ساختمان پر ماجرا قسمت سومازاینکه رضوان از دستم ناراحت بود خیلی ناراحت بودم چون واقعا دوسش داشتم و از طرفی وقتی بحث سکس من و بهار پیش اومد و راجع بهش حرف زدیم و وقتی فهمیدم که سکسمونو دیده یه جوری شدم مخصوصا وقتی که تو بغلم گرفته بودمش و با کیرم کس و کونشو برای اولین حس میکردم و وقتی که برای یه لحظه زل زد به کیرم و نگاشو دزدید همه و همه باعث ایجاد یه حس شد واسم که قلقلکم میدادیه لحظه به خودم اومدم پنج دقیقه ای میشد که همونجا وایساده بودم و رضوان رفته بود اتاقش،خواستم برم و باهاش حرف بزنم ولی دودل بودم تو همین فکرا بودم که در اتاقش باز شد و اومد بیرون لباساشو عوض کرده بود و یه تاپ و شلوارک که بیشتر شبیه شرت بود پوشیده بود و حوله و لباس زیر و غیره دستش بود بدون نگاه کردن به من رفت طرف حموم،رضوان رو با اینجور لباس زیاد دیده بودم تو خونه ولی نوع نگاهم به بدنش بعد از این قضایای اخیر که پیش اومد عوض شده بود با ولع به سر تاپاش نگاه میکردم و بدنشو آنالیز میکردم ؛ چشمام به کون گوشتی و تپلش که موقع راه رفتنش داشت شرتکش رو جر میداد و میلرزید قفل شده بود به در حموم رسیده بود و من هنوز با چشام کونشو داشتم میخوردم که یه لحظه سرمو بالا بردم و دیدم داره نگام میکنه و سرشو انداخت پایین و رفت تو حموم.یه لحظه از خودم خجالت کشیدم که منو تو اون حالت چشم چرونی دیده ولی بازم یه حس دیگه که قوی تر بود بم میگفت رضوان از این چشم چرونی هم خوشش اومده رفتم روی مبل نشستم و اتفاقای پیش اومده رو تجزیه تحلیل میکردم به وقتی که بهارو میکردم و کیرمو تو کونش عقب جلو میکردم و اینکه تو اون لحظه رضوان داشته منو حرکت کیرمو و تن لختمو میدیده،میخواستم بدون چه حسی داشته یا اگه من جای اون بودم چه حسی داشتم وقتی خواهرمو موقع سکس یواشکی دید بزنم تو این فکرا بودم که دیدم بازم کیرم سیخ سیخ شده صدای شرشر آب و دوش حموم حواسمو پرت کرد و نمیدونم چی شد که یهو خودم رو جلوی در حموم دیدمحموم ما بزرگ بود از یه راهرو شکل و یه چیزی مثل اتاق تشکیل شده بود،کیر سیخ شدم و افکارم،رفتارمو کنترل میکردن انگار مسخ شده بودم اولین در حمومو باز کردم وارد اون راهرو شدم کمی نزدیک در دوم یا در اصلی حموم که شدم یهو جز صدای آب یه صدای ناله ی خفیف هم توجهمو به خودش جلب کرد نزدیک تر شدم و دیدم خوشبختانه در دوم باز بود و نیازی به سر وصدا نبود سرمو نزدیک در بردم و جوری که دیده نشم داخلو دید زدم زیر دوش نشسته بود و پرده ای که دور دوش بود تا زمین بصورت نصفه کشیده شده بود.صورتشو سینه هاشو نمیدیدم چون پشت پرده بود ولی دست و پاشو میدیدم.از چیزی که دیدم داشتم شاخ در میاوردم و آمپر شهوتم به ته چسبید.رضوان زیر دوش درحالی که آب روش میریخت نشسته بود زمین و به دیوار تکیه داده بود و پاهاشو باز کرده بود و با دستش داشت کسشو میمالید.کسشو نمیتونستم واضح ببینم چون دستش مدام روش بود و مدام تکونش میداد،در حین مالش کسش ناله هایی میکرد که سعی میکرد ریز و بی صدا باشه.کیرم واقعا داشت شرت و شلوارمو باهم پاره میکرد دیدن این صحنه ها و رخ دادن اتفاقای اخیر و صحبت هایی که با رضوان راجع به سکسم کرده بودم توی یک روز برام قابل هضم نبود و اینو میشد از بی تابی کیرم و شهوت زیادم فهمید.رضوان همچنان داشت کسشو میمالید و ناله میکرد و منم چشم برنمیداشتم ازش و کیرمو از شلوارم درآورده بودم و میخواستم جق بزنم ولی نیازی به جق نبود و هنوز دستم به کیرم نخورده بود که آبم سرازیر شد کف راهرو و روی دیوار راهرو به صورت دیوانه واری نفس میزدم و دستپاچه شده بودم و از طرفی داشتم رضوان رو دید میزدم که یهو پرده تکون خورد قبل از اینکه بلند شه بیاد بیرون به سرعت از راهرو زدم بیرون و رفتم طبقه ی بالا ولی گندی که زده بودم جز پاشیدن آبم روی دیوار و کف راهرو صدای دری بود که موقع بیرون اومدنم به خاطر عجله ی زیاد یه جیر جیری کرده بود و فقط امیدوار بودم صداشو نشنیده باشه گرچه آبم تو راهرو یه افتضاح به معنای واقعی کلمه بود و نمیدونستم چکار کنم خودمو رسوندم طبقه ی خودم و روی تختم ولو شدم واقعا مخم داشت سوت میکشید از چیزایی که از دیروز برام پیش اومده بود و واقعا اینبار حس مرور این چیزارو نداشتم و از طرفی به خاطر خارج شدن آبم به شدت خسته بودم و نفهمیدم چند دقیقه طول کشید تا خوابم برد.وقتی بیدار شدم از تاریکی اتاقم فهمیدم شب شده و این یعنی چند ساعتی بود خواب بودم خودمو مرتب کردم و رفتم طبقه ی پایین با وجود اینکه سعی کرده بودم خودمو جم و جور کنم و برم بیرون ولی باز قیافم داد میزد حالم یه جوریه طوری که وقتی مادرم منو دید نگران شد و فکر کرد مریض شدم و منم فشار درس و کلاسارو بهونه کردم و خیالش رو راحت کردم که استراحتم سرجاشه؛پدرم که طبق معمول قفل تلویزیون و بی بی سی و اخبار بود و باهم سلام و احوالپرسی کوتاهی داشتیم و رضوان هم روبروی من نشسته بود و عجیب اینکه هیچ اثری از اخم یا ناراحتی تو صورتش نبود البته فکر کنم دلیلش حضور پدر مادرم بود ولی چندبار که نگاهامون بهم افتاد بم لبخند میزد یا گاهی وقتا فقط نگام میکرد در صورتی که دیشب حتی با وجود پدر مادرم هیچکدام ازین حالات رو نداشت هرچی بود خیالم راحت بود که فراموش کرده یا حداقل نادیده گرفته،جلوی پدر مادر سعی میکردم زیاد بهش نگاه نکنم و نزدیکش نشم ولی حرف زدن معمولی رو باهاش داشتم که پدر مادرم شک نکنن.میز شام که جمع شد رفتم خودمو با تلویزیون مشغول کردم و بعد از چند دقیقه رضوان و بابام هم اومدن پیشم و مشغول تماشای سریال شدیم.مادرم هم از زور خستگی ناشی از سر و کله زدن با دخترای دبیرستانی همون بعد از شام رفت توی اتاق خواب و خوابید.رضوان رفت و سه تا چایی برامون آورد و بعد از اینکه پدرم چاییش رو تموم کرد ده دقیقه بعد اون هم از زور خستگی نتونست بقیه فیلمو ببینه و رفت توی اتاق خواب پیش مادرم خوابید و من موندم و رضوان از وقتی که اومده بودم پایین وقت نشده بود تیپشو ببینم یه شلوار اسپرت سفید و یه تاپ خاکستری پوشیده بود همیشه وقتایی که بابا مامان خونه بودن توی پوشش بیشتر دقت میکرد در حین دید زدن سرتاپاش بودم که دیدم بازم سوتی دادم و رضوان داره نگام میکنه و بازم فهمید که دارم سرتاپاشو دید میزنم؛چشماشو ریز کرد و گفت"چیه از صبح تا حالا گیر دادی به من؟" گفتم "بده خواهر خوشگلمو نگاه میکنم،ادم دل نمیتونه بکنه از دیدن آبجی خوشگلش"خندید ولی سریع خندشو خورد و گفت"لازم نیست خودشیرینی کنی،من اون قضیه رو گذاشتم کنار و بهش فکر نمیکنم..اصن از اولشم به من ربط نداشت"وقتی دیدم دوباره بحث سکس من و بهار پیش اومد بازم کیرم وول خورد "کی گفته ربط نداشت؟ مگه من یه خواهر بیشتر دارم عزیزم؟ از اینکه مارو تو اون وضعیت دیدی جدا نمیدونم چی بگم ولی رضوانم تو بزرگی و میدونی که تو سن ماها جز نیازای معمول مالی و عاطفی نیاز جنسی هم وجود داره که..."نزاشت حرفمو تموم کنم و گفت"آدم با هر کسی که از راه میرسه نیازای جنسیشو برطرف نمیکنه..باید واسه خودش ارزش قائل بشه"گرچه به نظرم حرف کسشعری بود و وقتی که کیر بلند شه دیگه هیشکی رو نمیشناسه و حتی ممکنه واسه محرم خودش مثل خواهرش هم بلند شه ولی در ظاهر حرفشو تایید کردم و خودمو پشیمون نشون دادم و بش گفتم "راست میگی آبجی من و بهار زیاده روی کردیم..راستش دیگه نمیخوام باهاش باشم از ظهر هم هرچی تماس گرفته جواب ندادم.." اینو که گفتم نمیدونم چرا ولی برق خوشحالی تو چشمای رضوان دیده شد و گفت " من اینارو نگفتم که باهاش تموم کنی و بعدا بندازیش تقصیر من ؛ من فقط دلم واسه داداشم میسوزه از سر دوست داشتن گفتم" اینو که گفت نتوستم خودمو کنترل کنم و تو بغلم کشیدمش "قربون آبجی نازم بشم که به فکر داداششه..مهربون آبجیه من" و همینطور که تو بغلم بود پیشونی و سرشو بوسیدم ولی اونجا فقط از عشق خبر میداد و شهوت کمرنگ تر از عشق بود تو اون لحظه و از طرفی هم نمیشد پیشروی خاصی بکنم وقتی پدر مادرم خونه بودن ولی رضوان همچنان تو بغلم بود و خودشو جا کرده بود لای دستام و گفت " وای که چقد خوابم میاد " و کم کم دیدم که چشماشو بست البته مطمئن نبودم که خوابیده....
ساختمان پر ماجرا قسمت چهارمرضوان رو عاشقانه تو بغلم گرفته بودم و صورتم لای موهاش بود و سرش رو میبوسیدم برعکس من که تو خواب کوچیکترین صدایی بیدارم میکنه رضوان مثل مامان ناهیدم خوابش فوق العاده سنگینه به قول بابام تو این خونه توپ در کنن این دوتا بیدار نمیشن،رضوانم چشماشو که میبست مثل فرشته ها میشد پلکای کشیده و بلندی داشت و صورت لپ دارش و لبای نازش انگار خدا واسه تک تک اجزای صورتش بیشترین کارو کرده؛معصومانه خوابیده بود و کم کم سرش اومد رو پام و خودشو جمع کرد رو مبل که باعث شد دقیقا سرش بیفته رو کیرم،کیر بی جنبه ی منم که فقط منتظر موقعیت به دقیقه نکشید آماده باش شد واقعا ریدم به خودم و از طرفی اعصابم بهم ریخت که چرا انقد زود سیخ میکنم تازگیا،چاره ای نبود و واقعا داشت بهم حال میداد یه لحظه چشمامو بستم و تصور کردم همینطور که سرش رو کیرمه و صورتشو برگردونه طرف کیرم و واسم ساک بزنه واقعا تصورش هم رویایی بود برام با اینکه خجالت میکشیدم از خودم که دارم همچین تصوراتی رو میکنم نسبت به خواهرمولی اون فقط خواهرم نبود عشقم بود کسی که حاضر بودم براش هرکاری بکنم به خودم اومدم دیدم یه ربعی هست رضی تو بغلم خوابیده؛دیگه بیشتر ازاین نمیشد تو اون حالت میموندیم هر لحظه ممکنه بود بابا یا مامان واسه آب خوردن یا دسشویی رفتن بیان بیرون واسه همین تو همون حالت که سرش رو کیرم بود دستمو انداختم زیر گردنش و اون یکی دستمو انداختم زیر رونش و آروم طوری که بیدار نشه بردمش سمت اتاقش گرچه رضوان بیدارشدنی نبود به این راحتیا به اتاقش که رسیدم برای اینکه درو باز کنم مجبور بودم دستی که زیر رونشه بالاتر ببرم تا دسگیره ی درو تکون بدم واسه همین دستم دقیقا رفت زیر کون نرمش که حالی به حالی شدم و انگار دلم نمیخواست درو باز کنم به هر شکلی که میشد درو باز کردم بردمش رو تختش خوابوندمش و دستمو از زیر کون و گردنش برداشتم واقعا ناز شده بود تو خواب اون تاپ و شلواری که پاش بود با اینکه بدنشو پوشونده بود ولی بازم هیکلش نمایان بود و سینه هاش تو چشم بودنیه لحظه دستم رفت برای سینه هاش چون بازم رفتارمو ، شهوتم کنترل میکرد ولی یه آن ازین ترسیدم که شاید خواب نباشه و بلندشه برینه بهم ولی اگه خواب بود خیالم راحت بود که به این راحتیا بیدار نمیشه بازم شهوتم و کیر سیخ شدم به مغزم غلبه کرد و آروم دستمو گذاشتم رو تاپش و رو شکمش هیچ تغییری تو صورتش نبود که خیالمو راحت کرد انگشتمو آروم از روی تاپ رو شکمش بازی میدام و با نافش ور میرفتم و وقتی دیدم خبری نیست جراتم بیشتر شد و دستمو بردم بالاتر و آروم سینشو لمس میکردم و کم کم تو مشتم گرفتم ولی همه حرکاتمو بی سر وصدا و آروم بود انگار اومده بودم دزدی آب دهنم خشک شده بود و کیرم بیش از حد سیخ که نتونستم اون وضع رو تحمل کنم و کیرمو از لای زیپ شلوارم انداختم بیرون تا راحت تر باشه در همین حین که سینه ی درشت و سربالاشو میمالیدم اون یکی دستم هم بکار گرفتم و هردوتا سینشو میمالیدم خیلی نرم و گوشتی بود واقعا هیچی برام مهم نبود فقط اون لحظه میخواستم سینه هاشو لخت ببینم واسه همین اینکه خوابه یا بیداره یا ممکنه واسم شر شه مهم نبود چون فقط کیرم بود که به کارام دستور میداد واسه ی دیدن سینه هاش آروم گوشه های تاپشو زدم بالا و ناف خوشگلش پیدا شد.رضوان پوست بدنش خیلی خووب بود که اینم به مادرم رفته بود یه پوست که مثل پوست نوزاد لطیف و نرم و خوشرنگ بود..تاپشو بیشتر دادم بالا و رسیدم به سینه هاش دیگه طاقت نیاوردم و تاپشو دادم بالای سینه هاش ، همون سوتینی که موقع حموم رفتن دیدم با خودش برده حموم بسته بود و خوبیش این بود که از جلو باز میشد وگرنه اگه از عقب بود باید قید دیدنشو میزدم..سوتینشو باز کردم و سینه هایی که همیشه از فاصله دور دیده بودم اونم فقط چندبار بصورت محدود و گذرا الان چند سانتیم بود واقعاااا بی نظیر سینه هاش درشت بود حتی درشت تر از بهار و نوک سینه های نازش رو به بالا و خود سینه ها سفت در عین حال نرم بود حاله ی دور نوک سینه هاش صورتی پررنگ بود و از همه نظر همه چیش فوق العاده بود.