یک تابستان رویایی فصل پایانی قسمت سی و یکم تلفن رو قطع کردم و رو به مامانم که لخت شده بود و داشت مانتو میپوشید کردم و گفتم میرم تو زیرزمین یه چیزی واسه کامبیز بردارم ، سرشو تکون داد ، کامبیز وقتی فهمید با مامان میخوایم بریم خونشون کلی ذوق کرد اما گفت اگه هنوز تریاک ها رو به بابام ندادم یه لولش رو براش ببرم ، میگفت کاوه خودش ساقیه و میتونه با قیمت بالاتری تریاکها رو آب کنه .. ، از توی جعبه یه لول تریاک برداشتم و توی دستمال جیبیم پیچیدم ، یادمه قدیمها یه دستمال دور دوزی شده پارچه ای توی جیب همه پیدا میشد ، بعضیها اسمشون رو هم گوشه دستمالشون گلدوزی میکردن ، یادم نمیاد که این قضیه کی از مد افتاد ، دستمال رو دوباره توی جیبم چپوندم و به اطراف زیرزمین نگاهی انداختم ، وسایل پذیرایی و میوه و شیرینیها هنوز روی تخت پخش و پلا بودن ، با یاد آوری سکس عالی ای که با بهنوش داشتم بی اختیار لبخند زدم ، به یخدون نزدیک شدم و شیشه های شراب رو از توی یخ بیرون آوردم و روی زمین گذاشتم ، بعد در یکیش رو باز کردم و یه قلپ شراب یخ پایین دادم ، در شیشه شراب رو بستم و به سمت پله های زیرزمین برگشتم ، بلایی که مامانم سر حشمت آورده بود از بهترین تصورات من هم بهتر بود ، حال خوشی داشتم ، دستی به برجستگی تریاک توی جیبم کشیدم و با خودم گفتم بهتره یه جای بهتر براش پیدا کنم ، با این همه گشت و بازرسی توی خیابون واقعا بهتر بود یه جای بهتر براش پیدا میکردم ، مامانم لباسش رو پوشیده بود و با مانتو و شلوار روی تخت دراز کشیده بود و به سقف زل زده بود ، با دیدن من از جاش بلند شد و گفت کجا رفتی پس ؟ بیا زودتر بریم ... ، با تعجب نگاهش کردم و گفتم واسه دوقلوها نگرانی ؟ گفت آره خوب ... ، ولی میترسم خونه پروانه هم دیر بشه .. ، دیگه واقعا تعجب کردم ، ساعت تازه شیش عصر بود و هر جور حسابش میکردی دیرتر از هفت به خونه کامبیز اینها نمیرسیدیم ، هیچوقت واسه هیچ کاری عجله نمیکرد مگر اینکه پای بچه هاش در میون باشه .. ، اما حالا واسه رفتن به خونه کامبیز اینها هم شوق داشت .. ، چون سر در نیاوردم یکم اخم کردم ، اخم منو دید و لبخند زد و گفت بیا بریم ... ، این سارا کی میاد زیرزمین رو مرتب کنه ؟ گفتم فردا دیگه .. ، گفت میوه ها خراب نشن .. ، گفتم فک نکنم ، زیرزمین خنکه .. ، گفت پس یادت باشه فردا بهش زنگ بزنی بگی که زیرزمین رو تمیز کنه .. ، گفتم چشم .. کامبیز انگار دم در منتظر بود ! ، چون سه ثانیه بعد از اینکه زنگ زدیم در رو باز کرد و در حالی که دهنش گوش تا گوش به خنده باز بود بهمون خوشامد گفت ، مامانم با دیدن کامبیز لبخند زد و جلو رفت و بغلش کرد و روبوسی کرد ... ، بعد هم کامبیز در حالی که هنوز لبخند به لبش بود و خوش خوشانش بود به من نزدیک شد و دستشو دراز کرد و با هم دست دادیم و خوش و بشی کردیم و با هم وارد خونه شدیم ، مامانم پرسید پس پروانه کجاست ؟ کامبیز در حالی که یکی دو قدم از ما جلوتر بود حرکت میکرد گفت الان میاد ، بعد از ظهری چرتش برد و یکم خوابید ، تازه بیدار شده ، وقتی بهش گفتم که شما هم با حمید میاید خیلی خوشحال شد ، مامانم سری تکون داد ، کامبیز دم در آشپزخونه وایساد ، در آشپزخونه رو باز کرد و سرشو کرد تو و داد زد آسیه خانم خاله شهین اینها اومدن ، لطفا برامون چایی بیار تو آلاچیق ، بعد هم زود سرشو از توی آشپزخونه دزدید و در آشپزخونه رو بهم کوبید و گفت بریم تو آلاچیق ، مامانم هم میاد اونجا ... ، من سری تکون دادم اما مامانم گفت آسیه خانم اینجاست ؟ برم باهاش یه سلام علیکی بکنم خیلی وقته ندیدمش ، شما برید توی آلاچیق منم میام ... ، من و کامبیز سری تکون دادیم و راهمون رو به سمت انتهای راهرو و حیاط خونه ادامه دادیم .. ، آسیه خانم درسته که خدمتکار خونه محسوب میشد اما هم مسن بود و هم اینقد قدیمی بود که جزو اعضای خونه کامبیز اینها محسوب میشد ، همه هم بخاطر سنش یه جورایی بهش احترام میذاشتن ، کامبیز گفت چه خبر پسر .. ، کم پیدا شدی ! ، گفتم حرف نزن کم پیدا چیه .. ، کلا یه روز ندیدمت اونم بازداشت بودم .. ، کامبیز خندید و گفت واقعا ، پس روز بعد از بازداشتت که ندیدمت چی ؟ خندیدم و گفتم روز بعد از بازداشت که رفتیم مدرسه ! ، کامبیز خندید و گفت پس چرا من همش فکر میکنم تو دیگه کمتر بهم سر میزنی ؟ گفتم عزیزم دلت واسه مامانم تنگ شده یا رویا ؟ اونها رو ندیدی قاطی کردی فکر میکنی منو ندیدی ! قاه قاه خندید و گفت شاید هم ، با خنده گفتم چند وقت بگذره منو شکل کس میبینی ، احتمالا کیرت راست بشه و اونها دم دستت نباشن میای بند میکنی که منو هم بکنی ! ، یکی از اون خندهای هیستریک بلندش رو تحویلم داد که باعث شد منم دوباره به حرف خودم خنده ام بگیره و بلند بلند بخندم ، هنوز کونم به صندلی آلاچیق آشنا نشده بود و از خنده فارغ نشده بودم که با صدای خاله پروانه که میگفت به به حمید خان .. ، خوش اومدی پس مامانت کو..؟ از جام پریدم و با لبخند به سمت صدا برگشتم اما خنده رو لبم خشک شد و چشمام روی بدن پروانه ثابت موند ، یه لباس کوتاه قرمز جذب تنش کرده بود که نصف بیشترش تور بود ، از روی زانوش تا روی باسنش تور بود ، از اونجا حدود یه وجب آستر داشت و بعد دوباره از زیر ناف تا زیر سینه هاش تور بود ، یعنی نافش هم از توی لباس دید داشت ! ، بعد روی سینه هاش دوباره آستر داشت و بالای سینه ها و آستینهاش دوباره تور بود .. ، یعنی اون تن مرمری که مثل برف برق میزد از زیر اون لباس تور قرمز چنان به قلب و روح من چنگ میزد که چشم و زبونم بند اومده بود ، به همه اینها موهای قشنگ و طلایی و بلند پروانه رو اضافه کنید که یه وری روی شونه اش ریخته بود ، به مژه های بلند و قشنگش یه ریملی مالیده بود که از اونی هم که بود بلند تر بنظر میومد ، دو تا خط چشم مصری زینت بخش چشمای قشنگش بود و یه رژ گونه ملایم صورتی یه ملاحتی به چهره اش داده بود که بی اختیار گفتم آه ه .... ، فهمید که چه تاثیر مخربی روی روح و روانم گذاشته ، لبخندش از اونی که بود هم بازتر شد و با آغوش باز به سمتم اومد و سفت لای سینه های گنده اش جام داد ! ، بی توجه به حضور کامبیز منم خودمو سفت بهش چسبوندم و اجازه دادم برجستگی کیر راستم از توی شلوار به پای قشنگ و بلوریش مالیده بشه و بفهمه که چه به روز حمید کوچیکه آورده ، بعد هم وقتی میخواستم ببوسمش بجای اینکه گونه اش رو ببوسم آروم لبشو بوسیدم ! ، کامبیز بلند بلند خندید و گونه پروانه کمی گل انداخت اما خندید و متقابلا لبمو بوسید ! ، گفت پس مامانت کو ؟ کامبیز که گفت با مامانت میای .. ، گفتم وایساد با آسیه خانم سلام و علیک کنه ... ، گفت آهان و کنارم نشست بی اختیار دستم رفت روی پای قشنگش و دامن تور لباسش رو کمی بالا زدم و بالای رون سفیدش رو با دست نوازش کردم ، همون لحظه مامانم هم در خونه رو باز کرد و وارد حیاط شد ، به پروانه گفتم بفرما اینهم مامانم ، مامان توی آشپزخونه مانتوش رو در آورده بود و الان یه بلوز ساتن استخونی آستین کوتاه یقه باز تنش بود که با شلوار سبز رنگ مانتوش و کفش پاشنه ده سانت سفیدش حسابی همخوانی داشت ، یه گردنبند طلای زرد توی گردنش بود و موهاش رو باز کرده بود و با لبخند به سمتمون میومد .. ، کامبیز تقریبا مثل ترقه از جاش پرید و به استقبال مامانم رفت ، مامانم دوباره بغلش کرد و باهاش روبوسی کرد و با هم وارد آلاچیق شدن و مشغول بگو بخند شدیم ، چند دقیقه بعد هم آسیه خانم فس فسو با یه سینی چای و یه بشقاب شیرینی رسید و از همه خداحافظی کرد و رفت .. ، کامبیز گفت که علی سیاه برگشته و کلاسها رو دوباره باید شروع کنیم .. ، بعد هم نگاهی به من انداخت و گفت من صبح پیششون بودم .. ، خندیدم و گفتم ای ول پس حسابی با خاله پری خوش گذشت ، کامبیز هم متقابلا لبخندی زد و گفت آره حسابی بگو بخند کردیم جات خالی ! ، پروانه که میدونست من و کامبیز درباره چی حرف میزنیم با دست پام رو ویشگون محکمی گرفت که تکون خوردم و بلند بلند خندیدم .. ، مامانم نگاهی به من انداخت اما چیزی نگفت ، کامبیز شروع کرد درباره کنکور و کلاس حرف زدن ، در همون حال حس کردم دست پروانه زیر میز روی خشتکم دنبال چیزی میگرده ، کامبیز گفت سختیش همین شیش ماهه این شیش ماه هم بگذره و تکلیفمون معلوم بشه خوبه ، پروانه بدون اینکه کسی متوجه بشه با دست راستش کیرمو از توی زیپ شلوارم بیرون کشید و مالیدش .. ، حال خودمو نمیفهمیدم سعی میکردم توی بحث شرکت کنم و منم چیزی بگم اما با هر مالش دست پروانه چشمام داشت میرفت ، یه لحظه دیدم که مامانم چشمش به من و پروانه است ، خودمو زدم به اون راه و رو به کامبیز گفتم تو حداقل خوشحالی که شیش ماه وقت داری ، من که همون شیش ماه رو هم وقت ندارم ، این نامه کوفتی نظام وظیفه بد جوری رو مخمه ! ، مامان نگاهی به من انداخت و گفت تو به فکر درسهات باش ، فریدون بیاد یه فکری برای اون میکنه .. ، پروانه با شیطنت فشاری به کیرم داد و رو به مامانم لبخند زد .. ، مامان انگار یهو یه چیزی یادش افتاده باشه یه ابروش رو بالا انداخت و با لحن خاصی گفت راستی پروانه از پرویز چه خبر ؟ لبخند شیطنت آمیز خاله پروانه روی لبش خشک شد و دهنش رو پر کرد که چیزی بگه ... ، کامبیز قبل از پروانه با تعجب گفت دایی پرویز ؟ چطور مگه ؟ خاله پروانه که دستش هم روی کیرم خشک شده بود تند پرسید آره .. ، چی شد یاد اون افتادی ؟ مامانم با همون لحن خاص که من نمیفهمیدم داره طعنه میزنه یا میخواد یه چیزی رو یاد یکی بندازه گفت یه لحظه که نگاهت کردم و سفت به حمید چسبیده بودی حس کردم ته چهره پرویز رو دارم تو صورتت میبینم .. ، پروانه دستشو از روی کیرم کشید و یه چایی برداشت و با یه شیرینی جلوی من گذاشت و با یه لحنی که من حس کردم داره به مامانم التماس میکنه گفت من ...؟ من که شبیه پرویز نیستم ... ، کامبیز قاه قاه خندید و گفت خاله یه چیزی میگی ها .. ، مامانم که اصلا شبیه دایی پرویز نیست ... ، باز منو بگی یه شباهتی بهش دارم .. ، اما مامانم نه .. ، مامان به کامبیز نگاهی کرد و لبخند زد و گفت کامبیز جون خاله از اون شرابهای سبکی که اوندفعه برام آوردی باز داری ؟ کامبیز از جاش بلند شد و گفت آره خاله ، الان میارم .. ، مامانم با لبخند سری تکون داد و گفت آره خاله بیار که خیلی هوس کردم یکی دو تا پیک باهات بخورم ، کامبیز با خوشحالی رفت دنبال سفارش مامانم
یک تابستان رویایی فصل پایانی قسمت سی و دوم همینکه کامبیز پاشو از آلاچیق بیرون گذاشت مامانم رو به خاله پروانه کرد و با همون لحن خاص و طعنه گفت مگه قضیه پرویزو نمیدونه ؟ خاله پروانه که دست و پاش رو گم کرده بود روی صندلیش جابجا شد و گفت چه قضیه ای شهین جون ؟ مامانم عین شاهینی که گنجشک رو شکار کرده و حالا داره پنجه هاش رو روی گردن گنجشک بیچاره فشار میده مستقیم توی چشمای پروانه نگاه کرد و گفت حالا بیخیال پرویز ، منم اصلا نمیدونم فرید واسه چی ول کرد رفت امریکا ...!! ، فقط من یه سوال ازت دارم ، وقتی پشت سر من یه چیزی واسه این بچه تعریف میکنی چرا درست و کامل تعریف نمیکنی ؟ خاله پروانه که کاملا دست و پاش رو گم کرده بود گفت من من من ... ، من کجا چیزی پشت سر تو تعریف کردم ؟ بعد هم با التماس به من نگاه کرد و گفت من پشت سر مامانت مگه به تو حرفی زدم عزیزم ؟ گفتم نه خاله .. ، بعد هم با یه تعجب ساختگی به مامانم نگاه کردم و گفتم خاله مگه چی گفته پشت سر شما .. ، مامانم با عصبانیت گفت خوبه خوبه .. ، تو یکی دیگه برای من فیلم بازی نکن .. ، من تورو بزرگت کردم .. ، بعد هم به چشمای ترسیده پروانه نگاه کرد و گفت این وقتی میگه ف من میفهمم کجای فرحزاد ناهار خورده ، وقتی میشینه کنار من و میگه از شیطونیای زمان مجردیت تعریف کن من میفهمم یکی اینو پر کرده ...! ، خاله پروانه که تازه فهمید که یه دستی خورده و من حرفی نزده بودم بل گرفت و گفت بجون این یه دونه کامبیزم اگه من حرفی زده باشم شهین .. ، این چه حرفیه میزنی .. ، مگه من دیوونه ام که بشینم پشت سر تو حرفی بزنم .. ، اونهم به حمید ؟ بعد هم با خنده گفت مگه از کون خودم سیر شدم ! ، بعدش هم همه زمان جوونیهاشون بالاخره جوونی کردن .. ، تعریف کردن نداره که .. ، مامانم با طعنه گفت آره خوب .. ، همه یه کارهایی کردن ! ، پروانه که دست و پاش رو حسابی گم کرده بود گفت بخدا من چیزی نگفتم شهین ... ، مامانم سری تکون داد و گفت من فقط گفتم اگه خواستی چیزی بگی اولا کامل بگو و از خودت داستان نباف ، بعدش هم فکر کن شاید یکی دیگه هم نشست و تو دفتر خاطراتش یه چند تا ورق به عقب برگشت و یاد تو افتاد ... ، نباید ناراحت بشی دیگه .. ، خاله پروانه که دیگه کم مونده بود گریه کنه گفت چند بار بگم شهین جون من رفاقت چندین ساله ام با تو رو به دنیا نمیفروشم .. ، مگه از رفیقهای قدیمی چند نفر واسه من مونده ؟ مگه من با چند نفر ارتباط دارم ؟ بعد هم سرشو با دستهاش پوشوند ، مامانم دلش سوخت و دستش رو دراز کرد و دست پروانه رو توی دستش گرفت و گفت منم خیلی دوستت دارم پروانه جون فقط بعضی وقتها دهنت لق میشه .. ، پروانه اومد دوباره حرفی بزنه ، مامانم توی حرفش پرید و گفت حالا بیخیال عزیزم ، عیبی نداره ، بیا ماچم کن و تمومش کن ! ، خاله پروانه خندید و لپ مامانم رو بوسید و گفت من ماچت کردم چون دوستت دارم ، نه اینکه چون حرفی زده بودم ! ، مامانم خندید و گفت باشه عزیزم ، بیخیال .. ، نفس راحتی کشیدم ، اصلا دلم نمیخواست مامانم کامبیز و پروانه رو هم به سرنوشت عاطفه و حشمت دچار کنه ، همش دل دل میکردم مامانم کاری نکنه که پام کلا از خونه کامبیز هم بریده بشه ، مامانم خیلی غیر قابل پیش بینی شده بود ، کامبیز با یه بطری شراب و چهار تا لیوان بلند و باریک که توی هر کدوم دو سه تا تیکه یخ ریخته بود رسید ، گفتم من که نمیخورم ، خاله پروانه گفت منم الان نمیخوام کامبیز در بطری رو باز کرد و دو تا لیوان رو تا نصف پر کرد و گفت از دستتون رفته .. ، اصلا مگه کسی به شراب اسپانیایی نه میگه ؟ مامانم لیوانشو برداشت و با لبخند گفت البته که نه ! چند دقیقه گذشته بود و مامانم که حسابی سرش گرم شده بود بلند بلند میخندید و بدون توجه به حضور من دستشو انداخته بود روی شونه کامبیز و بلند بلند میخندید و میگفت دوباره پرش کن خاله ... ، بعد هم رو به پروانه کرد که مثلا یواشکی مالیدن کیر منو زیر میز از سر گرفته بود و با خنده و مسخره گفت شما دو تا هم بلند شید برید توی خونه ، خودتون رو سر کار گذاشتین یا مارو ؟ مثلا هیشکی هم نمیدونه تو داری اون زیر رستمو میمالی ! ، پروانه که با دست چپش یه شیرینی به دهنش برده بود وقتی اسم رستم به گوشش خورد یهو پغی زد زیر خنده و خورده های شیرینی از توی دهنش پخش شد روی میز و در حالی که قاه قاه میخندید گفت بمیری شهین ! ، کامبیز هم قاه قاه خندید ... ، بعد یهو پرسید حالا چی شد یاد دایی پرویز افتادی خاله ؟ مامانم خندید و گفت یه لحظه ته چهره داییت رو تو صورت مامانت دیدم .. ، بعد هم ادامه داد حالا که حرفش شد کجاست ؟ پیداش هست اصلا ؟ کامبیز گفت دایی پرویز مثل روح میمونه ، گاهی یهو صبحی بعد از ظهری میاد یه سری میزنه و ناپدید میشه ... ، بیشتر وقتها هم وقتی من میام اون رفته یا داره میره .. ، خاله پروانه که کیر منو توی دستش گرفته بود انگار از این بحث خوشش نمیومد و یکم عصبی شده بود کیرمو یکم فشرد .. ، کامبیز گفت خونه خاله پری بیشتر میره .. ، بعد هم با خنده گفت نمیدونم زندایی از ما خوشش نمیاد یا خود دایی یه مشکلی داره ، به ما که میرسه یه جور دیگه است ! مامانم خندید و سر تکون داد و رو به خاله پروانه کرد و با خنده گفت پروانه جون بهت بر نخوره ها اما پرویز از اولش هم عجیب و غریب بود .. ، خاله پروانه بزور خندید و گفت چی بگم خواهر .. ، کامبیز رو به مامانم کرد و گفت پاشید بریم تو جکوزی بقیه مشروبمون رو اونجا بخوریم ، مامانم گفت خیلی دلم میخواد خاله اما الان خیلی دیره ، فردا پس فردا یه قراری میزاریم یه شب میایم پیشتون تا دیروقت میمونیم .. کامبیز با التماس گفت خاله امشب بمونید دیگه .. ، مامانم نگاهی به ساعت ظریف و طلایی مارک اورینتش انداخت و گفت خیلی دیر شده دیگه .. ، قول میدم فردا یا پس فردا شب بیایم پیشتون ، اگه فریدون فردا اومد ما پس فردا میایم اما اگه فریدون فردا نیومد فردا شب میایم پیشتون تا دیروقت میمونیم ، حقیقتش منم خیلی تو ذوقم خورده بود و واقعا دلم میخواست بمونیم .. ، خاله پروانه واقعا تو اون لباسها سکسی و کردنی شده بود و با این وضعی که منو مالیده بود واقعا دلم میخواست یه حالی به کس کوچولوی قشنگش بدم اما وقتی مامانم دو تا پاش رو توی یه کفش میکرد که کاری رو انجام بده هیشکی جلودارش نبود ، چند دقیقه بعد علیرغم التماسهای کامبیز ما توی ماشین نشسته بودیم و به سمت خونه میرفتیم ، مامانم توی فکر و خیال خودش بود .. ، گفتم واسه چی حال خاله پروانه رو گرفتی .. اونکه چیزی نگفته بود خودت همشو تعریف کردی .. ، گفت حرف نزن که با پشت دست میزنم توی دهنتها ! ، گفتم خوب چرا .. ، گفت چون یه وقتایی یه چیزهایی رو حدس میزنم یه وقتایی یه چیزهایی رو میدونم ، این از اون چیزهایی بود که من میدونستم ! ، گفتم اونوقت رو چه حسابی ؟ گفت هان ؟ یهو یادت افتاده از شیطنتهای دوران جوونی من بدونی ؟ من تو این بیست سالی که تورو دارم کاری کرده بودم که تو بخوای حدس بزنی من شیطون بودم ؟ رفتاری کرده بودم که تورو قانع کنه من زمان جوونیهام شیطنت کردم ؟ قاطی کثافتکاریهای بابات شده بودم ؟ چی ؟ وقتی یهو همچین حرفی میزنی معلومه یکی پرت کرده .. ، امشب هم یکم دمشو قیچی کردم که دفعه دیگه همچین کاری نکنه ، لبخندی زدم و گفتم پریروز بعد از ظهر خونشون بودم حرف شیطونی کردن شد گفتم مامانم پایه نیست ، گفت مامانت هم زمان خودش شیطونیهاش رو کرده ، همین ، نگاهش رو از خیابون دزدید و نگاهم کرد و با یه لحنی که فقط من میفهمیدم گفت حمید ! ، معنیش این بود که حمید جان خر خودتی ! ، بعد هم ادامه داد اولا که غلط کرد همینو هم گفت ، ثانیا که باز هم غلط کرد ، ثالثا هم وقتی من با تو حرف میزنم از نگاهت و پلک زدنت میفهمم که داستان رو قبلا شنیدی ! فهمیدی ؟ ساکت شدم ، مطمئن شد که درست حدس زده بوده واسه همین هم لبخند زد .. ، گفتم حالا قضیه پرویز چیه ؟ چرا وقتی سراغ دایی پرویز رو گرفتی اینقد عصبی شده بود ؟ خندید و گفت هیچی ..! ، گفتم آهان این از اون هیچی ها بود که یعنی همه چی ! ، خندید و گفت فقط خواستم بهش بفهمونم که هر کسی یه رازی داره .. ، گفتم مامانی بگو دیگه .. ، با شیطنت گفت اون که چیزی در مورد من نگفته بود من واسه چی پشت سرش حرف بزنم ؟ گفتم به من ! گفت مخصوصا به تو !! ، توی خونه سکوت کامل حکمفرما بود .. ، دوقلوها توی اتاقشون خواب بودن ، لیلا هم دو تا بالش گذاشته بود و با نازنین توی اتاق دوقلوها خوابیده بودن ، وقتی ما رسیدیم لیلا از جاش پاشد و سلام کرد .. ، گفت میخواستم خیالم از بچه ها راحت باشه تا شما میاین ، بعد از جاش بلند شد و گفت دیگه میریم تو اتاق خودمون با اجازه .. ، مامانم گفت دیگه بچه رو بد خواب نکن ، امشب همینجا بخوابید ، لیلا گفت آخه ... ، مامانم گفت بخواب همینجا ، بچه رو بیدار نکن گناه داره ، لیلا تشکر کرد و گفت باشه .. ، توی اتاق لباسهام رو در آوردم و روی صندلی گذاشتم ، مامانم پشتش بهم بود و داشت لخت میشد ، از پشت بهش چسبیدم و بغلش کردم ، خندید .. ، توی رختخواب بغلش کردم سرمو لای سینه های گنده اش قایم کردم و گفتم بگو دیگه ..! ، با خنده گفت چی بگم ؟ گفتم قضیه دایی پرویز چی بود ؟ گفت اول بگو پروانه پشت سر من چی گفته بود .. ، گفتم اه مامان ول کن نیستی ها .. ، گفت بگو ! ، گفتم وقتی حرف شیطونی شد گفت مامانت هم کم شیطون نبوده ، بعد هم تعریف کرد که چطوری دهن اون پسره کاشی رو سرویس کرده بودید ! ، با لبخند گفت دیدی گفتم من تو جونورو میشناسم ؟ گفتم حالا بگو دیگه .. ، کونشو بهم کرد و خوابید و گفت بخواب ..! ، با ناراحتی بغلش کردمو چرخوندمش سمت خودم ، سینه های خوشگل و گنده اش لرزیدن و شعله های هوس توی وجودم زبونه کشید ، حمید کوچیکه دوباره بلند شد و افتادم روش ، دستهام تنش رو میکاوید و نفسهای داغم پره های بینیم رو میسوزوند خودم رو محکم بهش چسبوندم ، آزادم گذاشته بود که هر کاری دلم میخواد باهاش بکنم ، شورت سفید تورش رو از پاش بیرون کشیدم ، پاهای قشنگشو از هم باز کردم و سرمو فرو کردم درست وسط پاهاش .. ، بوی کارامل ، بوی شهوت ، بوی خواهش تمام مشامم رو پر کرده بود ، زبونم رو تا جایی که میشد به لای پاهاش فرو کردم ، آه و ناله هاش بلند شد ، چه صداهای دل انگیزی از خودش در میاورد .. ، آه... آه ... اوه .... هوم ... ...
یک تابستان رویایی فصل پایانی قسمت سی و سوم عرق تمام بدنهامون رو گرفته بود ، آب سفید و چسبناکم از لای پاش آروم بیرون میریخت و قسمتیش هم به زیر شکم و نافش مالیده شده بود ، با بیحالی دستش رو به سمت زیر شکمش جلو برد و آب من رو لمس کرد و به بسته دستمال کاغذی اشاره کرد و گفت بده ! ، گفتم بخواب تمیزت میکنم ، دستش رو کنار بدنش انداخت ، چند تا دستمال کاغذی برداشتم و اول زیر نافش و بعد کسش رو تمیز و خشک کردم ، معلوم نبود چقد آب ریخته بود توش ، چون هر چی تمیز میکردم باز میومد ! ، کنارش دراز کشیدم ، گفتم قضیه پرویز چیه مامان ؟ با بیحالی خندید گفت بخواب صبح واست تعریف میکنم ، گفتم قول دادی ها ... ، بعد هم سرمو روی سینه هاش گذاشتم و چشمام رو بستم ...صبح که بیدار شدم اولین چیزی که از دیروز یادم اومد همین بود که ته و توی این قضیه رو در بیارم ، توی دستشویی سر پا شاشیدم و برگشتم توی اتاق ، موهام رو شونه کردم و تیشرت پوشیدم ، مامانم یه لباس آبی آسمونی پوشیده بود با دامنی که بزور روی زانوهاش رو میپوشوند و آستینهای پفی که سر دوزیهای سفید رنگ توری سفید داشت ، با دیدن من خندید و برام صبحانه آورد و روبروم نشست ، گفتم خوب بگو دیگه ! ، گفت حالا صبحانه ات رو بخور .. ، گفتم چقد اذیت میکنی مامان .. ، خندید و گفت قضیه ای نداره که خاله پروانه با داداش پرویزش یکم عاشق و معشوقن ... ، با دهنی که از لقمه نیمه جویده شده پر بود گفتم هان ؟؟ خندید و گفت آره دیگه ... همین ! ، گفتم جون من بگو .. ، گفت گفتم دیگه ... ، گفتم تعریف کن توروخدا ... ، گفت پرویز و پروانه از وقتی نوجوون بودن و هنوز تو خونه بابا و مامانشون زندگی میکردن با هم رابطه داشتن ... ، لقمه ام رو با هیجان قورت دادم و گفتم خوب خوب .. ، گفت خوب دیگه هیچی ، وقتی هم که ازدواج کردن هنوز ادامه داره .. ، گفتم واو .. ، ادامه داد خود پروانه میگه وقتی پرویز میاد پیشش اول باید یه دل سیر بهش بده بعد میتونه باهاش حرف بزنه .. ، گفتم یعنی چی ؟ با خنده گفت از خودش بپرس ، میگه پرویز رو که میبینم اینقد حالم بد میشه که حال خودمو نمیفهمم ... ، قاه قاه خندیدم و گفتم چه چیزها .. ، بعد گفتم بابای کامبیز واسه چی رفته آمریکا ؟ مگه واسه کار و تحصیل نرفته .. ؟ گفت خوب البته اونم یه دلیلشه اما دلیل اصلیش اینه که یه بار که خاله پروانه زیر میز داشته رستم رو میمکیده فرید از در میاد تو و میبینیه ! ، با خنده گفتم رستم ؟؟ مامانم خندید و گفت آره واسه مردونگی پرویز اسم گذاشته ! رستم ! ، گفتم یعنی هنوز هم ؟ گفت نشنیدی کامبیز چی میگفت ؟ دایی پرویز همیشه وقتی میاد خونشون که مطمئنه پروانه خانم تنهاست ! ، میاد یکم عشقبازی میکنن و رستم رو میکنه توی کس و کون آبجی پروانه و قبل از اینکه کامبیز پیداش بشه فلنگو میبنده ... ، چهل ساله داره خاله پروانه رو میکنه و هنوز هم هیشکی بهشون شک نکرده ، با خنده گفتم تو از کجا فهمیدی ؟ گفت خوب ما رفیقهای قدیمی هستیم ، بعضی وقتها واسه همدیگه درد دل میکنیم دیگه ... تلفن زنگ خورد ، از جاش بلند شد که تلفن رو جواب بده ، نگهش داشتم و گفتم توروخدا بشین بقیشو بگو .. ، لیلا جواب میده ، از جاش بلند شد و گفت دیگه هر چی من میدونم تو هم میدونی .. ، شاید بابات باشه .. ، بلند شد و تلفن رو برداشت و گفت الو ... ، بعد با یه حالتی بین تعجب و عصبانیت گفت بفرمایید .. ، با اشاره سر و ابرو گفتم کیه مامان ؟ اخماش رو توی هم کرده بود ، اشاره کرد بیا گوش کن ، از جام بلند شدم و سرمو به گوشی نزدیک کردم ، فکر کردم صدای نکره حشمت رو از توی گوشی میشنوم و چشمام از تعجب گرد شد ، سرمو بیشتر به گوشی چسبوندم ، نشناختی شهین خانم ؟ مامانم با عصبانیت گفت خوب هم شناختم ، چیکار داری ؟ گفت خواستم خواهش کنم آخر هفته که مهندس هم برمیگردن تشریف بیارید ویلای ما توی لواسون ، یه دور همی دوستانه داریم بقول خودتون بعد هم زد زیر خنده و با صدای نکره اش خندید ها ها ها و وسط خنده یهو سرفه اش گرفت و کف کف عطسه کرد توی گوشی و گفت ببخشید ، مامانم خنده اش گرفته بود گفت آخی حشمت خان چاییدی ؟ بله از خونه شما که دیشب برگشتیم یکم سرما خوردم .. ، مامانم عصبانیتش برگشت و گفت واقعا تنت میخاره ؟ کمت بود ؟ دلت میخواد آخر هفته هم بیام ویلای لواسون ببندمت به درخت و چوب تو کونت کنم ؟ چطور جرات کردی و به خودت اجازه دادی زنگ بزنی خونه من ؟ گفت ببخشید شهین خانم قصد جسارت نداشتم همگی جمع هستیم گفتم شما هم تشریف بیارید ، مامانم با عصبانیت گفت یعنی از اینهمه پرروییت خوشم میاد ..! ، حشمت گفت شما فقط بیا .. ، منو ببند به درخت ، بیا منو تیکه تیکه کن ، فقط شما بیا .... !! ، گوشهام میشنید و مغزم باور نمیکرد ، مگه میشه آدم اینقد بی شخصیت باشه .. ، داشت التماس میکرد که مامانم دوباره بره و خوار و ذلیلش کنه ! ، مردیکه رو نگاه میکردی میگفتی تبر گردنشو قطع نمیکنه ، اما با داشتن یه زن به قشنگی بهنوش و اونهمه مال و منال و شرایطی که برای خودش درست کرده بود داشت التماس میکرد ، اونهم واسه چی .. ، برای خوار و ذلیل شدن ! ، مامانم با عصبانیت گفت بخدا اگه یه بار دیگه به خونه من زنگ زدی کاری میکنم که مامانت از بدنیا آوردنت پشیمون بشه ، داستان سکسهای گروهی و ضربدریتون رو همه جا پخش میکنم و کاری میکنم که از خجالت هیچ کجا سرتو نتونی بالا کنی ، حشمت گفت پس اگه خونتون زنگ نزنم چطور احوالتون رو بپرسم ؟ چطوری باهاتون حرف بزنم ... ، مامانم با عصبانیت گفت جونت در بیاد کثافت برو احوال زنتو بپرس ، احوال اون عاطفه جنده رو بپرس .. ، مگه دور و برت جنده کمه ؟ گمشو احوال اونها رو بپرس ! ، بعد هم با عصبانیت گوشی رو کوبید روی تلفن و با اخمای توی هم و عصبانی گفت کثافتو ببین فکر کردم دیگه از شرش خلاص شدم ، عوضی خانم باز رو .. ، ببین چقد پرروئه ... ، در حالی که خودم هم از تعجب واقعا کف کرده بودم گفتم اونروز بهت گفتم که شورتتو چپوند توی جیبش و با خودش برد .. ، پس نگو دلش پیشت گیر کرده ! ، وسط عصبانیت خنده اش گرفت و گفت تو یکی خفه شو و یکم کلاه غیرتتو بزار بالاتر ! ، گه خورد دلش پیش زن شوهر دار و بچه دار گیر کرد ، مردشور هیکل دویست کیلویی و صدای نکره و دل هرزه اش رو ببره .. ، ایندفعه ببینمش یه کاری میکنم که دیگه دلش پیش هیچ زنی گیر نکنه .. ، قاه قاه خندیدم و گفتم پس بیزحمت آخر هفته که قرار گذاشتی بجای بابام افسانه رو با خودت ببر !! ، خندید و سرشو تکون داد ، انگار بخواد با زبون بی زبونی بگه آدم چه چیزها که نمیبینه !
ببخشید برای یه مسافرت کاری بیرون هستم واسه همین هم نه وقت کردم زیاد بنویسم و نه تونستم که به موقع آپ کنم
AriaTاریا جان داداش لطفا هیجانو بیشتر کن فکر کنم همه تو این قسمت سکس حسابی میخواستن از شهین و کامبیز و حمیدو و پروانه بازم خودت بهتر میدونی چه سکسی به مخاطبا حال میده ممنون از وقتی که میزاری و این داستان زیبارو برامون مینویسی
یه مسله ای که هست مادر کامران از نداشتن سکس مجبور شده بود به افغانی بده و سکسش با کامران از اونجا استارت میخوره ولی الان مشخص شد که برادرش هی میای میکنتش از اول