با سلامدرخواست ایجاد تاپیک در قسمت داستان و خاطرات سکسی را دارمنام : ساختمان پر ماجرانویسنده: خود منموضوع :سکس با محارم،سکس با همسایه،گی و غیرهتعداد قسمت ها بیشتر از ۱۰ قسمتلطفا با درخواست بنده موافقت کنید
ساختمان پر ماجرا قسمت اولاین داستان یا خاطره بخش هاییش که مربوط به سکسهای من میشه شامل سکس با خواهر؛گی؛سکس با همسایه و غیره میشهاین رو گفتم که اگر با یکی از این موضوع ها مشکل دارید دنبال این داستان رو نگیرید چون قسمت هایی از زندگیم هست که مثلا سکس با پسر بصورت دو طرفه هم داشتمپس این خاطرات محدود به یک موضوع نیست و همینطور که گفتم بخشی از زندگیمهبا انواع سکس هایی که هیچوقت خوابش هم نمیدیدم چه برسه به اینکه تجربه کنم.قبل از شروع نوشتن بخشی از زندگیم باید بگم که اولا این اولین متنی هست که دارم مینویسم و تخصصی تو نگارش و داستان نویسی و غیره ندارمفقط میخوام بخشی از زندگیم رو تعریف کنم،در قالب یک داستان میخوام بخشی از خاطرات زندگیمو بنویسم که هم سکس های مختلف رو تجربه کردمو هم زندگیم یک شکل دیگه به خودش گرفت.از خودم و خانوادم بگم،اسمم رضاس و بیست و چهار سالمه توی اراک به دنیا اومدم و همچنان همینجا زندگی میکنمظاهرم نسبتا خوب بود خیلی خوشگل نبودم ولی نسبت به دوستام از نظر قد و قیافه و هیکل بهتر بودم و به بابام رفته بودم.ما خانواده ای چهار نفری هستیم من و خواهرم رضوان که پنج سال از من کوچیک تره و گرافیک میخونه،از نظر ظاهری یه دختره فوق العاده خوشگل و خوش هیکله که نسبت به دوستا و همکلاسیاش که گه گاهی میبینمشون واقعا سر تره،عاشق رشتش و درس خوندنه و ازاین دخترایی که دنبال پسر و پسر بازی باشن نیست ولی شیطنت های خودش رو داره مثلا حتی تو لباس مدرسه هم یه آرایش مخصوص به خودش رو داره و تیپایی میزنه که چشم و دل و کیر هر پسری رو با خودش میبره و لباسی که خارج از مدرسه میپوشه اکثرا ساپورتای رنگ روشن و مانتو های کوتاه و بازهم آرایش مخصوص به خودش و با همه ی این تفاصیر رضوان فقط خوشتیپ بودن و اذیت کردن پسرارو با این مدل لباس پوشیدن دوست داشت ولی به هیچ وجه به کسی رو نمیداد و غرور خودش رو داشت توی خونه هم رابطمون با هم خیلی خوب بود و چون کلا با هم بزرگ شدیم و تو کل دوره ی زندگی فقط شبا پدر مادرمون رو میدیدیم و همیشه روزا یا مدرسه بودیم یا وقتی هم خونه بودیم تنهایی خودمونو پر میکردیم ازاین آدمای منزوی نبودیم که هرکی تو اتاقش باشه و مشغول کارش،از نظر گشتن توی خونه رضوان خیلی لباس ثابتی نداشت بعضی وقتا تاپ و ساپورت یا تاپ و دامن یا پیرهن مردونه و شلوارک خیلی کوتاه و تیپای مختلف دیگه که من عاشق تک تکشون بودم،رضوان تو هر لباسی واقعا میدرخشید و هیکلش که نسبت به هم سناش واقعا بی نظیر و تراشیده بود که این زیبایی قیافه و هیکل هم از مادرم ناهید بهش رسیده بود، اما پدر و مادرم،پدرم یه کارمند ساده ی بانک و مادرم دبیر ادبیات دبیرستان دخترانه هست. وضع مالی نسبتا متوسط به بالایی داریم.یک خونه سه طبقه که یک طبقه خودمون زندگی میکنیم،یه طبقه خالی و یک طبقه هم پدرم اختصاص داده به من که با آرامش بتونم درس بخونم,کارشناسی برق صنعتی میخونم و خداییش درسم خوبه.وقتایی که من و رضوان خونه بودیم جفتمون تو همون طبقه ای که خانوادگی زندگی میکردیم میرفتیم و حتی اگه مشغول درس بودیم هم پیش هم بودیم،گه گاهی هم با فیلم دیدن سرگرم میشدیم و یه جورایی میشدیم مثل زن و شوهرا من رو مبل لم میدادم و اون چایی دم میکرد و میاورد پیشم مینشست و فیلم میدیدیم.واقعا رضوان رو دوست داشتم،فوق العاده مهربون؛شوخ و گاهی لوس،دوست داشتنم فراتر از دوست داشتن خواهربرداری بود و روز به روز حس علاقم بهش بیشتر میشد،گرچه دوست دختر داشتم ولی رابطم با رضوان نسبت به بهار خیلی بهتر بود،بهار بیشتر نیازهای جنسیمو رفع میکرد تا نیازهای عاطفی یه دختر شر و شیطون بود که توی مدرسه ی رضوان درس میخوند ولی رشته ی دیگه،گاهی اوقات بهار و رضوان با هم میومدن خونه و خودمونو با فیلم و بازی و قلیون و غیره سرگرم میکردیم و وقتایی هم که با بهار میخواستم سکس کنم میبردمش طبقه ای که خودم زندگی میکنم و به بهونه ی درس خوندن باهم حال میکردیمیک روز طبق معمول که بهار و رضوان اومدن خونمون بعد از کلی مسخره بازی و قلیون کشیدن من و بهار رفتیم طبقه ی بالا به بهانه ی کمک کردن تو ریاضیاتش گرچه واقعا هم گاهی اوقات کمکش میکردم چون ریاضیم برعکس خیلی از پسرا خوب بود چون رشته ی دانشگاهیم محاسباتی بود و من هم از ریاضی خوشم میومد سعی میکردم به بهار هم کمک کنم ولی اون روز از اون روزا بود که نه من حس مرور درس داشتم و نه بهار حس درس خوندن و وقتی دیدم اوضاع اینجوریه کم کم شروع کردیم به عشق و حال،از طرف رضوان خیالم راحت بود که هیچوقت تو این مواقع مزاحم درس خوندن ما نمیشه و بهار بهش گفته وقتی کسی پیشش باشه تمرکزش رو از دست میده،بگذریم من و بهار مشغول شدیم؛بردمش رو تختم و در حین لب گرفتن لباسای همدیگرو درمیاوردیم،معمولا زیر تاپش سوتین نمیبنده و با این یه مورد خیلی حال میکنم،خوابوندمش رو تخت و لباشو با یه ولع زیاد میخوردم و سینه های درشتش رو میمالوندم.بهار هم مثل همیشه با مالیدن سینه هاش حشرش چند برابر شد و از روی شلوارم کیرمو میمالید،کم کم از خوردن سینه هاش دست کشیدم و با خوردن و لیسیدن لاله ی گوشش و گردنش اومدم پایین و سینه هاشو به دندون گرفتم و میخوردم،بهار روی سینه هاش خیلی حساس بود و آه و ناله ی ظریفش کم کم شروع شد.در حین خوردن سینه هاش کسشو از رو ساپورت خاکستریش میمالیدم.جوری حشری شده بود که خیسی کسش یه ذره از ساپورتشم نم دار کرده بود،دستمو از زیر ساپورت و شرتش به کسش رسوندم و خیسی کسش به اندازه ای بود که دستم موقع مالش کسش خود به خود سر میخورد،کیرمم تو اون اوضاع و اون دسمالی هایی که بهار باهاش کرده بود به آخرین اندازه ی شق شدنش رسیده بود.ساپورت بهار رو از پاش کشیدم بیرون و مثل همیشه اون منظره ی بی نظیر بهشتی جلو چشام اومد یه کس سفید و خوش تراش که هم تپل بود هم خیس خیس،نتونستم طاقت بیارم سرمو بردم وسط پاش و شروع کردم به لیس زدن کسش و دندون گرفتن چوچولشبهار هم آه و ناله هاش بیشتر شده بود و زیاد سر و صدا میکرد ولی خیالم راحت بود که صدایی پایین نمیره به خاطر آکوستیک بودن کف و دیوارای اتاقم به دلیل کارم با ساز و اون استودیو خونگی کوچیکی که تو اتاقم داشتم.لبه های کس بهارو باز میکردم و توش تف مینداختم بازم سرتاسر اون شکاف بهشتی رو لیس میزدم و زبونمو لوله میکردم تو کسش و همزمان سینه هاش رو میمالیدم کم کم نوبت بهار بود که شروع کنه تو کاری که واقعا استاد بود منو انداخت جای خودش و اومد بین پاهام و شلوارکمو از پام کشید پایین. از روی شرت کیرمو از تخمام شروع کرد به لیسیدن و گه گاهی گاز گرفتنای ریز چون میدونست عاشق این حرکتم و شرتم رو کشید پایین و اومد بین پام نشست شروع کرد به خوردن کیرم،لباشو دور کیرم حلقه میکرد و تا ته میفرستاد تو حلقش واقعا استاد بود که بعضی وقتا کارم به سکس باهاش نمیرسید و با این وضع ساک زدنش آبم میومد.زبونشو روی کیرم میکشید و شروع کرد به لیسیدن تخمام،همزمان مثل حالت جق زدن کیرمو میمالید کم کم وقت کردن کون نازش بود وگرنه بازم ممکن بود موقع خوردنش نتونم جلو خودمو نگه دارم و آبم بیاد.جامونو عوض کردیم و روی تخت خوابید و حالت سگی به خودش گرفت و اون کون تپل و نازشو داد بالا که هوش و حواس آدمو میبردنمیدونم چی شد یهو بدن بهار رو با رضوان مقایسه کردم،گرچه خیلی واضح رضوان رو لخت ندیدم ولی یکی دوباری شده که بعد یا قبل از حموم رفتنش اتفاقی و زود گذر تن لختش رو ببینم،تو مقایسه ی بدن بهار و رضوان با وجود اینکه بهار از نظر هیکلی واقعا زیبا بود ولی رضوان یه چیز دیگه بود،کون گوشتی و تپل تری داشت و سینه های سفت و سربالای درشت تری داشت،کسش رو نتوستم ببینم ولی میشد حدس زد که کسش هم محشرهتو همین فکر و خیالا بودم که یهو بهار خودشو داد عقب و کونشو چسبوند به کیرم و شاکی شد که چرا شروع نمیکنم،سوراخ کون بهار هرسری راحت تر جوابگوی کیرم بود و راحت تر از قبل میرفت تو،نمیشد گفت گشاد شده بود چون دیواره ی سوراخ کون تو هر حالتی کیرو قلاب میکنه و گشادی مشخص نمیشه؛برعکس اون اوایل که مجبور بودم کلی کرم و بی حسی به سوراخش بزنم یا با یه انگشت دو انگشت راه کونشو باز کنم دیگه نیازی به این کارا نبود،کیرمو به شکاف کسش میمالوندم که حالش چند برابر بدتر شد و لبشو گاز میگرفت کیرم که با آب کسش خیس شده بود با کمی بازی دم سوراخ بهار کم کم راه خودشو به اون سوراخ دااااغ پیدا میکرد مثل همیشه یه دقیقه کاری نمیکردم تا کل کیرم تو کونش جا شه و کم کم تلمبه زدنمو شروع کردم از سرعت کم به سرعت زیاد رسوندم جوری که صداهای بلند ضربه ی بدنم به کون بهار و آه و ناله ی بهار که دیگه به جیغای گاهی آروم و گاهی بلند تبدیل شده بودده دقیقه ای میگذشت که توی کونش تلمبه میزدم به علت اسپری تاخیری ک به کیرم زده بودم آبم دیرتر اومد ولی کم کم به اوجش رسیده بود و وقت خالی کردن بود همزمان که تو کون بهار تلمبه میزدم سینه هاشو میمالیدم یا کسشو اونجوری که خوشش میاد تند تند میمالیدم که همزمان با خالی شدن آب کیرم تو کون بهار اونم یه تکونی خورد و ارضا شد و کف دستم خیس خیس شد.ارضا شدنش با یه جیغ بلند بود جوری که فکر کردم این دفعه دیگه کف و دیوار آکوستیک جوابگو نیست و صدا رفته پایین ناخوداگاه چشمم خورد به در اتاقم که یه تکونی خورد و وقتی رفتم درو باز کردم چیزی ندیدم ولی یه جورایی سنگینی یه نگاه رو وقتی که در تکون خورد حس کردم درو بستم و برگشتم و بهارو تو بغلم گرفتم و لباشو به دندون گرفتم جفتمون بی حال بودیم و سعی کردیم خودمونو جم و جور کنیم و بریم پایین....
ساختمان پر ماجرا قسمت دوموقتی اومدیم پایین رضوان رو دیدم که رو مبل نشسته و با موبایلش ور میره ولی یه حالت حرصی به خودش گرفته بوداین قیافشو خوب میشناختم بعضی وقتا که عصبی میشد نفساشو با حرص میداد بیرون و ابرواش تو هم میرفت حتی وقتی که عصبانی میشد هم خواستنی میشد.من و بهار رفتیم طرفش و گوشی بهار زنگ خورد،مادرش بود که بهش گفت سریع بره خونه مهمون دارن بهار هم رضوانو بغل کرد و خدافظی کرد ولی رضوان خیلی مصنوعی لبخندی بهش زد برعکس همیشه و باهاش خداحافظی کرد موقع رفتنش هم از من به خاطر کمک کردن تو درسش تشکر کرد و خندید که باز دیدم اخمای رضوان بیشتر رفت تو هم.وقتی بهار رفت رفتم کنار رضوان نشستم و اون باز با همون حالت با گوشیش ور میرفت دستمو انداختم دور گردنش و گفتم کی رضی منو ناراحت کرده بزنم لهش کنم و بهش خندیدم که دیدم دستمو پس زد و خواست بلند شه که دستشو گرفتم و گفتم رضوان جونم چیزی شده؟ با کسی حرفت شده؟ که یه نگاهی بهم کرد و گفت نه چیزی نیست یه کم سرم درد میکنه میرم بخوابم و رفت تو اتاقش برام عجیب بود که رضوان چش شده بود یه ساعت پیش حالش خوب بود ولی از وقتی که من و بهار اومدیم طبقه پایین عصبی بود یه لحظه حواسم رفت به در و اون تکون خوردنش موقع سکس و اون نگاه سنگین که رو خودم حس میکردم.یه لحظه ریدم به خودم که نکنه رضوان اومده پشت در و تمام سکس من و بهارو دیده! بد ترسیدم خواستم برم باهاش حرف بزنم ولی موقعیتش نبود..به خودم گفتم اصلا رضوان چرا باید بیاد سکس داداشش و دوستشو ببینه ولی با این اخم یهویی و عصبی شدن رضوان کم کم حدسم داشت به یقین تبدیل میشد که رضوان اومده و منو بهار رو دیده،سعی کردم بیخیال قضیه بشم و بزارم یه چند ساعتی آبا از اسیاب بیافته تا یادش بره ولی اون روز تا شب رضوان از اتاقش بیرون نیومد و وقتی یه بار در اتاقشو زدم و خواستم برم تو گفت درس داره و نمیخواد مزاحمش بشم.تا شب که پدر مادرم اومدن خونه خبری از رضوان نشد و فقط موقع شام اومد کمک مادرم و میز رو چید و گه گاهی نگاه های کوچیکی به من مینداخت و بعد از خوردن غذا و جمع کردن میز درسش رو بهونه کرد و باز رفت تو اتاق احساس کردم داره از دستم فرار میکنه چاره ای نبود باید تنهاش میزاشتم من هم برای درس خوندن رفتم طبقه ی خودم و مشغول خوندن شدم ولی ذره ای حالیم نشد و فکرم درگیر بود.بیخیال درس شدم و گرفتم خوابیدم.صبح که بیدار شدم لباسامو پوشیدم و آماده شدم با رضوان برم بیرون،دانشگاه من و مدرسه ی رضوان تقریبا تو یه مسیره و اکثر اوقات باهم میریم.طبقه ی پایین که اومدم خبری از رضوان نبود،رفتم طرف اتاقش در زدم و درو باز کردم که بیدارش کنم ولی مثکه زودتر از من بیدار شده بود و خودش رفته بود مدرسه،دیگه از این کاراش داشت اعصابم خورد میشد.نامرد خودش صبحونه خورده بود و چیزی واسه من آماده نکرده بود.نفسمو حرصی دادم بیرون و بیخیال صبحونه شدم رفتم به سمت دانشگام اون روز تا بعد از ظهر کلاس داشتم و وقتی کلاسام تموم شد اومدم طرف خونه،تو راه در حال رانندگی بودم که گوشیم زنگ خورد،بهار بود،الان اصلا حوصلش رو نداشتم با بی میلی جواب دادم_سلام،چطوری گلم+سلام خوبم تو خوبی_من نه؛دانشگاهی؟+چرا چیزی شده؟ نه تقریبا رسیدم خونه_هیچی امروز رضوان نمیدونم چش بود؛مثل همیشه نبود انگار با همه مخصوصا من دعوا داشت،تو خونه چیزی شده؟یه لحظه یاد رضوان و اتفاقای دیروز افتادم،مثکه هنوز آبا از آسیاب نیفتاده و فراموش نکرده؛صدای بهار تو گوشی درومد چرا ج نمیدی؟ الوووو آخر هم با حرص قطع کرد.رسیدم در خونه ماشینو تو حیاط پارک کردم و رفتم تو ساختمون.درو باز کردم رفتم تو هال دیدم رضوان داره طراحی میکنه صدای درو که شنید سرشو بالا آورد و منو دید بازهم اخماش رفت تو هم و سرش رو انداخت پایین رضوانی که همیشه وقتی میومدیم خونه بعد از کلاس کلی ورجه ورجه میکرد و غذا گرم میکرد یا چایی دم میکرد امروز برعکس همیشه هیچکاری نکرده بود و فقط مشغول طراحی کردنش بود.سلامی کردم ولی جواب نداد با صدای بلندتر سلام کردم و خواستم یه کم جو عوض شه گفتم"رضی خوشگله من چطوره؟ امروز مثکه گشنه پلو داریم؟" دید چاره ای نیست جواب داد خوبم،غذا میخوای تو یخچال هست گرم کن بخور!! گفتم"اونجوری که حال نمیده،به دست تو گرم شه خوردن داره"جوابی نداد و خودشو مشغول به طراحی نشون میداد..نفهمیدم چی داره میکشه..دوباره خواستم به حرف بیارمش گفتم"رضوان پاشو دیگه آبجی،یه چیزی گرم کن باهم بخوریم وگرنه خودتو میخورمااا از ما گفتن" سرشو آورد بالا تو چشام زل زد و چشاشو ریز کرد."گفت نخیر چیزای دیگه برای خوردنت هست.برو همونارو نوش جان کن" و حرفش تیکه بود و یه جورایی دیروز و سکس من و بهارو داشت مینداخت جلو،دیدم فرصت مناسبه و حرفش کم کم داره میاد وسط گفتم"از بهار چه خبر؟ امروز ندیدیش؟؟؟" اسم بهار که اومد اخماش باز رفت تو هم گفت نه..گفتم ولی با بهار که تلفنی حرف میزدم گفت همو دیدین مثکه ولی تحویلش نگرفتی!!چیزی شده رضی؟ " اینو که گفتم پوزخندی زد و زیر لب گفت " جنده چه زود آمار میده " زیر لب گفت ولی صداشو شنیدم و گفتم "رضواااان؟؟!از تو این حرفا بعیده!! جنده چیه؟؟ بهار دوستته" گفت " من با جنده جماعت دوست نیستم ،توام خوب میدونی منظورم از جنده چیه!!"اینبار دیگه زیر لب نگفت کلا هر بار اسم بهار میومد حرصی تر میشد.دفترشو محکم بست و رفت سمت اتاقش ولی اینبار نزاشتم مثل دیروز بشه و بره تو اتاقش و تا شب نبینمش.دویدم طرفشو دستشو گرفتم کشوندم طرف خودم جوری که یهو صورتش اومد چند سانتی صورتم و نگاهامون به هم گره خورد،بدن ظریفشم چند سانتی بدنم بود و یه جورایی پرید تو بغلم " گفت ولم کن رضااا ، حوصله ندارم!! " دستشو همچنان گرفته بودم و گفتم "درست حرفتو بزن و برو،تا دیروز بهار دختر خوبی بود و دوست جون جونیت بود الان شد جنده؟ چرااا؟؟؟" گفت خودت میدونی چرا.خودتو به اون راه نزن! ولم کن کار دارم گفتم من نمیدونم چرا میخوام از خودت بشنوم،اونقدری بزرگ شدی که مثل بزرگا رفتار کنی پس بگو چی شده یهو ریختی به هم؟ بدجوری عصبی شدم ولی صورت رضوان هم گر گرفته بود دستشو از دستم کند و رفت طرف اتاقش ولی اینبارم قبل اینکه برسه تو اتاقش دویدم دنبالش و اینبار از پشت گرفتمش دستمو انداختم دور گردنش و از پشت چسبیدم بهش،هیچ نیت خاصی نداشتم همه ی کارام از رو عصبانیت بود ولی حالتی که با رضوان بودیم کم کم داشت تحریکم میکرد.اولین بار بود به این شکل رضوان تو بغلم بود کونش چسبیده بود به بدنم و یه جورایی رو کیرم سوار بود..هضم این صحنه برام سخت بود و کیرم تو یه لحظه به شدت سیخ شد لای پاش و رضوانم مطمئنا خوب حسش کرد و چیزی نگفت ولی منم خودمو گم نکردم چون واقعا انگار دنیارو بهم داده بود باز رو کردم به رضوان و گفتم " آبجی خوشگلم بگو چرا ناراحتی؟ تا دیگه ناراحتت نکنم،بهار کاری کرده؟ چیزی گفته؟؟ باز اسم بهار که اومد کفری شد و یهو برگشت،سرعت برگشتنش اونقد زیاد بود که فرصت نشد کیرمو جا به جا کنم رضوان یه لحظه چشمش خورد به لای پام و برآمدگی شلوارم ولی سریع نگاهشو دزدید،اونم انگار نمیخواست این لحظه تموم شه با برگشتنش نصف کیرم اینبار از جلو لای پاش رفت،یه لحظه کیرم با کسش برخورد کرد با وجود اینکه جفتمون شلوار و شرت پامون بود ولی حتی این چند لایه پارچه بین کیرم و کسش تاثیری نداشت و حرارتشو از رو شلوارم حس میکردم واقعا دوس داشتم تا آخر عمر همینجوری رضوانمو تو بغل بگیرم؛رضوان همچنان عصبی بود و گفت"رضا بسه دیگه انقد خودتو به اون راه نزن!! دیروز صداتون ده تا خونه اونورتر میرفت،اومدم بالا براتون آبمیوه و کیک آوردم پشت در که رسیدم.."حرفشو کامل نزد یه جورایی بغض کرد چون اخمش رفت به جاش چشماش میلرزید و سعی میکرد چشماشو ازم بدزده و باز تقلا میزد که از دستم در بره،وقتی این حرفو زد یه جورایی شل شده بودم و راحت تونست از دستم در بره و رفت تو اتاقش و درو بست.
خوب بودولى خواهش برنامه بريز مثلا يا روزهاى زوج يا فرد آپ كن داستانوالان سريال داره تلوزيون پخش ميكنه هرشب حالا شما ميخواى هفته ى يه بار آپ كنىاينجورى خيلى خسته كننده ميشه
Boytehran88: خوب بودولى خواهش برنامه بريز مثلا يا روزهاى زوج يا فرد آپ كن داستانوالان سريال داره تلوزيون پخش ميكنه هرشب حالا شما ميخواى هفته ى يه بار آپ كنىاينجورى خيلى خسته كننده ميشه اینکه گفتم هفته ای یکبار معنیش این نیست که فقط هفته ای یکبار داستان آپ میشهبعضی از داستانای سریالی اینجارو میخونم که اکثرا نصفه کارس یا مثلا ماهی یه بار خبری از ادامه داستان نمیشهمن روز زوج و فرد تعیین نمیکنم که بدقول شم ولی از طرفی هفته ای یکبارو تضمین میکنم و از طرفی سعی میکنم زودتر آپ کنم شاید هفته ای دو سه قسمت مثل امروز که دو قسمت بود و یکی دو روز دیگه یه قسمت دیگهفقط خواستم بدونین نهایت فاصله ای که بین روند داستان میفته یک هفتس نه بیشتر