند که همیشه به یادش بماند. در طی این مدت از روابط فهمیده بود که هنر واقعی به ارگاسم رساند دخترهاست. این دیگر برایش تبدیل به یک وسواس داشت می‌شد.

در مورد جولیتا اما موفق نبود. یک ربعی آن پایین بود و گرچه بارها او را به نزدیکی اوج لذت جنسی رسانده بود اما موفق نشد. به ناچار از خوردن دست کشید و بالا آمد و با بوسه‌ و لیسه عمیق دختر پذیرایی شد. دختر در گوشش به آرامی یک چیز گفت و او اطلاعت کرد. پاهایش را برای او کاملاً باز کرده بود. اما به نرمی و آرامی وارد این مسیر تنگ و داغ شد. دختر سرش را بالا برده بود و داشت لبهایش را گاز می‌گرفت. معلوم نبود لذت است و یا درد. هر چه بود شهاب دیگر توان صبر بیشتر نداشت. وقتی تا آخر داخل کرد معاشقه را شروع کرد. همانطور که دوست داشت اول به آرامی و بعد سرعت کوبیدن را بیشتر و بیشتر کرد. آن پایین جولیتا گویا داشت او را می‌مکید. تا حالا چنین چیزی را تجربه نکرده بود. کنترل جولیتا بر عضلاتش فوق‌العاده بود. این اما باعث می‌شد او نتواند زیاد ادامه دهد. بیرون کشید. پاهای بلند و بلورین دختر را کنار هم گذاشت و آن‌ها را خم کرد روی شکمش. جولیتا کاملاً در اختیار او بود. از پشت کنارش دراز کشید و باز داخل کرد. خودش را چسباند به او و بدنش را در آغوش گرفت. به‌خصوص پستانهایش را که در چنگش گرفته و با هر ضربه که به او می‌زد سینه‌ها را فشار می‌داد. همینطور ادامه داد. هر بار که نزدیک می‌شد بیرون می‌کشید و به روش تازه‌ای دخول می‌کرد. هر پوزیشنی که بلد بود را روی جولیتا پیدا کرد. جولیتا دیگر داشت از حال می‌رفت که تصمیم گرفت کار را تمام کند. سرش را به گوش او نزدیک کرد و بعد لیسیدن و فروکردن زبانش در گوش دختر سؤال مهم را پرسید. دختر گفت که هیچ پیشگیری نکرده ولی او می‌تواند داخل بریزد. شهاب با تعجب باز پرسید و همین جواب را شنید. این اما خود یک تحریک اضافی بود. یک بالش زیر شکم دختر گذاشت و قشنگ او را خوابند به دمر روی تخت و پشتش قرار گرفت و داخل کرد. زیاد هم دوام نیاورد. بعد چهار پنج دقیقه بود که حس کرد دارد می‌رسد. دو طرف باسن زیبای دختر را چنگ زد و به خود چسباند و خودش را خالی کرد. شنیده بود این پوزیشن ریسک (یا شانس) بارداری را بالا می‌برد. در فکرش فرزندی را می‌دید که در اسپانیا به دنیا می‌آید و شاید هیچ‌وقت پدر ایرانیش را نبیند. وقتی از روی دختر کنار رفت حس پشیمانی به سراغش آمده بود.

نزدیک صبح بود. حدود ساعت چهار که در آغوش هم از خواب بیدار شدند. بعد کمی بوسه و نوازش شهاب پرسید که اگر بخواهد می‌تواند برود و قرص پیشگری برایش بگیرد. اما جولیتا با نگاهی مطمئن گفت نه. شهاب از حاملگی پرسید و جولیتا خیالش را راحت کرد. هر چه می‌شد مهم نبود. برایش فرقی نداشت. ضمناً بعداً هم می‌توانست در مورد سقط تصمیم بگیرد اما الان نگرانش نبود. دوباره شروع کردند به عشق‌بازی و از سر و کول هم بالا رفتند. این بار اما شهاب در رساندن او به ارگاسم موفق شد. در حالیکه از پشت او را محکم گرفته بود و داشت از واژن تنگ او لذت می‌برد دستش را برده بود آن جلو و او را با دست تحریک می‌کرد. مجموع این دو کار بعد حدود ۲۰ دقیقه به یک ارگاسم پر سر و صدا منجر شد. در حین ارگاسم با دست دیگر جلوی دهان دختر را گرفت تا جیغ نزند. آن پایین انقباضات مکرر دختر او را هم ناخودآگاه به انزالی فراموش نشدنی رساند. در حالیکه عضلات واژن دختر آلات او را در بر‌گرفته بودند با اسپاسمهای پی‌در پی‌شان داشتند ذره ذره مایع منی او را می‌مکیدند. تا صبج که حمید با باز کردن در غافلگیرشان کرد و بعد از خجالت بیرون رفت از حال رفته بودند.

