سلام راست میشه اما نمیخوابونیش من که لذت میبرم با سکس محارم . به نظرت هر قسمت و تا اتمام سکس بنویسی بهتر نیست ؟
قسمت چهل و هفتابجیم شده بود همون مهشید سابق ..گفت داداشی نمیگی ابجیت تنهاست زودتر برم خونه.گفتم اخ ببخشید خانم خشگله ..دیگه شلوغ بودیم ..گفتم جوون چقدر دامن کوتاه بهت میاد ..گفت میدونم :خودم اگه مامانیا نباشن سعی میکنم بیشتر بپوشم..و خندید تا داداشم هی از من و تیپیم تعریف کنه...مهشید عین قبل شده بود راحت میتونستم بکشمش تو بغلم و یکم باهاش حال کنم اما خودم دوست داشتم اول سکسشو با سعید ببینم بعد خودم....اینبار رفتیم اول شام خوردیم بعد مهشید گفت داداشی فردا میخوام برم جایی بیا بگو ببینم چه تیپی بزنم...(رسما داشت بهم میفهموند که میخوام برم بدم نظرت چیه) گفتم :چیه اینروزها زیاد میخوای بری جایی خبرییه..خندید گفت حالا...بعدا بهت میگم...گفتم اگه مهدی ازت سراغمو گرفت چی بگمگفت خودم یه چیزی بهش گفتم :فکر نکنم از تو بپرسه...گفتم پس خبرییه...گفت :داداش گیر نده دیگه ..به جون خودم بعدا بهت میگم...ابجی ما میخواست هر جوری شده بره زیر کیر سعید که اگه بعدا بهم بگه که با سعید دوست شده..و اگر من به خاطر سنشون مخالفت کنم حد اقل کیر اقا سعید لمس کرده باشه...هر چقدر از زمانی که من مهشید ازاد گذاشته بودم میگذشت خواهرم رو به داف تمام عیار شدن با سرعت میرفت...چون بعضی موقع ها رفتارش عین جنده هایی بود که تو خیابون با ماشین سوار میکردی..اخه ادم فکر میکنه عجب کسی سوار کردم و عجب مخی زدم...در حالی که جنده هم همین فکر میکنه عجب الاغی تور کردم چه اتو...یی زدمببینم چقدر میتونم تیغش بزنم...الان مهشید فقط سعید براش مهم بود ببینه سکس با یه پسری به اون جذابی چه لذتی داره ..فکر کنم مهدی فقط برای یه چند وقت بی دوست پسری نگه میداشت...یا شایدم ادم شده بود با دیدن سعید دوباره شیطون رفته بود تو جلدش...جالب قضیه برادری هست تو کل این سالها نسبت به خواهرش غیرت یا هر چیز دیگه داشت و با کوچکترین حرفی در مورد خواهرش خونش بجوش می اومد...فقط در عرض کمتر از دو ماه الان لحظه شماری میکنه خواهرشو برای یک بار دیگه زیر کیر یه بیست و پنج سال از خودش بزرگتر ببینه...همه اینا زمانی اتفاق افتاد که یه چاقال که خودم میکردمش در مورد خواهرم یه جوری با هم حرف زد که خودم شیفته این شدم خواهرم چه دافی ما خبر نداشتیم ..البته با حرفهای محسنم خونم به جوش اومد اما اینبار انگار همش به سمت کیرم میرفتن یعنی واقعا مهشید میخواره..که دیدم کار خواهرم از خواریدن گذشته..اگه پدر و مادرم و برادرم نبودند مهشید فکر کنم تو این دوماه معروف ترین جنده تهرون میشد ..چون من یه خورده که نه..بیشتر ازادش گذاشتم دیگه منو اصلا حساب نمیکرد ...و بر عکس که بعدا دوباره ازش شندیدم جلوی من دادن بیشتر لذت میبره..باورش تو چند ماه پیش برام سخته اما با این حرکت اخر مهشید که با یه پسر خیلی خیلی از خودش بزرگتر داره میره مکان پس در اینده هم هر کاری ازش بر میاد..و مهشید دیگه فهمیده بود از بردارش چه جوری سواری بگیره..و خوب فهمیده بود با اینکاراش من حال میکنم....با مهشید حرکت کردیم سمت اتاقش گفت داداش به نظرت چی بپوشم ..گفتم بستگی داره طرف کی باشه...گفت لوس نشو دیگه....بعد رفت سمت مانتو مشکی تنگ چسبون که از پشت یه زیپ طلایی میخورد گفت اصلا سلیقه داداشم از همه بهتره...(باور کنید توی این مانتو خواهرم چنان سکسی میشد که دوست داشتی هر جا ببینیش یه دستی یا به سینه یا کونش بزنی جوری استایل بدنشو تحت فشار قرار داده بود که همه جزییات بدنش خودنمایی میکردن)گفتم اتفاقا انگار این مانتو رو فقط برای تو دوختن ...و با خنده گفتم اینو فقط باید جای مهمی میری بپوشی..خندید گفت اتفاقا مهمه پیشنهاد میکنی باچی ست کنمش..گفتم اهان اگه مهمه ..چرا که نه حتما همینو بپوش به نظر من با اون ساپورت مشکی اسپرتت با یه کفش پاشنه بلند مشکی جلو باز..اخ که مهشید وقتی پوشید اومد سمتم چنان لب محکمی ازم گرفت که کیرم با این لب ابجیم یه قلنج شکوند..و یه مور مور چند ثانیه ای شد..گفت داداش تو یه دونه ای خوب بلدی ابجیتو خوشگل کنی ها..با یه صدای تمام حشری گفتم من فقط بلدم تو رو داف کنم...مهشیدم گفت:افرین داداشی منو دافم کن....باور کنید حتی فکر اینجور حرف زدن با مهشید تو مخم نمی گنچید اما حالا این دیالوگ ها با شهوت تمام بین خواهر و برادر داشت ردو بدل میشد..با زنگ زدن سعید از اتاق مهشید اومدم بیرون جوابشو دادم که گفت مهرداد خواب نمونی من ساعت یک ربع به هفت سر خیابون...منتظرتم..گفتم خیالت راحت داداش من سر موقع اونجا هستم...بعد تلفن قطع کردم و با هزار تا فکر و خیال به سمت اتاقم رفتم...
رفتم تو اتاقم اصلا نمی تونستم بخوابم..استرس و هیجان زیادی داشتم ساعت موبایلم برای ساعت 6تنظیم کردم ..سر رو رو بالش گذاشتم و داشتم به بعدش فکر میکردم که اگه سعید مهشید بکنه ارتباطشونو قطع کنم یا بزارم ادامه بدن ..اگه میزاشتم ادامه بدن حتما سعید می فهمید مهشید خواهرمه...نه اصلا اینطوری نمیخواستم بشه..نباید سعید میفهمید..من پیش سعید برای خودم شخصیتی پیدا کرده بودم..اصلا با هم یه جور دیگه هستیم..نه اون نباید بفهمه مهشید خواهرمه...اما کیرم که راست بود و اینجور موقع ها میگفت..خوب بفهمه اینطوری بهتره دیگه هر وقت بخوای ابجیتو جلوی خودت میگاد..هم تو راضی هم ابجیت سعیدم که باید از خداش باشه..کون لق ناراضی..بعد تازه میتونی کلی با سعید عشق و حال کنی .شاید اگه بفهمه مهشید ابجیمه ؟!مهتاب ردیف کنه من بکنم تا اونم راحتر بتونه ابجیمو بکنه..من بالاخره حسرت بدن سکسی مهتاب نمی خورم..و بجای جق زدن به یادش خودشو میکنم..اه خسته شدم از این همه فکر کیری..اصلا دیگه دوست نداشتم به بعدش فکر کنم..حالا بزار اول سعید مهشیدو بکنه حالا واسه بعدش تصمیم می گیرم ..دیگه فکر بعدش اذیتم میکرد و تمام فکرمو معطوف به سکسشون کردم ..سعید چه جوری مهشید راضی به سکس میکنه برام مهمتر از سکسشون بود..گرچه میدونستم وقتی راضیش کرده بیاره مکان دیگه کردنش راحته..قبل خواب مروری به همه اون کسایی که تو این چند وقت با ابجیم بودن فکر کردم .و دوسه بار هم سکس محسن و مهشید عین یه فیلم که اتفاق افتاده بود مرور کردم که چطور پسر عمو کوچیکه ابجیمو جلو خودم با اون کیر نازکش میکرد...و حتی با فکرشم همون حال..و هیجان اونروز که داشت جلوی من میکرد اومد تو ذهنم.....اما کیرم با اون یاداوری من حال میکرد ولی عطش سکس خواهرمو با یکی دیگه داشت اونم سعید کیرم عاشق حرف های سعید درمورد مهشید بود...اصلا کیرم عاشق تنوع بود...چون فکر کنم مهشید عاشق تنوع بود...انقدر استرس خواب رفتنمو داشتم و اینکه نتونم به قرارم با سعید برسم ..و سکس خواهرمو از دست بدم اصلا نفهمیدم چطور خوابیدم اصلا خوابیدم یا چرت زدم چون وقتی چشمامو وا کردم ساعت موبایلمو نگاه کردم پنج و سی و شش دقیقه بود ..بلند شدم رفتم سر و صورتمو اب زدم که دیگه خوابم نبره..چقدر عصبی بودم یه حسی بهم میگفت مهرداد داری چیکار میکنی...اما هنوز نمیدونم تو این چند وقت چم شده بود انگار هوییتمو از دست داده بودم شاید فقط به خاطر نوع نگاه خانواده ام بود که هر کاری مرد کنه اشکال نداره ولی دختر...نه اون حق نداره اصلا کاری بکنه...شاید به خاطر تاثیر چند تا از دوستان دوره دبیرستانم بودند که تو خانواده هاشون خیلی راحت بودند و حجاب براشون معنی نداشت ولی حرمت هم حفظ میکردن..اما نمیدونم شاید چون منو مهشید اون فضای بسته رو خودمون با اختیار خودمون باز کردیم..فکر کردیم این نوع ازادی یعنی شهوت..و عین این ندید بدیدها رفتار میکردیم و واقعا در عرض کمتر از چند ماه تمام اون فضای بسته رو جوری شکستیم که پیش خودمون فکر میکردیم کاشکی زودتر میشکستیم..اما شهوت بعضی موقع ها کار دستم میداد و تصمیم عجولانه میگرفتم ولی بیشتر سعی میکردم با برنامه ریزی جلو برم و خواهرمو اروم اروم داف کنم و همه جوره سعی میکرد با افرادی که از خانواده ام شناخت کمتری دارن با خواهرم ارتباط پیدا کنن ..محسنم که داستانش فرق میکرد ..شایدم بعضی موقع ها گاف میدادم ولی یه جورایی حواسم بود...لباس پوشیدم از خونه زدم بیرون یکی از همسایه هامون داشت میرفت سر کار یه نخ سیگار روشن کرده بود و تو اون صبح کمی سرد دودش یه حالتی فضا رو میشکست که منی که تا حالا لبم به سیگار نخورده بود دوست داشتم برم بهش بگم یه چند کام از اون سیگارش بکشم...حتما داره خیلی حال میکنه..از بوی سیگار خیلی بدم می یومد اما اون جوری سیگار میکشید که هوس کردم برم یه نخ سیگار بگیرم بکشم شاید حالم بهتر شد...واقعا چرا حالم انقدر دگرگون بود نه خوب بود نه بد...عین روز امتحان که اصلا بلد نیستی استرس داشتم..از تو خیابونی که می یومدم به سمت قرار با سعید خدارو شکر همه لوازم یدکی فروش بودن و بسته بودن و یه بقالی یا سوپری باز هم توش نبود و وقتی خیابون تموم شد پام رسید به خیابون بعدی سیگار فراموش کردم و مهشید ابجی دافم که امروز میخواد به یکی از رفیقهای جدیدم بده.....کیرم چنان شق شد که زود تابلو شد درسته اون موقع صبح کمتر کسی تو اون خیابون بود ولی اگه از کنارم رد میشد راحت متوجه کیر شقم میشد که از شلوار کتان نازکم میشد..پس جابه جاش کردم هنوز بیست دقیقه تا قرارمون مونده بود پس تصمیم گرفتم یه بار دیگه تو خیابون برم بیام تا وقتی سعید اومد تابلو نشه که انقد تو کفم! یه ده دقیقه اندازه ده ساعت گذشت که سعید بهم زنگ زد گفت مهردا بیداری گفتم اره بابا همین الان از خونه زدم بیرون..گفت تا تو برسی منم اومدم... اخ جووووون صفر زن خواهرم زنگ زد پس میاد منو با خودش میبره تا سکس ابجی مهشید دافم ببینم...باور کنید ده دقیقه دوم اصلا نفهمیدم چطور گذشت که همه فکر سکس چند ساعت بعد ابجیم بود ..که وسطای خیابونی بودم که فکر کنم چند بار اونو نصفه میرفتم و بر میگشتم که با بوق ماشین سعید به خودم اومدم ..گفت به اقا مهرداد چه به موقع رسیدیم..حالا نمیدونست من حداقل نزدیک چهل دقیقه تو خیابونم..تا نشستم تو ماشین سعید گفت داداش فکر نکنی کس ندیده هستیم کله سحر به خاطر کس پا شدیما ...اولا بدون منت به خاطر قولی که به رفیقم دادم اومدم دوما این دختره مهشید انقدر کس که من حاضرم به خاطرش نصفه شبم پاشم و اگه رو قله کوهم باشه برم سراغش...مهرداد تو نمیدونی چه گوشتی این دختر ...حالا بزار تجربت تو کس کنی زیاد بشه میفهمی این دخترای بدن عضله ای چه کس های نابی هستند اگه باشگاه هم بره دیگه هیچی اووووف البته انقدر بدنش خوبه که از هزار تا از این دخترای باشگاه رفته بهتره...من و کیرم و همه تنم بعد او نسیم سرد صبح گاهی کمی سرد حالا تو ماشین گرم سعید و حرفهای اون در مورد بدن سکسی خواهرم لحظاتی پر التهاب با هیجان و استرس توام با شهوت سپری میکردیم داشتیم از شهر بیرون می اومدیم که سعید کنار یه کله پزی نگه داشت گفت بریم کلپچ بزنیم به بدن تا نیرو داشته باشیم کون یه فنج بزاریم...اخ که چقدر گرسنه ام بود اصلا افکارم نمیزاشت مغزم بهم بگه که بابا شکمت هم هست ها تو فقط فکر کیرتی..مغازه کله پزی بزرگ بود و شلوغ ..رفتیم تو و یه گوشه نشستیم و سعید سفارش داد و به من گفت تو چی میخوری زبون پاچه ...نزاشتم حرفش تموم بشه گفتم برام فرق نمیکنه هر چی تو بخوری منم میخورم..وقتی مشغول خوردن بودیم سعید داشت سفارش میکرد مهرداد خیلی مواظب باش ازت صدایی درنیاد داداش موبایلتو خاموش کن اگه این دختره تورو ببینه بد میشه ما ضایع میشیما خیلی حواست جمع کن ...حالا بزار یه مدتی بگذره و یه چند باری با هاش حال کنم اگه دیدم راه دادتو رو هم میارم با هاش حال کنی....بعد یه صحبونه توپ که مهمون زید خواهرم بودم حرکت کردیم سمت باغچه بابای اقا سعید ..وقتی رسیدیم دیدم بابا باغچه کجا بود حداقل فکر کنم دو سه هزار متر باغ بود ویه خونه قدیمی همین اول باغ گوشه سمت چپش بود که از این درهای قدیمی داشت و داخل باغ پر از درخت های میوه ای بود که شکوفه زده بود ..سعید گفت مهرداد الان وقت ندارم بهت باغو نشون بدم بیا بریم تو و جایی که باید باشی بهت نشون بدم ..رفتیم داخل مثل تمام خونه باغ قدیمی ها چند تا در تو درتو داشت که با ارتفاع خیلی کوتاهشون اتاق هارو از هم جدا میکردن ولی داخل اتاق ها خیلی تمیز بودند سعید به من گفت همینچا واستا و خودش رفت داخل اتاقی که درش خیلی کوتاه بود وادم باید سرشو خم میکرد تا وارد اتاق بشی ..دیدم از اون ور صدام میکنه منو میبینی ..زوم کردم به دری که حالا سعید بسته بود از این درهایی بود که بیشتر شبیه پنجره بود و دو تا پرده خیلی کوچیک که از پایینش بسته شده بود خوب دقت کردم دیدم سعید نمیبینم با اینکه شیشه هاش سفید بود ولی سعید نمیتونستم ببینم شاید رفته ته اتاقه نزدیک شدم سعید در باز کرد گفت حال میکنی چه سیستمی اینجا داره ...من از این شیشه های اینیه ای زیاد دیده بودم اصلا تو خونه خودمون خونه مهدی که یکی از کمد هاش ایینه بود واز تو میتونستی بیرون ببینی ولی این یکی واقعا فرق اشت مثل یه شیشه معمولی بود ..رفتم تو اتاق سعید درو بست گفت مهردا د چطوره یه نگاه کردم دیدم به تاقی که سعید توش هست کاملا مسلط هستم گفتم عالیه..گفت تو اصلا معلوم نیستی پس تنها کاری که میکنی اینه که ازت صدا درنمی یاد..گفتم حله بعد داخل اتاق نگاه کردم دیدم یه پنجره کوچیک چوبی که رو به منظره باغ بود ..به سعید گفتم اینم از اون شیشه ها داره گفت نه ..پس حواست باشه اگه ما یه موقع تو باغ قدم زدیم به اون پنجره نزدیک نشی...با یه حالت سردرگمی گفتم خیالت راحت فقط سوال کردم یه موقع سوتی ندم..بعد سعید صدام کرد گفت یه دقیقه بیا کمکم کن تا این صندوق بزاریم پشت در ..یه صندوق بزرگ از این قدیمی ها که فکر کنم توش خالی بود چون زیاد سنگین نبود وروش یه پارچه ترمه به همون سبک سنتی انداخته بودند..با سعید صندوق گرفتیم اوردیم نزدیک در اتاق بعد بهم گفت اگه دستشویی داری همین الان برو..چون مجبوری چند ساعت تو اتاق باشی..گفتم نه ردیفم ..گفت پس برو تو و درحالی که داشت صندوق هول میداد پشت در گفت مهرداد دیگه سفارش نکنم داداش حواستو جمع کن و صندوق گذاشت پشت در و رفت دنبال ابجیم..داشتم فکر میکردم این سعید عجب جایی رو انتخاب کرده...نزدیک سه ساعت از زمانی که سعید رفته بود میگذشت نمیدونید این سه ساعت چه جوری سوزوندم!!؟ انقدر با موبایلم بازی کردم که خودش از کمبود باتری خاموش شد دیگه نیازی نبود من خاموشش کنم ..صدای در باغ اومد که نشون میداد سعید داره ماشینشو میاره داخل ....اخ اومدن وای چقدر نفس کشیدن برام سخت بود ای کاش میتونستم این پنجره رو باز کنم ..این رعشه که تو چند وقت میومد سراغم الان رفته پایین تر درست از زیر تخم هام به طرف باسنم و از اونجا به سمت بالا و بعد از عبور از کپرپ به شونه هام ختم میشد که احساس میکردپ تو بدنم چریان برق وچود داره و اگه یه لامپ بگیرم تو دستم روشن میشه..و انقدر بدنم داغ شده بود فکر میکردم تو تنور نانوایی هستم..وای دوباره سکس خواهر ..اخ قربون ابجی دافم بشم که تا تصمیم گرفت داف بشه در عرض کمتر از دوماه اینهمه دوست پسر پیدا کرده......
مثل این سریال های بی مزه ایرانی الکی داستان را طولانی نکن ۵۰ خطی که بالا نوشتی را میشه تو ۲۰ خط خلاصه کرد