انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 1 از 6:  1  2  3  4  5  6  پسین »

اغواگران ۳


مرد

 
با درود درخواست ایجاد تاپیک با عنوان

اغـــــــــــو اگـــــــــــــر ان ۳

نویسنده: استاد گـــــی مـــــــن ۷۰۴۹

تالار داستان ها و خاطرات سکسی

تعداد ارسال: این داستان در بیش از ۵۰ قسمت منتشر خواهد شد

با سپاس

آره داداش




شب است و ماه می‌رقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
     
  
مرد

 
قسمت اول

با صداي مهيب شكستن شيشه از خواب پريدم ، از اتاقم بيرون زدم وتو هال دنبال صدا ميگشتم كه ديدم مادرم هم داره چادر سرش ميكنه و با چهره اي مضطرب به طرف در خروجي آپارتمانمون ميره ، همين كه منو ديد گفت : مسعود چي بود ؟
منم كه بدتر از اون ترسيده بودم دنبالش رفتم و گفتم : نميدونم ، فكر كردم صدا از خونه ما بوده
صداي ناله اي از بيرون ميومد ، همين كه در رو باز كردم مرد جواني رو ديدم كه داشت از سرش خون ميومد و كنار نرده ها ولو شده بود ، با ديدنمون خنده تلخي كرد و با صدايي آروم گفت : ببخشيد از خواب بيدارتون كرديم
مادرم با ديدن سر و وضع اون آقا به من گفت : مسعود برو اورژانس زنگ بزن
من به سمت خونه حركت كردم كه صداي خانم جواني متوقفم كرد ، بالاي پله هايي كه به سمت آپارتمان طبقه سوم ختم ميشد خانم جواني كه خودش رو حسابي باخته بود ايستاده و با چشماني نگران داشت به ما نگاه ميكرد ،خانم جواني كه زيبايي فوق العادش بهمراه قد بلند و تيپ اسپورتش اونو شاخص ميكرد ، اون خانم جوان با منمن سلامي كرد و ادامه داد : حاج خانم ببخشيد ترا خدا
و بعد سرش رو پايين انداخت و گفت : همش تقصير من بود
مرد جوان كه اسمش سهراب بود با همون لبخند رو به اون خانم جوان گفت : فكرشم نكن ، به خير گذشت بازم
مادرم در حالي كه به سمت خانم جوان كه اسمش شراره بود ميرفت رو به من گفت : پس چرا ايستادي برو زنگ بزن ديگه
ايندفعه تا رفتم حركت كنم سهراب در حالي كه سعي ميكرد خودش رو جمع و جور كنه و بلند بشه گفت : نه حاج خانم ممنونم ، نيازي نيست ، الان خودمون ميريم بيمارستان
مادرم رو به سهراب گفت : چي داري ميگه مادرجان ، همه سر و صورتت رو خون گرفته ، اينطوري كه نميتوني بري
و دوباره و با كمي عصبانيت به من گفت : برو ديگه
سهراب كه حالا كاملا ايستاده بود و ديد مادرم بيخيال نميشه گفت : حاج خانم نميخواد به اورژانس زنگ بزنين ، خانم من خودش پرستار هستش
مادرم با خنده رو به شراره كرد و سهراب رو نشونش داد و گفت : خانم پرستار پس چرا ماتتون برده ، به دادش برسين ديگه
شراره به طرف سهراب رفت و با شرمندگي گفت : ببخشيد
مادرم به من كه محو تماشاي اونا بودم چشم غره اي رفت و گفت : مسعود برو زير كتري رو روشن كن
با كمك مادرم شيشه هاي ريخته شده تو راه پله ها جمع و جور شد و شراره خانم با امكانات محدود درماني تو خونه ما سر سهراب رو پانسمان موقتي كرد تا براي بخيه زدن برن بيمارستان ، اون بنده هاي خدا قرار بود براي يكماهه ديگه مراسم عروسي بگيرن و خودش رو داشتن آماده ميكردن براي آوردن جهيزيه و ديگر وسايل سهراب به طبقه بالاي ما كه از بدشانسيشون آيينه بزرگي كه دست شراره بوده با سر خوردن پاش روي لبه پله و بهم خوردن تعادلش روي سر سهراب ميندازه ، سهراب كارپرداز يك شركت بود و شراره هم تو بيمارستان كار ميكرد .
شب تو خونه بيشتر صحبت حول و حوش قضيه بعداظهر ميچرخيد و پدر كه اصلا حوصله اين صحبتها رو نداشت همش غرغر ميكرد و برعكس اون محبوبه (خواهرم) همش كنجكاو بود ببينه چي گذشته ، ما يك خانواده چهار نفره بوديم كه پدرم تو يكي از پاساژهاي شهرمون مانتو سرا زده بود و مادرم هم خونه دار بود ، تك خواهرم هم دانشجوي سال دوم حسابداري بود . كلا خانواده صميمي و خوبي داشتيم ،پدرم زياد سخت گير و متعصب نبود ولي مادرم كم و بيش گيرهاي خودش رو داشت ، من تا قبل از دانشگاه بيشتر وقتم درس بود و ورزش و كمتر تو حاشيه ها بودم ولي بعد از دانشگاه رفتن و آشنايي با دوستان دانشگاهي كه هم دختر بودن و هم پسر حس شيطوني يكم در من ايجاد شده بود طوري كه سال آخر دانشگاه راحتر با دخترها برخورد ميكردم و سربه سرشون هم ميذاشتم و اواخريك دوست دختر صوري هم داشتم كه بعضي وقتها باهاش به قول معروف لاس خشكه ميزدم ولي هيچ وقت كارم از صحبت و شوخيهاي لفظي جلوتر نرفته بود ، بعد از دانشگاه هم با يكي از دوستام يك دفتر مهندسي زده بوديم و كم كم داشتيم خودمون رو قاطي بازار كار ساختمان ميكرديم ، محبوبه كه همه به آس بودن تو فاميل از نظر چهره و تيپ قبولش داشتن هميشه سعي ميكرد حد و حدود رو رعايت كنه و با پوششهاي مناسب تو خونه و بيرون ميگشت ، يكي از بارزترين خصوصيات محبوبه شاد بودنش بود كه همه ميگفتن به پدر رفته ، اون عاشق رقص بود و بايد اعتراف كنم خيلي هم ماهر بود ، محبوبه زياد دوست صميمي نداشت و غير از زماني كه ميرفت دانشگاه بقيه وقتش رو تو خونه سپري ميكرد و البته مادر هم كمتر بهش اجازه ميداد از خانه خارج بشه به طوري كه حتي يكبار نزديك سال جديد وقتي پدر ازش خواست براي 3-4 روز بره مغازه كمكش مادر اجازه نداد .
چند روز از اون قضيه گذشته بود كه من سهراب رو جلو در ساختمان ديدم ، بعد از احوال پرسي بهم گفت ميخوان براي روز جمعه وسيله بيارن و پيشاپيش داشت بابت سر و صداهاي احتمالي عذر خواهي ميكرد ، پنج شنبه شب موقع خواب قضيه رو به خانواده گفتم ، هم پدر و هم مادرم عقيده داشتن بايد كمكشون كنم .
حدود ساعت 10 صبح بود كه اولين سري از وسايلشون رسيد ، غير از آقا سهراب چهار نفر ديگه هم بودن كه همين باعث شد كمك كردن من زياد ضروري نباشه ، با اين وجود كم و بيش دست بكار شده بودم ، تا تمام وسايل اونا تو چهار بار اومد و تخليه شد ساعت نزديك 7 بعداظهر شده بود و آخرين سرويس شراره خانم هم اومده بود ، بعد از اتمام كار همه به جزء زوج جوان رفتن و اونا بالا مشغول جابجايي شدن ، تو اون مدت انتقال وسايل به بالا 2-3 بار مادرم بهشون تعارف چاي كرده بود كه نپذيرفتن و تشكر كردن ، مشغول ور رفتن با گوشيم بودم كه مادرم صدا زد و سيني چاي و شيريني رو بدستم داد و گفت : ببر بالا بهشون بده ، ميترسم بگم بيان پايين و خجالت بكشن.
همينكه ميخواستم از خونه خارج بشم مادرم ادامه داد : راستي بهشون بگو كارشون تموم شد شام بيان پيش ما
و بعد رو به محبوبه كه داشت تو آشپزخانه كار ميكرد گفت : اولين دستپخت خواهرت رو ميخوايم با بقيه شريك بشيم
با سيني رفتم بالا وزنگشون رو زدم ،درباز شد ،سهراب با يك شلوارك و زيرپوش ركابي ودستهاي سياه و چرب ظاهر شد و با لبخند گفت : واي پسر چرا زحمت كشيدين ؟
من : چه زحمتي ، مادرم گفت خيلي درگير هستين و ممكنه الان پايين نياين
سهراب از جلو در كنار رفت و گفت : بيا تو
من : مزاحم نميشم ديگه
سهراب دستاشو بهم نشون داد و گفت : نميخواي با اين دستا سيني رو بگيرم كه ؟
من : نميشه بگين خانمتون .............
هنوز حرفم تموم نشده بود كه سهراب سرش رو به طرف داخل خونه برگردوند و با صدايي نسبتا بلند گفت : شراره بيا آقا مسعود برامون چايي آورده
من هواسم به دستاي سهراب بود كه كه با سلام شراره سرمو بالا گرفتم ، واي پسر چي ميديدم ، همون قد و قامتي كه تو مانتو اون روز تو راه پله ديده بودم حالا با يك استرج گل دار تنگ و تي شرتي كه از نظر چسبون بودن كمي از شلوارش نداشت جلوم ظاهر شد ، ظاهري كه ناخوداگاه لرزه به بدنم انداخت ، شراره كه موهاش رو با روسري پيچونده بود به طرفم اومد و گفت : به به آقا مسعود ، خوش اومدي
و قبل از اينكه منتظر جواب من بشه سهراب رو به عقب هول داد و گفت : بفرمايين داخل
من كه از داغي سر و صورتم متوجه شدم بايد حسابي قرمز شده باشم با لكنت زباني كه ديدن شراره در من ايجاد كرده بود گفتم : ممممرسي ، مممزاحمتون نميشم ديگه
شراره با خنده دستاشو جلو صورتم گرفت و گفت : ببين آقا مسعود دستاي منم كمتر از سهراب نيستشا
راست ميگفت ، به ناچار داخل شدم و دنبال ميزي ميگشتم كه سيني رو روش قرار بدم ، سهراب در خونشون رو بست و منو به طرف اوپن آشپزخانه هدايت كرد، همينكه سيني رو گذاشتم قصد برگشتن داشتم كه سهراب گفت : كجا پسر ؟
من : با اجازتون برم
سهراب با لحني خاص گفت : بابا نترس ازت كمك نميخوايم
ديگه برگشتنم به نوعي در رفتن از درخواست كمك احتمالي اونا محسوب ميشد و اين دور از ادب بود ، من براي اينكه هم به پايين اطلاع داده باشم و هم يكم شرايط خودم رو از نظر روحي بهتر كنم گفتم : پس با اجازه من تا پايين برم و برگردم
صداي شراره كه داخل اتاق رفته بود اومد كه گفت : نه مسعود جان اگر كار داري مزاحمت نميشيم
((چقدر اين دختر زود صميمي شده بود و راحت منو صدا ميزد)) سهراب به طرفم اومد وگفت : شوخي كردم ، دستت درد نكنه ، از قول ما از حاج خانم و بقيه هم تشكر كن .
ادامه دارد ....



شب است و ماه می‌رقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
     
  
مرد

 
قسمت دوم

تو راه پله ها فكرم رو نميتونستم از وضعيتي كه شراره رو ديده بودم آزاد كنم ، واقعا بيست بود ، همه جوره رديف و سرحال ، و جالبتر اينكه سهراب هم اصلا با نوع پوشش و برخورد شراره مشكلي نداشت ، تو همين افكار بودم كه محبوبه رو جلوي خودم ديدم ، ديونه طوري چادر رو جلوي چشماش گرفته و كمرش رو خم كرده بودكه اگر يك غريبه ميومد فكر ميكرد يك پيرزن هستش ، اون كه جلوي در خونه وايستاده بود با ديدنم خنده مسخره اي كرد وبا طعنه گفت : حاج آقا كجا تشريف داشتن ؟
مشت آرومي به بازوش زدم و به طرف داخل خونه هولش دادم و گفتم : برو تو ديونه ترسيدم
محبوبه در حالي كه چادر رو از سرش برميداشت ادامه داد : چرا دير كردي ؟ يك چايي رسوندن كه اينقدر معطلي نداره
((يكي از اخلاقهاي بد محبوبه همين پليس بازيهاش بود ، تو همه كارها دخالت ميكرد و ميخواست سر در بياره )) همينكه ميخواستم جوابش رو بدم مادرم اومد و گفت : چي شد بهش گفتي براي شام بيان پايين ؟
واي يادم رفته بود ، با وايي كه گفتم محبوبه زد زير خنده و رو به مادرم گفت : مامان شانس آورديم چايي رو براي طبقه پايين نبرده
مادرم بهم اخمي كرد و گفت : معلومه حواست كجاست ؟ چرا اينقدر گيج ميزني پسر ؟
من مثل آدمهاي كلافه گفتم : بابا تقصير آقا سهراب شد ديگه
محبوبه : حواس پرتي خودت رو گردن بقيه ننداز
نهيبي به طرفش كردم و گفتم : الكي حرف نزن ، شوخي باهام كردن منم هول شدم
محبوبه : اي ، باركلا زود صميمي شدي
و بعد با شيطنت و طعنه سرش رو تكون تكون داد و رو به مادرم ادامه داد : چشم مامانت روشن
مادرم كه از حركات محبوبه اعصابش خورد شده بود با دست هولش داد و گفت : برو دختر اينقدر وراجي نكن ، برو سراغ كارات
((دلم خنگ شد ، حداقل اگر من ملاحظه اونو ميكردم مادرم خوب از حقش در ميومد )) بعد مادر رو به من ادامه داد : خوب برو بهشون بگو و برگرد
اين پا و اون پا كردم و گفتم : آخه ....
مادرم : آخه چي ؟
من : من روم نميشه ديگه
مادرم : مگه ميخوايي بري خواستگاري كه روت نميشه ؟
نيشخندهاي محبوبه حسابي كلافم كرده بود ، با درماندگي به مادرم گفتم : آخه اونا به شوخي بهم گفتن بمونم و وقتي من قبول نكردم آقا سهراب گفت نترسم ازم كمك نميخوان
مادرم نگاه معنا داري بهم كرد و گفت : چي ؟ به شوخي ازت كمك خواستن و تو هم اومدي پايين ؟
من : خوب داشتن خودشون كار ميكردن ديگه
مادرم : مگه فقط خودشون دو نفري نيستن ؟
من : بله خودشون دو نفري بودن
مادر بازومو گرفت و گفت : برو خجالت بكش ، حتما بايد يك كاري رو ازت بخوان كه كمكشون كني ، حالا اونا به شو خي بهت گفتن ، شايد واقعا كمك نياز داشتن
من : خوب دو نفريشون مشغول بودن ديگه
مادرم سرش رو به طرف محبوبه برگردوند و گفت : كار تو تموم شده ؟
محبوبه : بله
مادر: پس تو هم كاري اگه نداري بيا برو شايد اون دختره بيچاره هم كمك بخواد
محبوبه كه انگار منتظر اين پيشنهاد بود مثل برق چادرش رو سرش كرد و زد تو راه پله ها كه مادر صداش زد و گفت : كجا ؟
محبوبه : برم بالا كمك ديگه
مادر سر و وضع اونو با دست نشون داد و در ادامه گفت : همينطوري ؟ مگه ميخواي بري روضه ؟
محبوبه : چيكار كنم ؟
مادر : بيا برو اون مانتو رو بپوش ، با چادر كه نميتوني كمكي كني
با شكلكي كه براش درآوردم حداقل يكم جبران مسخره بازيهاش شد ، چند دقيقه بعد هردومون جلوي در آپارتمان سهرابشون بوديم ،قبل از اينكه زنگ خونشون رو بزنم رو به محبوبه گفتم :ببين آقا سهراب يكم راحت برخورد ميكنه ، يه موقع اگر ناراحت شدي به روي خودت نيار و برگرد خونه
محبوبه : يعني چي ؟
من : اونطور كه من فهميدم اونا زياد تو لباس پوشيدن و صحبت كردن سخت گير نيستن
محبوبه انگار يك مسئله رياضي براش طرح كردن سرش رو تكون تكون داد و گفت :يعني من بايد چيكار كنم ؟
نيشگون نرمي از بازوش گرفتم و گفتم :آخه اي كي يوسان منظورم اينه كه از رفتارشون ناراحت نشي ، طبيعت شخصيتيشون همينه
محبوبه كه فكر كنم بازم نفهميده بود الكي كلش رو تكوني داد و با يك باشه قضيه رو ختم كرد ، زنگ خونه رو زدم و طولي نكشيد كه سهراب جلوي در اومد ، با ديدنمون خنده اي كرد و رو به پشت سرش با صداي بلندي گفت :شراره بيا ببين چقدر نيروي كمكي اومده
هنوز بينمون سلامي رد و بدل نشده بود كه شراره هم رسيد ، با همون تيپي كه چند دقيقه قبل ديده بودمش ، كاملا از چهره محبوبه شوكه شدن رو ميشد فهميد ، اون كه تا حالا سعي ميكرد اگر لباس تنگي داشت با پوشش ديگه اي خودش رو جمع و جور كنه حالا شراره رو با اون تيپ تحريك كننده جلوي ما ميديد ، از طرفي تيپ و ظاهر سهراب هم براش زياد قابل هضم نبود ، تو همين گير ودار بودم كه شراره مچ دست محبوبه گرفت و به سمت خودش كشيدش ، بوس هاي آبداري كه از صورت محبوبه گرفته شد به قدري صدا دار بود كه ناخودآگاه منو به خنده وا داشت ،سهراب همينطور كه به سمت داخل خونه قدم برميداشت گفت : بفرماييد
نميدونم محبوبه قبلا با شراره برخوردي داشته يا نه ولي چيزي كه الان كاملا مشهود بود هنگ كردن محبوبه و دقيقا مثل آدمهاي كر و لال شدنش بود ، شراره مرتب داشت باهاش حال و احوال ميكرد ولي محبوبه مثل بچه كوچيكهايي كه زبونشون بند بياد داشت بربر اونو نگاه ميكرد ، ديدن اين صحنه دوباره منو به خنده انداخت كه ايندفعه چشم غره محبوبه نصيبم شد و بلافاصله واكنش شراره كه همزمان با بردن محبوبه رو به اتاق
بهم گفت : بي تربيت ، كسي خواهر به اين نازي رو مسخره ميكنه
من و سهراب تو هال تنها شده بوديم كه با خنده بهم گفت : دلت نيومد تنهامون بزاري ؟
من : خوب راستش مادرم گفت هم بيايم كمكتون و هم اينكه براي شام ببريمتون پايين
سهراب : مرسي ، حاج خانم خيلي به ما لطف دارن
من : خواهش ميكنم
يكم ديگه بينمون تعارفات معمول رد و بدل شد و بعدش شروع به جابجا كردن وسايل شديم ، محبوبه و شراره هم تو اتاق مشغول بودن و بعضي وقتها گفتگويي هم بينشون ردو بدل ميشد ، كم كم نطق خواهر ما هم باز شده بود ، من مطمئن بودم با ريختن خجالتش محبوبه راحت مخ اون دختر بيچاره رو تو هاونگ ميكوبه ، براي جابجايي تخت من و سهراب رفتيم تواتاق ، نميدونم چرا ديدن شراره خانم با اون وضع منو جذب خودش ميكرد و هر كاري ميكردم كه نگاش نكنم نميشد ، سهراب يك طرفش رو گرفت و منم طرف ديگه كه شراره اومد كنارم و گفت : بزارين با هم بگيريم
من : نه ، سبكه ، خودم ميتونم
تخت رو بلند كرديم و سعي به تنظيمش داشتيم ، فرشي كه تو اتاق انداخته بودن يكم بزرگ بود و بايد طوري پايه هاي تخت رو قرار ميداديم كه قسمت تاخورده فرش كنار تخت قرار بگيره ، نميدونم كي پاي من به فرش خورد كه تاي طرف من برگشت و اين براي تنظيمش مشكل ايجاد كرد ، سهراب كه متوجه اين موضوع شد رو به خانمش گفت : شراره برو سمت مسعود فرش رو درستش كن
فضايي كه من قرار داشتم به قدري تنگ بود كه شراره براي رد شدن از كنارم كاملا خودش رو بهم چسبوند ، اتفاقي كه ناخواسته باعث تحريك وحشتناك من شد ، و پمپاژخون تو رگهاي صورتم سرخي زيادي رو ايجاد كرد ، تغيير وضعيتي كه از ديد محبوبه هم پنهون نموند و از نوع نگاهش ميشد فهميد كنجكاوانه سعي در خوندن افكارم داره ، رد شدن شراره و خم شدنش دوباره شرايط بدتري ايجاد كرد چون ايندفعه باسنش كاملا مماس من شد ، تلاقي نگاه من و سهراب شرم بيشتري رو در من ايجاد كرد و همين كافي بود تا احساس تنگي نفس كنم ، لرزش ايجاد شده در بدنم نه به خاطر سنگيني تخت كه به خاطر محركهاي بوجود اومده باعث شد سهراب به حرف بياد و بگه : شراره داري چيكار ميكني ، جون مسعود داره در ميادا
شراره سرش رو به سمت من گرفت و به دنبالش شليك خنده اون منو بي حس كرد و باعث شد تخت رو پايين بزارم ، پايين گذاشتني كه اي كاش اتفاق نمي افتاد ، سوزش شديدي كه تو انگشت شصت پام بوجود اومد نشاندهنده ناشي گري من بود ، آره درسته ، من قسمتي از پايه تخت را روي انگشت شصتم كشيده بودم ، تنها شاهكاري كه تونستم بكنم خفه كردن ناله تو گلوم بود ، ولي ضعف ناشي از درد رو نتونستم تحمل كنم و همون جا نشستم ، شراره اول متوجه قضيه شد چون شصت خون آلود داشت گواهي ميداد ، سهراب سريع خودش رو بهم رسوند و بدنبالش محبوبه بالاي سرم قرار گرفت ، پقس كردن (خنده كردن مسخره ) محبوبه فضاي جدي بوجود اومده رو به هم زد و اينجا بود كه سه نفريشون از خنده به خودشون ميپيچيدن ، سهراب در حالي كه داشت به سمت بيرون اتاق ميرفت با همون وضع گفت : بزار ببينم جعبه كمكهاي اوليه رو آوردم
شراره هم بدنبالش بيرون رفت كه محبوبه بهم نزديكتر شد و گفت : خوبت شد ، اين سزاي آدم هيزه
من سري تكون دادم و با مظلوميت هر چه تمامتر گفتم : چي ؟ من هيزم ؟
محبوبه به در اتاق نگاهي كرد و با طعنه ادامه داد : بله ، فكر كردي من متوجه نشدم ؟
من : آخه ديونه من كه داشتم تخت رو جابجا ميكردم
محبوبه : با دستات آره ، ولي چشمات جاي ديگه اي بود
باوارد شدن سهراب و شراره به اتاق صحبت ما هم قطع شد ، انصافا شراره خيلي شيك پانسمان كرد و با همون وضع بقيه كارها رو انجام داديم ، ديگه سعي ميكردم به شراره كه با اون وضع فقط شده بود محرك من نگاه نكنم ، ولي نكته اي كه بيشتر خودش رو نشون ميداد سعي سهراب و شراره در برقراري ارتباطي صميمانتر با من و محبوبه بود .
بالاخره اون شب با ضيافت شام مختصري كه مادرم براي زوج جوان گرفته بود تموم شد . و تنها طعنه هاي بيشتر محبوبه و گاهي اوقات مادرم به من براي آسيب رسوندن به خودم همچنان ادامه داشت .
ادامه دارد ...


شب است و ماه می‌رقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
     
  
↓ Advertisement ↓
TakPorn
مرد

 
قسمت سوم

براي عروسيشون دعوت مخصوصي از ما شده بود و امكان در رفتن ازش وجود نداشت . من ميل زيادي به شركت در مراسمهايي كه آشنايي توش نبود نداشتم ولي بر عكس مادر و محبوبه نرفتن رو بي احترامي ميدونستن و پدرم هم كه اصلا فرقي براش نميكرد . سالن بزرگ و زيبايي براي مهماني در نظر گرفته شده بود و مطابق رسم و رسومات جاري با آهنگي شاد همه منتظر صرف شام و خداحافظي بودن كه ما هم مستثني نبوديم ، بعد از شام و خداحافظي داشتيم سوار ماشين پدر براي حركت به سمت خونه مي شديم كه سهراب اومد و گير داد كه بايد باهاش بريم سوله اي كه براي جشن آخر شب گرفته بودن ، پدر و مادر اصلا حوصله نداشتن و وقتي با اصرارهاي زياد سهراب روبرو شدن پدر گفت اونا رو من برسونم و برم سوله .
چاره اي نبود و هر چه من هم مخالف بودم مادر بي ادبي ميدونست نرفتن رو . بالاخره با آدرسي كه ازشون گرفتم پدر و مادر رو جلوي خونه رسوندم و من و محبوبه رفتيم سمت سوله .
واي چه بزن و بكوبي راه انداخته بودن ، از همون توي سالن هم ميشد فهميد تيپ خانوادگي عروس و داماد شبيه هم هستن و زياد دربند حجاب و رعايت كردن نيستن . من خيلي خجالت ميكشيدم چون كاملا مختلط بود مراسم ، محبوبه با مانتويي كه تنش بود لباس مجلسي نسبتا بازش رو پوشانده و براي همين زياد تو ديد قرار نداشت ، باشه كه رفتارش نشون ميداد از من راحتره ، همه حواسها به سمت مرد و زنهايي بود كه ميرقصيدن ، اولين باري بود تو همچين مراسمي شركت ميكردم ، اكثر دخترا و زنها لباسهاي باز و نيمه داشتن و حتي چند تايي به قدري ضايع لباس پوشيده بودن كه آدم فكر ميكرد ميخوان برن دريا يا استخر ، ديدن اندام سكسي اونا خواه ناخواه منو جذب خودشون ميكرد . فقط تنها نگرانيم محبوبه بود كه بعدا برام دست نگيره ، تو همين گير ودار خوانده اي كه داشت خودش رو جرو واجر ميكرد گفت : حالا به افتخار يكي از هنرمندترين دخترهاي جمع كه ميخواد برامون يكي از قشنگترين رقصهاشو به نمايش بزاره كف مرتبي بزنين
همه شروع كردن به تشويق كه دوباره همو پسره گفت : خواهش ميكنم راه رو باز كنين
همه اونايي كه جلوي ما ايستاده بودن مسيري رو باز كردن و اينجا بود كه من با كشيده شدن آستينم توسط محبوبه و اشاره اي كه به كنارم ميكرد متوجه دختري شدم كه بي نهايت به شراره شباهت داشت ، دختري كه با پوشيدن لباس رقص عربي عملا فقط يك وجب از كمر پايين تر و چند انگشت روي سينه هاش رو پوشانده بود . شرم و خجالت با حسهاي خطرناك شهوت با هم قاطي شده بود . هر كاري كردم سرم رو پايين بندازم نشد و قدم برداشتن اين آهو چشمهاي منو هم با خودش ميبرد . بينهايت زيبا ميرقصيد ، محبوبه كه فكر ميكردم به خاطر بودن من خجالت بكشه كاملا محو هنرنمايي اون و چند تا پسر ديگه كه آخرهاي رقص قاطي شده بودن بود . با تمام شدن رقص اون دختر دوباره وسط شلوغ شد و برام جالب بود كه كمتر پسراي اون دوروبر مثل من شوكه شده باشن ، با چشمام دنبال همون دختر ميگشتم كه يكي بازومو كشيد ، سهراب كنارم ايستاده بود و با محبوبه گرم احوالپرسي شد و بهمون گفت : بيان بريم جلو
من با خجالت گفتم : نه ، همينجا خوبه
سهراب كه تازه اون موقع قدرتش رو حس كردم طوري منو به سمت وسط مراسم كشوند كه هيچگونه مقاومتي نتونستم انجام بدم ، محبوبه هم بدنبال اومد.عروس خانم با ديدنمون نزديك اومد وبامحبوبه روبوسي كرد و درآغوشش گرفت واينجا بود كه سهراب بلند رو به همه گفت :ميخوام دو تا از دوستاي جديد و فوق العاده ام رو كه هم من و هم شراره خانم خيلي خيلي دوسشون داريم رو بهتون معرف كنم
همه ساكت شده بودن ، قلبم داشت از قفسه سينم بيرون ميزد ، فيلم بردار فيكس ما شده بود ، سهراب ما رو به حضار نشون داد و گفت : مسعود جان و خواهر گراميشون محبوبه خانم
چنان كف زدني و سوت زدني شروع شد كه براي عروس و داماد نشده بود ، همون دختري كه عربي رقصيده بود نزديكمون اومد و با محبوبه دست داد و باهاش روبوسي كرد كه شراره گفت : اينم خواهر من شيوا
پس بيخود نبود اينقدر شبيه هم بودن ، از زاويه اي كه من ايستاده بودم ناخودآگاه چشمم به سينه هاي شيوا افتاد ، خيلي بزرگ نشون ميداد و سكسي . تو حال و هواي خودم بودم كه مچ دستم تو دستهاي شيوا قرار گرفت و بدنبالش من و محبوبه رو برد وسط و سهراب و شراره هم كنارمون ، اگه بگم سكته تو راه بود اشتباه نكرده بودم ، خواننده لوس و ننر گفت : پس به افتخار عروس و داماد و شيوا خانم و دوستاي خوشگل و نازنين اونا
شروع آهنگ و كف زدنهاي پياپي همراه شد با بالا بردن دستهاي من توسط سهراب و اجبار به رقصيدن ، تو يك لحظه چشمم به چشمهاي محبوبه افتاد كه نشون ميداد حالش كمتر از من نيست ، همون كار رو شراره و شيوا با محبوبه ميكردن و به همين منوال 2-3 دقيقه اي گذشت . بالاخره از خر شيطون پياده شدن و ما رو ول كردن ، حدود نيم ساعت ديگه مونديم و چون ميدونستم پدر و مادر نگرانمون ميشن رفتم پيش سهراب و اجازه رفتن گرفتم ، سهراب با تشكر كردن از حضور ما گفت براي آخر شب كه بخوان بيان اونجا به همه گفته كه بي سر و صدا و فقط پدر و مادراشون ميان و زود ميرن .
وقتي سوار ماشين شديم و به سمت خونه حركت ميكرديم محبوبه روسريشون درآورد و گفت : واي دارم خفه ميشم
من : بابا اينا ديگه كي بودن
محبوبه : چقدر عروسيهاشون خوبه
من نگاهي معناداري بهش كردم و گفتم : اي ، راست ميگي ، معلومه خيلي بهت خوش گذشته ؟
محبوبه قيافه حق به جانبي گرفت و گفت : نه كه به تو بد گذشته ؟
من : من ؟ داشتم ميمردم از خجالت
محبوبه خنده تمسخر آميزي كرد و گفت : آره معلوم بود
من سرعت ماشين رو كم كردم و رو بهش گفتم : نه خدايش متوجه نشدي چقدر قرمز شده بودم ؟
محبوبه همونطور كه داشت جلو رو نگاه ميكرد گفت : آره والا ، دقيقا شدي بودي همرنگ لباس شيوا خانم
و بعد به چشمام نگاه كرد و گفت : من بودم داشتم دختر مردم رو ميخوردم
زبونم بند اومده بود ، صلاح رو به سكوت دونستم و به راهم ادامه دادم ، جلوي خونه كه رسيديم محبوبه خنده آرومي كرد و گفت : نترس من از امشب صحبتي نميكنم
من : مرسي
محبوبه تو چشمام نگاهي كرد و با لحني كه تا حالا ازش نشنيده بودم گفت : ولي مسعود شيوا خيلي خوشگل بودشا
من فقط لبخند زدم كه دوباره گفت : اينطور نبود ؟
من : حالا
محبوبه : حالا و مرض ، دارم مثل آدم نظرت رو ميپرسما
من : باز ميخوايي براي فردات مسمسك داشته باشي ؟
محبوبه : نه به خدا ، تو همه اون دخترا شيوا خوشگلترينشون بود
من لپش رو فشار كوتاهي دادم و با صداي آرومي گفتم : البته بعد از تو
محبوبه خودش رو بهم نزديك كرد و لپم رو بوسيد ، بارها اين اتفاق افتاده بود ولي هيچ وقت بوسه محبوبه اينقدر داغ نبود ، محبوبه در حالي كه داشت از ماشين پياده ميشد با ناز گفت : داداش منم خوشگلترين پسر بود
من با خنده گفتم : آره اونم من
هنوز كاملا دور نشده بود كه دوباره برگشت و آروم گفت :آره داداشي ، براي همين شيوا خانم ميخواست قورتت بده
تحولي توروابط اجتماعي من داشت ايجاد ميشد .
ادامه دارد ....


شب است و ماه می‌رقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
     
  
مرد

 
قسمت چهارم

نزديك دو ماه از مراسم عروسي سهرابشون ميگذشت و روز به روز روابط ما باهاشون بهتر ميشد ، هر 4- 5 شب يكبار به بهانه اي دور هم جمع ميشديم و بخصوص من و محبوبه بيشتر تمايل داشتيم ، مادرم خيلي ازشون خوشش ميومد و پدر هم اونا رو به بمب انرژي تشبيه ميكرد كه تو آپارتمان ما منفجر شده ، چون هر شب صداي رقص و شاديشون ميومد و اين فضاي خونه ما رو بي تاثير نگذاشته بود .
زمانهايي كه شراره خانم شيفت شب بود من تا 1 -2 نيمه شب با سهراب بحث ميكردم و از ماست شروع ميكرديم و از سياست درميومديم ، ديگه به نوعي سهراب شده بود بهترين يار و همدم من و محبوبه هم تونسته بود ارتباط خيلي صميمي با شراره برقرار كنه ، و تغييري كه اين دوستي جديد داشت بخصوص روي محبوبه تاثير خودش رو نشون ميداد با نشاط شدن و ريلكس بيشتر اون بود . ديگه از اون حس فضوليش كمتر چيزي ديده ميشد و اون دختري كه كم و بيش روي كارها و رفتار من حساس بود و دنبال نقطه ضعف ميگشت داشت به فردي تبديل ميشد كه اطمينان و اعتماد منو جلب كنه . تغيير ديگه ايجاد شده در محبوبه رنگهايي بود كه تو پوششهاش استفاده ميكرد ، رنگهاي شاد و جذاب جاش رو به تيرگي داده بود و اين از اولين خريدي كه با شراره رفت مشخص شد .
يادمه وقتي از بازار برگشتن پدر و مادرم خونه نبودن و به خاطر دعوتي مكه يكي از بستگان اون شب رو ما تنها بوديم ، محبوبه به همراه شراره اومدن تو خونه ما و بعد از اينكه يكم خستگيشون دراومد شراره رو به محبوبه گفت : راستي بلند شو لباست رو بپوش ببينيم نظر آقا مسعود چيه
محبوبه سعي داشت بانگاهاش چيزي رو به شراره بفهمونه، شراره از جاش بلند شد و به سمت يكي ازاتاقهاي ما رفت ورو به محبوبه گفت:آخه
و بعد با اشاره منو نشون داد ، شراره دستاشو به كمرش زد و با صلابت كامل گفت : آخه نداره ، مگه غريبه اي اينجاست ؟
محبوبه : آخه خيلي بازه لباسم
شراره خنده بلندي كرد و در حالي كه محبوبه رو به سمت اتاق حولش ميداد به من نگاهي كرد و چشمكي زد و گفت : حالللللا ، ميگم مسعود با چشم بسته ببينتت
بيشتر از 15 دقيقه طول كشيد كه بالاخره اومدن ، شراره اول از اتاق خارج شد و پشت سرش وايييييييييييييييييييييييييي ............... ، باورم نميشد اين محبوبه باشه ، بيشتر شبيه هنرپيشه هاي هاليودي كه روي فرش قرمز قدم ميزنن شده بود ، كفشهاي پاشنه بلند ، لباس مجلسي يكسره اما فوق العاده تنگ و كوتاه ، لباسي كه فقط با بندي نازك كه از دور گردنش بود نگه داشته شده و قسمت زير گردن تا روي سينه هاش پوششي نداشت ، پاهاي لخت محبوبه تا حداقل يك وجب روي زانوهاش تو ديد قرار داشت ، آرايش نسبتا غليظ صورتش ، همه و همه محبوبه رو كلا به فردي ديگه تبديل كرده بود ، با اصرار شرار محبوبه تو هال قدم زد و وقتي پشتش به من شد تازه متوجه عمق فاجعه شدم ، پشت محبوبه تا نزديك كمرش لخت لخت بود و تنگي زياد لباس باعث برآمده شدن باسن و تو ديد قرار گرفتن زيادش شده بود ، ولي با اين وجود بي انصافي بود اينهمه زيبايي بدون تحسين بمونه ، سوتي زدم و گفتم : واي دختر چي شدي
محبوبه كه يكم خجالت كشيده بود با صدايي ارومي گفت : بهم مياد ؟
من : خيلي ، فوق العاده شدي
محبوبه بدون اينكه نگام كنه لبخندي زد و گفت : مرسي داداش ، سليقه شراره خانمه
من رو به شراره خانم كه داشت به چشم خريدار محبوبه رو ورانداز ميكرد گفتم : شراره خانم از شما ممنونم
شراره : خواهش ميكنم آقا مسعود ، من كه كاري نكردم
من : خوب سليقه شما بوده ديگه
شراره به محبوبه نزديك شد و دستش رو دور كمر اون انداخت و تو چشماي من نگاهي كرد و گفت : سليقه جاي خودش ، ولي اين اصل جنسه كه داره خودش رو نشون ميده
محبوبه قرمزتر شده بود ، نگاهي به شراره كرد و گفت : دستت درد نكنه
شراره از لپش بوسي گرفت و گفت : دست تو هم درد نكنه
و بعد رو به من گفت : راستي منم به سليقه محبوبه لباس گرفتم ، ولي بعد از اينكه سهراب بياد ميپوشمش و ميگم بياين ببينين
هنوز صحبت شراره تمام نشده بود كه زنگ خونه به صدا دراومد ، در رو كه باز كردم ديدم سهرابه ، حلال زاده بود به محض اينكه اسمش رو برديم اومد ، محبوبه سعي كرد خودش رو به اتاق برسونه ، سهراب رو دعوتش كرديم بياد تو و وقتي فهميد تنها هستيم بدون اصرار زياد اومد ، شراره از سير تا پياز بازار رفتنش رو براي سهراب تعريف كرد و بلافاصله با محبوبه كه حالا لباسهاش رو عوض كرده بود دوباره رفتن تو اتاق تا اونم خريد جديدش رو بپوشه ، من و سهراب گرم صحبت شده بوديم و اصلا از اونا يادمون رفته بود ، بالاخره با اعلام محبوبه شراره كه انگار ميخواست شوي فشن برگزار كنه از تو اتاق بيرون اومد . برخلاف ذوق زدگي بوجود اومده در سهراب به واسطه ديدن شراره من كاملا هنگ كرده بودم ، لباسي كه شراره اونو سليقه محبوبه اعلام كرده بود به نظر من چيزي نبود جزء يك تكه پارچه كه فقط سينه هاي اون و دامن كوتاهي كه اگر وجب ميكردي حتي به دو وجب نميرسيد ، از نوك پا تا نزديك يك وجب بالاي زانو و از روي دامن تا زير پوششي كه اسمش نيم تنه بود و از روي سينه ها تا بالا همش لخت لخت ، نيم تنه اي كه به خاطر فرم داشتن كاملا سينه هاي شراره رو به نمايش گذاشته بود ، سهراب هيجان زده شراره رو بغل زد و بدون در نظر گرفتن بودن من و محبوبه ازش لب گرفت ، كاري كه خانمش هم باهاش همراهي كرد ، نگاههايي كه بين من و محبوبه رد و بدل شد مثل گذشته مملو از شرم نبود ولي باز هم ميشد خجالت رو توش پيدا كرد ، سهراب از شراره كه جدا شد چند دور شراره رو چرخوند و گفت : خانمي معركه شدي
شراره خودش براي خودش كف زد و گفت : خوشت اومد ؟
سهراب : اومممممممم ، خيلي خانمي
شراره : ميدوني سليقه كيه ؟
سهراب : خودت ديگه
شراره : نخير ، اين سليقه محبوبه جونه
سهراب كه انگار با محبوبه 10 ساله آشناست خيلي صميمي رو بهش گفت : خيلي سليقه بيستي داري ، ازت خوشم اومد ، كارت درسته
محبوبه دوباره تغيير رنگ داده بود و همش با نگاهاش ميخواست عكس العملهاي منو ببينه ، شراره رو به من گفت : خوب آقا مسعود لباس من قشنگتره يا خواهرت ؟
من : والا چي بگم
سهراب : اي ، مگه براي محبوبه خانم هم خريدي ؟
شراره : آره بابا ، نميدوني چقدر بهش مياد
سهراب قيافه حق به جانبي گرفت و گفت : قبول نيست ، مسعود كه نميتونه قضاوت كنه ، بايد من ببينم
شراره بدون معطلي رو به محبوبه گفت : برو بپوشش
سكوت من و محبوبه خودش بيانگر همه قضايا بود ، اول اينكه محبوبه تا حالا سر لخت جلو غريبه ها نبوده ، دوما پوشيدن اين نوع لباس حتي جلوي من كه داداشش بودم هم تازگي داشت چه برسه به يك غريبه .
شراره با صداي ارومي گفت : اوه حواسم نبود
شراره و سهراب تا حدودي درك كردن و سعي در عوض كردن صحبت داشتن كه نفهميدم چرا جمله اي رو بكار بردم كه شراره منتظرش بود ،من كه فكر ميكردم سهراب بهش برخورده باشه فقط براي آرومتر كردن فضا گفتم : از نظر من مشكلي نداره
برقي تو چشماي شراره زد و بلند گفت : جدي اقا مسعود ؟
من : بله
محبوبه مات و مبهوت منو نگاه ميكرد و هيچ حرفي نميزد ، كشونده شدنش به سمت اتاق توسط شراره نشان ميداد هنوز مخ محبوبه نتونسته دستور لازم رو صادر كنه ، سهراب دوباره شروع كرده بود به صحبتهاي متفرقه و منم كه بيشتر حواسم به در اتاق بود فقط با تكون سر و كلمات كوتاه جواب ميدادم ، بالاخره اون انتظار كشنده به پايان رسيد ، شراره در حالي كه زير بازوهاي محبوبه رو گرفته بود آوردش تو هال ، به معناي واقعي دو تا زيبا رو و خوش اندام و يا به قول معروف دو تا داف و هلو كاملا ايراني ، شراره و محبوبه خرامان خرامان چند قدمي جلومون عرض اندام كردن ، چهره محبوبه نشون ميداد استرس داره ولي شراره راحت راحت همه اون زيبايي خودش رو به نمايش ميذاشت ، سهراب از جاش بلند شد و شروع به دست زدن كرد ، كاري كه از من هم خواست انجام بدم و بدنبالش گفت : هر دو شما بي نظير هستين ، بايد بگم بدون اغراق تا حالا زيباتر و دلرباتر از شما دو تا نديدم
نميدونم سهراب واقعا حرف دلش رو ميزد يا تعارف و اغراق رو با هم قاطي كرده بود ، ولي هر چي بود اون شب تغييرات جديد وشگرف اخلاقي و رفتاري در ما داشت ايجاد ميشد.
ادامه دارد ..... نویسنده ...... گی من ۷۰۴۹


شب است و ماه می‌رقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
     
  
مرد

 
قسمت پنجم

ديگه سهراب و شراره حداقل براي من و محبوبه شده بودن صميميترين دوستان ، كمتر ميشد كه اوقات بيكاريمون با هم نباشيم ، اونا هم با رفتارشون نشون ميدادن از بودن در كنار ما خيلي خوششون مياد ، ديگه كم كم صميميت ما به حدي رسيده بود كه اوقات تنهايي و زماني كه فقط ما 4 نفر بوديم محبوبه اصراري به حفظ روسري نداشت و در صورت افتادنش زياد سعي در اصلاحش برنميامد ، بيشتر بيرون رفتنهامون با هم شده بود . خوشبختانه با اينكه تغييرات روحيه و ظاهري ما از ديد پدر و مادرمون پنهون نمونده بود ولي اونا هم مخالفتي نشون نميدادن و حتي از اينكه به نوعي باعث شادابي بيشتر من و محبوبه شده بودن خوشحال هم بودن .
يكروز تو خونه نشسته بوديم كه شراره خانم اومد جلو در و گفت با مادرم كار داره ، هر چي اصرارش كرديم بياد تو قبول نكرد ، مادرم رفت جلو در و بنا به درخواست شراره رفتن تو راه پله ها ، نزديك 10-15 دقيقه صحبت ميكردن ، وقتي مادرم برگشت محبوبه ميخواست ازش جويا صحبتشون بشه كه با اخم و غرغر مادر بيخيال شد ، كنجكاوي من و محبوبه اثري نداشت ، شب وقتي پدر اومد همين قضيه ايندفعه بين مادر و اون و تو اتاق تكرار شد ، وقتي سر شام بوديم مادر رو به من و محبوبه گفت : خوب ميدوني امروز شراره خانم براي چي منو كار داشت ؟
من : نه مادر
مادر: خوب راستش پدرشراره خانم شمال يك ويلا داره و امروز اومده بود كه ما رو دعوت كنه باهاشون بريم
من : خوب ؟
مادر : من همون موقع بهش گفته بودم كه نميتونم ولي اصرار داشت حداقل اجازه تو ومحبوبه رو بگيره كه باهاشون برين ، منم همه چي رو منوط به صحبت كردن با پدرت دونستم .
من و محبوبه همينطور به مادر خيره شده بوديم و منتظر اعلام نتيجه مشورتشون ، ولي مادر كه انگار آخر صحبتش رسيده بود فقط نگامون ميكرد ، بالاخره محبوبه طاقت نياورد و گفت :‌خوب بعدش ؟
مادرم به پدر نگاهي كرد و گفت : موافقت ما چند شرط داره ؟
من : چه شرطي ؟
مادر : اول اينكه اون دوتا بنده خدا رو زياد اذيت نكنين ، بعدشم حسابي مواظب هم باشين
من و محبوبه خوشحال از موافقت اونا از جامون بلند شديم و قربون صدقه پدر و مادر ميرفتيم .
بالاخره روز سفر فرا رسيد ، قبل از رفتنمون شراره خانم به خاطر عروسي يكي از دوستاش كه قرار بود تو همون مدت برگزار بشه هم اجازمون رو گرفته و هم از من و محبوبه خواسته بود لباسهاي مجلسي مناسب هم بگيريم . با اينكه مادرم خيلي اصرار داشت زياد وسيله نگيريم باز هم دو تا چمدان شده بود و سهراب محبور به بستن باربند برروي ماشين شد .
قرار بود 5 -6 روز اونجا بمونيم كه 2 روزش رو اختصاص داده بودن به مراسم عروسي كه دعوت شده بوديم .
اينكه ميگن اگر ميخواي كسي را خوب بشناسي بايد باهاش سفر كني واقعا درسته ، سهراب و شراره خانم تو اين سفر روحيه شاد و زندگي كردن ساده و صميمي رو به ما نشون دادن ، ويلا پدر شراره تو يك مجتمع خصوصي بود كه حدود 15 واحد توش قرار داشت و همه تقريبا يك تيپ بودن ،با اينكه وقتي رسيديم ساعت حدود 12 شب بود ولي وسايل رو كه داخل خونه برديم همه به سمت ساحل حركت كرديم ، من و محبوبه سفر شمال با خانواده زياد داشتيم ولي همه به صورتي بود كه ويلاهاي كرايه اي بودش و نسبتا راحت نبوديم ، ساحلي كه از ويلا ما حدود 6-7 دقيقه راهپيمايي رو فاصله داشت تميز و شلوغ بود ، با وجود نيمه شب بودن ولي خانواده هاي زيادي بودن ، ما فقط قصدمون ديدن دريا بود ونه شنا، شراره و محبوبه با هم قدم ميزدن و من و سهراب هم باهم ، واقعا آرامش بخش بود ، همينطور كه داشتيم با هم گپ ميزديم سهراب ناگهان به سمت شراره يورشي برد و اونو بلندش كرد و 4-5 متري بردش تو آب و انداختش پايين ، كاملا خيس شده بود و جيغ ميكشيد و به سهراب غرغر ميكرد ، من و محبوبه از خنده دل درد گرفته بوديم ، شراره بلند شده بود ولي بيرون نميامد ، محبوبه چند قدمي داخل آب رفت و دستش رو به سمت شراره گرفت و ازش خواست خارج بشه ، شراره همينطور كه غرغر ميكرد اومد سمتش و دست اونو گرفت و با قدرت به سمت داخل آب كشيدش و قبل از اينكه بتونه مقاومتي كنه به صورت تو آب شيرجه زد ، دوتايشون مانتو شلوار داشتن ، كم كم بساط شوخي باز شد و تنها من كه ازشون فاصله گرفته بودم خيس نشدم ، سهراب هم يكم لباساش خيس شده بود ولي شراره و محبوبه كاملا آبكشي شده بودن ، به خاطر نسيم سردي كه ميزد مجبور شديم برگرديم ، سهراب اول وارد ويلا شد و پشت سرش محبوبه بود و بعدش شراره ، خواهر من داشت گيج ميزد كه با اون وضع لباساش چيكار كنه كه شراره بهش گفت : چرا دوره خودت ميچرخي برو تو حموم ديگه
محبوبه : خوب آخه
شراره : برو ديگه
و بعد رو به من و سهراب گفت : شما آقايون هم زحمت بكشين لباسهاي ما رو بيارين
خونه طوري طراحي شده بود كه بلافاصله بعد از ورود به خونه حموم و سرويسهاي بهداشتي تعبيه شده بود ، شراره با هول محبوبه رو به تو حموم هدايتش كرد ، من و سهراب هم بعد از عوض كردن لباسهاي خودمون رفتيم سراغ چمدانهاي اون دو تا و دنبال لباسهاشون .
مونده بودم چي براش ببرم ،حوله و يك دامن بلند و يك پيراهن آستين بلند پيدا كردم و تو يك پلاستيك دسته دار گذاشتم و بردم جلوي در حموم و به دنبال من سهراب هم همينكار رو كرده بود و لباسهاي خانمش رو تو يك ساك كوچيك آورد و با صداي بلند به شراره گفت پشت در گذاشته .
من و سهراب مشغول مهيا كردن چاي شديم چون شديدا بهش نياز داشتيم ، طولي نكشيد كه در حموم نيمه باز شد و شراره گفت : سهراب بيا لباسها رو بهم بده
سهراب اينكار رو كرد و برگشت ، هنوز 2-3 دقيقه اي نگذشته بود كه شراره دوباره سهراب رو صدا كرد ، سهراب رفت جلوي در حموم كه شراره سرش رو بيرون آورد ، يك لحظه چشمم به اونا افتاد و سرو گردن لخت شراره رو ديدم كه داشت آروم به سهراب چيزي ميگفت ، سهراب اومد طرفم و گفت : پسر تو كه كامل لباسهاي محبوبه خانم رو نبردي
من : بردم ، هم حوله گذاشتم ، هم لباساشو
سهراب : نبردي ، برو بقيه رو هم بهشون بده
من : چي ديگه مونده ؟
سهراب : لباسهاي زير
آه ، اصلا يادم نبود ، سراغ چمدون رفتم و داشتم دنبال لباسهاي زير محبوبه ميگشتم ، براي اولين بار بود من داشتم اينكار رو ميكردم و براي اولين بار هم شورت و سوتين اونوميخواستم دست بزنم ، تو يك قسمت چمدون چند دست نو قرار داشت ، وقتي اونو رو گرفتم تازه به اين فكر كردم كه الان پس اون دو تا لخت لخت پيش هم هستن ، من كه هيچ وقت تصور اينكه بخوام با سهراب لخت لخت تو حموم باشم رو نميتونستم بكنم ، يك ست قرمز رنگش رو انتخاب كردم و همونطوري از اتاق خارج شدم كه سهراب جلوم ظاهر شد و گفت : چيكار ميكني ؟ پيدا نكردي ؟
نميدونم چرا اونا رو بهش نشون دادم و گفتم : پيداشون كردم
ادامه دارد ......... نویسنده .......... گی من ۷۰۴۹


شب است و ماه می‌رقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
     
  
مرد

 
قسمت ششم

نوع نگاه سهراب به لباسهاي زير محبوبه معمولي نبود و لبخند ريزي كه بر لبش نشست از ديد من پنهون نمونده بود ، لباسارو محبوبه غرغر كنان ازم گرفت ، كمي بعد شراره با شلواركي كه پاش و تيشرت نسبتا گشادي كه تنش از تو حموم بيرون اومد ، موهاي خيسش روي شونه هاش ريخته شده بود ، به محض اينكه سهراب رو ديد گفت : همه هيكلم ماسه بود ، ديونه
سهراب جلو رفت و بغلش زد و گفت : قربون اون هيكل پر ماسه هم برم عزيزم .
شراره كه اصلا بود و نبود من انگار براش فرقي نميكرد با ناز و عشوه گفت : نميخواي قربونش بري ، اذيتش نكن
تو همين گير و دار محبوبه هم اومد بيرون ، همون لباسهايي كه من براش برده بودم به اضافه روسري خيسي كه موهاش رو توش پيچونده بود
شراره همينكه اونو ديد گفت : چرا روسري خيس رو بستي ؟
محبوبه سرش رو پايين انداخت و گفت : خوب مسعود ..........
شراره نذاشت حرفش تموم بشه و همزمان به طرفش كه ميرفت گفت : همش داري اين پسره رو مقصر ميدونيا
و وقتي بهش رسيد تو يك حركت روسري رو از سر محبوبه كشيد و گفت : دلت ميخواد همين اولين روز سردرد بگيري ؟
محبوبه منمن ميكرد كه شراره رو به من گفت : مسعود من نميزارم محبوبه روسري سرش كنه ، تو مشكلي داري ؟
من كه از صلابت صدا شراره ميترسيدم مخالفت كنم گفتم : به من چه ، هر جور خودش دوست داره
شراره دامن و پيراهن محبوبه رو نشون داد و گفت : اينا رو هم خشك شدي در بيار ، تو هواي به اين گرمي و شرجي كه كسي لباس اينطوري نميپوشه
و بعد در حالي كه به سمت آشپزخانه ميرفت ادامه داد : مگه اونايي كه بهت گفتم نياوردي ؟
محبوبه : آوردم
شراره : پس چرا اينا رو پوشيدي ؟
و بعد اينگار چيزي يادش اومده باشه گفت : آهان ، يادم نبود خودت لباسات رو نياوردي
و بعد با طعنه رو به من گفت : مسعود تو هم اختلاف سليقه خيلي بالا و پاييني داريا
من : من ؟
شراره با شيطنت تمام و بدون اينكه بهم نگاه كنه گفت : خوب آره تو ، نه به اين پيراهن و دامن بلند و ناجور ، نه به اون ست دومي
داغ شدن سر و كلم نشون ميداد دوباره قرمز شدم ، منظور اون خوب فهميدم و نيش باز شده سهراب هم فكر بودنمون رو نشون ميداد ، محبوبه كه تو اتاق رفته بود شراره رو صدا زد ، صداي كل كلشون ميومد كه شراره از تو اتاق بيرون اومد و رفت اتاق روبرو و منو صدا زد ، رفتم جلوي در اتاقي كه شراره داخلش بود ، ازم خواست برم داخل ، وقتي روبروش قرارگرفتم تازه تونستم متوجه بشم كه خانم سوتين نبسته ، چون نوك سينه هاش كامل بيرون زده بود ، من كه با ديدن اين صحنه يكم بهم ريخته بودم با لكنت زبون گفتم : امرتون شراره خانم ؟
شراره : آقا مسعود خوب منو نگاه كنين
((يعني چي ؟ نكنه متوجه نگاه من به سينه هاش شده بود )) با همون لحن گفتم : چرا ؟؟؟؟
شراره : نه شما اول سرتاپاي منوخوب نگاه كنين
من سري تكون دادم و گفتم : خوب ؟
شراره : ديدين ؟
من : خوب بله
شراره : مشكلي تو لباساي من هستش ؟
من : نه
شراره دوباره بلند و ايندفعه سهراب رو صدا زد ، با اومدنش شراره بهش گفت : سهراب لباساي من مشكلي داره ؟
سهراب : نه ، چرا ؟
شراره : تو ناراحتي من اينطوري لباس بپوشم ؟
سهراب خنده موزيانه اي كرد و با مسخره بازي گفت : خانم تو لباس هم نپوشي من ناراحت نميشم كه
شراره مشت محكمي به بازوش زد و گفت : برو بيرون بابا
سهراب با خنده ازاتاق بيرون رفت ،شراره بهم نزديك شد ،به قدري نزديك كه گفتم الان بهم برخورد ميكنيم ،ناخودآگاه دوباره چشمم به سينه هاش افتاد و اين منو به نفس نفس مينداخت ، يكمرتبه شراره دستامو تو دستاش گرفت ، دستهايي كه با وجود داغ كردن من بازم گرمتر از من بود ، من هاج و واج داشتم تو چشماش نگاه ميكردم كه گفت : چرا محبوبه رو اذيت ميكني ؟
من با منمن واضح و بدي گفتم : ممممن ، ننننه ، كككي گفته ؟
شراره : كسي نگفته ولي كارات اينو ميگه
شراره دستامو ول كرد و ادامه داد : چرا نميزاري حداقل اين چند روز كه پدر و مادرت نيستن و بهش گير نميدن راحت باشه
من : مگه من چي بهش گفتم ؟
شراره : خوب چيزي كه نگفتي ، ولي همين الان كه من ازش ميخوام راحتر لباس بپوشه ميگه از تو ميترسه
من : از من ؟ من كه بهش كاري ندارم
شراره كه دوباره جلو ايستاده بود گفت : قول ميدي حداقل اين چند روز آزادش بزاري ؟
من : اين چند روز چيه ، تا هر وقت دوست داره ، اصلا چرا بايد من بهش گير بدم ؟ ، اون خودش بزرگ
و بعد در حالي كه سرمو پايين انداخته بودم ادامه دادم : تازه من چرا بايد براي خواهرم با وجود داشتن دوست خوبي مثل شما نگران باشم ؟
عكس العمل شراره اصلا قابل پيش بيني كه هيچ باور كردني براي من نبود ، چون منو بغل زد و از لپم بوسي گرفت و زد بيرون .
ترس ، استرس ، هوس ، اضطراب ، شهوت ، همه و همه اين حسها با هم مختلط شده و منو احاطه كرده بودن ، سفارشهاي مادرم ، نصيحتهاي پدرم ، آرامش و ريلكسي سهراب ، سكسي بودن شراره و از همه مهمتر آمادگي من ومحبوبه براي ورود به مرحله جديدي از روابط باعث ايجاد تنشهاي زيادي در من شده بود .تو همين افكار بودم كه دوباره شراره صدام زد ، صدا از داخل اتاق روبرو بود ، همين كه خواستم داخل بشم شراره اومد بيرون و آروم گفت : از تو اجازه ميخواد
وارد اتاق شدم ، محبوبه روي تخت در حالي كه چادر گلگلي سفيد رنگي روي دوشش بود نشسته و به محض ديدنم ايستاد ، در رو بستم و بهش نگاه كردم ، تا حالا نگاه خريدارانه اي بهش نكرده بودم ،قد نسبتا بلند و چهره زيباش اونو تو همه فاميل تك نشون ميداد ، اندام خوش فرم و لوندي خاصي كه تو حركاتش بود بعضي وقتها باعث ميشد توجه دوروبريها رو به خودش جلب كنه ، با آرامش خاصي كه سعي كرده بودم تو اون لحظه در خودم ايجاد كنم گفتم : جانم ، با من كاري داشتي ؟
محبوبه نيم نگاهي بهم كرد و دوباره سرش رو پايين انداخت و خيلي آروم گفت : ببخشيد داداش
من با لبخند بهش نزديك شدم و دستمو روي يكي از بازوهاش گذاشتم و گفتم : مگه چي شده ؟
محبوبه : همين شرايط بوجود اومده
من : چه شرايطي ؟
محبوبه كه صورتش يكم قرمز شده بود با منمن گفت : همممين ديگه
من دستمو زير چونش گذاشتم و بالا آوردم و با همون لبخند گفتم : 20 سواليه ؟
محبوبه لبخدي ريز روي لبش نشست و گفت : نه داداش ، منظورم صحبتهاي شراره خانم هستش
من چادري كه دورش گرفته بود رو باز و كناري انداختم و سر تا پاشو ورانداز كردم ، تقريبا همون تيپ شراره ، نه اصلا بايد گفت دقيقا همون تيپ ،همون شلوارك با همون رنگ ،همون تي شرت با همون رنگ و شكل ،وازهمه مهمتر با كمي دقت ميشد تشخيص داد محبوبه هم سينه هاي نسبتا بزرگش را با سوتين جمع و جور نكرده.
((جست و گريخته متوجه شده بودم كه نظر بقيه اينه كه ميگفتن محبوبه هم مثل مادرم از اندام بزرگي برخورداره ، و اين به نوعي ارثي هستش ، سينه ها و باسن بزرگ ، ولي هيچ وقت توجه خاص نميكردم )) .
با دست به سمت در اتاق هولش دادم و آروم گفتم : برو جلوتر ببينم
محبوبه كه ميشد ترس و تشويش همراه با خجالت زياد رو تو چهرش ديد با قدمهاي آروم و لرزان رفت و جلوي در ايستاد ،دوباره نگاه خريدارنه رو روش فيكس كردم و بعد گفتم : خيلي بهت مياد ، معركه شدي دختر
و بعد از روي تخت بلند شدم و رفتم جلوش و با لحني كه هيچ وقت تصورش رو هم نميكردم گفتم : كجا بودي تا حالا ؟ خيلي خوشگليا ؟
محبوبه كه انتظار برخورد اينطوري رو نداشت با لكنت زبون گفت : يعني به نظر تو اشكالي..........
كه نذاشتم صحبتش تموم بشه و گفتم : خوش باش ، هر طور دلت ميخواد ، من حرفي ندارم
و همينكه ميخواست از اتاق خارج بشم محبوبه گفت : ولي مامان و بابا چي ؟
من كه در رو باز كرده بودم و تقريبا داشتم خارج ميشدم قدمي به عقب برداشتم و آروم گفتم : مگه قرار اونا چيزي بفهمن ؟
محبوبه كه ميشد لبخند رو روي لبش ديد گفت : مرسي داداش
من : خواهش ميكنم ، فقط يك سوال
محبوبه : بله
من : خودت هم اينطوري دوست داري ؟
محبوبه سرش رو پايين انداخت و سكوت كرد ، با يك حركت خودم رو بهش رسوندم و از لپش بوسي گرفتم و گفتم : پس منم دوست دارم .
-------------
ادامه دارد ........ نویسنده ........ گی من ۷۰۴۹


شب است و ماه می‌رقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
     
  
مرد

 
قسمت هفتم

وقتي از خواب بيدار شدم محبوبه نبود ، از اتاق كه بيرون اومدم ديدم داره تو آشپزخانه چايي ميريزه و با ديدنم سلام كرد ، اثري از سهراب و شراره نبود ، با اشاره ازش پرسيدم كه كجا هستن كه با علامت دست نشون داد هنوز بيدار نشدن ، واقعا وقتي محبوبه موهاش رو باز ميكرد و روي شونه هاش ميريخت بينهايت زيبا ميشد ، محو تماشاي خواهر خوشگل خودم بودم كه ديدم شراره در حالي كه چشماش رو ميماليد اومد و گفت : آفرين ، خواهر و برادر خواب ندارينا
من سلامي كردم و گفتم : بابا ساعت 10 هستشا
شراره نگاهي به ساعت كرد و با نواي بلند سهراب رو صداش زد و گفت : سهراب بلند شو ، كلي كارداريما
من : چيكارش داري
شراره در حالي كه تو آشپزخانه ميرفت گفت : كار خاصي كه ندارم
و بعد رو به محبوبه گفت : امشب رو خودمون موهامونو درست ميكنيم ، براي فردا شب ميريم آرايشگاه ، خوبه ؟
محبوبه : هر چي شما بگين
من : مگه امشب چه خبره ؟
شراره : امشب حنا بندونه ديگه
من : اي ، من فكر ميكردم 3 – 4 روز ديگست
شراره : نه امشبه ، زياد دور نيست ، نزديك 20 دقيقه راهه
سهراب هم بيدار شد و بعد از صبحانه قرار گذاشتيم بيرون گشتي بزنيم و بعدش ناهار بريم رستوران ، شراره و سهراب رفتن تو اتاقشون كه حاضر بشن ، من و محبوبه هم رفتيم تو اتاقمون ، دنبال شلوار بيرونيم ميگشتم كه محبوبه با صداي آرومي گفت : مسعود من چي بپوشم ؟
من : نميدونم ، هرچي دوست داري
محبوبه : شراره ميگه اون مانتويي كه باهاش تازه خريدم رو بپوشم
من : كدوم ؟ من ديدم ؟
محبوبه : راستش نه ، هيچكس نديده تا حالا ، من و شراره چند وقت پيش دو دست براي من و دو دست براي خودش عين هم خريديم
من : خوب بپوشش ببينم
محبوبه : باشه ، مرسي
از اتاق بيرون اومدم كه ديدم سهراب از همه زودتر حاضر شده ، شراره هم رفت كلي لباس دستش بود و رفت تو اتاق ما ، تقريبا 15 دقيقه طول كشيد تا آماده بشن ، وقتي اومدن بيرون سهراب با سوتي كه زد احساساتشو بروز داد ، واي پسر چي شده بودن ، دقيقا تيپ هم ، شلوارهاي استرج تنگ ، مانتوهاي فوق العاده كوتاه و نازك كه به خاطر تنگ بودنشون همه ريزه كاريهاي اندامشون رو بيرون ميريخت ، انگار محبوبه ميخواست تو همين چند روزه راه چند ساله تغيير رفتار رو طي كنه ، واقعا قدرت نداشتم چشم ازشون بردارم ، به خصوص وقتي از جلومون رد شدن واز پشت ديدمشون ديگه حس عماره افسار پاره كرد و منو در اختيار گرفت ، براي اولين بار به كون و كپل اون دوتا نگاه جديدي ميكردم ،
و اولين مطلبي كه تو ذهنم اومد اين بود (( واقعا كي ميتونه از نگاه كردن به زيباييها بگذره ))
همه مسير رو تو فكر بودم كمتر حرف ميزدم، تو بازار به راحتي ميشد چشمهاي هيز مردم رو ديد كه داشتن دو تا هلو همراه ما رو ميخوردن ، شراره خيلي براش عادي بود و ريلكس ريلكس ، ولي تو چهره محبوبه آاشوب و استرس رو ميشد ديد ، ناهار رو كه خورديم برگشتيم ويلا ، شراره و سهراب رفتن براي چرت بعداظهر و منو محبوبه هم تو اتاق خودمون دراز كشيده بوديم ، از رفتار محبوبه معلوم بود ميخواست حرفي بزنه ولي همش دست دست ميكرد ، همونطور كه روي تخت دراز كشيده بودم به سمتش چرخيدم و نگاش كردم ، محبوبه به پشت خوابيده بود و سقف رو نگاه ميكرد ، ميدونستم بيشتر از خودش نگران منه ،نگران قولي كه به پدر ومادرم داده بودم و همچنين نگران روحيه واخلاق من ،آخه ما هيچ وقت تا اين حد باهم راحت نبوديم حتي زماني كه تو خونه خودمون تنها بوديم ، محبوبه حتي جلوي نزديكترين افراد خانواده اش هم اينطوري لباس نپوشيده بود چه برسه كه بره تو اجتماع ، ولي نكته اي كه ذهن منو مشغول ميكرد حس خواستن هر دومون بود ، خواستن آزاديهاي بيشتر ، خواستن رابطه هاي صميميتر و شاد تر با هم ، داشتن دوستان مشترك جديد و با ذوق و پرانرژي مثل سهراب و شراره ، درگير اين افكار بودم كه احساس كردم چشمهاي محبوبه بهم خيره شده ، به خودم كه اومدم محبوبه با صدايي خيلي آروم گفت : امروز خيلي جلف بودم مگه نه ؟
ميدونستم اين جمله رو فقط براي آرامش من گفته چون اگر خودش دوست نداشت همون روز خريد لباسها منصرف ميشد ، محبوبه از تو فكر رفتن من دچار ناراحتي شده بود ، اون پيش خودش نتيجه گيري كرده بود كه من مخالف اين نوع پوشش و رفتار هستم و به خاطر شرايط مجبور به پذيرشش شدم ؛ نتيجه گيري كاملا غلط ، من احساس ميكردم با آشنايي سهراب و شراره دچار تحول شديد روحي و رواني شدم و برعكس گذشته خيلي سريع در پي قانع كردن خودم برميومدم ، سعي ميكردم همه چي رو اونطور كه هست و بايد باشه ببينم و تنها خواسته خودم رو مد نظر قرار ندم ، الانم بايد اين حس و نظر خودم رو طوري به محبوبه بفهمونم كه در ادامه مسافرت و تفريحاتمون دچار دوگانگي و ترس و استرس نشه و راحتر خودش رو با شرايط وفق بده ، با شرايطي كه خودش هم موافقش باشه .
دستمو روي صورتش كشيدم و گفتم : ميدوني امروز از هر روز ديگه خوشگلتر شده بودي ؟
محبوبه دستش رو روي دستم گذاشت و نوازش كرد ، دوباره ادامه دادم : باورم نميشد يكي از خوشگلترين دخترهاي ايران خواهر خودم باشه ، هيچ وقت مثل امروز بهت دقت نكرده بودم ، همه جوره خوشگلي
محبوبه با صدايي اروم گفت : مرسي داداش
من : تو و شراره خانم امروز تلفات زيادي پشت سرتون بجا گذاشتين
محبوبه لبخند ريزي زد و گفت : حتما خيلي خجالت كشيدي ؟
من خودم رو بهش نزديكتر كردم ، فاصله ما حالا كمتر از دو ، سه وجب بود ، صورتمو جلو بردم و لپش رو بوسيدم و گفتم : يادته هر وقت لپت رو ميبوسيدم هم تو خجالت ميكشيدي هم من ؟
محبوبه با اشاره سر تاييد كرد ، دوباره ادامه دادم : ولي چيزي كه من الان دارم تو چشمات ميبينم خجالت نيست ، رضايته ، درسته ؟
محبوبه : اوهوم
من : هيچ ميدونستي هر وقت تورو با شلوار لي و بلوزهاي تنگ ميديدم هم تو و هم من سريع سعي ميكرديم از هم پنهان بشيم
محبوبه خنده آرومي كرد و گفت : آره يادمه ، يادمه يكروز كه منو با تاپ بندي ديدي به قدري قرمز شدي كه ميشد جاي گوجه فرنگي خوردت
هردومون زديم زير خنده و من ادامه دادم : ولي امروز من از ديدنت سير نميشدم ، خوشحال بودم از اينكه خواهر من تيپي زده كه همه رو انگشت بدهان كرده ، تيپي زده كه برادرش رو تو كف گذاشته ، آره خواهر خوشگل من ، تو جلف نشده بودي ، خيلي هم خوشگل و ناز شده بودي
و بعد در حالي كه به پشت ميخوابيدم ادامه دادم : از من يكي خيالت راحت باشه ، خواهر و برادريمون جاي خودش ، ميتوني به عنوان يك دوست روم حساب كني ، دوستي كه فقط دنبال رضايت تو هستش و پاي همه چيش هم ايستاده ، پس سعي كن حسابي خوش بگذروني و ديگه لازم نيست براي چيزي ازم اجازه بگيري
و در حالي كه پشتم رو بهش ميكردم ادامه دادم : حتي اگر لخت هم بخواي تو خونه باشي من حرفي ندارم
و در حالي كه ملافه رو روي خودم ميكشيدم با خنده گفتم : فقط اگر لخت شدي اولا مواظب باش مريض نشي و بعدشم به من و سهراب رحم كن
ضربه آرومي به پشتم خورد كه با لفظ ديونه محبوبه همراه شد .
-----------------
ادامه دارد ........ نویسنده ...... گی من ۷۰۴۹


شب است و ماه می‌رقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
     
  
مرد

 
قسمت هشتم

با سر و صداي محبوبه و شراره از خواب بيدار شدم ، ساعت حدود 7 بود ، اون دو تا تو اتاق شراره شون داشتن به خودشون ميرسيدن ، سرو صورتمو كه شستم ديدم شراره از تو اتاق بيرون اومد و با ديدنم گفت :بيدار شدين ، زحمت چايي رو ميكشين ؟
من همونطور كه به طرف آشپزخانه ميرفتم گفتم : چشم ، آقا سهراب خوابه هنوز ؟
شراره : نه ، يكي از دوستاش بهش زنگ زد رفت ببينتش
من : اوكي
حدود ساعت 9 شب با آماده شدن اون دوتا و اومدن سهراب به سمت محل مراسم راه افتاديم ، باغ بزرگي كه قرار بود هر دو شب مراسم داخلش برگزار بشه خيلي زيبا بود و از اون زيباتر دخترها و زنهايي بودن كه ميومدن ، سهراب از قبل ميگفت كه خانواده عروس خيلي متعصب هستن و براي همين براي اون شب بزن و بكوبي در نظر نگرفته بودن و قرار شده بود فردا آخر شب فقط خودمونيها بمونن و بساط رقص و شادي رديف بشه ، به خاطر حضور چند تا از بزرگان طايفه شون كه خيلي هم مذهبي بودن خانمها نتونستن اونطور كه ميخوان راحت باشن و براي همين تو ذوقشون هم خورده بود ولي شراره و محبوبه به خاطر مطلع بودنشون لباسهاي پوشيده تري داشتن ،وقتي برگشتيم از خستگي نفهميديم كي خوابمون برد ، صبح اول سري به دريا زديم ولي شنا نكرديم ، راستش خيلي حالم گرفته شده بود ، 2 روزه كه اومديم من هنوز شنا نكرده بودم ، سهراب ميگفت آدرس يك ساحل خلوت و خوب رو گرفته كه براي فردا بريم اونجا .
ناهار رو كه خورديم چرت كوتاهي زديم و خانمها رو رسونديم آرايشگاه و بعدش با سهراب گشتي تو شهر زديم ، حدود 2 ساعت بعد آماده بودن و دوباره راهي ويلا شديم براي تعويض لباس ، من و سهراب كه سريع آماده بوديم و تو هال نشسته و منتظر خانمها ، بالاخره انتظار به سر رسيد ، واي پسر همون لباسهاي سكسي و فوق العاده زيبايي كه اون شب نشون داده بودن تنشون بود ، ولي نكته بارزتر لباس محبوبه نبود ، آرايشي كه داشت اونو بينهايت زيبا كرده بود ، به وضوح توجه غير معمول سهراب بر روي محبوبه رو ميشد ديد ، شراره اومد جلومون و چرخي زد و گفت : چطوره ؟
سهراب كه به خودش اومده بود گفت : عاليه
اون شب وقتي مجلس خودموني شد و مرد و زن قاطي شدن تازه مشخص شد سكسيتر از محبوبه و شراره به قدري زيادتره كه كسي توجه به دو تاي ما نداره ، چند تا دختر كه فقط ميشد گفت شورت و سوتين داشتن و بقيش تور بود ، بمال بمال وحشتناكي بود و البته محبوبه و شراره هم در امان نبودن ، جاي ناراحت شدن من هم نبود چون خواسته يا ناخواسته منم قاطيشون شده بودم و خوب واقعيتش بدم هم نيومده بود ، محبوبه بعد از صحبت اون روز بعداظهر من ظرفيت بالاي تغيير رفتارش رو داشت نشون ميداد ، ظرفيت بروز لونديها و عشوه گريهاي دخترونه خودش رو ، برام ديگه قطعي شده بود محبوبه كاملا از اين وضع راضي و خوشحاله و به نوعي شايد بشه گفت تشنه اين رفتارها .
حدود ساعت 3 نيمه شب خونه رسيديم ، سهراب كه از زور خستگي حتي حال رانندگي رو نداشت كنار نشست و من تا خونه پشت ماشين نشستم ، خونه كه رسيديم من ماشين رو پارك كردم و رفتم داخل ، شراره خانم كه داشت ميرفت داخل اتاق با ديدنم گفت : مسعود جون ببخشيد ولي زحمت خاموش كردن لامپها هم با تو ، سهراب رفت خوابيد
من : به روي چشم
لامپهاي اضافي رو خاموش كردم و رفتم تو اتاق ، محبوبه با همون لباسها تو اتاق نشسته بود ، بهش لبخندي زدم و گفتم : چرا پس نشستي ؟ ميخواي با همينا بخوابي ؟
محبوبه : نه ، الان عوض ميكنم
لبخند زيبايي كه روي لبش نقش بسته بود منو بابت فرصتي كه براي آزادتر بودنش بهش داده بودم رو خوشحال ميكرد .
من همونطور كه پشتم بهش روي تخت نشستم ، منتظر بودم تا محبوبه بهم بگه لباساشو درآورده و لباس راحتي پوشيده ، صداهايي كه ميشنيدم نشون ميداد محبوبه با خودش درگيره براي همين گفتم : چي شده ؟
محبوبه : خوب راستش
من : نميتوني درش بياري ؟ چطوري پوشيدي پس ؟
محبوبه : قسمت كمر به پايينش خيلي تنگه
من با خنده ولي آروم گفتم : مگه غير قسمت كمر جايي ديگه هم داره
محبوبه : مسخرم ميكني داداش ؟
من با همون لحن شوخي و شاد ادامه دادم : نه خواهر خوشگلم ، شوخيت كردم
محبوبه : شراره رو صدا بزنم ؟
من : باشه صداش بزن ، فقط آرومتر چون فكر كنم سهراب خوابش برده
محبوبه در رو نيمه لا كرد و آروم شراره رو صدا ميزد ، ولي انگار اونم خوابش برده ، چه سريع جفتشون خوابيدن ، محبوبه كه مونده بود چيكار كنه به من كه هنوز پشتم بهش بود گفت : مسعود چيكار كنم ؟
من : خوب با اون لباسا كه نميتوني بخوابي
يكم منمن كردم و ادامه دادم : چاره اي نيست ، بايد خودم كمكت كنم
محبوبه با لحن خاصي گفت : ولي داداش درآوردن اين لباسا يكم ........
من : يكم چي ؟
محبوبه : آخه بايد بندش رو اول از گردنم دربيارم و بعد لباس رو پايين بكشم
منظورش رو ميدونستم چيه ، يعني بالاتنه لخت ، ولي مگه كار ديگه اي هم ميشد كرد ، با آرامش خاصي گفتم : تو اگه بخواي من كمكت ميكنم
هيچ پاسخي از اون نيومد ، با رفتارهايي كه طي اين چند وقت ازش ديده بودم اطمينان داشتم اون مشكلي نداره ، فقط مونده بود تصميم من ، آروم از جام بلند شدم و قبل از برگشتن به طرفش گفتم : ميخواي پشتتو كن
و كمي بعد رفتم طرفش ، كمر لختش رو قبلا تو همون لباس ديده بودم ولي فرق بزرگي كه الان داشت پايين افتادن لباس و لختي كامل تا روي كمر بود ، لختي كه قسمت جلو اون تو ديد من قرار نداشت ولي دستهاي محبوبه كه سعي كرده بود سينه هاش رو احاطه كنه بيشتر منو تحريك ميكرد ، لباس رو از پشت گرفتم و شروع كردم به پايين آوردن كه يكمرتبه يكم از شورتش هم پايين اومد و اين باعث شد محبوبه سينه هاش رو ول كنه و شورتش رو نگه داره ، برخورد دستام با بدنش باعث افزايش فشار خون من شد ، افزايشي كه از ديدن و لمس كردن پوست بدن محبوبه ايجاد شده بود ، ديگه قارد نبودم به همون وضع بمونم و سريع رومو برگردوندم و گفتم : فكر كنم ديگه بتوني .
محبوبه بالاخره لباسشو عوض كرد و بعدشم من و تا رفتيم بخوابيم ساعت 4 شده بود .
زودتر از ساعت 12 ظهر نتونستيم بيدار بشيم ، صبحانه و ناهار با هم شد ، به پيشنهاد سهراب و بعلت گرمي زياد هوا قرار شد تو خونه بمونيم و برنامه شنا براي همون غروب باشه كه كمتر هم استرس گيردادنهاي مامورها رو ميكشيديم ، صحبت از مراسم ديشب و حاشيه هاي اون بود ، سهراب همش داشت براي خانمش كلاس ميذاشت و از رقصش تعريف ميكرد كه همين باعث شد شراره بلند بشه و برقصه ، واقعا زيبا ميرقصيد ،محبوبه هم كه ديگه كم و بيش ريلكس بودن رو داشت تجربه ميكرد و حضور سهراب هم باش عادي شده بود بلند شد ، من و سهراب همش در حال تعريف و تمجيد ازشون بوديم ، يكساعتي رو حسابي زديمو و رقصيديم ، براي شام غذا حاضري تدارك ديديم و حركت كرديم به سمت ساحلي كه سهراب آدرس گرفته بود ، ساحل خوبي بود و اكثر اونايي كه اومده بودن محلي همونجا بودن ، زيراندازي رو انداختيم و چادر مسافرتي رو روش برپا كرديم ، خوشبختانه اثري از مامورهاي انتظامي نبود و خانواده ها راحت به شادي و پايكوبي پرداخته بودن ، لباس اكثر دخترها و زنهايي كه اونجا بودن تو خونه اي بود و ميشه گفت بالاي 90 درصدشون راحت و بدون حجاب ، زن و مرد تو آب زده بودن ، مردا كه همشون با شورت و مايو بودن و خانمها هم با شلوارك و تي شرت ، با وجود تاريكي هوا بازم ميشد بدنهاي زيباي بعضيهاشون رو ديد و اين من و سهراب رو كه تقريبا با هم ندار شده بوديم رو جذب ميكرد ، يكي دوبار شراره و محبوبه متلك بارونمون كردن ولي ديگه كار از اين حرفا گذشته بود ، بالاخره شراره و سهراب دست تو دست هم رفتن تو آب ، من كه داشتم ديونه ميشدم هم به فاصله كمي رفتم ، محبوبه جلوي چادر روي زيرانداز نشسته بود و ما رو نگاه ميكرد ، شوخي هاي سهراب و شراره با همديگه كم كم به سمت من كشيده شد و اينجا بود كه شراره موقع فرار از دست سهراب تو بغل من افتاد و به خاطر هولي كه سهراب بهش داد دونفري رفتيم زير آب و براي اولين بار ناخواسته سينه هاي شراره تو دستاي من قرار گرفت ، حتي شرايط بدي كه برام ايجاد شده بود و يكم آب هم خورده بودم نتونسته بود تحريك بوجود آمده رو خنثي كنه و تصوير نسبتا خوبي كه از سينه هاي بيرون زده از لباس خيس شراره جلوم ايجاد ميكرد تشديد كننده اون شد ، حسي كه باعث شد ورمي بين پاهام شروع به ايجاد شدن كنه ، نميتونستم خودم رو از اون وضع جدا كنم و برم سمت ساحل ، شراره هم اصلا سعي نميكرد جلوي تكرارش رو بگيره و تو چند مرحله ديگه به صورت ملايمتري ايجاد شد ، ديگه عملا ورم بين پام كامل شده بود و ترس از لو رفتن منو به دورتر كشوند ، با اصرار شراره محبوبه هم بالاخره اومد ، و با خيس شدن تيشرتش صحنه اي فجيع تر از شراره ايجاد شد ، بايد قبول كرد سينه هاي محبوبه بزرگتر از شراره بود واين با خيس شدن لباسشون نمايان شد . سهراب دوباره سرشاخ شراره رو گرفته بود و اذيتش ميكرد ،من ومحبوبه هم فقط نظاره گر بوديم و ميخنديديم كه شراره رو به محبوبه گفت : خيلي نامردي
محبوبه : چرا ؟
شراره : خوب بيا كمكم
سهراب با خنده و تهديد رو به محبوبه گفت : بياي تو هم آبت ميدم
شراره : فكر كردي دو نفري از پست برميايم
سهراب با تمسخر گفت : شما دو تا جوجه

ادامه دارد .............. نویسنده ........ گی من ۷۰۴۹


شب است و ماه می‌رقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
     
  
مرد

 
قسمت نهم

انگار وسوسه اي كه سهراب خواسته يا ناخواسته به جون محبوبه انداخته بود كارخودش رو كرد ومحبوبه كه به سمتشون ميرفت گفت : اومدم ، شراره جون الان دخلش رو مياريم
و درگيري سه نفرشون شروع شد ، اول فكر كردم واقعا شراره و محبوبه دارن به نتيجه ميرسن ولي وقتي سهراب تو يك حركت محبوبه رو از پشت بغلش زد و دستهاي قدرتمندش را روي سينه هاي اون قرار داد و شراره هم بهشون چسبيد و به عبارتي خواهر منو ساندويج كردن فهميدم صحبت مغلوب و غالب نيست ، فقط همه اينها بهانه اي براي لاس زدن و ماليدن ، درسته ، سينه هاي محبوبه داشت توسط سهراب به صورت اتفاقي ماليده ميشد و شراره هم خودش رو از جلو به خواهرم چسبونده بود و دستاش دور كمر سهراب بود ، اهرمي كه فقط باعث ميشد فشردگيشون بيشتر بشه .
(( يا بايد قيافه ناراحت و متعصبي به خودم ميگرفتم يا اينكه منم قاطي اونا ميشدم ، اين مدت بهم ثابت كرده بود سهراب و شراره عامل مهمي در بدست آوردن شور و نشاط ما بودن و بي انصافي بود خودم خرابش كنم ، از طرفي چهره و رفتار محبوبه هم نشون ميداد اعتراضي با اين موارد نداره ، حتي الاني كه سينه هاش داشت توسط يك غريبه ماليده ميشد و بدنش كاملا در احاطه اون بود ، پس دليلي نداشت من كاسه داغتر از آش بشم ))
خودمو بهشون رسوندم و حالا ماليدنها چهار نفره شده بود ، آب دادن و شوخي و مسخره بازي به اوجش رسيده بود و بارها تو اين كارها اندام شراره و محبوبه توسط من لمس شد ، خوب اولين تاثير اين لمس كردنها روي كيرم بود ، كيري كه حالا كاملا بر افراشته بود ، همش منتظر بودم يكيشون خسته بشه و به واسطه اون بقيه هم بيرون بزنن ، خيلي سعي كرده بودم دست كسيشون به كيرم نخوره ولي بالاخره اونم اتفاق افتاد و اولين دست غريبه اي كه به عقيده خودم از روي عمد كيرم رو كامل گرفت شراره بود ، از اين لحاظ ميگم عمدي كه فقط منو برق گرفت و حالت صورت شراره با اون لبخند شيطانيش نشون ميداد بي نقشه نبوده ، ديگه جاي موندن من نبود ، تا همون جاش هم با ديونگي راهي نداشتم ، مني كه تا اون موقع تنها لاس زدنم حرف با به اصطلاح دوست دخترايه دانشگام بود حالا به تناوب سينه و كون و حتي يكبار كوس رو لمس كرده بودم ، به بهانه آب خوردن زياد ازشون فاصله گرفتم و طوري كه به شراره هم برنخوره گفتم : من يكم استراحت كنم برگردم
اون سه تا همينطور مشغول بودن و منم نظاره گر اونا ، خوب شد وقتي بيرون ميومدم كسي اون دوروبر نبود چون با خارج شدن از آب مشخص بود كير شق شده ام داره مايومو جر ميده ، روي زيرانداز جلوي چادر نشستم ، شايد بيشتر از 2-3 دقيقه نشد كه شراره به سمتم اومد و كنارم نشست ، حرفي بينمون رد و بدل نميشد ، محبوبه و سهراب همش صدامون ميزدن و فقط شراره جوابشون رو ميداد و ميگفت : الان ميايم ، يكم خستگي بگيريم
انگار محبوبه ديگه هيچ استرس و ناراحتي از سمت من نداشت چون كاملا و مثل دوست دختر با سهراب بازي ميكرد ، احساس كردم شراره ميخوادچيزي بگه،چون همش حس ميكردم داره نگام ميكنه،حدسم درست بود،چون به محض اينكه صورتمو به طرفش كردم لبخندي زد وگفت : مسعود بهت خوش گذشت ؟
مثل خودش لبخندي زدم و گفتم : خيلي
شراره : به ما هم خيلي و خوشحاليم كه شما باهامون اومدين
من : ما بايد ازتون تشكر كنيم
شراره همونطور كه داشت سهراب و محبوبه رو نگاه ميكرد گفت : ببين چه كيفي ميكنن
من : آره ، من فكر نميكردم محبوبه اينقدر آتيش پاره و جنس خراب باشه
شراره درجا به سمتم برگشت و گفت : تو ناراحتي از اين موضوع ؟
من لبخندي بهش زدم و گفتم : نه اصلا ، اتفاقا خيلي هم خوشحالم كه خواهرم داره اونطور كه دوست داره زندگي ميكنه
و بعد در حالي كه تصوير بغل زدن مجدد محبوبه توسط سهراب و پرت كردن تو آبش رو ميديدم گفتم : ولي ميدوني برام يك چيزي عجيبه
شراره : چي ؟
من يكم منمن كردم و گفتم : من معمولا تا حالا هر چي ديدم اينه كه زن و مرد به همسرشون خيلي حساس هستن
و بعد مكثي كردم و ادامه دادم : ولي شما دو تا كاملا مستثني هستين
شراره خنده بلندي كرد و دستش رو روي زانوم كشيد و با آرامش خاصي گفت : منو سهراب عهد بستيم تو لذت بردن از دنيا و نعمتهاش به هم كمك كنيم نه اينكه مانع هم بشيم
و بعد بلند شد و روي ماسه ها جلوم نشست و با خيره شدن به چشمام گفت : شما 2 تا هم با شناختي كه من از خانواده تون دارم خوب با اين قضيه كنار اومدين
و بعد درحالي كه دوباره دستش روي زانوم بود ادامه داد : بخصوص تو مسعود
من : چرا ؟
شراره با سرش داخل آب رو نشون داد و گفت : من عادت ندارم زياد تعارف كنم و حاشيه برم ، مطمئنا حريمهاي زيادي بين اون دو تا ديگه شكسته ، و صددرصد تو هم شاهدش بودي و هيچي نگفتي ، پس اين نشون ميده هم به خواهرت و نيازهاش و لذت بردنش اهميت ميدي و هم به جمعي كه دراون هستي ، و اين از نظر من و سهراب خيلي ارزشمنده
من لبخندي زدم و گفتم : مرسي ، سهراب هم خيلي صبور هستش و ريلكس ، اونم واقعا خوب تونسته بيخيال مسخره بازيهاي من بشه
برقي از چشمهاي شراره بيرون زد و در حالي كه چهارزانو و آماده رفتن داخل آب شده بود روي ساق پام دست كشيد و با شيطنت هر چه تمامتر گفت : اون كه آره، تو هم دستكمي از سهراب نداري
من : اوه كو تا من به سهراب برسم
شراره كه حالا كاملا ايستاده بود و پشتش رو بهم كرده بود مكثي كرد وسرش رو به طرف من برگردوند وبا يك چشمك ولوندي كامل گفت : ولي اوني كه من تو آب لمسش كردم چيزي ديگه ميگه
دور شدن شراره همراه شد با آب شدن من و فرو رفتنم تو زمين .
--------

ادامه دارد ................. نویسنده ........... گی من ۷۰۴۹


شب است و ماه می‌رقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
     
  
صفحه  صفحه 1 از 6:  1  2  3  4  5  6  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

اغواگران ۳


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA