انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 6 از 27:  « پیشین  1  ...  5  6  7  ...  26  27  پسین »

تربیت یک داف



 
قسمت هقدهم
تلفن اردلان یک بار زنگ خورد قطع شد اردلان دستشو از رو سینه های مهشید برداشت گفت مهشید بپوش مثل اینکه کسی داره میاد مهشید گفت کی گفت:نمیدونم.. رفیقم داشت نگهبانی میداد گفتم کسی بیاد تک زنگ بزنه مهشید قفل کرده بود انگار بدجور ضد حال خورده بود منم نمیدونستم چی شده که اردلان دست مهشید کشوند کنار چرخ باقالی و جفتشون قایم شدند من که دید نداشتم چون اردلان دقیقا چسبیده بود به چادر چرخ باقالی و سوراخ چادر جای دید من کور کرده بود ..مهشید داشت به اردلان میگفت اونا کین دارن میان اینطرف که اردلان بهش گفت هیس..منم میترسیدم گفتم وای بدبخت شدیم رفت..که مهشید دیگه صداش در نمی یومد ..چند دقیقه بعد اردلان بهش گفت.مثل اینکه رفتن وایستا من برم یه سر گوشی اب بدم و سرپا شده ولی از جاش تکون نخورد و رو کرد به مهشیدگفت: عزیزم پارک اینطوریه دیگه الهی فدات بشم فردا ظهر خونه خواهرم اینا کسی نیست میریم اونجا بعد مهشید بغل کرد گفت فدات بشم عشقم چه ترسیده بیا از بالای پارک بریم بیرون ...اونا دور شدن من مثل.....ترسیده بودم یعنی اونا کی بودن اومده بودن امار بگیرن حتما مامور بودن ..وای اگه مهشید گیر میکرد چی میشد...وای اگر بهزاد بابا میفهمیدن ...نه دیگه نباید بزارم مهشید تو اینموقع شب بیاد اینجا .
کمی که اروم شدم داشتم به این فکر میکردم ناکس اردلان چه فکر کرده بود یکی گذاشته بود براش امار بگیره ..خدا کنه رفیقیش متوجه من نشده باشه ...نه نشده اگه شده بود به اردلان میگفت که مهشید زنگ زد گفت مهرداد کجایی زود بیا این خیابون پایین پارک ..خودمو رسوندم بهش دیدم عصبیه گفتم میخوای بریم یه دور تو خیابون بزنیم گفت نه زود بریم خونه حالم خوش نیست ...منم به خاطر این که یه کم حالش خوب بشه از لب گرفتن اردلان و مالوندن سینه هاش براش گفتم دیم خودشو شل کرده دستشو انداخته تو دستم و سینه هاش قشنگ میخورد به دستم..وداشت حال میکرد بهش گفتم خوشگلم الان میریم خونه کار نصفه نیمه اردلان برات تموم میکنم ..گفت پس چی باید تموم کنی تا خود صبح برام بخورش..از این وقاحت مهشید اصلا خوشم نمی یومد..ولی نمیدونم چرا گوش میکردم..گفتم چشم .گفت افرین پسر خوب چرا راه خونه انقدر دور شده..حشری بودن مهشید داشت تو خیابون کار دستمون میداد هر چند دقیقه دستمو به بهانه خاروندن میمالوند به سینه هاش چند بار بهش تذکر دادم انگار براش مهم نبود رسیدیم خونه در حیاط که بستم مهشید بغل کردم لباشو خوردم که هنوز حتی پالتو در نیاورده بود سرمو گرفت کشید رو کسش
