اما من اینطور فکر نمیکردم.مهتاب هنوز یه داف تمام عیار بود اخ من چقدر دوست داشتم مهشیدم همیشه اینطوری بشه البته خواهرم داشت از مهتاب هم سر تر میشد واین کاملا مشهود بود..و اما مهتاب ..من هروقت مغازه سعید بودم به بهانه های مختلف میومد مغازه سعید و هی منو الکی صدا میکرد و تیپیش و هیکلشو به سعید نشون میداد اوایل فکر می کردم چه کسخل واسه یه کار الکی هی میاد اینجا منو صدا میکنه بعد دیدم چرا من وقتی تو مغازه خودمون هستم با هام کار نداره و هر وقت میومدم اینجا منو صدا میکیرد تقریبا همه دفعه هایی که من تو مغازه سعید بودم اون میومد و خودشو نمایش میداد و منو به بهانه مختلف صدا میکرد انقدر کارش تابلو بود که خودشم میدونست ولی براش مهم نبود من بفهم اون داره با یه مرده چهل ساله دوست میشه! برای من هنوز هم یه کم باورش سخت بود ..تا اینکه یه روز سعید بهم گفت داداش مهرداد شیرین خانمت برام ردیف کن که ماهی قلاب گرفته فقط کافیه ببرمش مکان ...گفتم جدی میگی گفت تقریبا تمومه..من کیرم شق شده بود یعنی من بالاخره میتونسم سکس مهتاب ببینم..واقعا تو کف کس کون این دختر بودم..من پیش خودم یه فکرایی کرده بودم گفتم اگه سعید واقعا مخ مهتاب بزنه وببرتش مکان ازش میخوام ردیف کنه منم یه حالی بکنم..البته اونم میخواست به خاطر این مخ زنیش کون شیرین زید من که حالا مثل موم تو دستام بود بکنه ..و انقدر تو این چند وقت سعید بهم حال داده بود که حتی اگه مهتاب هم ردیف نمیکرد شیرینو براش ردیف میکردم..مغازه خیلی شلوغ شده بود و من تا دیر وقت مغازه بودم و سعیدم هی سرش یواش یواش داشت شلوغ میشد اما میتونست خودش تنها مغازشو بچرخونه ...و اما مهدی سه تا فروشنده دختر و یه زن و شوهر اورده بود برای این چند روزمونده به عید به ما کمک کنن همیشه فقط یه فروشنده کمکی برای اونم فقط سه روز نزدیک عید می اورد اما حالا که دوتا مغازه بودیم و مانتو فروشی واقعا با قیمت های مناسبی که مهدی گذاشته بود غل غله بود..ولی اینبار از هفده و هیجده روز فروشنده های روز مزد اورده بود اون دو تا از دخترا پیش من گذاشته بود و بقیه رو جابه جا میکرد و جوری شده بو که من خودم بعضی موقع ها تنها تو مغازه بودم بقیه فروشنده ها تو مانتو فروشی..خیلی شلوغ..و این یه مزیت خیلی خوبی که برام داشت میتونستم دیگه وقت بیشتری برای پیچوندنمام بزارم ..البته برای مهدی هم بهتر شده بود و راحتر میتونست با مهشید باشه که تو این چند روز تا تعطیلات نوروز مونده بود..تقریبا یه هشت روز مونده بود به عید که پدرم دیگه تعطیل شده بود و با مادرم راهی شدن میخواستن برن شهرستان عروسی دختر عمه بابام و میخواستن از تعطیلاتشون به نحو احسنت استفاده کنن..و پدرم بهم گفت مهرداد شب زودتر بیا خونه تا خواهرت تنها نباشه..منم گفتم چشم ..و اصلا اینبار دیگه به تنهایی خودمو مهشید فکر نمی کردم شاید به خاطر این رفتار اواخر مهشید بود و شایدم شلوغی مغازه..ولی برای مهشید خیلی خوب شده بود چون میتونست بیشتر با مهدی باشه ..فرداش که رفتم مغازه دیدم مهتاب چه تیپی زده یه مانتو لخت مشکی جلو باز با یه ساپورت و یه کتونی قرمز رنگ و اومده بود تو مغازه که من بودم و یه فروشنده از اون دخترا ..من تا خود ظهر کس و کون مهتاب زاغ میزدم واقعا معرکه بود و هی اونو با سعید تصور میکردم و کیرمو که شق شده بود امید میدادم شاید هم تو هم تونستی بکنیش...سر ظهر موقع نهار رفتم پیش سعید ازش راجب مهتاب پرسیدم گفت بابا به خاطر تو توچه دردسری افتادم گفتم چطور گفت بابا این دختره خیلی تابلو بازی در میاره میترسم اخر سر یه کاری کنه داداش بفهمه..گفتم نه بابا من حواسم هست نمیبینی چه کسی شده..گفت ای ناقلا تو خیلی تو کف شی ها منم فرستادی جلو ..خندیدم گفتم بی خیال بابا حالا چه خبر گفت شماره شو گرفتمگفتم:دروغ.گفت بیا اینهاش با خنده گفتم خوب شمارشو میومدی پیش خودم بهت میدادم گفت ولی خودش داد یه حال دیگه میده..بعد گفت تو عیدم میزنمش زمین جلوی تو تا توهم که انقدر تو کف شی یه جق با تصاویر زنده بزنی...اخ وقتی برگشتم تو مغازه تمام فکر ذکرم شده بود تصویر سازی کس و کون مهتاب و سکسش با سعید وداشتم مقدمه چینی میکردم برای فردا یه جوری به سعید بگم که ردیف کنه منم مهتاب بکنم..تا نزدیک ساعت چهار بود که دیدم مهشید با مهدی اومدن تو مغازه اووف خواهرم با یه مانتو کوتاه براق مشکی و یه ساپورت و یکی از همون کفش پاشنه بلند جلو باز که من براش خریده بودم با یه عینک افتابی شیشه بزرگ که دسته شو از پایین شیشه هاش پیم زده بود و یه شکل جالب داشت و خواهرمو چند برابر کس کرده بود..که مهشید گفت داداش من با مهدی یه ساعت میریم بیرون تا برای مهدی خرید عیدشو انجام بدیم اگه مامان زنگ زد بگو پیش منه باشه بعد از اونورم میرم خونه..گفتم باشه برو ...وای یه چند وقتی بود به خواهرم دقت نکرده بودم قدر خوش هیکل تر شده بود ولی من فعلا بیشتر فکرم سمت مهتاب بودم اون الان چند روزه با من خیلی مهربونتره حتما دلیلش سعیده...تا وقتی که مهدی برگشت یعنی نزدیک ساعت هشت بود ازش سراغ مهشید گرفتم گفت رفت خونه بعد بهم گفت مهرداد بهتره تو هم بری خرید عیدتو هر چه زودتر انجام بدی وگرنه دو سه روز به عید واقعا دیگه وقتشو نداریم تو رو بفرستم بری...گفتم حالا یه کاریش میکنم گفتم من دو سه روز زودتر میرم شب خونه اخه مهشید تنهاس گفت باشه مشکلی نیست اره بهتره اگه خواستی میتونی الان بری گفتم الان که زوده نزدیک ساعت نه نیم و ده میرم بعد مهدی رفت به مانتو فروشی سر زد و اومد یه خورده مشتری راه انداختیم تقریبا ساعت ده دقیقه به ده بود که از مهدی خداحافظی کردم که بیام دیدم سعید مشتری داره با دست تکون دادن با هاش خداحافظی کردم که با دست اشاره کرد برم تو مغازه اش رفتم تو گفت داری میری چه زود بابا شب عید ها ..گفتم یه کم خونه کار دارم همچین زودم نیست ساعت نزدیک ده ..گفت شب عید ده تازه سر شب کاسب جماعته و مشتریش هم حرفشو تایید کرد گفت بمون کارت دارم ..وقتی مشتریش رفت اومد نزدیکم گفت مهرداد یه چند تا سوال ازت میکنم فقط بین خودمون باشه ها ..گفتم دمت گرم دیگه حالا ما دهن لق شدیم گفت این برای اطمینان گفتم وگرنه تو رفیق عزیز مایی..گفتم بگو داداش چیشده:گفت این دختره کیه چند وقته با مهرداد میپره همسن سال زید تو ...وای دنیا رو سرم خراب شد نکنه فهمیده خواهرمه و اینطور داره منو تحقیر میکنه دوست نداشتم اگه قرار باشه روزی یکی از رفیقام بفهمه من با رضایت خودم اجازه دادم خواهرم دوست پسر داشته اون رفیقم سعید باشه ..اصلا دوست نداشتم پیش سعید خراب بشم..یه دفعه گفت چت شد مهرداد..گفتم هیچی باید زود برم خونه گفت جوابمو ندادی من که میخواستم یه جوری از این مهلکه در برم گفتم خوب لابد زیدشه..و اومدم که برم سعید دستمو گرفت گفت حالا چند دقیقه به خاطر من واستا ..تمام تنم شده بود خجالت یعنی اون میدونه خواهر منه...من که به مهدی و مهتاب سپرده بودم کسی نفهمه مهشید خواهر منه..نکنه این مهتاب به سعید گفته..وای اگه کار اون باشه .گفت ناکس عجب مخی زده بابا مهرداد تو هم مخ زدی این مهدی هم مخ زده زیدش یه فنچ تمام کس خیلی کردنیه..با گفتن جملات اخرش حس خجالتم رفت کنار چون حس کردم نمیدونه خواهرمهاما کیرم به سرعت شق شد چون داشت درمورد خواهرم حرف میزد و اونو یه تمام کس معرفی کرد..با بی اعتنایی گفتم خوشبحال مهدی ..یه دفعه سعید گفت حاضرم مهرداد باهات یه شرط دیگه ببندم گفتم چه شرطی گفت مخ زید مهدی بزنم و تو چند روز بکنمش ..وای این داشت چی میگفت تمام موهای دستم سیخ شده بود دهنم خشک شده بود استرس و هیجانم غیر قابل توصیف بود..انقدر زیاد بود که یه لحظه نتوستم رو پاهام وایستم و به عقب رفتم و با دست میز ویترین مغازه سعید گرفتم که تعادل خودمو حفظ کنم وای قلبم تند تند میزد گرمای تنم به شدت زیاد شده بود و کیرم شق شده بود و احساس میکردم این رگهای زیر پوست کیرم دارن قلقلک میشن..گفتم بی خیال بابا اون جای دختر نداشته تو میمونه گفتم مرد حسابی حداقل فکر کنم بیست وپنج سال باهم فاصله سنی داشته باشید بعدشم فکر کنم مهدی میخواد بگیرتش..با خنده گفت سن مهم نیست دل که باید جوون باشه..بعدشم این زید اقا مهدی ظهری اومده بودن اینجا عینک افتابی بخرن منم اول تو بحرش نبودم اما دیدم هر وقت حواس مهدی پرته داره امار میده منم یه عینک مدل جدیدم که خیلی بهش میومد براش انتخاب کردم ..خیلی خوشش اومد بعدش موقع رفتن وقتی مهدی حواسش به بیرون بود من شانسمو امتحان کردم و یه چشمک مهمونش کردم..چشماش که پشت عینک افتابیش پنهان بود نمیتونستم ببینم ولی با یه لبخند جوابمو داد اره اینجوریاس اقا مهرداد..حالا حاضری شرط ببندی؟؟
سلام.ازین که برگشتی و بازم با سرعتو کیفیت به کارت ادامه میدی ممنون.داستانت یا بهتر بگم خاطرت خیلی جذابو قشنگه.بی صبرانه منظر ادامشم.روزی چند بار سر میزنم تا اگه قسمت جدید گذاشتی زود بخونم.دمت گرم داداشفدایی داری
قسمت چهل و دومدستشو به طرف دراز کرده بود دهنم خشک شده بود نمیتونستم جواب بدم استرس زیادی سراغم اومده بود ..عین استرس روز امتحان ولی با شدت ده برابر بیشتر...تمام تنم فس شده بود.. اما عجب حالی بود...خوب و بدشو نمیدونم ؟؟سعید گفت چیه مهرداد موندی..شرط نمیبندیبا ته ته په ته گفتم:شرط که نه از تو هرکاری بر میاد..نمیدونستم دوست دارم با خواهرم دوست بشه یا نه هنوز تصمیم نگرفته بودم چون میترسیدم بعدش بفهمه خواهرمه ضایع بشم..میخواستم از تصمیمش پشیمونش کنم..ولی چه جوری نمیدونستم...ولی اونشب حالم استرسم و دراخر باز هم کیرم برام تصمیم گرفت و ماجرا جوری که سعید میخواست پیش رفت...جواب داد:دیدی حالا...میبینم که دیگه به داش سعیدت ایمان اوردی..گفتم پس مهتاب چی میشه:گفت اوووف پسر تو چقدر تو کف مهتابی..این دختره زید مهدی صد برابر مهتاب کسه...نگاه به بچگیش نکن از اون حشری ها که خوب کیرو بر میداره بهت قول میدم چند سال دیگه شاه کس شهر بشه..اون موقع بهت نشون میدم ..دیونه اونو از الان باید کرد تا بعد بتونی بگی من شاه کس تهرون کردم...قول مهتاب هم سر جاشه عید اگه مسافرت نری ..جلوی خودت می زنمش زمین...با کله میاد خیالت راحت ..از اون لحظه ای که به خواهرم گفت شاه کس ..نمیدونم چه حسی داشتم فقط تشنه این شده بودم که هی از کس و کون خواهرم برام بگه ...هیجان شنیدن حرفهای سعید در مورد خواهرم با حرفهای محسن خیلی فرق میکرد..سعید خیلی جذاب تر مهشید تشریح می کرد..باور کنید شاید صد برابر اون بار اول که در مورد خواهرم از محسن شنیده بودم استرس داشتم..این موضوع یه کم هضمش برام سخت بود...درسته خواهرم تجربه دوست شدن با یه پسر ده سال از خودش بزرگترو داشت..ولی واقعا این فرق میکرد اردلان صورتش هنوز خام بود وادم تو سنش دو سه سال اشتباه میکرد با اینکه وقتی با مهشید راه میرفت بازم تابلو بود خیلی بزرگتره..ولی سعید خیلی خیلی فرق میکرد ..اون فقط چهار سال از بابام کوچکتر بود..باور نمیشد مهشید به سعید امار داده..البته مهشید چند بار با کاراش منو غافلگیر کرده بود !؟اما واقعا سعید فرق میکرد درست واقعا یه مرد جذاب بود و خوش پوش ولی اون حداقل بیست و پنج سال از مهشید بزرگتر بود.و برام جای تعجب داشت ..به سعید گفتم :حالا از کجا فهمیدی حشریه بعدش فکر کنم یه خنده ای کرده رفته ...تازه اون و مهدی قرار ازدواج گذاشتن..فکر کنم بدجور خاطر هم میخوان..سعید جواب داد:داداش مهرداد بعد یه عمر کس کردن دیگه متخصص شدیم .وبا خنده گفت پدر عشق بسوزه..وادامه داد این رفیقت مهدی پیش خودش چی فکر کرده..مخ یه فنچ بزنه بعدش بهش بگه عاشقه و دو سه سال با اون باشه بعد بره خواستگاریش به خوبی خوشی زندگی کنن..بعد بلند یه شیشکی بست گفت این برای رفیقت ..و یه چاقال کش دارم گفت..عمرا دختره به دوماه نکشه با اون مهدی باشه ..اینی که من دیدم مهدی پشم کسش حساب نمیکنه ..معلوم نیست چطوری به مهدی پا داده اونم فکر کنم به خاطر کم سن بودنشه...گفت تو نمیدونی مهرداد چه هیکل بیستی داره این دختره...گفتم حالا خوبه من از تو بیشتر دیدمش..با خنده گفت تو فقط دیدیش من با تمام وجود حسش کردم...وای اگه ردیف بشه من این دختره بکنم فکر کنم نه حتما بهترین کونی که تا حالا کردم..با حرفهای سعید احساس میکردم از مهره گردنم عرق به سمت پایین کمرم درست از تو گودی کمرم یه خیسی به پشتم میداد که حالت یه رعشه خفیف تو کل بدنم حس میکردم..انقدر حال باحالی بود ..که حس میکردم یه جریان ضعیف برق روی سینه هام پشم های سینه ام رو قلقلک میده..اما کیر شق شده ام سیخ پشت شرتم پنهان شده بود انگار اونم مثل من شیفته حرفهای سعید در مورد خواهرم بود و با هر تعریف سعید از کس و کون مهشید رگ زیرش تا سر کیرم یه مور موری میکرد که دوست داشتم همون موقع مهشید زیر کیر سعید باشه
عالی بودبازم از سطح تحقیرش راضی نیستم و کمهگی دیگه داستانت نداره؟ امیدوارم با سعید اتفاقای بهتری هم بیفتهادامه بده ممنون از نوشتنت
دهنم خشک شده بود با اینکه کم حرف زده بودم احساس میکردم دور لبام کف کردن..خودمو به ته مغازه رسوندم که یه پارچ اب اونجا بود یه لیوان اب ریختیم از عطش زیاد یه ضرب لیوان سر کشیدم..و تو ذهنم داشتم به این فکر میکردم واقعا سعید میتونه مخ مهشید بزنه و چند روزه بکنتش..دستای سعید رو شونه هام حس کردم که منو کشوند سمت میز خودش و نشوند رو صندلی بعد خودش رفت از گوشه مغازه چهار پایه کوچیک بر داشت اورد درست کنار صندلی من و نشست روش و گفت مهرداد داداش ناراحت نشی ها میدونم دهنت قرص ولی دوست ندارم از این جریان احدی بویی ببره ..یه موقع حتی دوست هایی که مهدی هم نمیشناسن سوتی ندی هااومدم گفتم دمت گرم دیگه داداش..گفت بهت گفتم ناراحت نشو اینو برای محض اطمینان گفتم..وگرنه ما شما رو همه رقمه قبول داریممهرداد جون من رفیق زیاد داشتم و دارم اما فقط با یکشون جیک و پیکم یکی بود اونم الان ازدواج کرده رفته سی زندگیش..درسته با تو تازه اشنا شدم ولی انگار سالهاست با هم رفیقیم ..از مرامت خیلی خوشم اومده اصلا تو دلم برای خودت یه جایی باز کردی که همون رفیق فابریکم انقدر برام عزیز نبود که تو عزیزی ..نمیدونم مهره مار داری چی داری مهرداد من انقدر زود باهات راحت شدم ..با اینکه ازم خیلی کوچکتری ولی عقلت خیلی بیشتر از سنت نشون میده ..ادمی به سن من راحت میتونه حرفهاشو بهت بزنه..اصلا از وقتی با تو اشنا شدم احساس میکنم یه جوون بیست ساله هستم..من فقط تونستم بگم ..چاکریم داداش..اخه با حرفهاش بد جور خرکیف شده بودمگفت ما مخلصیم اقابعد ادامه داد مهرداد از ظهری که این دختره رو دیدم ..اخ اون استیلش و اون کون خوش فرمش که داشت از تو پشت مانتوش میتریکد دیوونه ام کرده از بعد اظهر تا حالا هی میخواستم بیام پیشت دیدم شلوغی گفتم مزاحم نشم..نمیدونی مهرداد اصلا از اونموقع که دیدمش نتونستم درست کاسبی کنم همه فکرمو مشغول کرده..با حرفهای مهرداد در مورد مهشید دیگه احساس سستی میکردم تو بدنم ..عین بچه ها که منتظر ادامه قصه بودن منم و کیرم منتظر کلمه بعدی از سعید بودیم تا در مورد خواهرم بگه و یه مور موری بشه تنم..احساس میکردم کیریم یه گلوله اتیشه نمیدونم چرا انقدر داغ کرده بود انقدر گرما توش حس میکردم که فکر میکردم هر لحظه است که شرتمو بسوزونه واز شلوارم بزنه بیرون..رخوت خاصی اومده بود سراغم که غیر قابل توصیفه دوست داشتم زمان بایسته و این حالم تموم نشه..راستش الانم صدات کردم تا واسه رفیقت کاری انجام بدی گفتم :جونم داداش چه کاریگفت میخوام امار این دختره برام در بیاری .نمیدونم چرا خر شدم گفتم میخوای شماره ات یه جوری بهش برسونم..اما اون مثل من خر نبودگفت نه اینجوری سوتی میشه یه موقع مهدی بفهمه هم برای تو بد میشه هم من ضایع میشم هم دیگه قید دیدن سکس من با مهتاب باید بزنی..تازه اگه هم بگیره به کسی هم نگه از کجا معلوم زنگ بزنه من چیز زیادی ازت نمیخوام فقط میخوام یه جوری که مهدی پیشش نباشه چه میدونم خونه مدرسه شون یا هرجایی که فکر میکنی من میتونم دودقیقه با هاش تنها باشم برام کافیه اگه بتونی فقط بفهمی از کدوم خیابون رفت امد داره برام کافیه اینطوری فکر میکنه همدیگرو اتفاقی دیدیم بعد اونوقت خودم بهش شماره ام رو میدم حالشم بیشتره...بعد ادامه داد راستی میدونی اسمش چیه من که دیگه حالم دست خودم نبود سریع گفتم مهشیدبلند یه قهقه زد گفت میبینم که تو هم رفتی توبحرش ..بعد گفت دیگه چه اماری ازش داری گفتم من چیز زیادی نمیدونم ..فقط میدونم دبیرستانیه و چند وقته با مهدی دوست شده و قصدشونم ازدواجهدوباره یه شیشکی بست گفت انقدر زود باور نباش شاید مهدی برای خودش این لقمه رو گرفته ولی نمیتونه به دهنش برسونه..بعد دوباره داشت از هیکل خواهرم تعریف میکرد که همون موقع تلفنم زنگ زد مهشید بود گفت داداش پس کجایی مهدی گفت خیلی وقت اومدی گفتم الان میام جایی بودم..اومدم با سعید خداحافظی کنم ..گفت مهرداد حواست جمع کن داداش ببینم چی کار میکنی دیگه...اگه این دختره راستی گفتی اسمش چی بکد گفتم مهشید گفت مهشید جووون ردیف بشه منم یه حال مشتی بهت میدم تو دیگه از خودمونی دوباره با چاکرم ارادتم به کسی که میخواست کون خواهرم بزاره نشون دادم بعد خداحافظی جوری از مغازه اش اومدم بیرون که مهدی منو نبینه حرکت کردم سمت خونه از فکر کردن راجب سکس سعید با خواهرم گر گرفته بودم تو کیرم احساس سوزش میکردم به پاهام سرعت بیشتری دادم تا زودتر به خونه برسم ویه جق بزنم بدجور جق واجب بودم تو راه فکرامو کردم و تصمیم گرفتم خودم که نه کیرم تصمیم گرفت به سعید کمک کنم پس اولین کاری که باید پیکردم این بود که سعید نفهمه اون خواهرمنه..وقتی رسیدم خونه مهشید دوباره باز چشم پدر ومادرم دور دیده بود ولباسهایی که دوست داشت پوشیده بود یه دامن تنگ بلند مشکی که یه چاک داشت که وقتی راه میرفت شرتش معلوم بود و یه تاپ پیراهنی مشکی ساتن که اونم به سینه هاش جلوه قشنگی داده بود بعد شام خوردن مهشید گفت من برم بخوابم داداش..صداش کردم گفتم یه دقیقه واستا کارت دارم گفتم ابجی خوشگلم تا حالا هر کاری کردی من هواتو داشتم ..پس تو هم یه کم حواستو بیشتر جمع کن گفت مگه چیزی شده داداش گفتم چیزی که نشده ببین الانم دارم بهت میگیم من مشکلی ندارم تو اصلا ازادی با هرکی که خودت خواستی دوست بشی زندگی خودته ..اما تو میای تو مغازه منو داداش صدا نکن درسته مهتاب و مهدی میدونن اما من به اونا هم گفتم دوست ندارم فروشنده ها بفهمن که منو تو خواهر برداریم الان اون زنه که با شوهرش اونجا کار میکنه انقدر فوضوله بعد برامون بد تموم میشه گفت الهی قربونت بشم چشم داداشی ..امروزمحواسم نبود ولی کسی به جز تو که تو مغازه نبود ..به خدا من به مهدی گفتم که مغازه نیایم امروزم بهم اسرار کرد که بیا بریم من چند تا کار دارم انجام بدم ...چشم داداش دیگه کمتر میام..گفتم میدونم کسی نبود اصلا اونجا اومدی انگار نه انگار خواهر برادریم مگه اینکه یکی باشه مثل مهدی و مهتاب که بهش اعتماد داشته باشیم اومد سمتم و یه بوس از لپم کرد گفت چشم داداشی عزیزم دیگه حواسم جمع میکنم ..بعد شب بخیر گفت رفت سمت اتاقش چه عجب بعد چند وقت صورت ما رو بوس کرد..به راه رفتنش تا خود اتاق نگاه کردم لامصب این دیگه چه دامنی بود از پشت همه جاش باز بود قشنگ راحت میتونستم ببینم رنگ شرتش فسفریه حتما اینو هم مهدی بهش داده من نمیدونم اینا کجاست که من تو مغازه نمیبینم بعد مهدی برای خواهرم کادو میاره ..فکر کنم اونم میره از بیرون براش میخرهاونشب انقدر حال عجیب و پر حشری داشتم که به یاد کرده شدن خواهرم توسط سعید سه بار جق زدم...
دوستان خیلی ممنون که نظر میدید ..بعظی از دوستانم که کم لطفی کردن از اوناهم ممنونم من گفته بودم که چند روز نیستم..میدونم هر روز میاید سر میزنید داستان جدید ببیند ..ولی باور کنید کم لطفی بعضی دوستان انگیزه تایپک بعدی از ادم میگیره..باور کنید هروز نوشتن واقعا سخته من به جز اون چند روزی که خدم قبلش گفتم تقریبا همه روزها نوشتم..ولی بازم..البته اونا هم حق دارن ولی من تمام سعی مو میکنم تند تند اپ کنممن در مورد تایپک بعدی قولی نمی دم ولی امیدوارم تو این چند قسمت باقیمانده حد اقل از نظرتون راجب داستان بگید ..من چون تند تند اپ میکنم نظراتتون کمه...خواهشا نظر بدید که چی فکر میکنید راجب داستانایا به نظر شما واقعیت داره ..یا نه..شاید نظرات زیاد انگیزه برای تایپک بعدی ایجاد کنه...ولی باز از همتون تشکر میکنم که تو ی این تایپک به کسی توهین نکردید...
به نظر واقعی می رسه ولی با یکسری چاشنی بیشتر.کلا داستان رو تو همین قسمت ادامه بده چرا میخوای جداش کنی؟موفق باشی
قسمت چهل وسومصبح که از خواب پا شدم نزدیک ساعت 8صبح بود مهشید خونه نبود رفته بود مدرسه...بلند شدم سر صورتمو اب بزنم دیدم کیرم شق شده انگار اون زودتر از من بیدار شده بود ..دیشب من خیلی کم خوابیده بودم الانم دوساعت وقت داشتم بخوابم ولی از فکر مهشید نمیتونستم بیام بیرون باید یه نقشه ای میکشیدم هم سعید با اون تنها باشه هم نفهمه که مهشید خواهرمه...حرکت کردم سمت مغازه تو راه یه چند تا فکر کردم ..وقتی رسیدم دم مغازه مهدی اومده بود گفت به اقا مهرداد زود اومدی ..رفتیم تو مغازه یه چایی خوردیم و ازش خواستم اینجا کسی نفهمه که مهشید خواهر منه..گفت حواسم هست گفتم به مهتابم بگو گفت اون خودش میدونه..گفت الان که اینجا شلوغه منم به مهشید میگم اصلا اینجا نیاد حالا راضی شدی..گفتم :میدونی ضایع است کسی بفهمه..گفت می دونم داداش تازه ما هم شلوغیم کمتر میتونم مهشید ببینم...بعد مهتاب اومد مهدی رفت بهش گفت اونم اومد پیش من و خیالمو یه جورایی راحت کرد...ساعت یازده اینا بود یه سر رفتم پیش سعید بعد سلام علیک بهم گفت مهرداد چی کار کردی گفتم بابا بزار یه روز بگذره..گفت اصلا وقت نداریم فردا پس فردا مدارس تعطیل میشه شاید خواستن با خانواده اش زودتر برن تعطیلات اماروشو زود بگیر گفتم باشه..گفت ببینم چی کار میکنی ها...صثوقتی برگشتم تو مغازه دیدم مهدی داره میره بیرون ازش پرسیدم کجا میری گفت مهشید امروز زود تعطیل میشه میرم دنبالش ..وقتی رفت خواستم برم دنبالش که دیدم نمیشه الان مغازرو تنها گذاشت بالاخره درسته فروشنده داشتیم ولی حضور من یا مهدی اونجا لازم بود...نزدیک ساعت دوازده بود دیدم مهدی برگشت گفتم چه زود اومدی ..گفت هیچی مهشید گفت باید زود برم خونه بعدش برم خونه عمه اینام..اخه مثل اینکه عمه ات برای نهار صداش کرده...همون موقع مهشید زنگ زد گفت سلام داداش راستی مهدی بهت گفت دارم میرم خونه عمه اینا نهار ..راستش اونموقع گوشیم شارژ نداشت خودم بهت بگم به مهدی گفتم بهت بگه..گفتم چرا همون موقع نرفتی ..گفت اخه فرشته قرار بود واسته با هم بریم از مدرسه خونشون منم چون با مهدی قرار داشتم پیچوندمش...گفتم باید برم خونه تا برای تو نهار درست کنم..یه موقع حواست باشه عمه زنگ زد سوتی ندی ها...گفتم کی میخوای بری گفت دارم راه میافتم.. گفت فقط داداش میخوام پیاده برم یه موقع فکر نکنن نهار زود درست کردم. تو هم باز یادت باشه عمه زنگ زد سوتی ندی ها!خداحافظی کردم...از از خونه ما تا خونه عمه اینا پیاد ه فقط نیم ساعت راه بود در جا فکری اومد تو سرم نمیدونم چرا انقدر دست وپام شروع کردن به لرزیدن با این فکرم..رفتم مغازه سعید گفتم داداش سعید الان وقتشه امارو برات گرفتم تو تا یه ربع دیگه تو خیابون .. باش از اونجا رد میشه..(دقیقا دوتا خیابون بعد خودمونو بهش گفتم که منتهی میشه به خونه عمم که هم خلوت بود..)گفتم زود باش وقت نداریها من الان اتفاقی از تلفن مهدی فهمیدم ..گفت:مطمءنی گفتم فکر کنم درست باشه...بجم داداش گفت مهدی چی ...گفتم اون نمیره...گفت خوب بزن بریم ..گفتم من کجا گفت د نشد دیگه داداش قرار بود بهم کمک کنی من که نمیتونم واستام سر خیابون تازه من هنوز یه دفعه دیدمش ممکنه اشتباه کنم..گفت تو امارشو بگیر داشت میومد سریع به من زنگ بزن...گفتم بزار برم به مهدی بگم ..رفتم مغازه گفتم من زود بر میگردم بعد خودمو رسوندم به سعید که تو پراید هاج بکش که تا بیخ ماشینو خوابونده پایین نشستم..این اولین بار بود میشستم تو ماشین سعید ..عجب ماشین بازی بود این سعید ..خسته به ماشینش رسیده بود..سیستم داشت خفن..پنج دقیقه ای رسیدیم خیابون مورد نظر به من گفت تو برو سر خیابون حواست باشه نبینتت وقتی دیدیش یه تک زنگ بزن..وای تمام تنم سست شده بود اصلا نا نداشتم از ماشین پیاده بشم ..یعنی باید خودم امار خواهرمو برای سعید میگرفتم اومد بیرون اومد سر خیابون سعیدم هم تو ماشینش منتظر نشست رسیدم کنار یه بقالی که نبش خیابون بود همونجا واستادم و کوچه ای که مهشید قرار بود از اون وارد خیابون بشه رو نگاه کردم هنوز خبری از مهشید نشده بود نزدیک ده دقیقه گذشت باز هم خبری نشد ..سعید بهم زنگ زد پرسید چی شد نیومده گفتم هنوز که ازش خبری نیست دوباره پرسید تو مطمءنی از این خیابون رد میشه گفتم خودم شندیم مهدی بهش گفت از این خیابون بره ..اخه فکر کنم میخواست بره خونه فامیلشون بعد مهدی بهش گفت از اینجا بره بعد ازش پرسید کی میرسی اونم گفت نیم ساعت دیگه بعدم مهدی گفت رسیدی زنگ بزن ...گفت شاید تا الان رفته باشه گفتم نمیدونم شاید ..گفت پس ده دقیقه منتظر میمونیم وقتی تلفن قطع کردم دیدم ابجی داره از ته کوچه میاد اوووف یه مانتو سرمه ای خیلی تنگ که یه کمربند قهوه ای کلفت دورش داشت درست زیر سینه هاش که باعث شده بود به هیکلش فرم قشنگی بده با یه شلوار صورتی که من براش خریده بودم و یه شال قرمز رنگ یه داف نوجوون قدر شده بود حتما چادرش تو کیفشه ..خوب که دقت کردم دیدم دوتا پسر عطیقه دنبالشن و داشتن بهش متلک میگفتن خیلی تیپشون و قیافشون ضایع بود فکر کنم مهشیدم خوشش نیومده بود وداشت تند تر میومد ..رفتم تو بقالی شماره سعید گرفتم زنگ دوم گوشی برداشت گفت اومد گفتم اره گفت مگه قرار نشد تک زنگ بزنی گفتم اخه دوتا بچه قرتی دنبالشن گفت اخ جون سعید جون برو که جفت شیش اوردی..بعد گوشیو قطع کرد