قدم دهمقسمت اول حمید راه برقراری رابطه با جنس مخالف را نمیدانست. با وجود اینکه رابطهاش با سعیده بهتر شده بود و گاهی چهار نفری برای شام یا تاتر همدیگر را میدیدند اما حمید بیشتر از این نمیتوانست جلو برود. بدتر اینکه در مسیر پیش رفت که تا مدتها از شهاب پوشیده بود و مایه تعجب و نگرانی شهاب شد. یک روز او را با خود برد و حاصل پروژه یک ماه اخیرش را به شهاب نشان داد.در واقع حمید متوجه چیزی میان آرزو و سعیده شده بود. او تا آنجا پیش رفته بود که به جاسوسی در مورد آنها دست بزند. دقیقا روبروی خانه آنها ساختمان در حال ساخت بود که شبها کار ساختمانی خاصی در آن انجام نمیشد. با مبلغ اندکی به سرکارگر به عنوان یک عکاس نجومی اجازه یافت شبها به بالای آن برود و تا هر وقت میخواهد آنجا بماند. او در آخرین طبقه ساختمان برای خود پناهگاهی درست کرد و با دوربین دست دومی که تهیه کرده بود در آنجا مستقر شد. وقتی فیلم را برای شهاب گذشت شهاب فقط نگاه کرد: از یکی از پنجرهها یکی از دخترها به سختی دیده میشد. اگر برای شستن چیزی پشت ظرفشویی میآمد دیده میشد که این اتفاق هم افتاد سعیده بود لباس خواب بلند صورتی رنگی به تن داشت. برای اولین بار او را بی حجاب داشت میدید. سعیده شروع به شستن چیزی شبیه میوه زیر شیر کرد. در همین حین بود که آرزو وارد کادر شد که از پشت سعیده را بغل کرد و دستهایش را روی سینه های سعیده قرار داد! شهاب باورش نمیشد. هیکل آرزو در پشت دیوار دیده نمیشد ولی گویا هیچ چیزی نپوشیده بود. کمی بعد شروع به لب گرفتن از هم کردند و از جلوی پنجره کنار رفتند.در فیلم بعدی که گویا شب دیگری بود، پرده اتاق خواب باز بود. کمی بعد در کادر دوربین صحنه فوق العادهای دیده شد. سعیده لخت مادرزاد روی تخت دمر دراز کشید و به پشتش نگاه میکرد. گویا آرزو آنجا بود. سعیده کمی قد کوتاه و چاق بود ولی چهره ریزنقش و نمکینی داشت. شهاب ضربان قلبش را که به شدت میزد حس میکرد. از یک طرف ناراحت بود که این صحنهها را بدون اجازه دخترها میبیند و از طرفی کنجکاو بود. آرزو هم که لخت بود روی تخت به سعیده پیوست. آرزو فوق العاده بود و از همان فاصله هم بدن زیبایش به خوبی دیده میشد. پستانهایی بزرگ و موهای سیاه انبوه فر. باسن برجسته ای داشت که واقعا داشت تحریکش میکرد! آرزو ابتدا بالشی زیر شکم سعیده گذاشت و بعد شروع به لیسیدن پشت سعیده کرد تا به میان رانهای سعیده رسید. همینجا سعیده سرش را برگرداند و جیغی کشید گویا به جای حساسی رسیده بود. آرزو پس از خوردن و لیسیدن سعیده یک خیار را داخل یکی از سوراخهای دختر بیچاره کرد و بیرون آورد. کمی بعد سعیده را به پشت خواباند و خیار را داخل دهان سعیده برد. گویا در این رابطه آرزو نقش غالب را بازی میکرد. سپس روی تخت بالاتر رفت طوری که بدنش روی دهان سعیده باشد و بعد روی صورت سعیده نشست. سعیده اما به خوبی کارش را بلد بود شروع به خوردن آرزو کرد و دو دستش را روی کپلهای آرزو قرار داد و او را با تمایل بسیار به خود میفشرد. این دو دختر واقعا حشری بودند! اینبار در وقعیت ۶۹ بودند و شدیدا مشغول خوردن هم. آرزو رفته بود زیر. نمایش یک ساعتی ادامه داشت و وقت خواب همچون دو عاشق و معشوق همدیگر را در آغوش گرفته و تا یک ربع همدیگر را میبوسیدند و نوازش میکردند. اینها دو آدم عادی بودند که تجربه عشقی غیر معمول را تجربه میکردند و واقعا همدیگر را دوست داشتند. پس ماهیت رابطه آنها این بود. شهاب به شدت ناراحت شده بود. در مورد آرزو فکرهایی داشت ولی با این وضعیت میدانست که امیدی برای او وجود ندارد.با عصبانیت رو به حمید گفت:- اینها رو پاک کن و دیگه در موردش با من حرف نزدن.
قدم دهمقسمت دوم یک هفته بعد شهاب ماجرا را تمام شده فرض کرده بود تا اینکه یک روز عصر سعیده را در جلوی دانشگاه دید. سعیده حالت خاصی داشت. وقتی ماجرا را برای شهاب گفت شهاب خونش به جوش آمد. حمید دست گل به آب داده بود!- امشب میارم دم خونتون اصلا نگران نباشید.در واقع بدون مشورت با او با دخترها تماس گرفته بود و تهدیدشان کرده بود که فیلم را پخش میکند اگر به خواستههای او تن ندهند. حتی به آنها گفته بود شهاب با خواهرش رابطه داشته و او میخواهد با آرزو همین کار را کند تا جبران شود. بدون اینکه بداند آرزو خواهر شهاب نیست.بحث حمید و شهاب به درازا کشید. حمید واقعا به استیصال رسیده بود. یک سالی بود که نظارهگر شهاب بود که هر کسی را میخواهد به رختخواب میآورد و نصیب او در این میان جز ذکر عیش و خودارضایی نبود. از کارش شرمنده بود ولی نمیدانست چه کار باید کند. در نهایت اما راضی شد. فیلم را تحویل شهاب داد و به اصرار شهاب راضی شد که با هم به خانه دخترها بروند. فیلم را تحویل بدهند و عذرخواهی کند. شهاب وقتی پشت آیفون تصویری رفت دخترها بیقرار منتظرشان بودند. سعیده از آنها خواست که بالا بیایند. سعیده با مانتو و روسری پشت در حاضر شد و آنها را به داخل دعوت کرد. حمید سرش را انداخته بود پایین. آرزو هم آمد و با آنها دست داد. شهاب فیلم را داد و حمید در حالیکه به زمین نگاه میکرد عذرخواهی کرد. میخواستند زحمت را کم کنند که سعیده تعارف کرد بنشینند برای چای. اولین بار بود که به خانه دخترها میآمدند و با این دلیل خجالت آور!سکوت را سعیده شکست:- خب پس شما در مورد ما میدونید.شهاب پاسخ داد:- بله اما مطمئن باشید که این رو کس دیگهای نمیفهمه.آرزو گفت:- خب حالا چه حسی به ما دارید؟شهاب پاسخ داد:- چطور؟- یعنی حالا که میدونید که ما با هم هستیم دیگه دوستیمون تمومه درسته؟شهاب پیش خود فکر کرد: دوستی؟ کدام دوستی؟ سیاستمدارانه گفت:-نه البته دوستیمون که سرجاشه.سعیده وسط حرفش پرید و گفت:- راستش حالا که دیگه پرده حیا رو آقا حمید دریدند بگم که آرزو از شما خوشش میومد و من هم ... از آقا حمید. خوشم میومده.حمید با دهان باز نگاهی به سعیده انداخت و بعد شهاب...آرزو به سعیده چشمقره رفت. شهاب گفت:- راستش این آقا حمید ما مدتهاست که چشمش دنبال شماست.کمی از چایش نوشید و با همان لحن رندانه ادامه داد:- بنده هم البته به چشم خواهری آرزو رو دوست دارم.آن شب بعد از رفتن پسرها سعیده و آرزو مشغول بحث بودند. چیزی وجود داشت که از درون هر دو را انگولک میکرد. حال که دیگر کار به اینجا رسیده بود چه دلیلی داشت مثل قبل رفتار کنند. از طرفی نیرویی ذهنی که فشار هنجارهای اجتماعی بود به دنبال فرار از برقراری رابطه بیشتر بود. اما رابطه آنها مگر مشروع بود؟ سعیده گفت: -من که مشکلی ندارم ولی تو چی؟آرزو با تعجب گفت یعنی- اوکیی؟ یعنی به همین مفتی میخوای دراز بکشی بگی بیان بکنندت؟در لحن حرفش کمی دلخوری از سعیده هم بود. بعد این همه سال به او دل بسته بود و با آمدن پسرها حسادتش گل کرده بود.سعیده با ناراحتی گفت: مسخره نکن. اینا پسرای بدی نیستند. حداقل تا حالا ندیدم بد به کسی نگاه کنن!.. -همه پسرها بد نگاه میکنند فقط بعضیاشون آب زیرکاه هستند مثل این دو تا! سعیده گونه آرزو را لمس کرد: -بهشون بگیم هر جا ما نخواستیم اونا قبول کنن. ببین دختر یک تجربست دیگه من یک بار داشتم میدونی که؟ ... -صبر کن تو که گفته بودی اصلا خوب نبود! ... -خب آره ولی از جنبههایی جالبه مثل خودمون... بعد اگه طرفمون مهربون باشه... آرزو نگاهی به سعیده انداخت و به فکر فرو رفت. بدون هیچ دردسری و اینکه کسی بفهمد میتوانست سکس واقعی را تجربه کند. گرچه علاقهای به جنس مخالف و ازدواج نداشت ولی برای یکبار بد نبود! - بگذار روش فکر کنم.آرزو هیچوقت نتوانست نتیجهای از افکارش بگیرد. رابطهشان با شهاب و حمید هم آرام آرام از سر گرفته شد. اما یک سالی طول کشید که بتوانند به نقطهای برسد که به پیشنهادات سعیده به طور جدی فکر کند. با این حال بدون اینکه هیچ قراری بینشان باشد یک شب همه چیز بینشان تغییر کرد.
قدم دهم قسمت سوم تولد حمید بود و به آن مناسب بلیط یک کنسرت موسیقی سنتی که مورد علاقه حمید بود را برایش گرفتند. آن شب دخترها شام تدارک دیده بودند. روز قبل سعیده به آرزو فقط گفته بود که اینبار میخواهد راحتتر لباس بپوشد. حمید هنوز شرمنده لطف بچهها بود اما شهاب از تغییری در رفتار دخترها بو برده بود. ته دلش دوباره امیدی روشن شده بود که شاید بین او و آرزو فراتر از یک دوستی معمولی هم چیزی باشد. به خصوص که این اولین بار بود که بعد ماجرای سال قبل دخترها آنها را به خانه خودشان برده بودند. وقتی به خانه رسیدند دخترها برای عوض کردن لباس رفتند و آنها را در پذیرایی تنها گذاشتند. وقتی برگشتند پسرها از دیدن آنها یکه خوردند. نیازی به گفتن نبود قصدشان از ظاهرشان معلوم بود. شهاب برای اولین بار حس کرد که دارد توسط دختری اغوا میشود. حمید اما هنوز از خجالت سرش را پایین میگرفت. سعیده یک دامن سفید کوتاه پوشیده بود با یک تاپ چسبان قرمز و آرایش خفیفی هم کرده بود. اما آرزو حیرت آور بود. شلوار جین تنگ و یک پیراهن زیبای یقه باز کشی که در مجموع چیزی از برجستگیهای دخترانهاش را پنهان نکرده بود. برای شهاب که همیشه آرزو را با پوشش کامل میدید همین فراتر از هر انتظاری بود. از طرفی یکسالی بود که دستش به دختری نخورده بود و فقط دیدن این دو زیباروی بدون حجاب برایش کافی بود که آن پایین احساس ناراحتی کند. آرزو موهایش را باز کرده بود و گل سرخی را میان موهایش جا داده بود. حمید با دیدن آنها تقریبا از حال رفت. با گفتن یک یا خدا! در جایش میخکوب شد و به این دو دختر خیره شد. چه قصدی داشتند این دو دختر شیطان. تصاویری رابطهشان در یکسال قبل در ذهنش زنده شده بود. شهاب برای جلوگیری از ضایع شدن بیشتر آنها که با دهان باز داشتند دخترها را نگاه میکردند گفت:- اگه موافق باشید اولین بریم سراغ غذا!سر میز شهاب در کنار آرزو و حمید در کنار سعیده جای گرفتند. شهاب به شدت مجذوب آرزو شده بود. آرزو بدون حجاب بسیار زیباتر بود. واقعا اندام یگانهای داشت. چیزی از زیباترینها کم نداشت. حمید که کم کم داشت حرف زدن یادش میآمد بحثی از سوتیهای یکی از اساتید پیش کشید و به همین ترتیب با استفاده از استعدادش در تقلید صداهای اساتید توانست کل جمع را به خنده بیندازد. در این میان آرزو و شهاب سرگرم بحث داغی در باب زندانی شدن یکی از وکلا شدند. بعد شام زوجها شروع به صحبتهای آرام با هم کردند. ولی خیلی زود حرف کم آوردند. به خصوص که چیز دیگر در ذهن هر سهشان بود.
قدم دهم قسمت چهارم سعیده دیگر نمیتوانست صبر کند. شاید فرصتی بهتر از این دیگر به دست نمیآمد. سعیده حمید را دعوت کرد به اتاقش، به بهانه اینکه کلکسیون کتابهایش را به او نشان دهد. به اتاق خواب رفتند و در را هم پشت خود بستند. آرزو با دلخوری به شهاب نگاهی انداخت و گفت: مثل اینکه از خداش میخواست شما بیاید! شهاب به آرامی پرسید: دوستش داری؟ ... آره ... آرزو بلند شد و خود را با جمع کردن میز مشغول کرد. شهاب هم کمکش کرد و در این میان فقط چند مرسی بینشان رد و بدل شد. کم کم سکوت سردتر و طولانیتر میشد. آرزو در آشپزخانه به شستن ظرفها مشغول شده بود. شهاب هم همانجا در حالیکه به دیوار مجاور لم داده بود داشت او را مینگریست. در آن یکسال پرماجرا انواع روشهای اغوا کردن دخترها را استاد شده بود اما در مورد آرزو نمیخواست هیچ قدمی بردارد. میخواست همه چیز از سوی او باشد. آرزو گفت: -به چی نگاه میکنی؟ ...- هیچی، کمک میخوای؟- آره بیا این لیوانها رو بچین اون بالا.آرزو گفت: شما پسرها با چشم چرونی که حتی چادرم نمیتونه جلوتونو بگیره چی به پسن میارید؟ - لذت بخشه. تازه چادر تخیل رو تقویت میکنه.-مادربزرگم وقتی ۷ سالم بود چادرو سرم کرد. تو تمون این سالها چشم هیچ مردی به یک تار موم نیوفتاده بود! حالا اینجا واستادمو تو داری با نگات لختم میکنی. مامان و بابای بیچارم فکر میکنن الان دارم درس میخونم!-اگه نمیخوای خب چرا چادر سرت نمیکنی؟- ماشالاه شما که لخت ما رو هم دیدید.- هی، به خودت اینقدر سخت نگیر! من که کل اون ماجرا رو فراموش کردم.شهاب کمی مکث کرد و گفت:- اگه بدونی تو همین جامعه به ظاهر مذهبی ما پشت درهای بسته و تو تاریکی چه چیزها داره اتفاق میافته. اگه بدونی چه آدمهایی که تو فکر میکنی مظهر عفاف و تقوا هستند چه کارهایی میکنند، اونوقت اینقدر به خودت سخت نمیگرفتی.شهاب در فکرش به یاد تک تک کسانی افتاد که در آن یک سال با آنها شبی را سر کرده بود. ادامه داد:- تو همین زندگی، تو هر سنی که هستی، بخوای نخوای واسه همون سن میتونی تجربه کنی. تا چشم به هم بزنی سنت بالا میره و شرایطتت عوض میشه؟ اگه خدا این احساسات رو به ما داده چرا نباید ازشون استفاده کنیم؟ قبول دارم که برخی حرمتها حفظ باید بشه. اصلا هم قبول ندارم همه بیفتند به جون هم از هر سنی و به هر روشی برگردند به طبیعت حیوانیشون. ولی دو نفر اگه به هم علاقه دارند یا اصلا با هم حال میکنند چرا خوشون رو محدود یک سری قید و بندها کنند. مثلا به بدن خودت نگاه کن یعنی همیشه باید همه این زیباییها رو مخفی کنی؟-خوب بلدی مخ بزنیا!-مخ نمیزنم میخوام ذهنت رو آزاد کنم. خیلی به خودت سخت میگیری. همه این سنتها مال پشت اون دره اینجا محیط خصوصیه! این هم زندگی خصوصیه به کسی هم ربطی نداره، مگر اینکه حق کسی بخواد ضایع بشه...شهاب به یاد عاطفه افتاد... این آزادی بی قید و شرط چنین اثراتی هم داشت. باید تعادلی برقرار میشد. از هر دو طرف افراط کردن اشتباه بود.آرزو گفت:-وقتی تو گناه بیفتی تا آخرش میری اول با سعیده شروع شد و حالا کار من به اینجا رسیده. -قرار نیست بین ما چیزی بشه. نگران نباش. آرزو به سمت شهاب رفت و جلویش ایستاد تقریبا هم قد بودند. شهاب از تیپ پسرهایی بود که او دوست داشت. ظاهری مثبت و جذاب داشت. دستش را روی سینه شهاب گذاشت. اینجا پستانی نبود. بعد از ۲۷ سال زندگی برای اولین بار مردی را در این فاصله نزدیک از خود داشت! بعد سنین کودکی حتی پدرش را هم هیچگاه نبوسیده بود یا بغل نکرده بود. شهاب خود را در اختیار کنجکاوی آرزو گذاشته بود. آرزو دستش را به صورت شهاب برد و او را لمس کرد. اما یعد ناگهان گویا از خوابی بیدار شده باشد دستش را برداشت و برگشت به اتاق پذیرایی. آن زوج عاشق هنوز در اتاق بودند و صداهای مشکوکی هم میآمد. آرزو با حالتی کفری کنترل تلویزیون را برداشت و صدای اخبار را بلند کرد تا صدایی از آن اتاق نشنود. شهاب تصمیم گرفت برود. دم در دلش به حال آرزو سوخت.- میخوای بریم یک کم دور شهر بگردیم تا شب که سعیده... همه کتابهاشو نشون حمید داد برگردیم؟- آرزو با کمی تردید با همان چهره در هم مانتو و روسریش را پوشید و همراه شهاب رفتند.خیابانهای تهران، شهری که هیچگاه نمیخوابد. شهاب بدون عجله داشت رانندگی میکرد. آرزو در صندلی خودش گونهاش را به شیشه چسبانده بود و بیرون را نگاه میکرد. اشکهایش نور چراغها را میافشاند و زیباتر میکرد. شهاب نمیدانست چه باید بگوید. آن شب هیچکدام حرفی برای گفتن نداشتند.موقع خداحافظی درست جلوی حمید و سعیده آرزو شهاب را بغل کرد و لبهایش را برای مدتی طولانی بوسید. شهاب حس میکرد که این بوسه بیشتر نفرت در خود دارد تا عشق. او میخواست دلخوریش از رفتار سعیده را با این نشان دهد. اما بوسه بوسه بود و لبهای داغ او بود که روی لبهای شهاب قرار گرفته بود. حس ترحم بود یا شهوت،هر چه بود شهاب را داشت به سمت گودالی هل میداد. شهاب بوسه را پاسخ میداد بدون اینکه بداند آیا اجازه دارد بدن آرزو را در آغوش بگیرد یا نه. موقعیت عجیبی بود. حمید در راه برگشت جزییات را نگفت. اما موفق شده بود. بالاخره قبل از ۳۰ سالگی اولین تجربه جنسیاش را درک کرده بود. اما آن چه سبب حیرت شهاب شد حرفی بود که او بعد زد:- ما میخوایم با هم ازدواج کنیم.- چی؟- درست شنیدی؟- در اولین فرصت خانوادم رو میارم برای خواستگاری.شهاب نمیدانست باید تبریک بگوید یا بزند در گوش حمید. از یک طرف برای حمید دست و پا چلفتی مورد بهتری پیدا نمیشد واز طرفی حمید مدتها بود سعیده را میخواست.
قدم دهم قسمت پنجم از آن شب به بعد رابطه بین آنها کاملا تغییر کردند. حمید و سعیده همچون دو خرگوش چیزی جز سکس نمیخواستند. بنابراین روند قرارهایشان همیشه اینطور بود که شهاب آرزو را با خود میبرد و دو زوج عاشق تنها میشدند. در این مدت فرصت کافی بود تا شهاب و آرزو همدیگر را بهتر بشناسند. جالب اینکه هر چه بیشتر میگذشت متوجه وجوه مشترک بیشتری میشدند. علایقشان یکی بود. آرزو آرام آرام از آن وضعیت اولیه ناشی از خیانت سعیده بیرون آمد. گرچه رابطهاش با سعیده خوب نبود و حتی کمتر در خانه سعیده بود و بیشتر در خانه پدریش ولی بهانه دیدن شهاب بود که او را به زندگی بر میگرداند. بدون اینکه خود بداند داشت عاشق میشد.سعیده و حمید در اتاق بودند طبق معمول اما آرزو و شهاب برخلاف معمول بیرون نرفته بودند. آرزو و شهاب دم در بودند که بروند. شهاب بعد مرتب کردن موهایش برگشته بود تا نظر آرزو را بپرسد که آرزو بعد نگاهی به او جلوتر آمده بود و بعد دست انداخت در گردن او و شروع کرد به بوسیدن لبهایش. بعد یک بوسه مفصل و طولانی با پشت دستانش صورت او را لمس کرد و بعد دستش را پایین برد روی سینه و بعد شکم و بعد به سراغ بزرگترین کنجکاوی زندگیش رفت. دستش را پایینتر برد. با هر سانت پایین رفتن فشار در داخل شلوار شهاب بیچاره بیشتر میشد و ضربان قلبش بلندتر و بلندتر. دست کاوشگر دختر کمربند را رد کرد و درست به روی برجستگی شلوار شهاب رسید. یعنی اینقدر بزرگ بود؟ متوجه تغییر حالت شهاب با دست مالیهای معصومانهاش شد. پس او چنین قدرتی داشت؟ با یک لمس از روی لباس شهاب داشت از حال می رفت. دستانش را بالابرد و شروع کرد به باز کردن دکمههای لباس شهاب.شهاب خواست اذیتش کند:- خانمی، برای عوض کردن پیرهن وقت نیست ببین بلیطها رو از دست میدیم ها.و بلیطها را جلوی صورت مسخ شده آرزو تکان داد. آرزو بی توجه به حرف او با چهرهای جدی به کارش ادامه داد. شهاب میخواست دستش را بالا بیاورد تا کمکی کند و او هم نقش فعالی ایفا کند که مانعش شد. دستهایش را در کنار بدنش جا داد و درآوردن پیراهنش را از سر گرفت. زیر پیراهن چیزی نپوشیده بود اندکی با موهای سینه کم پشت شهاب بازی کرد و کمی هم شکمش را قلقلک داد و بعد به سراغ شلوار رفت. کمربند، دکمه و زیپ شلوار را باز و به آرامی شلوار را پایین کشید. بزرگی آلت شهاب از زیر شورت به خوبی معلوم بود با کنجکاوی آن را لمس و برای برداشتن آخرین پوشش جلوی شهاب روی زمین نشست. دو طرف شورت را گرفت و به آرامی پایین آورد. آلت شهاب با حرکتی از بندش رها شد و در چند سانتی چهره دختر قرار گرفت، او چند دقیقهای فقط داشت هیکل با ابهت این عضو ناشناخته را نگاه میکرد. بعد دستش را به آن نزدیک و ابتدا با نوک انگشتانش آن را لمس کرد و بعد کلش را در دست گرفت. با تعجب گفت: -ووی چه داغه!!!-به خاطر توئه!دستش را به زیر آلت برد و خایههای شهاب را مالید. همه چیز برایش تازگی داشت و اصلا فراموش کرده بود که کجاست و چه می کند. در همین حال متوجه حال شهاب شد. شهاب اشاره کرد که دارد لذت میبرد و او شیطانیش گرفت و بیشتر این عضو جالب را دست مالی کرد حتی چنان خوشش آمده بود که آن را چند بار بوسید و به صورت و گونههایش مالید گرمای آلت برایش لذت بخش بود. شهاب بیچاره اما بعد یک سال یکی از تواناییهایش را پاک از دست داده بود. کنترل،-داره میاد...آرزو متوجه چهره منقبض شهاب شد و کمی ترسید! – چی شده؟- هیچی تورو خدا ادامه بده..– چی کنم؟؟- تو دستات... محکم بمالش نازش کن ... وای داره میاد...دختر محکم دستش را دور آلت شهاب حلقه کرد و بیشتر آن را نوازش کرد. نمیدانست چه کار کند. شهاب دستش را دور دست او گرفت و هدایتش کرد. آرزو متوجه انقباضی و فریادی از جانب شهاب شد...کمی ترسیده بود.شهاب روی زمین در کنار آرزو نشست و به او نگاهی انداخت، مایع منی روی صورت و موها و مانتو دختر دیده میشد، آرزو با نگرانی پرسید: -کار بدی کردم؟ ببخشید... ناراحت شدی؟؟ شهاب باورش نمیشد آرزو اینقدر ناشی و ناآگاه باشد.-نه نه! عالی بود! آرزو که خیالش راحت شده بود یکی از انگشتان آغشته به منی را با کنجکاوی مکید و گفت: شوره!-ببخشید روت ریخت.-نه مسالهای نیست الان تمیزش میکنم... اوه راستی سینما رو داریم از دست میدیم بدو بریم.
قدم دهم قسمت ششم وقتی اولین رابطه جنسی برقرار شود دیگر مسیری شروع میشود که معمولا به جاهای خوبی میرسد. بعد آن شب دیگر قرارهایشان با طعم سکس آغشته شد. در سینما دست آرزو به جاهایی میرفت که نباید برود. حتی یک بار او را در همان سالن سینما با دستش به انزال رساند. شهاب با بیصبرانه منتظر بود راههای دیگر غیر از دست را هم امتحان کنند اما آرزو عجلهای نداشت. شهاب با تمام وجود میخواست که از آرزو بخواهد او را ساک بزند اما جلوی خودش را گرفت. میخواست هر چیزی به طور طبیعی تجربه شود. بدون زور و فشاری از طرف او. رابطهاش با آرزو غول غفته شهوت در او را بیدار کرده بود اما آرزو برای ارضای او عجلهای نداشت ناچار بعضی شبها با خاطرات شهوانی گذشته خودارضایی میکرد. در ذهنش آرزو را میدید جای آن دخترها در همان وضعیتها که از سر گذرانده بود و به اوج میرسید. اما خیال کجا و واقعیت کجا.سفر شمال پیشنهاد شهاب بود. ته ذهنش فکر میکرد فرصت بیشتر باشد. حمید و سعیده بدون تردید استقبال کردند اما آرزو قبول نکرد. پدرش اجازه نمیداد. اما با شیطانی سعیده او هم آمدنی شد. سعیده خودش به پدر آرزو زنگ زد و با کمی زبان ریختن او را راضی کرد. تضمین داد که جمع فقط دخترانه است و شخصا مراقب آرزو خواهد بود. چه جمع دخترانهای بود.در ویلای پدر شهاب دیگر دو همستر همراهش حیا را کنار گذاشته بودند. روبروی آنها همدیگر را میبوسیدند و با هم ور میرفتند. شهاب و آرزو بودند که از این موقعیتها باید فرار میکردند. سعی میکردند سرشان را با فعالیتهایی همچون قدم زدن رمانتیک در کنار ساحل پر از آشغال متلقو پر کنند. همان شب اول وقتی داشتند با پیتزایی که گرفته بودند برمیگشتند متوجه شدند خبری از زوج عاشق نیست. در حالیکه دنبالشان بودند شهاب آرزو را در حالت میخکوب پشت پنجره پذیرایی که رو به استخر بود یافت. داشت کنار استخر آن دو را نگاه میکرد. سعیده لخت مادرزاد روی لبه استخر خم شده بود طوری که پاهایش تا ران داخل آب بود و حمید پشتش داشت حسابی عشقش را به او از پشت ابراز میکرد. شهاب جلو رفت و آرزو را از پشت بغل کرد و سرش را نزدیک گوشش برد و گفت:- داری چی رو نگاه میکنی؟- داره از پشت...؟- آه اینطور به نظر میاد. این سعیده شما انگار خیلی با تجربه هستند.- والا ما تا حالا از اونور کاری نکرده بودیم.بعد با عصبانیت نگاهی به شهاب انداخت و گفت:- اصلا تو داری چی رو نگاه میکنی. چشاتو درویش کن!شهاب و آرزو شام را با هم خورند کمی بعد هم زوج عاشق با حوله به آنها ملحق شدند. بعد شام کمی ورق بازی کردند و شراب نوشیدند و باز حمید و سعیده بودند که جمع را به هم زدند و راهی اتاق خوابشان شدند. - ما هم بریم بخوابیم فردا صبح میخوام ببرمت جنگل رو نشونت بدم. راستی تو کجا میخوابی؟- من... هر جا باشه مهم نیست.- بیا پس نشونت بدم.آرزو را برد طبقه بالا. اتاق خواب بزرگ را حمید و سعیده گرفته بود. یک اتاق یک تخته هم بود که شهاب به آرزو نشان داد و خودش هم گفت که پایین روی کاناپه میخوابد. - خب تو هم بیا تو اتاق من.- جا نیست.- رو زمین جا بنداز.- اوکی..در عمل اما شهاب و آرزو در آغوش هم در آن تخت یک نفره به خواب رفتند. در حالیکه کل شب آلت شهاب سیخ شده بود و دستانش ناخودآگاه زیر لباسهای آرزو میرفتند. اما هیچ اتفاق خاصی نیفتاد تا صبح.صبح زود بود که با سر و صدای حمید وسعیده بیدار شدند. بعد کمی کلنجار برای خواب مجدد هر دو بیدار مانده بودند. شهاب که دستش موقع بیدار شدن داخل پیراهن آرزو و روی سینههایش بود به روی خودش نیاورده بود و همانجا دستش را نگه داشته بود. آرزو اما دست او را خارج کرد و در عوض روی تخت نشست و شروع کرد به نوازش سر و صورت شهاب. شهاب فقط نگاهش میکرد و گاه دستش را میبوسید. آرزو گفت:- میخوای اینا رو ببینی؟- اگه بخوای نشونم بدی چرا که نه.آرزو با عشوه خاصی دکمههای پیراهنش را باز کرد و بعد پیراهن را درآورد. از شهاب خواست بند سوتین را باز کند و وقتی برگشت سینههای زیبا و بزرگش در برابر چشمان شهاب بود. شهاب سرش فقط چند سانت با آنها فاصله داشت. ناخودآگاه به سمتشان رفت و شروع کرد به خوردنشانو مثل یک قحطی زده رفتار میکرد. آرزو خندهاش گرفته بود. شهاب نفهمید که آرزو کی دستش را برده پایین و آلتش را بیرون آورده، نوازش دست آرزو او را به دنیایی دیگر برد. چشمانش را بست و خودش را در لذت این دستان داغ رها کرد. اما آرزو اینبار کار دیگری کرد. شهاب چیز دیگری را حس کرد. داغتر. زبان آرزو بود. داشت آن پایین او را میلیسید. و وقتی دهانش را باز کرد و شروع کردن به مکیدن و خوردن او فقط چند دقیقه با اوج فاصله داشت. هیچوقت هیچ دختری نتوانسته بود تا این حد او را تحریک کند. این بار آرزو دختری بود که او نه تنها با توان وجود از لحاظ جنسی میطلبید بلکه او را همچون الههای میپرستید. در آن لحظه بود که برای اولین بار حس کرد کاملا به درون گودال عشق افتاده است. آرزو بود که داشت او را از آن خود میکرد. با این پیشروی آرامش. با این در خماری گذاشتن و در باغ بهشت نشان دادنش.اینبار از سر و صورت تا سینههای لخت آرزو از شهاب خیس شده بود. آرزو بلند شد و حولهای از ساکش درآورد و به طرف حمام رفت. شهاب همانطور روی تخت ولو شده بود. نمیتوانست تکان بخورد. موادی لذت بخش از میان پاهایش داشت به سرتاسر بدنش پمپ میشد. خوشبختی همین بود. شهاب گرسنه بود و باز میخواست. به سمت حمام رفت. باقی لباسها را درآورد و به آرامی داخل شد. لباسهای آرزو را روی جالباسی کنار در حمام دید. شیر آب باز بود. وقتی در را باز کرد سایهای از بدن لخت دختر را دید. آرزو با دیدن او جیغی زد ولی وقتی دید اوست خندید و در حالیکه با دستانش بدن لخت خود را پوشانده بود پرسید:- تو اینجا چیکار میکنی؟- نگرانت شدم اومدم ببین حالت خوبه یا نه.- من خوبم. تو خوبی. کل مایعات بدنت به نظرم تخلیه شد.- مرسی من هم خوبم. میشه بیام زیر آب.- اول چراغ رو خاموش کن.-اطاعت!در تاریکی حمام، آرزو که هنوز گویا شرم داشت بدن لختش را نشان دهد با تردید برای شهاب جا باز کرد.شهاب به سمت آرزو رفت، دستش را گرفت و او را به خود چسباند و شروع به لمس و مالیدن بدن لخت دختر کرد. پستانهایش نرم و لطیف را چنگ زد طوری که صدای آخ دختر درآمد. بعد دستش را پشت او برد و به روی باسنش رساند. واقعا بزرگ بود و به هیچ روی در دستهایش جا نمی شد. دستش را به میانش برد و سعی کرد جلوتر برود که آرزو دستش را کنار زد. با دست دیگر باز پستانها را مالید و پایینتر آمد تا به منطقه ممنوعه رسید. آرزو تمام موهای آن ناحیه را زده بود،آرزو دستش را روی دست او گذاشت اما او دستش را جلوتر برد و روی لبهای نرم دختر برد و نوازش کرد. آرزو آهی کشید او در این حین مشغول بازی با اسباب بازی محبوب کوچک شدهاش بود. –وای چقدر کوچیک شده! –نگران نباش وقتی بیدار شه دوباره همونقدر بزرگ میشه. شهاب دستش را پشت سر دختر برد و لبهایش را بوسید . ظاهرا در بوسیدن آرزو مهارت کافی داشت. او نهایت مهارتش در بوسیدن را برای شهاب اولین مرد زندگیش اجرا کرد. شهاب مزه منی خودش را که هنوز روی صورت دختر بود را حس میکرد ولی این اصلا ناراحتش نکرد. بوسه طولانی آنها با سر وصدایی که از بیرون ميآمد مختل شد گویا سعیده برای کاری بیرون آمده بود. پشت در حمام آمد و در را باز کرد که متوجه آنها شد و غر غر کنان چیزی گفت و چراغ را روشن کرد و رفت! آرزو جیغی کشید و از بغل شهاب بیرون آمد با یک دست پستانها و با دیگری میان پاهایش را پوشاند و از شهاب خواست نگاه نکند! شهاب خندید به او نزدیک شد و او را در آغوش گرفت و لبهایش را بوسید آرزو تسلیم بوسه شد. به تدریج دستانش را کنار زد و شهاب را درآغوش کشید. وقتی بوسه تمام شد، شهاب کمی دور ایستاد و بدن زیبای او را نگریست. او فوق العاده بود. برای نمایش بهتر حرکتی هم به بدن آرزو داد. او را از پهلو و پشت نگاه کرد و بار دیگر باسن او را تحسین کرد. آرزو مجذوب تعریفهای او شده بود. شهاب تصمیم گرفت لطفش صبحش را جبران کند. لذا جلوی او نشست یکی از پاهایش را بلند کرد و روی لبه وان گذاشت و به سمت میان دو پا حمله کرد. ابتدا با کلیتوریس او بازی کرد بعد از پایین تا بالای شیار را لیسید و آرام آرام زبانش را داخل کرد. در میان این کار کلیتوریس را به خوبی مورد لطف قرار میداد. برای تحریک بیشتر انگشت را پشت دختر برد و خواست وارد کند که دختر مانعش شد. آرزو هر لحظه جیغ و دادش بیشتر میشد به طوریکه مجبور شد دستش را محکم روی دهان خود فشار دهد تا سر و صدا کمتر شود. اولین ارگاسم به زودی فرا رسید ولی شهاب دست بردار نبود و ادامه داد تا ارگاسم دومش را هم تجربه کند و در آخر التماس کنان شهاب را از خود جدا کرد.
قدم دهم قسمت هفتم بعد حمام هر دو خسته بودند برای نوشیدن قهوه به آشپزخانه بازگشتند. آرزو برای هر دوشان قهوه ریخت و با هم نوشیدند. آرزو مشغول آماده کردن صبحانه شد و شهاب هم به کمکش شروع به چیدن میز کرد. پیش خود فکر میکرد که آیا میتواند تمام زندگیش را با این دختر طی کند. آیا شریکی بهتر از او میتواند برای زندگیش پیدا کند؟ با آمدن زوج عاشق صبحانه خوردند. آرزو در فکر بود. تا کجا باید راه میداد؟ شدیدا در درونش درگیر شده بود حسی کنجکاو میخواست تا آخر پیش رود و دیگری روزی را که ممکن بود ازدواج کند و آن پرده که باید حفظ میشد. ولی حس عجیبی داشت. میدانست شهاب چیزی را زور نخواهد کرد و این خودش بود که میخواست بدنش را تسلیم این پسر کند. میخواست شهاب تسخیرش کند از شهاب خوشش آمده بود!مسافرت شمال بدون اتفاق خاصی، حداقل بین شهاب و آرزو به پایان رسید. زمان باعث شد آتشی که بینشان شعلهور شده بود کمی آرام شود. اما خاموش نشد. درست یک ماه بعد برای تولد شهاب آرزو نقشههایی کشیده بود. خوشبختانه حمید و سعیده برای دیدن خانواده سعیده به مسافرت رفته بودند پس خانه سعیده خالی بود. آن روز بعد شام و گشتن در خیابانها آرزو پیشنهاد داد به خانه سعیده بروند. وقتی رسیدند شهاب را در سالن رها کرد تا کادوی تولدش را بیاورد. چند دقیقه بعد که برگشت چیزی نیاورده بود اما خودش تغییر کرده بود. آرایشش را تجدید کرده بود. یک کلاه کیس قرمز و سکسی جایگزین موهای سیاه خودش شده بود. یک شنل سیاه رنگ با نگین و طلادوزی روی دوشش انداخته بود. اما زیرش. آنچه دیده میشد یک پیراهن توری تنگ قرمز و سیاه. از نوک سینههایش به بالا از لبه بالایی لباس بیرون زده بود. آن پایین یک دامن خیلی کوتاه و پاهای لخت و بلندش را یک جوراب سکسی که تا بالای زانوهایش میآمد پوشانده بود. همینطور مثل یک گربه جلو آمد و روی صندلی جلوی شهاب پاهایش را روی هم انداخت. شهاب مانده که او این لباس را از کجا آورده است. - از هدیه تولدت راضی هستی؟-..- میخوای کاغذ کادوش رو درآرم برات؟- ..- باشه!از جایش بلند شد و به سمت شهاب رفت شنل را از دوشش باز کرد و روی زمین انداخت. روبروی او ایستاد. آرزو کنترل ضبط را برداشت و نوای آهنگ خانه را پر کرد. با ریتم آهنگ شروع کرد به یک استریپ تیز حرفهای برای شهاب. شعاب آنچه میدید را باور نمیکرد. مهارت آرزو باورکردنی نبود. لابد از راهنمایی آنلاین استفاده کرده بود. شاید هم ساعتها فیلم استریپ تیز نگاه کرده بود. هر چه بود شهاب داشت لذت میبرد.
قدم دهم قسمت هشتم وقتی آهنگ تمام شد آرزو لخت روبروی شهاب ایستاده بود. موهای قرمز آشفته و جوراب ظاهر خرابی به او میداد. شهاب بلند شد و دورش چرخید و بدنش را سیر نگاه کرد. بعد شروع کرد به درآوردن لباسهاش خودش البته نه با آن هنر که آرزو نشان داده بود. وقت لخت شد چون دو قطب مخالف آهن ربا به هم چسبیدند. شهاب دهانش را به پستانهای دختر رساند و مشغول بوسیدن و لیسیدن و خوردن شد. آرزو در بهشت بود. جریانهای الکتریکی از نقاط تماس شروع و به نقطه حساسی در پایین بدنش ختم و حس خواستن و کامل شدن را در او بیدار میکرد. دست شهاب را گرفت و میان دو پایش قرار داد. شهاب گرما و خیسی عجیب آنجا را حس کرد، این دختر از او چه میخواست؟ آیا این لحظه تسلیم بود. آرزو را کشان کشان به روی میز نشاند طوریکه اندامهای جنسیشان همسطح شدند. بعد آلتش را به میان دو ران بلورین او نزدیک و روی شیارش قرار داد. دختر هیچ حرکتی مبنی بر مخالفت نشان نمیداد. پیش خود مطمئن بود که اگر شهاب بخواهد داخل شود او تسلیم خواهد شد. اما شهاب فکر دیگری داشت. شروع به مالش خودش روی آرزو کرد. با این کار آرزو بیش از پیش تحریک شد... شهاب این کار را تا رسیدنش به ارگاسمی دیگر ادامه داد و بعد سئوال سختی پرسید: بکنمش تو؟آرزو مکث کرد. ... -اگه دوست داری بکن.- باکرهای؟آرزو سرش را به علامت تأیید تکان داد. شهاب نمیتوانست به این راحتی و در این شرایط کاری را کند که بعداً آرزو پشیمان شود. باید تصمیم را آرزو میگرفت. جلوی او زانو زد و شروع کرد به نشان دادن مهارتش در خوردن و به اوج رساندن یک دختر. آرزو در حالیکه به دومین ارگاسم نزدیک میشد گفت:- میخوای ازپشت..شهاب به دنبال کرم یا روغنی مناسب گشت چیزی نیافت عاقبت به فکرش رسید از همین ترشحات جاری آرزو استفاده کند. آرزو در حالیکه دو پایش روی زمین بود از شکم روی میز قرار گرفته و منتظر لحظه ورود بود. امشب او گناه کرده بود و میخواست تا آخر در پستی گناه غرق شود. این هم نوعی مجازات بود برای گناهانش! شکنجهای که او استحقاقش را داشت. اما از خوش شانسیش شهاب شکنجه گر خوبی نبود. با حوصله در حالیکه سر تا پای دختر را نوازش و بوسه میزد با محل ورود بازی کرد. تا جاییکه به نظرش به اندازه کافی شل شد. آرزو را از نزدیک شدن آگاه کرد و با دو دست دو کپل دختر را از هم دور کرد و آلتش را نزدیک کرد. آرام بازی کرد تا اینکه یک سانتی وارد شد. اما آرزو درد داشت.شهاب متوقف شد. خیلی تنگ بود. حتماً دردش میآمد. باوجود اینهمه آمادهگی در حالیکه هنوز یک سانت هم داخل نشده بود اینطور بود. شهاب آنقدر طولش داد که حوصله آرزو هم سر آمد. شهاب چند میلی متر خارج و چند میلیمتر داخل میشد و هر جا انقباضی حس میکرد متوقف میشد. اما هنوز آرزو درد داشت. غریب یک ربع این ادامه یافت تا اینکه آرزو گفت:- به من توجه نکن بکنش تو.شهاب با تمام وجود میخواست این کار را کند. باز کمی داخل کرد و باز ناله آرزو.شاید اگر دختر دیگری زیرش بود او توجهی نمیکرد و داخل میشد اما این آرزو بود. برای او مهم بود درد نکشد. حتی اگر به خاطر او میخواست درد بکشد. نه او این کار را نمیکرد. بیرون آورد و در حالیکه زیباترین و سکسیترین صحنه را که بدن برهنه و باسن برجسته آرزو بود را نگاه میکرد کمی با خودش ور رفت و بعد خودش را روی باسن و پشت دختر خالی کرد:- چی شد.-...- رسیدی؟- آره... مرسی تو فوقالعادهای عزیزم.برگرداندش و شروع کرد به بوسیدنش.آرزو ناراحت بود که نتوانسته این کار را کند. آن شب برای اولین بار برهنه در آغوش هم به خواب رفتند.
قدم دهم قسمت نهم حمید و سعیده که برگشتند خبرهای خوبی آوردند. خواستگاری انجام شده بود و قرار ازدواج برای تابستان سال بعد تنظیم شده بود. یک پنجشنبه شب قرار شد چهار نفری جشن بود. شرایط برای شادی فراهم بود. بساط مشروب و یک فیلم جدید که قرار بود با هم ببینند. اما تلفنی برای آرزو جمع را به هم ریخت. حال مادر آرزو خراب بود و باید میرفت. شهاب هم تصمیم داشت برود اما با اصرار بچهها قرار شد بعد از رساندن آرزو برگردد. حدود ساعت ۱۰ بود که بازگشت. در خانه موزیک ملایمی شنیده میشد و تقریبا تاریک بود. سعیده در را باز کرد. با دیدن سعیده یکه خورد. لباس خواب توری سبز چیزی از بدنش را مخفی نکرده بود. تنها تاریکی بود که مانع میشد او همه چیز را ببیند. موهایش هم نسبت به عصر باز شده بود. برایش روی کاناپه پتو و بالش گذاشته بودند. تلویزیون روشن بود و سعیده روی کاناپه مقابل تلویزیون نشست گویا منتظر فیلمی بودند. کمی بعد حمید هم با شورتی که تنها لباسش بود آمد و کنار سعیده نشست. شهاب نمی دانست کجا بنشیند چون تنها جا سمت راست سعیده بود و کمی خجالت میکشید کنار او بنشیند. به خصوص که سعیده تقریبا لخت بود. سعیده و حمید او را صدا زدند و سعیده جای کنار خود را نشان داد. یک فیلم رمانتیک را انتخاب کرده بودن که پر از صحنه بود ولی حواس شهاب کمتر میتوانست روی فیلم متمرکز بماند سعیده دو دستش را باز و دستش را پشت سر پسرها قرار داده بود. شهاب متوجه نوازش موهایش شد و نمیدانست چه کار باید بکند. فکر میکرد سعیده حواسش نیست و شاید اثر مشروب بود. زیر چشمی نگاهی به اندام ظریف سعیده انداخت. آرام سرش را خم کرد و نیم نگاهی به سینههای سعیده انداخت. حتی در نور تلویزیون میتوانست نوکش را تشخیص دهد و بعد متوجه برجستگی شلوارش شد، اگر سعیده این را میدید چه فکر میکرد. که چقدر او بی جنبه است؟ تا پایان فیلم او در میان جهنم و بهشت بود. گاه فکر میکرد که باید به آرزو وفادار باشد و نسبت به سعیده فکر بد نکند اما همین حضور فیزیکی او در کنارش کافی بود که تمام اراده و نیروی ذهنی او را چون برگ پاییزی در برابر باد بی اثر کند. با این حال تا پایین فیلم اتفاقی نیفتاد و بعد هم حمید دست دخترک را گرفت و به اتاق خواب رفتند.شهاب نیمههای شب بود که بیدار شد. خانه ساکت بود و به جز صدای خر خر حمید صدایی نمیآمد. به یاد سعیده افتاد. حتماً زیر حمید حسابی خسته شده بود. هم زیبا بود و با معیارهای امروزی سکسی. در برابر آرزو که یک دختر با اندام پر و هات بود سعیده نسبتا ظریف و کوچکتر از سنش نشان میداد. چهرهاش هم به زیبایی آرزو نبود. ناگهان به خودش آمد که اصلاً چرا دارد به سعیده فکر میکند. صدایی از میان خیالات خارجش کرد و قبل از اینکه بتواند حرکتی به خود دهد و خود را جمع و جور کند سعیده بالای سرش بود و داشت به پایین یعنی دست او که روی آلتش بود نگاه میکرد. مدتی در همان وضع ماندند. سپس سعیده جلوی کاناپه آمد و روی زمین دو زانو نشست. کیر شهاب را نگاه کرد و دستش را به سمتش برد و آن را در دست گرفت و شروع به نوازشش کرد. تازه اینجا بود که شهاب متوجه شد سعیده لخت است. سینه هایش در دسترس او بود. دستانش را به سمت سینهها برد ولی ناگهان انگار که از خواب پریده باشد خودش را جمع کرد. اما سعیده مشغول کار دیگری بود. زیر لب گفت: -امشب من جای آرزو مال توأم- حمید چی میشه؟- اون خودش گفت. گفت من مورد دهم هستم. اگه موفق شی میرسی به آرزو. و بعد سرش را به سمت آلت شهاب برد و آن را بوسید و بعد زبانش را روی آلت کشید و بوسید و همانطور پایین رفت و مثل یک جنده حرفهای شروع کرد به خوردن تخمها و حتی گاه زبانش را پایینتر برد و روی مقعد و داخلش فرو برد. بعد برگشت بالا، دهانش را باز کرد و به آرامی شروع کرد به خوردن او. چند سانتی داخل دهانش میکرد و بیرون میآورد و به تدریج بیشتر و بیشتر. سعیده ظاهرا در این کار مهارت خوبی داشت. شهاب دستش را روی سر و صورت سعیده برد و او را نوازش کرد. بعد از چند دقیقه سعیده عمق داخل کردن و شدت مکیدنش را بیشتر کرد، شهاب بیچاره اولین بار بود که بعد مدتها تا این حد داخل دهان دختری میشد. داشت منفجر میشد فکر نمیکرد به هیچ چیز نه به آرزو و نه به حمید تمام دنیا برایش دهانی بود که داشت به او لذت میبخشید. خیلی داغ بود، گرمایش او را گرم میکرد. سعیده فهمید که دارد موفق میشود. دستان شهاب بودند که سر او را گرفته و بالا پایین میکردند حتی یکی دوبار تا دم حلق او پایین رفت و برگشت و بعد بیشتر و بیشتر. شهاب نمیخواست داخل دهان دخترک بریزد ولی سعیده نگذاشت. قشنگ تا ته شهاب را داخل کرد و چند ثانیه نگه داشت. شهاب به انزال رسیده بود. چند ضربان اول همان داخل حلق سعیده خالی شد و بعد سعیده بیرون تر آورد ولی نوک آلت را در دهانش نگه داشت و با نوک زبانش او را تحریک کرد طوری که گویا انزال جدیدی برای شهاب شروع شد و شروع کرد به خالی شدن داخل دهان سعیده. سعیده فقط قورت میداد. مایع داغ و لزج منی او را مثل شربت گوارایی مینوشید. همین قورت دادن تحریک بیشتری بود که منجر به طولانیتر شدن انزال شد. باورش نمیشد اینقدر انزال بتواند ادامه یابد. سعیده پس از خوردن آخرین قطره سرش را بلند کرد. شهاب تقریبا از حال رفته بود. سر و صورت او را نوازش میکرد و مرتب تشکر میکرد. ایستاد و اجازه داد شهاب خوب بدن برهنه او را ببیند، اما قصد رفتن نداشت. به سمت او آمد و روی کاناپه و روی او قرار گرفت با دستش آلت او را میان پاهایش کرد و نشست. شهاب هنوز کاملاً راست بود. سعیده بی هیچ ترسی داشت جیغ میزد و بالا و پایین میپرید. -بریز تو.- قرص خوردی- صبر کنسعیده بلند شد و اینبار شهاب را روی سوراخ دیگری تنظیم کرد و نشست. شهاب باورش نمیشد به این راحتی تا ته داخل رفته باشد. خیلی زود داشت خودش را داخل این مجرای تنگ تخلیه میکرد...صبح روز بعد وقتی بیدار شد دید که شلوارش خیس است. با یاد خواب دیشبش افتاد. سر صبحانه به سختی میتوانست به سعیده نگاه کند. سعیده که روحش خبردار نبود فکر میکرد شاید شهاب از کار دیشب او سر فیلم ناراحت باشد.
قدم دهم قسمت دهم رابطه شهاب و آرزو بعد از اوجی که داشت به نقطه خاصی رسیده بود. هر دو نمیدانستند چه میخواهند. هر دو آماده رفتن به مرحله بعد نبودند. نیاز بود که یکی از آنها قدمی بردارد. سعیده دادی زد و همه را به سمت میز شام جلب کرد. کم کم سر و صدا بلند شد و بحثشان با موضوع داغ یکی از امتحانهای سختی که اخیرا داده بودند و منتظر نمراتش بودند گل گرفت خیلی زود البته از دانشگاه خارج و به مسایل متفرقه رسیدند. شهاب جمع را به بازی ورق دعوت کرد. سعیده فقط پاسور بلند بود و آرزو آن را هم بلد نبود. بازی مورد علاقه پسرها حکم بود پس آموزش بازی را شروع کردند. حمید و سعیده در یک تیم و شهاب و آرزو در تیم مقابل قرار گرفتند و بازی شروع شد! هنوز دیواری از شرم و حیا میان آرزو و شهاب بود که با هر بار خداحافظی تمام قدمهای برداشته شده را پس میزد. آرزو گرچه خیلی برایش سخت بود اما انبوهی از هنجارهای ذهنی و حس گناه را داشت پس می زد. در حین این بازی فکرش جای دیگری بود. آیا او شهاب را به عنوان آدمی با تمام ضعفها و تواناییهایش میتواند بپذیرد. اصلاً مگر در شب ازدواج چه معجزهای میشد که زن و مردی با هم زندگی میکرد. شاید هم اصلاً معجزهای نبود و زمان بود که همه چیز را حل میکرد. شهاب هم مجذوب او بود و میان تصویر دختری که خود را تا حدودی به او تسلیم کرده و انسانی دوست داشتنی، به تصویر دوم نزدیک می شد. متوجه شد که آرزو وقتی میخواهد مهربانانه صحبت کند چه صدای زیبایی دارد و می تواند چقدر با لحن دخترانه و دلفریبش به قلب او نفوذ کند. آرزو لباس راحتی پوشیده بود و متوجه نگاه شهاب به شانه های لخت و سینه های برجسته اش شد. برای اولین بار از این نگاه داشت لذت میبرد. این خیلی عجیب بود! پیش خود گفت: شهاب منو متعلق به خودش کرده چه فرقی داره که چیزی خونده بشه یا نه, من مال اونم و اون مال من!شب به نیمه رسیده بود, حمیده و سعید روی کاناپه در آغوش هم داشتند فیلم نگاه می کردند. شهاب و آرزو هم روی صندلیها پشت میز بودند. نیم نگاهی به فیلم داشتند، نگاهی به دو عاشق روی کاناپه و نگاهی به هم. شهاب دست آرزو را در دست گرفته و نوازش می کرد. این نوازش را پیش برد و آرام و آرام بالاتر و بالاتر را نوازش می کرد. آرزو غرق در لذت و در حالتی مستانه خود را سپرده بود به شهاب و از نوازشها لذت می برد. نوازشها به گردن و سپس صورتش رسید و دیگر او از خود بی خود شده بود. چشمانش را بست و سرش را عقب برد تا دستهای شهاب به خوبی صورت و گردنش را لمس کند. کمی بعد اما دست او پایینتر رفت نزدیک سینه ها ولی راه را باز به سمت دستها برد و ادامه داد و به گردن برگشت. چند بار اینکار را تکرار و هر بار بیشتر به سینه هایاو نزدیک می شد و هر بار قلب او تندتر می زد. تا اینکه یک بار به آرامی پایینتر و از روی لباس سینه ها را نوازش و بعد در بازگشت بیشتر و بیشتر فشرد. آرزو هیچ حرکتی نکرد. فقط چشمهایش را باز کرده و با نگاهی به حرکت دستان شهاب چشم دوخت. دستان شهاب پس از کمی جستجو راه ورود را یافتند و به زیر لباس فاطمه راه یافتند از بالا روی سینه های نرم و لطیف او لغزیدند و دخترک را کاملا مست و خمار کردند. شهاب با مهارت نوازشش را ادامه داد او داشت از حال می رفت. پسر اما تازه شروع کرده بود. اینبار از پایین و زیر پیراهن وارد و شکم و ناف و پهلوها و باز سینهها و به همه جا رفتند و بعد مسیر پایین را رفتند تا به مقاومتی رسیدند. شلوار جین او مانع ورود بود. لذا به روی شلوار رفت و پایین و میان پاهای او را فشار داد فاطمه کمی به خود آمد. نگاهی به شهاب و نگاهی به دو عاشق و معشوق که روی کاناپه از دید آنها مخفی بودند انداخت و پاهایش را به هم فشرد تا دست شهاب را بیشتر حس کند. آهسته در گوشهای شهاب گفت: داری دیوونم می کنی... با کمی مکث و با تردید گفت: - دوست دارم. ولی جلو اینها خجالت میکشم.شهاب دستش را بالا آورد صوت او را میان دستانش گرفت و لبانش را بوسید. بوسه ای سرشار از عشق خالص و پاک. سر و صدای این بوسه چنان بود که حمید و سعیده برگشتند و با دیدن آندو سوتی زدند! بعد از تمام شدن فیلم و در واقع رفع علت خیره شدن به تلویزیون و سکوت. وقت خواب شده بود. آرزو و شهاب را راهی اتاق خواب کردند و خودشان همانجا روی کاناپه ماندند. سعیده رو به حمید گفت:این دو تا جوون هم دارن عاقبت به خیر میشن!اونا رو ول کن. یه فکری به حال این کن! و اشاره کرد به پایین.تمام مدت فیلم سعیده داشت به حمید ور می رفت و حال باید فکری به حالش می کرد. روی زمین نشست و شروع به خوردن کردن. خیلی زود آب حمید آمد و تقریبا همه اش را خورد. حمید کمی بعد که از خلصه ارگاسمیش رها شد دخترک را خواباند پاهایش را باز کرد و رو به سعیده گفت:امشب رکورد سه تا رو برات می زنم.اگه به سه تا برسونیم قول می دم بگذارم از پشت بکنی توم!