و گفت اینو بخور ..وای این دیگه خیلی پرو شده بود شروع کردم به لیس زدن کسش و اونم با صدای بلند میگفت داداش دیدی اردلان چه لبامو خوب میخورد ..اخ نمیدونی داداش دستاش وقتی رو سینه هام بود گرمتربن جای دنیا بود جووون بخورش کسمو بخور...اخ بخور و سرمو فشار میداد به کسش من داشتم تحقیر میشدم من حداقل بالاتر از سه سال از مهشید بزرگتر بودم یاد نداشتم اون با من اینطوری حرف زده باشه ...پرو بود ولی جرات اینطور حرف زدن نداشت گذاشتم رو حساب شهوتش انقدر کس ابجیمو لیس زدم که داشت سرمو محکم به کسش فشار میداد که من با لرزش تن مهشید سرمو عقب کشیدم که مهشید گفت داداش برو خوب بلیسش تا تمیز بشه...
من گفتم دوست ندارم دیدم اومد جلو شلوارمو کشید پایین برام جق زد و هی میگفت دیدی اردلان چی کار میکرد داداش دوست داشتی مگه نه با حرفهای
مهشید زود ابم اومد انگار قلق کار دستش اومده بود با اینکه کیرم خواببده بود اون همینطور داشت با هاش بازی میکرد تا دید یه کم کیرم جوون گرفت گفت :اردلان گفته فردا برم خونه خواهرش تا راحت بتونیم عشق بازی کنیم ..گفتم نمیشه ما هنوز اونو خوب نمیشناسیم...گفت چرا ..دیگه بدون دردسره..تازه اون خیلی هم پسره خوبیه ...گفتم نمیشه دیوونه یه کم صبر کن شاید یه فکری کردیم..گفتم ممکنه هر اتفاقی بیافته ..با بی میلی گفت باشه ..فردا مهشید لباس های مهسا تو دستش بود وداشت میکرد تو کیسه اومدم لباس بپوشم برم برسونمش گفت نمی خواد داداش ..مهسا میاد دنبالم بعدش نگران نشو با مهسا بعد امتحان میریم خونشون لباساشم بهش میدم..گفتم خوب تا یه جایی میام میرسونمتون گفت نه مهسا روش نمیشه با دوست پسرشه گفتم مهشید مواظب باش مگه یادت رفته بهت چی گفتم ..گفت داداش گیر نده به خدا حواسم هست فقط میخوام دوست پسر تازه اش ببینم همش میشه ده دقیقه بعدش میریم مدرسه بعد بابای مهسا میاد دنبالمون..
گفتم باشه مواظب خودت باش..وقتی مهشید رفت ..بعد پنج دقیقه وسوسه شدم ببینم دوست پسر مهسا کی هست چرا مهشید منو پیچوند .سریع لباسمو عوض کردم دو تا کوچه بالاتر دیدم مهشید تنها هست...افرین دختر خوب تو محل تابلو نمیکنه پس حرفهای من گوش کرده..حتما تو اون خیابون که با محسن قرار داشت میرن ..نزدیک مدرسه بود که مهسا بهش رسید اما تنها ..حتما پسره جایی دیگه هست مهسا اومده مهشید ببره اونجا تا باهاش به مهشید
پز بده..اما نه با هم رفتن داخل مدرسه..حتما مهشید بهم دروغ گفته ..باید صبر میکردم بعد امتحان ببینم چی میشه!
بستنی
     
  
مرد

 
نه تنها داستانت قشنگ تر شده بلکه طرز نگارشت هم خیلی خوب شده.کاملا مشخصه استعداد داری تو این زمینههمینطور ادامه بده.هر قسمت بهتر از قسمت قبلی داره میشه
     
  

 
قسمت هجدهم
امتحان تموم شد مهشید اومد بیرون و بعد چند دقیقه مهسا اومد باهم به طرف خیابون پشت مدرسه رفتن ..پس بابای مهسا میاد دنبالمون هم دروغ بود رفتن رسیدن به یه اپارتمان که مهسا کلید انداخت رفتن تو پس حداقل خونه مهسا رو راست گفته حتما اینجا خونه مهسا هست پس چرا گفت بابای مهسا میاد دنبالمون!؟حتما یه ریگی به کفشش...یه طرف کوچه واستادم ببینم چی میشه ..چه خبره...بعد پنج دقیقه خواهر داف ما با تیپ امانتی مهسا اومد بیرون دیگه چادرم سرش نبود پس لباس سارو نمیخواست پس بده با مهسا حرکت کردند به سمت یه خیابونی که من حتی تا حالا از کنارشم رد نشده بودم پس اینا چه جوری اینجارو بلد بودند ..رسیدند به یه کوچه بله اردلان اونجا منتظر خواهرم بود بعد سلام و معرفی مهسا شروع کردن تو خیابون قدم زدن به سر خیابون که رسیدن مهسا سوار یه ماشین شد رفت و اردلان دست مهشید گرفت و خیابون داشتند رد میکردن که پیش خودم گفتم وای حتما میخواد ببرتش مکانش...از دست مهشید اردلان برای یه ماشین دست تکون داد گفت :....
پس اون محله میخوان برن ماشین چندم کنار پاشون وایستاد یه تاکسی پیکان بود ..منم سریع خودمو به جای قبلی اونا رسوندم و گفتم.دربست ماشینه یه پژو تاکسی بود که یه پیرمرد باحال توش بود گفت کجا گفتم حاجی سمت خیابون... گفت بیا بالا رفتم بالا از اون پیرمرد با حالا بود بهش گفتم اون ماشین تعقیب میکنی گفت به چشم جووون و کلی تا به اونجا رسیدن با هام شوخی میکرد من تنم پر از استرس و با نیشخند جواب شوخی هاشو میدادم که ماشین اردلان اینا کنار یه پل عابر ایستاد ..پیاده شدن رفتن سمت کوچه نزدیک پل منم پیاده شدم بعد حساب کردن پشتشون رفتم تو کوچه اردلان از جیبش کلید دراورد و یه اپارتمان که فکر کنم پنج طبقه بود وا کرد و مهشید برد تو خونه؛ وای باید چیکار میکردم ..گفتم بزار زنگ بزنم به مهشید ..نه اون باید یه جایی سکس میکرد که من بتونم ببینم ..پس زنگ زدم به مهشید..تلفن مورد نظر شما خاموش است...پس ابجی ما تصمیم خودش گرفته بود میخواست بده و مزاحم نداشته باشه ...ترس برم داشته بود چون یکی دوبار چند تا جوون هم سن اردلان از ساختمون خارج و داخل شدند ..نمی دونستم کدوم واحد هم هست ..بعد نیم ساعت رفتم نزدیک ساختمان یه سر گوشی اب بدم که دیدم چقدر زنگ بهش چسبیده ..من از کجا نیخواستم بفهمن خواهرم تو کدوم یکی از این ساختمون هست ..حدود دو ساعت دیگه دیدم اردلان با مهشید از ساختمون خارج شدن اوه چی شده مهشید انگار گریه کرده بود صورتشو خوب نمیتونستم ببینم ..اردلان با مهشید رسیدن به خیابون و از رو پل عابر عبور کردند که برن منم از پایین میدیم که اردلان که هی داره مهشید دعوا میکنه اونا ماشین سوار شدن من اینبارم هم دربست سوار شدم رفتم دنبالشون دیدم سر خیابون مهسا اینا پیاده شدن منم گفتم حتما میخوان برن خونه مهسا اینا دیدم خواهرم لنگ میزنه اره اره داره لنگ میزنه ..و دستشو بالای کمرش نگه داشته بود با ماشین دربستی از کنارشون رد شدم رسیدم دم خونه مهسا اینا و کنار یه ساختمون نیمه کاره منتظرشون شدم که دیدم صدای اردلان میومد که گفت خودت خواستی تو باید از خداتم باشه ...حالا مگه چی شده یه کم خون اومده ...وای نه نکنه پرده خواهرمو زده باشه وای مهرداد تو چی کار کردی..صدای گریه مهشید مییومد میگفت تو قسم خوردی اگه درد داشت دربیاری اما محکمتر فشار دادی و با صدای ارومتر که فکر میکرد کسی نشنوه گفت کونم تمامش زخم شده و بعد زد زیر گریه اردلان گفت بسه دیگه..اگه یه بار دیگه گریه کنی میزنم تو گوشت ...اه خیالم راحت شد خواهرم کون داده بود خوب تقصیر خودش بود ..ولی این پسره چقدر پرو بود ابجی ما رو کرده بود تازه براشم......اردلان وایستاد مهشید رفت زنگ خونه مهسا اینارو زد که بعد اومد سمت اردلان گفت خیلی درد میکنه که اردلان گفت خوب میشه..من باید برم کلید خونه خواهرمو بدم مواظب خودت باش خداحافظ..
بله اقا کرده بود دیگه ..براشم دیگه مهم نبود ..این دختره بازم بیاد یا نه اخه واقعا خوشتیپ و خوش قیافه بود و فقط سنش از مهشید بیشتر بود و یه کس باز ..که کارشو بلد بود
بستنی
     
  
↓ Advertisement ↓

 
قسمت نوزدهم
در خونه مهسا اینا وایستادم منتظر مهشید بعد نیم ساعت اومد با لباس مدرسه هوا کاملا تاریک بود داشت لنگ لنگ راه میرفت که رفتم جلوش وایستادم..قفل کرده بود بعد صدم ثانیه گفت سلام داداش گفتم کوفت ..بدون اینکه حرفی بزنم گفتم راه بیافت افتادم جلو..گفت خوب داداش مامان مهسا بزور نگه هم داشت خوب یه کم دیر شد قبل از اینکه سوار ماشین بشیم گفتم پس پاهات چرا میلنگه...گفت چیزی نیست از تو پله هاشون خوردم زمین یه کم درد میکنه
گفتم یه کم ..از پله ها یوار ماشین شدیم تو ماشین دستشو کرد تو دستم..دستشو دراوردم ..دید عصبانی هستم گفت خوب فقط یه کم دیر کردم..راننده انگار گوشاشو تیز کرده بود ببینه ما چی میگیم...هیچی نگفتم سر کوچه پیاده شدیم ..مهشید همچنان داشت حرف میزد و خالی می بست میگفت مگه چیشده حالا...خیلی خیلی پرو بود ...
من که واقعا از دستش عصبانی بودم ..اگه اتفاقی می افتاد چی..مخم سوت کشید...کلید انداختم درب حیاط باز کردم ..مهشید کشیدم کنار گفتم خودت خوب میدونی چیکار کردی انقدر خالی نبند ...از این به بعد هم میتونی هر کاری دوست داشتی بکنی من دیگه هیچ کمکی بهت نمی کنم ..خودت میدونی
من اصلا دیگه تو پوضوع تو دخالت نمیکنم با هر کی خواستی دوست شو ولی اصلا انتظار نداشته باش تو خونه هواتو داشته باشم..اصلا به من چه...
دوباره گفت داداش مگه چیکار کردم...
وای این دیگه خیلی پرو بود ..گفت لنگ زدن پاهات میگه چیکار کردی دیگه انقدر دروغ نباف کل ماجرا رو میدونم
اومد داخل خونه رفتم ..تو اتاقم..و به ضد حالی که اومده بود سراغم داشتم فکر میکردم ..محسنم زنگ زد جوابشو ندادم...
مهشید چند بار اومد دم اتاقم هر بار گفتم برو بیرون
فرداشم نهار درست کرد صدام کرد نخوردم و زنگ زدم از بیرون برام غذا اوردن
شبش دوباره کلا سکسی اومد کنارم که داشتم تلوزیون نگاه میکردم نشست بلند شدم رفتم اتاقم ..
روز پنجشنبه شده بود پدر مادرم اومدن بهزاد زنشم اومدن خونه ما ..
منم اونروز خودمو با بچه بهزاد سرگرم کردم بهزاد اینا رفتن
تو چند روز بعدش مهشید میدونست من جلوی بابا اینا نمیتونم ناراحتیمو نشون بدم هی لوس بازی در می اورد..مثلا میگفت داداش جون بزار برات غذا بکشم ..وکلا هی جلو مامانم اینا مجبورم میکرد که باهاش حرف بزنم
شب اونروز بهزاد زنگ زد گفت برای چند روز میان خونه ما چون خونشون بنایی داشتن ...مهشید ناراحت ترین فرد جمع بود..منم دیگه به مهشید و این جریان داشتم بی خیال میشدم..که مهدی زنگ زد گفت داداش قرار بود به ما یه سر بزنی...
وسر زدن من به مهدی همانا ..و داستان رقم خوردن جدید همانا
بستنی
     
  

 
دوستان میدونم ماجرا زیاد باب میلتون نبود
ولی اصل ماجرا تازه بعد از این رقم میخوره من فکر میکنم از همه بیشتر و با سرعت بیشتری پست میزارم..ولی نظراتتون کمه..
بستنی
     
  
زن

 
خیلی زیباس و سرعت پست گذاشتنت حرف نداره فقط یک سوال داستان حقیقت داره یا تخیلیه
     
  

 
بزار ماجرا تموم بشه خودت قضاوت کن
بستنی
     
  
مرد

 
تو این دو قسمت اخر که ضدحال خوردیم
ولی این پر رو شدن مهشید خیلی خوبهامیدوارم محسن هم همین روند رو پیش بگیرهمنتظر ادامش هستیم.
     
  

 
قسمت بیستم
خواهرم یه بار کون دادن تجربه کرده بود..منم کس برای اولین بار دیده بودم فقط نتوستم چیزی که به یادش اینهمه جق میزدم و بهم یه حال دیگه غیر از جق های دیگه بهم میداد..منم با اون کار مهشید دیگه بیخیال شده بودم..چون میترسیدم خود خواهی مهشید کار دستم بده هم نسبت به این قضیه سرد شده بودم...و اما بهزاد و خانمش یه هفته خونه ما بودن رفتارش با مهشید بهتر شده بود ..فکر کنم به خاطر چادری شدنش بود و مهشیدم انگار حساب کار دستش اومده بود و بعد امتحان زود میومد خونه من از اردلان خبر نداشتم .ولی محسن هی اسرار میکرد مهرداد یه جوری ردیف کن بیاید با مهشید اینجا که اب پاکی رو ریختم رو دستش گفتم فعلا جریان قاراش میشه نمیشه بیام...و اما مهدی ..
تقریبا روز سوم یا چهارم بود که بهزاد اینا خونمون بودن که صبح از خونه زدم بیرون یه کم رفتم سراغ دوستام بعدش مهدی زنگ زد گفت بیا اینجا ..وای تازه یاد مهدی افتادم اصلا حسشو نداشتم برم پیشش ..ولی چون یه رفاقتی با هاش داشتم رفتم سراغش..دیدم مغازه مهدی پر جنس شده و مغازه کناریش که یه لوازم خونگی بود اونم گرفته بود و داشت اونجا دکور میزد بعد سلام و حرفهای معمولی...اون مغازه ها که سه تا کنار هم بودن همه برای پدر مهدی بودن که یکشون دست مهدی ودوتاشو اجاره داده بود به لوازم خونگی و یه مغازه که عینک فروشی بود ..به مهدی گفتم چه خبره میخوای مغازه رو چیکار کنی گفت لوازم خونگی وقتش تموم شده بود و دیگه تمدید نکرد دیدم به عید چیزی نمونده گفتم اینجا رو هم مانتو و ...بریزم ..مغازه مهدی وسط بود و این لوازم خونگی سمت راستش بود و تقریبا تو اون خیابون که چند تا بوتیک و لباس فروشی زنونه و مردونه بود ..جای خوبی بود و حتما با اضافه شدن اون مغازه که از مغازه مهدی خیلی بزرگتر و یه بالکن بزگ هم تو مغازه بود باعث میشد که فروش مهدی چند برابر بشه...مهدی بهم گفت مهرداد کی میری خدمت گفتم هنوز دفترچه هم نیومده ولی اگه بیاد فکر کنم برج چهار باشه چون اونموقع وقتشه...گفت کار میکنی گفتم نه میخوام این چند وقت مونده به خدمتم یه خورده عشق و حال کنم ..گفت حالا زود جواب نده چند روز که من میخوام برم ترکیه جنس بیارم اینجا بمون بهم کمک کن تا مغازه ام تعطیل نباشه..گفتم حالا چند روز مشکلی نداره ..گفت بمون بابا حالا خودتو برا ما نگیر خودت میدونی من فقط به تو اعتماد دارم گفتم پس من صبح اینجام گفت کو تا فردا از همین الان من میبینی که دارم این مغازه رو درست کنم دیدم مشتری اومده بود دو تا دختر خشگل گفت بیا اینم مشتری هم عشق و حال هم پول کار برو ببینم چیکار میکنی..منم تمام ترفند هایی که یاد گرفته بودم به کار بردم و قیمت هارو از مهدی پرسیدم و نزدیک دویست تومان جنس فروختم به اون دونفر ..من حتی از مهدی هم تو لباس فروشی تبحر بیشتری داشتم و چون سلیقه بهتری تو ست و جفت جور کردن لباس ها برای خانم ها داشتم ..شاید چون دقتم بیشتر بود..چند سال پیش دویست هزار تومان فروش اونم تو نیم ساعت تو لباس فروشی رکورد بود..
مهدی زد به شونه ام گفت دیدی :این کار فقط مال تو درست شده هم ما کاسب شدیم هم تو چیزی گیرت میاد هم مشتری هام راضی تر
بعد خندیدن یه دفعه دیدم یه دختره با یه پالتو پوست که حاشیه بالای پالتو که تا یقه اش پیش میرفت خز داشت و رنگش مشکی بود و با یه چکمه پاشنه بلند و بایه شلوار چسبون که نمی تونستی حدس بزنی شلواره یا ساپورت و یه روسری ساتن مشکی که موهای طلای رنگی که ازش زده بود بیرون و ارایشی که اونو بیشتر از سنش نشون میداد و پاشنه های اون چکمه کاری با قدش کرده بود که ازنمای بغلش حتی با اون پالتوی به اون کلفتی کونش داشت خودنمایی میکرد داشت میومد سمت ما..هنوز چند متر به ما مونده بود برسه...
که من یه اووووووف گفتم پشبندشم یه جوون
مهدی گفت :دمت گرم دیگه داداش حالا واسه خواهر ما اووف میکشی.
بستنی
     
  

 
دوست عزیز ممنون که داستان میخونی...بله حق با شماست ...
ولی من قبل از این که به این قسمت ها برسم توضیح دادم که مجبورم زود و سریع از این قسمت های داستان عبور کنم .چون به داستان بعدا چند شخصیت اضافه میشن اونوقت باید تمرکز بیشتری کنم .حداقل همتون باور کنید برای اولین باره مینویسم ..اشتباه نوشتن کلماتم به خاطر سریع تایپ کردنمه...نمیدونم چرا وقت نمیذارم که متن بررسی کنم ولی امیدوارم با مهیج شدن داستان نظرات بیشتری ببینم ...بازهم از شما تشکر میکنم که با دقت داستان میخونید و ایراد من بهم تذکر میدید..امیدوارم بتونم از این به بعد بهتر بنویسم..
بستنی
     
  
صفحه  صفحه 6 از 27:  « پیشین  1  ...  5  6  7  ...  26  27  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

تربیت یک داف


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA