انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 3 از 6:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  پسین »

اغواگران ۳


مرد

 
قسمت بیستم

همين كه قصد داشتم برم براي آوردن لباساي اون صداي در خونه اومد ، شراره بود كه ميخواست براي چاي صدامون بزنه ، سراغ محبوبه رو گرفت كه گفتم دوش گرفته و الآن مياد بيرون ، شراره اومد داخل و رفت طرف حموم ، منم رفتم سر وقت لباساي محبوبه كه به فاصله كمي شراره هم اومد ، ورود شراره همزمان شد با گرفتن يكي از شورتهاي محبوبه تو دست من ، شراره به طرفم اومد و اونو گرفت و جلوي چشاي من ورندازش كرد و گفت : اين نه
و بعد شروع به گشتن تو كشوي لباس كرد و از انتهاي اون شورتي رو درآوردو جلوي من گرفت و گفت : اين خوبه ؟
((اين كه شورت نبود ، همش بند بود و فقط يك مثلث خيلي كوچيكش پارچه داشت ، اونم توري)) من لبخندي زدم و گفتم : مگه اينم ....
شراره بلند خنديد و گفت : آره ، اتفاقا مد روزه ، ميدوني به اينا چي ميگن ؟
من : نه
شراره : لامبادايي
من : چي بادايي ؟
كه صداي بلند محبوبه اومد : پس چرا نميارين ؟
شراره چشمكي بهم زد و بلند گفت : پيدا نميكنيم
محبوبه با همون صداي بلند گفت : بابا تو كشوي لباسامه ديگه ، مسعود كه ميدونه كجاست
شراره از اتاق زد بيرون و گفت : پيدا نميكنيم ، خودت رو خشك كن و بيا بيرون
رفتم جلوي در كه شراره دوباره بهم چشمكي زد و دوباره به محبوبه گفت : من و مسعود چشامونو ميبنديم
محبوبه با اعتراض گفت : مسخره بازي در نيارين ديگه
شراره رفت طرف حموم ، صداي آروم جر و بحثشون ميومد كه يكمرتبه صداي واي گفتن بلند شراره اومد و به دنبالش كه گفت : جدي ميگي ؟
هنوز جلوي در اتاق محبوبه بودم كه شراره دست به كمر اومد طرفم و گفت : حالا ديگه فال گوش ما وايستادي ؟
((معلومه محبوبه تو همين فرصت كم به شراره گفته بيدار بودنمو ، چرا من بايد مخاطب باشم ، اصلا حالا كه خودشون دوست دارن منم كمكشون ميكنم زودتر به خواسته هاشون كه تمايلات منم توش ميگنجه برسن )) با خنده گفتم : شما بلند حرف ميزدين تقصير من چيه ؟
شراره : نخيرم ، اگر جلوي در نبودي نميشنيدي
من : نه ، شما اگر احساساتتون رو آرومتر ابراز ميكردين منم كنجكاو نميشدم
شراره كاملا بهم نزديك شد و با لحني شيطنت آميز گفت : اي ، احساسات ما كنجكاوتون كرده ؟
من : اوهوم ، ميخواستين بلند بلند ابراز احساسات نكنين
شراره خودش رو بهم چسبوند و تو يك حركت دستش رو روي كيرم كه نيمه شق بود گذاشت و گفت : ولي احساسات شما بلندتره ها
عطري كه از شراره به مشامم ميرسيد مستم كرده بود ، بزرگ شدن كيرم رو تو دستش حس ميكردم ، خيلي سريعتر از اوني كه متصور ميشد كيرم داشت به حداكثر اندازش ميرسيد ، شراره حالا كامل تو دستش گرفته بود و داشت ميمالوندش ، سرش رو كنار گوشم آورد و گفت : فكر كنم احساساتت بدجور داره بلند ميشه ؟
ديگه فيلم بازي كردن كافي بود ، دستمو دوركمرش انداختم و محكم به خودم فشردمش و شروع كردم به گرفتن لب ازش ،شراره خيلي وارد بود ،
نميدونم چقدر بهم چسبيده بوديم كه يكمرتبه با صداي واي محبوبه از هم جدا شديم ، محبوبه كه حوله اي دورش پيچيده بود داشت ما رو نگاه ميكرد ، نه ميشد شوكه شدنش رو فهميد و نه فيلم بازي كردن احتماليش رو ، شراره با صدايي كه توش شهوت و شيطنت موج ميزد رو به محبوبه كرد و گفت : آموزش رو شروع كردم
محبوبه هر چي سعي كرد لبخند نزنه نشد ، منم ديگه ابايي نداشتم ، شراره دوباره خودش رو تو بغل من انداخت و لباي داغشو روي لب من گذاشت ، هر چي سعي كردم صورت محبوبه رو ببينم نميشد ، فكر كنم 1-2 دقيقه تو بغل هم بوديم ، هيچ حرفي گفته نميشد ، دستاي شراره دوباره روي كير شق شده من قرار گرفت و منم با گرفتن لمبرهاي كونش باهاش همراهي كردم ، حالا كه شراره سرش روي دوش من قرار داشت ميتونستم محبوبه رو ببينم ، طوري داشت با دقت نگاه ميكرد كه انگار نميخواست هيچ چيزي رو از دست بده ، شراره يكمرتبه جلوم زانو زد و تو يك حركت شلوار و شورتمو با هم پايين كشيد ، كير كاملا راست شده من رو تو دستاش گرفت و با اولين ليسي كه بهش زد صداي منو درآورد ، زبون شراره از زير كيرم شروع ميكرد به ليسيدن تا به نوكش برسه و بعد از چند بار شاهد خورده شدن كيرم شدم ، شراره نزديك به نصفه كيرمو تو دهنش كرد ، نكته جالب به مرور نزديكتر شدن محبوبه به ما بود ، مسئله اي كه از ديد شراره هم پنهان نماند ، فاصله اون تا ما به كمتر يك و نيم متر رسيده بود ، شراره در حالي كه كيرم رو ول نميكرد بلند شد و ايستاد و رو به محبوبه گفت : اينم آق داداش شما
محبوبه فقط لبخندي زيبا زد ، شراره منو رها كرد و رفت سمت محبوبه و طوري كه پشت سرش وايسته بهش چسبيد و بهش گفت : خيلي خوشمزه هستش
محبوبه كه چشمش به كيرم من بود فقط خنديد ، شراره از روي حوله سينه هاي محبوبه رو گرفت و ادامه داد : چقدر خوبه شما دو تا رو دارم
محبوبه كه معلوم بود مست شده با چشماي خمارش به سمت شراره نيم نگاهي كرد و با لحني پر از شهوت گفت : ما هم همينطور
و بعد به من نگاه كرد و گفت : مگه نه داداش ؟
من : اوهوم
محبوبه خودش رو از شراره جدا كرد و به سمتش چرخيد و گفت : ما هم خوشحاليم كه با تو و سهراب آشنا شديم و ....
ادامه صحبت محبوبه به خاطر قرار گرفتن لبهاي شراره روي لبش متوقف شد ، محبوبه هم خوب همراهيش كرد ، دستهاي شراره به نظر ميومد داره حوله محبوبه رو شل ميكنه ، و اين حدس وقتي درست از كار دراومد كه هيكل سكسي محبوبه از پشت با افتادن حوله نمايان شد ، هيچ عكس العملي مبني بر مخالفت از سوي محبوبه ابراز نشد ، حالا راحت داشتم كوني رو كه صبح كيرم لاش قرار گرفته بود رو ميديدم ، محبوبه با هول دادن شراره رو به ديوار چسبوند و خيلي زود لختش كرد ، دوباره لب گرفتنشون شروع شد ، شراره با دستش بهم اشاره ميكرد بهشون نزديك بشم ، به فاصله يكمتري اونا رسيدم ، شلوار و شورتم زير زانوهام بود و كير قد علم كرده من هم تودستام ، شراره بازم به اشاره هاش ادامه داد و فاصله من با اونا سانت سانت كم ميشد ، ديگه كمتر از بيست سانت تا كون لخت محبوبه فاصله داشتم كه شراره محبوبه رو چرخوند و به ديوار چسبوندش ، حالا من و محبوبه چشم تو چشم بوديم و درخواست نزديكتر شدني كه اون از من داشت ، با يك اشاره ديگه كيرم به كون كردني شراره ميچسبيد ، و اين اشاره با گرفتن من توسط محبوبه و كشوندنم به طرف خودشون ايجاد شد ، حالا كيرم لاي چاك كون اون زن حشري كه باعث شده بود كلا تو رفتارهاي ما تحول ايجاد بشه قرار داشت ، تكون تكونهايي كه شراره به كونش ميداد باعث ميشد كيرم لاي اون چاك زيبا حركت كنه و همين داشت لحظه اومدن آبمو رو نزديك كنه ، و اين از صداهايي كه بدون اراده از من خارج ميشد مشخص بود ، با بلندتر شدن آه و اوه من شراره سريع برگشت و جلوم زانو زد و شروع به مالوندن كيرم كرد ،آبم با فشار روي سر و صورت شراره پاشيد ، تا آخرين قطره آبم رو شراره خارج كرد و با مالوندن كيرم به سينه هاش يك نقاشي آب كير روي بدنش نقش بست .

-------------------

ادامه دارد ................. نویسنده ........... گی من ۷۰۴۹


شب است و ماه می‌رقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
     
  
مرد

 
قسمت بیست و یکم

حس پشيموني كه بعد از اومدن آبم بهم دست داده بود باعث شد براي بالا رفتن طفره بيام و اون دوتا رو تنها بزارم .
با اومدن پدر و مادر ما و آقا سهراب روزهاي آينده به صورت معمول طي ميشد و فقط گاه گداري تو فرصتهاي كمي كه پيش ميومد نگاههاي سكسي بين ما ردوبدل ميشد .
دقيقا 2 هفته از بعدازظهر جمعه اي كه تنهايي سه نفرمون فصل سكسي جديدي ايجاد كرده بود ميگذشت ، من تو اتاقم دراز كشيده بودم و با آهنگهاي تو گوشيم سرگرم بودم ، در اتاقم زده شد و پشت سرش مادرم اومد داخل ، بلند شدم و نشستم ، مادرم گفت : مسعود من و محبوبه داريم ميريم خونه عموت ديدن مهشيد خانم
من : چرا ؟
مادر : يكم كسالت داره
من : بابا كجاست ؟
مادر : اون رفته ختم يكي از كاسبهاي دوروبر خودشون ، اونم مياد اونجا
من : منم بيام ؟
مادر : نه ، عموت نيستش ، بعدشم لازم نيست
بلند شدم و تا دم در باهاشون رفتم ، همزمان با خروج مادرشون آقا سهراب هم از پله ها بالا ميومد ، بعد از احوال پرسي با مادر و محبوبه پيش من ايستاد ، اونا كه رفتن سهراب گفت : چه خبر ؟
من : هيچي ، سلامتي ، شما چه خبر ؟
سهراب : خبر خاصي نيست ، تنهايي ؟
من : بله ، بيا تو
سهراب : نه من برم يه دوش بگيرم
من : پس چايي درست ميكنم بيا
سهراب در حالي كه داشت بالا ميرفت گفت : تو بيا ، ميخوام عكس و فيلمهاي سفرم رو بهت نشون بدم
من: شراره خانم هم هستش ؟
سهراب : نه شيفتشه ، بيمارستانه ، تا ساعت 9 مياد
هنوز داخل خونه نشده بودم كه دوباره صداي سهراب اومد كه گفت : در رو باز ميذارم ، من ميرم دوش بگيرم
كليد رو برداشتم و رفتم بالا ، سهراب تو حموم بود و من رفتم طرف آشپزخانه ، ديگه خودموني شده بوديم و براي چاي درست كردن منتظر اون نشدم ، داشتم كتري رو آب ميكردم كه صداي سهراب اومد كه گفت : مسعود اومدي ؟
من : آره
سهراب : يك دقيقه بيا
رفتم جلوي حموم ، در باز بود ، گفتم : جانم
سهراب : ميايي يك ليف محكمي پشتمو بكشي
من : حتما
در رو باز كردم و رفتم داخل ، همونطور كه حدس ميزدم لخت لخت بود ، كيرش واقعا گنده بود ، الآن كه خوابيده بود مثل مار وسط پاش آويزون شده بود ، هميشه فكر ميكردم از ديدن كير يكي ديگه چندشم بشه ، ولي اين حس از اولين جلسه حموم شمال پوچ بودنش رو نشون داد ، چشمم به كيرش بود كه بهم گفت : شلوارتو در بيار خيس نشه ، تي شرتتم در بياري بهتره ها
خوب راست ميگفت ، ممكن بود خيس بشم ، تنها با شورت شدم و رفتم داخل حموم ، ليف حسابي صابون ماليد و بهم داد ، تا حالا به بدنش دقت نكرده بودم ، خيلي عضلاني و ورزيده بود ، كمترين چربي تو بدنش ديده نميشد ، هميشه دوست داشتم بدنم اينطوري بشه ، همونطور كه ليفش ميزدم گفتم : سهراب بدن سازي هم كار كردي ؟
سهراب : خيلي
من : جدي ؟ چند سال ؟
سهراب : من تا همين 3-4 ماه پيش هم كار ميكردم ، درگيريهاي زندگي يكم دورم كرده
من : پس براي همين اينقدر قشنگه
سهراب خنده اي كرد و گفت : مرسي
ازش يكم فاصله گرفتم و گفتم : برو زير آب تا يكدست ديگه هم بزنم
سهراب بلند شد و رفت زير دوش ، با دقت بيشتري تو جزئيات بدنش رفتم ، تقريبا همه چي اون متناسب بود ، فقط به نظر من كيرش گنده تر از حد معمول نشون ميداد ، انگار سهراب هم تو بر من بود چون گفت : يكم كار كني بدنت تو هم خوب ميشه
من : با يكم كار كردن بعيد ميدونم
سهراب كه دوش رو ميبست اومد نزديكم و شروع كردن به معاينه قسمتهاي مختلف بدنم ، از سرشانه گرفته تا بازو و پهلوهام و سينه و بعدش جلوم زانو زد و رونامو ماهيچه هاي پشت پام ، بعد دوباره ازم فاصله گرفت و گفت : بهت قول ميدم با يك برنامه خوب بدنت عالي بشه ، اونطور كه هر دختري از ديدنش لذت ببره
من لبخندي زدم و گفتم : والا دخترا امروز زياد به بدن خوش فرم توجهي نميكنن
((منظورم از اين حرف بيشتر اين بود كه دخترا و زنها بيشتر دنبال تيغ زدن مردا هستن و خوش تيپي و بدن ورزيده براشون مهم نيست ولي سهراب تعبيري ديگه كرده بود ))

-------------------

ادامه دارد ................. نویسنده ........... گی من ۷۰۴۹


شب است و ماه می‌رقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
     
  
مرد

 
قسمت بیست و دوم

سهراب كه ديگه كاملا راحت صحبت ميكرد خنده بلندي كرد و كيرش رو تو دستش گرفت و گفت : راست ميگيا ، الان اين از همه مهمتره
انگار يكم احساساتي شده بود چون كيرش يكمي جون گرفته و داشت خودي نشون ميداد ، قصد اصلاح تعبير سهراب رو نداشتم چون ميدونستم فايده اي نداره ، سهراب دوباره پشتشو بهم كرد و چهار زانو نشست ، صابون رو رو به عقب بهم داد و منم ليف رو دوباره صابوني كردم و افتادم به جون پشتش ، دفعه اول هم كمرش رو خوب ليف نزدم براي همين سعي كردم با خم شدن بيشتر اينكار رو انجام بدم كه تعادلم بهم خورد و افتادم روش و بعدشم كف حموم پهن شدم ، بدنم و بدنبالش شورتم هم خيس شد ، سهراب كه از جاش بلند شده بود بلند بلند ميخنديد و سعي ميكرد منو بلند كنه ، وقتي كامل ايستادم گفت : چرا شيرجه ميزني ؟
من : سر خوردم
سهراب : ايرادي نداره ، حالا ديگه بيا دوش بگير تو هم
من : آخه
سهراب ليف رو از دستم گرفت و كشوندمه زير دوش ، حموم ناخواسته ولي داشت بهم حال ميداد ، از كرختي خارجم كرد ، سهراب همينطور كه ليف رو صابوني ميكرد بهم گفت : سرتو يك دست شامپو بزن تا يك ليف اساسي بزنمت
من : نه مرسي
سهراب شامپو رو طرفم گرفت و گفت : بگير ديگه بابا
سرمو شامپو زدم و داشتم به موهام چنگ ميزدم كه سهراب بازومو گرفت و به سمت خودش كشوند و گفت : تو سرت رو بمال تا من يك دست ليف بزنم
و منتظر جواب من نشد و شروع به ليف زدن بدنم كرد ، از سر و گردن گرفته و شكم و سينه و دستام ، ميخواستم برم زير دوش كه منو چرخوند و پشتم قرار گرفت و گفت : صبر كن پشتتم بكشم
من دوباره درگير موهام شدم كه سهراب پشتمو ليف زد و يكمرتبه شورتم رو پايين كشيد و گفت : درش بيار اينو
ميدونستم مقاومت بي فايده هستش ، يك حسي بهم ميگفت سهراب از روي عمد منو لخت ميكنه و به نوعي از ديدن بدن من هم لذت ميبره ، دستي كه ليف توش قرار داشت روي بدنم حركت ميكرد ، از كمرم شروع ميشد وبا زانو زدنش ميرفت پايين تا مچ پام و اين چند بار تكرار شد ، ولي يك لحظه از حركت دست سهراب روي قسمتي از بدنم حس عجيبي بهم دست داد ، سهراب دستش رو از پشت برده بود لاي پام و از زير تخمام ادامه داد تا وسط دوتا لمبرهام تا كمرم ، تمركز زيادي روي كونم كرده بود ، تمركزي كه با مالوندن اون قسمت باعث شده بود كيرم به حركت دربياد ، هر كار ميكردم كه فكرمو ازش دور كنم نميشد و كير بد قلق من بالاخره كار خودش رو كرد ، وضع وقتي بدتر شد كه سهراب جناح حمله رو عوض كرد و با ليف زدن قسمت جلويي بدنم دستش به كيرم خورد ، سهراب ايستاده بود وبا وجود كنار گذاشتن ليف همچنان پشتمو دستمالي ميكرد ، غير از شرشر آب هيچ صداي ديگه اي نميومد ، كيرم سيخ سيخ شده بود ، كيري كه ديگه كاملا از اختيار من خارج شده و با كوچيكترين حركت سكسي قد علم ميكرد ، سهراب منو زير آب هدايت كرد و همزمان با من كه سرم رو دست ميكشيدم اونم بدنم رو ميشست ، دستهاي سهراب تقريبا تمام اون قسمتهايي كه صابوني كرده بود رو دوباره طي كرد و حركت دستاش وقتي روي كونم قرار گرفت كند و كندتر شد ، دوباره همون حس سراغم اومد ، انگار از لمس شدن بدنم و بخصوص كمر به پايين خوشم اومده بود ، اصلا دلم نميخواست از زير دوش در بيام و انگار سهراب هم منو درك ميكرد ،ميتونستم نزديك شدن سهراب رو به خودم بفهمم ، نزديك شدني كه خيلي با احتياط صورت ميگرفت ،سهراب وقتي متوجه شد من نه تنها نسبت به مالوندناش عكس العمل بدي نشون ندادم كه حتي با ايجاد حس شهوت باعث شق شدن كيرم هم شده بودم خودش رو بهم نزديكتر ميكرد ، كم شدن فاصله بدنهامون بالاخره به صفر رسيد و اينجا بود كه من اون هيولا رو حس كردم ، درسته ، سهراب راست كرده بود و اين براي من وقتي مشخص شد كه بهم چسبيد ، دستهاي سهراب همچنان در حركت بود ، حركتهايي كه بيشتر حس لذت و شهوت درش موج ميزد تا كمك براي شستن ، تجربه جديدي كه تصور ايجاد هر حسي رو ميكردم جز اين ، قبلا وقتي ميشنيدم يك پسر خودش رو در اختيار مردي ديگه ميذاره اصلا نميتونستم درك كنم چرا اينكار رو ميكنه ، ولي وضعيت بوجود اومده يكم از سوالاتمو داشت پاسخ ميداد ، نه ميتونستم و نه ميخواستم خودم رو از تو بغل سهراب بيرون بكشم ، كيري كه قبلا برام حكم هيولا رو داشت حالا حس كردنش رو به خودم قبولانده بودم ، سهراب آروم منو به سمت خودش برگردوند ، دوست نداشتم به صورتش نگاه كنم ، ولي فاصله 10-20 سانتي ما كير گنده اونو كاملا به نمايش ميذاشت ، سهراب دوباره كيرم رو تو دستاش گرفت و شروع به مالوندنش كرد ، دستام بدون اجازه خودم روي پهلوهاي سهراب قرار گرفت و كم كم من بودم كه اندام اونو طي ميكردم ، از سينه هاي سفت و ستبرش تا شكم بدون چربي و حركتي كه بدون اراده من به كيرش ختم شد ، واي چقدر داغ بود ، حالا كلفتي وحشتناك اون بيشتر خودش رو نشون ميداد ، كلفتي كه منو اول به ياد صحبتهاي محبوبه و شراره انداخت و حدسهاي كه من زده بودم ،(( احتمال گاييده شدن محبوبه توسط سهراب ،واي پسر يعني ممكنه اين كيري كه تو دستاي من هستش كون خوشگل خواهرمو باز كرده باشه ، نه ، نه ، نه ، بعيده ، اصلا غير ممكنه ، اين اون تو جا نميشه ، نميشه ، ولي ، ولي اگر شده باشه چي ؟ ))
بالاخره سكوت شكسته شد ، سهراب با صداي آروم ولي پر از شهوت گفت : دوسش داري ؟
نميدونستم جوابش چي بايد باشه ، اگر نه بگم كه چرا اينطور با احساس گرفتمش ، اگر آره بگم .............. واقعا اگر آره بگم چي ميشه ؟،ممكنه همون بلايي كه احتمال ميدادم سر محبوبه اومده باشه سراغ منم بياد ؟ ، يعني سهراب از ديدن كون من مست كرده و ميخواد بكنمه ؟، اون كه زن خوشگل و سكسي مثل شراره رو داره و بي شك كوس و كونش رو بارها مورد هدف قرار داده ممكنه براي من كه همجنسش هستم هم نقشه اي داشته باشه ؟ ، نه ، نه ، نه ، ممكن نيست ، ولي ولي چرا ممكن نباشه ؟ مگه مگه كم هستن مرداي متاهلي كه هم زنشون رو ميكنن هم پسر رو؟ ، مردايي كه از گاييدن كون پسر بيشتر لذت ميبرن تا گايش زنهاشون ، ذهنم عجيب درگير بود و دوباره همون سوال سهراب تكرار شد ولي ايندفعه همزمان با چسبوندن خودش به من ، كيرش تو دستام بود كه بهم چسبيد ، هر چي فكر كردم نتونستم جوابي جز نميدونم بهش بدم .
جوابي كه باعث شد سهراب خودش رو ازم جدا كنه و طوري كه انگار هيچ اتفاقي نيافتاده ادامه آبكشي رو بخواد و بعدشم تو كمتر از 4-5 دقيقه ختم حموم گرفتن ما .

-----------------------------------------

ادامه دارد ................. نویسنده ........... گی من ۷۰۴۹


شب است و ماه می‌رقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
     
  
↓ Advertisement ↓
TakPorn
مرد

 
قسمت بیست و سوم

شب موقع شام همش صحبت حول و حوش زن عمو و اينكه بايد براي درمان بهتر به يكي ديگه از شهرها كه دكتر معروفي درش بود ببرنش، پدر خيلي نگران بنظر ميومد ، آخه عمو هم خودش كسالت داشت و بالاخره به اين نتيجه رسيدن كه پدر هم با عمو و زن عمو همراه بشه و تو اين مدت دختر عمو نسرين هم بياد خونه ما ، دو روز بعد پدرو عموشون راهي شدن ، من حدود ساعت 9 شب بود رفتم خونه ، دختر عمو نسرين داشت كمك مادرم ميكرد و محبوبه هم تو اتاقش بود .
((نسرين دختر فوق العاده زيبا و خوش تركيبي بود و از اندام واقعا قشنگي برخوردار بود ، به واسطه مادرش كه كلا خانواده راحتي بودن اونم همونطوري بزرگ شده بود و اصلا اهل حجاب و اينچيزا نبود ، اوايل كه اومده بودن تو شهر ما مادرم از نوع رفتارشون زياد خوشش نميامد و همش ميگفت خيلي راحت و بي پروا هستن ولي كم كم كه با زن عمو برخورد داشت تو دلش جا گرفت و كار به جايي رسيد كه الان ديگه مادر گيري روي نوع پوشش و حضورزن عمو و نسرين جلوي من و بابا نداره ، از همون روزهاي اول كه ديدمش شيطنت خاصي تو چشماش موج ميزد و به مرور از رفتارش با خودم فهميدم ازم خوشش مياد، كلا چهره و رفتارش آدمو جذب ميكرد و منم استثناء نبودم ، الان كه خونه ما اومده بود با يك استرج رنگي زيبا ولي وحشتناك چسبون و تي شرتي كه هم مدل شلوارش بود ولي آزادتر تو خونه ميگشت ))
با ورودم به خونه احوال پرسي گرمي كرديم و بهش خوش آمد گفتم ، قبل از اينكه برم لباسامو عوض كنم رفتم جلوي اتاق محبوبه ، جلو آيينه داشت به خودش ميرسيد كه سلامي كردم و يواش گفتم : خواهر خوشگل ما كجا ميخواد بره ؟
محبوبه به طرفم اومد و لباشو بهم نشون داد و آروم گفت : خوش رنگه ؟
بازمعلوم بود يكم حالي به حالي شده ، چون هميشه تو اين وضعيتها شروع ميكنه به آرايش كردن ، رفتم تو اتاقش و در رو بستم و در حالي كه با دستام دو طرف صورتش رو گرفته بودم دماغمو روي دماغش گذاشتم و تكوني دادم ، رژ عطر خوبي هم داشت ، با زبونم روي لبش كشيدم و گفتم : خودت كه خوش رنگتر از ايني
و بعد ازش جدا شدم و زبونمو بهش نشون دادم و گفتم : پاكش كردم
لبخند زيبايي زد و گفت : اينا به راحتي پاك نميشن
من : اي تازه خريدي ؟
محبوبه در حالي كه دوباره به سمت آيينه ميرفت گفت : نه ، نسرين بهم هديه داده
من رفتم پشت سرش جلوي آيينه ايستادم ، تازه متوجه سينه هاش شدم ، سوتين نبسته بود و اين با وجود بودن مادر تو خونه عجيب بود برام ، آروم دستمواز روي شونه هاش كشيدم تا كمرش و بيخ گوشش گفتم : آزادشون گذاشتيا
محبوبه از تو آيينه نگاهي بهم كرد و گفت : چي رو ؟
من : همونايي كه وقتي بابا و مامان هستن بايد در اسارت بمونن
محبوبه سرش رو به طرفم برگردوند و با لبخند گفت : چيا رو ميگي مسعود ؟
من با چشمام به سينه هاش اشاره كردم و گفتم : اينا
دوباره به سمت آيينه برگشت و همزمان آروم گفت : لوس
چند وقتي ميشد كه همصحبتي با محبوبه اونم از اين نوعش خيلي بهم حال ميداد ، دوباره بهش چسبيدم و دستامو دور شكمش انداختم و سرمو بردم روي دوشش و گفتم : قرارمون اين بود كه فقط وقتي تنهاييم آزاد باشن
محبوبه خودش رو لوس كرد و گفت : نخيرم ، كي گفته ؟
من : اي ، مگه من و خودت قرار نذاشتيم ؟
محبوبه با همون ناز و ادا ادامه داد : نه ، اصلا ميخوام هميشه زندونشون كنم
من : نه ، گناه دارن
محبوبه : نخيرم
من : چرا بابا ، اذيتشون نكن طفلكيها رو
محبوبه : اونا رو يا كسي ديگه رو ؟
من : كسي ديگه ؟
محبوبه از جلو آيينه كنار رفت و با حدود 1 متر فاصله ازم ايستاد و ادامه داد : بله كسي ديگه ، هموني كه اينقدر نگرانشونه
به طرفش هجوم بردم كه فرار كرد و قبل از اينكه به در برسه گرفتمش ، از كنار بغلش كردم و فشاري بهش دادم و آروم گفتم : آره راست ميگي ، هم اونا گناه دارن هم اون كسي كه حاميشونه
اگر صداي نسرين كه داشت محبوبه رو مخاطب قرار ميداد نبود كار داشت كم كم به جاهاي باريك ميكشيد ، نسرين بلند داشت ميگفت : محبوبه بيا زن عمو كارت داره
محبوبه هم بلند گفت : الآن ميام
و بعد رو به من گفت : برو بيرون
من : تو رو صدا زده نه منو
محبوبه در حالي كه يك سوتين خيلي خوشگل تو دستاش گرفته بود گفت : ميخوام آماده بشم
لبخندي بهش زدم و از اتاقش خارج شدم ، سر سفره محبوبه و نسرين همش به من نيم نگاهي مينداختنو درگوشي صحبت ميكردن و ميخنديدن كه مادر بهشون چشم غره رفت ، بعد از شام رفتم تو اتاقم و مشغول كارام شدم كه محبوبه اومد ، اولين حرفي كه بهش زدم علت خنديدنشون را موقع شام جويا شدم كه محبوبه گفت : راستش نسرين يك هديه هم براي تو گرفته كه ميگفت عكس العمل تو رو نميدونه كه خوشحال ميشي يا ناراحت ، آخه همش فكر ميكنه همون اخلاق سابق رو داري و كمتر به دخترا توجه ميكني
من : اي ، عجب ديونه اي هستشا ، ولي بازم دستش درد نكنه ،
محبوبه : اتفاقا منم بهش گفتم باهات راحت باشه
منم با لبخند گفتم : خوب دست تو هم درد نكنه كه بفكر ما هستي
محبوبه خنده مرموزي زد ودر حالي كه از اتاقم خارج ميشد گفت : الان بهش ميگم بياد
طولي نكشيد كه دونفريشون اومدن داخل اتاقم ، ازشون خواستم روي تختم بشينن و خودم هم رفتم روي صندلي كامپيوتر نشستم ، نسرين بسته اي كه تو دستاش بود رو بهم داد و گفت : قابل شما رو نداره
من : دست شما درد نكنه ، راضي به زحمتتون نبوديم
نسرين : اختيار دارين چه زحمتي
محبوبه در حالي كه نسرين رو به سمت من هول ميداد آروم بهش ميگفت : خوب دست بده باهاش ديگه
تا حالا من و نسرين تو برخوردامون فقط كلامي احوال پرسي داشتيم و هيچ وقت باهم دست نميداديم ، براي اون مهم نبود ولي من حداقل جلوي خانوادم ميترسيدم پيشروي اينطوري داشته باشم ، از روي صندلي بلند شدم و بهشون نزديكتر شدم و رو به نسرين گفتم : سپاسگزارم
نسرين هم بلند شد و دستش تقريبا يكم به طرفم حركت كرده بود ولي مطمئن از ادامه كارش نبود ، وقتي دستمو بردم طرفش لبخند زيبایي روي لبش نقش بست و دست گرمش رو تو دستام قرار داد ، دوباره گفتم : لطف كردي
نسرين : خواهش ميكنم ناقابله ، ببخشيد اگر خوشت نيومد
محبوبه در حالي كه بسته رو از دستم ميگرفت گفت : خيلي هم دلش بخواد
و بازش كرد ، ادكلن گرون قيمت و خوبي بود ، من دوباره با لبخند گفتم : خواهش ميكنم ، خيلي هم عالي هستش
نسرين و محبوبه شب بخيري گفتن و رفتن .

-----------------------------------------

ادامه دارد ................. نویسنده ........... گی من ۷۰۴۹


شب است و ماه می‌رقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
     
  
مرد

 
قسمت بیست و چهارم

من صبح زود به واسطه كارم از خونه زدم بيرون ، به قدري اون روز سرم شلوغ بود كه زودتر از ساعت 6 بعداظهر نتونستم خونه برسم ، كسي خونه نبود و وقتي رفتم طرف اتاقم ديدم يادداشتي با اين مضمون روش نصب شده : داداش من ونسرين بالا پيش شراره هستيم ، مامان هم براي كمك سفره نذري خونه همسايه رفته
حال اينكه برم بالا رو نداشتم ، به گوشي محبوبه زنگ زدم و ازش خواستم يكسر پايين بياد ، هنوز قطع نكرده بودم كه ديدم گوشيم زنگ خورد ، محبوبه بود و ميخواست بدونه مامان برگشته يا نه ، وقتي مطمئن شد كه نيستش گفت الآن مياد ، كمتر از يك دقيقه بعد محبوبه اومد ، وقتي ديدمش متوجه سوالش در مورد بودن مامان شدم ، دامن فوق كوتاه و تاپ بندي تنگي كه تنش كرده بود دليل واهمه حضور مامان بود ، سوتي زدم و گفتم : واي چه كردي ، چه خبره بالا ؟ دارين اون بنده خدا سهراب رو ديونه ميكنين
محبوبه خنده بلندي كرد و گفت : داداش تو كه بدجنس نبودي
من : نه ديگه ، با اين لباسا من كه داداشتم چپه شدم چه برسه به سهراب كه دليلي براي ملاحظه كاري نداره
محبوبه همينطور كه ناز ميكرد گفت : آره نه اينكه تو هم خيلي رعايت ميكني
خوب كه بهش دقت كردم علاوه بر پوشش سكسي آرايش خفني هم كرده بود ، بهش نزديكتر شدم و گفتم : شراره و سهراب خوبن ؟
محبوبه : خوبه خوبه ، آقا سهراب كه نيستش
من با لحني خاص گفتم : اي ، پس براي كي خودتو اينقدر ناز كردي
محبوبه اومد جلوم و مشت آروم به سينه ام زد و گفت : داداش ....
من در حالي كه دورش ميچرخيدم با انگشتام لبه تاپشو يكم بالا مياوردم و مينداختم پايين و آخرشم بند يكطرف تاپشو روي بازوش كشيدم و دوباره با همون لحن گفتم : فكر نميكنم هيچكس به خوشبختي سهراب پيدا بشه
محبوبه : چرا ؟
من : خانم نازي مثل شراره كه داره ، دختر همسايه خوشگل و سكسي مثل تو كه داره ، تازه يكي ديگه هم به اين جمع اضافه شده
محبوبه : تو خوشبخت نيستي ؟
من در حالي كه به سمت يخچال رفته بودم و ميخواستم آب سرد بخورم گفتم : من ؟ خوب منم خوشبختم ، ولي خوب نه به اندازه سهراب
محبوبه خودش رو كنارم رسونده بود و درحالي كه داشتم ليوان رو از آب سرد پر ميكردم گفت : چرا به اندازه سهراب خوشبخت نباشي ؟
من : نيستم ديگه ، فرق ميكنه
محبوبه سمج شده بود و همش ميگفت چرا ؟ ، چرا ؟ ،ليوان سرد رو روي رون پاش گذاشتم و گفتم : به اين دليل
محبوبه هاج و واج نگاهي كرد و گفت : اين يعني چي ؟
من ديگه وقتي با محبوبه تنها ميشدم و اونو با اونطور لباسا ميديدم ناخودآگاه حالم خراب ميشد ، دليل اصليش هم خود محبوبه و رفتار تحريك آميزش بود ، صورتم رو بردم طرف لپش و بوسي گرفتم و گفتم : بيخيال
قصد داشتم از آشپزخانه خارج بشم كه جلومو گرفت و گفت : نه ديگه داداش ، قرار نشد نصفه و نيمه صحبت كنيا
من : نه خوشگله ، مهم نيست
محبوبه : من ميخوام بدونم
مدتي بود ميخواستم واكنشش رو از طرح سوال ارتباط احتماليش با سهراب رو بدونم ، الآن موقعيت بدي نبود ، هم حال من يكم خراب شده بود و هم اينكه محبوبه خودش محرك بود ، دستمو روي رژ لبش كشيدم و آروم گفتم : جدا ميخواي بدوني ؟
محبوبه : آره داداش
من همون ليوان رو دوباره گرفتم و مثل دفعه قبلي روي رون پاي محبوبه قرار دادم و گفتم : خوب فرقش اينه كه ارتباط من سرد هستش و ارتباط سهراب گرم
محبوبه كه معلوم بود بيشتر تو فكر رفته گفت : داداش ميشه واضح بگي
سرمو دوباره جلو بردم و از لپش بوسي ديگه گرفتم و گفتم : بازم واضح تر
محبوبه : آره داداش
طفره رفتن جز اتلاف وقت نبود ، منم كه با محبوبه به نهايت راحتي رسيده بودم ، دستشو رو گرفتم و با خودم بردم طرف اتاقم ، وارد اتاق كه شديم شروع كردم به درآوردن پيراهنم و همزمان گفتم : البته فكر نكني من مشكلي دارم يا ناراحتم نه ، فقط .......
مونده بودم چطوري منظورم رو برسونم ، محبوبه كه سكوت منو ديد گفت : فقط چي داداش ؟
نگاهي به چشماي خوشگلش كردم و گفتم : راستش فقط يكم نگرانم
حالا با زيرپوش ركابي جلوي آيينه اتاقم ايستاده بودم و از اونجا محبوبه رو كه بهم نزديك ميشد ميديدم ، محبوبه خودش رو بهم چسبوند و از كنار گردنم بوسي گرفت و خيلي آروم و با احساس گفت : مسعود راحت باش ، حرفتو بزن
از تو آيينه بهش نگاه كردم و گفتم : ميدوني فقط با توجه به شرايط جسماني خاص سهراب ميترسم تو ارتباط باهاش دچار آسيب جسمي بشي
تغيير رنگ كامل محبوبه حتي از توي آيينه واضح و مشخص بود ، نوع حركتش درعقب نشيني و سعي در نشستن روي تخت نشون ميداد اين قضيه براش غير منتظره بوده ، برگشتم و كنارش نشستم ، با موهاش بازي كردم و سرش رو كه پايين انداخته بود بالا آوردم و اينبار خيلي آروم از لبش بوس كوتاهي گرفتم و به شوخي گفتم : همش كه سهم شراره و سهراب نيست
لبخند ريزي زد و نيم نگاهي بهم كرد ، يا نبايد اين بحث رو شروع ميكردم يا حالا كه گفتم بايد به نتيجه ميرسيدم ، دستمو روي روناي سفيد و لختش كشيدم و گفتم : سهراب خيلي خوش بحالش ميشه مگه نه ؟
محبوبه هيچي نميگفت ، دوباره همون كار رو تكرار كردم و گفتم : باهاش بودي ؟
محبوبه فقط پايين رو نگاه ميكرد ، كيرم بد جور تو تنگنا قرار گرفته بود و به خاطر شلوار كمري نميتونست خوب قد علم كنه ، همينكه ميخواستم با دستم جابجاش كنم محبوبه ديد و خنده آرومي كرد ، خنده اي كه شعله شهوت رو در من بيشتر كرد ، نفهميدم چطوري محبوبه رو به عقب هول دادم و كنارش روي تخت دراز كشيدم ، محبوبه به پشت خوابيده بود و منم كنارش و متمايل به اون ، با انگشتام تو موهاش ميكشيدم و اين تحركات رو به صورت و گردن و قسمت لختي روي تاپش كشوندم ، محبوبه چشماشو بسته بود ، سرم بردم جلو و آروم از لبش بوس گرفتم ، بوسي كه بعد از جدا شدنم باعث باز شدن چشماي محبوبه شد ، قبل از اينكه مجدد ببندشون خيره بهش گفتم : سهراب هواتو داره ؟

-----------------------------------------

ادامه دارد ................. نویسنده ........... گی من ۷۰۴۹


شب است و ماه می‌رقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
     
  
مرد

 
قسمت بیست و پنجم

محبوبه چشماشو باز و بسته كرد ، اين يعني بله ، دوباره ادامه دادم : شراره هم ميدونه ؟
محبوبه با صداي آرومي گفت :آره
من : اونم بوده باهاتون
محبوبه : آره با هم بوديم
كيرم داشت شلوارمو جرميداد و چون از بغل به محبوبه چسبيده بودم اونم حسش ميكرد ، بدون اختيار خودم رو بهش فشار ميدادم و آمپرم داشت به سرعت بالا ميرفت ، شهوت دوباره اختيار كامل عقل و شعور منو در دست گرفته بود ، دستم بدون اراده روي سينه محبوبه قرار گرفت و لبم به اين سوال باز شد : سهراب اينا رو هم خورده برات
چشماي محبوبه هم نشون ميداد حال و روزش بهتر از من نيست ، نگاههاي بدون جواب محبوبه باعث شد فشار آرومي به يكي از سينه هاش بيارم ، واي فكرشم هم نميكردم اينقدر پيشروي كنم ، محبوبه آخ آرومي گفت ، دوباره ولي با شهوتي كه غيض هم درش قاطي بود گفتم : بگو ديگه ، اينا رو برات خورده ؟
محبوبه با صدايي كه از ته چاه ميومد گفت : آره
اوج شهوت و كور شدن عقل در من ايجاد شده بود ، كف دستمو حول و حوش زير نافش و اطراف كوسش كشيدم و گفتم : اينا چي ؟ اينا رو هم برات خورده ؟
محبوبه كه ديگه بي طاقت شده بود تو يك حركت كيرم رواز روي شلوار تو دستش گرفت و گفت : آره ، آره
نتونستم همونطور كج متمايل بهش باشم و به پشت دراز كشيدم ، محبوبه آروم داشت دستشو روي كيرم ميماليد ، ديگه نميتونستم به راحتي سوالي بپرسم ، لكنت زبون سراغم اومده بود ، محبوبه يك پاشو روي شكمم انداخت ، و همين باعث شد دستام به كونش برسه ، آروم چنگشون زدم و ادامه دادم : اين...اينجا چي ؟ اينجا هم تصاحب كرده ؟
محبوبه تو يك حركت خودش رو روم كشيد و نشست ، كونش روي شكمم قرار داشت ، دامنش بالا رفته بود و شورت خوشگلش تنها مانع برخورد كوس تپل محبوبه با شلوار من بود ،محبوبه دوباره حركتي كرد و نشست روي كيرم ،واي با وجود شلوار پام بازم ميتونستم كوسش رو حس كنم ،
محبوبه روي كيرم خيلي آروم شروع كرد جلو وعقب كردن ومنم مرتب به كونش چنگ ميزدم،يكباره دستمو لاي كونش كردم وبلندتراز حد معمول گفتم : تو كونت كرده ؟ آره ؟ سهراب اون كير گندشو تو كونت كرده ؟ راستش رو بگو ؟هان ؟
حركتهاي محبوبه تند و تندتر شد و احساس كردم شيره جونم داره از كيرم بيرون ميزنه و بالاخره با چند تا جلو و عقب ديگه آبم با شدت تو شلوارم پاشيد ، پاشيدني كه همراه بود با جواب محبوبه كه گفت : نه داداشي ، هنوز آكبنده
نميتونستم باور كنم ، محبوبه بدون اينكه بهم كوس يا كون بده آبمو آورده بود ، تابوهاي بين من و اون كامل شكسته بود ، هيچ حرمتي بينمون باقي نمانده بود ، فقط تكه پارچه هايي بين كير من و كوس و كون اون فاصله انداخته بود ، بازم بعد از اومدن آبم ناراحت و عصبي شده بودم ولي نه به اندازه قبل ، محبوبه رفته بود بالا و منم بهتر ديدم دوش بگيرم ، از حموم كه بيرون اومدم هنوز محبوبه و نسرين بالا بودن ، لباسامو پوشيدم كه مادر رسيد ، ازم در مورد بچه ها سوال كرد كه بهش گفتم بالا رفتن ، حدود ساعت 8 اومدن پايين اونم با تيپي متفاوت ، ديگه راحت داشتيم پدر و مادرمون رو دور ميزديم و اونا تا الآن كه نتونسته بودن باطن خراب ما رو كشف كنن .
بالاخره خبر رسيد كه زن عمو رو بستري كردن و كار معالجه 20 -25 روزي طول ميكشه ، 3-4 روز از رفتنشون ميگذشت كه پدر برگشت ، از صحبتهاش با مادرم فهميدم خيلي اميدوار هستن كه زن عمو كامل بهبودي پيدا كنه ، ولي نياز بود يك زن هم اونجا باشه ، تو يكي از هتلهای اون شهر اتاقي گرفته بودن كه در حال حاضر عمو ميرفت اونجا ، قرار شد يكهفته مادر و من و يكهفته عمو و نسرين براي مراقبت بريم اونجا ، 2 روز بعد من و مادرم راهي شديم ، بعد از 8-9 روز اونطور كه من زن عمو رو تو بيمارستان ميديدم خيلي سرحالتر از قبل شده بود و با صحبتهايي كه ميشنيديم احتمال مرخص كردنش براي يكهفته ديگه بود ، دكترا گفته بودن با وجود ترخيص بايد روزانه حداقل تا 10 روز براي چكابهاي خاص به بيمارستان مراجعه كنه ، اتاقي كه تو هتل گرفته بودن 3 تخته بود و پنجشنبه بود كه عمو و نسرين اومدن و من و مادرم برگشتيم ، شب حدود ساعت 12 بود كه رسيديم ، محبوبه با ديدنم خيلي هيجان زده شده بود و خيلي خودش رو نگه داشت كه نپره تو بغلم ، دوشي گرفتم و رفتم بخوابم ، مادر كه از خستگي همون اول رفت خوابيد و پدر هم معمولا عادت داشت 10 شب بره تو رختخواب ، تو اتاق داشتم آماده خوابيدن ميشدم كه محبوبه اومد ، در رو بست و پريد تو بغلم ، ديگه روبوسي كردن ما هم شده بود لب گرفتن ، ازش خواستم روي تخت كنارم بشينه و گفتم : خوب چه خبر ؟ ما رو نميبيني خوشحالي ؟
محبوبه : خوشحالم ؟ مگه ميشه آدم عشقشو نبينه و خوشحال باشه
من لبخندي زدم و گفتم : اي آفرين ، ولي يادت نره من و تو خواهر و برادريم و نميتونيم عاشق هم باشيم
محبوبه منو از كنار بغل زد و سرش رو روي سينه ام گذاشت و گفت : ولي من عاشق تو هستم
دستمو تو موهاش كردم و گفتم : خوبي خوشگله ؟
محبوبه : تو كه پيشمي عاليم
من : ولي ناناز من تو نبايد به من عادت كني ، كم كم بايد به فكر مرد آيندات باشي
محبوبه يكم خودش رو لوس كرد و گفت : حالا تا اون موقع
من : سهرابشون چطورن ؟
محبوبه : اونا هم خوبن ، خيلي دوست دارن زودتر ببيننت ، اونا هم دستكمي از من ندارن
من لبخندي زدم و گفتم : زنگم ميزدن
محبوبه : آره ميدونم
من : اين چند روز حسابي خوش گذشته ها ، نه من بودم نه مادر ، پدر هم همش سركار
محبوبه : داشتم به نسرين عادت ميكردم
من : مگه نرفتش خونه خودشون
محبوبه : ميخواست بره ولي پدر گفت چون منم تنهام بمونه
من : و شما هم از خدا خواستين
محبوبه خنده اي كرد و گفت : خيلي جات خالي بود
شيطنت به سرم زد و گفتم : خوب دوستان كه بودن
محبوبه : دوستان ؟
من : آره ديگه ، اطمينان دارم سهراب از پس هر سه نفرتون براومده

