ارسالها: 12930
#21
Posted: 7 Aug 2015 23:26
قسمت پانزدهم
يه لباس بنفش كه دوتا بند روي شونه هام داشت و دامنش پف كرده و تا روي زمين بود...بطور زيبايي روي اونها با نگين تزيين شده بود و چند تا گل زيبا هم روي آنها خودنمايي ميكرد...آرايشگري كه سهراب برام آورده بود موهامو بطور بسته به روي سرم بسته بود و يه تاج كوچيك زيبا هم روي موهام گذاشته بود...يه آرايش ملايم صورتمو كرد و ناخونهامو لاك سياه ساده زده بود كه يه گوشه اش يه قلب قرمز خودنمايي ميكرد..از تزيين ناخونهام خيلي خوشم اومده بود....بطور كلي اون آرايشگر خيلي ماهر بود..»
وقتي آرايشم تموم شد....صداي سهراب از پشت سرم اومد:
« وااااااااي...ببين چه خوشگل شده خانوم من..»
رومو بهش كردم ولبخند زدم:
« مرسي عزيزم..»
خيلي به سهراب گفتم كه آرايشگر و لباس لازم نيست ولي اون قبول نكرد..ميخواست واسم سنگ تموم بذاره....از آرايشگر تشكر كرد و آرايشگر رفت..» سهراب دستمو گرفت و با هم رفتيم پايين....مطمئن بودم اگه محرم بوديم ميپريديم بغل هم... مادرم لبخندي زد و گفت:
«به به چه عروس و داماد خوشگلي........چقدر به هم مياين..»
يه نگاه به سهراب كردم...يه كت و شلوار سياه براق با يه پيراهن سفيد چسب كه هيكل خوش فرمشو به رخ ميكشيد و يه كراوات مشكي پوشيده بود...موهاي سياهشو يه طرفه زده بود و روش ژل زده بود...قيافش محشر شده بود..وقتي كنارش بودم تا شونه هاش ميرسيدم...توي صورتش دقيق شدم...چشماي سياه و مژه هاي سياه كه تقريبا پر پشت بود....ابروهاي كشيده تا نزديك شقيقه.....دماق قلمي و لباي معمولي..نه خيلي قلوه اي نه خيلي نازك ولي برجسته....پوست سفيدش قيافشو مثل دخترا خوشگل كرده بود...:
« چيه؟؟؟چرا اينقدر بهم نگاه ميكني؟؟»
:« هيچي...ميخواستم بگم ميخواي تو عروس باش من داماد..آخه هر چي فكر ميكنم تو از من خوشگل تري..»
قهقه اي زد و گفت:
« بابا اختيار داري....تو اينقدر خوشگل شدي كه الان ميخوام درسته قورتت بدم ...»
با صداي بلند به مامانم كه حالا به پذيرايي رسيده بود گفتم:
« مامان...منو نجات بده...اين دامادت ميخواد منو بخوره..»
به سمت پذيرايي دويدم كه.....ناگهان دامن بلندم زير كفشهام رفت و به سمت جلو سقوط كردم...ولي هنوز به زمين نرسيده بودم كه بين زمين و هوا معلق موندم...بازوهاي محكم سهراب منو درآغوش كشيده بود..تازه فهميدم در مقابل قدرتش مثل يه پر ميمونم...بلندم كرد وبا نگراني بهم نگاه كرد:
« حالت خوبه گلم؟؟؟آخه تو چطوري ميتوني با اين كفشهاي پاشنه بلند هوس دويدن كني؟؟»
مادرم كه روبرومون وايستاده بود حرفشو تاييد كرد..همونطور كه دستم توي دستاش بود بطرف مبل رفتيم...وقتي نشستيم يه گل رز از پشتش در آورد و به سمتم دراز كرد:
« با عشق تقديم عشقم...هستي گلم..»
يه نگاه عاشقانه و تشكر آميز بهش كردم و گل رو ازش گرفتم...در حال بوييدن گل بودم كه صداي زنگ خونه بلند شد...سهراب بلند شد و گفت:
«حتما عاقده..»
رفت درو باز كرد...چادر سفيدمو سرم كردم..عاقد اومد و توي پذيرايي نشست..سهراب هم اومد و كنارم نشست..صيغه محرميت جاري شد...و عاقد رفت...سهراب حلقه اي از توي جيبش در آورد و در انگشتم كرد..بعد دستمو بوسيد و گفت:
«اميدوارم لايقت باشم و بتونم خوشبختت كنم..عزيزم..»
بعد مادرم بلند شد و صورتمو بوسيد :
«اميدوارم خوشبخت بشي عزيزم..»
سهراب رو به مادرم كرد و گفت:
«اگه اجازه بدين بعد از ظهر بيام دنبالش و ببرمش يه دوري بزنيم...»
:« حالا ديگه تو صاحبشي...ولي ظهر بايد همينجا بموني بعد از ظهر هر جا خواستين برين..»
:« نه ديگه مزاحم نميشم...»
با ناراحتي رو به سهراب كردم و گفتم:
«يعني چي؟؟؟؟هنوز تازه محرم شديم ميخواي بري؟؟؟»
رومو به حالت قهر برگردوندم...سهراب زير چونم گرفت و صورتمو برگردوند:
«عزيزم....باشه...تو كه بگي ميمونم...اينكه ناراحتي نداره..»
با لبخند رومو برگردوندم:
«خوب حالا عصر ميخوايم كجا بريم؟؟؟»
سهراب خنديد و گفت:
«قربونت برم من كه اينقدر زود قهر ميكني و اينقدر زود آشتي....اونش ديگه خصوصيه...هروقت رفتيم ميبيني..»
مادرم به بهونه ي نهار به آشپزخونه رفت. حالا كه همه چي تموم شده بود متوجه خودم شدم . بلند شدم و خودمو توي آينه نگاه كردم:
«حالا خودمونيم ها...خوب خانوم خوشگلي گيرت اومده ..»
سهراب خنديد و بلند شد به سمتم اومد...پيشونيمو بوسيد و گفت:
«اينو كه خودم هم ميدونم....تو خوشگل بودي...با اين لباسا عين فرشته ها شدي گلم..»
خنديدم..ناگهان متوجه نگاه سهراب شدم...يعني اون واقعا دلش ميخواست اينكاررو بكنه؟؟؟سهراب مستقيم به لبام خيره شده بود..قطعا اون هم مثل هر مرد ديگه اي ميخواد زنش مال خودش باشه...به خصوص اينكه عاشق زنش باشه...لبخندي زدم و لبامو روي لباش قفل كردم...اول خيلي تعجب كرد ولي بعد منو در آغوش كشيد و به بوسيدن لبام ادامه داد..
بعد از چند دقيقه كه همه عشقشو توي جونم ريخت دستاشو دور كمرم قفل كرد و از روي زمين بلندم كرد...منو چند دور چرخوند و بعد گذاشت روي زمين...توي چشمام خيره شد و گفت:
«دوستت دارم عزيزم....عاشــــقتم...»
يه بوسه روي لبام نشوند . به سمت مبل ها رفتيم و نشستيم..ولي نشستني كه با هميشه متفاوت بود...اون رفت نشست روي يه مبل دونفره و وسطش نشست كه من كنارش جا نشم...منم خواستم خودمو كنارش جا كنم كه دستمو گرفت و به سمت خودش كشيد...تعادلمو از دست دادمو افتادم توي بغلش...يه بوسه روي لپم كاشت...و بعد منو نشوند روي پاهاش...يه موز از روي ميز برداشت و توي پيش دستيش تكه تكه كرد ..بعد دونه دونه با چاقو گذاشت توي دهنم..وقتي همشو خوردم منم همينكاررو كردم..تا بحال طعم لباي خيليا رو چشيده بودم ولي طعمي به اين مزه نچشيده بودم وهمچين حسي نداشتم...اينها همش ثمره ي يه عشق واقعي بود..تازه داشتم احساس ميكردم كه يكي رو دارم كه ميتونم بهش تكيه كنم...احساس ميكردم ديگه تنها نيستم...
نهار رو كه استيك بود با اشتها خوردم و بعد با سهراب به اتاقم رفتيم تا استراحت كنيم...توي اون لباسا واقعا خسته شده بودم....قبل از خواب به حمومي كه در اتاقم بود رفتم و يه دوش گرفتم تا هم خستگيم بره و هم تافت موهام تميز بشه...يه تاب زرشكي كه يقه اش روي سينه ام با يه پاپيون بزرگ به هم متصل شده بود با يه شلوار دامني مشكي پوشيدم...يه نگاه توي آينه حموم به خودم كردم...موهاي پف كردم كه روي كمرم ريخته بود بهم زيبايي خاصي ميداد ...از حموم كه رفتم بيرون سهراب رو ديدم كه روي تختم نشسته...وقتي نگاهش به من افتاد به سمتم اومد و به سر تا پام يه نگاهي انداخت...بعد گفت:
«چه عروسكي بودي تو و ما خبر نداشتيم...»
اومد جلوو دستاشو دور كمرم حلقه كرد....داغي لباش روي لبام تموم جسمم رو آتيش ميزد...يهو احساس كردم نفساش داره نامرتب ميشه....تند و تند نفس ميكشيد ...انگار هوا كم اورده بود ..من اين حال رو خوب ميشناختم......لبامو به زور از لباش جدا كردم و زل زدم توي چشماش....از هميشه بيشتر برق ميزد..دستاشو كه هنوز دوركمرم بود رو شل كرد و مشغول نوازش موهام شد...ميدونستم داره سعي ميكنه خودشو كنترل كنه...ولي منم روحم داشت براش پر ميكشيد...تا بحال براي هيچ رابطه اي اينقدر حس شوق و لذت نداشتم...همونطور كه توي بغلش بودم عقب عقب بردمش و انداختم روي تختم به سمت در اتاقم رفتم و سريع قفلش كردم...بعد به سمت تخت دويدم و خودمو پرت كردم روش...لبامون روي هم قفل شد...نميدونم چه مدت طول كشيد...ولي اونقدر تشنه هم بوديم كه هيچوقت سيراب نميشديم....همونطور كه لباش روي لبام قفل بود دستاشو زير تابم برد و اونو از تنم بيرون كشيد و بعد هم به سراغ شلوارم رفت...همونطور كه لبامون هنوز روي هم قفل بود دستامو بين موهاش كردم و اون رو نوازش كردم...خيلي نرم بود....بالاخره لبامو از روي لباش جدا كردم....سرمو يكم بردم بالا و شروع به باز كردن دکمه هاي پيرهنش کردم....همونطور كه توي چشماي هم زل زده بوديم شلوارش رو هم با كمك خودش در آوردم....حالا اون با بدن لخت سفيدش جلوي من دلربايي ميكرد....دوباره در آغوشش گم شدم و لبامو روي لباش قفل كردم...من موهاي اون و اون موهاي منو نوازش ميكرد...بالاخره نتونست طاقت بياره و .......................................................................
سنگيني نگاه سهراب آروم آروم منو از خواب بيدار كرد...روبروم نشسته بود و به من زل زده بود...وقتي متوجه بيدار شدنم شد لبخندي زد و گفت:
«بالاخره بيدار شدي عزيزم؟؟»
:« ببينم تو چرا اينقدر منو اذيت ميكني؟؟؟چرا نميذاري بخوابم.....هنوز كه تازه خوابم برده....به چي داري نگاه ميكني؟؟؟»
سهراب دستاشو به علامت تسليم بالا برد و گفت:
«اوهو....چه عصباني...من غلط بكنم خانوم گلم رو اذيت بكنم...مگه قرار نبود عصر با هم بريم بيرون؟؟؟دير شده ها..»
رومو برگردونم و گفتم:
«من خوابم مياد..»
دستاشو دورم حلقه كرد و تا جلوي سرويس بهداشتي توي اتاقم برد..اخمي كردم و رفتم توي دستشويي...يه آبي به سرو صورتم زدم و سرحال اومدم...وقتي اومدم بيرون سهراب روي تختم نشسته بود...با لبخند گفتم:
«حالا كجا ميخوايم بريم؟؟»
خنده اي كرد و گفت:
«چقدر زود خوش اخلاق شدي....نميگم....گفتم كه سورپرايزه..»
لبخندمو خوردم و رفتم سر كمدم:
«يه وقتي نميخواي بري بيرون تا لباس عوض كنم؟؟»
خنديد و رفت بيرون..يه شلوار لي آبي با يه مانتوي كلوش سفيد كه كمرش با يه كمربند شكل ميگرفت...روسري سفيدمو سرم كردم و طوري كه حتي يه ذره از موهام بيرون نباشه بستم..
كم كم پيش ميرفتم و هنوز به چادر روي نياورده بودم..پس بدون چادر رفتم بيرون...سهراب پايين پله ها منتظرم بود.:
« به به خانوم خشگله....زود باش كه دير شد..»
مادرم باز هم خونه نبود...به سمت در رفتم و در رو باز كردم..چهره ي كسي كه جلوم وايستاده بود منو در جا خشك كرد..با نگاهي پر از ترس و تعجب سر تا پاش رو نگاه كردم...خودش بود..اون داريوش بود...ولي اون اينجا چيكار ميكرد؟؟آدرس اينجا رو از كجا پيدا كرده بود؟؟حتي فكرش هم نميكردم اونو دوباره بببينم...داريوش با يه نگاه عصبي نگام كرد و گفت:«سلام هســـــــــــــــتي ..خانووووووووووومم...بالاخره ديديمتون...كجا بودي اين همه وقت؟؟؟فكر كردي من برگ چغندرم كه بدون خبر ولم كردي رفتي؟؟؟؟منتظر جوابم..»
سهراب از پشتم در اومد و يه نگاه به داريوش انداخت...روش رو به من كرد و گفت:
« هستي...اين ديگه كيه؟؟؟به چه حقي باهات اينطوري حرف ميزنه؟؟»
با نگاهي پر از ترس بهش نگاه كردم...با من من گفتم:
«من...من...اين..چيزه...برات توضيح ميدم..»
حالا نوبت داريوش بود:
« اين شازده پسر ديگه كيه؟؟؟هستي زود باش توضيح بده..»
من مونده بودم و اون دوتا...حالا بايد چيكار ميكردم؟؟؟اي خداااااا..چرا اين بدبختي ها تموم نميشه؟؟؟بابا من غلط كردم عوض شدم..از اين به بعد قول ميدم همون هستي مثبت باقي بمونم...خدايااااااااااااا كمكم كن...
به سمت پذیرايي رفتم تا وقت توضيح داشته باشم...ترجيح دادم اول براي سهراب توضيح بدم...ولي ديگه سهرابي نبود كه براش توضيح بدم...رفتم توي خيابون ولي ديگه كار از كار گذشته بود.سوار ماشينش شده بود...هر چقدر صداش زدم نشنيد و با سرعت رفت...اين واقعا سهراب بود؟؟؟سهرابي كه حاضر بود برام بميره؟؟؟حالا به همين سادگي منو ترك كرد؟؟؟شايد هم حق داره...از دست داريوش خيلي عصبي بودم...به داخل خونه رفتم و مقابل داريوش ايستادم..:
« تو اينجا چه غلطي ميكني؟؟؟آدرس اينجا رو از كجا اوردي لعنتي....كي بهت گفت بياي اينجا...»
:« يعني چي؟؟؟تو معلوم هست چي ميگي؟؟؟من شــــــو هرتــــــــــــم..»
:« شوهرم...چه زود شدي شوهرم...كي همچين چرتي گفته؟؟»
:«چي داري ميگي؟؟؟؟خودت ميدوني كه قرار بود با هم ازدواج كنيم...چيه از ما بهترون پيدا كردي؟؟؟ولي مطمئن باش هيچكس حاضر نيست با كسي كه قبلا با پسر ديگه اي رابطه داشته ازدواج كنه...همه ي مردا ميخوان يه زن پاك و سالم گيرشون بياد نه زني كه..»
حرفشو قطع كردم و گفتم:
« خفه شو داريوش...برام مهم نيست كه قبلا چه غلطي كردم...مهم اينه كه الان نميخوام حتي اسمتو بشنوم...لذت هايي هم كه با من بردي نوش جونت....فقط ولم كن...من تو رو نميخوام...سهراب هم هر مردي نيس...اون اين موضوع رو فهميد كه من ديگه دختر نيستم ولي حتي به روي خودش هم نياورد ..چون مثل شما ها نجس و حريص نيست....اون خود منو ميخواد نه جسممو..من تورو نميـــــــــــــــــــخوام...ميفهمي؟؟؟اگه ميخواستم بچتو نگه ميداشتم...حالا هم برو گمشوووووووو.»
:«چي......بچه؟؟منظورت چيه؟؟»
:« تعجب كردي؟؟؟نكنه انتظار داشتي با اون همه غلطي كه كردي بچه اي در كار نباشه...»
:« يعني تو بارداري..»
پوزخندي زدم و گفتم:
« باردار؟؟؟؟نشنيدي چي گفتم؟؟؟همون اول انداختمش...خخ ........باردار...اون هم از تو؟؟؟عمـــــــــــــــرا...»
:« چي؟؟؟تو؟؟تو چه غلطي كردي؟؟»
با صداي بلند گفتم:
«انداختمش....س..ق...ط..»
يه طرف صورتم ناگهان سوخت..:
« تو چه گهــــــــــي خوردي؟؟؟؟؟با چه حقي دست روي من بلند كردي؟؟»
:«من هر كاري دلم بخواد ميكنم...حالا هم سريع راه بيفت بايد بياي خونه من..از اين به بعد تو مال مني..»
:«من هزار بار گه ميخورم كه بخوام با تو بيام.....مگه نميفمي؟؟؟؟همه چي تموم شده....ديگه هيچي بين ما نيست.. فكر كن منم مثل همه دخترايي كه باهاشون بودي ام....تو كه خوب با بقيه خوش ميگذروندي و منو ناديده ميگرفتي...حالا هم برو يكي همونا رو به تور بنداز....دختر براي تو زياده...دختري كه لياقتش تو باشي.....من ديگه اون هستي سابق نيستم..ميفهمي؟؟؟؟عوض شدم...حالا هم به خودم اجازه نميدم حتي به تو نگاه كنم.....منو ول كن و برو دنبال كارت..»
حالا نوبت اون بود كه پوزخند بزنه:
«فكر كردي به همين راحتيا میذارم ميرم؟؟كور خوندي...نميذارم كسي تو رو كه جسمتو قبلا به من دادي رو ازم بگيره.... فهـــــــــــميدي؟؟»
:« خيليا جسمشونو به تو دادن ولي ديگه با تونيستن...منم مث همه ي اونا...من فقط جسممو به تو دادم...ولي حالا روحم مال يكي ديگه اس....تو هم منو ول كن...برو..گورتو...گم كن....»
راه افتادم كه از پذيرايي خارج بشم ولي داريوش منو گرفت و به سمت خودش برگردوند:
« دستاي نجستو به من نزن...ولم كن....»
:« چي شد...حالا من شدم نجس تو شدي پاك؟؟؟مث اينكه يادت رفته تو از همين فرد نجس باردار شدي..»
:« اينقدر منو ياد كارايي كه كردم ننداز آشـــــــغال....ولم كن...مث اينكه تو هم يادت رفته تو بودي كه براي اولين بار منو مجبور به اون رابطه كردي...حالا هم من ميگم غلط كردم..بابا به خدا...به پير..به پيغمبر غلط كردم....ميفهمي؟؟؟ولم كن...تو ميتوني با خيلياي ديگه باشي....چرا به من چسبيدي؟؟؟ولم كن بذار راحت باشم..»
:« با اون سپهر هم همين كاررو كردي...بيخود نبود آدرستو داد...گفت شايد من بتونم تورو از دست اون سهراب لعنتي دربيارم...ولي مث اينكه تو رو واقعا تونسته گول بزنه و خام خودش كنه....چطور حاضري منو ول كني و بري با اون عوضي؟؟»
دستمو بردم بالا و روي صورتش محكم پايين آوردم ..:
« اين صفت لايق توئه نه اون...بعدشم زندگي من به خودم مربوطه...برو به اون سپهر هم بگو سعي نكنه زندگيمو خراب كنه....تا همين الان هم كه باهاتون بودم خيلي لطف كردم....البته تا الان خودم خام بودم....ولي حالا عاقل شدم...ديگه هم با هيچكس مثل شما حاضر نيستم حتي هم كلام شم....حالا برو به همون قبرستوني كه ازش اومدي...»
:« باشه..خودت خواستي....ببينم وقتي ديگه سهرابي در كار نباشه باز هم حاضر نيستي بياي با من..»
واقعا عصبي شده بودم....براي دومين بار دستمو با صورتش نجس كردم....اين دفعه اون هم ساكت نموند و دستشو برد بالا تا بزنه توي گوشم ولي مچشو محكم گرفتم توي دستم...نميدونم اون همه زور از كجا آورده بودم.....با اين همه مطمئنم اگه دست سهراب بود دست خودم ميشكست ولي بدن داريوش ضعيف بود..... :
« دستشو محكم به طرفش پرت كردم و گفتم:
« تو غلط كردي بخواي به اون آسيب برسوني... يكم باهات مث آدم حرف زدم پررو شدي؟؟؟اشكال نداره...برو هر كاري ميخواي بكن....ولي فكر كردي من هم ساكت ميشينم؟؟؟يادت رفته من چند سال كنارت بودم و از همه گند كاريات خبر دارم...آدرس اون قبرستون لعنتي و همه اونايي كه توي اون هستن رو هم دارم...پس بهتره خودتون برين گمشين و مارو راحت بذاري ...وگرنه تنها كسايي كه ضرر ميكنن خود شماييد...برو گمـــــــــــــشو...»
از پذيرايي خارج شدم و به اتاقم رفتم...صداي در خونه رو كه به معني رفتن اون بود رو شنيدم...موبایلمو برداشتم و شماره سهرابو گرفتم..هركي غير از اون بود عمرا اگه بهش نگاه هم ميكردم..چطور تونست منو تنها بذاره اونم با اينجور آدمي...نگفت ممكنه يه بلايي سرم بياره؟؟؟يعني اون دربارم چه فكري كرده بود؟؟؟البته هر فكري هم كه ميكرد حق داشت....ولي اون منو ميشناخت...ميدونست با پسراي زيادي هستم و با اين حال عاشقم شد....حتي وقتي فهميد من قبلا از دختر بودنم دور شدم بازم حتي به روي خودش هم نياورد...پس چرا ناراحت شد؟؟»
گوشيش خاموش بود...يعني كجا رفته بود؟؟؟؟اشكهام بي اختيار سرازير شدن...فكر ميكردم سهراب كسيه كه هميشه پشتمه و بدون توجه به كارايي كه قبلا كردم هميشه دوستم داره....ولي انگار اشتباه ميكردم...من احمق بودم كه فكر ميكردم يه مرد ميتونه زني رو دوست داشته باشه كه قبلا با پسراي ديگه اي بوده....ولي مگه اون چيكار كرده بود كه من اينارو بهش ميگفتم؟؟؟خدايا كمكم كن.....بايد چيكاركنم......اشكهام همينطور تندتند روي صورتم ميريخت...اگه واقعا ولم كرده باشه و رفته باشه چي؟؟؟سهراب تنها كسي بود كه از ته قلبم عاشقش شده بودم....اشكهام به هق هق تبديل شد....سرمو توي بالشتم كردم و از ته دل زاااااااااااار زدم......
به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
ارسالها: 12930
#22
Posted: 8 Aug 2015 15:28
قسمت شانزدهم
چند روزي بود كه از سهراب هيچ خبري نبود...گوشيش هم خاموش بود...حتي يه آدرس هم ازش نداشتم تا برم دنبالش..توي اون چند روز اشتهاي خوردن هيچي رو نداشتم...مادرم به زور چند لقمه بهم ميخوراند و با لبخند ميگفت:
« اينقدر ناراحت نباش دخترم....مطمئن باش درست ميشه...سهراب دوباره برميگرده حتي بهتر از قبل...»
از حرفاي مادرم هيچي نميفهميدم....اون اونقدر با اطمينان و آرامش حرف ميزد كه حس ميكردم از سهراب خبر داره ولي حال پرسيدن هم نداشتم...بعد از اون روز ديگه از سپهر و داريوش خبري نشد...آب پاكي رو روي دستشون ريخته بودم ديگه دليلي براي اومدن نداشتن..
يه صبح تابستون ديگه شروع شد ومن باز هم وارد يه روز غمگين و كسالت بار شدم..اگه سهراب رو پيدا نميكردم همون بهتر كه ميمردم.....اون با خودش قلب و روح منو برد و من موندم با يه جسم تو خالي كه به بار كشيدنش برام خيلي سخت بود...
زنگ گوشيم بلند شد..با بي حوصلگي گوشيمو برداشتم.شماره ي ...... . چشمامو ماليدم.درست ميديدم...شماره سهراب بود...سريع دگمه ي سبز رو زدم:
«الو..سهراب...خودتي...الـــــــــــــــــو»
:«الو..هستي...خانومم...سلام گلم..»
:«وااااااااي سهراب....خودتي؟؟؟؟كجايي؟؟؟؟مردم از دل نگروني...آخه كجايي تو..»
اشكهام صورتمو ميشستن....:
« منو ببخش گلم....بايد ميرفتم...بايد مطمئن ميشدم كه تو واقعا عوض شدي و مال مني..»
:« اينطوري؟؟با رفتنت؟؟؟چطور تونستي منو ول كني و بري؟؟؟»
:« هســـــــــــــــــــتي...عزيزم....تو داري گريه ميكن؟؟؟؟؟عروسكم..خواهش ميكنم گريه نكن..من طاقت گريه هاتو ندارم...گريه نكن الهي سهراب واست بميره.....منو ببخش..منو ببخش...خواهش ميكنم.....گريه نكن....من تورو ول نكردم...مگه ميشه عشقمو ول كنم؟؟؟؟خودت هم ميدوني كه امكان نداره رهات كنم....توي اين چند روز من از تو بيشتر زجر كشدم....ولي بايد ميرفتم...اگه كسي رو دوست داري اونو رها كن اگه برگشت تا ابد مال تو ميمونه ولي اگه برنگشت مال تو نبوده....منم تورو تنها گذاشتم ببينم واقعا مال مني يانه...»
صداي هق هقم بلند شد:
«ولي...ولي تو ميدوني من توي اين چند روز چقدر زجر كشيدم..»
:«هســـــــــــــتي من....خواهش ميكنم گريه نكن...باور كن اين جدايي چند روزه به نفع هردومون بود...من ميدونم چه زجري كشيدي... باور كن هر دقيقه ميمردم و زنده ميشدم...اگه نميدونستم كه زنگ نميزدم....ولي اين يعني تو منو دوست داري و برگشتي...پس مال من ميموني..»
:«ميدونستي؟؟؟از كجا؟؟؟»
:« درسته من تورو تنها گذاشتم ولي دم به دقيقه از مادر حالتو ميپرسيدم...و ايشون ميگفتن چه حالي داري..ولي عزيزم...من هزار برابر بيشتر زجر ميكشيدم...تو ميدوني هر وقت ميشنيدم تو چه حالي داري چه عذابي ميكشيدم؟؟؟هزار دفعه خودمو لعنت ميكردم كه تورو ول كردم..ولي وقتي به آينده فكر ميكردم تحمل اين زجر واسم آسونتر ميشد...وقتي اون پسره رو ديدم فهميدم كه نميتوني از گذشته رها بشي...گفتم يه مدت تنها باشي تا هم خودت گذشتتو فراموش كني ..هم خودم مطمئن بشم كه تو عوض شدي و ديگه فقط مال خودمي...باور كن اون روز وقتي ديدم چقدر براي توضيح دادن به من داري عذاب ميكشي ترجيح دادم برم تا عذاب كشيدنتو نبينم..من به تو اعتماد دارم و احتياجي به توضيح ندارم.....ميدونستم اون پسره نميتونه بهت آسيب برسونه... چون اونقدر بدنش از مصرف مواد بي جون بود كه حتي نميتونست خودشو نگه داره.....ميدونستم ميتوني از پسش بربياي ....و اينم ميدونستم موندن من بيشتر باعث عذابت ميشه تا باعث امنيتت.......باور كن هستي من ...اين به نفع هردومون بود....ازت خواهش ميكنم منو ببخش....تورو خدا منو ببخش....قول ميدم جبران كنم...باور كن..»
:«فكر كردي به همين راحتيا ميبخشمت؟؟؟تو اين همه تلاش كردي تا من راضي به ازدواج باهات شدم...حالا به خاطر اينكه خودت بهم شك داشتي منو ول كردي؟؟؟به اين سادگيا نيست...فهميدي؟؟؟بايد همون قدر كه زجرم دادي زجر بكشي....»
:« ولي من كه گفتم هزار برابرت زجر كشيم و...»
حرفشو قطع كردم:
«مگه تقصير من بوده كه تو زجر كشيدي؟؟؟؟گفتم كه به اين سادگيا...نميبخشمت....»
گوشيمو قطع كردم و اونوخاموش كردم....خيلي خوشحال بودم كه منو ترك نكرده.....توضيحاتش منو كاملا قانع كرده بود....منم اصلا حاضر نبودم زجرش بدم...ولي بايد منم يكم اذيتش كنم تا بفهمه ديگه منو ترك نكنه به خاطر اينجور چيزا....خدايااااااااااااا شكرت....شكرتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت......من از اين به بعد يه هستي مثبت ميمونم و تمام لكه هاي سياه روي قلبمو با توبه پاك ميكنم...شايد سهراب رو هم خدا به همين خاطر به بنده بدي مثل من داده باشه..
يه پيرهن سفيد كه يه دامن تا روي زانوهام داشت تنم كردم و رفتم پايين تا حسابي از خجالت شكمم كه چند روز گرسنگي كشيده دربيام..مادرم توي اتاقش بود...انگار ميدونست حالم خوب شده وگرنه برام صبحونه مياورد...يه صبحونه ي مفصل روي ميز چيده شده بود....قربونت برم مامان جونم كه از همه چي باخبري..خامه و عسل و مربا و تخم مرغ...به به ...ليوان آب پرتقالمو خوردم و مشغول خوردن شدم...كاملا سير شده بودم كه از سر ميز بلند شدم...ظرفها رو گذاشتم توي ظرفشويي تا خانومي كه عصر ها براي تميز كاري خونمون ميومد ،بشوره...به طرف اتاق مادرم رفتم و پس از در زدن وارد شدم..:
« سلام مامي خودم...»
:«سلام دختر گلم...خوشحالم كه بهتر شدي..»
:«مامـــــــــــــــان...چرا بهم نگفتي از سهراب خبر داري؟؟؟؟مگه حالمو نديدي؟؟؟؟تو طرف اوني يا من؟؟؟؟»
:« ببخش دخترم....سهراب گفت بهت نگم....راستي سهراب زنگ زد...چرا جوابشو نميدي؟؟؟اون كه كار بدي نكرده....هر كسي حقشه براي ازدواج از طرف مقابلش مطمئن بشه....خودت ميدوني كه اون چقدر دوستت داره...پس ناراحتش نكن..»
:«اون اين همه منو اذيت كرد هيچي نبود؟؟؟»
:« چرا..ولي دخترم اون خوبي خودتو ميخواست...نشنيدي ميگن دوري و دوستي؟؟؟خوب با اين دوري هردوتون فهميدين كه چقدر همو دوست دارين....»
:« باشه مامان جون....من كه كاريش ندارم..»
« خوب پس...يه آدرس داد كه ساعت 7 بري پيشش...گفت منتظرته..»
يه برگه به سمتم گرفت....آدرس يه ويلا بود طرفاي پلور و دماوند....چه پررو ..اون منو ول كرد حالا ميگه من بايد برم پيشش؟؟؟؟.....ولي خودمونيم ها عاشق هواي اونجا بودم..
به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
ارسالها: 12930
#23
Posted: 8 Aug 2015 22:08
قسمت هفدهم
يه تاب سوسني رنگ كه فقط يه بند روي يكي از شونه هام داشت و كمرش چسب و پر از چين بود پوشيدم...دامن پف دار مخصوصش هم كه تا روي زمين بود پام كردم....موهامو با اتومو صاف كردم و بعد نصفشو پشت سرم جمع كردم و نصفش هم روي كمرم ريختم...كفش هاي سفيد با پاشنه هاي 8 سانتيمو پام كردم..شال بلند بنفشمو روي سرم انداختم كه روي دستام رو هم ميگرفت...بالاخره نوبت چادر بود...چادر سياهمو سرم كردم و سويچ ماشين رو برداشتم...
سانتافه مشكيمو سوار شدم و راه افتادم...بعد از دو ساعت جلوي ويلا بودم...يه در بزرگ سفيد به همراه يه در كوچيك به همين رنگ در كنارش...شاخه هاي گل روي ديوار رو پر كرده بودند...از ماشين پياده شدم و زنگ رو زدم...صداي سهراب از آيفون تصويري پخش شد:
«سلام گلم...زود بيا تو..»
در بزرگ به آهستگي شروع به باز شدن كرد...با ماشين وارد ويلا شدم...يه حياط بزرگ حدود600متر يا شايد هم بيشتر روبروم قرار داشت...همه طرف بوته هاي گل رزو درختان بيد مجنون به چشم ميخورد...صحنه ي واقعا زيبا و محشري بود....يه استخر بزرگ هم يه طرف باغ قرار داشت...همونطور كه محو تماشاي اطراف بودم از ماشين پياده شدم و وارد ويلا شدم...با باز كردن در سالن ويلا وارد يه مكان كاملا تاريك شدم كه هيچي رو نميديدم...:
« سهراب...سهراب كجايي؟؟؟چرا اينجا اينقدر تاريكه....سهـــــــــــــــــــــراب....»
ناگهان فضا با رقص نورهاي بسياري كه روي ديووار ها قرار داشت روشن شد.يهو صداي سهراب كه از توي بلند گو پخش ميشد به همراه يه آهنگ كه با شعري كه سهراب ميخوند همخوني داشت، فضا رو پر كرد..
وقتی گریبان عدم با دست خلقت می درید
وقتی ابد چشم تو را پیش از ازل می آفرید
وقتی زمین ناز تو را در آسمان ها می کشید
وقتی عطش طعم تو را با اشک هایم می چشید
من عاشق چشمت شدم نه عقل بود و نه دلی
چیزی نمی دانم از این دیوانگی و عاقلی
یک آن شد این عاشق شدن دنیا همان یک لحظه بود
آن دم که چشمانت مرا از عمق چشمانم ربود
وقتی که من عاشق شدم شیطان به نامم سجده کرد
آدم زمینی تر شد و عالم به آدم سجده کرد
من بودم و چشمان تو نه آتشی و نه گلی
چیزی نمی دانم از این دیوانگی و عاقلی
من عاشق چشمت شدم شاید کمی هم بیشتر
چیزی در آن سوی یقین شاید کمی هم کیش تر
آغاز و ختم ماجرا لمس تماشای تو بود
دیگر فقط تصویر من در مردمک های تو بود
اولين بار بود كه صداي سهرابو اينطوري ميشنيدم....صداش خيلي خوب بود..وقتي خوندنش تموم شد..يه آهنگ بي كلام رمانتيك و آروم شروع شد...سهراب به سمتم اومد...روبروم ايستاد.. چادرم و شالمو درآورد و گذاشت روي مبل..بعد دوباره به سمتم اومد و توي چشمام خيره شد..:
« اينو ميدوني كه من دوستت دارم؟؟؟آره ..من عااااااشــــــــــــــــقتم...»
لباشو روي لبام گذاشت...در همون حالت دستاشو در كمرم حلقه كرد و منو از زمين بلند كرد...همونطور لباش روي لبام بود...منو آروم و متناسب با آهنگي كه پخش ميشد چرخوند...دامنم توي هوا شناور شد...بعد از چند بار چرخوندن ايستاد و منو روي زمين گذاشت...هنوز داغي لباش رو رو لبام حس ميكردم..
بالاخره لباشو از لبام جدا كرد..دستاشو دور كمرم حلقه كرد و منو هماهنگ با خودش تكون ميداد...حالا منم همراهيش ميكردم..دستامو دور گردنش قلاب كرده بودم و اون هم كمرمو بين دستاش گرفته بود....لحظات خيلي قشنگ و رمانتيكي بود..دستاشو پشتم حلقه كرد و منو بغل كرد...آروم منو برد به يه سمت سالن و گذاشتم روي يه تخت دونفره....وااااااي محشر بود...تخت با گلبرگ هاي گل رز پوشيده شده بود....منم بين اونهمه گلبرگ گم شده بودم...بوي اونهمه گلبرگ يك جا مستم ميكرد....آهنگ آروم هنوز هم پخش ميشد...نشست كنارم روي تخت...
موهامو از روي صورتم كنار زد...اول با دستاش گونه هامو نوازش كرد وآروم آروم دستاشو بطرف شونه هام برد...چشمامون توي هم گره خورده بود...تمام بدنم از شدت عشق بي حس شده بود...دستاشو آروم آروم آورد پايين تابمو با آرومي به سمت بالا كشيد و درآورد....حالا من با نيم تنه نيمه لخت كنارش بودم...دستاشو از روي شونه هام تا سر انگشتهام كشيد...چند تا بوسه روي شونه هام نشوند..با لبخند همراهيش ميكردم....به چشماش زل زده بودم و از عشقش جرعه جرعه مينوشيدم...دستامو گرفت و گذاشت دو طرف كمرش...منظورشو فهميدم و آروم آروم تي شرتشو از تنش در آوردم...حالا نيم تنه اون كاملا لخت بود...دستامو گرفت و بوسيد...روم دراز كشيد و دستاشو دو طرف صورتم گذاشت..يه مرتبه لبامو بلعيد...هيچوقت فكر نميكردم سهراب اينقدر احساساتي و اهل عشق بازي باشه...با اينكه تا حالا با خيليا بودم ولي هيچوقت به اندازه ي كنار اون بودن احساس آرامش و لذت نكرده بودم...وقتي از طعم لبام سيراب شد از روم رفت كنار...و همونطور كه من در آغوشش بودم كنارم دراز كشيد...منو روي خودش انداخت...آره...حالا نوبت من بود...با يه حركت لباشو گرفتم...واقعا بهترين لحظات عمرمو ميگذروندم....دستاشو روي شونه هام گذاشت و منو از خودش جدا كرد.:
« حالا فهميدي چقدر دوستت دارم؟؟»
لبخندي زدم و گفتم:
« قول بده هيچوقت تنهام نذاري..باشه؟؟؟؟»
:« قول ميدم عشقـــــــــــــــــم..»
اون شب اولين باري بود كه طعم يه عشق واقعي رو چشيدم...تا صبح با سهراب بودم و بازي عشقمونو كامل كردم....
پايان
به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