ارسالها: 106
#1
Posted: 10 Dec 2015 00:05
سلام
درخواست ایجاد تاپیک تو قسمت داستان های سکسی رو داشتم.
موضوع: محارم
نام: وقتی مامانمو شناختم
تعداد: بالای ۳۰ قسمت
تو زندگیم مشکلایی داشتم که واسه خیلیا "داستان"ه
با نویسندگی خیلی از دردام کمتر میشن
ارسالها: 106
#2
Posted: 10 Dec 2015 02:13
سلام میکنم به همه دوستای گلم
این اولین داستانه منه امیدوارم دنبال کنید و خوشتون بیاد.
اتفاقاییه که توی سالهای اخیر واسم افتاده و دوست دارم اینطوری در موردشون صحبت کنم تا هم خودم خالی شم هم شما لذت ببرین.
اول یه مشخصات از خودمو خونوادم بگم.
امیر هستم الان 19 سالمه.10 سال پیش پدرم تو یه تصادف عمرشو داد به شما.
من موندمو مامانمو خواهرم با کلی مشکل از جمله بی پولی و کمبود پدر توی خونه.
مامانم مهشید 49 سالشه و اون موقع 39 سال بیشتر نداشت.
خواهرم پارمیدا که الان 25 سالشه و وقتی پدرم فوت کرد 16 سالش بود.
اولا شکم سخت بود خودمونو با زندگی جدید وفق بدیم اما گذره زمان کم کم مارو به زندگی خودمون برگردوند.من درسمو میخوندم و مادرم هم کاری توی یه اداره تبلیغاتی پیدا کرده بود و خواهرمم درسشو میخوند تا کنکور بده و دانشگاه بره.
چند سالی گذشت و من 16 سالم شده بود و تازه از شهوت چیزایی فهمیده بودم ولی بخاطره مذهبی بودن خونوادم و اینکه خونمون تو ساختمونی بود که عمه ها و عموهام تو همون ساختمون سکونت داشتن نمیتونستم زیاد کاری برا خالی کردن شهوت خودم کنم.
کم کم تو دبیرستان با پسری به اسمه عرفان دوست شدم و یکم که گذشت کم کم میومد خونمونو با هم فیلم میدیدیم و جق میزدیم.
کم کم این جق زدنا تبدیل شد به جق زدن برای همدیگه و با یکم زرنگ بازی من بعده حدود 3 الی 4 ماه کونه عرفانو برای اولین بار باز کردم.از اونجایی که خوده عرفانم به دادن علاقه پیدا کرده بود،این شده بود کاره هر چند روزمونو من با گاییدن عرفان شهوت خودمو سرش خالی میکردم.به همدیگه وابستگیه خاصی پیدا کرده بودیم.بالاخره نوجوونی بود و همین عشق و حالاش دیگه!
مامانمم تو اداره خودشون تبدیل به معاون شده بود و وضعه مالیمون از داغون بودن در اومده بود و حالا حرفی واسه گفتن داشتیم.تو این مدته نبوده پدر بارها از طرفه پسرخاله مامانم بهش پیشنهاد ازدواج داده شده بود اما مامانم بخاطره ما بچه ها و پایبندی خودش ب ازدواج همیشه این پیشنهادارو رد میکرد.پارمیدام که وارد دانشگاه شده بود و دوست پسر پیدا کرده بود.بخاطره مشکل نداشتن ما با اینکار خیلی راحت جلومون از دوست پسراش حرف میزد و چند بار که ما تو این رابطه ها بهش کمک کرده بودیم!
اما خداروشکر یا لااقل تا اونجایی که من میدونستم باهاشون رابطه جنسی نداشت و فقط برای گذره وقت بودن.
یروز که مامانم از سره کار اومده بود و رفته بود حموم،یه حس کنجکاوی بهم دست دادو رفتم گوشیشو برداشتم تا چک کنم.وایبرو باز کردم.اصلا توقع روبرو شدن با چیزی که دیدمو نداشتم.
پسری بود به اسم "رضا" که از عکسه ایدیش بهش 30-31 سال بیشتر نمیخورد.اما پی اماشون با مامان مهشیدم از عشق و عاشقی بودو جمله هایی از جمله "دیروز خوش گذشتا مهشید جونم..." "امروز سره کارو زود بپیچون بیا که دلم برات تنگ شده" "رضا خیلی دوست دارم" و از قبیل این جملات.
بعدش گوشیو گذاشتم کنارو رفتم اتاقم درو بستم...
پر بودم از خشم...عصبانیت...کینه...با اینکه اون الان یه بیوه بود و واقعا به احساس نیاز داشت ولی انگار من ازش توقع همچین چیزیو نداشتم...بالاخره مامانم بود...اون شب شک کردنای من به مامانم...خواهرم...به همه دور و بریام شروع شد
چند روزی گذشت و من تو خودم بود و عصبانیت خودمو یبار فقطط سره کونه عرفان خالی کردمو جوری محکم کردمش که خون اومد از کونش!عرفان خیلی دوسم داشت و سعی میکرد بفهمه چمه اما من همیشه از زیره سوالاش در میرفتم و برای یه مدت تقریبا 1 هفته ای زیاد تو خودم بودم.
بالاخره تصمیمه خودمو گرفتم..
باید با تعقیب کردن سر از کاره مامانم در میوردم...
(ادامه دارد...)
تو زندگیم مشکلایی داشتم که واسه خیلیا "داستان"ه
با نویسندگی خیلی از دردام کمتر میشن
ارسالها: 106
#3
Posted: 10 Dec 2015 02:40
۲
مامانم همیشه به خاطره اعتقادات خاص خودش با چادر بیرون از خونه میرفتش و حداقل به نظره من خیلی محجبه بود.
بالاخره یه روز صبح که کلاس نداشتم زود از خواب پاشدم و با بهونه کوه از خونه زدم بیرون.وایسادم تا ساعت 8 که مامانم میرفت سره کار.از خونه که اومد بیرون طبق معمول چادر سرش بودو خیلی عادی رفت سره کوچه وماشین گرفت.منم پشت سرش تاکسی گرفتم و دیدم دمه بی ار تی پیاده شد و همون راهه سره کارشو رفت و تو ایستگاه همیشگیش پیاده شد.لا اقل خیالم راحت شد که بهم دروغ نمیگه.رفت وارده اداره شد و منم که خیالم از تایمم راحت بود رفتم و تو پارک جلوی ادارش نشستم و چشم به راه موندم تا ببینم چی میشه.
ساعت تقریبا 10 شده بود و من داشت کم کم خیالم راحت میشد و اعتمادم بر میگشت تا اینکه...
دیدم یه خانومی داره از دره اداره میاد بیرون..با یه شلوار مشکی استرج تنگ و مانتو زرشکی تا یه وجب زیره باسن که یه نمای کاملا سکسی به پاهاش داده بود و من از اون فاصله واقعا سیخ کردم.یکم دقت کردم به چهرش چون فاصله زیاد بود...
