با سلام و خسته نباشید به نویسنده خوب این داستان فقط می خواستم مطلبی را عرض کنم شما تو یکی از قسمت های نوشتی که حمید برای اولین بار با ناتاشا سکس داشت تمام انرژی حمید گرفته شد و فکر کنم از حال رفت که بعد بهوش امد ناتاشا یک چیزی هایی در مورد یک مرتاز هندی گفت که به ناتاشا یک کارهایی یاد داده بود که بتونه جفت واقعی خودش(که حمید بود ولی هیچ وقت به هم نرسیدند)پیدا کنه در اصل کاری که ان فرد هندی انجام و به ناتاشا یاد داد انرژی درمانی بود و چاکرا های اصلی و فرعی بدن ناتاشا را متعادل کرد که بعد خود ناتاشا یاد گرفت و چاکراهاش را قوی تر کرد و موقع سکس با حمید باعث شده بود که انرژی زیادی که بین این دو بوده (چون جفت حقیقی هم بودند) جریان پیدا کنه و در نهایت ازاد بشه و چون حمید چاکراهای منظمی نداشت باعث بیهوش شدنش بشه در اصل تبادل انرژی کردند که ناتاشا انرژی بیشتری را جذب کند.راستی کی قسمت جدید را در سایت قرار می دهید؟
یک تابستان رویایی فصل پایانی قسمت بیست و هفتم دهنم باز مونده بود ، نمیدونستم واقعا این همون مامانیه که اینهمه سال میشناختمش ؟ غیرت نداشته ام قلنبه شده بود و از حرص و حسودی میخواستم بمیرم ، اینقد خودشو سکسی و خوشگل کرده بود واسه دلبری از یه خوکی مثل حشمت ؟ با لحنی که حرص و عصبانیت توش کاملا مشهود بود گفتم خیلی خوب شدی ! ، اصلا توجهی به لحن عصبانی من نکرد و جلوی آیینه چرخ دیگه ای زد و به خودش نگاه کرد و با شیطنت خندید و گفت خودم هم فکر میکنم خیلی خوبه ! ، جلوم راه افتاد و با هم رفتیم توی زیرمین و چرخی زدیم ، همه چی رو نگاه کرد و چک کرد و گفت خوبه .. ، بهش نگاه میکردم که وقتی راه میرفت چاک دامنش تا نزدیک کونش باز میشد و کل رون سکسیش بیرون میریخت ، یه لحظه که هیجان سکس توی من به حرص و عصبانیتم غلبه کرد نزدیک شدم و وقتی که چاک لباسش باز شده بود به بالای رون سکسیش توی جوراب کلفت قهوه ای دستی کشیدم ، دامنشو جمع کرد و دستمو پس زد و گفت وقت زیاده ، فعلا تیپ و آرایشمو اصلا بهم نریز .. ، حرفش برام عین تیر خلاص میموند تمام حرص و عصبانیتم یکجا سر زبونم جمع شد و عین کوه آتشفشان ترکیدم ، آخی میترسی تیپ و آرایشت بهم بریزه حشمت خان پسندت نکنه ؟ با اخمای توی هم چنان به چشمام نگاه کرد که فهمیدم با همه خشم عصبانیتم اگر عصبانی بشه حتی دو ثانیه هم جلوش تاب نمیارم ، نگاهم رو از نگاه عصبانیش دزدیدم ، گفت هان ؟ چیه ؟ مگه منو همینطوری نمیخواستی ؟ مگه به عاطفه قول ندادی منو بیاری بندازی لای پای حشمت ؟ حالا تماشا کن ! ، عصبانیتم رفته بود و دست و پام رو گم کردم ، گفتم من ... ، گفت تو چی ؟ مگه با بزرگ و کوچیک تو این مدت کوتاه نخوابیدی ؟ مگه از زنهای راحت و جنده خوشت نمیاد ؟ مگه نمیخواستی منم مثل عاطفه و پروانه راحت باشم ؟ حالا راحتم ، اگه تا آخر شب یه کلمه دیگه هم حرف مفت بزنی تورو هم میزارم کنار بقیه و مثل لوکوموتیو از روت رد میشم ، فهمیدی ؟ اخماش تو هم بود اما عصبانی نبود ، کاملا جدی بود ... ، یه طوری حرف زد که کاملا باورم شد که واقعا ممکنه امشب کونم به باد بره .. ، نمیدونستم باید منتظر چی باشم ، اولش ترسیده بودم و فکر میکردم با یه دعوا و آبروریزی اساسی میخواد امشب رو برای عاطفه به یه شب به یاد موندنی تبدیل کنه اما بعد دیدم که داره حسابی خودشو واسه مهمونی حاضر میکنه و به خودش رسیده و وسایل پذیرایی رو چک میکنه ، اونوقت فکر کردم که دیگه احتمالا چشماشو بسته و میخواد دل بده به کار و واقعا میخواد به همین زودی بره قاطی جمع اونها و خودشو آماده کرده که دل حشمتو ببره .. ، حالا هم این حرفهای عصبانی ... ، قاطی کرده بودم ، هیچی عادی نبود ...نگاهم رو از نگاهش دزدیدم و از جام بلند شدم ، عادت کرده بودم اوضاع رو همیشه پیش بینی کنم و برای همه چی آماده باشم ، اما الان عین اون پسر بچه ای بودم که ته یه کوچه بن بست گیر یه مرد گردن کلفت پسر باز مست افتاده بودم و راه فراری نداشتم ، اصلا نمیدونستم تو سرش چی میگذره ، اصلا هم تو خودم نمیدیدم که باهاش شاخ تو شاخ بشم ، مال این حرفها نبودم ، بهترین راه این بود که صورتمو به دیوار بچسبونم و چشمامو ببندم و توکل کنم و سعی کنم از موقعیت لذت ببرم !! زنگ آیفون بلند شد ، نگاه عصبانیش تو یک ثانیه از صورتش محو شد و بجاش یه لبخند دلربا روی صورتش نشست ، از توی یخدون یه شیشه مشروب رو برداشت و درش رو باز کرد و دو تا قلپ خورد و بعد شیشه رو دوباره سر جاش بین یخها فرو کرد و بهم اشاره کرد که برو درو باز کن .. ، با ترس و تردید گوشی آیفون رو توی زیرزمین برداشتم و گفتم کیه ؟ صدای خوشحال عمو فرهاد توی گوشم پیچید ، سلام عمو ، ماییم ... ، دکمه آیفون رو زدم و در رو باز کردم و توی گوشی گفتم الان میام عمو ، به مامانم اشاره کردم که بیا بریم ، اما مامانم گفت تو برو ، درو باز کن و بزار خوب خونه رو تماشا کنن ، حرفش که به اینجا رسید یه لبخندی زد و گفت بعد من میام .. ، شونه ام رو بالا انداختم و از پله ها بالا رفتم ، قبل از اینکه در رو باز کنم از شیشه در اصلی نگاه کردم ، عاطفه و عمو فرهاد همراه با حشمت و زن خوشگلش بهنوش اومده بودن توی حیاط و داشتن اطراف رو نگاه میکردن ، حشمت حتی از اونی که توی فیلم دیده بودم هم گنده تر بود ، یه کت و شلوار مشکی خیلی شیک تنش کرده بود که به هیکل چهارشونه اش خیلی میومد ، متوجه شدم که گوش راستش شکسته است ، تازه فهمیدم که کشتی گیره ، یا حداقل کشتی گیر بوده ، حالا معلوم شد که علت این هیکل گنده چیه .. ، داشت به جهتی نگاه میکرد که من میدونستم بنز کهنه سرهنگ اونجا پارک شده ، با چشمام دنبال بهنوش گشتم ، یه مانتو و شلوار زرشکی تیره تنش کرده بود که با اون صورت سفید و ظریفش خیلی همخوانی داشت ، عجب خوشگل بود اما یکم قدش کوتاه بود و در مقابل حشمت گنده بک عین فیل و فنجون میموندن ، آرایش قشنگی کرده بود و از همونجا هم حال منو خراب کرده بود ، تعجبی نبود که بابام اینقد دلش میخواست بکنتش ، منم دلم میخواست ! عاطفه یه مانتو نازک قهوه ای تنش کرده بود با شلوار لی ، و روسری سفیدی که الان دور گردنش خودنمایی میکرد ، با چشمایی که چهارتا شده بودن داشت اطراف خونه رو نگاه میکرد ، عمو فرهاد هم قد و قواره های بهنوش بود ، بیخود نبود که توی فیلم هم دیدم که تو بغل هم بودن ، واقعیت این بود که اگه عموفرهاد و بهنوش با هم ازدواج میکردن و بجاش عاطفه زن حشمت شده بود خیلی زوجهای متناسب تری بودن ، عاطفه همقد و قواره های عمو فرهاد بود تازه یکی دو سانت هم بلندتر ، وقتی هم که مثل الان کفش پاشنه بلند میپوشید که حداقل ده دوازده سانتی از عمو فرهاد بلندتر بنظر میومد ، برعکسش هم همونطوری که گفتم بهنوش وقتی کنار حشمت که حداقل صد و بیست کیلو وزن داشت وایمیستاد دقیقا عین فیل و فنجون میموندن و بنظر میومد که بهنوش دختر حشمته نه زنش ! وقتی در رو باز کردم و وارد حیاط کوچیک پشتی شدم حشمت رفته بود کنار بنز قدیمی و داشت اطرافش رو نگاه میکرد ، عاطفه با دیدن من ذوق کرد و گفت ای جونم حمید جون .. ، چطوری عزیزم ؟ همه به سمت من چرخیدن ، لبخند زدم و با عاطفه حال و احوال کردم ، به سمتم اومد و محکم بغلم کرد و توی بغلش منو فشرد و گفت جووون دلم برات تنگ شده بود زن عمو ! ، چرا نیومدی یه چرخی تو رختخواب بزنیم ؟ حشمت و زنش با شنیدن این حرف قاه قاه خندیدن و من خدا رو شکر کردم که مامانم تو زیرزمینه و این حرف رو نمیشنوه ، بزور خودمو از تو بغل عاطفه بیرون کشیدم و دستم رو برای دست دادن به سمت بهنوش که از بقیه بهم نزدیکتر بود دراز کردم و گفتم سلام حمید هستم ، لبخند قشنگی روی لبهای ظریف و قشنگش که با رژ لب صورتی تیره گوشتالو تر بنظر میومد نشسته بود و دست ظریفش رو به سمتم دراز کرد و گفت سلام حمید جان من بهنوش هستم .. ، یه نازی تو صداش بود که انگار بخواد بگه سلام حمید جااان من کسم بد جوری میخاره ...! ، حمید کوچیکه توی شلوارم جابجا شد و دست نرم و گوشتالوش رو که کمی هم مرطوب بود توی دستم آروم فشردم ، لبخندش توی صورت قشنگش بازتر شد و حمید کوچیکه حرکت محکمتری کرد .. ، عمو فرهاد هم نزدیک شد و دستشو به سمتم دراز کرد و گفت شهین کی اینجارو خرید ؟ دستم رو دراز کردم و گفتم فک کنم ده روز پیش خریدش اما پریروز بهش تحویل دادن عمو فرهاد فکری کرد و با تعجب انگار که با خودش حرف میزنه گفت چطور فریدون چیزی نگفت ؟ خندیدم و گفتم وقتی بابام داشت میرفت هنوز قطعی نشده بود ، عمو فرهاد دستم رو فشرد و سری تکون داد و گفت آهان .. ، حشمت گنده بک که الان دیگه به ما نزدیک شده بود با صدای کلفتی که کاملا به هیکلش میومد بدون اینکه حتی سلام کنه گفت این بنزه مال کیه ؟ سر خونه است ؟ عمو فرهاد خندید و گفت مگه هاون سنگیه که سر خونه باشه ؟ همگی خندیدیم و من در حالی که کمی اخم کرده بودم رو به حشمت گفتم اتفاقا این سر خونه بوده .. ، حشمت سری تکون داد و گفت فروشیه ؟ اخم کردم و گفتم با مامانم صحبت کنید ، مال من نیست .. ، لبهای کلفت حشمت گوش تا گوش به خنده وا شد و گفت هه هه ... حتما !! ، وقتی شهوتی رو که توی صداش بود و میدونستم داره به مامانم فکر میکنه آی دلم میخواست با مشت بزنم وسط صورتش ..! اینهمه غیرت تا حالا کجا بود ؟ ، احتمالا همه اینها بخاطر این بود که حشمت خیلی حرص در بیار و نفرت انگیز بود ، همه رو به داخل خونه راهنمایی کردم ، چشمای عاطفه چهارتا شده بود و با تعجب و حسادت اطراف خونه رو با چشماش واکاوی میکرد ، بالاخره زبونش وا شد و با لحنی که حسادت کاملا ازش به مشام میرسید گفت وااا اینجا رو همینطوری با وسیله خریدید ؟ گفتم اوهوم ... ، حشمت هم که به اندازه بقیه تحت تاثیر قرار گرفته بود با صدای کلفتش گفت چند تومنی پول دادین ؟ گفتم دقیقش رو نمیدونم ولی فک کنم شیشصد تومن ... ، دهن عاطفه باز موند و گفت مامانت اینجا رو از پول خودش خرید ؟ گفتم اوهوم ... ، عاطفه که داشت از حسادت میترکید گفت البته اصلا اینقد ها نمی ارزه .. ، شونه ام رو بالا انداختم و گفتم ولی با چند نفر کارشناس صحبت کرده همشون گفتن خوب خریدی .. ، بعد ادامه دادم بیاین حیاط رو بهتون نشون بدم ، اطراف خونه و حیاط میچرخیدن و با هم حرف میزدن ، تنها کسی که تو این باغها نبود بهنوش بود که دست عمو فرهاد رو توی دستش گرفته بود و زیر زیرکی تو گوش همدیگه حرف میزدن و میخندیدن .. ، عاطفه گفت پس مامانت کجاست ؟ گفتم داشت وسایل پذیرایی رو آماده میکرد ، عاطفه بالاخره زبونش به اعتراف باز شد و گفت اینجا یه خونه کامل و اعیونیه ... ، من فکر میکردم یه خونه کلنگی باشه ... ، در حالی که به سمت خونه برمیگشتیم گفتم در اصل اینجا رو به اسم خونه کلنگی خریدیم و قراره بکوبیم و بسازیم ... ، حشمت که تو فکرهای خودش غرق بود نگاهی به خونه انداخت و سری تکون داد .. ، وارد خونه شدیم ، عاطفه به کفشهای پاشنه بلند و لختیش اشاره کرد و گفت کفشهامون رو در بیاریم ؟ گفتم نیازی نیست ، بفرمایید .. ، صدای مامانم همه رو به خودشون آورد ، با لبخند گفت سلام ... ، همه سرها برای دیدن مامانم چرخید و دیدم که فک همشون با دیدن لباسهای مامانم افتاد ! ، بهنوش که تقریبا پشت سر من بود ریز ریز خندید ، عمو فرهاد دست بهنوش رو که توی دستش بود فشرد و با لبخند به مامانم گفت مبارک باشه شهین جون چرا چیزی نگفته بودی ؟ مامانم خندید و به همه نزدیک شد و گفت یهویی شد و بعد انگار که تعجب کرده باشه اول به حشمت و زنش و بعد به عاطفه نگاه کرد ، عاطفه یهو گفت آه راستی ... ، ایشون حشمت خان هستن با خانمشون بهنوش .. ، مامانم دستش رو به سمت حشمت دراز کرد و لبخند زد و گفت خوش اومدید ... ، حشمت که با دیدن مامانم توی اون لباسهای کیر راست کن دهنش آب افتاده بود دست مامانم رو فشرد و گفت باعث افتخار بود خانم ! ، عاطفه انگار که بخواد حضور حشمت رو توجیه کنه گفت وقتی گفتی خونه کلنگی خریدی به حشمت خان هم که خونه ما بود گفتم همراهمون بیاد ، حشمت یه دستی هم تو کار ملک و املاک داره ، مامانم که حالا داشت با بهنوش و عمو فرهاد دست میداد گفت خوب کاری کردی آوردیشون ! ، حشمت که چشم از پرو پاچه مامانم بر نمیداشت گفت اینجا رو چند خریدید ؟ مامانم با بیقیدی که انگار درباره پول توجیبی بچه اش صحبت میکنه گفت فک کنم شیشصد تومن ، یه کمی کمتر یا بیشتر ، نفهمیدم آخرش چقد تموم شد !! ، عاطفه که از حرص و حسادت میخواست بترکه نذاشت حرف مامانم تموم بشه ، گفت شهین جون ولی اینقدها نمیارزه ها !! ، مامانم لبخند زد اما قبل از اینکه مامانم بخواد دهنشو باز کنه و جوابی بده حشمت گفت من یه تومن خریدارم ! ، حرف تو دهن عاطفه یخ بست و هممون به سمت حشمت برگشتیم ، حشمت که حالا نظر همه رو به سمت خودش جذب کرده بود با همون صدای کلفت ادامه داد حتی اگه وسیله هم توش نداشت حداقل یه تومن قیمتش بود ، مامانم به حشمت لبخند زد و گفت البته چند تا مشاور املاکی هم به ما گفتن که قیمتش خیلی عالیه .. ، عاطفه اخم کرد و رو به حشمت گفت واقعا اینقد میارزه ؟ حشمت گفت اینجا خیلی جای رشد داره ، زمینش هم که هم بزرگه و همه چی توش عالی ساخته شده ، اگه اینجا رو به من بفروشین خونمو ول میکنم میام اینجا ساکن میشم ! ، با اینکه خیلی از حشمت بدم اومده بود بی اختیار لبخند زدم ، مامانم هم لبخندی زد و گفت ولی من قصد فروش ندارم ، حشمت شونه اش رو بالا انداخت ، مامانم گفت فقط واسه اینکه پولم خراب نشه گفتم یه ملکی چیزی بخرم .. ، عاطفه که خون خونشو میخورد با حرص گفت حالا پولش از کجا رسیده بود شهین جون ؟ مامانم با خوشرویی گفت بابام که چند سال پیش فوت کرد ما به احترام مامانم کاری به ارث و میراثش نداشتیم ، اما پارسال که مامانم هم به رحمت خدا رفت دیگه به داداش اسد وکالت دادیم که بره دنبال کارهای انحصار وراثت و امسال تابستون که ول کردم رفتم شیراز زمینهایی که سهم من بود رو گذاشتم واسه فروش ، فعلا یه تیکه از زمین هام فروش رفته با پولش اینجا رو خریدم و یه مقدار هم از پولم مونده که احتمالا یه جای دیگه رو معامله میکنم .. ، دیگه قیافه عاطفه دیدنی بود ! ، حشمت به مامانم نزدیک شد و گفت اگه بخواین کمکتون میکنم بقیه پولتون رو یه جای خوب سرمایه گذاری کنین ! مامانم لبخند زد و با لحنی که انگار میخواد خوشحالیش رو قایم کنه گفت به به چه عالی ! ، عاطفه حسادتش رو برای چند لحظه فراموش کرد و با دیدن اینکه نقشه اش در مورد مامانم داره به نتیجه میرسه لبخند زد ..
یک تابستان رویایی فصل پایانی قسمت بیست و هشتم خیلی حرص میخوردم ، مامانم که به هیچ مردی محل نمیداد چرا داشت به این گوساله بدترکیب روی خوش نشون میداد .. ؟ عاطفه همونجا توی پذیرایی به یه مبل نزدیک شد و مانتوش رو در آورد و روی دسته صندلی انداخت ، زیر مانتو یه لباس آستین بندی سورمه ای ساده تنش کرده بود که با شلوار لی ای که پاش کرده بود خیلی ست بود ، با ناراحتی گفت اگه میدونستم اینجوریه حداقل یه لباس خوب تنم میکردم ، مامانم گفت لباست که خیلی عالیه عاطفه جون ، مهمونی رسمی که نیست واسه چی ناراحتی ، یه دورهمی دوستانه است ، حشمت در حالی که به مامانم نگاه میکرد که ببینه عکس العملش چیه با کف دست به کون عاطفه ضربه ای زد و گفت شهین خانم راست میگه دیگه یه دور همی دوستانه است ! لباست خوبه ! ، من هم مثل بقیه به مامانم نگاه کردم که ببینم عکس العملش چیه ..! ، مامانم انگار که یه چیز خیلی عادی دیده آروم خندید و رو به عاطفه گفت لباستو بیار تو اتاق کنار لباس من آویزون کن که اتوش بهم نخوره ، حتی من هم که از قبل به مامانم گفته بودم که اینها زنهای همدیگه رو میکنن با دیدن عکس العمل مامانم تعجب کردم ، مامانم توی تمام دوستان و آشناها به جذبه و جدیت معروف بود و کسی جرات نداشت جلوش حرکت بیربط بکنه وگرنه مامانم حسابی تو روش در میومد و حالشو میگرفت ، یا اگه مهمون بود مطمئنا همون موقع از مهمونی بیرون میومد و حال همه رو میگرفت ! ، اما حالا انگار یه شهین دیگه شده بود ، حرصم گرفته بود ، مهرنوش گفت اتاقو نشونم بده شهین جون تو این مانتو و شلوار خفه شدم ، بعد هم رو به حشمت کرد و گفت روی صندلی عقب ماشین ساکمو بیار لباس عوض کنم ، حشمت یه صدایی حاکی از غرولند و مخالفت از خودش در آورد ، عمو فرهاد فوری رو به حشمت کرد و گفت کلید ماشینتو بده برم براش بیارم ، حشمت دست توی جیب کتش کرد و یه دسته کلید رو بیرون آورد ، آرم بنز رو فوری روی کلید ماشینش شناختم ، کلیدش خیلی شبیه سوییچ ماشین بابام بود ، حالا ندیده میدونستم که حشمت هم بنز داره ، وقتی مامانم با زنها رفتن توی اتاق و عمو فرهاد هم رفته بود دنبال لباس واسه بهنوش حشمت رو به من کرد با لحنی که سعی میکرد مهربون باشه گفت حمید جان یه صحبتی با مامانت بکن اگه این بنز قدیمی پنچر رو نمیخواد بدتش به من ، بعد انگار که بخواد بچه خر کنه ادامه داد یه شیرینی خوب به خودت میدم ، خندیدم و گفتم چند میخریش حشمت خان ؟ حشمت که انگار انتظار داشت بنز رو همینطوری صاحب بشه آب دهنشو قورت داد و با صدای نکره اش گفت قدیمی و پوسیده و داغونه ، من میخواستم ببرمش که حیاطتون خلوت بشه و جای ماشینت باز بشه ، اما حالا که اینطوره بیست تومن هم بابتش پول میدم ، خندیدم و گفتم حشمت خان اون بنز سفارشیه ، شناسنامه داره ، عتیقه است ، اصلا هم داغون نیست ، کاملا نوئه ، هزار کیلومتر هم راه نرفته ، تو صندوق عقبش سه تا چمدون چرمی داره با آرم بنز ! ، روی داشبوردش هم یه پلاک کوبیدن که معلومه به سفارش کی ساخته شده و کی وارد ایران شده ، من فقط قراره بیست هزار تومن بدم که دستی به سر و گوشش بکشن و لاستیکهای فابریک نو براش بندازن ، شما میخوای بخریش بیست تومن ؟؟ ، حشمت که بد جوری توی ذوقش خورده بود و واقعا فکر میکرد راحت و مفت ماشینو صاحب میشه انگار که تعجب کرده باشه گفت واقعا ؟ خندیدم و گفتم اوهوم ! ، بعد هم واسه اینکه کاملا از خواب بیدارش کنم گفتم همین الان دویست و سی هزار تومن مشتری داره ، حداقل صد تومن بالاتر از قیمتش گفته بودم ! ، گفت اوه پس حتما بفروشیدش ! ، خندیدم و گفتم قصد فروش نداریم ، با لحنی که زیاد از بابام شنیده بودم گفتم بفروشیم بجاش چی بخریم که به اندازه این ارزش داشته باشه ؟ حشمت اخم کرد و شونه اش رو بالا انداخت ، عمو فرهاد با ساک لباسها رسید ، در زد و رفت تو اتاق ربکا ، مطمئنم اگه مامانم اون تو نبود در هم نمیزد ، مامانم همون موقع از اتاق بیرون اومد و با دیدن حشمت لبخند خفیفی زد و دوباره حرص منو در آورد ، از توی اتاق سر و صدای خنده و شوخی میومد ، حسودیم شده بود که عمو فرهاد داره با بهنوش که احتمالا الان لخت بود و داشت لباس عوض میکرد داره شوخی میکنه ، حشمت گفت داشتیم با پسرتون گپ میزدیم ، ماشالله از همین الان حسابی کاسب شده ، مامانم اخم کرد و گفت اخلاقهای باباشه ، حشمت یکم به مامانم نزدیکتر شد و گفت خیلی هم خوبه ، تو این دوره زمونه باید یا گرگ باشی یا بره ، اگه گرگ نباشی گرگها میخورنت ! ، مامانم با محبت نگاهم کرد و گفت زیاد هم گرگ باشی خوب نیست ، چند ثانیه بعد بهنوش و عاطفه و عمو فرهاد از اتاق ربکا بیرون اومدن ، من فقط منتظر بودم ببینم بهنوش چی پوشیده ، یه بلوز دامن کاملا سفید با دامن سر زانو پاش کرده بود با جوراب رنگ پای نازک و تو سینه ای قشنگی که از قبل هم توی سینه اش دیده بودم اما الان کاملا وسط یقه باز لباسش و بین سینه های خوش فرمش نمود پیدا کرده بود و نقش یه اژدهای چمبره زده رو با نفس آتشین نشون میداد ، عمو فرهاد گفت همه اتاقهاش کامل و تمیزه ، انگار همین الان یه آدم پولدار با سلیقه همه وسایل رو خریده و چیده ، بعد رو به حشمت کرد و گفت بیا اتاقو ببین ، حشمت که نمیخواست از بغل مامانم دور بشه با بیمیلی گفت حالا بعدا میبینیم وقت هست ، عمو فرهاد که در اتاق رو نبسته بود گفت این اتاقه حداقل چهل متره ، با حمام و سرویس شیک و تمیز ، عجب مستری در آوردن ، با لبخند گفتم این اتاق مستر خونه نیست ..! ، عمو فرهاد با لبخند طوری که انگار میخواد یه چیزی به بچه یاد بده گفت نه دیگه حمید جون این خواب که توش حمام و سرویس داره مستره ، گفتم خواب مسترش اونه ، بعد هم به ته راهرو و اتاق سرهنگ اشاره کردم ، عمو فرهاد با تعجب گفت یعنی اون خواب از این یکی بزرگتره و حمام و سرویس داره ؟ گفتم اوهوم ..بعد هم اضافه کردم حتی اتاق بچه هم که از اینها کوچیکتره حمام و دستشویی داره ! ، وقتی دیدم همشون خیلی دلشون میخواد اتاق سرهنگ رو هم ببینن جلو افتادم گفتم بیاید نشونتون بدم ، وقتی عمو فرهاد اون اتاق در اندشت رو با اون تختخواب کنده کاری شده فوق العاده و بزرگ دید و به بقیه اثاث اتاق نگاهی انداخت واقعا تعجب کرد ، توی چهره حشمت هم حیرت مشهود بود ، همون احساسی که تو این چند وقته من چندین بار تجربه اش کرده بودم ، حسی که وقتی وارد یه جایی میشی و حس میکنی که تا حالا فکر میکردی خونه ات بزرگه اما میفهمی که داشتی تو آلونک زندگی میکردی ! ، فکر میکردی پولداری اما حالا میفهمی که پولدار ندیدی !! ، وقتی دیدم دهن همشون باز مونده به عمو فرهاد گفتم یه نگاهی به حمام بنداز عمو ! ، عمو فرهاد در حمام رو باز کرد و با تعجب یه دقیقه تماشا کرد و بعد فقط گفت واو .. ، بقیه هم یه سرک به حمام کشیدن و کف کردن ، عاطفه نگاهی کرد و در حالی که رفتارهای مامانم رو دیده بود و پررو شده بود زیر لبی گفت آدم فقط دلش میخواد بره توی اون وان بخوابه و بده !! ، همه زیرلبی خندیدن حتی مامانم هم لبخندی زد ، از خیر نشون دادن اتاق خصوصی سرهنگ گذشتم و وقتی عمو فرهاد پرسید اون در به کجا باز میشه فقط گفتم به یه کمد بزرگ ! ، عمو فرهاد سری تکون داد و از اتاق سرهنگ بیرون اومدیم ، گفتم بیاید زیرزمین اینجا رو هم نشونتون بدم .. ، عاطفه گفت من همینجا میمونم تا برگردید .. ، زیاد از فضای بسته خوشم نمیاد .. ، گفتم زن عمو زیرزمین اینجا خودش یه طبقه کامله .. ، به اضافه اینکه وسایل پذیرایی رو اونجا گذاشتیم ، بیا زن عمو ، بعد هم دستشو گرفتم و کشیدم ، دیگه مخالفتی نکرد و دنبالمون راه افتاد ، گفتن نداره که همشون با دیدن اون سالن فوق العاده و چشمگیر حسابی دهنشون باز موند و به معنای واقعی کف کردن ، حشمت با اون صدای کلفت گفت من حرفمو عوض میکنم ، اینجا حداقل یک و نیم میلیون میارزه ! عمو فرهاد و حشمت دور و بر میز بیلیارد چرخی زدن و حشمت با تعجب چوب بیلیارد ها رو بر انداز میکرد و گفت بعدا دعوتمون کنید بیایم اینجا سر فرصت یه دست بیلیارد بزنیم ! ، مامانم خندید و گفت حتما ! همه لم داده بودن ، عمو فرهاد ساقی شده بود و واسه همه شراب میریخت ، همه میگفتن و میخندیدن تخمه میشکوندن و آجیل و میوه میخوردن و پیکهای شراب پر میشد و خالی میشد ، حواسم به مامانم بود ، اصلا شراب نخورد ، یه وری کنار عاطفه روی تخت نشسته بود و به پشتی تکیه زده بود ، عمدا یا سهوا چاک دامنش باز شده بود و رونهای سکسیش تا بالا کاملا بیرون افتاده بودن ، حشمت از مامانم و پر و پاچه اش چشم برنمیداشت ، پیک شرابش رو بالا برد و رو به مامانم نگهداشت و گفت به سلامتی شهین خانم که ما اینهمه وقته فریدون رو میشناسیم و نمیدونستیم همچین جواهری تو خونه داره ، عاطفه چهره اش از حسادت توی هم رفت اما پیک شرابش رو برداشت و گفت به سلامتی ، بقیه هم پیک شرابشون رو بلند کردن که به سلامتی مامانم بخورن ، مامانم که چهره اش گل انداخته بود پیکش رو که هنوز نصفه بود بلند کرد و گفت شماها لطف دارین ، مست شدین چشماتون خوب میبینه ! ، حشمت گفت به سلامتی و پیکشو بالا رفت ، نگاهی به بهنوش انداختم ، تقریبا توی بغل عمو فرهاد خوابیده بود و عمو فرهاد طوری که مثلا کسی نبینه دستش توی کمر و پایین تنه بهنوش ول میچرخید .. ، مامانم از جاش بلند شد و لبخندی حواله حشمت کرد و گفت من برم یه چایی بیارم خیلی میچسبه ... ، همه مخالفت کردن و گفتن چایی نمیخواد و خودتو اذیت نکن اما مامانم از جاش پاشد و رفت ، تصمیم داشتم دنبال مامانم برم ، عاطفه آروم دستشو دراز کرد و کیرمو از روی شلوار مالید و گفت تو کجا میری زن عمو ؟ خندیدم و گفتم برم کمکش کنم زن عمو .. ، عاطفه در حالی که دستمو گرفته بود و ول نمیکرد با خنده گفت یه نفر واسه کمک بره که زورش زیاده ، بعد هم یه حشمت چشمکی زد و گفت چرا نمیری به شهین جون کمک کنی حشمت خان ؟ یه تکونی به خودت بده ! ، حشمت خندید و گفت ها هان ؟ بعد هم هیکل گنده اش رو تکون داد و گفت آره خوب .. ، چرا که نه .. ، به هیکل صد و بیست کیلوییش نگاه کردم که داشت از تخت پایین میرفت ، با خودم تصور کردم که الان میره توی آشپزخونه و با اون دستهای گنده اش دست میندازه لای پای مامان خوشگلم ، با خودم فکر کردم چاره ای نیست ، با خودم گفتم مامانم از پس خودش برمیاد .. ، اگه نخواد کاری بکنه که خدا هم نمیتونه مجبورش کنه ، اگر هم مثل الان بخواد یه کاری رو بکنه خدا هم جلودارش نیست ، من که جای خودمو داشتم .. ، این بود که با ناراحتی و اخم به هیکل صد و بیست کیلویی حشمت نگاه کردم که کفشهاش رو دم پاش انداخت و به سمت پله های زیرزمین جلو رفت ... ، هر چی فکر کردم کاری از دستم بر نمیومد ، کاری بو که خودم کرده بودم ، عاطفه که فهمید کاملا ناراحتم کیرمو که هنوز از روی شلوار ول نکرده بود محکمتر مالید و گفت حالا غیرتی نشو شازده پسر ، نمیذارم بهت بد بگذره ، نگاهم رو از حشمت دزدیدم و به عاطفه نگاه کردم که پاهاش رو توی اون شلوار لی چسبون یه وری روی هم انداخته بود و با چشمای قرمز شده از شرابش منو نگاه میکرد و گفت کلی غیبت داری حمید بیا کس زن عمو رو بخارون ! ، بهنوش ریز ریز خندید ... ، نگاهش کردم ، عمو فرهاد دامن کوتاه لباسش رو بالا زده بود و داشت با چشمای ور قلنبیده منو نگاه میکرد ، منتظر بود من زنشو بکنم که تحریک بشه ، بلکه بتونه یه کاری با اون بهنوش خوشگل و ظریف مریف بکنه ... ، نگاهم روی پر و پاچه خوشگل و سفید بهنوش میچرخید و حمید کوچیکه میخواست هر طوری شده خودشو به بیرون از خشتک شلوارم پرت کنه ... ، دستم رو به سمت پای خوشتراش بهنوش توی اون جوراب نازک رنگ پا که فقط چند سانتی متر تا پام فاصله داشت جلو بردم ، مامانم خوابیدن با عاطفه رو ممنوع کرده بود اما چیزی در مورد بهنوش نگفته بود ... ، حرکت دستم از چشمای تیز بین عاطفه پنهون نموند و داد زد ای کثافت جنده آدم فروش ، چشمت به کس جدید خورد زن عمو رو یادت رفت ؟ بعد هم منو به سمت بهنوش هل داد و گفت بیا بهنوش به پدر که نرسیدی بیا حداقل با پسر خوش باش ! ، بهنوش قاه قاه خندید و پاش رو چند سانتی متر بازتر کرد که من راحت بتونم لمسش کنم ... ، با شیطنت گفتم چه خوشی ای زن عمو ؟ الان مامانم میاد همه چی خراب میشه ... ، فقط خدا رحم کنه حشمت خان کاری نکنه که مامانم آتیش بپا میکنه .. ، هر سه تاییشون خندیدن و گفتن تو نگران مامانت و اومدنش نباش ، اون حالا حالاها نمیاد ... ، پای بهنوش رو توی دستم گرفتم و آروم مالیدم و گفتم تو مامانمو نمیشناسی .. ، خندید و گفت نه اما حشمتو میشناسم اون کارشو بلده ، بعد هم همگی زدن زیر خنده ، خودم هم فکر میکردم حق با اینهاست ، مامانم از لحظه ای که اینها اومده بودن همش داشت به حشمت روی خوش نشون میداد ، لابد الان هم دست حشمت لای پای مامانم بود دیگه ... ، فکرم به اینجا که رسید حسابی عصبی شدم ، از حرصم دستم رو به سمت بالای رون بهنوش که لخت بود کشوندم ، بهنوش زیر زیرکی خندید و گفت پسرمون حسابی هم هوله ... ، گفتم من از وقتی شما رو تو فیلم خونه زن عمو اینها دیدم هولم ! ، همشون قاه قاه خندیدن و بهنوش سرش رو از روی شونه عمو فرهاد برداشت و صورتشو به من نزدیک کرد و گفت به منم بگو زن عمو ، خوشم میاد ! ، نفسهاش رو روی صورتم حس میکردم ، بوی ویسکی و عطر کالوین از نفسش به مشامم میرسید ، لبم رو که حالا با لبش فقط چند سانتی متر فاصله داشت به لبهاش قشنگش چسبوندم و در همون حال گفتم چشم زن عمو ..!!
یک تابستان رویایی فصل پایانی قسمت بیست و نهم بهنوش عجب تن نازی داشت ، گرم و نرم به هرجای بدنش دست میزدم تمام تنم از حس شهوت و سکس پر میشد ، یه چشمم به بدن ناز بهنوش بود و یه چشمم به پله های زیرزمین که نکنه مامانم بیاد ، عاطفه از جاش بلند شد و دکمه شلوارش رو باز کرد و بعد زیپ شلوارشو پایین کشید ، یه شورت زرد تور زیر شلوار لی پاش کرده بود ، رد نگاهم رو گرفت و به پله های زیرزمین رسید ، بلند بلند خندید و گفت حمید جون خیالت راحت باشه ننه ات الان زیر حشمت داره هن و هن میکنه ، حالا حالاها پیداش نمیشه ، همشون زدن زیر خنده بجز من که دوباره یادم افتاد و حسابی حرصم گرفت ، عاطفه کنار عمو فرهاد دراز کشید و گفت تا حمید داره تلافی کس دادن ننه اش رو سر زن حشمت در میاره و بهنوش جونت رو میکنه تو کوتوله بیمصرف نگاهش کن بلکه یه راستی کردی منم از اون کیر اسقاطت استفاده کردم ! ، بعد هم دستشو برد لای پای عمو فرهاد و یه شکلک خنده دار در آورد که یعنی هیچ خبری نیست ! ، خندیدم و دستم رو بردم لای پای بهنوش .. ، پاهاش رو از هم باز کرد که کارم راحت بشه ، دستم به شورتش خورد ، یه شورت نخی سفید ، نرم و مرطوب ! ، جوووون کسش خیس شده بود ، دوباره یادم افتاد که شوهرش الان داره با مامانم ور میره ، از حرصم بهنوش رو هل دادم و پهنش کردم روی تخت و افتادم روش ، بلند بلند خندید ، پاهاش از هم باز شده بود و شورت سفید و خیسش الان از لای پاش خودنمایی میکرد ، دست انداختم و دو طرف شورتشو گرفتم ، عاطفه تشویقم میکرد و عمو فرهاد با چشمای گشاد شده تماشام میکرد و خودشو میمالید ، شورت بهنوش رو از پاهای قشنگش بیرون کشیدم ، یه کس کوچولوی بدون مو از لای پاهای قشنگش بهم سلام کرد ، بقیه لباسهاش رو بیرون نیاوردم ، پاشدم و شلوارم رو در آوردم و پرت کردم کنار ، بعد هم پیرهنم رو کنارش انداختم ، بهنوش با لذت لخت شدنم رو تماشا میکرد و عاطفه به عمو فرهاد فحش میداد و میگفت یاد بگیر ، لخت شدم و افتادم روی بهنوش و لبم رو به لبهاش چسبوندم ، کیر راستم روی کسش کشیده میشد و من با لب و دهنش مشغول بودم و سینه هاش رو از روی لباس میمالیدم ، یقه باز لباسش رو کنار زدم و سینه چپش رو بزور از توی یقه لباسش بیرون کشیدم و نوکش رو مکیدم ، سینه اش اونطوری که توی فیلم بنظر میومد بزرگ نبود اما سفید و خوشگل و گرد بود ، دستش رو پایین برد و همینطوری که من سینه اش رو میمکیدم ، کیر راستم رو توی دستش گرفت و روی کسش مالید و تنظیمش کرد ، با چشمای خمارش نگاهم کرد فهمیدم منظورش اینه که الان دیگه تنظیم شده ، لبخندی زدم و فشار دادم و کیرم خیلی راحت فرو رفت توی اون کس قشنگ و نرم ... ، گرما و رطوبت رو احساس میکردم ، سرم رو توی گردنش فرو بردم و بوسیدم و با یه فشار کیرم رو تا خط تخمام توی کسش فرو کردم ، جیغ کشید و دستش رو حلقه کمرم کرد ، عاطفه جیغ زد جوووون وحشی خودمه ، جرش بده کس پاره جنده رو ! ، بهنوش خندید ، کیرمو بیرون کشیدم و با شدت بیشتری فرو کردم ، خنده رو لبهاش خشکید و دوباره جیغ زد ، فهمیدم که برعکس عاطفه اصلا از سکس وحشیانه خوشش نمیاد اما من اینقد عصبانی بودم و از دست مامانم و حشمت حرص میخوردم که دلم میخواست حتما تلافیشو سر یکی در بیارم و کی بهتر از بهنوش خوشگل و ظریف پریف واسه یه تلافی خیس ؟ ، پاهای خوشگل بهنوش رو توی دستم گرفتم و روی شونه هام گذاشتم و با سرعت توی کس بهنوش تلنبه میزدم ، عاطفه کیر عمو فرهاد رو بیرون آورده بود و داشت باهاش بازی میکرد ، بعد از یه ربع تماشای فیلم سکسی و ساک زدن عاطفه بالاخره عمو فرهاد هم بگی نگی راست کرده بود .. ، بهنوش رو چرخوندم و چهار دست و پا نشوندمش روی تخت و دامنش رو بالا زدم و روی کمرش انداختم ، عجب کون قشنگی داشت ، با دست کون قشنگشو مالیدم ، کیف میکرد و میخندید ، فرهاد بالاخره بلند شد و شلوارشو بیرون کشید و جلوی عاطفه روی زمین نشست و شورت زرد عاطفه رو از پاش بیرون کشید ، وقتی دیدم عاطفه و عمو فرهاد هم مشغولن پشت بهنوش نشستم و کیرمو به کونش مالیدم و تو یه لحظه با یه فشار تا نصفه فرو کردم توی کون قشنگش ، همچین جیغ زد که همه از خواب پریدن ، عاطفه خندید و همون موقع عمو فرهاد هم افتاد روش ، بهنوش نگاهم کرد و با ناز گفت چه خبرته ... ، یکم از بابات یاد بگیر ! ، با چشمای گشاد شده نگاهش کردم ، بهنوش با دندون لبش رو گزید و سریع به سمت عاطفه برگشت که ببینه عاطفه چیزی شنیده یا نه .. ، وقتی دید عاطفه و عمو فرهاد اینقد مشغول خودشون هستن که چیزی نشنیدن به سمت من برگشت و واسه ماست مالی حرفی که زده بود گفت منظورم اینه که بابات اینقد با شخصیت و باحاله تو چرا اینطور خشنی ؟ ، خندیدم ، از همونروزی که عاطفه گفت بابات تو کف بهنوشه و دلش میخواد با بهنوش بخوابه اما هنوز نتونسته میدونستم بابام تو کف هیچ زنی نمیمونه ، الان که بهنوش گفت یکم از بابات یاد بگیر دیگه مطمئن شدم که بهنوش قبلا زیر بابام خوابیده ، کون قشنگ بهنوش رو توی دستم گرفتم و آرومتر توی کونش تلنبه زدم ، خودشو شل کرد و دل داد به کار ... ، عجب کیفی میداد ، نصف حواسم توی سکس با بهنوش بود و نصفش پی این بود که بفهمم این کجا و کی زیر بابام خوابیده ! ، موهای بلوند و قشنگ بهنوش عرق کرده بود و روی گردنش چسبیده بود ، لباس نازک و سفیدش از عرق تنش مرطوب شده بود و به تنش چسبیده بود و همه برجستگیهای تن قشنگش توش معلوم بود ، آه و ناله هاش به آسمون بلند بود ، بعد از چند دقیقه گفت بسه دیگه بچرخم ؟ منظورش این بود که کونمو ول کن بیا همون از کس بکن ! ، کیرمو از توی کونش بیرون کشیدم ، خندیدم و گفتم باشه زن عمو ! ، خندید و چرخید و پاهای قشنگشو از هم باز کرد و گفت فقط لطفا قبلش تمیزش کن ، چند تا دستمال کاغذی برداشتم و یه تف روی کیرم زدم و با دستمال تمیزش کردم و دستمالها رو پرت کردم توی سطل کوچیک کنار تخت و دوباره افتادم روی بهنوش و د بکن ! ، دیگه نزدیکهای ارضا شدنم بود اما صدای نفسهای بهنوش چیزی رو نشون نمیداد .. ، سرمو به گردنش نزدیک کردم و گفتم تو نمیخوای بیای ؟ خندید و گفت من تا حالا سه بار ارضا شدم ! ، گفتم هان ؟ کی ؟ خندید و گفت من اینطوریم ، وقتی میام فقط یه ثانیه است ... ، نفسم یه ثانیه بند میاد و همین دیگه ...! ، خندیدم و گفتم زودتر بگو زن عمو ، یه ساعته جلوشو گرفتم ، خندید و گفت بهتر ... ، رونهاش رو توی دستهام فشردم و با خیال راحت شروع کردم به تلنبه زدن ، ساقهای قشنگشو توی اون جوراب نازک به صورتم چسبوند و چشماشو خمار کرد ، فقط تماشای صورت قشنگش واسه تحریک من کافی بود ، حالا که کیرم هم تا دسته تو کس داغ و نرمش فرو رفته بود ، چند تا تلنبه دیگه زدم و نفسهام به شماره افتاد ، رونهاش رو محکم تو دستهام فشردم و کیرمو تا ته توی کس داغش فرو کردم و وقتی حس کردم آبم داره میاد فقط رونشو محکمتر فشار دادم و اجازه دادم همه آبم توی کس قشنگش خالی بشه ... ، با چشمای ور قلنبیده و وحشت زده نگاهم کرد و گفت اومدی ؟ گفتم اوهوم ! ، گفت ریختی توش ؟ عاطفه زد زیر خنده ! ، گفتم چرا ناراحتی ؟ مگه قرص نمیخوری ؟ با عجله از جاش بلند شد و به آب زرد و غلیظ من که از لبه های کسش بیرون زده بود و داشت بیرون میریخت نگاه کرد و با عجله چند تا دستمال برداشت و خودشو تمیز کرد و با کمی عصبانیت گفت نه قرص نمیخورم ، خبر مرگم قرار بود جلوگیری نکنم بچه دار بشم .. ، حالا مجبورم برم قرص بخورم که اتفاقی نیفته ، عاطفه که از خنده داشت میمرد گفت ولش کن بابا حوصله داری ، فوقش بچه میشه ، حداقل شبیه حمید یا باباش میشه ، بهتر از اینه که شبیه اون حشمت گوساله بشه ، اصلا واسه چی به حشمت بگی ؟ ، بهنوش هول هولکی خودشو تمیز کرد و گفت نه بابا ، نمیشه که ... ، اما انگار از حرف بهنوش بدش هم نیومده بود ، عاطفه گفت بکش بالا و راحت بشین ، کی به کیه ! ، بهنوش لبخندی زد ، عمو فرهاد دوباره شروع کرد به تلنبه زدن توی کس عاطفه ، عاطفه دوباره نگاهی به بهنوش کرد و خندید و گفت ، به صورت ای ای این بچه ن نگا کن .. ، م من که بخوام بچ بچه دار بشم زی زیر همین می میخوابم ! ، بهنوش قاه قاه خندید و بلند شد و شورت سفیدشو پیدا کرد و پوشید ، دو سه تا دستمال رو تا کرد و روی کسش چپوند و بهم نگاه کرد و انگار که بخواد از اینکه عصبانی شده بود ازم دلجویی کنه اشاره کرد بیا بخواب پیشم ! ، کنارش دراز کشیدم و به سکس زن عمو و عمو فرهاد نگاه کردم ، دلم واسه عاطفه میسوخت ، عمو فرهاد حتی حالا که راست کرده بود هم خیلی آروم سکس میکرد ، در صورتی که میدونستم عاطفه سکس وحشیانه دوست داره ... ، بهنوش گفت حمید جون یه پیک مشروب برام میریزی ؟ از جام بلند شدم و گفتم چی بریزم زن عمو ؟ وقتی صداش میکردم زن عمو واقعا خوشش میومد و لبخند میزد ! ، گفت یکم ویسکی ...، بعد از جاش بلند شد و لیوان ویسکی رو از دستم گرفت ، از تخت پایین اومد و کفش لختی پاشنه بلندش رو پوشید و به سمت مجسمه اطلس راه افتاد که از نزدیک نگاهش کنه ، دنبال سرش از تخت پایین اومدم و وقتی نزدیکش رسیدم گفت عجب مجسمه قشنگیه ، مجسمه کیه ؟ بادی به غبغب انداختم و اطلاعات عمومیم رو به رخش کشیدم و گفتم این مجسمه اطلسه ، یه تیتانه که وزن کره زمین رو روی کولش نگه میداره ، لبخند زد و نگاهم کرد ، گفتم زن عمو .. ، با چشمای قشنگش نگاهم کرد و گفت جونم عزیزم ... ، به چشماش زل زدم و گفتم تو کی با بابام خوابیدی ؟ هول شد و دوباره به جهتی که عاطفه و فرهاد روی هم بودن نگاه کرد و گفت هی هیچوقت ، با لبخند گفتم آهان ... ، نگاهم کرد و خندید و به جهت عاطفه نگاه کرد و گفت چقد شما پدر و پسر شبیه هم هستین .. ، گفتم بگو دیگه .. ، خندید و گفت بعضی وقتها تو هفته حشمت میره خونه عمو فرهادت اینها و بجاش فرهاد میاد خونه ما .. ، خندیدم و گفتم عاطفه گفته بود گاهی سوئیچ پارتنر میکنید ! ، با خنده گفت خوب ... ، گفتم خوب ؟ گفت خوب عمو فرهادت تنها نمیاد ! ، یهو قاه قاه زدم زیر خنده ، بهنوش دستشو رو لبهای قشنگش گذاشت و گفت هیس س س ! ، خنده ام بند نمیومد ، گفت عاطفه و حشمت اصلا نباید بفهمن ها ... ، خندیدم و دستم رو شکمش کشیدم و گفتم حالا که بابام نیست قراره از کی بچه دار بشی ؟ اخم کرد و گفت این قضیه فرق داشت ، میخواستم از خود حشمت حامله بشم ، تازه ، بابای تو که دیگه بچه دار نمیشه ! ، یادم افتاد که بابام گفته بود که دیگه اسپرمهاش بارور نیست ، گفتم اوه آهان ... ، گفت کاسه کوزه منو ریختی بهم .. ، بعد یه لبخندی زد و دستی به شکمش کشید و گفت شاید هم هیچ کاری نکردم ، بعد با خنده گفت عاطفه راست میگه حداقل از حشمت که خیلی خوشگلتری .. ، شاید به تو رفت ، بعد هم بقیه مشروبش رو یکجا توی دهنش ریخت و قورت داد .. ، خندیدم ، صدای عاطفه از روی تخت بلند شد ، ظاهرا سکس اونها هم تموم شده بود ، عاطفه گفت تو کلا از صرافت مامانت بیرون اومدی انگار .. ! ، یهو یاد مامانم افتادم ، غیبتشون خیلی طولانی شده بود ... ، گفتم اوه ... میرم دنبال مامانم ، عاطفه با خنده گفت بنظرم بهنوش رو با خودت ببر ، بعد هم با همون خنده اضافه کرد حشمت خوشش نمیاد وسط سکس کسی مزاحمش بشه ، باز توی ذهنم مامانم رو تصور کردم که زیر اون گوساله زشت خوابیده و حشمت داره توی کسش تلنبه میزنه و حسابی عصبی شدم ، در حالی که به پله های زیرزمین نزدیک میشدم گفتم نیازی به کسی نیست خودم تنها میرم ... ، همشون خندیدن و عاطفه گفت هوووو غیرتو باش ! بعد هم همشون خندیدن ...
یک تابستان رویایی فصل پایانی قسمت سی ام پله های زیرزمین رو با تردید بالا رفتم ... ، وقتی به راهرو رسیدم گوش وایسادم که ببینم از کجا صدا میاد که حدس بزنم مامانم و حشمت کجا هستن ، اما صدایی نمیومد ، آروم مامانمو صدا زدم .. ، اما جوابی نیومد ، اول در اتاق ربکا رو باز کردم اما کسی نبود ، لباسهای بهنوش روی تخت ولو بود و لباسهای مامانم و عاطفه توی کمد بود و در کمد باز بود ، در اتاق ربکا رو بستم و با تردید و کمی ترس به سمت اتاق سرهنگ جلو رفتم ، اگه واقعا وسط سکس وارد اتاق میشدم نه تنها حشمت عصبانی میشد که احتمالا مامانم هم حسابی از دستم شاکی میشد و نمیدونستم عکس العمل مامانم چی میتونه باشه ، گوشمو به در اتاق سرهنگ چسبوندم ، اما صدایی نمیومد ، فک کردم احتمالا سکس کردن و خوابیدن .. ، دندونهام از حرص بهم میخورد .. ، بالاخره دل به دریا زدم و آروم لای در رو باز کردم و سرک کشیدم .. ، مامانم تنها بود ، لبه تخت نشسته بود و داشت توی آیینه دستی رژ لبش رو مرتب میکرد ، کت و شلوار و پیرهن حشمت روی تخت پخش و پلا بود ، انگار لباس دیو بود ، کتش به تنهایی نصف تختخواب رو پوشونده بود ، مامانم متوجه من شد که سرم رو از لای در تو بردم ، بهم نگاه کرد و لبخندی زد و اشاره کرد بیا تو ! ، رفتم توی اتاق و بهش نگاه کردم ، موها و لباسهاش کاملا مرتب بود ، احتمالا لباسهاش رو قبل از سکس در آورده بود و بعد هم موهاش رو مرتب دوباره شونه کرده بود ، بهش نزدیک شدم و بوسیدمش ، عرق هم نداشت و پوست صورتش کاملا خنک بود ... ، با تعجب نگاهش کردم ، یعنی سکس نکرده بود ؟ گفتم حشمت خان کجاست ؟ مامانم با لحن تحقیر کننده ای گفت حشمت خان ؟ کی تا حالا حشمت جوجو خان شده ؟ با تعجب نگاهش میکردم و سر در نمیاوردم ، گفت حشمت جوجو تو حمامه ، داره به شرایط من فکر میکنه ... ، گفتم شرایط تو ؟ گفت برای عضو شدن بابات توی جمعشون اون شرط گذاشته بود و واسه عضو شدن من خودم شرط گذاشتم ، حالا داره به شرایط من فکر میکنه .. ، لای در حمام رو باز کردم و با دیدن حشمت خنده ام گرفت .. ، مامانم دستهای حشمت رو با جوراب به شیر حمام بسته بود و پاهاش رو هم با یه جوراب دیگه به همدیگه بسته بود و از دوش آب داشت چیکه چیکه آب یخ میریخت روی سر حشمت خان ! ، تعجبم از این بود که چرا صداش در نمیاد که با دیدن گوشه شورت مامانم که از دهنش بیرون زده بود دلیل اون رو هم فهمیدم ، شورتش رو با زور توی دهن حشمت چپونده بود ، حشمت با دیدن من تکونی به خودش داد و با اوم اوم بهم فهموند که میخواد که بازش کنم ، سرم رو از توی حمام دزدیدم و به مامانم که هنوز ریلکس نشسته بود و داشت آرایششو مرتب میکرد گفتم چرا اینو به این روز انداختی مامان ؟ بازش کنم ؟ گفت دهنشو باز کن و ازش بپرس ببین خوب به شرایط من فکر کرده یا نه .. ، اگه فکرهاش رو کرده بود بازش کن ... ، برگشتم توی حمام ، با دیدن حشمت توی این حال زار تو دلم قند آب میشد ، زمانی که من فکر میکردم مامانم داره به این گنده بک کس میده و از حرصش زنشو میگاییدم مامانم داشته دهن اینو توی حمام صاف میکرده ، حشمت تیک تیک میلرزید ، جای جورابهای مامانم روی مچ دستهاش کاملا قرمز شده بود ، معلوم بود حسابی سعی کرده که خودشو نجات بده اما حتی این هیکل صد و بیست کیلویی هم از عهده پاره کردن دو تا جوراب زنونه نازک و خیس بر نیومده بود ، شما هم امتحان کنید ، دو تا جوراب زنونه نازک رو خیس کنید و باهاش دستهاتون رو ببندید و بعد سعی کنید پاره اش کنید .. ، اگه پهلوون خلیل هم باشید از عهده پاره کردنش بر نمیاید ! ، لبه شورت قرمز مامانمو گرفتم و از توی دهنش بیرون کشیدم ، دندونهاش محکم بهم میخورد ، حسابی یخ کرده بود ، و نفس نفس میزد ، گفتم مامانم میگه فکرهات رو کردی ، با لرزش زیاد چند بار سرشو تکون تکون داد و با صدایی که بزور از لای دندونهاش در میومد گفت آآآآآ آآآآ آآآآرررر ره ه ه ...، داد زدم مامان حشمت خان میگه فکرهاش رو کرده ، مامانم گفت پس بازش کن .. ، به سختی گرههایی رو که با زور زدنهای حشمت سفت و سفت تر شده بود باز کردم و دست و پاش رو آزاد کردم و سریع عقب رفتم ، میترسیدم حالا که آزاد شده بلایی سرمون بیاره ، اما حالش زار تر از اون بود که بخواد کاری بکنه .. ، بزور دستش رو به شیر حمام گرفت و از جاش بلند شد و در همون حال از درد ناله کرد ، اینقد زیر آب سرد بدنش چمباتمه مونده بود که کاملا سفت شده بود و حالا که میخواست از جاش بلند بشه تمام تنش درد میگرفت ، دستش رو لبه در حمام گرفت و بیرون اومد ... ، به مامانم نگاهی انداخت .. ، مامانم لبخندی زد و گفت خوبی جوجو ؟ حشمت حتی حال جواب دادن هم نداشت دست کرد و زیرپوشش رو برداشت و تنش کرد ، از شورت خیسش آب میریخت روی زمین ، دست انداخت و شورتشو بیرون آورد و توی سطل انداخت ، کیر آویزونش با وجود آب سرد و کرخی تمام تنش خوابیده اش پونزده سانتی میشد !! ، با تعجب به کیرش نگاه کردم ، این اگه راست میکرد چی میشد ؟ شلوار و لباسشو پوشید ، دستش رو دور تنش گرفت و رو به من کرد و گفت خیلی سردمه یکم شراب بهم میدی ؟ ، از دیدن حال و روزش کیف میکردم ، وقتی از در اومد تو حتی زورش میومد بهم سلام کنه .. ، اما الان عین توله سگ خیس کتک خورده واسه یه تیکه استخون داشت التماس میکرد .. ، گفتم الان برات میارم .. ، از اتاق که بیرون اومدم صدای زمزمه حرف زدن مامانمو باهاش شنیدم ، میخواستم برگردم و گوش وایسم اما میدونستم احتمالا فقط داره تحقیرش میکنه ... ، از جلوی در زیرزمین که میگذشتم عاطفه رو دیدم که داره پله های آخر رو بالا میاد .. ، به پهنای صورتش میخندید و خوش خوشانش بود ، گفت چه خبر حشمت خان خوب کس ننه ات رو جر داده بود ؟ لبخندی حواله اش کردم و نمیدونم کی کون کی گذاشته بود اما حشمت خانت شده حشمت جوجو ! ، لبخندش محو شد و نگاهم کرد ... ، گفتم چرا خودت نمیری ببینی زن عمو ؟ بعد هم به در اتاق سرهنگ اشاره کردم و خودم به سمت آشپزخونه ادامه دادم تا برم و شراب بیارم ... ، عمدا لفت میدادم ، میخواستم عاطفه هم به اندازه من از دیدن این صحنه شوکه بشه و حال مامانم کامل بشه ... ، یه لیوان رو لبالب از شراب قرمز پر کردم و برگشتم سمت اتاق سرهنگ صدای مامانم رو که با تحکم حرف میزد شنیدم و سر جام میخکوب شدم و بجاش گوشهام رو تیز کردم ، مامانم داشت میگفت اون شوهر جنده پاره من مثل خودتون میمونه و دیگه برام مهم نیست چه غلطی میکنه ، اما بهت گفته باشم عاطفه ، اگه یه بار دیگه از یک کیلومتری به حمید نزدیک تر بشی و کس و کون پاره ات رو واسش لخت کنی بلایی به سرت میارم که مرغای آسمون بحالت گریه کنن .. ، فهمیدی جنده خانم ؟ در زدم و وارد اتاق شدم ، مشت مامانم روی گلوی عاطفه بود و با اخمای توی هم داشت توی چشماش نگاه میکرد ، حشمت هنوز دست به سینه نشسته بود گوشه تخت و میلرزید ، شهین با دیدن من مشتشو باز کرد و لبخند زد و گفت آره خلاصه عاطفه جون حسابی با حشمت خان خوش گذروندیم ! ، وقتی مامانم مشتشو از روی گلوی عاطفه برداشت اون دست و پاشو جمع کرد ، لیوان شراب رو به حشمت دادم ، از دستم گرفت و یه نفس همه اش رو خورد .. ، از جاش بلند شد و با صدایی که به زور از گلوش بیرون میومد به عاطفه گفت برو به بهنوش بگو بیاد که بریم من خیلی خسته ام .. ، عاطفه با عصبانیت از جاش بلند شد ، دهنشو پر کرد چیزی بگه اما ترسید و حرفشو خورد ، از اتاق بیرون رفت و در رو پشت سرش به هم کوبید ، مامانم با دیدن عصبانیت و خشم عاطفه لبخند زد ، حشمت از جاش بلند شد و سعی کرد لباسشو درست کنه و در همون حال چیزی رو توی جیبش چپوند ، کمربندشو محکم کرد و در حالی که سعی میکرد قدمهاش محکم باشه تخت رو دور زد و اومد سمت مامانم ، خم شد و بیهوا پیشونی مامانم رو بوسید و گفت خ خ خیلی خوش گذشت شهین جون ! ، یعنی آدم به این پررویی تا حالا ندیده بودم ، با این بلایی که مامانم سرش آورده بود اگه هر کی یه ذره مردونگی داشت از خجالت نمیتونست سرشو بالا کنه ، اما حشمت جوجو انگار که خیلی هم بهش خوش گذشته با تن دردناک و دندونهایی که هنوز هم از سرما کلید شده بودن و قیافه داغون و موهای خیس پریشون از رو نرفته بود و وانمود میکرد که بهش خوش گذشته .. ، چند لحظه بعد بهنوش و فرهاد هم رسیدن ، بهنوش قیافه حشمت رو که دید جیغ کوتاهی زد و پرید توی بغل حشمت و گفت خوبی حشمت جون ، تنت چقد سرده ، سرما نخوری عزیزم ، حشمت بهنوش رو از خودش دور کرد و گفت خوبم عزیزم ، بیا بریم دیگه .. ، شب با کسی قرار دارم .. ، به قیافه داغون و حال زارش نگاه کردم ، این آدمی نبود که شب بتونه با کسی قرار بزاره ، حالا هم احتمالا به زور گرمای اون یه لیوان مشروب هنوز سر پا بود .. ، مهمونهام رو تا دم در بدرقه کردم ، مامانم حتی به خودش زحمت نداد که از جاش بلند بشه و دنبال مهمونها تا دم در بیاد ! ، عاطفه بهم نزدیک شد و خیلی سریع منو بوسید و گفت حیف از تو و اون بابات عزیزم که مامانت اینقد وحشی و از آدم به دوره ! ، شونه ام رو بالا انداختم ، حشمت کلید بنز سبزش رو به سمت بهنوش دراز کرد و گفت تو رانندگی کن عزیزم ... ، بهنوش قبل از اینکه سوار ماشین بشه بهم نگاه کرد ، لبخند زدم و چشمکی حواله اش کردم ، لبخندش رو از حشمت پنهان کرد و زود سوار ماشین شد و در رو بست ، در خونه رو بستم و برگشتم سراغ مامان خوشگلم ... ، یه وری روی تخت ولو شده بود و لبخند میزد ... ، گفتم کرمتو ریختی مامان ؟ نفس عمیقی کشید و گفت هنوز خوب سبک نشدم اما خوب از هیچی بهتر بود ... ، خندیدم و کنارش روی تخت ولو شدم ... ، گفتم میدونی حشمت چی چپوند توی جیبش ؟ گفت نه مگه چیزی برداشت ؟ گفتم اوهوم ، با عصبانیت گفت چی برداشت ؟ خندیدم و گفتم شورت خیس تورو که چپونده بودی توی دهنش گذاشت توی جیبش و با خودش برد !! ، خندید و گفت مردیکه خل و چله ! ، بعد فکری کرد و گفت بابات احتمالا فردا صبح یا پس فردا میاد .. ، میخوای امشب بریم یه سر پیش پروانه و کامبیز ؟ میترسم دیگه فرصتش به این زودیها پیش نیاد ...! ، با خوشحالی قهقهه زدم و گفتم آره ، چی از این بهتر ، گفت فقط قبلش یه سر بریم خونه ، میخوام به بچه ها یه سری بزنم ، دلم شور میزنه ... ، سرم رو روی سینه اش گذاشتم و گفتم چشم مامانی ، هر چی تو بگی ! هر چی تو بخوای !
واااای باورم نمیشه .... اووووووووولسک سک. اریا دست گلت درد نکنه . خیلی حال دادی به دو علت هم زود گذاشتی و هم اینکه اصلا نمیشد تصور کرد چه اتفاقی میوفته ... هرچند که هنوزم نمیدونم شروط شهین چی هست؟ اگه کسی میدونه شرط های شهین برای حشمت چی هست به منم بگه..
یعنی به دلم موند یبار بتونم آخر داستانتو حدس بزنم،اگرچه میدونستم شهین به حشمت نمیده ولی اینطوریشو دیگهحدس نمیزدم یدونه ای پسر واسه نمونه ای