قسمت بیست و یکبرگشتم تو صورت مهدی نگاه کردم گفتم کس نگو بابا ...دیدم پاشد رفتم با دختره دست داد من و صدا کرد گفت مهرداد خواهرم مهتاب ..که میخواد تو مانتو فروشی کمکم کنه ...منو...میگی قفل کرده بودم ..نمیتونستم حرف بزنم که خواهرش بهم گفت خوشبختم..مهدی از شما خیلی تعریف کرده و گفته یکی از....دیگه بقیه حرفهاشو نمی شنیدم فقط فکر رفتن از اون مهلکه بودم ...وای عجب گافی داده بودم..مهدی زد تو شونه هام گفت مهرداد کجایی بابا ابجی با شماست ...گفتم چی ..مهدی جون داداش شرمنده منو ببخش..اگه اجازه بدی من برم ..اینقدر رفتارم غیر طبیعی بود ..که مهتاب با تعجب داشت نگاه می کرد..مهدی گفت :کجا مگه قول ندادی..گفتم اخه ..گفت اخه نداره خواهرم از خودمونه..تو که نمیدونستی خواهرمه..من داشتم به مهدی اشاره میکردم که انقدر بی پروا حرف نزنه..که مهتاب پرسید جریان چیه ..اومدم بپیچم برم مهدی دستمو گرفت گفت هیچی بابا تو خودت انقدر خوب درست کردی که من یاد ندارم این اقا مهرداد ما برای کسی اووف بکشه ولی برای تو کشید .مهتاب خندید گفت چشم چرونم که هستی..داشتیم اقا مهرداد...من سرخ شده بودم هم از کاری که کرده بودم هم از این همه بی پروایی مهدی..دوباره گفتم بهتره من برم..مهدی گفت لوس نشو بابا..جو اونجا یه جوری شده بود که نمیتونستم تحمل کنم چه جوری بگم ..حس یه ادم خجالت زده تو ام ضایع شده..اصلا یه وضعی غیر قابل ایستادن ...مهتاب گفت ..کجا تازه باهم اشنا شدیم ..میخوام ببینم این همه مهدی از تو تعریف کرده واقعا قابل تعریف هستی...گفتم خانم اگه اجازه بدید من برم..مهتاب با خنده گفت کجا بابا اجازه نمی دم ..اصلا ازت خوشم اومده حرفی هست..یه جوری ابنو گفت که هر سه زدیم زیر خنده..همونجا یاد خودمو مهشید افتادم ..و لی اینا فرق میکنن اینا با هم راحتن ..نمی دونم ولی فکر کنم خیلی راحتن...بعد نیم ساعت حرف زدن با مهدی و خواهرش از اون احساس کم شده بود و جاشو به این داده بود که هی دوست داشتم مهدی از من تعریف کنه ..چقدر دوست داشتم جلوی مهتاب دیده شم ...اصلا یه حس جدید داشتم تجربه میکردم...که مهدی گفت مهرداد من پس فردا میرم تو با مهتاب باید اینجا رو بچرخونی ...مهدی برق خوشحالی رو تو چشمام میدید خودشو به گوشم نزدیک کرد ویه جوری که مهتاب بشنوه گفت برگشتم نبینم مخ خواهرمو زدی..مهتاب با یه متلکی به مهدی گفت اون باید مواظب خودش باشه ..مهدی خنده ای کرد ..گفت:راست میگه مهرداد.و اما من دیگه مثل یه ساعت پیش از حرفهای گستاخ خانه این خواهر و بردار خجالت نمیکشیدم..فقط در عجب بودم ایا واقعا این دو نفر خواهر برداند اگه هستن فکر کنم زیادی با هم راحتن ..اصلا یه جور عجیب با هم راحتن..عین این چند روز منو مهشید..ولی نه ما جلوی کسی ماجرامون بروز ندادیم..مهدی گفت به چی فکر میکنی ..منم گفتم راستش به این همه راحت بودن شما با هم گفت اخه مثل اینکه خواهر و برداریم..بدون که فکر کنم حرفی زدم ..گفتم اخه ادم باورش نمیشه شما خواهر برادرید فکر میکنه شما دوست دختر و پسرید..سریع پشت حرفم گفتم اخ ببخشید از دهنم پرید..که مهدی شروع کرد از خودش و مهتاب گفتن...اونا پنج تا بچه بودند سه تا دختر دو تا پسر ..که مادرش بعد سه تا دختر به دنیا اوردن که اخریش مهتاب بود مهدی به دنیا اورد .و بعد مهدی یه پسر دیگه که کوچکترین اعضای خانواده اونا بود به اسم مانی که دو تا خواهر بزرگ مهدی ازدواج کرده بودند و تو شهرهای مختلف بودند و پدر و مادر مهدی با مانی و مهتاب زندگی می کردند و اقا مهدی ما برای خودش خونه مجردی داشت.بعد تعریف کردن مهدی ..رو کرد به خواهرش گفت اتفاقا مهرداد هم یه خواهر داره فکر کنم اونا هم مثل ما با هم خیلی راحتن ..این سه چهار کلمه اخرو یه جور خواستی گفت...که مهتاب گفت .به به .خیلی دوست دارم ببینمش ..واجب شد با هم اشنا بشیم...ومن پیش خودم داشتم به این فکر میکردم مهدی از جریان منو مهشید چیزی میدونه ..من که پیش مهدی سوتی ندادم.. وای نکنه گاف داده باشمتو همه این استرس ها وسط اون خواهر و برادر دوباره همون حال سابق اومد سراغم ..من که مهشید با کسی تصور نکردم..ولی بازم کیرم شق بود ..حس حالم شاید چند برابر از دفعات قبل بیشتر بود نمی دونم چرا ...اخ که چقدر دلم برای مهشید تنگ شده..نمیدونم چرا دوست داشتم امشب محسن پیشم بود..اه تف تو روحت مهدی ..منو یاد چی اوردی..دیگه خشگلی مهتاب و دید زدنش دور از چشم مهدی برام جذاب نبود..فقط دوست داشتم زمان بگذره و من برم خونه و یه جوری سر حرفو با مهشید باز کنم ..و دوباره با هم........راحت باشیم
یه انتقاد بکنم.خواهشا وارد سکس ضربدری خواهر برادری نشو با یکی دیگه,چون دیگه خیلی فانتزی و غیر واقعی می شه.از اینکه مینویسی ممنون تا ۳ قسمت پیش روند داستان بسیار خوب بود.
قسمت بیست و دومبالا خره رفتم خونه ..مهشید تو اتاقش بود برای امتحانش داشت درس میخوند سر میز شام هم دپرس بود نمی دونم چرا..تا اینکه من داستانم برای بابا اینا گفتم و اونا خوشحال شدن گفتند اره بری سر کار خیلی بهتر بیکاری ..بعد شام رفتم تو اتاقم بازم فکر مهشید اومد سراغم و کیرم دوباره شق شد..با دست داشتم با هاش بازی میکردم ..صبح با سرو صدای بهزاد اینا از خواب بیدار شدم ..اره مثل اینکه بنایی خونشون تموم شده بود میخواستن برن..بهزاد مثل اینکه داشت در مورد شیراز حرف میزد ..اخه خانمش اصالتا شیرازی بودند ..من که نفهمیدم چی شد اومدم با هاشون خداحافظی کردم ..اونا هم رفتن.یه نگاه به مهشید کردم دیدم هنوز قیافش دمقه..اون که باید از رفتن بهزاد اینا خوشحال باشه احساس میکردم چیزی میخواد بهم بگه ..منم رفتم مغازه هم مهتاب بود هم مهدی ..زیاد مشتری نداشتیم ..مهدی تا ظهر اونجا بود ..بعد حرکت کرد که بره و ابجی شو گذاشت اونجا ..حالا من با مهتاب موندم مغازه تازه میخواستم که یه جوری سر صحبت با مهتاب باز کنم ..مهشید بهم زنگ زد ..نمیدونید چه حس خوبی داشتم..جوابشو دادم که گفت داداشی هنوز با هم قهری گفتم کار داری ..گفت میشه بیای دم مدرسه دنبالم گفتم بمون اومدم ..به مهتاب گفتم من باید برم دنبال خواهرم بعدش هم میریم نهار گفت برو منم میرم خونه ساعت چهار اینجا باشحرکت کردم سمت مدرسه مهشید وقتی رسیدم اومد سمتم پرید تو بغلم ..گفتم زشته ..گفت به درگ ..من داداشم میخوام..گفتم مهشید زشته بگو ببینم چته..گفت تو چته هنوز با هم قهری گفتم نه ..بعدش گفت داداش حق با تو بود اردلان نامرد رفته با مهسا دوست شده..اخ باز این اردلان نمیدونم چرا با اسمش کیرم شق میشه اخه همش یاد عشق بازیش با مهشید می افتم ..گفتم فدای سرت خشگلم بعد دستشو گرفتم این نه یکی دیگه تازه باید از خداشونم باشه مهشید خندید گفت مرسی که دوباره پیشمی بعد دستشو حلقه زد تو دستم و راه افتادیم سمت خونه..تو راه تصمیم گرفتم همه چیز بهش رک بهش بگم..گفتم مهشید هنوز با محسن دوستی گفت چند وقت جوابشو نمیدم..گفتم چرا..گفت به خاطر تو دبگه..گفتم مهشید جوابشو بده ولی با من هماهنگ باش ..گفتم مهشید با اردلان رفتی خونه خواهرش بهت حال داد ..سرشو انداخت پایین گفتم بگو دیگه ..گفت راستش فقط یه کم خوب بود بعدش خیلی درد داشت ..گفت ولی تو پارک خیلی بهتر بود ..بهم حال میداد چون میدونستم داداشم اونجا هست..فکرشو نمی کردم اینقدر درد داشته باشه ..خندیدم گفتم پس هنوزم دوست داری..خندید..دستشو تا سر کوچه گرفتم رفتیم تو خونه وقتی رسیدیم مادرم خونه نبود مثل اینکه رفته بود خرید کنه ..شهوت امونم بریده بود رفتم با مهشید تو اتاقش برش گردوندم لبشو گرفتم اونم با من همراهی کرد ..جوووون چقدر این لبا خوشمزه بود صدای در حیاط اومد ..من اومدم از اتاقش بیرون ..مادرم بود رفتم سمت اتاقم بعد از یه ربع مهشید اومد تو اتاقم گفت داداش باهات حرف زدم اروم شدم بعد اومد لبشو چسبوند به لبم ..یه لب گرفتم ازش بعد رفتیم نهار خوردیم ..بعد نهار محسن زنگ زد.جوابشو دادم..فکری اومد تو سرم بهش گفتم محسن امتحانت کی تموم میشه گفت امروز تموم شده گفتم تو بیا اینجا..مهدی قبل رفتنش کلید خونه مجردیشو داده بود بهم..دوباره سکس محسن و مهشید اومد تو ذهنم..کیرم راست راست شده بود ..باید یه برنامه ریزی دقیق می کردم..باید یه جوری مهشید با خودم همراه میکردم گرچه اون خودشم خیلی میخوارید...ساعت 4شده بود رفتم مغازه دیدم یه پسره تو مغازه هست و داره با مهتاب لاس میزنه منم رسیدم تو پسره خداحافظی کرد که بره به مهتاب گفت فردا بعداظهر یادت نره ..وقتی رفت ..منم رفتار خیلی عادی در پیش گرفتم که مهتاب به من گفت چرا نپرسیدی کیه گفتم به من چه گفت افرین .. دوست پسرم بود ..گفتم مهدی میدونه ..گفت بله که میدونه ..تازه خودش جدیدا از یه دختره خوشش اومده قرار من براش جور کنم ..گفتم پس خدمات پس از فروشم دارید .منم با پرویی تمام گفتم از این دوست ها دارید یکی برای ما جور کنید ..گفت اولا دوستم نیست دوما دهنت هنوز بوی شیر میده ..سوما داداشم خودش با عرضه هست این یکی هم داستان داره وگرنه خودش مخشو میزد..اونموقع گفتم اینارو ببین چه بهم نون قرض میدن ..اما خودم میخواستم خواهرمو ببرم زیر کیر پسر عموم..از دید زدن مهتاب لحظه غافل نبودم.ولی اصلا برای مهتاب مهم نبود و مدام با تلفنش صحبت میکرد ..فهمیدم اون لقمه من نیست هم چند سال بزرگتره هم با رفتارش بهم نشون که پشم کسشم منو حساب نمیکنه..پس چرا باهام لاس میزد ..اما من داشتم نقشه ای برای کرده شدن مهشید توسط محسن فکر میکردمکه مهتاب گفت پس ابجیت چی شد خیلی دوست دارم ببینمش .گفتم باشه حالا امتحان داره بعد امتحانات میارم.ببینیشگفت فردا جمعه هست اگه تونستی بیار ببینمش
عالیفقط با جزئیات بیشتر تعریف کنمن همچنان با اون جملاتی که مهشید حالت امری بهت گفته بود کوسمو بخور و پسر خوب و ... کیرم راستهامیدوارم بازم بیشتر ازینا تو داستانت بگنجونی بعلاوه اینکه محسن هم بیاد و همین روند رو پیش بگیره که عالی میشهکلا پسرا باز خیلی پرروترن مخصوصا اینکه خواهر یکی رو هم بخوان با همدستیش بکنن.ادامه بده
pilaghe: دوستان میدونم ماجرا زیاد باب میلتون نبود ولی اصل ماجرا تازه بعد از این رقم میخوره من فکر میکنم از همه بیشتر و [font#01DF01]با سرعت بیشتری پست میزارم[/font]..ولی نظراتتون کمه.. نکن برادر من نکن . قول نده که نتونی انجامش بدی . همون روزی ۳ قسمت را هم دیگه نمی ذاری . نصف شب پست جدید ارسال میکنی که دلیلش احتمالا اینه که خارج از کشور زندگی میکنی!!