باورم نشد...مامانم بود...با لباسایی که به خوابمم نمیدیدم روش بشه تو خیابون بپوششون
اومد بیرون و رفت به سمت پژویی که تقریبا یه ربعی میشد اونجا وایساده بود.سوار شد و دیدم که با طرف دست داد و روبوسی کرد.دقت کردم دیدم همونیه که عکسش و تو وایبرش دیده بودم...
حس میکردم دنیا رو سرم خراب شده...دست و پام میلرزید...حس میکردم دنیا یه سیاهیه محضه و منو داره تو سیاهیه خودش خفه میکنه...
مامانه من...یه آدم تا اون حد معتقد چرا اینجوری شده بود؟
بخ خودم اومدم دیدم دارن حرکت میکنن.سریع پا شدم یه دربست گرفتمو 20 تومن پول دادم بش تا اونارو تعقیب کنه
تو ماشین اصلا حواسم به اونا نبود که با صدای راننده به خودم اومدم
"آقا اینا وایسادن اینجا چیکار کنم؟وایسم یا برم؟"
چشامو باز کردم و دیدم که جلوی یه سفره خونه خیلی شیک نگه داشتن و مثله اینکه وقتی حواسم نبوده پیاده ام شدن و رفتن داخل...
پیاده شدم از ماشینو یکم دمه در وایسادم...مردد بودم که چیکار کنم...دلم میخواست برم و یه دعوای مشتی راه بندازم...اما اگه مامانم واقعا طرفو دوست داشته باشه...بعده این همه سختی کشیدن لیاقته اینو داره دیگه...
بالاخره دلو زدم به دریا گفتم بزار حالا برم یه لحظه داخل شاید اصلا دلیله دیگه ای داره اومدنشون اینجا
چنتا پله میخورد میرفت پایین...وارد که شدم یکم چشامو چرخوندم که دیدم رو یه تخت سنتی 2 نفره نشستنو مامانم....
مامانه مذهبیه من داره قلیون میکشه!
قفل شدم یه لحظه همونجا...به خودم که اومدم دیدم مامانمم چشاش گره خورده تو چشام و گرخیده از ترس
سرمو به نشونه تاسف تکون دادم و سریع از اونجا اومدم بیرون و به سمت خونه حرکت کردم
دمه خونه از ماشین پیاده شدم و شروع کردم با عصبانیت گشتن خیابونا...تا حدود ساعت 8 شب قدم میزدم و بالای 30 بار مامانم بهم زنگ زده بود ولی جوابشو نداده بودم...خسته شدم و به سمت خونه رفتم.همینکه رفتم بالا مامانمو دیدم که با نگرانی روی مبل نشسته...تا منو دید گفت: " به خدا برات توضیح میدم...کجا بودی نگرانم کردی پسر؟"
با کلافگی گفتم: " فدم میزدم...خوشحال میشم توضیحاتو بشنوم..."
گفت "بیا بشین کنار شومینه منم یه چایی دم کنم الان میام صحبت میکنیم..."
(ادامه دارد...)
تو زندگیم مشکلایی داشتم که واسه خیلیا "داستان"ه
با نویسندگی خیلی از دردام کمتر میشن
ارسالها: 106
#4
Posted: 10 Dec 2015 14:24
۳
بعده 10 دقیقه مامان اومد...منم همچنان درگیره افکاره خودم بودم و به باورهای از دست رفتم فکر میکردم.
مامان : "ببین امیر پسرم...من میدونم الان عصبی ای...ازم دلخوری...شاید ازم متنفرم شده باشی...ولی یکم درک کن...من الان بیش تر از 7 سال احساسی نداشتم...تو این 7 سال هر روز با یاده بابات زنده میشدم و با یاده اون میخوابیدم...خدا میدونه چند بار نزدیک بود که دیگه کم بیارم..."
+مامان تو همه باورامو به هم ریختی...چرا انقدر جلو من تظاهر میکردی پس؟ به نظرت اگه خوده واقعیتو به من نشون میدادی من مشکلی داشتم؟نه مادره من...همه مشکله من سره دروغاته...سره تظاهر کردنات
-خب آخه نمیدونستم که مشکلی نداری امیر...باور کن همین النم که میگی مشکل نداری از تعجب شاخ در آوردم!
+الان میگی چیکار کنم مامان؟داغونم کردی با این به هم زدنه باورام
-امیر تو هرکاری بگی من میکنم...فقط نمیخوام تورو از دستت بدم..تو تنها کسی هستی که الان واسم مونده...آبجیتم که تا 3 4 ماه دیگه عروسی میکنه و میره سره خونه زندگی خودش...نمیخوام با مشکلی زندگی کنیم پسرم
دلم سوخت واسش...راست میگفت...واقعا حق داره احساسه خوشبختی کنه...یکم فکر کردم...دیدم مامان داره گریه میکنه
+مامان؟
-جونم؟
+بیا یه کاری کنیم...بیا خونمونو عوض کنیم تا از همه فامیل دور شیم...بریم یه جای دیگه خونه بگیریم...بشو همون کسی که واقعا دوست داری باشی...بیا یه زندگی جدید بسازیم که منم با این شروع تازه بتونم این چیزارو فراموش کنم....
-مطمئنی بعدش میتونی منو ببخشی؟
+این الان تنها راهیه که به ذهنم میرسی...آدمم تا تو شرایط قرار نگیره نمیتونه از چیزی مطمئن باشه
بعده حدوده 2 ماه ، خیلی زودتر از چیزی که فکرشو میکردم ، از اون خونه رفتیمو با عوض کردنه شماره هامون کلا خودمونو از فامیلامون جدا کردیم...من دیگه فقططط با دوستای مدرسم ارتباط داشتمو عرفانم همچنان چاقال شخصیه خودم بودو هفته ای 2 3 بار پیشه هم بودیم...پارمیدا از این آزادیه جدید خیلی خوشحال بود...مامانمم نگران من بود...تو این مدت چند باتر دیگه تعقیب و چک کردمش ولی از ترسه من مطمئنم با اون مرده تموم کرده بود و میخواست فقط همه چیو درست کنه...
بعده گذشته حدوده 1 ماه و جا افتادنمون توی اون خونه ، مامان گفت امیر بیا میخوام باهات صحبت کنم...
رفتم تو اتاقش.خواهرمم دانشگاه بود.یه شلوارک تنگ تا روی رونش پوشیده بود و یه تاپ که بنده سمت راستش روی بازوش میموند و تمام گردنش به یه حالت سکسی معلوم میشد.اینجور تیپا دیگه بینه خونواده ما عادی بود و لا اقل تو اون موقع واسه من جذابیت شهوانی نداشت.
-امیر الان دیگه خونرو عوض کردیم...حالا از کجا شروع کنیم؟
+مامان اول از همه تیپ بیرون از خونت...باید همونجوری باشه که دوست داری...نه این چادر اجباری!...با کسی دیگه رابطه نداشته باشی...اگه خواستی داشته باشیم منو تو جریان میزاری!بهم دروغ نمیگی...هرجاییم کمک خواستی به خودم میگی
-قبول...فقط با تیپ بیرونم هرجور باشه مشکل نداری؟
+چطور؟
-آخه...
+بگو دیگه مامان...
-من دوست دارم مورد توجه بقیه بیرون از خونه قرار بگیرم...خوشم میاد میبینم نگاها رومه...
+من که گفتم مشکلی ندارم...
-مطمئن؟
+مطمئنه مطمئن!
-میای بریم لباس بخریم پسرم؟
+بریم مامانی...
و این بود شروع زندگی تقریبا آزاد منو مامانم
(ادامه دارد...)
تو زندگیم مشکلایی داشتم که واسه خیلیا "داستان"ه
با نویسندگی خیلی از دردام کمتر میشن
ارسالها: 106
#5
Posted: 11 Dec 2015 11:20
اول تشکر میکنم از همه دوستانی که درمورده داستانم نظر دادن.
همه تلاشمو میکنم به بهترین شکل ادامش بدم.امیدوارم خوشتون بیاد
اینم قستمه ۴
مامان پاشد حاضر شد...یه شلوار لی مشکی فاق کوتاه تنگ که حالت خاصی به پاهاش داده بود و یه مانتو که فط با یه بند بسته میشد به رنگ سفید با شال سفید که خیلی خوشگلش کرده بود...
رفت جلوی میز آرایش و با یه رژ زرشکی و سایه چشم و یه سری لوازم دیگه خودشو مثه فرشته ها کرد.
-چطور شدم؟
+عالی شدی مامان...واقعا عالی شدی!
-دیوونه شدیا امیر...
رفت جلو در و یه کفش پاشنه بلند رو باز به رنگ سفیدم پاش کرد که به خاطره بلندی پاشنش قوصه خاصی به باسنش داده بود که آدم فقط دلش میخواست کیرشو بماله دره کونش...خلاصه رفتیم با مترو سمت بهارستان و گشتیم واسه خرید لباس...
همونجا مامان پرسید:"امیر هنوز مطمئنی مهم نی چه لباسی بپوشم؟پشیمون نمیشی؟"
+نه مامان...مطمئنم ...خیالتم راحت باشه
با تکون دادنه سرش و پنهون کردنه لبخندش شروع به حرکت کرد و منم دنبالش راه افتادم...رسیدیم به یه مانتو فروش که یه مانتو مامانو میخکوبه خودش کرد!حالت کتهمجلسی داشت که اندازی تقریبا تا روی رونه مامان میشد و رنگه گلبهی خاصی داشت که با 3 دکمه به صورت ضربدری بسته میشد.به جز کوتاه و تنگ بودنش،اینکه دکمه هاش دقیقا تا چاک سینه ها بودن و اگه شال سرش نمیکرد با خم شدنش قشنگ تا نافش معلوم میشد، حالته سکسی به مانتو داده بود.
رفتیم داخل مغازه و پرو کرد.
-چطوره؟
+عالیه مامان...خیلی خوشگل شدی
-یکم بلند نی؟؟؟
+مامان دیگه کوتاه تر از نی نمیشه که...عالیه همین باور کن
-یه دقیقه صاحب مغازرو صدا کن
+آقا میشه یه لحظه بیاین؟
#جانم بفرمایید
-آقا این به نظرتون گشاد و کوتاه نی؟
صاحب مغازه که یه پسره تقریبا 24-25 ساله بود از دیدنه سینه های گنده مامانم که داشت مانتو رو جر میداد و کونش که به خاطره کفش پاشنه بلندش خودنمایی میکرد به وجد اومده بود
#نه خانوم این الان دقیقا فیته تنتونه
-آخه حس میکنم یه کمم گشاده
اونم که منتظر یه بهونه بود سریع رفت جلوبه بهونه گرفتنه مانتو و کشیدنش دستشو یه کم مالید به کونه مامانمو مانتورو گرفت و کشید و گفت:نه خیلی خوبه الان...اصلا گشاد نیست خانوم
مامان کلی خجالت کشیده بود و فقط برای اینکه من چیزی نگم سعی کرد به روی خودش نیاره و مثلا اتفاقی بوده...
-امیر یه شلوارم میخوام...
+انتخاب کن مامان
یه لِگ مشکی انتخاب کرد و رفت پروش کرد...وقتی اومد بیرون فقط چشام میخ روناش شد...فکر کن لگ به اون تنگی با یه مانتو به این سکسی انگار رونش داشت لگو جر میداد.
-میادبهم؟
+مامان اینطوری ظرف 1 هفته میدزدنت از ما
-دیوونه نشو امیر...بریم حساب کنیم
بعده خریده اون لوازما رفتیم به یه لوازم ارایشی و طبقه دومشم لباس زیر فروشی بود که مامان تنهایی رفت یه سری لباس زیر و چنتا لوازم آرایشو لاک خرید و اومد.حس کردم مامان میخواد یه چیزی بگه بهم...هی دهن وا میکرد حرف بزنه اما حرفشو میخورد
+بگو
-چی ؟
+یچی میخوای بگی ولی نمیگی مامان
-هیچی مهم نیست...
+گفتم بگو
-در مورده اون مرده تو مانتو فروشی...من قصدی نداشتم...دیدی که...اون پر رو بود خیلی
+بالاخره وقتی میخوای اینجوری لباس بپوشی از اینجور اتفاقام زیاد میفته دیگه
-معذرت میخوام...دوست دارم اینطوری یکم از توجهی که باید بهم میشد و به خاطره نبودنه شوهر بهم نشد رو جبران کنم
+با جلب نگاه هیز مردم؟
-با احساس تو چشم بودن
+میله خودته مامان...گفتم که من مشکلی ندارم...
به سمت مترو رفتیم و راه افتادیم به سمت خونه...وقتی رسیدیم خواهرمم از دانشگاه اومده بود و خوابیده بودش مامانم رفت توی اتاقشو همونطوری با لباس ولو شد روتخت
منم رفتم اتاقمو شروع کردم به فکر به اتفاقای امروز...
راستی...
چرا وقتی تو فروشگاه اون پسره اونکارو با مامان کرد من یجوریم شد؟چرا خوشم اومد؟من چم شده یعنی؟
(ادامه دارد...)
تو زندگیم مشکلایی داشتم که واسه خیلیا "داستان"ه
با نویسندگی خیلی از دردام کمتر میشن
ارسالها: 106
#6
Posted: 12 Dec 2015 12:43
ذهنم پر شده بود از 1000 جور فکره مسخره...واقعا چرا من غیرتم اینطوری شده بود؟
اتفاقای گذشترو مقصر میدیدم...غیرته من مرد...وقتی که باورم به مامانم ریخت غیرته من مرد...
نمیدونم...ولی از مردنش پشیمون نبودم...انگار زندگی شهوتی جدیدی رو شروع کرده بودم...هرچی که بود من دوسش داشتم.انگار چیزی بود که الان خوشحالم میکرد...نداشتنه غیرت واسه من چیزه جالبی بود!
رفتم حموم که یه دوش بگیرم تا سرحال شم.داشتم دوش میگرفتم که چشم به شرته قرمزه مامان که حالته توری داشت و گذاشته بود رو رختکن تا خشک شه افتاد...من تابحال 1000 بار این صحنرو دیده بودم اما اینبا فرق داشت...
وای یعنی قبلا یکی این شرتو از پاش در آورده؟یعنی کی با دندونش شرته مامانمو تا رونش کشیده پایین و کیرشو کرده تو کسش و بارها اونجا تلمبه زده؟یعنی این شرت واسه کسیه که زیره یه غریبه خوابیده؟
به خودم که اومدم دیدم شرته مامانم ت دستمه و کیره شق تر از همیشم و دارم میمالم بهش...یکم دیگه از این فکرا کردم تا اینکه یدفعه هرچی آب تو کمرم بود خالی شد.فکر نمیکردم انقد آب ازم بیاد.صحنه جالبی بود.شرته قرمزه مامانم که لکه های سفید آبکیره من روش خودنمایی میکرد.یکم نشستم کف حموم تا سره حال شم.واقعا بهترین ارضای زندگیم تا اون زمان بود.حتی از ساک زدنه عرفانم بیشتر حال داد بهم اون لحظه.
سره حال که شدم خودمو آب کشیدم و شرته مامانو با دقت شستم و اومدم بیرون بدون اینکه بفهمم از خستگی مثله یه جنازه خوابیدم.چشامو که باز کردم ساعت 10 صبح شده بود و مامان رفته بود سره کار.خواهرمم تو اتاقش داشت با دوست پسرش تلفن میحرفید.بعده چند دقیقه اومد بیرونو گفت من میخوام با وحید برم سینما بعدشم ناهار میریم جایی تا 2 و 3 میام.
منم که موقعیتو مناسب دیدم زنگ زدم به عرفانو گفتم بیاد پیشم.دلم میخواست یکم اونو با عقاید سکسیم آشنا کنم تا یکم از یه نواختی در بیام
ساعت 11 بود که رسیدشو همون دمه در اومد لب گرفت ازم.پسره سفیدی بود با یه کونه گنده و بدونه یه تاره مو.گفتم عرفان باید یکم صحبت کنیم...گفت باشه...
-چی شده عزیزم؟
+عرفان یه سوال میپرسم ...مردونه راستشو بگو
-بپرس
+ناموسا تا حالا شده به مامانت چشم داشته باشی؟
-چرا میپرسی الان؟
+واسم سؤاله
-خب بالاخره مرد جوریه که همیشه به جنس مخالفش حس داره....یه وقتا آره.وقتایی که تنهام دلم میخواد مامانم باشه و واسم ساک بزنه یا میرم سراغه لباساشو باهاشون خودمو خالی میکنم...
+همین؟
-راستش یه وقتا هم لباساشو میپوشم...بعضی موقع هام خودمو آرایشم میکنم و با خیار و بادنجون به باسنم کلی حال میدم.
+یکاری واسم میکنی؟
-چی؟
+دلم میخواد بعضی وقتا بهت لباسای مامانمو بدم بپوشی.بعدش کونت بزارم.مثله الان!
-چی میگی امیر؟معلومه چت شده؟تو نمیزاشتی مامانتو بدونه روسری نگاه کنم من حتی
+الان دلم میخواد اینطوری باشه...اینکارو میکنی واسم؟
-خب دیوونه منکه از خدامه...نمیدونی چقد از همون اولا میپیچیدم سراغه لباسا مامانتو باهاشون جق میزدم که
+ای دیوث...پاشو حالا یه ست از لباسای مامانمو بپوش ببینم...آرایشم کن واسم.من برم سره کوچه زودی بیام
-چشم امیر جونم
بعده 30 مین با یه مشت خوراکیو ساندویچ و نوشابه اومدم خونه.درو باز کردم.باورم نشد چی میبینم.این یعنی همون عرفانه؟
یه لباس مجلسی قرمز از لباسا مامانم پوشیده بود.تا روی رونش بود و آستین نداشت از پشت زیپ میخورد تا گودی کمرش از جلوم تا وسطه سینه هاش بود.با اینکه عرفان سینه نداشت ولی سوتین اسفنجی مامانمو بسته بودو سکسیش کرده بود.یه آرایشه غلیظ با یه رژ فوق العاده قرمزو خط چشمی کشیده که کاملا مثه جنده ها شده بود.نتونستم خودمو کنترل کنم با سرعت بغلش کردم و در حین لب گرفتن بردمش رو تخت .افتادم به بوسیدنو لیسیدنش.ادکلنه مامانمو زده بود.بوی اونو میداد.گوشو گردنو سینه و همه جا تا نوکه انگشتا پاشو بوسیدم.انقدر هول بودم همونطوری چرخوندمش و حالت سگی دادم بهش.لباس رو در نیاوردم از پایین انداختم رو کمرش.کیرمو از لای شرته قرمزی که پاش بود رد کردمومالیدم به سوراخ کونش!شرایط بد بود در آوردم کیرمو اول چنتا تف زدم دوباره اونکارو کردم.یواش یواش مالیدم تا کم کم رفت تو کونش و بعده چند دقیقه تا تهش تو کونه عرفان بود.دست راستمو گزاشته بودم رو لباسه مامانم و دست چپم رو گردنه عرفان بود.همینجوری تلمبه میزدمو و آبم نمیومد.10 دقیقه ای گدشت.یه لحظه گفتم :
"وای فکر کن به جای عرفان الان مامانم بود داشتم اینطوری میکردمش...چه حالی میداد اوووفففف"
همینکه از فکرم به خودم اومدم دیدم آبم با یه فشار خیلی زیااااد ریخت تو کونه عرفانو عرفانم که کلی لذت برده بود از زنونه پوشی بدونه دست زدن به کیرش تو شرته مامانم ارضا شده بود.یکم طول کشید تا لباسارو جمع کنیم و شرته مامانو بشوریم ولی اونروز یکی از قشنگترین ارضاهای منو عرفان با هم دیگه بود...
واقعا داشتم از جنده کردنه مامانم لذت میبردم؟ولی چرا؟
(ادامه دارد...)
تو زندگیم مشکلایی داشتم که واسه خیلیا "داستان"ه
با نویسندگی خیلی از دردام کمتر میشن
ارسالها: 106
#7
Posted: 13 Dec 2015 13:29
۶
اون روز بعده یه استراحته نیم ساعته با عرفان ناهار خوردیمو رفت خونشون.منم نشستم پایه درسمو پارمییدا ساعت 3 اینا بود که اومد خونه و رفت تو اتاقش گرفت خوابید.مامان ساعت 5 از سره کارش اومد.
+سلام مامانه خوشگلم
-سلام پسرم...خوبی؟
+مرسی مامان...کسی چیزی نگفت سره کارت اینطوری رفتی؟
-نه دیگه...همیشه همینطوری بودم اونجا فقط تادمه دره اونجا چادر سرم میکردم
+اها...
مامان رفت یه دوش بگیره و منم درسمو ادامه دادم تا شب شد و موقع خواب دوباره فکر اومد سراغم
یعنی مامانه من واقعا پایه دوستی با کسی اونم جوون تر از خودشه؟
ولی چطوری مکنه..اونکه خیلی معید بود!باید یجور امتحانش میکردم...اون گفته بود با کسی دیگه دوست نمیشه و فقط از این آزادی که بهش دادم برا خودش استفاده میکنه.فردا صبح پنجشنبه ساعت 10 از خواب پاشدم و دیدم مامانم داره با مامانه عرفان تلفن صحبت میکنه.متوجه شدم واسه شام دعوتشون کرده اینجا
مامان بابای عرفان چند سال پیش بخاطره یه سری اختلافات از هم جدا شده بودن و عرفان پیش مامانش زندگی میکرد و از اول دوستیمون مامانامونم دوست خوبی واسه هم شده بودن.تلفن که تموم شد مامان صدام کرد و گفت بیا بریم تره بار یه سری خرید کنیم واسه شب عرفان اینا میان اینجا.حاضر شدم و از اتاق رفتم بیرون.بعده 10 دقیقه مامان اومد بیرون از اتاقش...وای خدای من چی میدیدم
همون لگی که خریده بود پاش کرده بود و یه مانتو ساتن که از پشت تا مچ پاش بود ولی از جلو باز بود تقریبا و رنگ مشکی مانتوش با پوست سفید مامانم تناقص جالبی پیدا کرده بود.زیر مانتوام یه سارافون سفید تنش بود که سینه هاش داشتن جرش میدادن انگاری.
+مامان اینطوری بیای یه موقع کسی چیزی بهت نگه
-حالا بگه چی میشه مگه.منکه کاری ندارم به حرف بقیه
دوباره یاده اون روز تو لباس فروشی افتادم و با فکر به اینکه اون پسره چجوری کونه مامانمو مالید کیرم سیخ شدش.
مامان یه کفش پاشنه بلند سفید دوباره پاش کرد که طبق معمول قوصه عجیبی به کونش داد
راه افتادیم سمت تره بار و رفتیم چند کیلو میوه بخریم.یجا مامانم گفت وایسم و رفت داخل که هندونه بخره خودش چون هر وقت میخرید شیرین و قرمز بود هندونه هاش.
من دمه در وایسادم و مامانمو که یه داف میان سال خیلی خوب بود و نگاه میکردم.
وقتی به فروشنده گفت "آقا میشه این هندونرو بدین به من؟"
طرف ببرای برداشتنه هندونه باید خم میشد تا از ته بار بتونه برش دار.بر خلاف تصور طرف مامانم از جاش تکون نخورد و اونم که از خدا خواسته به بهونه برداشتن هندونه خم شد وشیکمش تو قوصه کمره مامانم رفت و قشنگ دیدم که کیرش رفت لای رپ کونه مامانم.هندونه رو حساب کرد و انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده اومد بیرون و راه افتادیم سمت خونه.کیرم دیگه نمیخوابید.واقعا لذت میبردم از لذت بردنه دیگران از مامانم.من چم شده بود یعنی؟
هرچی فکر میکردم نمیتونستم درک کنم این لذتمو
شب شد و عرفان و مامانش اومدن خونمونو منو عرفان رفتیم اتاق با هم فیلم ببینیم و حرف بزنیم...داشتم دیوونه میشدم از این همه فکرو خیال
-امیر؟
+جانم عرفان
-خیلی وقته تو خودتی...نمیخوای به من اعتماد کنی و حرفاتو بزنی؟
واقعا دلم میخواست بهش همه این قضیه هارو بگم...شاید میتونست کمکم کنه و آروم تر شم.تو خیاله خودم بودم که عرفان با گفتن "هوم؟" منو به خودم آورد...دلو زدم به دریا...شروع کردم از سیر تا پیاز همه چیو واسه عرفان تعریف کردن
+به نظرت اینکه با این همه اتفاق من لذت میبرم از دیدنه مامانم با کسی دیگه خیلی منو آدمه پستی نشون میده؟
-امیر منم دیدم تیپه مامانت از بعده اساس کشیتون عوض شده...این اصلا چیزه بدی نیست.اونم زنه و بالاخره دوست داره که ببینه با سن بالاش هنوزم خیلیا میخوانش و این بهش اعتماد به نفسه خیلی خوبی میده.این که توام لذت میبری میشه یه فانتزی سکسی...هرکسی یه سری فانتزیا داره دیگه...اصلا اشکالی نداره
+میخوام مطمئن شم که وقتی گفته با کسی دیگه دوست نمیشه سره حرفش هست هنوزم.
-خب نمیخوای امتحانش کنی؟با شماره غریبه ای چیزی
+نمیشه عرفان...خطرناکه
ولی شاید عرفان میتونست کمکم کنه...اونم بالاخره هم سنه منه و جوونه اگه مامانم این علاقرو داشته باش حتی از توجه عرفان به خودشم لذت میبره.یعنی از اون کمک بگیرم؟اون کونیه شخصیه منه اگه یه وقت مامانم بهش پا بده چه حسه بدی دارم بعدش...چقدر غروری که از خودم ساختم اذیت میشه...ولی نه ...باید به خودم اثبات کنم مامانم با کسی دیگه دوست نمیشه و اعتمادمو برگردونم...
باید از عرفان کمک بگیرم...
(ادامه دارد...)
تو زندگیم مشکلایی داشتم که واسه خیلیا "داستان"ه
با نویسندگی خیلی از دردام کمتر میشن
ارسالها: 106
#8
Posted: 14 Dec 2015 14:26
اولا که بسیار ممنونم از نظرات دلگرم کننده همه دوستان گلم
ممنونم از پیشنهاداتون.سعی میکنم تو قسمتای بعدی همرو اجرا کنم
ممنون میشم برای بهتر شدنه داستان بازم پیشنهاد بدین
اینم قسمت ۷
دوباره با فکر کردن به اون میوه فروش که کیرشو گذاشته بود لای کونه مامانم حشری شدم و وقتی به خودم اومدم که دست عرفانو گذاشته بودم لای کیرم تا برام بمالش
یعنی میشه یبار کس دادنه مامانمو ببینم؟ نهههه چه بلایی سره غیرتم امده؟سکسی پوشیه مامانم حشریم میکرد یعنی؟
عرفان که فهمیده بود من فانتزیه مامانمو دارم شروع کرد با حرفاش منو حشری کردن
-امیر فکر کن یروز بیای خونه ببینی یکی ساپورته مامانتو از پاش بکنه پیرنشو جر بده از تنش و شروع کنن به یه سکس فوق شهوتی.فکر کن یارو کیرشو تا ته بکنه تو کسه مامانتو شروع کنه به تلنمبه زدن تا آبش بیاد و تا آخرش و بریزه تو کسه مامانت.اون لحظرو تصور کن که آبش داره از لای کسش به بیرون میریزه و توام همونجا داری نگاش میکنی
اوففف دیگه به اوجه شهوت رسیده بودم.سرشو حول دادم به سمت کیرم که برام ساک بزنه.ولی نرفت و گفت فقط امشب با دست
حرفاشو ادامه داد:
-فکر کن یرز برید با هم خرید یه لباس سکسی پوشیده باشه ببینی مغازه داره سیخ کنه روش و دست و پاتو بنده و جلو روت مامانتو لخت کنه.اونم دیگه بیخیاله تو شه و با دل و جون بهش از کون بده.اون لحظرو تصور کن طرف خشک با قدرت میکنه تو کونه مامانتو شروع میکنه به کردن.اونجایی که با هر تلنمبه اون سینه های سکسیه مامانت شروع میکنه به تکون خوردن
وای دیگه به اوجه شهوت رسیده بودم.نفهمیدم چی شد که یدفعه آبم بیستر از همیشه شروع کرد به اومدن و عرفان همینطوری حرفاشو ادامه داد تا دستاش پره از آبکیرم شد.خیلی سبک شدم با ارضا شدنم.
عرفان پا شد و وقتی مطمئن شد همه خوابن رفت دسشویی و دساشو شست و اومد پیشه من بازم دراز کشید.
-خوب بود؟
+عالی بود پسر . عرفان؟
-جان؟
+میتونی کمکم کنی ؟
-چجوری؟
+دلم میخواد چند بار به مامانم آمار بدی.میخوام ببینم سره قولش هست یا با دیدنه موقعیت خودشو میبازه
-میدونی ممکنه تا کجا پیش بره دیگه؟
+آره...همه جاشو تو ذهنم مرور کردم.ولی واقعا باید اینو امتحان کنم
نگام به شلواره عرفان افتاد.اوف کیرش سیخ شده بود.یعنی با حرف درمورده مامانم سیخ کرده بود؟ دلمخواست یکم سر به سرش بزارم و لذت ببرم از اینکار
+چند روز پیش رفته بودیم خرید مامانم یه لگ تنگ پوشیده بود با مانتو جلوباز و کفش پاشنه بلند.نگاهه همه به فرم کونش و تکون خوردنش بود.رفتیم یجا خرید یارو تا میتونست دست انداخت و کس و کونه مامانمو مالید
-اها
عرفان چشماش خمار شده بود دیگه اصلا تو حاله خودش نبود.کیرش داشت جر میداد شلوارشو
+حشری شدیاااااا
-نه بابا همینجوری واست جق زدم سیخ کردم
+فکر کن مامانم بت پا بده بعد یروز با هم برید بیرون با همون تیپش دستاتو بگیره و قدم بزنین
-امیر واقعا ناراحت نمیشی اگه به اونجا برسه؟
دست انداخت و خیلی طبیعی برای اینکه بگه میخوام راحت باشم کمربندو دکمه شلوارشو باز کرد و تا زانو کشیدش پایین
+نه دیگه...ولی میدونم به اونجا نمیرسه...مطمئنم سره حرفش میمونه
خواستم یکم بعده این همه سال کون دادنش بهش حال بدم.دستمو از روی شرت گزاشتم رو کیرش و شروع کردم به حرکت دادن
+ولی اگه پا بده یروز اون سینه های گندشو میگیری دستتو تو کس و کونش تلنبه میزنی
صدای آه عرفان در اومد و دستمو گرفت از زیر شرتش گذاشت رو کیرش منم مالیدنو از زیر شرت ادامه دادم و تقریبا حالته جق زدن دادم به کارم
-امیر؟
+چیه
-مامانت خیلی سکسیه بدنش
+میدونم...هرکی میبینش این نظرو داره . از نگاهای خریدارانه به تنش معلومه.دوست داری بکنیش؟
-اوفففففف چقدر تو بیغیرت شدی امیر.اره از خدامه . دوست دارم جلو چشات جرش بدم.
دوباره حشری شده بودم.بدون یه ذره پشیمونی ازجنده کردنه مامانم شرتشو کشیدم پایین و راحت واسش جق میزدم.دلم خواست یکم بیشتر بهش حال بدم.چرخیدم و شروع کردم به بوسیدن شیکمه سفیدو بدون یه ذره موشو همزمان جق میزدم.
-امیر داری دیوونم میکنی.وای فکر کن الان مامانت به جات بود.
عرفان که شرایطو دیده بود دیگه حرمتارو گذاشته بود کنار و با حشریت تمام حرف میزد.دیگه داشتم با بوسه هام دیوونش میکردم که سرمو حول داد به سمت کیرش.اونقدر از فکره اینکه شاید این کیر تو کس مامانم جا باز کنه حشری بودم که بدون فکر به هیچی برای اولین بار کیرشو کردم دهنم و شروع کردم به ساک زدن.عرفان که از کارم شکه شده بود یکم چشاش گرد شد و بعدش دستشو گذاشت رو سرم و سرم و بالا پاییین میکرد.چون کیرش دهنم بود نمیتونستم دیگه حرف سکسی بزنم.
-بخور امیر که یروز این میره تو کونه مامانت و جفتتون واسم ساک میزنین.اون لباسای سکسیشو از تنش در میارم و با سینه هاش بازی میکنم.
منکه حشری بودم ساک زدنمو با سرعت تر کردم.یه لحظه سرمو محکم به کیرش فشار داد و احساس کردم آبش تو دهنم خالی شد.از طعمش خوشم اومد و بخاطر شهوت تا تهشو خوردم.خیلی خوشم اومد . امشب خیلی اتفاقا واسم افتاد.احساس میکردم تخلیه شدم از خالی کردنه احساسم.اومدم پیشی دراز کشیدمو بعده اینکه به خودش اومد :
-امیر مرسی.خیلی حال داد.وای خیلی خوب بود.تا حالا انقد حال نکرده بودم
+منم خیلی حال کردم امشب...پس کمک میکنی دیگه؟
-آره باو...تا تهش هواتو دارم
انقدر خسته بودیم که نفهمیدیم کی خوابمون برد و صبح که پا شدم عرفان هنوزم خواب بودش...
(ادامه دارد...)
تو زندگیم مشکلایی داشتم که واسه خیلیا "داستان"ه
با نویسندگی خیلی از دردام کمتر میشن
ارسالها: 106
#9
Posted: 16 Dec 2015 16:13
سلام به همه
اولا که معذرت میخوام بخاطره این یه روز تاخیر
یه مغدار مشکل واسم پیش اومد که نتونستم آپ کنم.دوباره داستان به رواله عادیه خودش برمیگرده و روزی یه قسمت آپ میشه.
ممنونم از پیگیریه همتون
واسه معذرت خواهی بخاطره این تاخیر این قسمت داستان یه مقدار طولانی تره.
بازم ممنونم از پیگیریو نظراتون دوستای گلم
قسمت ۸
رفتم از اتاق بیرون و مامانمو دیدم که یه ساپورت راه راه سیاه سفید با یه تاپ که فقط از چاک سینش تا بالای نافشو میپوشوند تنشه و با صندل تو آشپزخونه مشغول آماده کردنه صبونس و مامانه عرفانم که پای تلویزیون داشت پی ام سی موزیک نگاه میکرد.
با دیدنه لباس مامانم بازم شهوتم 100 برابر شد.عرفانم بیدار شد و همینکه از اتاق اومد بیرون چشمش افتاد به مامانم چند دقیقه ثابت وایساد و فقط نگاش کزد.پشت مامانش وایساده بود و فقط من میدیدمش و مامانه خودمم که سرش گرمه آشپزخونه بود.یه نگاه کرد به منو اول لب پایینشو گاز گرفت بعد با دهنش ادای گفتن "جووووووووون" و در آورد.دستشو مالید رو کیرشو یه نگاه دیگه کرد به کونه مامانم.آخ که چه لذتی داشت دید زده شدنه مامانم.
خلاصه رفت دست صورتشو شست و منم با کمک مامان میزه صبحونرو چیدیم تا بیاد اونا و صبونرو با هم بخوریم.منو عرفان سمت راست میز و مامانامون سمت چپ میز نشستن.جوری که مامانه عرفان روبروی منو مامان مهشیده منم جلوی عرفان بود.شروع کردیم به خوردنه صبونه و هر از گاهی عرفان برای کرم ریختن به من دستشو میمالید به رون یا کیرم و بعضی وقتا که مامانا غرقه صحبت بودن دره گوشم میگفت "یروز این کونو جرش میدم من" منم با این حرفاش دوباره سیخ کرده بودم.یهو عرفان گفت:
-امیر دوست داری مامانتو یجور بمالمش؟
+چجوری عرفان؟ شر نشه یوقت
-نه باو مثلا اتفاقیه ...حواسم هست.بزار بلند شیم حالا
بعده صبحونه همه با هم پا شدیم که سفررو جمع کنیم.مامان عرفان یه سری وسایلو برد آشپزخونه و رفت اتاق که حاضر شه واسه رفتن.عرفان که موقعیت و مناسب دید،همین که مامانم سینی لوازم و برداشت اونم پاشد و استکاناو چاقوارو برد.با فاصله کمی از مامانم میرفت که یه چاقو رو از ثصد جوری انداخت که 1 متر اینا جلو تر از مامانم رو زمین ثابت شد.
-وای ببخشید خاله
#عب نداره عرفان جان...الان برمیدارم میشورمش.
مامانم دولا شد که برش داره.یه حالت قمبل به کونش داده شد که انگار داشت ساپورته سکسیشو جر میداد.همینکه یدفه دولا شد عرفان به بهونه اینکه خم شدنه یهویی بوده و نتونسته خودشو کنترل کنه راه رفتنو ادامه دادو کیرش قشششنگ خورد به کونه مامانم.مامانم تعادلش به هم خورد و نزدیک بود بخوره زمین که
-وایییی خاله معذرت میخواااام
سریع دست انداخت پهروها مامانمو گرفت که نیفته و دوباره کونه مامانم اومد عقب و این دفهعه برای تقریبا 2 3 ثانیه کیرش مالیده شد به کونه مامانم که تعادلشو بدست آورد و وایساد سریع
#ببخشید عرفان جان.این صندلا یکم حالته پاشنش بده سخته کنترل کنی خودتو.مرسی نزاشتی بیفتم
-نه خاله این چه حرفیه.ببخشید چاقوئه افتاد بازم
بعد خیلی عادی انگار اتفاقی نیفتاده لوازمو گزاشتنو عرفان که به سمت من میومد یه چشمک بهم زد
وای دیگه بعده ارضای دیشب فکر نمیکردم انقدر سریع سیخ کنم.یکم نشستم که کیرم بخوابه ولی یهو مامانم گفت:
#خسته نشی انقدر کمک کردی امیر خاااااااان
+الان پا میشم مامان...واستا یکم
#همین الان پاشو بینم
+اااا پا میشم دیگه
#گفتم پاشو
دیدم الان ضایع میشه سریع پا شدم ولی سیخ بودنه کیرم خیلی ضایع تر بود و از دیده مامانم پنهون نموند.مامان یه نگاه کرد به کیرمو سریع روشو برگردوند و شروع کرد به شستنه ظرفا.منم بقیه میزو جمع کردم و بعده 20 دقیقه عرفان اینا خداحافظی کردن و رفتن.یه حسه مضخرفی داشتم ک مامانم دید کیرم سیخ شده.نمیدونم شایدم حواسش نبوده و ندیده اصلا...خدا کنه اینطوری باشه یعنی
-چیکار میکنی؟
با صدای مامان به خودم اومدم
+هیچی ...دارم فکر میکنم درسامو از کجا بخونم امروز
-یه امروز که من تعطیلم درسو بیخیال شو.ماشینه سعیده اینا (مامان عرفان) و واسه امروز قرض گرفتم بریم بیرون یه دوری بزنیم حال و هوامون عوض شه یکم.
+کجا بریم خب؟
-نمیدونم...بریم دربند؟
+بریم...خیلی وقته نرفتم
-پس حاضر شو تا منم حاضر شم دیگه...
+چشم
ست ورزشی آدیداسمو پوشیدم و یه کلاه کپم گزاشتم و نشستم رو مبل تا مامانم بیاد
-بریم؟
وای خدا چی میدیدم...یه شلوار ورزشی طوسی که تا مچه پاش بود و کونش داشت جرش میداد دیگه با یه کفش اسپرت سفید که خیلی به شلواره میومد.یه مانتو جلو بازه سفیدم تنش بود که زیرش یه تاپ پوشیده بود که دقیقا تا کمر شلوارش بود و یه شاله سفید که اگه یکم تکون میخورد قشنگ سینه های مامانم معلوم میشدن
+بریم مامانه خوشگلم
راه افتادیم و بعده حدوده 1 ساعت رسیدیم اونجا.همینکه پیاده شد نگاه نصف مردا برگشت روش انقد که سکسی شده بود.منم داشتم لذت میبردم از این نگاها.راه افتادیم به سمت بالا و با هر قدم کونش یه قره خاصی میداد که مطمئن بودم نصف مردای پشت سرمون بخاطره دیدنه کونش از ما جلو نمیزنن.تا ایسگا دو رفتیم بالا و نشستیم یجا که برای اولین بار با مامانم قلیون بکشیم...
قلیونو آوردن و من چاقش کردم دادم مامانم.میکشید و همینطوری حرف میزدیم با هم
+بهتری مامان؟
-آره از وقتی خونرو عوض کردیم و آزاد شدم خیلی حالم بهتره
+خدارو شکر...
-امیر پسرم مطمئنی هنوز مشکلی نداری با این تغییره من؟
+نه مامان...همینکه میبینم انقدر روحیت عوض شده و سرخوش شدی واسم کافیه
-آره خب تو که راست میگی
+چی؟
-هیچی آخه کاملا معلومه خودتم همچین بدت نمیاد (زد زیر خنده)
+این چه حرفیه مامان...از چیش خوشم بیاد آخه
-چه طبیعیشم میگیره بچه (دوباره خندید)
+مامان جدی میگم...منظورت چیه؟
-دیوونه تو خونه دیدم اونطوری شده بودی
وای...یعنی دیده بود سیخ کردم؟چیکار کنم حالا...خیلی بد میشه اینطوری.البته همچینم بد نیستا...ولی به هرحال خوشم نمیومد که بفهمه...دوست نداشتم اون به چیزی پی ببره
+معذرت میخوام مامان...دست خودم نبود
(ادامه دارد...)
تو زندگیم مشکلایی داشتم که واسه خیلیا "داستان"ه
با نویسندگی خیلی از دردام کمتر میشن
ارسالها: 106
#10
Posted: 17 Dec 2015 13:10
قسمت ۹
-عیب نداره پسرم...بالاخره بعضی وقتا اتفاق میفته...فقط یه سوال بپرسم؟
+چه سوالی مامانی؟
-چرا؟
+هوم؟چی چرا؟
-چرا اونطوری شهوتی شدی؟
واقعا توقعه این سوالو نداشتم...خیلی غیر منتظره بود...چی جوابشو بدم آخه؟هیچ بهونه ای نمیتونم پیدا کنم...بازم شهوتم کنترله زبونمو به دست گرفت
+نمیدونم مامان...واقعا نمیدونم...ولی یجوری شدم...انگار دلم نمیخواست تموم شه...این عوض شدنت خیلی چیزای منم عوض کرد...واقعا نمیفهمم چم شده
-یعنی از اینکه دیدی عرفان از مامانت لدت میبره خوشت اومد؟
وای یعنی حرفه دلمو زده بود...چجوری انکار کنم این حرفو؟سست شده بودم...با حرفاش بازم سیخ کرده بودم...جیکار کنم یعنی؟فکر کنم میکشتم قبول کنم این حرفو
-هوم؟
به خودم اومدم...نفهمیدم این جوابو از کجام در اوردم
+نمیدونم مامی...شاید...واقعا نمیدونم چی میگم...اصلا اون لحظه دست خودم نبود...
-پس خوشت میاد...یکی از دوستام میگفت پسرش این حسو داره ا...ولی باور نمیکردم....چجوری میتونی آخه امیر؟
+مامان واقعا خودمم نمیفهمم...انگار شهوتم داره کنترلم میکنه...ولی اصلا دست خودم نبود
-دوست داری مامانت انگشت نمای مردم بشه نههههههههههههههههه؟خوشت میاد همه ازش لذت ببرن؟؟ما که نمیتونیم با هم کاری کنیم...ولی با اینکارام سعی میکنم به کنترله شهوتت کمک کنم پسر
+یعنی چی مامان؟
-یعنی همون حرفی که تو دلته و نمیزنی...یعنی کاری میکنم عشق کنی از حاله بقیه با مامانت...این فانتزیتو براورده میکنم تا بخاطره حسه شهوتت دنباله دختره بقیه نری و آخر ضربه بخوری.منکه میدونم تو این حسو داری
+مامان میفهمی چی میگی؟
یه کام سنگین از قلیون گرفت
-آره امیرم.کاملا میفهمم.هم من دوست دارم انگشت نما بشم هم تو دوست داری مامانتو انگشت نما کنی...اینو قبول کن.خب؟
+اوهوم
-افرین.دیگه خیلی خوب میشناسمت.از روزی که گفتی با گشتنم مشکل نداری اینو فهمیدم.حالا نگاه کن .میخوام شروع کنم...آقا میشه یه لحظه بیاین؟
مامان گارسونو صدا کرد و تا اون برسه پیشه ما شالشو شل کرد طوری که چاکه سینه هاش قشنگ معلوم بود.خصوصا اینکه طرف باید از بالا سرش نگاه میکرد و قشنگ میدید همه چیو.
-آقا میشه دوتا آب پرتقال واسه ما بیارین؟
#...
-آقا؟
#...
-الووووو؟کجایی ؟
مرده که محو سینه ها مامانم بود بالاخره به خودش اومد
#جان؟بله چی شده خانوم؟کم و کسری دارین؟
-گفتم دو تا آب پرتقال بیارید واسم.
#چشم الان میگم آماده کن...
یارو دور شد ازمون.وای کیرم به اوجه خودش رسیده بود.انگار بهترین لذته دنیارو برده بودم.لذتی بیشتر از ارضا شدن.
-اووووووو چه خوششم اومدهههههه.جمع کن خودتو پسسسسررررررر
+وای مامان واقعا نمیدونم چی بگم...باید ناراحت شم از اینکارت ولی واقعا لذت بردم...مامان خیلی خوبی...وای مامان مرسی...خیلی مرسی...مرسی درکم میکنی...
-خودتم میدونی که منم این حسو دوست دارم.با اینکارا جفتمون لذت میبریم.
آب پرتقالمونو آوردن و خوردیم و یکم دیگه قلیون کشیدیم و راه افتادیم سمت پایین.وقت پایین رفتن از یکی از کوچه های دربند باید رد میشدیم که تقریبا جای خیلی کوچیکی بود...اونقدی کوچیک که فقط یه نفر میتونست رد شه.اگه اهله دربند باشین زیاد دیدین از اینجور جاها...سرعتمونو کم کردیم تا با مامان رد شیم.یدفعه
-نگاه کن و لذت ببر.
مامانم یدفعه دستمو ول کرد و رفت که از اونجا رد شه.همزمان یه پسره 24-25 ساله داشت از اونجا رد میشد که بخاطره کوچیکیه جا یوری شد تا مامانم رد شه.مامانمم همینطور.روش به روی پسره بود.همینکه اومد از جلوش رد شه یکم شیکمشو داد بیرون.جوری که کسش دقیقا چسبید به کیره پسره.تو یه حالت چشماشو خمار کرد و برای یه لحظه لب خودشو گاز گرفت.همه اینا در حد 7 8 ثانیه اتفاق افتاد.اما همین لحظه واسه من کافی بود تا قشنگترین ارضا عمرمو حتی بدون یه ذره دخالت دست تجربه کنم.اصلا نفهمیدم چی شد فقط دیدم مامانم یه چشمک زد بهم و به خودم اومدم و سریع از اونجا رد شدم و رفتم پیشه مامانم
-چی شد ؟ حال کردی؟
+نمیدونم چی بگم...فقط بگم دیوونه شدم
-چرا اینجوری شدی امیر؟فشارت افتاده؟
+نه مامان چیزی نیست
-د بگو چی شده نگران شدم دیگه..
+هیچی دیگه... اِ
-نکنه...
+چی؟
-وای یعنی انقدر واست لذت بخشه اینکار؟
+نمیفهمم چی میگی مامان
-پسر من دیگه میدونم وقتی یه مرد ارضا میشه چه حالتی بش دست میده...نمیخواد منو بپیچونی
+نمیدونم چی بگم
-چه حالی کردیااااااااا...امیدوارم با اینکارام بتونم به حسه شهوتت کمک کنم...کمکه دیگه ای از دستم بر نمیاد پسر گلم...
+مامان همین کارات عالیه...داری بهترین تلاشو میکنی واسم...من اینچیزارو بیشتر از هر چیزی دوست دارم...
ارضا شده بودم...حسه پشیمونی سراغم اومده بود...چرا اینکارارو میکردم...حرمته خونواده خودمو شیکونده بودم...راه برگشتیم نبود...نکنه مامانم از این چیزا سوءاستفاده منه...نکنه همه چی بهم بریزه...
-کجایی عزیزم؟سوار شو بریم دیگه پسره گلم
(ادامه دارد...)
تو زندگیم مشکلایی داشتم که واسه خیلیا "داستان"ه
با نویسندگی خیلی از دردام کمتر میشن