ارسالها: 106
#61
Posted: 18 Jul 2016 15:39
قسمت آخر فصل ۳
بزودی فصل ۴و شروع میکنم.
امیدوارم از داستان راضی باشید
مرسام تو یه باغ سمت دماوند بود...همه فامیلای ما کلا میشدن 10 نفر...بخاطره اینکه تقریبا با همشون قطع رابطه کرده بودیم و فقط با یکی از داییام و یکی از خاله هام در ارتباط بودیم که میشدن 10 نفر...سعیده و عرفان و اشکان و حسینم دعوت شده بودن...ولی برعکس ما،دعوتیای هومن اینا تقریبا 100 نفر میشدن.واسه همین عروسیو تو باغ گرفتیم و مختلط بود.یه دیجیم دعوت کرده بودن که کارش واقعا فوق العاده بود.مامانم یه لباس مجلسی با وقار و شیک به رنگ زرشکی پوشیده بود.با یه کفش پاشنه دار مشکی. آرایش خوبیم کرده بود و از زیباییش،همه میفهمیدن مادر عروسه!بعد از اینکه با همه سلام و علیک کردیم،با سعیده و عرفان و اشکان و حسین سره یه میز نشستیم.
اشکان: پس بالاخره دخترتو عروسش کردی
حسین:البته قبلا عروس ما دوتا شدشاااا یادت نره
همه خندیدیم
حسین:خب چجوریه داستانشون؟هومن از چیزی خبر داره؟
مامان:خبر که...میدونه همه چیزامونو.ولی با پارمیدا واقعا عاشق هم شدن...ولی سره آزاد گشتنو اینجور چیزا به توافق رسیدن...یعنی تا حالا که اینطوری بوده.ولی خوده پارمیدا خوشش نمیاد فعلا با کس دیگه ای بخوابه...میگم که.واقعا عاشق هم شدن!
حسین: خب حالا درست میشه اونم...خودتون چه خبرا؟بی ما خوش گذشت؟
سعیده: دلمون تنگ شده بود براتون بابا...چه عجب اومدین بالاخره!
اشکان: برا حسین و اشکان بزرگ دلتون تنگ شد یا برای اون کوچیکه
-برا هر 4 تاشون فک کنم!
دوباره همه خندیدیم.بالاخره عروس و دوماد رسیدن...باورم نمیشد...خیلی صحنه قشنگی بود.پارمیدا با اون لباس فوق العاده خوشگلش از فرشته ها چیزی کم نداشت...لباس عروسش تقریبا طرح فانتزی داشت و خیلی خوب بود...هومنم یه کت شلوار سفید مشکیو یه پاپیون مشکی داشت که خیلی خوش تیپش کرده بود...برای مراسم ماشین موهاویه هومنو گل زده بودن و اونم یلی خوب شده بود.
آروم دست پارمیدارو گرفت و دوتایی از ماشین پیاده شدن....همه برای تبریک گفتن تقریبا یه راه برای رسیدن به صندلی عروس و دوماد باز گزاشتن و تو حاشیه راه،همه وایسادیم و شروع کردیم دست زدن.حرکت کردن سمت صندلیو همینطوری با همه دست میدادن و روبوسی میکردن...بالاخره رسیدن به ما.مامانم از خوشحالی اشکاش همینطوری میریختن...پارمیدام مامانو بغل کرد و یکم اشک شوق ریختن تو بغله هم...
اشکان: پارمیدا خانوم مبارکتون باشه...واقعا خوشحال شدم
هومن:عشقم نمیخوای معرفی کنی؟
پارمیدا: آها ببخشید حواسم نبود...ایشون اشکان و ایشون حسینن...همسرم هومن...قبلا یه برنامه هایی داشتیم خونوادگی
هومن که قضیه رو فهمید یهو یه خنده ای کرد
حسین:آره چه برنامه های خوبیم بود...حالا ایشاللا همش از اونا با هم دارین و خوشبختم میشین
هممون خندیدیم و بعده دست دادن رفتن سراغه بقیه
اشکان: وای چه چیزی شده دخترت مهشید...خوش به حال هومن
با این حرفا کیرم دوباره سیخ شد...محال بود کسی درمورده آبجیو مامانم اینطوری نظر بده و رو کیرم اثر نزاره
حسین:البته خوده مهشید جونم که مثله همیشه فوق العاده شده
مامان: دیوونه اید شما دوتا
کیرم تابلو سیخ شده بود و چون کت شلوار تنم بود و شلوارم پارچه ای بود،خیلی تابلو معلوم بود...سرمو بلند کردم که ببینم یوقت کسی ندیده باشه...یکم سرمو به راست چرخوندم و دیدم روبرومون،سارا – خواهره هومن- وایساده و زیر چشمی نگام ممیکنه.همین که نگاش کردم چشماشو انداخت به کیرمو یهو یه پوزخندی زد و رفت سمت صنلی و نشست
یعنی میشد یروز منم با سارا باشم؟خیلی دختر خوشگلی بود...تازه اونطوری با هومنم بی حساب میشدم...باید یروز حرفشو پیش میکشیدم.
سریع رفتم سمت میزمونو سره جام نشستم.یکم میوه خوردیم که همه فامیلا هومن اومدن سمت مامان و من و با جیغ و دست مارو بلند کردن که برقصیم.رفتیم وسط و یه حلقه باز کردن که یه قسمتش که سمت صندلی عروس دوماد بود،باز بودش.شروع کردیم دوتایی رقصیدن.چند دقیقه ای رقصیدیم که یهو به پیشنهاد داییم،همه رفتیم سمت پارمیدا و هومن.اونام که جریانو گرفتن سریع پاشدن و اومدن وسط.10 دقیقه ای دوتایی برامون میرقصیدن و همه بهشون شاباش میدادن.بعد از اینکه شاباشا تموم شد،دیگه حلقه رو به هم زدیم و همه شروع کردیم رقصیدن.دیجی رقص نورو فعال کرد و تقریبا همه چراغای باغو خاموش کرد به جز یه چراغ به رنگ بنفش که فضارو رومانتیک کرده بود.یه آهنگ لایت پخش کرد.این آهنگ پیشنهادی دوماد برای رقص دو نفرشون بود...منو مامان،سعیده و عرفان دو به دو میرقصیدیم.یکم که از رقص گذشت و دیدیم حسین و اشکان یه گوشه وایسادن،با عرفان جاهامونو باهاشون عوض کردیم.حالا اشکان با مامانم میرقصیدو حسین با سعیده...دستشونو رو کمره پارتنرشون گذاشته بودن و خیلی عاشقانه میرقصیدن...مثل هومنو پارمیدا!
عرفان:حاجی چه حالی کنه هومن امشب
-چرا ؟
عرفان: نیگا آبجیت چه چیزی شده...همه نگاها به کس و کونشه...مامانتم که خیلی خوبه...اصلا لباسش که یکم تکون میخوره و پاهاش معلوم میشه،خودبخود کیرم سیخ میشه!
-آره خب...ولی مامان توام خیلی خوب چیزی شده...با اون دامنی که پوشیده خوراکه اینه ببریش یجا ایستاده کونش بزاری...نیگا حسین چجوری دستشو گزاشته روش
دلم خنک شد که روی عرفانو کم کردم...جفتمون یه نگاه به شلواره هم انداختیم و از سیخ بودن کیرامون زدیم زیر خنده.
عرفان:بیا بریم مام یکیو پیدا کنیم برقصیم بابا...
اینو گفت و حرکت کرد سمت چنتا دختر که نشسته بودن.رفت جلو میزشونو به یکی از اونا گفت:افتخار میدین برقصیم؟
اون دختره ام بدون هیچ حرف اضای پاشد و دوتایی رفتن وسط...یه لباس فانتزی کوتاه پوشیده بود که تا رون پاش بود با یه ساپورت مشکی ...خوب انتخابی کرده بود!چشمم افتاد به سارا که رو یه میز تنها نشسته بود و همرو نگاه میکرد...بدون مکث رفتم سمتش
-چرا تنها نشستین سارا خانوم؟
سارا:تنهایی خوبه دیگه...خیلیم خوبه
-اونکه بله...ولی افتخار میدین برقصیم؟
سارا:نه بابا!!! زیادیت میشه!
-خب حالا...عادتم اینه چیزای کمو نمیخوام
یه چشمک زدم بهش...یه خنده ای کرد
سارا:چه پر رویی هستی تو
بعدش پاشد و باهم رفتیم وسط...سارا یه لباس مشکی مجلسی پوشیده بود.دو بنده بود و چاک سینه های کوچیک ( تقریبا سایز 70)ش معلوم بود.تا یکم پایین تر از کونش بود و یه ساپورت مشکیم پاش بود که با کفش عروسکی مشکیش خیلی خوشگل شده بود.دستشو گرفتم و یه دستمم رو پهلوش گزاشتم...آروم و لایت میرقصیدیم
-خب گفتی تنهایی خوبه...چرا ولی؟
سارا:اگه همیشه تنها باشی دیکه یهو تنها نمیشی
اولش نفهمیدم چی میگه...یکم ساکت موندمو به حرفش فکر کردم...یدفعه منظورشو گرفتم و از قشنگیه جملش،مو به تنم سیخ شد
-چه جمله خوبی بود
سارا:بله پ چی...من کلا همه جمله هام خوبه
-ماشاللا اعتماد به عرشه...از سقف گذشته!5 دقیقه ای رقصیدیم و سارا یه معذرت خواهی کرد و به بهونه خستگی رفت سره جاش نشست.عرفانو دیدم که اون وسط هنوز داره به دختره میرقصه...اما هرچی گشتم ، سعیده و مامانمو ندیدم...عجیب تر این بود که اشکان و حسینم نبودن.گوشیمو در آوردم یه زنگ بزنم بهش که دیدم 7 تا میس کال دارم...بعده چند لحظه یه اس اومد واسم از سمت مامان
"اون راهه پشت صندلی عروس دومادو تا تهش بیا...زنگ زدم با هم بریم جواب ندادی...حواس کسی نبود بهمون.توام مواظب باشی کسی نبینتاول خواستم به عرفان بگم اما با خودم گفتم بزار تو کف بمونه.وقتی مطمئن شدم کسی حواسش بهم نیست خودمو رسوندم به اون راهو تا آخرش رفتم...یجا بود که میپیچید به سمت راست و نمیدونم کجا میرفت..اما قبل از اینکه برم سمت راست ،اشکان صدام کرد و دیدم که یکم دورتر،توی باغچه بغله راه وایساده.با دستش اشاره کرد بهم.منم رفتم دنبالش.یکم که از راه دور شدیم،صدای جیغه مامانم به گوشم رسید...حسین مامانو چسبونده بود ه یه درختو یه پاشو بلند کرده بود و زیر بغلش گرفته بود.کیرشو از لای زیپه شلوارش در آورده بود و لباس مجلسی مامانو داده بود بالاو با شدت توش تلنبه میزد.سعیده ام وایساده بود و سینه های مامانو میمالید...زمین خاکی بود و واسه همین هیچکدوم روی زمین کاری نمیکردن
مامان:آههه...آروم حسسسسینننن...اوف جر خوردم...آه امیر اومدی؟اووووف
همینطوری ناله و جیغ و داد میکرد.اشکان وقتی منو رسوند خودش برگشت همونجا پشت درخت تا حواسش باشه یوقت کسی نیاد اینوری...من همه نگاهم به مامان بود و کیرم سیخ شده بود دوباره.رفتم جلو سمت سعیده و یهو لبامو گزاشتم روی لباش.چند دقیقه ای لب گرفتیم.با دستش محکم کیرمو از رو شلوار میمالید.بردمش پشت همون درختی که مامانم بهش تکیه داده بود و چسبوندمش به درخت.بادستم رونشو میمالیدم و وحشیانه از هم لب میگرفتیم...دستمو بردم بالاتر و شرتشو در اوردم.کاری که از حسین یاد گرفته بودمو انجام دادمو یه پاشو دادم بالاو زیر بغلم گرفتم.کیرمو سریع در آوردمو تنظیم کردم روی کسش و یدفعه فشار دادم...با فشاری که دادم،یه جیغی کشید و ناله هاش شروع شد.یه لحظه صدای مامانم اوج گرفت و یهو ساکت شد.تلنبه هامو تند تر کردم...سعیده دستاشو انداخته بود دوره گردنم که نیفته و جیغ میکشید...چنتا تلنبه دیگه زدم که یدفعه ناله کرد و ساکت شد...با خیس شدنه کیرم فهمیدم که ارضا شده.اون پوزیشن خیلی سخت بود و همش روم فشار بود...محال بود اونطوری ارضا شم.واسه همین کیرمو کشیدم بیرونو بعده چند دقیقه بغل کردنهسعیده،سره حال شد و ازش جدا شدمو اومدم جلوی درخت،سمت مامان و حسین.همون موقع که رسیدم حسین یه تلنبه محکم زد و یدفعه کیرشو همون تو نگه داشت و چنتا آه کشید...مامانم هنوز حالش از ارضا شدن جا نیومده بود و چشماشو بست و لباشو گاز گرفت...حسین بعده چند ثانیه سرشو برد جلو و از مامانم لب گرفت.آروم پای مامانو گزاشت زمین و کیرشو برد تو شلوارو زیپشو کشید بالا.
حسین:اشکان بیا....آخ چقدر خوب بود.
حسین رفت همونجا تا حواسش به راه باشه.اشکان اومد و چنتا لب از مامانم گرفت
مامان:بسه دیگه...الان شک میکنن همه
اشکان:نترس...سعیده اگه کارت تموم شده تو برو بشین اونجا و حواست باشه اگه آهنگا تموم شد یه زنگ بزن بیایم سریع.حسین داداش توام برو...امیر اینجا حواسش هست
با رفتن سعیده دیگه نمیتونستم ارضا شم...اعصابم از این تصمیم گیریای اشکان داغون شده بود.رفتم جای حسین وایسادم و راهو میپاییدم.سرمو برگردوندم.مامانم دستاشو به درخت گرفته بود و خم شده بود به سمت درخت.کونش از پشت حالته خیلی سکسی ای داشت.اشکان شلوارشو تا زانو کشید پایین و لباس مامانو داد بالا و یدفعه کیرشو از پشت فرو کرد که مامانم یه آه کشید...
اشکان: دیگه ببخشید دیگه...امشب جور دخترتم باید بکشی
کیرم سیخ بود .اونقدری که فقط با یه حرکت همه آبمو میتونستم خالی کنم.دوباره سرمو چرخوندم سمت رراه.مطمئن بودم کسی نمیاد...دلیلی نداشت کسی از این راه بگذره.مامانو نگاه کردم.با دستش بهم اشاره کرد برم اونجا...امیدوار بودم یه کاری کنه از شره این کیر سیخ راحت شم...رفتم جلوش وایسادم...با دستش زیپه شلوارمو پایین کشید و کیرمو در آورد و دستشو انداخت دورش...شروع کرد برام جق زدن...اشکان با سرعت تلنبه میزد...با هر تلنبش مامانم پرت میشد جلوتر...داشتم از جق زدن مامان ارضا میشدم که یهو گوشیم زنگ زد...سریع برداشتمش...سعیده بود
-چی شده؟
سعیده:هیچی همین الان بیاید...آهنگ تموم شد همه دارن میشینن...
گند خورد تو حال 3 تامون...هم مامان که دوباره حشری شده بود،هم منو اشکان که ارضا نشده بودیم...به هر حال سریع خودمونو جمع و جور کردیم و خاک لباس مامانو تکوندیم...بعد از اینکه مطمئن شدیم همه چی روبراس مامان رفت سمت بقیه.ضایع بود با هم بریم...بعده 2 دقیقه خواستم حرکت کنم
اشکان:کجا میری؟نمیشه اینطوری که
-یعنی چی؟چی نشه؟
اشکان:باو نه مامانت هست نه آبجیت...دارم میمیرم از حشر...قول میدم سریع تموم شه
-اخه اینجا؟خطریه اشکان...بیخیال
اشکان: نه بابا چه خطری...بیا سریع...هیچکی نمیاد اینجا
رفتم دنبالش...اونقدر حشری بودم که حاضر بودم کون بدم فقط ارضا شم...رفتیم سمت همون درخت و مثل مامان،دستمو بهش گرفتمو کونمو قنبل کردم.اشکان سریع شلوارمو در آورد و شرتمم کشید پایین....کیر خودشم از لای زیپه شلوارش در آورد.سریع 3 4 تا تف انداخت دمه سوراخمو کیرشو یکم مالید روش...خیلی بهم حال میداد...دوباره اوبم زده بود بالا!یدفعه دردی حس کردم و اشکان،سر کیرشو فرو کرده بود داخل
اشکان:آههههه....کونه همتون مثله همه کونیای من....آخ که چه نرم و تنگه...وای حال میکنی مامانتو گاییدم جلوت؟خوش به حاله هومن که امشب اون کسو میکنه...آههه
اینارو میگفت و هی تلنبه هاش تند تر میشد...کلا 5 دقیقه طول کشید...تو تمام مدت با کیرم بازی میکردم.یدفعه یه تلنبه زد و با برخورده رونش با پاهام،پرت شدم جلو و فهمیدم کیرش تا آخر تومه.یه آهی کشید و پرش آبش تو کونمو حس کردم...همون موقع یه حرکت به کیرم دادمو همه آبم روی زمین خالی شد...
اشکان چند ثانیه ای ساکت بود.بعد پشت کمرو بوسید و سریع کیرشو کشید بیرون و جا ساز کرد تو شلوارش
اشکان:من میرم توام بیا بعدش...
سریع رفت سمت بقیه...من چند دقیقه ای همون طوری موندمو چند دقیقه رو زمین حالته ریدن نشستم که آبه اشکانو خالی کنم...تا یه حدیش اومد بیرون و ریخت رو زمین .دیگه داشت دیر میشد...سریع پاشدم و خودمو آماده کردم که چیزی معلوم نباشه...رفتم بغله همون راه و اومدم حرکت کنم سمت مهمونی که درجا خشکم زد...پشت درخت اون طرف راه،سارا تکیه داده بود و داشت نگام میکرد
-تت...تتتتو اینجا چیپکار میکنی؟
سارا:کار که...یکم فضولیم گل کرد دیگه...خوش گذشت حالا؟
-چی؟چی باید خوش بگذره؟
سارا: دادنت به همون لاشیا...همونطوری که مامانتو کردن...واضح تر بگم؟
ساکت شدمو سرمو انداختم پایین...سارا اومد جلوی من وایساد
سارا:چیه؟ارضا شدی با دیدنه مامانت بدبخت؟نکنه آبجیتم مثله همتون جنده باشه و داداشمو بدبخت کنه؟
این حرفش برام زور داشت...
-اینطوری حرف نزن...اونا عاشقه همن...مطمئن باش هیچکدوم بدبخت نمیشن
سارا:کثافت کونی...خجالت نمیکشی مامانتو جلوت میکنن و نگاه میکنی؟
یقمو گرفتو هولم داد سمت درختی که پشت سرم بود...هومن راست میگفت آبجیش جودو کاره حرفه ایه!
بعد از اینکه چسبوندم به درخت،سرشو آورد بغله گوشم
سارا:وای به حالت اگه به کسی از این دیدارمون چیزی بگی...از این به بعدم به همه حرفام گوش میدی...مفهوم بود؟
-آره آره...ول کن حالا
یدفعه با اون یکی دستش خوابوند زیر گوشم
سارا:آره چی؟ مثله آدم حرف بزن
-بعله خانوم فهمیدم
سارا:آفرین...حالا بشین رو زمین پامو بوس کن
-شلوارم خاکی میشه ضایس...بزا برای یوقت دیگه
دوباره دستشو برد عقب که بخوابونه زیر گوشم
-نزن نزن...چشم
بدون اینکه خودم بخوام انگار برده یکی شده بودم...چیزی که همیشه برام جذابیت داشت...چیزی که همیشه عاشقش بودم...فرقش با بردگی برای مامان اینام این بود که سارا واقعا میسترس بود...واقعا نمیشد رو حرفش حرف زد...نشستم رو زمینو خم شدم روی پاش و از هر کدوم یه بوسه گرفتم...زیبا ترین پاهای دنیا....لطیف ترین و قشنگ ترینشون!
سارا:آفرین توله سگ...حالا همونجا میشینی و من میرم تو مهمونی...وای به حالت اگه کسی چیزی بفهمه...زندگیتو سیاه میکنم امیر...از این به بعدم هرکاری گفتم میکنی...بدون اینکه کسی بفهمه...مفهوم بود؟من میرم و تو دقیقا 5 دقیقه دیگه میای تو مهمونیو روی همون صندلیت میشینی
اینو گفتو راشو کج کرد به سمت بقیه...همونطوری نشستمو قدمهای خوشگلشو نگاه میکردم...چقدر اتفاق خوبی بود...چقدر چیزهای خوبی میتونست اتفاق بیفته!بعد از دقیقه رفتم سمت بقیه و به گفته میسترسم،روی همون صندلی نشستمو مراسمو تا آخر از همونجا نگاه کردم...هر از گاهی سارا رو میدیدم که نگام میکنه و میخنده...بعد از مراسم،همه رفتیم خونه هامون.امشب منو مامان خونه تنها بودیم و جای خالی پارمیدا حس میشد...خونشون ته کوچه خودمون بود.ولی بازم انگار دور بودیم!یکم از مراسم گفتیمو همونطوری که حرف میزدیم،دوتایی تو بغله هم خوابمون برد...مامان تو فکره کارایی که هومن و پارمیدا میکنن و من تو فکره بانوی جدیدم،سارا...تا بحال تجربه یه میسترس واقعیو نداشتم!
پایان فصل 3
تو زندگیم مشکلایی داشتم که واسه خیلیا "داستان"ه
با نویسندگی خیلی از دردام کمتر میشن
ارسالها: 106
#62
Posted: 11 Aug 2016 14:16
مرسی مرسی مرسی...
نمیدونید چقدر انرژی میگیرم وقتی پیاماتونو میخونم
من از سفر برگشتمو طبق وعده مون،اینم آغاز فصل ۴ داستان
فقط چیزی که متوجه شدم،خسته شدن دوستان از این داستان ولی از صرفی علاقه شون به سبک داستان های من بود
به همین سبب همینجا اعلام میکنم :این فصل داستان فصل آخره و کلا ۱۰ ۱۱ قسمته.
بالافاصله بعد از این داستان ، داستان جدیدمو شروع میکنم که درمورده رابطه یک خواهر و برادر با هم دیگس که میخوان وارده مرحله جدیدی کننش
فعلا دارم روی جزئیاتش کار میکنم.ولی مطمئن باشید با همه داستانای توی این سبک فرق داره...همینطوری که این داستان فرق داشت!
الوعده وفا
اینم آغاز فصل ۴ - قسمت اول
یک ماهی ازعروسی گذشت.هومن و پارمیدا خیلی خوشحال بودن . عرفان و سعیده ام اغلب اوقات پیش ما بودن.پارمیدا هر روز به خونمون سر میزد و اینطوری هیچوقت جای خالیش حس نمیشد.از سارا از شب عروسی هیچ خبری نشده بود...از یه طرف خیالم راحت شده بود که به کسی چیزی نمیگه و لابد بیخیال همه چی شده...از یه طرف اون حسه حقارت اون شب...اون لذت ناشی از کوچیک شدن از یادم نمیرفت...عقلم میگفت خودتو از این مخمصه همینطوری دور نگه دار و اگه حرفیم زد همه چیو انکار کن...اما شهوتم چیز دیگه میگفت...شهوتم میخواست جلوی سارا کوچیک باشم...دلم میخواست مثل یه سگ کوچیک مقابل یه ارباب بزرگ زانو بزنم و اون پاهای زیبارو با لذت تمام ببوسم و به صورتم بمالم...توی جنگ بین عقل و شهوت، همیشه شهوته که پیروز میشه!
توی این یک ماه اتفاق سکسی خاصی نیفتاده بود...هومنو پارمیدا که تقریبا برای خودشون کارشونو تو خونشون میکردن...از اشکان و حسینم خبری نبود...فقط 2 بار با سعیده و عرفان و مامان ، گروپ سکس کردیم.
2 ماه قبل از کنکور من – 4 شنبه
مامان، پارمیدا و هومن و سعیده و عرفانو واسه شام دعوت کرده بود.بعد از اینکه همه خریدارو کردم،رفتم تو آشپزخونه کمک مامان کردم.ساعت 8 بود که مامان رفت تو اتاقش تا حاضر شه که اگه قسمت شد شبمونو یکمم سکسی کنیم!منم رفتم اتاقم روی تخت دراز کشیدم.گوشیمو برداشتم تلگرامو چک کنم که همون لحظه زنگ خورد...یه خط ایرانسل 39 که تا حالا ندیده بودم...یکم مردد موندم و بالاخره جواب دادم
-بله؟
+سلام...خوبی؟
با شنیدن صدا تنم لرزید...یه لحظه شل شدم...انگار همه غرورم رفته بود کنار...سارا پشت خط بود
-سلام...مرسی...خوبی شما؟
+تنهایی؟
-اره
+پس گه میخوری اینطوری حرف میزنی...آره چیه؟ باید بگی "بله"! توله سگه بدی باشی برات بد میشه آ!!!
با اینکه دلم این تحقیرو دوست داشت،ولی نمیخواستم سارا فکر کنه از ترس دارم اینکارو میکنم...دلم میخواست بدونه از علاقس...نه اینکه از چیزی واهمه داشته باشم
-بد میشه؟ چیکار میکنی مگه؟
+حالا اونو بعدا میگم بهت....الان این مهمه که تو خودتم خوشت میاد سگه من باشی...این واسه خیلیا آرزوئه!
-خوشم میاد؟کی گفته؟
+دیگه خفه شو...تا به حال 10 نفر جلوم زانوزدن و به پام افتادن...لذت و میتونم از چشم تشخیص بدم!
ساکت موندم و حرف نزدم
+خب...امشب پارمیدا اینا میان اونجا دیگه؟
-اوهوم...شما از کجا میدونی؟
+میخواستم شب برم اونوری که هومن گفت میان اونجا...میخوام از امشب شروع کنیم
-چیو؟
+اه چقدر احمقی...همین وظیفه سگ بودنتو
-از امشب؟چجوری آخه؟
+همین امشب توی مهمونی ... از تیپ مامانت...از همه کسایی که میان...اصلا ولش کن...اینترنت داری؟
-بله
+الان برات یه لیست میفرستم...واسه امشب 20 تا مورد داره.هر 20 تاشو باید انجام بدی و برام عکس بفرستی....فهمیدی؟
-اوهوم
+مادر جنده اوهوم چیه...گفتم چی بگی؟
با فحشی که داد کیرم دیگه سیخ سیخ وایساده بود
-بله خانوم
+آفرین
حرفی نزد و قطع کرد...پاشدم و لباس عوض کردم....شرتم از شدت شهوت پشت تلفن خیس شده بود...10 دقیقه ای طول کشید تا حاضر شدم که همون موقع برای گوشیم یه پی ام اومد
+ببین از اینجا به بعد دیگه بحث ترس نیست...بحث لذته توئه...هرکدوم از اینکارارو انجام ندی این رابطه همینجا تموم میشه...اینم همون لیستی که گفتم :
لیستو با دقت نگاه کردم...20 مورد بود که باید همه رو امشب انجام میدادم و عکس میگرفتم براش.مامان صدام کرد...رفتم توی اتاق
مامان: این ساپورته یا این ساپورته؟
مامانم یه تاپ سفید تنش بود که تا روی نافش میومد.یه ساپورت راه راه سیاه و سفید روی تخت بود و یدونه صورتی.یکم فکر کردم و با دستم اون صورتیو نشونش دادم.پوشید و یه کفش پاشنه دار سفیدم پاش کرد.رفت سراغه آرایش کردن...طبق چیزی که این روزا بینمون عادی شده بود جلوی صندلیش زانو زدم و لاک صورتی که خودش انتخاب کرده بود و شروع کردم به زدن به انگشتای خوشگلش
-مامان؟
مامان: هوم؟
-بیا یه سری عکس بگیریم از اینکارامون ... از زندگیمون...بعدا خاطراته باحالی میشنا!
مامان:خب اینا که تموم نمیشن...ولی بازم میل خودته...دوست داری از هرکاری عکس بگیر
-از الان شروع کنم یعنی؟
مامان:بفرما
با این حرفام تونستم حداقل راهو برای نصف اون لیست باز کنم.دوربین گوشیمو فعال کردم.لبامو روی پای لاک زده مامان گزاشتم و از بغل یه عکس گرفتم
*مورد اول انجام شد
با صدای کلیکه دوربین مامان یه لبخندی بهم زد و به کارش ادامه داد.منم اون یکی پای مامانم لاک زدم و بلند شدم....مامانم پاشد از روی صندلیش و جلوی آینه قدی وایساد...مثل همیشه عالی شده بود.گوشیمو سریع در آوردم و از پشت از مامان یه عکس گرفتم..."کلیک"!
مامان برگشت رو به من: دیوونههه ... حواست باشه کسی نبینه آ
-حالا نیست شما بدت میاد کسی ببینهههه
اوم طرفمو یدون گوشمو کشید...
-آخ آخ درد گرفتتتت
لبشو آورد جلو و لپمو بوس کرد
مامان:زود باش بیا بیرون الان میان دیگه...اون بساطتم درستش کن بیشرف
دوباره کیرم کاره خودشو کرده بود...با دیدنه این صحنه ها نا خودآگاه سیخ شده بود.عکسی که گرفتمو نگاه کردم...کونه مامانم از پشت حرف نداشت...حالا میفهمم چرا انقدر آدم تو کفشن...اینم عکس...
*مورد دوم انجام شد
صدای زنگ در اومد و خودمو رسوندم کنار مامان.جلوی ایفون پارمیدا بود و با اشارش،متوجه شدم میگه ریموت پارکینگو بزنم.زیموتو زدم و از پنجاره بیرونو دیدم...ماشین هومن و پشت بندشم ماشین سعیده بود.اوردن تو و توحیاط پارک کردن...تو این مدت که زندگیمون عوض شده بود،حیاط خونه جدیدمونو پره گل و گیاه کرده بودیم...یه آلاچیقم وسطش زده بودیم و یه تخت سنتیم گزاشته بودیم که خیلی با صفا شده بود...400 متر حیاط کم نیست!
رفتم دره خونه رو باز کردم...4 تاشون با هم اومدن داخل...همینکه رسیدن تو 4 چوب
-بچه ها همونجا وایسین کناره هم یه عکس بگیرم...
سریع مامانم چرخید رو به من و منم سریع یه عکس گرفتم...
*اینم مورده سوم
بعده یه سلام و احوال پرسی همه دوره میز نشستیم و شروع کردیم حرف زدن...ولی فکره من ، درگیره لیسته 20 موردیه سارا بود...حالا 17 تاش مونده بود!
(ادامه دارد...)
تو زندگیم مشکلایی داشتم که واسه خیلیا "داستان"ه
با نویسندگی خیلی از دردام کمتر میشن
ویرایش شده توسط: Amir5885
ارسالها: 106
#63
Posted: 12 Aug 2016 12:28
فصل ۴ قسمت دوم
سعیده و پارمیدام لباساشوونو عوض کرده بودن.سعیده یه ساپورت با یه پیراهن اسپورت که سینه هاش به زو توش جا شده بودن و ست سرمه ای بود.پارمیدام یه دامن تا روی زانو به رنگ سفید با پیراهن سفید.با کفش پاشنه دارشون کونشو 10 برابر به چشم میخورد.تا وقتی شام خوردیم و تموم شد ، 10 مورد دیگه ام از جمله :
-عکس از زیر میز پاهای همه مهمونا
-عکس از کونه پارمیدا از روی لباس
-رفتن دمه درو بوسیدن کفشای پارمیدا و ...
انجام داده بودم . 7تاش مونده بود که 4 تای آخرو نمیدونستم چیکار کنم...سارا گفته بود باید اخره شب یه سکسی صورت بگیره یا حد اقل من یه کیر ساک بزنمو از ساک زدنم عکس بگیرم.اگه سکس صورت میگرفت باید از دادنه مامانم ، ساک زدنش، وقتی کیرو دمه کسش تنظیم میکنم و ساک زدنه خودمم عکس بگیرم.ولی پی نوشت کرده بود که اگه کار به اونجا نکشید ، خودم باید تا 12 شب یه کیرو ساک بزنم و آبشو بیارم.هم از ساک زدن و هم از اومدن آبشم عکس بگیرم.دلم نمیخواست سارا رو از دست بدم...اون واقعا بلد بود میسترس باشه...منم نیاز داشتم به بودنش!
یه نگاه به ساعت کردم...10 و نیم شده بود...چیزی که دوباره رفت رو اعصابم،این بود که هومن خسته ی سره کار بود و داشتن با پارمیدا حاضر میشدن که برن خونه و هومنم زود بخوابه..البته شایدم این خوب بود.چون سارا که از سکسه هومنو پارمیدا خبر نداشت...اینطوری میتونستیم زودتر کارمونو کنیم.قبل رفتنشون ، هومن یه کیف کادویی آورد و گفت:
هومن:مامان ببخشید دیگه...من میخوام برم زود بخوابم باس برم سره کار صبح...اینم یه هدیه نا قابل ایشاللا خوشتون بیاد
مامان:وایییی نمیخواست دوماده دیوونه مننن...میخواستیم خودتونو ببنیم...شایدم یکم از اون کارای قدیمی کنیم
پارمیدا: وای ماهم دقیقا از اوله هفته برنامه ریخته بودیم ...منتها الان هومن خستس...منم یکم مشکل دارم
مامان:ای خاک تو سره پریودت که گند زدی به شب
هممون خندیدیم و بالاخره خدافظی کردن و رفتن...ساعت 11 شده بود...3 تا عکس دیگه ام گرفتم و حالا 4 تای سکسی مونده بود...
کادوی هومنو باز کردیم...یه شیشه مشروب گلد لیبل که معلوم بود اصله...هومن ساقیای خوبیرو میشناخت!
سریع پیکارو آماده کردیم و شروع کردیم به خوردن...تا ته شیشه رو خوردیم...ساعت 11:30 شده بود!یه آهنگ لایت پلی بود ولی هنوز حرفای کس شعر میزدیم...تا آخرش کلا ریده شد ...
سعیده:مهشید؟
مامان:جونم سعیده جون؟
سعیده:میشه بریم اتاقت یکم حرف بزنم باهات؟یه مشکلی هست کمک میخوام ازت...
مامان:بریم بابا سوال نداره که!
سعیده:بچه ها ببخشیدا...سعی میکنم سریع تموم شه
عرفان: نه مامان راحت باشید...مام دوتایی حال میکنیم میخندیم
خیلی عصبی شده بودم...دقیقا امشب که باید عکس میگرفتم رفتن حرف بزنن! 11:35 بود....دیگه نمیتونستم صبر کنم...امکان داشت سارا رو از دست بدم...سارا خانوم...ملکه خودمو...همینکه رفتن تو اتاق گوشیمو برداشتمو رفتم عکسای اولو آوردم...اونی که از مامانم جلو آینه گرفته بودم.اوردم جلو عرفان
عرفان: جوووون امشب چه حالی کنم من باهاش...
-امشبو فکر کنم باید بیخیال شی لاشی...اینا حداقل تا 2 اینا میخوان صحبت کنن
عرفان:عب ندارهههه...واییی نیگا چه کونیه
با دستش کیرشو از رو شلوار مالید.رفتم رو عکسی که از کونه پارمیدا موقع خم شدن گرفته بودم...بردم جلو عرفان..با این تفاوت که این سری اون یکی دستمم گزاشتم رو کیرشو آروم مالیدمش
عرفان:جووون حیف شد رفت امشب...میخواستم جلو شوهرش بکنمشا ... حیف...آه امیر نمال خیلی حشریم الان....بد میشه براتاااا
چشمامو خمار کردم...هم از مستی...هم از حشر کاری که داشتم انجام میدادم
-خب بد بشه...چیه مگه!
عرفان:جووونن...پس بیا...بیا یکم اماده کنش برا وقتی که مامانت میاد
مکثی نکردمو سریع کمربند و زیپ و دکمه شلوارشو باز کردم و با شرتش کشیدم پایین
عرفان:اوففف چرا مثل این جنده حشریا شدی تووو
سریع کیرشو گرفتم دستمو تا نصف توی دهنم جا کردمش....آروم آروم ساک میزدم...یه لحظه کیرو در آوردم
-عرفان با گوشیم یه عکس میگیری ازم تو این حالت؟
عرفان:عکس واسه چی؟ کسخلیا!
-بگیر دیگه...میخوام داشته باشم
گوشیمو برداشت و همینطوری که ساک میزدم چنتا عکس از زوایای مختلف گرفت...رفت تو گالریم که عکسارو ببینه و چشمش به همه عکسایی که امشب گرفته بودم افتاد...زیر لب یه جوووون گفت و شروع کرد عوض کردن عکساساعت 11:45 بودش...از فرصت استفاده کردم و سرعت ساک زدنمو بیشتر کردم...تند تند تف میکردم و کیرشو از سر تا تهشو میخوردم.با دستام تخماشو میمالیدم...
عرفان: آه امیر اروم...الان ابم میاد با دیدنه این عکساهااا...واااای نیگا چه کسیه این مامانه جندتتتت اهههه
به کارم ادامه میدادم...بعده 5 دقیقه اونم دستشو گزاشت روی موهامو گرفتشون...من سرعتمو تند تر کردم...ساک زدم و زدم تا یدفعه موهامو کشید عقب
عرفان: آه امیر بسه...بسه الان میاد
داشتم از درد کشیده شدنه موهام میموردم اما سرمو محکم به کیرش فشار میدادم و دوبار دیگه عقب جلو کردم که یدفعه سرمو ول کرد و پرش آب کیرش تو دهنمو حس کردم...عرفان ناله میکرد و میگفت
عرفان:آههه مادر جنده همه آبم اومد...اوفففف چه حالی داد...چقدر دلم تنگ شده بود برا این لحظه
آبه عرفانو تو دهنم نگه داشتمو سرمو به سمتش گرفتم...با دستم ادای دوربین در آوردم .فهمید منظورم چیه.گوشیمو برداشت...منم سرمو بردم بغله کیرشو دهنمو باز کردم..."کلیک!" اینم عکسه آخر...سریع همه آبه عرفانو قورت دادم.11:57!
عرفان رفت سمت دستشویی خودشو تمیز کنه...منم مثله روانیا حمله کردم سمت گوشیمو همه عکسارو مارک کردم و برای سارا فرستادم...حالا سرعت نت تخمی شده بود!
11:59 ... بالاخره آخرین عکسم ارسال شد...یه نفس راحت کشیدم...عرفانم اومد بیرونو کنارم نشست و دوتایی تی وی میدیدیم...بالاخره ساعت 1:40 مامان اینا از اتاق اومدن بیرون...سعیده معلوم بود گریه کرده...نمیدونم چرا ولی نا خودآگاه پاشدم و بغلش کردم....شده بود یه سنگ...انگار خیلی حالش گرفتس...بغلش کردم و خودم روی مبل نشستمو اونم نشوندم روی پام...مامانم رفت روی پای عرفان...جوری که کسش از زیر ساپورت روی کیر عرفان از روی شلوار بود...
حالا خیالم راحت بود که ملکه خودمو از دست نمیدم!!!
(ادامه دارد...)
مرسی از نظرات سرشار از انرژیتون
تو زندگیم مشکلایی داشتم که واسه خیلیا "داستان"ه
با نویسندگی خیلی از دردام کمتر میشن
ارسالها: 106
#64
Posted: 13 Aug 2016 10:50
فصل ۴ قسمت ۳
اون شب مثله همیشه یه سکس اساسی کردیم و کنار هم خوابیدیم...صبح ساعت 11 بود که همه پاشدیم صبحونه خوردیم و سعیده و عرفانم رفتن خونشون.تو اولین فرصت مامانو گیر آوردم و ازش پرسیدم که سعیده چیکار داشته دیشب...چرا دیشب گریه کرده بوده!اما تفره میرفته و آخرشم منو پیچوند.گوشیمو برداشتم .چرا پس پی ام نمیداد؟همه عکسارو دیده بود ولی هیچ جوابی نداده بود...
غرورم میگفت صبر کن تا خودش پی ام بده...اما شهوتم میگفت اتفاقا باید با پی ام دادن غرورتو خورد کنی...دوباره مثل همیشه شهوت پیروز شد و یه پی ام با مظمون "سارا خانوم؟کجایین؟" براش فرستادم.هنوز 5دقیقه ام نگذشته بود که جواب داد...شروع کردیم به حرف زدن.
+به تو ربطی نداره من کجام بچه کونی
-آخه نگرانتون شدم...
+به درک
-چشم هرچی شما بگین اصلا...عکسای دیشبو دیدید؟
+آره...اون مامان جندت چه تیپی زده بود...پارمیدام که مثل جنده هاس لباساش...داداشم حیف شد...
-حیف چیه سارا خانوم؟اونا با همین چیزا هم دیگه رو دوست دارن...
+عه؟ جدی؟ کجایی حروم زاده؟
-خونمونم...
+ببین الان ساعت 12و ربعه...آدرسه خونمونو که بلدی.تا 12:45 باید برسی اینجا...نرسی دیگه نه من نه تو
-یعنی چی؟ برا چی اصلا؟
-سارا خانوم چرا جواب نمیدین؟
آف شده بود...ساعت 12:20 شد...داشت دیر میشد...نه من نباید ملکه خودمو از دست بدم...با سرعت حاضر شدم و رفتم سمت در
مامان:کجا؟ چه خبره؟
-هیچی مامان میرم پیش دوستم میام سریع
مامان:بتمرگ سره درست بینم....دوستت چیه دیگه
-مامان اذیت نکن کارم واجبه ... میام سریع
مامان:باشه مواظب باش...ولی بیا زودا
-چشم
با سرعت رفتم سره خیابونو یه دربست گرفتم...ترافیک بود ولی 12:40 بود که دمه خونشون از تاکسی پیاده شدم.اول مردد بودم...اصلا واسه چی گفته بود بیام اینجا؟داشتم فکر میکردم زنگ بزنم یه نه که یدفعه خودش از پشت آیفون گفت:
+بیا بالا بچه کونی
در باز شد...از همون خونه و دستور دادناش تا همین الان کیرم نخوابیده بود...نمیدونم چه سرّی داشت...از تحقیر شدن توسط این ارباب بیشتر از کس کردن لذت میبردم!همه گذشتم از جلو چشمام رد شد...اون اولا...غرورم...اینکه فقط عرفانو میکردم و همه چی عالی بود...چقدر عوض شده بودم و چقدر این عوض شدن برام خوب بود!
بالاخره رفتم خونشون...یه خونه باغه بزرگ تو نزدیکیه قیطریه ... آبنمای وسط حیاطش خیلی زیبا بود.همینطور سرسبزیش که واقعا آدمو دیوونه میکرد...در ورودیه خونشونو نگاه کردم...باز بود.وارد شدم و درو بستم
+بیا اینجاااا
صدا از سمت پذیرایی میومد...رفتم تو پذیرایی و همونطوری قفل موندم...2 تا دختر،همه هم سن و سال، کنار سارا روی مبل نشسته بودن و تلویزیون میدیدم...چرا اینکارو کرده بود؟اینا کین اصلا؟؟؟
+مگه بهت نگفتم جلو من فقط باید زانو بزنی؟
همونطوری با تعجب هنوز 3 تاشونو نگاه میکردم...خجالت میکشیدم...اصلا چرا اومدم؟چی پیش خودم فکر کردم؟اگه به کسی بگن چی؟نه نه...نمیومدم اربابمو از دست میدادم...بزار هیچی میخواد بشه
+با تواااام...3 ثانیه وقت داریزانو بزنی...اگه نخواستیم در بازه...گم شو از جلوم
واسه سارا وقت اهمیت خیلی زیادی داشت...شروع کرد ثانیه شماری...دلم میخواست همونجا از در برم بیرونو همه چیو تمومش کنم...
+دوووووو
اصلا نفهمیدم چی شد که یدفعه رو زانو نشستم ...من واقعا اختیاری نداشتم...فقط دلم اربابمو میخواست...سارا رو!
+آفرین توله سگ...حالا شدی بچه خوب
از رو مبل پا شد و دقیقا روبروم وایساد...سرموبالا گرفتم که ببینمش...وای خدای من.چقدر دلم برای ملکه زیبا تنگ شده بود...یه چهره خیلی قشنگ...شرارت از چشماش میبارید...تازه لباساشو دیدم.یه شلوارک که تا رونه پاش بود به رنگ سبز و جنس ساتن...تازه دیدم که سارا خانوم چه رونایی داره!به تاپ زرکشیم تنش بود که اون سینه های خوش فرمش معلوم بود....درسته هم سنه من بود ولی سینه هاش به دخترای 20 21 ساله میخورد
+نمیدونی باید چیکار کنی الان؟
-اجازه هست؟
+آره
سرمو خم کردم ... حالت سجده گرفتمو از هر کدوم از اون پاهای خوشگلش یه بوسه گرفتم...بوسه ای که با یه دنیام عوضش نمیکردم!
+اینو بنداز
سرمو بالا گرفتم...یه کمربند دست سارا خانوم بود...ازش گرفتم و مردد خودشو نگاه کردم
+مگه با تو نیستم؟بنداز دور گردنت
کربندو دوره گردنم انداختمو توی اخرین سوراخش بستم و دنبالشو ازم گرفت...راه افتاد سمت مبلی که دوستاش نشسته بودن.کیرم به بزرگترین حد ممکنش رسیده بود...خودش کنارشون نشست
+امروز ناهید و شادیم دوتا صاحباتن...همونجوری که با من برخورد میکنی باید باهاشون باشی...فقط اگه یبار...یبار ازت ناراضی باشن زندگیتو نابود میکنم....بهت گفته بودم اگه میخوای برو...اون موقع میرفتی هیچ کاریت نداشتم...اما از الان بحث اجباره...حالا شروع کن...میخوام پاهامون خیسه خیس شنا
کمربندو کشید و گردنم به سمت پاهاش کشیده شد.یه پاشو روی اون یکی انداخته بود...شروع کردم بوسیدنش.آروم آروم کلشو غرقه بوسه کردم...اون 3 تام بی توجه به من داشتن با هم دیگه حرف میزدن.شروع کردم به زبون زدن به پاهاش...وقتی مطمئن شدم همه پاشو بوسیدم و لیسیدم رفتم سراغه پای شادی خانوم...اونم دقیقا تاپش مثل سارا بود...فقط رنگ لباساش ست کرم بودش.پاهاشو کناره هم گذاشت و کمربندو از سارا خانوم گرفت...خم شدم پاشو ببوسم که یهو کمر بندو به سمت بالا کشید
شادی: اینجارو بوس کن حرومزاده...همین امثاله آبجیو مامانه توان که اون تیپای سکسیشون همه دوست پسرای مارو ازمون میگیرن
سرمو به رونه پاش کشیده بود...چه رونای تپلی...این دفعه نه از تحقیر بلکه از سکسی بودنه هیکلش حشری شده بودم...شروع کردم به بوسیدنشون...آره این راه حلم بود...درسته داشتم از این جمع 4 نفره واقعا لذت میبردم...لذتی که توی 18 سال زندگیم مشابهشو یبار بردم...اونم اولین باری که عرفان با مامانم سکس کرد!ولی خب...هر لحظه امکان داشت آبروم توسط این 3 تا دختر بره...ولی اگه حشریشون میکردم...اون موقع اونام از من خوششون میومد...اونوقت به بودنه من اهمیت میدادن!بوسه هامو بیشتر کردم...پاهاشو جفت کرده بود و رونای به هم چسبیده بود...زبونمو بردم لای موهاش که یه آهی کشید و یهو روناشو باز کرد...چشمام به قسمت کس از روی شلوارکش افتاد...یکم خیس شده بود!آره اینطوری موفق میشدم...بوسیدن روناشو دوباره شروع کردم...کارایی که از سکس خونوادگی یاد گرفته بودمو میدونستم چقدر زنو حشری میکنه...تا نزدیکیه کسش میرفتمو از بینیم نفس میدادم بیرون...سرمو یه لحظه بالا کردم ...شادی چشماشو بسته بود ...سارا خانوم و ناهیدم داشتن نگاش میکردن.
ناهید:خب دیگه جنده خانوم بسته ... اه
بزور کمربندمو از شادی گرفت و منو کشوند سمت پای خودش
ناهید:بچه ها بریم تو اتاق؟راحت تریما
سارا:بریم اتاق بابام اینا...تا شب نمیان
3 تایی پاشدن منم اومدم پاشم که یدفعه سارا محکم زد بزر گوشم...چشمام یه لحظه تار شد و گنگ نگاش کردم...از شدت ضربه گوشم تیر میکشید...یه چیزی میگفت ولی نمیشنیدم.میدونستم درمورده نشستنمه...دوباره 4 زانو شدم . ناهید خانوم کمربندو گرفت دستشو 3 تایی حرکت کردن.منم 4 دستو پا پشتشون رفتم تا رسیدیم به یه اتاق...اگه تا پارسال همچین جایی رو میدیدم کفم میبرید...اما الان اتاق مامانم از اتاق مامان بابای سارا خیلیم بزرگتر بود!3تایی روی تخت نشستن...ناهید کمربندو کشید و من روی پاهاش خم شدم و شروع کردم به بوسیدن...حالا روی تختو نمیدیدم.یه لحظه سرمو بالا کردم و تازه متوجه تیپ ناهید خانوم شدم.یه شلوار لی پاش بود که خیلی تنگ بودش...نمیدونم الان پیراهنشو در آورده بود یا از اول فقط یه سوتین به بالا تنش بود.دوباره به کارم ادامه دادم.کف پاهاشو میبوسیدمو از این حقارتم لذت میبردم.بالاخره ناهید کمربندمو کشید اونطرفو خودش وایساد...روبروی من دکمه شلوارشو باز کرد.نشست روی تخت و شلوارشو در آورد...دلم میخواست سرمو بالا کنم و شرتشو ببینم اما میترسیدم دوباره چک بخورم...واسه همین ترجیح دادم از دیدنه ساق پاش لذت ببرم...معلوم بود ورزشکاره.چون مثل سارا خانوم تمام عضلات پاش سفت بود و کاملا آدمو دیوونه میکرد.کمربندو به بالا کشید...وای خدای من...داشتم به کسش نزدیک میشدم...یه شرت قرمز پاش بود که روش چنتا شکلک دخترونه داشت...سرمو به رونه پاش فشار داد...شروع کردم بوسیدنو لیسیدن...با نفسامم حشریش میکردم...چشمامو یکم چرخوندم به بالا...چشاشو بسته بود و لبشو گاز میگرفت...وای چقدر این صحنه سکسی بود...پشت سرش سارا خانوم و شادی افتاده بودن رو همو از همدیگه لب میگرفتن...بودن تو این جمع دیوونم کرده بود.با اینکه از 4 دستو پا بودن خسته شده بودم ولی ارزششو داشت...چنتا بوسه دیگه زدم که ناهید خانوم دیگه کمربندمو ول کرد...دستشو برد سمت شرتشو یدفه کشیدش پایین...چقدر این کس ناز بود...یه کسه کوچیک که معلوم بود دست نخوردس....شایدم خیلی کم ازش استفاده شده...شرتو که در آورد همونطوری کمرشم روی تخت گزاشت و دراز کشید...در حالیکه پاهاش آویزون به سمت من بود و کسش روبروم قرار داشت
-ناهید خانوم اجازه میدین بهم؟
میخواستم با این سوالا و حرفا یکاری کنم راشون همیشگی شم...نباید از دستشون میدادم.با چشمای بسته سرشو به علامت تایید حرکت داد
سارا:ای ناهید خاک تو سرت که یذره بلد نیستی ارباب باشی
ناهید حشری بودو گوشش به این حرفا بدهکار نبود...لبمو روی اون کس کوچولو گزاشتم چنتا بوسه ازش گرفتم...کم کم دهنمو باز میکردم و لبه هاشو میکردم دهنمو کارو تا زبون زدن کشوندم...اولین باری که زبونم به کسش خورد یه آه کشید که کیره منو به حرکت در آورد!تند تند لیس میزدم...با قطع شدن صدای ناهید خانوم کنجکاو شدم...سرمو آوردم بالا...وااااای...شادی با کسش روی صورت سارا خانوم نشسته بود...این مهم نبود.مهم این بود که تا به حال کون به این خوش فرمی ندیده بودم!واقعا خوش فرم و خوش استیل بود...کاش الان برده نبودم...کاش این کون برای من بود...سارا خانوم،بانوی اصلیمو ندیدم...واقعا اینا بلد نبودن ارباب باشن...ولی سارا...جرات نداشتی تو چشماش نگاه کنی!دوباره به خوردن کس ناهید ادامه دادم...دستاشو از پشت گزاشت بود روی کونه شادیو کسشو لیس میزد...صدای آه کشیدن جفتشون فضای اتاقو پر کرده بود
+یعنی خاک تو سرتون...شما یذره ابهت ندارین یعنی؟مگه فیلم سوپر دارین بازی میکنین جنده ها...اه اه...
سارا خانوم با همون ابهتش تو 4 چوبه در واستاده بود...نه...این دیگه خیلی بد بود...یه دیلدو توی دستاش بود که از کیر اشکان و حسین یکم کوچیک تر بود...ولی همونقدر کلفت!خدا کنه بخواد با ناهید و شادی از اینکارا کنه...
+چیو نگاه میکنی توله سگ؟به کارت ادامه بده
یه نگاه دیگه به دیلدوش انداختمو دوباره به کارم ادامه دادم...قدمای سارا خانومو حس میکردم...داشت بهم نزدیک میشد...میترسیدم...
+همه لباساتو درآر و دوباره به کارت ادامه بده.
مثل یه برده حرف گوش کن لخت شدم...همینکه شرتمو در آوردم شادی نگام کردو لباشو گاز گرفت...ناهیدم داشت همچنان کسه شادیو میخورد
+خاک تو سرت با اون کیر کوچولوت...برو سره کارت...سرییییییییییییع
بالافاصله نشستم و دوباره کسه ناهیدو شروع کردم به لیسیدن...کونم گرم شد...دستای ملکه خودم ، سارا، روی لپای کونم قرار گرفته بود...چند بار مالید و یدفعه چک زد بهشون...اول سوخت و بعد تبدیل به لذت شد....چند بار کارش تکرار شد و هربار ، دردش از قبل کمتر میشد.سرشو آورد دمه گوشم....نفساش به گردنم میخورد و حشریم میکرد....زیر گوشم زمزمه کرد
+همینطوری سگه خوبی باش...اینطوری باشی زیاد باهات کار دارم...ناهید و شادیو میبین؟اینام مثلل تو سگامن....واسه همین یه ذره غرور ندارن...مطمئن باش ضرر نمیکنی...حالام یه فرصت دیگه داری....یا همین الان پا میشی میری و انگار نه انگار.....یا اینکه باید چیزی که تو دستم دیدیو تحمل کنی و بعدا خیلی امتیازای دیگه داشته باشی....یکیش همینکه سگه من میمونی!
اول فکر میکردم که همین الان پاشم برم...اما ا جمله آخر...اینکه سگه سارا خانوم باشم...نمیتونستم بهش نه بگم...غیر ممکن بود!سرمو به نشانه تایید تکون دادم...برگشت پشت سرم ... اول با یه چیز سرد که فکر کنم وازلین بود سوراخمو نرم کرد...واسه من کون دادن خیلی راحت تر از اینا بود...چون زیاد اشکان و حسین ازش کار کشیده بودن!با مالشه دیلدو به سوراخم یبار دیگه حشری شدم...
+هنوز پشیمون نشدی؟
-نه خانوم...مطمئنم
یدفعه حس کردم از پشتم بلند شد...اومد جلوم
+تو دیگه همیشه سگه خودمی!
یهو داد زد
+بسه دیگه عوضیا...یه ذره بلد نیستین مثل یه خانوم برخورد کنین...دهنتونو سرویس میکن...همون سگمم باشین زیادیتونه
هنوز نمیدونستم چی شده...سارا از کدنم پشیمون شده بود...ناهیدو شادی با ناراحتی نگاش میکردن
+اینبارو حال کنین 3 تایی..بعدش سرویستون میکنم
ما 3 تا همو نگاه کردیم...سارا خانوم کمربندو کشید و منو به روی تخت هدایت کرد...روی تخت دراز کشیدم...هنوز کونم از وازلین سرد شده بود ولی کیرم یه لحظه ام نمیخوابید...
+بدویید دیگه...دارید عصبیم میکنیدااااا
شادی از روی صورته ناهید پاشد و اومد سمت کیر من...نشست روی پامو کیرمو تنظیم کرد....کیرم دوباره از هیجان سفت سفت شده بود...اومده بودم سگ باشمو حالا داشتم لذت میبردم!چند بار کیرمو به لبه های کسش مالید...خیلی کوچیک بود...بالاخره شروع کرد نشستن...تنگ ترین سوراخه دنیارو حس میکردم!درد از چشمای شادی میبارید...چند بار بلند شد و دوباره نشست...تو بهشت بودم!تا نصف کیرم که وارد شد شروع کرد به بالا و پایین رفتن و تلنبه زدن...اونقدر حشری بودم که هر لحظه امکان داشت آبم بیاد...ولی خودمو کنترل میکردم.یهو تخمام گرم شد...سرمو یکم خم کردم و دیدم که ناهید از پشت داره تخمامو میخوره...سرمو چرخوندم که سارا خانومو ببینم...دهنم وا موند.گوشیش دستش بود و کنار ما وایساده بود و داشت فیلم میگرفت...مثل فیلم بردارا عقب جلو میرفت و از زوایا مختلف میگرفت...دوباره کیرمو نگاه کردم...شادی موفق شده بود و همه کیرم جا شده بود...ناله هاش همه جا پیچیده بود و با سرعت بالا و پایین میرفت...یدفعه یه جیغی زد و همونطوری روی کیرم نشست...اونقدر فشار آبش زیاد بود که تا شکمه منم رسید.همونجوری خم شد و تو بغلم خوابید...چند ثانیه ای صبر کردم و آروم از رو کیرم بلندش کردم و کنارم خوابوندمش...اونقدر بهش حال داده بود که چشماشو بسته بود و با صدای ریز ناله میکرد.ناهید سریع پا شد و جای قبلیه شادی نشست...مثل اون چند بار بالا و پایین رفت و کم کم کیرمو تا آخرش جا داد...اونم دو بار بالا و پایین رفت و یدفعه آبش اومد...دقیقا سناریو قبلی تکرار شد و اونم کناره شادی خوابید...ولی من هنوز آبم نیومده بود...دخترای نو جوون همینن دیگه...شاید ته تهش 17 سالشون میشد.معلوم بود تو سکس وارد نیستن...هنوز سره حال نیومده بودن...سارا خانومو نگاه کردم...یه لبخندی رو لباش بود...دهنشو تکون داد و یچیزی گفت ... با لبخونی فهمید میگه : "خوشم اومد!"
فکر کنم منظورش طولانی شدنه سکسم بود...خب هرکسی آرزوشه کمره طرفش سفت باشه!من انقدر تو فضای سکسی بودم دیگه عادی بود برام
+بسه دیگه استراحت...جفتتون پاشین حاضر شین...باید گم شین بیرون
شادی: چرا خانوم؟
+همینکه گفتم...هنوز احتمال داره ببخشمتون ولی یه کلمه دیگه حرف بزنین هیچ بخششی در کار نیست
اونام از بهت سارا خانوم خبر داشتن...ساکت پاشدن و حاضر شدن
-منم برم خانوم؟
+بتمرگ سره جات کارت دارم
رفت سراغه گوشیشو شروع کرد چت کردن...کیرم دیگه داشت میخوابید...بعده 10 دقیقه شادیو ناهید اومدن
ناهید:ما داریم میریم..با اجازتون
سارا حتی سرشم از گوشیش بلند نکرد...با حرکت گردنش گفت که برن...صدای در که اومد گوشیشو انداخت کنار و اومد سمت من
+خب پسره مادر جنده...سگامو ارضا کردی ولی خودت ارضا نشدی؟!!!
(ادامه دارد...)
تو زندگیم مشکلایی داشتم که واسه خیلیا "داستان"ه
با نویسندگی خیلی از دردام کمتر میشن
ارسالها: 106
#65
Posted: 14 Aug 2016 14:26
فصل۴ قسمت ۴
اومد روی تخت نشست
سارا: نمیدونی وقتی اربابت میاد حق نداری روی تخت باشی؟
سریع همونطوری لخت کنار تخت روی زمین 4 زانو نشستم
سارا:افرین ...حالا بیا جلو
رفتم جلوتر...همونجایی که نشون داد...نزدیک ترین فاصله به پاهاش.پای راستشو از روی زمین بلند کرد و روی شونم گزاشت...پاهای کشیده و زیبا...قشنگترین پاهای دنیا از نظر من!دستشو گزاشت روی سرمو به سمت پاهاش هل داد...سرمو خم کردم و ساق همون پاش که رو شونم بودو شروع کردم بوسیدن...آروم آروم تمامشو غرقه بوسه کردم...یدفعه اون یکی پاشو از پاین رسوند به کیرمو با انگشتای پاهاش کیرمو گرفت و پاشو عقب جلو کرد...لذتش از سکس چند دقیقه قبلم با دوتا دخترم بیشتر بود!زبونمو در آوردمو حالا پاهاشو میلیسدم...با کلی لذت...اونم لذت وصف نشدنی!پاشو اورد عقب تر و انگشتای پاهاشو جلو دهنم گرفت...تک تشونو میکردم توی دهنم و میک میزدم.حرکت پاهاش تند تر شد...نمیتونستم خودمو کنترل کنم...نا خودآگاه با صدای آروم آه کشیدم
سارا هیچی نمیگفت و فقط نگام میکرد.با همون غرور همیشگیش...غروری که همه غرور منو از بین برده بود!داشتم تو عرش سیر میکردم...انگشتشو کردم توی دهنم و یه تکون دیگه به پاش داد...اونقدر لذت بردم که ناگهان همه آبم با جهش روی پاش خالی شد...با صدای آروم ناله میکردم از لذت...چشمامو بسته بودم و فقط کیف میکردم...بعده 1 دقیقه چشمامو باز کردم...سارا یه لبخندی روی لبش بود
سارا:پاشو یه دسمال بیار از روی میز پامو تمیز کن
-چشم
دسمالو از رو میز آوردم..یه پاشو گرفتم توی دستم...عجیب بود که انقدر ازم آب رفته بود!با اون دستم همه آبمو پاک کردم...وقتی مطمئن شدم تمیز شده یه بوسه دیگه از پاش کردم و نیشستم روی زمین
سارا:پاشو حالا دنبالم بیا
دره دیگه اتاقشو باز کرد...یه در به تراس...تراسی که خیلی منظره خوبی داشت و یه صندلی راحتیم توش بود.خودش روی صندلی نشست و با دست کنارش روی زمینو نشون داد...منم نشستم و به دیوار تکیه دادم.دست کرد تو جیبش و یه پاکت مارلبورو در آورد و یه نخ روشن کرد...داشتم نگاش میکردم و تو دنیای فکر غرق شده بودم...چرا سارا انقدر جذبه داره؟چرا انقدر جلوش خودمو کوچیک میبینم؟واقعا برام یه آدم مقدس شده بود...پاکتو گرفت سمتم
سارا:میکشی؟
-عیب نداره؟
یه نخ از پاکت در آورد و با فندک گرفت سمتم...روشن کردم و دوباره بهش چشم دوختم...تا حالا انقدر دقیق چهرشو ندیده بودم...چشمای درشت...لبایی که کاملا به صورتش میومدن...موهای مشکی بلند...همه چی تموم...
سارا:خب...پس دیشب خوش گذشته بهتون دیگه
-آره خیلی خوب بود
سارا:یروز همتون برده های خودم میشین...مطمئن باش اینکارو میکنم
-مطمئنم خانوم...ولی خب چجوری؟
سارا:چطوری اشکانو حسین وارد این جمع شدن؟راستی...هومنو پارمیدا چی؟اونا خبر دارن؟
-نمیدونم...اشکانو حسینم یدفعه ای شد...توضیحی برا هیچکدوم ندارم...فقط مامانم میدونه که من از دیدنه این چیزا لذت میبرم...واسه همین با هم خیلی راحتیم
سارا: چه جالب...پس بهش بگو
-چیو؟
سارا: همینکه دوست داری منم وارد این جمع بشم...مگه با هم راحت نیستین؟
-نه خب نمیشه دیگه...ضایس آخه
سارا:ضایع چیه...همونطوری که همه چیو میگین اینم بگو که دلت میخواد منم وارد این جمع بشم...خودم میدونم چیکار کنم بعدش...فقط یکاری کن مامانت شروع کنه به زدن مخه من
-یوقت هومن بفهمه چی؟
سارا:اولا که نمیفهمه...بعدشم بفهمه حالا...چیزی نیست که..خودشم میاریم یهو
یه لبخندی زد و آخرین کامو از سیگارش گرفت و تهشو پرت کرد بیرون
سارا:پاشو دیگه ... میان مامان اینام تا یه ساعت اینا دیگه...این آخرین ملاقاتمونه...تا وقتی که همونجوری که گفتم این کارارو کنی و مامانت بیاد سمت من...
-چشم
ناراحت بودم...معلوم نبود اصلا چی قراره بشه...بعده یکم دیگه حرف زدن حاضر شدم و با یه پابوسی ازش خداحافظی کردم و راه افتادم سمت خونه.وقتی رسیدم ساعت 6 شده بود...مامان داشت با گوشیش حرف میزد ...
مامان:ععع؟ باشه حالا...خوش گذشته پس مثلیکه ! ... باشه حالا هماهنگ میکنم...قربونت برم عزیزم....عهههه نمیگم...خب قربونش برم...هاهاها دیوونه....خدافظ
-کی بود؟
مامان: اشکان...گیر دادن بیان اینجا گفتم هماهنگ میکنم حالا ... کجا بودی تو؟ خوب ول میگردیاااا
-نه بابا
حالم گرفته بود و درگیره این بودم چی بگم به مامان...سریع رفتم سمت اتاقمو لباسامو عوض کردم...دراز کشیدم اهنگ گوش کنم که یدفعه مامان اومد تو
مامان:امیر؟
-جونم مامان؟
مامان:چیزی شده؟
-چی باید بشه؟
مامان:ناراحتی...حالت گرفتس
-نه ... یکم ذهنم درگیره...
مامان کنارم روی تخت نشست
مامان:درگیره چی آخه؟
-هیچی...حوصلم سر رفته...انگار همه چی برام عادی شده...خسته شدم از این روزمرگی
مامان:خستگی نداره که پسرم...الان باید درستو بخونی...بعد میری دانشگاه و کلا زندگیت عوض میشه...همینجوری که الان عوض شده!
-نه اون موقع نمیخوام...الان میخوام...شاید اون موقع تغییره الانو نیاز نداشته باشم
مامان:خب نظری داری واسش؟چیکار کنیم حالت بهتر شه؟
یهو یه فکری رسید به سرم
-داشتم فکر میکردم همه دوستام دوست دختر دارن...چرا من نداشته باشم...
مامان:اوهووو...بگو دوست دختر میخوای دیگه این همه مقدمه چینی چیه
خندیدیم
-نه اصلا منظورم این نبود...ولی خب اینم میشه دیگه
مامان:خب برو یکیو پیدا کن
-نمیتونم...نمیتونم به کسی همچین حرفی بزنم
مامان:خب من بهت یاد میدم...اصلا کسیو نداریم تو فامیل؟
-نمیدونم...نه بابا دختر همسن نداریم که
مامان:راست میگی...سارا چی؟
زد تو خال...ولی نمیخواستم وا بدم
-سارا؟کدوم سارا؟
مامان:خواهره هومن دیگهههههه
-آها...خو اون خیلی خوبه...ولی یهو آبرو ریزی چیزی میشه
مامان:نه چه آبرو ریزی ای؟خیلیم از خداشون باشه...بعدشم...فعلا نمیزاریم کسی بفهمه
-هوم؟
مامان:خوبه دیگه...بهونه نیار...بزار ببینم خودم میتونم یجور باهاش صحبت کنم
یکم خودمو خوشحال نشون دادم و مامان بوسم کردو یکم قربون صدقم رفت...از اتاق کهرفت بیرون گوشیمو برداتشمو به سارا پی ام دادم: حل شد ارباب من...مامان میخواد باهات صحبت کنه ... فقط یه مشکلی هست
سارا:سلام...چه مشکلی؟
-برای اینکار بهش گفتم میخوام با سارا بی اف جی اف شیم...ولی روم نمیشه باهاش صحبت کنم...واسه همین میخواد باهات حرف بزنه...امیدوارم خودتون بتونین یکاریش کنین
سارا: اوکی
هیچ حرف دیگه ای نزد...بازم همون جذبه همیشگی!گوشیمو گزاشتم کنار فکر کردم...به همه زندگیمون...تغییراش...انگار یه لحظه ام نمیخواست ثابت بمونه!خوب بود...آدم خسته نمیشد!شب شام خوردیم و منم رفتم توی اتاقم که بخوابم...قبل خواب اینترنتمو یه لحظه وصلکردم...
(۱۸ New Massage From Arbab Sara)
پی امارو باز کردم... ۱۸ تا پی ام بود که بین خودشو مامانم رد و بدل شده بود...همرو فوروارد کرده بود برام
مامان:سلام سارا جون...خوبی ؟
سارا:سلام...خوبی خاله ؟
مامان:مرسی عزیزم...شناختی دیگه؟
سارا:بله که شناختم...دخترتونو دزدیدیم
سارا: (استیکر خنده)
مامان: (استیکر خنده)
سارا:جونم خاله؟کاری داشتی؟
مامان:کار که...نمیدونم چجوری بگم...امسال کنکور داری دیگه؟
سارا:بله با اجازتون
مامان:عه چه جالب امیرم امسال کنکور داره
سارا:به سلامتی...ایشاللا که خوب میشه رتبش
مامان:مرسی عزیزم...بعد خب منو امیر خیلی راحتیم...همه حرفامونو به هم میگیم...راستش امیر ما یکم از شما خوشش اومده...خواستم ببینم اگه توام خوشت میاد یکم با هم در ارتباط باشید...حالا برا درسی هیچی...توضیح بیشتر لازم نیست دیگه که!
سارا : (پوکر فیس)
سارا:یعنی الان شما از من خواستی با پسرتون دوست شم؟ (پوکر فیس)
مامان:خیلی عجیبه؟
سارا: خیلی زیاد (پوکر فیس) میشه تا فردا فکر کنم راجع بهش؟
مامان:آره عزیزم راحت باش...شبت بخیر
سارا:شب خیر...ممنون
تموم شدن پی اما...بعده همشون سارا خودش یه پی ام برام فرستاده بود
سارا:آفرین توله سگ...کارتو درست انجام دادی...باقیشو خودم درست میکنم
از همه ااین حرفا لپام از خجالت قرمز شده بود...داشتم فکر میکردم که سارا میخواد چی به مامانم بگه که ... خوابم برد...
(ادامه دارد...)
تو زندگیم مشکلایی داشتم که واسه خیلیا "داستان"ه
با نویسندگی خیلی از دردام کمتر میشن
ویرایش شده توسط: Amir5885
ارسالها: 106
#66
Posted: 15 Aug 2016 11:53
فصل ۴ فسمت ۵
روز بعد ، از ساعت 9 نشستم پای تست و درس برای کنکور.ساعت 12 اینا بود که مامانم حاضر شد
-کجا میری؟
مامان: میرم یکم کار دارم بیرون...ناهار برات آماده کردم بخور شاید دیر برسم خونه
اونقدر درگیر درس بودم که اصلا یادم نبود امروز قراره سارا به مامانم خبر بده و نقش دوست دخترمو ایفا کنه...ناهارمو خوردمو دراز کشیدم که بخوابم.با صدای در خونه بیدار شدم.مامانم بود.اومد لباساشو برداشتو چون هوا گرم بود و عرق کرده بود،سریع رفت حموم...منم چند دقیقه دراز کشیدم تا سرحال شم.گوشیمو برداشتم تا چکش کنم که دیدم سارا 13 تا پی ام داده.چشامو بستمو دعا کردم فقط چیزای خوبی باشه...بالاخره تلگرامو وا کردم و وارد چت سارا شدم.کلا خوابم پرید...دهنم قفل مونده بود...نمیدونستم چطوری اینطوری شده؟10 تا عکس فرستاده بود...نوبتی هرکدومو نگاه میکردم...هیچ کاری نمیتونستم بکنم...ترس،تعجب،استرس،خجالت،همه حسایی بودن که داشتم.
عکس اول سلفی مامانمو سارا با هم تو یه رستوران بود...عکس دوم به بعد هم باعث شدن کیرم سیخ بشه،هم خیلی چیزا برام تغییر کنه.
عکس دوم تخت اتاق سارا بود...مامانو سارا با هم دراز کشیده بودن...عکس سوم مامان روی زمین بود و داشت پای سارا رو میبوسید!
عکس چهارم از سینه های مامانم با نصف صورتش بود...مطمئن بودم خودشه...عکس چهارم سارا روی تخت دراز کشیده بود و مامان دهنشو روی کس سارا گزاشته بود...عکس پنجممامان رفته بود پایین ترو انگشت پای سارا خانومو کرده بود توی دهنش.
عکس ششم تا هشتم مامانم چهار دست وپا روی تخت بود و سارا داشت با همون دیلدو که اون سری نشونم داد میکردش...عکس نهم مامان رو تخت بیحال افتاده بود و توی عکس آخر،سارا کنار مامان که حالا خواب بود سلفی گرفته بود...
هنوز قفل دیدنه عکسا بودم...بعده چند بار مرورشون 3 تا پی ام آخر که بعده عکسا فرستاده بود و خوندم
1: گفته بودم یروز همتون سگای خودم میشین!
2:امروز با مامانت یجا قرار گزاشتیم.اولش خوش و بش کردیم و حرف زدیم...هی میخواست منو راضی کنه.منم بهش گفتم خاله...منم مشکلی ندارم با دوستی...ولی یه مشکلی هست که نمیدونم چجوری بگم...بالاخره بعده کلی اصرار با خجالت بهش گفتم : خب میدونی خاله...هرکسی یه نیاز جنسی داره...شما داری...خود من دارم...یقینا امیرم داره...منتها مشکل اینه که من نمیدونم چجوری اونو برطرفش کنم...یعنی مثل همه زنا نیستم...چیزی در مورد رابطه میسترس و اسلیو شنیدین؟ اینو که گفتم مامانت یه لبخندی زد...جوابشو با لبخند دادم و گفتم : خب من به اون رابطه علاقه دارم.ولی بعید میدونم پسرتوناونطوری باشه ... اونم جواب داد : خب از کجا میدونی ... شاید خوشش بیاد اونم ! منم دوباره گفتم :خب یه درصد احتمال داره خوشش نیاد که ... بعد اون موقع توی این روابط من نمیتونم به لذت برسم...اون موقع کلی اتفاق امکان داره بیفته که خودتونم میدونین...مثلا یکیش خیانت کردنه من!
بعده این حرفم مامانت یکم با تعجب نگام کرد و یکم غذاشو خورد و یدفعه بهم گفت : خب اگه من تضمین کنم تو رابطه میسترس و برده داشته باشی چی ؟ گفتم چجوری؟ یکم من و من کرد و آخرش گفت : اگه اون نخواست خودم اینکارو میکنم!
3:همون چیزی که میخواستمو گفته بود...یکم اول خودمو بیخیال شون دادم...آخرش گفتم : پس خود شما علاقه داری بهش! جواب داد:تا حدودی... بهش یه خنده ای کردم و گفتم : ناهارتو بخور بریم یجا! بعدش رفتیم خونه و این عکسایی که برات فرستادم گویایه همه چیزن!حالا مرحله بعدیو شروع میکنیم...خودم بهت خبر میدم که چیکار کنی...گم شو حالا توله سگ!در ضمن...به مامانتم بگو بهت پی ام دادمو رابطه دوستیمون شروع شده
هیچ کاری نمیتونستم بکنم....ما این همه سکس و همه چی داشتیم ... چرا مامانم نگفته بود علاقه داره؟ البته شایدم با رفتارش گفته و من نفهمیدم....اینکه پیش حسین و اشکان دوست داشت تحقیر بشه؟ لعنتی...باید همون موقع ها میفهمیدم...
طبیعتا باید ناراحت یا عصبی میشدم!اما اینکه اربابم ، سارا، داشت روی هممون تسلط پیدا مکیرد برام لذت بخش بود...یبار دیگه اون عکسارو دیدم ... کیرم بزرگه بزرگ شده بود.رفتم پشت در حموم وایسادم
-مامااااااااااان؟
مامان: جونم پسرم ؟
-وای مرسیییی...سارا بهم پی ام داااااااد
مامان:قربون پسرم برم که دیگه بزگ شده!بیا توام حموم یکم حرف بزنیم در موردش!
از وقتی خونمونو عوض کرده بودیم دیگه این حموم کردنا برام عادی شده بود...لباسامو برداشتمو رفتم تو.مامان توی وان بود و چشماشو بسته بود...کیرم هنوز نخوابیده بودش و وقتی لخت شدم و مامانو دوباره دیدم،از قبلشم سیخ تر شد!
مامان:ای بابا...توام که باز اینطوری شدی!بیا تو
رفتم روبروی مامان توی وان دراز کشیدم...پاهامو دراز کردم کنارش...پاهای مامان روی رونای پام بود
-خب تعریف کن دیگه!
مامان:چه حولم هست...هیچی بابا رفتم بیرون دعوتش کردم رستوران...یکم باهاش حرف زدمو تضمین کردم که پسره خوبی هستی...فقط یه موقع بهش پیشنهاد ندی بخوابی باهاشاااا...بزار صمیمی صمیمی شین بعدش
-نه بابا حواسم هست...یعنی میشه یروز اونم بیاریم تو این جمعای خونوادگیمون؟
مامان:خاک تو سرت...باید سعی کنی از کسایی مثل عرفان دور نگهش داری...کاری کن فقط برای خودت باش...اونم خیلی دختر خوبیه...اگرم خواستی وارد جمع خونوادگی بشه اول بای با خودم باشه...بعد کس دیگه
با فکر به اینکه یروز با مامانم کنار هم پاهای سارا رو میبوسیم دیوونم کرد...کیرم یهو دوباره سیخ شد و از روی کف توی وان اومد بیرون و یه منظره خیلی خنده دار درست کرد که دوتایی خندیدیم
مامان:این چرا انقدر امروز سره حالههه!
-نمیدونم واللا...بیکار بوده یه مدت حوصلش سر رفتهه...
همون موقع صدای گوشی مامانم اومد.یه دستشو خشک کرد و گوشیو باهاش برداشت...چند دقیقه ای نگاش کرد و بعد جواب اس طرفو داد...دوباره براش جواب اومد و بعدش گوشیشو گزاشت کنار
مامان: خب پس...که حوصلش سر رفتههه!
اومد جلو تر و دستشو دورش حلقه کرد و چند بار حرکتش داد...لم دادم رو لبه وانو چشمامو بستم...مامانم چند بار دستشو حرکت دادشو یهو ولش کرد...چشمامو باز کردم...وای خدای من...مامانم اومده بود جلو و داشت کسشو روی کیرم تنظیم میکرد...با تعجب نگاش کردم
مامان:حوصلش سر رفته دیگه...امروزم مثل تولدته!
اینو گفت و سره کیرمو آروم فرو کرد داخل...یه آه کشید و منم یه آه آروم کشیدم...یدفعه رفت پایین ترو تا نصفشو کرد تو...شروع کرد چند بار بالا و پایین رفتن...
مامان:آهههه...بیا چنتا عکس بگیر داشته باشیم...این لحظه ها کم پیش میانا!
گوشیشو گرفتمو تو اوج لذت چنتام عکس گرفتم ازش....
با هربار حرکت مامان سینه های درشتش محکم بالا و پایین میشدن...حرکاتش رو کیرمو تند تر کرد...دیگه خسته شده بود که بلند شدم و اونو لبه وان تکیه دادم...خودم به سختی توی آب کیرمو تنظیم کردم و با یه حرکت همشو کردم داخل...شروع کردم تلنبه زدن...صدای شلپ شلپ آب با صدای تلنبه زدنم سمفونی قشنگی شده بود...صدای مامان رفت بالا ترو بالاخره با چنتا تلنبه من ارضا شد...منم کارمو ادامه دادمو بعده چند دقیقه، کیرمو کشیدم بیرونو همه آبمو روی سینه های مامان خالی کردم...لذت وصف نشدنی بود!از روز تولدم همچین حالی نکرده بودم...همه یه طرفو مامان خودم یه طرف دیگه!دوباره یه عکس ازش گرفتمو تو وان دراز کشیدم...مامان سره حال شد و بعده یکم بگو بخند خودمونو تمیز کردم...اول من اومدم بیرونو بعده چند دقیقه مامانم.رفتم توی اتاقمو دوباره گوشیمو برداشتم...انگار پی امای سورپرایز سارا تموم شدن نداشتن!
1:امروز وقتی کارمون تموم شد،قضیه شب عروسیو اینکه دیدمتونو برا مامانت تعریف کردم..اونم به ناچار همه چیه بینتونو اینکه از دیدنش با کس دیگه لذت میبری گفت...منم اول تعجب کردم و بعد عادی پیشش جلوه دادم...بعدش وقت نشد حرف بزنیم و رفت خونه
2:به به...با مامانتم که میری حموم!
بعدش 1 پی ام از مامانم فوروارد شده بود : با شوهرت اومدیم حموم (استیکر خنده)
سارا جواب داده بود: عه؟پس باید یه حال اساسی بهش بدی...عکس یادت نره!تا وقتیم که عکس نفرستادی جوابمو نده
2 تا پی ام بعدی یکیش عکس وقتی کیرم تو کسش بود و اون یکیم وقتی آبمو ریختم رو سینه هاش بود.
با اینکه تازه ارضا شده بودم دوباره کیرم سیخ شده بود.اینجا بحث ارباب و برده مطرح نبود...بحث جذبه سارا بود...بحث سره این بود که نمیتونستی به خواسته هاش نه بگی...هیچ شهوتی نمیتونست باهاش مقابله کنه!جواب سارارو دادمو گفتم خیلی حال داد حموم مرسی و از اینجور حرفا...بعدشم یکم از خودش گفت که اگه مامان چیزی پرسید ضایع نباشه که همش نقشس...منم یکم از خودم گفتم که بیشتر بشناستم...بالاخره میخواست اربابم باشه!بعده خداحافظی مامان تو اتاق خواب بودشو منم رفتم سره درسم...
واقعا اینا میخوست تا کجا پیش بره؟ آخر چی میشه؟هیچ جوابی نداشتم...
(ادامه دارد...)
تو زندگیم مشکلایی داشتم که واسه خیلیا "داستان"ه
با نویسندگی خیلی از دردام کمتر میشن
ارسالها: 106
#67
Posted: 17 Aug 2016 12:44
دوستان من معذرت میخوام.
خط داستان دیگه واقعا به نظرم تموم شده.نمیدونم چجوری ادامش بدم و حوصلمم البته نمیکشه.
یه سریا که قربونشون برم فقط بلدن توهین کنن...چه اینجا و چه تو پیام خصوصی...
همه انرژیه آدمو میگیرن.
خوبه موقع شروع داستان گفتم من میخوام به همه علایق سکسی اهمیت بدم!
این همه در مورده بیغیرتی....سکس گروهی...سکس هاردکور...در مورده همه چی نوشتم
این فصلم در مورده فتیشو بی دی اس ام قرار بود نوشته شه که کلا دیگه زده شدم ازش...
این قسمت قسمت آخره این داستانه ...
برام مهم نیست بد یا خوب تموم شدنش.چون به نظرم قسمت آخره فصل قبل پایان داستان بود...از بعده اون همه چی با توهین بعضیا شروع شد و نتونستم به خوبیه قبل بنویسم
داستان جدیدم به زودی شروع میشه به اسم
"خواهر دوست داشتنیه من"
امیدوارم دنبال کنید اونم
فرداش ساعت 8 تا 2 کلاس کنکور داشتم.همه فکرم درگیر اتفاقای خوبه روز قبل بود...وقتی کلاسم تموم شد با تاکسی اومدم خونه...همینکه رفتم داخل همبهترین اتفاق زندگیم افتاد...هم از تعجب نمیتونستم حرف بزنم!
سارا روی مبل با یه شلوار جین تنگ و تاپ نشسته بود و مامانمم روی مبل روبروش
مامان:سلام پسر گلم...خسته نباشی...اینم سورپرایز امروزت!
-سلام...مرسی...خوش اومدی سارا خانوم
مامان:ااوووو چه مؤدبم حرف میزنه واسه من!خیر سرت دوست دخترته ... بیا باهاش دست بده روبوسی کن
یکم مردد بودم اما وقتی دیدم سارا لبخند زد و از جاش پاشد رفتم سمتش و اول گوننه هاشو بوسیدم و بعد چند ثانیه تو آغوش گرفتمش...درسته دنیای میسترس و برده واسه ن خیلی قشنگ بود...اما سارا واسم یه دنیای دیگه بود...واقعا دوسش داشتم...از همه وجودم !
سارا:خسته نباشی عزیزم
-مرسیییی
رفتم اتاق و لباسمو عوض کردم...چند دقیقه ای نشستم رو تخت که شرایطو واسه خودم حضم کنم..بعدش رفتم دست صورتمو شستم و اومدم کنارشون نشستم...مامان و سارا جوری با هم عادی بودن و صمیمی شده بودن که اگه اون پی ام ها و عکسارو ندیده بودم هیچوقت باور نمیکردم همچین اتفاقی بینشون افتاده باشه...نمیدونستم اصلا چرا سارا اومده اینجا...شاید طبق معمول واسه خودش نقشه هایی ریخته !
مامان:خب شما دوتا یکم حرف بزنید تا من میز ناهارو بچینم...
یه لبخندی به ما زد و رفت سمت آشپزخونه
همینکه دور شد
-جریان چیه؟؟؟چه خبره اصلا
سارا:اربابش بهش دستور داد که دعوتش کنه خونشون....مامانتم به حرفم گوش دادو الانم من اینجام...گفتم اید طبق نقشه های من پیش بری...فهمیدی توله من؟
-بله...شما خودت خیلی واردی دیگه!
سارا:افرین...حالا پا میشی میری آشپزخونه کمک مامانت...تا 2 دقیقه دیگه یدفعه از پشت بغلش میکنی و چند ثانیه ای وا میستی تا من برسم
یکم مردد موندمو بعدش پا شدم..از همون جا شروع کردم با خودم ثانیه شماری...رفتم آشپزخونه...به ثانیه 110 که رسید مامان پای گاز بود که از پشت بغلش کردمو سرمو گزاشتم دمه گوشش
-خسته نباشی مامان خوشگلم
مامان:مرسی پسرم...برو زشته یهو میاد میبینتمون همه ارزوهات به باد میره ها
یهو از پشت سرمون
سارا:چیز جدیدی نیست...خیلی وقت پیش دیدم
با مامان برگشتیم سمتش...جفتمون وحشت زده بودیم...من از اینکه سارا بخواد همه چیو رو کنه و مامانم از اینکه سارا سره این حرکت باهام تموم نکنه
سارا:چیه ؟ حرف نمیزنین؟باشه من حرف میزنم...مهشید پسرتم مثل خودت سگه منه...امروزم قصدم این بود که جفتتون کنار هم سگم باشین...حالا ناهار بیارید سریع...گشنمه
رفت بیرون سره میز نشست...مامان سریع شروع کرد به بقیه کارا...اصلا با من یه کلمم حرف نمیزد...خجالتو تو چشمای مامانم میدیدم...انگار پشیمون بود...از همه چی
-مامان؟مامان یه دقیقه نگام کن
نگام کرد
-خب؟حالا ناراحت نباش ... مامان منم این حسارو دارم ازشون لذت میبرم...اما مقابل سارا همه چی فرق داره...نمیشه بهش نه گفت...نمیشه مقابل جذبه و ابهتش واستاد و حرفی نزد...باور کن مامان چیزی نیست که بخوای ازش خجالت بکششی...حالام انقدر اینجوری نباش دیگه...خب؟
بالاخره اخمش باز شد و یه لبخندی تحویلم داد
-آفرین حالا شدی یه سگه خوشگل
مامان: مرررضضضضض
یدونه با کفگیر زد روی دستمو دوتایی خندیدیم...حالا با خیال راحت لوازمو برداشتمو رفتم سمت میز...سارا رو صندلی نشسته بود و پاهاشو دراز کرده بود روی میز و حرکتشون میداد...داشت با گوشیش کار میکرد...بشقاباو قاشقا و لیوانارو چیدم و دوباره رفتم
یه سری دیگم نوشابه و ماستو آوردم و بعدش مامان با یه قابلمه ماکارونی اومد سمت میز...
-اومم..به به چه بوی خوبی میده...
تو کمتر از 5 دقیقه سره میز انگارهمه چی برگشت به قبل...انگار اصلا مهم نبود که هر دومون برده سارا بودیم...ناهارمونو خوردیم و دوباره من و مامان میزو جمع کردیم.وقتی اومدیم تو حال سارا پای تلویزیون رو مبل نشسته بود .رفتیم بشینیم
سارا:کجا میخواین بشینین؟
مامان:رو مبل دیگه
با اخم یه نگاه به مامان کرد...مامانم یه نگاهی به من کرد و دوتایی رفتیم کنار سارا رو زمین نشستیم
سارا:آفرین حالا شد...ماساژ بدین فقط
یدفعه یه پاشو برد سمت مامانو یه پاشو سمت من...اول از هم خجالت میکشیدیم...اما من شروع کردم به مالیدن پاهاش و مامانم کم کم خجالتش ریخت و شروع کرد...ساق و ماهیچه هاشو میمالیدم و ماساژ میدادم....اونم یه لیوان دلستر هنوز دستش بود و داشت تلویزیون میدید....نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم...دلم میخواست...واسه همین سرمو خم کردم و آروم از روی پاش یه بوسه گرفتم...خوشم اومد و چند بار دیگم اینکارو کردم ... یدفعه سارا دستشو آورد بالا و به نشونه محبت گزاشت روی سرم...داشتم بال در میاوردم...چه آرامشی داشت این حالت!با خودم گفتم لابد خیلی دیگه از مامان جلو افتادم..اون خیلی خچالتیه!سرمو بلند کردم ببینمش که دهنم از تعجب باز موند!مامان روی زانوهاش نشسته بود و خم شده بود ... تقریبا حالت قمبل کردن و داشت انگشتای پای سارا رو دونه دونه میکرد توی دهنشلذت تو چشماش برق میزد...با اون دامن و پیراهنی که مامانم پوشیده بود کمتر از میسترس بهش نمیخورد....اما حالا چجوری جلوی سارا کوچیک شده بود!منم به تقلید از مامان همون کارو کردم انگشتای کشیده و ظریف و لاک زده سارا خانومو دونه دونه تو دهنم کردم و میک زدمشون...همچنان بیخیال داشت تلویزیون نگاه مکرد...بعده 10 دقیقه که اینکارو ادامه دادیم فیلم تموم شد و تلویزیونو خاموش کرد...
سارا:خب دیگه بسه...حالا میخوام از همونکارا که تو حموم کردین و مهشید عکس فرستاد برام بکنین...سریع
انگاری که من اون عکسارو ندیدم و در جریان نبودم ....واسه همین با تعجب مامانو نگاه کردم که از خجالت سرخ شده بود...آروم رفتم سمتشو سرشو با دستم بالا گرفتم...با خجالت نگام کرد که یدفعه لبمو روی لباش گذاشتم...اول کاری نمیکرد اما با لب گرفتنه من،اونم حشری شدو حالا لبامو میخورد...چند دقیقه ای به اینکار ادامه دادیم
سارا:بسه...پاشین لباسا همو در آرین...
بدون مکث بلند شدیم...دکمه ها پیراهنه مامانو باز کردم...یه سوتین آبی آسمونی داشت که حالتش تور بود و سینه هاش از زیرش معلوم میشد...دوباره لبامونو گذاشتیم روی همدیگه و تو همین حالت زیپه دامنشو از بغل باز کردم و با کمک خودش درش آوردم.شرتشم همون رنگی و همونطوری توری بود.دوباره لبامون رفت رو همو با دستام سینه ها مامانمو میمالیدم...دستشو انداخت زیر تیشرتمو با یه حرکت درش آورد...دستامو از پشت کزاشتم رو کونشو محکم میمالیدم و لباشو میخوردم.یه بوسه دیگه از لبام کرد و جلوم رو زانوهاش نشست...با دستش شلوار و شرتمو با هم کشید پایین و کیر سیخ من ، بزرگتر از همیشه،مثل فنر پرید بیرون...فرصت نداد و همون موقع لباشو گزاشت روش...آروم سرشو میخورد و کم کم تا آخر میکرد توی دهنش و در میاورد.سارا خانوم از جاش بلند شد و اومد کنار مامان وایساد...موهاشو دوره دستش جمع کرد و وقتی مامان کیرمو تا اخر کرد توی دهنش،سرشو همونطوری محکم به کیرم فشار داد...مامانم از بزرگیه کیرم داشت عق میزد اما سارا دست بردار نبود...بالاخره بعده 1 دقیقه ولش کرد و مامان به نفس نفس افتاده بود اما دوباره کارشو ادامه داد...داشتم بیشترین لذتو تو اون لحظه میبردم...دیدم مامان خسته شده و واسه همین بلندش کردم و انداختمش روی مبل.جلوش رو زمین نشستمو شرتشو در آوردم...دوباهر کسش جلوی چشمام بود!امونش ندادمو با زبون افتادم به جونش...با سرعت زبونمو توش میچرخودنم و با دستم اطرافشو میمالیدم...سرمو بلند کردم.سارا روی مبل به سمت مامان دراز کشیده بود و مامانم داشت پاهاششو میمالید به صورتش و هر از گاهی انگشاشو میخورد...حشرم دو برابر شد و محکم تر مک میزدم کسشو...صدای مامانم همه خونرو پر کرده بود...با صدای بلند ناله میکشید....انگشتمو انداختم داخل کسشو با سرعت عقب جلو میکردم...ناله هاش به جیغ تبدیل شد و وقتی سارا پاشو دوباره گذاشت رو صورتش ، همون موقع یه جیغی زد و با آبی که لبه کسش اومد،فهمیدم ارضا شده!یعنی انقدر بردگی واسه مامانم لذت داشت؟آره خب...منم همینقدر لذت میبردم دیگه!
پاشدم و کیرمو تنظیم کردم...خیلی بیقرار بود!
سارا:نه دیگه..این دفعه یهسری چیزا فرق داره
با تعجب نگاش کردم...مامانمم که تازه چشماشو باز کرده بود چند ثانیه نگاش کرد و یدفعه با ترس گفت
مامان:وای نههه...درد داره
سارا:همینکه گفتم...
باید کونشو میکرد؟وای بالاخره به این آرزومم میرسیدم...چقدر دلم میخواست یبار اینکارو کنم که ببینم حسین اون شب چه حالی میکرده!
مامان یکم مخالفت کرد اما وقتی دید امکان داره اربابشو از دست بده،با بی میلی چرخید و پاهاشو روی زمین گزاشت و روی مبل خم شد...روی زانو هام نشستم و چند تا تف غلیظ انداختم روی کونش...کیرمم به کسش مالیدم و لیز لیزش کردم...وقتی مطمئن شدم آمادس کیرمو آروم مالیدم به سوراخ کونش...چند ثانیه بعد آروم فشارش دادم...همین که سره کیرم رفت تو یه جیغ خفه ای زد مامانم....در آوردم و دوباره کردم...انقدر این کارو ادامه دادم که دیگه کله کیرم کامل تو کونش بود...سرمو آوردم بالا...داشتم قشنگترین چیز توی دنیارو میدیدم....سارا فقط یه تاپ تنش بود و جلوی مامانم نشسته بود و دهنه مامانم روی کسش بود...چقدر کسش قشنگ بود!چشماشو بسته بود و لم داده بود روی مبل.وقتی شرایطو مساعد دیدم یه فشار دیگه دادم و با چند بار حرکت پی در پی،کیرمو تا نصف جا کردم تو....مامانم داشت مبلو چنگ میزد و ناله میکرد...کرمو در میاوردم و دوباره فرو میکردم...به تلنبه زدن همون نصف کیرمم راضی بودم...چقدر این کون تنگ و خوش استیل بود!دستامو گذاشته بودم روی لمبراشو تلنبه میزدم...سارا پاهاشو دوره گردنه مامانم حلقه کرده بود و اونو محکم به کسش فشار میداد...حالا علاوه بر جیغای مامانم ناله سارام توی اتاق پیچیده بود...سرمو انداختم پایین که ببینم کونش در چه حاله که دهنم باز موند...اونقدر درگیر اونا بودم که حواسم نبود و کیرم تا آ[ره تو کونه مامان بود!طبیعیشو گرفتم و به روی خودم نیاوردم و حالا با خیاله راحت تا آخرشو تلنبه میزدم...برخورد پاهام با کونش یه حرکت خیلی سکسی به وجود میاورد...
از دیدنه این همه سکس به لحظه ارضا نزدیک شده بودم...سارا چنتا جیغ زد و یدفعه بیحال شد...فهمیم ارضا شده...سریع رفت اونطرف تر و روی مبل دراز کشید
-اههه مامان داره میاد...یکم دیگه تحمل کن
سارا:مهشید باید همه آبه پسرتو بخوری...یه قطرش بریزه دهنتو میگام
مامانم از درد حرف نمیزد و فقط سرشو تکون داد...چنتا تلنبه دیگه زدمو سریع کشیدم بیرون و پا شدم...مامان رو زانوهاش جلوی پام نشست...اگه یکم ساک میزد ارضا میشدم ولی
مامان:نه نمیتونم ساک بزنم...بدم میاد الان
سارا یدفعه با عصبانیت پاشد و اومد جلو...موهای مامانمو گرفت...اون یکی دستشو گرفت دور کیرم من...همینکه یه حرکت داد آبم با تمام قدرت شروع کرد به بیرون اومدن...سره مامانمو چسبوند به کیرم و همه آبم تو دهنش خالی شد....وقتی همش تموم شد موهای مامانو کشید به سمت عقب
سارا:دیگه تو کار من مخالفت نمیکنی...فهمیدی؟
مامان سرشو به علامت رضایت تکون دادو همینکه ولش کرد فتاد رو زمین...منم بغلش دراز کشیدم...جفتمون نفس نفس میزدیم...سارام روی مبل دراز کشیده بود...با مامان نگامون به هم افتاد و یه لبخندی زدیم...
از اون روز بینه ما 3 تا خیلی از این اتفاقا افتاد...اسپنک شدنمون به دست سارا...سکس 3 نفره که مامانم مجبور شد آبمو وقتی از کس سارا میومد بیرون بخوره....خیلی کارایی که واسه خیلیا فقط در حد داستانه...
اون سال کنکورمو خوب دادم...خیلی خوب...اونقدری که یکی از بهترین دانشگاها سراسریه تهران قبول شدم...قرار بود فعلا قضیمونو بین خودمون نگه دارم...سارا میگفت خیلی نقشه ها دیگه داره ولی فعلا نمیشه...تا 1 سال این یه رازه 3 نفره بود...البته چنتا از دوستای سارا که بهمون ملحق شدن ازش خبر داشتن...منو مامان واقعا لذت میبردیم...این بردگیو دوست داشتیم...کم کم به گفته سارا مامان قضیه ما دوتارو به هومن گفت و قرار شد که بریم خواستگاری ...
نمیدونستم نقشه سارا چیه...ولی هرچی بودن،میدونستم عاشقشم...میدونستم اونم دوسم داره...بارها بهم گفته بود این بردیگو ارباب فقط واسه موقع سکسه...درسته اولش دوستیمون دروغ بود ولی وقتی یه دروغ همه دنیاتو بگیره،کم کم میشه حقیقت زندگیت!
خیلی چیزا عوض شد...همه چی بهتر از قبل...
دیگه حوصله ندارم باقیشو بنویسم...
فقط بدونین که الان، منو سارا توی خونه خودمونیم.همین الان سارا با دوست پسرش داره جلوم سکس میکنه و منم دارم با گوشیم ازشون فیلم میگیرم...از همه زنگیمون راضی ایم و به پیشنهاد هممون،این داستان تو سایت قرار گرفت
ارادت – امیر 5885
تو زندگیم مشکلایی داشتم که واسه خیلیا "داستان"ه
با نویسندگی خیلی از دردام کمتر میشن