-----------------------------------------

ادامه دارد ................. نویسنده ........... گی من ۷۰۴۹


شب است و ماه می‌رقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
     
  
مرد

 
قسمت بیست و ششم

لبخندي لوند بر لبش نقش بست ، همينطور كه به ناز كردن موهاش و سر و صورتش ادامه ميدادم گفتم : من كه نبودم ، مادرم نبوده ، شراره كه حتما شيفت بوده ، توهم كه عادت كردي بري بالا ، سهراب هم كه تو مهمون نوازي كم نمياره ، ...
محبوبه آروم روي زانوم زد و گفت : لوس
من : خوب تعريف كن
محبوبه : از كجاهاش ؟
من در حالي كه دستمو روي صورت و گردنش ميكشيدم گفتم : از همونجاهايي كه دوست داري
محبوبه لبخندي زد و گفت : جاهايي كه من دوست دارم يا جاهايي كه تو دوست داري ؟
بعد از چند روز ، لاس زدن حال ميداد ، رو به عقب هولش دادم و كنار هم روي تخت دراز كشيديم ، يكم خودمو به سمتش چرخوندم و دستمو از زير لباس بلندي كه معمولا با بودن مادر و پدر ميپوشيد رد كردم و روي شكمش گذاشتم ، خيلي داغ بود ، نافشو فشار آرومي دادم كه محبوبه با خنده گفت : اينجا رو دوست داري ؟
اين دختر دست شيطان رو بسته بود ، لوند بازيهاش سريع آدمو چپه ميكرد ، محبوبه كه ديد جوابي نميدم دوباره ولي با لحني كامل متفاوت و پر از شهوت و مستي گفت : نگفتي داداشي ، از اينجايي كه دستتو گذاشتي برات تعريف كنم ؟
از چشماش شعله هاي شرارت ميباريد ، از روي تخت بلند شدم و رفتم در رو از داخل آروم قفل كردم ، بازم بايد احتمال هر چي رو داد و تمام نكات احتياطي رو رعايت كرد ،محبوبه خودش رو روي تخت جابجا كرده و راحت دراز كشيده بود ، كنار تخت ايستادم و به نگاه هاي مستانه اون خيره شدم ، با دستش كنارش رو نشون داد و گفت : نميخوابي ؟
كنارش دراز كشيدم و خودمو به سمتش دوباره چرخوندم، صورتشو به سمتم برگردونده بود ، با لبخند گفتم : خوب ميگفتي
محبوبه دوباره با خنده گفت : از كجاش ؟ دوست داشتنيهاي تو يا دوست داشتنيهاي من ؟
منم خندم گرفته بود و دستمو دوباره بردم زير لباسش و شكمشو فشار كمي دادم و گفتم : دوست داشتنيهاي من
محبوبه با ناز و ادا گفت : تو اينجا رو دوست داري ؟
آمپرم داشت بالا ميزد و اين از نيمه شق شدن كيرم معلوم بود ، سرمو پايين بردم و لباسشو بالا زدم و شكمشو بوسه باران كردم ، محبوبه با بالا آوردن سرش داشت منو نگاه ميكرد ، همينطور كه روي شكمش خوابيده بودم بهش زل زدم ، صداي آروم محبوبه اومد كه گفت : اينجا كه تعريف كردني نداره
بلند شدم و پايين تر اون و كنارش نشستم ، لباسش تا نزديكي سوتينش بالا رفته بود ، دستمو همون حدود نافش ميچرخوندم ، از چشاش ميشد فهميد كه داره صبرش تموم ميشه ، دستشو روي دستم قرار داد و چشماشو بست ، من سرمو بردم پايين و دستشو بوسيدم و گفتم : پس كجا تعريف كردن داره ؟
محبوبه : تو دوست داري كجاها باشه ؟
من : درسته كه اينجا تعريف كردن نداره ، كه البته به نظر من اينجا هم براي خودش خيلي حرفا داره ، ولي....
ادامه ندادم و همينطور به چشاي مست محبوبه خيره شده بود كه طولاني شدن اين حركت اونو به حرف آورد و گفت : ولي چي ؟
من در حالي كه به فشار دستم روي شكمش يكم اضافه كرده بودم گفتم : ولي يكم بالاتر و يكم پايينترش دنياي تعريفه
محبوبه كه معلوم بود خيلي شهوت احاطش كرده بريده بريده گفت : يييكم بببالاتر ، پپپايين تر
من : آره خوشگله
محبوبه در حالي كه چشماشو بسته بود ادامه داد : كككجاها ؟
كنارش دراز كشيدم و سرشو به سمت خودم برگردوندم ، لباش آتيش بود وقتي داشتم ميخوردمشون ، دستم روي آروم آروم بردم روي سينه هاش گذاشتم و گفتم : يكي اينجا
و همونطور كه صورتشو ميبوسيدم دستموبردم و زير شكمش و بالاتر از كوسش كشيدم و گفتم : بعديشم يكم پايينتر
محبوبه كه صداش در نميامد گفت : چقدر پايينتر ؟
كف دستمو براي اولين بار از روي دامن بلندش روي كوسش گذاشتم و گفتم : اينجا
محبوبه خودش رو جمع كرده و لرزش بدنش كاملا مشخص بود ، صورتمو كنار گوشش بردم و گفتم : خوب حالا تعريف كن ببينم
محبوبه داغ داغ شده بود ، ازچشماش شهوت ميباريد ، سينه هاشو دوبار گرفتم و ماليدم و آروم گفتم : تو اين مدتي كه من نبودم به اينا رسيدي ؟
لبخند مستانه محبوبه منو حريصتر كرد و باعث شد اينبار دستمو از زير لباس و سوتينش رد كنم و اصل جنس رو تو دستام بگيرم ؛ آه بلند محبوبه نشون ميداد از كنترل خارج شده ، دوباره در حالي كه حركات دستم روي پستونهاي بلوري محبوبه ادامه داشت گفتم : بگو ديگه ، تو اين مدت اينا رو برات ماليدن ؟ خوردن ؟ ليسشون زدن ؟
محبوبه : آره ، آره ، ماليدن ، خوردنشون ، ليسشون زدن
من : كيا ؟ اسم ببر ، ميخوام بدونم كيا به سينه هاي نازت دسترسي داشتن ؟ بگو ، بگو
محبوبه : تو كه ميدوني كيا بودن
من : ميخوام از تو بشنوم
محبوبه خودش رو تو دستام ميپيچوند و بعد گفت : شراره ، نسرين و....
محبوبه به چشمام خيره شد و حرفشو ناتمام گذاشت ، ولي نيازي به ادامه صحبتهاش نداشتم چون ميدونستم نفر بعدي كيه ، اون سهراب هستش كه لحظه به لحظه خودش رو براي گاييدن محبوبه آماده تر ميكرد ، ولي اسم نسرين كه ازش نام برد نشون ميداد اونم حسابي تو خط افتاده ، سرمو بردم كنار گوش محبوبه و دوباره آروم گفتم : سهراب هنوز ترتيبت رو نداده ؟
محبوبه لبخندي زد و گفت : يعني سكس كامل ؟
من در حالي كه با دستم از روي لباس كوس و كونش رو گرفتمو و فشار ميدادم گفتم : آره عزيزم ، هنوز اين خوشگلا كير گنده سهراب رو حس نكردن
محبوبه در حالي كه ميخواست خجالت كشيدن تصنعيش رو نشون بده با ناز و ادا گفت : حس كه كردن ، ولي ....، ولي فقط حس
من كه نهايت قاطي كردن سراغم اومده بود به صورت غيرارادي و غيرقابل كنترل دستمو لاي كونش كشيدم و فشاري دادم و با غيظ گفتم : يعني هنوز توش نكرده ؟
محبوبه : نوچ
من فشار دستمو روي كون و كپل و شكاف كونش بيشتر كردم و ادامه دادم : يعني ، يعني اون كير گنده تو اين كون نرفته ؟ يعني هنوز بهش كون ندادي ؟، يعني كوس تپلت مزه كيرش رو نچشيده ؟
همه اين صحبتها همزمان با مالوندن كير راست شدم به محبوبه ادا ميشد و همين باعث شده بود به لحظه ارضاء شدن نزديك بشم كه محبوبه تو يك حركت منو به پشت خوابوند و سريع كيرمو از تو شلوارم در آورد و شروع كردن به جلق زدن ، جلقي كه با چند بار رفت و برگشت دستش باعث فوران آبم روي لباسام شد ، محبوبه وقتي كامل آبمو از كير خارج كرد ازم لبي گرفت و گفت : هنوز بهش ندادم ، نه از جلو نه عقب .


-----------------------------------------

ادامه دارد ................. نویسنده ........... گی من ۷۰۴۹


شب است و ماه می‌رقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
     
  
مرد

 
قسمت بیست و هفتم

با صداي زنگ موبايلم از خواب بيدار شدم ، شماره نسرين دختر عموم بود ، ساعت رو نگاه كردم 7 صبح بود ، نسرين بعد از احوال پرسي گفت تنگي نفس دوباره سراغ عمو اومده و نميتونه اونجا بمونه ، سريع موضوع رو به پدر گفتم ، پدر با عمو تماس گرفت و نهايتا قرار شد من و محبوبه بريم پيششون و پدر هم باهامون ميومد تا عمو رو برگردونه ، ظهر نشده حركت كرديم و به محض رسيدن عمو با پدرم برگشتن شهر خودمون ، نسرين ميگفت زن عمو مهشيد تا 2-3 روز ديگه مرخص ميشه و قرار شده بود بعد از ترخيصش چهار روز ديگه هم بمونيم و در صورت تاييد دكتر معالجش برگرديم شهر خودمون .
شب حدود ساعت 9 رفتيم بيمارستان ، فقط اجازه داخل شدن به نسرين رو دادن ، من و محبوبه تو محوطه بيمارستان قدم ميزديم ،همش احساس ميكردم ميخواد مطلبي رو بگه ، دستمو دور كمرش انداختم كه محبوبه منمن كنان گفت : مسعود يك مطلبي رو بهت بگم پيش خودمون ميمونه ؟
من : عجب حرفي ميزنيا ، من و تو كه ديگه .....
كه محبوبه لبخندي زد و سريع گفت : ميدونم ، همينطوري گفتم
من : خوب اون مطلب چيه ؟
محبوبه : ميدونستي نسرين قبلا شيطوني كرده؟
من : همين نسرين خودمون ؟
محبوبه :آره ، 2 ساله دوست پسر داره
من : جدي ؟ دو ساله ؟
محبوبه : آره ، ولي مثل اينكه يكماه پيش بهم زدن
من : چرا ؟
محبوبه : نسرين فهميده كه پسره مواد استفاده ميكنه
من : واي ، امان از دست اين اعتياد ، حالا روابطش با اون پسره چطوري بوده ؟
محبوبه دوباره به قدم زدن ادامه داد و بعد آروم گفت : خيلي پيشرفت كرده بودن
من : يعني چي خيلي پيشرفت كرده بودن ؟ يعني سكس هم ؟
محبوبه : خوب راستش آره 6 ماه آخر دوستيشون
من : بكارتش رو كه نداده ؟
محبوبه چهرش در هم رفت و گفت : راستش پسره پرده شو زده
من : بي وجدان
محبوبه : نه اينطوري نگو ، خود نسرين باعثش شده
من : واقعا ؟ چرا دختره بي عقل اينكار رو كرده ، اگه عموشون بفهمن چي ؟
محبوبه : ديگه اتفاقيه كه افتاده
و بعد يكم سكوت كرد و به راه رفتنمون ادامه داديم كه آروم گفت : راستش زن عمو هم خبر داره
من داشتم شاخ درمياوردم ، جلوي محبوبه ايستادم و گفتم : نه ، واقعيت نداره
محبوبه : چرا داداش ، واقعيت داره ، زن عمو از رابطشون خبر داشته ، راستش پسره از آشنايان زن عمو هستش
من : جدي ، كيه ؟
محبوبه : پسر دايي نسرين (همايون)
من : اونا كه 5-6 ساله با هم قهرن
محبوبه : آره ، ولي همايون همش خونه اونا ميومده ، زن عمو مهشيد هم خيلي دوسش داشته ولي با لو رفتن اعتيادش ديگه نميزاره با نسرين رفت و آمد كنه
من : زن عمو خبر داره با هم سكس داشتن ؟
محبوبه : نسرين ميگه يكبار اونا رو ديده
من : خوب ؟
محبوبه : هيچي ، به قول نسرين فقط اداي مادرهاي ناراحت رو نشون داده ، چون بعدش هيچ تغيير رفتاري درش ايجاد نشده
برام باورش خيلي سخت بود ، البته با اتفاقاتي كه تو خودمون ايجاد شده بود نميشد به غيرقابل قبول بودن اين چيزها فكر كرد ، اتفاقاتي كه باعث شده بود منو حتي تا مرحله صحنه گاييده شدن محبوبه هم پيش ببره و حتي اتفاقاتي كه شبه سكس من و اون رو ايجاد كرده بود .

---------------------------

ادامه دارد ................. نویسنده ........... گی من ۷۰۴۹


شب است و ماه می‌رقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
     
  
مرد

 
قسمت بیست و هشتم

نسرين خوشحال بود چون حال مهشيد خانم خيلي زودتر از اوني كه فكرشو ميكردن داشت خوب ميشد ، اونطور كه مادرش بهش گفته بود براي يكشنبه ميتونستيم ببريمش هتل ، فرداي اون روز از بيمارستان خبر دادن ميتونيم مهشيد خانم رو ببريم هتل و فقط بايد روزي يك نوبت براي تستهاي خاصي برش گردونيم ، با صحبتي كه با مدير هتل شد يك تخت ديگه اضافه كرديم تا از پرداختهاي اضافي جلوگيري بشه ، زن عمو با اينكه مدتي رو با بيماري سر و كار داشته ولي اصلا از نظر چهره و ظاهر تغييري نكرده بود و همونطور خوشگل و خوشتيپ چشم نواز بود ،تنها مسئله اي كه اونو اذيت ميكرد ضعف عمومي بود كه بهش دست ميداد ، روز دومي كه زن عمو رو آورده بوديم نسرين همش به محبوبه گير ميداد كه بيرون گشت و گذاري داشته باشن ، بعد از صبحانه بالاخره اونا زدن بيرون و من و زن عمو تنها شديم ، زن عمو بعد از كمي دراز كشيدن بلند شد و رفت جلو آيينه ، تاپ و دامن تنش تا حدودي اندام زيباش رو پوشانده بود ، من غافل از اينكه اون از توي آيينه داره منو ميپاد تو نخش بودم ، زن عمو بدون اينكه از جلو آيينه كنار بره گفت : خيلي شكسته شدم ؟
من كه منتظر سوالي از طرفش نبودم يكم جا خوردم و خودمو جمع و جور كردم و گفتم : چي زن عمو ؟
زن عمومهشيد به سمتم چرخيد و گفت : به نظرت خيلي شكسته شدم ؟
من : نه ، چرا اينطور فكر ميكنين ؟
مهشيد : نميدونم ، ولي خودم اين حس رو دارم
چند قدمي بهش نزديك شدم و گفتم : نه زن عمو ، اينا به خاطر ضعف جسمي كه دارين
مهشيد : به نظرت صورتم پير نشده ؟
(( تنها كسي که من از نگاه دقيق به چهراش هيچ وقت هراسي نداشتم و ميدونستم عكس العمل بدي باهام نميكنه همين زن عموم بود ، بارها شده بود كه چشم تو چشم هم ميشديم و با لبخند و چشمك همو از رو ميبرديم ))
من : اصلا
مهشيد بهم نزديكتر شد و حالا كمتر از نيم متربا هم فاصله داشتيم ، دستشو زير پلكاش و بعد روي گونه هاش و لب و چونه اش كشيد و گفت : چين نيافتاده ؟
من با لبخند گفتم : نه بخدا
مهشيد هم لبخندي زد و گفت : براي دلخوشي من كه نميگي ؟
من : اصلا ، اطمينان داشته باشيد همونطور سرحال و شاداب باقي موندين ، اينم يكي ديگه از شانسهاي عموی ماست
يكمرتبه ديدم مهشيد خانم بهم ریخت و سرش رو پايين انداخت ، سريع گفتم : حرف بدي زدم ؟
مهشيد با چشماني پر از غم بهم نگاهي كرد و گفت : مسعود راستش رو ميگي ؟
من : آره بخدا
مهشيد آهي كشيد و در حالي كه به سمت تختش ميرفت گفت : ولي چه فايده
من هم بدنبالش رفتم و گفتم : مگه چي شده ؟
مهشيد نگاه معني داري بهم كرد و ادامه داد : چيزي كه نشده ولي علي
و حرفش رو ادامه نداد ، راحت ميشد تو چشاي مهشيد غم بزرگي رو ديد ، مهشيد همونطور روي تخت نشست و منم با فاصله كمي كنارش نشستم ، تا حالا اينقدر غمگين نديده بودمش ، حدسم اين بود كه زن عمو از بيماري عمو علي نگرانه ، با صداي آرومي گفتم : نگران نباشين عمو هم خوب ميشه
و بعد با خنده آرومي ادامه دادم : چند وقت ديگه كه بريم خونه همه چي به روال عاديش برميگرده
مهشيد دوباره آهي كشيد و گفت : اي كاش همينطور بود
جواب اون منو حسابي نگران كرده بود ، بلند شدم و رفتم جلوش ايستادم و گفتم : مگه اتفاقي افتاده كه اينطوري ميگين ؟
زن عمو سرش بلند كرد و بهم گفت : كاش ميشد همه چي رو گفت
من : زن عمو من دارم كم كم نگران ميشما ، ترا خدا بگين چي شده
مهشيد آه بلندي ديگه اي كشيد و گفت : نه عزيزم ، تو ناراحت نشو
من : مگه ميشه ، من شما رو اينطوري ببينم و بيخيال باشم ، بگين چي شده شايد بتونم كمكي كنم
مهشيد لبخند مصنوعي زد و گفت : از دست هيچ كس كاري برنمياد
اگر بگم داشتم از ناراحتي پس ميافتادم اشتباه نبود ، جلوي پاش زانو زدم و با التماس گفتم : جون مادرم قسمتون ميدم بگين چي شده
زن عمو براي اولين بار يكي از دستاشو روي شونه ام قرار داد و گفت : قسم نخور عزيزم
من : بايد بگين
مهشيد با صدايي آروم گفت : مسعود جان خيلي دوست داشتم ميتونستم با يكي صحبت كنم تا يكم آروم بشم ، ولي حيف
من : خوب با من صحبت كنين ، الآنم كه وقتمون خاليه
مهشيد دوباره همون لبخند مصنوعيش رو تحويلم داد و گفت : نميخوام تورو هم ناراحتت كنم
من : ولي من دوست دارم بشنوم
مهشيد تو چشمام دوباره خيره شد و بعد از مكثي طولاني گفت : قول ميدي بين خودمون بمونه ؟
من : قول ، قول
مهشيد : حتي به محبوبه هم كه ميدونم خيلي باهاش صميمي هستي نگي
من : مطمئن باشين
مهشيد : خوب راستش من با عموت ....

---------------------------

ادامه دارد ................. نویسنده ........... گی من ۷۰۴۹


شب است و ماه می‌رقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
     
  
مرد

 
قسمت بیست و نهم

و باز سكوت كرد و سرش رو پايين انداخت ، كنارش روي تخت نشستم وسرمو به طرفش گرفتم و آروم گفتم : زن عمو خيالت راحت باشه ، منو راز دار خودت بدون ، صحبت كنين تا تخليه بشين و آرامش پيدا كنين
و بعد در حالي كه به روبروم نگاه ميكردم ادامه دادم : اصلا جدا از نسبت من و شما بيا از همين الآن با هم دوست باشيم و همراز همديگه
با اينكه سمت نگاهام اون نبود ولي مشخص بود داره بهم نگاه ميكنه ، سكوت نسبتا طولاني ايجاد شد ، راستش چون نميدونستم عكس العملش در رابطه با پيشنهادم چيه يكم ميترسيدم بهش نگاه كنم ، آروم آروم سرمو به سمتش برگردوندم ، لبخند ملايمي روي لباش بود كه به من قوت قلب داد ، منم سعي كردم لبخند بزنم ، مهشيد دستشو به سمتم گرفت و گفت : من موافقم
دستاي گرمي داشت و با اينكه قبلا هم بارها باهاش دست داده بودم ولي حسي كه الآن بهم منتقل شد واقعا قابل مقايسه با قبل نبود ، هنوز دستامون تو دست هم بود كه مهشيد ادامه داد : دو تا دوست صميمي و همراز ، اوكي ؟
من : اوكي
لبخند مهشيد تبديل شد به خنده هاي آروم و در همون حال گفت : ميدوني من هميشه ميگفتم مسعود خيلي بزرگتر از سنش فكر ميكنه و كارات رو هميشه رو حساب ميدونستم ، برخوردات و رفتارت رو دوست داشتم
منم خنده آرومي كردم و گفتم : شما لطف داشتين زن عمو
مهشيد : زن عمو ديگه نه ، حداقل زمانهايي كه تنهاييم من مهشيدم ، باشه ؟
من كه از خدام بود روابطم حسنه تر بشه گفتم : چشم مهشيد خانم
مهشيد : مهشيد خانم هم نه ، مهشيد ، من و تو دو تا دوست صميمي هستيم ديگه
چشمهاي مهشيد برقدار شده بود ، هنوز دستامون تو دست هم بود ، مهشيد بدون اينكه دستمو رها كنه ادامه داد : نسرين ميگفت ميونت با محبوبه خيلي خوبه ، درسته ؟
من : خوب ما سعي كرديم درك متقابلي از شرايط هم داشته باشيم
مهشيد : آفرين ، پس حدس من درست بوده
من : چه حدسي ؟
مهشيد : اينكه تو برخلاف پدر و مادرت محبوبه رو درك ميكني و بهش سخت نميگيري
من : محبوبه ديگه بچه نيست ، اونم مثل من خواسته هايي داره و ميخواد از جوانيش استفاده كنه
مهشيد كه چند لحظه پيش دستمو ول كرده بود دوباره گرفتشونه و با شوقي باور نكردني گفت : آفرين پسر ، خيلي ازت خوشم اومد
من : آهان ، حالا دارين ميشين همون زن عموي ....، ببخشيد ، مهشيد خانمه قبلي كه من ميشناختم
مهشيد : خانمشو بردار
من با شيطنت گفتم : حالا شايد بشه تو الفاظ برش داشت ولي تو واقعيت شما يك فرشته و خانم تمام و كمال هستين
خنده هاي ريزش واقعا دلمو ميبرد ، مهشيد دوباره تو چشام خيره شد و گفت : شنيدم دوستاي جديدي پيدا كردين ؟
من : دوستاي جديد ؟
مهشيد : اوهوم
من با خنده گفتم : اگه منظورتون شما هستين كه من هميشه شما رو دوست ميدونستم
مهشيد : مرسي عزيزم
و بعد در حالي كه به سمت يخچال ميرفت ادامه داد : منظورم همسايه جديدتونه
من : آهان ، بله ، خيلي آدمهاي خوبين ، البته بهتر از شما نباشنا
مهشيد : مرسي عزيزم
من : ولي ... ، راستي شما از كي شنيدين ؟
مهشيد خنده آرومي كرد و گفت : ما اينيم ديگه
من : نه جدي ، محبوبه گفته ؟
مهشيد : اشكالي داره ؟
من : نه ، اصلا
مهشيد : محبوبه و نسرين با هم خيلي صحبتها ميكنن
من : ميدونم
مهشيد : اي ، آفرين ، خوب چيا ميدوني شما ؟
من خنده بلندي كردم و گفتم : مثل اينكه قرار بود من به حرفهاي شما گوش بدما ؟
مهشيد دوباره تو لك رفت ، اصلا اين چهره رو دوست نداشتم ، يكم كه گذاشت آروم گفتم ‌: البته من اصراي ندارم و اصلا دوست ندارم شما رو ناراحت ببينم
مهشيد كه حالا روبروم ايستاده بود دستشو روي صورتم گذاشت و گفت : تو خيلي مهربوني
نفهميدم چي شد ولي وقتي به خودم اومدم ديدم دستشو بوسيدم ، مهشيد روي تخت نشست و شروع كرد به تعريف كردن .
مهشيد : گفتن بعضي چيزا خيلي سخته ، ولي بعضي وقتها حداقل با بيان كردنش آدم آرامش پيدا ميكنه ، خودت بهتر ميدوني من به زندگيم و خانوادم خيلي علاقه دارم و تحت هيچ شرايطي نميخوام بهم بخوره ، ولي ...........
مهشيد نگاهي بهم كرد و ادامه داد : مسعود ميدوني من........من.............
و بازم نتونست ادامه بده ، دوباره مثل قبل جلوش زانو زدم و اينبار خيلي ريلكس خودمو به پاهاش چسبوندم ،دامنش يكم از زانوهاش پايينتر بود و همين باعث شده بود با قسمت لخت پاهاش در تماس باشم ، سرمو طرفش گرفتم و آروم گفتم : مهشيدخانم ، دوست خوب من ، من سرا پاگوشم


-----------------------------------------

ادامه دارد ................. نویسنده ........... گی من ۷۰۴۹


شب است و ماه می‌رقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
     
  
صفحه  صفحه 3 از 6:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

اغواگران ۳


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA