از همتون ممنونم ..، بخدا الان تو یه مسافرت کاری واسه وصول یه طلب لعنتی هستم که روزگار برام نذاشته ..، اما با این حال دیشب سعی کردم یکم از داستان رو بنویسم ..، دلم نمیخواد بد قول بشم ، شنبه برمیگردم و یکشنبه قسمت جدید رو آپ میکنم ، لطفا درک کنید که تو بد وضعیتی هستم
یک تابستان رویایی فصل سوم قسمت بیست و پنجم سر راه رفتم داروخانه تجریش ...، یه بسته نیم لیتری روغن نارگیل خریدم و یه شیشه کوچیک اکالیپتوس ..!! ، میخواستم پروانه رو مزه دار کنم بعد ذره ذره بخورم ..!! ، اینقدی که منو حرص داده بود حیف بود ساده صرف بشه !! ، دلم میخواست هرچی میشه مخلفاتشو بیشتر کنم ..! ، روغن نارگیل و اکالیپتوس رو تو ماشین گذاشتم و رفتم خونه ..، سروصدای بچه ها از توی حیاط میومد ..اما مامانم و لیلا نبودن ..، رفتم توی اتاقم و لباس عوض کردم و برگشتم ، تعجب میکردم که پس مامان کجاست ؟ ..، زود کاشف به عمل اومد که مامان و لیلا با یه مرد توی پذیرایی هستن ، سرک کشیدم و مامانمو دیدم که با یه بلوز سفید آستین بلند که یقه نسبتا بازی داشت و یه دامن مشکی روی زانو با جوراب نازک مشکی و دمپایی سفید لژدار دم پاش تیپ سکسی زده بود و با یه مرد که من نمیدیدمش حرف میزد ..، لبخند زدم ؛ قبلا هیچوقت مامانم با مردهای غریبه لباس نازک و سکسی نمیپوشید ..، از اینکه لاقید شده بود لذت میبردم ..، مامانم منو دید و لبخند زد و اشاره کرد که بیا ..، به شلوارکم اشاره کردم که یعنی لباسم خوب نیست ، مامانم بلند گفت عیب نداره حمید جون غریبه نیست ، علی آقاست ..، نزدیک شدم و دیدم علی فراست دوست بابام که وکیل هم بود اونجا نشسته و لیلا هم روی یه مبل کنارشون نشسته بودن و حرف میزدن ، علی فراست منو که دید از جاش بلند شد و گفت ماشالله ، ماشالله ..، مگه چند ساله ما همدیگه رو ندیدیم ؟ خندیدم و گفتم دو سه سالی میشه علی آقا ..، محکم باهام دست داد و گفت دیگه خودت مردی هستی بابا ..، دوباره نشستن و بقیه صحبتهاشون رو پی گرفتن ..، فراست گفت با توجه به چیزهایی که شنیدم در اصل واسه گرفتن طلاق غیابی مشکلی نداریم یکم رفت و آمد داره اما انجام میشه ..، میمونه حضانت نازنین ..، تا هفت سالگی که مشکلی نیست اما اگه اونها یه وکیل قوی بگیرن ممکنه بتونن حضانت نازنین بعد از هفت سالگی رو مال خودشون کنن ، لیلا گفت بدون نازنین هیچی نمیخوام ..، فراست گفت ما هم همه سعی خودمون رو میکنیم که هیچی بهشون ندیم اما من مثل دکتر هستم ، باید راستشو بهت بگم که اگه آخرش نتونستیم از پسشون بر بیایم بدونی که چطوریه ..، البته گفتی که زیاد وضع مالی خوبی ندارن ، درسته ؟ لیلا سر تکون داد ، فراست گفت پس مشکلی پیش نمیاد ، فقط یه وکیل زبده میتونه در غیاب شوهر برای بچه حضانت بگیره ..، بعد به مامانم نگاه کرد و گفت در اون زمینه که گفتین هم فکر نمیکنم شکایت به جایی برسه ..، چون شهودی وجود نداشته و لیلا هم قصد طلاق داره میتونن بگن همش یه بازی واسه طلاقه ..، بعد رو به لیلا پرسید از آخرین باری که اون اتفاق افتاد چقدر گذشته ؟ لیلا با خجالت زمین رو نگاه کرد و گفت دو ماه ..، فراست گفت پس دیر نشده ، یه دادخواست مینویسم و سریع تقاضای پزشکی قانونی میکنم ، اونا تا سه ماه میتونن بگن که با کی بودی ..، لیلا گفت نه آقا تو رو خدا دیگه بیشتر از این آبرورویزی نمیخوام ..طلاق خودش تنهایی به اندازه کافی بد هست !!، فراست گفت نازنین برات مهم تره یا حرف مردم ؟ بعد آروم ادامه داد تو برو پزشکی قانونی نامه رو بگیر ..، تا لازم نشده ازش استفاده نمیکنیم ..، فقط اونارو میترسونیم که دیگه مشکل درست نکنن ..، خوبه ؟ لیلا همونطوری که سرش پایین بود با خجالت سرشو تکون داد ..، فراست چایی که جلوش بود رو سر کشید و در کیفشو باز کرد و یه نامه تایپ شده رو جلوی لیلا گذاشت ، گفت این وکالتنامه شما به منه برای طلاق و این قضیه دوم ..!! ، اینو امضا کن که من بقیه کارها رو پیگیری کنم ..، لیلا خودکار رو گرفت و اسمش رو نوشت و امضا کرد ..، فراست گفت مدارک خودتون و سند ازدواجتون رو فردا برام بفرستید ..، لیلا گفت الان میارم براتون ..، فراست گفت چه بهتر ..، لیلا پاشد و رفت ..، علی فراست چشمش به پرو پاچه مامانم بود ، میدونستم از بابام خیلی حساب میبره و از ترس کونش جرات هیچ کاریو نداره ..، اما چشم چرونی آزاد بود ! ، کیف میکردم ..، مامانم که تا دیروز هیچ مردی نگاهش نمیکرد امروز با این لباسهای خوشگل و سر و وضعی که واسه خودش درست کرده بود چشم همه رو کور میکرد .. فراست که رفت مامانو بوسیدم و گفتم قرار شد چقد بهش بدیم ..؟، مامان گفت کلا 30 تومن ، 15 تومن الان و 15 تومن هم وقتی حضانت نازنین رو گرفت ، گفتم خوبه ..! ، بعد یواشکی گفتم قربونت برم مامان کیف میکنم چشمای مردها رو در میاری ..، خندید و یه چک آروم خوابوند تو گوشم و گفت تو غلط میکنی مرتیکه بیغیرت ..!!، بعد گفت منم خیلی حس بهتری به خودم دارم ..، همش هم بخاطر توئه.. گفتم نه مامان همش هم بخاطر خودته ..، راستی ..، بقیه حرفمو خوردم ..، گفت بگو ..، گفتم ولش کن ..!! ، گفت بگو تا عصبانیم نکردی ..، میخوای یه حرف بزنی جون آدمو میگیری بعدش هم یه چیزی میگی که آدم میخواد بزنه ناکارت کنه ..، حالا بگو ..!! ، گفتم مامان ..، اونشب با بابا ...!! ، با عصبانیت حرفمو برید و گفت نه ..!! ، گفتم با این عصبانیت تو که من جرات ندارم حرف بزنم ..، دستمو گرفت و برد توی اتاق و درو بست ..، گفت نه نذاشتم بهم دست بزنه ..، اما ناراحتم ..، چون همه این کارها رو کردم که اون بهم توجه کنه ..، بعد هم دستشو گرفت جلو صورتشو آروم گریه کرد ..، بغلش کردم و گفتم آره ..، اما ..، میخوام له له بزنه واسه تو ..، وقتی یه خوشگلی مثل تورو تو خونه داره دستش سمت کس دیگه ای نره ..، همین فرمونو بگیریم و بریم جلو ...، خوشگل و خوشتیپ بگرد اما نذار بهت دست بزنه ..، وقتی بهش اجازه بده که مطمئن شدی فقط با خودته ..، باشه ...!! ، مامانم فقط گوش میداد و جوابمو نمیداد ..، آروم گریه میکرد ....، بغلش کردم ..، گفت اما خوب منم نیاز به توجه دارم ..، یه زنم ..!! ، گفتم مامان من که اینقد دوست دارم ..، همه مردها هم بهت توجه میکنن نمونه اش همین علی فراست ، قبلا تورو اصلا نمیدید ، امروز چشماش داشت میزد بیرون ..، بابام اینهمه بهت خیانت کرد ..، یه بار هم تو بکن ..، یه مدتی ولش کن ، بخدا برمیگرده ، من از خدامه میونه شما دوتا خوب بشه ..، اما دلم نمیخواد امروز بیاد و فردا دوباره بره سراغ یکی دیگه ..، مامانم دستشو از جلو صورتش برداشت و ماچم کرد ..، گفت حمید مامان تو واقعا هیجده سالته ؟ خندیدم و گفتم نوزده ..! ، خندید و گفت آره یادم نبود ..، دیدم موقعیت خوبه تا تنور داغه بچسبونم ، گفتم شب میرم پیش کامبیز میخوایم یکم درس بخونیم ..، دیر میام ..، سرشو تکون داد و گفت باشه ..، درس بخونید ها..! ، گفتم چشم ..!! ساعت 9 شب دم خونه کامبیز اینا ماشینو پارک کردم ..، لباس رسمی پوشیده بودم ..، پیرهن و شلوار پارچه ای ..، دم خونه این پا و اون پا میکردم ، دستم نمیرفت که زنگ بزنم .. ، اولین بار بود که میدونستم کامبیز نیست و میخواستم در اون خونه رو بزنم ..، اولین بار بود که نه بخاطر کامبیز که بخاطر مامان خوشگلش اومده بودم ..، بالاخره تردیدهام رو کنار گذاشتم و زنگ زدم ..، دو سه دقیقه طول کشید ، بعد صدای پروانه خانم از توی آیفون گفت کیه ؟ گفتم منم حمید ! ، پروانه در و زد و از توی آیفون گفت خاله جون کامبیز امشب خونه پریه ..، گفتم میدونم ..!! ، گفت بیا تو عزیزم ، الان میام پایین ..!! یه روبدوشامبر مشکی براق تنش بود که روش گلهای درشت قرمز و شاخه های بلند سبز رنگ نقاشی کرده بودن ، یقه لباسش اونقدی باز بود که ببینم سوتینش مشکی و توریه ..، سر و سینه و پاهای سفید و تپلش توی اون روبدوشامبر مشکی جلوه خاصی داشتن ..، زبونم بند اومده بود ، نمیدونستم چی بگم ، سلام علیک که کردیم بهم گفت بیا تو خاله ..، با شیطنت پرسید کار خاصی داشتی خاله ؟ گفتم مممم اوممم .....نه ...!! ، با همون لحن شیطنت آمیز ادامه داد پس وقتی میدونستی کامبیز نیست واسه چی اومدی خاله ؟ زبونم بند اومده بود و نمیدونستم چی بگم ، دلش واسم سوخت ..، گفت آهان ..، اومدی اون هدیه تولدتو بگیری ..؟ گفتم نه ...، اومدم ببینمتون ...، خواستم ببینم کامبیز نیست چیزی لازم ندارید ؟ خندید و گفت چیزی ...که نه ...، اما شاید کسی ...، حالا فعلا بیا یه ماچ به خاله بده ، لبهاش رو به لبهام نزدیک کرد و بوسید ، منم لبهاش رو بوسیدم ، لباش همرنگ آلبالوی رسیده بود و بوی آلبالو میداد..، دستشو به کمرم حلقه کرد ..، پررو شدم و دستمو بردم سمت کمرش ، داغی تنشو از توی اون روبدوشامبر نازک و لطیف حس میکردم ، لبهاش رو با حرارت بیشتری بوسیدم ...، منو به خودش چسبوند ، با دست تن داغشو محکم به خودم فشردم و زبونشو که توی دهنم فرو کرده بود مکیدم ..، دو سه ثانیه بعد ازم جدا شد ..، گفت بیا خاله ، بیا یه شربتی چیزی بخوریم بعد بریم بالا یکم سرشونه هام رو بمال خیلی خسته ام ، باشه ؟ گفتم چشم خاله ، اما واقعا دلم میخواست همون موقع بریم بالا و همه جای تنشو بمالم ..، رفت توی آشپزخونه و منم دنبال سرش ..، انتظار نداشتم اما بنظرم اونهم یه مقدار عصبی بود ..، رفت و از توی یخچال یه پارچ شربت در آورد و توی دو تا لیوان ریخت ، بهش نزدیک شدم و از پشت بغلش کردم ، کون خوشگل و گنده اش الان درست توی دستم بود و کیر راستمو بهش چسبوندم ، در همون حالی که شربت میریخت خندید ..، در حالی که دو تا لیوان شربت توی دستش بود و دستم هنوز دور کمرش بود چرخید سمت من ، کیرم الان درست روی کسش بود ، لبه های روبدوشامبرش از هم باز شده بود و الان دیگه سوتین مشکی تورش بیرون افتاده بود ، سینه هاش واقعا گنده بودن ..، تو تمام زنهایی که تا حالا لخت دیده بودم این یه چیز دیگه بود ..، لیوان شربت رو از دستش گرفتم و یه قلپ خوردم یکم دیگه تو دستم چرخید دیگه روش تو روم بود و کیر راستم روی کسش ..، گفت نمیشه که شما اینقد خوشتیپ کرده باشید و من اینقد نامرتب باشم ..، پاشو بریم بالا ..، دستم توی دستش ، پله هارو رفتیم بالا ، در اتاقشو باز کردیم و رفتیم توی اتاق..، نور قرمز غروب آفتاب از توی پنجره پهن شده بود کف اتاق ، رختخواب مرتب با ملحفه سفید و گلهای درشت صورتی بهم چشمک میزد ..، رفت جلوی میز توالت نشست و شونه رو برداشت ، لبه های ربدوشامبر باز شده بود و شورت و سوتین مشکی تور و تن سفید و موهای طلاییش منظره غروب آفتاب رو کامل کرده بود ...، برس سبز رنگ رو توی دستش گرفت و موهای بلند و طلاییش رو شونه میکرد..، نزدیک شدم و شونه رو از دستش گرفتم ، گفتم خاله بزار من برات شونه کنم ..، شونه رو بدون مقاومت به من داد و خرمن موهای طلایی براقش رو به دست من سپرد ..، موهاش رو شونه میکشیدم و با چشمام تن ناز و گوشتالوش رو تماشا میکردم ..، دستهام میلرزید ..، حال خرابمو میدونست ، وقتی که داشتم موهاش رو شونه میکردم بند روبدوشامبرش رو باز کرد و لبه هاش رو از هم باز کرد ، تو یه لحظه جابجا شد و دستهاش رو از توی آستینهای روبدوشامبر آزاد کرد و مثل یه تیکه پارچه ندوخته زیر پاش روی صندلی جمع شد ..، لخت لخت بود ..، یاد حرفهای مامانم افتادم که میگفت فقط تا سرحد مرگ تحریکت میکنه اما بهت نمیده ...، اگه حق با مامانم باشه ..، اگه دوباره دهنمو سرویس کنه و نذاره بهش دست بزنم ..، داشتم فکر میکردم اگه نذاشت بزور میخوابونم و میکنمش نمیزارم این بار از دستم در بره ..، بعد فکر کردم درسته که زورم بهش میچربه اما نه اینقد که بخوام بخوابونمش و بزور باهاش سکس کنم ، بعدش هم لابد باید کلا قید دوستی با کامبیز رو بزنم ..، با خودم گفتم حتی اگه نزاره باهاش سکس کنم هم باز تماشا کردن تن لختش و دستمالی بدن سکسیش به شق درد بعدش میارزه ..، حاضرم بازم شق درد بکشم اما باز به تن لختش دست بکشم و چشممو از تماشای بدنش سیر کنم ..، موهاش که صاف شد شونه رو بهش دادم و با دست سرشونه لختش رو مالیدم ، کیرم داشت منو میکشت ...، خودمو به صندلی نزدیک کردم و در حالی که سرشونه اش رو ماساژ میدادم کیرمو به پشتی صندلی مالیدم ..، پاشد و گفت بیا روی تخت ، اینجوری پات درد میگیره همش سر پا وایسادی ..، وایساد و برای اولین بار راحت تن لختش رو توی یه شورت و سوتین تماشا کردم ..، پشت شورتش فقط یه تور مشکی نازک و ساده بود ، یعنی انگار که کونش کاملا لخت باشه ..، اگه دستهام رو باز میکردم و کون خوشگلشو بغل میکردم دستهام از اونور به هم نمیرسید ..، هر لپ کونش اندازه کل کون سهیلا بود ! ، جلو شورتش گیپور داشت و میشد کاملا چاک کس قشنگ و قلنبه اش رو تشخیص بدی ..دستمو گرفت و با هم رفتیم سمت تختخواب ..، نشست گوشه تخت و من جلوش وایساده بودم ..، گفت نمیشه که من اینطوری باشم و تو با لباس رسمی بالای سرم وایسی ..، بعد دستشو دراز کرد سمت کمربندم ، کیرم چنان راست شده بود که جلو شلوارم عین یه تپه برجسته شده بود ..، وقتی کمربندمو باز میکرد دستشو هی به کیرم میمالید و اوضاعم بدتر و بدتر میشد ..، دکمه شلوارمو باز کرد و لبه هاش رو از هم باز کرد ، بعد زیپ شلوارمو پایین کشید و شلوار پارچه ای عین یه تیکه پارچه سیاه دوخته نشده پخش زمین شد ، کیر راستم توی شورت قابل پنهان کردن نبود ..، دستشو به کیرم نزدیک کرد و از روی شورت کیر راستمو مالید ..، تمام تنم لرزید ..، اگه دو بار دیگه بهم دست میزد مطمئنا ارضا میشدم ..، دکمه های پیرهنمو از پایین به بالا باز کرد ، پیرهنمو هم در آوردم و روی صندلی ای که هنوز از گرمای کون گنده پروانه داغ بود انداختم ..، دستشو زیر زیرپوشم برد و با موهای تازه سبز شده سینه ام بازی کرد ، کمکم کرد که زیرپوشم رو هم در بیارم ، بعد گفت حالا بهتر شد ، مساوی شدیم ..، بیا شونه ام رو بمال خاله ..، نشستم روی تخت پشت سرش ، دستمو به پهلوی لختش کشیدم و کمرشو مالیدم ، کیرم داشت خودشو جر میداد ، به زبون بی زبونی میگفت بالاخره امروز منو به وصال این تپل خوشگوشت میرسونی یه نه !! ، واقعا تو اون لحظه جوابی واسه حمید کوچیکه نداشتم ..، اینقد تا لب چشمه رفته بودم و تشنه برگشته بودم که هر لحظه منتظر بودم پروانه دوباره پاشه و لباس تنش کنه و بگه مرسی حمید جون خیلی خوب ماساژ میدی ! ، بندهای سوتینشو روی دو طرف شونه اش انداختم ..، سینه های درشتش نسبتا آزاد شدن ، عجب چیزهایی بودن ..، سرشونه هاش رو مالیدم ..، بعد گردنشو بوسیدم ، خودشو لوس کرد و گردنشو یه وری خم کرد ، آتیش شهوت جونمو میسوزوند ، با هر نفس حرارت تنم از دماغ و گوشم بیرون میزد ، گردنشو مالیدم و دستم رو تا روی سینه های درشتش پیش بردم ، دستهاش رو عقب برد که راحت باشم ..، با دست روی سینه هاش رو مالیدم و از روی سوتین نوک سینه اش رو لمس کردم ، آه بلندی کشید و حرکتی به کمرش داد ..، اینو به علامت آزاد باش گرفتم و دستم رو توی سوتینش بردم ، اگه دو تا دستم رو با هم روی یک سینه اش میذاشتم باز هم یه کم از سینه درشتش از دستم بیرون میموند ، با یه دست آزاد گره سوتینش رو باز کردم و سینه بندش که بزور کش روی سینه های درشتش بند شده بود به سرعت از هم باز شد و سینه هاش بیرون افتادن ، لامصب عین دو تا مشک به هم چسبیده با یه نوک صورتی تیره و یه هاله بزرگ روشن در اطرافش ، آخ کامبیز ، آخ کامبیز چی خوردی تو ..، همینه اینقد گنده شدی لامصب ، گفتم خاله بیخود نیست کامبیز اینقد گنده شده ، این سینه ها هر کدوم تو روز ده لیتر شیر میده ...، پروانه خندید و گفت آره ..، شیرم خیلی زیاد بود ، هرچی کامبیز میخورد باز هم ازش میرفت ...، برعکس مامانت که وقتی تو به دنیا اومدی سینه اش با اینکه بزرگ بود شیر زیادی نداشت و مجبور شدن مدت زیادی با شیر زنداییت بزرگت کنن ، اونم ماشالله سینه اش خوب شیر داشت ، با اینکه هم تو و هم رویا از سینه اش میخوردید باز هم کم نمیومد ..، گفتم میشه بچشم ببینم کامبیز چی میخورده ؟ پروانه خندید و سینه اش رو سمت من چرخوند ..، با دو تا دستم سینه راستش رو گرفتم و نوکش رو به دهنم بردم ..، اومممم جوووون ...، خاله خیلی خوشمزه است که ..، بخور خاله ..، بخور سیر شی ...، گفتم اگه تا صبح هم بخورم سیر نمیشم ..، این از اون چیزهاست که آدم هرچی میخوره گشنه تر میشه ...، باشه خاله اینقد بخور تا تموم بشه ..، مال خودته ، اگر همه اش رو هم بخوری هیشکی نمیگه خرت به چند من !! ، بخور که مفت چنگته ...، یه سینه رو ول میکردم و روی اون یکی میفتادم ، دراز کشید روی تخت که کارم آسون بشه ، سینه اش رو میخوردم و با دست شکم و نافش رو میمالیدم و دست به شورتش میکشیدم ...، آروم دستش رو از زیرم آزاد کرد و برد سمت شورتم ، همونطوری که مشغول خوردن سینه های خوشخوراکش بودم اول از روی شورت کیرمو مالید و بعد آروم دستشو توی شورتم برد و کیرمو از زیر مالید ..، حال خودمو نمیفهمیدم ..، دستمو بردم سمت کسش ، از روی شورت کس قلنبه اش رو مالیدم ..، یه آه صدادار کشید و وقتی که دستم رو آروم توی شورتش بردم و نوک انگشتم به کس خیسش رسید کیرمو محکم فشار داد ..، کمرم تیر کشید محکم بغلش کردم و به خودم فشردمش ، تمام آبم با شدت تمام روی دستش و توی شورتم خالی شد ..، با قهقهه بلندی خندید ...، گفت به به ، چه کمر شلی داری خاله ...، در حالی که هنوز نفس نفس میزدم گفتم کمر من شل نیست خاله ..، سه ماهه عقده کردم تورو اینطوری ببینم ، صد بار تا مرز جنون رفتم و برگشتم ، امروز هم یکساعته داریم با هم ور میریم خاله ، بخدا اگه فیل هم بود تا حالا ارضا شده بود ...، دوباره قاه قاه خندید و گفت باشه عزیزم ..، مهم نیست ، یه روز دیگه ..، گفتم نه خاله بخدا تا یه روز دیگه من میمیرم ..، گفت مگه تو دوباره میتونی ؟ گفتم شک نکن خاله ...، بعد بلند شدم و شورتمو در آوردم و با دستمال خودمو تمیز کردم ..، بعد گفتم خاله میای بقیه اش رو بریم تو کمد ..؟ یه ثانیه فکر کرد و بعد بلند بلند خندید و گفت بریم تو کمد خاله بازی ...! ، گفتم خاله جون کارمون از خاله بازی گذشته ..، بریم دکتر بازی ، باز خندید و گفت ای بمیری زبون دراز که نشد ما یه چیزی بگیم شما پدر و پسر توش بمونید و جواب ندید ..! ، میترسی جواب ندی بگن لالی ؟ خندیدم و گفتم کیفش به همینه خاله ..از توی کیفم روغن نارگیل و اکالیپتوس رو در آوردم خاله پروانه دید و خندید ..، گفت اینا دیگه چیه ..، چه مجهز هم اومده ..، گفتم اومده بودم ماساژ بدم خاله ، اینا ابزار ماساژه ..، گفت بده ببینم ، بعد روغن نارگیل و اکالیپتوس رو از دستم گرفتم و نگاه کرد ، در کمد رو باز کردیم و رفتیم توی حمام ..، حمام نسبتا خنک بود ..، گفتم خاله باید روی این مرمر دراز بکشی ، اگه سردت میشه یه حوله پهن کنم ..، گفت آره ، یخ میکنم ..، یه حوله سفید برداشتم و پهن کردم روی سکوی رختکن ..، طاقباز با شورت دراز کشید روی حوله و پاهاش رو یه طور سکسی روی هم گذاشت ، کیرم بسرعت دوباره راست شد ..، پروانه نگاه کرد و گفت ، ای جوون ، چه زود ریسپاند میده ..، گفتم خاله شما تا صبح پالس بفرست ، قول میدم این تا صبح ریسپاند بده ...، خاله پروانه از خنده روده بر شد ..، گفت ای زبون دراز ، کاش کمرت هم به محکمی زبونت بود ، کمرت که خیلی شله ..، کم آوردم ..، راست میگفت ، قبل اینکه حتی شورتشو در بیارم ارضا شده بودم ...، حرفی برای گفتن نداشتم ، گفتم خاله یه فرصت دیگه به من بده ..، جبران میکنم ..، گفت خطرناکی ، با این کمر شلی که تو داری میترسم یه فرصت بهت بدم یه داداش واسه کامبیز درست کنی ...!!! ، خندیدم و پاش رو توی دستم گرفتم و مالیدم و بعد نوک انگشت پاش رو بوسیدم ..، پاهاش خوش فرم و لاک قرمزی روی ناخونهای قشنگش بود ..، اون یکی پاش رو بلند کرد و کیرمو مالید ..، بعد با طعنه گفت اگه میخواد دوباره زرتی بیاد بگو نمالمش ..!! ، خندیدم و گفتم خاله دفعه اول هیچی ..! ، بعد به ساعت ضد آبم که هنوز روی مچ دستم بود اشاره کردم و گفتم خاله ساعت هشت و پنج دقیقه است ..، من ساعت شیش اومدم خونه شما ، نیمساعت پیش ارضا شدم ، یعنی بعد از یکساعت و نیم ..، درسته سکس نکردیم اما یه ساعت و نیم به هم ور رفتیم ..، حالا اگه قبل از یه ساعت دیگه یعنی ساعت نه و پنج دقیقه ارضا شدم شورلتو میذارم واسه شما پیاده برمیگردم ...، پروانه اینقد خندید که دلدرد گرفت ..، بعد وسط خنده سرشو تکون داد که یعنی باشه ..، بعد ادامه دادم اما اگه من بردم چی ..؟؟ پروانه گفت اگه بردی هر وقت که کامبیز رفت پیش خاله پری تو شب میای پیش من تا صبح بهت هدیه تولد میدم ..!! ، خوبه ...؟؟ گفتم خوب نیست خاله ..، عالیه ..! ، گفت باشه و مسابقه شروع شد ..! ، بعد پاش رو از توی دستم در آورد و با هر دوپا شروع به مالیدن کیر راستم کرد ..، جلوش نشستم و دو طرف شورت مشکی تورش رو گرفتم و با احتیاط از پاش در آوردم ، با اون کون گنده میدونستم اگه یکم عجله کنم مطمئنا شورتش پاره میشد و حیف میشد ..، بالاخره بعد از چند ماه کف کردن چشمم به جمال کسش سفید و خوشگلش روشن شد ..، در آوردن شورت توری و تماشای کس قشنگش واسه دوباره ارضا شدن من کافی بود ..، اما تصمیم نداشتم نوا رو ببازم واسه همین هم خودمو کنترل کردم ..، پاهاش رو از هم باز کرد و گذاشت خوب تماشاش کنم ..، سرمو به لای پاش نزدیک کردم ..، باورم نمیشد ..، اما بوی عطر میداد ..، انگار به کسش هم اودکلن میزد .. ، فکر میکردم با اون کون گنده و هیکل بزرگ حتما یه کس بزرگ داره اما یه کس دخترونه کوچیک که بدون کنار زدن لبه هاش حتی چوچولش هم معلوم نبود ..، کف کرده بودم ..، از بهترین چیزهایی که تا حالا دیده بودم بهتر بود ..، سرمو به لای پاش نزدیک کردم و کسشو بوسیدم ..، آه کشید ..، دوباره و دوباره همه جای کسشو غرق بوسه کردم ..، دلم میخواست ذره ذره بخورم عین بچه هایی که بستنی قیفی رو از ترس تموم شدن ذره ذره لیس میزنن میترسیدم تموم بشه ..، زبونم رو آروم توی چاک کس خیسش فرو کردم ، وای عاشق مزه آب کسش شدم ..، آه کشید و کون گنده اش رو روی حوله جابجا کرد ..، دوباره زبونمو توی کسش چرخوندم پای خوشگل و گنده گوشتالوشو بلند کرد و باهاش سرمو لای پاهاش گرفت دستمو حلقه کون بزرگش کردمو دوباره سرمو لای چاک کسش فرو کردم ..، در حالی که دهنم از آب کسش خیس خیس بود از لای پاش بلند شدم و گفتم خاله کامبیز به این گندگی چطور از سوراخ به این کوچیکی در اومد ؟ دوباره خندید و گفت ، مطمئنی کامبیز وقتی به دنیا میومد به همین گندگی بود ..؟ خندیدم و گفتم خاله شما کلا یه سوراخ به اندازه ته سنجاق قفلی داری ، کامبیز اگه موقع بدنیا اومدن اندازه گردو هم بود از اینجا در نمیومد ...، باز خندید و گفت دکتر هم همینو گفت ..، با تعجب گفتم دکتر چی گفت ؟ ادامه داد دکتر گفت با این دهانه رحمی که تو داری اگه طبیعی بزایی احتمالش زیاده بمیری ! ، با تعجب داشتم به حرفهاش گوش میکردم ، با دست به خطی که شورتش زیر شکمش انداخته بود اشاره کرد و گفت اینجا رو ببین ..، بعد از دقت زیاد یه خط برش ده دوازده سانتی روی شکمش به چشمم خورد که معلوم بود با دقت خیلی زیادی دوخته شده که معلوم نباشه ، گفت کامبیز از اینجا اومد بیرون ..!! ، روی خط برش دست کشیدم و روش خم شدم و بوسیدمش ..، دوباره فشار خونم به شدت بالا رفته بود ، اگه نوک کیرمو میکردم توی کسش باید نوا رو میذاشتم و پیاده برمیگشتم ..! ، باید یه فکر دیگه میکردم ، گفتم خاله بچرخ ، چرخید روی شکمش ، روی کون گنده اش نشستم و در حالی که کیرم درست لای چاک کونش بود با روغن نارگیل و اکالیپتوس کمرش رو چرب کردم ، یه کمی هم به خودم مالیدم و شروع کردم به ماساژ دادن کمرش ، وقتی کیرم لای چاک کونش جابجا میشد چند بار نزدیک بود ارضا بشم اما جلو خودمو گرفتم ، آه و ناله پروانه بلند شده بود ، همونطوری که از سهیلا یاد گرفته بودم عضلات کمرش رو یکی یکی ماساژ میدادم ، بعضی وقتا آه میکشید و بعضی وقتا داد میزد ، یه بار اینقد بلند داد زد که دست برداشتم ؛ گفت ادامه بده ، ادامه بده ..! ، حسابی ماساژش دادم وقتی کونشو میمالیدم حالم واقعا بد بود ، یه کون گنده سفید ، خوش فرم تر از هر کونی که تا حالا دیده بودم زیر دستم بود ، چربشون کردم و حسابی مالیدم ، نمیدونم پروانه بیشتر کیف میکرد یا من ..، رونهای گوشتالوش رو هم حسابی مالیدم ..، کامبیز راست میگفت یه دونه مو تو تمام تن پروانه پیدا نمیشد ..، وقتی چرخوندمش مطمئن نبودم چقد میتونم روش دووم بیارم ، سینه و شکمش رو چرب کردم و ممه های درشتشو مالیدم و با نوکش بازی کردم ، وقتی با ممه هاش بازی میکردم دستشو دراز کرد و کیر راستمو توی دستش گرفت ، انگار برق دویست و بیست ولت بهم وصل کرده بودن ، تمام تنم لرزید ، خودمو مالیدم روی تنش و کیرمو روی چاک کسش تکون میدادم ، از شهوت لبهاش میلرزید ، دستهاش رو دو طرف کونم گرفته بود و وقتی روی کسش حرکت میکردم فشارم میداد که کیرم بره توی کسش ..، یکم حرصش دادم و بعد نوک کیرمو آروم در کس قلنبه اش گذاشتم و با یه فشار خیلی آروم فرو کردم تو ...!! ، تمام تنم از لذت آتیش گرفت ، تن خوش تراشش رو محکم توی بغلم گرفتم و دوباره تلنبه زدم ..، یهو یاد حرفهای بابام افتادم ..، ترسیدم که واقعا بچه دار بشه ..، فقط یکساعت از زمانی که ارضا شده بودم گذشته بود ، سرمو به گوشش نزدیک کردم و گفتم خاله ...! ، گفت نگران نباش من بعد از کامبیز دیگه بچه دار نمیشم ..، خیالم راحت شد ، اما یادم موند که بعدا بپرسم چرا دیگه بچه دار نمیشه ..، نفسهای پروانه تند و تندتر میشد ، دلم میخواست مثل اون پسر واکسی از کون هم بکنمش ، اما طاقتم طاق شده بود ، وقتی پروانه با یه صدای جیغ مانند توی بغلم ارضا شد منم کیرمو از توی کسش بیرون کشیدم و آبمو با شدت روی شکمش پاشیدم ..، منو به خودش چسبوند و بوسید و گفت حالا ماساژ کامل شد ، قرار بود من به تو هدیه بدم ، تو به من هدیه دادی عزیزم ..! ، خندیدم و گفتم منم هدیه ام رو گرفتم ، مرسی خاله ..، پروانه گفت بیا یکم پیشم دراز بکش ، حال ندارم از جام پاشم ، ساعتم رو جلوی چشماش گرفتم ، ساعت حدود ده ونیم شب رو نشون میداد ، کل سکس و ماساژ دو ساعت و نیم طول کشیده بود ، به زور چشماشو باز کرد و عقربه های ساعت رو نگاه کرد ، خندید و گفت باشه ، تو بردی ، بیا بغلم ...! ، بغلش کردم و نیمساعت کنار هم لخت و عور دراز کشیدیم ..، هنوز هم باورم نمیشد که بالاخره مامان کامبیزو کردم ! ، بالاخره پاشدیم و دوش گرفتیم وقتی لباسهای زیرش رو تنش میکرد کیرم به سرعت دوباره پاشد اما ساعت از یازده شب هم گذشته بود و باید زودتر میرفتم ..، بوسیدمش و با یه خداحافظی گرم ازش جدا شدم ، گفتم خاله یادت نره شرطو باختی ..! ، گفت تمام کیفش مال منه ، چرا یادم بره ..، با شورت و سوتین منو تا دم در همراهی کرد ، لبهاش رو بوسیدم و دستمو لای پاش رسوندم و در حال خداحافظی کس داغشو دوباره مالیدم ...، باورتون نمیشه اما تا خود خونه هنوز کیرم راست راست بود !!
mihmann: حیفه چندتا مسئله کوچیک کیفیتش رو کم کنه،مثلا ساعت ۹ شب رسیدی دم خونه کامبیز بعد از اون ور مامان کامبیزو زیر نور غروب دیدی بعد تازه به مامان کامبیز گفتی ۶:۰۵ من اینجا بودم و... حق با شماست همون دیروز که آپ کردم فهمیدم که ساعت ۹ با ساعت ۶ اشتباه شده ، اما این سایت قابلیت ادیت نداره ، با اینکه داستانم رو یکی دو بار قبل از آپ کردن میخونم اما باز هم از این اشتباه ها پیش میاد..، ببخشید دیگه
یک تابستان رویایی فصل سوم قسمت بیست و پنجم فرداش وقتی از خواب بیدار شدم با یه حال خوشی توی رختخواب غلط زدم ، با خودم فکر میکردم اینقد اوضاع خوبه که انگار خوابم ..، میترسیدم که یهو از خواب بپرم و ببینم که همه اینا تو خواب و رویا بوده ، خودمو واسه اطمینان بیشتر یه ویشگون گرفتم ..، درد داشت ! ، پس خواب نبودم ! ، ساعت حدود نه صبح بود ، در اتاق با احتیاط باز شد و کله مامان از لای در تو اومد ..، وقتی دید بیدارم درو کامل باز کرد و با لبخند تو اومد ، یه سارافون سرخابی تنش کرده بود که دامنش تا روی زانوش میرسید ، روی سینه اش دو سه تا قلب بزرگ رو با نخ سفید و قرمز گلدوزی کرده بودن و توی دستش یه پتوی سفید رنگ کوچیک گرفته بود ، اون لباس واسه سن مامانم یکم جلف بود ، گفت صبح یکی از چمدونهای قدیمی رو باز کردم ..، این و دو سه تا لباس دیگه توش بود ، میخواستم بندازمش دور اما دلم نیومد ..، بعد به پتو اشاره کرد و گفت اینم توش بود ..! ، روی پتوی کوچیک عکس کارتونی بتمن و رابین رو نقش کرده بودن ، بامزه بود ، گفت اینم پتوی شماست ، وقتی که تازه بدنیا اومده بودی ..، یهو یادم افتاد که عکس این پتو رو توی آلبوم بچگیم دیده بودم ، کلی ذوق کردم و پتوم رو توی دستهام گرفتم ، کنارم نشست ، دستم رو روی زانوی لختش گذاشتم ، خندید و گفت بالاخره دوماد شدی ؟ چند ثانیه مغزم هنگ کرد و نفهمیدم چی گفته ..، گفتم چی ؟ گفت چی و چمچاره مرگ ...! ، میگم بالاخره دیشب دوماد شدی ؟ گفتم داماد چی کشک چی پشم چی ..! ، گفت درد و مرض ، تو مهمونی پنجشنبه پری بهم گفته بود که کامبیز قراره شب بره پیشش ، دیشب که گفتی میرم خونه کامبیز اینا میدونستم پروانه تنهاست ، لباس خوشگل پوشیدی و عطر زدی و ژل زدی و رفتی بیرون ..، واسه اطمینان هم زنگ زدم خونه پری و با کامبیز حرف زدم ..! ، شما ساعت شیش عصر رفتی و ساعت دوازده شب برگشتی خونه ..، یه سوال ساده کردم ، بالاخره دوماد شدی یا نه ؟ ، تو یه دست بازی چهار تا سور با هم خورده بودم !!! ، اصلا جای انکار نبود ..، با خجالت سرمو به علامت تایید تکون دادم ، لبخند زد و گفت خوبه ..، حداقل مجبور نیستم کارهای نصفه اونو تموم کنم ..، بعد از صبحانه هنوز توی شوک بودم ..، مامان طوری رفتار میکرد که انگار هیچی نشده ..، رفتم توی اتاقم و تلفونو برداشتم ، شماره خونه وحید اینا رو گرفتم ، سهیلا خودش گوشی رو برداشت ، سلام کردم و گفتم چه خبر ؟ خندید و گفت هیچی..! ، گفتم زنگ نزدی ؟ گفت چرا ..، گفتم چی گفت ؟ گفت چیز خاصی نگفت ..، مطمئن شدم حق با کامبیزه ، احتمالا دکتره مخشو زده و فردا پس فردا کاشف به عمل میاد که رفته یه ماساژی هم به کمر دکتر داده..، تو فکر و خیال خودم بودم و ساکت بودم ، سهیلا گفت چرا ساکتی ..، گفتم آخه این مرتیکه تو لواسون داشت با چشماش داشت تورو میخورد ..، خندید و گفت دیشب که زنگ زدم هم داشت از خوشحالی بال در میاورد ، گفتم پس چرا میگی هیچی ..؟ گفت میخواستم عکس العمل تورو بدونم ..، دکتره خودشو گایید اینقد پشت سر تو دری بری گفت که این بچه است ، با پولهای باباش پز میده ، اینها همه بیسواد و امل و نفهم بار میان ..، بدرد تو نمیخوره و این حرفها ..، گفتم خوب ..، گفت بهش گفتم مگه ناتاشا خانم با شما نامزد نیستن ؟ گفت نه بابا ناتاشا خودشو بهم چسبونده ، فقط یه دوستی ساده است ..، نامزد چیه ..، بی اختیار گفتم خارکسه ..! ، ادامه داد شمارمو میخواست که بهش گفتم نمیشه خونه ما طوری نیست که تو بتونی زنگ بزنی ، خلاصه خیلی دلش میخواست دوباره باهاش قرار بزارم منم پیچوندم و قطع کردم ، حله ؟ گفتم آره حله ..، دستت درد نکنه ..، فقط یه چیزی ..، گفت نه تورو خدا ، دیگه بهش زنگ نمیزنم ..، گفتم نمیخواد زنگ بزنی ، این هفته ناتاشا میخواد یه مهمونی بهمون بده ..، میخوام که بیای ..، گفت آویر هم هست ، گفتم آره دیگه ..، گفت پس من نمیام ..، گفتم یه شبه ..، آخه بهشون گفتم که تو دوست دخترمی ..، بخاطر من ..! ، خندید و گفت باشه ، بعد به نظرت اگه با اون حرفهایی که با آویر زدم اومد و آویزونم شد چیکار کنم ؟ گفتم وقتی مهمون ناتاشا هست که دیگه نمیاد آویزونت بشه ..، من هستم ، ناتاشا هم هست ، بعدش هم دیگه بهش زنگ نزن ..، اونم که نمیاد از من شماره تلفن تورو بگیره ..!! ، تموم ..! ، گفت باشه ..، مهمونیش کی هست ؟ گفتم هنوز باهام فیکس نکرده ، گفته این هفته ، زمانش که مشخص شد بهت زنگ میزنم ..، گفت همون مانتو و شلوارو بپوشم دیگه ..، گفتم نه بابا ..، احتمالا ناتاشا تو خونه مهمونی میده ، یه لباس مجلسی شیک بخر واسه خودت ..، گفت حمید دوباره برم لباس بخرم ؟ گفتم آره لطفا ، شب میام دم خونه باهات صحبت میکنم ..، فهمید میخوام براش پول ببرم ، گفت نمیخواد بیای خودم میخرم ..، گفتم نه ..، پوز زنیه ، میام که دست و دلت نلرزه ..، میخوام یه چیزی بپوشی دکتره تا یه ماه شبها خوابتو ببینه ..، خندید و قبول کرد ...تلفنو قطع کردم و رفتم واسه خودم یه چایی ریختم و تو فکر خودم بودم که تلفن زنگ خورد ..، کونم نمیکشید که برم گوشی تلفن رو بردارم ، منتظر بودم یکی که به تلفن نزدیکتره اینکارو بکنه ..، اما بعد از چند تا زنگ دیدم انگار کار فقط کار خودمه ..، با بیمیلی بلند شدم و گوشی رو برداشتم ..، بابام بود ، سلام کردم و گفتم صب کن مامانو صدا کنم ..، گفت نه ، با خودت کار دارم ..، با تعجب گفتم بگو بابا ..! ، گفت تو اتاق ما روی میز توالت مامانت یه پاکت بزرگ هست ، مدارک خرید و سند یه تیکه زمین توی آریاشهر که تازه خریدم ..، گفتم خوب ..، امروز صبح درس نداری ؟ گفتم نه ..، گفت سند رو بردار و برو شهرداری منطقه پنج ، ادرسشو برات رو کاغذ نوشتم ..، برو دنبالش که براش مجوز ساخت بگیری ..، اگه هرجا گیر کردی بهم زنگ بزن بگم چیکار کنی ...، یکم فکر کردم و گفتم باشه بابا ..، میرم دنبالش ، بابام گفت مرسی بابا ..، یه وکالتنامه بنام تو برات گرفتم ، اگه کسی گفت مالک بگو من وکیل مالک هستم ، بعد هم وکالتنامه ات رو نشون بده ، برو ببینم چیکار میکنی ..! ، شنیده بودم گرفتن مجوز ساخت توی تهران مشکله ..، با خودم فکر میکردم واسه چی بابام منو دنبال همچین کاری فرستاده ..، تلفن بابامو که قطع کردم تلفن دوباره زنگ خورد ، گوشی رو برداشتم کامبیز بود ..، صداش خیلی سرخوش بود ..، گفت چه خبر نامرد ؟ گفتم از چی ..؟ گفت درد ..، گفتم مگه مامانت نیست ؟ گفت چرا هست ، فقط یه کلمه بگو آره یا نه ؟ خندیدم و گفتم آره ...، قاه قاه خندید و گفت ای ول ..، پاشو بیا برام تعریف کن ..، گفتم نمیتونم ..، فعلا بابام منو فرستاده دنبال نخود سیاه ..، بعد هم تو چند تا جمله براش تعریف کردم که بابام چی گفته ..، گفت پس بیا دنبالم با هم بریم ..، از خدا خواسته قبول کردم و باهاش قرار گذاشتم .تو اتاقم داشتم لباس میپوشیدم که مامانم در زد و بعد اومد تو ..، با شورت وایساده بودم و شلوارم تو دستم بود ..، گفت کجا به سلامتی ؟ میری با کامبیز درس بخونی دوباره ..، خجالت کشیدم و گفتم نه مامان بابام گفته برم شهرداری یه کاری واسش انجام بدم اما با کامبیز که حرف میزدم گفت که اونم میاد ..، مامان گفت بزار یه زنگ بزنم ببینم پروانه هست منم بیام ، منو بزار پیش پروانه بعد که از شهرداری برگشتی بیا دنبالم ، با پروانه یه کاری دارم ..، پشتم لرزید ، مطمئن بودم میره قضیه دیشب رو میذاره کف دست پروانه خانم و کلا رابطه منو با مامان کامبیز خراب میکنه ..، گفتم مامان تو رو خدا چیزی نگیا ..، گفت اگه میخواستم بگم همون دیشب میومدم در خونشون زهر مارت میکردم ..، گفتم پس چیکار داری ؟ گفت حوصله ام سر رفته ، به دوست قدیمیم میخوام سر بزنم باید به تو جواب پس بدم ؟ اخمام تو هم بود ، گفت میرم آماده بشم ..، لباسم رو که پوشیدم رفتم که از تو اتاق مامان اینا مدارکی که بابام گفته بود رو بردارم ..، در زدم و مامان گفت بیا تو ..، درو که باز کردم دیدم با یه دامن سفید ساده که تا روی زانوش بود وایساده وسط اتاق ، وقتی وارد اتاق شدم بدون توجه به حضور من بلوزش رو در آورد و یه بلوز دیگه پوشید ..، یه سوتین خوشگل سفید تور تنش بود و سینه های درشتش از توی سوتین کاملا معلوم بودن ..، دست خودم نبود اما حس کردم یه چیزی توی شلوارم داره میخزه و بزرگ میشه ..، نشست لبه تخت و دو تا جوراب شیشه ای دستش گرفت و پاش کرد ، حالم داشت بد میشد ..، واسه اینکه حواس خودمو پرت کنم رفتم و پاکت مدارک رو از روی میز برداشتم و محتویاتش رو خالی کردم روی میز توالت ..، یه سند منگوله دار که توش حد و حدود ملک رو مشخص میکرد ، یه برگه پرداخت عوارض ، یه وکالتنامه بنام من ، یه بیعنامه که توش مشخص شده بود بابام ملک رو از کی خریده ..، مدارک رو که نگاه میکردم متوجه شدم که اون سند مربوط به زمین نیست بلکه مربوط به یه ساختمون گنده است ...، البته یه دسته کلید هم توی پاکت بود ..، مدارک رو توی پاکت گذاشتم و به مامانم نگاه کردم ، لباسهاش رو پوشیده بود و داشت مانتو تنش میکرد ..، تو قیافه اش علامتی ندیدم که باعث بشه فکر کنم میره با پروانه خانم دعوا کنه ..، یکم خیالم راحت شد ..، البته مامانم استاد پنهان کردن احساسات بود ..، اگه پوکر باز میشد احتمالا خیلی پیشرفت میکرد ، بقول اونوریا پوکر فیس بود ..! ، گفتم مامان من یه زنگ به بابا میزنم و بعد بریم .. ، مامان شونه هاش رو بالا انداخت ، تلفن رو برداشتم و زنگ زدم کارخونه .، سها گوشی رو برداشت ، خیلی تعجب کردم فکر میکردم باید مرخصی باشه ، گفتم سلام سها جون خوبی ؟ خندید و باهام سلام علیک کرد گفتم کوچولو بدنیا اومد ؟ گفت آره آقا حمید ، یک ماه پیش ..، گفتم به سلامتی ، بعد آروم گفتم شبیه باباشه ؟ یکم دست و پاشو گم کرد و گفت نه شبیه خودمه ..، گفتم حالا دختر بود ؟ گفت آره دیگه ..!! ، معلوم بود دختره ..، گفتم گفته بودی میری مرخصی تا شیش ماه ..، گفت آره ، حوصله ام سر رفته بود امروز اومدم به همه یه سر بزنم دیگه تلفنها رو هم جواب دادم ..، تو دلم گفتم اومدی به همه سر بزنی یا اومدی علی رو ببینی ..، سها گفت الان وصلت میکنم به مهندس ..، گفتم میخواستم خواهش کنم یه روز وقت بزاری بیام برای رفع اشکال ریاضیات ..، گفت هروقت خواستی به مهندس بگو تلفن خونمون رو داره ..، میام ..، خوشحال شدم و باهاش خداحافظی کردم ، چند ثانیه بعد بابام گوشی رو برداشت ، بهش گفتم بابا این مدارک که گذاشتی مال زمین نیست ، مال یه خونه است ، بابام گفت آره یه ملک کلنگیه ..، چندین ساله که خالی افتاده ، مال یه سرهنگه که زمان انقلاب فرار کرده رفته امریکا وکالت داده به یکی از دوستهام اون هم به من پیشنهاد کرد ، من توی ساختمون نرفتم ، اما زمین خوبی داشت خریدم که بسازیمش ، اگه کارت زود تموم شد و دلت خواست یه سر برو ببینش..، خداحافظی کردم و تلفنو قطع کردم ، مامان لباس پوشیده اومد بیرون و رفت سراغ لیلا برای انجام توصیه های لازم ..، هروقت میخواست از خونه بره بیرون میرفت سراغ لیلا و توضیحات لازمو میداد ...، بعد با مامان از خونه بیرون رفتیم ، مامان گفت خیلی خوب شد لیلا رو آوردیم ، دیگه خیالم راحته ..، خدا رو شکر اینو پیدا کردیم ..، خدا کنه بتونیم مشکلشو حل کنیم پیش خودمون نگهش داریم ..، گفتم این مشکلش فقط با پول حل میشه ، خدا رو شکر که از این یه قلم ما کم نداریم ، مامان گفت نه اینطوری فک نکن ، یه خونواده متعصب داره که حرف حساب تو مغزشون نمیره ، یه بچه داره که حضانتشو میخواد و هیچکس هم به این سادگی از بچه اش نمیگذره ، وقتی هم که حرف طلاق میشه دیگه خیلی بحث پول مطرح نیست ..، سر تکون دادم و راه افتادم سمت خونه کامبیز اینا ، نزدیک خونشون که رسیدم دوباره به مامان گفتم مامان تورو خدا چیزی نگی ...، مامانم یه نگاه بهم انداخت و گفت نترس ..، فعلا تصمیم ندارم چیزی بگم ...، ترمز کردم و گفتم پس بی زحمت خودت یه زنگ بزن کامبیز رو هم بگو بیاد ..، مامان از ماشین پیاده شد ..، خیلی دلم میخواست برم و با پروانه خانم روبوسی کنم اما با وجود مامانم مخصوصا الان که میدونست با پروانه خوابیدم اصلا نمیشد..، مامان زنگ زد و چند ثانیه بعد کامبیز لباس پوشیده اومد دم در و با دیدن مامانم کلی تعجب کرد ، اما روبوسی داغی با مامانم کرد و موقع بوسیدن مامانم در حالی که منو توی ماشین نگاه میکرد و میخندید دستشو به بالای باسن مامانم رسوند..، مامانم خندید اما خودشو زود از کامبیز جدا کرد و به من که توی ماشین نشسته بودم اشاره کرد که حمید منتظرته ..، کامبیز بلند داد زد مامان خاله شهین اومده و بعد کفش پوشید و از خونه بیرون اومد..، بدو بدو اومد و نشست کنار دستم ..، سلام علیک کردیم و راه افتادم ، پرسیدم نزدیکترین راه واسه رسیدن به فلکه دوم آریاشهر رو بلدی ؟ راهنماییم کرد که از کجا بریم و راه افتادیم ..، فوری پرسید چه خبر ؟ شروع کردم واسش با ذکر جزئیات تعریف کردم که چطور ترتیب مامانشو دادم ..، ذوق میکرد و کیرشو میمالید تعریفهام که تموم شد گفت دمت گرم ، دیگه خیالم از مامانم راحته که سراغ واکسی های تو کوچه نمیره ..، بعد ادامه داد حالا تعریف کن ببینم داستان این شهرداری رفتن چیه ..، گفتم نمیدونم بابا ، بابام یه خونه قدیمی خریده میخواد جواز بگیره دوباره بسازتش ، گفته من برم دنبال جواز ..، کامبیز گفت باشه ، حالا کجا هست ، به جای جواب پاکت مدارک رو برداشتم و دادم دست کامبیز ، یکی یکی مدارک رو از توی پاکت در آورد و سری تکون میداد و میذاشت کنار ، گفت بابات کارش درسته ، چقد همه چی مرتب و منظمه ..، گفتم آره ، کلا کارهای بابام شسته رفته است ، توی فلکه آریاشهر دنبال شهرداری گشتیم و پیداش کردیم ..، پارکینگ داشت ، ماشینو گذاشتیم و دو نفری رفتیم تو ، دم در یه باجه اطلاعات زده بودن ، از مسئولش پرسیدم برای گرفتن جواز ساخت باید چیکار کنیم ؟ یارو گفت اول برو دبیرخانه تشکیل پرونده بده یه نامه بگیر واسه ثبت ، بعد یه نگاهی به سر تا پام انداخت و گفت مالک خودتی ؟ گفتم آره ملک بابامه بهم وکالت داده ، زیر لب یه چیزی واسه خودش زمزمه کرد و گفت باباجون شما الان باید پی درس و مشقت باشی ..! ، سری تکون دادم و گفتم اونم بجای خودش ، شما بفرمایید دبیرخونه کجاست ، با دست به انتهای راهرو اشاره کرد و گفت راهرو اول سمت راست ، با کامبیز رفتیم و یه صف طویل رو پیدا کردیم ، بعد نیمساعت بالاخره نوبتمون شد و یارو یه نگاه به سند انداخت و یه چیزی توی دفترش نوشت و یه نامه که معلوم بود دفعه هزارمه که از روش کپی گرفتن رو برداشت و توش مشخصات ملک رو وارد کرد و مهر کرد و داد دستم ، برو ثبت با جواب استعلام برگرد..ثبت زیاد دور نبود ، سه تا باجه داشتن که پشت هر کدومش بیست نفری منتظر بودن ، یه مرد زاقارت مفنگی با پیرهن کثیف و نامرتب وسط انبوهی از کاغذ نشسته بود ، وقتی نامه شهرداری رو بهش دادم حتی سرشو بلند نکرد منو نگاه کنه ، سرشو تکون داد و گفت برو سه هفته دیگه بیا ..، مخم سوت کشید ..، چی...؟ سه هفته ؟ بابت چی ؟ وقتی صدای اعتراضم بلند شد بالاخره سرشو بلند کرد و گفت تازه سه هفته دیگه میای سر میزنی اگه کارت آماده نبود میری دوباره دو هفته بعد میای ..، بعد هم با تمسخر گفت بزار پشت لبت سبز بشه بعد صداتو بلند کن ملت توی صف خندیدن ، عصبی شدم و بلند گفتم به پشت لبم چیکار داری مردک مفنگی میگم واسه چی میخوای سه هفته وقتمونو تلف کنی ؟ اون پرونده کوفتی رو در بیار نگاه کن ببین مشکل داره یا نداره ، واسه چی میگی یه ماه و نیم دیگه ؟ چه خبرته ؟ یارو از جاش بلند شد و گفت به من میگی مفنگی ؟؟ سر و صدا بلند شد و توجه همه جلب شد ، یه یارو پشت سرم گفت پسرم اینها روالشون همینه ، دو سه هفته حداقل طول میکشه ، گفتم مردک بی ادبه ، یارو داد زد به من میگی مفنگی اونوقت من بی ادبم ؟ گفتم تو به پشت لب من چیکار داری که سبزه یا قرمز ؟ نگو که نشنوی ..، یه مرد قد بلند چهارشونه از اتاق بغل بیرون اومد و گفت اینجا چه خبره ؟ مردک مفنگی گفت آقای سهرابی این آقا اومده به من توهین میکنه ..، گفتم من میگم یه استعلام برای چی باید سه هفته زمان ببره ؟ اونوقت این آقا میگه پشت لبت سبز نشده ، بعد دوباره به یارو رو کردم و گفتم مردیکه به تو چه که پشت لبم سبز نشده یا نشده ، کامبیز از یه طرف و مردم از یه طرف دیگه منو دعوت به آرامش میکردن ، یارو گفت آقا شما نباید به همکار ما توهین کنید ، وگرنه زنگ میزنم حراست میاد هم براتون دردسر میشه هم اینکه کارتون دیرتر انجام میشه ، گفتم همکار شما میتونه به من توهین کنه ؟ گفت ایشون هم اگه این کارو انجام دادن اشتباه کردن ، شما بفرمایید تو دفتر من ببینم مشکل چیه ..، تو دفتر به سهرابی گفتم یه استعلام ساده آخه اینقد زمان میخواد ؟ یارو گفت کار اداری همینه پسرم ، گفتم حالا شما که پادرمیونی کردید یه زحمتی بکشید زودتر انجام بشه ، ما با شما کار زیاد داریم ، مشتری میشیم ..! ، کامبیز خندید و سهرابی گفت نامه شهرداری کجاست ؟ گفتم پیش کارمندتون..، گفت باشه ، یکشنبه دیگه سر بزن ..، بیا پیش خودم ..، ببینم چی میشه ..، از ثبت که بیرون اومدیم کامبیز گفت تو هم یه خروس جنگی هستی واسه خودت..، گفتم بزار یه تلفن پیدا کنم ..، یه تلفن عمومی پیدا کردم و خط مخصوص کارخونه رو گرفتم ، بابام خودش گوشی رو برداشت ، گفتم تشکیل پرونده دادم و اومدم ثبت ، بابام گفت باشه دستت درد نکنه ، دو سه هفته دیگه باید جواب استعلام رو بگیریم ، گفتم یه آشنا پیدا کردیم گفته هفته دیگه ، بابام کلی حال کرد و گفت شب میام تعریف کن بعد گفت اگه کار نداری یه سر برو به ملک بزن اگه قبضی چیزی بود بیار که من فردا پرداخت کنم .. مخصوصا قبض برق و عوارض ، تلفنو قطع کردم ، کامبیز گفت بابات خونه است ؟ گفتم نه کارخونه ..، گفت چطوری با تلفن دوزاری داخلی زنگ زدی شهرستان ؟ یه بادی به غبغب انداختم و گفتم کارخونه ما تلفن اف ایکس داره ..، اونوقتا برای اداره جات دولتی تلفن اف ایکس دایر میکردن که بتونن از تهران بدون کد باهاشون تماس بگیرن و بالعکس ، اونوقتها گرفتن صفر آزاد خودش یه بساطی بود ، بابای من هم با پارتی بازی یه تلفن اف ایکس واسه کارخونه گرفته بود ..، خلاصه با کامبیز پرسون پرسون رفتیم تا دم ملک...!توی کوچه باغهای محله ای که حالا به اسم بلوار فردوس معروفه و اونوقتا پر از باغ و باغچه بود بالاخره جلوی یه ملک وایسادیم ..، اینقد خلوت بود که هیچکس پیدا نمیشد ازش آدرس بپرسیم ، دم خونه چند بار زنگ زدیم که نکنه اشتباهی به خونه مردم کلید بندازیم اما کسی جواب نمیداد ، بالاخره دسته کلید رو در آوردیم و با چند تلاش بالاخره در رو باز کردیم ..، یه عمارت یک طبقه نسبتا قدیمی ..، جلو در پر از قبض و نامه بود ، با کامبیز همه رو برداشتیم و گذاشتیم تو ماشین..، بعد رفتیم تو ، خاک همه جارو برداشته بود ، از جلوی دروازه تا در اصلی عمارت یه راه سنگ چین درست کرده بودن و دو طرف سنگچین باغچه بود ، باغچه که نه جنگل خشک شده !! ، معلومه سالها کسی رسیدگی نکرده بوده و همه جا رو علف و گیاهای خودرو پر کرده و بعد در اثر بی آبی همه خشک شده بودن راه سنگ چین تا کنار عمارت ادامه داشت ، اونجا یه پارکینگ مسقف داشت که باقیمونده یه بنز دویست غورباغه ای مشکی قدیمی با شماره شهربانی تهران الف اونجا به خواب ابدی فرو رفته بود ، کامبیز با دیدن بنز گفت واو ..، حمید اینجا عین خونه ارواح میمونه ..، یه نگاه به بنز انداختیم ، لاستیکهای دور سفید و رینگ زیرش زنگ زده و پوسیده بودن ، شیشه هاش اینقد کثیف بودن که توی ماشین معلوم نبود ، کامبیز سعی کرد در ماشینو باز کنه و یه نگاه به داخلش بندازه ، با دوتا فشار محکم کامبیز دستگیره سمت راننده از توی در بیرون اومد و توی دستش موند ، جفتمون از خنده ریسه رفتیم من در سمت کمک راننده رو امتحان کردم و بالاخره در ماشین باز شد ، معلموم بود ماشین خیلی تمیز بوده ، چون همه چی سر جای خودش بود دنده پشت فرمون ، فرمون سفید شاخی ، دسته های راهنما و ترمز دستی و دکمه های برف پاک کن و چراغها ، حمید از سمت راننده گفت حمید توش جسدی چیزی نیست ؟ خندیدم و گفتم نه پاک پاکه ..، اومد و یه نگاه به داخل ماشین انداخت ، نظرش با من یکی بود ، گفت این ماشین وقتی آخرین بار اینجا پارک شده کاملا سالم بوده ..، سر تکون دادم ، در ماشین رو روی هم انداختم و رفتیم سمت در ورودی عمارت ، درها و پنجره ها رو با حفاظهای آهنی محکم پوشونده بودن ، که البته الان جای زنگ زدگی تو تمام اون حفاظها به چشم میخورد ، چند تا قفل پدر و مادر دار به حفاظها آویزون بودن ، با کامبیز یکی یکی قفلها رو باز کردیم و بعد دنبال یه کلید واسه در ورودی گشتیم ..، بالاخره یه کلید نسبتا بلند به در ورودی عمارت خورد ، در با یه صدای قیژ بلند که بخاطر زنگ زدگی لولاها ایجاد شده بود باز شد و ما وارد خونه شدیم ..! یه خونه جنزده به تمام معنا..! ، یه خورده ترسیدیم ..، خونه کاملا مبله بود با کل وسایل زندگی یه فرش دستباف درست زیر پای ما بود که کلی میارزید اما روش یه وجب خاک نشسته بود ..، مبلها همه از جنس عالی اما کثیف و خاک گرفته ..، آباژور از روی میز پرت شده بود پایین ، یه قندون روی میز بود که دمرو شده بود و چند تا قند که الان رنگ قهوه ای بودند روی میز ولو شده بودن ..، با کامبیز حیرتزده تماشا میکردیم ..، اهالی خونه هول هولکی خونه رو ترک کرده بودن و فقط چیزهای ارزشمندشون رو برده بودن ، کل وسایل خونه سر جاش بود ..، اونهم چه وسایلی..ته دلم نگران مامانم بودم ، تازه تونسته بودم قله پروانه رو فتح کنم ، نمیخواستم مامانم تمام فتوحات منو یک شبه به باد بده ..، نامه ها و قبض ها رو که برداشته بودیم ، دیگه کاری نداشتیم ، با کامبیز تصمیم گرفتیم سر فرصت بیایم خونه رو قشنگ تفحص کنیم ببینیم چی گیر میاریم ..، دوباره که درها رو قفل کردیم و سوار ماشین شدیم جفتمون کاملا ساکت بودیم . کامبیز بالاخره سکوت رو شکست و گفت حمید باید در اولین فرصت قفلهای اینجا رو عوض کنی ، این خونه ای که من دیدم شاید وسایل توش از خود خونه بیشتر بیارزه ، بعد واسه اینکه فضا رو سبکتر کنه گفت حمید راستی از سهیلا چه خبر ؟ با دکتره صحبت کرده .؟؟ گفتم آره ، بعد واسش تعریف کردم ، همش زیر لب به آویر فحش میداد ..، گفت پس سر راه بریم سراغ سهیلا ، تو که میخوای بهش پول بدی ، منم میخوام ببینمش ، تو ننه مارو گاییدی ولی هنوز جور نشده من مامانتو بکنم ، پری هم سه روزه پریوده ، فعلا کیر من زق زق میکنه ، بلکه حداقل با سهیلا یه چرتی زدیم ! ، خندیدم و رفتیم سمت خونه وحید فیلمی..
یک تابستان رویایی فصل سوم قسمت بیست و هفتم من و وحید تو اتاق داشتیم فیلم میدیدیم و سر و صدای کامبیز و سهیلا از توی هال به گوش میرسید ، مامان وحید خونه نبود و خونه کوچیک اونا دربست در اختیار ما چهار نفر بود ..، وحید گفت چند تا فیلم توپ برام رسیده ..، هنوز وقت نکردم کپی کنم ..، فردا پس فردا یه سری بهم بزن بهت بدم ..، سرمو تکون دادم ..، به فیلمی که داشت پخش میشد اشاره کردم و گفتم اینو بزار ببرم خونه ببینم ..، دیگه صدای کامبیز و سهیلا نمیومد ، گفتم برم یه سری بهشون بزنم ، وحید خندید و گفت باشه ، برو ..، از اتاق وحید بیرون اومدم ..، توی هال کسی نبود ، میدونستم کجا باید دنبالشون بگردم ، در اتاق ماساژ رو باز کردم و رفتم تو ، پاهای گوشتالوی سهیلا توی دست کامبیز بود و کیرش تا خط کاندوم توی کس سهیلا ..، سهیلا خندید و در حالی که صداش با هر ضربه کیر کامبیز تو کسش قطع و وصل میشد گفت اییی .....ننن..... اتتتتاق....... پراییی........ وتتته.....، بفرررر.... مایید...... بییییر......روننن...، کیرم بسرعت راست شد ...، دست کردم زیپ شلوارمو باز کردم و کیرمو از توش بیرون کشیدم ، خودمو به صورت سهیلا نزدیک کردم و در حالی که کیرمو با دست گرفته بودم و تکون میدادم گفتم آخه ایشون التماس دعا دارن !! ، سهیلا دستاشو به سمت کیر من دراز کرد و گفت محح ......تاجیییم..... به..... دعععا ....، کیرمو با دستهاش مالید و بعد شروع کرد به ساک زدن کیرم ..، با دست سینه سهیلا رو از توی لباس کوتاهش که کامبیز حتی فرصت نکرده بود درش بیاره و هنوز تنش بود در آوردم و مالیدم ..، در اتاق دوباره باز شد و سر و کله وحید توی در پیدا شد ، گفت بد نگذره ..، سهیلا کیر منو از تو دهنش در آورد و گفت تو هم بیا داداشی ..، کامبیز با خنده گفت یعنی آدم تو این مملکت حتی نمیتونه تنهایی برینه...!! ، وحید به تخت نزدیک شد و گفت تو این خونه تنها خوری قدغنه ، تازه من و سهیلا فعلا زن و شوهر هم هستیم ..، کامبیز با خنده گفت پس دیگه ببخشید زنتو شریک شدیم ..، وحید گفت تو خونه فقرا همه چی پولیه ..، پولشو بدی کون منم میتونی بزاری ، هممون حسابی خندیدیم حتی سهیلا که دهنش از کیر من پر بود پغی زد زیر خنده ..، دوباره کیرمو در آورد و گفت بیا وحید ..، وحید گفت شما به کارتون برسید ، من دو تا فیلم گذاشتم کپی بشه باید بالا سرش باشم وگرنه ممکنه فیلمهام به گا بره ..، شما هم تا مامان نیومده زودتر کارتونو بکنید ، بیاد ببینه بجای ماساژ دارید سه تایی سکس میکنید خیلی شاکی میشه ..، صد بار گفته اینجا واسه سکس نیست ..، کامبیز به جای جواب یه غرش کرد و من سری تکون دادم ، وحید رفت ، سهیلا چه ساکی میزد..، گفتم کامبیز اگه خسته شدی جامونو عوض کنیم ..، گفت نه ...، عجب کسی داری سهیلا ..، جوووون ..! ، تماشای پاهای گوشتالو و لخت سهیلا توی دستهای کامبیز و دیدن فرورفتن و بیرون اومدن کیر کلفت توی کس قلنبه و سفید سهیلا لذت ساک زدن کیرمو چند برابر میکرد ..، کامبیز در حالی که تلنبه میزد دست کشید روی کس سهیلا و گفت جوون عاشق اونوقتی هستم که موهای کس نوک میزنه و زیر دست یکم زبر میشه ..، سهیلا در حالی که دهنش پر بود دوباره خندید ..، کامبیز گفت بیا دست بکش جون من ..! ، آبت میاد ...!! ، دست کشیدم روی کس سهیلا و زبری موهای نوک زده اش رو زیر دستم حس کردم ، سهیلا آه کشید ، فهمیدم خوشش میاد ، درحالی که کامبیز میکردش کسشو مالیدم ..، آه و ناله اش به آسمون بلند شد ، کامبیز کیرشو از کس سهیلا بیرون کشید و گفت بزار من بخوابم تو بیا روم ..، سهیلا از جاش بلند شد و دامنشو بالای شکمش جمع کرد ، کامبیز خوابید روی تخت و سهیلا نشست روی کیرش ، با اعتراض کیرمو تو دستم گرفتم و رو به کامبیز گفتم حالا تو واسه من ساک میزنی ؟ سهیلا از خنده ریسه رفت کامبیز خندید و جواب داد من سرشو گرم میکنم تو برو پایین اگه یه سوراخ دیگه پیدا کردی کیرتو بکن توش ...، سهیلا خندید و داد زده نه ه ه ...! ، گفتم به به چه ایده ای ، بذار ببینم سوراخ آزاد هست ...، کامبیز سهیلا رو به خودش چسبوند و نگهداشت ..، سهیلا در حالی که کیر کامبیز تا دسته تو کسش بود تکون میخورد که خودشو از دست کامبیز خلاص کنه که نذاره با هم سوراخهاش رو پر کنیم ، اما از پس کامبیز بر نمیومد ..، البته فک کنم بیشتر میخواست ناز کنه ..، کیرمو از پشت روی سوراخ کونش تنظیم کردم و یه تف زدم و قبل از اینکه به خودش بجنبه با یه فشار فرو کردم تو ..، لذت تمام دنیا سر کیرم جمع شده بود ، وقتی کیرمو تا ته تو کونش فرو کردم داد زد ..، گفت کثافتا جر خوردم ...! ، من و کامبیز خندیدیم ، وقتی کیرمو تو کونش جلو و عقب میکردم تخمهام به کیر کامبیز میخورد ..، کامبیز میخواست به کیرش تکون بده که داد سهیلا در اومد ، گفت تکون بخوری من جر میخورم ..!! ، کامبیز خندید و ساکت شد ، خیلی حال میداد اما زود خسته شدم چون باید خودمو تو حالت نیمه نشسته نگه میداشتم و عقب و جلو میرفتم ، کامبیز رو به من گفت شما یکم پایین منتظر باش ، شما عادت به نوبت نداری ؟ سهیلا خندید ..، از تخت پایین رفتم ، سهیلا روی کیر کامبیز خودشو بالا و پایین میکرد بالاخره نفسهای صدا دار کامبیز به غرشهای کوتاه تبدیل شد و سهیلا رو محکم بغل کرد و ارضا شد ...، سهیلا چند ثانیه صبر کرد و بعد از روی کامبیز بلند شد ، کیر نیمه خوابیده کامبیز توی کاندوم پر از آب منی از کس سهیلا خارج شد و منظره خنده داری رو ایجاد کرد که باعث شد بی اختیار قهقه بزنم ..، سهیلا هم با من خندید ..، دستمال رو برداشت و به سمت کامبیز دراز کرد ، اونهم چند تا دستمال برداشت و کاندوم رو از روی کیرش برداشت ..، سهیلا سمت من اومد و لبم رو بوسید ..، دستمو انداختم دور کمرش و کیرم که خوابیده بود دوباره به سرعت راست شد ، دامنشو بالا زدم و کونشو مالیدم بعد خوابوندمش روی تخت کنار کامبیز ، پاهاشو توی دستم گرفتم و کیرمو توی کسش فرو کردم ، سعی کردم ارضاش کنم ، وقتی باهاش سکس میکردم دستمو روی کس زبرش میمالیدم و اون بیشتر کیف میکرد ، کامبیز هم به جمع ما پیوست ، از من پرسید کاندوم نمیذاری ؟ به جای من سهیلا جوابشو داد ، گفت نه ، حمید گل رو با ماسک بو نمیکنه ، کلی خندیدم و گفتم ای ولله ، خوب یادته ، کامبیز به پهلو به سمت سهیلا چرخید و دستشو توی یقه لباسش کرد و با سینه اش بازی کرد و ازش لب گرفت ، من میکردم و کامبیز باهاش عشق بازی میکرد ، تلاشهای جمعی ما به نتیجه رسید و صدای نفسهای سهیلا تند و تندتر شد و بالاخره با فشردن پاهای قوی و ورزیده اش به کمرم و فرو کردن ناخونهاش به دستم ارضا شد ..، چند بار محکم کیرمو توی کسش فرو کردم و بعد بیرون کشیدم و آبمو روی پای کپل و سفیدش ریختم ..، احساس سبکی و سرزندگی میکردم ..، خیلی حال کرده بودم گوشه تخت کنارشون نشستم ، سه تایی از حال رفته بودیم ، چند دقیقه نشستیم و بعد پاشدیم ، سهیلا از جاش پاشد و دامنش رو مرتب کرد ، من صب کردم تا کیرم شل شد ، تمیزش کردم و زیپم رو بالا کشیدم ، کامبیز دنبال شلوارش میگشت ، بالاخره شلوارشو روی زمین یه گوشه پیدا کرد و به پاش کشید .. ، دست کردم توی کیفم و چهار تا پونصد تومنی در آوردم و دادم به سهیلا ، گفت چه خبره ، گفتم خیلی حال کردیم ، بعد باید لباس هم بخری ..، خندید و پول رو ازم گرفت ، گفت چی بخرم ؟ گفتم یه لباس کوتاه و شیک ..!! ، گفت یعنی باهام نمیای ؟ ..، گفتم اگه میای الان بریم وگرنه معلوم نیست کی دیگه وقت کنیم با هم بریم ..، یه فکری کرد و گفت باشه بزار لباس بپوشم بریم ..، کامبیز گفت ما هم که اینجا قاقیم دیگه ...!! خندیدم و گفتم خوب مگه تو کاری داری ؟ با هم میریم دیگه هم فاله هم تماشا ...، خندید و گفت باشه لباس سهیلا رو کنار زدم و سوتینش رو دیدم ..، یه سوتین نخی آبی رنگ تنش بود ، گفتم کوزه گر از کوزه شکسته آب میخوره ..، اول یه سوتین خوشگل به حساب من واسه خودت بردار ..، خندید و گفت پس خودت برام انتخاب کن ، گفتم اونی که از همه بهتره کدومه ؟ خندید و یه ست سبز تیره رو نشون داد و گفت این فرانسویه ، گفتم خوبه ؟ گفت عالیه ..، گفتم همینو بپوش ..، جعبه رو باز کرد و از توش شورتشو در آورد ، دامنشو بالا زد و با چند تا دستمال کسشو دوباره تمیز کرد و بعد شورتشو پاش کرد ، بالاتنه لباسش رو پایین کشید و پشت به کامبیز گفت میشه گره سوتینمو باز کنی ؟ کامبیز گره سوتینش رو باز کرد و ممه هاش بیرون افتاد ، سوتین نو رو از توی جعبه در آورد و با دقت فنرهاش رو زیر سینه هاش مرتب کرد و بعد از کامبیز خواست که گرهش رو ببنده ، خیلی سکسی و خوشگل بود ..، گفت مگه قراره لخت شم که داری لباس زیرمو نو میکنی ؟ خندیدم و گفتم نه ، اما کار از محکم کاری عیب نمیکنه ..، کامبیز خندید ..، سهیلا لباس پوشید ، از وحید خداحافظی کردیم و سه تایی از خونه بیرون زدیم .توی ماشین به سهیلا گفتم جای خاصی سراغ داری که بریم لباس بخریم ؟ گفت نه ..، بعد یکم مکث کرد و گفت راستش یه جا....، گفتم کجا ؟ گفت یه لباس فروشی هست توی ولیعصر بالاتر از پارک ساعی ...، خیلی دلم میخواست برم توش اما اینقد گرون بود که هیچوقت جرات نداشتم حتی از درش وارد بشم ..، گفتم ای ول همونجا خوبه ..، آدرس بده بریم ...، دم در بوتیک قبل از اینکه پیاده بشیم کامبیز به سهیلا گفت جون من این چادرتو در بیار ، وگرنه من باهاتون نمیام ، میمونم توی ماشین ، از وقتی این فاطمه کماندوها رو توی خیابون دیدم حالم از چادر سیاه بهم میخوره ، تو هم که همچین چادر چاقچور میکنی که فقط یه ریش سبیل و یکم بوی فاضلاب کم داری که مثل این فاطمه کماندوهای بوگندو بشی !! ، سهیلا خندید و چادرشو در آورد و توی ماشین گذاشت ، توی بوتیک چندین تا رگال چیده بودن و تو هر کدوم لباسهای رنگارنگ چشم نواز میچرخیدن ..، چند تا لباس دیدیم اما هیچکدوم به نظر من خیلی خوب نبودن ، دنبال یه چیز خاص میگشتم ..، کامبیز بلافاصله با دختر فروشنده ای که برای راهنمایی اومده بود گرم گرفت و باهاش سر شوخی رو باز کرد ، دختره هم بدش نیومده بود که با کامبیز یه لاسی بزنه ..، یکی یکی رگالها رو با ما میگشت و لباس پیشنهاد میداد ، بالاخره فروشنده که یه دختر بیست و یکی دو ساله همسن و سال سهیلا بود خسته شد و گفت بگید دنبال چی میگردید کمکتون کنم ..! ، بجای سهیلا من گفتم یه لباس شب میخوایم چشمگیر و سکسی باشه ..! ، دختره گفت خوب از اول میگفتید ..، بعد مارو به سمت یه دیوار مغازه که توش پر از کمد های بزرگ بود راهنمایی کرد و در یه کمد رو باز کرد که توش چند تا لباس منجق دوزی و گلدوزی شده به چوب کار آویزون شده بودن ..، خودش لباسها رو ورق زد و یه لباس بنفش رنگ رو که روش گلدوزی های قشنگی داشت در آورد و گفت این یکم کوتاهه اما به رنگ پوستتون خیلی میاد ..، یه نگاه بهش انداختم و گفتم این خوبه ..، اما اون زرشکی رو هم بیارید ..، اونی که من پسندیده بودم یه لباس دکولته با دامن خیلی بلند بود که پایینش مثل سبزه گلدوزی کرده بودن و بعد با منجق یه درخت با شاخه های بلند و قشنگ طراحی کرده بودن که شاخه هاش روی سینه های لباس پهن شده بود ..، دختره گفت اگه مجلستون خیلی رسمیه این زرشکیه انتخاب بهتریه ..، اما اون بنفشه یه مقدار اسپورته برای پارتی و مجلسهایی که یکم خودمونی تره ..، دیدم دختره راست میگه ، اونی که من انتخاب کردم بدرد یه مجلس خیلی رسمی میخورد ..، از روی شونه سایز سهیلا رو گرفت و لباس سایزش رو بهش داد ، با سهیلا رفتیم سمت اتاق پروف و کامبیز رو با دختر فروشنده تنها گذاشتم ، کامبیز استاد رو مخ رفتن بود ، با اینکه به حاضر جوابی بودن خودم مینازیدم اما تو دختر بازی انگشت کوچیکه کامبیز هم نمیشدم ، سهیلا در اتاق پروف رو باز کرد و من فکم چسبید ، لباس تو تنش جلوه خیلی خاصی داشت ، سینه و پشت کمرش باز بود و آستینهای توری گلدوزی شده اش خیلی تو تنش قشنگ شده بود ، دامنش تا یه کمی بالای زانو رو میپوشوند ، نصف رون و بقیه پاهای گوشتالوش بیرون بود ، خودش هم خیلی ذوق داشت ، از قیافه اش معلوم بود که خیلی خوشش اومده ، با دست علامت اوکی رو نشون دادم ، سهیلا هم خندید ، سر و کله کامبیز و دختر فروشنده پیدا شد ، دختره گفت وه چقد قشنگ شده تو تنتون ، خیلی سکسیه ..، با یه گردنبند مروارید ست کنید حرف نداره...، دارید ؟ سهیلا سر تکون داد که نه ..، خانمه گفت اگه پسند کردید بریم پایین کفش و جواهرات بدلی هم داریم ببینید باهاش ست کنید ، سهیلا پرسید لباس چند ؟ دختره گفت هزارو دویست تومن ! ، سهیلا گرخید ، گفت نه نمیخوام اینقد هزینه کنم ، میخواست درش بیاره ، گفتم همین عالیه ..، برش میداریم ..، اخمای کامبیز رفت توی هم ..، میدونستم چه حسی داره ، همیشه بهم میگفت بیخود پول خرج دخترها نکن ..، اگه بخاطر پولت بیان یه ثانیه که پول نباشه میفروشنت ، اگه بخاطر خودت بیان که دیگه چه نیازی هست بیخود هی خرج کنی ..! ، میگفت در مورد دخترها پول رو باید به اندازه و درست خرج کنی که نه توقع اضافی ایجاد بشه نه این حس برای خودت پیدا بشه که دخترها بخاطر پولت دورت هستند ..، اما اونروز تصمیم نداشتم به نصایح کامبیز گوش کنم ، باید پوز آویرو میزدم ، با دختره پایین رفتیم و یه کیف و کفش بنفش تیره هم برای سهیلا گرفتم ، بعد تو غرفه جواهراتشون یه گردنبند مروارید برداشیتم که مارک چنل داشت و خیلی شبیه اصلی بود ، خلاصه سر جمع دو هزار و هشتصد تومن سرفیدم و از مغازه بیرون اومدیم ..، کامبیز شماره تلفنشو به دختر فروشنده داد و سریع خودشو به ما رسوند و سوار ماشین شد ..، سهیلا تو کونش عروسی بود ، خیلی واسه لباسهاش ذوق داشت ، گفتم یه زحمتی میکشی ؟ گفت بگو ، گفتم یه کفش بنفش پشت باز لژدار برای خودت بگیر ، میخوام اگه ناتاشا بهت گفت کفشتو دربیاری اون یکی کفش نو همراهت باشه کفش خودتو بپوشی ، سهیلا سر تکون داد ، وقتی دم خونشون پیاده اش کردم کلی تشکر کرد ، وقتی راه افتادیم کامبیز شروع به غرزدن کرد ، صد بار میگم الکی پول خرج جنده نکن گوش نمیدی ، با این پول ده تا شورت و سوتین واسه مامان خودت و مامان من میخریدی میپوشیدن خودمون حالشو میبردیم ، لباس واسش خریدی که بره به بقیه کس میده اونها حالشو ببرن ؟ بهت میگم این ناتاشا دیگه مهره سوخته است ولش کن ، اونم که به خرجت نمیره ، تورو خدا گوش کن حمید ..، گفتم اوستا الم الم ، این یکی رو بگیر قلم ..! ، این دفعه رو تو ندید بگیر ، کامبیز شونه اش رو بالا انداخت و گفت وقت خودته ، پول خودته ، خودت میدونی ، گفتم کامبیز آخر این هفته تکلیفم با ناتاشا یه سره میشه ..، باشه ..؟ کامبیز گفت باشه ، اگه تو ناتاشا رو کردی من از پای مجسمه تا کافه آبشار عقب عقب کوهنوردی میکنم ...!! ، کلی خندیدم و گفتم باشه ..، گفت اما اگه باختی شب عروسیت باید یه جوری زنتو بکنی که من از پنجره ببینم ..!، از خنده ریسه رفتم و گفتم قبوله ..
یک تابستان رویایی فصل سوم قسمت بیست و هشتم نزدیک خونه کامبیز اینا دوباره استرس گرفتم ، نمیدونستم مامانم با پروانه چه صحبتی کردن ..، ماشینو پارک کردیم و پیاده شدیم ، وقتی کامبیز زنگ میزد پاهام آروم میلرزید ..، صدای پروانه از توی آیفون لحن راحتی داشت و یکم خیالمو راحت کرد ، گفت کیه ؟ کامبیز گفت منم مامان کلیدامو جا گذاشته بودم ..، پروانه خانم درو زد و رفتیم تو ، چند ساعتی از ترک کردن مامانم تو اون خونه میگذشت ، دیگه حتی شک داشتم تا اونوقت مونده باشه ، پروانه خانم با یه بلوز کوتاه زرد رنگ و یه دامن کوتاه چین چین سبز و زرد به استقبالمون اومد ، موهاش رو ریز بافته بود و پایینش رو یه پاپیون قرمز رنگ زده بود ، با کامبیز روبوسی کرد و بعد بغلشو واسه من باز کرد ..، وقتی میبوسیدمش پرسیدم خاله مامانم کجاست ؟ گفت تو حیاط حرف میزدیم که شما اومدید هنوز حرف از دهنش در نیومده بود که در حیاط باز شد و مامانم با همون لباسهای چشم نوازی که جلو خودم تنش کرده بود تو چهارچوب در ظاهر شد ، معلوم بود که چیزی در مورد من نگفته ، چون قیافه اش خندون و راضی بود ..، رفتم سمتش و بوسیدمش .، گفت چقد طول کشید دیگه میخواستم آژانس بگیرم برگردم خونه ..، گفتم آره دیگه کار اداریه ..، یکم طولانی شد ..، کامبیز هم اومد سمت مامانم و بغلش کرد و بوسیدش ، بعد گفت وای خاله چه لباس قشنگ و سکسی تنت کردی ..، خیلی شیکه ، مامانم ازش تشکر کرد و رو به من گفت بریم که خیلی دیره..، کامبیز گفت اه ..، من تازه رسیدم ، گفتم چند دقیقه میبینمتون ..، مامانم گفت میام کامبیز جون ..، اما الان دلم مثل سیر و سرکه میجوشه ، نگران بچه هام ..، کامبیز با لب و لوچه آویزون قبول کرد ..، وقتی میخواست برای خداحافظی مامانمو ببوسه بجای لپش گوشه لبشو بوسید ..، مامانم یه لبخندی زد ..، دم در منم پروانه رو بوسیدم و با مامانم از در بیرون اومدیم .، مامان به خودش زحمت نداده بود دکمه مانتوش رو ببنده ، پاهاش تو اون جوراب شیشه ای خیلی سکسی شده بودن ، چشمم به پاهای مامانم بود که تو یه چاله بزرگ افتادیم ، مامان که سرش به در خورده بود خیلی عصبی شد و داد زد حواست کجاست حمید ..، گفتم اوه اوه ببخشید ..، بعد ادامه دادم دیگه باور کن اینقد که تو خوشگل و خوشتیپ شدی علاوه بر بقیه مردها حواس منم پرت میشه..، عصبانیتش به خنده تبدیل شد و گفت تو خیلی بیجا کردی که حواست بخاطر من پرت بشه ...، اگه اینطوریه من منبعد وقتی میخوام باهات بیرون بیام همون لباسهای قبلی رو میپوشم که حواست پرت نشه ..، گفتم نه نه تورو خدا ..، حواسمو جمع میکنم ، لباسهای قبلی نه ...!! ، مامان دوباره خندید ..، وقتی رسیدیم خونه غروب بود ، ماشین بابا دم در بود ..، معلوم بود که برگشته خونه ..، معمولا ماشینشو میبرد توی حیاط اما اونروز فک کنم تنبلیش اومده بود ..، ماشینمو پشت ماشین بابام پارک کردم و با مامان رفتیم توی خونه ..، دوقلوها و نازنین توی هال بازی میکردن و صدای ظرف و ظروف از توی آشپزخونه میومد که نشون میداد لیلا توی آشپزخونه است ، صدای تلوزیون بلند بود که فهمیدم بابام هم توی پذیرایی تلوزیون میبینه ..، بلند سلام کردیم ..، دوقلوها با دیدن مامانم بازی رو ول کردن و پریدن سمت مامانم ، مامان هم بغلشو باز کرد و اونارو بغل کرد و بوسید ، بابام از توی پذیرایی بلند جواب سلاممونو داد ، لیلا از توی آشپزخونه بیرون اومد و اونم سلام کرد ، هنوز مامان با دوقلوها مشغول بود که بابام از پذیرایی بیرون اومد و دوباره بهش سلام کردم ..، سری تکون داد و گفت لباسهاتون رو عوض کردین بیاید توی پذیرایی یکم صحبت کنیم کارتون دارم ..، گفتم چشم ، بابام رو به مامان گفت لطفا تو هم بیا شهین ..، مامان نگاهش کرد و سر تکون داد که یعنی باشه ...! ، بابام که برگشت تو پذیرایی من و مامان همدیگه رو نگاه کردیم و سر تکون دادیم که یعنی چیکار داره ؟ بعد جفتمون به علامت بی اطلاعی یه شونه ای بالا انداختیم و بعد رفتیم تو اتاق خودمون که لباس خونه بپوشیم ..، حدس میزدم که در مورد زمین میخواد حرف بزنه اما پس با مامان چیکار داشت ..، چند دقیقه بعد لباس خونه پوشیدم و اومدم تو پذیرایی ، مامان هم دو دقیقه بعد از من اومد و سر راه به لیلا گفت دو سه تا چایی برامون بیاره ..، مامان یه دامن کوتاه مشکی پوشیده بود با یه بلوز زرد و مشکی ..، یه دمپایی هم دم پاش انداخته بود ، دیدم که بابام باز داره مامانمو خیلی خواستنی نگاه میکنه ..، تو دلم خندیدم ..، بابام گفت میخوام در یه موردی باهاتون حرف بزنم ..، بعد ادامه داد اوضاع اقتصادی مملکت اصلا خوب نیست و تورم بیداد میکنه ..، به تبعش اوضاع در آمد کارخونه هم خوب نیست .، قراردادهایی که داریم بعضیهاشون دارن یر به یر میشن و بعضیهاشون ضرر میدن ، چون امروز قرارداد میبندیم و بعد فرداش مواد اولیه رو دو برابر قیمت میخریم ...، واسه اینکه این مشکلات رو رد کنیم یه سیاستهایی پیش گرفتیم که باعث میشه یه مدتی نتونیم مثل همیشه خرج کنیم ..، باید جلوی مخارج رو بگیریم که مشکل پیدا نکنیم ..، بعد رو به مامانم گفت من حساب کردم خونه ما ماهی چهل هزار تومن خرج داره که خیلی زیاده ..، سر کارگر کارخونه ماهی هشت تومن حقوق میگیره ، کرایه خونه هم میده زندگیش هم میگذره ، اونوقت ما فقط ماهی چهل تومن خورده خرج داریم ..، من هر چی تونستم از بانکها وام گرفتم و با نقدینگی که داشتیم چند تا زمین و ملک خریدیم ، ایشالله که این سرمایه گذاری جواب میده ، اما تا اونوقت یه مقدار باید جلوی مخارجمون رو بگیریم ..، بعد رو به مامانم گفت من خرید های خونه رو میکنم ، ماهی هشت تومن هم بهت پول تو جیبی میدم که باهاش خرجهای دیگه رو بکنی ..، مامانم اخماش رو توی هم کرد اما چیزی نگفت ..، بعد بابام به من گفت تعریف کن رفتی دنبال جواز چی شد ..؟ واسش تعریف کردم ..، وقتی شنید که توی ثبت دعوا کردم اخم کرد اما بعد که شنید سهرابی پیداش شده و چی گفته خندید و گفت تو اداره جات دولتی که میری اصلا دعوا نکن ..، هیچ فایده ای نداره ..، معمولا بدتر میشه ..، اینبار شانس آوردی اما دیگه دعوا نکن ..، مامانم گفت این بچه است میفرستیش دنبال این کارها معلومه اینطوری میشه ..، امسال آخرین فرصتشه ، بعدش میفرستنش جبهه ..، بعد هم دستشو جلو صورتش گرفت ، بابام گفت این آقا بیست سالشه ..، خودش یه مرده ..، اگر هم خودش نخواد نمیفرستمش دنبال کار ، گفتم نه بابا خیلی خوبه ..، دوست دارم یاد بگیرم ، یه جوری میرم دنبال کارها که به درسهام صدمه نزنه....، بابام با افتخار بهم نگاه کرد و لبخند زد ، مامانم هم همینطور ، بابام گفت واسه ساخت اون زمین پول کافی کنار گذاشتم زودتر جوازشو بگیر سعی میکنم بیشتر کارهاش رو خودت انجام بدی ..، گفتم بابا با وسایل اون خونه چیکار کنم ؟ بابام با تعجب گفت مگه خونه خالی نیست ؟ گفتم نه توش مبل و وسیله داره ..، بابام گفت یه سمسار ببر بالا سرش همه رو بده ببره ..، بعد این همه سال فک نکنم چیز بدرد بخوری باشن ، با اینحال دو تا سمسار ببر به اونی بده که با انصاف تره ..، پولشو هم اگه قابل صحبت بود یه حساب باز کن بریز واسه خودت ، ممکنه یه چند وقتی نتونم زیاد بهت پول بدم ، فعلا ماهی سه تومن میریزم به همون حساب قبلیت تو بانک صادرات ، اخمام رفت تو هم ، بابام ادامه داد یه چند وقتی به من نگید پول ، چون اصلا نمیخوام شرمندتون بشم ، بعد رو به مامانم کرد و گفت میدونم یه مقدار پس انداز داری ، سعی کن بهش دست نزنی ، باز هم اگه خرج فوری پیش اومد بهم بگید ، یه کاریش میکنیم ...، بعد به مامانم گفت اگه میشه تو با من بیا تو اتاق یه کاری باهات دارم ..، فهمیدم دیگه جلسه خانوادگی تمومه ..، اخمام تو هم بود ، سه تومن واسه من هیچی نبود ..، دلم خوش بود که تو اون خونه کلی وسیله هست که ممکنه یه پول حسابی از توش در بیاد ..، با کنجکاوی میخواستم بدونم با مامانم چیکار داره ، اما هیچ راهی واسه فهمیدنش نبود ، ...، به ساعت نگاه کردم ، حدود نه شب بود ..، رفتم تو اتاقم و به ناتاشا یه زنگ زدم ..، تلفن چند تا زنگ خورد ، فک کردم نیست و داشتم قطع میکردم که صدای ناتاشا در حالی که نفس نفس میزد اومد پشت خط ، با شنیدن صدای من گفت اه تو بودی ؟ فک کردم بابامه ، هول هولکی پله هارو اومدم بالا ، تو فکر خودم گفتم خر خودتی ، داشتی به آویر میدادی فک کردی باباته هول شدی ...، یکم نفسش جا اومد و گفت خوب شد زنگ زدی ، پنجشنبه بیاید اینجا ..، براتون مرغ شیکم پر درست میکنم ..، بعد یه لحظه دستشو جلو گوشی گرفت و از یکی پرسید خوبه دیگه ..؟؟؟ فک میکرد من نمیشنوم ، خون خونمو میخورد ، مطمئن شدم که درست حدس زدم و آویر تو اتاقشه ، وسط سکس زنگ زده بودم ..! ، بعد دستشو از جلو گوشی برداشت و گفت آره حمید جون همون پنجشنبه بیاید ..، بعد گفت الان یه کاری دارم حمید جان ..، بعد میبینمت ..، گفتم باشه ..، گفت به سهیلا سلام برسون و گوشی رو قطع کرد..، مطمئن بودم آویر تو اتاقه چون به من نگفت عزیزم ، وقتی هم حرف میزد یه جوری رسمی حرف میزد ..، در هر صورت هر چی که بود واسه عصبانی کردن من کاملا کافی بود ..، خون خونمو میخورد ..، مردک کس کش داشت اولین دوست دخترمو میکرد ..!
یک تابستان رویایی فصل سوم قسمت بیست و هشتم وقتی از خواب بیدار شدم یکشنبه صبح بود ..، ساعت حدود نه صبح بود ، تو رختخواب فکر میکردم که امروز چه کارهایی دارم ..، به خونه جنزده ای که بابام خریده بود فکر کردم ..، یاد کامبیز و مامانش افتادم و با یاد آوری هیکل پروانه خانم بی اختیار دستم رفت سمت کیرمو مالیدمش ..، حالا که مامان میدونست من با پروانه خوابیدم نمیدونم دفعه بعدی که به هوای پروانه خانم میخواستم برم خونشون ممکنه چه عکس العملی نشون بده ..، بعد یاد ناتاشا و سهیلا افتادم و کیرمو محکمتر مالیدم ..، وقتی به ناتاشا فکر میکردم که دیشب زیر آویر خوابیده بود و هن هن میکرد فشار خونم بالا رفت و حرصم در اومد ..، فکر اینکه چطور آویرو ضایع کنم یه لحظه آرومم نمیذاشت ، بعد یاد بابام افتادم و اینکه باید دم خرجو ببندیم و دیگه ولخرجی تا یه مدتی تعطیله ..، دوباره اخمام رفت توی هم ..، با خودم گفتم بزار پاشم ببینم الان چقد پول دارم..، از جام پا شدم و اول سراغ کمد رفتم ، گشتم و دفترچه پس انداز بانک صادراتمو در آوردم ، اینقد ازش استفاده نکرده بودم نمیدونستم توش چقد پول هست ، آخرین حسابشو نگاه کردم ..، هشت هزار و دویست تومن ...، بعد کیفمو در آوردم و پولهاش رو شمردم ..، هفت هزار تومن هم تو کیفم پول بود ..، بعد یهو یادم افتاد که یه کیف قدیمی دارم و چند تا اسکناس نو از عیدی پارسال هنوز توش هست ..، گشتم و اونو ته چمدون پیدا کردم ، چهار تا هزار تومنی سبز تا نخورده توش بود ..، سرجمع نزدیک نوزده تومن پول داشتم ، حرصم در اومده بود ، در حالت عادی این پول رو تو یکی دو ماه خرج میکردم ، اما الان باید مثل یه پس انداز گرانبها ازش نگهداری میکردم ، کیف قدیمی رو دوباره سر جاش گذاشتم ، دفترچه پس اندازمو برداشتم و تصمیم گرفتم از پولی که تو کیفمه سه تومنشو بریزم تو حساب ..، فکر میکردم اگه تو جیبم باشه خرج میشه ...، یاد دو تومنی افتادم که به سهیلا داده بودم و سه هزار تومنی که واسش لباس خریده بودم و آهی از سر حسرت کشیدم ..، گفتم کامبیز راست میگفت بخدا ..، بیخود تو این اوضاع و احوال رفتم پنج تومن پول بیزبون رو خرج سهیلا کردم ..، وقتی به سهیلا فک کردم یاد وحید افتادم و دادم در اومد ، کلی فیلم پیش من داشت که نبرده بودم پس بدم و همینطور داشت کانتر مینداخت ، در کمد رو باز کردم و فیلمها رو در اوردم و ریختم تو کوله ..، کوله رو دم دست گذاشتم که در اولین فرصت فیلمهاش رو پس بدم ، احتمالا هشتصد نهصد تومن هم باید بابت کرایه این فیلمها میدادم ، حرصم گرفته بود ..، بابام اگه میخواست این کارو باهامون بکنه باید یکی دو ماه قبل میگفت که حداقل آمادگی پیدا کنیم و جلوی بعضی خرجهای اضافی رو میگرفتیم ..، بالاخره از تو اتاق بیرون اومدم ..، دنبال مامانم میگشتم ، تو اتاق خودشون نشسته بود لبه تخت و کشو رو بیرون کشیده بود و داشت لباسهاش رو مرتب میکرد..، یه لباس خواب نازک تنش بود که توش میشد شورت و سوتین قرمزش رو تشخیص بدی ، روی میز توالت یه جعبه جواهر بود که قبلا به چشمم نخورده بود ..، برداشتم و بازش کردم ، یه سرویس طلای دو رنگ ایتالیایی که قبلا ندیده بودم ..، گفتم واو ..، مامان این دیگه چیه ؟ خندید و گفت هدیه آشتی کنون ، خندیدم و گفتم ..، پس کار خودشو کرد ..!! ، مامانم خجالت کشید و گفت دیگه خیلی التماس کرد دلم سوخت ..!! ، تو دلم گفتم بیچاره کامبیز چه صابونی به دلش زده بود ..، گفتم خوب به سلامتی ..!! ، مامان خندید ..، گفتم پس بالاخره این شورت و سوتین های جدید و سکسی به درد خورد ..، مامان گفت خفه شو مردیکه بی حیا ...! ، گفتم مامان چیکار کنیم با این پولهایی که بابا گفت ؟ با سه تومن و هشت تومن که دیگه از این کونها نمیتونیم بدیم ..، گفت چرا اینقد بیتربیتی ؟ مگه اینجا چاله میدونه یا تو تاحالا کون میدادی که اینطوری حرف میزنی ؟ ازش عذر خواهی کردم و بعد اون با شیطنت خندید ..، گفتم به چی میخندی ..؟ خندید و گفت همینطوری ..، گفتم جون حمید به چی میخندی ؟ گفت هیچی بابات دیشب کلی قربون صدقه ام رفت و گفت از وقتی به خودت میرسی خیلی عالی شدی..، گفت هرچی میخوای لباس بخری بخر ..، پول لباسهات رو جداگونه میدم ..، داد زدم نه ه ه ه !! ، نامردیه ..، پس من چی ...، مامانم گفت مگه کم و کسری داری ؟ میای میخوری و میخوابی و میری ..، سه تومن هم بهت پول تو جیبی میده ..، کم که نیست ، باید یکم درکش کنی ..، اوضاع خوب نیست ..، گفتم از پولهای لباسهات باید به منم سهم بدی ..! مامان انگشت وسطشو برعکس کرد و نشونم داد و گفت اینم سهم تو ...! خندیدم و پریدم بغلش کردم و افتادم روش و قلقلکش دادم ..، از خنده ریسه میرفت ، لباس خوابش کنار رفته بود و با شورت و سوتین سکسی قرمز توی رختخواب غلط میزد و منم روش افتاده بودم و باهاش شوخی دستی میکردم ..، داشتیم شوخی میکردیم اما کیرم حالیش نبود شوخیه ..، جدی جدی راست شد..!! ، وقتی دیگه نفس مامان از خنده در نمیومد سرمو به گردنش نزدیک کردم و بوسیدمش ..، لبخند زد و منو بوسید و با دستش منو انداخت کنار ، از جام بلند شدم و تیشرتمو طوری جابجا کردم که کیر راستم معلوم نشه ..، فک کنم دید ، چون روشو به دیوار کرد که من نبینم و لبخند زد..، از اتاق بیرون اومدم و رفتم توی آشپزخونه ، لیلا نبود اما چایی روی سماور برقی بود ، یه چایی واسه خودم ریختم و از توی یخچال کره و مربای آلبالو رو در آوردم و روی میز گذاشتم ، توی ظرف نون یه تیکه بربری که هنوز گرم بود رو برداشتم و نشستم پشت میز و شروع به غذا خوردن کردم ، یهو با صدای لیلا به خودم اومدم که میگفت ای وای چرا اینطوری آقا حمید ؟ الان شهین خانم میاد از دست من عصبانی میشه ، بعد یه سینی اورد و نون رو توش گذاشت ، کره و مربا رو توی بشقاب و یه نعلبکی زیر استکان چاییم گذاشت ، خندیدم و ازش تشکر کردم ..، گفتم دیروز خبری از علی فراست نشد ؟ قرار بود زود بهت خبر بده ..، گفت نه آقا حمید هنوز زنگ نزده ..، گفتم باید به مامان بگیم بهش زنگ بزنه که پشت گوش نندازه ..، خودش میگفت فقط چند روز وقت مونده که پزشکی قانونی بتونه تشخیص بده ..، لیلا رنگش پرید و سرشو پایین انداخت ...، گفتم لیلا خانم خجالتو یکی دیگه باید بکشه ..، جوابی نداد ..، لقمه آخرو توی دهنم چپوندم و چایی رو سر کشیدم ، ازش تشکر کردم و از توی آشپزخونه بیرون اومدم ..از تلفن اتاقم به کامبیز زنگ زدم ..، پروانه گوشی رو برداشت و باهام خیلی گرم سلام علیک کرد ..، خندیدم و گفتم خاله کامبیز کی میره پیش خاله پری ..؟ خندید و گفت شما دو تا وقتی میخواید دستشویی برید هم به هم خبر میدید ..، از خودش بپرس ..، خندیدم و پروانه هم خندید ، بعد صدا کرد کامبیز ..، کامبیز...، مامان گوشی رو بردار حمید پشت خطه ..، بعد گفت عزیزم از من خداحافظ ، خداحافظی کردم و با دست کیرمو مالیدم ..! ، چند ثانیه بعد کامبیز گوشی رو برداشت ..، گفتم میخوام یکی دو ساعت دیگه برم به خونه سر بزنم ببینم توش چی پیدا میشه ..، میای ..؟ کامبیز گفت البته که میام ...! باهاش قرار گذاشتم و گوشی رو قطع کردم ...کامبیزو که سوار کردم سر راه رفتم پیش وحید فیلمی و همه فیلمهاش رو پس دادم ..، وحید تعجب کرد و گفت فیلم جدید نمیخوای ؟ گفتم فعلا نه ..! ، 750 تومن بهش بدهکار شده بودم که تسویه کردم دوباره که سوار ماشین شدم واسه کامبیز تعریف کردم که بابام چی گفته و اوضاع مالی یه چند وقتی خوب نیست ..، یکم فک کرد و گفت مغز بابات خیلی خوب کار میکنه ..، این چند وقته حساب کردم دیدم از پارسال تا امسال پولی که بابام فرستاده فرقی نکرده چون همون ماهی سه هزار دلار رو میفرسته اما من که اینجا میرم دلارها رو تبدیل میکنم میفهمم که اگه هر روزی دیرتر اینکارو بکنم گرونتر میفروشم ..، دو هفته پیش رفتم هزار دلار دادم چهل هزار تومن پول گرفتم ، پریروز همون هزار دلار رو دادم چهل و سه تومن پول گرفتم ..، هرچی ریال داشته باشی به ضرره ..، برگشتم خونه با مامان حرف میزنم ما هم پس اندازهامون رو جمع کنیم یه ملک بخریم...، رئیس بانک ملی که آشنای ماست دو سه ماه پیش گفت بیاید بهتون وام بدم ، مامانم گفت وام به چه دردمون میخوره ..، اما امروز فک میکنم بهتره بگیریم و باهاش ملک بخریم ..، خیلی به صرفه است ..، دم یه ابزار فروشی پارک کردم و رفتم تو مغازه ، دو سه دقیقه بعد با دو تا قفل بزرگ برگشتم ..، کامبیز گفت آفرین خوب کاری کردی ...، وقتی رسیدیم دم ملک ساعت حدود یازده صبح بود ..، قفلها رو باز کردیم و وارد حیاط شدیم ، کامبیز گفت ماشینتو بیار تو ..، بعد در حیاط رو کامل باز کرد و من با ماشین اومدم توی حیاط ..، در ساختمون رو باز کردیم و وارد خونه ارواح شدیم ..، این اسمی بود که من و کامبیز روی این خونه گذاشته بودیم ..، اینبار عجله ای در کار نبود و سر فرصت اسباب و اساسیه خونه رو بازرسی میکردیم ، در خونه که باز میشد یه هال بزرگ بود که با یه فرش بزرگ دوازده متری دستباف فرش شده بود ، اینقد توی خونه خاک بود که ما کفشهامون رو در نیاوردیم ..، روبروی در ورودی بعد از هال بزرگ یه آشپزخونه خیلی بزرگ بود که همه وسایل توش دست نخورده مونده بود ، بجز اینکه همه چی بهم ریخته بود ، در کابینتها باز بود و ظرفها رو خاک برداشته بود ، توی ظرفشویی پر از ظرفهایی بود که معلوم بود کثیف بودن و هیچوقت کسی فرصت شستنشونو پیدا نکرده ..، کف آشپزخونه یه فرش دستباف شیش متری انداخته بودن و یه میز نهار خوری هشت نفره چوبی شیک چسبیده به پنجره آشپزخونه بود ، تقریبا تمام وسایل برقی خونه مارک هیتاچی ژاپن رو داشتن ، کامبیز در یخچال رو باز کرد و بعد بینیش رو گرفت و بلافاصله درش رو بست و یه متر به عقب پرید ..، داد زد پف ف ف ف ف ...، خندیدم گفتم چیه ؟ گفت انگار صد تا گربه مرده رو این تو نگه میداری ..، توی پذیرایی بزرگ اون خونه دو دست مبل استیل با نقشهای ویکتوریایی دور تا دور اتاق چیده شده بودن و سه تا فرش بزرگ دستباف وسط اتاق پهن بودن ، نور پذیرایی از یه پاسیو بزرگ تامین میشد که باقیمانده چند تا گل توی گلدونهای بزرگ رنگی توش به چشم میخورد ، دو سه تا قاب عکس از صحنه های شکار و طبیعت به دیوار بود ..، کامبیز گفت حمید این سه تا فرش حداقل 60 تومن پولشه ..، گفتم خدا از دهنت بشنوه برادر اوضاع مالی خرابه ..، کامبیز خندید و گفت بزار حرف از دهن بابات در بیاد بعد بگو اوضاع خرابه ..! یه راهرو پهن و دراز چسبیده به دیوار آشپزخونه ما رو به سمت اتاق خوابها میبرد ، یه سرویس بهداشتی اول راهرو بود و کنارش یه در قفل که حدس زدیم باید حمام باشه ..، بعد سه تا اتاق خواب خیلی بزرگ که همشون دستشویی و حمام جداگونه داشتن ..، اولین خواب توش وسایل بچه و یه تختخواب سفید بچه گونه داشت ، از پنجره اتاق میشد حیاط و ورودی پارکینگ رو دید ..، توی کمد ها خالی بود ..، اتاق بعدی چسبیده به این اتاق یه تخت یه نفره داشت که روش مرتب نشده بود و ملحفه و بالش نامرتب بودن و الان روشون کاملا خاک گرفته بود ، روی دیوار یه عکس بزرگ سوفیالورن چسبونده بودن و به یه دیوار دیگه یه پوستر بزرگ از ادری هپبورن ..، توی کمد چند تا لباس دخترونه به چشم میخورد ، کشوها خالی بودن ، گوشه یه کشو کامبیز یه لنگه گوشواره پیدا کرد و داد به من ..، گوشواره الماس نشان .. با نقش گل زنبق .، مطمئن بودم طلاست ..، اتاق آخری که ته راهرو بود و با یه مقدار فاصله از این دو تا اتاق بود یه اتاق خیلی بزرگ بود که توش یه تختخواب دو نفره قهوه ای رنگ چوبی وسط اتاق بود و یه فرش نفیس شیش متری که انگار سعی کرده بودن جمعش کنن و بعد پشیمون شده بودن کف اتاق ولو بود ...، دیوار روبرو یه پنجره بزرگ داشت که با یه پرده سرتاسری مخمل سرخ پوشیده شده بود ، دیوار یک طرف یه کمد سرتاسری داشت و وسطش یه در بود ، مطمئن بودیم این در به سرویس بهداشتیه ..، کامبیز در رو باز کرد و سوت زد ..، جلو رفتم و داخلش رو نگاه کردم ، یه حمام خیلی شیک ..، با یه وان دو نفره از جنس مرمر ..، لوازم حمام از بهترین جنس بودن ..، اون یکی دیوار اتاق یه در دیگه داشت ، با کامبیز تعجب کردیم که اون در دیگه به کجا ختم میشه ..، در رو باز کردیم و یه اتاق دیگه هویدا شد ..، یه اتاق که داخلش میز توالت و چند تا مبل کوچیک راحت و شیک و یه میز و تلوزیون و همه وسایل استراحت رو داشت ..، در اصل یه اتاق راحتی خیلی شخصی بود ..، با حیرت اطراف رو نگاه میکردیم ..، کامبیز پرده اتاق رو کنار زد و صدا زد حمییییید ...!! ، سرمو چرخوندم ، بیا اینجا رو ببین پسر ..! ، رفتم و کنارش وایسادم ..، چیزی که میدیدم صد برابر به حیرتم اضافه کرد ، حیاط اصلی ساختمون در اصل پشت ساختمون بود ..، با یه عالمه درخت خوشگل و سبز و یه استخر نسبتا بزرگ که البته خالی بود ..، با تعجب داشتم نگاه میکردم و فکر میکردم پس راه دسترسی حیاط از کجاست ..! ، کامبیز گفت حمید فک کنم راهش از تو پذیراییه ..، با عجله برگشتیم توی پذیرایی و پرده رو کنار زدیم ، جایی که فکر میکردیم باید پنجره باشه یه درب بزرگ دو لنگه بود ..، درب از داخل قفل بود و با یه حفاظ محکم میشد که اونهم با یه قفل پدر و مادر دار حفاظت میشد ...، دسته کلید رو اوردیم و با صرف چند دقیقه وقت در رو باز کردیم و وارد حیاط شدیم ..، حیاط که نه ..، بهشت ..! ، چیزی که متعجبون کرده بود این بود که درختهای این حیاط کاملا سرحال بودن و از علف هرز توی باغچه ها خبری نبود ، انگار که تازه بهشون رسیدگی شده ..، یه آلاچیق بزرگ وسط حیاط و کنار استخر بود ته حیاط یه عمارت سرایداری بود و کنارش یه دروازه بزرگ که بقول کامبیز از اون در کامیون هم میتونست بیاد داخل ..، با کامبیز رفتیم سمت عمارت سرایداری ...، برعکس همه خونه شیشه های عمارت سرایداری تمیز بود و پرده هاش کاملا معلوم بود ..، به در عمارت هیچ قفلی نبود ..، دستمو دراز کردم که درش رو باز کنم اما بجاش دستم رو کشیدم و در زدم ...!از توی عمارت سرو صدا بلند شد و بعد در باز شد و من و کامبیز و یه مرد مسن آفتابدیده با حیرت به همدیگه زل زدیم ..!!
یک تابستان رویایی فصل سوم قسمت سی فک کنم سی ثانیه همه ساکت بودن ، بالاخره به زبون اومدم و گفتم ببخشید شما ...؟ ..، پیرمرد یه سری تکون داد و با یه لحجه کرمانشاهی گفت من خلیل هستم نگهبان و باغبون اینجا ..، شما ؟ گفتم من هم مالک اینجام ..، گفتم وقتی ما این ملک رو خریدیم گفتن تخلیه است ..، منتظر نبودم کسی توش باشه ..، پیرمرد سری تکون داد و گفت بهمن 57 سرهنگ و خونواده اش یهو جمع کردن و گفتن میرن چند ماه آمریکا دوازده هزار تومن هم به من دادن گفتن این بابت شیش ماه حقوقت ، اگه برگشتیم که چه بهتر اگه برنگشتیم تو هم تا هر وقت خواستی اینجا بشین اگر هم خواستی جمع کن و برو ..، بعد یکم صبر کرد و گفت منم که جایی نداشتم موندم ..، گفتم این چند وقت از کجا میاوردی خرج میکردی پدر جان ؟ گفت میرفتم تو باغهای این اطراف باغبونی ..، بعد با یه لحن غمگین اضافه کرد حالا اگه یه فرصتی به من بدین تا چند روز دیگه بساطمو جمع میکنم و میرم ..، یه فکری کردم و گفتم نمیخواد بری ، فعلا باش تا ببینیم کی مجوز حاضر میشه که بکوبیم و دوباره بسازیمش ..، خلیل گفت میخواید اینجارو خراب کنید ؟ حیفه ...، سرهنگ لوازم این خونه رو دونه دونه از اروپا و آمریکا آورد ...، خندیدم و گفتم آره اما اون بیست سال پیش بود پدرجان ..، حالا دیگه کلنگی شده ..، خلیل با همون لحجه کرمانشاهی گفت ملک خودتانه ..، اما حیفه ..، گفتم زحمت باغبونی اینجارو تا الان میکشیدی دستت درد نکنه ...، منبعد هم مواظب اینجا باش و به باغچه برس ، باغبونی بقیه رو میکردی چقد هر ماه در آمد داشتی ؟ گفت اگه کار بود ماهی دو سه تومن ..، اگه کار نبود هم هیچی ..! ، گفتم من ماهی دوهزار و پونصد تومن بهت میدم اما دیگه همش همینجا باش ، جای دیگه نرو ..، باشه ؟ گفت من از خدامه آقا دستت درد نکنه ..، گفتم من حمید هستم ، اینجا ملک بابامه ، حالا بعدا میاد اونم میبینی ..، اینجا تنهایی ؟ گفت نه زنم هم هست ، قبلا تو خونه سرهنگ کلفتی میکرد ، اما حالا دیگه زمین گیر شده ..، دست کردم توی جیبم و دو هزار و پونصد تومن در آوردم و دادم بهش ، گفتم این حقوق این ماهت ، فعلا مایحتاج خونه ات رو تهیه کن تا بعد ببینیم چی میشه ..، خلیل یه ساعت تشکر میکرد و پدر و مادرمو دعا میکرد ، یه فکری کردم و گفتم این اطراف کسی رو میشناسی ؟ گفت آقا این اطراف من همه رو میشناسم ، همه هم منو میشناسن ، سی ساله دارم اینجا زندگی میکنم ، گفتم دو سه نفر کارگر زن زرنگ مطمئن میخوام که فردا بیاری خونه رو تمیز کنن ..، میتونی ؟ گفت بله آقا ، چه ساعتی بگم اینجا باشن ؟ یه فکری کردم و گفتم ساعت 9 خوبه ...، کامبیز که تا اونوقت ساکت بود گفت یه نگاه به کونت بنداز بعد قرار بزار ، خلیل که از حرف کامبیز تعجب کرده بود و لابد پیش خودش فکر میکرد قرار کاری چه ربطی به کون من داره با تعجب کامبیز رو تماشا میکرد ..، خندیدم و گفتم راست میگی من کون گشاد تا 9 هنوز خوابم ..، گفتم آقا خلیل بگو ساعت ده اینجا باشن ..، خلیل هنوز هم متوجه حرفهای ما نشده بود اما ساعت ده رو فهمید و گفت پس ساعت ده ؟ گفتم آره آقا خلیل ساعت ده ، کامبیز گفت حالا بهتر شد ..، احتمالا کارگرها یکی دو ساعت بیشتر معطل نمیشن ...، خندیدم و گفتم نه بابا ..، خودمو میرسونم ..، بعد به خلیل گفتم خانمت میتونه بالای سر کارگرها وایسه ؟ آخه لابد خونه رو خوب میشناسه و جای وسایلو میدونه ..، خلیل به جای جواب سرشو کرد تو عمارت سرایداری و صدا زد اختر ...، اختر ...، بیا ..! یه دقیقه بعد یه زن حدودا شصت ساله با لباس دهاتی با موهای سفید ژولیده اومد دم در ..، اینقدها هم داغون نبود ..، خلیل گفت این آقا صاحبخونه جدیده ..، میخواد خونه رو تمیز کنه ..، میتونی کمک کنی ؟ اختر یه نگاهی به من و کامبیز انداخت و گفت ای صابخونهیه ؟ خنده ام گرفت ، گفتم نه ، بابام صابخونه است ..، اختر سر تکون داد ..، گفتم اختر خانم میتونی کمک کنی خونه رو تمیز کنن ؟ دستشو به کمرش گرفت و گفت با این کمر ...؟ گفتم کارگر میگیرم شما که جای وسایلو بلدی بالا سرشون وایسا ..، گفت باشه ، دو تا صد تومنی به خلیل دادم و گفتم وسایل شوینده و تاید بخر ..، گفت شما وسایل خونه رو بردید ؟ گفتم نه ..، گفت همه چی تو خونه هست ، تاید که خراب نمیشه ، حداقل یه کارتون تاید تو خونه هست ..، خوشحال شدم و گفتم باشه پس ما فعلا میریم ...، با کامبیز از خلیل و زنش جدا شدیم و برگشتیم توی خونه ..، کامبیز گفت آدمهای خوبی بنظر میرسیدن ، خوب کردی نگهشون داشتی ، حتی وقتی که بخوای اینجا رو بکوبی نگهبان لازم داری ..، سر تکون دادم ، گفتم کامبیز تو وسایل شوینده به چشمت خورد ؟ گفت نه ..، هرچی بود تو کابینت زیر ظرفشویی بود که همه داغون و پوسیده بودن فقط بدرد سطل آشغال میخوردن ، گفتم فردا خودم احتیاطا میخرم ..، میخوام برم ثبت ببینم جواب استعلام اومده یا نه ..، میای ؟ گفت آره بریم ...، یه راست رفتم پیش سهرابی ، منو شناخت و گفت بشین ..، پیرمرد آبدارچی رو صدا کرد و گفت برو پیش صادقی بگو جواب استعلام اون ملکو که نامه اش رو بهت دادم بده ، اگه گفت کدوم ملک بگو همونکه با صاحبش دعوا کردی ! ، آبدارچی رفت و چند دقیقه بعد با یه نامه برگشت ، سهرابی نامه رو به من داد ، گفتم خیلی شرمنده شما شدیم ، چطور از خجالتتون در بیایم ؟ گفت هیچی فقط اگه دوست داشتی یه پول چایی به این آقا مسلم ما بده ، عیالواره و نیازمند ..، همش هم اون پیگیر کارتون بوده ..، ازش تشکر کردم و وقت رفتن دویست تومن دادم به آبدارچی که کلی تشکر کرد ..، نامه ثبت رو گرفتم و برگشتم شهرداری ..، گفتن تو هفته آینده کارشناس میاد برای بازدید ..، گفتم باشه ..، گفت تو ملک باشید ..، گفتم ملک سرایدار داره ، فقط باید از در پشت برید و در بزنید ..، طرف روی نامه ما نوشت از در پشت مراجعه شود ، کامبیز یه نگاهی به نوشته یارو کرد و یه ویشگون به من گرفت و زد زیر خنده ..! ، منم خنده ام گرفت ..وقتی برمیگشتیم گفتم کامبیز یه چیزی تعریف کن حوصله امون سر رفت ..، خندید و گفت چی تعریف کنم ؟ گفتم یه چیز باحال ، تو که همیشه یه داستان باحال تو آستینت داری که منو سورپرایز کنی ..، یکیشو رو کن ..، گفت اول یه چیزی بگم ، از دیروز تا حالا سر دلم مونده ...، گفتم بگو ، گفت اگه ایندفعه بدون کاندوم با سهیلا سکس کردی دیگه هیچوقت نمیذارم با مامانم بخوابی ...!! ، زنیکه جنده معلوم نیست هر ثانیه زیر کیه ..، پس فردا ننه من سوزاک بگیره آبرو برامون میمونه .؟ خیلی تو پرم خورده بود اما دیدم راست میگه .. ، ساکت شدم ، ادامه داد : واسه خودت خطرناک تره ..، یه بیماری مقاربتی میگیری گرفتار میشی ..، باید بری پیش آویر بکشی پایین التماسش کنی خوبت کنه ..! خوبه ؟ ساکت بودم ، گفت این کارها اگه احتیاط نکنی هر کدومش به قیمت گرونی برات تموم میشه ..، حواست جمع نباشه طرف حامله میشه ..، بی احتیاطی کنی مریض میشی ..، مریض بشی دو نفر دیگه رو مریض میکنی و هر کدوم ممکنه برات کلی دردسر درست کنن ، این کارها مشدی گری بر نمیداره ..، قول میدی بهم ؟ گفتم آره ..، گفت باشه ..، میخوام یه چیزی واست تعریف کنم ..، گفتم بگو ..، گفت قیافه ات شده مثل ان ، یکم بخند تا بعد واست تعریف کنم ، خندیدم و گفتم بگو ...، گفت آهان حالا شد ..، قیافه ات مثل آدم شد ! ، بعد گفت چند وقته دیگه با پری قایم موشک بازی نمیکنیم ، گفتم یعنی چی ؟ گفت یعنی میرم خونشون لباس سکسی میپوشه واسم ، قر میده ، میرقصه ، میاد میشینه کنارم با هم فیلم سکسی میبینیم ..، ساک میزنه ، بعد هم شب که میشه مثل آدم میخوابه و کس میده ...! ، از حسادت داشتم میمردم ..، گفتم خوب...، گفت چند وقت پیش داشتیم فیلم سکسی میدیدیم دو تا مرد داشتن با هم یه زنه رو میکردن ..، پری گفت چه حالی میکنه این زنه ..، خوابوندمش روی زمین و انگشتمو کردم تو کسش ، اه و ناله اش بلند شد ، بعد اون یکی انگشتمو کردم تو کونش ، دادش در اومد ، گفتم میخوای یکی رو بیارم سه تایی سکس کنیم ؟ پری رنگش پرید و گفت کیو بیاری ؟ گفتم یه آدم مطمئن ..، پری ترسیده بود اما جوابمو نمیداد ، دلش میخواست ، گفت کسی تو فکرت هست ؟ گفتم آره ...، حمید ..، گفت نه ..، آشنا نه ...، حمید سنش هم کمه ..، خودتو نبین ، تو این سن پسرها بچه محسوب میشن ، دعواتون میشه میره میزاره کف دست ننه اش بعد دیگه بیا و جمعش کن ...، کلی ازت تعریف کردم و گفتم خیلی بهت اعتماد دارم اما هنوز راضی نشده ..، دارم روش کار میکنم ..، اگه شد دوتایی میکنیمش..، دوست داری ؟ از هیجان داشتم میمردم ...، گفتم دوست دارم ؟ پسر میمیرم واسه این کار ..، دستهام داره از هیجان میلرزه ، اگه جور بشه که عالیه ..، بعد گفتم شوهرش کجاست ؟ گفت دو سه روز دیگه میاد ...، گفتم خوب دهن سرویس برو امشب پیشش یه گفتی بزن شاید شد...، منم میرم خونتون به یه نوایی میرسم ..! خندید و گفت بد نگذره هم ننه ام رو بکنی هم خاله ام رو ؟ پری پریوده ، وقتی هم پریوده بد اخلاقه ، برم اونجا فقط شق درد میگیرم ، باز اگه تو هم حداقل یه بیلی واسه ما میزدی ، اونوقت شاید انگیزه داشتم که برم ..، یه کاری بکن شاید یه چرتی با مامانت زدیم ...، خندیدم و تو دلم گفتم اگه بدونی با بابام آشتی کرده که سکته میکنی ..، گفتم باشه آخه چه صحبتی بکنم ؟ بگم مامان جون بیا برو به کامبیز بده ؟ خندید و گفت راست میگی ، فرصتش پیش بیاد خودم بلدم چیکار کنم...، حالا چی میگی ؟ کیرت واسه ننه ما راست شده ؟ خندیدم و گفتم نه ، دلم واسه مامانت تنگ شده ...، خندید و گفت باشه ، دهنت سرویس ، شب میرم خونه پری ..، ما جق میزنیم شما هم برو سر فرصت ترتیب مامان ما رو بده ، یه فکری کردم و گفتم کامبیز بیا بریم یه دوری بزنیم بعد من میزارمت خونه پری ، خودم میرم سمت خونه شما...، نمیخوام اول برم خونه و بعد دوباره بیام سمت خونه شما ، از صبح با تو هستم ، اگه برم خونه دیگه چه بهونه ای دارم که دوباره بیام سمت شما ..؟ کامبیز خندید و گفت باشه ..، بعد گفتم صبح میام دم خونه پری اینا دنبالت ..، باز میای باهام بریم خونه ارواح ؟ کامبیز در حالی که میخندید گفت آره واسه حمالی ! ، خندیدم ..، یهو کامبیز گفت حمید یواش کن ، سرعتمو کم کردم ، دو تا دختر سانتی مانتال کنار خیابون منتظر ماشین بودن کامبیز گفت یه چراغ بده ..، چراغ زدم و یکی از دختر ها با لبخند جلومون دست گرفت ..، زدم بغل و قفل عقب رو باز کردم .... دخترها خرامان خرامان اومدن و در عقب رو باز کردن و در حالی که با هم حرف میزدن و بلند بلند میخندیدن سوار ماشین شدن ، سلام کردن و ما هم بهشون سلام کردیم ..، یکی از دخترها خوشگلتر بود ، صورتش به زردی میزد و موهاش رو مش کرده بود که اونوقتها تازه مد شده بود ، مانتو سبز روشن تنش کرده بود و سر استینهاش گلدوزی شده بود که اونهم تازه مد شده بود ، بنظرم اومد که سینه هاش کوچیکه ..، اون یکی تپل تر و گوشتالو تر بود و هیکل سکسی ای داشت گوشتالو بود و ممه های درشتی داشت ، ساقهای تپلش رو بیرون انداخته بود و یه صندل لختی پاش کرده بود اما خیلی خوشگل نبود ، موهاش مشکی بود و صورت گرد و پوست تیره تری داشت ..، اما هر جفتشون هم حسابی به خودشون رسیده بودن و آرایش غلیظی داشتن ، اونی که خوشگلتر بود به نظر شیطون تر هم میومد ، تا نشستن گفت آقای راننده ..، مسیرتون به میدون تجریش میخوره ؟ ما یکم دیرمون شده ..! ، گفتم فعلا این تاکسی آزاده ، مسیرش به همه جا میخوره ..! ، اما چرا عجله دارید ؟ تازه میخواستیم با هم یکم بیشتر آشنا بشیم ..، خندیدن و دختره گفت عجب تاکسی قشنگی دارید آقا ، بعد گفت باید زود برم خونه ، بابام یکم سخت گیره و وقتی میاد خونه اگه من قبل از اون خونه نباشم بعدش دعوا میکنه ، اون تپل تره به دوستش رو کرد و گفت فرانک منم واقعا حوصله ندارم زود برم خونه یه بیست دقیقه هم با این آقایون حرف میزنیم بعد بریم ..، باشه ؟ فرانک شونه اش رو بالا انداخت و گفت آخه اوندفعه دیر رفتیم بابام دعوام کرد ، بهت گفته بودم که ..، دختر تپل تر سرشو تکون داد و گفت همش یه ربع ..، فرانک گفت باشه ، کامبیز رو به دختر ها برگشت و گفت من کامبیز هستم اینم حمیده ..، دانشجوییم ...، از بچگی با هم دوستیم ، دختر تپل گفت خیلی خوشوقتم ، من هم ناهیدم این هم فرانکه ما هم دوستای قدیمی هستیم ..، ما دیپلممون رو پارسال گرفتیم اما تصمیم داریم بریم اروپا برای ادامه تحصیل ، این آخرین سالیه که تو ایرانیم ..، دیگه اینجا جای موندن نیست ..، کامبیز سری تکون داد و گفت آره ، راست میگید ، منم پدرم ایران نیست ، تصمیم داشتم منم برم اما بخاطر مامانم نرفتم و اینجا موندم ، کلا اینجا موندن سخت شده و متاسفانه سخت گیریها واسه دخترها بیشتره ..، دخترها با همدردی کامبیز سر تکون دادن و تایید کردن ..، ناهید ادامه داد البته خونواده هامون اصرار دارن که ازدواج کنیم اما من و فرانک فعلا اصلا قصد این کارو نداریم ..، شماها چند سالتونه ..؟ کامبیز گفت من 22 سالمه و حمید بیست و یک سال ، فرانک پرید توی صحبتشون و گفت سن شما بهتون میخوره اما آقا حمید حداکثر نوزده سال بهشون میخوره ..، خنیدیم و گفتم پس یعنی خوب موندم ؟ فرانک دور و بر ماشینو نگاه کرد و بعد در حالی که با دستش به بدنه ماشین میزد گفت تخته هم پیدا نمیشه ..، آره بزنم به تخته خیلی خوب موندید ..، هممون خندیدیم ..، ناهید گفت من بیست سالمه و فرانک نوزده سال ..، اما همکلاس بودیم چون من نیمه اولی بودم و فرانک متولد اسفند ، بخاطر همین با اینکه نزدیک یازده ماه با هم اختلاف سنی داشتیم اما همیشه با هم همکلاس بودیم ..، کامبیز گفت چه جالب چون من و حمید هم همیشه با هم همکلاس بودیم ، کامبیز گفت من و حمید تصمیم داشتیم بریم یه چیز سبک بخوریم و ته بندی کنیم چون معلوم نیست کی بتونیم خودمونو برسونیم خونه واسه شام ..، شما هم اگه وقت دارید با هم بریم ..، دخترها یه نگاهی به هم انداختن و تایید کردن که بریم ..، کامبیز گفت حمید واسه اینکه خانمها هم دیرشون نشه میخوای برو شاورما ..، یه هات داگ بخوریم ، هم خوشمزه است هم همیشه آماده داره ، معطل نمیشیم ، دخترها هم اوکی دادن و رفتیم سمت شاورمای تجریش ..، ماشین رو پارک کردیم و کامبیز سرشو توی ماشین گردوند و گفت همه هات داگ میخورن ؟ هممون سر تکون دادیم و کامبیز رفت ....
marchobe: عالییییییییییییییییی بود مرسی مرسی از همه دوستان مخصوصا چند تایی که از اول باهام بودیدو امضاتون پای تک تک پستهای من هست و با دلگرمی شما تا اینجا ادامه دادم و ایشالله تمومش میکنم Younker: خسته نباشی و دمت گرم. ولی حیف نیست داستان به این خوبی رو تموم کنی؟ لطفا اگه میتونی ادامه بده چون سوژه زیاد هست . دستت درد نکنه بابت زحمتی که میکشی دلم میخواد که ادامه بدم ، اما وقتی بخاطر کار و گرفتاریهای دیگه یکم بین قسمتهای داستان فاصله میفته بعضی از دوستان طوری به حمله میکنن که انگار پول دادن که یه کالایی رو بخرن و حالا جنسشون دیر رسیده ، واسه همین هم دلم میخواد داستان رو تموم کنم و بعد اگه فرصت داشتم یه داستان دیگه بنویسم payamsweden: بجرات میتونم بگم تا حالا داستان سکسی به این قشنگی و جذابیت نخوندم.واقعا عالیه.دستِ گلت درد نکنه sarmast: AriaTسلام،دستت درست تا اینجاشم بسیار عالی اومدی کسایی که دلشون نمیخواد به تایپیک سر نزنناما خواهشی که از تو دوست عزیز دارم اینه که تا هرجا که قوه داستان نویسیت اجازه میده بنویس هرچند یکی در میون مرسی از همتون و دلگرمیهاتون miladjuv22: خیلی ممنون برای داستانت من خودم بعضی وقتها داستان مینویسم اما اینکه بخوای یه داستان شاخ برگش بدیپرورش بدی یه کار سخت اینکه داستانت تا اینجا کشوندی عالیه اما دو نکته رو فراموش نکن برخی از شخصیتهات تو داستان گم شدن دوم تا داستانت به صورت کامل تموم نکردی تمومش نکن به ذوق مخاطبت میخوره سوم تو داستان دومت میتونی یکی از داستانها سایت ادامه بدی مثل تربیت یک دافدر اخر آرزو موفقیت برات دارم مرسی دوست من که داستان من رو خوندی و دنبال کردی ، چند تا نکته هست ، اول اینکه بعضی شخصیتهای داستان من کنار هم بودنشون بی معنی بود ، مثل سولماز و شهین ، بخاطر همین وقتی میخواستم به یکی بپردازم باید اون یکی از داستان بیرون میرفت ، دوم اینکه من برای داستانم یه پایان در نظر دارم و داستان به سمت اون پایان جلو میره ، وقایع دیگه ای که پیش میاد همه جانبی هستن و روشون زیاد تامل نمیکنم ..، اما در مورد پیشنهادت برای ادامه دادن داستان دیگران ...، حقیقتش اینه که شخصیتها و مکانهای داستان من بیشترشون حقیقی هستن ، یعنی فی المثل من واقعا همچین زندایی تو زندگیم داشتم ..، هیچوقت تو واقعیت باهاش سکس نکردم ، اما تو این تابستون رویایی سکس کردن باهاش رو تصور کردم ، یا کامبیز داستان ، واقعا وجود داره ، فقط اسمش کامبیز نیست !! ، بخاطر همین موضوع برای من ارتباط برقرار کردن با داستانهای دیگران و ادامه دادن اونها یکم سخته ..، من وقتی جزئیات چهره یه نفر رو شرح میدم چهره اون نفر جلو چشممه ..، در هر صورت از نظر لطفت و پیشنهادت متشکرم mahdi75: سلام آریا جان و ممنون از تمام زحماتی که برای نوشتن این داستان متحمل میشویحقیقتا سطح داستان نویسی سکسی در این تاپیک را بالا برده ای و بعد از بازنشستگی عزیزانی مثل جناب ایرانی (شهرزاد) پرچمدار نوشتن داستانهای خوب و تاثیرگذار سکسی شده ای.قسمتهای سکسی داستان را عالی و واقعی توصیف میکنی. خوشبختانه وقت زیادی هم برای قسمتهای غیرسکسی میگذاری که کل داستان را خیلی دلپذیرتر میکند.حقیقتا توصیفات و توضیحاتت بینظیر و عالی است مثل: خرید ماشین یا گرفتن گواهینامه و این آخری: خرید خانه.داخل و خارج ملک خریداری شده را بخوبی توصیف کرده ای، درست مثل لوکیشنهای یک فیلم سینمایی و با مهارت یک طراح دکوراسیون منزل......واضح است که بسیاری از مطالب داستان تجربه های شخصی خودت یا نزدیک به آن است. برایت آرزوی موفقیت دارم.فقط یک نکته: حیف است داستانت (به هر دلیلی) شامل ایرادهای کوچکی مثل اشتباه در ساعت وقوع اتفاقات یا غلطهای املایی (کلمه اساسیه بجای اثاثیه، ...) باشد. باز هم ممنون
یک تابستان رویایی فصل سوم قسمت سی و یکم دوستان خوبم این قسمت آخرین قسمت از فصل سوم داستانه ...، فصل چهارم که آخرین فصل هست رو چند روز دیگه شروع میکنمرو به دخترها گفتم نمیخواید یکیتون بیاید جلو ؟ دخترها به هم نگاه کردن و لبخند زدن ، بعد فرانک که سنش کمتر بود در ماشینو باز کرد و اومد جلو پیش من نشست ..، چند دقیقه بعد کامبیز هم با چهار تا ساندویچ و چهارتا نوشابه رسید ..، من و دخترها مشغول گفتن و خندیدن بودیم ، کامبیز به شیشه زد و ناهید در عقب رو باز کرد که کامبیز سوار بشه ..، کامبیز در حالی که غرولند میکرد سوار ماشین شد و گفت یکیشون نمیاد کمک کنه ، مگه من چند تا دست دارم که چهار تا ساندویچ و چهار تا نوشابه رو بیارم ، حالا که آوردم یکیتون درو باز نمیکنه ..، خندیدیم و ناهید نوشابه هارو از دستش گرفت و صورتشو به کامبیز نزدیک کرد و بوسیدش ، گفت اینم بخاطر عذر خواهی ، کامبیز هم بلافاصله لبهاش رو به لبهای ناهید چسبوند و ماچش کرد و گفت اینم بخاطر معرفتت ..، کلی خندیدیم ، کامبیز و ناهید عقب ماشین دل میدادن و قلوه میگرفتن ، فقط چند دقیقه از آشناییمون میگذشت اما دست کامبیز توی بدن ناهید ول میچرخید ، دیدم خیلی از قافله عقبم ، به فرانک گفتم بیا یه چیزی بهت بگم ، فرانک سرشو بهم نزدیک کرد ، سریع لبمو به لپش چسبوندم و بوسیدمش ، گفتم اینم واسه اینکه خوشگلی و اومدی پیش من نشستی ..!! ، همه خندیدن ..، ساندوچم رو تو دستم گرفتم و گفتم هیشکی تو این ماشین ترک نیست ؟ دخترها به همدیگه نگاهی انداختن و خندیدن و گفتن نه ..، با لحجه ترکی گفتم آخه یکی از همشهریهای ما رفت آمریکا ، دست و پا شکسته انگلیسی بلد بود ..، دید یه دست فروش بالاش بزرگ نوشته هات داگ و ملت تو صف وایسادن و ساندویچ میگیرن و بالذت میخورن ..، با خودش گفت هات داگ که یعنی سگ داغ ، اینها اینقد با لذت میخورن بزار ببینیم چه مزه ای میده ، نوبتش که شد ساندویچش رو تو دستش گرفت و لاش رو باز کرد که ببینه چی توشه ، وقتی هاد داگ رو توی ساندوچش دید گفت شانسو ببین کجای سگه هم نصیب ما شد ...!! ، دختر ها اینقد خندیدن که نفسشون گرفت ، فرانک که کنارم نشسته بود خودشو بهم نزدیک کرد و دستشو روی پام گذاشت و لبش رو به لبم چسبوند و گفت اینم بخاطر اینکه اینقد با نمکی ! اما من ترکم ! ، جای لبشو روی لبم با زبون لیسیدم و گفتم جووون پس تو چرا اینقد شیرینی ؟ گفتم بجان خودم وقتی دیدم اینقد خوشگلی حدس زدم که باید ترک باشی ...! ، حالا ناراحت نشدی ؟ فرانک گفت نه بابا ا اینها گه برای شما جکه برای ما خاطره است !! ، کلی خندیدیم ، چند دقیقه بعد دیگه ساندویچهامون تموم شده بود و فرانک گفت آقا حمید میشه زودتر مارو برسونی تجریش ؟ گفتم بگید خونتون کجاست میرسونیمتون ، فرانک گفت نه ..، همون تجریش خوبه ..، کامبیز و ناهید تلفن دادن و تلفن گرفتن ، ناهید گفت من معمولا صبحها خونه تنهام ، زنگ بزنید قرار میزاریم ..، کامبیز هم گفت زنگ زدی اگر مامانم گوشی رو برداشت بگو با کامبیز کار دارم و خودتو معرفی کن ، مشکلی نیست ، دخترها گفتن عجب مامان باحالی !! ، من بجای کامبیز جواب دادم کجاشو دیدین ..، از نزدیک ببینید تازه معلوم میشه عجب چیز باحالیه...! ، دخترها خندیدن منتظر بودن کامبیز از دست من عصبانی بشه ..، وقتی دیدن کامبیز اوکی هستش تعجب کردن و ناهید گفت معلومه خیلی با هم صمیمی هستید که از این شوخیها با هم میکنید ..، سری تکون دادیم و دخترها رو پیاده کردیم ..، راه افتادم سمت ده ونک که خونه پری اینها اونجا بود ..، کامبیز گفت اینها جفتشون متاهل بودن ، خونشون هم این دور و برها نیست ، اروپا و این حرفها هم همش چسی الکی بود ، با تعجب گفتم از کجا میدونی ؟ گفت وقتی میخواستن سوار بشن دیدم ناهید حلقه اش رو سریع از دستش در آورد ، وقتی هم که فرانک میگفت بابام دعوام کرده جفتشون لبخند زدن ، میدون تجریش هم پیاده شدن که سوار اتوبوس یا تاکسی بشن که ما یه وقت خونشون رو یاد نگیریم ، وقتی هم که دست میکشیدم تو تنش دیدم لباسی که زیر مانتو پوشیده یه لباس نخی ارزون قیمته ، اینها فقط به قیافشون رسیده بودن و زده بودن بیرون ، مطمئن باش اگه دوباره باهاشون قرار بزاریم با همین مانتوها میان ! ، ضمنا جفتشون هم اینکاره هستن ..، حواست باشه ، اگه کار به سکس کشید حتما کاندوم بزاری ..، سرمو پایین آوردم و گفتم چشم استاد ، خندید ، گفتم نه والله ، هر دقیقه یه ضرب شصت نشون میدی که من یادم بیفته چقد از شما عقبم ! ، خندید و گفت نه بابا فقط یکم دقتم میخواد ..، کامبیز رو در خونه پری پیاده کردم و سر خرو کج کردم سمت خونه پروانه ..، کیرم که بوی تن پروانه به دماغش خورده بود راست وایساد و تا دم خونه کامبیز اینا شل نشد !! ساعت حدود هفت عصر بود و ده ساعتی میشد که از خونه بیرون اومده بودم ، دم خونه کامبیز اینها پارک کردم و زنگ زدم ، پروانه آیفونو برداشت ، گفتم حمید هستم ، درو زد ..، وارد خونه شدم و دم در منتظر موندم ..، دو سه دقیقه بعد وقتی دیدم پروانه به استقبالم نیومد وارد خونه شدم و صدا زدم خاله پروانه ..! ، پروانه از بالای راه پله پیداش شد ، یه دامن بالای زانو قرمز سیر و یه بلوز نارنجی نازک پوشیده بود و پاهاش لخت بودن با تعجب نگاه کرد و گفت پس کامبیز کو ؟ گفتم رسوندمش خونه خاله پری ..! ، پروانه خندید و گفت قرار نبود امروز بره ..، گفتم نمیدونم خاله ..، گفت منو برسون منم رسوندمش و جلدی اومدم پیش شما که تنها نباشید ..! ، بلند بلند خندید و گفت بیا بالا عزیزم ..، خودمو به بالای پله ها رسوندم و وقتی خم شد که منو ببوسه لبهاش رو بوسیدم ، اونم منو بوسید ، دستمو به کمرش رسوندم و پهلوش رو لمس کردم و دوباره بوسیدمش ..، خندید و گفت چیزی خوردی ؟ گفتم آره خاله بیرون ساندویچ خوردیم ، گفت حداقل میومدی با هم شام میخوردیم ، دست پخت منو دوست نداری ؟ گفتم خاله من عاشق دست پخت شمام ..، گفت من هنوز ناهار نخوردم منتظر کامبیز بودم ، بیا بریم پایین یه چیزی بخوریم بعد بیایم بالا اختلاط کنیم ! ، دستمو گرفت و پله هارو برگشتیم پایین ، توی آشپزخونه داشت واسه خودش قرمه سبزی گرم میکرد ، خودمو از پشت بهش چسبوندم ، خندید ..، گفتم خاله بوش پیچید گرسنه شدم ، از خیر قرمه سبزیهای تو نمیشه گذشت ، خندید و گفت خودم میدونستم ، برات گرم کرده بودم ، میدونم چه شکمویی هستی ..، همونطوری که پای گاز وایساده بود دستمو به رون لختش رسوندم و مالیدمش ، یه تکونی به کون گنده اش داد و منو جری تر کرد ..، آروم دامنشو بالا دادم و بالای رون سفید و گوشتالوش رو با دست لمس کردم ، کاری به کار من نداشت و میذاشت دستمالیمو بکنم ، داشت از تو یه شیشه شربت آلبالوی غلیظ رو توی دو تا لیوان ریخت و بعد بهش آب سرد اضافه کرد...، دور لیوانهای خنک شبنم جمع شد و دست من به پایین شورت توری پروانه کشیده شد وکیرم میخواست شورتمو پاره کنه..، سرم رو به گردنش نزدیک کردم و بوسیدمش ، به سمتم برگشت و اونم منو بوسید ، گفت همینجا بخوریم یا بریم تو حیاط ؟ اونجا هم خنکه ، تازه چمن هارو آب پاشی کردیم ، گفتم خاله همینجا زود بخوریم ، دلم بد جوری هدیه تولد میخواد..!! ، خندید و گفت هدیه تولد سالی یه باره ، گفتم خاله قبول کن شرطو باختی ..، زیرش نزن ، هروقت کامبیز بره خونه خاله پری باید بهم هدیه تولد بدی..!! ، خندید و لیوانهای شربت رو سر میز کوچیک ناهارخوری که توی آشپزخونه داشتن برد ، بعد یه کاسه ماست پر کرد و کنارش گذاشت ، دو تا بشقاب برداشت و دو تا کفگیر بزرگ برنج ریخت ، گفتم خاله من غذا خوردم ، تازه وقتی گرسنه هستم هم اینقد نمیخورم ، کمش کن خاله ..، گفت باشه ، بزار ته بشقابت بمونه ، بهرحال من دیگه گرم کردم اگه نخوری باید بریزم دور، بعد یه کفگیر هم برای خودش کشید و با یه ظرف بزرگ خورشت خوشبوی قرمه سبزی که از روش بخار بلند میشد همه رو سر میز برد ، نشست روی صندلی و چسبیده بهش روی یه صندلی دیگه نشستم ..، دست راستم به قاشق بود و دست چپم لای پاهای خوشگل و سفید و داغش ، گفت تو و کامبیز کجا میرید این روزها ؟ براش تعریف کردم که بابام یه ملک کلنگی خریده اما توش اسباب و وسیله هست ، حالا داریم با کامبیز تمیزش میکنیم که اسباب وسیله هاش رو بفروشیم ...، سر تکون میداد و هوم هوم میکرد ، یه قاشق قرمه سبزی خوشمزه پرملات به دهنم میبردم و دستمو لای پاهای خوشگلش یه چرخ میدادم و براش با دهن پر تعریف میکردم ..، حرفهام که تموم شد گفت به بابات بگو توی ساختش مارو هم شریک کنه ، هم تو و کامبیز دستتون بند میشه هم اینکه یه پولی ما پس انداز داریم هدر نمیشه ، ببین چند واحد میخواد بسازه ، دو سه واحدش رو ما برداریم ..، گفتم چشم خاله حتما باهاش صحبت میکنم ، پروانه گفت اگه دیدی زیاد تمایلی به شراکت نداره اصرار نکن ، ولی زودتر بهم بگو که اگه با شما نشد من یه جای دیگه یه زمینی چیزی بخرم ..، بابای تو هر عیبی داشته باشه اما مغزش خوب کار میکنه ..، خندیدم و لپشو بوسیدم ، به بشقابم اشاره کرد و گفت گرسنه نبودی که ..، یه نگاه به بشقابم انداختم ، فقط اندازه یه قاشق دیگه توش برنج مونده بود ! ، گفتم خاله چیکار کنم قرمه سبزیهات حرف نداره..، به سمت من خم شد و لبم رو بوسید ، گفت بزار اینارو جمع کنم بزارم تو ظرفشویی ، صبح آسیه میاد میشوره ، فعلا اصلا حال ندارم ...از پشت بغلش کردم ، دستشو تو موهاش برد و گیره موش رو باز کرد و خرمن موهای طلاییش پایین ریخت ، در حالی که دستمو از پشت دور کمرش حلقه کرده بودم پله ها رو بالا رفتیم و در اتاق خوابش رو باز کردیم ..، کنار همدیگه روی تخت دراز کشیدیم میخواستم بغلتم روش ، نگهم داشت و گفت تازه غذا خوردیم ، یکم راحت دراز بکش ..، گفتم خاله مگه سیب زمینی هستم که تو اینطوری کنارم خوابیده باشی و من راحت کنارت دراز بکشم ؟ خندید و گفت اینهمه ساله منو میشناسی ، تا حالا سیب زمینی بودی ؟ زبون درازی نکن دراز بکش ، گفتم آخه خاله تا چند وقت پیش که من بچه محسوب میشدم ، از وقتی هم که فرق زن و مرد و فهمیدم همیشه با دیدنت تو اون لباسهای خوشگل و سکسی کیف میکردم و دلم میخواست یه روز اینطوری کنارت دراز بکشم ، حالا که به آرزوم رسیدم میگی هیچ کاری نکنم و راحت دراز بکشم ؟ چرخید سمت منو بجای هر جوابی لبهام رو بوسید و با بوسه لبهام رو بست ..، دستم آروم دوباره رفت لای پاهاش و دامنشو بالا زدم ، دستم از روی شورت توری به کس خوشگل و کوچولوش کشیده شد و با یه آه بلند عکس العمل نشون داد ..، کسش رو از روی شورت مالیدم و بعد دستمو بالاتر آوردم و شکم و پهلوهاش رو لمس کردم ، پلکهای خوشگلش رو بست ، سایه آبی کمرنگی که روی چشماش کشیده بود و ریملی که به مژه های بلندش زده بود صد برابر سکسی ترش کرده بود ، پلکهاش رو آروم بوسیدم ، دستشو پایین برد و از روی شلوار کیرمو مالید ..، بعد چشماشو باز کرد و گفت پاشو اینارو در بیار حواسم نیست ، کی با لباس رسمی میاد تو رختخواب ؟ خندیدم و پاشدم ، لباسهام رو در آوردم و انداختم روی صندلی میز توالتش ، با یه شورت دوباره برگشتم توی رختخواب ..، دستشو به کیرم رسوند و گفت آهان ، حالا خوب شد ..، گفتم خاله پاشو لباسهات رو در بیارم ..، پاشد و کنار تخت وایساد ..، نزدیکش شدم و جلوش وایسادم ، با هر دو دست یقه های بلوزش رو گرفتم و از هم باز کردم و بالای سینه اش رو بوسیدم ، بعد دکمه های بلوزش رو یکی یکی باز کردم و با پیدا شدن سینه های درشت توی سوتین زرد رنگ اونها رو توی دستم گرفتم و یکی یکی بوسیدم ، بعد کمکش کردم که بلوزش رو در بیاره ، وقتی میچرخید کیر راستمو از روی دامن محکم به کونش چسبوندم ، دوباره نفس صدا دار و بلندی کشید ..، بلوزش رو روی لباسهای خودم انداختم و تک دکمه دامنشو باز کردم ، زیپشو تو دستم گرفتم و آروم پایین کشیدم ، بعد دو طرف دامنش رو گرفتم و از پایین درش آوردم ، با اینکه زیپش رو کامل باز کرده بودم اینقد کونش گنده بود که باز هم دامن به سختی از پاش پایین کشیده میشد ..، با دیدن کون گنده اش تو اون شورت تور زرد رنگ انگار که دفعه اوله لخت میبینمش زیر لب سوت زدم و گفت واو ...، بعد بی اختیار گفتم بیخود نیست کامبیز با دیدن این تن صد بار جق زده ...، گوشهاش تیز شد و خم شد سمت من ..، چی گفتی ؟ به تته پته افتادم و گفتم هیچی خاله ...، بلندم کرد و به خودش چسبوندم ، گرمای تن داغ و لختش تو تنم پیچید و به لرزه افتادم ، لبش رو به لبم چسبوند و کشوندم به رختخواب ...، بعد دستشو برد توی شورتم و کیرمو مالید ..، بی اختیار لبشو که توی دهنم بود گزیدم ...، دوباره ماچم کرد و کیرمو بیشتر مالید ، داشتم از حال میرفتم ، گفت عزیزم ، وقتی دو نفر کارشون به اینجا میکشه که دیگه نباید چیزی رو از هم قایم کنن ..، اتفاقا خیلی وقت بود میخواستم ازت در مورد کامبیز سوال کنم ..، بگو ببینم چرا با دیدن من جق زده ؟ مگه آدم از دیدن تن لخت مامانش هم تحریک میشه ..، گفتم خاله خوب..، دست خود آدم نیست ، تو اینقد سکسی و خوشگلی ، تو خونه هم همش لخت میگردی ..، کامبیز هم یه پسر جوونه ، تازه بهم گفته که باهاش حمام هم میری ..، خوب معلومه که تحریک میشه ..، همونطوری که کیرمو میمالید گفت یعنی چی ؟ من مامانشم ..، یعنی تو هم از دیدن تن لخت شهین تحریک میشی ..؟ نفسهام تند شده بود ..، گفتم نمیدونم خاله ..، شاید ..، دیروز باهاش شوخی دستی میکردم کیرم راست شده بود ..، حتما تحریک میشم دیگه ...، کیرمو میمالید و با یه لحن شهوتناک گفت تحریک میشی یعنی چی خاله ؟ دوست داری مامانت شورتشو در بیاره و تو بخوابی روش ..؟ دوست داری لباسهای مامانتو مثل لباسهای من تیکه تیکه در بیاری و تن لختشو بمالی و باهاش بخوابی ...؟ شاید نه از شنیدن خود این حرفها که از شنیدن لحن شهوتناک پروانه موقع تعریف این حرفها به شدت تحریک شده بودم و تو ذهنم فکر میکردم شاید هم واقعا خیلی حال بده ...، بحثو چرخوندم و گفتم خودت چی خاله ؟ حالا که میدونی کامبیز با دیدن تن لختت تحریک میشه دلت نمیخواد بزاری لختت کنه و تن نازتو از نزدیک لمس کنه و اون کون خوشگل و گنده ات رو که دل هر کسیو میبره راحت و بی دردسر لمس کنه ؟ یه لحظه مالش کیرمو ول کرد و بعد در حالی که سرشو به کیرم نزدیک میکرد گفت کامبیز هروقت دلش بخواد میتونه منو لخت کنه ...، بعد کیرمو تا نصفه توی دهنش کرد و مکید ...، سرم منگ شده بود و هنوز قسمت آخر حرفشو نفهمیده بودم ، دوبار دیگه هم برام ساک زد و وقتی کیرمو از دهنش در آورد و دوباره با دست مالید ..، آه و ناله ام بلند شده بود ، پروانه ادامه داد ..، تقریبا یه ساله که هروقت میخواد منو لخت میکنه و به هرجای تنم که دلش میخواد دست میزنه ..، درست مثل الان تو ..، کاملا هنگ کرده بودم ..، گفتم یعنی ...! ، گفت آره یعنی همون...! ، تو ذهنم مجسم کردم که کامبیز کونی آب زیر کاه داره مامانشو میکنه ..، به این فکر کردم که پاهای گوشتالو و کون گنده و سکسی مامانش هروقت که بخواد مال اونه ..، مجسم کردم که پاهای خوشگل مامانشو باز کرده و کیرشو تا دسته تو کس مامان خوشگلش فرو کرده ، فکرم به اینجا که رسید تا اوج جنون تحریک شدم ، طاقتم طاق شد و آبم با شدت تو دهن خوشگل پروانه خانم که دوباره مشغول ساک زدن بود خالی شد ...!