انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  

بازخوانی پرونده جنایی...


مرد

 
درخواست تاپیک در تالار داستان و خاطرات سکسی رو دارم

نام تاپیک: بازخوانی پرونده جنایی...

مجموعه داستان هایی رو از پرونده های جنایی نقل قول کنم!
با توجه به رشته تحصیلی خودم و امکاناتی که در اختیار دارم به سادگی به پرونده های غالبا به سکس یا تجاوز منتهی میشه رو به صورت داستان بنویسم که از قبل شروع کردم و داستان دومم هم تموم شده
با توجه به موقعیتم که پرونده ها رو میخونم، هر روز آخر شب سعی میکنم یه قسمت از پرونده مربوطه رو بنویسم البته به جز ایام امتحانات و روز های خاص که کار دارم

موضوع داستان ها پرونده های جنایی هستش که غالبا سکس داره!؟ مثل پرونده خفاش شب که تو اهواز و تهران اتفاق افتاد
من نوشته های روی پرونده ها از طریق شواهد یا اعتراف مجرمین و طرح شکایت و ادعای شاکیان رو به صورت داستان مینویسم.
     
  
مرد

 
چوبه (1)
داستانی که ميخوام تعریف کنم تلخه...
داستانی که خواندش خالی از لطف نیست...
داستانی که میگم ممکنه بعدها رمان بشه ولی این قصه، قصه آدمهایی است که بین ما بودند و فقط اسامی برای حفظ حریم افراد تغییر کرده!!!!!!!!!!!
این داستان داستان شرافت پایمال شده است...
بازخوانی یک پرونده جنایی...

(جنبه سکسی داستان بعد از معرفی شخصیت و ماجرا شروع میشه!!! اگه دنبال داستان صرفا سکسی هستید، نخونید.)
*********************************************
بخش اول (زندان)
- امیرعلی جوادی؟!...امیر علی جوادی بیا وقتشه باس بری انفرادی
ترس تو چشماش لونه کرده بود،هم بندیاش ایستاده بودن و با افسوس نگاهش میکردن تو این دوسالی که اینجا بود اخلاق و مرامش طوری بود که حتی زندان بان ها هم از رفتنش ناراحت بودن چه برسه به هم سلولی ها و هم زندانیا
با تشر سرباز به خودش اومد پاهاشو به زور رو زمین کشید و به سرباز نزدیک شد.
طولانی ترین مسیر عمرش بود تا از بند 3 برسه به قسمت انفرادی مغزش قفل کرده بود ذهنش خالی خالی بود...
نفهید چطوری درو بستن و اتاق تاریک شد. یه چهار دیواری تنگ و تاریک که حس خفگانش رو بیشتر میکرد. میدونست امشب خواب به چشماش نمیاد،کنج دیوار کز کرد و خاطرات جون گرفتن...
******************************************
بخش دوم (خاطرات)
-امیرعلی بدو گیر بیوفتیم بدبختیم، حداقل ده سال رو شاخشه
-پسر بپر بالا...
سوار موتور شد و گازشو گرفتم د برو که رفتی، یه لحظه برگشتم و پشت سرمو نگاه کردم بیست نفری پشت سرمون میدویدن ولی با گاز موتور سیکلت دورتر میشدن و خیالم راحت تر...
وقتی موتور اروم وایساد فوری پایین پریدم و نادرو یه پس گردنی محکم زدم
-د اخه الاغ مگه قرار نبود بی سرو صدا گاوصندوق رو خالی کنی قرار بود بی دردسر باشه طبق نقشه عمل میکردی این دنبال بازی رو هم نداشتیم
نادر یه چشم غره رفت
- کرمتو شکر خدا اخه به این امیرعلی یابوی ما حالی کن که یکی سرش درد میکنه و میخواد اتاق استراحت کنه و از شانس گوهی ما زرتی میاد همون اتاق، تقصیر من نیست ؟؟؟امیر به خدا فکر کردم الان گرفتار میشم ولی یه لحظه از پنجره پریدم پایین و الفرار
صدای خنده نادر مثل سوهان روحم شد و بهش توپیدم
-بس کن این چه مدل خندیدنه
- ا امیر گند نزن به حال خوشمون، عنق نباش بریم رستورانی جایی
صدای موبایل نادر باعث خوشحالیم شد چون اگه بازم چرت و پرت میگفت باس یا خودمو میکشتم یا اونو
توجهم جلب مکالمه شد
-باشه سیاووش خان الان باهمیم...میایم اونجا... تا یه ساعت اونجاییم... نوکرم خداحافظ
-موضوع چی بود
-سیاووش خان بود میگه اقا باهامون کار داره
-د اخه الدنگ مگه من بهت نگفتم دور این کله گنده ها رو خط بکش؟ یکم به اون لاکردار فشار بیار بفهم اینا معامله های بزرگ میکنن و همیشه آدمهایی مثل ما قربونی میشن و میرن زندون
-امیر بی خیال من مثل تو نیستم من میخوام برم بالا بالا ها
-هه بپا از اون بالا نخوری زمین
-امیر بی خیال پاشو بریم اونجا سیاووش خان گفت اقا با تو کار داره...
***********************************************
بخش سوم (خاطرات)
آقا یا همون جناب مرتضی حیدری مواد مخدر تهران رو پخش و مدیریت میکنه، چندین لابراتوار صنعتی تو شهر داره و از بزرگترین سرمایه دارهای تهران که چند تا کارخونه داره واسه شستن پولای کثیفش. سیاووش خان دست راست اقاست که برنامه های اقا رو ردیف میکنه و مورد اعتمادترین ادم اقا!!!!!!!!
اقا یه رقیب اصلی داره، خانواده حبیبی که شدن گوز بالا گوز )
از وقتی پسر ارشد خانواده، رضا وارد بازی شده ارتباطش با مولتی میلیاردها ، بازار کار از دست اقا خارج کرده !!! بیشتره فروش قرص ها تو پارتی های بالا شهریه که خانواده حبیبی نبض فروشش رو به دست گرفتن و موقعیت اقا هی داره میاد پایین، همیشه یه راه حلی هست و زمین زدن رقیبا، مهم اینه که اونقدر کثافت باشی که هر کاری بتونی بکنی؟!
************************************************
بخش چهارم (خاطرات)
رو صندلی نشستیم و منتظریم تا اقا بیاد انگاری کار خیلی مهمی داره چشمای متفکر سیاوش منو بدجور میترسونه .
یهویی بلند شدن نادر یعنی آقا اومد سیاوشم پاشد و سلام کرد؟!
با بی میلی تموم از صندلم پا شدم این کفتار پیر واسم ارزش نداره ولی میدونم اقا از من لجباز تره باس احترامشو نگه دارم وگرنه دردسر میشه واسم
نشست رو صندلی اشاره کرد ما هم بشینیم
خدمتکار واسه همه مون قهوه اورد؟! به نادر یه چشم غره توپ رفتم که یعنی منو چرا کشوندی اینجا!!! انگار اقا دید چون یه دفعه زد زیر خنده!!!وقتی کامل خندش تموم شد یه سرفه الکی کرد و به سیاووش اشاره کرد شروع کن.
سیاووش با اون صدای نکره و هیکل گردن کلفتش بیشتر به بادیگارد شبیه بود تا مغز متفکر اقا؟! ولی همه میدونستن کل تشکیلات اقا رو این مردک میگردونه
با سرفه مصلحتی شروع کرد: فکر کنم در جریان هستید که حبیبی ها دارن برنامه های ما رو به هم میریزن!! اقا پرید وسط حرفش
- تازه به دوران رسیده ها واسمون شاخ شدن ولی حالشونو میگیرم
- ببین امیرعلی من و اقا بررسی کردیم تو بهترین نفر واسه نقشه مایی؟
-من؟
اره تو؟! نه سابقه زندان داری نه مثل نادر هستی که بدونن از افراد مایی هیشکی نمیشناستت و اینکه مورد اعتمادی!!!بهترین گزینه واسه پیاده کردن نقشه ای
-اق سیاووش میشه واضح حرف بزنین
-ببین امیر علی دیشب تو یه مهمونی که همه کله گنده ها دعوت بودن پسره حبیبی همون رضا به اقا توهین کرد و فروششون رو به رخ آقا کشید که انگار به مذاق خیلی ها خوش اومده. دست پشت پرده زیاده که اقا رو کله پا کنن
اقا یه دفعه جوشی شد: کس کشا فکر کردن منو میتونن دور بزنن خودم همشون رو جر میدم؟!
خندم گرفت اقا خیلی لاتی حرف میزد نادر واسه خودشیرینی یکم اب بهش داد
- اقا اروم باشید نادر واستون بمیره شما امید مایید خودم حالشونو میگرم
حالم از بادمجون دورقابچینی نادر به هم خورد. سیاووشم انگار حال منو داشت که دوباره شروع کرد
- ببین امیرعلی...
*****************************************
بخش پنجم (خاطرات)
-نادر باس دوباره نقشه رو چک کنیم
-داش ول کن حوصله ندارم
-چند بار بگم بهم نگو داش، گم شو بیا اینجا تا اونجا گند نزنی به نقشه!!! رفتم جلوی بولتن و به عکسش نگاه کردم
دختر موبور و چشم سبز! قیافش خیلی مجذوب کننده بود
همه اعضای صورتش با هم متناسب بود یه چهره بی نقص
- بپا غرق نشی
-خفه... از اول با صدای بلند بخون
-نام هستی
نام خانوادگی حبیبی
قد 170
اوففففف خوش قد و بالاست
-اه نادر چقدر تو الاغی. ادامه شو بگو
- خوب بابا پسره خواجه!!!! سن 18، پایه پیش دانشگاهی دبیرستان....
فردا ساعت 2از مدرسه میاد بیرون تا سر خیابون پیاده میاد که سوار تاکسی بشه ولی ما قبل از اون سر وقتش رسیدیم
من ماشین رو نگه میدارم میپری دختره رو میکشی ماشین
-افرین خوب ادامه بده...
-ماشین باس فوری بره تا اولین قرارگاه تو دختره رو بیهوش میکنی تا رسیدیم اونجا فوری سوار ماشین شاسی بلند میکنی و میری جاده چالوس و میرسی به شمال. با خنده اضافه کرد
-میری خونه خالی که ادرسشو فقط تو میدونی و سیاووش خان، یه خونه خالی و دختر هلو ))
- د زر اضافی نزن الاغ...
-منم میرم دنبال زری جون تا بریم رو تشک ))
-نادر چقدر تو الاغی اخه برو زری و پری رو باهم بکن فقط الان فکرت رو بده به کار!!!به جون همون زری اگه فردا گند بزنی میکشمت
با صدای بلند خندید - اصلا عشقم تو منو بکش ))
زیرلب بهش گفتم دیوث و بعد اروم اروم به طرف در رفتم
-کجا میری
-میرم حموم
-باشه شام چی میخوری
-هیچی
-اذیت نکن دیگه
-هرچی خودت گرفتی واسه منم بگیر
-قربون آدم چیز فهم
آروم آروم و سلانه سلانه رفتم به سمت اتاق خودم این اتاق واسم پر خاطره است ولی فکر نکنم بعد این ماجرا بتونم برگردم اینجا، پام به یه چیز گیر کرد انگار کاندومه!!! خندم میگیره وقتی یادم میاد این نادر گوربه گور رو تخت من چقدر جنده اورده هر دفعه گوششو میپیچونم بازم مرتیکه ادم بشو نیست نشونش همین کاندوم چون پریروز این اتاق رو تمیز کرده بودم باس محکم تر برخورد کنم اخه چقدر رو تختی رو عوض کنم زیرلب غر غر کردم :دیوث!!! باعث شد لبخند رو لبم بیاد اخه مرتیکه هر چقدر هم دیوث باشه رفیق خوبی واسه من بوده و جاهایی که کم میاوردم خیلی هوامو داشت
رفتم جلوی آیینه، شدم عین داعشی ها باس اول اصلاح کنم...
خودم هم از قیافه نو نوارم خوشم اومد یه پسر خوشتیپ و خوش هیکل به قول دوستا دختر کش جون میده واسه مخ زدن و تیغیدن بچه پولدارا ولی من خوشم نمیاد نمیخوام با دل دخترا بازی کنم همین دزدی از سرم زیادیه
بسه هرقدر مثل دیوونه ها از خودم تعریف کردم بهتره برم زیر دوش حالم خوش بشه
...
***************************************
بخش ششم (زندان)
در اتاق باز شد...
- بگیر وعده شامه
وقتی سکوتش رو دید سرشو انداخت پایین و درب رو بست بازم سکوت مرگ اور و تاریکی مطلق و خفقان و خاطراتی که جلوی چشماش رژه میرفت...
*****************************************
بخش هفتم (خاطرات)
بازی شروع شد
نادر با هیجان و اضطراب برگشت سمتم
-امیرعلی یه مشکل داریم
- چی؟
- ماشین پلیس رو ته خیابون میبینی
- اه گندش بزنن، اروم باش اون ته خیابونه تا به خودش بجنبه ما رسیدیم به دوراهی میریم سمت چپ، اگه سریع باشی راحت گمشون میکنیم
-آخه مگه من جیمزباندم
-د الاغ متوجه نیستی نمیشه بزاریمش واسه فردا، مگه ندیدی سیاووش گفت امروز قبل از مهمونی باس خانواده حبیبی درگیر بشن و نتونن به مهمونی برسن و اقا بتونه سهم بیشتر پیش فروش و معاملات رو مال خودش بکنه
- آره لامصب، ریدم تو این شانس
ساعت دقیقا راس ساعت 2،زنگ دبیرستان به صدا دراومد
-نادر اماده باش زنگ خورد
-اره آمادم
نادر استارت ماشین رو زد تا وقتی دختره رو دیدیم آماده باشیم
-دختره رو میبینی
-نه
-دختره رو بین این همه ادم چجوری پیدا کنیم
-سق سیاه نزن، با چشمت دنبالش بگرد
لامصب نبود، دیگه داشتم ناامید میشدم، چون دیگه تعداد دخترا کمتر شده بود
یه دفعه صدای بلند نادر از جا پروندم
-امیر علی دیدمش، اونجاست
با دستش گوشه خیابون رو نشون داد
-کو، کجاست!!! ندیدمش...کجاست
-اونجا کنار اون دختر چاقه، بابا پالتو قرمز پوشیده، اوناهاش
-اره دیدمش عجله کن
با یه تیک اف رسیدیم کنار دختره، در ون رو وا کردم و دختره رو کشیدم تو ماشین و د برو رفتیم، یه جیغ زد ولی هنوز تو شک بود تا بتونه به خودش تکونی بده دستمال بیهوشی رو گذاشتم جلوی دهنش.
-نادر تند تر برو
-باشه باشه
به پشت سرمون نگاه کردم هیچ ماشینی تعقیبمون نمیکرد، به چهره دختره نگاه کردم اسمش چی بود اهان هستی...از نزدیک خوشگل تر از عکسشه چه با چشمای بسته چه قیافه معصومی داره، لباش رو نگاه فکر کنم پروتز کرده جون میده واسه خوردن ) نگام اومد پایین تر گردن سفید و یکدست، هه یه زنجیر طلا رو گردنش بد وسوسه میکنه بوسیدنش رو
بازم نگام رو میکشم پایین تر مانتو کیپ تنشه، سینه هاش معلومه انگار زیر مانتو یه تاپ صورتی داره ) بازم نگاههمو میشکم پایین تر به پاهای کشیده و خوش فرمش؟!!! اندام فوق العاده ای داره یک موجود کاملا بی نقص. با صدای نادر به خودم اومدم
- امیرعلی رسیدیم، بپر پایین
-باشه
از ماشین پریدم پایین و دختره رو بغل کردم گذاشتمش تو سوناتای سفید صندلی رو کمی خم کردم به عقب و گردنشو جوری تنظیم کردم که انگار خوابیده تا موقع ایست بازرسی یا پلیس راه اگه واسه مدارک نگه داشتن کسی شک نکنه!!! فوری اومدم طرف راننده و استارت ماشین رو زدم و با یه تیک اف ماشین رو از زمین کندم و واسه خداحافظی دو تا بوق زدم، نادر چشماشو اروم بازوبسته کرد و لب زد
-مراقب باش
ادامه دارد ...
     
  
مرد

 
چوبه (2)

بخش هشتم (زندان)
یه قطره اشک از چشم چپش سرازیر شد و از امتداد خط دماغش رفت ورسید به لبش، با حرص لبشو پاک کرد...
دوباره ذهنش درگیر شده بود، دختره هیچ گناهی نداشت ولی تاوان پدرش رو پس داد...
هیشکی از گذشته امیر علی جوادی و شاهرخ حبیبی خبر نداشت به جز سیاوش ؟! خاطرات دوران کودکی زنده شده بود... زندگی خوب اما کوتاه امیرعلی؟!!!!!!! پدرش وکیل پایه یک دادگستری بود و مادرش یه خانه دار ساده پولدار نبودن ولی زندگی خوبی داشتن؟! اون موقع نمیدونست چرا پدرش یه شب هراسون اومد خونه و گفت باید شماها از خونه برید ولی حتی مهلت نکرد ادامه حرفشو بگه چند تا مرد غول تشن وارد خونه شدن، مادرش امیر علی رو زیر میز قایم کرد و یه پارچه روش انداخت ولی امیرعلی از بین پرز های پارچه دید که دست و پای پدرش رو بستن و جلوی پدرش به مادرش تجاوز کردن، جیغ های مادرش و اشک های پدرش رو دید که ضجه میزد تا همسرش رو ول کنن، دید که همزمان سه نفر گنده بک افتادن به جون مادرش و مثل یه گوسفند قربونی تیکه پارش کردن موقع رفتن شنید که یکی به پدرش گفت: شاهرخ حبیبی سلام رسوند و گفت اقا وکیل سه سال زندانی که واسم بریدی حالا بی حساب شد؟! تاوان بازی با دم شیر همینه!!!
اون یکی گنده بک خندید و با همون ته مانده خنده صدای نخراشیده
گفت: اق وکیل حالا وقتی زنت حامله شد بیار نشون بده ببینیم کی عمو شده کی بابا!!!!!!!!
بعد از رفتن اونا سکوت وهم انگیز خانه شروع شد...
خودکشی مادرش و اقدام نافرجام خودکشی پدرش و زنده موندش و اعتیادش...
سپرده شدن امیرعلی به بهزیستی و فرار از اونجا...
زندگی در بیغوله نازی اباد و آشنایی با دله دزدها و...
بدترین صحنه عمرش این بود که پدر همیشه شیک پوشش رو دید که گوشه پل سنکوب کرده بود
تصاویر هک شده در ذهن امیرعلی...
************************************
بخش نهم (خاطرات)
وارد جاده خاکی شدم طبق گفته سیاوش الان باس 20کیلومتری میرفتم تا به یه خونه ویلایی برسم، هستی تکون خفیفی خورد و ناله کرد نگاهش کردم پلکاش تکون میخورد دستشو بلند کرد کشید رو سرش، انگار داروی بیهوشی باعث سردردش شده بود یه ناله دیگه کرد بعد زیرلب صدا زد مامان،ای سرم داره میترکه!!!هنوز موقعیتش رو درک نکرده این حرکاتش باعث خنده میشه هنوز حس میکنه رو تختشه!!! یه دفعه چشماش رو باز کرد و با چشمای گرد شده که ترس توش لونه کرده بود و مردمکش میلرزید نگام میکرد صدای قلبشو از این فاصله هم میشنیدم، اب دهنشو قورت داد و با صدای اروم زمزمه کرد
-من کجام؟ شما کی هستی؟
یه دفعه با صدای بلند فریاد کشید
-یادم اومدتو منو دزدیدی!!!
شروع کرد به جیغ زدن و گریه و میخواست در ماشین رو باز کنه فوری قفل مرکزی رو زدم هر کاری کرد نتونست برگشت سمت من قیافه مظلوم با چشمای اشکیش اون دو گوی سبز و ابی مثل دریای طوفانی نگام کرد،دلم هری ریخت، میخواستم برگردونمش دلم نمیخواست این چشمها دیگه گریه کنه.دستای کوچیکشو مشت کرد و زد به شونم با صدای پر بغض و اروم بهم گفت
-اقا خواهش میکنم ولم کن
انتقام از حبیبی دوباره جلوی چشمام جون گرفت با صدای بلند سرش داد زدم
-خفه شو...یه کلمه ازت نشنوم میشینی سرجات و تکون نمی خوری
وقتی مثل الان عصبانی میشدم و اون رفتار هیستریکم برمیگشت حتی سیاووش و اقا ازم میترسیدن چه برسه به این دختر ظریف و بی پناه!!! برگشت سرجاش و اروم گرفت، از ترس سکسه اش گرفته بود هر چند ثانیه یه بار سکسه میکرد،برگشتم به طرف جلو و تمرکزم رو دادم تا خونه ویلایی رو ببینم. انگار از شک و بهت خارج شده بود چون صدای هق هق آرومش به گوشم رسید اصلا به طرفش نگاه نکردم نمیخواستم چشمهای پشیمونم جری ترش کنه تا دوباره شروع به جیغ و جیغ کنه...
رسیدیم به خونه ویلایی، انتظار یه کلبه ساده داشتم ولی اینی که جلوی من بود بیشتر شبیه یه کاخ بود با دیوار بلندی که اطرافش حصار شده بود، یه خونه بزرگ و مدرن وسط یه باغ هزار متری
میدونستم یخچال و فریز رو از قبل پر کردن از انواع خوراکی ها تا حدی که تا یه ماه نیازی نداره از ویلا بیرون برم
ماشین رو یه گوشه پارک کردم و پیاده شدم رفتم طرف هستی درشو باز کردم، داشت با اون چشمای درشت شده و ترسیدش منو نگاه میکرد دستمو که بردم سمتش یه جیغ کشید و خودشو تو صندلی جمع کرد. دیگه کم کم داشت حوصله مو سر میبرد باس همین اول کاری گربه رو دم حجله میکشتم.
- مثل بچه آدم از ماشین بیا پایین
تکونی نخورد، دستمو دراز کردم و از مچش گرفتم چنان جیغی زد که گوشام سوت کشید، از ماشین کشیدمش پایین، وول میخورد تا از دستم فرار کنه صداش رو انداخته بود رو سرش
-کمک، یکی کمکم کنه...
با داد من حرف تو دهنش ماسید -دختره عوضی مگه نگفتم خفه!!! هان فکر کردی اینجا کجاست؟ناکجا آباد،اگه از اینجا فرار کنی میری وسط جنگل تلف میشی!!! افتاد
بازم به سکسه افتاد، از دستش گرفتم و با خودم کشیدمش سمت خونه ولی مقاومت کرد دستمو پس زد
- من با تو هیچ جا نمیام ولم کن عوضی
-خفه شو
-خفه نمیشم کثافت میخوام برم خونه
برگشتم سمتش و با چشمای به خون نشسته و حرکاتی که دیگه دست خودم نبود، از گلوش گرفتم و کوبیدمش دیوار، دردش اومد، دستمو بیخ گلوش فشار دادم راه نفسش بند اومد نفساش تند تر شد صورتش به قرمزی میزد که ولش کردم، خم شد روی زمین و به زور نفس می‌کشید سینش خس خس میکرد
-حالا بهت ثابت میشه باهات شوخی ندارم و اگه رو اعصابم بری میکشمت!!! افتاد
افتاد رو با داد گفتم که از ترس تو خودش جمع شد، دستشو گرفتم و با خودم کشیدمش سمت خونه درو وا کردم و فرستادمش داخل، کنار در وایسادم و از پشت نگاهش کردم، قدمهاش اروم و متقارن بود با این که ترسیده بود ولی استایل راه رفتنش هر کسی رو تحریک میکرد
چشامو بستم باس یکم صبور باشم... همه چی به وقتش
*****************************************
بخش دهم (زندان)
تشنه اش شده بود. اما میلی به تکون خوردن نداشت. یادش و خاطراتش برگشته بود به دوران بچه گی، جیب بری! کف زنی!گدایی و... همش واسه یه لقمه نون بود.
سیاوش یه جوون سی ساله که هنوز سیاووش خان نشده بود و هنوز به پایین شهر میومد. همونجا بود که یه بچه رو دید، واسش آشنا بود هر چی به ذهنش فشار آورد یادش نیومد ولی دیده بودش.
وقتی برگشت خونه هنوز فکرش درگیر بود تا شناختش...
امیر علی جوادی، پسر مهران جوادی وکیل پایه یک دادگستری که سیاوش واسه ضربه زدن به حبیبی مدارکش رو به دفتر وکیل خوش آوازه فرستاد ولی باید میدونست که تاوانش چیه نباید وکیل رو یک تنه میفرستاد به جنگ شیر؟! اشتباهش تباهی یه خانواده بود و سالها عذاب وجدان برای سیاوش!!!! حالا فرصتی برای جبران بود.
سیاوش پسره رو زیر بال و پر گرفت بزرگش کرد بهش گفت که کیا این بلا رو سرش آوردن و...
پسر کوچک با کینه و حس انتقام عجب بزرگ شد دیدن حادثه تلخ تجاوز به مادرش یه روانی تمام عیار از پسر ساخته بود،ولی در رفتار با دیگران هیچ حرکت عصبی دیده نمیشد،هیچ وقت دچار حملات روانی نمیشد مگر اسم یا نشانی از حبیبی ها به چشم میخورد...
بچه بزرگ شد...حالا میتونست انتقام بگیره ولی باید صبر میکرد وگرنه خیلی راحت مهره سوخته بازی میشد و حبیبی از چنگش در میرفت، درگیری اقا و حبیبی بهترین فرصت برای کیش و مات کردن دشمن امیرعلی و اقا هستش.
سیاوش میخواد هم انتقام پسر وکیل رو بگیره هم اقا رو از دست حبیبی خلاص کنه؟؟؟
*************************************
بخش یازدهم (خاطرات)
دو روزی بود که با هیشکی حرف نزدم،هیچ راه ارتباطی نبود قراره فردا بعد یه سیمکارت اعتباری بخرم و زنگ بزنم سیاوش تا بفهم باس چی کار کنم. با دختره هم حرف نزدم فقط بهش غذا میدم همانطور که از اول برنامه بود امشب باس شروع کنم و فیلم بگیرم و بفرستم واسه بابا جونش، حبیبی هم باید مثل من زجر بکشه باید همون چیزی رو که من کشیدم رو بکشه؟!
هیچ کاری ندارم و این اعصابمو داغون تر میکنه باید اتاق رو دوباره چک کنم!!!همه چیز آماده است پنج تا دوربین با کیفیت بالا آماده ضبط که روی تخت دو نفره تنظیم شده؟! میخوام یه فیلم فوق العاده رو بفرستم تو اینترنت که هر کی دید حال کنه )دلم میخواد حبیبی و پسراش هم یه جقی با فیلم بزنن؟! از آیینه به خودم نگاه میکنم یه پسر جوون قد بلند و هیکلی مناسب واسه فیلم‌های پورن؟!! بعد از این اتفاقا که از ایران فرار کردم میتونم برم بازیگر فیلم پورن بشم استایلم مناسبه؟!!! اره واسه یه دزد ناموس دیگه شرافت معنی نداره، همون بهتر که یه بی شرف معروف بشم.!!! خوددرگیری ذهنیم تو این لحظه ها باعث میشه پوزخند رو لبم بشینه میخوام کار رو تموم کنم ساعت 9شب یعنی الان بهترین موقع است...
ادامه دارد ...
     
  
↓ Advertisement ↓
TakPorn
مرد

 
چوبه (3)



بخش دوازدهم (خاطرات)
در اتاق رو آروم وا کردم، هستی سیخ وایساد، میدونه الان بی موقع اومدم سراغش، ترس تو چشماش نشسته این واسه گرگ گرسنه ای مثل من لذت بخشه...
یه نگاه خریدارانه بهش کردم،مانتو مدرسه رو در آورده بود؟ انگار از بی تفاوتی دو روز قبل احساش امنیت کرده ) یه دوبنده صورتی با شلوار لی اندامی مشکی، اندامش رو بیشتر تو چشم میکنه، نگاهم کشیدم رو سینه هاش، سایزش ایده ال و رو فرم بود، با هول و عجله رفت سراغ مانتوش انگار خطر رو احساس کرده بود، پوزخندمو کنترل نکردم که باعث وحشت بیشترش شد، بهش توپیدم
-بیا بیرون
یه قدم رفت عقب انگار از چشمام خونده بود قراره یه اتفاق دیگه بیوفته، میرم نزدیک تر، میچسبه به دیوار؟؟ مچشو گرفتم و با خودم کشیدمش بیرون. زور زد فرار کنه ولی هرکاری کرد نتونست التماس کرد فحش داد جیغ زد ولی من کشیدمش طبقه بالا و اتاقی که قرار بود واسم خاطره ساز بشه.
درو وا کردم و پرتش کردم تو اتاق، درو پشت سرم بستم، هستی اصلا جیغم نمیزد انگار تو شک بود زوم کرده بود رو حرکات من. رفتم سمتش رفت عقب عقب خورد به دیوار، میدونست اخر کاره، دستاشو گرفتم با خودم کشیدمش رو کاناپه نشوندمش کنار خودم ،روبروی دوربین تنظیم شده روی کاناپه تا بتونه این لحظات رو از فاصله نزدیک ثبت کنه. دکمه ضبط رو با کنترل تو دستم زدم همه دوربینا شروع کردن به ضبط... نگاهمو دادم به دوربین روبرو...
-سلام شاهرخ حبیبی بزرگ، بزرگترین دلال مواد مخدر تهران، امیدوارم از دیدن این فیلم لذت ببری.
با یه خنده هیستریکی ادامه دادم
-منو نمیشناسی ولی من خوب میشناسمت
یه خنده دیگه
-من امیرعلی جوادی پسر مهران جوادی، یادت اومد کی رو میگم
صدام اوج گرفته بود
-اگه یادت نمیاد بزار خودم بگم همون وکیلی که کثافت کاری های تو رو ثابت کرد و تو در عوض به زنش... به مادر من گفتی تجاوز کنن!!!! من همشو دیدم لحظه به لحظه اش یادمه میخوام تو هم ببینی.
برگشتم سمت هستی مثل یه مرده سفید شده بود دستاشو گرفتم و کشیدم سمت تخت، زور زد از دستم لیز خورد فرار کرد گوشه اتاق، نگاهمو دادم به دوربین
- نگاه کن اقای حبیبی
تی شرتمو یه باره از تنم درآوردم، دستمو بردم سمت شلوارم تا سقک کمربند رو وا کردم، هستی شروع کرد به التماس
- تو رو خدا ولم کن، من کاری نکردم، جون هر کی که دوست داری
میدونستم رفتار هیستریک و روانی ایم برگشته و الان هیشکی جلودارم نیست، نفسام سنگین شده بود، مثل یه سگ هار که میخواد به شکارش حمله کنه، یه دفعه از جام پریدم و رفتم طرف هستی،اینقد تند رفتم که فرصت نکرد جیغ بزنه، از دستاش گرفتم و کشیدمش سمت تخت و با یه حرکت کوبیدمش رو تخت و خودم چمبره زدم روش، شروع کرد به جیغ زدن ولی نمیتونست تکون بخوره با یه دستم، جفت دستاشو بالای سرش قفل کردم و نشستم رو پاهاش، انگار از ترس قندش هم افتاده بود چون دیگه نمیتونست زور زیادی بزنه و این کار منو راحت تر میکرد.
میدونستم این کارها واسه نابود کردن حبیبیه ولی این دختری که الان زیر من بود از روزی که عکسشو دیدم تحریکم میکرد، دلم میخواست هر جور شده باهاش بخوابم، وسط این همه ماجرا، اون حس شهوتم هم آروم میشد.. دلم میخواست با یکی که دلمو لرزونده باشم...
با یه حرکت تاپش رو جر دادم و انداختمش چند متر اونورتر، حالا دو تا سینه فوق العاده با رنگ سفید و سوتین سیاه جلوی چشمام بود.میخواستم...ولی کشیدم عقب
از تخت رفتم پایین، مثل یه گربه میخواستم از بازی با موشم لذت ببرم، هستی هنوز تو شک بود و تکون نمیخورد فقط تنها کاری که تونست بکنه دستاش رو گذاشت رو سینه هاش تا زیاد معلوم نشه که شروع کردم به خندیدن
-جوجه کوچولو چیکار میکنی،تو الان بلند شی بیای شلوار منو دربیاری دوباره خندیدم، گریه اش گرفت
-اوف گربه ملوس ما گریه اش گرفته
محکم تر خندیدم، یه دفعه شلوارمو کشیدم پایین، چشمای هستی گرد شد و گریه اش بند اومد. برگشتم سمت دوربین و یه چشمک واسش زدم، سمت تخت که برگشتم هستی از جاش پرید، رسیدم کنار تخت،دستمو بردم تا از رو سوتین سینشو فشار بدم، دستمو پس زد، رفت گوشه تخت، از پاش گرفتم و کشیدمش کنار خودم بازم روش خیمه زدم با یه دستم دو دستشو بالای سرش قفل کردم و با پاهام پاهاشو. دیگه وقتش بود باید بازی رو تموم میکردم، افتادم به جون لبهاش، سرشو تکون میداد نمیزاشت لباشو شکار کنم،لباشو داده بود تو دهنش،دست آزادمو بردم سمت سینش یه فشار کوچیک دادم که دهنشو وا کرد واسه جیغ زدن، جیغش تو دهنش خفه شد، وحشیانه لباشو بوسیدم، استرسم زیاد شده بود و رفتارم وحشی تر، لباشو گاز میگرفتم، مزه خون رو حس میکردم، لباشو ول کردم رفتم سمت گردنش، خیسی لبامو که رو گردنش حس کرد، گریه اش گرفت، آروم هق میزد، صدای هق هق اش ارومم میکرد، اون حس انتقامی که رو دلم بود سبک تر میشد!!! بوسه هام آروم و یکنواخت بود از گردنش شروع کردم تا رسیدم به سینه هاش، با دو بوسه ریز رو سوتین، سرمو کشیدم عقب و به زیبایی روبروم نگاه کردم، زبونمو کشیدم رو چاک سینش، شروع کرد به وول خوردن، انگار سفتی کیرمو رو پاهاش احساس کرده بود،دستمو از پشتش بردم و قفل سوتینو وا کردم، زور میزد تا دستاشو آزاد کنه التماسم میکرد،سینه بندو انداختم کنار حالا فقط سینه هاش جلوم بود دیگه کیرم داشت رخ نشون میداد، کیرمو کشیدم رو پاهاش که هنوز شلوار تنش بود، حس میکردم رو ابرام تا حالا اینجوری لذت نبرده بودم، با دست آزادم سینشو فشار دادم،زبونمو کشیدم رو نوک سینه هاش، نوک قهوه ایش رو گاز گرفتم که یه اخ گفت، هیچ کاری نمیکرد حتی جیغم نمیزد فقط صدای بلند نفسای من بود. انگار میدونست هر چه قدر تقلا کنه یا جیغ و داد کنه من بیشتر تحریک میشم!!!؟ اینجوری واسم لذت نداشت باس صدای جیغاش بلند میشد باس حبیبی از صدای جیغای دخترش قبض روح میشد، گاز هامو محکم تر کردم، سینه هاش سرخ و کبود شده بود صدای ناله خفیفش بهم گوشزد میکرد که اونم تحریک شده با دست ازادم دکمه شلوارشو وا کردم که چشمای خمار شدش گشاد شد هر چی زور داشت زد و یکی از دستاشو آزاد کرد، سعی کرد نزاره تا شلوارشو دربیارم ولی دستاش نا نداشت شلوارو یه باره کشیدم پایین، از زیر پاهام رد کردم و انداختمش پایین تخت، حالا فقط یه شورت سیاه داشت که با رونای خوش فرم و سفیدش زیبایی غیر قابل تصوری رو برام خلق کرده بود، با دست آزادش میکوبید به سینم تا ولش کنم ولی این تقلاش جری ترم میکرد و شکار رو لذت بخش تر، سرمو بلند کردم تا صورتشو ببینم، اونم نگاهش به صورتم بود، مردمک چشماش میلرزید، خیسی چشماش بدجور رو ذوق میزد، خودمو کشیدم پایین تر با هر دستم یه دستشو سفت چسبیده بودم و اروم اروم شروع کردم بوسیدن سینه هاش، بازم پایین تر شکمش، زبونمو زدم به نافش، دور ناف رو لیس میزدم که احساس کردم دوباره تحریک شده و ناله میکنه، دستاش رو، رو شکمش با یه دستم قفل کردم، با دست دیگه ام شرتشو کشیدم پایین که بازم هشیارش کرد،
-تو رو خدا ولم کن، اسمت چی بود، اهان امیرعلی، تورو خدا نابودم نکن، خواهش میکنم، قول میدم به هیشکی چیزی ندم
با حرفش خندم گرفت
- دختر جون من میخوام فیلمتو بفرستم واسه بابات، تو میخوای به هیشکی نگی، مسخره بازی بسه بریم سراغ عشق و حال
از روش بلند شدم، کشو اول کنار تخت یه اسپری تاخیری با یه کاندوم
اسپرو رو خالی کردم رو کیرم، کاندوم رو به سختی کشیدم روش برگشتم سمت هستی، با دیدن کیرم دوباره تو شک بود، از ترس سکسه میکرد
-امیر...هه.... علی... هه...تو...رو به...روح.... مامانت.... ولم کن
گفت مامانم، دیگه زدم به سیم آخر، با اخرین حد صدام داد زدم
-اسم مادر منو نیار هرزه، مامان من جلوی چشمام جون داد، تو هم باس جلوی چشمای پدرت جون بدی
از ترس تو خودش جمع شد، خودمو انداختم روش و پاهامو رو پاهاش محکم کردم که نتونه تکون بخوره، با دستاش جلوی کارمو میگرفت و نمیزاشت راحت کارمو بکنم، دستمو انداختم رو موهاش گردنشو کشیدم عقب از درد جیغ زد، با دستاش دستمو گرفت تا بیشتر از این نکشم، خودمو رو جام درست کردم و کیرمو درست مقابل کسش گرفتم، نگاهمو دادم به کسش، یه کس سرخ و کم مو، یه خط باریک که تو نگاه اولم میشد فهمید آکبنده
-جوووووووون
با جون کش دار من شروع کرد به هق هق، تکوناش زیادتر شده بود. موشو ول کردم و دستاشو محکم گرفتم که صداش دراومد
-ای دستم شکست
روی کاندوم ماده لزج و لیزی بود واسه همین نیاز نبود کیرمو خیس کنم. کیرمو آروم کشیدم رو لبه کسش، رو چوچولش، سرشو رو کسش فشار دادم، یه اه جون دار واسه خالی کردن شهوتم بود، زیرم وول میخورد، ضجه میزد ولش کنم، فشار کیرمو رو کسش بیشتر کردم و دهانه کسش یکم کش اومد، یه فشار محکم تر، سر کیرمو به زور فرستادم توش،هستی با اخرین حد صداش جیغ زد !!!فک کنم پردشو زدم چون خونریزی داشت، صحنه اش چندش بود، نگاهمو دادم به بالا،از لرزش سینه هاش رد شدم و رسیدم به صورتش، به صورت داغونش،لبای پف کرده که روشون خون مرده دیده میشه ، به چشم های سرخ و خیسش!!!صورتمو نزدیکش گوشش کردم
-زن شدنت مبارک عشقم
هم زمان با حرفم یه فشار دیگه به خودم دادم و کیرم تا نصفه فرستادم توش، یه جیغ کشید
-درش بیار، میسوزه... دارم میمیرم، اقا... اخ...
کسش خیلی تنگ بود، با هر تکونی پوست کیرم کنده میشد، آروم آروم تکونش دادم و سانت سانت عقب جلو کردم، نگاهمو دادم به پایین خون خشک شده رو کاندوم و لبه های کسش زننده بود. ولی باید کارو تموم میکردم،سر کیرمو دوباره فرستادم تو کسش، آروم آروم عقب جلو کردم، هر لحظه سرعتم زیاد میشد و درد هستی بیشتر!!؟ ناله هاش از درد بود، التماس میکرد تموم کنم
-امیر...علی...اخ....وای دلم... تموم کن... دارم میمیرم
باهاش حرف نزدم، آرومش نکردم، دلداریش ندادم!!!سرعت حرکت کیرم رو تند تر کردم، کس اونم اب انداخته بود ولی از بس تنگ بود بازم کیرم خیلی سخت عقب جلو میشد!!!!یه دفعه پاهاش رو سفت دورکمرم پیچید و عضلاتش رو محکم کرد، یه ارگاسم بدون لذت و پر درد!؟ کیرمو کشیدم بیرون با بیرون اومدن کیرم ابش با فشار بیرون اومد؟؟نفس نفس میزد از روش بلند شدم، کیرم داشت میترکید دلم میخواست ابمو توش خالی کنم،کاندوم رو از روش کندم دلم میخواست حبیبی پدربزرگ بچه ام بشه؟؟؟ دوباره برگشتم روش خون ریزی نداشت، کیرمو آروم فرستادم تو، یه اخ اروم گفت و دستشو انداخت دور گردنم، انگار اینبار لذت برد، اروم فشار دادم، یه اه پرشهوت گفت، اره حدسم درست بود میخواست لذت ببره!!! خودشم از درد خسته شده بود. خیلی اروم عقب جلو میکردم با دستش موهامو کشید، میخواستم ببینم چیکار میکنه، سرمو برد کنار صورتش، چهره به چهره؟! نگاهم میکردم دیگه چشماش خیس نبود ولی مردمکش میلرزید، اروم لباشو گذاشت رو لبام، یه بوسه فوق‌العاده و لذت بخش، حرکاتم تند تر شده بود صدای اه و ناله مون ریتمیک...
اوج هنرنمایی بود که وسط یه داستان کثیف، یه تجاوز، یه رابطه عاشقانه شکل گرفت، طعم لبهاش واسم خاص شده بود انحنای بدنش زمزمه عاشقانمون، عجیب شده بود واسم انگار چشماش آشنا بود به نظرم خیلی وقته همدیگه رو میشناختیم، عشق رو تو چشاش میدیم،از بودن با من لذت میبرد...
بعد چند دقیقه،پاهاشو دورم محکم کرد و عضلاتشو سفت گرفت، ناخوناشو فرو کرد تو کمرم با یه اه بلند به اوج رسید همین حرکاتش منو هم به آخر رسوند، دیگه سرعت تلمبه زدن دست خودم نبود میدونستم اذیتش میکنن ولی سی ثانیه بعدش همه آبمو خالی کردم تو کسش، با حس گرمای اب من، هستی دوباره اه کشید و پاهاشو دورم سفت کرد انگار ته مونده احساسش با اب پاشی من تموم شد. با ریموت دوربین ها رو خاموش کردم و هستی رو گرفتم بین بازوهام، سرشو چسبوند به سینم. دستشو کشید رو ته ریش دو روزم، نمیدونم تو سر کوچیکش چی میگذره ولی معادلات درست نیست. آروم زمزمه کرد
-امیرعلی، دلت خنک شد، انتقام مادرتو گرفتی
میخواست چیکار کنه، میخواد عذابم بده،با دستش سرمو کشید پایین و یه بوسه ریز رو لبام نشوند
-دلم واست میسوزه، خیلی زجر کشیدی وقتی یه بچه بودی بابام زندگیتو نابود کرد
حسش بهم ترحم بود، دلش واسه من سوخته بود واسه منی که چند دقیقه پیش بهش تجاوز کردم
-امیر علی دلم میخواد بخوابم، میشه محکم تر بغلم کنی
-هستی تو...
-هیچی نگو، فقط بغلم کن
کشیدمش تو بغلم و سرشو گذاشت رو گودی گردنم، آروم آروم صورتمو نوازش میکرد تا اینکه خوابید، منم از خستگی نفهمیدم کی چشام رو هم افتاد
******************************************
بخش سیزدهم (زندان)
نمیدونست ساعت چنده ولی دلش میخواست تموم بشه دیگه از زندگی سگیش خسته شده بود یه جوون 24ساله که دوسالش زندان بود و دادگاه و فشار عصبی و حکم اعدام و 22سال بقیه اش عذاب و تنش و کینه....
تا ساعتی دیگه اعدام میشد. ذهنش، سوهان روحش بود مرور زندگی پر دردش وسط یه چهار دیواری خفه و سیاه
***************************
بخش چهاردهم (خاطرات)
از خواب پا شدم،نمیدونم ساعت چنده، برگشتم سمت هستی، نبود!؟ هستی رو تخت نبود
اسمشو صدا زدم جوابی نیومد، شلوارمو پوشیدم و رفتم تا پیداش کنم اگه فرار کرده باشه زیاد نمیتونه دور بشه، باید پیداش کنم،از خونه شروع کردم تو سومین اتاق صدای اب میومد، رفتم نزدیک تر انگار داره حموم میکنه، نفس گرفتمو دادم بیرون،خیالم راحت شد. کوبیدم به در حموم
-هستی؟! اونجایی..... هستی!!! چرا جواب نمیدی
خواستم درو وا کنم ولی قفل بود چند بار اسمشو محکم تر صدا زدم و کوبیدم به در!!! ترسیدم نکنه...حتی فکرش داغونم میکرد.هر چی زور داشتم کوبیدم به در، لولاش کنده شد، رفتم تو حموم، هیشکی زیر دوش نبود نگاهمو که کشیدم سمت وان،نفسم گرفت. یه باریکه خون از یه دست بیرون مونده از وان!!!با پاهای لرزون خودمو رسوندم کنارش، یه دختر رنگ پریده با چشمهای بسته...
دستمو گذاشتم رو نبض گردنش.،نبضش میزد.اره نبضش میزد، به پاهام جون برگشت فوری بغلش کردم و از اب کشیدمش بیرون، بردمش اتاق گذاشتم رو تخت، دوییدم طرف اشپزخونه جعبه کمک های اولیه رو برداشتم، برگشتم پیش هستی،نبضش هنوز میزد، با بتادین روی رگ بریده رو شستم، چسب مخصوص روش زدم،اخر کار با باند دورشو آروم بستم، از کمد یه حوله برداشتم و شروع کردم به خشک کردنش تا اونجایی که تو حموم دیدم زیاد ازش خون نرفته بود اگه بتونم با سرم و... تقویتش کنم احتیاجی به خون پیدا نمیکنه
،یه دست لباس خشک تنش کردم، از جعبه کمک های اولیه یه سرم قندی با یه سرم ویتامین در اوردم تا چند دقیقه درگیر سرم ها شدم که آخرش تموم شد، نشستم بالا سرش نگاهمو دادم به چهره معصومش، عذاب وجدان گلوم رو فشار میداد، بغضم گرفته بود خودکشی مادرم جلو چشمام بود، من گند زده بودم به یه زندگی، زندگی یه دختر جوون زندگی الهه زیباییم هستی...
یه ساعتی بود که رنگش برگشته بود سرخی گونه هاش خبر از بهبودی حالش میداد!؟ چند باری ناله کرده بود که نشون میداد به هوش اومده دو تا آمپول بهش تزریق کردم که تقویتش کنه، خزیدم کنارش و دستمو از کمرش رد کردم و سرشو چسبوندم به سینم، صدای ضیعفش
-چرا نزاشتی بمیرم... چرا نزاشتی خودمو خلاص کنم
مثل خودش آروم و دم گوشش گفتم
-من نمیزارم از دستم بری، من... من...میخوامت!؟
خندید یه خنده هیستریک مثل خنده های من
-تو منو دوست داری، تو بهم تجاوز کردی
صداش بغض دار شد
-آینده من نابود شد، من باید میمردم
صدای منم خش دار شده بود
-هستی
-بله
-من....من...تموم دیشب رو فکر کردم تا خوابم برد
-خوب
-من زندگیتو خراب کردم.... اگه فرصت بدی دوباره میسازمش
-تو
-آره
-من فیلم رو به حبیبی نمیدم،
-چرا؟
-من نمیخوام تو رو از دست بدم
پوزخند زد
-مگه تو منو داشتی که بخوای از دست بدی
با کلافگی بهش نگاه کردم، از چشمام نمیدونم چی خوند که، لباشو گذاشت رو لبام، یه بوسه آروم و شیرین!!!ازش فاصله گرفتم و چشمامو دادم به چشماش
- داری میترسونیم، دوباره نزنه به سرت!! اگه بازم خودتو بکشی قبل مردنت خودم میکشمت
به جمله بی سر و تهم خندید، لباشو چسبوند به گردنم و سر داد رو سینم، میخواست چیکار کنه، نمیدونستم چیکار کنم همون جور بی حرکت نگاهش میکردم، لباشو از بدنم جدا کرد و سرشو گذاشت رو سینم، نفسمو محکم بیرون دادم که خندید
-امیرعلی، اسمت خیلی باحاله!! دوست دارم صدات کنم
نگاهمو دادم به موهاش، به موهای بلند و موج دارش و حرفی نزدم
-خوابم میاد، میتونم بغلت بخوابم
فقط یه کلمه گفتم اره و سکوت...
***********************************
بخش پانزدهم (زندان)
لبخند رو لبش نشون از خاطراتی میداد که واسش شیرین بود و یه خاطره ناب و دوست داشتنی، یه روزه عشق رو تجربه کرد!!! اگه حبیبی نبود و اگه حبیبی نابودشون نمیکرد، شاید امیرعلی هم میتونست یه عشق طولانی رو با یه نفر شریک بشه...
دو سال پیش اتفاقات مثل پیش بینی سیاوش نشد، انگار اون مهمونی کوفتی واسه پیش فروش مواد مخدر و قرص، تحت نظر پلیس بود و یه تله واسه گرفتن مجرمین سر صحنه جرم!!! انگار دنیای مافیای تهران قرار بود تو چالش بزرگی بیوفته!؟ گردن کلفت های جریان تاریک تهران طی یه عملیات دستگیر شدند، اقا، حبیبی و سیاوش و... تنها کسی که گیر نیوفتاد، رضا حبیبی بود که در به در دنبال خواهرش بود!!؟
پلیس چند روز بود که تو خونه ها شنود گذاشته بود از دزدیدن دختر حبیبی خبر داشت ولی نمیدونست کار کیه؟
با تماس امیرعلی با شماره سیاوش!!!! سیاوش در حضور پلیس هرچه سعی کرد لاپوشونی کنه ولی گاف امیرعلی که اسم هستی رو گفت، باعث شک بازرس ویژه پرونده و با ردیابی تلفن تونستن ویلای هدف رو پیدا کنن، تیم عملیاتی اعزام شد و تونستن بدون مقاومت امیرعلی رو دستگیر کنن، وقت هستی پلیسا رو دید مثل یه پرنده پرید بغلشون، گریه میکرد از زندان خلاص شده بود!؟ این احساساتش دل امیرعلی رو سوزوند چون عمق آزارش رو درک کرد و نابود شد؟! نگاه اخرش که وقتی امیر علی رو دستبد بسته میبردن، نگاه یه عاشق نبود بلکه نگاهش ترحم برانگیز بود میدونست سرنوشت امیر علی بسته شده؟!
ولی امیر علی چشماش همه وجود هستی رو طی کرد میخواست ذره ذره وجودش رو به یاد داشته باشه
ادامه دارد ...
     
  
مرد

 
چوبه (4)

بخش شانزدهم (زندان)
دیگه کلافه شده بود، چرا زمان اینقدر کند شده، دلش میخواد زود بره رو چوبه دار تا این حسش تموم بشه
هروقت دادگاه شروع میشد چشماش در به در دنبال چشمای هستی میگشت ولی دریغ... وکیل پرونده شرایط حالی نامساعد شاکی رو مسئله شرکت نکردن در دادگاه بیان کرده بود، یک پرونده غیر علنی و پشت درهای بسته بنا به خواسته شاکی!!!!!
همه مدارک اماده بود، اعتراف امیرعلی، سیاوش، نادر و فیلمی که از تجاوز که در بایگانی ثبت شد ولی برای جلوگیری از سوءاستفاده در حضور رضا و قاضی پاک شد و دیگه اثری از فیلم نبود...فقط خاطرات
حکم دادگاه متهمین به ترتیب توسط قاضی جنایی پرونده بزرگ مافیای مواد مخدر تهران اعلام شد که دور از ذهن نبود
حکم اعدام واسه بزرگان مواد مخدر مثل مرتضی حیدری (اقا)؛شاهرخ حبیبی؛سیاوش میرزایی و... نادر هم به 25 سال زندان در جهت همکاری با ادم ربایی و خرده فروشی مواد و دزدی و...محکوم شد
اما حکم امیر علی، هیچ گونه پرونده دزدی و فروش مواد مخدر نداشت،در دادگاه دیگه با چند روز فاصله به حکم آدم ربایی و تجاوز به اعدام محکوم شد؟؟؟؟؟باید دوسال حکم اجتماعی خود را در بند 3 سپری کرده و در بامداد اولین روز پاییز اعدام خواهد شود
************************************
بخش هفدهم (پای چوبه)
امیر علی غرق خاطرات بود که در با صدای قیژ باز شد، یه روحانی با یه چهره آروم و منطقی با صدای دلنشین کنارش نشست و شروع کرد به حرف زدن یه صدای دلنشین و آروم
-امیر علی... درسته اسمت امیر علی بود
-بله
-من اومدم باهات حرف بزنم، نمیخوای یه چیزی بگی
-نه
-ببین پسرم، از مرگ نترس، میدونم اینجور مردن سخته ولی پاکت میکنه، امیدوارم از ته دلت توبه کنی، خدا میبخشتت؟ خدا بنده هاشو دوست داره
-حاج آقا، من آدم خوبی نبودم، خدا دوستم نداره
-من به خدا نزدیک ترم یا تو
-شما...
-من ميگم دوست داره، حتی عاشقته
-منم عاشق شدم ولی بازی رو باختم!!!
-پسر جون خدا بیشتر از همه عاشقا، عاشقته!!!
-من تا حالا یه بارم نماز نخوندم
-خدا میبخشه، فقط امیدوار باش!!! ناامیدی از درگاهش از همه چیز بدتره
-یعنی واقعا منو میبخشه، شما نمیدونید من چی کار کردم
یه لبخند دلنشین زد
- پرونده تو رو چند بار خوندم، همون خدایی که من میشناسم اگه یه بار ازش بخوای میبخشدت!؟ آماده باش یه ربع دیگه قراره بیان ببرنتت، من میرم بیرون با خدا خلوت کن، از ته دل بهش بگو
رنگ امیر علی مثل گچ شده بود، هر چه قدرم بگی از مرگ نمیترسی، ولی مرگ سخته و ترسناک!!!!
روحانی رفت، امیر علی دوباره تنها شد، سرشو بلند کرد و نگاهشو داد به کنج دیوار،تار عنکبوت از این فاصله برق میزد، زیر لب زمزمه کرد
- خدا، منو میشناسی... منم امیر علی...اگه پیشت اندازه همین عنکبوت گوشه زندون ارزش دارم، حرفامو گوش کن
-خدا، همون اقایی که دوستته، بهم گفت اگه از ته دل بگم شرمندم، غلط کردم...منو میبخشی.... خدا نوکرتم... تو ببخش... اون دنیا خودم از دل هستی درمیارم...خدا هستی رو خوشبخت کن تا اون دنیا بدبختر نشم... زندگیم داغون نشه.... میگن با مرامی... واسم مرام بزار
نفهمید کی چشماش خیس شده بود ولی صدای در تکونش داد و رو پاهاش ایستاد.
سرباز آروم اومد کنارش با اون روحانی، هدایتش کردن سمت در و راهرو؟! روحانی بهش لبخند زد
-با خدا حرف زدی
امیر علی لبخندش رو جواب داد
-اره حاجی، از چشمام معلوم نیست، بعد دوسال تونستم یه دل سیر گریه کنم؟!
-دلت روشن باشه، جوون
سکوت کردن چون چوبه دار جلوی چشماشون بود، نگاه امیر علی فقط به حلقه طناب بود، به حلقه ای که سرش میرفت بالاش و خلاص
ولی چشمای زیادی میدیدنش، رضا حبیبی با همون غرور خاصش، ولی نگاه خسته اش، یه سال بعد اعدام حبیبی بزرگ میگذره، خیلی دردسرا کشیده تا تونست از مافیا جدا بشه، خیلی رشوه ها داد که پرونده اش پاک شد، اسم حبیبی از فامیلی اش برداشته شد و تونست پولهاش رو با پارتی از ایران خارج کنه، الان ساکن آمریکاست، یه سرمایه دار موفق!!!!انگار بخت باهاش یار بوده
نگاه هستی...چشماش خیس بود، انگار خاطرات واسش زنده شده
امیر علی یه لحظه چشمای آشنا رو دید، چشمای درشت و اشکی، برای چشمای غمگین امیرعلی شده بود تموم دنیا!!!!هستی خودشو کشوند تو بغل داداشش، حلقه دستای رضا محکم تر دورش گره خورد یعنی من هستم خواهری، یعنی امنیت... امیر علی کشیده میشد به طرف چوبه دار!!!!!! رفت رو سکوی مخصوص، هنوز نگاهشون تو چشمای هم بود!؟ امیر علی ذهنش درگیر همون بوسه آروم هستی بود ولی هستی فکرش به گرمای تن امیرعلی؟! کار خداست شاید التماس چند دقیقه‌ پیشش واسه خدا، دل هستی رو بعد سالها پر کرده از یاد امیرعلی، چشماش نشون میداد عاشقه متجاوزگر شده...!!!
بعد امیرعلی رفت امریکا، پیش یه روان پزشک ایرانی با تجربه، از اولش تعجب رو میشد از چشمای پزشک خوند اخه برخلاف بقیه دخترا،هستی از امیرعلی کینه نداشت، یکم دچار شک شده بود و بعضی رفتارهای خاص مثل نگاه کردن به یه نقطه واسه ساعتها،رفتار عصبی و تند خویی با جنس مخالف و...!!! پزشک پر تجربه توی این دوسال، هستی رو به زندگی برگردوند، شش ماه پیش تو یه کالج معتبر نیویورک ثبت نام کرد، مشکل خاصی نداره، به صلاح پزشک خود هستی باید تو مراسم اعدام باشه تا بتونه کامل موضوع رو فراموش کنه؟!تصمیم دکتر با مخالفت خیلی ها روبرو شد ولی دکتر میدونست که وقتی هستی گفت میخوام اونجا باشم یعنی میتونه هضمش کنه با مشورت از دکتر های بزرگ ایرانی و آمریکایی به نتیجه رسیدن که باید به ایران برگرده.
طناب دار رو که دور گردنش انداختن، چشماشو بست و سرشو به روبرو گرفت، آماده واسه مردن!!! هق هق خفه هستی رو سینه رضا!!! خاطرات رو واسه امیرعلی نبش قبر کرد!!! چشماشو وا کرد
-گریه نکن!!!! هستی تو رو خدا گریه نکن.... من بهت ظلم کردم دارم تاوانشو میدم. بخند، باید بخندی...
همه با بهت به امیرعلی نگاه میکردن، به جای التماس، میخواست بمیره!!!!!! رضا هنوز تو شک حرفای امیرعلی بود و این رابطه عاطفی که نمیدونست چطوری شکل گرفته!!! درکش نمیکرد!!! خواهرش از اینجا چی میخواست، اومده بود واسه اعدام یا دیدار یار،
مسئول حکم اعدام شروع کرد واسه خوندن حکم
-اقای امیرعلی جوادی،با توجه به جنایات مربوطه و متذکر در پرونده، محکوم به اعدام میباشد شروع حکم اعدام ساعت 4:30بامداد روز اول مهر
سرباز خواست چارپایه رو از زیرا پاش بزنه که صدای بلند هستی دوباره همه رو تو شک دوم برد
-بخشیدمش، نمیخوام اعدام بشه.... من دوستش دارم.... نمیدونم چرا ولی دوستش دارم.... رضا، داداشی بگو نکشنش
-هستی میفهمی چی میگی... میخوای این مردک زنده بمونه... تو دوسش داری!!!!! اقا اعدام رو اجرا کنید
-نه آقا، من نمیخوام بمیره
طناب رو از گردن امیرعلی برداشتن،امیر علی نگاهش به بالا بود،خدا دوستش داره
************************************
بخش هجدهم(پلان آخر)
اصلا خوابم نمیاد، بعد این همه بالا پایین پریدن، باس الان میخوابیدم
هستی برگشت سمتم، چشماشو وا کرد
-امیرعلی....چیزی شده
-نه خانم گلی
-چرا نخوابیدی
-دارم فکر میکنم به گذشته به الان به زندگیمون
خودشو کشید سمتم، لباشو آروم گذاشت رو لبام ، همون لبی که عاشقش بودم، دستمو بردم سمت کمرش و آروم نوازش کردم
-هستی خانومی پنج بار شده ها، به فکر کمر منم باش
نخودی خندید
-فردا تعطیله
- ا... یعنی شما دلت میخواد
خودمو کشوندم سمتش که دستشو گذاشت رو سینم و با صدایی که ته خنده داشت
-بابا بوسه ام بوسه عشق بود نه سکس!؟ خودم کمرم داغونه
خندیدم
-ا...امیرعلی نخند، همه وزنتو انداخته بودی روم، اصلنم فرصت نمیدی آدم نفس بکشه، خدا این سازنده های قرص سفت کننده کمر و تاخیری رو نابود کنه، شماها قبلا با دوتا حرکت آبتون میومد،حالا واسه ما شاخ شدین
محکم تر خندیدم
-کوفت... بازم میخنده
سرشو چپوند رو گودی گردنم، دلم میخواست بعد این همه ماجرا یه چیز رو بفهم
-هستی... یه سوال بپرسم جواب میدی
- چی؟
-تو...یعنی... ببین... تو بعد اون اتفاق... خوب تو چطور..منو دوست داری؟... آخه من...
صورتش درهم رفت، انگار مرور اون دوران واسش سخت بود
-نمیدونم... دکتر هم میگفت یکم عجیبه ولی انگار ضمیر ناخودآگاه من تو رو قبول کرده بود!؟کاری که تو کردی تجاوز بود ولی واسه من...
چند لحظه مکث کرد
-خوب من اون بخش رو از ذهنم پاک کردم، الان کنار تو خوشبختم
دیگه سوالی نداشتم، منم خوشبخت بودم، گره دستامو دورش محکم کردم
-شب بخیر، بخواب خانم گلی
ریز خندید
-شب بخیر چیه ساعت 4 شده،بگو صبح بخیر
-حالا هر چی بگیر بخواب، شاید منم خوابیدم
مثل گربه ملوس،صورتشو مالوند به گردنم و سرشو تنظیم کرد، با صدایی که خواب و بیدار بود یه شب بخیر کش دار گفت و نفساش سنگین تر شد؟! خندم گرفت، الان به من گوشزد کرد ساعت 4!!!!!!!!!؟
اصلا خواب به چشمام نمی یومد، به دوران بعد لغو حکمم فکر میکردم شش ماه طول کشید تا تونستم از زندان بیام بیرون،از در زندان که اومدم بیرون، اولین چیزی که فکرم بود رفتن به یه مسافرخونه واسه خواب شب!!!از فردا دنبال کار میگردم... باس خودمو نبازم، خدا بهم یه فرصت دیگه داده!؟ قول دادم موفق بشم!!!! ولی انگار سرنوشت واسم یه داستان دیگه نوشته؟! هنوز چند قدم نرفته بودم که یه شاسی بلند کنارم وایساد،شیشه شو داد پایین، رضا بود،رضا حبیبی
-بیا بالا پسر
-سلام
-بیا بالا باهات حرف دارم
یکم ترسیدم که سربه نیستم کنه ولی چاره دیگه ای نداشتم
یکم که حرکت کردیم، کنار یه پارک نگه داشت
-پیاده شو بریم پارک، حرفام طولانیه، حوصله ماشین رو ندارم
آروم و ساکت پیاده شدم، پشت سرش راه افتادم تا رفت رو یه نیمکت نشست، رفتم کنارش نشستم،با یه نفس عمیق شروع کرد
-بیین امیرعلی جوادی میخوام تا آخر حرفام گوش کنی و حرف نزنی
با سرم تایید کردم
-پدرم گند زد به زندگی تو!!! تو اومدی انتقام بگیری ولی از بد کسی گرفتی،یه بیگناه!!!!!!!!! ولی کارت باعث شد من اعدام نشم اگه منم اونروز وسط مهمونی بودم، سال پیش با پدرم و حیدری اعدام شده بودم، درسته ماجرا تلخ بود، پدرم مرد ولی به لطف تو من زنده موندم!!! به نفع من و خونوادم شد نزاشتم پولامون مصادره بشه یا حساب های بانکی اونور اب بلوکه!؟ بودن من باعث شد خانوادم از هم نباشه، همه رو اونور اب سروسامون دادم،اونور به حد کافی سرمایه و پول دارم که تا هفت نسل تامین بشیم؟؟؟؟ یکم مشکلمون هستی بود که با کار تو یه آدم منزوی و عصبی شده بود
خواستم بپرم وسط حرفاش که دستشو به معنای سکوت بلند کرد
-گوش کن... دوسال طول کشید تا به کمک دکترا به زندگی برگشت، الان میخواد درس بخونه و زندگیش رو برنامه ریزی کنه، اما دوباره تو برگشتی به وسط زندگی خواهر من!!!میخواست ایران بمونه فقط به خاطر تو!!! نمیدونم اون چند شب چه اتفاقی بینتون افتاده که هستی دوست داره...بزور فرستادمش آمریکا و دختره سرتق واسم شرط و شروط گذاشته؟!!! همش درباره تو
-من؟
-اره... اون تو رو دوست داره تو این دوسال هیچ نفرتی ازت نداشت، میتونم بگم عاشقته
-منم میخوامش
یه نگاه چپکی واسم اومد
-نپر وسط حرفم!!!امیر علی خودت میدونی اینجا باشی هیچ پشتوانه ای نداری باس واسه زندگی سگ دو بزنی، خواهرم به شرطی رفت امریکا که من هر جوری شده تو رو با خودم ببرم اونجا
-متوجه نمیشم، یعنی چی؟
_یعنی تو با من میای آمریکا، اونجا کمکت میکنم رو پات وایسی، هنوز بیست و شش سالته میتونی زندگیتو از نو بسازی
-اما...آخه چرا؟
-فکر کن واسه این که بخاطر تو، اعدام نشدم!!! پوف...گفتم که شرط خواهر یه دندمه!!! میخواد تو رو ببرم آمریکا وگرنه اونم برمیگرده ایران؟! شانس بهت رو کرده پسر، قدرشو بدون...
سر شش ماه کارهام درست شد و پرواز کردیم آمریکا،رضا واسم یه خونه مجردی گرفت و یه کار تو تولیدی با حقوق خوب!؟ گاهی وقتا هستی رو میدیدم با هم میرفتیم پارک، رستوران، شهر بازی و... ولی از گرفتن دستام میترسید، یواشکی رفتم پیش دکترش، طبق گفته های دکتر شروع کردیم واسه درمان هستی و حتی خودم!؟ مو به مو حرفاش رو عمل میکردم!!! به اصرار هستی نشستم پای درس، آزمون ورودی کالج هستی رو دادم، وقتی با رتبه عالی قبول شدم میتونستم تعجب رو از صورت همه بخونم!!!! قدم به قدم زندگیم جلو رفت ، پنج سال تلاش کردم و لیسانس عمرانم رو از یکی از بهترین دانشگاه های آمریکا گرفتم و یه زندگی مرفه!؟ سال ششمم تو آمریکا رسما از هستی خواستگاری کردم که بعد سه ماه دوندگی و واسطه کردن رضا، مادرش، دوستاش بالاخره رضایت دادو عقد کردیم و یه جشن عروسی مجلل گرفتیم.
بعد ازدواج انگار خاطرات اذیتش میکرد، تا چند ماه از زیر رابطه دررفت، بازم حرفا و گفته های دکتر تونست زندگی زناشویی ما رو شکل بده... یه هفته پیش خود هستی اومد بغلم یه بوسه آروم رو لبام نشوند و دم گوشم زمزمه کرد
-میخوام آرامش زندگیت باشم...
نگاهمو دادم به فرشته زندگیم، از یه هفته پیش که سکسمون شروع شد،میتونستم خوشحالی و خوش بختی رو تو چشاش ببینم مثل خودم که خوشبخت بودم...
*****************************************
پی نوشت: میدونم قصه ام طولانی شد،ولی دلم نیومد خلاصه کنم!!!! این قصه، زندگی آدمهایی بود که داستانشون واسم جالب شد ، به خاطرش مجبور شدم با امیر علی قصه با یاهو مسنجر حرف بزنم
سعی کردم داستان رو تغییر ندم و عین ماجرای نقل شده رو بنویسم
قسمت سکسی داستان توسط امیر علی گفته نشده،واسه اینکه واسه این سایت مناسب باشه،یجورایی از تخیل و پرونده های تجاوز دیگه استفاده کردم!!!!!!
از خودم بگم که دانشجوی رشته حقوق جنایی هستم و بیست و یک سالمه،واسه این سایت اسم مستعار وکیل جوان رو انتخاب کردم.
اولین نوشته ام بود، هربار که فرصت کنم یه پرونده جنایی که توش تجاوز هست رو مینویسم
فکر نکنم داستان بعدی با خوشی تموم بشه...

پایان
     
  
داستان سکسی ایرانی

بازخوانی پرونده جنایی...


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.


 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA