امار میده....قسمت اخرو شروع کرد به تعریف کردن که وقتی محسن داشت سوار اتوبوس میشد دیدم یه پسر کنار خانواده اش بود داره به من نگاه میکنه تا من دیدمش بهم چشمک زد ..منم خندم گرفت بعد دیگه اومد دنبالم..تو رفتی کافی شاپ حواست نبود اومد صندلی پشتی به من گفت که باهاش دوست بشم ازت خوشم اومده از ابن حرفها ..منم نمیدونم چرا به جای نه گفتم فعلا برو داداشم الان میاد اونم هی گیر داد منم نمیدونم چم شده بود چون اولین بارم بود گفتم باشه بعد تو رفتی دستشویی اومد شمارشو بده..همین دیدی که من شمارشو انداختم همونجا...گفتم فقط همین گفتم من همشو دیدم راستشو گفتی ولی همشو نگفتی من تعقیبت کردم جریان شمشادادرو هم براش گفتم ..مهشیدم سرشو انداخته بود پایین بعد گفت همشو گفتم اره دستتو گرفت به خودش چسبوند مهشید سرخ شده بود و سرش پایین بودنمیدونم چرا اینجوری بهش گفتم منم میخواستم ماجرا یه جور دیگه پیش بره انگار یکی داشت جای من حرف میزد...کیرم دوباره شق شده بود دوست داشتم مهشید بگیرم بغلم و بشونم روپاهام و کیرمو از رو شلوار بهش بمالم ولی دوست نداشتم بکنمش....بهش گفتم تو همه چیز به من گفتی...اروم گفت تو که همشو دیدی به خدا همین بود..گفتم منظورم اون نبود کلا داستانت تو این چند روز مخصوصا وقتی محسن اینجا بود گفتم راستشو بگو تا منم برات چیزیو تعریف کنممهشید بد جوری رفت تو خودش گفت روم نمیشه گفتم من میخوام بگی بین خودمون میمونه و گفت راستش با محسن دوست شدم وای این دختره خیلی پرو بود تا یه کم باهاش اروم حرف زدم رک داشت حرف میزد ..و ادامه داد محسن بهم پیشنهاد داد منم به خاطر لجبازی با فرشته باهاش دوست شدمگفتم راستشو بگو دیگه با کسی نیستی گفت به خدا نه ..گفتم چرا اینجوری شدی تو...پرو برگشت بهم گفت اخه دوستام همه دوست پسر دارنمن بهش گفتم من میدونم تو خونه خیلی بهت سخت میگیرن و تو راحت نیستیگفت :منم به خدا فقط باتو راحتم..منم اخلاق بپیه جوری بود که بیشتر فامیل بامن اخت بودن حتی داداش بهزاد بامن خیلی راحت بودخواستم ادمه حرفم بزنم که بدنم خیلی گر گرفته بود با این جمله که من مشکلی ندارم که تو باکسی دوست بشی ...و گفتم جریان محسنم دیدم وقتی دیدم دستت تو دست یه پسر هست اولش ناراحت شدم ولی دیدم تو هم حق داری و بهش از حسی که میومد سراغم بهش گفتم ولی نگفتم که با محسن هماهنگ کرده بودم داشتم حرف میزدم که مهشید دستمو گرفت و صورتمو ماچ کرد گفت داداشی اون حست به خاطر اینه که ابجیتو درک میکنیوای تا دستمو گرفت احساس کردم سر کیرم خیس شده نه اینکه ابم اومده باشه فقط ی کم سر سوراخ کیرم خیس شده بود تو همین حال بودم که بهش گفتم همینطور که بهت گفتم من مشکلی ندارم تو دوست پسر داشته باشی فقط اگه خواستی به من بگو تا هواتو داشته باشممهشید بغلم کرد گفت داداشی عاشقتم تو خیلی خوبیبعد باوقاحت تمام گفت چشم مهرداد جون تو دیگه مونس منی همه چیزو برات میگم اصلا خودم برات دوست دختر پیدا میکنم گفتم :خوب دیگه پاشو بریم بخوابیم..که دوباره دستمو گرفت گفت داداشی من حالم خیلی بد بود الان بهترین حس و حال دنیا رو دارم ..داداشی نخوابیم دیگه به خاطر من دوست دارم تا صبح حرف بزنیم خیلی حس خوبی دارم نخواب دیگه...و اونشب مهمترین حوادث این داستان رقم خورد...نظر فراموش نشه
تربیت داف ... قسمت اولگفتم دختر مگه تو شنبه امتحان نداری...گفت داداشی امتحان بینش دارم..من اصلا نیازی ندارم بخونم بینش خیلی راحته...راست میگفت مهشید درسش خوب بود..دیدم دوباره خودشو به من نزدیک کرد وسرشو گذاشت رو پاهام بعد گفت داداشی تو از چه جور دختری خوشت میاد گفتم چیه راستی راستی میخوای برای ما زید پیدا کنی ...خندید گفت خوب اره چیه داداش به این خوشگلی دارم خیلی هم دلشون بخواد...دستم گذاشتم رو سرش و با موهاش بازی کردم مهشید چشمتشو بسته بود بهش گفتم ناقلا تو اون پالتو و چکمه ساپورت کی خریدی که بابا اینا نفهمیدن گفتم ولی خیلی عوضت کرده بودگفت :اونا کی برای من نیستن اونا رو ازدوستم مهسا امانت گرفتم شنبه هم باید پسش بدم ...