قسمت سی هفتمبا مهشید راهی شدیم بیرون که گفت داداش اگه من با مهدی دوست شدم برات بد نشه...من که جدیدا صبح ها کیرم از خودم زودتر پا میشد...گفتم من فدای سرت هر چی که تو رو خوشحال میکنه انجام بده ..خندید گفت راستی از شیرین چه خبر ماجراشو براش تعریف کردم..گفت یادت باشه دفعه بعدی واستی با هاش حال کنی منم اونجا باشم...بعد گفت اونا خانوادگی راحتن سه تا خواهرن کوچیکه شیرینه همشون ماشالله چند تا دوست پسر دارن..حالا مامانشو ببینی فکر میکنی خواهرشونه انقدر جووونه..و هر چی که راجبش میدونست تا خود مدرسه شون بهم گفت ...قرار بود مهدی بعد امتحانش بیاد نزدیک همون خیابون خلوته دنبالش..شیرین ما رو دید اومد پیشمون که گفت سلام مهرداد جون ..کجایی هر چی بهت زنگ زدم خاموشی..اه گفتم نه بابا دیدم راست راستی گوشیم خاموش شده اخ دیشب یادم رفت بزنم تو شارژ..شیرین گفت مهرداد ظهر نمی تونم بیام مامانم میاد دنبالم بریم خرید بعداظهر شاید اومدم..اون داشت جلوی شیرین اینطور حرف میزد ..حالا اگه کیرمو در می اوردم مامانشو برای ظهر میپچوند دختره.....گفتم منم بعد ازظهر نمیتونم بیام سرم شلوغه ..بزار یه وقت دیگه ..شیرین که معلوم بود ضد حال خورده با ناراحتی گفت باشه...مهشید با یه نیشخند موزیانه به من احسنت میگفت...رفتم در مغازه مهدی همون جلوی مغازه بود سلام علیک کردم..داشتم حال احوال میکردم..که مهتاب خیلی جسورانه البته با چاشنی تحقیر گفت اینم داداش خوشگلم دوست پسر ابجی شما..مهدی خودش از این جسارت مهتاب خجالت کشیده بود ..فضا خیلی ملتهب شده بود..من از وقتی شیرینو کرده بودمیه اعتماد به نفس خوبی پیدا کرده بودم..مهدی اومد گفت شرمنده نهرداد جون مهتاب یه خورده زیاده روی کرد..به خدا خودم میخواستم بهت بگم ..گفتم خودم نرم جلو بد تو فکر بد کنی..این بود که به مهتاب سپردم..منو ببخش مهتابم منظور بدی نداشت ..مهتاب که میخواست یه جوری به داداش بفهمونه مهرداد خر خودمونه..گفت مهدی چرا باید ناراحت بشه. من همه چیزو بهش گفتم..تازه باید از خداشم باشه..من اینبار با قدرت خاصی که از دیروز حتی تو حرف زدن با مهشیدم پیدا کرده بودم گفتم داداش بهتر بود خودت بهم میگفتی ..من از دست خیلی خیلی ناراحت شدم ..به مهتابم فقط فقط به خاطر تو چیزی نگفتم..چون خواهر رفیقم بود..و تو این چند روز فقط مدارا کردم..مهتاب که از تعجب داشت شاخ در می اورد یه جوری سکوت کرده بود که داشت با نگا هش به من فحش میداد..مهدی هم سکوت کرده بود..و هیچی نمی گفت ..رفتم داخل مغازه ..از خودم اینبار خیلی راضی بودم..من تصمیم داشتم خودم خواهرمو داف کنم..فکر پرو شدن مهشید میکردم اما بی پروا شدنشو نه..و اینطور به شدت پرو شدنشو نه...ولی باز حال میکردن...و میتونستم بعضی موقع ها یه جوری کنترلش کنم..اما موضع مهتاب فرق میکرد..چنان در من تاثیر گذاشته بود ..که حتی حاضر بودم من به عنوان نوکرش قبول کنه...ولی از دیروز که شیرینو کرده بودم..حالم فرق میکرد.. اما بازهم خودمو جلوش ناتوان میدیدم.. ولی شاید فقط فقط به خاطر اینکه جلوی مهدی تحقیر نشم اینطور حرف زدم..مهدی اومد سراغم اومد حرف بزنه که مهتاب گفت اما مهرداد تو ..مهدی نزاش حرف بزنه گفت مهتاب یه دقیقه مارو تنها میزاری..مهتاب با ناراحتی رفت جلوی مغازه...مهدی شروع کرد کلی معذرت خواهی ..گفت داداش منو ببخش ..اصلا فراموش کن که مهتاب راجب دوستی منو خواهرت باهات حرف زده...منم سر قرار نمیرم..فقط تو از دست من ناراحت نباش...من که دیدم همه چیز داره خراب میشه..گفتم اما مهشید منتظره هست ..منم اگه خودش قبول کنه حرفی ندارم..ولی بهتره هر وقت خواستی با هاش باشی منم تو جریان باشم چون خونه ما خیلی پاپیچ دخترشون میشن..و رفاقت ما هم سر جاش:؛مهدی که تعجب کرده بود از رفتار متناقص من ..با خوشحالی گفت دمت گرم مهرداد..بعد چند لحظه که فکر کرده بود من حتما از دست مهتاب ناراحتم..گفت مهرداد خواهرمو ببخش اون تو دلش هیچی نیست .فقط یه کم جسورانه و رک و بی قید و بند صحبت میکنه من از طرفش از تو معذرت خواهی میکنمبعد به من گفت داداش من با اجازه ات برم سر قرار یه مقدار جنس هم اوردم گذاشتم تو اون مغازه..برو نگاه کن ببین چطوره بقیه اش هم فردا میاد با هم میچینیم بعد رفت بیرون و یه کم با مهتاب صحبت کرد و رفت مهتاب تا چند دقیقه داخل نیومد ..هنوز فکر برخورد با مهتاب نکرده بودمتصمیم گرفتم اگه اومد تو صورتش نگاه نکنم چون میترسیدم نتونم محکم باهاش حرف بزنمسرمو گذاشتم رو میز ویترین و دستام دورش..داشتم به این فکر می کردم که یه جوری بپیچونم برم زاغ خواهرم و با مهدی بزنم ...باز همون حال همیشگی اومد سراغم و کیرمو با همون استرس سابق راست کرد..تو حال خوشی بودم که با صدای برخورد پاشنه های چکمه مهشید که به کف مغازه می خورد به خودم اومدم
ببخشی..د با صدای پاشنه های چکمه مهتاب که تو مغازه پیچیده بود...زیر چشمی نگاه کردم دیدم حواسش به من هست ..یه دفعه گفت مهرداد سرت درد میکنه...حالت خوبه..منم همونطور سر به میز گفتم خوبم..گفت داشتیم اقا مهرداد.هیچی نتونستم بگم..ادامه داد اون چه رفتاری بود جلوی مهدی با من کردی..خوب تو که از من ناراحت بودی به خودم میگفتی...اومدم مغازه برم بیرون.گفت کجا میری دارم با تو صحبت میکنم..گفتم :مهتاب خانم الان حوصله ندارم بزار برای بعد...و بدون اینکه نگاش کنم حرکت کرد به سمت بیرون..داد زد اصلا مهرداد تو چته..اومدم رفتم مغازه سعید سلام کردم نشستم اونجا..از کاری که کرده بودم با مهتاب خیلی خوشحال بودم..اما دوست نداشتم ناراحت بشه ..فقط از حرس خوردنش لذت میبردم..قیافه عبوسی هم به خودم گرفته بودم..که سعید گفت چته بابا کشتی هات غرق شده..بابا خوشحال باش رفیقتم که اومده..گفتم اره بابا راحت شدیم..گفت چی شده ..گفتم بابا این خواهرش هی رییس بازی در میاره اعصابم خورد کرده..خندید گفت این خواهر مهدی که..بعد حرفشو خورد..گفت بابا بی خیال ادم که سر این چیزا خودشو ناراحت نمی کنه ..گفتم خواهر مهدی چی..گفت بیخیال چیزی که نمی خواستم بگم..گفتم بابا یعنی ما غریبه هستیم..نمیدونم چقدر کنجکاو شده بودم چی میخواست بگه..گفت هیچی بابا رفیق مهدی هستی شاید با حرفم ناراحت بشی..گفتم داداش ما دیگه رفیق شما هستیم بعدش من اونطوری هم با مهدی رفیق نیستم .بعد جریان تابستون کار کردمو براش گفتم..گفت خواهر مهدی همه جارو اباد کرده..گفتم یعنی چی گفت انقدر دوست پسر داره که نمی تونی بشماریش..گفتم اینو که خودم میدونم ..گفت میدونی ..اهان یادم اومد اونروز دوست پسرش پیاده اش کرد تو هم دیدی..گفت خوب همینو آتو کن نزار زیاد بهت امر نهی کنه...نزدیک بود سوتی بدم بگم داداشش میدونه !حرفمو تو دهنم خوردم..گفتم بابا من خایمال نیستم ..اونوقت فکر میکنه چه خبره..اصلا به من چه هر کاری میکنه به خودش ربط داره..سعید گفت بابا دمت گرم داره ازت خوشم میاد..منم برای اینکه سعید راجب مهتاب بیشتر بگه..بهش گفتم اونجوری که این میگرده حتما میخواره..پسرا میرن دنبالش...سعید گفت حیف که دختر صاحب مغازه ام وگرنه خودم مخشو میزدم..گفتم..بابا سنت بهش نمیخوره که...گفت بابا داداش مهرداد ما رو دست کم گرفتی..تازه این مهتاب تو این چند هفته که اینجا پیداش شده یه اماری میده..من جلوی خودمو گرفتم..گفتم بابا بی خیال عمرا بهت پا نده..گفت شیطونه میگه برم مخشو بزنم همینجا جلوی چشمات بزنم زمین چنان بکنمش که شیش ماه به یادش کف دستی بزنی..گفتم بابا به جز سنت اون خودش دوست پسر داره..گفت خوب منم یکیش..اونا چیکار میکنن که من نمیتونم..سعید با اعتماد به نفس زیادی حرف میزد..منم راستش در مورد مهتاب حرف میزد کیرم راست شده بود..و هی حرفهایی میزدم که جریه تر بشه و ادامه بده که دوتا دختر جوون اومدن ازش عینگ.افتابی بخرن جوری با مشتریش لاس میزد که دخترا هم دو تا عینک ازش خریدن ویکی از اون دخترا که بهش نزدیک سی سال میخورد شمارشو داد ...کس خیلی خوبی بود خوش بدن...من قشنگ داشتم حس میکردم سعید داشت جلوی من اینکار میکرد که تبحر کس بازیشو به رخم بکشه..بعد از این که مشتری هاش رفتن..گفت مهرداد نمی دونم چرا اینقدر به دلم نشستی..میدونم که دهنت قرصه...باور کن من تو این چند وقته که اینجام با مهدی اینقدر صمیمی نبودم که تو این دوروز با تو شدم...گفتم سعید منم همینطور با اینکه ازم بزرگتری ولی انگار خیلی وقته میشناسمت..و با هات راحتم..گفت بابا انقدر راجب سن من اینقدر نگو..من تازه اول چل چلیمه..بعدش ما دیگه رفیقیم سن و سال که مهم نیست..یه کم دیگه راجب مهتاب حرف زدیم..منم یه حالی شبیه اون روزی که محسن درباره مهشید حرف میزد البته نه به اون شدت....دوباره براش مشتری اومد یه زن و مرد مسن منم از مغازه اش اومدم بیرون که دیدم مهدی با مهشید دارن میان ..کیرم کم راجب مهتاب راست نشده بود که با دیدن ابجیم با مهدی با همون حال و استرس همیشگی تو این چند وقت که مهشید با پسر میدیم..با صد درجه حال بیشتر از شق شدن چند دقیقه پیش تو مغازه سعید راست شده بود..اونجا احساس کردم دیدن خواهرم بیشتر از هر چیزی بهم حال میده..اصلا احساس تکراری بودن نمیکردم..شاید به خاطر تنوع طلبی خواهرم بود که من اونو ازاد گذاشته بودم..دوست داشتم خودم خواهرمو یه داف تمام عیار بکنم
کل ملت داره خواهرت را میکنه پس خودت چی؟ ته مانده مردم مال تو باشه به چه دردی میخوره؟ باید اول خودت میکردیش
قسمت سی وهشتمرفتم کنارشون..مهشیدرگفت.سلام داداش درسته با مانتو مدرسه بود..ولی هروز داشت بدنش پرتر میشد..سلام ابجی خوشگلم ..بعد مهدی گفت راستی مهرداد لباس هارو دیدی گفتم راستش نه...گفت پس بریم با هم ببینیم..بعدش هم بریم نهار ..مهشید رفت پیش مهتاب..بعد دوتا شون اومدم پیش ما ..مهدی یه دفعه از داخل یکی از کیسه ها یه کاپشن خز دار زیپی سرمه ای خیلی خوشگل دراورد داد به مهشید گفت اینم کادو تو مهشید یه مرسی بلند گفت ..بعد یه ساپورت مشکی با یه چکمه پاشنه بلند داد به مهشید ..گفت برو عوض کن تا ببینیم بهت میاد یا نه..مهشیدم رفت پوشید برگشت اخ چی شده بود من کیرم شق شده بود مهتاب هم رفت یه شال قرمز انتخاب کرد داد به ابجیم..وقتی مهشید برگشت بیاد سمت مهدی پشتش به من شد دیدم لپ کون خواهرم زده بود بیرون و یه کم براش سخت بود راه رفتن با اون چکمه ها..ولی مهدی دیوث میدونست چیکار کنه...لپ کون خواهرم موقع رفتن چنان تکونی میخورد..کیر هر رهگذر مذکر رو راست میکرد..یه کم هم این تیپ سنشو بالاتر نشون میداد اومدیم بریم نهار که مهدی و مهشید وقتی رفتن بیرون اومدم بیام بیرون.که مهتاب اومد سراغم گفت اصلا معلومه تو چته..گفتم مهتاب خانم الان وقتش نیست بزار بعد ..یه نگاه از اون نگاه خفن ناش کرد رفت بیرون منم پشتش رفتم بیرون.. مهدی مهشید جلو بودن..که مهتاب رفت کنارشون دستشون گذاشت تو دست هم بعد گفت مهشید جون تو دیگه مال داداش منی..انگار میخواست لج منو دربیاره..نمیدونست که با همین حرکتش کیرم انقدر شق شده بود تازه داشتم حال هم میکردم..رفتیم یه رستوران شیک نهارو هم خوردیم..موقع برگشتن اینبار مهشید از همون دم رستوران دستشو انداخت تو دست مهدی من و مهتابم کنارشون میومدیم..دیگه اونروز تا موقع خونه رفتن هیچ اتفاق خاصی نیفتاد.فقط مهدی برای منم یه شلوار جین سوقات اورده بود...منم سعی میکردم از مهتاب دوری کنم ..فرداشم با مهدی جنس هارو چیدیم اون یکی مغازه رو هم افتتاح کردیم ..تا روز جمعه که با مهشید داشتیم میرفتیم خونه مهدی باز هم به بهانه کوه و بعدش مهشید میاد کمکم..دروغی بود که برای بار دوم به خونه گفتیم..نمیدونستیم که این دروغ گفتنا تا کی ادامه داره ..و باری لذت بردن و ساختن یه روز پر شهوت خونه رو ترک میکردیم....مهشید صبح یه ارایش کرده بود..منم بهش کمک کردم تو پوشیدن لباسهاش پالتو سرمه ای رو بپوشه دیدم یه شلوار تنگ قرمز که مثل اینکه مهدی بهش داده بود پاش کرد ..بعدشم چادرش ..مثل بقیه پیچوندنامون..بیرون چادرش دراورد و با یه تیپ خفن راهی خونه مهدی شدیم..تو راه به خواهرم گفتم با مهدی خوش میگذره..گفت هی ما که هنوز دورزه با همیم..گفتم خوب ادم تو دوروز خیلی کارا میتونه بکنه...گفت به خدا هنوز هیچ کار نکردم...گفتم یادت نره ها من باید با خبر باشم...رسیدیم خونه مهدی تو اسانسور کون خواهرم بد جور تو اون شلوار قرمز بهم چشمک میزد ..دستمو رسوندم بهش ولپ کونشو گرفتم گفتم جوووون مهشید چه کونی شده کونت..خندید گفت اره میدونم خیلی ها تو کفشن...بی پروا صحبت کردن مهشید دیگه برام عادی شده بود..ولی دیگه داشت مثل این ذخترای جنده حرف میزد..رسیدیم خونه مهدی مهدی در باز کرد مثل همیشه لباس های منطبق با هم وشیک ..رفتیم داخل اووووف بهترین تصویر این چند وقته که از مهتاب دیده بودم یه لباس مجلسی که فقط تا روی رونش بود و بالا تنه اش هم با یه بند نازک از روی شونه هاش اویزون شده بود انگار مواظب بود که سینه هاش نیافته و پشت کمرش تا نزدیک خط کونش لخت بود ..یعنی انگار نمایش بدنشو گذاشته بود ..رفتیم داخل مهتاب اومد سراغم دستشو دراز کرد گفت خیلی خوش اومدی مهرداد ..شاید میخواست این کدورت دوروز اخیر فراموش بشه..بعد مهشید که هنوز دستش تو دست مهدی بود گفت بیا عزیزم بریم لباستو عوض کن...منو مهدی نشستیم رو مبلی که خواهرم چند وقته پیش توش کون داده بود..بعد پنج دقیقه خواهرم اومد بیرون..وای این دیگه کی بود یعنی خواهر منه ..چقدر عوض شده بود با لباس بلند مشکی که دو طرف چاک داشت و سفیدی پاش که تو اون لباس مشکی چشمامونو نوازش میداد و بالای لباس یه جوری بود که روی قسمتی که سینه هاش قرار میگرفت روش کار شده بود و یه جلوه سکسی به خواهرم داده بود که با افشون کردن موهاش روی سرو سنه اش اون صدو چندان سکسی تر کرده بود مخوصوصا کون مهشید که از روی لباس مشکیش خط شرت بندی ش هم معلوم بود..مهدی بلند شد رفت سمتش گفت تو بی نظیری عزیزم ....
دوستان با عرض پوزش ببخشید کم نوشتم..ولی چون چند قسمت بیشتر نبوده..و یه چند روز وقت نوشتن ندارم حالا اگه شد حتما روزی یکی رو مینویسم اگه نتوستم ازتون معذرت میخوام ..ولی چند روز بعد حتما ادامه میدم...راستش هنوز تصمیمی هم برای باز کردن تایپک و داستان موقع خدمت و بعدشو نگرفتم..ولی سعی میکنم همین داستانو زود تموم کنم...حداقل اینه که شرمنده شما نشماز همه شما واقعا ممنونم..همه اونایی که انتقاد کردن.و همه اونا که تشویقم میکنن برای نوشتن..درضمن واقعا من دفعه اول یه چیزی مینویسم..میدونم فضا سازی وشخصیت پردازیم ضعیفه..ولی واقعا برای هروز نوشتن فرصت کافی برای اینکار ندارم.چون داستانم از قبل موضوع و شکلش اتفاق افتاده بود نمیتونستم تغیریش بدم..باز هم نظر بدید و از همتون متشکرم..