مهتاب بلند شد رفت ضبط روشن کرد..و شروع کرد به رقصیدن ...اوووف چه کونی داشت این دختر..مهشید اومد کنار مهدی نشست..مهدی دستشو از تو کمر خواهرم رد کرده بود و مهشید قشنگ کشیده بود تو بغلش..منم کیرم مثل یه چوب خشک شده بود و میخ مهتاب شده بودم برام دیگه مهم نبود جلوی مهدی خواهرشو دید بزنم..وقتی اون کونش قر میداد..اوووف..من یاد حرفهای سعید می افتادم که در مورد کون مهتاب میزد..فکری زد به سرم باید یه جور به سعید گیر میدادم تا مخ مهتاب بزنه..شاید اونطوری تونستم سکس مهتاب ببینم...فضای خونه با صدای اهنگ و رقص مهتاب مثل یه مراسم تولد شده بود..یه لحظه برگشتم سمت مهدی دیدم دستش از چاک بغل لباس خواهرم روی رونهای مهشید داره نوازش میکنه....بعد یه جورایی حواسش به من بود که من نبینم این صحنه هارو ..شاید فکر میکرد من ناراحت میشم..نمیدونست که من بیشتر لذت می برم.خودم بدم نمی اومد از این یه ذره حریمی که بین من و مهدی مونده بود ..و تو یه چیزایی رعایت هم میکردیم...مهتاب اومد سمت مهشید دستشو گرفت بلند کرد که برقصه..که مهشید با التماس به خدا بلد نیستم خودشو محکم میگرفت..مهدی گفت:مهتاب اذیتش نکن خو بلد نیست..مهتاب گفت بلند شو خودم بهت یاد میدم...و حالا هم خواهرم داشت میرقصید و فقط یه تکون هایی اونم با اسرار مهتاب به خودش میدا که نشون از بی تجربه گیش تو رقص بود..و اما مهتاب چنان میرقصید که همه فضای اتاق مال خودش کرده بود..واقعا زیبا میرقصید..من که جدیدا داشتم بیشتر چیزهارو برای اولین بار تجربه میکردم..رقص مهتاب هم یکی از اون تجربه های خوب اونشب من بود.. مهتاب اومد سمت من و دست منو گرفت گفتم مهتاب من واقعا من بلد نیستم که خودشو نزدیک نزدیک من کرد جوری که قشنگ بالای سینه هاش نزدیک لبام بود اروم گفت مهرداد پاشو دیگه بیا برقصیم تا هم ناراحتی تو رو از دلت در بیارم..منم نه به خاطر حرف مهتاب به خاطر کیرم که بهم میگفت بلند شو شاید تونستی یه بمال بمالی بکنی پاشو دم..اخ مهتاب من سفت به خودش چسبوند با تمام وجودم سینه های خوش فرمش که بهم چسبیده بود حس میکردم...وووو باور کردنی نبود..مثل اینکه میخواست کدورت ها حل بشه ؟؟؟اما فقط چند لحظه بود چون من به حال خودم رها کرد و رفت سراغ داداشش و اونو هم بلند کرد ...و حالا هر چهار تامون داریم میرقصیم ..من و خواهرم ..ناشیانه.و اما مهتاب و برادرش با تجربه تر..مهدی خودشو رسوند به کلید برق و خاموشش کرد..دیوث میخواد چیکار کنه...من که خیلی حال کردم چون چند دقیقه بعد فهمیدم اینکار خیلی به نفع منه ..مهدی با اینکارش میخواست خواهر مارو دست مالی کنه..و تو تاریکی و چشم تو چشم من نباشه ..منم و بازهم به دستور کیرم چند باری به مهتاب از پشت چسبوندم.و تاریکی بهم کمک میکرد تا عکس العمل مهتاب نفهمم..چون اون هر وقت من اینکارا میکردم منو با نگاهش دور میکرد..با اون اخم وحشتناکش..ولی الان داداشش همه جارو تاریک کرده بود..
قسمت سی و نهمیه چند باری چسبوندم ولی مهتاب با رقص هی ازم دور میشد و بعدش جوری خودشو به من نزدیک میکرد که گرمای تنشو حس میکردم و دوباره دور میشد..یه جوری داشت با هام بازی میکرد ..از اونطرف مهدی دست خواهرمو گرفته بود و با خودش همراه کرده بود و هم با هاش میرقصید هم بهش یاد میداد..بعضی موقع ها هم دستاش دور کمر خواهرم بود ولی خیلی احتیاط میکرد شاید به خاطر من بود..و شایدم نمی دونست عکس العمل مهشید چی میتونه باشه..اون با طعمه دادن خواهرش برای من به خواهر من رسیده بود ولی هنوز من ندیده بودم از مهشید یه لب یا کاری در مورد شروع حرکات سکسی باشه انجام بده..شاید هم انجام داده بود و دور از چشم من..اون روز برای و من خواهرم یه روز فوق العاده بود چون هیچ وقت خواهرم تو هیچ مراسمی انقدر لباس سکسی نپوشیده بود و تا حالا تو جو همچین برنانخ های که دختر و پسر قاطی باشن نبودیم با اینکه یه جمع چهار نفره بود ولی به من خواهرم انقدر خوش گذشت که برای برنامه بعدی که بعدا برامون اتفاق افتاد و با جمع بیشتر با اشتیاق و شور هیجان زیاد رفتیم...ولی این خواهر و بردار زیاد تجربه داشتن و یه جوری داشتن به من کمک می کردن که خواهرمو یه داف تمام عیار کنم...و بدون هیچ اتفاق خاصی به جز شادی و رقص .. اونروز فوق العاده برای ما تموم شد.چند روز بعد مهتاب با پدر و مادرش رفت مسافرت و من تو مغازه مهدی و مهدی هم تو مانتو فروشی وبود و مهشید هم بعضی موقع ها خونه رو به بهانه من میپیچوند میومد پیش ما و میرفت تو مغازه مانتو فروشی مهدی..هنوز مهدی خیلی احتیاط میکرد جلوی من و به مهشید زیاد نمی چسبید ..و من رفت و امدم با سعید بیشتر شده بود و مهدی هم بعضی موقع ها پیش ما میومد و من احساس میکردم سعید خیلی با من راحتره تا با مهدی و این منو ترقیب میکرد تا بیشتر بهش نزدیک بشم..یه روز که داشتم با سعید صحبت میکردم بهم گفت مهرداد هر وقت مکان خواستی بهم بگو ..ما یه باغچه کوچیک بیرون شهر داریم مال بابا اینا ست ..و بابام فقط روزهای تعطیل میره اونجا بقیه روزهای هفته اگه خواستی ما در خدمتیم..گفتم جدی میگی گفت اره باووو ما که با هم این حرفهارو نداریم گفتم یه کم دوره ..گفت خوب ما نزدیکشم داریم..گفتم اون دیگه کجاست گفت فقط برای چند روز خونه عمو اینام خالیه و تو فقط دو سه روز وقت داری تا مخشو بزنی بیاریش مکان بعدش عموم اینا میان..گفتم اون حله مخشو زدم..گفت پس فقط لنگ مکان بودی ..و بلند خندید بعد یه کلید از جیبش دراورد و داد بهم گفت بیا اینم کلید مکان ..اگه طالبی امشب با هم بریم اونجا یه حال مجردی هم بکنیم تو هم به ادرس اونجا اشنا بشی ..من مکان داشتم یعنی همون خونه مهدی ..ولی دوست داشتم بیشتر با سعید باشم و هم مهدی یه جوری داشت تو رفتارش جلوی من احتیاط میکرد و دیگه مثل قبلا نبود و حتی دیگه به مشتری هایی که میخواریدن و شاه کس بودن شماره نمیداد..و من از اینهمه محافظه کاری هاش هیچی نمی فهمیدم..و مهشیدم هم کم میتونست بیاد بیرون چون امتحاناتش هم تموم شده بود..پدر مادرم هم روش زوم بودن مثل سابق..و مهدی هم سر ظهر می رفت دنبالش و فقط همون موقع میتونست و یا گاهی وقتها که به بهانه من میپیچید میومد مغازه مهشید ببینه و حاضر نبود این تایم رو از دست بده و حتی با شلوغی مغازه و یا هر کاری که داشت میزاشت کنار میرفت سراغ مهشید ...من هم دو سه بار از مهشید راجب به مهدی پرسیده بودم ..و اون میگفت فقط میاد منو میرسونه فقط همین..
زنگ زدم خونه و گفتم شب نمیام و با سعید حرکت کردیم سمت خونه عموش توی راه باهم رفتیم یه کبابم زدیم و رفتیم خونه عموش..اونشب خیلی حال داد .و من بعد هر حرفی بحث میکشوندم سمت مهتاب ..مهدی هم میگفت حیف که اشناست وگرنه مخشو میزدم و من هی با عمرا نتونی اونو تحریک میکردم ..که بهم گفت اگه تونستم چی ..گفتم هر چی تو بگی ..گفت باشه ...و فردا شرطمو بهت میگم..من از یه طرف خوشحال بودم که تونستم مخشو بزنم که اینکارو بکنه ولی باور نمیشد که بتونه..من اونشب با شیرین هماهنگ کردم که فرداش بیاد..فرداش شیرین با خفن ترین تیپش اومد اوووف یه پالتو و یه دامنی که روی چکمه هاش انداخته بود و یه شال بافتنی سنشو مثل همه دخترای وجوون که با ارایش و نحوه لباس پوشیدن میخوان سنشونو بالاتر نشون بدن..اون عین جنده ها کنار خیابون شده بود ..اصلا این دختر هیچ ابایی از بد لباس پوشیدن نداشت ..مهشید هم خیلی دوست داشت مثل شیرین ازاد تر باشه..ولی با این همکاری که من با هاش کرده بودم داشت روزگار خوشی سپری میکرد..سعید که اونجا بود مثلا هوامو داشته باشه از کنار شیرین گذشت و خوب نگاش کرد..منم خودمو رسوندم به شیرین و اونو بردم تو خونه عموی سعید ..واینبار با اسپره تاخیری هدیه داداش سعید یه سکس خوب باشیرین داشتم فقط سر شدن کیرم اون حال دفعه قبلی نداد ولی مدتش بیشتر شده بود من قانع کرده بود که بازم ازش استفاده کنم..اما فکر کنم شیرین خیلی بیشتر از من راضی بود اون سه دفعه اونروز ارضاء شده بود ..رفتم شیرین رسوندم و رفتم سمت مغازه دبدم سعید بیرون مغازه اش واستادهتا منو دید گفت خسته نباشی جوون!!؟منم با خنده گفتم درمونده نباشی عمو..بعد رسیدم بهش گفت خوش گذشت..گفتم خیلی خوب بود ..گفت حالا شرطم بگم..گفتم بگو :گفت من اگه مخ مهتاب زدم تو هم باید ردیف کنی منم با زیدت یه حال کوچیک بکنم..من که از خواهرم گذشته بودم شیرین که دیگه کسی نبود گفتم قبوله..فقط اگه مخ مهتاب زدی اوردیش مکان من باید ببینم..خندید گفت بله اون که بله ..بعد بهش گفتم زیدم چطور بود گفت خیلی خوش بدنه !یادته بهت گفتم من از دو جور کس خوشم میاد ؟گفتم اره گفتی بیوه ولی اون یکی نگفتی..خندید گفت شاگرد خوبی هستی خوب یادته ها..بعد ادامه داد دخترهای مثل زید تو.سن پایین که سر گوششون میجونبه و هیکلشون تازه رشد کرده..یعنی فنچادم میتونه خودش اونو تربیت کنه..من یه باره دبگه شیرینو اونجا کرده بودم ..یک ماه مونده بود به عید و ماهم تازه شلوغ شده بودیم مهتاب هم برگشته بود تو مغازه و من هم زیاد امارشو میگرفتم و به سعید میدادم تا بتونه مخشو بزنه..خیلی دوست داشتم سکس مهتاب از نزدیک ببینم..یه روز بعد از نهار که داشتم میرفتم سمت مغازه راهمو دور کردم تا برم پیش یکی از دوستام که ببینمش..یه مانتو داخل یه ویترین منو میخکوب کرد...درسته من تو مغازه مهدی چند تا مانتو برای خواهرم نشون کرده بودم ولی این یه چیز دیگه بود ..رنگش مشکی بود و یه مانتو اندامی سکسی بود که یه زیپ طلایی پشتش داشت خواهرمو توش تصور کردم وای دوباره کیرم شق شده بود خیلی وقت بود همچین احساسی نداشتم چون مهدی تقریبا رفتارش در مقابل مهشید دیگه برام تکراری بود. رفتم تو مغازه قیمتش پرسیدم اووف چقدر گرون بود فکر کنم از تمام مانتو های مغازه مهدی گرونتر بود..ولی برام مهم نبود فقط دوست داشتم خواهرمو تو اون مانتو ببینم..فرداش موقع نهار اومدم خونه و بعد نهار به مهشید گفتم ابجی لباستو بپوش با هم بریم بیرون..خواهرم خیلی خیلی خوشحال شد چون یه مدتی نتونسته بود با من بیرون بره...
قسمت چهلمتوی راه درمورد مهدی ازش پرسیدم خواهرم خندید گفت کاری نمیکنه من ناراحت بشم..بدجوری عاشقمه..انگار برای اینده فکرایی داره...اوه نه این دیگه چی بود ما چی فکر میکردیم چی شد..اقا مهدی میخواست با مهشید برای ازداوج..یعنی میخواست صبر کنه تا اون بزرگتر بشه بعد بیاد خواستگاریش...هم خنده ام گرفته بود هم ترس عجیبی داشتم اگه بابا اینا میفهمیدن اینا با هم دوستن..یا اگه مهدی خر بشه زودتر بیاد خواستگاری مهشید! اونوقت خانواده ام چی فکر میکنه...مهشید سنش کمه..بعد مهدی همونی که مهرداد پیشش کار میکنه...شایدم..خوشم نیومد از این طرز فکر مهدی ..ولی بدم نبود ...به مهشید گفتم اگه بیاد خواستگاریت جوابت چیه..گفت پسره خوبیه هرکاری من بخوام انجام میده.ولی نمیدونم بهش گفتم چند سال دیگه...انگار مهشید و مهدی حرف هاشون با هم زده بودند و قراراشون گذاشته بودندمهشید هم شاید به خاطر عشق و عاشقی چیزی بهم نگفته...گفتم پس خواهرم عاشق شده...خندید گفت حالا ببینم چی میشه هنوز زوده..پس یعنی مهشیدم اونو میخواد...گفت حالا کجا میخوای بریم:گفتم یه جای خاص ..خندید گفت وای من میمرم برای جای خاص...خواهرم چادرش در اورد ویه تیپ ساده داشت چون هوا یه کم رو به بهار بود با مانتو قهوه ای و یه شلوار لی و یه کفش ساده اومده بود بیرون...برام یه کم تعجب انگیز بود من هر وقت میخواستم باهاش برم بیرون یه تیپ خفن میزد و بعد چادر سرش میکرد..ولی حالا اینطوری..نکنه راست راستی اونم مهدی میخواد و دوست داره ساده تر بگرده...باید امتحانش میکردم ..قبل از اینکه مانتو رو براش بخرم پشت ویترین مغازه گفتم مهشید اون مانتو چطوره..با دقت نگاه میکرد و میگفت اون خیلی فوق العاده است خوشگل نازه..و هی اون کارو تحسین میکرد..گفتم بریم تو ..گفت نگو که میخوای برام بخریش..که از خوشحالی بال درمیارم...با خنده گفتم چرا که نه...مگه ما یه ابجی بیشتر داریم...داخل مغازه دوتا فروشنده دختر و یه پسر جوون همسن سال مهدی..ازش مانتو رو گرفتم دادم به مهشید رفت تو اتاق پرو ..و عوض کرد اومد بیرون ...باور کردنی نبود هیکل خواهرم خیلی خوب بود ولی تو اون مانتو توازن هیکلش و استایلش چند برابر نشون میداد..اوووف اولین چیزی که بعد مهشید دیدم میخ شدن اون پسره تو مغازه به خواهرم بود و تا متو دید روشو برگردون گفت چطوره اندازه اش خوبه مهشید گفت عالیه اومد یه چیزی بگه پسره رو کرد به من گفت داداش میخوای یه شلوار یا ساپورت هم ست مانتو بدم..و قتی من برگشتم سمت مهشید دیدم مهشید داره پشت سرمو نگاه میکنه حتما پسره داشت زاغش میزد بهش گفتم ساپورت بیاره یا شلوار خواهرم گفت هر دوتآش ..و اون دوتا دختر مشغول حرف زدن با هم بودن به یکشون گفت اون ساپورت مارک....بده دختره هم یه ساپورت از اینها که خیلی سفت به پا میچسبن و معمولا ورزشکاراهای خانم تو این برنامه ورزشی های ماهواره میپوشن..اورد دادم به مهشید رفت پوشید اوووف چه کسی شده بود ابجیم یه کم هم توپر تر شده و هر روز که میگذره هیکلش رو تر میاد..با دید زدن پسره یه حس تکراری اومد سراغم اما شدتش کم بود ..ولی خیلی بهم حال میداد چون یه مدتی بود همچین حسی نداشتم و این استرس و هیجان که یکی داره به خواهرت امار میده یا لاس میزنه رو خیلی دوست داشتم مخصوصا یه دفعه و یهویی پیش میومد...داشتم حال میکردم پسره که عین خودم تو فروشندگی پرو بود نزدیک ما شد و گفت واقعا انگار فقط برای شما درست شده بعد شلوارو اینبار داد دست مهشید گفت اینم امتحان کنید مهشیدم یه جوری با خنده شلوار گرفت که پسره پیش خودش فکر کرد مخشو زده..اون دوتا دختر هم میخ خواهرم بودند..مهشید شلوارو هم پوشید..و شلوار انقدر توی ناحیه باسن تنگ بود که کون گنده خواهرمو از پشت که مانتو قسمتی از اونو پوشش میداد چند برابر نشون میداد..و از زانو به بعد گشاد میشد و تقریبا روی مچ پاهاش گشاد..پسره یه جورایی داشت به خواهرم امار میداد و دوست نداشت ما از اونجا بریم ..رو کرد به من گفت اقا یه مانتو ترک مدل جدید هم دارم اونو هم بیارم امتحان کنن..من که با نگاه کردن پسره و امار دادنش به خواهرم تمام تنم مور مور میشد و اون حس تو تنم شدتش بیشتر شده بود وباعث شده بود که کیرم یواش یواش شق بشه..و داشتم همون حال دوست داشتنی حس میکردم گفتم بیار داداش..
یه مانتو اندامی کرم رنگ بلند اورد ...و خودش مستیقیم اونو رسوند دست مهشید و گفت اینو هم امتحان کنید و موقع دادن مانتو احساس کردم دستاشو به دست خواهرم زد ..تمام تنم مور مور شد همون حس همیشگی این لحظات اومد سراغم ..وای من چقد این حال و احساسو دوست داشتم ..کیرم حال دیگه قد کشیده بود و من یواشکی جا به جاش میکردم که کسی متوجه اش نشه که یه لحظه دیدم اون دوتا دختر فروشنده حواسشون به منه و به یه نیشخند بهشون حالی کردم که سرشون تو کار خودشون باشه تو این چند وقته از این حال احساس دور بودم و حالا دوباره اومده بود سراغم با ضایع شدن پیش او دوتا فروشنده هم دوست نداشتم از حال احساسم دور بشم یعنی اصلا برام مهم نبود که دیدن من کیرمو با دستم تو شلوارم جابه جا کردم..مهشید یه دفعه گفت داداش رنگش خوبه گفتم اره رنگش که خیلی بهت میاد فقط بلنده.که پسره از داداش صدا کردن مهشید خرکیف شده بود و شهوت تو چشماش میتونستم ببینم و فهمیده بود من تعصبی نیستم گفت عزیز جان بزار بپوشن بعد نظر بده این مانتو ها امسال مد شده و این یه مارک معتبره ..مهشید رفت پرو وقتی برگشت اووف چی میدیدم این مانتو نه دکمه داشت نه زیپ فقط یه بند اون وسط داشت که اونم بسته شدن با نشدنش فرقی نمی کرد..یعنی چی این دیگه چی بود تا مهشید یه کم اومد بیرون پسره حالا یه کم پرو تر شده بود اومد جلو گفت دیدید گفتم عالیه اصلا انگار برای شما دوختنش ..مهشید گفت خیلی خوبه فقط بازه و ادم توش معذب میشه پسره که چشماش به یه پیاله کس خواهرم بود که از رو ساپورتش یه قلمبگی زده بود بیرون بود و با چشماش منو متوجه اون بر امدگی کس خواهرم کرده بود که از باز بودن مانتو یکی از چشم انداز های تیپ این نوع مانتو ها بود...فروشنده گفت ...گفتم که اینا امسال مد شدن حالا این که مهم نیست و رفت از تو قفسه ها یه سارافون و یه جوراب شلواری اورد گفت اینارو هم باهاش ست کنید و با وجود سارافون زیر مانتو بهتر میشه..و ادامه داد امسال من قول میدم تمام خانم های مد پوش و شیک پوش از این مانتو ها میپوشن و بعد با وقاحت تمام ادامه دادحالا میخواید برید با اینا بپوشید ببینید چطوره..دیوث دیگه ساپورتم بهش حال نمی داد میخواست خواهرمو تو جوراب شلواری ببینه..مهشید زد تو برجکش و گفت نه خیلی ممنون حالا اجازه بدید مشورت کنیم ببینم چطوره...پسره که حسابی خورده بود تو برجکش و نتوسته بود خواهرم تو جوراب شلواری دید بزنه گفت به هرحال هر چی خودتون صلاح بدونید ولی ایتکار خیلی شاخه از دست ندیدنش...من فکر میکردم خودم خیلی فروشنده خوبی هستم این پسره خیلی خوب بود ولی وقاحت زیادی داشت این شاید کار دستش میداد و شایدم فهمیده بود من نصبت به خواهرم تعصب ندارم انقدر بی پروا رفتار میکرد..اما یه چند لحظه حواسم به مهشید بود اصلا به پسره محل نمیزاشت ..شاید خوشش نیومده بود و یا شاید هم عاشق مهدی شده بود ..من دوست داشتم اونجا بمونیم و از لاس زدن پسره با خواهرم یه کم دیگه حال کنم ولی مهشید اسرار داشت که بریم..اومدم حساب کردم که نزدیک ششصدو خورده ای شد که مهشید گفت پس بده داداش میریم از مغازه مهدی بر میداریم گفتم مغازه مهدی که از این مدل نداره..گفت پس فقط مشکی رو برداریم چون منم هیج جا ندیدم ولی مهدی چند روز دیگه مانتو مدل جدیداشو میاره گفتم از اونم میخریم ولی اینا رو هم حال کردم برات بخرم..و حساب کردم اومدیم بیرون و دو سه تا مغازه پایین تر هم یه کفش فروشی زنونه بود که اونجا هم رفتیم سه جفت کفش براش خریدم و حرکت کردیم رفتیم سمت خونه تو راه احساس میکردم مهشیدم مثل مهدی عوض شده و نسبت به قبل با احتیاط رفتار میکنه رسیدیم خونه مامانم با نایلون های دست مهشید گفت خرید بودین گفتم اره به مهشید قول داده بودم اگه نمراتش بالا بشه براش هدیه بخرم ..گفت افرین پسر خوب خودم که انقدر به فکر خواهرشه بعد به مهشید گفت برو بپوش ببینم ..مهشید منو نگاه کرد گفتم بپوش مهشید رفت مانتو مشکی رو پوشید رو شلوار لی تنش مادرم که از تنگی مانتو حیرت کرده بود گفت این دیگه چیه...ومن جوری مخ مادرمو زدم و از اینکه مهشید دیگه بزرگ شده و تنگی مانتو باعث میشه خواهرم همیشه چادر بپوشه و.....که مادرم نه تنها موافقت کرد بلکه خیلی هم خوشحال شد من چند وقته هوای ابجیمو دارم
قسمت چهل ویکممن جوری مادرمو راضی کرده بودم که اونم تا چند وقت فقط رو مخ پدرم کار میکرد که دخترم خانم شده چادری شده زیاد بهش گیر نده..یه چند روز گذشت و من هروز میدیدم رفتار مهدی عوض میشه ..یعنی چه جوری بگم عین این بچه مثبت ها شده بود و فکر کنم رو مهشید هم اون تاثیر گذاشته بود ..من هر وقت از سرکار میومدم میرفتم تو اتاق مهشید با لب دادن بهم سلام میکرد الان یه مدتی بود نه لب میداد نه منو از کاراش با خبر میکرد و اونم مثل مهدی محتاط تر عمل میکرد البته تو موضوع رفت و امد هاش وگرنه هنوز هم به تیپ زدن و راحت گشتن علاقه خاصی داشت خواهرم ولی جلوی من رفتار هردوتاشون عین زن و شوهر های عاشق میموند و سعی میکردن همیشه طرف مقابل خودشون حفظ کنن ..نمیدونم شاید جلوی من اینکارا میکردن ..مهشید البته فرق میکرد هنوز همون جسارت داشت یکی دوبار که با مهدی اومدن تو مغازه چنان تیپی زده بود که هرکی میدیدش ابش میومد یه مانتو ابی نفتی مهدی براش گرفته بود و حالا که دیگه بهار نزدیک شده بود و هوا بهتر شده بود خواهرم با پوشیدن مانتو های تنگ چسبون بدنشو نمایش میداد ولی هنوز اون مانتو هایی که من براش خریده بودم نمیپوشید دلیلشو نمی دونستم و سرمون انقدر شلوغ بود و هرروز که به عید نزدیکتر میشدیم شلوغتر..مهشید رفتارش نسبت به من یه کم دور شده بود یعنی چطور بگم انگار اون دیوار خواهر برداری ما که یه جوری حریمش شکسته شده بود داشت خود به خود ساخته میشد با این رفتار مهشید یعنی من همچین حسی داشتم.تو یه چیزایی جلوی من معذب شده بود انگار یادش رفته بود من کس لیس مخصوص خودش بودم ..یعنی انگار نه انگار این همه اتفاق بین ما دوتا افتاده ..اصلا یه جوری رفتار میکرد که یعنی هیچ اتفاقی نیا فتاده میدونستم به خاطر مهدی هست و دیگه یواش یواش پیش خودم فکر کردم شاید اینطور بهتره ..حتما بهتره خواهرم دیگه یه زید شخص پیدا کرده که میخواد بگیرتش و دیگه با کس دیگه ای نیست و همه ماجرای گذشته فراموش بشه بهتره...مهدی هم که میپرستتش و عاشقشه چی از این بهتر؟؟من رفتار مهشید میزاشتم رو حساب حجب حیا دخترانه اش ..چون اخلاق مهشید زیاد تغییر نکرده بود فقط نسبت به من یه کم با احتیاط و حیا رفتار میکرد...اما اون مهدی دیوث خیلی عوض شده بود عین مردای متاهل خانواده دوست زن ذلیل شده بود و اصلا مهدی صدو هشتاد درجه عوض شده بود یه چیز باور نکردنی...اما اون فقط یه دلیل داشت که من اینو خوب میدونستم !!اونم مهشید خواهرم بود پیش خودش فکر کرده بود یه دختری که حتما اولین دوست پسرش منم بهتره یه چند وقت باهاش باشم و خودم بگیرمش چون هم خوشگل هم خوش هیکل هم من اولین مرد تو زندیگیشم حتما عاشقم میشه...اما جدیدا رفتار عجیب زیاد میکرد حتما حتما به خاطر مهشید بود ..جدیدا به رفت و امد مهتاب هم زیاد گیر میداد وازش به بهانه شلوغ بودن مغازه میخواست که زیاد بیرون نره ...جو یه جوری برگشته بود من که لحظه شماری میکردم سکس خواهرم با مهدی جلوی من انجام بدن با این تغییر رفتار مهدی و مهشید اصلا فراموش کرده بودم!انقدر عاشقانه بودن که من دیگه یواش یواش داشت باور م میشد که اینا واقعا هم میخوان ...و حالا کارم فقط شده بود امار مهتاب به سعید دادن ...دیگه مهتاب کمتر بیرون میرفت مهدی فکر میکرد به خاطر گیر دادنش به مهتاب حساب کار دست خواهرش اومده ..ولی معلوم بود مهتاب اصلا به مهدی اهمیت نمیده فقط به خاطر اینکه داداش جلوی ما ضایع نشه چیزی نمیگفت ..اما.......