گفتم ای ناقلا پس اونا رو گرفته بودی که محسن اومد مخ محسنه بزنی...پس مخ محسن تو زدی...دیدم میخنده منم دوباره دستم کردم لای موهاش اونم دستشو گذاشت رو دستم و با دستم که داشتم با موهاش بازی میکردم همراهی میکرد ...گفت محسن خودش به من پیشنهاد داد..گفتم با اون لباس هایی که تو پوشیدی تو این چند روز نمیتونست نده مهشید خندید گفت داداشی تو هم سلیقت خوبه ها اون لباسا که خریدی خیلی قشنگن گفتم بابا اون از مغازه دوستم برداشتم گفت اینا مد...گفت بالاخره تو برداشتی دیگه...گفتم راستش اون پیراهن سرمه ای زیپ داره من انتخاب کردم..گفت داداشی من سلیقه ام زیاد خوب نیست الان یکی دوتا که مانتو خوب دارم با مهسا رفتم خریدم اخه اون سلیقش خیلی خوبه...نمیدونم شاید چون بابا اینا زیاد به لباسام گیر دادان نمیتونم خوب تشخیص بدم چی بخرم که هم اونا گیر ندن هم خوشگل باشه...دوباره دستمو کشیدم تو موهاش گفتم امروز اب دهن همه رو راه انداخته بودی اون پسره خوشتیپ مجبور کرد بیاد مختو بزنهدیدم داره میخنده..گفتم مهشید ولی پسره هم خوشگل بود هم خیلی خوشتیپفقط سنش خیلی زیاد بود...به تو نمیخورد...سریع دختره پرو پرید تو حرفمگفت :سنش زیاد نبود که اتفاقا دوستام همه با این سنی ها دوست میش...دستمو کردم گفتم اوه اوه پس این پسره حسابی تو دل ابجیم جا باز کردهگفت نه:مثال زدم...دستش که رو شکمش بود گرفتم و تمام انگشتامو کردم لای انگشتاش گفتم مهشید قرار شد همه چیز به من بگی...اصلا از همین پسره شروع میکنیم ..راستی اسمش چی بوداروم گفت اردلان ...و خودشو جابه جا کرد سرش اورد بالاتر ...منم دستمو انداختم زیر بغلش کشوندمش بالاتر وسرشو قشنگ گذاشتم رو کیرم که تازه داشت دوباره راست میشد بهش تو همون حین گفتم پاهام خواب رفته بود.. گفت اخ ببخشید اومد پاشه بره اونور.با دستم اومدم نگه هش دارم که دقیقا رفت روی سینه سمت راستش وای جوووون چه سینه های خوبی داشت مهشید داغ کرده بودم گفتم اتفاقا الان بهترین حس دنیا رو دارم که ابجی خوشگلم سرش رو پاهامه...مهشید زبون بازم گفت من خیلی خیلی حس خوبی دارم مهرداد...دستمو اینبار رسوندم به گوشش و با لاله گوشش بازی کردم .این تو کل زنگیم اولین بارم بود که اینقدر به خواهرم دست میزدم مهشیدم چشماش خیلی خمار شده بودگفتم مهشید وقتی اردلان دستتو گرفت چسبوند به خودش چه حسی داشتیدیدم چیزی نمیگه گفتم قرارمون یادت رفت گفت روم نمیشه ..کفتم بگو دیگهگفت خیلی داغ کرده بودم هم ترسیده بودم چونداونجوری که اون داشت منو به خودش میچسبوند اگه کسی مارو میدید خیلی بد میشد بعد دستممو که هنوز داشت با گوشش بازی میکرد گرفت و اورد گذاشت بالای شکمش و با دستش با دستام بازی میکرد وای کیرم خیلی سفت سفت بود نمیدونم مهشید حسش میکرد یا نه ؟بعد گفتم حالا کی قرار گذاشتی گفت :فردا ساعت 3پارک......گفتم مهشید به این سوالم راستشو جواب بده :تو هم از اون خوشت اومدهمهشید که دیگه خیلی راحت شده بود و دختر پرو و سواستفاده گری بود گفت بدم نیومده گفتم یعنی خوشت اومده نمیدونم چرا اونقدر رک شده بودم دستمو یه کم اوردم بالاتر تقریبا پایین سینه هاش و مهشیدم با دستش دستمو همراهی میکرد و هنوز داشت با انگشتام بازی میکرد که هر چند صدم ثانیه انگشتام میخورد به سینش..گفتم اگه تو بخوای میتونی بری سر قرار و باهاش دوست بشی منم هواتو دارم فقط با من هماهنگ باش ...یه دفعه دیدم مهشید پا شد قشنگ اومد تو بغلم وای قشنگ با کونش نشست رو کیرم بعد دستشو انداخت دور گردنم ...وصورتشو بهم نزدیک کرد گفت واقعا داداشی ....منم دستمو از پشتش رد کردم چسبوندم به خودم گفتم بله ..هرچی که تو بخوایی....سرشو اورد جلو اومد منو بوس کنه منم برای خنده زودتر لپم بردم جلوتر که مهشید با دستاش صورتم صاف کرد وسفت نگه داشت بعد با لبش یه بوس طولانی از لبم گرفت و گفت عاشقتم داداشی.....
قسمت دوم وای تمام تنم مور مور شد منم سفت بغلش کردم گفت برم یه چایی بزارم بیام معلوم بود مهسا سفتی کیرمو حس کرده بود چون موقع پا شدن یه نگاه به کیرم انداخت ...رفت کتری گذاشت برگشت من اومدم کنار که پیشم بشینه خودشو دوباره اندخت تو بغلم گفت ... اخیش چه جای نرم راحتی ..یکم اونور تر پام بود منم بغلش کردم قشنگ نشوندمش رو کیرم و دستمو کشیدم به موهاش گفتم مهشید از چیه این پسره خوشت اومده..بازم رک جواب داد گفت هم خوشگله هم خوشتیپ بود کیرم سفت سفت بود مهشیدم بعضی موقع ها کونش رو کیرم جابه جا میکرد حالم خیلی خراب بود ولی نمیدونم بازم میلی به کردنش نداشتم هنوز اون حس خواهر برداری یه کمشو داشتم...بعد مهشید گفت راس راستی فردا برم سر قرار..گفتم اگه ازش خوشت میاد برو..بعد گفتم اصلا یه کاری میکنیم به جای شنبه فردا صبح با هم میریم مغازه رفیقم لباساتو پس میدیم یا عوض میکنیم بعد بیرون نهار میخوریم تا ساعت 3بشه تو هم بری سر قرار در همین حین خودمو یه کم بالا کشیدم دیگه بهطور خیلی تابلو کیر راست شدم وسط قاچ کون ابجیم بود سفتی کیرم انقدر زیاد بود که شلوار مهشید قشنگ کرده بود تو کونش چون وقتی پا شد دست کرد تو کونش تا شلوارشو بکشه بیرون...دوبار بغلم کرد اینبار از لپ بوس کرد گفت بازم مرسی ...گفتم ولی فقط باهاش حرف بزن جایی با هاش نریها..سریع گفت حواسم هست داداش ...اصلا تو از دور مواظبم باش ..گفتم اون که بله..گفت وای مهسا اگه اردلان ببینه چقدر میسوزه...گفتم مگه قرار نشد که به کسی چیزی نگی اگه اون بره به کسی بگه بعد پر میشه یه موقع مامان و بابا میفهمنگفت نه داداش مهسا راز دارمه فقط به اون میگیم... دیدم حالم خیلی خرابه داشتم از شق درد میمردم مهسا رو از رو پام کشیدم کنار بهش گفتم حالا برو یه چایی بریز بخوریم بریم بخوابیم فردا خیلی کار داریم..بعد چای شب بخیر گفتم رفتم سمت دستشویی با تصور کرده شدن مهسا توسط یه پسره ده سال از خودش بزرگتر شروع کردم به جق زدن به چند ثانیه نشد که اب کیرم با شدت هرچه تمام پاشید رو در دیوار دستشویی..بازم احساس پشیمونی شدید همراه باترس اومد به سراغم . رفتم سمت اتاقم و رو تختمم دراز کشیدم وبه چه اتفاقهایی که فردا قرار بود بیافته فکر میکردماه لعنتی باز کیرم راست شده بود ...وای چه حالی داشتم نفهمیدم کی خوابم برد که با صدای مهشید از خواب بیدار شدم...دیدم میگه داداش پاشو دیر شدگفتم مگه ساعت چنده گفت ده ...اومدم پاشم دیدم کیرم راسته راسته سر صبحی دیگه چرا .. انگار کیرم از خودم زودتر بیدار شده بود ...گفتم تو برو من الان میام...بعد رفتم حموم دوش گرفتم اومدم با مهشید صبحونه خوردم رفتم لباس عوض کردم اومدم منتظر مهشید شدم دیدم باز با اون تیپ خفن امانتی دوستش اومده بیرون گفتم مهشید یه چادر سرت کن الان روز تومحل تابلو میشی از محل رفتیم بیرون درش بیار..گفت راست میگی ها الان میام.
قشمت سوم اومدیم تو کوچه خلوت بود رفتیم سر خیابون ماشین سوار شدیم رسیدیم مغازه رفیقم ...رفتیم تو دیدم رفیقم اسمش مهدی بود سلام کردیم با اینکه مهشید چادر سرش بود مهدی داشت با چشماش مهشید میخورد به مهشید گفتم لباسو رو بده تا مهدی عوضش کنه یه دفعه چشم خورد به مانکن تو مغازه که پالتو صورتی و شلوار مشکی ست کرده بود فکری اومد تو سرم من پنج میلیون پس انداز داشتم که سه میلیون به داداش بهزادم قرض داده بودم و دومیلیون تو حسابم مونده بود که کسی ازش خبر نداشت برای خدمتم نگه داشته بودم این بوتیکم من زمانی که محصل بودم نزدیک عیدا با تابستون توش کار میکردم..به مهدی گفتم داداش شما که پالتو مالتو نمی اوردی ..اخه اونجا بوتیک بود و معمولا تیشرت پیراهن ساپورت شلوار اینجور چیزا می اوردن گفت کسی از ترکیه اورده کفته بزار اینجا بفروشم من بهش گفتم اون صورتی همون یکی داری گفت اره گفتم میشه در بیاری یه امتحان بکنیم مهشید اومد کنار گوشم گفت مهرداد داری چیکار میکنی گفتم برو کنار تو کاریت نباشه..مهدی پالتو رو اورد دادم به مهشید گفتم برو بپوش اومد گفت داداش صورتی بهم اصلا نمی یاد..گفتم امتحانش ضرر نداره که برو پرو کن دادم بهش رفت اتاق پرو مهدی هم داشت چند مدل از این لباس جدیدا رو بهم نشون میداد که مهشید صدا کرد داداشی که دیدم مهدی یه جوری شد انگار فکر نمیکرد خواهر و برادر باشیم ..اومد سمت مهشید دیدم پالتو کیپ تنشه و تا زیر باسنشهو رو ساپورت براق خودش پوشیده بود گفت قشنگه گفتم وایستا الان میام به مهدی گفتم یه شلوار سفید بهم بده که به پالتو بخوره مهدی یه شلوار لی کشی چسبون سفید داد به من منم دادمش به مهشید گفتم اینم بپوش اومد پیش مهدی گفت چند جفت چکمه خوب دارم میخوای ببینی گفتم هیچی دیگه فروشگاه زدی دیگه بیار ببینم خندید رفت اورد همون موقع مهشید صدا کرد رفتم دیدم اووووف خواهرم عجب کسی شده گفتم عالی شدی گفت نمیدونستم داداشیم واقعا انقدر خوش سلیقه است وگرنه همیشه با داداشی میومد خرید برگشتم سمت مهدی و یه چکمه مشکی بلند و بهش گفتم یه بلوز تنگ مشکیم بده اورد به مهشید گفتم اینارو هم بپوش اگه اندازه بود بریم...مهشید پوشید گفت اندازه هست گفتم دوست داری با این تیپ بری سر قرار سرشو به سمت پایین تکون داد از مهدی چند تا تاپ و ساپورت سکسی بر داشتم و چون از قبل با هم حساب داشتیم نزدیک صدو پنجاه هزار بهش دادم اومدیم بیرون رفتیم نهار خوردیم مهشید گفت بریم خونه من اینارو اتو کنم اومدیم سمت خونه بعد اتو کردن لباسها مهشید اونا رو دوباره پوشید وای چه کردنی شده بود خواهرم گفتم بچرخ ببینم وقتی چرخید دیدم لپ کونش از زیر پالتوش زده بیرون کیرم دوباره شق شده بود...راه افتادیم به سمت پارک محل قرار مهشید چادر سرش بود وقتی تو ماشین نشستیم چادرو برداشت و اینبار راننده داشت اونو میخورد...
قسمت چهارمرسیدم به پارک مهشید جلوتر پیاده شد و از ورودی اول رفت تو پارک خواهرم خیلی داف شده بود ...من جلوتر پیاده شدم حرکت کردم به داخل پارک دیدم اردلان کنار مجسمه منتظره..من همون نزدیکی ها کنار یه ابخوری واستادم مهشید داشت میومد دو تا پسر که بهشون میخورد از این الافای پارک باشن دنبالش بودند مهشید داشت به اردلان نزدیک میشد و اردلان داشت براندازش میکرد مهشید رسید بهش با تعجب نگاه کرد انگار نشناخته بود سریع دستشو به طرف مهشید دراز کرد مهشید وقتی باهاش دست داد .اون دونفر راهشونو کج کردن رفتن ..اردلان دست مهشید گرفت کرد تو دستش و به قسمت پایین پارک حرکت کردند پارک خلوتی بود ولی با اینحال همون چند نفری که از کنار اینا رد میشدند بر میگشتن و نگاهشون میکردنند اخه فاصله سنیشون زیاد بود و همه میفهمیدن که خواهرم زیدشه ...بعد ده دقیقه صحبت کردن اردلان مهشید برد گوشه پارک که یه جای خلوت بود وبه پارک احاطه داشت و رفتن نزدیک یه درخت نشستند اردلان دستشو رو زمین ستون کرد که اینطوری مهشید مجبورش سمت راستش بشینه که با درخت نقط کور درست بشه بعد چند دقیقه حرف زدن اردلان دستشو برد رو کمر مهشید خواهرم تنش لرزید از اون فاصله هم معلوم بود تا اومد دست اردلان بگیر از خودش دور کنه اردلان اونو محکم به سمت خودش کشید و در گوشش چیزی گفت بعد مهشید خندید و دوباره مهشید ول کرد ولی دست مهشید تو دستش بود من زیاد خوب نمیدیم یه کم جلوتر جای بهتری پیدا کردم ولی تا اونجا میرفتم شاید اردلان متوجه من میشد اردلان سرشو بر گردون سمت مهشید دو باره اومد درگوشش چیزی بگه من به سرعت جامو عوض کردم بازم دیدم مهشید داره میخنده اینبار دستشو برد رو گردن مهشید وچیزی بهش گفت بعد مهشید کشید سمت خودش ولب خواهرم گرفت مهشید تااومد بفهمه چی شده لب داده بود..خواهرم سریع برگشت دور برش نگاه کنه ببینه کسی اونارو ندیده انقدر با دقت نگاه میکرد معلوم بود دنبال من میگرده وای دوباره تنم داغ شده بود این اردلان عجب کس بازی بود همون جلسه اول لب خواهرما رو گرفت ودوباره شروع کرد به حرف زدن با مهشید انگار داشت خیالشو راحت میکرد که کسی نمیبینه.. مهشید دوباره داشت میخندید انگار اردلان کار خودشو خوب بلد بود ..اما وضیعت من به شدت احساس حقارت میکردم وپشیمونی و تصویر اینکه روزی خانواده ام بفهمن میومد جلوی صورتم ...ترس عجیبی تو تنم افتاده بود ولی قدرت خراب کردن این جریانی که داشت پیش میرفت نداشتم چون خودم خواهرمو داشتم کمک میکردم اومدم با اس دادن به مهشید بگم دیگه بسته بریم دوباره دیدم اردلان خواهرمو کشید سمت خودش مهشید زورش نرسید که جلوی اردلانو بگیره و اینبار اردلان یه لب طولانی از مهشید گرفت لرزش تن مهشید زیاد شده بود که اردلان ارومش کرد بعد بلند شد دست مهشید گرفت بلندش کرد و به سمت بیرون پارک رفتن منم رفتم دنبالشون که دیدم اردلان داره تاکسی میگیره ترس برم داشت به این مهشید دیونه گفته بودم با هاش جایی نره قدرت راه رفتن نداشتم اصلا نمیدونستم چیکار باید بکنم ...وای چقدر از این حماقتم پشیمون بودم..
قسمت پنجمقلبم دیگه نمیزد یه تاکسی کنارشون ترمز زد اردلان در عقب باز کرد مهشید نشست تو تاکسی اردلان در بست تاکسی حرکت کرد خودشم رفت اونور خیابون ماشین سوار شد رفت ...یه نفس راحت کشیدم اومدم به مهشید زنگ بزنم که خودش زنگ زد گفت داداش من کنار پاساژ ... منتظرتم گفتم الان میام سریع ماشین گرفتم خودمو به مهشید رسوندم کنار پاساژ وایستاده بود خودمو رسوندم بهش گفتم سلام خانمی خوش گذشت..گفت داداش به خدا اردلان گیر داده بود برسونمت من خواستم راحت بشم گفتم برام تاکسی بگیر..گفتم عیب نداره جواب من ندادی خوش گذشت ..گفت حالا...گفتم اینجوریه دیگه باشه..گفت خیلی خوب بود حال عجیبی داشتم و یه کم ترس..گفتم چه طور پسریه.گفت خیلی خون گرم مهربون بود گفتم اره دیدم حالا بوس اقا اردلان بهت چسبید..دیدم سرخ شده سرشو انداخته پایین گفت د نشد دیگه خوب دوست پسرته خواسته عشقشو بوس کنه مگه چیه اونم یه همچین دختر خوشگلی رو..گفت داداش...گفتم کوفت خو ادم حقشه که لب دوست دخترشو بخوره...دیدم میخنده ..گفت پس بهت خوش گذشته..دوباره گفت داداش...گفتم مهشید ولی خیلی تیپت محشره همه میخ تو می شن لباساتو دوست داری گفت اره داداش خیلی بهم میان خیلی خوش سلیقه ای اصلا فکر نمی کردم صورتی بهم بیاد به خدا پول همشو بهت پس میدم...گفتم لازم نکرده ..من فقط خواستم تو این چند سال که تو خونه راحت نبودی برات یه کاری کرده باشم و هرکاری که تو رو خوشحال میکنه برات انجام میدیم ولی به شرطی که هیچ چیزی بینمون نباشه حالا کجاشو دیدی ..تو هم قول بده هرچی خواستی بهم بگی..منم بهت قول میدم کمکت کنم..دیدم خودشو بهم چسبوند وبازومو گرفت و داشتیم قدم میزدیم که مهشید گفت دادشی بریم تو پاساژ قدم بزنیم گفتم چشم..گفت داداش یادته گفتی من با پسر دیدی یه حسی داشتی منم امروز داشتم با اردلان قدم میزدم یه حسی داشتم که خیلی خوب بود بعد گفتم چه جور ی گفت من با دوست پسرم بود م و میدونستم داداشم داره مارو نگاه میکنه..گفتم حال میکردی نه..گفت اره تجربه اول بود ولی خیلی خوب بود یه دفعه فکری اومد به سرم گفتم میخوای الان بازم تجربه کنی گفت چه جوری گفتم تو جلوتر برو با این تیپی که زدی خیلی دوست دارن مختو بزنن از هرکی خوشت اومد یه امار بهش بده..بعد سر کارش بزار بریم حالا اگرم خوشت اومد میتونی شمارشو هم بگیر وبه این فکر کن که جلوی داداشت داری با دوس پسرت لاس میزنی تازه منم حال میکنم خواهرم داره جلوی من با پسرا لاس میزنه...گفت نمیدونم چی بگم..گفتم حالا از خداتته حالا خودته لوس نکن ...خندید گفت باشه داداش هر چی تو بگی...واقعا نمیدونستم دارم چیکار میکنم انگار داشتم تخته گاز خواهرم جنده میکردم
قسمت ششممهشید افتاد جلوم از پاساژ اومدیم بیرون رفتیم تو خیابون یه چند نفری به بجی متلک گفتن اما همشون درپیتی بودن که یه دفعه دیدم مهشید داره با تلفنش حرف میزنه بعد قطع کرد اومد سمت من کنار وایستاد گفت اردلان بود خواست برای فردا قرار بزاره گفتم امتحان دارم گفت بعد امتحان بیام دنبالت گفتم نه تو مدرسه تابلو میشم تازه باید برگردم خونه گفت ساعت پنج چه طور گفتم نمیدونم بزار ببینم چی کار میتونم بکنم بهت خبر میدم گفت :داداشی چی کار کنم گفتم خودت اگه دوست داری برو..گفت راستش بد نیست تازه بیشتر باهاش اشنا میشم گفتم فقط بهش یه جوری بگو میام فقط تو این چند روز که پدر مادرم شهرستانن میتونم بیام داداشم سرکاره فقط زود باید برگردم مهشید زنگ زد به اردلان و اونم دوباره تو همون پارک قرار گذاشت با مهشید حرکت کردیم سمت خونه که محسن براش اس داده بود چطوری عشقم..مهشید گوشیشو به من داد گفت بخون چه جوابی بدم گفتم میتونم من جواب بدم گفت باشه زدم خوبم نفس و حرکت میکردیم سمت خونه که مهشید چادرشو از کیفش دراورد سر کرد من با محسن هنوز داشتم جای مهشید اس بازی میکردم و مهشید میخوند میخندید بهش گفتم باید اونم حفظ کنی اخه دوست پسر کمه مهشید گفت خیلی دلش بخواد صد تا پسر خاطرخواه دارم ...خندیدم گفتم حرف حساب جواب نداره..رسیدم خونه مهشید از تو همون دم در چادرشو دراورد بعد گفت داداش چکمه هامو در میاری نو هست هنوز تو پام جا وا نکرده گفتم چشم بعد که چکمه هاشو دراوردم اروم برگشتم پشت سرش گفتم بفرما تو ..خندید وای کونش چقدر تو چشم میزد داشت دیوونه ام میکرد دوست داشتم از پشت بهش بچسبونم بعد گفتم اگه اجازه بدی کمک کنم پالتو دربیارم وارد راهرو شدیم قشنگ از پشت چسبیدم بهش وای کونش قفل شده بود رو کیرم دستمو از جلو پالتوش دکمه هاشو باز کردم مهشید با چففکونش به کیرم فشار داد تا مثلا راحتر پالتو در بیارم وای امپر رفت بالا دوباره داشتم شق درد میگرفتم که وقتی پالتو رو دراوردم اوه چی میدیدم اون بلوز مشکی انقدر تنگ بود که کل شکل سوتینش معلوم بود مهشید رفت سمت اتاقش و کیفشو گذاشت برگشت اومد رفت سمت اشپزخونه زیر کتری روشن کرد گفت داداش بیا رو مبل مثل دیشب حرف بزنیم خواهرم چشماش خمار شده بود مثل اینکه حشری شده بود..گفتم برم لباسامو عوض کنم الان میام رفتم سریع لباسمو عوض کردم وشلوارکم پوشیدم اومدم سمت مهشید که رو مبل نشسته بود اومدم کنارش نشستم گفتم مثل دیشب نمی یای تو بغلم اه چقدر حشری بودم مهشید اومد رو پاهام نشست اینبار من سرشو گرفتم از لبش یه بوس گرفتم گفتم اخش یه بوس ما بکنیم از اینجا اردلا ن که همشو خورد چیزی بر ای ما نذاشت مهشید دوباره خندید و گفت سهم داداشی محفوظه و هی الکی با کونش رو پاهام جابه جا میشد که اردلان دوباره یه تک زنگ زد وقطع کرد به مهشید گفتم بهش اس بده ببینه کار داره اردلان اس داد دلم برات تنگ شده بود میتونم زنگ بزنم گفتم اس بده اره بعد اردلان زنگ زد به مهشید اشاره کردم بزاره تو ایفون اردلان هی از هیکل مهشید تعریف میکرد منم تو اون لحظه دستمو انداختم تو کمر مهشید و هی میمالوندم مهشیدم با حرفهای اردلان داغ کرده بود دیگه با کونش هی رو کیرم تکون میخورد یه جوری داشت با کونش برام جق میزد ...
قسمت هفتموای چه حالی داشتم تجربه ای فوق العاده بود..اردلان یه دفعه گفت مهشیدم لبتو بزار رو گوشی تا یه کم جوون بگیرم مهشید منو نگاه کرد با حرکت سر بهش اجازه دادم مهشید لبش چسبوند بعد صدای ماچ کردن ارسلان داشتم از شق درد میمردم ..یه دفعه تلفن خونمون زنگ خورد مهشید هول شد به اردلان گفت من باید برم بعد از رو پام پاشد بره سمت تلفن که بهش گفتم بزار من جواب میدم وقتی پا شدم کیر باد کرده من از تو شلوارکم انقدر تابلو بود که اومدم جابه جاش کنم دیدم مهشید داره نگاه میکنه گفتم چیه ادم ندیدی بعد خودمو به تلفن خونه رسوندم که جواب دادم عمم بود یعنی مادر فرشته که مارو برای فردا شب شام دعوت کرد که مهشید بهم اشاره کرد که بگم مهشید امتحان داره منم گفتم که از اون طرف گوشی فرشته بود گفت فردا امتحان داره تا دوشنبه که دیگه امتحان نداره ؟بعد امتحانش بیان اینجا! این عمم یه جوری رفتار میکرد که ادم بهش نمیتونه نه بگه..منم گفت چشم میایم .بعد خداحافظی کردم که دیدم مهشید داره منو نگاه میکنه گفت حالا اردلانو چی کار کنم گفتم راستشو بگو خیلی دوست داری بری نه..گفت اخه فردا امتحان راحتی دارم بعدش میتونم برم بعدش دو سه تا امتحان سخت دارم نمیتونم برم باید بخونم...گفتم الان درستش میکنم ..زنگ زدم به عمم مهشید داشت منو نگاه میکرد که چی میخوام به عمم بگم بعد از سلام گفتم راستی عمه من فردا یه کم کار دارم بعداظهر یه کم دیر میایم عمم گفت عیب نداره تا ساعت هشت خودتون برسونین گفتم چشم و خداحافظی برق خوشحالی تو چشمای مهشید میدیدم..که گفت مرسی که هوامو داری..بعد گفت من برم کتابم یه مروری کنم تا برای فردا اماده باشم منم رفتم تو اتاقم ...رو تختم دراز کشیدم و داشتم فکر میکردم دارم چیکار میکنم که باز این اتفاقهای این چند روز اومد تو ذهنم و لب گرفتن اردلان از خواهرم کیرم شق شده بود وداشتم با دست با هاش بازی میکردم که یاد کون نرم مهشید افتادم و اون حرکتتش موقع حرف زدن با اردلان پیش خوم فکر میکردم یعنی اون دوست داره با من سکس کنه باز به اردلان فکر میکردم که چه پسر زبون بازی بود معلوم بود خیلی کس بازه و حالا یه فنچ هلو خورده به طورش حتما کارشو خیلی خوب بلد بود که تونسته بود همون جلسه اول از یه دختره حداقل ده سال از خودش کوچکتر لب بگیره بعدشم اونو شیفته خودش کنه..وای اصلا نمیتونسم به فکر کردن مهشید جق بزنم فقط فقط داشتم با تصور کردن خواهرم توسط اردلان کیرمو مالش میدادم که همه این فکرا به سی ثانیه هم نکشید که تمام شرتم خیس شد ..وای من چرا اینطوری شدم منی که ماهی یه بار شاید جق میزدم از وقتی فهمیدم مهشید میخواره با تصور سکسش با دیگران بارها جق زده بودم اصلا با تمام جق های دیگم فرق داشت انگار یه نیرویی و یه حس فوق العاده داشتم فقط بعدش یه حس پشیمونی بدی میومد سراغم..ولی خیلی زود گذر بود..بلند شدم رفتم سمت حمام اونجا هم داشتم به این فکر میکردم که اصلا مهشید اهل سکس هست یا فقط دوست پسر بازی دوست داره ...نه نه خواهرم تنشممیخواره وگرنه اونجوری با کونش رو کیرم بازی نمیکرد بعد فیلم سوپرای منو کش نمیرفت ...اصلا ولش کن اگه هم نباشه این اردلان دیوثی که من دیدم خواهرمو میکنه...اه چرا من اینحوری شدم صبح تا شب از وقتی که محسن بهم گفته خواهرت بهم امار میده فقط فکرم این شده بود که بستری فراهم کنم که خواهرم بره زیر کیر یکی منم ببینم ..باید تجربه اش کنم خیلی مسمم بودم .یعنی زیاد به عواقبش فکر نمیکردم فقط به هدفم فکر میکردم برام فرقی نمیکرد که محسن بکنتش یا اردلان یا یکی دیگه..نه چرا فرق میکرد اشنا نباشه چون ممکن بود کارمون به ابروریزی بشه قضیه محسنم فرق میکرد من اونو کرده بودم اونم نه یه بار خیلی ...یعنی ازش آتو داشتم ...خودمو خشک کردم همونجا لباسامو عوض کردم اومدم بیرون که دیدم مهشید املت درست کرده گفت داداشی ببخش دیگه وقت نداشتم چیز دیگه درست کنم دیدم اوه بازم خواهرم شیطون شده یه ساپورت مشکی با یکی از این پیراهن چسبون ابی کم رنگ که به اون سینه هاشو رخ داده بود و کونی که داشت به اون ساپورت جلوه میداد وای چه کسی شده بود اینارو اخر سر مهدی تو مغازه ش به من داد که سلیقه خودش بود گفت اگه خوشتون نیومد پسش بیار..شام خوردم و به مهشید گفتم ابجی خیلی بهت میاد ولی میبینم هر شب یه تیپی میزنی ؟گفت راستش دیگه عقده ای شده بودم انقدر نمیتونستم لباسهایی که دوست بپوشم گفتم تا مامانیا بیان حسابی رفع عقده بکنم.گفت داداشی راستش وقتی بهم گفتی چادر سرت کن یه فکری اومد به سرم از این به بعد میخوام چادری بشم و بعد بیرون محل در بیارم..گفتم ای ناقلا فکر خوبیه ولی باید خیلی مواظب باشی..گفت اره حواسم هست تازه داداشم هوامو داره ...بعد از یه کم حرف زدن به مهشید شب بخیر گفتم رفتم سمت اتاقم رفتم رو تختم دراز کشیدیم داشتم به قرار فردای مهشید فکر میکردم که یه دفعه یادم افتاد وای ساعت پنج هوا تقریبا تاریک بود این اردلانم چه ساعتی قرار گذاشت.شایدم میدونست مهشید تو اون ساعت هایی که اول بهش میگفت نمیتونه بیاد چون امتحان داره و بعد ساعت پنج گفته !تیری بوده به تاریکی و گرفته بود ..باید بعدا از مهشید میپرسیدم که در مورد ساعت امتحانش به اردلان چیزی گفته...به هر حال همه چیز به نفع اردلان داشت پیش میرفت باید خودم صبح میرفتم تا پارک خوب برسی کنم و نقاط دنجش در نظر بگیرم و جاهای مسلط به اونجاهایی که فکر میکردم اردلان مهشید ببره برای خودم جایی پیدا میکردمصبح بلند شدم رفتم نون گرفتم با مهشید صبحونه خوردم بعد بهش گفتم من کار دارم میریم بیرون زود بر میگردم حرکت کردم به سمت پارک .وقتی رسیدم به پارک دیدم چند نفر دارن ورزش میکنن خلاصه یه چند جایی رو که حدس میزدم اردلان مهشید اونجا ببره در نظر گرفتم حتی جای قبلی..یه جا خیلی دنج بود جون میداد برای عشق بازی دختر و پسر ویه جای مسلط به اونجا که برای خودم در نظر گرفتم و امیدواربودم که اردلانم مهشید ببره همونجا ..برگشتم اومدم خونه دیدم مهشید داره اماده میشه بره امتحان بده