یک تابستان رویایی فصل پایانی قسمت بیست و چهارم آره زن عمو ، خونه رو مامانم از پول خودش خریده ، به قیافه رضایتمند مامانم که لبخندی به لب داشت و کنارم وایساده بود و تلفنی حرف زدنم با عاطفه رو گوش میداد نگاهی انداختم ، وقتی چشمم به چشمای قشنگش گره خورد لبهاش کشیده تر شد و لبخند قشنگش تبدیل به یه خنده شد .. ، عاطفه در حالی که حسادت کاملا از صداش حس میشد گفت گفتی کجاست ؟ گفتم بلوار فردوس ، گفت اونجا که زیاد منطقه بالایی نیست ، پرته .. ، گفتم آره دیگه ... ، از حسودی داشت میمرد ، وقتی بهش گفتم که مامانم با پول خودش یه ملک بزرگ خریده داشت میترکید و حالا با این حرفها سعی میکرد بفهمونه که زیاد هم چیز مالی نیست ، گفت حالا چند متری هست ؟ گفتم فک کنم هزار و پونصد شیشصد متر زمینه و یه خونه کلنگی !! ، گفت آهان .. ، مامانم با سر تایید کرد ، گفتم میای ؟ گفت آره .. ، گفتم میتونی حشمت و زنش رو هم بیاری ؟ چند ثانیه سکوت کرد و فهمیدم که حسابی تعجب کرده ، گفت حشمت ؟؟ گفتم آره .. ، گفت مگه به مامانت گفتی ؟ گفتم اگه منظورت اینه که گفتم شما با شوهرهای همدیگه میخوابید که نه ... ، مگه از کونم سیر شدم که همچین حرفی بزنم ، عاطفه خندید و گفت آره .. ، منم تعجب کردم که گفتی ، پس حشمت رو واسه چی بیاریم ؟ به مامانم گفتم شما یه عده دوستای خانوادگی هستین که با همدیگه سفر میرید و خیلی با هم صمیمی هستین .. ، مامانم هم تعجب کرد و گفت پس چرا من تا حالا خبر نداشتم ..؟ منم بهش گفتم اینها خیلی با شوهر های همدیگه راحتن احتمالا واسه همین بهت چیزی نگفتن .. ، عاطفه گفت آره خوب گفتی ، مامانت چی گفت ؟ گفت یعنی چی که با شوهرهای همدیگه راحتن ..؟ منم گفتم یه فیلم دیدم که توش حشمت دستشو انداخته بود گردن زن عمو عاطفه .. ، عاطفه قاه قاه خندید و گفت هاها ها .. مامانت چی گفت ؟ گفتم مامانم ؟ گفت آره دیگه وقتی گفتی دست حشمت تو گردن من بود چی گفت ؟ گفتم مامان فقط گفت واااا.... ! عاطفه از خنده ریسه رفت ، مامانم با سر تایید کرد که خوبه .. ، گفتم ولی فک کنم دوست داره باهاشون آشنا بشه .... ، عاطفه گفت خیلی خوبه .. ، گفتم فردا بیاید دیگه .. ، یکم مکث کرد و تردید داشت بعد گفت آخه ... ، گفتم چیه زن عمو ؟ گفت ما که از خودیم اما حشمت از پولدارهای قدیمیه .. ، اینها آب رو هم با کارد و چنگال میخورن .. ، جلسه اول آشنایی برش داریم ببریمش توی یه ملک کلنگی ... ، خوب آبرومون میره ، این روی بابات یه فکر دیگه میکنه ... ، گفتم اولا که مامانم خبر نداره حشمت میاد .. ، مامانم فقط گفت میخواد تورو دعوت کنه که ملکو به تو و عمو فرهاد نشون بده و نظرتون رو بپرسه ، شما هم وقتی مامانم بهت زنگ زد بدون اینکه خبر بدید حشمت و خانمشو با خودتون بیارید ، حرفم به اینجا که رسید یاد اون زن زیبای لخت افتادم که توی بغل عمو فرهاد ولو شده بود و بی اختیار حس کردم حمید کوچیکه داره توی شلوارکم جابجا میشه ..، عاطفه گفت باشه ، شاید اینطوری بهتر هم باشه ، اونجا وسیله ای چیزی هست ؟ بعد انگار داره به خودش جواب میده گفت خودم وسایل تفریح و زیر انداز و یه شیشه شراب برمیدارم ، فکر میکنیم داریم میریم پیک نیک .. ، خندیدم و گفتم اونقدی هم که فکر میکنی داغون نیست زن عمو ، خونه هم مبله است و وسایل پذیرایی و شراب و همه چی هم اونجا هست .. ، اینبار نوبت عاطفه بود که با تعجب گفت واااا... ، این چه جور خونه کلنگیه که همه چی توش داره ؟ گفتم مال یه سرهنگ زمان شاه بوده که فرار کرده ، خونه رو مبله فروختن به مامانم .. ، عاطفه که دوباره حسهای حسادتش تحریک شده بود گفت پس باید حتما بیام ببینم .. ، بعد تقریبا بلافاصله گفت تو کی میای زن عموتو بکنی ؟ بعد هم قاه قاه خندید و گفت کسم بد جوری میخاره .. ، مامانم که گوشش رو به گوشی چسبونده بود از عصبانیت قرمز شد و سرش رو از سرم دور کرد و خودشو آماده کرد که گوشی رو بگیره و هرچی از دهنش در میاد بار زن عمو کنه .. ، اما انگار چیزی باعث شد که جلوی خودشو بگیره .. ، با عصبانیت به من اشاره کرد که زود قطع کن ، عاطفه هنوز داشت حرف میزد ، گفت بابات که میرفت خیالمو راحت کرد و گفت حمید هست ، بی کیر نمیمونی .. ، بعد هم با لحن بیتربیتی که همیشه موقع سکس ازش میشنیدم با التماس گفت بی کیر موندم حمید ، مامانم که سرش از گوشی دور بود و دیگه نمیشنید که عاطفه چی داره میگه با عصبانیت اشاره کرد که چرا قطع نمیکنی ! ، با اشاره گفتم هنوز داره حرف میزنه .. ، چشماش قرمز شده بود ، دیدم اوضاع به زودی از کنترلم خارج میشه گفتم زن عمو مامانم داره صدام میکنه ، الان میاد .. ، فقط یادت نره ها .. ، وقتی زنگ زد که دعوتت کنه یه جوری وانمود کن که خبر نداشتی ها ... ، گفت باشه زن عمو خیالت راحت بعد میخواست دوباره شروع کنه و حرفهای سکسی بزنه منم از ترس کونم زود گفتم باشه زن عمو بعد دوباره تماس میگیرم ... ، خدافظ ، عاطفه هم گفت خداحافظ حمید جونی ...به مامانم که حالا دیگه دوباره لبخند مزورانه اش به لبش بود نگاهی کردم و گفتم خوب حالا خیالت راحت شد ؟ گفت آره مامان دستت درد نکنه .. ، گفتم حالا چی تو فکرته ؟ گفت هیچی مامان ، همین که خودت هم گفتی فقط میخوام باهاشون آشنا بشم .. ، نگاهی به قیافه اش انداختم ، چشمای خوشگلش رو به دوردست دوخته بود و توی فکر بود ، حتی اگه مامانمو نمیشناختم هم با دیدن اون نگاه میتونستم بفهمم یه کاری میخواد بکنه اما نمیدونستم چی .. ، گفتم مامان .. ، مامان .. ، نگاهش رو چرخوند و گفت هان ؟ گفتم مرگ حمید چیکار میخوای بکنی ؟ میخوای دعوا مرافعه راه بندازی ؟ خندید و گفت دعوا واسه چی ؟ نه عزیزم .. ، بعد چشماش رو عصبانی کرد و با اخم نگاهم کرد و گفت هر چی هم بشه دست به اون عاطفه جنده پاره نمیزنی ها ! ، گفتم هان ؟ گفت اگه یه بار دیگه شلوارتو واسه اون پایین کشیدی دیگه هیچوقت جاهای خصوصی بدن منو نمیبینی .. ، شنیدی ؟؟ بعد هم تاکید کرد : گفته باشم ! ، چونه نزدم و گفتم چشم .. ، بعد هم بی اختیار دستم رفت سمت پایین دامن چین چین سبز و سفیدش و دستم رو بی واسطه به بالای زانوی لختش کشیدم ، تو بهترین خوابهام هم اینو نمیدیدم که اینطور با مامانم راحت بشم .. ، تو فکر و خیال خودش بود و کاری به کار من نداشت جلوش نشستم و سرمو بردم زیر دامنش ، با دو تا دست رونهای لختش رو گرفتم و سرم رو به وسط پاهاش نزدیک کردم ، دست راستم خیلی بهتر بود اما هنوز وقتی مشتم رو باز و بسته میکردم کمی درد داشت ، کسش رو از روی شورت صورتی گل گلی گیپور بوسیدم ، بوی تحریک کننده اش از سوراخهای بینیم تا اعماق مغزم نفوذ کرد ، گرما و رطوبت کس قشنگش رو با لبم حس کردم و حسابی حشری شدم ، با بینی کسش رو از روی شورت نوازش کردم ، سرم رو که زیر دامنش بود با دست نوازش کرد و گفت سیر نشدی مامان ؟ با بینی دوباره چاک کس قشنگشو از روی شورت مالیدم و گفتم مگه آدم از این شیرینی سیر میشه ؟ زیر لب گفت بابات که سیر شد ، دستمو به سمت بالای رونش بالا بردم و کونشو از روی شورت ماساژ دادم و گفتم بابام هم سیر نشده ، هیشکی از این سیر نمیشه .. ، بابام فقط دلش تنوع میخواد ... ، چپ پ پ ، با دست کوبید توی کله ام و گفت اگه تو هم زیاد تنوع طلب بشی خودم میکشمت ، فهمیدی ؟ گفتم اوخ خ خ ، باشه ، قبلا گفتی دیگه ... ، با دست دو طرف شورت قشنگ و سکسیش رو گرفتم و آروم پایین کشیدم .. ، خوشبو ترین کس دنیا .. ، خوشتراش و خوشگل با سوراخ تنگ توی دو سانتیمتری دهنم بود ، زبونم رو بیرون آوردم و تا جایی که میتونستم به وسط چاک کسش فرو کردم ، پاهاش توی دستام جابجا شد و با دست سرمو فشرد و با لحنی که شهوت ازش میبارید گفت نکن حمید .. ، یکی میاد .. ، تا شب صبر کن .. ، زبونمو از لای چاک کسش بیرون کشیدم و با لذت آب دهنمو قورت دادم و مزه ترشح کسش رو توی دهنم چرخوندم و گفتم من تا شب میمیرم ! ، با دست سرم رو بزور از روی کسش کنار کشید و در حالی که خم شده بود و شورت سکسیش رو دوباره از روی زانوش به بالا میکشید گفت ساعت هشته دو سه ساعت صب کن ، با دست راست کسش رو که حالا خیس خیس شده بود لمس کردم و انگشت اشاره ام رو تا جایی که میشد به وسط چاک کسش فرو کردم ، دست راستم از این تقلا کمی درد گرفت اما مهم نبود ، انگشت کاملا خیسم رو از لای پاش بیرون کشیدم و بهش نشون دادم و گفتم تو که اوضاعت از من بدتره مامانی ! ، از خجالت قرمز شد و شورتش رو بالا کشید ، با کمی عصبانیت گفت میدونم تو یکی آخرش آبرومو با این کارهات میبری ، بعد انگار به خودش فحش میده گفت آخه این چه غلطی بود من کردم ! ، از اتاق بیرون رفت و در رو پشت سرش بست ، طاقباز روی تختش افتادم و انگشتم رو که هنوز از آب کسش خیس بود به دهنم بردم و با لذت مکیدم و با دست چپ کیر راستمو مالیدم ... ، چه جوری سه ساعت صبر کنم آخه ؟؟؟
یک تابستان رویایی فصل پایانی قسمت بیست و پنجم توی اتاق روی تخت نشسته بودم و وسایل پانسمان رو جلوم ولو کرده بودم و داشتم باند دستم رو باز میکردم و تو حال و هوای خودم بودم ، یکی دو ساعت قبل دور از چشم مامانم به ناتاشا زنگ زدم و باهاش خداحافظی کردم ، با خودم گفتم الان دیگه باید توی فرودگاه باشه ، یکم دلم براش تنگ شده بود ، معرفت حکم میکرد حداقل باهاش تا فرودگاه برم ... ، اما اگه مامانم میفهمید بد جوری الم شنگه راه مینداخت .. ، زخم دستمو بهونه کردم و گفتم که نمیتونم رانندگی کنم و باهاش از پشت تلفن خداحافظی کردم ، گفت حمید جون مواظب خودت باش .. ، از اون حرفهایی نبود که همه موقع خداحافظی به هم میزنن ، هم اون میدونست منظورش چیه و هم من میفهمیدم که منظورش به انجمن اخوته و میگه که دیگه انگشت توش نچرخون ، با زبون بی زبونی میگفت دیگه من نیستم که