واقعا داااغ کرده بودم و کیرم هم بام هم نظر بود بی اختیار دستام رفت طرف سینه هاش و بازم شروع به مالیدن کردم ولی کارم با مالیدن حل نمیشد همینطور که گفتم هیچی برام مهم نبود تو اون لحظه و همینطور که میمالیدم صورتمو به شکمش نزدیک کردم و لبامو خیلی آروم روی شکمش کشیدم که یه لحظه شکمش تکون خورد که داشتم درجا سکته میزدم ولی تکون شکمش زود تموم شد و به حالت عادی برگشت هنوز تو شوک بودم ولی بازم سینه هاش حواسمو به خودش جلب کرد بازم لبمو نزدیک شکمش کردم و شکمشو بوس میکردم و زبونمو توی نافش تکون میدادم کم کم زبونم به طرف بالا حرکت کرد و خودمو و لبامو روبروی نوک سینه هاش دیدم بدون معطلی لبم گذاشتم رو نوک سینه هاش و تو دهنم کردم و آروم میمکیدم ازاین سینه به اون سینه و واقعا مثل روانیا شده بودم و حرکاتم دست خودم نبود فقط سعی میکردم تا جای ممکن آروم رفتار کنم داشتم سینه های نازشو مک میزدم و کیف دنیارو میکردم انگار تو اون لحظه تو دنیا نبودم اصلا فقط درحال خوردن یه لحظه چشمم به ساعت روی میز کنار تخت رضوان افتاد که نشون میداد نزدیک نیم ساعته من اونجام و مشغول ور رفتن با خواهرمم و سینه هاشو دارم قورت میدم،صورت رضوان حالتش تغییراتی کرده بود ولی هنوزم نمیدونستم خوابه و تغییر چهرش ناشی از کاراییه که باهاش کردم یا بیداره و خودشم داره حال میکنه چون اگر بیدار بود و خودش ناراضی بود مسلما پامیشد و دعوام میکرد اینجوری خودمو داشتم قانع و آروم میکردم؛هیچ جوره از خوردن اون انارای شیرین سیر نمیشدم و با لب و زبونم گیرشون انداخته بودم تو دهنم کیرم هم نزده میرقصید واسه خودش و حسابی قد علم کرده بود تو همین حین که سینه هاش تو دهنم بود دستامو دو طرف شکمش گذاشتم و پوست داغشو لمس میکردم خیلی دوست داشتم دستم بره پایین تر ولی جرات انقدر پیشروی رو نداشتم اما بازهم جرات و قدرت تفکرم پوچ شده بود و کیر و شهوتم حاکم بوددستمو کم کم از کنارای شکمش رو به پایین اوردم از روی شلوار سفیدش گذاشتم روی رون گوشتیه پاش که مثل ژله زیر دستام میلرزید فاصله ی دستام با کسش چند سانت بود و این منو بدجوری هوسی کرده بود و رد داده بودم دستمو نزدیک به کسش بردم ولی هنوز نرسیده بودم که صدای در از بیرون اومد و دیدم چراغ دستشویی روشن شد.فکر کنم واقعا یه سکته رو رد کردم از ترس و توی لحظه کیرم هم ترسید و خودشو جمع کرد..کیرم که درحال ارضا بود تقریبا یهو خوابید،معطل نکردم اول کیرمو انداختم تو شلوارم و بعد سینه های رضوانو انداختم زیر سوتینش و تاپشو دادم پایین با اینکه نمیتونستم از اون بدن دل بکنم ولی مجبور بودم برم تا واسه خودم و رضی دردسر درست نکردم آروم به طرف در اتاقش رفتم و بازش کردم سرمو بیرون کردم و کسیو ندیدم سریع زدم بیرون و در اتاقو بستم و به سرعت نور دویدم تو راه پله و رفتم طبقه ی بالا وقتی به واحد خودم رسیدم یه نفس عمیق کشیدم و رفتم سمت اتاقم ولو شدم رو تخت تا افتادم رو تخت یاد چند دقیقه پیش افتادم که دستام چند سانتیه کس عشقم بود و سینه های ناز آبجیمو با لب و زبونم له کردم و کیرم حتی با تصور کردن این قضایا سریع سیخ شد و دلم نیومد بیشتر ازین اذیتش کنم و درش آوردم و شروع کردم به جق زدنخودم و رضوانو دوباره تصور کردم که سینه هاش تو دهنمه و دارم با دندونام نوکشو گاز میگیرم از طرفی هم کس نازش تو دستام بود وداشتم میمالیدم گرچه کسش رو ندیده بودم واسه همین تو تصورم کس بهارو به جای کس رضوان ترسیم میکردم و یاد وقتی که سرش رو کیرم بود افتادم و تصور کردم رضوان جلوم زانو زده و من رو مبل نشستم و اون سرتاسر کیرمو به زبون گرفته تو این فکرا بودم که آب کیرم فوران کرد و به طور عجیبی پرتاب میشد که نشون دهنده ی مقدار شهوتم شده بود خیلی ازم آب رفت جوری که دیگه نتونستم چشمام رو باز نگه دارم و نفهمیدم کی خوابیدم و کی صبح شد.
همچنان منتظر نظراتتون هستم وقتی نظری نمیبینم اینجا احتمال میدم متقاضی نداشته باشه و خونده نشه اگه اینطور باشه قید ادامشو میزنماونایی که نظر دادن هم مخلصشونم
Boytehran88: كلا از سكس خواهر برادر بدم مياد و موافق هم نيستمولى داستانت خوبه موفق باشى خیلیا بدشون میادخیلیام بدشون میاد ولی تو موقعیتش گیر میفتن دیوونش میشنخیلیام کلا از اول تو نخ این چیزا بودن به دلیل جَو خونه زندگیو اینو هم بگم این خاطرات فقط سکس خواهر و برادر نیست و تو این خونه کلی چیزای مختلف پیش روئه حتی گی که گی هم یه چیز مثل سکس خواهربرادر و موارد بالاسدرکل مرسی از نظرت
با سلام خدمت شما دوست عزیز منم گر چه زیاد دنبال محارم نیستم شاید بخاطر شرایط زندگی ولی به شما تبریک میگم بخاطر این داستان زیبا ازت ممنونم و منتظر ادامش هستم بازم ممنون
مرسی که داری مینویسی ....سکس با محارم مسئله پیچیده ای هست و به نظرم در خیلی از موارد مستقل از شرایط خانواده و ... به صورت اتفاقی به وقوع میپیونده مثلا من دیدم توی خانواده خیلی مقید و سنتی خواهر برادر خیلی مذهبی توی یک اتفاق در یک شب کذایی با هم سکس داشتن و دختره حتی حامله شده از داداشش در صورتی که داداشه متاهل هم بوده و هیچ کدومشونم تو این فازا نبودن و اصلا اینترنت و ... هم نداشتن که آدم بگه با خوندن این داستانا وسوسه شدن و مال خیلی وقت پیش هم هست یعنی مال زمانی هست که این جور روابط مثل الان اصلا مد نشده بود و خیلی خیلی تابوی سنگینی بودن. من فکر میکنم به خاطر همین مسایل هست که اسلام خوابیدن خواهر برادر و در کل محارم رو توی یک اتاق منع کرده چون شهوت محرم و نامحرم نمیشناسه..........
ساختمان پر ماجرا قسمت پنجمصدای آلارم گوشیم بیدارم کرد،با اینکه میلی نداشتم به بیدار شدن ولی مجبور بودم برم دانشگاه کلاسای مهمی داشتم از طرفی هم باید عشقمو میرسوندم مدرسشیهو یاد دیشب افتادم و باورم نمیشد همچین کارایی کرده باشم با رضوان و فکر میکردم همش خواب بوده ولی آبی که روی شلوارم ریخته بود یادآور جق قبل از خواب و دلیل جقی که زدم بود و نشون داد که خوابی در کار نبوده و دیشب سینه های خواهرم تو دهنم بوده و با بدنش بازی میکردمبه ساعتم نگاه کردم دیدم پنج دقیقس نشستم و داره دیرم میشه یهو یاد رضوان افتادم نکنه مثل دیروز رفته خودش رفته مدرسه،سریع لباسامو پوشیدم و سرسری موهامو شونه ای زدم رفتم پایین درو باز کردم چشمم افتاد به آشپزخونه,تنها نشسته بود و صبحونه حاضر کرده بود،رفتم طرفش و دیدم واسه منم حاضر کرده و منتظر بوده منم بیام و باهم شروع کنیم،حسابی ذوق کردم و گفتم " به به کدبانووو چی کردی؟ صبحت بخیر پشمک" خندید گفت"دو تا نیمرو زدن و چایی دم کردن آپولو هوا کردن نیست که،زودی بیا بخور مدرسم داره دیر میشه"رفتم روی صندلی نزدیک بهش نشستم و شروع کردیم به خوردن بازم مثل زن و شوهرا،واسش چایی میریختم و بعضی وقتا لوسش میکردم لقمه میزاشتم دهنش اونم خواست تلافی کنه و یه لقمه بزرگ درست کرد آورد طرف دهنم منم کم نیاوردم و خوردمش و قبل ازاینکه انگشتشو بکشه عقب،انگشتشم کردم تو دهنم و یه گاز کوچیک گرفتم که یه آخخخخ گفت که دلم ضعف کرد،"وحشی انگشتم کند"داشت انگشتشو بررسی میکرد که رد دندونم روش افتاده بود ازش معذرت خواهی کردم و دستشو گرفتم و انگشتشو نزدیک دهنم کردم باز فکر کرد میخوام گازش بگیرم خواست دستشو بکشه عقب ولی قبلش انگشتشو نزدیک لبم کردم و بوسش کردم،خوشش اومد و پوزخند زد"درس زیادی ببین چی کار میکنه با آدم،خل شدی رفت.."گفتم درس زیادی خل نمیکنه،یه فسقلی مثل تورو آدم داشته باشه خل میشه"بیشتر خندید که با هر خندش دلم ضعف میرفت واسشیهو نگام به ساعت افتاد حسابی دیر کرده بودیم و وقت جمع کردن میز نبود سریع زدیم بیرون.تو ماشین بودیم و پشت چراغ قرمز سرمو برگردوندم طرفش داشت بیرونو نگاه میکرد تو لباس مدرسشم خیلی ناز بود باز چشمای من آنالیزشو شروع کرده بود و داشتم سینه هاشو با چشام میخوردم یهو زد رو پام و بازم فهمید دارم دیدش میزنم و گفت " برو دیگه تا دعوا درست نکردی" دیدم چراغ سبز شده و چندتا ماشین پشت سرم دارن بوق میزنن سریع راه افتادم و دیگه تا مدرسش نگاش نکردم رسوندمش دم مدرسه و دیدم بهار داره میاد طرفمون قبل از اومدنش خدافظی کردم و رضوانم فهمید دارم میپیچونم بهارو خوشحال شد،گازشو گرفتم و رفتم طرف دانشگام،یه چندباری بهار زنگ شد که بیخیال جواب دادن شدم چون واقعا حوصلش رو نداشتم و نمیخواستم رضوانمو ناراحت کنم با اینکه دلم واسه کون بهار یه ذره شده بود تا بعد از ظهر کلاس داشتم و نمیرسیدم رضی رو از مدرسه برگردونم،ساعت نزدیکای چهار رسیدم خونه و رفتم طبقه ی خودم از زور خستگی یه دوش گرفتم و لباسامو عوض کردمرفتم طبقه پایین،عروسکم رو مبل رو به پشت دراز کشیده بود و داشت طراحی میکرد؛منظره ی قشنگی بود؛یه دامن صورتی پاش بود و تاپ سفید موهای بلندشم تا کمرش میومد واقعا خدا برای همه چیش بهترینارو گذاشته بود سرشو برگردوند طرفم و منو دید با هم سلام احوالپرسی کردیم و گفت بشین تا برات چایی بیارم گفتم نچ مگه خودم فلجم واسه جفتمون میریزم خندید و سری تکون داد و دوباره مشغول طراحیش شد قبل از رفتن به آشپزخونه یه بار دیگه به حالت دراز کشیدنش رو مبل دقت کردم و یه کم نزدیک تر شدم؛کیرم بازم آنتن شد.جوری که رضوان رو مبل رو به پشت دراز کشیده بود و اون دامن صورتیش یه کم رفته بود بالا و لای پاشو راحت میشد دید زد یه شرت سفید پوشیده بووود و لپای کونش تو دیدم بود این دفعه به خودم اومدم و قبل ازینکه مچمو بگیره رفتم طرف آشپزخونه..چایی و ریختم و دوتا کیک شکلاتی گذاشتم تنگش و بردم پیشش منو دید پاشد و نشست کاش همون حالت میموند به طراحیش نگاه کردم دیدم یه چهرس که هنوز اجزای اصلی صورتشو نکشیده فقط دور صورتو داره تکمیل میکنهگفتم این چیه دیگه؟ زدی تو کار جن و پری کشیدن؟ گفت نخــیر حالا حالا کار داره! پرسیدم کی هست؟ گفت یه بنده خدا و خندید منم مشغول درس خوندن شدم که یهو گفت"خیلی عصبی شد اونجوری پیچوندیش" گفتم کی؟ گفت بهار خانوووم،تا آخر کلاس صورتش قرمز بود و اصلا طرف من نیومد" گفتم آها،لقش مهم نیست" خندید گفت پشیمون نیستی؟ " گفتم نه چراا پشیمون شم؟ گفت آخه دیگه بهاری نیست که اون نیازاتو رفع کنه" گوشام داغ شد خواستم بگم به جاش تو هستـــی ولی خودمو جمع کردم گفتم مهم نیست،اون نیازا خودشون حل میشن دیدم دوباره نشست و چشاشو ریز کرد گفت چطوری؟؟ منم وقتی دیدم بحث این چیزا پیش اومد درسو ول کردم..گفتم "بالاخره وقتی آدم کسیو داشته باشه که بتونه نیازای جنسیشو برطرف کنه میکنه اگه کسی هم نباشه خود آدمم میتونه یه کارایی کنه که تاحدی شهوتش فروکش کنه" اسم شهوت و اینا که اومد یه لحظه لپش سرخ شد ولی ادامه داد"مثل چه کارایی مهندس؟" کلا وقتی میخواست تیکه بندازه میگفت مهندس!گفتم خیلی کارا،مثلا خودارضایی!! پقی خندید و گفت اووو پ بگو چرا زیر چشمای داداشیم گود افتاده ،غیر مستقیم داشت بهم میگفت جقی یهو پریدم جلو آینه و زیر چشامو نگاه کردم و اونم به این کارم میخندید یه جورایی غش کرده بود از خنده خودمم خندم گرفته بود از عکس العملم گفتم درررررد! چیش خنده داره یه چیز طبیعیه همه اینکارو میکنن" یه جورایی غیر مستفیم میخواستم حموم و کس مالی خودشو یادش بندازم اونم دوزاریش افتاد ولی خودشو گم نکرد گفت بله درست میفرمایین مهندس حالا اگه اجازه میدین من برم یه کم بخوابم دیشب درست نخوابیدم"اسم دیشبو که آورد یهو زل زدم تو چشاش ، یعنی چی دیشب خوب نخوابیدم! یعنی بیدار بوووده؟!! گفت چیه بر و بر نیگا میکنی؟عجیبه نتونی درست بخوابی؟ گفتم نه آبجی فسقلیه من الان برو بخواب شاید دیشب جبران شد!! خودمم نفهمیدم چی گفتم اونم مثل خودم درست منظورمو نگرفت و رفت طرف اتاقش منم خواستم باز به درسم مشغول شم ولی بازم این کیر زبون بسته خودشو به در و دیوار میزد چون هم اون صحنه دراز کشیدن رضوانو دیده بود و پاهای لختش و شرت سفیدش و از طرفی هم حرفایی که راجع به سکس و خودارضایی و اینا زده شده بود،چشمم خورد به در اتاقش که نیمه باز بود و سرمو آوردم پایین و سعی کردم فکرمو به چیزای دیگه منحرف کنم ولی تنها چیزی که الان تو فکرم بود صحنه های دیشب و صحنه های کس مالی حمومش و دیدن و خوردن سینه هاش و دست مالی رونش و غیره بودباز کیرم منو تحت فرمان خودش گرفت و از جام بلند شدم عین این رباطا به طرف در اتاق رضوان کشیده میشدم در اتاقش نیمه باز بود و تا جایی که تخت بود رو میشد دید،عشقم طاق باز خوابیده بود و کونش رو به من بود صحنه ی خیلی قشنگی بود پاهاشو تو شکمش جمع کرده بود که باعث شده بود دامنش بره بالا و شرت سفیدش یه بخشیش دیده میشد بازم تحت کنترل کیرم درو آروم باز کردم و رفتم تو اتاقش؛رضوان تو روز هم میخوابید معمولا ولی از وقتی که گفت دیشب درست حسابی نخوابیدم ترسیده بودم و تو این فکر بودم شاید الانم بیداره ولی حتی اگه دیشبم بیدار بوده و فهمیده چه کارایی باش کردم و این برخوردو الان بام داره نشون دهنده این بود که ناراضی نیست از کارای دیشبم و دید زدنش بیخیال این فکرا شدم و رفتم طرف تختش..