سلامخیلی بده که داستان داره تموم میشه ولی بالاخره باید تموم بشهحسابی منتظر ادامش هستیمامیدوارم بعد از این داستان یکی دیگه رو شروع کنی
یک تابستان رویایی فصل پایانی قسمت بیست و یکم قصد خوابیدن نداشتم ، نه قبل از اینکه حمید کوچیکه بخوابه .. ، با نوک انگشتهای پام ساق پاش رو مالیدم ، پوستش نرم و خنک بود و نوک موهای تازه در اومده اش رو میتونستم با انگشتهای پام حس کنم ، به خودش تکونی داد و جابجا شد ، حمید کوچیکه رو که حالا حسابی بزرگ شده بود از روی شورت به چاک کون مامان خوشگلم بیشتر فشار دادم و سینه های درشتش رو توی دستم فشردم ، جای بخیه های دست راستم گز گز میکرد ، بهش نگفته بودم که دستم بخیه خورده ، بهش گفته بودم یه زخم ساده است ، اما لذتی که میبردم به درد دستم میچربید .. ، اینقد هیجان داشتم که قلبم میخواست از دهنم بیرون بپره ، چرا هر چی ممنوعه انجام دادنش اینقد هیجان داره و کیف میده ...؟ ، توی نور قرمز آباژور به گردن و موهای مامانم نگاه کردم سوتین نخی و صورتیش توی نور قرمز آباژور سفید بنظر میومد ، گیره سوتینش رو باز کردم و در حالی که سینه های درشت و آبدارش رو توی دستم میمالیدم فکر کردم ، مامانم هیچوقت خوشگلی زنداییم یا ناتاشا رو نداشت ، پروانه واقعا یه زن بلوند و خوشگل بود و کون گنده اش هم حرف نداشت ، اندام متناسب و شیرین زبونی ماندانا هم که حرف نداشت ، پس چی باعث شده بود این کار اینقد هیجان انگیز باشه ، اینهمه لذت از کجا ناشی میشد ؟ واقعا چی باعث میشد که تا این حد دلم سکس با شهین رو بخواد ؟ بنظرم فقط بخاطر اینکه ممنوع بود ..!! ، سینه خوشگل و سر بالاش رو ول کردم و با دست راست و زخمیم وسط پاهاش رو از روی شورت مالیدم ، کمی خودشو تکون داد ، اهمیتی به درد دستم ندادم و با انگشتهایی که حالا از درد یکم بی حس شده بودن کش شل شورت صورتی ساده اش رو کنار زدم و دستم رو زیرش کشوندم و بی واسطه کس بدون موی خوشگل و خوشبوش رو با نوک انگشتهام لمس کردم ، خودشو کامل جمع کرد و با زمزمه گفت نکن ، از بابات خجالت نمیکشی ؟ بعد به سمتم برگشت و گفت اگه شوهر وفاداری واسه من نبود اما واسه تو از بابایی کم نذاشت .. ، ازش خجالت نمیکشی ؟ دست دردناکم رو از توی شورتش بیرون کشیدم و توی نور قرمز و وهم انگیز نگاهش کردم ، لپشو بوسیدم و گفتم شوخی میکنی ؟ گفت نه کاملا جدی میگم .. ، گفتم چه خجالتی بکشم ؟ وقتی حاضره تورو بفرسته تو بغل بقیه که بتونه با زنهاشون خلوت کنه .. ، چرا باید خجالت بکشم ؟ واسه لذت بردن از تن تو من از غریبه ها نزدیکتر نیستم ؟ به من میرسه یا غریبه ها ؟ بعد قیافه حق به جانبی گرفتم و گفتم از هر کی بخوام خجالت بکشم از بابام نمیکشم ..! ، دیگه چیزی نگفت ، ساکت شده بود و نگاهم میکرد دستش رو گرفتم و روی کیر راست در حال شکستنم گذاشتم آروم و بدون حرف کیرمو از روی شورت مالید ، دوباره کسش رو از روی شورت مالیدم و درد دستم رو ندیده گرفتم ، با شیطنت گفتم کامبیز کی رفت ؟ طعنه حرفمو گرفت و گفت چند دقیقه بعد از اینکه تو خوابیدی ! ، کسش رو محکمتر ماساژ دادم و بی حیا پرسیدم بهش دادی ؟ تند نگاهم کرد و گفت خوشم نمیاد اینطوری باهام حرف میزنی ... ، با خنده گفتم چطوری بپرسم که بهش دادی یا نه ؟ با لحن آروم و کمی عصبانیت توی صداش گفت خفه شو حمید ! ، گفتم خوب جواب معلوم شد .. ، تند بهم نگاه کرد و گفت نخیر ..! ، گفتم چی نخیر .. ، گفت من هفت هشت دقیقه تو آشپزخونه باهاش تنها بودم و چایی خوردیم ، لیلا و بچه ها هم توی هال داشتن سر و کله همدیگه میزدن ، بنظرت تو این شرایط میشه کاری کرد ؟ خندیدم و گفتم آخه اون دامنی که تو پوشیده بودی و اون کفش قهوه ای لختی و یقه باز لباست ، من اگه یه دقیقه هم باهات تنها میشدم ترتیبتو میدادم ! ، با کف دست کوبید تو سرم و گفت بیتربیت بی حیا ! ، مگه من جنده ام که کسی بتونه اونطوری باهام سکس کنه ؟ خندیدم و دستشو که کشیده بود گرفتم و دوباره روی کیرم گذاشتم و گفتم خوب دوست پسرته دیگه .. ، با اینکه از حرفم عصبانی شده بود نتونست جلوی خودشو بگیره و ریز ریز خندید و با مسخره گفت دوست پسر ؟؟ من با شوهر و سه تا بچه دوست پسر گرفتم اونهم یه پسری همسن پسر خودم ؟؟ بعد هم دوباره خندید ... ، سرم رو به گردنش نزدیک کردم و با حرارت بوسیدم ، بعد هم توی رختخواب نشستم ، دو طرف شورتم رو گرفتم و پایین کشیدم ، توی نور قرمز نگاهی به کیر راست در حال شکستنم انداخت ، بعد یهو گفت پاشو برو حموم ..! ، گفتم مامان صبح حمام بودم بعدش هم کاری نکردم که ، هنوز بوی عرق میدم ؟؟، گفت پاشو برو موهاتو بزن حالم بهم خورد ، نگاهی به خودم انداختم ، خیلی وقت بود موهای زیر شکمم رو نزده بودم و واسه خودش جنگلی شده بود ! ، گفتم مامان ساعت سه صبحه .. ، بعد دست چلاقمو نشون دادم و گفتم تازه دکتر گفته این خیس نشه .. ، خندید و کونشو بهم کرد و خوابید و گفت پس بخواب تا فردا شب !! ، در حالی که غرولند میکردم از جام بلند شدم و از توی کشو یه دستکش لاتکس برداشتم و بالاش رو با چسب محکم بستم که اینبار دیگه خیس نشه ، رفتم توی حمام و آب رو باز کردم ، خوبی حمام اتاق مامانم اینها این بود که هیچ دیوار مشترکی با بقیه اتاقهای خونه و راهرو نداشت و وقتی درش رو میبستی دیگه صدایی بیرون نمیومد و امکان نداشت از بیرون اتاق بفهمی که کسی داخل حمامه .. ، با دست چپم صابون رو برداشتم و زیر شکمم رو حسابی صابونی کردم و مکینه رو به دست راست دردناکم دادم .. ، همون لحظه در حمام باز شد و مامانم در حالی که تنها لباسش همون شورت صورتی و نخی بود و موهاش دور گردن و روی سینه اش پخش شده بود و لبخند قشنگی به لبش داشت در آستانه حمام پیداش شد ، با هر قدم که به سمتم برمیداشت سینه هاش لمبر میزد و برجستگی کس قلنبه اش توی اون شورت نازک منو تا آستانه جنون پیش میبرد ، بهم نزدیک شد و بدون حرف مکینه رو از دستم گرفت ، خودشو زیر دوش خیس کرد و به سر و بدنش دستی کشید بعد آب رو بست ، جلوم روی زمین نشست کیر راستم رو با دست چپش گرفت و به یه طرف هل داد و با دست راستش با دقت شروع به تراشیدن موهای زیر شکمم کرد ، گفت دست خودم نیست ، خیلی از مرد کثیفی که نظافت شخصیش رو رعایت نمیکنه بدم میاد .. !! ، با خنده و بلافاصله گفتم پس احتمالا اون پسره کاشونی نظافت شخصیش رو رعایت نکرده بود که اونطوری دودمانشو به باد دادید دیگه .. ! ، همچین با دست چپش کیرمو فشرد که دادم به آسمون رفت ، در حالی که بزور سعی میکرد نخنده مکینه رو نشونم داد و گفت اگه یه کلمه دیگه حرف مفت بزنی کلشو از ته میبرم میندازم جلو سگها همه زنها رو از شر یه جونوری مثل تو خلاص میکنما ! ، با دست راست و دستکش جلوی دهنم رو گرفتم و گفتم من گه خوردم شهین خانم ! ، خندید و بقیه موهاش رو زد و گفت جهت یاد آوری و اطلاعتون بلایی که سر اون پسره کاشی اومد به من ربطی نداشت ، قبلا هم گفتم اون کار رو افسانه کرد اما چون من باهاش قرار گذاشته بودم و دعوتش کرده بودم توی خونه به اسم من تموم شد .. ، وگرنه من حتی از اینکه اون بهم دست بزنه هم حالم بهم میخورد ، چه رسه که بخوام شورتشو در بیارم و به جاهای خصوصیش دست بزنم .. ، گفتم اوم اووم اوم اووووم اوم ..! ، با خنده نگاهم کرد و گفت چی ؟ اشاره کردم که من جرات ندارم حرف بزنم ! ، خندید و گفت آره همینطوری بهتره ! ، کارش که تموم شد دوش رو باز کرد و زیر دوش کیرمو مالید تا مثلا موهاش بره ، اما کیر من حالیش نبود که این کار واسه تمیزیه ، حس میکرد سکسه ... ، شهین هم فهمید که کیرم قضیه رو کاملا جدی گرفته به سرعت مالیدنش اضافه کرد و کمی هم اطرافش رو بصورت حرفه ای ماساژ داد .. ، با دست دردناکم لوله دوش رو گرفتم و دست چپم رو به سمت کونش جلو بردم و لپ کون قشنگشو توی مشتم گرفتم و بدون توجه به دردی که از دست راستم توی تمام بدنم میپیچید لپ کونشو با دست چپم فشردم ، سرم رو به سینه خوش فرمش که حالا از نوکش آب میچکید نزدیک کردم و در حالی که مامانم کیرمو بالا تا پایین میمالید شروع به مکیدن نوک سینه اش کردم با حرکت بعدی دست شهین بدون اینکه دست خودم باشه و بتونم مقاومتی بکنم آب غلیظ و زرد رنگ از نوک کیرم بیرون پرید و روی رونش ریخت خندید و بی توجه به اینکه آبم کجاش داره میریزه خودشو بیشتر بهم چسبوند و کیر راستم به شورت خیسش مالیده شد و قطرات بعدی آبم روی شورت خیسش که الان لای چاک کسش فرو رفته بود مالیده شد ، خندید و گفت خوب دیگه ... ، گفتم خوب دیگه چی ؟ گفت تموم شد دیگه .. ، خندیدم و با دست چپم قطره آخر آبم رو از روی کیرم تمیز کردم و گفتم نه دیگه ..! ، تازه شروع شد !! با خنده گفت خفه شو مردیکه خودتو جمع کن ! ، بهش نزدیک شدم و با هر دو دست لبه شورت خیسش رو گرفتم و تا زانو پایین کشیدم و بلافاصله سرمو به لای پاش نزدیک کردم و بوسیدم ، وقتی زبونمو لای چاک خوشبوی کسش فرو میکردم و با زبون چوچولشو به بازی گرفته بودم با دست موهام رو نوازش میکرد ، مزه آب گرمی که آروم از روی دوش پایین میریخت و از روی سر و سینه هاش رد میشد و روی شکم قشنگش سر میخورد و از لای پاش رد میشد و با زبونم آشنا میشد با گرما و بوی قشنگ لای پاش و مزه ترشح لزجی که از وسط پاهاش به بیرون درز میکرد قاطی شده بود و از خود بیخودم میکرد ، دو تا پاش رو توی دو دستم گرفته بودم و سرم وسط پاهای خوش فرمش بود ، موهام رو که نوازش میکرد میفهمیدم خیلی با خودش درگیره میدونستم از دست خودش عصبانیه ، از یه طرف بخاطر شدت لذتی که میبرد نمیتونست باهام مخالفت کنه .. ، اما اصل عصبانیتش از خودش بخاطر این بود که چرا داره از این که من باهاش سکس میکنم اینقد لذت میبره ، تنها امیدواری من وقتی که زبونمو لای پاهاش میچرخوندم این بود که شدت لذتش به عصبانیتش از خودش بچربه ، یه لحظه که زبونمو تا جایی که میشد وسط پاهاش فرو کردم تکونی بخودش داد و یه ناله کرد که صد برابر خرابترم کرد ، سرمو نوازش کرد و انگار با خودش حرف میزنه گفت بخور بخور .. ، تو کسمو نخوری کی بخوره ! ، حرفهاش و لحن حرف زدنش شبیه حرف زدنش موقع مستی شده بود ، فکر کنم واقعا از لذت مست شده بود ، شورتشو کامل از پاش در آوردم ، پاهاش رو یکی یکی از روی زمین بلند کرد و اجازه داد شورت صورتی خیسش رو از پاش بیرون بکشم ، یه لحظه دستم خیلی درد گرفت و بی اختیار گفتم آخ و دستمو کشیدم ، مامان اخماشو توی هم کرد و بلافاصله گفت جون من دستت چقد بریده ؟ با دست بالای ابروم رو نشون دادم و گفتم اینو یادته ؟ مگه چقد طول کشید که کلا جاش هم از بین رفت ؟ با دست زد توی سرم و گفت یادته منو سر همون تصادفت نصفه عمر کردی ؟ گفتم تو بیخودی حرص میخوری .. ، یه بریدگیه دیگه تا پس فردا خوبه خوبه ، راستی راستی هم اونوقتها چقد زود زخمهام خوب میشد ، یادمه صبح اگه دستم میبرید تا شب زخمش کامل جوش میخورد ، الان اگه همون اتفاق برام بیفته یه هفته طول میکشه تا خوب بشه ، هر روز زخم و زیلی میومدیم خونه و شب میخوابیدیم و صبح کاملا خوب شده بودیم ، میرفتیم دوباره خودمونو زخم و زیلی میکردیم ! ، باهام بحث نکرد ، شورت صورتیشو انداختم گوشه حمام و دوباره به وسط پاهاش حمله ور شدم ، سرمو نگهداشت و گفت دوش بگیریم و بریم بیرون مگه رختخوابو ازت گرفتن ؟ حوله قهوه ای بابام رو پوشیدم ، مسخره بود اما حوله بابام رو که پوشیدم دلم واسش تنگ شد .. ، شهین حوله سفیدشو پوشید و کلاهش رو روی موهاش کشید و نگاهی بهم انداخت و اخماش توی هم رفت ، مطمئنم اونهم با دیدن من توی حوله بابام یاد اون افتاده بود ، سر کشوش وایساده بود و دنبال شورت و سوتین میگشت که بپوشه ، حوله ام رو روی تخت انداختم و لخت مادر زاد از پشت بهش نزدیک شدم ، شورت و سوتین خاکستری رو از دستش گرفتم و توی کشو انداختم ، بهم نگاه کرد ، بند حوله اش رو باز کردم و لبه های حوله رو از هم باز کردم و به سینه های درشت و برجستگی شکم و زیر شکمش نگاه کردم و خودمو بهش چسبوندم ، بغلم کرد ، تا توی رختخواب کشیدمش و وقتی نشست لبه تخت افتادم روش و پهنش کردم روی تخت کیر راستم به بالای رونهای داغش مالیده میشد ، جلوش نشستم و پاهاش رو از هم باز کردم و دوباره لیسیدم ، اینبار دیگه آه و ناله هاش بلند شده بود ، انگار دل به دریا زده بود و دیگه از دودلی هاش خبری نبود ، بالاخره تصمیمو گرفتم پاهاش رو بلند کردم و روی شونه هام گذاشتم و کیرمو روی چاک کس قشنگش مالیدم ، چشماشو بست ، اینقد خیس شده بود که نیازی به هیچ روان کننده ای نبود ، یکم نگران حامله شدنش و این حرفها بودم احتمالا داخل لوله ام هنوز پر از اسپرم بود اما خیلی بیشتر از اون واسه این لحظه له له زده بودم که بزارم اینطوری خراب بشه ، واقعا میترسیدم یه لحظه تردید کنم و بعدش شهین خانم کلا پشیمون میشد ، دلمو به دریا زدم و حمید کوچیکه رو هل دادم به داخل باغ بهشت ...
یک تابستان رویایی فصل پایانی قسمت بیست و دوم مامانم آه بلندی کشید ، خیلی جلوی خودمو گرفتتم که همون موقع ارضا نشم ، حمید کوچیکه رو بیرون کشیدم و دوباره بیشتر فرو کردم ، مثل هیچ سکس دیگه ای نبود ، مثل هیچکدوم از دفعاتی که ارضا شدم نبود ، یه عالمه خواهش پشت هر تلنبه زدنم بود ، انگار کیرمو آتیش زده بودن ، انگار هر بار میکردمش توی تنور داغ و بیرونش میکشیدم ، به رونهای قشنگ مامانم چنگ زدم ، سر و صداش بلند شده بود ، نه اون فکر میکرد که خونه خالی نیست و شاید کسی بشنوه .. نه من ! ، مغزم اصلا کار نمیکرد ، چیزی جز صدای ناله مامانم نمیشنیدم و چیزی جز تن لخت و سکسیش که از عرق تنش خیس شده بود نمیدیدم و نه بویی بجز بوی سکس به مشامم میرسید ، پاک کس خل شده بودم .. ، پاهاش رو از روی شونه هام پایین انداخت ، در حالی که کیرم تا ته توی کس داغش فرو رفته بود افتادم روش ، دستهاش رو دور کمرم حلقه کرد و تیره پشتم رو نوازش کرد ، انگار برق بهم وصل کرده باشن ، نفسهام تند شد و با تلنبه بعدی .... همه جونم توی کسش خالی شد .... ، بهش نگاه کردم صورتش سرخ شده بود و قطره های ریز عرق رو اطراف پیشونیش میدیدم ، لبخند زد و با دست راستش موهای خیسم رو که با عرق به پیشونیم چسبیده بود کنار زد ، بی اختیار گفتم معذرت میخوام ... ، دوباره لبخند زد و گفت بخاطر چی عزیزم ؟ گفتم دو بار اومدم بدون اینکه صبر کنم تو هم باهام بیای .. ، بخاطر اینکه اون تو ارضا شدم و حالا باید یه فکری بکنی که یه وقت مشکلی پیش نیاد .. ، خندید و گفت مشکلی پیش نمیاد .. ، سرمو بین سینه های درشتش گذاشتم و آروم گرفتم ، کیرم آروم آروم توی کسش میخوابید .. ، اصلا سعی نکردم درش بیارم ، با دست موهام رو نوازش کرد و گفت بعد از تولد دوقلوها یکم هورمونهام بهم ریخته و پریودهام نامنظم شده ، اینه که دکتر دستور داده قرص ضد حاملگی مصرف کنم ، اینطوری پریودهام روی ترتیب برمیگرده ، بعد با دست کمرمو نوازش کرد و گفت دیگه کرمت خوابید ؟ بدون اینکه تکون بخورم گفتم اوهوم .. ، گفت اگه دیگه هرز پریدی و پیش هر کس و ناکس خوابیدی خودم روزگارتو سیاه میکنم ! ، خندیدم ، خندید و گفت جدی گفتم ، از الان دیگه بهونه نداری ، فهمیدی ؟ گفتم اوهوم ... ، گفت حالا پاشو ، گفتم جام خوبه ! ، تکونم داد و گفت جم بخور رختخواب به گه کشیده شد .. ، خندیدم و از روش چرخیدم به یه طرف و همزمان با درد دستم آه بلندی کشیدم ، نگاهش کردم توی حمام یکم مرطوب شده بود اما الان روی پانسمان لکه خون میدیدم .. ، خودم هم ترسیدم ، با خودم گفتم حتما بخیه اش وا شده .. ، دیگه چاره ای نبود ، گفتم مامان باید پانسمان دستمو عوض کنیم یکم خون اومده ، داشت با دستمال کاغذی آبهای من رو که از پایین کسش به سمت پایین روون شده بود تمیز میکرد ، با دیدن آبهای غلیظ و زیادی که در میمومد خنده ام گرفت ، با شنیدن اینکه دستم خونریزی کرده از جاش پرید ، اینقد که روی من حساس بود روی خودش نبود ! ، پلاستیک لوازم پانسمان رو روی تخت گذاشتم و گفتم مامانی چند تا بخیه خورده ، بدون اینکه ملاحظه کنه که ساعت چهار صبحه و همه خوابن تقریبا جیغ زد بخیه ..؟؟؟ ، گفتم هیشش آره خوب ، بریدگیش یکم عمیق بود دکتر بخیه زد ، بغض کرده بود ، خیلی دلم براش سوخت ، گفتم تا پس فردا خوب خوب میشه جون حمید ، گفت آخر منو میکشی ! ، زخممو تمیز کردم و پانسمانشو عوض کردم ، خوشبختانه بخیه ها سالم بودن و فقط بخاطر فعالیت زیاد از بغل یکی از بخیه ها یکم خون اومده بود .. ، دمرو افتاد و بالششو بغل کرد ، رفتم روی کمرش نشستم و با دست سالمم شروع به نوازش کمرش کردم ، گفت بخواب حمید صبحه دیگه ... ، دستمو از روی کونش سر دادم و تا پایین رونهاش کشوندم ، هنوز یکساعت نشده بود و من دو بار ارضا شده بودم اما با دست کشیدن به کمر و کون مامانم بلافاصله کیرم دوباره راست شد ، البته با یکم درد ! ، زیر لب و بی اختیار گفتم کامبیز گفته بود ! ، به یه سمت چرخید و با تعجب گفت کامبیز چی گفته بود ؟ گفتم کامبیز میگفت که شب اولی که با مامانش خوابیده بود تا صبح بیدار بودن ! ، بعد هم به کیر راستم اشاره کردم ، خندید و گفت کامبیز غلط کرد با تو .. ، میگم بخواب ..!! ، بجای جواب روی کمرش نشستم و کیر راستمو بین لپهای کونش جا دادم و با دست کمرشو مالیدم .. ، تکونی خورد و سعی کرد از روی کمرش پرتم کنه پایین و با لحنی که نمیشد تشخیص بدی عصبانیه یا شوخی میکنه گفت مگه نمیگم بیا بخواب .. ، فردا رو که ازت نگرفتن .. ، کیرمو بین لپهای کونش حرکت دادم و گفتم اصلا دلم نمیخواد امشب صبح بشه .. ، باهام چونه نزد ، کمرشو مالیدم و بعد لیز خوردم و یکم پایین تر رفتم و با دست کونشو مالیدم ، ادای خوابیدن رو در آورد و گفت من که میخوابم ، دیگه حال ندارم ، گفتم من دو بار اومدم تو حال نداری ؟؟ ، بجای جواب یه حرکتی به کونش داد ، با دست چپ و سالمم یکی از پاهاش رو تا کردم و کس قلنبه اش از پشت هویدا شد ، با انگشتهای دست راستم کسشو نوازش دادم ، هنوز از آبم خیس بود و بوی آب منی با بوی خوب کسش قاطی شده بود ، انگشت اشاره ام رو با آبی که از کسش میومد خیس کردم ، لپ کونشو یکم از هم باز کردم و با انگشت خیس آروم سوراخ کونشو مالیدم ، تکون محکمی خورد و گفت نکن ! ، انگشتم رو توی دهنم بردم و با ملچ و ملوچ مکیدمش و گفتم جوون چه مزه ای میده ، گفت میگم نکن ... ، انگشتم رو دوباره با تف خیس کردم و سوراخ کونشو مالیدم و گفتم خیلی خوشم میاد ... ، میدونستم چقد خوشش میاد ، از اونشبی که دیدم چه کونی به بابام میداد حساب دستم اومده بود ، حرکت دیگه ای کرد و با یه غمزه ای توی صداش گفت میگم نکن عوضی ! ، بعد با صدایی که میلرزید اضافه کرد دنبال چی میگردی ؟ انگشت اشاره ام رو یه بند انگشت توی کونش فرو کردم و گفتم دنبال لذت مضاعف ! کون گنده اش زیر رونهام تکون محکمی خورد و گفت ااااه ه ه .. ، گفتم دیدی ؟ پیداش کردم !! ، با همون صدای لرزون گفت ساکت شو ... ، انگشتم رو بی توجه به درد دستم توی کونش چرخوندم آه و ناله هاش بلند شده بود انگشتم رو از توی کونش بیرون کشیدم که دوباره با آب دهن خیسش کنم .. ، از جاش تکون خورد و از توی کشو یه لوله کرم رو بیرون آورد و در حالی که سعی میکرد به چشمام نگاه نکنه توی دستم گذاشت .. ، قربونش برم خجالت میکشید .. ، پماد رو گرفتم ، توی تاریکی معلوم نبود روش چی نوشته ، دوباره دمرو دراز کشید و آروم گفت مواظب باش نریزه ، حرفش با لحظه ای که من سر پماد رو باز کردم و به سمت پایین گرفتم همزمان شد و از سر لوله پماد روون و بیرنگی روی پاش ریخت ، بی اختیار گفتم اوه ... ، ببخشید .. ، گفت عیب نداره با دستمال خشکش کن ، خشک کردم و این بار نوک انگشتم رو با اون ماده بیرنگ خیس کردم و به کونش مالیدم ، کونشو شل کرده بود و دل داده بود به کار ! ، عجب چیزی بود ، انگشتم به راحتی وارد کونش شد و آهش بلند شد ، کمی دیگه هم با انگشت توی کونش جلو و عقب کردم و بعد ... ، با سر زانو روی تخت جلو اومدم و کیر راستم رو که یکمی هم تیر میکشید با لپهای کون گنده اش آشنا کردم تکونی خورد و پاهاش رو کمی از هم بازتر کرد ، تو بهترین رویاهام هم نمیتونستم این صحنه رو تصور کنم ، کیر راستم رو با اون ماده بیرنگ خیس کردم و نوکش رو با سوراخ کون شهین آشتی دادم ، آه بلندی کشید و ازش استقبال کرد ، نوکش رو با فشار وارد کردم جیغ کوچیکی کشید ، کمی بیشتر فرو کردم و صبر کردم تا کونش کمی جا باز کنه ... ، وقتی شروع به تلنبه زدن توی کون گنده اش زدم آه و ناله هاش به جیغهای کوتاهی که سعی میکرد اونها رو مخفی کنه تبدیل شد ، با دست ملحفه و روتختی رو چنگ میزد و من رو حشری تر و وحشی تر میکرد ، دو تا لپ کون گنده اش رو تو چنگم گرفته بودم توی کونش محکم تلنبه میزدم ، همش به اون شبی فکر میکردم که از سوراخ کلید داشتم کون دادنشو تماشا میکردم و خودمو میمالیدم ، با خودم گفتم راستی راستی هم فریدون عجب حالی میکنه هر بار که با این مخزن طلا شبیخون میزنه ، شهین دستشو مشت کرده بود و به تخت میکوبید ، نفسهای صدا دارش بلند و بلند تر شده بود و میدونستم به لحظه ی ارگاسمش خیلی نزدیکه .. ، از شما چه پنهون منم همین حال رو داشتم ، برای سومین بار داشتم ارضا میشدم ، کیرم دیگه واقعا تیر میکشید اما از فرط لذت داشتم به فنا میرفتم ، وقتی با چند تا جیغ کوتاه و بلند مشتهاش رو با آخرین قدرت به تخت کوبید دو سه بار دیگه هم با آخرین زوری که داشتم توی کونش تلنبه زدم و بعد کیر راستمو کشیدم بیرون و توی دستم نگهداشتم ، مامانم هم برگشت که ببینه من ارضا شدم یا نه با چنان شدتی آبم روی صورتش پاشید که خودم هم تعجب کردم و ترسیدم ، وقتی دو سه بار دیگه هم آبم از نوک کیرم بیرون پرید کاملا نوکش میسوخت ، هیچوقت آبم رو اینقد بی رنگ و رخ و شل و ول ندیده بودم انگار هیچی جز آب خالی نبود ، مامانم با دست آبم رو از صورتش تمیز کرد و نگاهی به ملحفه که آبم به همه جاش پاشیده شده بود انداخت و بعد با بیقیدی که از شهین واقعا بعید بود دست کثیفشو به ملحفه مالید و تمیزش کرد ! ، بعد هم سرشو توی بالش فرو کرد و ولو شد ، حال من هم معلوم بود ، دو ساعت تموم بود که داشتم یه نفس سکس میکردم ، نفسم در نمیومد ، آههای صدا دار میکشیدم ، کیرم میسوخت و دستم گزگز میکرد اما هیچکدوم رو نمیفهمیدم ، خستگی و بیحالی به همه حسهای دیگه ام میچربید ، بدون توجه به اینکه هر دومون از عرق خیس هستیم و ملحفه با آب من کاملا کثیف شده کنارش دراز کشیدم ، دستشو بلند کرد و با بقیه جونی که براش مونده بود منو به خودش فشرد و آروم گفت دیگه بخواب عزیزم ... ، بعد با همون بیحالی گفت دیگه نبینم با هر کی رسید بخوابی ها .. ، با زمزمه گفتم کامبیز اینو هم راست میگفت ، یه لحن عصبی به صداش داد و گفت بسه دیگه .. ، هی کامبیز کامبیز ، بعد با یکم لبخند گفت دیگه این رفیق همه چیز دانت چه پیش بینی ای کرده بود ؟ با بیحالی گفتم کامبیز میگفت با مامانت نخواب وگرنه از فرداش حساسیتهای الکیش شروع میشه !! ، لبخند زد و به چشمام زل زد و محکمتر به خودش چسبوندم و گفت خوب معلومه فقط مال خودمی عزیزم !
دیشب وقتی داستان به اینجا رسید ساعت نزدیک یک صبح بود ، رفتم توی رختخواب و سعی کردم به بقیه داستان فکر کنم ، ماجرای بعدی رو چطور وارد داستان کنم اما بعد یهو به این فکر کردم که این داستان رو بر این اساس نوشتم که بعضی از کارهایی رو که توی زندگی واقعی نتونستم انجام بدم اینجا انجامشون بدم ، بعد فکر کردم خوب واقعا چقدر دلم میخواست جای حمید باشم ؟؟ پریروز خونه دخترداییم مهمون بودم ، همون دختردایی که توی این داستان اسمش رویاست ! ، شوهرش جزو دوستای خوبمه و عاشق دختر کوچولوش هستم ، و مامانش ... ، سولماز قصه الان هفتاد سالشه ... ، و هنوز هم خیلی دوستش دارم .. ، پسر داییم (پسر سولماز ) هم رفیق فابریک حکم بازی کردنمه .. ، اگه واقعا با سولماز سکس کرده بودم ... ، اگه تو اون زمانی که تو عالم خودم هر شب رو به یادش میرفتم تو رختخواب و اون هم میدونست که چقد دوستش دارم .. ، اگه فقط یه اشاره بهم کرده بود و توی زمانهایی که با داییم اصلا آبشون تو یه جوب نمیرفت ، وقتی که اینهمه فرصت داشتیم..، توی رختخواب هم باهاش رفته بودم .. ، الان اوضاع چطوری بود ؟ اگه فقط یه نفر بو میبرد که همچین اتفاقی افتاده کل فامیل بهم میریخت .. ، الان معلوم نبود رویا کجاست و پسر داییم کجا .. ، نه .. ، خوب شد که همچین اتفاقی نیفتاد .. ، واقعا بهتر شد که همچین اتفاقی نیفتاد .. ، اون دوستم که توی بچگی باباش رو از دست داده بود و با مامانش تنها زندگی میکرد و پیش من اعتراف کرده بود که با مامانش میخوابه یادتون هست ...؟؟ همونی که رابطه کامبیز قصه با مامانش رو از روی اون نوشتم ، هنوز هم مجرده .. ، پنجاه و پنج سالشه و هنوز با مامانش که هفتاد و دو سه سال سن داره زندگی میکنه ... ، اصلا دلم نمیخواست جای اون بودم ، وقتی نوزده بیست سال داشتیم مامانش جوون و خوشگل بود و خواستگار داشت ، اگه همون موقع ازدواج کرده بود زندگیشون خیلی متفاوت میشد ، نه .. ، واقعا دلم نمیخواد جای اون باشم ... ، چه خوب که آریا هستم و حمید نیستم ، یکی از خواننده هامون یه مامانه که با پسرش رابطه داره .. ، میخوام بهش بگم لطفا ازدواج کن .. و پسرت رو هم وادار کن ازدواج کنه .. ، بیست سال دیگه فرصتهای امروز رو ندارید .. ، نه پسرت میتونه ازدواج مناسبی داشته باشه و وقت ازدواج خودت هم میگذره .. ، تا وقتی همه چی توی داستان هست اوضاع خوبه ، چون یه تابستون رویاییه و همه چی رو میشه توی رویا مرتب کرد .. ، اما زندگی واقعی وحشی و لجام گسیخته است ، بیرحمه و قابل پیش بینی نیست ... ، میتونیم از رویاهامون لذت ببریم اما نباید فراموش کنیم که زندگی واقعی خیلی خیلی متفاوته .. ، بقول رفیقمون همین که من جرات ندارم اسم واقعیم رو زیر داستانم بنویسم یا حتی به یه آشنا بگم که به همچین چیزهایی فکر میکنم یا از فکر کردن بهش لذت میبرم نشون میده که زندگی واقعی چقدر متفاوته .. ، چون مدتهاست با همتون رفیق شدم خواستم که تفکرات تنهاییم رو باهاتون شریک بشم .. ، فدای همه رفقای وفادار !
یک تابستان رویایی فصل پایانی قسمت بیست و سوم چشمام رو بزور باز کردم ، هنوز میسوخت ، نمیدونم چقد خوابیده بودم ، غلتی زدم و نگاه کردم ، رختخواب پر گناه .. ، و چه گناه لذت بخشی ! ، از خودم پرسیدم باز هم میخوای ؟ و جوابش فقط یه چیز بود .. ، آره آره ... ، یه چرخ زدم و به ساعتم نگاه کردم ، نزدیک ظهر بود ... ، وای خدا چقد خوابیده بودم ، فقط چشمام نبود که میسوخت ... ، کف دستم و نوک کیرم هم به همین سرنوشت دچار شده بود .. ، بی اختیار دستی به کیرم کشیدم ، دیشب چقد ازش کار کشیده بودم .. ، دمش گرم که کم نیاورد ! ، شلوارک و تیشرت پوشیدم و با چشمای پف کرده و موهای پریشون از اتاق بیرون اومدم ، از کنار در اتاقم که میگذشتم با خودم گفتم یه سری به رویا بزنم ، در زدم و بعد در اتاق رو باز کردم ، توی تخت من دراز کشیده بود و کتاب میخوند ، گفتم اه حال آدمو بهم میزنی هر وقت نگاهت میکنم داری کتاب میخونی .. ، کتاب رو از جلوی صورتش کنار برد و به پهنای صورتش خندید و گفت کتاب داستانه ! ، با تعجب گفتم چی ؟؟ گفت کتاب ربکاست ، دافنه دموریه نوشته ..! ، یکم جلوتر رفتم و دیدم واقعا داره رمان میخونه .. ، گفتم چه عجب ، گفت مغزم دیگه پریشون شده بود ، دیروز که رفتم انقلاب خریدمش و نشستم دارم میخونم ، خیلی قشنگه .. ، سری تکون دادم و گفتم اوهوم .. ، گفت مگه خوندیش ؟ گفتم نه فیلمشو دیدم .. ، گفت آهان .. ، توی رختخواب نیم خیز شد ، یه دامن سر زانوی چین چین قرمز پاش بود با یه تیشرت سفید ، ترکیب رنگ قشنگی بود اما به پوست تیره رویا اصلا نمیومد ، گفت حمید .. ، گفتم هان ؟ گفت دیشب عمه گریه میکرد ؟ ابروم رو بالا انداختم و گفتم هان ؟ گفت صبح حدودای ساعت چهار و پنج بود بیدار شدم برم دستشویی دیدم از توی اتاق صدای آه وناله عمه شهین میاد .. ، بعد با خنده گفت اگه عمه شهینو نمیشناختم فکر میکردم داره سکس میکنه ! ، بعد خودش به حرف خودش خندید و گفت بعدش یکم دقت کردم و متوجه شدم داره گریه میکنه و هق هق میکنه .. ، میخواستم بیام تو .. ، اما بعد گفتم شاید ناراحت بشه ، تو هم که پیشش هستی .. ، حالا چش بود ؟ خودمو متعجب نشون دادم و گفتم من بیهوش بودم رویا .. ، اصلا یادم نمیاد کی خوابیدم و کی بیدار شدم ! ، رویا اشاره ای به سر و وضع در هم ریخته ام کرد و گفت آره کاملا مشخصه .. ، خندیدم و گفتم من برم دستشویی ! ، بعد هم از اتاق بیرون اومدم ، موقع شاشیدن نوک کیرم باز شروع به سوزش کرد ، به سر و صورتم آبی زدم و تا جایی که میشد سعی کردم موهامو مرتب کنم .. ، از دستشویی بیرون اومدم به سمت آشپزخونه راه افتادم ، از کنار پذیرایی که رد میشدم با شنیدن صدای بچه ها نگاه کردم و دیدم لیلا بچه ها رو نشونده و دارن بی صدا با هم بازی میکنن و در حال بازی بهشون میوه میده ، لیلا با دیدن من لبخند زد و سلام کرد سلام کردم و گفتم مامان کجاست ؟ گفت فکر کنم تو آشپزخونه باشن .. ، وارد آشپزخونه شدم ، اون دامن آبی کوتاهش رو پوشیده بود که من خیلی دوستش داشتم ، علتش هم این بود که کونش رو گنده تر نشون میداد و بنظر من خیلی سکسی بود ، خصوصا که وقتی مینشست همیشه قسمتهایی از رونهای سکسیش هم بیرون میفتاد .. ، یه بلوز آبی آسمونی یقه باز هم تنش بود که آستینهاش بلند بود و یقه اش باز بود ، موهاش رو دسته کرده بود و با کش سر قشنگی بسته بود ، دمپایی پاشنه دار سفید لختی پوشیده بود و پاهاش لخت بودن ، گوشی تلفن توی دستش بود و با لبخند داشت به کسی که پشت تلفن بود دل میداد و قلوه میگرفت ، آره عزیزم .. ، اخلاقهاش به باباش رفته .. ، مامانت چطوره ؟ خیلی سلام برسون .. ، باشه عزیزم ، حمید آقا هم الان بیدار شدن تشریف آوردن ، گوشی عزیزم .. ، با تعجب زیاد نزدیک شدم و گوشی رو گرفتم که ببینم کیه که اینقد با مامانم صمیمیه .. ، گفتم الو .. ، با شندین صدای ماندانا تعجبم صد چندان شد ، گفتم سلام خوبی ؟ گفت به به بالاخره حمید آقا رو پیدا کردم ، خندیدم و گفتم مگه گم شده بودم ؟ گفت والا تا اونجا که به من مربوطه بله ! ، سه روزه یه زنگ نزدی ! هر چی هم من زنگ میزنم پیدات نمیکنم .. ، خنیدم و گفتم خوب دل مامانمو بردی ! ، گفت ما اینیم دیگه کلا دلبریم ! ، خندیدم .. ، گفت میای پیشم ؟ گفتم الان که ظهره و من هنوز صبحانه هم نخوردم مانی ، میخوام برم دنبال یه کارت تحصیلی ، پریروز چیزی نمونده بود سر از جبهه در بیارم ، مانی با لحن ترسیده گفت آره خاله شهین گفت .. ، با خودم گفتم خاله شهین ؟؟؟ چه زود دختر خاله شدی ! ، خندیدم و گفتم بیرون که کارهام رو انجام دادم بهت زنگ میزنم اگه دیر نشده بود میام میبینمت .. ، مانی گفت باشه .. ، کمی دیگه هم صحبت کردیم و بعد قطع کردم ، مامانم سفره صبحانه رو برام چیده بود ، گفت زیاد صبحانه نخور که بتونی ناهار بخوری ، ناهارمون نیمساعت دیگه حاضره ، گفتم یکم میخوابیدی مامان تو هم که دیشب اصلا نخوابیدی .. ، گفت آره بعد از ظهر یکم میخوابم .. ، بهش از پشت نزدیک شدم و چسبیدم به کون خوشگلش ، تکونی به خودش داد و گفت نکن حمید جون عادت میکنی یکی میاد آبرومون میره .. ، گردنشو بوسیدم و گفتم راستی مامان .. ، گفت هان ؟ گفتم رویا دیشب صداتو شنیده بود ! ، با ترس از جاش پرید و با چشمای ترسیده نگاهم کرد ! ، گفتم نترس فکر میکرد دیشب گریه کردی ! ، گفت هان ؟ گفتم صداتو شنیده بود و فکر میکرده داری گریه میکنی ، بزور لبخند زد و گفت چه خوب ! ، گفتم یادت باشه شب در اتاقو قفل کنیم .. ، سرشو با خجالت تکون داد و گفت راستی کامبیز هم چند بار زنگ زدم میخواست بیاد گفتم خوابی ، گفتم حالا زنگش میزنم ، گفت آره .. ، لطفا فعلا ماشین نبر ، به دست زخمیم اشاره کردم و گفتم فعلا اگه بخوام هم نمیتونم ماشین ببرم .. ، گفت لطفا اول از همه برو کارت تحصیلی بگیر .. ، گفتم چشم .. ، بعد تلفن رو برداشتم و به کامبیز زنگ زدم .. ، گوشی رو بلافاصله برداشت ، انگار منتظر تماسم بوده ، گفتم سلام ، گفت سلام حمید بالاخره بیدار شدی ؟ گفتم آره .. ، گفت پس راه میفتم میام پیشت .. ، گفتم پاشو بیا ! ، تلفنو قطع کردم و نشستم پشت میز ، مامانم یه چایی برام ریخت و روبروم نشست .. ، سعی میکرد نگاهش به نگاهم نیفته ، انگار هنوز از دیشب خجالت میکشید .. ، دمپاییم رو در آوردم و پام رو بی هوا از زیر میز به بالای رون لختش مالیدم ، تکونی خورد و لبخند زد و گفت میگم نکن یکی میاد ! ، گفتم یکی بیاد مستقیم میره زیر میز رو نگاه میکنه که ببینه پام کجاست ؟ لبخند زد و جوابی نداد .. ، لقمه بعدی رو که قورت دادم قیافه اش جدی شد و گفت به عاطفه زنگ بزن و بگو فردا عصر بیاد خونه جدیده ، اگه میتونه حشمت و زنش رو هم بیاره .. ، گفتم بیخیال مامان ! ، گفت یه عمری بیخیال شدم اینطوری شد ! ، گفتم چیکار میخوای بکنی ؟ گفت هیچی ، نترس ! ، سرمو تکون دادم ، میدونستم یه طوفانی تو راهه .. ، فقط نمیدونستم تو کله مامانم چی میگذره و باید منتظر چی باشم ، کامبیز یه ربع بعد رسید ، مامانمو بغل کرد و باهاش روبوسی کرد و بعد روبروی من پشت میز نشست و واسه خودش یه لقمه گرفت ، مامانم یه چایی هم جلوی کامبیز گذاشت و کنارمون نشست ، کامبیز یه نگاهی به مامانم انداخت که از نگاهش فهمیدم چقد دلش میخواست که من الان اونجا نبودم و با مامانم تنها بود ، بی اختیار لبخندی به لبم اومد که کامبیز متوجه شد و تقریبا بلافاصله با یه ویشگون از زیر میز جواب لبخندمو داد ، خندیدم و از جام تکون خوردم ، کامبیز گفت پاشو بریم پیش این مردیکه دغل پونصد تومن بهش پول دادی ببینیم چیکار کرده ، گفتم آره .. ، فقط صبر کن یه چیزی بپوشم و بیام ، کامبیز گفت صبر کن منم بیام میخواستم رویا رو ببینم ، گفتم بیا .. ، از کامبیز دم در اتاقم جدا شدم و رفتم توی اتاق مامان اینها و مشغول لباس پوشیدن شدم ، چند دقیقه بعد با ماشین کامبیز دم دبیرستان بودیم ، مش موسی نبود ، دبیرستان ما اونوقتها دو تا ناظم داشت ، ناظم اول و دوم و ناظم سوم و چهارم .. ، آقای سلماسی ناظم سوم و چهارم با دیدن ما کلی تعجب کرد ، فکر کرد اومدیم دنبال پرونده و دیپلممون ، البته ما هم تایید کردیم و سراغ مش موسی رو گرفتیم ، گفت مدیر فرستادتش دنبال خرید ، اصلا تصمیم نداشتم دست خالی برگردم ، نیمساعتی علاف بودیم تا بالاخره مش موسی اومد ، یه مشت لوازم التحریر خریده بود و دستهاش پر بودن ، جلو رفتم و گفتم مش موسی سلام ، سلام کرد و گفت بزار اینها رو بزارم دفتر مدیر و بیام ، گفتم شیری یا روباه ؟ بجای جواب گفت برید دم اتاقک من توی حیاط منم میام .. ، به کامبیز اشاره کردم که بیا ، گفت گرفته ؟ گفتم نگفت که .. ، گفت برید دم اتاقکم تا بیام .. ، کامبیز با کمی عصبانیت گفت خدا خر رو شناخت بهش شاخ نداد ، این فراش مدرسه است و لنگ دو زار پوله و عمرش آفتاب لب بومه و همچین قیافه میگیره که انگار وزیر آموزش و پرورشه ، این اگه واقعا کاره ای شده بود چیکار میخواست بکنه ؟ سری تکون دادم و خندیدم ، دم اتاقک نگهبانی مدرسه مش موسی یه صندلی گذاشته بود که معمولا روش مینشست ، کامبیز گفت من شاش دارم اما اینجا نمیرم دستشویی ، خندیدم ، میدونستم علتش چیه ، دستشویی دبیرستان لجنزار بود ! ، زمان محصلیمون هم سعی میکردیم کارمون به دستشویی نکشه .. ، کامبیز گفت من میرم از آبخوری آب بخورم .. ، کامبیز که رفت نشستم روی صندلی مش موسی و منتظرش شدم ، زنگ تفریح تموم شده بود و کسی توی حیاط نبود ، خاطرات مدرسه از جلوی چشمام رژه میرفت ، روزهایی که زیر آفتاب تابستون دو تا گل کوچیک میذاشتیم توی حیاط و ساعتها دنبال یه توپ دولایه میدویدیم .. ، روزهایی که ساعت پنج صبح بیدار میشدیم و برای کلاس فوق العاده میرفتیم دبیرستان ، روزهای زمستون که گوشه حیاط مدرسه سگ لرز میزدیم و منتظر خوردن زنگ مدرسه بودیم که به کلاسهای نسبتا گرم پناه ببریم ، خاطره بخاریهای نفتی درب و داغون .. ، خاطره روزی که بخاری مدرسه رو آتیش زدیم تا از زیر امتحان جبر در بریم و معلم زرنگی که حقه ما رو فهمید ، بردمون توی مسجد مدرسه و نشوندمون روی فرشهای بو گندو و با لجبازی امتحانشو گرفت ! ، به اطراف مدرسه نگاه میکردم خاطراتم زنده میشد ، یادم افتاد که یه بار تو روزهای اول مدرسه که دبیرستان تق و لق بود و همه جیم میشدن مدیر در دبیرستان رو قفل کرد و نذاشت بچه ها فرار کنن ، به دیوار بلند دبیرستان نگاه کردم و با خودم فکر کردم چطور با کامبیز از بالای این دیوار پایین پریدیم و فرار کردیم ؟ کامبیز برگشت و با آستین لباسش آبی رو که دور دهنش رو خیس کرده بود پاک کرد و گفت نیومد ؟ گفتم نه .. ، بعد یهو با دیدن مش موسی که داشت پله های دبیرستان رو پایین میومد لبخند زدم و مش موسی رو به کامبیز نشون دادم ، مش موسی که رسید گفتم چی شد مش موسی ؟ گفت کارت رو برات گرفتم اما مدیر همش اینجا بود ، نتونستم برات مهر بزنم ، تقریبا از عصبانیت میخواستم داد بزنم ، یه ساعت اینجا یه لنگه پا نگهمون داشتی که بگی نتونستی مهر بزنی ؟ لبهاش به خنده وا شد و رفت توی اتاقکش ، کشو رو بیرون کشید و از توش یه کارت تحصیلی مهر شده که عکس من روش منگنه شده بود بیرون آورد و جلوم گذاشت .. ، بی اختیار خندیدم و گفتم پس چرا اذیت میکنی مش موسی ؟ خندید و گفت تا بفهمی من چقد اذیت شدم تا اینو مهر کردم ، بعد با ترس گفت تورو خدا نذاری کسی بفهمه ها .. ، آخر عمری میندازنم از مدرسه بیرون آلاخون بالاخون میشم.. ، دست کردم و از توی کیفم یه پونصد تومنی تا نخورده دیگه بیرون آوردم و روی میزش گذاشتم و گفتم خیالت راحت باشه مش موسی .. ، پونصد تومنی رو به آنی از روی میز برداشت و توی جیبش گذاشت .. ، کارت رو برداشتم و نگاهش کردم ، دیگه هیچکس نمیتونست جلومو بگیره و واسه سربازی ببردم .. ، کامبیز توی ماشین با دستخط خوبی که داشت اسم و فامیلمو نوشت ، تاریخ تولدمو بجای چهل و پنج نوشت چهل و شش ، سال تحصیلی .. ، پایه چهارم .. ، نگاهی به کارت تکمیل شده انداختم ، دوباره محصل شده بودم !
marchobe: جووووووووووووووووووووون عالیه boyhell: عالی بود اریا از اولش باهات بودم تا اخرشم هستم ولی نمیخوام داستانت تموم شهادامه بده عزیز mrwood: ارت درسته حرف نداری arshiasi6969: AriaTدوست عزیز !سلام وعرض خسته نباشید !همونطور که بارها عرض کردم ،داستانت هم زیباست و هم برای هم نسلهای ما یک نوع نوستالژی به همراه داشت !خیلی ممنون بابت نوشتن این داستان زیبا و جذاب !خوبی داستانت رو میتونی از نظرات و پیگیری دوستان عزیز ،ببینی !از این بابت واقعا باید تبریک گفت !!!!!! دستمریزاد . پاینده باشی فدای همتون دوستای وفادار