هواتو داشته باشم ، میزنن ناکارت میکنن و دست کسی هم به جایی بند نیست .. ، بهش گفتم خیالت راحت باشه ناتاشا جون ، آهی کشید و گفت پس دیگه سفارش نمیکنم ، از خودت بی خبرم نزار ، منم برات نامه مینویسم و وقتی هم جاگیر شدم بهت زنگ میزنم و تلفنمو بهت میدم ... ، گفتم باشه عزیزم ، با یه بغضی گفت پس خداحافظ ، منم ناراحت بودم ... ، باند قبلی رو لوله کردم و توی پلاستیک انداختم ، زخم دستم واقعا داشت خوب میشد ، یکم اطراف محل زخم و بخیه ها قرمز و متورم بود ، که البته طبیعی بود ، دفعه اولم نبود که خودمو زخم و زیلی میکردم و به روند بهبود کاملا اشراف داشتم ! ، میدونستم تا یکی دو روز دیگه کاملا خوب میشه .. ، اگر شب با دستم کار نداشتم مطمئنا دوباره پانسمانش نمیکردم ، اما واسه رختخواب برنامه سنگینی داشتم ! ، با مرکوکروم و پنبه ضد عفونی کردم و دوباره با باند تمیز بستمش ... من قبل خواب میرم یه دوش بگیرم ، بوی غذا گرفتم .. ، پشتشو بهم کرد و لباسهاش رو یکی یکی در آورد و روی صندلی انداخت .. ، از جام بلند شدم و از پشت به کون لختش چسبیدم ، منم میام .. ، با دست منو پس زد و گفت صب کن زود میام ... ، ازش جدا شدم و گفتم پس لااقل در حمامو نبند ..! ، خندید و در حمام رو بست و بلافاصله قفل کرد ! ، خندیدم ، میتونستم با قاشق بازش کنم اما ترجیح دادم روی تخت بیفتم و صبر کنم که خودش از حمام بیرون بیاد ، زیر لحاف خزیدم و با دست چپ کیرمو مالیدم و منتظر شدم که مامان خوشگلم از حموم بیرون بیاد .. ، یهو یاد دیشب افتادم که رویا گفته بود با شنیدن صدای مامانم میخواست بیاد ببینه چرا گریه میکنه .. ، دنبال کلید گشتم که در رو قفل کنم .. ، معمولا مامانم کلید رو روی در نمیذاشت ، کلیدش ته کشوی میز توالتش بود ، کشوی میز توالت رو بیرون کشیدم و دنبال کلید اتاق گشتم .. ، چشمم به اون کرمی خورد که مامانم اونشب بهم داد و باهاش کیرمو چرب کردم و ترتیبشو دادم ، نگاهش کردم و روش رو خوندم ، لوبریکیتینگ ژلی .. ، با دیدنش یاد کون خوشدست شهین افتادم و کیرم خودبخود راست شد ، ته کشو کلید در رو پیدا کردم ، در رو آروم قفل کردم ، یاد اونشبی افتادم که با رویا از سوراخ کلید سکس سولماز و بابام رو نگاه میکردیم ، اون سکسی ترین صحنه تمام زندگیم بود ، یهو چیزی به فکرم رسید ، کلید رو طوری توی در گذاشتم که کسی از بیرون نتونه از سوراخ کلید توی اتاق رو نگاه کنه ، توی کشوی لباس زیرهای مامانم گشتم و یه ست شورت و سوتین و جوراب قرمز رو بیرون آوردم ، بعد فکری کردم و با خودم گفتم اون سولماز بود که با اون تن سفیدش که از سفیدی به برف سور زده بود توی شورت و جوراب قرمز قشنگ شده بود ، مامانم که پوستش برنزه بود توی شورت و جوراب قرمز زیاد خوشگل نمیشد ، اونها رو توی کشو گذاشتم و یه ست رنگ بدن بیرون آوردم و روی تخت گذاشتم ، خیلی با اون لباس زیرها سکسی میشد .. راست میگفت زود از حمام بیرون اومد ، یه حوله سفید بزرگ رو عین لباس دکولته دور سینه و شکمش بسته بود و یه حوله سفید دیگه رو عین عمامه دور موهاش بسته بود ، قطره های آب هنوز روی سر شونه و پاهاش قشنگش به چشم میخورد ، عجب هیکل سکسی ای داشت ، فقط دو ثانیه طول کشید تا حمید کوچیکه مثل علم یزید راست و مستقیم وایسه .. ، نگاهی به من که زیر لحاف بودم و دست چپم به کیر راستم بود انداخت و لبخند زد و گفت برو یکم شراب بیار .. ، گفتم هان ؟ گفت پاشو یکم شراب بیار ... ، گفتم همه خوابن باید برم تا انباری ... ، گفت پاشو دلم شراب میخواد ... ، پتو رو کنار انداختم ، نگاهی به برجستگی کیر راستم توی شلوارک انداخت و لبخند زد ، با بیمیلی از تخت پایین امدم ، نمیخواستم حتی یه لحظه از شب رو از دست بدم .. ، کلید رو توی در چرخوندم و در رو باز کردم ، با شنیدن صدای کلید تعجب کرد ، نگاهی انداخت و بعد زیر لب خندید و گفت یه سری هم به فراز و فرود بزن و ببین پتو روشون هست یا نه .. ، سری تکون دادم و با نوک پا از اتاق بیرون رفتم ، خونه ساکت ساکت بود . ، فک کردم با دست پر که نمیشه برم به بچه ها سر بزنم ، معمولا شب تا صبح مامانم چند بار میرفت سراغ دوقلوها و پتو رو روشون میکشید ، عادت نداشتن روی خودشون پتو نگهدارن و مامان وسواس من فکر میکرد که سرما میخورن .. ، لای در اتاق بچه ها رو باز کردم ، فراز که پایین خوابیده بود خودشو تا جایی که میشد به دیوار چسبونده بود و خوابیده بود ، حتی توی خواب هم به لبه تخت نزدیک نمیشد ، از وقتی که افتاده بود فوبیای افتادن و ارتفاع داشت ، یه پله بالا رفتم و فرود رو هم چک کردم ، توی نور کمی که از میکی ماوس قرمز به چشم میرسید تماشاشون کردم ، همچین راحت خوابیده بودن که انگار توی دنیا هیچ غمی نداشتن ، لبخندی زدم و پتو رو تا گردنش بالا کشیدم و از اتاق بیرون اومدم ، سعی میکردم از راه رفتنم صدایی بلند نشه ، از در پشت آشپزخونه وارد حیاط خونه شدم ، آروم رفتم سراغ انباری ، هیچ صدایی نمیومد حتی صدای باد ، تو فکر و خیال خودم بودم و فکر میکردم کدوم شراب رو بردارم که به ذائقه مامانم بیشتر خوش بیاد ، صدای آروم حرکت تاب به گوشم رسید ، اولش فکر کردم تاب داره با باد حرکت میکنه اما یه چیزی توی ذهنم گفت که یه چیزی عادی نیست ، هیچ بادی نمیومد ، وایسادم و راهم رو کج کردم و از پشت درخت لاوسن کوتاه توی حیاط نگاهی به تاب انداختم اما با دیدن زن سفید پوشی که روی تاب نشسته بود و آروم تکون میخورد عین جن زده ها از جام پریدم و یه قدم به عقب برداشتم و گفتم اوه ه ه .. ، زن روی تاب که به اندازه من از دیدن من شوکه شده بود و ترسیده بود تکونی خورد و میخواست از تاب بیرون بپره که پاش لیز خورد و افتاد زمین و گفت آخ خ .. ، صدای لیلا رو تشخیص دادم و وایسادم و به سمتش رفتم ، لیلا هم که حالا منو شناخته بود نگاهی به من انداخت و دستشو با مچ پاش گرفت ، درست همون لحظه تاب آهنی هم که عقب رفته بود برگشت و آروم به سر لیلا خورد ، لیلا دوباره گفت آخ خ خ و بعد خنده اش گرفت و وسط گریه و خنده یه دستشو به مچ پاش گرفت و یه دست دیگه اش رو به پشت سرش که تاب بهش خورده بود گذاشت .. ، نزدیک شدم و در حالی که منم خنده ام گرفته بود گفتم صدای تاب رو شنیدم و اومدم دیدم یه زن سفید پوش توی نور ماه داره آروم تاب میخوره حسابی ترسیدم .. ، فک کردم روح دیدم .. ، خندید و گفت منم خیلی ترسیدم ، توی حیاط چیکار داشتین حمید آقا ؟ دستشو گرفتم که از جاش بلندش کنم ، تردید داشت دستشو به من بده یا نه .. ، گفتم بده دستتو بلند شو با خجالت دستمو توی دستش گرفت و سعی کرد بلند بشه ، دوباره گفت آخ و نشست روی خاک ، گفت فک کنم مچ پام پیچ خورده ، گفتم به این راحتی که پیچ نمیخوره ، یکم درد گرفته ، بیا کمکت کنم بشین رو نیمکت ، کمکش کردم و زیر بغلشو گرفتم و تا کنار نیمکت چوبی کنار حیاط کشوندمش و نشوندمش روی نیمکت و زیر بغلشو ول کردم ، حس بدن گرم و سکسیش زیر دستهام فوری حسهای سکسی منو که خودمو واسه سکس با شهین حاضر کرده بودم تحریک کرد و برای اولین بار به چشم یه زن و نه خدمتکار خونه بهش نگاه کردم ، هیکلش خیلی شبیه هیکل مامانم بود ، بجز اینکه چند سالی از مامانم جوونتر بود ، پوستش سفید بود و از وقتی وارد خونه ما شده بود آبی زیر پوستش دویده بود و سرخ و سفید شده بود و دیگه از اون لیلای افسرده ای که روز اول وارد خونه ما شده بود و سنش از مامانم بیشتر میزد خبری نبود ، نگاهی بهش انداختم که مچ پای دردناکش رو گرفته بود ، همیشه لباسهای پوشیده میپوشید و وقتی هم که لباسهای مامانم رو تنش میکرد که دامن داشت جورابهای کلفت مشکی پاش میکرد ، اما اونشب ظاهرا چون منتظر نبود که نصفه شب کسی توی حیاط پیداش بشه جوراب پاش نکرده بود و من به ساقهای سفیدش زل زده بودم و فکر میکردم که انگار بدم نمیاد یه چرتی باهاش بزنم ! ، سرش پایین بود و از خجالت حسابی سرخ شده بود ، گفتم میرم مامانمو بیارم ، گفت نه حمید آقا بیدارشون نکنید ، خیلی خسته ان ، زود خوب میشم ، گفتم مامان بیداره الان صداش میکنم .. ، بعد هم منتظر جواب لیلا نشدم و برگشتم توی خونه ... در اتاق رو باز کردم و گفتم مامان .... ، بعد هم دهنم مثل دهن گرگ باز موند ، یه شورت و سوتین گیپور رنگ بدن تنش کرده بود و جورابهای پوست پیازی که با بند جوراب به کمر سکسیش محکم شده بود پاش کرده بود ، پاهای خوشگلش رو روی هم انداخته بود و رونهای لخت و سکسی و خوشگلش رو به رخم میکشید ... ، همون صندلهای قهوه ای پاشنه بلند لختی رو با بندهای چرمی به ساق پاش بسته بود ، چند ثانیه با دهن باز و عین منگها نگاهش کردم ، از اینکه اینطور با روح و روانم بازی کرده بود خرسند بود ، لبخند زد و گذاشت که خوب تن سکسی و لختش رو نگاه کنم و تصویر تن لختش تا اعماق روحم نفوذ کنه ، بعد لبخند زد و گفت جونم مامان .. ؟ ، چند ثانیه ای طول کشید تا به خودم بیام و یادم بیفته واسه چی دست خالی برگشتم و برای چی مامانمو صدا زدم ! ، در حالی که نمیتونستم چشم از سینه های بزرگش توی اون سوتین گیپور گل گلی بردارم گفتم ها ؟ اهان ... ، پای لیلا پیچ خورد .. ، یه ثانیه طول کشید تا حرفمو حضم کنه ، توی تخت نیم خیز شد و گفت چی ؟ گفتم یه لباس سفید پوشیده بود و توی حیاط روی تاب نشسته بود واسه خودش منم داشتم بی سر و صدا میرفتم مشروب بیارم یهو دیدم یه زن سفید پوش روی تاب نشسته و آروم تاب میخوره ، فک کردم روحی چیزیه ترسیدم و داد زدم و گفتم اوه .. ، اونهم یهو منو دید ترسید از تاب افتاد و پاش پیچ خورد ، مامانم در حالی که نمیدونست بخنده یا هول کنه از جاش بلند شد و کم مونده بود با همون لباسهای سکسی از اتاق بره بیرون .. ، گفتم مامان .. ، نگاهم کرد و گفت هان ؟ بعد یهو نگاهی به خودش انداخت و گفت آهان .. ، بعد رفت سر کمد و هول هولکی یه لباس بلند برداشت و روی اون لباسهای زیر و سکسی تنش کرد ، صندلهاش رو در آورد و با هم از اتاق بیرون اومدیم ، لیلا هنوز روی نیمکت نشسته بود ، مامانم چراغهای حیاط رو روشن کرد ، تازه توی نور لیلا رو دیدم ، چشمای لیلا قرمز و پف کرده بود ، نمیدونستم از قبل گریه میکرده یا تو این چند دقیقه بخاطر درد گریه کرده بود و چشماش پف کرده بود ، بعد با خودم گفتم نه فک نکنم ، تو دو دقیقه که چشم آدم پف نمیکنه ، با خودم گفتم این بدبخت دلش گرفته بوده و نصفه شبی با خودش توی حیاط خلوت کرده بوده احتمالا دلش گرفته بوده داشته گریه میکرده ، توی تاب نشسته بود و تو حس و حال خودش بوده که من عین جن سر رسیدم و هم چرتشو پاره کردم هم هولش کردم افتاد و پاش پیچ خورد .. ، لیلا گفت خانم شما چرا بیدار شدید ، به حمید اقا گفتم که .. ، خوبم بخدا یکم درد داره زود بهتر میشه .. ، مامانم نگاهی به قیافه لیلا انداخت و گفت گریه کردی ؟ لیلا گفت یکم درد گرفت .. ، مامانم هم فکر منو کرد و گفت دروغ نگو این چشمای قرمز مال گریه یکی دو دقیقه ای نیست .. ، مگه اینجا چیزی کم داری ؟ مگه کسی چیزی بهت گفته ؟ لیلا با بغض گفت نه خانم بخدا تو خونه شما خیلی خوبم ، اینقد شما خوبید ، منو نازنین رو مثل اعضای خانواده پذیرفتید و کمکم کردید ، من تا ابد وامدار شمام ، نه خانم خدا نکنه من از دست شما یا کسی توی این خونه ناراحت باشم ...، مامانم گفت پس چته ؟ لیلا چشماش رو به زمین دوخت و گفت هیچی خانم بخدا ، هیچیم نیست ، مامانم نگاهی به من انداخت و گفت تو یه کاری نداشتی ؟ درست مثل این بود که بخواد بگه نمیخوای بری پی نخود سیاه ؟ گفتم چرا .. ، اومده بودم توی انباری یه چیزی بردارم بزارم تو ماشین .. ، بعد هم سرم رو انداختم و رفتم سمت انباری ، شنیدم که لیلا به مامانم میگه بخدا هیچی خانم فقط دلم گرفته بود .. ، بعد هم دوباره زد زیر گریه .. ، ابروم رو بالا انداختم و رفتم توی انباری ، چراغ انبار رو روشن کردم و جعبه های شراب رو از روی هم پایین گذاشتم ، با خودم فکر کردم اگه فردا قراره بریم خونه ارواح و مهمون داریم ، بهتره چند تا شراب هم واسه اونجا بردارم ، یه شیشه شراب اسپانیایی سبک کنار گذاشتم که به مامانم بدم ، بعد هم یه شیشه ویسکی جانی واکر و دو تا شیشه شراب قرمز برداشتم و کنار گذاشتم که بذارم توی ماشین .. ، وقتی آخرین جعبه رو هم از روی زمین برداشتم و سرجاش گذاشتم یهو یادم افتاد که دستم اصلا درد نگرفته .. ، فقط دو روز گذشته بود و الان دستم خیلی بهتر بود .. ، وقتی با چهارتا شیشه شراب از توی انباری بیرون اومدم دیدم که مامانم سرش رو به سر لیلا چسبونده و ریز ریز حرف میزنن .. ، سلانه سلانه به سمت ماشینم رفتم و سه تا شیشه شراب رو پشت ماشین روی شنهایی که کف حیاط پخش کرده بودیم گذاشتم ، شیشه آخر رو توی دستم نگهداشتم و نگاهی به مامانم و لیلا انداختم و گفتم مامان شما کمک نمیخواید .. ، مامانم بدون اینکه به سمتم برگرده گفت نه عزیزم تو به کار خودت برس .. ، گفتم باشه .. ، در حالی که شیشه شراب رو با خودم میبردم سر راه رفتم توی اشپزخونه و دو تا لیوان برداشتم و از توی جا یخی یخچال یه یخ قالبی برداشتم ( تعجب نکنید ، یخچال ساید هنوز اختراع نشده بود ) و زیر آب شیر یخهاش رو جدا کردم و توی لیوانها ریختم ، در حالت عادی اصلا دوست ندارم مزه شراب رو با مزه آب و یخ قاطی کنم .. ، دلم میخواد شراب خالص رو بزارم توی یخ یا توی یخچال و همونطوری بخورم ، اما نصفه شب بود و وقت این قرطی بازیها رو نداشتم ، به اضافه اینکه شراب رو واسه مامانم میخواستم و مامانم هم خیلی به این قضیه اهمیت نمیداد .. ، دو تا لیوان یخ و شراب رو بردم توی اتاق و روی میز توالت گذاشتم و بعد از توی جیب شلوارم سوییچ ماشین رو برداشتم و برگشتم توی حیاط ، این عادت مسخره و وسواس جزو ارثیه های پدری منه .. ، حتی اگه ماشین توی خونه باشه یا یه وجب باهاش فاصله داشته باشم باز هم به محض اینکه از ماشین پیاده میشم درهاش رو میبندم و شیشه هاش رو بالا میبرم و قفلش میکنم .. ، کلید رو توی دستم تاب دادم ، یه سر سویچی با آرم شورلت روش داشت ، فابریک خودش بود ، قدیمها مثل الان نبود ، همه چی کلاس خودشو داشت ، وقتی میرفتی و ماشین درست و درمون میخریدی کامل بهت تحویل میدادن ، ماشین عهد بوقی من مثلث خطر و جعبه کمکهای اولیه و جک هیدرولیک داشت ، مثل امروز نبود که زه بدنه پراید هم جزو آپشن محسوب میشه و پول اضافه ازتون میگیرن ، یادمه توی ماشین بابام یه دست آچار بوکس هم بود که تک تک آچارهاش آرم بنز داشت ، یادمه وقتی داشتیم ماشین رو بعد از کلی سال میفروختیم به بابام گفتم جعبه آچارشو بردار ، لبهاش رو با دندون گزید و گفت این چه حرفیه ؟ مگه ما دزدیم ؟ با آچار خریدیم با آچار میفروشیم .. ، به حرفش گوش ندادم و از توی جعبه آچار جعبه بوکس رو کش رفتم .. ، کجایی بابا که ببینی دزد منم که از توی یه ماشین دست دوم یه جعبه آچار باکس برداشتم یا اینهایی که میلیون میلیون ماشین تولید میکنن و حتی از سیستم ترمزش هم میدزدن و فکر نمیکنن که ممکنه اونی که این ماشینو میخره خواهر برادر خودش باشن و سر یه پیچ سخت ممکنه ترمزشون نگیره و برن ته دره ..، بگذریم .... ، توی حیاط که رسیدم مامانم رو دیدم که از اتاق لیلا بیرون اومد ، صندوق عقب ماشین رو باز کردم و کفی صندوق رو برداشتم ، زاپاس با یه پیچ به کف صندوق محکم شده بود ، پیچش رو باز کردم و زاپاس رو بیرون آوردم ، برای حمل و نقل مشروب الکلی توی اون دوران همه اون کارها ضروری محسوب میشد ، سه تا شیشه رو توی گودی رینگ ماشین جا دادم و زاپاس رو سر جاش دوباره محکم کردم ، مامانم رسید و از پشت گردنم رو بوسید ، گفت نکن حمید بخیه دستت باز میشه ها ، مثل قهرمانها مشتم رو جلوش باز و بسته کردم و گفتم ببین خوبه خوب شده ... از کنار اتاق خودم که میگذشتم بی اختیار نگاهی به در بسته اش انداختم و به خودم امید دادم که رویا امشب از سر و صدای من و مامانم بیدار نشه ! ، در اتاق رو پشت سرمون بستیم و یهو جفتی زدیم زیر خنده ، کمکش کردم که لباس بلند رو از تنش در بیاره ، وقتی داشت صندلهاش رو دوباره میپوشید از پشت بغلش کردم و خودم رو به کون خوشگلش مالیدم ، به میز توالتش نزدیک شد و لیوان شرابی رو که براش لبالب پر کرده بودم به لب برد و آروم آروم خورد ، دوباره در اتاق رو قفل کردم و کلید رو روی در چرخوندم ، نگاهم کرد و گفت چیکار میکنی ؟ گفتم کلید رو میچرخونم کسی نگاه نکنه ، با تعجب نگاهم کرد و گفت کی ممکنه از سوراخ کلید نگاه کنه ؟ بعد به چشمام زل زد و گفت ای عوضی ... ! ، عین آب خوردن مچمو گرفته بود ، گفتم چیه ؟ گفت کی از کلید نگاه کردی ؟ گفتم من ؟؟؟ گفت حرف نزن که میزنم از وسط نصفت میکنم ! خندیدم و گفتم من که چیزی نگفتم ، نصف بیشتر مشروبش رو خورد و لیوان رو روی میز توالت گذاشت و با کفش رفت توی رختخواب .. ، لباسهام رو همونجا در آوردم و شیرجه زدم تو رختخواب و دستم رو بردم لای پاهاش .. ، پاش رو محکم به هم فشرد و نذاشت که دستم رو لای پاش فرو کنم ، با خنده گفت اول بگو کی از سوراخ کلید اینجا رو نگاه کردی بعد پاهامو شل میکنم .. ، خندیدم و با دست سینه بزرگش رو از توی سوتین مالیدم و گفتم چند شب قبل نصفه شب تو اتاق دو قلوها خوابیده بودم که نصفه شب شاشم گرفت ، با چشمای عصبانی نگاهم میکرد ، ادامه دادم وقتی از بغل در اتاق شما میگذشتم سر و صدا شنیدم ، یه لحظه شیطون گولم زد و از سوراخ کلید نگاه کردم ، با دست کوبید توی سرم ، گفتم آخ خ .. ، خوب اینقد صدا نکن موقع دادن ! ، گفت خفه شو بی حیای بی شعور ! ، چی دیدی ؟ گفتم دیدم فریدون شورتتو تا نصفه پایین کشیده و کیر کلفتشو تا جایی که میشه توی کونت چپونده و داره تلنبه میزنه ... ، قیافه اش خجالت زده شد و گفت بسه دیگه ... ، با بی حیایی و پررویی که دیگه این روزها برام کاملا عادی شده بود ادامه دادم : اولش فکر کردم خفتت کرده و بزور داره از پشت ترتیبتو میده ... ادامه حرفم با یه توسری محکم نصفه موند و بعد با دست جلوی دهنم رو گرفت و گفت خفه میشی یا پاشم برم پیش دوقلوها بخوابم ... ، همونطوری که دستش جلوی دهنم بود گفتم او اووووا وم ام اوممم مم اوم ... ! ، خندید و دستشو از جلوی دهنم برداشت ، دستم رو دوباره وسط پاهاش فرو کردم و گفتم قول دادی حالا شلش کن ، پاهاش رو شل کرد و اجازه داد با دست کس مرطوبش رو از روی شورت نازک توری بمالم ...کفهشاش رو یکی یکی از پاش بیرون آوردم و کف پاهاش رو با اون جوراب نازک به صورتم چسبوندم ، اه کوچیکی کشید ، کف پاهاش یکم مرطوب شده بود ، با انگشتهای پاهاش صورتمو نوازش کرد ساقهای پاهاش رو با دستهام نوازش کردم ، صاف صاف بود ، با پاهاش وسط پاهام دنبال چیزی میگشت ، طوری چرخیدم که راحت بتونه با پاهاش کیرمو لمس کنه و خودم قسمتهای بالاتر رونش و جایی که جوراب تموم میشد و لخت بود رو لمس کردم و آروم مالیدم ، وقتی با نوک انگشتهای پاهاش کیرمو میمالید انگار جونم میخواست در بیاد .. ، گفت حمید ... ، در حالی که از شدت لذت صدام در نمیومد گفتم جووون .. ، گفت حمید از حالا تا هزار سال دیگه ، هر اتفاقی هم که بیفته دیگه دست به عاطفه نمیزنی ها .. ، گفتم هان ؟ گفت همین که گفتم فردا هر اتفاقی هم که بیفته حق نداری دست به عاطفه بزنی .. ، بعد هم ادامه داد نه فردا و نه هیچوقت دیگه ... ، در حالی که داشتم از لذت میمردم گفتم با باشه ! ، راستی لیلا چی میگفت مامان ؟ اخماش رو توی هم کرد و گفت هیچی ..! ، گفتم یعنی چی که هیچی ؟ به من که نگفت ، گفتم یه ساعته دارین تو گوش هم ویز ویز میکنین ، یعنی چی که هیچی نگفت ؟ هی بالا و پایینش کردم که از زبونش حرف بکشم اما مقر نیومد ، میگه فقط یکم دلم گرفته بود ، بعد هم رفت توی فکر ، پای خوشگلشو حرکت دادم و گفتم بیخیال حالا .. ، بغلش کردم و محکم به خودم فشردمش و گفتم میخواااام ... ، آروم گفت منم همینطور ... !!
یک تابستان رویایی فصل پایانی قسمت بیست و ششم چشمام رو باز کردم ، لخت و عور توی تخت مامانم ولو بودم ، از جام پاشدم و توی تخت نشستم ، یکم دلشوره داشتم ، نمیدونستم امروز قراره چی بشه .. ، یکی دو دقیقه با خودم کلنجار رفتم و بعد از جام پاشدم ، سر و صدای بچه ها از توی حیاط میومد ، رویا هم توی آشپزخونه پشت میز ناهار خوری نشسته بود و با لیلا حرف میزد ، مامان داشت تلفن صحبت میکرد ، سلام کردم و نشستم پشت میز و گوش تیز کردم ببینم مامانم با کی حرف میزنه ، اما مامان سی ثانیه ای بود که فقط داشت گوش میداد و فقط میگفت خوب ، خوب ، بالاخره خسته شدم و با چشم و ابرو به رویا اشاره کردم که کیه ؟ لبهاش گوش تا گوش به خنده وا شد و گفت عمو فریدون ، لبخند زدم و با خودم گفتم بیخود نیست تو الان بجای اینکه توی اتاق سرت تو کتاب باشه اینجایی ! ، گفتم کتاب ربه کا به کجا رسید ؟ گفت تموم شد ..! ، با تعجب گفتم چی ؟ کتابش دویست سیصد صفحه بود ! ، گفت من رمان خیلی سریع میخونم ! ابروم رو بالا انداختم ، هنوز هم نمیتونستم هضم کنم چطور میشه یه روزه سیصد صفحه کتاب رو خوند ! ، مامانم گفت چه عالی ..! ، پس دیگه کاری نداری دیگه .. ، کی میای ؟ آها .. ، خوب باشه .. ، نه من چیزی نمیخوام ، فقط لباسهای انگلیسی خیلی خوبن ، اگه رفتی بوتیک یا مرکز خرید و چیزی به چشمت خورد بگیر .. ، چند کلمه دیگه هم حرف زد و قطع کرد و بعد اومد کنار ما نشست و رو به لیلا گفت لیلا جون یه چایی هم به من بده ، گفتم بابا بود ؟ با سر اشاره کرد که آره ، گفتم کی میاد ؟ گفت احتمالا پس فردا .. ، لقمه ای که توی دهنم بود رو قورت دادم و گفتم چی عالی شد ؟ خودشو زد به کوچه علی چپ و گفت عالی شد ؟؟ اخم کردم و گفتم خوب الان به بابا گفتی عالی شد .. ، یکم مکث کرد و گفت آهان اونو میگی ... ، بعد یکم دیگه مکث کرد و گفت بابات تعریف کرد که همه کارهاش انجام شده و برای کارخونه هم دستگاه خریده منم گفتم عالی شد ، رفتم توی فکر ، مامانم فقط وقتی موقع حرف زدن مکث میکرد که میخواست چیزی رو پنهون کنه اصلا قصه گوی خوبی نبود ، کارهای بابام و کارخونه هم براش هیچ اهمیتی نداشت واسه همین هم فکر نمیکردم حتی از انجام شدن کارهای بابام خوشحال بشه و ذوق کنه که بگه عالی شد .. ، یه چیزی رو ازم قایم میکرد ، اما چی رو ؟ هر چی فکر کردم سر در نیاوردم ، نگاهم کرد و گفت پاشو برو یکم میوه و شیرینی بخر به اون دختره هم بگو همه جا رو تمیز کنه بعد هم با بدجنسی ادامه داد میخوام چشمای اون زنیکه در بیاد ! رویا خندید و گفت عمه جون واسه کی نقشه کشیدی ؟ مامانم خندید و گفت هیشکی یه نفر هست که همیشه سرش تو زندگی منه ، میخوام یکم دمشو قیچی کنم .. ، رویا خندید و گفت پس هر کی هست روزگارش سیاهه ! ، مامان خندید و گفت یعنی من اینقد وحشتناکم ؟ رویا گفت وقتی پای عصبانیت شما در میون باشه خیلی ترسناک میشی عمه .. ، مامانم خندید و به صندلیش تکیه زد ، یه لباس آبی آسمونی یکدست آستین کوتاه تنش بود که لبه های استینها و پایین دامنش رو با تور سفید خیلی ظریفی دوخته بودن و پوست برنزه مامانم توی اون خیلی جلوه داشت ، یه دمپایی سفید لژدار هم سر پاش انداخته بود ، دیشب اینقد توی کونش تلنبه زده بودم که فکر میکردم یه پوست کیرم رفته یا کون مامانم جر خورده ... ، اما حتی یه لحظه هم کوتاه نیومد ، درست مثل زمانی که از سوراخ کلید نگاهش کرده بودم که به بابام میداد شورت قشنگشو نصفه پایین کشیده بودم و یه بالش زیر شکمش گذاشته بودم و یه پای قشنگشو توی اون جوراب سکسی توی دستم گرفته بودم و توی کونش تلنبه میزدم ، یاد دیشب که افتادم بی اختیار کیرم دوباره راست شد و به ساقهای لختش نگه کردم ، رد نگاهم رو تعقیب کرد و لبخند زد .. ، بهش گفته بودم مواظب جیغ و دادهاش وقت سکس باشه ، اونهم یه بالش رو توی بغلش گرفته بود و هر وقت من محکمتر توی کونش تلنبه میزدم و اون میخواست جیغ بزنه بجای جیغ و داد یه اومممم بلند میکرد و بالشی رو که توی بغلش بود محکم گاز میگرفت ... ، اوف که دیشب عجب کونی کردم ... ، از اولش هم نمیخواستم توی کونش ارضا بشم .. ، میخواستم حتما برام ساک بزنه ، چند بار که نزدیک بود ارضا بشم دست نگهداشتم و بعد دوباره کردمش ... ، وقتی که بالاخره با چند تا مشت محکم که حواله تخت و لحاف کرد ارضا شد پیروزمندانه کیرمو از توی کونش بیرون کشیدم و جلوش ولو شدم ، نگاهم کرد و خندید فک کنم دقیقا میدونست که دلم میخواد مثل بابام ارضام کنه .. ، بدون حرف کرم بیرنگ رو برداشت و کیرمو باهاش ماساژ داد و بعد با دستمال تمیز کرد ، خندیدم و یادم افتاد این کیر تا دو دقیقه قبل توی کونش بوده و حالا من انتظار داشتم بکنتش توی دهنش ، وقتی از خشکشویی کیرم خلاص شد نوبت سکس دهنی رسید .... ، اوف ف ، حتی یاد آوریش هم منو تا آستانه ارضا شدن میبره .. ، کیرمو تا خط تخمهام وارد دهنش میکرد و بیرون میاورد و در همون حال تخمهام رو میمالید .. ، اوف اوف ، بجای اون حالا این من بودم که داشتم آههای صدا دار میدادم و دستهام رو به تن لختش میمالیدم و کون و سینه هاش رو لمس میکردم و نفسهای گرمم رو با صدا از سینه بیرون میدادم .. ، تا وقتی که با دو تا غرش کوتاه توی دهنش ارضا شدم و آب غلیظ و فراوونم از دهنش بیرون ریخت و دستش و اطراف شکمم رو خیس کرد .. ، وقتی که بالاخره جفتمون رضایت دادیم که دیگه بسه و موقع خوابه ساعت از دو صبح گذشته بود ، نگاهش میکردم و خاطرات دیشب مثل فیلم از جلوی چشمام عبور میکرد .. ، کامبیز کثافت راست میگفت بهترین سکس زندگیم بود .... زیرزمین خونه ارواح رو برای پذیرایی آماده کردم ، میوه و شیرینی و آجیل و بساط مشروب خوری رو آماده کردم .. ، مامانم گفته بود اصلا فکر شام رو نکنم ، هیچوقت نمیفهمیدم توی ذهنش چی میگذره .. ، به سارا گفتم همه جا رو که تمیز کرد بره و نمونه .. ، اینهم جزو توصیه های مامانم بود .. ، سوار ماشین شدم و راه افتادم سمت خونه و دنبال مامانم .. ، لیلا گفت خانم رفتن پیش زینب خانم .. ، زینب آرایشگر بود و ته کوچه آرایشگاه زنونه داشت ، اونوقتها آرایشگاههای زنونه اینقد بند و بساط نداشتن ، معمولا زنهایی که آرایشگری بلد بودن توی خونه خودشون یه اتاق رو آرایشگاه میکردن ، اما زینب خانم همون موقع هم کلاس خودشو داشت و کنار خونه خودش یه خونه دیگه رو اجاره کرده بود و دو سه تا آرایشگر دیگه هم براش کار میکردن و مشتریهای خودشو داشت .. ، دم آرایشگاه زینب وایسادم و زنگ زدم ، آیفون نداشت ، زینب سرشو از پنجره بیرون آورد و گفت بله ... ، با دیدن من لبخند زد و گفت مامان الان میاد ... ، موهاش رو رنگ کرده بود ، بلوند روشن ، موی بلوند با پوست و صورت سیاه .. ، عین دو رگه های آمریکایی آفریقایی شده بود ، بی اختیار خنده ام گرفت ، فک کنم خنده منو به حساب لبخند خوشامد گویی گذاشت ، یه لبخند دیگه برام حواله کرد و سرش رو از توی پنجره دزدید ... مامان که اومد دهنم باز موند ، صورتشو بند انداخته بود و حسابی آرایش کرده بود ، موهاش رو شینیون کرده بود و الان روی سرش زیر روسری حسابی قلنبه شده بود ، بقول نقی از بالا و پایین کلی خلافی داشت ! ، از حسودی زبونم بند اومد ، خودشو آماده کرده بود واسه اون حشمت گوساله دلبری کنه و احتمالا بهش بده ... ، اینقد عصبی شده بودم که نگو .. ، غیرت نداشته ام حسابی قلنبه شده بود و از حرص میخواستم خودمو جر بدم ، هیچوقت واسه بابام یا من اینقد به خودش نرسیده بود .. ، خفقون گرفتم و ساکت شدم ، معمولا وقتی ناراحت بودم زود میفهمید اما اینقد توی فکرهای خودش غرق بود که اصلا منو نمیدید ! ، توی خونه ارواح چرخی زد و وقتی دید که همه چی اوکی هستش رفت توی اتاق که لباسشو عوض کنه .. ، رفتم سر یخچال که مشروبها رو بردارم و ببرم توی زیرزمین بزارم توی یخدون ، وقتی شیشه عرق کرده مشروب رو دیدم دلم نیومد که خودم اولین پیک رو نرم بالا .. ، پیکم رو لبالب از مشروب قرمز پر کردم و توی اون زیرزمین لاکچری به سلامتی خودم بالا رفتم ... ، از پله های زیرزمین بالا رفتم و مامانم رو صدا کردم ، گفتم بیا مامان اینجام .. ، صداش هنوز از توی اتاق ربکا میومد ، جایی که رفته بود که لباس عوض کنه ، درو باز کردم و رفتم تو ، فکم چسبید ، یه بلوز خیلی نازک استخونی تنش کرده بود که سوتین قرمزش کاملا توش معلوم بود .. ، یه دامن کوتاه روی زانوی شیری رنگ که وقتی راه میرفت تازه چاک بلندش معلوم میشد و کل رون سکسیش مشخص میشد ، یه کت قهوه ای خیلی روشن آستین کوتاه تنش بود که با بقیه لباسش خیلی همخوانی داشت ، یه جوراب شلواری نسبتا کلفت قهوه ای تنش بود با همون صندلهای قهوه ای سکسی که من خیلی دوستشون داشتم .. ، خلاصه یه تیپ سکسی ای زده بود که فکم چسبید ، یه گردنبند طلای زرد با نگینهای برلیان هم توی گردنش میدرخشید ، با شیطنت نگاهم کرد و گفت لباسم خوبه مامان ؟؟؟
حال و روز خوبی ندارم ، از کسادی بازار و بی ارزش شدن پول ملی و سر در گمی ای که معلوم نیست چی میشه .. ، دست و دلم به نوشتن نمیره ، اگه دیر شد یا سوتی زیاد دادم از همه معذرت میخوام
توروخدا از خط مامانت بیا بیرون دیگ من قسمت هایی ک با مامانت کاری میکنی رو نمیخونم این چند وقت اخیر همشون پیش مامانت بودی بسه واقعا
داستان از یجایی دفه قبل تموم شد الان از جایی شروع شدهک دربارش چیزی گفته نشدهدفه قبل اخرش حایی بود ک نوشته محصل شدیاینجا باز با زن هموتو و مامانتی