روز بعد شهاب موقع بدرقه نه تنها بخشی از دلش را به جولیتا داده بود. بلکه بخشی از وجودش هم جایی در بدن او داشت رشد می‌کرد. شهاب نمی‌دانست که آیا روزی آن بچه را خواهد دید؟


پایان قدم هشتم
     
  ویرایش شده توسط: Chiyo   

 
قدم نهم
قسمت اول



- میدونستی که تو یک نوع هنرمندی؟
شهاب در پاسخ به حمید با تعجب گفت:
- هنرمند؟
- بله هنرمند.
- متوجه منظورت نمیشم.
- ببین این کلمه رو توی گوگل سرچ کن: Pickup artist، هنر تو اینه!
- خب چی هست این؟
- یعنی پسرهایی که در بلند کردن دخترها توان خاصی دارند.
- راست میگی یا سر کارم گذاشتم.
- راست میگم. خودت چک کن. این یک شاخه از هنر هست برای خودش!

حمید مطمئن بود که شهاب توانی مافوق بشری برای این «هنر» دارد. شاید یک طلسم و یا یک مهره مار بود. هر چه بود بین او و شهاب فرق زیادی ایجاد می‌کرد. گرچه خوش تیپی شهاب هم بی‌تاثیر نبود اما در هم حرف زدن تفاوت میان آن‌ها آشکار می‌شد. او اگر بیشتر از سلام و عیلک و جزوه فلان و برنامه کلاس می‌پرسید ممکن بود با فحش مواجه شود. اما شهاب وقتی به دختری می‌گفت «چطوری» جواب «شما رو می‌بینم حالم خوب میشه» بود. روی همین فکرها بود که به این نتیجه رسید که دارد می‌بازد و بهتر است به دنبال پول شرط بندی باشد. اما این دو مورد آخر را هم نباید حرام می‌کرد. باید حساب شده پیش می‌رفت. شاید امیدی باشد. باید سختترینها را در برابر شهاب قرار می‌داد.

اما مطابق همین تفکر ساده‌انگارانه نسبت به شهاب مورد نهم را انتخاب کرد. درست در روبروی مغازه فتوکپی که او در آن کار می‌کرد یک دفتر ترجمه بود. این دارالترجمه به طور اختصاصی با مغازه فتوکپی آن‌ها کار می‌کرد. بنابراین تعاملات زیادی بین این‌ها وجود داشت. در این درالترجمه یک منشی کار می‌کرد که از سالها قبل مورد توجه حمید بود. حمید تصور می‌کرد این یک میوه ممنوعه باشد که دسترسی به آن غیر ممکن است. جالب اینکه هیچ آماری هم از دختر نداشت. اما به نظرش رسید این مورد برای شهاب هم باید غیرممکن باشد. به چند دلیل: اول اینکه دختر چادری بود. دوم اینکه حلقه‌ای در دست داشت. سوم اینکه هیچ‌وقت در چشم آقایان نگاه نمی‌کرد. اما مهمترین دلیل به نظر حمید زیبایی این دختر بود. در تفکر حمید دخترها بسته به درجه زیبایی وارد این نوع روابط با پسرها می‌شوند. بنابراین هر چه دختری زیبا‌تر باشد نزدیک شدن به او باید سخت‌تر باشد.

شهاب اولین بار که عاطفه را دید اعتراف کرد که زیباست. عاطفه لبهای کوچک ولی پری داشت. دماغی کوچک و چشمانی کمی درشت و قهوه‌ای رنگ. ابروهای کمانی و پیشانی متوسط. موهایش همیشه پوشیده بود و به همین ترتیب فرم اندامش زیر چادر مخفی بود.ولی مشخص بود که چاق نیست و از طرفی خیلی هم لاغر نیست. شهاب بعد هشت تجربه‌ای که پشت سر گذاشته بود حال واقعاً کارشناسی در این زمینه شده بود. به بهانه سؤال در مورد ترجمه متنی توانست عاطفه را حضوراً ببیند و با او صحبت کند. از همین ابتدا و با توجه به نگاهها و طرز حرف زدن دختر متوجه شد این آن دختر دست نخورده و محجوبی که می‌نماید نیست. واقعاً به حال حمید تأسف می‌خورد که چنین تصوراتی در این سالها داشته طوری که حتی جرأت نکرده فراتر از کار حرفی با او بزند. به هر حال او به دنبال چیز دیگری بود. ماموریت شروع شده بود.


آن روز عاطفه وقتی از سر کار بیرون می‌آمد متوجه پسری نشد که تعقیبش می‌کرد. بعد عبور از میدان انقلاب به سمت آزادی پیاده می‌رفت. بعد به سمت ایستگاه مترو رفت و در جایی چادرش را در آورد و داخل کیف دستی‌اش کرد. داخل قطار شهاب به سختی او را در قسمت خانمها می‌توانست ببیند. در ایستگاه آزادی فقط چند ثانیه قبل بسته شدن در او را دید که بیرون می‌رود. ولی در شلوغی جمعیت نتوانست پیدایش کند و گمش کرد. روز بعد اما موفقتر بود. در ایستگاه آزادی زودتر پیاده شد و با فاصله کمی از او دنبالیش توانست کند. روی پله‌برقی عاطفه برگشت و به سمت او نگاه کرد. شهاب سعی کرد خودش را عادی جلو دهد. بعد رسیدن به بیرون ایستگاه سوار یک خطی شد. شهاب هم یک دربست گرفت و دنبالش افتاد تا بالاخره پیاده شد و او هم به همین ترتیب. در نهایت سر از یک آپارتمان در آوردند در نزدیکیهای میدان آزادی. جای جالبی نبود. عاطفه زنگ زد و صدای مردی آمد و باز کرد برایش و داخل شد. جلوتر از این نمی‌توانست برود. در حالیکه دم در داشت ساختمان را نظاره می‌کرد و تصمیم می‌گرفت برگردد پیرمردی به سمتش آمد و پرسید:
- برای اجاره اومدی؟
- چی؟
- اجاره آپارتمان دیگه. این ساختمان که داری نگاش می‌کنی... بیا پسرم. آدرس دادند بهت؟ شماره تلفن ندادند؟
- آهان. بله.
یک کارت ویزیت درآورد و به او داد. رویش نوشته بود اجاره حداقل یک ماه. و یک شماره. بدون اسم یا اطلاعات دیگر. از پیرمرد پرسید:
- من باید قبل اجاره ساختمون رو ببینم. به این شماره باید زنگ بزنم.
- اگه می‌خوای ببینی من نشونت میدم بیا دنبالم. و دسته کلیدی درآورد و وارد شدند. در حالیکه راه پله کثیف و تاریک را بالا می‌رفتند شروع کرد به تعریف از خانه‌ها و وضعیت ساختمان:
- آره قیمتها خیلی خوبه . مثلاً همین خانمی که الان دیدی اینجا واحدشونه. تازه اومده با آقا رضا..
- شوهرش؟
پیرمرد نگاهی همراه با شک به شهاب کرد و گفت:
- ببین ما اینجا به این مسایل کاری نداریم. خونه با قیمت ارزون می‌دیم همه هم راضیند. معمولاً هم مردم برای اینکه خرجشون کمتر شه با هم شریکی اجاره می‌کنند. صبح تا شب هم دنبال بدبختیشونند. الا دیگر هر جور بین خودشون توافق شده.. به من و شما که ربطی نداره.
بعد به فکر رفت و ادامه داد:
- خدا اگه دلش به حال این مردم می‌سوخت وضعشون رو به اینجا نمی‌رسوند که ... استغفراله.
معلوم بود خیلی چیزها در سینه دارد که نه شهاب می‌خواست بشنود و نه او می‌خواست بازگو کند. وضعیت تهران مادر شهرهای اسلامی همین بود. این‌ها کوچه‌های تاریک شهر بودند که کمتر دیده می‌شدند. جایی که آدمها برای بقا باید تقلا می‌کردند. شهاب آن روز که به خانه بر می‌گشت تا حدودی متوجه تصویر تاریک زندگی عاطفه شده بود.
     
  

 
قدم نهم
قسمت دوم


روز بعد شهاب نمی‌دانست چرا دوباره دارد عاطفه را تعقیب می‌کند. هیچ تفاوتی در مسیر نبود. اما درست سر کوچه وقتی داشت به خیال خودش با حفظ فاصله حرکت می‌کرد با عاطفه رو در رو شد.
- چرا داری من رو تعقیب می‌کنی؟
شهاب که شوکه شده بود نمی‌دانست چه بگوید.
- یالا بگو چی می‌خوای از من؟
- هیچی...
- هیچی؟ واسه هیچی دو روزه دنبالم افتادی؟
- نه خب! راستش... از شما خوشم اومده بود. اون روز که دیدمتون تو دارالترجمه، یادتون هست.
- می‌دونم. یادم هست. خب بگو چی می‌خوای؟
- هیچی والا گفتم شاید بتونم با هم حرف بزنیم و بیشتر آشنا...
- ببین آقا پسر. من اهل این بچه‌بازی‌ها نیستم. حالا راست برو سر اصل مطلب.
- اصل مطلب.
- شبی ۱۰۰ تومن. میخوای بگو امشب وقتم آزاده. نمی‌خوای برو دنبال کار و زندگیت.
شهاب کمی طول کشید تا متوجه منظور عاطفه شود. می‌دانست اوضاع او خراب باشد اما نمی‌دانست تا این حد. صد تومن برای او پولی نبود. گرچه تا حالا هم برای سکس پول نداده بود. این کار را نمی‌پسندید. احساس بدی به او دست می‌داد اگر قبول می‌کرد. اما شاید اگر هر پسری جای او بود و در برابرش دختری به زیبایی و جوانی عاطفه بود نمی‌توانست قبول نکند. او هم یک آدم عادی بود. پس قبول کرد. اما چیزی که فراموشش شده بود آن مردی بود که دیروز در را باز کرده بود. همچون دیروز هم او در را باز کرد. در راه پله می‌خواست فرار کند. یعنی آنقدر او را احمق فرض کرده بود. خیلی راحت آن بالا می‌توانستند خفتش کنند. اما خود عاطفه توضیح داد.

- رضا که صداشو شنیدی هم خونه من هست. آپارتمان رو باهاش شریکم. امشب کاری بهم نداره.
- یعنی چی کاری نداره؟
عاطفه با همان چشمان زیبای قهوه‌ای نگاهی حاکی از ناباوری به شهاب انداخت و گفت:
- من کارهای خونه رو می‌کنم و یک شب در هفته... با اون میخوابم. اون در عوض پول کرایه خونه و خریدهای خونه رو میده. هر دو سود می‌کنیم. البته گاهی بیشتر از یک بار می‌خواد که خوب دیگه مرده دیگه کاریش نمیشه کرد.
- یعنی تجاوز میکنه بهت؟
- تو اسمشو هر چی می‌خوای بگذار.
داخل آپارتمان خیلی محقر ولی مرتب و تمیز بود. رضا وقتی وارد شدند از اتاقش بیرون آمد و با دیدن شهاب اخمش در هم رفت و بعد سلامی اکراه‌آمیز در اتاقش را بست و دیگر ندیدندش.

عاطفه شهاب را به اتاقش هدایت کرد و خودش رفت که آماده شود. دیدن اتاق دختر بیشتر او را ناراحت می‌کرد. یک عکس کنار تخت روی دیوار بود. عاطفه بود با همراه پدر و مادرش. زمینه عکس مزرعه‌ای بود. عاطفه در این عکس هنوز بچه بود. شادی در چهره‌اش موج می‌زد. شهاب در برخورد این چند روز هیچ‌وقت به یاد نداشت که حتی لبخند او را دیده باشد. یک آینه شکسته با قاب پلاستیکی در گوشه دیگر اتاق به پنجره تکیه داده بود و کنارش چند دستبند بدلی و زیورآلات ارزان‌قیمت بود. گوشه دیگر اتاق چند کتاب روی هم تلنبار شده بود. بیشترشان کتاب‌های دانشگاهی بودند و یک دو جزوه پیام نور باز با خودکاری در میانشان کنار تخت. لباسهای دختر هم در یک کمد فلزی فرسوده خیلی مرتب و تمیز قرار داشتند. وقتی عاطفه برگشت یک سینی با دو لیوان شربت آلبالو آورده بود.
     
  

 
قدم نهم
قسمت سوم


شهاب شرمنده بود، از وجود خودش. نمی‌توانست مثل هر آدم بی‌رگ دیگری کارش را بکند و یک مشت اسکناس کثیف را روی تخت بیندازد و برود انگار نه انگار که اتفاقی افتاده. انگار نه انگار که گوشه همین شهری که او داشت در آن زندگی می‌کرد عاطفه‌هایی وجود دارند که مجبورند برای بقا تن به هر کاری بدهند و باز از زندگی عقب باشند.
وقتی شربت را نوشید. دست عاطفه را گرفت و بوسید. عاطفه کمی گیج شده بود پرسید:
- لباسم رو درآرم.
- نه نه... عجله که نداری؟
- نه، تا هر وقت خواستی بمون. ازت خوشم اومده...
- اوه مرسی.
اشاره به عکس کرد:
- این‌ها پدر و مادرتند.
عاطفه قطره اشکی به گوشه چشمش آمد. زود خشکش کرد و با همان صدای جدی و مطمئن گفت:
- آره. بعد سالها بی‌بچگی خدا من رو بهشون داد.. اون عکس مال سالهای خوبه. اما بعد خشکسالی شد. روستا کم کم داشت متروکه می‌شد. اما وقتی خدا بابا رو از ما گرفت.. دیگه چیزی برای موندن نبود. مامان هم حالش خوب نبود. حداقل تهران ازش خوب مراقبت می‌کنند. الان گذاشتمش آسایشگاه خصوصی.. کلی پولشه ولی بهش میرسند.
میان وسایل گشت و عکسی را نشان داد که جدیدتر بود. خودش با همان لبخند زیبا در کنار مادرش که پیرتر شده بود.
شهاب به کتاب‌ها اشاره کرد:
-درس هم که میخونی...
-آره. پیام نور. چهار ساله ولی تازه دوترمش رو تونستم پاس کنم. کار هست و شهریش هم از یک طرف.
با نگاهی مصمم گفت:
- البته تمومش می‌کنم.
بعد با لحنی کاملاً جدی و حرفه‌ای رو به شهاب کرد و پرسید:
- خب، رییس! شروع کنیم.
شهاب بلند شد، یک تراول صد تومنی درآورد و گذاشت روی تخت:
- این به خاطر وقتی که ازت گرفتم.
- اما ...
- اما نداره.
- خب پس میشه امشب بمونی. اگه بری رضا...
شهاب باورش نمی‌شد وضع این‌طور باشد. پذیرفت که بماند. روی زمین کنار تخت دختر خوابید بدون کوچکترین دست درازی یا حتی فکر بدی نسبت به او. تا صبح در فکر کارهایی بود که باید می‌کرد.


حمید هیچ‌وقت نفهمید چرا عاطفه دیگر سر کار نمی‌آید. شهاب اصل ماجرا را برایش نگفت. اما زندگی عاطفه از آن روز عوض شد. شهاب ماجرا را با کمی حذف و اضافه به پدرش گفت. پدرش هر سال بخشی از درآمدش را صرف کارهای خیریه همچون کمک به انواع مؤسسات خیریه می‌کرد. اما خوشحال شد که پسرش به جای درخواست خرید یک ماشین جدید و یا یک موبایل یا تبلت جدیدتر چنین چیزی از او می‌خواهد. عاطفه به یک آپارتمان در محله‌ای مناسبتر که شهاب انتخاب کرده بود نقل مکان کرد. به علاوه یک پرستار استخدام کردند تا بتوانند از مادر عاطفه در همان خانه نگهداری کنند. و درآخر یک کار با درآمد بالاتر در شرکت پدر شهاب به عاطفه اجازه می‌داد استقلال مالی داشته باشد و درس را ادامه دهد.

در آخرین روزی که شهاب برای تحویل کلید و خداحافظی به منزل عاطفه رفت، عاطفه به او گفت که دوست دارد برای تشکر از این همه لطف خودش را در اختیار او قرار دهد. اما شهاب به او اطمینان داد که نیازی به این کار نیست. فقط یک چیز می‌خواست. یک بوسه بر لبان زیبای او. عاطفه لبخندی زد و جلو آمد. او را در آغوش گرفت و بوسید. بوسه‌ای گناه‌آلود و شهوانی بود. اما به همان میزان دلچسب و رویایی بود. به همان اندازه آتش را شعله‌ور کرد که خاموش کردنش سخت بود.

- خب! رییس. با این بوسه منو خمار کردی و حالا میخوای تو خماری ولم کنی؟
- فکر نکن که برای من راحته. تو به‌قدری خواستنی هستی که مطمئنم تا آخر عمرم تو حسرتت می‌مونم. ولی نمی‌خوام منم مثل بقیه باشم.
- تو مثل بقیه نیستی. بقیه با من مثل یک تیکه گوشت رفتار کردند. تو اما اینطور نبودی... ضمناً من ایندفعه خودم می‌خوام. خودم رو در اختیارت نمی‌گذارم. میخوام باهات یکی بشم.
شهاب گونه او را بوسید. دستی حاکی از مَحبت به موهایش کشید و برای آخرین بار نگاهش کرد و پاکتی را به او داد و رفت. رویش نوشته بود:
عاطفه عزیز، تو دختر پاک و خوبی هستی. بدون که تو هیچ دِینی به من نداری. من به عنوان یک آدم برخوردار از نعمتهای این جامعه فقط بخشی از دِینم رو به این جامعه به واسطه تو ادا کردم. من رو ببخش. خداحافظ.
     
  ویرایش شده توسط: Chiyo   
صفحه  صفحه 7 از 9:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

ده قدم تا آرزو


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA